ارسالها: 2557
#51
Posted: 4 Nov 2012 11:31
_ امیر... امیر !
_جان امیر ،حالا می گی کجا می خوای بری ؟
_مگه جز شرکت جایی هم برای رفتن دارم.
_فکر نکنم با این حال و روزی که تو داری،امروز بتونی کار کنی پس رفتنت فایده ای نداره.
_باید برم چون موبایم و شرکت جا گذاشتم.
امیر دست دراز کرد و از داخل داشبورت،موبایلم و بهم داد گفت:
_این هم گوشی خانم،دیگه چه بهانه ای داری؟
سرم رو پایین انداختم و بی اعتنا به نگاه امیر با انگشتان دستم سرگرم شدم.موسیقی که توی فضای ماشین پخش می شد،درست مثل چکشی بود که روی اعصابم کوبیده می شد.شیشه رو پایین کشیدم و چشمام رو بستم،باد مستقیم به صورتم سیلی می زد و سوزی که با خود داشت اشک رو توی چشامجمع می کرد.با قطع شدن جریان باد،چشمم رو باز کردم و با تعجب به پنجره بسته مقابلم نگاه کردم،سرم رو که به طرف امیر برگردوندم،لبخند مردانه ای تحویلمداد و گفت:
_سرما می خوری،بی خیال پنجرهشو.
با غیض شیشه رو پایین کشیدم و گفتم:
_من بچه نیستم،درضمن به قیم هم احتیاجی ندارم.
_تو چه دلت بخواد چه نخواد بنده قیم خانوم هستم.
_تو مثل اینکه فراموش کردی،اون یه قرارداد بیشتر نیست و هردوی ما هم خوب می دونیم که به چه منظوری بسته شده یا نکنه آلزایمر گرفتی و می خوای یاد بیارم.
_تا زمانی که این قرارداد البته بهقول تو فسخ نشده،بنده در مقابلتو مسئولم.
_من باید چه کار کنم تا تو رضایت بدی من و از این قید رها کنی.بگو چقدر می خوای تا ند آزادی بنده رو امضا کنی؟
_خانم کوچولو،پولهاتو توی قلکت برای خودت نگه دار.تو پیش خودت چی فکر می کنی.لابد خیال می کنی من خیلی مشتاقم تا بار مسئولیت خانم رو،روی شونه ام تحمل کنم یا دلممی خواد این ازدواج مسخره هنوز ابرجاباشه.اگه می بینی تا به حال هم اقدامی نکردم فقط به خاطر این بوده که این قضیه برام زیاد مهم نبوده،راستش انقدر سذم شلوغه و کار دور و برم ریخته که دیگه یاداین موضوع پیش پا افتاده نبودم.حالا نمی خواد تو انقدر دست و پا بزنی چون توی اولین فرصتی که پیدا کنم حتما این قرارداد رو فسخش می کنم،خاطرت جمع باشه.
سرم رو به پشت صندلی تکیه داده و چشمام رو ،روی هم فشار دادم.از شدت سر درد،حالت تهوع بهم دست داده بود.صدای امیر سکوت فضای ماشین رو شکست و گفت:
_رسیدیم،خوابیدی؟
_نه بیدارم.
چشمام رو باز کردم و به اطرافم نگاهی انداختم،برام آشنا بود اما یادم نمی اومد که کجاست.پیاده شدیم و هردو در کنار هم ساکت و آروم قدم برمی داشتیم.صدای موجهای رودخونه توی فضای کوهستان می پیچید.هوا سرد بود ولی دلچسب،با اشاره امیر روی یکی از تختهایی که اونجا بودن نشستم. امیر نگاه دقیقی به صورتم کرد وگفت:
_اینجا رو می شناسی،می دونی کجاست؟
_به نظرم اشنا میاد اما اسمش رو نمی دونم.
_اینجا دربنده...
بعد در حالی که به نقطه ای در روی زمین خیره شده بود گفت:
_اگه درست یادم باشه،حدودا پنج یا شش ساله بودی کهبرای اولین بار آوردیمت اینجا،خیلی ذوق زده بودی و دائما شیطنت می کردی.اون روز همین که یه لحظه ازت غفلت کردم دیدم نیستی،بدون اینکه کسی بفهمه دنبالت گشتم تا پیدات کنم.هینجا،درست همینجا بود که بین یه عده آدم که دورت حلقه زده بودن ایستاده بودی و از ترس رنگ به صورت نداشتی.وقتی اسمت رو صدا کردم نگاهم کردی و گفتی، امیر مامانم گم شده برام پیداش می کنی.خوشحال بودم که بین اون جمعیت سریع صدای من و شناخته بودی و ازم کمک می خواستی.بعداز اون ماجرا همیشه با خودم می گفتم،حتی اگه من و تمنا همدیگه رو بعداز صد سال دوباره ببینیم هیچ وقت برای هم غریبه نیستیم اما اون روز...توی فرودگاه تو من و نشناختی.من برات از یه غریبه هم غریبه تر بودم...
امیر،بعداز گفتن این حرفا تنهام گذاشت و رفت اما من هنوز گیج و منگ بهش خیره بودم و دور شدنش رو نگاه می کردم.سردرد،فراموشم شده بود و حیران حرفهایی بودم که از امیر شنیده بودم.سرم رو که برگردوندم دستی با ه ظرف پراز الو جنگلی جلوی چشام ظاهر شد. امیر لبخندی تحویلم داد و گفت:
_قبلا که خیلی دوست داشتی.
_مزه اش رو فراموش کردم.
همین که کی از آلوها رو توی دهانم گذاشتم از شدت ترشیش چهره ام درهم فشرده شد و درحالیکه لب و لوچه ام رو جمع می کردم گفتم:
_وای این چقدر ترشه؟
امیر با لذت نگاهم کرد و گفت:
_ناهار چی می خوری؟
_به نظرت الان زود نیست؟
_بهتره یه نگاه به ساعتت بندازی.
باورم نمی شد،یک ربع به دو بود.منتظر شفارشمون بودیم که امیر بدون مقدمه گفت:
_ تمنا ،تو چرا یه فکر اساسی بای کابوسات نمی کنی.به نظرمباید به دکتر مراجعه کنی.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_خیلی وقت بود که دیگه کابوسنمی دیدم.نمی دونم چرا دوباره شروع شده اونم با این شدت.
_فکر کنم من بدونم ،علتش منم و رفتارام...بابت دیشب متاسفم،دلم نمی خواست ناراحت و دلگیرت کنم...
برق نگاهش داشت ذوبم می کرد.ترسیدم از این رسواتر بشم برای همین فوری سرم و انداختم پایین و چشم دلم و درویش کردم.دوستش داشتم اما چاره ای جز انکارش نبود.در راه بازگشت به خونه باورم نمی شد روزی رو که به اون بدی آغاز شده بود،با چنینخاطره زیبایی تموم بشه و بهپایان برسه.ای کاش هیچ وقت شب نمی شد....
اون شب بعداز برگشتن به خونه،درست بعداز یک سال و نیم دوباره صدای ساموئل رو شنیدم.وقتی خودم رو معرفی کردم خیلی جا خورد،شاید انتظار نداشت که بعداز این همه مدت دوباره باهاش تماس بگیرم.
_سلام ساموئل،من به کمکت احتیج دارم چون دوباره دچار مشک شدم.
با خنده بلندی گفت:
_شک ندارم چون اگه غیراز این بود،تو بامن تماس نمی گرفتی.فردا بیا ببینمت،حضوریبهتر می تونیم باهم صحبت کنیم.
_نمی تونم،امکانش نیست.آخه می دونی من دیگه سوئد نیستم و به کشورم برگشتم.از ایران باهات تماس می گیرم.
_جدا..بگو چه مشکلی برات پیش اومده،شاید بتونم کمکت کنم.
_دوباره کابوس می بینم،همون قصه قدیمی.اعصابم ریخته بهم،می ترسم ساموئلفمی ترسم دوباره حالم بد بشه.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#52
Posted: 4 Nov 2012 11:33
_گوش کن تمنا ،من از تریق تلفن نمی تونم کار چندانی براتانجام بدم.تو باید به ه روانپزشکدیگه مراجعه کنی،به یه نفر توی کشور خودت.هرچه زودتر این کارو انجام بدی برای خودت بهتره.تاکید می کنم هرچه زودتر...
_یعنی می خوای بگی وضعیتم انقدر خطرناکه؟
_نه ولی نباید بهش اجازه پیرفتهم بدی...صبر کن شاید ای بتونه کمکت کنه.این شماره ای روکه می گم یادداشت کن،شماره یکی از هم دانشکده ای هام،در مدتیکه توی کانادا درس می خوندم باهاش آشنا شدم.ایرانیه،شاید بتونه کمکت کنه البته اگه شماره اش تغییر نکرده باشه.
درحین نوشتم شماره گفتم:
_ساموئل،من چند بار دچار کابوسدر بیداری شدم.
بعداز مکث کوتاهی گفت:
_چندبار؟
_یکی،دوبار...
_ تمنا ،تو در ایران مشکلی داری؟از مسئله ای رنج می بری؟شاید با شرایطی مواجه شدی که باعث شده تا خاطرات گذشته دوباره برات تداعی بشه.بهترین توصیه ای که براتدارم اینه که هرچه زودتر اون موضوع یا محیط رنج آور رو از برنامه زندگیت حذف کنی و دیگه بهشون فکر نکنی.
_به خاطر راتهنماییت ممنون.من همین فردا با دوستت تماس میگیرم.
_موفق باشی.فقط یادت باشه هروقت دیگه هم به کم احتیاج داشتی،می تونی مثل یه دوست روی منحساب کنی.خوشحال می شمکمکت کنم.
_ممون ساموئل،خداحافظ.
به شماره ای که روی یک تکه کاغذ نوشته بودم نگاه کردم.آخ دیدی چی شد،چقدر من گیج و بی حواسم...پاک فراموش کردم اسم این دکتر رو بپرسم.
درست در لحظه ای که ذهنم با شماره تلفن توی دستم درگیر بود،از صدای بلند نگین به خودماومدم.با اخم و تخم سینی رو جلوی صورتم گرفت و گفت:
_نسکافه است،کوفتت بشه.می دونی بدبختی من چیه و از کجا دارم می سوزم.بدبختی من اینه کهتو رو زیادی دوست دارم و تحویلت می گیرم.از ته دل دارم می سوزم که من امروز بهخاطر سر کار خانم نرفتم سر کارفاون وقت توی بیمعرفت بدون من می ری ددر.نشونت می دم.
_من مقصر نیستم.اگه شکایتی داری برو سروقت امیر .
_این دیگه چیه...رمز گاوصندوقه،کلک نکنه می خوای بانک بزنی؟
_نه بابا،من از این شانسها ندارم.شماره تلفنه.
بعد لیوان نسکافه ام رو برداشتم و کنار عمو نشستم.دستش رو ،دور شونه ام حلقه کرد و گفت:
_خوشحالم که حالت خوبه،دیشب حسابی نگرانت شدم.
_متاسفم،نمی خواستم نگران و ناراحتتون کنم.سعی می کنم که دیگه ماجرای دیشب پیش نیاد.
عمو اخم کمرنگی کرد و گفت:
_من اگه حرفی هم می زنم فقط بهخاطر خودته،برای ای نکه تو به خودت خیلی سخت می گیری.
در حالی که عمو تند تند نصیحتممی کرد،من هم ساکت و اروم مثل یه دختر خوب نشسته بودم گوش می کردم اما چه فایده که عموی بیچاره خبر نداشت که یه گوشم در و یه گوشم دروازه ست.با اضافه شدن نگین به جمع ما عموحرفاش رو نیمه تموم رهاکرد، نگین ظرف تخمه رو روی میز گذاشت و کنارم نشست و گفت:_بخور نمک نداره ولی دارممی گم از ته دل راضی نیستم و دلم می خوادکله هردوتاتون رو بکنم.من امروز،به خاطر شما دوتا مرخصی رد کردم و اما در عوضش شما با من چه کار کردین.
امیر در حالی که با کنترل شبکه های تلویزیون رو تغییر می داد،خنده بلندی کرد و گفت:
_وای دختر تو چه گیری هستی،کوتاه بیا و رضایت بده.
نگین اخم کرد و گفت:
_بی خودی زبون نریز بزن کانالسه فوتبال داره.
_نمی زنم.ببینم تو خسته نشدی انقدر با این چشماهی فندقیت دنبال توپ کردی؟
_بابا، امیر رو ببین.بگو بزنه کانال سه داره فوتبال می ده.
_ امیر ،کم سر به سر دختر نازم بذار.
امیر لبخند تمسخرآمیزی زد و گفت:
_سکته نکنی.بیا اینم فوتبال،فقط از الان گفته باشم اگهبخوای جیغ بکشی خاموش می کنم.
عمو همون طور که داشت از روی کاناپه بلند می شد،ضربه ای آروم به سر نگین زد و گفت:
_بابایی ،این یکی رو امیر راست می گه. نگین من دارم می رم بخوابم و اصلا دوست ندارم با صدای جیغ های گوش خراش خانم بیدار شم.هوای بابایی رو که داری عزیزم پس یه خورده یواش تر تماشا کن.
_چشم بابایی...اِ تمنا تو کجا پاشدی؟
_یه کمی کار دارم،می رم اتاق خودم.
در خلوت خودم به حرفهای ساموئل فکر می کردم.هیچ راهینداشتم مگر اینکه دوباره به سوئدبرمی گشتم.نباید به دلم اجازه میدادم تا بیشتر از این عاشق و شیدا بشه،نه به خودم نه به امیر چون از نگاهش میتونستم خیلی چیزها رو بخونم و بفهمم.می ترسیدم اگه بیشتر از این اینجا بمونم اونها من و غاصب خوشبختی پسرشون بدوننفدر اون صورت تمام احترام و ارزشی رو که برای خودم جمع کرده بودم به یکباره از دست می دادم.پوزخندی توی اینه به خودم زدم و نگاه ماتم رو به چهرهرنگ پریده داخل اینه دوختم.پس من چی؟...یعنی من این حق رونداشتمکه کسی رو دوست داشته باشم؟پس اون وقت هم من از این زندگی چیه؟من کجا باید آروم بگیرم؟کدوم شونه،باید مامن و پناهگاه من باشه؟
تا کی باید حسرت بخورم...به کی بگم که دوستش دارم و قلبم فقط برای اون می تپه.خنده ها و اخم هاش،نگرانی و تعصبش حتی اون غثیرت زیادیش رو هم ،می پسندیدم و دوست دارم.
با دستم جای سیلی روی گونه امرو نوازش کردم و توی دلم به خودم خندیدم،یه جورایی حتی سیلی خوردن هم از دست اون شیرین و دوست داشتنی بود.
دستهام رو داخل موهام فرو بردم وبلند بلند به تصویر امیدوار تویآینه خندیدم،بی شک دیونه شده بودم اما کی و چطوریش رو خودم نمی دونستم.فکرم کار نمی کردو اصلا نمی دونستم چی درسته و چی غلطه.چه خوش خیال بودم من،علاوه برگذشته شومی که داشتم دیوونگی و جنون روهم بهشاضافه کرده بودم.می دونستم این جنون که دچارش شدم نه عشق برای هین فکر می کردم که امیر رو دوست دارم و اون هم منو.عمو و خاله،من و از روی دلسوزی و ترحم پناه داده بودن و بهم محبت می کردن،اون وقت من ِ چشم سفید باپررویی می خواستم از مهربونیشون سوءاستفاده کنم.نه،این یکی دیگهکار من نیست و من هرچی باشم،دختر نمک نشناشی نبودم و نیستم.
با صدای در اتاق به یکباره از جا پریدم و به خودم اومدم.در را باز کردم،امیر به دیوار رو به روی اتاقم تکیه داده و با دیدنم لبخندیزد و گفت:
_ببخشید،خواب که نبودی....
_نه..._فراموش کردم بهت بگم، آرش گفت که یادت نره فردا حتما نقشه های ساختمان ماهان رو با خودت ببری شرکت.
_ممنون از اینکه گفتی،یادم می مونه.
_تو حالت خوبه،رنگت پریده،اگهحالت بده ببرمت دکتر؟
_نه خوبم کاری نداری؟
_فقط...بی خیال،شب به خیر.
پايان قسمت دهم
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#53
Posted: 4 Nov 2012 11:41
قسمت يازدهم
وارد شرکت که شدم،غیر از مهندس کاظمی و آقا جمال کسی رو ندیدم.با دیدن مهندس گفتم:
_پس مهندس پناهی و خانم نوربخش کجا هستن.فکر می کردمامروز من از همه دیرتر اومدم و اخریننفر هستم اما مثل اینکه من زود اومدم و اونا خواب موندن.
مهندس کاظمی آروم سری تکون داد و گفت:
_مهندس پناهی که دیگه از دست رفتن.
یکدفعه وا رفتم و روی صندلی افتادم.مهندس کاظمی دست پاچه به طرفم اومد وگفت:
_چی شد خانم،باور کنید داشتم شوخی می کردم. آرش خان سالم و سلامت هستن.تازه اگه خدا بخواد به سلامتی دارن داماد می شن.آقا جمال برو آب بیار،خانم حسابی ترسیدن.باید ببخشید،من بعضی وقتها فراموش می کنم شما با لعضی از اصطلاحات هنوز آشنا نیستین.
لیوان آب رو از آقا جمال گرفتم و گفتم:
_پس امروز سر کار نمیان.
_چرا اما چون رفتن آزمایش بدن،گفتن کمی دیرتر میان.
این روزها آرش و صنم رو خیلی کم می دیدم.به قول امیر که می گفت،نه به اون نازشون،نه به این عجله کردنشون.با نبودن آنها،همه کارهاشون به عهده من و مهندس کاظمی افتاده بود.توی یکی از همین روزها با شماره ای که ساموئل داده بود تماس گرفتم،یه خانم دکتر روانپزشک بود که برای یک هفته بعد هم بهم وقت داد.خانم دکتر زنی بود مسن باچهره ای مهربان،در بین حرفهام بهش گفتم که روانپزشک قبلی ام اونو بهم معرفی کرده.وقتی فهمید بیمار ساموئل بودم خیلی بیشتر من و تحویل گرفت و گفت که حتما خودش با ساموئل تماس می گیره تا پرونده ام رو براش فکس کنه.تقریبا تمام ماجراهای زندگیم رو براش تعریف کردم وقرارمون بر این شد که من در هفته،یکبار به او مراجعه کنم.بعداز دومین جلسه مشاوره با دکتر معتمدفداشتم به خونه برمیگشتم در حالی که خسته و داغون تر از همیشه بودم چون توی جلسه امروز،خان دکتر حسابی گذشته ام رو زیر و رو کرده بود.هوا تاریک شده بود که رسیدم، نگین تنها بود.با دیدنم،پرید بغلم و گفت:
_خدا رو شکر که اومدی.داشتم از ترس می مردم.حالا چرا موبایلت رو جواب نمی دادی؟
گوشی ام رو،روی میز انداختم و خودمروی مبل ولو شد و در حالی که نفسی تازه می کردم،گفتم:
_شارژ نداره.
بعد سرم رو به مبل تکیه دادم و چشام رو بستم. نگین دستش رو،روی دست سردم گذاشت و گفت:
_ تمنا حالت خوبه؟دوباره که رفتیتوی حس،نکنه پسرهای محل تحویلت نگرفتن.از این لخوری بیخیال،خودم یکی بهترشو برات پیدا می کنم.
_قهوه داری؟
_الان برات آماده می کنم....نمی خوای بگی چی شده؟
بدون اینکه چشام رو باز کنم گفتم:
_باز که گیر دادی،وقتی می گم چیزی نیست و خوبم،یعنی خوبم.
از صدای برخورد سینی با میز پریدم. نگین ،به صورتم نگاهی کرد و گفت:
_اِ خواب بودی؟
_فکر کنم.
_ تمنا اگه بری یه دوش بگیری بد نیست ها،هم خستگی ازتنت در می ره،هم سرحال میایی.
بی حال و خواب آلود از جام بلند شدم و گفتم:
_بد فکری نیست،من می رم یهدوش بگیرم.
نگین دست به کمرش زد و گفت:
_قهوه ات چی،نمی خوریش؟
نگاهی به دو فنجان داخل سینی انداختم:
_ممنون،خودت هردوتاش رو بخور.
با اینکه آب سرد شده بود اما هیج دلم نمی خواست،از درون وان خارج شوم.احساس بی وزنی که بهم دست داده بود،بهترین و لذتبخش ترین حسی بود که تا بهحال تجربه کرده بودم.توی اون لحظه داشتم به حرفهای امروز دکتر فکر می کردم،تکرار جمله زندگی زیباست،اون هم هر روز جلویآینه شاید بزرگترین دروغی بود که که من با تجویز دکتر می خواستم به خودم بگم.حرص و خشمم رو با زدن مشتی روی آب خالی کردم.بعد موجهای روی وان رو با نگاهم دنبال کردم،آبهایی که از لبه وان به پایین می ریختنو صدای فریادشان در فضای حمامگم می شد.
_ تمنا....تمنا،خوابت برده...چرا نمیایی بیرون،نکنه غرق شدی؟شنا بلدم.بیام.
_نهفالان میام.
بات حسرت وان رو ترک کردم و با حوله حمام که تنم بود،روی تخت دراز کشیدم و حوله رو،روی صورتم انداختم.با یادآوری تمام این خاطرات عذاب آور،تنها یاد و حضور یک نفر بود که بهمن آرامش می داد.طوری که هرچقدر تلاش می کردم تا اون رو از توی فکر و ذهنم خط بزنم،بیشتر ناموفق و عاجز می شدم چون اون سفت و محکم سرجای خودش،تویوجودم جا خوش کرده بود... امیر ...
از هوای خنکی که به صورتم خورد،چشم باز کردم و نگین رو دیدم که حوله به دست بالای سرم مثل طلبکارها ایستاده بود.تکونم داد و گفت:
_خواب ،بی خواب.زودباش بلند شو که از تنهایی دارم دیوونه می شم.
_ نگین ،فقط یه کم دیگه...
_ نگین بی نگین ،بابا چه جوری بگم که دارم از تنهایی دقمی کنم.می خوای من و بکشی؟
_خیلی خب،زار نزن دلم سوخت.حالااجازه می دی لباس بپوشم؟
_باشه ولی دوباره نخوابی ها...صبرکن،الان خودم برات یه دست لباس انتخاب می کنم.
بعد در کمد رو باز کرد و از بین لباسهام یه پیلور قرمز،به همراه یه شلوار جین انتخاب کرد و گفت:
_اینارو بپوش تا من برم یه چایی دم کنم.وای به حالت دوباره بیام دنبالت و ببینم مثل این آدمای خمار،یه گوشه چرتت برده.اون وقت همچین می زنم توی گوشت که خواب خماری از سرت بپره.
لباس هام رو عوض کردم و لباسهای انتخابی نگین رو پوشیدم و موهام رو بالای سرم بستم. نگین جلویتولزیون نشسته بود،توی یه دستش سیبی سرخ و بزرگی بودکه گازش می زد و توی دست دیگه اش کنترل بودکه مدام این کانال و اون کانال می کرد.با دیدنم لبخندی زد و گفت:
_به به چی شدی!خانم مهندس،مارو هم دریاب.
سیبی رو از داخل سبد روی میز برداشت و به طرفم پرت کرد،سیب رو توی هوا گرفتم و نشستم.
نگین تلویزیون رو خاموش کرد و به طرفم برگشت وگفت:
_ تمنا ،من و امیر فردا می خوایم بریم شمال،توهم...
با دستم به سکوت دعوتش کردم وگفتم:
_من که قبلا درباره سفر باهات کلی چک و چونه زده بودم،باور کن نمی تونم بیام.دیدی که دلایلم چقدر منطقی بود که حتی خاله رو هم راضی کرد پس دیگه جای بحث دوباره نیست.
نگین در حالیکه لب ورمیچید گفت:
_اما من و امیر می خواییم که تو هم با ما بیایی.باور کن زیاد نمی مونیم فقط یه مرخصی سه روزه است،خواهش می کنم بهانه نیار.قول می دم که بیشتر از سه روز طول نکشه.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#54
Posted: 4 Nov 2012 11:53
_بهانه نیست.این روزها،خودت بهتر در جریانی، آرش حسابی درگیر مقدمات مراسم ازدواجشه بهخاطر همین با نبودن آرش و صنم تمامکارهای شرکت روی دوش من و مهندس کاظمی،پس فکر ادم منو از سرت بیرون کن.
_مگه می خوای فیل هوا کنی،توکه بیشتر کارهات رو با کامپیوتر انجام میدی.خب می تونیلپ تاپ رو همراهت بیاری و کارهات رو،اونجا انجام بدی.تو رو خدافناز نکن دیگه.چه کار کنم که هر کاری می کنم،دلم راضی نمی شه تو رو اینجا تنها بذارم.
_من به تنهایی عادت دارم تو با امیر برو،نگران منم نباش.تازه مگه نمی خوای بری دایی فرج رو ببینی،امروز و فرداست که از حج بیاد.
نگین بغض کرد و گفت:
_نه،تنهایی کجا پاشم برم.تلفنی با دایی حرف می زنم.
_اما اونطوری که خیلیث بد می شه.نه برای بدرقه اش رفتی،حالام که داره میاد نمی خوهی به استقبالش بری و بهش خوش آمد بگی.خاله پاک قاطی می کنه.
برای لجبازی با من،شونه اش رو بالا انداخت و گفت:
_همون که گفتم،یا با تو می رمیا اصلا نمی رم.تو هم اگه نگران ناراحت شدن مامان بنده ای،بهترهکه تصمیمت رو عوض کنی.بیا بریم دیگه،بخدا مامان خیلی خوشحال می شه.
با درماندگی گفتم:
_آخه آرش رو چه کار کنم.اگه بشنوه که تو این موقعیت می خوام برم مسافرت حسابی داغ می کنه.منکه هیچ جوره روم نمی شه بهش بگم.
_اون با من،ببینم دیگه بهانه اتچیه؟
با هردو دستم موهام رو چنگ زدم و خیره نگاهش کردم.عجب سمجی بود این دختر،در بد وضعیتی گیر افتاده بودم چون اگه می رفتم،ممکن بود که با مادرم برخورد داشته باشم برای همین ترجیح می دادم بمیرم ولی برای یه لحظه هم باهاش چشم تو چشم نشم.انگار نگین حرف دلم رو از نگاهم خوند چون به طرفم خم شد و دستم و گرفت و آهسته گفت:
_نگران نباش،مادرت به خاطر کار شوهرش مجبور شده به ایلام نقل مکان کنه،خودم از مامان شنیدم.
بازدم نفسم رو با شدت از سینه بیرون فرستادم و گفتم:
_باشه میام،فردا چه ساعتی حرکت می کنیم؟
با خوشحالی از جا پرید و دستاش رو بهم زد و گفت:
_آخ جون،الهی که شوهرت فدات بشه.صبح زود،احتمالا ساعت پنج یا شش حرکت می کنیم.
از روی مبل بلند شد و انگشتم رو به حالت تهدید در هوا تکان دادم و گفتم:
_من خیلی کار دارم چون باید بشینم کار چند روزه آینده ام رو همینامشب تموم کنم پس راه به راه مزاحمم نشو.
از روی درماندگی نگاهی به نقشه های باز شده روی میز انداختم.کارم درآمده بود بایدتا قبل از حرکت،تمومش می کردم.اونقدر سرگرم کار شده بودم که وقتی نگین برای شام خوردن صدام کرد،با تعجب نگاهی به ساعت انداختم.زمان چقدر زود می گذشت.در جواب نگین با صدای بلند گفتم:
_وقت ندارمفسربه سرم نذار.
با صدای زنگ ساعت که از اتاق نگین شنیده می شد به ساعت اتاقم نگاهی انداختم،ساعت چهار و نیم صبح بود.با دست پشت گردمرو ماساژ دادم.چشمام از شدت خستگی و بی خوابی می سوخت اما وقتی نگاهی به نقشه های آماده و لوله شده انداختم احساس رضایت کردم.تمام کف اتاق و روی تختم پر بود از کاغذهای باطله و مچاله شده که هر کدوم رو به یه طرف پت کرده بودم.برای پیدا کردن کیسه زباله،به سمت آشپزخونه رفتم.از چراغ خاموش آشپزخونه پیدا بود که نگین راضی به ترک تختخوابش نیست.سرم رو از لای در نیمه باز به داخل بردم و با تقلید صدا و لحت حرف زدنش گفتم:
_پرنسس قصد ندارن دل از خئاببکنن؟
_ تمنا قربون دستت،سماور رو روشن می کنی.من خوابم میاد،ده دقیقه دیگه خودم پا می شم.
_نچ،وقت ندارم.
_اَه،کشتی من و با این وقت ندارم،وقت ندارمت.
پتو رو از روش کنار زدم و گفتم:
_کسی اجبارت نکرده با ما بیایی مسافرت.خوابت میاد کوچولو،خب اینکه گریه و التماس نداره،بگیر بخواب.
نگین با حرص،خرس پشمالوی کنار تختش رو به سمتم نشونه گرفت که از ترس پا به فرار گذاشتم.
با یه نگاه کلی به اتاقم و مطمئن شدن از اینکه دیگه کاغذ باطله ای روی زمین نمونده در کیسه رو بستم.بعداز بین لباسامه مانتو مشکی کوتاه و یه شلوار جین آبی روشن به تن کردم و شالی رو با طرح،راه راه سفید و آبینفتی سرم کردم.کاپشن سفیدم و دستم گرفتم و قبل از اینکه از اتاق خارج بشم نگاهی در اینه به خودم انداختم،در کل راضی کننده بود هرچند که قیافه ام به خاطر بی خوابی دیشب حسابی افتضاح و داغون بود.کوله ام رو،روی شونه امانداختم البته قبلش محتویات درونش رو برای یه بار دیگه چک کردم و با دیدن نایلون قرصام،دو دل شدم کهاونا رو همراهم ببرم یا نه.اما بعد توی آیثنه به خودم نگاه کردم و گفتم:
_دختر،تو که قرار نیست توی این سفر مریض بشی بلکه باید کاری کنی تا بهت خوش بگذره پس دیگه نیازی به یه مشت آشغال نداری.
قرص ها رو،روی میز توالتم گذاشتم و زیپ کیفم رو کشیدم.آمدم برم بیرون که به یکباره ته دلم خالی شد،برگشتم و دوباره قرصام رو برداشتم و گذاشتم توی کیفم.
وارد سالن که شدم،هیچ کدوم از بچه ها رو ندیدم.نه از امیر خبری بود،نه نگین پیداش بود.با شنیدن صدای استارت ماشینففهمیدم که امیر توی حیاط در حال گرم کردم ماشینه،حتما نگین هم توی اتاقش مشغول بود.ساک دستی رو که دیشب نگین برام جمع کرده بود و در کنار سبدی که فلاکس چای و میوه داخلش بود گذاشتم و تازه یادم افتاد که نقشه ها رو برنداشتم.نقشه به دست وسط سالنایستاده بودم که صدای امیر بلند شد.
_دخترها،حاضرید؟زودتر،دیر شد.
امیر با یه دستش سبد و با دست دیگرش ساک من و برداشته بود ودر لباس یکدست اسپرتش که به تن داشت از همیشه زیباتر و جذاب تر به نظر می رسید.دلم یه لحظه براش ضعف رفت و چقدر مخمل کبریتی قهوه ای شلوارش با پلیور کرم قهوه ایش هماهنگی داشت و باعث برازندگی هرچه بیشترش می شد.با صدای امیر بهخودم اومدم که گفت:
_ تمنا ،می شه بری نگین رو صدا کنی.معلوم نیست سرش کجا گرمه؟تا صداش نکنی که یادش نمی افته.چقدر این دختر بی خیال و خونسرده!بابا دیر شد.بهش بگو اگه یه خرده بجنبه بد نیست.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#55
Posted: 4 Nov 2012 11:56
لبخندی تحویلش دادم و گفتم:
_اینارم باید برسونیم دست آرش .
_دسترنج دیشبه،نه؟از چهره ات خستگی می باره.
_خب دیگه،نتیجه مسارفت پیش بینی نشده از این بهترم نمی شه.باید یه جورایی کارام رو هماهنگ می کردم،وگرنه آرش پوستم و می کند.وقتی بهش قول دادم قبلاز اینکه برم اینا رو به دستش می رسونم،بعدش رضایت دادکه برم.
امیر در حای که به طرف در می رفت گفت:
_تا تو نگین رو پیداش کنی،من هم یه زنگی به آرش بزنم و بهش بگم که سر راه،نقشه ها رو براش می آرم.
راهم رو به سمت اتاق نگین کج کردم که با شنیدن صدای امیر سرجام ایستادم.لبخندی از روی محبتنثارم کرد و گفت:
_خوشحالم که همراه ما میای.
با تعجب برگشتم تا نگاهش کنم اما اون بدون اینکه هیچ فرصتی به من بده،سریع اتاق رو ترک کرد.
امیر این روزها خیلی تغییرکرده بود،بی پروا شده بود.کلام و نگاهش هردو عاشقانه بودن و همین من و به آتش می کشید.با صدای نگین که می گفت چیه!ماتت برده به خودم اومدم و سرم رو تکون دادم و گفتم:
_هیچی نشده،حاضری بریم.
نگین ساک بزرگی روکه توی دستش گرفته بود،به طرفم گرفت و گفت:
_تو بگیر این و ببر،تا من سرکشی کنم ببینم همه چیز مرتبهیا نه.
هردو دستم رو که پر بود بالا گرفتم و نشونش دادم و گفتم:
_شرمنده،سه تا دست که ندارم.
نگاهش رو به روی دستام زوم کردو گفت:
_امیدوارم که نخوای این کاغذ نقاشی هات رو با خودت بیاری اونجا.پاک داری اعصابم رو خرد می کنی.اگه اینجوری می خوای بیایی،می خوام صد سال سیاه نیایی.
_جوش نزن،قراره سر راه اینار و بدم به آرش .من رفتم توی ماشین منتظرتم دیر نکنی.
بعداز تحویل دادن نقشه ها به آرش،نفس راحتی کشیدم و با خیال راحت روی صندلی ماشین لم دادم وبه جبران کسری خواب دیشب،به خواب عمیقی فرو رفتم.
_ تمنا ... تمنا ،بیدار شو.وقت ناهاره.
با شنیدن صدای امیر بیدار شدم و با پشت دستم چشمام رو مالیدم و به اطرافم نگاهی انداختم،جلوی یه رستوران توقف کرده بودیم.به ساعتم که نگاه کردم،راست نشستم و گفتم:
_وای،ساعت دو بعدازظهره!
یعنی من تمام این مدت رو خواب بودمفبه قدری خوابم سنگین بود که هیچی نفهمیدم.
امیر با لبخند مهربونی گفت:
_الانم اگه نمی ترسیدم از گرسنگی ضعف بکنی،بیدارت نمی کردم.
وقتی پیاده شدم،سوزی سرد پیکرم را لرزاند و برایاینکه گرم تر بشم دستهایم را به روی سینه چلیپا کردم و با یه نفس عمیق هوای سرد و به داخل ریه هام فرستادم و نگاهم رو به برف هایروی کوه دوختم.با گذاشتن دستی روی شانه ام به عقب برگشتم و امیر رو دیدم.
_بگیر کاپشنت رو بپوش سرما می خوری.
_ نگین کجاست؟نی بینمش.
_داخل رستوران منتطرماست.
توی رستوران حسابی شلوغ بود.جمعیت زیاد از مسافران خسته و سرما گریز یکجا جمع شده بودند. نگین قبل از ورود ما سفارشغذا رو داده بود.پشت میز که نشستیم، نگین نگاه شاکی اش روبه صورتم دوخت و گفت:
_ تمنا خانم،با ما اومدی مسافرت یا می خوای کسری خوابت و جبران کنی.حالم بهم خورد،همسفر آدمم انقدر بی ذوق و بی حال می شه.
امیر چشمکی به من زد و گفت:
_نه اینکه نگین خانم،خودشون از تهران تا اینجا یه کله بیدار بودنبرای همین دارن تو رو بازخواست می کنن.برید خدا رو شکر کنید که تا اینجا سالم رسیدیم.اگه کسی این وسط باید شاکی باشه،اون یه نفر منم.آدم با دوتا تنبل خواب آلود همسفر باشهفخودش هم اخرش خوابش می گیره.
نگین ضربه آرومی به بازوی امیرزد و گفت:
_ امیر تو چرا انقدر بی رحم شدی؟!طفلکی تمنا دیشب تا صبح بیدار بود و نقاشی می کشید.
تمنا در جوابش گفت:
_تو چی؟تو چرا خوابیده بودی؟
_خودت خوب می دونی که دست خودم نیست.من وقتی توی ماشین در حال حرکت می شینم فوری کسل می شم و خوابم می گیره،برای اینکه به یکجا نشستن عادت ندارم.
امیر سری تکانم داد و بعد نگاهش را بهصورت هردوی ما دوخت و گفت:
_ا حالا بگم دیگه هیچ عذر و بهانه ای رو قبول نمی کنم چون که هرکسی بخواد از اینجا تا رشت بخوابه،ممکنه منم یکدفعه باهاش خوابم بگیره.دیگه خود دانید.
نگین دوباره سیخونکی به امیر زدو گفت:
_اِ... امیر ،تو چه کار به ما داری رانندگیت رو بکن.
_بابا من هم آدمم از بس چشم بهجاده می دوزم خسته می شم،نباید یه چای،میوه ای چیزی باشه که بخورم.آدم آهنی که نیستم،باید یه کسی باشه با من حرف بزنه تاخسته نشم.
نگین در حالی که با انگشتانش روی میز ضرب گرفته بود گفت:
_بابا می گفت که دایی،نیمه شب می رسه.ما باید الان بخوابیم واستراحت کنیم تا بتونیم تا اون وقت شب بیدار باشیم...راستی تمنا تو دای فرج رو یادت میاد؟
لقمه ام رو فرو دادم و گفتم:
_نه زیاد،فکر کنم ؟اخرین باری که دیدمشون در مراسم تدفین سنا بود.بعداز اون هم دیگه ندیدمشون.
امیر سرفه ای کرد وگفت:
_خانمها غذاتون سرد شد.
_این یعنی اینکه پرچونگی تعطیل،چشم داداش من زیپ دهنم و می کشم.
رمای داخل رستوران باعث شده بود تا شدت سرمای بیرون رو فراموش کنیم. نگین در حالی که به ست ماشین می دوید گفت:
_ نگین تو جلو بشین من می خوام رو صندلی عقب بخوابم.
خودم رو روی صندلی جلو جا به جاکردم و نشستم. امیر همانطور که ماشین رو از پارک در می آورد گفت:
_از الان بگم هرکدومتون بخواییدبخوابید من هم می زنم کنار ومی خوابم.
_ امیر اذیت نکن دیگه، تمنا قولمی ده هم به جای من هم به جای خودش تا رشت بیدار باشه و با تو حرف بزنه.خب دیگه به من چه کار داری؟
امیر در جوابش پوزخندی زد و گفت:
-همچین می گی تمنا آدم خنده اش می گیره.اینکه تا ازش یه سوالیرو ده بار نپرسی که جواب نمی ده،چه برسه به اینکه بخواد....نهاین طوری نمیشه.
نگین نگاه ملتمش رو به امیر دوخت و گفت:
_اگه تمنا هم قول بده،هم امضا کنه و تعهد بده چی،اون وت من می تونم بخوابم؟
نگین با گفتن این جمله دوباره روی صندلی عقب دراز کشید و گفت:
_اصلا هرکاری دوست دارید کنید.خب تمنا اگه نمی خوای باهاش حرف بزنی عیبی نداره،براش پانتومیم اجرا کن،باهشه می فهمه.
بعد هم بدون هیچ حرف دیگه ای سرش و زیر پتوی مسافرتی پنهان کرد.
چند دقیقه ای گذشته بود ولی مت همچنان سکوت رو حفظ کرده بودیم. تا اینکه امیر کلافه شد و بی طاقت گفت:
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#56
Posted: 4 Nov 2012 11:58
-مثل اینکه قرار بود تو با من حرف بزنی؟!
_چی بگم؟
_باباایول از من می پرسی؟ما رو باش که داریم جونمون رو با کی بیمه می کنیم!خب عیبی نداره،اول من شروع می کنم...از کارت با آرش راضی هستی؟
_آه تقریبا،ما باهم خوب کنار میاییم ومشکل خاصی نداریم.
_نظر آرش هم درمورد همکاری با تو همینه اما به نظر من تو دیگه زیادی خودت رو درگیر کار کردی.نه تفریحی،نه سرگرمی خاصی...اگه نگین به زور یه برنامه بچینه شاید قبول کنی ورگنه من ندیدم به ز نقشه کشی،کار دیگه ای هم انجام بدی.
در جوابش سری تکون دادم و گفتم:
_تو داری زیادی سخت می گیری،من به این سبک زندگی عادت کردم.یعنی یه جورایی باهاش اخت شدم.
امیر نگاهی سرزنش بار نثارم کرد و گفت:
_باید توی این رویه ای که گرفتی یه تغییری بدی.چه می دونم کلاس ورزشی،نقاشی...راستی اون طور که یادم میاد سالها قبل خطاطی می کردی،چی شد دیگه دست به قلم نمی بری؟نکنه اونم بوسیدیش و گذاشتیش کنار؟!
_حق با توئه،سالهاست که دست به قلم نبردم.درست یکسال بعداز اینکه از ایران رفتم،خط رو هم مثل خیلی از دلخوشیهای دیگه ای که من و یاد ایران می انداخت کنار گذاشتمش.یادم میاد که پدرم اون موقع ها خیی اصرار داشت تا من و سنا خطاطی یاد بگیریم چون به قول خودش خوشنویسی از میراث های خانوادگیمون به حساب میومد پس بچه های اون هم باید این اصالت رو حفظ می کردن اما من نابودش کردم.اون..من و نابود کرد،من هم در عوضش میراث خانوادگیش رو....
دیگه نتونستم ادامه بدم.این بغضلعنتی دوباره مثل یه توپ اومد و توی گوم گیر کرد و چشمام پر شد.خودمم باورم نمی شود این منم که دارم انقدر راحت با امیر حرف می زنم.شایدم خودم نبودم بلکه کس دیگه ای ازدرونم دادمی زدو می خواست حرفهای تلنبار شده ی قلبم رو بیرون بریزه.
_نمی خواستم ناراحتت کنم.
_نه ناراجت نشدم.من خیلی زود بواقعیت های زندگیم عادت کردم.راستش پوستم کفت شده،بیدی نیستم که بخوام با ه باد کوچولو بلرزم.
_اصلا دروغگوی خوبی نیستی.اشک چشمات رو سد کردی اما لرزش صدات رسوات می کنه.خوب می دون که توی قبت چی می گذره چون می گن دل به دل راه داره.بیا هرچی گفتیم و شنیدم فراموش کنیم.برام یه چایی می ریزی فقط مواظب باش نسوزی.
چای رو از فلاکس توی لیوان ریختم و با یه حبه قند به سمت امیر گرفتم و گفتم:
_بفرمایید اینم چایی.
چایی رو از دستم گرفت و لبخندی گرم نثارم کرد وگفت:
_ممنونفمیشه زحمت بکشی و میوه هم برام پوست بگیری.حرف که نمی زنی حداقل از من پذیرایی کن.
سیب و پرتقال پوست گنده و پرپر کردم و داخل بشقاب به طرفش گرفتم.در حالی که یه پر پرتقال برمی داشت،اشاره ای به من کرد وگفت:
-خودت هم بخور.
_میل ندارم.
_اگه تو هم بخوری بیشتر بهمن مزه می ده.
یه برش سیب برداشتم و گفتم:
_کی می رسیم؟
زیر چشمی نگاهی به من انداخت و گفت:
_راه زیادی نمونده تا دو سه ساعت دیگه می رسیم.اگه خسته شدی بگیر بخواب.دیشب اصلا استراحت نکردی.
_خوابم نمیاد فقط یکم کسلم.
به عقببرگشتم و نگاهی به نگینکه راحت و آسوده خوابیده بود انداختم،چقدر توی خواب آروم بود انگار هیچ غمی نمی تونست روشاثر بذاره و خواب رو از چشاش بگیره.صدای امیر توجهم رو جلب کرد،با خواننده ای که صداش پخش می شد همراهی می کرد.این همون اهنگی بود که اون شب پشت در اتاق امیر شنیده بودم.وقتینگاهش با نگاهم تلاقی کرد پرسید:
_آهنگ قشنگیه،نه؟
-بد نیست ولی گویاتو،جور دیگه ای به این آهنگ علاقه داری چون بارها پیش اومده که دیدم زیر لب زمزمه اش می کنی.
نگاه گرمش رو از من گرفت و مثلکسی که داره با خودش حرف میزنه گفت:
_آخه حرف دل منه،شنیده که می گه راز نگاهم را نخوانده رفت.
احساسخوبی نداشتم.از سوالی که پرسیده بودم به شدت پشیمان بودم و دلم نمی خواست این بحث بیشتر از این ادامه پیدا کنه برای همین ساکت شدم و اون و تنها در افکارش رها کردم.
نرسیده به رشت از جاده اصلی خارجشدیم.هرچه بیشتر ،پیش می رفتیم با زیبایی های بیشتری رو به رو میشدیم.بالاخره بعد از طی مسافتی،جلوی یک ساختمان توقفکردیم که اطرافش پر بود از پلاکاردها و پارچه های سفید نوشتهشده.
به عقب برگشتم و نگین و تکون دادم و گفتم:
_8 پاشو رسیدیم.
امیر دستش رو روی بوق گذاشت، نگین خواب آلود پرسید:
_چرا اومدی اینجا باید می رفتی رشت.
_مامان گفت که بیام اینجا چون آپارتمان رشت کوچیکه،قراره همه اینجا جمع بشن.
در آهنی باز شد و امیر با ماشین وارد شد.جلوی چشمام عمارتی بزرگ پرابهت با سقفی شیروانی فخر فروشی می کرد.خانه ای با قدمت زیاد،درست مثل یه کارت پستال زیبا،هرکسی از گوشه ای سرک می کشید.خانه پر بود از آدمهایی که نمی شناختمشان.همه دور ما حلقه زده بودند،زنها ما رو می بوسیدندو مردها با امیر دست می دادند.بین اون جمعیت تنها کسی کهبی هدف بود،من بودم که مثل آدمهای مسخ شده اونا رونگاه می کردم.خاله میمنت تنهاکسی بود که توی جمع متوجه احوال پریشانم شد و من و ازاون آشفته بازار نجات داد.
با بوسیدن گونه ام،در گوشک زمزمه کرد و گفت:
_خوشحالم که اومدی.
بعد هم شروع کرد تک تک اون آدمهای رو که اونجا بودن به من معرفی کرد.مغزم داشت سوت می کشید،به قدری اسم و عنوان مختلف شنیده بودم که قادر نبودم همه رو توی حافظه ام ضبط کنم.همون طور که از ا پذیرایی می شد،خاله تند تند از نحوه برگزاری مراسم برای نگین صحبت می کرد.احساس سنگینی نگاهی باعث شد تا به آن سمت نگاه کنم.مرد جوانی رو دیدمکه در گوشه ای از سالن نشسته بود.وقتی نگاهم رو متوجه خودش دید،لبخند معنا داری زد.سریع جهت نگاهم رو عوض کردم و رویم رو به طرف خاله گرفتم.خاله به طرفمبرگشت و گفت:
_چه خبر عزیزم،چقدر خوب کردی اومدی.ببینمت چرا رنگ و روت پریده؟چشمات گود رفته!چرا انقدر لاغر شدی؟
_چیزی نیست خاله جون حالم خوبه.
نگین زود پرید وسط حرفم و گفت:_جونم براتون بگه،از یه طرف دوری شما و از طرف دیگه کارهایزیاد شرکت،خانم رو به این روزانداخته تازه دیشب هم تا صبح بیدار بوده و نخوابیده.آخه می دونینبه خاطر اینکه بتونه بیاد البته بهاصرار من،مجبور شد دیشب،کارهای چند روزش رو به طور فشرده انجامبده.در ضمن مامان،من و هم دریاب.خوب نگامکن،جز پوست واستخون چیزی ازم نمونده.
خاله بیاعتنا ه لوس شدن های نگین بلند شد و گفت:
-پاشید همراهم بیایید.
بعدهم با صدای بلندی امیر رو صدا زد و گفت:
_مادر ،ساک بچه ها رو بیار.
بهمراه خاله از سالن خارج شدیم.روبه روی اتاقی ایستاد و درش رو بازکرد و کسی رو به اسم صدا زد.دخترک کم سنو سالی ازاتاقبیرون آمد وگفت:
_بله عمه جان. _گلناز بچه ها خسته اند اتاقشون رو نشونشون بده تا یکه کم استراحت کنن.
پايان قسمت يازدهم
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#57
Posted: 4 Nov 2012 15:45
قسمت دوازدهم
_چشم عمه جان،البته نگین خودش صاحب خونه است ونیازی به همراهی من نداره.
گلناز براینشون ادن اتاق مورد نظر،همراه من و نگین اومد. نگین در حالی که دستش رو دور گرئن گلناز حلقه می کرد گفت:
_ببینم تو اخر دانشگاه قبول شدی یا نه؟
_ دختر عمه ما رو باش.من تازه خردادماه امسال دیپلم می گیرم.
_اِ...پس کدومتون پشت کنکوربودین؟
_گلچهره،تقصیری نداری من هم اگه جای تو بودم و سال تا سالخونه داییم نمی رفتم،همچی یادم می رفت.
درون اتاق سه تا تخت یکنفره بود. نگین روی اولین تخت نشست و در حالی که با انگشتانشبه تخت آخری اشاره می کرد گفت:
_این اتاق رو با کی شریک هستیم؟
گلناز با لبخند دلنشینی گفت:
_فرین.
_فرین خاله مهین و که نمی گی؟
_آره پس می خواستی کی رو بگم.مگه ما چندتا فرین دیگه داریم.تازه من فکر می کردم با یه نگاه به تختش می فهمی که کی قراره اینجا بخوابه.
نگاهی به تخت شلوغ و نامرتبکردم.از صورت گرفته نگین و از لحن صداش می شد فهمید که هیچ دل خوشی از این دختر خاله نداره.در تاق با ضربه ای آرام باز شد و امیر ساک به دست وارد شد.گلناز با دیدن امیر با گونه های گلگون گفت:
_وای امیر خان!شما چرا زحمت کشیدین؟می گفتین یکی از بچه ها کمکتون می کرد،هرچی باشه شما هنوز خسته راهین.
امیر لبخندی زد گفت:
_زحمتی نبود،تازه زیاد سنگین نیستن. نگین اینها رو کجا بذارم؟
نگین با دستگوشه ای رو نشون دادو گفت:
_دستت درد نکنه،بذارشون همونجا.
گلناز در حالی که برای خارج شدن از اتاق،دست دست میکرد گفت:
_چیز دیگه ای که نمیخوایید براتون بیارم.تعارف نکنید هرچی خواستید بگید.
نگین لبخندی زد وگفت:
_چه تعارفی عزیزم اگه چیزی خواستیم حتما صدات می کنیم.
گلناز با شرمی دخترانه نگاهی به امیر کرد و از اتاق خارج شد. نگین بعداز رفتن گلناز روی تختولو شد و با ناله گفت:
_ امیر حدس بزن با کی هم اتاق شدیم؟
امیر نگاهی به تخت آخری انداخت و دوباره به ما نگاه کرد. نگین در حالی که دستش رو توی هوا تکان می داد گفت:
_لازم نکرده تو به این مخ آکبندت فشار بیاری.قرار با فرین،اون دختر لوس و شلخته و میمون یه جا بخوابیم.
امیر با خنده،انگشت اشاره اش رو روی بینی گذاشت و هیسی گفت.بعد هم همون طور که به طرف در اتاق می رفت رو به من کرد وگفت:
_تمنا بهت توصیه می کنم کهتو اون تخت وسطی رو برنداری وگرنه باید تا صبح مرتب شاهد جنگ و دعوای این دو نفر باشی...
همین که تنها شدیم نگین گفت:
_بگیر بخواب تمنا ،از قیافه اتپیداست که داری از خستگی کله پا می شی.
کنار نگین روی تخت دومی دراز کشیدم و گفتم:
_بمیرم برات لابد تو هم می خوای بخوابی،نکه تو راه خیلی کم خوابیدی!
_من می خوابم که و هم خوابت ببره.
به یک پهلو دراز کشیدم و گفتم:
_ نگین حالا از شوخی گذشته،این فرین چطور دختریه؟
_بد یه ثانیه اشه،عجله نکن بالاخره زیارتش می کنی و می بینی که چه اعجوبه ایه.
_ولی از گلناز خوشم اومد.دختر خوبی به نظر می رسه.
نگین در تایید حرفام سرش و تکون داد و گفت:
_درست مثل مادرش.اصلا می دونی چیه کل فامیل یه طرف،دایی فرج و خانواده اش هم یه طرف.با این حرفت موافقم،گلناز دختر خوبیه ولی طفلکی خیلی بچه است و عقلش به خیلی چیزا قد نمی ده.
نگاهم رو به صورت نگین دوختموگفتم:
_ولی به نظر من که دختر عاقلی بود،تازه رفتارش بزرگتر از سنش نشون می داد.
_ د نگرفتی چی گفتم،آخه گلوش حسابی پیش یه نفر گیر کرده که طرف،صاحب داره به چه بزرگی!
در حالی که دلم برای گلناز سوخته بود به نگین گفتم:
_اگه مطمئنه که طرف زن داره باید حتما به گلناز بگی و از استباه درش بیاری.
نگین بعداز شنیدن حرفام نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و سرش و تکون اد و گفت:
_یعنی تو نفهمیدی من چی گفتم و منظورم کی بود.بابا خنگه، گلناز دلش پیش امیره.
دلم رخت پایین و دنیا رو سرم خراب شد.از هجوم اشک در چشمانم فهمیدم که قدمی تا رسوایی ام نمونده،چشمام رو بستم و گفتم:
_ امیر که زن نداره.
_یعنی می خوای بگی برای تومهم نیست.برو خودت رو رنگ کن،پیش قاضی و ملق بازی.
_نظر امیر در موردش چیه؟
با شیطنتی که در صداش موج می زد گفت:
_چرا از خودش نی پرسی؟
با سکون من، نگین هم ساکت شد.بعداز مدتی از تن نفس هایش فهمیدم که خوابیده،پشت کردم بهش و اجازه دادم تا اشک هام صورتمو خیس کنند.
گلناز گزینه خوبی بود،لااقل خیلیبهتر از من بود.درست همون کسیبود که خاله همیشه به عنوان عروس آرزوشو داشت.متین ومودب،زیبا و ملیح،از همه مهم تر توی یه خانواده اصیل و با شخصیت بزرگ شده بود.انقدر گریه کرده بودم که پلک هام به سنگینی یه کوه شده بود و ازشدت خستگی دیگه قادر نبودم باز نگهشون دارم.کم کم داشتم غرق خواب می شدم که از صدای باز شدن در اتاق چشم باز کردم.دختری تپل با چهره ای اخمآلود،جلوی در اتاق ایستاده بود و داشت ما رو نگاه می کرد.روی تخت نشستم و دستمو لای موهام بردم و مرتبشونکردم و سلام دادم.دختر بی اعتنا به سلام من،ایش بلندی گفت و روش رو به سمت مخالف من برگردوند و به طرف تخت آخری رفت.
در حالی که از برخورد سرد و عجیب دخترک پاک شوکه شده بودم،با نگاهم تعقیبش کردم.دخترک کیفی رو که همراهش بود درکنر تخت گذاشت و بعد مانتوش رو از تن خارج کرد و روی تخت دراز کشید.دوباره نگاهم به نگاهش گره خورد که با عصبانیت گفت:
_چیه آدم ندیدی؟!
از اینکه بهش خیره شده بودم عذرخواهی کردم و دراز کشیدم.پس فرین،دختر خاله ای که نگین این همه تعریفش رو می کرد،همین بود.چند دقیقه از آمدن فرین به اتاق نگذشته بود که از جاش بلند شد و همونطور که پر سر و صدا به اتاق وارد شده بود،خارج شد.خسته بودم و مدام روی تخت غلت می زدم اما هرکاری می کردم خوابم نمی برد،انگاری خواب از چشمام فرار کرده بود و هیچ جوره قصد برگشتن نداشت.از میان لباس هایی که نگین برام توی ساک جمع کرده بود،یه پلیور یقه قایقی فیروزه ای رو همراه با شلوار دودی پوشیدمولی تصمیم گرفتم تا زمانی که نگین بیدار نشده اتاق رو ترک نکنم.پشت پنجره به تماشای بارون ایستادم.آسمان ابری بودو کم کم رو به تاریکی می رفت.پنجره رو باز کردم،هوا چقدر لطیف بود.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#58
Posted: 4 Nov 2012 15:47
بعداز گذشت مدتی صدای معترض نگین رو شنیدم که گفت:
_دختر مگه مرض داری،تو نمی گی من این پنجره رو باز می کنم اون وقت این نگین بیچاره که اینجا خوابیده سرما می خوره.
پنجره رو بستم و گفتم:
_هواکه سرد نیست.
براق شد و گفت:
_بله برای تویی که توی قطب زندگی می کرده،این هوا سرمایی نداره.اما برای من بیچاره که سال های سال توی تهران که رنگ باد و بارون و برف رو نمی بینم فرق می کنه.
به ساعتش نگاهی کرد و گفت:
_تو اصلا نخوابیدی؟!
ملافه روی تخت و مرتب کردم و گفتم:
_می خواستم بخوابم که با اومدنهم اتاقیمون خواب از سرم پرید.
ذوق زده سر جاش نشست و گفت:
_پس افتخار دیدن تحفه خاله مهیننصیبت شد.خب حالا برام تعریف کن به نظرت چطور اومد؟
-وش کن بی خیال شو،بهتره دیگه بریم پیش بقیه.
_نمی خوای جواب بدی،جواب نده.نگفته هم می تونم حدس بزنم تو فکرت چی می گذره.
_اگه تو نمی خوای بلند شی من خودم برم.
دستهاش رو زیر سرش گذاشت و گفت:
_حالا چه عجله ایه!چیه کلک می خحوای زودتر بری پایین،دستت بیاد چندتا هوو داری؟
_ نگین میایی یا برم؟
_خیلی خب ترش نکن.صبر کن لباسام رو عوض کنم باهات میام.
به طرف بالکن رفتم و گفتم:
_من اینجام هر وقت حاضر شدی صدام کن.
_سرما می خوری.
_نه هوا خیلی خوبه.
از دیدن سبک معماری محلی عمارتلذت می بردم.همه ستون ها و نرده ها چوبی بودن و بوی چوب بارون خورده و بوی علف ها با هم مخلوط شده و فضا رو خشبو کرده بودن.
از پایین بالکن صدای امیر رو شنیدم که ازم پرسید،چرا اونجا ایستادم؟
_کار خاصی ندارم و منتظر نگین هستم.
امیر بلندتر از دفعه قبل پرسید:
_خوب استراحت کردی یا نه؟
و بعد بدون اینکه منتظر جواب من باشه راه افتاد که بره!چند قدمی نرفته بود که دوباره برگشت و گفت:
_ تمنا فیادت باشه این چند روزیکه اینجا هستیم تنهایی جایی نری.
_چرا مشکلی هست؟
_نه چون محیط برای تو غریبه و نا آشناست،می ترسم گم بشی فقط محض احتیاط گفتم.
_باشه.
با لبخندی گفت:
_زودتر بیایید پایین.
اون شب همه سعی داشتند به هر نحوی شده ازمن پذیرایی کنن تا کمتر احساس غریبی کنم.نیمه های شب بود که به فرودگاه رفتیم.طبق برنامه از پیش تعیین شده،قرار شده بود که مسافران اون شب رو،در آپارتمان خودشون استراحت کنن و فردا صبح طی مراسمی در روستا،از اونا استقبال بشه.
صبح به صدای خروس ها از خواب بیدار شدم و به تصور اینکه اولینکسی هستم که بیدارم پا روی بالکن گذاشتم.باورم نمی شد کهعده زیادی صبح به این زودی مشغول فعالیت و تلاش برای برگزاری مراسم هستن.با صدای بخیر گفتن امیر به اون سمت چرخیدم و جواب سلام و صبح به خیرش و دادم.
با تعجب نگاهی به من انداخت وگفت:
_چرا به این زودی بیدار شدی؟بیشتر می خوابیدی.
احساس خوبی نسبت به این رفتار امیر نداشتم.نمی دونم ولی فکر اینکه دائما مثل یه بادیگرد تمام حواسش به منهو یهجورایی من و میپاد برام خوشایند نبود.اخمهام رو درهم گره کردم و گفتم:
_بیشتر از این خوابم نمی اومد.
با ناخنش لا به لای محاسن چونه اش رو خاروند وگفت:
_برات یه پیشنهاد دارم.
_گوش می کنم.
_می خوام برم قدم بزنم همراهم میایی؟
از خوشحالی دستهام رو بهم کوبیدم و گفتم:
_البته بریم،من آماده ام.
_اینطوری که نمی شه بهتره بری یه لباس گرمتر بپوشی.
به اتاق برگشتم و کاپشن کوتاه سفیدم رو برداشتم و پاورچین پاورچین از اتاق بیرون اومدم.
_این هم از لباس گرم،بریم دیگه.
نگاهی به سرتا پام انداخت و با اخم گفت:
_اینطوری می خوای بیایی؟!
به بلوز و شلوار تنم نگاهی کردم و گفتم:
_مگه ایرادی داره؟
_نه اما به نظرم بهتره بری پالتوت روبپوشی یا حداقل یه بارونی بلندتر.
تازه متوجه منظورش شدم یا به قول نگین دوزاریم افتاد.طبق خواستهاش عمل کردم و بارانی مشکی ام رو پوشیدم.قدم زنان پیش می رفتیم،مسافت زیادی رو طی کرده بودیم و از خونه دایی فرج حسابی دور شده بودیم.هیچکدوممنون مزاحم اون یکی نبود و هرکی توی عالم خودش سیر می کرد،تا اینکه امیر برای شکستن سکوتبینمون پیش قدم شد و گفت:
_ تمنا ،یه سوالی توی ذهنمه که مدتی می شه که بدجوری منو درگیر خودش کرده.می خوام بدونم چرا...چرا به درخواست پیتر جواب مثبت ندادی؟!
سرم و پایین انداختم و گفتم:
_چه دلیلی از این مهمتره که ازدواجدر برنامه زندگی من جایی نداره.
به چهره اش نگاه کردم،نمی شد از اون صورت سخت و سرد به چیزی پی برد.برای لحظه ای نگاهمون درهم گره خورد.در حالی که روبه روم ایستده بود،یه لنگه ابروش رو بالا داد و گفت:
_می شه واضح تر حرفت رو بزنی و برام بگیمنظورت از چیزیکه گفتی چی بود؟
_به نظر خودم که کاملا روشن بود و واضح،البته شایدم مختصر ومفید.با اینکهچندبار گفتم اما بازم می گم،من خیالازدواج ندارمو نخواهم داشت.چه می خواد پیتر باشه،یا کس دیگه فرقی نمی کنه چون من روی حرفم هستم.دلم می خواد ازاد باشم بدون هیچ قید و بندی تا بتونم از تمام لحظات زندگیم لذت ببرم و هرکاری دوست دارم بکنم و هرجا دلم می خواد برم.
وبعد در حالیکه به راهم ادامه می دادم،زیر لبی باخودم گفتم:
_چون دیگه نمی کشم،اعصابی برام نمونده و حوصله هیچ میدون جنگی رو ندارم.نه حال و حوصله،دعوا و زد و خورد،نه دلبستن و دل شکستن.
همین طور که داشتم یکسری اراجیف بهم می بافتم و تحویل امیر می دادم،کسی از درونممحکم توی دهانم می زدو فریاد می کشید،دروغگو دیگه بس کن.تو دلت میخواد کسی رو دوست داشته باشی و احتیج داری که به یه نفر تعلق داشته باشی تا اونم دوستت داشته باشه و نگرانت باشه.
امیر آروم گفت:
-یعنی می خوای باور کنم،در این چند سال کسی تو زندگیت نبوده؟
باتکان دادم سرم حرفش رو تاییدکردم. امیر بی توجه به من ادامه داد:
_اا من باورم نمی شه!اصولا این جور حرف ها رو آدمهایی می زنن که تویزندگی ازشخص نزدیکی ضربه روحی بدی خورده باشن و نسبت به بقیه پاک بدبین شده باشن.
در جوابش گفتم:
_خودت بهتر از من می دونی که من توی زندگیم هیچ رازی ندارم.انگار باید دوباره بهت یادآوری کنم که همه نزدیکان من در حقم ظلم کردن.شکست روحی،دیگه بدتر از این؟!
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#59
Posted: 4 Nov 2012 15:50
_نه،منظورم رو نفهمیدی.من می گم که شاید شخصی که تو رویاون بهعنوان شریک زندگی حساب می کردی،لطمه ای به تو وارد کرده!
_من که هرچی می گم تو به خرجت نمی ره و بازم حرف خودت رو میزنی.چقدر باید بگم که کسی در زندگی من وجود نداشته.
_پس چرا اصرار داری هرچه زودتر طلاقت بدم؟!بعدش می خوای چه کارکنی؟
بی تفاوت شونه ام رو بالاانداختم وگفتم:
_زندگی،همون کاری که الان دارم می کنم.
رو به روم ایستاد و گفت:
_پس در این صورت تو چه در عقد من باشی یا نباشی نباید برات فرق چندانی بکنه.
کلافه و عصبی جوابش رو دادم و گفتم:
_نمی دونم تو چه اجباری داری که این قرارداد همچنان پابرجا بمونه،در حالی که باید همون دوازده سال پیش فسخ می شد.
بعداز گفتن این حرفها،دیگه منتظر امیر نموندم و خدم با سرعت چند قدم باقی مونده رو به تنهایی طی کردم.توی حیاط هرکسی سرش به کاری گرم بود،به همین خاطر کسی متوجه اومدن مننشد.
از پله های حیاط که بالا رفتم، نگین رو دیدمکه بالای پلهها ایستاده بود و یه دستش رو به ستونچوبی و دست یگه اش رو به کمرش زده و درست مثل آدمهای طلبکار به چهره ام زل زده بود.
گوشه چشمی برام نازک کرد و گفت:
_ببینم دوشیزه خانم از قدم زدن در این صبحگاه به همراه عاشق دلخسته شون لذت بردن؟
چشمام رو بستم تا کمی اعصابمآروم بگیره،با صدایی که سعی در مهار خشم و عصبانیتش داشتم به نگین گفتم:
_برو کنار چون نمی خوام ناراحتت کنم پس خواهش می کنم....
نگین قیافه درهمی به خودش گرفت وگفت:
_چیه باز چی شده،نکنه دوباره زدین به تیپ هم؟
بی اعتنا به کنایه اش با دستم کنارش زدم و به اتاق پناه بردم اما چه فایده که حضور فرین با اون قیافهپر تکبرش مزاحم خلوتی بود که من بهش نیاز داشتم.با دیدنم پشت چشمی نازک کرد و دوباره به مانیکور کردن ناخن هاش مشغول شد.صدای سوهانی روکه روی ناخن هاش می کشید،انقدر برام آزار دهنده بود که انگار مستقیما روی اعصاب من کشیده میشد.
نگین پشت سرم وارد شد و گفت:
-آخه شما چرا مثل...
با دیدن فرین،حرفش رو رها کرد و اومد رو به روی من روی تختش نشست.دستهام رو توی دستش گرفتو به چشمام خیره شد،از نگاه کردن به چشما حذر می کردم.دستم رو گرفتو بلندم کرد وگفت:
_بهتره بریم صبحانه بخوریم.
در دلم غوغایی بود،کاش کسی بود تا کمکم می کرد.من باید با یه نفر حرف می زدم و خودم رو خالی می کردم.از یه طرف عشق امیر دیونه ام کرده بود از طرف دیگه می دونستم که واقعیت زندگیم برای امیر قابل پذیرش نیست.خوب می شناختمش،می دونستم که با شنیدن حقیقت نمیتونه باهاش کنار بیاد و داغون می شه و من به هیچ وجه این و نمی خواستم.
***********
به همراه نگین از اتاق خارج شدیم.عده زیادی جلو در خونه تجمعکرده بودن.با اومدنماشین مسافرها،صدای صلوات و چاووشی به راه بود،دود اسپند هم تمام فضارو پر کرده بود.من بهمراه نگین و بقیه بیروناز خونه،کنار جاده ایستاده بودیم و چشم به جمعیت داشتیم.بدترین و وحشتناکترین صحنه ای که شاهدش بودم،صحنه سلاخی گوسفند بود که جلوی پای حجاجقربانی شد.در حالی که حیوان همچنان دست و پا می زد از روی خونش رد شدن.همیشه حالم از دیدن خون درگرگون می شد اما تا به حال اینطور از نزدیک شاهد ریختن هیچ موجود زنده ای نبودم.تنها کاری که اون لحظه انجام دادم،کشیدن جیغ بلندی بود که خودم با شنیدنش احساس کردم کر شدم.
پايان قسمت دوازدهم
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#60
Posted: 4 Nov 2012 15:53
قسمت سيزدهم
بعد خودم رو در آغوش نگین پنهان کردم،ازشدت ترس قلبم به قفسه سینه ام می کوبید.دچار حالت تهوع شدم و هر چ رو که صبح به عنوان صبحانه خورده بودم روی علف های کنار جاده بالاآوردمفچاهام به شدت می لرزید و تحمل وزنم رو نداشت.کنار جدول خیابون نشستم و با بطری آبی که امیر برام آورده بود،دست و صورتم و شستم.
نگین که از دیدن این صحنه دست و پاش رو گم کرده بود روی منخم شد و گفت:
_تو که حالت خوب بود،چی شد یه دفعه اینطوری شدی؟!
با بغضی که در گلو داشتم گفتم:
_برای چی اون حیوون بدبخت و کشتینش،اون که آزاری نداشت.
نگین سرم رو در بغلشگرفت و گفت:
_خودت روناراحت نکناین یه رسمه.
_چه رسم زشتی...چقدر بی رحمانه است!
نگین مرتب دلداریم می داد اما هنوز صحنه جاریشدن خون،لحظه ای از جلوی چشمام دور نمی شد.با زحمت زیاد جلویاشک هام رو که می ریخت رو سد کردم وگفتم:
_حالم بهتر شد پاشو بریم.
امیر دوباره به ما نزدیک شد و گفت:
_ نگین رنگش خیلی پریده.بهتر نیست ببریمش دکتر،فکر کنم فشارش افتاده.
قبل از اینکه نگین بخواد در مورد اوضاه و احوالم نظری بده گفتم:
_حالم خوبه و نیازی بهدکتر نیست.
به توصیه امیر برای اینکه دوباره با گوسفند های سلاخی شده و منظره خون ریخته شده روی زمین رو به رو نشم،از در پشتی ساختمان وارد شدیم.تا اون وقت اصلا موقعیتی پیش نیومده بود تا من باغ حیاط پشتی روببینم.باغ پر بود ازدرختان پرتقال و نارنگی و خرمالو و از همه جالب تر،ترکیب رنگی زیبایاون بود.کحسالتم رو فراموش کردم و محو زیبایی اونجا شدم حتی نمای ساختمان هم از اینسمت دیدنی تر بود.آهسته از نگین پرسیدم:
-می شه یه کمی اینجابمونیم؟
نگین نگاه پرسشگرش رو به امیر دوخت. امیر لبخندی زد و گفت:
_چرا نشه. نگین برو به مامان بگو که ما اینجاییم تا یه وقت نگران نشه.ما هم تا چند دقیقه دیگه پشت سرت میاییم.
با رفتن نگین روی یه جعبه خالی نشستم و چشمام رو بستم. امیر در حالی که تکونم می داد گفت:
_خوابت برد؟!
همون طور با چشمان بسته گفتم:
_بیدارم.
_سرما می خوری هوا سرده.پاشو بریم که الان غیبت طولانی من بحث برانگیز می شه.
با تعجب از جا پریدم وگفتم:
_برای چی؟مگه ما چهکار کردیم!
امیر بی اعتنا به سوالم زیر بازوم و گرفت و گفت:
_بریم زود باش.
با ورود بهحیاط اصلی، امیر بازوم و رها کرد وآروم پرسید:
_می تونی راه بری؟
با سر جوابش رو دادم.توی حیاط هرکی و می دیدم با عجله چه زن چه مرد در رفت و آمدو تکاپو بودن.گلچهره همانطور که روی پله ها بود فریاد زد،حشمت خانم پس این میوه ها چی شد که یکباره با دیدنم گفت:
_شنیدم حالت بد شدهبود،بهتری؟
_ممنونم خوبم.
امیر به طرف پله ها رفت و گلچهره رو مخاطب قرار داد وگفت:
-می شه مامانم و صدا کنی؟می خوام سفارش کنم که مراقب حال تمنا باشه.
گلهره پله ها رو پاییناومد و در کنارم قرار گرفت و گفت:
_خیالت راحت خودم میسپارمش دست عمه جون.
توی اتاق نشیمن،خاله میمنت در کنار خودش برام جا باز کرد.هرکیمن و می دید به یه طریقی حالم و می پرسید،طوری که از توجه زیاد میزبان به خودم شرمنده شدم.
_چیه مثل بچه موش رفتی تو بغل مامانم قایم شدی؟
خاله نگاه سرزنش باری نثار نگین کرد و گفت:
_نمی بینی بچه ترسیده،انقدر سر به سرش نذار.طفلکی بچه ام رنگ به رونداره اذیتش نکن.
نگین شاکی شد و گفت:
-واه واه،چه تحویلش گرفتین.بابا یکی هم پیدا شه هوای ما رو این طوری داشته باشه.ناسلامتی من هم مهمونم.وای وای ببین چه جای خوبی نشسته،یکم برو اون ورتر تا منم جا بشم.
بعد در حالی که خودش رو به زور در کنار من ا می کرد،صداش رو پایین آورد وگفت:
_ای عشق برادرم،رخ می نمودی تا این برادر عاشق ما آسوده خاطر بشه.
چپ چپ نگاهش کردم و اخمی ر رنگ تحویلش دادم.خودش رو عقب کشید و گفت:
_واه واه،ترسیدم چه خبرته،عوضی گرفتی.لابد داداش بدبختم رو هم اینطوری نگاه می کنی که می خواد سر به تنت نباشه.قربون خدا برم که چه خوب در و تختهرو بهم جور کرده،کپی هم دیگه هستین البته در زمینه اخلاق.اسم اون رو گذاشتم میر غضب،تو رو هم هند جگرخوار صدامی زنم.وای بچه هاتون چی از آب در میان،فکرنکنم از دراکولا بهتر بشن،چه خانواده ای بشین شما!
_اراجیفت تموم شد یاهنوز ادامه داره؟
با ناخن بلندش سرش رو خاروند و گفت:
_فکر کنم،آره...راستی پاشو به هر بهانه ای که خودت می دونی،آ؛ب خوردنی ،صورت شستنی،چه میدونم زیر بارون قدم زدنی،برو تو سالن تاببینه حالت خوبه بلکه دیگه انقدر توی قسمت زنونه سرک نکشه.می ترسم آخرش به خاطر این کارش یه کتک مفصل نوش جان کنه.
_برای ی باید کتک بخوره؟مگه چه کار کرده؟
_عزیز من،تو چرا حالیت نیست.این قسمت مربوط به خانم هاست.احتمال داره یه وقت،یه آقای ناموس پرستی پیدا بشه در مورد امیر یه فکر ناجور به سرش بزنه.اون وقت دیگه وا ویلا، امیر خان حسابی دکوراسیون عوض می کنه...ببینم نگران نشدی؟
بی اعتنا به حرف نگین صورتم و برگردوندم.خاله داشت با خانمی که در کنارش نشسته بود به زبان محلی حرف می زد.یکدفعه با ضربه ای که به پام کوبیدهشد،از جا پریدم.
_ نگین این چه کاری بود کردی؟دردم اومد.
بعد با دستم محل ضربهرو ماساژ دادم. نگین عذرخواهانه نگاهم کرد و گفت:
_یادم رفت بهت بگم که آرش زنگ زد و کارت داشت.
آروم از جام بلند شدم.خاله که متوجه ام شد گفت:
_کجا می ری؟دوباره خدای نکرده حالت بد نشه.
_نه خاله،نگران نباشید.می رم یه زنگی به آرش بزنم و بینم توی شرکت اوضاع چه طوریه؟
معماری خونه طوری بود که پله هایی که دو طبقه رو بهم وصل می کرد بیرون ساختمان بنا شده بود.سه،چهار تا پله روبیشتر بالا نرفته بودم که نگین صدام زد.بهطرفش برگشتم و گفتم:
_باز چی شده؟
لبخندی تحویلم داد و گفت:
_هیچی باهات شوخی کردم. آرش زنگ نزده بود برگرد.
با دیدن امیر پایین پله ها تازه متوجه منظور نگین از ان شوخی بی مزه شدم.چهره جدی و عصبانی به خود گرفتم و گفتم:
_یخ نکنی،بی مزه.
و بعد بدون اینکه نگاهی به امیر بیندازم به اتاقم برگشتم. نگین شاد و شنگول کنارم نشست وگفت:
روزگار غریبی ست نازنین ...