انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 14:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  13  14  پسین »

تمناى تو


مرد

 
امیر نگاه تند و تیزی بهم انداخت وگفت:
_قبا از این حرفا نمی زدی و حرف از حرمت و احترام به اسم و شناسنامه بود.چی شده راه افتادی؟!
_اون حرفا همش مربوط به گذشته اس،فکر کن یه اشتباه لفظی از جانب من بوده.
_به نظر من الان هم هیچ فرقی با چند روز گذشته نکرده.این و باید به خاطر داشته باشی که چه دلت بخواد و چه دلت نخواد تو،هنوز زنمن هستی و باید تابع و مطیع امر من باشی.
در حالی که سعی می کردم خونسردی ظاهری ام رو حفظ کنم به چشمانش خیره شدم وگفتم:
_و اگه نباشم؟
_باید باشی چون من اینجور می خوام.
_خواسته تو برای من اهمیتینداره.
_ولی از این به بعد باید اهمیت پیدا کنه چون قانون این کشور این طور می گه.
_پس من هرچه زودتر این قرارداد و فسخ می کنم تا از دست این ادا و اطوارت راحت بشم.
_حتما،اگه تونستی این کار و بکن.
_معلومه که می کنم،هیچکس هم نمی تونه جلوی من و بگیره.
_پس بذار این دفعه و برای همیشه آب پاکی رو،روی دستت بریزم که اگه تا الان فکر می کردی شوخی می کنم ازاین به بعد بفهمی که هیچ شوخی در کارنیست.می تونی بری از هر کسی که دوست داری بپرسی،بهت میگم که توی ایران حق طلاق با مرد،یعنی اگه مردی نخواد زنش روطلاق بده هیچکس،حتی قانون هم نمی تونه به این کار وادارش کنه،تو که دیگه جای خود داری پس سعی نکن با من بجنگی چون به ضررت تموم می شه.حالام مثل یه بچه خوب به حرفم گوش کن و اون طور که من می خوام رفتار کنتا من هم به قولم عمل کنم اما اگه بخوای لج کنی،من از تو لجباز ترم.اینو بدون هیچ کس نمی تونه من و وادار به کاری کنه که نمی خوام.آهان داشت یادم می رفت یه چیز دیگه،فکر خارج رفتن رو هم ازسرت بیرون کن چون شما بدون اجازه من نمی تونید از کشور خارجبشید.
امیر با گفتن این حرفها و زدن لبخند پیروزمندانه ای من و با افکارم تنهاگذاشت.از شدت ناراحتی با مشت به دیوار کوبیدم و فریاد زدم:
_لعنتی.
_آی ،آی داری چه کار می کنی.حیف این دستهای خوشگلت نیست که به دیوار می کوبی.
چشمام رو بستم ومحکم روی هم فشار دادم تا اشکم سرازیر نشه، نگین با دیدن حال و روزم گفت:
_چیه،چی شده.چرا بغض کردی؟
_از دست این برادر دیوونه تو،آخرش خودمو می کشم.
_اَه بازم که رفتین تو جلد سگ وگربه.بابا یه امشب و کوتاه بیایین مثلا اومدیم توی جشن و شادی آرش شریک باشیم و لذت ببریم.نه اینکه شما بخوایید روی اعصاب همدیگه فوتبال بازی کنید...بهتره خودتو کنترل کنی،ضمنا لبخند فراموشت نشه.تو که نمی خوای این دختره فرصت طلب از اب گل آلود ماهی بگیره!بخند دیگه،چرا مثل مجسمه زل زدی به من.
_به چی بخندم،به حال و روزم.
_نه،به دنیا بخند تا به روت بخنده...حالام پاشو بریم،این همه به خودمون نرسیدیم که بیایم اینجا قایم بشیم.
با بازگشت دوباره به سالن، امیر و بیتا رو دیدم که داشتن خیلی صمیمانه با هم حرف می زدند.
تمام تنم گر گرفت.پسره بیشعور،نه به اینکه از یه طرف برای من مقرارت وضع می کنه و از طرف دیگه خودش.... نگین وقتی مسیر نگاهم رو دنبال کرد،با دیدنامیر و بیتا ضربه ای به روی شونه ام زد و گفت:
_بی خیالش،اگه من جای تو بودم همین حالا می رفتم یه بوی فرند خوشگل و خوش تیپ برای خودم تور می کردم تا بلکه اینامیر احمق و پپه بفهمه دنیا دست کیه.ببین تو رو خدا با این دلقک چه جوری گرم گرفته،دلم می خواد برم با همین دستام اون چشای بی حیا و پروش رو از کاسه در بیارم.
در حالی که از اداهای نگین خنده ام گرفته بود دستش رو کشیدم و سر میز کناری امیر و بیتا که خالیبود نشستیم.چند دقیقه ای نگذشته بود که دوباره سر و کله ی امیر پیدا شد و نگاه خیره اش رو به چهره ام دوخت و گفت:
پايان قسمت پانزدهم

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت شانزدهم

_چرا اینجا نشستید؟
نگین زل زد تو صورت امیر و گفت:
_ما اینجا رات تریمفشما اونجا.
_ولی من ناراحتم، تمنا پاشو با نگین بیا بشین سر همین میز.
از لحن دستوری امیر خوشم نیود اما چون حوصله بحث کردن نداشتم برای همین ناچار به حرفش گوش کردم.
بیتا با دیدنم عشوه ای اومد وگفت:
_ تمنا جون،لباستون خیلی شیکه.همین الان داشتم از امیر خان می پرسیدم که از کجا خریدین.
_هدیه کریسمس سال گذشته است،از طرف یکی از دوستام.
با آوردن اسم پیتر می خواستم حرصامیر و دربیاورم. نگین که تعجب رو توی نگاه بیتا دیده بود،چشمو ابرویی بالا انداخت و گفت:
_می دونی چیه بیتا جون، تمنا سهچهار ماه بیشتر نیست که برگشته ایران.بخاطر همین هرچی می پوشه،همش اورجینال هستن.
_کدوم کشور؟
نگین دوباره قبل از من پیش دستیکرد و گفت:
_سوئد.این لباس رو هم که می بینی،پیتر که یکی از دوست و همکارای نزدیکش،براش خریده.
بیتا در جواب نگین گفت:
_واقعا باید بگم که خوش سلیقه هستن.رنگش شبیه رنگ چشماتونه،شما که لنز نذاشتین؟یا شایدم گذاشتین.
نگین زودتر از من جواب داد:
_در سلیقه پیتر که اصلا نباید شک کرد،مگه نه امیر .اما در مورد رنگ چشما تمنا باید بگم که از اول تولدش همین رنگی بود یعنی آبی خاکستری.
_اما این رنگش چیزی ما بین سرمه ای و آبی نفتیه!
_حتما پیتر وقتی می خواسته این لباس رو برای تمنا بخره این رنگاز چشمای تمنا رو به یاد داشته.آخه نمی دونی که بیتا جون این پیتر چه پسر اقاییه.
خدا باید رحم می کرد چون این پیتر افتاده بود روی دنده پرچونگی،بقدری از پیتر تعریف کرد که حتی من هم فکر کردم داره درباره ی شخص دیگه ای حرفمی زنه.اما چیزی که بیشتر از همه برام لذتبخش تر بود دیدن قیافه امیر بود که لحظه به لحظه گرفته تر می شد.آخرش هم نتونست تحمل کنه وگفت:
_من دارم می رم پیش بچه ها،شماخانم ها رو تنها می ذارم تا راحت باشید.
امیر رفت اما نگین هنوز دست ز حرف زن برنداشته بود.دیگه حسابی از پرحرفی های نگین کلافه شده بودم که فرزان به دادم رسید و از نگین خواست که همراهیش کنه، نگین هم از خدا خواسته قبول کرد.بیچاره فرزان،دلم به حالش می سوخت.
بعداز رفتن امیر و نگین،من و بیتا با هم تنها شدیم.چنان با ناز و عشوه اسمم و صدا کرد که تموم تنم مور مور شد.
_ تمنا جون؟
_بله.
_اینطور که من متوجه شدم،شما خواهر نگین نیستید پس با هم چه نسبتی دارید؟
با لبخند نه چندان دوستانه گفتم:
_نسبتم در حد یه دوست.
_یک دوست؟!این چه جور دوستیه که شما با اونها در یه خونه زندگی می کنید؟
_مگه اشکالی داره؟
_اشکال که نه اما سوال برانگیزه!
_من که سوالی نمی بینم.
_می دونید،چه طور بگم....من به امیر خان خیلی علاقه دارم.می دونم پررویی اما شما که سالها اون طرفاب زندگی کردید یقینا آدم رکی هستید و به رک گوی عادت دارید...داشتم می گفتم،من به امیر علاقه دارم و فکر می کنم که اون هم نسبت به من بی میل نیست.برای همین هرچیزی که در ارتباط بااون باشه،من و کنجکاو می کنه.
_خب حالا از من چی...
_وای باورم نمی شه دنیا چقدر کوچیکه،یعنی شما همون خانمی هستید که من توی پارک دیدمش!
با شنیدن صدای مرد جوانی کهکلامم رو قطع کرده بود به طرفش برگشتم و به مرد ناشناس نگاهی انداختم.با شنیدن کلمه پارک مغزم چون کامپیوتر همه اطلاعات رو پردازش کرد.باور کردنی نبود ولی این همون مرد جوان و سمج توی پارک بود.
مرد جوان با دیدن نگاه متعجب و بهت زده ی من،خنده ای کرد و گفت:
-باید بگم خیلی خوش شانسم کهموفق شدم دوباره شما رو ببینم.اون روز که افتخار اشنایی کامل نصیبم نشد و من حتی نفهمیدم شما کی هستسید و اسموتنچیه؟
_ تمنا هستم. تمنا سهرابی.
_منم کامبیزم....فکر می کنم شما باید از اقوام عروس خانم باشیدچون اگه از مهمون های آرش بودید،من قبل از این با شما اشنا شده بودم.
_حدستون اشتباه چون من از دوستان مشترک هردو هستم.
_کامبیز،تو همیشه مهمونی رو با دادگاه اشتباه می گیری.
با شنیدن صدای امیر به طرفش برگشتم و دیدم که پشت سر ما با فاصله کمی ایستاده،اصلا نفهمیدم کی و از کجا پیداش شد.
کامبیز با ددن امیر خوشحال شد و بعد همدیگه رو بغل کردن.از هم که جدا شدن،کامبیز خنده صدا داری کرد و گفت:
_چطوری پسر؟پیدات نیست.
_خوبم.حالا ببینم، تمنا متهمه یا شاهد؟
کامبیز سری تکون داد و گفت:
_ هیچ کدوم،فقط می خواستم با خانم ها اشنا بشم.
امیر وظیفه معارفه رو به عهده گرفت و گفت:
_ایشون بیتا خانم هستن یکی از دانشجوهای من،و تمنا خانم هم یکی از دوستان خانوادگیند.
کامبیز چشمکی به امیر زد و گفت:
_چی شده پسر!متحول شدی و با خانم ها می پری.پس نگین کجاست؟نمی بینمش.
امیر با دست به پشت سرش اشاره کرد و گفت:
_اگه سرت و برگردونی می تونی ببینیش،کنار فرزان.
کامبیز بدون تعارف صندلی رو عقب کشید و روش نشست. امیر دستی به شونه اش زد و گفت:
_آی پسر،کسی از تو دعوت نکرد سر این میز بشینی.
_سخت نگیر....من و تمنا خانم قبلا یه اشنای مختصری با هم داشتیم.الان هم دنبال فرصتی هستم که کالش کنم.
امیر نگاه شکاکش رو بهم دوخت توی چشماش هزارتا سوال بی جواب موج می زد.بی توجه به نگاهش،شونه ام رو بالا انداختمورو به کامبیز کردم و گفتم:
_فکر نکنم که یه برخورد ساده توی پارک و بشه به حساب آشنایی گذاشت.
امیر روی صندلی کنار بیتا نشستو گفت:
_کامبیز همیشه عادت داره که اغراق کنه برای همین زیاد حرفاش وجدی نگیرید.
نگاهم به اون طرف سالن افتاد، نگین همراه فرزان داشت به این سمت می اومد.
نگین که از قیافه اش معلوم بود حسابی خسته شده گفت:
_ببینم این کیه که صندلی من و اشغال کرده؟
کامبیز سرش و به طرف نگین برگردوند و گفت:
_چه احوالپرسی گرم و دوستانه ای.
نگین با دیدن کامبیز اخمی به چهره اش نشوند و گفت:
_خدا به من رحم کنه که باید امشب قیافه تو رو تحمل کنم.
کامبیز با خنده گفت:
_تو هنوز از دست من دلخوری؟دخترتو چقدر کینه ای هستی!بابا به چهزبونی باید بگم که من حافظ منافع موکلم هستم.برای همین به تو اجازه دخالت بیشتر ندادم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
_آقای حافظ منافع،شما شخصا به من بی احترامی کردین و حتی رعایت زن بودن من و نکردین.
_تو در آن زمان فقط برای من حکم یه خبرنگار فضول و داشتی،نه یک زن و نه خواهر دوستم.
_چه جالب!می دونی الان هم تو برای من فقط یه آدم غیر قابل تحمل هستی نه یه دوست.
کامبیز که در مقابل نگین کم آورده بود،خنده عصبی کرد و گفت:
_وای فرزان دلم برات می سوزه،تو چطور با یه همچین موجودی کار می کنی.من اگه جایتو بودم نمی تونستم یه ثانیه هم تحملش کنم و اخراجش می کردم.
اگه کارد می زدن خون نگین از شدت عصبانیت در نمیومد.در حالی که وجودش یه پارچه خشم بود با صدای بلندی گفت:
_کسی از شما نخواسته که من و تحمل کنی.در ضمن امشب زیاد جلوی چشم من ظار نشو چون یه وقت دیدی کار دستت دادم.
کامبیز با لبخند پرتمسخرش گفت:
_پس بهتون پیشنهاد می کنم که چشماتون و ببندید چون بنده امشب در همه جا حضور دارم...شب همگی خوش .
با رفتن کامبیز، نگین روی صندلیش نشست.فرزان هم یکی از صندلی های خالی رو سر میز ما گذاشت و به جمع ما اضافه شد.
نگین رو کرد به فرزان و گفت:
_وای فرزان،این پسر دای تو تنفر انگیز ترین آدمیه که من در تمام عمرم دیدم!
فرزان برای اینکه نگین و آروم کنه گفت:
_ نگین جان،همونطور که تو رویاون پرنوده کار می کردی کامبیز هم روی اون کار می کرد.هردو با کار و دیدی متفاوت،باید این و بفهمی که اون جنبه حرفه ای شغلش رو رعایت کرده.
_لازم نکرده توجیه کنی،اون میتونست مودبانه تر برخورد کنه.
_ تمنا .
به سمت امیر برگشتم.ایستاده بود و دستش رو به طرفم دراز کردهبود.با تعجب گفتم:
_من!...بهتر این دور رو با بیتا باشی.
بیتا هم از خدا خواسته و بی توجه به اخم های درهم کشیده امیر از کنار ما بلند شد. تمنا هم که در کار انجام شده قرار گرفته بود مجبور شد که بیتا رو همراهی کنه.
دلم خنک شد فکر کردی خیلی زرنگی،به موقعش من هم بلدم کجا و چه جوری حالت رو بگیرم.باید توی خواب ببینی که من ازت اطاعت کنم....ولی عقلمدوباره بهم نهیب زد،دختره ی احمق چه راحت گوشت و گذاشتی جلوی گربه.اون به تو اعلان جنگ کرده بود اون وقت تو خیلی راحت گذاشتی اون برنده بشه.دوباره تنها شده بودم چون فرزان و نگین هم رفته بودن وسط،دلم نمی خواست چشمم به اون قسمت از سالن بیفته برای همین نگاهم رو،روی مهمون ها چرخوندم تا اینکه نگاهم در نگاهصنم گره خورد.تنها بود، آرش رو در کنارش ندیدم.با دست بهم اشاره کرد که برم کنارش،به نظرم صنم بهترین گزینه برای فرار از تنهایی بود.
وقتی در کنارش قرار گرفتم گفت:
_بشین کنارم،چه شده خانم مهندس تنها نشسته بودی؟
_نمی شه برای اینکه اینجا جای آرش.در ضمن باید بهت یادآوری کنم که من در اینجا فقط تمنا هستم نه خانم مهندس.
صنم با خنده ظریفی گفت:
_ تمنا جون،تو نمی خواد به فکر آرش باشی چون اگه آرش جاش رو دوست داشت،نمی رفت دنبال رفیق بازی.
خندیدم و گفتم:
_نکنه می خوای با نشوندن من در کنارت کار آقا داماد رو تلافی کنی؟
_پس چی،حالا کجاشو دیدی.باید کم کم یاد بگیره که دیگه دور کارهای مجردیش رو خط قرمز بکشه.نگفتی چرا تنها نشسته بودی پس...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_برای اینکه بقیه رفتن اون وسط و مشغولن.
_اون خانومه که لباس قرمز پوشیده بود وهمراهتون بود کی بود؟
_دوست دختر امیر .
-شوخی می کنی!اصلا فکر نمی کردم که آقای دوستی هم اهل این حرفا باشه!
_مگه آقای دوستی آدم نیست.خب آدمها دل دارن دیگه.
من و صنم هردو با شنیدن جمله امیر که پا برهنه وسط حرف ما دویده بود،جا خوردیم و به طرفش برگشتیم. آرش هم در کنار امیر ایستاده بود و به من و همسرش نگاه می کرد.
امیر جلوتر اومد و رو به صنم گفت:
_بهتره که من جمله تمنا رو اصلاح کنم،اون خانم فقط یکی از دانشجوهای منه که به درخواست همین خانم دعوتش کردم...حالا شما همسرتون رو تحویل بگیرید و تمنا رو به من پس بدید.
آرش خنده بلندی کرد و گفت:
_خوشم اومد،خوب بلدی گرو کشی کنی.
_دیدم اگه بخوام همینجوری دست خالی بیام تمنا رو از خانمت درخواست کنم،دست رد به سینه اممی زنه و می گه من تنهام.برای همین تو رو آوردم تحویل بدم و تمنا رو پس بگیرم.
با درخواست مهمونا،عروس و داماد همبه وسط سالن اومدن و در شادی دیگران شرکت کردن در حالی کهارکستر آهنگ زیبایی رو می نواخت،چراغهای سالن خاموش بود و فقط دستگاه های نور پرداز فضا رو،روشن می کردن. امیر دستم و کشید و گفت:
_تو رو باید به اجبار وادار به کاری کرد.امیدوارم توی همرنگ شدن با دیگران ناوارد نباشی.
در جوابش فقط تونستم بگم:
_ امیر .
تصور تکیه به سینه پهن و ستبرش که از شدت عشق و محبت گرم بود،چیزی بود که سالهای دراز ازش محروم بودم و در ارزوی داشتنش می سوختم. امیر همسرم بود،دوستش داشتم و دلم می خواست که همیشه از حمایتش برخوردار باشم.وجودم خواهان قلبی بود که فقط به خاطر عشق و محبت به منبتپه،اونم بدون دلهره و نگرانی امااین ممکن نبود چون امیر باید همسری لایق از خانواده ای اصیل می گرفت.زنی که بتونه اونو کامل کنه و همسری شایسته باشه،نه من که دختر یک دایمالخمرقمارباز با حیثیتی برباد رفته بودم.
_ تمنا !
این صدا،صدای امیر بود که اسمم رو صدا می کرد.سرم رو که بالا گرفتم نگاهم با نگاهش گره خورد که زود سرم و پایین انداختم.
دوباره صدام کرد،وقتی نگاهش کردم،چشم غره ای رفت و گفت:
-جمله ام باید دستوری باشه تا گوش کنی!
باز لجبازیم گل کرد،در حالی که همچنان سکوتم رو حفظ کرده بودم به گره کرواتش خیره شدم.
نزدیک تر شد و کنار گوشم زمزمه کرد:
_با اینکه خیلی خیره سری،اما از انتخابم راضیم.
با لبخندی پر از طعنه گفتم:
_چرا این حرفا رو به من می زنی،نکنه من و با بیتا خانم اشتباهگرفتی.هرچی باشه اون شریک وهمراه جنابعالی بوده نه من.
_شنیده بودم که می گن زن جماعت ناقص عقله ولی انگاری تویکی به کل مغزت معیوبه و احتیاجبه یه شستشوی کامل داری...آخه دختر خوب،اینجا ایرانه و یه مرد نیاز نداره که در مجالس به همراه خودش شریک و همراه داشته باشه.
_پس چرا از بیتا دعوت کردی؟
با بی تفاوتی شانه اش را بالا انداخت و گفت:

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
_تو گفتی،خودت ازم خواستی،نکنه یادت رفته.
_می خوام بدونم بیتا در زندگی تو چه جایگاهی داره؟
_آی آی دیگه نشد،داری زیادی کنجکاوی می کنی!
کامبیز در حالی که اروم آروم به مانزدیک می شد گفت:
_ امیر حاضری همراهت و با من عوض کنی؟
_شرمنده،من رفیق نیمه راه نیستم.با هرکی شروع کنم با همون هم تموش می کنم.
_پس من رفتم سراغ فرزان.
وبعد با زدن قهقه بلندی از کنار ما دور شد.نگاهم به سمتی بودکه کامبیز داشت به اون طرف می رفت،آروم به امیر گفتم:
_کافیه دهانش و باز کنه تا نگین خفه اش کنه.
_کامبیز آدم بدی نیست،تو کارش هم خیلی جدیه اما خارج از اونمحیط،فرد شوخیه که از سر به سر گذاشتن با دیگران لذت می بره.
امیر نگاه محبت امیزی بهم کرد و گفت:
_دخترا همشون همین طورند...مثلا خود تو،در حالی که در خواست پیتر رو رد کردی داری از هدایایی کهبهت داده استفاده می کنی.
-تو اشتباه می کنی چون پیتر برای من فقط یه دوست خوبه،درست مثل سهیل و هیچ کس نمس تونه هدیه دوستش رو نپذیره ودستش رو رد کنه.پس دادن هدیه کار درستی نیست،درضمن پیتر اون خصوصیاتی رو که من از همسرمانتظار دارم رو نداره و در اینده هم نخواهد داشت.
امیر نگاه کنجکاوش را به صورتم دوخت و گفت:
_می شه به من بگی همسر تو چه ویژگی هایی باید داشته باشه.آخ ببخشید،داشتم از یه فرد غایب حرف می زدم ولی دراصل منظورم خودم بود.
_نمی دونم تا به حال درموردش فکر نکردم.
_فکر نکردی یا نی خوای چیزیبه من بگی؟
_آهنگ تموم شد.
_کجا،دور بعد رو همراه و در کنارمباش.
_خسته شدم،تشنه امه.
_باشه،بریم بشینیم....نمی خوایجوابمو بدی؟
_اگه نخوام جوابتو بدمفمجبورم می کنی!
امیر لحظه ای نگاهم کرد و بعد با گفتن میل خودته،با عصبانیت منو ترک کرد.چند لحظه بعد صدای نگین رو در کنارم شنیدم که گفت:
_باز که تنهای، امیر کو...چی شده،چرا گریه می کنی؟!
_هیچی دلم گرفته.
_خر خودتی!باز چند دقیقه تنهاتونگذاشتم،دوباره شروع کردیم مغز همدیگه رو جویدن.حالام اشکات رو پاک کن که تموم آرایشت خراب شد.
بهمراه نگین به دستشوی رفتم.ابخنک حالم رو بهتر کرد و مغزم رو دوباره به کار انداخت،حالا که اون می خواست با اعصاب من بازی کنه،من هم کارش رو تلافی می کردم.
تمام آرایشم و شستم و فقط به زدن یه رژلب و رژگونه بسنده کردم. امیر تا اخر شب با بیتا گرم گرفته بود که البته من هم ازقافله عقب نموندم و با فرهاد،برادر فرزان همراه شدم.
********
صبح که وارد شرکت شدم،مهندس کاظمی با عجله به طرفم اومد و گفت:
_سلام خانم مهندس،زیاد مزاحم وقتتون نمی شم فقط یه عرض کوچیک داشتم خدمتتون.
_سلام از ماست،خواهش می کنم بفرمایید.
_مناقصه ای رو که یه ماه پیش توش شرکت کرده بودیم و یادتونه،تو مناقصه برنده شدیم و امروز باید برای عقد قرارداد بریم.همیشه اینجور کارها رو مهندس پناهی انجام می دادند اما حالا که ایشون نیستندفشما باید از طرف شرکت برید.
آهی کشیدم و گفتم:
_حالا نمی شه شما برید؟
_گفتم که چون شما دومین مقام در این شرکت هستین پس این کاروظیفه شماست.
-این ماه عسل آرش هم پاک برای ما شده دردسر....باشه قبول اما شما هم باید همراهم بیایید.
_نمی شه خانم مهندس چون اون وقت باید در شرکت و ببندیم،درضمن بنده با دو سه تا از مهندس های معماری قرار ملاقات دارم باید حتما ببینمشون شاید یکی شون رو هم استخدام کردم.
_دیگه مجبوری باید قبول کنم،خب حالا کی و کجا باید برم؟
_ساعت یازده باید تو جلسه باشید.آدرس رو براتون یادداشت میکنم،اگه حاضرید همین الان براتون آژانس خبر کنم تا سر ساعت اونجا باشید.
به ساعت مچی ام نگاهی انداختمو گفتم:
_من آماده ام،فقط نمی دونم چی باید بگم و چه کار باید بکنم._نگران نباشید!ما اونجا کسیرو داریم که حافظ منافع شرکته.
_چه جالب،شریک نفوذی.حتما برنده شدن ماهم کار اون شخصه.
_تا حدودی،من دیگه می رم به اژانس تلفن کنم.
در حین پیاده شدن از ماشین نگاهی به ساختمان شرکت که در مقابلم بود انداختم.به قول نگین عجب شرکت پدر و مادر داری بود!
_ببخشید آقا.
نگهبان جلوی در نگاهی به ظاهرم انداخت و با سرش تعظیم کوچکی کرد و گفت:
_خوش اومدید،امری داشتید؟
_می خواستم با آقای فهیمی ملاقات کنم.
_وقت قبلی داشتید؟
_بله.
_طبقه پنجم،دست چپ.
از آسانسور که خارج شدم،در سمت چپم یک میز بزرگ بود با دو خانم منشی که پشتش نشسته بودن.یکی از اونا با تلفن حرف می زد و دومی در حال تایپ کردنبود.با قدمهای شمرده به آنها نزدیک شدم و آهسته گفتم:
_ببخشید.
یکی از اونها نگاهش و از مانیتور کامپیوتر گرفت و پرسشگرانه نگاهم کرد.
_می خواستم آقای فهیمی رو ملاقات کنم.
_وقت قبلی داشتید؟
_بلهفمن از شرکت مهندس پناهی اومدم.
دختر لیست رو به روش رو چک کرد و گفت:
_بله،خواهش می کنم چند لحظه تشریف داشته باشید.
به ساعتم اشاره کردم و گفتم:
_من ساعت یازده با ایشون قرار داشتم.
_لطفا بشینین،خبرتون می کنم.
روی یکی از صندلی های داخل سالن نشستم و پاهام رو،روی هم انداختم.با زندگی در اینکشور یک چیزی رو خوب فهمیده بودم و اونم اینکه در اینجا تنها چیزی که ارزش نداره وقت آدماست.
صدای یکی از دخترها رو شنیدم که رو به همکارش گفت:
_اینها رو می برم تا آقای فهیمیامضا کنه.
نگاهم به همراه دختر به سمت اتاق آقای رئیس کشیده شد اما با بسته شدن در متوقف شد.بعداز مدتی دختر با چهره ای اخم آلود از دفتر خارج شد و با حرص یه دسته بگه رو،روی میز گذاشت و از بین انها برگه ای رو به سمت همکارش گرفت و گفت:
_معلوم نیست این اقای فهیمی دوباره دلش از کجا پره که حرصشرو سر من خالی کرد!
روزنامه رو که همراه داشتم از کیفم خارج کردم و مشغول مطالعه شدم.صدای باز و بسته شدن در اومذد و بعد صدای مردانه ای رو شنیدم که گفت:
_خانم لطفا با شرکت مهندس پناهی تماس بگیرید و ببینید امروز می آن یا نه؟
صداش برام اشنا بود،سرم رو بالا گرفتم و به مرد نگاه کردم با اینکه نیم رخش به طرفم بود اما بلند شدم و چند قدمی به طرفش رفتم و گفتم:
_آقا کامبیز!

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
با شنیدن صدای من هرسه به طرفمبرگشتند،که اخم های کامبیز با دیدنم باز شد و گفت:
_سلام خانم،حال شما.
_سلام،مرسی خوبم.
_شما کجا،اینجا کجا؟!
منشی زودتر از من پیش دستی کردو گفت:
_آقای سلطانی ایشون از شرکت مهندس پناهی تشریف آوردن.
کامبیز دستی به سرش کشید و گفت:
_آه درسته،من پاک فراموش کردهبودم که شما با آرش کار می کنید.خانم،ما خیلی وقته که منتظر شما هستیم؟
_من دقیقا راس ساعت یازده اینجا بودم اما این خانم فرمودن که بایدمنتظر باشم.
کامبیز نگاه پرسشگرش را به هردو منشی دوخت.همان خانمی کهاز من خواسته بود منتظر بمونم گفت:
_آخه اقای فهمیمی گفته بودن کی امروز مزاحمشون نشه چون جلسه دارند.
کامبیز سرش و تکون داد و گفت:
_بله،اگه یادتون باشه گفته بودم که با شرکت مهندس پناهی جلسه دارن و منتظر اونها هستنو با کس دیگه ای ملاقات نمی کنن،درسته!
منشی دستپاچه گفت:
_بله حق با شماست و من فراموش کرده بودم،دیگه تکرار نمی شه.
کامبیز با اشاره به من گفت:
_بفرمایید خانم،بریم به کارمون برسیم که تا همین الان هم به اندازه کافی دیر شده،بهتره دیگه بیشتر ازاین وقت رو هدر ندیم.
درحالی که با کامبیز همراه می شدم نگاهش کردم و گفتم:
_آقای سلطانی بقدری از دیدنتون شکه شده بودم که فراموش کردم بپرسم شما اینجا چه کار میکنید؟
_من وکیل این شرکت هستم.
_اوه فهمیدم،پس پارتی شرکتمهندس شما هستید.
_هیس،شما که نمی خواید بنده کارم و از دست بدم.بفرمایید داخل.
داخل اتاق،سه مرد پشت میز نشسته بودند و معلوم بود که منتظر اومدن من هستند. کامبیز جلوتر رفت و رو به یکی از آقایون کرد و بااشاره به من گفت:
_آقای محسنی مسئول امور مالی شرکت،ایشون هم اقای بحری معاونشرکت و این آقا هم،آقای فهیمی مدیر عامل شرکت هستند.
وبعد به طرف من برگشت و گفت:
_آقایون،خانم مهندس سهرابی از شرکت مهندس پناهی.
انتظار داشتم مدیر عامل مرد میانسال و ا افتاده باشه اما حالا در کمال تعجب می دیدم که از دو مرد دیگر جوان تر و اخمو تره.
آقای فهیمی با نگاهی تحقیر آمیز سرتاپایم را برنداز کرد و گفت:
_آقای سلطانی قراره ما پروژه رو به دست یه خانم بسپاریم!
قبل از اینکه کامبیز بخواد حرفی بزنه گفتم:
_شما همانطور که با یه آقا قرارداد می بندید با من هم قراردادامضا می کنید.من هم پروژه رو در زمانی که در قرار داد ذکر شده به شما تحویل خواهم داد پس می بینید که جنسیت بنده این وسط نمی تونه مشکل ایجاد کنه.
آقای فهیمی اینبار پوزخندی زد و گفت:
_از خوش قولیتون سرقرار می شه فهمید که شما چه آدم دقیقی هستید.
به صورتش خیره شدم و گفتم:
_بنده هیچ تقصیری ندارم چون منشی شرکت به من گفتند شما جلسه دارید.من راس ساعت یازده اینجا حاضر بودم،اگه باور ندارید می تونید از خانم ها بپرسید.
کامبیز که می ترسید بحث بینما دنفر بالا بگیرهفدخالت کرد و گفت:
_مثل اینکه این وسط یه سوءتفاهم پیش اومده بود که اونم شکر خدا حل شد،حالا بهتره به بحث اصلی بپردازیم.
......
پايان قسمت شانزدهم

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت هفدهم

جلسه خیلی خسته کننده بود و من اگه به خاطر آرش نبود یه لحظه هم اون محیط رو تحمل نمی کردم.آقای فهیمی به قدری دقیقو حساس و نکته سنج بود که مو رو از ماست بیرون می کشید و روی تمام صحبت هایی که در اون جلسه انجام شد به تحلیل و بررسی پرداخت.بالاخره بعداز یک ساعت و نیم حرف زدن و بحث کرن قرارداد امضا شد و همه با هم از اتاق کنفرانس بیرون اومدیم.فهیمی نگاهی پراز سوءظن به من انداخت و گفت:
_در کل من به زنها اعتماد ندارم اما این دفعه عقلم و دادم دست سلطانی ولی میدونم که آخرش از اینکار پشیمون می شم.
در جوابش گفتم:
_آقای فهیمی من اهل عمل هستم،حرف برای من ارزشی نداره.موفق باشید.
با گفتن اینها از جمع انها فاصل گرفتم و مشغول پوشیدن دستکش هام شدم و بعد در حالی که به طرف آسانسور می رفتم زیر لب با خودم گفتم،مردک از خود راضی فکر کرده کیه!همچین پوزش رو به خاک بمالم که نفهمه از کجا خورده.
_ تمنا .
سرم رو بلند کردم، کامبیز در حالیکه پالتوش رو می پوشید در کنارم قرار گرفت و گفت:
_از برخوردش ناراحت نشو،چون اون در کل آدم رک و سخت گیریه البته نه فقط با تو بلکه با همه.
_جدی بودن با احمق بودن فرق داره.اون با این رفتاراش به شخصیت دیگران توهین می کنه.من به روابط عمومی آدمها خیلی اهمیت می دم اگه به خاطر آرش نبود از راهی که اومده بودم برمی گشتم.
_اوهفچه جذبه ای...بفرمایید حق تقدم با خانمهاست.می بینید که منخیلی مبادی آداب هستم.
کامبیز با گفتن این حرف بعدز من وارد آسانسور شد و ازم پرسیدک
_می ری شرکت؟
در حالی که نگاهم به صفحه دیجیتالی نمایشگر طبقات بود گفتم:
_آره،آخه آرش نیست و کارای شرکت هم حسابی بهم ریخته.
_مطمئنا ماشین نداری؟
_نه،چون آرش و امیر معتقدند که رانندگی در تهران برام خطرناکه!
_پس اگه من برای ناهار دعوتت کنم و بعد تو رو به شرکت برسونم قبول می کنی؟
قبل از اینکه جوابش رو بدم،چند لحظه ای در سکوت فکر کردم وبعد گفتم:
_باشه قبول.
از جلوی نگهبان گذشتیم که با دیدن ما ادای احترام کرد.با خارج شدن از پارکینگ شرکت، کامبیز اهنگ پاپ ر سر و صدایی گذاشتو رو به من کرد وگفت:
_فکر می کنم این باید با روحیهشما سازگار باشه.
_اگه صداش کمی پایین تر باشه بدم نمی آد.
_چه خبر از امیر و دشمنخونی من نگین ،اینطور که شنیدم شما با اتونا توی یه خونه زندگی می کنین.
_معلوم می شه که شما در مورد من،دست به تحقیق گسترده ای زدین!
_هیچ کار من بی دلیل نیست.
_امیدوارم که دلیلتون به خاطر این مدیر عامل خوش اخلاقتون نباشه.
_مشخصه که ادم شوخی هستی؟
_اما به نظر نگین من ادمگوشتتلخی هستم.
_باید بگم که نگین ادم بدسلیقه ای کههمچین صفتی رو به شما نسبت داده.
_یادم باشه حتما نظر شما رو درمورد نگین به گوشش برسونم.
_ نگین خانم به اندازه کافی به خون من تشنه است،شما دیگه بدترش نکنین...این هم از یه رستوران شیک و مدرن که غذاهای خیلی خوبی داره و بنده از مشتری های دایمیش هستم.
در همان لحظه ورود به رستوران،پیش خدمت به ما نزدیک شد وگفت:
_آقای سلطانی،خانم خوش اومدید...اقای سلطانی میز همیشگی شما خالیه،همونجا می شینید؟
_بله،حتما.
با راهنکایی گارسون به میز مورد نظر کامبیز رسیدیم،صندلی رو برامعقب کشید و بعد از نشستن من روبه روم نشست.نگاهم رو در اطراف چرخوندم و گفتم:
_جای زیباییهفباید به سلیقه تون افرین گفت.
_من ذاتا آدم خوش سلیقه ای هستم.
غذای انتخابی من کباب برگ به همراه سوپ مخصوص بود که کامبیز هم از همون برای خودش سفارش داد.
حرفی روکه روی زبونم سنگینی می کرد و در ذهنم سبک سنگین کردم و گفتم:
_می بیخشید،راستش من یه مشکل حقوقی دارم.می خواستم ببینم شما می تونید کمکم کنید و من و راهنمایی کنید.
_البته،خوشحال می شم.هرکمکی ازدستم بربیاد دریغ ندارم.
_پس لطفا یه وقت ملاقات به من بدید تا مزاحمتون بشم.
_هروقت که شما بخوایید بنده درخدمتم،حتی همین الان.
_یعنی همین الان...آخه الان که می خوایید غذا بخورید!
_سخت نگیرید،شما در حین غذا خوردن می تونید مشکلتون رو بگید،من هم می تونم راهنماییتون کنم.حالا دیدید اصلا سخت نیست.
_راستش من نمی دونم شما چقدر ازجریان زندگی من اطلاع دارید،من دارای دو ملیت هستم اما طبق قانون ایران ازدوج کردم.
صدای سرفه های پشت هم کامبیز من و وادار به سکوت کرد.در حالی که سعی می کرد با خوردننوشابه سرفه هاش رو کنتل کنه،با تعجب پرسید:
_شما ازدواج کردید؟!
با سر جمله اش و تایید کردم و اوندر ادامه گفتک
_همسرتون ایرانی یا غیر ایرانی.
_ایرانی...من قصد دارم که ازش جدابشم اما اون نمی خواد که طلاقم بده.به خاطر همین خودم می خوامبرای این کار اقدام کنم ولی هیچ اطلاعی درمورد قوانین این کشور ندارم و نمی دونم که باید اول از کجا شروع کنم.
_می دونید اگه شما بخوایید طلاق بگیرید باید تمام حق و حقوقتون رو ببخشید.
_حق و حقوق!چه حق و حقوقی؟
_مثل مهریه و فرزند و ...
_فرزندی نداریم اما این که الان گفتین همین مهریه،چی هست؟
_مهریه،هدیه ای که مرد به همسرش در زمانی که به عقدش در میاد می ده...شاید همسرتون به خاطر مهریه تون شما رو طلاق نمی ده.هرچند باید آدم احمقی باشهکه بخواد دست از شما بکشه.حالا مهریه شما چقدری هست؟
_نمی دونم.
_نمی دونید!جای تعجبه،شما اولین خانمی هستید که می بینم از میزان مهریه اش خبر نداره و ...خب شما باید اول برید یه شکایت تنظیم کنید اونم با استفاده از سند ازدواجتون که فکر می کنم باید دست پدرتون باشه.
_پدرم سالهاست که فوت کردهو من هیچ سند ازدواجی ندارم.
با اشاره کامبیز میز غذا تسوط پیش خدمت جمع شد و جای آن را به دسر داد. کامبیز در حالی که با قاشق توی دستش با دسر بازی می کرد گفت:
_چند سال پیش عقد کردین،با توجه به تاریخ اون و با مراجعه به دفتر خانه مورد نظر می تونید سند ازدواجتون رو دوباره از اونجا تهیه کنید.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
_ازدواج ما مربوط به دوازده سال پیش بوده و من ادرس دفترخونه روندارم.
_مگه شما چند ساله بودید که ازدواج کردید.بهتون نمیاد که از خانواده سنتی باشید!
_برای اینکه بتونم از کشور خارجبشم،چهارده سالم بود که عقد کردم.
_پس اینطور،لابد حالا آقا دبه کرده،درسته.ناراحت نباشید،من می تونم همه مراحل قانونی اش رو انجام بدم اما اگه عجله دارید بهتر با اون آقا بیشتر صحبت کنید وهرطورشده راضیش کنید که طلاقتون بده،در غیر این صورت با مشکلات زیادی مواجه می شوید.می دونید کهدر ایران حق طلاق با مرد و دادگاه روی حرف اونها تاکید بیشتری دارد.
_یعنی توی این کشور اگه یه زن نخواد با یه مرد زندگی کنه،محکوم به تحمل اون زندگیه.
_متاسفانه بله.البته فقط در بعضی از موارد اساسی که زن می تونه خواستار طلاق باشه،مثلا اینکه طرف معتاد باشه با یه بیماری صعب العلاج داشته باشه یا عقیم بودن مرد...و چند مورد دیگه از این قبیل.
_تمام چیزهایی که گفتید شامل حال اون نمی شه.راستش من هیچ بهانه خوبی برای طلاق ندارم و میدونم که اون هم به راحتی رضایت نمی ده.اولش قرار بر این بود،زمانی که من به سوئد رسیدممن و رسما طلاق بده اما در این چهار ماهی که برگشتم تازه متوجه شدم که اون این کار و نکرده،در ضمن می گه که بدوناجازه اون حق خروج از کشور رو ندارم.
_حق با اونه و اجازه خروج شما دست همسرتونه.شما که قصد جدایی داشتید چرا وقتی که در سوئد بودید طلاق نگرفتید،فکر کنم اونجا سریع تر و راحت تر می تونستید این کار رو انجام بدید.
_راستش من اصلا تو فکرش نبودم و فکر می کردم که اون درتمام این سالها این کار و کرده.
_حالا چی؟همسرتون ازدواج کرده؟
_نه.
_دقیقا چد ساله بود که با شماازدواج کرده؟
_حدود بیست و یک یا دو.
-پس حتما عاشقتون بوده که تموم این سالها رو منتظر شما مونده!
_نه،فکر نکنم شاید چون زیادی مشغله داشته اصلا یادش نیافتاده.
_خب اگه می بینید فرد مناسبیه چرا باهاش زندگی نمی کنید.البتهمیل خودتونه اما اگه می خوایید ازشجدا بشید به نظر من تنها راه و بهترین راه اینکه اون و به این کار راضی کنید وگرنه من موفقیت چندانی برای شما نمی بینم ولی در هر صورت من در خدمتتون هستم.
بعداز حساب کردن میز،هردو آنجا را ترک کردیم.بعداز طی مسافتی کامبیز سکوت رو شکست و گفت:
_خیلی مشتاقم کههمسرتون رو زیارت کنم البته اگه از نظر شما اشکالی نداشته باشه.
_احتیاجی به این کار نیست چون شما اون و به خوبی می شناسید.
_دیگه خیلی کنجکاو شدم و تما می خوام که ببینمش،جوری که حاضرم سرم رو بدم و این مرد استثنایی رو ببین.
_سرتون رو برای خودتون نگه دارید.من بدون پیش کش هم اسمش رو بهتونمی گم.
بعداز گفتن این حرف نگاه خیه اش رو به صورتم دوختفنفس عمیقی کشیدمو آهسته گفتم:
_ امیر .
با فریاد بلندش من و از جا پروند.
_ امیر ...نه باورنمی کنم.حتما نمی خواید بگید که منظورتون امیر دوستی!
_چرا خودشه.
کامبیز ماشین رو کنار خیابون نگه داشت و کاملا به طرف من برگشت،دستش رو جلوی صورتم تکون دادم وگفتم:
_چیه،چی شده نکنه روی سرم شاخ سبز شده.
_اتفاقا برعکس روی سر بنده شاخ دراومده.
_این موضوع کجاش تعجب آوره!
_من از بچگی با امیر بزرگ شدم،منو آرش و امیر تمام مراحل تحصیلی مون رو با هم گذروندیم.هرچند تو دانشگاه در رشته های متفاوتی قبول شدیم اما دوستیمون تا به امروز پاربرجا بوده ولی در تمام این سالها من هیچ وقت نفهمیدم که امیر ازدواج کرده.
_ازدواج ما در حقیقت یه ازدواج صوری بود و الان هم به غیر از شما فق و نگین و آرش و فرزان از این ماجرا خبر دارن.
_امیر که پسر خوبیه!چرا می خوایدازش جدا بشید؟
_به خاطر یکسری مسایل شخصی.
_پای کس دیگه ای در میونه؟
_نه...می شه خواهش کنم حرکت کنید من دیرم شده.
کامبیز در حالی که دنده ماشین رو جا می زد گفت:
_ امیر ،مرد لایقیه این کار و نکن به خدا پشیمون می شی.من به خاطر خودت می گ چون بهتر از امیر پیدا نمی کنی.
آخه اون چه می دونست درد من چیه،مگه از دلم خبرداشت.نمی دونست که تمام سلول های بدنم به این موضوع معترفند اما هیچ کس نمی دونه که این کار و فقط به خاطر خودش می کنم چون نمی خوام امیر از شدت فکرو خیال داغون بشه و ازپا دربیاد.پس تنها چاره و بهترین کار در مقابل حرف های کامبیز فقط سکوت بود و سکوت.
زمانی که جلوی شرکت رسیدیمفکامبیز کارت ویزیتش رو به طرفم گرفت و گفت:
_هروقت کاری داشتی و کمک خواستی می تونی روی من حساب کنیفهرکاری از دستم بربیاد کوتاهی نمی کنم.
-ممنون،به زودی با شما تماس می گیریم.لطفا به امیر چیزی نگید،نمی خوم که...
_می فهمم،اما باید بگم خیلی برام سخته که بخوام اسرار موکلم رو حفظ کنم و هم اینکه رابطه دوستی بین من و امیر خدشه ای نشه.اما به شما اطمینان می دم کهاحدی از حرف های امروز ما با خبر نشه.
بعداز خداحافظی با کامبیز بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم وارد شرکت شدم.
مهندس کاظمی با دیدنم قدمی به سمتم برداشت و گفت:
_خوش اومدید خانم مهندس،شیر هستید یا روباه؟
_اگه بگم شیر زخمی،همچین دروغ هم نگفتم.
_چرا اتفاقی افتاده؟!
_آقای مهندس،ادم قحطی بودکهمنو فرستادید پیش یه همچین آدمی!
مهندس کاظمی همونطور که داشتمتن قرار داد رو می خوند،سرش رو بلند کرد و با تعجب گفت:
_ولی این امکان نداره خانم،مهندس فهیمی مرد خوش اخلاقیه،ما بارها با ایشون کار کردیم تا حالا هم مشکلی پیش نیومده!
وبعد در حالی که با انگشت به پایین قرارداد اشاره می کرد گفت:
_چرا اینجا نوشته داراب فهیمی،اسم مهندس رضا فهیمی!
_شاید شما اشتباه میکنید؟
_بذارید یه نگاهی به قرارداد های سال گذشته بندازم.
مهندس در حالی که داخل کشوی فایل رو نگاه می کرد،زیر لبی می گفت:
_یعنی من در این همه مدت اشتباه کردم،نه غیر ممکن...بفرمایید،این هم قرارداد سال گذشته...ببینید نوشته آقای مهندس رضا فهیمی.
_ولی اقای مهندس،من فکر نمی کنم اشتباهی شده باشه چون علاوهبر منفوکیل شرکت آقای سلطانی هم اونجا بودن.باور کنید اگه بهخاطر آرش نبود من حتی یه لحظه هم این آقا رو تحمل نمی کردم آخه این جوجه مهندس فکر می کرد با بچه طرفه!

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
_جوجه مهندس کیه خانم،ایشون نزدیک شصت و پنج سال سن دارند.
_شصت و پنج!ولی این امکان نداره،آخه ایشون خیلی جان بودند حتی کمتر از سی بهشون می خورد.
مهندس مثل کسیکه بهش شوک وارد شده باشه در جا خشکش زد ولی بعداز چند لحظطه به خودش اومد و درحالی که سرش رو تکونمی داد گفت:
_پس بالاخره خودش رو بازنشست کرد و شرکت رو سپرد به این پسره،خدا به دادمون برسهاونجور که من شنیدم با این اصلا نمی شه طرف شد.
برای اینکه به بحث خاتمه بدم،حرف و عوض کردموگفتم:
_شما تعریف کنید مهندس،چه کردید؟ آرش تماس نگرفت؟
_از مهندس پناهی خبری ندارم اما امروز دو نفر رو استخدام کردم که از فردا میان سر کار،باید به فکر یه حسابدار هم باشیم.
-با این حساب کارها خیلی سبک تر می شه.من فردا می رم بازدید،باید به این آپارتمان های جمتمع سپیدار یه سری بزنم.
*****
آرش وقتی برگشت از دیدن این همه تغییر و تحویل در شرکت متعجب شدو ذوق زده گفت:
_کارتون در این مدت کهمن نبودمعالی بوده،فهمیمی رو دیدی؟چطور بود؟
_خودش و نه پسرش رو،گویا پسره جانشین پدره شده..بهت بگم بنده دیگه با این جناب فهیمیکاری ندارم و نمیخوام ببینمش.حالا که تو اومدی من دیگهکاره ای نیستم.
_کی همچین حرفی زده،همانقدر کهمن دراین شرکت صاحب اختیارم،تو هم هستی و حالا این کار و شروع کردی و خودت م تمومشمی کنی.
_ببین آرش از لطفت ممنونم اما من نمی تونم این کار و بکنم.من از این پسره خوشم نمیاد.
_من به این چیزا کاری ندارم،خودت قراردادش رو امضا کردی پس باید پاس وایستی.البته من هم در کنارت هستم اما فقط در حد یه همکار ولیتو مسئول پروژه ای،این و یادت باشه اگه این کار به خوبی پیش بره ما اعتبار زیادی پیدا میکنیم.
_مجبورم قبول کنم...راستی آرش آپارتمان چی شد،فراموش که نکردی؟
_هنوز روی تصمیمت هستی و می خوای مستقل باشی؟
وقتی با تکون دادن سرم موافقتم رو اعلام کردم گفت:
_باشه،واحد کناری ما خالیه بیا اونجا رو ببین اگه خوشت نیومد یه چند جای دیگه رو هم سراغ دارم.
_کی می توم اونجا رو ببینم.
_اگه خیلی عجله داری همین الان می تونی با صنم بری و آپارتمانما رو ببینی.معماریش مثل واحد کناریه اگه پسندیدی بقیه کاراشدیگه با من،خودم برات جورش می کنم.
_پس من الان با صنم میرم خونه رو می بینم.
در نگاه بهت زده آرش از اتاق خارج شدم و در اتاق رو بستمو رو به صنم کردم و گفتم:
_پاشو اماده شو بریم.
_کجا؟!
-خونه شما.
_خونه ما!...مگه اونجا چه خبر؟
_تامن می رم وسایلم و بردارم میتونی بریاز آرش بپرسی.
خونه آرش فوق اعاده بود،تازه از سر من هم زیادی بود.اگه آپارتمان کناریش هم درست مثا اینجا باشه می خرمش.محو تماشای خونه بودم که صنم ضربه ای به شونه ام زد و گفت:
_حالا که همه جا رو دیدی بشین تا من ه چیزی برای خوردن بیارم.
روی مبل در پذیرای نشستم و از آنجایی که نقشه اشپزخانه اپن بود به راحتی می تونسم تمام حرکاتصنم رو ببینم.درحالی کهمشغول بود به طرفم برگشت و گفت:
_بالاخره چی شد،همسایه ما می شییا نه؟
_همه چیزش معرکه است.ببینم آپارتمان بغلی هم به همین سبک مبله شده.
صنم خنده ای کرد و گفت:
_چیه خانم نکنه فکر کردی اینجاسوئد،نه عزیز من اینها همش جهیزیه بنده اس. آرش این خونه رو خالی تحویل من داده و من به این شکل درش آوردم.
صنم ظرف مبوه کریستال رو،روی میز گذاشت و گفت:
_از خودت پذیرایی کن و دوباره به اشپزخونه برگشت.در حالی که میوه ای از درون ظرف برمی داشتمگفتم:
_اگه آرش سریع تر کارهای مربوط به خونه روانجام بده،من تاهفته آینده بهاینجا نقل مکان می کنم.
صنم سینی رو،روی میز گذاشت و کنارم نشست و گفت:
_حالا چه عجله ای داری!
بعد در حالی که فنجان نسکافه رومقابلم می گذاشت ادامه داد:
_چیزی هم که نخوردی!
نگاهم رو به فنجون توی دستم دوختم و به یکباره دل به دریا زدم وگفتم:
_ صنم ...از زندگی با آرش راضی هستی،البته باید ببخشی قصد فضولی نداشتم.
_نه اشکالی نداره،من زن خوشبختی هستم.
_حتی با اینکه می دونی تو رو به جای کس دیگه ای دوست داره!
_درسته ولی مهم من هستم که اون و فقط به خاطر چیزی که هست دوست دارم و تا جایی که بتونم سعی می کنم در قلب آرش برای خودم جای ویژه ای داشته باشم.
خیره صنم نگاه کردموگفتم:
_نمی خوام تو زندگیت داخلت کنم اما کنجکاو شدم بدونم که تو چطورمردی رو با شرایط آرش قبول کردی؟
صنم در جوابم سرش و پایین انداخت و بعد به نقطه نامعلومی در روی فرش ابریشمی وسط سالن خیره شد و گفت:

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
_روزی که برای استخدام وارد شرکت شدم و آرش رو دیدم قلبم لرزید،نمی دونم چرا ولی با دیدن آرش دلم می خواست که توی همین شرکت استخدام بشم.وقتی که فهمیدم آرزوم براورده شده داشتم ا خوشحالی بال در میاوردم.هروقت آرش رو می دیدم قلبم تیر میکشید و به شدت می سوخت و به قدری ضربانش تند می شد کهمی ترسیدم آرش صداش رو بشنوه.دلم می خواست بهش نزدیک بشم و حرف دلم رو بزنم اما دیدن غمی که توی چشاش بود پاهام رو ست می کرد.می دونستم خواسته محالیه که آرش به من توجه کنه اما من به همین دیدارهای کوتاه هم راضی بودم.وقتی تو قضیه خواستگاری رومطرح کردی شوکه شدم و از همه بیشتر شنیدن قصه اون و پونه ناراحتم کرد.خیلی با خودم جنگیدممی دونستم شانس کمی برای موفقیت دارم،فکر اینکه من خودم نباشم و به جای کس دیگه ای راه برم و بخندم و نفس بکشم خیلی عذاب آور بود اما چی کار باید میکردم،یک طرف قضیه آرش بودکه دوستش داشتم و نمی تونستم ازش بگذرم برای همین تصمیم گرفتم رک و راست با آرش حرف بزنم،می خواستم بفهمم کهمن چهنقش و جایگاهی در زندگی اون دارم. آرش در بین حرفهاش به من فهموند که لازم نیست من نقش پونه رو براش بازی کنم و در ضمن نباید سعی هم کنم که وارد حریم اون بشم چون جایگاه اون در قلب آرش محفوظه.در عوض اون هم قول مردونه داد که من فقط براشصنم هستم و من و به خاطر خودم می خواد و دوستم داره البته گفت که عاشقم نیست ولی بهم وفادار،در این مدت هم روی قولش بوده و اون و نشکسته.در بین حرف های دیگه ای که بهم زد فهموند که از جشن عروی خاطر خوبی نداره،به خاطر همین گفتم یه مراسم نامزدی کافیه و من اشتیاقچندانی برای پوشیدن لباس عروسندارم.گرچه خانواده ام از تصمیم راضی نبودند ولی من در مقابل اصرار همه روی حرفم ایستادم و کوتاه نیومدم.الان هم از زندگیم راضی هستم و احساس خوشبختی می کنم چون آرش رو دوست دارم.
_تو خیلی باگذشتو بزرگواری صنم!
-نه تمنا این حرف و نزن،من این خوشبختی رو مدیون تو امیر هستم.اگه حرف ها و اصرار های شما نبود،نمی دون من تا چه مدتباید در آتش وصال می سوختم.
برای اینکه ساکتش کنم،دستم رو در هوا تکون دادم و گفتم:
_نه این درست نیست،چون ما فقطاستارت رو زدیم و شما خودتون حرکت کردین...
بعد بلند شدم و گفتم:
_ممنون از پذیراییت،من دیگه بایدبرم.
_نمی شه،باید امشب شام پیش ما بمونی.
_ممنون ولی باید برم.انشاءالله یهوقت دیگه مزاحمتون می شم خداحافظ.
*********
با کمک آرش خونه رو خردیم و بعد کلی جرو بحث با نگین بالاتخره تونستم راضیش کنم که این موضوع رو بپذیره.به کمک اون و صنم آپارتمانم رو مبله کردم اما خت ترین قسمت کارم گفتن به عمو و راضی کردنش بود.حرف زدنش در موردش جرات و اعتماد به نفس فراوانی می خواست که من در خودم سراغ نداشتم.
خونه درست یه هفتهمی شد که آماده بود اما من هنوز نتونسته بودم با خالهو عمو در موردش حرفبزنم تا اینکه بالاخره یه روز عزممو جزم کردم و به نگین گفتم که می خوام با خاله و عمو همین امشب حرف بزن. نگین درحالی که نگاه عاقلاندر سفیهی بهم می انداخت،دستهاش رو برای شتویق من آهسته بهم کوبید و گفت:
_باید بهت آفرین گفت ولی فکر نمی کنییکم زود تصمیم گرفتی؟
_مسخره ام می کنی؟!
-نه بابا تازه می خوام بهت مدال شجاعت هم بدم.آخه آدم حسابی این خونه یه هفته است که آماده شده ولی تو هنوز لب از لبباز نکردی.مگه می خوای کار خلافی بکنی که از گفتنش می ترسی.ببینم می ترسی بابام دارت بزنه،من اگه جای تو بودمهمین الان می رفتم و حرفم و می زدم.
_الان نه،باشه بعد از شام.
نگین در حالی که لحن حرف زدن من و تقلید می کرد،دستهاش رو به نشانه التماس رو به روم گرفت وگفت:
_بعداز شام هم نه،شاید بعداز ایکه صبح از خواب بیدار شدن و صبحانه شون رو خوردن و یا نه،شایدم وقتی غروب برگشتن.
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
_بسه نگین ،من به اندازه کافی کلافه هستم تو دیگه بدترش نکن.
نگین سری برام تکون داد و بعد بلند شد و بدون اینکه فرصتی بهم بده،دستم رو کشیدو من و برد وسط سالن که عمو و امیر روی مبل نشسته بودن و حرفمی زدن.با صدای بلندی گفت:
_باباف تمنا می خواد با شما صحبت کنه.مامان بهتره شما هم بیایید و بشینید.
نگین که سکوت و بهت منو دید،دو دستش رو روی شونه هام گذاشت و با فشار منو مجبور به نشستن کرد.عمو بعداز شنیدن حرف نگین ،مشتاق و منتظر به صورتم خیره شد و گفت:
_خب دخترم حرفت و بزن ما همگی سراپا گوشیم.
در حالی که در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بودم،آب دهانم روقورت دادم و گفتم:
_من...
بعد حرفم و نیمه تمام رها کردم و نگاه نگرانم رو به چشمان نگین دوختم. نگین به آرامی چشمانش راباز و بسته کرد و با این کارش من و به حرف زدن دوباره تشویق کرد.آب دهانم رو به سختی قورتدادم و گفتم:
_عمو جان،خاله من از تمام زحماتی که در این ساهل کشیدین خیلی ممنونم.راستش نمی خوام خدای نکرده با شنیدن حرفام پیش خودتون فکر کنین که من آدم نمک نشناسی هستم اما...
عمو پرید وسط حرفم و گفت:
_این چه حرفیه دخترم.ما هرکاری کردیم وظیفه مون بوده و از تو انتظار تشکر و قدردانی نداریم،این طور نیست میمنت!
همین که خاله خواست در تایید حرف های عمو ادامه صحبت رو دست بگیره، نگین سریع پیش دستی کرد و گفت:
_لطفا اجازه بدید تمنا بقیه حرفش و بزنه.
در حالی که دستانم رو درهم می فشردم و زبانم رو،روی لبهای خشک شده ام می کشیدم.گفتم:
_راستش من قبل از اینکه به اینجا برگردم مستقل بودم و به تنهایی زندگی می کردم،به خاطر همین به اون شیوه زندگی کردنعادت کردم.بارها اگه خودتونم یادتون باشه ازتون خواستم که اجازهبدین من....
خدای من!عمو حتی صبر نکرد من تا آخرش رو بگم،سریع حرفم و قطع کرد و با عصبانیت گفت:
_حرفشم نزن،تو هم مثل نگین و امیر باید تو همین خونه در کنار مازندگی کنی.دلم نمی خواد دوباره سر این مسئله صحبت یا بحثی پیش بیاد.تو اگه اینجا باشی خیالمن راحت تر پس دیگه درخواستت رو تکرار نکن.
نگین برای دفاع از من روی مبل نیم خیز شد و گفت:

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
_اما تمنا حق داره اونجوری که دوست داره و جایی که دلش می خواد و توش راحت تره زندگی کنه.تازه شما از هیچی خبر ندارید تمنا قبلا تصمیمش رو گرفته و از فردا هم قراره که مستقل بشه.
عمو با ناراحتی نگاهم کرد و سری از روی تاسف تکون داد و گفت:
_تو چی کار کردی!؟
_عمو جان باور کنین شما تو دنیااز هرکسی برام عزیزتر هستید.می دونم که در تموم این سالها جای پدرم بودید و در حقم پدری کردید،ازتون می خوام پررویی و خودسری دخترتون رو ببخشید و محبتتون رو دوباره نثارم کنید.
عمو در جوابم فقط سکوت کرد و چیزی نگفت.خاله که اوضاع و شرایط را نامناسب می دید به این سکوت پایان داد و گفت:
_می خوام بدونم اینجا به تو سختمی گذره،کسی اذیتت کرده یا حرف نامربوطی بهت زده؟
_نه خاله جون این چه حرفیه.شما از گل کمتر به من نگفتید و با من مثل یکی از اعضای خونواده تون رفتار کردید ولی من مستقل زندگی کردن رو دوست دارم و اونطوری راحت ترم.ازتون خواهش می کنم دلگیر نشین و کمی منو درک کنین شاید اون وقت یه جورایی به من هم حق بدین.نگاه مشکوکی بین خاله و عمو رد و بدل شد که من ازش چیزی نفهمیدم.بعداز سکوت سنگینی که در سالن حاکم شده بود،عمو به یکباره نفس عمیقی کشید و گفت:
_حالا کجا خونه گرفتی؟
_راستش یکی از واحدهای برجی رو که آرش اونجا زندگی می کنه خریدم.
عمو اینبار به نشانه تسلیم سری تکون داد و گفت:
_پس همه کارهات رو قبلا کردی و به قول معروف ما رو مقابل کار انجام شده قرار دادی!
بعداز عمو نوبت به بازجویی کردن امیر رسید.چشماش از شدت عصبانیت به قدری قرمز شده بود که از نگاه کردن بهشون ترسیدم.می دونستم اگه به خاطر حضور عمو و خاله نبود حتما الان یهسیلی ابدار نوش جان کرده بودم ولی خب،خدا رو شکر که به آرزوش نرسید.
عمو با مهربونی نگاهم کرد و گفت:
_عزیزم،هیچ می دونی تنها زندگی کردن چه سخته و چهخطراتی در کمین آدمه؟
_عمو مثل اینکه شما فراموش کردید من در یک کشور اروپایی دروسط خطر زندگی مستقلی داشتم پس بلدم چطور باید از خودم محافظت کنم.
_من حرفی ندارم اما باید یه قولی بدی و اونم اینکه هر وقت از تنهایی خسته شدی و به مشکل برخوردی دوباره برگردی پیش خودم،یادت باشه که در این خونه همیشه به روی تو باز.
_عمو جون من قرار نیست برای همیشه برم،گاهی وقتا به دیدنتون می آم.در ضمن خوشحال می شم که شما هم سری به من بزنین.تازه می خواستم بگمکه فردا شب همگی شام مهمون من هستین. آرش و صنم رو هم دعوت کردم.
امیر در حالی که با ناراحتی و اخم و تخم از جاش بلند می شد نیم نگاهی به سمت من کرد و گفت:
_متاسفم من یکی رو از اومدن معاف کن چون بنده فردا شب کار دارم.
و با گفتن این حرف به طرف اتاقش رفت و در رو محکم بهم کوبید که صدای بلندش توی سالن پیچید.
خاله در حالی که بلند می شد و به طرف آشپزخونه می رفت گفت:
_بهتره دیگه میز شام رو بچینم.... نگین برو امیر رو صدا کن بیاد.
خاله رو مخاطب قرار دادم و گفتم:
_اگه اجازه بدین من این کار و بکنم.
خاله لبخندی به رویم زد و گفت:
_برو دخترم، نگین تو هم بیا به من کمک کن.
ضربه ای آروم به در اتاق امیر زدم وچون صدایی نیومد،آهسته در رو بازکردم. امیر طاق باز روی تخت خوابیده بود و نگاهش و به سقف دوخته بود.روی صندلی نشستم و بهش نگاه کردم ولی اون بدون توجه به حضور من به همون نقطه خیره بود.فضای اتاق به خاطر موسیقی غمگینی کهپخش می شد یه احساس خوبی بهم می داد،همون طور که نگاهم به امیر بود به موسیقی گوش سپردم.
تمام دلخوشی من،مرا تباهنکن.
بمان کنار دل خسته ام،گناه نکن
به فکر کوچ از این استان تیذه نباش
و اسمان شبم را بدون ماه نکن
در این دقایق کوتاه مانده ار عمرم
مرا اسیر درد و غم و اه نکن
منم،هنوز همان کوه کن ترین فرهاد
به قلب پرترک و زخمی ام نگاه نکن
گمان نکن که شده سرد آتش عشقم
هنوز عاشقم و گرم،اشتباه نکن
تو را قسم به سکوتی که هر شبم دارد
بمان همیشه کنارم،مرا تباه نکن...
با تمام شدن آهنگ،همچنان منتظر حرکتی از جانب امیر بودم اما هرچه نگاهکردم واکنشی نشان نداد،کلافه از سکوت سنگین گفتم:
_می شه این سکوت و بشکنی وبگی این کارا چبه که می کنی؟بابا منم آدمم،قرار نیست به خاطر لطفی که در گذشته به من کردی حالا مثل کنیز زر خریدتبا من رفتار کنی.می دونستم با گفتن این حرفعصبانیش می کنم و اون مجبور می شه بالاخره یه حرفی بزنه.حدسم درست بود، امیربا شنیدن حرفم به سرعت بلند شد و روی تخت نشست و گفت:
_من!من کی با تو مثل یهکنیز برخورد کردم.
_نکردی!یادت رفته هر وقت ناراحت بودی و دلت خواسته به من سیلی زدی و آب دهانت رو روی صورتم انداختی،سرم داد کشیدی و با حرفات تحقیرم کردی.دیگه می خواستی چه کار کنی که نکردی اگه می بینی که می خوام از اینجا برم فقط بخاطر توئه،به خاطر اینکه تو اسوده و راحت بشی پس بی خودی مثل بچهها ادا و اصول درنیار و خانواده ات رونگران نکن.شایدم می خوای با این کارتعمو بفهمه که تو به قولت عمل نکردی و هنوز اسم من و در شناسنامه ات داری.
امیر بدون اینکه حرکتی بکنه گفت:
_تو فقط می خوای با این کاراتمن و تحت فشار بذاری.
خیره نگاهش کردم وگفتم:
_تو هر اسمی که دوست داری روش بذار فقط این و گفتم بدونی که اگه تا الان به عمو نگفتم برای این بود که توی اینخونه زندگی می کردم و نمی خواستم اونا فکر کننکه من می خوام وبال گردن حضرت آقا بشم.اماحالا که قراره مستقل بشم می رم و همهچیز رو رک و راست به عمو می گم،بالاخره عمو هم حق داره که بدونه پسرش چه ادم جوونمردی بوده و اون خبر نداشته.
_داری تهدیدم می کنی؟!
_پس چی،فکر کردی فقط خودت تهدید کردن بلدی.ازت می خوام هرچه سریع تر برای طلاق اقدام کنی.الانم بهتره بیایی سر میز غذا وگرنه فکر می کنمکه ترسیدی!
_کور خوندی!من بیدی نیستم که به این بادا بلرزم.
_گذشت زمان اینو ثابت می کنه.
به سرعت از اتاق امیر خارج شدم،همون ور که فکر می کردم امیر سر غذا حاضر شد اما با ده کیلو اخم که به قول نگین با یه تریلی هجده چرخ هم نمی شد اونا رو کشید و از هم باز کرد.
پايان قسمت هفدهم

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 8 از 14:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  13  14  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

تمناى تو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA