انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 14:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  13  14  پسین »

تمناى تو


مرد

 
_وقتی بهت می گم باید به من نشان دکترای افتخاری آدم شناسی رو بدن،من و دست می ندازی و مسخره می کنی.دیدی گفتم اگه امیر وقتی خیالش از بابت تو راحت بشه،بساطش روجمع می کنه و می ره.حالا دیگه انقدر برام قیافه نگیر...اگه قول بدی دختر خوبی باشی،یه خبر دسته اول بهت می دم.
سرم و برگردوندم و نگاه کنجکاوم و به نگین دوختم. نگین با دیدن چشمان منتظر من،سرش رو پایین انداخت و گوشه آستینش رو گرفت و در حالی کهبا آن بازی می کرد گفت:
_برام خواستگار پیدا شده...اِ چرا داری اینجوری نگام می کنیمثلا دارم یه جورایی خجالت می کشم.
با خنده گفتم:
_وای که چقدر تو لوده ای دختر!
نگین از خنده من،خنده اش گرفت و گفت:
_بمیرم،تو خندیدن همبلد بودی و من خبر نداشتم.
_حالا این آدم بدبخت کم عقل کی هست؟
_فاتح،پسر خاله مهین.
_برادر فرین و می گی؟!
_هیس آروم چه خبرته،بلند گو قورت دادی؟
_حالا چه شکلی هست؟
_می خواستی چه شکلی باشه،درست شبیه عزرائیله.
_یعنی انقدر ترسناکه؟!
نگین در جوابم خنده ای کرد و گفت:
_یه خورده فکر کن،شایدت یادت اومد.دیدیش،دیشب سر سفره کنار امیر نشسته بود...همون چشم سبزه که موهای مجعدی داره.
_اون که زشت نبود...خب تو چی گفتی؟
نگین چینی به بینی اش انداخت و گفت:
_اگر بمیرمم نمیب ذارم زیر تابوتم و بگیره...پسره چشم هیز ایکبیری،با نگاهش آدم و درسته قورت می ده...صبح که شما توی باغ بودین،مامان کلی برام روضه خوند که پسره اله و بله امامن قاطعانه گفتم،مادر من حداقل برای گوریروضه بخون که حداقلیه مرده توش باشه.آخهالان توی این دروه زمونه پسر درست و حسابی پیدا می شه که هی به من نصیحت می کنی شوهر کن.
_باز تو یه سوژه افتاد دستت که باهاش معرکه بگیری؟
از صدای دختری که نگین رو مخاطب قرار داده بود هردو سر بلند کردیم.دختری با چهره ای دلنشین رو به روی ما ایستاده بود. نگین با شادی فریادی زد و گفت:
_گلپری خودتی!دختر معلوم هست کجایی؟
بعد هردو در حالی که همدیگه رو بغل کردهبودن حسابی بازار ماچ و بوسه راه انداختن و قربون صدقه هم رفتن.
نگین بعداز مدتی ازش فاصله گرفت وگفت:
_بذار خوب نگاهت کنم.وای چقدر تپل شدی؟چیه شیطون معلومه که حسابی بهت خوش می گذره،بلا نکنه خبریه؟!
_یه کوچولو،آخه دارم مامان می شم.
_وای راست می گی.بهت تبریک می گم.بیا بشین برام تعریف کن.چه کارا می کنی؟
_الان که نمی شه،کلی کار هست.باشه بعد از ناهار،مفصلا باهم گپ می زنیم.راستی حال دوستت چطوره؟عمه می گفت با دیدن خون حالش بد شده؟
نگین در حالی که به من اشاره می کرد گفت:
_پاک حواسم پرت شد و یادم رفت که شما رو بهم معرفی کنم. تمنا جان ایشون گلپری هستن،یکی از دخترهای دایی ام...گلی، تمنا رو یادت هست،تازه از سوئد برگشته.
گلپری چند لحظه مکث کرد و بعد گفت:
_دختر افسانه خانم،خوب یادم مونده،مگه نه.از دیدنتون خوشحالم.حالتون چطوره؟کسالت برطرف شد؟
_بله ممنون.
نگین بدون اینکه فرصتی به من بده گفت:
_آخه می دونی چیه، نگین هنوز با خیلی از رسوم آشنایی نداره برای همین با دیدن مراسم قربانی کردن کمی شوکه شد.
گلپری لبخند محبت آمیزی نثارم کرد وگفت:
_امیدوارم تا زمانی کهاینجا هستید،اوقات خوشیرو سپری کنید. نگین جان دیگه خودت صاحبخونه ای و اختیار داغر،هوای مهمون ما رو داشته باش و نذار بهش بد بگذره.خودت می بینیکه اینجا چقر شلوغه و هر کسی سرش به کار خودش گرمه.
بعداز رفتن گلپری، نگین رشته کلام رو دوباره به دست گرفت و گفت:
_گلپری،بزرگترین دختر دایی منه و همسن امیر ،خیلی دوستش دارم از بس کهمهربونه.
بعد از اون نگین هر کسی رو که وارد یا خارج می شد بهم معرفی می کرد و سریعیع بیوگرافی کامل دراختیارم می ذاشت.بعد از خوردن ناهار نسبتا از رفت و آمدها کم شد،تنها چیزی که این وسط برام جالب بود همکاری تمام افراد فامیل با همدیگه برای هرچه بهتر برگزار شدن مراسم بود.البته ناگفته نبمونه که مراسم اصلی شب بود برای همین،همه دوباره سخت مشغول کار شدن.
حوصله ام از دیدن این همه آدم که دائما در رفت و آمد بودن،حسابی سر رفته بود.تصمیم گرفتم ه سری بهحیاط پشتی بزنم چون دیدنش برامجذابیت خاصی داشت،فضای باغ برعکس بقیه قسمتهای خانه در سکوت فرو رفته بود.به آمون نگاه کردم،گرفته و ابری بود.از تیرگی اونمی شد حدس زدکه قراره بارون بباره.به یکی از درختان پرتقال تکیه دادم و یاد حرفهای صبح امیر افتادم.ذهنم دوبارهآشفته شده بود و مرتب از این شاخه به اون شاخه می پرید.از گذشته به کودکی،نوجوانی مثل مجرمی که دنبالش کرده باشن،گریزان از همه چیز شروع به دویدن کردم.نمی دونم چقدر دویده بودم که به حصار ته باغ رسیدم،نفس نفس زنان ایستادم و به اطرافم نگاهی انداختم.
از خودم و از کاری کهکرده بودم حسابیعصبی بودم.شانس آوردم که کسی من و ندید،اگه یکی من و توی اون حال می دید،حتما با خودش فکرمی کرد که پاک دیونه شدم.پشیمان و خجالت زدهاز کاری که کرده بودم،سرم و پاین انداختم و راه اومده رو قدم زنان برگشتم.پس از طی مسافتی احساس کردم که تنها نیستم وکسی من و زیر نظر داره،به خوبی می تونستم سنگینی نگاهش رو روی خودم احساس کنم.نگاه کنجکاو و جستجو گرم روبه اطراف باغ دوختم اما چیزی ندیدم،حتی اگر هم کسی بود با وجود اون همه درخت،قابل دیدن نبود با خودم فکر کردم کهحتما خیالاتی شدم یا شایدم دیوونه شده بودم و نمی خواستم قبول کنم.
ری زمین کنار یکی از درختها نشستم،از این زاویه دید بیشتری روی باغ داشتم ناگهان صدای قدمهایی رو،روی سبزه ها احساس کردم،آروم داشت به طرفم می اومد.با خودم گفتم،این امیر هم ول کن نیست.نمی دونم خسته نمی شه از اینکهانقدر همه جا و در هر زمان مراقب منه!
_چرا تنها نشستی،می گفتی خودم باهاتمی اومدم.باور کن دربستنوکرت می شدم و نمی ذاشتم که تنها بمونی تا حوصله ات سر بره.
بهت زده سرم و چرخوندم.صدا،صدای امیر نبود.بلکه مرد جوان دیگه ای بود که قیافه اش خیلی برام آشنابود.آهان یادم افتاد،دیشب کنار امیر سر سفره نشسته بود،بله خودش بود پسر خاله نگین،فاتح.اشتباه نمی کردم اما اون اینجا چه کار می کرد،از من چی می خواست!

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
صدایی در وجودم بهم اخطار می داد که باید برگردم خونه و اینجا دیگه برام امن نیست.از روی زمین بلندشدم و گفتم:
-لطفا از اینجا برید و من تنها بذارید.
_خوشگلهفچرا فرار می کنی.اینجا که کسی نیست فقط من هستم و تو،پس خیالت راحت باشه.
به سرعت قدمهام اضافه کردم.عجب غلطی کرده بودم که تنها اومده بودم.هوا داشت تاریک می شد وبر ترسم بیشتر دامن می زد.ناگهان پنجه هایی بازوم و گرفت و من و از حرکت بازداشت.
بعد صدای کریه اش رو کنار گوشم شنیدم که گفت:
_من هم بلدم مثل امیر نازت و بکشم ولی در عوضش تو هم باید یه کمی با من راه بیایی.
_من نمی فهمم تو چی می گی،دستمو ول کن.
در تقلا بودم تا دستشو از دور بازوم جداکنم اما اون با قدرت زیادش من و به طرف خودش کشید.با دست آزادم مشت محکمی به بینی استخوانیش زدمکه فریادی از سر درد کشید و بعد هر دو دستش رو به سمت صورتش برد.از غفلتش استفاده کردم و پا بهفرار گذاشتم اما دوبارهبه من رسید و موهامو تو چنگش گرفت.جیغ بلند من،در صدای آواز دسته جمعی کلاغ ها گمشد.با ناامیدی امیر رو صدا زدم اما چه فایده که صدام به جایی نمی رسید.اینطوری نمیشد باید خودم کاری می کردیم،تام نیروم رو توی پام جمع کردم و با زانو ضربه ای محکم به نقطه حساس بدنش زدم.در حالی که از درد به خودش می پیچید از من جدا شد و روی زمین افتاد.از ترس خشکم زده بود و داشتم هنوز به تقلایاون نگاه می کردم که صدایی در مغزم فریاد زد،فرار کن.از روی زمین بلند شدم اما تعادلم بهم خورد و دوباره افتادم.درمانده تر از قبل دستم و به زمین ستون کردم و تکیه گاهی برای بلند شدن درست کردم اما همین که سرم و بالا گرفتم،چشمم به یه جفت کفش که رو به روم ایستاده بود افتاد.از ترس تمام بند بند تنم می لرزید و دیگه توانی برای مبارزه نداشتم.اشک درماندی و بیچارگی از چشمام سرازیر شد،سرم و بلندکردم و گفتم:
_خواهش می کنم کاری به من نداشته باش.
چشمام چیزی روکه می دید باور نداشت، امیر بالای سرم ایستاده بود و داشت با حیرت من و نگاه می کرد.چند لحظه بعد دستشو دراز کرد و از روی زمین بلندم کرد.اینبار نگاهیبه فاتح انداخت که هنوز هم پخش زمین بود و ازدرد به خودش می پیچید.با صدایی که از خشم می لرزید گفت:
_اینجا چه خبره؟
نگین و خاله مهین پشت سر امیر ایستاده بودند.با دیدن آنها بغضم ترکید و با صدای بلند زدم زیر گریه،راستش از نگاه کردن به آن دو گوی آتشین و چهره ی امیر وحشت داشتم. امیر من و رها کرد و به سمت فاتح دوید و یقه اش رو گرفت و کوبیدش به درخت،فاتح در حالی که زیر دست و پای6 تقلا می کرد گفت:
_ امیر بذار برات توضیح بدم.یه لحظه به حرفام گوش کن.
خاله مهین که حسابی ترسیده بود به سمت امیر رفت و گفت:
_داری چه کار می کنی؟کشتی بچه ام ،ولش کن. امیر اصلا اصلا انتظار نداشتم که به خاطر این دختره بی کس و کار که معلوم نیست،کجاها بوده و چه غلطی کرده دست روی بچه من بلند کنی.
فاتح که با شنیدن حرف های مادرش جرات پیدا کرده بود با صدای بلند تری گفت:
_ امیر باور کن که من هیچ قصدی نداشتم.اون خودش ازم خواست که اینجا قرار بذاریم ولی وقتی اومدم به جای اینکه در باغ سبز بهم نشون بده،شروع کرد به کولیبازی و بعد هم مثلوحشی ها بهم حمله کرد.باور کن به خدا به جان مادرم راست می گم.
پاک گیج شده بودم و اصلا معنای حرفاش رو نمی فهمیدم.شاید هم می فهمیدم اما توی ذهنم گنجایش پذیرفتنش رو نداشتم.ماجرا رو هرطوری که خودش دوست داشتبرای امیر ردیف کرد و گفت.
امیر هم که انگار کاملاحرف های فاتح باورشض شده بود،رو به روی من ایستاد و با چشمان به خون نشستهزل زد به صورتم بعد فقط برای یه لحظه بالا رفتن دستش و دیدم وچشمام بستم و باز کردم،دست پایین افتاده و مشت کرده اش و دیدم،درسته که به صورتم سیلی نزد اما به مراتب صدبرابر بدتراز اون و در حقم انجام دادو جلوی اونهمه آدم،آب دهانم رو به صورتم تف کرد و رفت.
شوکه و بهت زده به فاتح و مادرش که در بغل هم بودن نگاهی انداختم. نگین هم آروم وساکت ایستاده بودو فقط تماشا می کرد.انگار تازه با دیدن نگاه اونها معنای حرکت امیر رو فهمیدم،توی یه لحظهدنیا روی سرم آوار شد.
_ تمنا .
صدای نگین تلنگری بود برای شکستن بهتم.دوست نداشتم کسی شاهد شکستن غرورم باشه،برای همینراه خونه رو در پیش گرفتم و به اتاقم پناه بردم.گوشه اتاق زانوهام رو بغل گرفتم و به دیوار رو به رو خیره شدم.دوباره بی کسی وتنهایی محاسره ام کرده بودند،چطور ممکن بودکه امیر ...آخ باورم نمی شد که اون دروغ های فاتح رو باور کنه.یعنی در مورد من چی فکر کرده،یعنی به خیالش من یه زن...نهاون حق نداره،من بهش اجازه این کار و نمی دم.این تهمت ها به من نمی چسبه،من پاک ِ پاکم.دوباره اون صدای مزاحم توی گوشم پیچید که با لحن مسخره ای بهم می گفت،تو پاکی،کی گفته!
تا کی می خوای پیش خودت این فکر و بکنی.چرا دست ازاین ادعای باطلت برنمی داری.صدایی معترض از عمق وجودم فریاد زد،نهمن توی اون ماجرامقصر نبودم.نه...نه، امیر نباید حرف های اون و باور می کرد.هنهوز صدای خاله مهین توی گوشم زنگ می زنه، امیر تو می خوای به خاطر این دختره بی کس و کار...چندبار با خودم این جمله رو تکرار کردم.شاید حق با خالهمهینه چون اگه من خانواده ای داشتمفاون هیچ وقت جرات نمی کردبه من دست درازی کنه.
وجود نگین رو در کنارم احساس کردم.آروم بغلم گرفته بودو مثل یه مادر نوازشم می کرد و می گفت:
_ تمنا خودت رو بیشتر ازاین آزار نده.می دونم که تمام حرفهای اون پسره عوضی دروغه.خوب می دونم کهتو پاک تر از این حرفهایی و اون وصله ها به تو نمی چسبه.از دست امیر عصبانی نباش،می دونم که مقصره اما کمی بهشحق بده.مطمئن باش که با دیدن اون وضعیت،اون نمی تونسته فکرش بهتر ازاین کار کنه.بذار یه کم آروم بشه،خودش می فهمه که تو بی گناهی.باور کن اون آدم منطقیه اما اون لحظه خیلی عصبانی شده بود.
دلم نمیخواست با هیچ کس حرف بزنم حتی با نگین.قلبم از همه شکسته بود. نگین هم وقتی دید داره با دیوار حرف می زنه،گذاشت و رفت.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
نفرت از امیر تموم وجودم رو پر کرده بود.در عمرم هیچکس حتی پدرم با اون کارش،انقدر مرا تحقیر نکرده بود.قلبم آتیش گرفته بود و جز یه خاکستر ازش چیزی باقی نمونده بود.این رفتار امیر بهم فهموندکه اگه اون از اتفاقی که در سوئد برام افتاده بود با خبر بشهحتما من و زنده زنده می کشه.(انگار بقیه رو چهجوری می کشن!!)سرم رو روی زانوانم گذاشتم.
دوباره این نگین مزاحم پیداش شد.با دستش شونه ام و تکون داد و گفت:
_ تمنا ،خوابی...بی خودی برای من فیلم بازی نکن.می دونم کهبیداری،جوابم رو بده... تمنا همه اون پایین دارنسراغت رومی گیرن.بخدا اگه دستم به فاتح برسه،چشمای هیزش رو با همین ناخن هام درمیارم یا نه با همین دستام خفه اش می کنم. تمنا فدات شم،پاشو دیگه.زشته به خدا،آخه الان اونا چه فکرایی پیش خودشون می کنن...خدایا عجب غلطی کردم،آخه برای چی من ِ گردن شکسته از تو خواستم با ما بیایی.اگهمی دونستم قراره اینجوری بشه،لال می شدم و اصرار نمی کردم که همراه ما بیایی.
با صدای ضربه ای به در،هردو تکانی خوردیم.خاله در حالی کهلای در را باز کرده بود و ما رو خیره خیره نگاه می کرد گفت:
_ تمنا، نگین اینجا هستین.دو ساعت دارم دنبالتون می گردم برای چی نمیایین پایین؟وا،چرا هردوتاتون کز کردین گوشه دیوار،تمنا چش شده،نکنه مریضه...
نگین برای اینکه خاله رو دست به سر کنه گفت:
_قربون مامان زرنگ خودم برم،دل و کمرشدرد می کنه.
_خیلی خب،بلند شو روش پتو بنداز.بعدم بیا پایین براش یه چایی نبات درست کن.
خاله که از جهت ما خیالش راحت شده بود رفت و در را هم پشت سرش بست. نگین بعداز رفتن خاله،آه بلندی کشید و گفت:
_آخیش مامان رفت... تمنا از دست شماها،من و به چه کارهایی وادار نمی کنید.
وقتی دید جوابش رو نمی دم.پوزخندی زد و گفت:
_باشه با من هم حرفنزن،من دارم میام پایین.
تنها که شدم سرم و به دیوار تکیه دادم و زانوهام رو تنگ تر در بغل گرفتم.اگه تا این لحظه هم به خاطر برگشتن به ایران دو به شک بودم،حالا مطمئن بودم که از اول هم اومدنم اشتباه محض بود.سهیل حق داشت چون اون من و بهتراز خودم شناخته بود که بهم گفت نرم اما من برای برگشتن سماجت به خرج دادم و گفتم که باید برم.بهم گفت می دونم اگه بری،جوانه های امیدت روخشک می کنی.گفتم برعکس،من دارم برای باور کردن جوانه های امیدی که دارم می رم.گفت،آسایش و آرمشت رو از دست می دی ولی من باز هم لجبازی کردم و گفتم،تازه به دستشونآوردم.
در اتاق به شدت باز شد و نگین مثل یه گوله توپ وارد اتاق شد،به قدری هیجان زدهبود که منم کنجکاو شدم بدونم چی شده!روبه روم نشست و دستش رو،روی دستم گذاشت و گفت:
_ تمنا نمی دونی چی شنیدم،اگه بشنوی باورت نمی شه.داشتم می رفتم پایین که حبیب و دیدم دارخ تویزیر پله ها با امیر حرف می زنه.شنیدم کهمی گفت،مراقب اون دختره،همون که دوست نگینه باش آخه می دونی این چند روزه خیلیحواسم بهش بود،انگار چشم فاتح بدجوری دنبالشه چون قبل از ناهار بهم می گفت،چرا باید هرچیزی که خوبه نصیب امیر بشه!
نگین که نگاه بی تفاوت و یخ زده من و دید،تکونم داد و گفت:
_می فهمی چی می گم، تمنا.این حرف یعنی اینکه تو بی گناهی و اون از قبل نقشه داشته. امیر همه چیز رو فهمید،اون می دونه که تو دختر پاکی هستی.
دوباره و اینبار،با شدت بیشتری تکانم داد و گفت:
_حرف بزن،یه چیزی بگو.چرا مثل جغد زل زدی توی چشمام.
نگاهم رو ازش گرفتم.پس اون هم فکر کرده بود من با قصد و نیت قبلی با فاتح تو باغ قرار گذاشتم. نگین که انگار فکرم رو از توی نگاهم خونده باشه،بغلم کرد و گفت:
-با من هم قهری،به خدا از اول هم می دونستمکه این فاتج جونور با نقشه اومده سراغت.حرفم و باور نمی کنی،فکر می کنی من به تو شک کردم.نمی خوای چیزیبگی،باشه من دارم میرم تا تو راحت باشی.
اون شب تنها حسنی که داشت تنها نیومدن فرین به اتاق بود.بالاخره کابوس اون شب هر طوری بود بهپایان رسید و سپیده سرزد.
_ تمنا ... تمنا ،بیدار شو.پاشو وسایلتو جمع کن که می خواییم برگردیم تهران.
............
پايان قسمت سيزدهم

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت چهاردهم

نگین نفهمید تنها چیزی که تو اون شب تار به سراغم نیامد خواب بود.اصلا توی حال خودم نبودم و نفهمیدم چطوری با همه خداحافظی کردیم.از نگاه کردن به امیر خورداری می کردم اما سنگینی نگاهش رو می تونستم روی خودم حس کنم.
روی صندلی عقب نشستم و دوباره به خاطر ضعفم از خودم بیزار شدم،از اینکه مجبور بودم با آنها همسفر باشم.از پنجره به فضای مه گرفته اطرافم نگاه کردم.باز جلوی در اتاقم ایستاده بودم و ناخن هایم را می جویدم.بابا،مامان رو می زد و مامان فقط جیغ می کشید،من هم باهاش جیغ می زدم.داشتم روی زمین کشیده می شدم،هوا خیلی سرد بود.دست و پاهام یخ زده بود و حسی نداشت.یه نفر داشت کتکممی زد،مزه خون رو توی دهنم حس می کردم.نه انگار چند نفز بودن.یه نفرشون موهام رو توی دستش گرفته بود و محکم سرم رو به زمین می کوبید.
_تمنا ... تمنا .
گونه ام می سوخت.وقتی به خودماومدم صورت گریان نگین رو مقابلم دیدم.چرا انقدر محکم بغلم کرده بود،برای چی داشت گریه می کرد.
_ تمنا خوبی،الهی بمیرم چرا انقدرخودخوری می کنی از دیروز بغض راه گلوت رو بسته،گریه کن،بذار راحت بشی. امیر پتو رواز صندوق عقب بیار،بکشم روش،بدجوری داره می لرزه!
نگین کمکم کرد تا دراز بکشم.بعد دستم رو بین دستاش گرفت و گفت:
-چقدر سردن... امیر دور بزن برگردیم رشت،باید ببریمش دکترانگار فشارش پایینه.
به سختی گفتم:
-نیازی به دکتر ندارم.قرص هام داخل کیفمه.
نگین قرص هام رو به خوردم داد.چشمان نگرانش مراقب تمام حرکاتم بود.لبخندی برای آسودگی خیالش زدم و گفتم:
_نگران نباش،الن بهتر می شم فقط باید بخوابم.
چشمام رو بستم و خودم رو به خواب زدم.کمی از نگرانیش کم کنم.ماشین آروم و یکنواخت حرکت می کرد.صدای امیر رو شنیدم که از نگین پرسید:
_خوابیده؟
_آره طفلکی.چقدر بد شانسه،چی فکر می کردم چی شد.به زور برش داشتم آوردم تا بلکه یه خورده باد به سرش بخوره و آب و هواش عوض بشه اما چه فایده حالش بهتر نشد که بدتر شد.من نمی دونم کی این کابوس لعنتی می خواد راحتش بذاره تا بلکه یه شب،یه خواب راحت داشته باشه.
_اون خواب نبود چشماش باز بود.
_این ممکن نیست اون هوشیار نبوداصلا تو حال خودش نبود با سیلیتو هوشیار شد.
امیر در جوابش سکوت کرد و چیزی نگفت.انگار قرص ها کم کم داشت اثر می کرد چون چشمام می سوخت و پلکهام روی هم سنگینی می کرد و بعد به یکباره بدون اینکه دست خودم باشه پا به دنیای خواب گذاشتم.
چشم که باز کردم،گیج گیج بودم.بعداز اینکه دنیای ناشناخته اطرافم و بررسی کردم،فهمیدم که هنوز توی ماشین دراز کشیدم.به سختی سرم و بلند کردم،جلوی یه رستوران توقف کرده بودیم اما از امیر و نگین خبری نبود.دوباره دراز کشیدم و پلک هام رو،روی هم گذاشتم ولی با شنیدن صدای در از دنیای بی خبریجدا شدم.بدون اینکه چشمام رو باز کنم به حرفاشون گوش می کردم.
_ امیر بیدارش کنم غذا بخوره،سرد می شه ها.
_نه لازم نکرده چون با حالی که اون داره،الان خواب از هر چیزی براش بهتره.
_ امیر ،باعث همه این اتفاقات تویی.تو بودی که اون روز دل تمنا رو شکستی،اون بدبخت به اندازه کافی از رفتار فاتح کثافت ترسیده بود اما تو ضربه آخر رو بهش زدی و با حرکتی که انجام دادی شوکه شدیدی بهش وارد کردی.اون از هر کسی انتظار داشت،غیزار تو...تو،دوستش داری؟
خیلی دلم می خواست جواب امیر رو بشنوم اما هرچه بیدار موندم ومنتظر شدم جوابی جز سکوت از امیر نشنیدم و در آرزوی شنیدن صداش به خواب رفتم.
**********
زود بعد وقتی وارد شرکت شدم به مهندس کاظمی برخورد کردم.با دیدنم لبخندی زد و گفت:
_به به،خانم مهندس خوبید.شمال خوش گذشت؟
_ممنون.جای شما خالی،راستی نقشهها رسید.
_بله تشکر.البته چندتا ایراد کوچیک داشتن.
_oh my God.متاسفم.امروز حتما ایرادش و برطرف می کنم.
_نیازی نیست،با اجازتون خودم کمی دستکاریشون کردم.
با صدای مهندس کاظمی که گفت:
_به به،ببین کی اینجاست!آقا داماد.
به طرف در برگشتم. آرش سر حالو خوشحال به سمت ما اومد.دو مردبه گرمی دست هم رو فشردن و احوال پرسی مفصلی با هم کردن.آرش نگاهش رو به سمت برگردوند و گفت:
_ تمنا ،چطوری.خوبی؟
_خوبم.صنم چطوره؟
_اونم خوبه ولی حسابی دست تنها شدیم.خب ما رو قال گذاشتی و رفتی گردش.
_شرمنده ام جبران می کنم.
مهندس کاظمی وارد بحث ما شد و گفت:
_خانم مهندس از قرار معلوم دوباره باید به فکر یه منشی باشیم چون دیگه نمی شه روی خانم ایشون حساب باز کرد.
آرش ضربه ای آروم به شونه مهندس کاظمی زد و گفت:
_اتفاقا فکر خوبیه.راستی جمعه شب فراموش نشه.
_حتما خدمت می رسیم.اگه امر دیگه ای نیست من برم به کارامبرسم.
_خواهش می کنم مهندس... تمنا تو هم بیا دفترم،کارت دارم...آقا جمال لطفا دو تا نسکافه.
آرش روی مبل،رو به روم نشست و گفت:
_خب تعریف کن،شمال خوش گذشت.
نگاه خیره ای به آرش انداختم.روی مبل تکانی به خودش داد و گفت:
_چیه شاخ دراوردم،چرا اینطوری نگام می کنی؟
_یعنی می خوای باور کنم که امیر چیزی بهت نگفته؟!
آرش سرش و پایین انداخت و در حالی که دستهاش رو بهم می مالیدگفت:
_چرا در مورد رفتارش با تو بهم گفته والانم خیلی پشیمونه.در ضمن برات نگرانه،می گه بهنظر میاد از نظر روحی خیلی داغونی.
_من احتیاج به دلسوزی کسی ندارم.
_تمنا تو یه کم باید به امیر حق بدی.
_ آرش ازت خواهش می کنم که این بحث و تمومش کنی.من اصلاعلت رفتارهای امیر رو نمی فهمم و نمی دونم چرا من و به بازی گرفته فقط این و می دونم که امیرباید قبول کنه من دیگه نیازی به قیم ندارم.
_من که بین شما دونفر گیر کردم.هر حرفی می زنم بهتون برمی خوره و سریع جبهه می گیرین.به نظرم بهتر اینکه که تو و امیر بشینین سر فرصت با هم دیگه حرف بزنین.
_مشکل من هم،همینه. امیر در این چند ماه که از برگشتم می گذره حتی چند کلمه درست و حسابی با من حرف نزده بلکه فقط با کلمات بازی کرده.من فکر می کنم اون هنوز نتونسته تکلیف خودش رو با خودش روشن کنه.
آرش در مقابل حرف های من سری ازناامیدی تکان داد و گفت:
_شاید باید گذشت زمان این مشکل و حل کنه.
نگاهم رو خیره به چشمان آرش دوختم و گفتم:

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
_من می خوام مستقل زندگی کنم.البته می خواستم صبر کنم تا آپارتمان های ملک خودم تکمیل بشهاما حالا با این اتفاقی که افتاده،فکر می کنم که هر چه زودتر این کار و بکنم بهتر باشه.می خواستم بگردی ببینی تو این پروژه ها،آپارتمانی مناسب برای من پیدا می کنی.
آرش در حالیکه با دستش چونه اش رو می خاروند،گفت:
_یعنی تصمیمت جدیه ،مطمئنی که می خوای تنها زندگی کنی؟
سرم رو به نشانه تایید حرفاش تکون دادم. آرش از روی مبل بلند شد و گفت:
_فعلا که مورد خوبی ندارم اما سعی می کنم برات پیدا کنم...دیگه باید برم چون یه دنیاکار رو سرم ریخته.خودت که واردیو می دونی که باید اینجا روچطور اداره کنی؟
بی توجه به حرف آرش ،مقابلش ایستادم و گفتم:
_در مورد آپارتمان،نمی خوام تا زمان مناسبش برسه،کسی خبردار بشه.باور کن نمی خواستم تو رو توی زحمت بندازم اما مطمئن تراز تو سراغ ندارم.
_خیالت جمع باشه،کارها رو بسپار به من.به مهندس کاظمی هم بگو پیشنهادش واقعا به جا بود پس هر چه سریع تر یکی رواستخدام کنه که واقعا به نیروی اضافی نیاز داریم.
آخر وقت قبل از اینکه شرکت رو ترک کنم، نگین تماس گرفت وگفت که کمی دیرتر از هر روز به خونه میاد و اینکه برای درست کرد شام هم نگران نباشم چون قراره امیر برای شام خرید کنه.
برای رفتن به خونه عجله ای نداشتم.همیشه قدم زدن در پارک برام رضایت بخش بود و خوشبختانه به خاطر سرما،همه نیمکت ها خالی بودن و من برای انتخاب جا مشکلی نداشتم.یکی از نیمکت ها رو انتخاب کردم با قدمهای مطمئن به سویش حرکت کردم خواستم بشیم شخص دیگری در کنارم ظاهر شد و گفت:
_چه حسن تصادفی،هردوی ما این نیمکت و انتخاب کردیم.اجازه هستروی همین نیمکت بشینم.
با بی تفاوتی گفتم:
_خواهش می کنم بفرمایید،به اندازه کافی جا برای نشستن داره.
_هوای خوبیه نه؟
بی حوصله تر از اون بودم که بخوام به اراجیف ایم مرد مزاحم گوش بدم.صورتم و به سمت دیگری گرفم و خودم و مشغول تماشای اطرافم کردم تا بلکه با دیدن بی اعتنایی من اون هم ساکت بشه اما نخیر،انگار اون پررو تر از این حرفا بود و هیچ جوره از رو نمی رفت،چون ادامه داد:
_همیشه به اینپارک می آیید...من اولین بارمه که اومدم،با موکلم اینجا قرار دارم اما انگاری من کمی زودتر رسیدم.شما چی؟
_بعضی وقتها می آم،اون هم فقط برای استفاده از سکوت این مکان.
خنده ای کرد وگفت:
-و حتما،متاسفانه این بار من،با پرحرفی هام سکوت دلچسب شما رو برم هم زدم.
_مرد باهوشی هستید پس اجازه بدید من از آنچه خواهانش هستم استفاده کنم.
صدای آهنگ موبایلم،دومین مزاحم بود.گویا همه عالم امروز دست به یکی کرده بودند تا من و دویوونهکنن.با دیدن شماره سهیل ذوق زده گوشی رو به گوشم نزدیک کردم.
_الو سهیل،سلام.
_خوبه من و شناختی،دیگه داشت باورم می شد که ما رو فراموش کردی.چطوری،خوبی؟
_خوبم.شما چی همه خوبید؟
_آره بد نیستیم. تمنا اونجا چه کارمی کنی؟خیلی نگرانتم،نمی خوای برگردی.
_ای کاش به حرفت گوش کرده بودم و هیچ وقت به ایران برنمی گشتم.حداقل اینجوری اونجا یه رویا برای خودم داشتم که باهاش دلخوش باشم اما اینجا فهمیدم که سرابی بیش نبوده.
_ تمنا ،به حرفم گوش کن تا نابود نشدی برگرد.
_فعلا نمی تونم چون کارای ناتمامی دارم که باید تمومشون کنم...تو چه کار می کنی؟
_من و مامان،می خوایم بیاییم ایران.
_راست می گی!سهیل کی؟واقعا می خواید بیاییبد یا من و دست انداختی.
_دروغم چیه.مادرم خیلی دلتنگ ایرانه و می گه می خوام روزهای آخر عمرم رو در ایران بگذرونم.
_حالا کی می آیید؟
_بعداز تعطیلات کریسمس.
_سحر چی؟اونم با شما می آد؟
_نه نمی تونه،چون قراره با شوهرش برن سوئیس،یکی نست بهش بگه خواهر من،تو گه برف می خوای که توی سوئد فراوون پیدا می شه.من جای اون بودم می رفتم استوا و یه دل سیر خورشید و نگاه می کردم.کم کم دارم فراموش می کنک که اصلا خورشید چی هست.
_آقای خورشید ندیده،همه رو از طرفمن ببوس.
_حتما بای.
مردی که کنارم روی صندلی نشسته بود نگاه کنجوکاوش رو به ضصورتم دوخت و گفت:
_شما ایرانی نیستید...هم ظاهرتون هم زبانی که الان به اون صحبت می کردین نشون دهنده این مطلبه.
_اتفاقا حدس شما کاملا اشتباهه،من یه ایرانی خالص هستم...شما همیشه در این حد در مورد زندگی دیگران کنجکاوی می کنید؟
بعد بدون اینکه فرصتی دوباره به او بدهم از روی صندلی بلند شدم و پارک رو ترک کردم.خانه در تاریکی فرو رفته بود،بدون اینکه چراغی رو روشن کنم به اتاقمرفتم و به شبکه اینرنت وصل شدم.بعداز چک کردن ایمل ها و فرستادن چند ایمیل،سیستم رو خاموش کردم و یاد حرف صبح آرش افتادم.پس آرش محرم راز امیره و اون همه چیز رو به آرش می گه حتما آرش قبل از برگشتنم می دونسته که من،همسر امیر هستم.دوباره یاد امیر افتادم و دلم براش پر کشید.با وجود همه نفرتی که در دلم داشتم،باز هم برام عزیز و دوست داشتنی بود.حق با نگین بودفمن به این خاطر از امیر متنفر شده بودم که انتظار انجام اون حرکت رو ازش نداشتم.خدایاکمکم کن و من و از این تردید نجات بده.
_دختره دیوونه،چرا توی تاریکی نشستی...اول که وارد شدم ترسیدماما بعدش پیش خودمگفتم اینکه عقل درستی نداره،حتما توی تاریکی نشسته یا خوابیده.چیه،هنوز توی اعتصابی و نمی خوای حرف بزنی...بخدا از این همه سکوت دارم خفه می شم.
به حرفم اومدم وگفتم:
_ نگین ،سهیل با خاله ملوک دارن میان ایران.
_وای چقدر خوب!تو که باید خوشحال باشی پس این قیافه ماتم زده چیه به خودت گرفتی.
_خسته ام،خوابم میاد.
_باز من اومدم خونه،خانم خوابشون گرفت.باشه ترسیدم،اینطوری نگام نکن.خداییش یا همیشه خوابییا اخم کردی،خسته نشدی از این تریپ تکراریت.*********
صدای امیر و نگین رو می شنیدم اما دلم نمی خواست باهاش رو بهرو بشم.طاق باز دراز کشیده بودم و به نقطه نامعلومی نگاه می کردم.وقتی به خودم اومدم،خونه در سکوت ارامبخشی فرو رفته بود.پاورچین پاورچین به حیاط رفتم و کنار باغچه نشستم.آسمون صاف و پر ستاره.
_نمی ترسی توی این تاریکی اینجا نشستی؟

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
با دیدن شبه سفید امیر در مقابلم از جا پریدم اما زود خودم و جمع و جور کردم و با لحن سردی گفتم:
_فراموش کردی جایی که من زندگی می کردم بیش تر شب بوده تا روز.
کنارم نشست و به انگشتانم خیره شد و گفت:
_نمی دونستم،اهل دود هم هستی؟
به شعله سرخ آتش میان دستانم نگاه کردم و گفتم:
-تو از من چی می دونی؟
دستپاچه شد و گفت:
_نه،یعنی می خواستم بگم تا به حال ندیده بودم که چیزی بکشی.
پک محکمی بهش زدم وگفتم:
_دو سالی می شد که ترک کردهبودم و دیگه نمیکشیدم.
_و حالا؟
_حالا چی؟
_چرا دوباره شروع کردی؟
می خواستم سرشس داد بزنم و بگم،یعنی تو نمی دونی یا خودت رو به نفهمی زدی،اما به جاش گفتم:
_نیاز به چیزی داشتم که آرومم کنه.خواهش می کنم برام توصیهپزشکی نکن چون خودتم می کشی.
_توصیه پزشکی که نه،اما توصیه اجتماعی چرا؟چون این کار توی جامعه ما برای یه خانم برازنده نیست.
_این دیگه بهخودم مربوط می شه.شاید دلم بخواد از جامعه طرد بشم.به کسی چه!
بعداز سکوت چند لظه ای گفت:
_ تمنا ،من باید بهت یه چیزی بگم...راستش من یه توضیح کوچولو بهت بدهکارم.
_نیازی به توضیح نیست.من همه چیز رو فراموش کردم.
_داری دروغ می گی اگه فراموشکرده بودی که اینطوری بهم نمی ریختی؟
_چیه،وجدان درد گرفتی!
_هم به خاطر اون دلیلی که گفتی هم...دلایلی که برای خودم مهمه.
_به هر دلیلی که می خواد باشه برای من مهم نیست،حوصله ای هم برای شنیدنش ندارم.
از جام بلند شدم اما هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که امیر سریع مچ دستم رو گرفت و گفت:
_چقدر سردی!باز فشارت پایینه،آه چرا مواظب خودت نیستی؟
_طوریم نیست،شب به خیر.
اگه بیشتر ازاین می موندم و بحثمون ادامه پیدا می کرد،حتما دچار حمله عصبی می شدم.چرا که با برگشتم به ایران به یکباره همه مشکلاتم سر باز کرده بود.
*******
جلوی در شرکت،منتظر نگین ایستاده بودم که مهندس کاظمی با دیدنم گفت:
_خانم مهندس اگه جایی می خواید برید شما رو برسونم.
_نه ممنون،منتظر نگین هستم.شمابفرمایید.
به ساعتم نگاهکردم و زیر لب گفتم:
-دختره ی بد قول،خوبه حالا خودش عجله داشت.وای به روزی که عجله هم نداشته باشه.
با اینکه هوا آفتابی بود اما سوز سرما خیلی شدید بود.همون طور ایستاده و در حال یخ زدن بودم کهصدای نگین رو شنیدم.
_افلاطون به چی فکر می کنی؟
_اومدی!کجا بودی؟چرا دیر کردی؟
_من مقصر نیستم، امیر در اومد دنبالم.
امیر نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
_متاسفم که معطل شدی،توی ترافیک گیر افتادم.حالا کجا بریم؟
_من که خرید ندارم،از نگین بپرس.
نگین بدون حرف کارتی رو به دست امیر داد و بعد رو به من گفت:
-تو نمی خوی لباس بخری؟
_نه دارم.
امیر با لحن مضحکی گفت:
_اما طفلکی نگین خانم یه دست لباس هم ندارن،نمی بینی بدون لباس موندن.
_اِ امیر توکه می دونی من دوستندارم یه لباس رو دوبار بپوشم.
امیر نگاه عاقل اندر سفیهی به نگین انداخت و گفت:
_ نگین می دونی چرا ما ایرانی ها نتونستیم یه تیم فوتبال بانوان تشکیل بدیم؟
_بله چون امکانات نیست البته برای ما خانم ها.
_نه .چون یازده تا خانم حاضر نمی شن همه شون لباس یه شکل بپوشن تازه اگه بشه راضی شون هم کرد.هیچ خانی حاضرنمی شه یه لباسی رو دوبار بپوشه.
_ هه هه چه مسخره.
لبام رو به زور به هم فشردم تا از حرف امیر و حرکات نگین ،خندهام نگیره. نگین طلبکارانه نگاهمکرد و گفت:
_ تمنا به نظر تو بده آدم تو یه مجلسی زیبا ظاهر بشه.
امیر قبل از من پیش دستی کرد و گفت:
_جمله ای که گفتی،ابهام داشت.منظورت از زیبا بودن،مانکن بودن دیگه اینطور نیست؟
نگین اخمی کرد وگفت:
_آخه من به تو آدم حسود چی بگم.یعنی تقصیری هم نداری چون شما آقایون تنها لباسی که می تونید بپوشید،کت شلواره به خاطر همین ایرادی متوجه شما نیست برای اینکه با این عقده بزرگ شدین.
امیر پوزخندی تحویل نگین داد و گفت:
_اتفاقا درک ما،آقایون خیلی هم بالاست چون ما به شخصیت آدما توجه می کنیم نه به لباس و جواهرات.
_بهتره این عقاید عتیقه و کهنه اترو پنهان کنی و جایی به زبون نیاری چون اون وقت فکر نکنم که کسی پیدا بشه و بخواد با تو ازدواج کنه.
با شنیدن حرف نگین،ناگهان چنانسکوتی برقرار شد که من و به تعجب وا داشت.حیرت زده از بحث نیمه کاره خواهر و برادر به آنها نگاه کردم و نگاه امیر رو متوجه خودم دیدم اما نگین بی اعتنا به هردوی ما،از پنجره چشم به خیاباندوخته بود.
شونه ای بالا انداختم،از کارهای این خواهر و برادر اصلا نمی شد سر درآورد. نگین بعداز چند لحظه سکوتش رو شکست و رو به من گفت:
_ تمنا ببخش.من...منظوری نداشتم.
_منظوری نداشتی؟برای چی؟...
امیر که انگار زودتر از من مقصود نگین رو فمیده بود،اجازه نداد که بحث به جاهای باریک تر از این بکشه و گفت:
_حالا که خانمها می خوان تشریف ببرن خرید و از من بدبخت هم به عنوان یه راننده بی جیر و مواجب این وسط استفاده می کنن،می تونم انتظار خرید یه ادکلن خوش بو رو داشته باشم یا نه؟
نگین قری به سر و گردنش داد وگفت:
_به ما چه مربوط،بهتره بری به اون دانشجوی پروی از خود راضیت بگی که با تلفن های بی موقع اش،پاک دیوونه ام کرده.
-اون فقط یه دانشجو که برای تحقیقاتش از من راهنمایی می گیره.کارش که تموم بشه و پایان نامه اش آماده بشه می ره و دیگه یادی از من نمی کنه اما شماها با اون فرق دارید.
_هیچ فرقی هم نداریم،ما هم مثل اون.اگه خرید ما هم تموم بشه و به راننده نیازی نداشته باشیم دیگهیادی از تو نمی کنیم، مگه نه تمنا ؟
امیر شاکی نگاهش کرد و گفت:
-دستت درد نکنه،مثلا تو خواهر منی!
_یادت رفت همین چند دقیقه پیش داشتی من و مسخره می کردی.
_حالا بنده حقیر باید چه کار کنم که بانو من و عفو کنند.
_اگه قرار عفو کردن باشه،این تمنا که باید تو رو ببخشه نه من.
_مخلص هردوتون هم هستم،شما فقط امر کنیند.
_چیهفزبون باز شدی.لابد این هم ازفواید همنشینی با اون دانشجوی نازنینته!
_نه خواهر من،من شاگرد مکتب خودت هستم.
به یکباره با صدای فریاد نگیناز جام پریدم،فریادی کشید گفت:
_اِ امیر گذشتی،همینجا بود.
_می دونم اما می خوام از طرف پارکینگ وارد بشم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
بعداز پیاده شدن از ماشینف امیر از همون اول راهش و از ما جدا کرد چون نگین وسواس خاصی در خرید کردن داشت.بعداز گذشت چند ساعت در اوج ناامیدی من،بالاخره پیراهنی رو پسندید و راضی به خریدنش شد.از مغازه که خارج شدیمرو کرد به من وگفت:
_حالا بریم دنبال کفش.
با شنیدن حرفش،آه از نهادم بلند شد.داخل پاساژ سرگردون این مغازهو اون مغازه بودیم که امیر رو دیدم داره از رو به رو میاد،با دیدنمون گفت:
_هیچ معلومه شماها کجایید.من فکر می کردم طبقه آخر هستیدفبا آسانسور رفتم بالا و دنبالتون گشتم تا بالاخره اینجا پیداتون کردم.حالا چی شد خرید کردین؟
نگین با ذوق بستهپیراهنش رو نشون امیر داد وگفت:
_فقط یه پیراهن خریدم،بقیه خریدم هنوز مونده.
وبعد بی توجه به امیر دست من و کشید و گفت:
_ تمنا ،بببین این کفش چطوره؟خوبه؟
_آره خیلی خوبه.بخرش.
_اما مدل پاشنه اش...زیاد جالب نیست.
گیج و سردرگم و کلافه به امیر نگاه کردم که پوزخندی تحویلم داد.حسابی از دست نگین درمانده شده بودم.نگاهش کردم و گفتم:
_دیگه زیادی داری سخت می گیری!
_چه کار کنم یه مدل شیک و خوشگل پیدا نمی شه.
امیر دستی روی شانه نگین زد و گفت:
_حالا نمی شه بی خیال کفشت بشی و بیایید بریم اون رو به رو یه ادکلن برای من انتخاب کنید.
نگین دست امیر رو از روی شونه اش کنار زد و گفت:
_تو هم وقت گیرآوردی،می بینی حوصله ندارم.تازه تو این همه ادکلن داری،یکی دیگه رو می خوای چه کار،خب از همونا استفاده کن.
امیر در جوابش خنده ای کرد و گفت:
_خیلی خب،جوش نزن.تا تو این کفش ها رو نگاه می کنی،من و تمنا می ریم و زود برمی گردیم.
نگین با شک و دودلی نگاهی به ما انداخت و گفت:
_زودبرگردید.
مغازه مورد نظر امیر ،بسیار زیبا و لوکس بود.جوانک فروشنده به گرمی از مااستقبال کرد.از سلام و احوالپرسی خودمانی او با امیر می شد حدس زد که این اولین برخورد آنها نیست.
فروشنده نگاهی مشکوک به من انداخت و بعد رو به امیر گفت:
_در خدمتم استاد.
..........
پايان قسمت چهاردهم

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت پانزدهم

_ادکلن می خواستم.
_مردانه یا زنانه؟
پیش دستی کردم و گفتم:
_مردانه،لطفا.
وجود چندین مدل ادکلن خوش بو،انتخاب را برای ما سخت کرده بود.من ساکت و آروم در کنار امیر ایستاده بودم تا امیر انتخاب آخرش و بکنه.بعداز مدتی جوانک دوباره به حرف آمد وگفت:
_بالاخره کدوم رو پسندید؟
_بقدری خوشبو هستند که انتخاب رو برای آدم سخت می کنن.
_اگه جسارت نباشه فکر می کنماین یکی از بقیه بهتر باشه البته باز هم نظر شما و همسرتون شرطه.
امیر مردد این پا و اون پایی کرد وگفت:
_پس همین رو برمی دارم.
بعد در حالی که من و مخاطب قرار می داد انگشت اشاره اش رو به سمت بیرون گرفت و گفت:
_ تمنا بهتره تو بری،فکر کنم نگین به کمکت احتیاج داره.
امیر در را برایم باز کرد و من با خروجم دو مرد را تنها گذاشتم. نگین با دیدنم غرولند کرد و گفت:
_خسته شدم،از بس که به این کفش ها زل زدم.آخرشم اونی رو که می خواستم پیدا نکردم.
دستش رو کشیدم و گفتم:
_بیا،اونجا توی اون ویترین یه کفش دیدمفخیلی قشنگ و شیک بود.تازه پاشنه اش هم به اندازه بود.
نگین با تردید نگاهم کرد و گفت:
_راست می گی یا خسته شدی میخوای دست به سرم کنی؟
_نه،باور کن اگه بخوای تا صبح هم همراهیت می کنم اما فکر نکنم بتونی از اون بهترشو پیدا کنی.
با شنیدن صدای امیر هردو به عقببرگشتیم. نگین نگاهی به دستپر امیر انداخت و گفت:
_خردیدی؟چقدر زود!
امیر سری تکان داد و گفت:
_آخه ما مثل خانم وسواس نداریم.
_من وسواسی نیستم،فقط دوست دارم چیزی رو که می خرم تک باشه.
امیر که می دونست در بحث کردن با نگین به هیچ جایی نمی رسه،دستش رو،روی معده اش گذاشت و گفت:
_روده کوچیکه،بززگه رو خورد. نگین خانم،خواهر من،شما الان درست سه ساعتی می شه که دارین این دو طبقه رومی گردین.اگهبخوای به اون سه تا طبقه دیگه هم سر بزنی حتما فرداشب می رسیم خونه،بیا و جون من به همینرضایت بده.
نگین از روی ناچاری سری تکون داد و گفت:
_باشه،همونی که تمنا گفت رو می خرم اما تا یادم نرفته باید بگم یه رویسری هم بگیرم.
صدای وای گفتن من و امیر هم زمانبلند شد که نگین نگاه پرالتماسی به امیر انداخت. امیر در حالی که انگشت اشاره اش رو تکونمی داد گفت:
_به شرطی که من و تمنا انتخابکنیم و تو هیچ دخالتی نداشته باشی.
نگین طلبکارانه نگاهی به امیر کرد و گفت:
_ولی قراره که من اون و سرم کنم،چرا زور می گی؟
امیر بی توجه به ما چند قدمی برداشت و گفت:
_باشه هرجور که میلته،فردا خودت بیا خرید.من که خسته شدم و دارم برمی گردم.
طفلک نگین که دید چاره ای ندارهبا دلخوری گفت:
-باشه شما انتخاب کنید.
وارد مغازه که شدیم قبل از اینکه که نگین فرصت پیدا کنه تا غر بزنه یا بخواد ایرادی بگیره،من و امیر هردو یک روسری پسندیدیم و خریدیم.ولی همین که از مغازهخارج شدیم نگین با ناراحتی گفت:
_ امیر این چیه خریدی،خیلی زشته.راهراهاش زیادی پهنه و به درد پیر زنها می خوره. امیر با توام گوش می دی چی می گم،من این روسری رو سرم نمی کنم.
امیر بی توجه به نق زدن نگین گفت:
_حالا تو بیا بریم برای من یه کروات انتخاب کن،اینجوری دیگه بی حساب می شیم.فقط جان ِ من،ما رو از این مغازه به اون مغازه نبری.
نگین که حسابی ذوق کرده بود،پاک ماجرای روسری اش رو فراموش کرد وگفت:
_تو کاریت نباشه،فقط بگوکهکدوم کت و شلوارت رو می خوای بپوشی؟
-سرمه ایه.
نگین به سمت من برگشت و گفت:
_ تمنا تو چی می خوای بخری؟
لبخندی بهش زدم و گفتم:
_فدات شم،من چیزی لازم ندارم.
بعداز بازدید از چهار مغازه،بالاخره نگین در مغازه پنجم رضایت داد و یه کروات سربی رنگ با خالهای سرمه ای انتخاب کرد.
امیر که دید نگین خسته شده و دیگه قصد خرید نداره،خوشحال شدو لبخندی زد و گفت:
_خانم ها حالا که خرید کردنتون تموم شدفرضایت می دید بریم شام بخوریم؟
هردو با هم به نشانه موافقت سرتکان دادیم، امیر در حالی که جلوتر از ما حرکت می کرد به طرف ما برگشت و گفت:
-حالا چی میل دارید؟
نگین سریع گفت:
_پیتزا.
و بعد رو به من کرد و ازم پرسید:
_تو چی می خوری؟
_منم با پیتزا موافقم.
وقتی رسیدیم خونه،ساعت از یازده ونیم هم گذشته بود. نگین تموم خریدهاش رو وسط سالن ولو کرده بود و یکی یکی مشغول بررسیاونا بود،فقط وقتی روسری اش رو برداشت از قیافه ترش کرده ای که به خودش گرفته بود فهمیدم چندان دل خوشی از روسری خریداری شده نداره.
در همون لحظه تلفن زنگ زد و من در میان حرف نگین که گفت این وقت شب کی می تونه باشه،گوشی رو برداشتم.
_سلام خانم دوستی،ببخشید که بد موقع مزاحم شدم.چندبار تماس گرفتم،منزل تشریف نداشتید.استاد هستند؟
به قول نگین باز هم همون دانشجوی خوش سر و زبون بود.دستم رو،روی دهنه گوشی گذاشتم و امیر و صدا کردم و گفتم:
_با شما کار دارنفهمون خانم دانشجوی ساعی و درس خون هستند.
امیر با خنده گوشی رو از دستم گرفت و همان طور که ازکنارش بلند می شدمادامه دادم:
_بهتره برای فردا شب دعوتش کنید،فکر کنم همراه خوبی براتون باشه.
امیر هم کم نیاورد و گفت:
_حتما،چه فکر خوبی کردی.
کنار نگین نشستم و در جواب سوال اون که پرسید کیه،گفتم یکی از دانشجوهای امیر .
نگین چینی به پیشونی اش انداخت و گفت:
_من نمی دونم این دختر وقت و زمان حالیش نیست.خجالتم نمی کشه،خب می ذاشت یه دفعه نصف شب زنگ می زد.رو که نیست...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
_حتما کار واجبی داره.
_واجب...من که فکر نمی کنم...اصلا ولش کن. تمنا این روسری به این لباس نمیاد.حسابی پشیمونم،عجب غلطی کردم که گوش به حرف شما دادم.
نگاهی به روسری انداختم و گفتم:
_یعنی توی روسری هات،روسری ای پیدا نمی شه که با این لباسجور باشه؟
_چرا داشتنش و دارم اما قبلا سر کردم.
_خب کرده باشی،مگه چی می شه دوباره سرش کن.
_ببینم چی می شه...تو فردا شب چی می خوای بپوشی،برو بیار ببینم.
_نچ نمی شه،فردا شب می بینی.حالام اینا رو ول کن،برو یه قهوه برام بیار.
نگین که به طرف آشپزخانه رفت،من با دقت لباس هاشو تا کردم و داخل کیسه گذاشتم. امیر هم بعداز گذاشتن گوشی به طرف من امد و گفت:

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
_چی شده؟نکنه بازم داشت به خاطر روسری غر می زدبا سر جوابشرو دادم و دوباره ادامه داد:
_حالا کجا رفت؟
_رفت قهوه درست کنه.
_به سفارش شما بیتا رو هم دعوت کردم.
آهسته زیر لب گفتم:
_پس اسمش بیتاست.
بی توجه به حرفم بسته ای رو به طرفم گرفت و گفت:
_داشتم فراموش می کردم،این هدیهبرای شماست.بابت جبران رفتار بد چند روز گذشته ام.
منکه به کل ماجرای اون روز رو فراموش کرده بودم با این حرف امیر احساس کردم هرچه خون در بدن دارم به یکباره به مغزم هجوم آورد.اون فکر می کرد من کی هستم؟یه بچه که می تونه با دادن اسباب بازی سرم رو شیره بماله و خرم کنه و هرطور کهدلش می خواد با من رفتار کنه و بعد با خریدن یه هدیه دوباره بخواد دل شکسته من و بند بزنه.این خودش یه نوع توهین و تحقیر بود که من نمی تونستم تحمل کنم.بسته رو به طرفش گرفتم و به طعنه گفتم:
_خیلی زحمت کشیدی ممنون ولی من نیازی به هدیه ندارم.
با گفتن این حرف بدون اینکه فرصتی بهش بدم به طرف آشپزخونه رفتم که نگین با دیدنمگفت:
_چقدر عجله داری،الان حاضر می شه.
همون لحظه در آشپزخونه محم به دیوار خورد و من و نگین با شنیدنصداش از جاپریدیم، امیر عصبانی واردآشپزخونه شد و با فریاد گفت:
_تو هنوز نمی دونی پس دادن هدیه یعنیتوهین به طرف مقابل.
خیره شدم به صورتش و گفتم:
_وقتی تو با اون حرفات شرافت وپاکی من و زیر سوال می بری،اهانت به من نبود؟
سرشو انداخت پایین و گفت:
_من که ازت عذرخواهی کردم،تازه برای اینکه من و ببخشی برات هدیه هم خریدم.
_ولی من بچه نیستم که با یه بسته شکلات همه چیز رو فراموشکنم.
_اتفاقا خیلی بچه ای،هم بچه ای همکوته فکر.
نگین که اوضاع رو اینطوری دید مداخله کرد وگفت:
_چه خبرتونه،خونه رو روی سرتون گذاشتین.چی شدهکه دوباره عین سگ وگربه به جون هم افتادین.واقعاکه هردتون بچه هستین،هنوز پنج دقیقه نشده که تنهاتون گذاشتم.
در حالی که از شدت ناراحتی و عصبانیت می لرزیدیم روکرم به نگین وگفتم:
_می خواستی چی بشه،آقا امیر به پاکی من شک کرده بودن اما حالاکه شکشون بر طرف شده فکرکردن می تونن با خرید هدیه و یه معذرت خواهی همه چی رو تمومکنن.
دستی به موهاش کشید و گفت:
_توقع داشتی چه کار کنم،من کهبهت اخطار کرده بودم تنهایی جایی نری اما تو حرف من و نشنیده گرفتی و سرخود پاشدی رفتی تو باغ،بعد هم که فاتح اون حفا رو زد....
دستم رو به کمرم زدم و بین حرفش پریدم و با خنده عصبی گفتم:
_چقدر قشنگ همه اتفاقات رو با همجمع بندی کردی.تو فقط بهمنگفتی تنهایی نرو جایی گم می شی.نگفتی که حق ندارم توی اون خونه هم بگردم،من از کجا باد می دونستم که آدم تو خونه فامیلشم امنیت نداره.
تمام بدنم گر گرفته بود و دیگه جای موندن و صبر کردن نبودفبا حرص در اتاقم رو بهم کوبیدم و کنار پنجره مشغول فرستادن اون دود لعنتی به ریه هام شدم.صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم اما همچنان بی اعتنا پشت به در ایستاده بودم.
_تمنا فکر نمی کنی داری زیادهروی می کنی؟
تمام خشمم رو در پک محکمی خالی کردم. نگین در کنارم قرار گرفت و اون و ازدستم بیرون کشید و از پنجره پرتش کرد بیرون و گفت:
_اَه این دیگه یه که بهش عادتکردی.لابد سوغات فرنگه.
بی اعتنا بهحرفش یکی دیگه روشن کردم. نگین از روی تاسف سری تکان داد و گفت:
_بسته هاتو برات آوردم وگذاشتم روی تخت،هروقت آروم شدی بازشون کن.
_برای چی همچین کاری کردی همین حالا ببر پسش بده.
_من نمی برم.
از پنجره فاصله گرفتم و گفتم:
_باشه،خودم می برم.
نگین عصبی سرم فریاد کشید:
_دیگه داری شورش و درمیاری.
بعدهم با حرص دستم رو گرفت و روی تخت کنار خودش نشوند و گفت:
_تو اگه از دست امیر ناراحت شدی مطمئن باش اون خودش خیلی بیشتر از تو ناراحته،هم بهخاطر شکی که به پاکدامنی تو کرده و هم به خاطر اینکه تو به اون حال و روز افتاده بودی.ازت خواهش می کنم امیر رو ببخش.داره رنج می کشه،گناه داره.به قیافه اخموش نگاه نکن،قلبش خیلی رئوفه.خواهش میکنم هدیه اش رو قبول کن تا از این عذاب وجدانی که گرفتارشه راحت بشه.
چنگی به موهایم زدم و با کمی تامل گفتم:
_باشه قبول ی کنم اما نه به اینخاطر که بخشیدمش چون برای اینکه بتونم ببخشمش احتیاج به زمان دارم.
نگین پرید گونه ام رو محکم بوسید و گفت:
_فدات بشم،تو چقدرمهربون و با گذشتی.تو فقط الان دل امیر رو نشکن،بعد هر وقت خواستی و تونستی توی دلت اونو ببخش.حالا بیا بازشون کن ببینم این بی سلیقه پی برات خریده.
_خودت بازشون کن.
_لوس نشو،اینا مال تو هستن.من این وسط چه کاره ام.
بدون توجه به حرفش بسته ها رو به طرف اون هل دادم. نگین هم از خدا خواسته با دقت و ظرافت کاغذ کادو ها رو باز کرد،در جعبه اول یه دستبند برلیان زیبا بود که نگین فوری روی مچ دستش امتحانکرد و با ذوق زیاد گفت:
_وای چ با سلیقه،چقدر خوشگله،خدا شانس بده!
در بسته دوم،یک عطر خوشبوی زنانه بود که نگین با بو کردنش به حالت مسخره روی زمین ولو شد و با خنده گفت:
_این یکی رو اگه تعارف هم نکنی،یواشکی ازش استفاده می کنم.خدا یه جو شانس بده.اون از روسری که برای من خریده،این هم از خریدی که برای تو کرده.تا حالا نمی دونستم که این میرغصب انقدر خوش سلیقه است.حالا الهه غضب یه لبخند ما رو مهمون می کنن.
از لحن بیان نگین خنده ام گرفت.با دیدن لبخندم گفت:
_چیه خوشت اومد گفتم الهه غضب،وای چه زوج پرتفاهمی،این تفاهم شما دوتا من و خفه کرده.
از روی زمین بلند شد و رفت پای پنجره و گفت:
_بیا،اینم یکی دیگه از اون نقاط مشترک،برم زود بهش خبر بدم که خانم از خر شیطون اومدن پایینوگرنه یه مدت دیگه که بگذرهمثل دودکش می شه.
امیر با اینکه خودش رو در حجاب تاریکی مخفی کرده بود اما شعلهسرخ سیگارش رسواش می کرد.بهدیوار کنار پنجره تکیه دادم و به وسایل روی زمین خیره شدم،پسره دیوونه،خودش هم نمی دونه داره چی کار می کنه.از یه طرف با دست پس می زنه و از طرف دیگه با پا پیش می کشه.
**********

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
وقتی به مکان مورد نظر رسیدیم، امیر ماشین رو نگه داشت که نگین با تعجب پرسید:
_اینجا کجاست؟
_خونه بیتا، تمنا ازم خواست دعوتش کنم.
امیر که پیاده شد،در مقابل نگاه پراز سوال نگین گفتم:
_هرچی باشه اون توی این مهمونی به یه همراه نیاز داشت.
_ما اینجا چغندریم دیگه!
_تو احتمالا کسی رو داری که در طول مهمونی همراهیت کن،ولی امیر تنهاست.
_پس تو چی،تو می خوای کی رو همراهی کنی؟ تمنا حواست کجاست اینجا ایرانه و خیلی باسوئدفرق داره.
امیر میان کلام نگین سوار شد و گفت:
_اان میاد.
نگین ضربه ای با مشت روی شونه امیر زد و گفت:
_برای چی بیتا رو دعوت کردی؟
_ تمنا ازم خواست.
_ اِ از کی تا حالا تو به حرف تمنا گوش می دی.اون وقت تو هم قبول کردی.خر خودتی،تو نباید یهکلمه از من می پرسیدی.پاشدی رفتی سرخود دختره رو دعوت کردیکه چی،می دونی این کار تو چه معنی می ده؟
امیر با صدایی که رگه های خشم در اون پیدا بود گفت:
_من اصلا فکر نمی کردم که اون قبول کنه.حالا دگه بهتره این بحث و تمومش کنی چون داره میاد.
با دقت به دختری که از در خارج شد و به سمت ماشین اومد نگاه کردم،شال نارنجی و مانتوی قرمز به همراه شلوار برمودای قرمز پاش کرده بود و کیف و کفش نارنجیش رو هم با شالش ست کرده بود.
با دیدن قیافه اش حسابی جا خوردم،موهایی با مدل میکروبی که نوکش رو قرمز کرده بود به راحتی از زیر شالش پیدا بود.گوشه ابروی چپش رو سه حللقه طلایی زینت داده بود و آرایش بسیار تند و زننده ای به صورت داشت.وقتی سوار شد،دوباره با یک نگاه از سر تا پاش رو از نگاه گذروندم.برام جای تعجب و شگفتی داشت چون هیچ فکر نمی کردم این تیپ دخترا رو تویایران ببینم.کجایند دولتمردانی که حنجره ی خد را پاره می کنند،در ایران حقوق بشر رعایت نمی شود و زنان در خانه ها حبش شده اند و اگر بخواهند بیرون بیاییند در چند متر پارچه به نام چادر اسیرند،بهتره که خودشون بیان و با چشمای خودشون ببینند که بعضی از دختران ایرانی گوی سقت رو از دخترانشان ربوده اند.
بیتا سوار شد با عشوهسرش رو تکون داد و با خوشحالی رو به ما کرد و گفت:
_هنوزم باورم نمی شه که استاد از من دعوت کرده باشن!
امیر بدون اینکه بهش نگاه کنهگفت:
_من فقط خواسته تمنا رو انجام دادم.
بیتا با شنیدن حرف امیر نگاه کنجکاوش رو از روی نگین به سمت من چرخوند و دوباره به صورت کلافه نگین خیره شد.
نگین ناراحت و معذب روی صندلیجلو شق و رق نشسته بود و حرکتی نمی کرد.می تونستم حدس بزنم که الان توی دلش چه حرصی می خوره.با لبخندی به سمت بیتا برگشتم و گفتم:
_ تمنا هستم و ایشون هم نگین خانومه.
در جوابم لبخندی به رویم زد که باعث شد،نگینی که روی دندان نیشش گذاشته بود خودنمایی کند.از تعجب شاخ درآورده بودم.این دختر حتی به دندون هاش هم رحم نکرده بود.نصف صورتش که جراحی پلاستیک بود،بقیه رو هم که با آرایش کون فیکون کرده بود.به قول نگین یه نقاشی و صافکاری حسابی رفته بود.
با شنیدن صدای آرومش،نگاهم رو از روی صورتش برداشتم.
_شما هیچ شباهتی به خواهرتون ندارید!
در جوابش چیزی نگفتم و فقط لبخند زدم.در طول مسیر تنها حرفی که نگین زد این بود،خرید گل فراموش نشه که امیر در جوابش گفت:
_قبلا با پیک فرستادم.
اما بیتا برعکس نگین و بدون توجه به حال اون رندانه امیر رو به حرف گرفته بود.از پاسخ های کوتاه امیر و همچنان از فشاری که روی فرمان ماشین می آورد،می تونستم بفهمم که خیلی معذب و عصبیه.
با راهنمایی شادی خواهر آرش ،برایتعویض لباس به اتاق رختکن رفتیم.نگین در فرصت کوتاهی که پیدا کرده بود،در گوشم گفت:
_بعضی اوقات به عقل تو شک می کنم.به جای اینکه توی این مهمونی خوش باشیم و ازش لذت ببریم،باید قیافه این خانم دلقک رو تحمل کنیم و حرص بخوریم.
تنها کاری که در مقابلجوش و خروش نگین انجام دادم،زدن لبخندیکم رنگ بود،در حالی که فقط خدا می دانست که در دلم چه غوغایی به پاست.
صنم بی نهایت زیبا و دوست داشتنی شده بود و به راحتی می شد از برق چشماش پی به علاقه ای که به آرش داره برد.نگاه آرش هم گویای همین مطلب بود و من در دلم آرزوی کردم که به راستی این عشق،عشق به صنم باشه نه پونه.با نگین و بیتا سریه میز نشسته بودیم که فرزان به همراه امیر به سمت ما اومد وگفت:
_خانم ها،خیلی خوش اومدین،به تمنا خانم،ستاره سهیل شدن و دیگه زیارتتون نمی کنیم.
در جوابش لبخندی زدم وگفتم:
_کم سعادتی ازماست،شما که شرایط من و بهتر می دونین.این چندوقته که آرش شرکت نبودانجام تمام کارها به عهده من و مهندس کاظمی بود.
_می دونم،اما بهتره این و فراموش نکنین که خودتون این لقمه رو برای آرش گرفتید و دستش رو توی حنا گذاشتید.
فرزان بعداز گفتن این حرف با دست ضربه ای پشت امیر زد و گفت:
_می بینم که خیلی خوب با7 خانم کار کردین،حسابی راه افتادن.
امیر با لبخند خشکی گفت:
_ تمنا ،خودش به فارسی مسلطهاما اگه پیشرفتی هم کرئه باشه کار دست پرورده خودته... تمنا چند لحظه بیا کارت دارم.
امیر بعداز اینکه من و به جای خلوتی برد گفت:
_این چیه پوشیدی؟
_چی رو می گی؟!
_منظورم لباسیه که تنت کردی.
با تعجب به لباسم نگاه کردم و گفتم:
_مگه چه ایرادی داره؟!
_اصلا هیچ ایرادی نداره!اگه می گفتی که پارچه اش کم بود بازهم باور نمی کردم،چطور یه مترپارچه اضافه و بی مصرف رو تونستن به عنوان دنباله بذارن پشت لباس،اون به یقه و آستینش که رسیده پارچه کم آورده.
_چرا بهونه می گیری و الکی میخوای ایراد بگیری.نگاه کن تموم خانم هایی که توی مجلس هستند از این لباس پوشیده تر تنشون نیست.حتی فکر کنم لباس من خیلی بهتر و مناسب ترازلباس دوست دخترت باشه.
_من به دیگران چه کار دارم،به توام و می گم این چیه پوشیدی؟
_فکر نمی کنم به تو ربطی داشته باشه،دیگه داری شورش رو درمیاری.
_برعکس،اتفاقا خیلی هم به من مربوطه.یادت باشه تا زمانی کههمسر بنده هستی،تمام کارهات از کوچیک و بزرگ به من ربط داره.
_کدوم همسر،اون فقط یه قرارداده،یه تیکه کاغذ بی ارزش،خودت هم خوب می دونی پس بی خودی سعی نکن که روی اون مانور کنی.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 7 از 14:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  13  14  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

تمناى تو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA