انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 9 از 14:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  14  پسین »

تمناى تو


مرد

 

قسمت هجدهم

با زدن یک تلفن به آرش خبر دادمکه امروز رو نمی تونم به شرکت برم.بعداز بسم چمدونام و برداشتن وسایل کمی که داشتم از اتاق خارج شدم و بعد از بوسیدنخاله و گذشتن از زیر قرآن به همراه عمو سوار ماشین شدم.عمو به بهانه اینکه می خواد ادرس جدیدمو یاد بگیره با من همراه شد اما من به خوبی می دونستم کهدلش شور محل زندگی من و می زنه.
در طل مسیر این عمو بود که سکوت سنگین بینمون رو شکست و برام از نحوه آشناییش با پدرم در دوران خدمت سربازیش حرف زد و اینکه عروسی عمو باعث اشنایی و ازدواج پدر و مادرم شده بود.
چشمان عمو با یادآوری خاطرات گذشته پر شد و صداش از بغضیکه بر گلوش سنگینی می کرد لرزید.بدون اینکه نگاهم کنه توقف کرد و گفت:
_عمو جان تا تو در و باز کنی منم چمدونات رو میارم.
احساس کردم که نمی خواد اشک چشماش رو ببینم.عمو به به و چه چه گویان وارد خانه شد و بعدازنگاهی به دور و اطراف آپارتمان با اطمینان ازاینکه به چیزی نیاز ندارم و بدون توجه بهحرف های من با گذاشتن چندین تراول چک روی اپن آشپزخانه رفت.
کار چندانی برای انچام دادن نداشتمجز جا به جا کردن وسایل داخل چمدان ها و تماس گرفتن با رستوران برای سفارش شام امشب.اون شب اولینکسانی که زنگ خونه رو به صدا درآوردن آرش و صنم بهمراه یه دسته گل بسیار بزرگ و زیبا بودن.بعداز وارد شدن نگاهی دقیق به اطراف انداختن و گفتن مثل اینکه ما زود اومدیم،هنوز کسی نیومده.
_بله چون شما از همه مسیرتون دور تر و طولانی تر بوده،زودتر حرکت کردین.
در حال پذیرای از اونها بودم که آرش نگاه مشکوکی به سمت اشپزخونه انداخت و گفت:
_از خونه ات که بوی غذا نمیاد،اومدنی هم یه نگاه به اجاق گازت انداختم چیزی روش نبود،آی،نکنه کلک زدی و نمی خوای به ما شام بدی!
آرش دائما شوخی می کرد و ما رو می خندوند،تغییر روحیه اش کاملا مشخص بود،توی این چند روز شادو سرزنده تر از روزهای گذشته دیده بودمش.در حالی که به حرفاش می خندیدم گفتم:
_شکمو نگران غذا نباش،معلومه من و دست کم گرفتی به وقتش برات معجزه میکنم.
آرش همینطوری که تند و تند شیرینی می خورد گفت:
_از این بابت بهت گفتم که اگهغذا حاضر نکردی خجالت نکشی چون ما توی خونه کنسرو زیاد داریم.راستی بگو ببینم چطوری آقای دوستی بزرگ و دعوت کردی؟
_بیچاره عمو چی می خواست بگه در حالی که من و نگین اون ودر مقابل یه عمل انجام شده قرار داده بودیم.
آرش در حالی که گاز محکمی به سیبش می زد گفت:
_جات خالی،نمی دونی ما صبح توی شرکت چه بساطی داشتیم از دست این امیر ،پدر صلواتی چه اخمی ریخته بود آدم نمی تونستبهش نزدیک بشه فقط باید از دور نگاهش می کردی وگرنه ممکن بود هرآن پاچه ات رو بگیره.البته از بد شانسی من بود که یه دفعه اومد طرف من و هرچیعقده داشت سر من بدبخت خالی کرد و بعدهم هرچی دلش می خواست بارم کرد.حسابی از دستم شاکی بود که چرا زودتر بهش نگفتم که تو می خوای چه کار کنی.
مهم نیست بالاخره این من بودم که تونستم حرفم و به کرسی بنشونم.
آرش در حالی که پوزخندی نثارم می کرد گفت:
_بله،بایدم برای سر کار خانم مهم نباشه چون این گوش بنده بود که از شنیدن اون فریادهای بلند کر شده بود!
صنم به آرش گفت:
_اَه، آرش تو حرف دیگه ای نداریکه بزنی.ما نیومدیم اینجا که باعث ناراحتی تمنا بشیم،اومدیم یه چند ساعتی رو دور هم خوش باشیم.تازه آقا امیر به خاطر اینکه نگران تمنا جونه این حرفا رو زده،هرچی باشه دلواپس اونه و مثل نگین دوستش داره.
_خانم ما رو باش،طفلک من تو کجای کاری، نگین اصلا برای امیر مثل نگین نیست وگرنه امیر این همه براش یقه پاره نمی کرد.خودت بگو تمنا ولی فقط یواش یواش بگو چون می ترسم اگه یه دفعه بگی صنم سنگ کوپ کنه.
صنم در حالی که کنجکاو شده بود،نگاهی به هردوی ما انداخت و گفت:
_اینجا چه خبره که من از اون بی اطلاعم یا نکنه یه راز و شما نمیخوایید به من بگید.
آرش پوزخندی زد و گفت:
_نه عزیزم،از این موضوع فقط خواجه حافظ شیرازی خبر نداره که اونم به موقعش خبر دار می شه.
بی اعتنا به حرف های آرش گفتم:
_ صنم جون،اون و ول کن داره سر به سرت می ذاره،خودم راستش رو بهت می گم...من و امیر دوازده سال پیش باهم ازدواج کردیم اونم فقط برای اینکه من بتونم از کشور خارج بشم.
صنم که از شدت تعجب چشماش گرد شده بود حرفم و برید و گفت:
_یعنی تو زن امیر هستی،بارم نمی شه!
به نگاه متعجبش لبخندی زدم و با سر حرفش و تایید کردم. صنم اینبارلبخندی زد و گفت:
_پس من اشتباه فکر نکرده بودم که شما هردوتون بهم علاقه دارید.اما نمی دونم چرا سعی می کنید با لجاجت و سر سختی به همدیگه تفهیم کنید که برای هم مهم نیستید.
_ صنم،من نمی خوام بگم که تو اشتباه برداشت کردی ولی اون چیزی که تو می گی عشق و علاقهنیست بلکه عادت و احساس مسئولیت،هرچی باه ما از بچگیبا هم بزرگ شدیم این و فراموش نکن.
صنم در حالی که دستش رو در هوا تکون می داد در جوابم گفت:
_هرچقدر هم که بخوای اسمون ریسمون بهم ببافی نمی تونی منو گول بزنی،نکنه که فراموش کردی که من عاشقم و راحت می تونم برق عشق رو تو چشمای آدما ببینم.
زنگ در آپارتمان فرصت نداد تا من جواب صنم رو بدم،هرچند که توی دلم تمام حرفهای صنم رو قبول داشتم ولی چه کنم که انکار بهترین راه برای جلوگیری از شکستن غرور و شخصیتم بود.
ورود خانواده عمو با شلوغ بازی نگین همراه بود.خاه و عمو با دیدن خونه مرتب از سلیقه ام تعریف کردن اما همانطور که حدس زده بودم امیر باهاشون نبود.برای دلداری دادن به خودم لبخندی زدم و شونه ام رو بالا انداختم و گفتم،چه بهتر شاید ندیدن همدیگه بهترین و درست ترین راه برای فراموش کردن باشه و اون زودتر رضایت بده تا من ازش جدا بشم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
خاله و عمو ازدواج صنم و آرش رو تبریک گفتن و براشون آرزوی خوشبختی کردنو بهخاطر اینکه نتونسته بودن در مراسم شرکت کنن عذرخواهی کردن.با یه نگاه از قیافه خاله می شد حدس زد که چقدر از صنم خوشش اومده چونوقتی من و تو آشپزخونهتنها گیرآورد،آهسته کنار گوشم زمزمه کرد:
_ صنم واقعا دختر شیرین و دوست داشتینیه،چقدر هم خانم و باوقاره،آدم حظ می کنه.خدا کنه یکی ثل اون هم نصیب امیر من بشه اون وقت دیگه غمی ندارم.
شنیدن حرف خاله من و در تصمیمممصمم تر کرد.وقتی به سالن برگشتم نگین هم مثل آرش به اجاق گاز اشاره ای کرد و بعد هردو شروع کردن به سر به سر گذاشتن با من ولیمن بدون اینکه جوابشون رو بدم فقط با خنده اونها رو نگاه کردم.صدای زنگ در که بلند شد گفتم:
_این هم غذا،خدا رحم کرد عجب آبروریزی هستین شما.
نگین زودتر از همه پیش دستی کرد و گفت:
_چه خانم هنرمندی!اگه قرار بود ازرستوران غذا بگیری خب می رفتیمرستوران دیگه.
در حالی که از جام بلند می شدم گفتم:
_می خواستم از همگیتون توی خونه خودم پذیرایی کنم تا خاله و عمو هم اینجا رو بینن.
در و که باز کردم از دیدن کسی که پشت در بود خشکم زد، امیر در حالی که یه سبد گل زیبا تو دستش بود داشت من و برانداز میکرد.نمب دونم چقدر تو اون حال بودم که گفت:
_دعوتم نمی کنی بیام تو یا شایدم اصلا جزو مهمونای خانم نیستم.
از دستپاچگی خودم خجالت کشیدم و در حالی که هول شده بودم گفتم:
_اوه،نه ...بفرمایید.
صدای نگین رو از پشت سرم شنیدم که گفت:
_چیه نگین نکنه غذاها رو ریختی و دیگه از شام خبری نیست.من کهدارم از گشنگی می میرم آخه چون می دونستم قرار بیام اینجا یه چند روزیه غذا نخوردم.
نگین در حالی که در کنارم قرار می گرفت با دیدن امیر گفت:
_به به حضرت والا هم تشریف فرما شدن،چه سعادتی مشب نصیبما شده دیگه داشتم از اومدن جناب میرغضب نا امید می شدم.
با آرنج به پهلوی نگین کوبیدم و چشم غره ای بهش رفتم.همون طور که داشت پهلوش رو می مالیدگفت:
_این کارت یعنی اینکه خفه شو،خی این و همون اول به زبون آدمیزاد می گفتی چرا دیگه متوسل به خشونت می شی،بچه که زدن نداره.
امیر بدون اعتنا به حرف های نگین ،گل رو به طرفم گرفت و آهسته گفت:
_زیاد خوشحال نشو،بهتره خودت رو برای یه تسویه حساب جانانه آماده کنی.
نگین همانطور که متعجب به هردوی ما نگاه می کرد گفت:
_یعنی قراره کارتون به کتک کاری و این چیزا هم بکشه اما امیراین انصاف نیست آخه شما دوتا هم وزن نیستین!
امیر ضربه ای به سر نگین زد و گفت:
_دیوونه،کسی قرار نیست کسی و بزنه.خودت که بهتر می دونی دعواهای ما بیشتر لفظیه خدا رو شکر دوستتون در این زمینه تبحر خاصی داره.
نگین با اشاره به امیر گفت:
_جون من یه امشب وکوتاه بیا،ببین می تونی با این کارات اون یه نیم مثقال
ابرویی رو که جلوی ربکا داریم رو ببری یا نه!
دست نگین رو گرفتم و گفتم:
_جوش نزن،من دیگه به این کارهای امیر عادت کردم.
بعد پوزخندی به امیر زدم و گفتم:
_چرا تنها اومدی،ای کاش بیتا جون روهم همراه خودت می آوردی،خوشحال می شدیم.
_راستش خیلی دوست داشتماین کار رو بکنم اما جواب مامان بابا رو چی می دادم و می گفتم این کیه!
نگین در جوابش گفت:
_برادر من اینکه ناراحتی نداره،می گفتی معرفی می کنم این دختر ایکبیری عروس آینده تونه.
با ورود به سالن آرش در کنار خودش برای امیر جا باز کرد.در حالی که سعی می کردم خوشحال باشم در دلم غوغایی به پا بود،میدونستم امیر تا زهرش رو نریزه کوتاه نمیاد.صدای زنگ در باعث شد تا دوباره به خودم بیام،همونطور که داشتم به سمت در می رفتم با صدای امیر که می گفت:
_منتظر کسی دیگه ای هستید.
ایستادم وگفتم:
_نه قراره از رستوران غذا بیارن.
تمام طول شب رو با تجسم رفتار امیر در وحشت گذروندم.ساعت 1نیمه شب رو نشون می داد که مهمونا آهنگ رفتن کردن.خاله و عمو اولین کسانی بودن که از خونهخارج شدن، نگین در حالی که من و بغل می کردگفت:
_اگه می ترسی امشب و اینجا بمونم.
لبخندی به روش زدم و گفتم:
_نه فدات شم برای چی باید بترسم اما اگه خودت دلت می خواد و دوست داری می تونی بمونی.
_امشب نه ولی باید تو یه فرصت دیگه برام یه اتاق آماده کنی تا هروقت دوست داشتم و دلم خواست اینجا بمونم.
دوبره نگین رو بغل کردم و در حالی که می بوسیدمش گفتم:
_اینجا خونه خودته،هروقت دوست داشتی بیا.
_امیدوارم از حرفی که زدی پشیمون نشی....من دیگه باید برم،الان ِ که صدای مامان و بابا دربیاد.
بعداز رفتن خانواده عمو، آرش و صنم هم خداحافظی کردن و رفتن.
_انقدر از سر شب با این انگشتات ور رفتی دیگه فکر نکنم مفصلیبراش مونده باشه.
با شنیدن حرف امیر ،بهش خیره شدم.با زدن لبخند پر تمسخری ادامه داد:
_از سر شب تا الان به اندازه کافی استرس داشتی و حرص خوردی،فکر کنم امشب دیگه همین برات کافی باشه.
همانطور که بلند می شد لبخندیزد و گفت:
_خوابهای خوب ببینی،شب به خیر.
با رفتن امیر در و بستم و بهش تکیه دادم و نفسی از سر اسودگی کشیدم و خدا رو شکر کردم که امشب به خیرگذشت.
************
صبح تو شرکت هنوز جر و بحث من و آرش رو انجام اون پروژه ادامه داشت و نه اون کوتاه می اومدو نه من راضی می شدم.
_ آرش ای کاش خودت به تنهاییاین پروژه رو قبول می کردی و به اونجا می رفتی.
_ تمنا انقدر اصرار بی خودی نکنفمن از اول گفتم که فقط به عنوان مشاور در کنارت هستم.
_عجب اشتباهی کردم که رفتم و این قرارداد رو امضا کردم.به خدا که به شما جماعت خوبی نیومده.
آرش خنده ای تحویلم داد و گفت:
_حرص نخور حالا کاریه که شده،بهتره دیگه بریم.
باورود به شرکت اول من و بعد آرش وارد دفتر فهیمی شدیم و هردودر مقابل میز منشی ایستادیم.نگاهم رو به طرف یکی از خانم ها گرفتم و گفتم:
-سلام خانم،ما از شرکت مهندس پناهی اومدیم.
_چند لحظه تشریف داشته باشین تا به مهندس اطلاع بدم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
بعداز اینکه منشی با زدن تلفن اومدن ما رو اطلاع داد،کامبیز در اتاق رئیسش رو بازکرد و به طرف ما اومدو بعداز سلام و احوالپرسی با منو آرش ،ما رو به اتاق کنفرانس راهنمایی کرد و گفتکه آقای فهیمی تا چند لحظه دیگه به ماملحق می شه.بعداز چند دقیقه انتظار کشیدن در اتاق باز شد و فهمی وارد سالن شد.اقایون با هم دیگه دست دادن و کامبیز، آرش رو معرفی کرد.فهیمی با دیدن من فقط سری به عنوان سلام تکان داد،منهم مثل خودش جوابش رو دادم.
فهیمی همانطور که آرش رو دعوت به نشستن می کرد گفت:
_آقای پناهی حضورشما باعث قوت قلبه برای من و بودتون می تونه من و در این پروژه امیدوار کنه.
با شنیدن حرف فهیمی نگاهی بین و من و آرش رد و بدل شد. آرشنگاهش رو از من گرفت و در حالی که سرش رو تکون می داد گفت:
_ می بخشید مهندی مثل اینکه براتون سوءتفاهم شده چون بنده فقط به عنوان مشاور در کنار خانم مهندس انجام وظیفه می کنم و این خانم مهندس سهرابی که مسئول پروژه است.
و بعد با اشاره به من گفت:
_خواهش می کنم توضیحات خودتون رو شروع کنین.
احساس کردم حرف های فهیمی به آرش هم برخورده و اون هم مثل من می خواد کهاین جلسه هرچه سریع تر تموم بشه،برای همین از اقایون دعوت کردم به ماکت هایی که در سالن قرار داشت نزدیک بشن.بعداز توضیح دادن قسمتهای مختلف پروژه و جواب دادن به سوالات انها،فهیمی رو به آرش کرد و گفت:
_واقعا عالی بود باید بهتون تبریک بگم چونمی دونم اگه حرفها و راهنمای های شما نبود این پروژه به این خوبی نمی شد.
آرش در حوابش پوزخندی زد و گفت:
_باید خوشبختانه به عرضتون برسونم که تمام نقشه های این پروژه به عهده خود مهندس سهرابی بوده،من وقتی از سفر برگتم تازه این طرح ها رو دیدم،ایشون بهترین نقشه ها رو می کشن.
مهندس فهیمی در مقابل حرف هایآرش فقط به گفتن جمله دستتون درد نکنه بسنده کرد،تحمل فضای سالن و این مرد هردو برایم سخت بود.همونطور که داشتم تندو تند وسایلم و جمع می کردم با شنیدن صدای فهیمی سرم و بلندکردم،داشت به آرش می گفت:
_از کی کار و شروع می کنید؟
آرش بی اعتنا به سوال فهیمی نگاهش به سمت من انداخت و منتظر جوابم شد.شونه ای بالا انداختم و در حالی که به نقشه ها وماکت ها اشاره می کردم گفتم:
_ما کارو شروع کردیم.
مهندس فهیمی در حالی که سرشو تکونمی داد گفت:
_منظورم ساختو ساز بود.
_به زودی چون ماهم خواهان تموم شدن هرچه زودتر این پروژه هستیم.
با این حرفم می خواستم به نحوی به این آدم خودخواهو از خود راضی بفهمونم که من هم چندان دلخوشی از اون ندارم.حاضر و آماده جلوی در ایستادم و با اشاره به آرش گفتم که بهتره بریم.
کامبیز به طرف فهیمی رفت و گفت:
_من خانم سهرابی و آقای پناهی روتا پایین مشایعت می کنم.
و بعد با اشاره دست به ما گفت:
_خواهش می کنم بفرمایید.
توی اسانسور کامبیز اشاره کوچکی به من کرد و بعد رو به آرش گفت:
_فکر نم از این به بعد بهتره جلسات حضوری با فهیمی رو خودت به تنهایی بیایی چون از قرار معلوم این دوتا شمشیراشون رو ازروبستن.
آرش در جوابش سری تکون داد و گفت:
_خودمم بههمچنین نتیجه ای رسیدم.اولش فکر می کردم تمنا داره سخت میگیره اما بعداز دین این پسرهفهیمی فهمیدم که تمنا با بد کسی درافتاده،دیدی جلوی من چطور با تمنا برخورد کرد.
لبخندی زدم و گفتم:
_بهتر بگی می خواست سر بهتنمن نباشه.
کامبیز با مهربانی نگاهم کرد و گفت:
_ناراحت نو هرکسی یه اخلاقی داره،خب اونم این مدلیه.تازه تو نمی دونی با این منشی ها چه رفتاری داره،خون همه کارمندارو توشیشه کرده،والا نمی دونم چه دشمنی با این جنس لطیف داره.
آرش با دلخوری نگاهی به کامبیز انداخت و گفت:
_اگه می دونستی اینطوریه چرا زودتر به من نگفتی؟
_آخه تو مسافرت بودی که این پسره اومد و نشست جای پدرش،واقعا از چنین پدری یه همچین پسری بعیده!
آرش با کامبیز دست داد و گفت:
_ما دیگه رفتیم از این به بعد سعی می کنم در برخوردهای بعدی تمنا رو در حاشیه قرار بدم.
پايان قسمت هجدهم

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت نوزدهم

وارد شرکت که شدم گرمای مطبوعی بر تنم نشست. صنم بادیدن قیافه یخ زده ام خنده ای کردو گفت:
_سلام،بیرون چه برفی داره میاد.
جواب سلامش رو دادم و دستم رو،روی بخاری گرفتم تا گرم بشم. صنم کنارم نشست و گفت:
_دیشب شب خیلی خوبی بود به من که خیلی خوش گذشت.
_آره،البته اگه از قیافه و حرفاهی امیر فاکتور بگیریم در کل شبخوبی بود.خوبه که دیشب خودت قیافه اخموش رو دیدی.بخدا بیشتر به خاطر اون بود که می خواستم مستقل بشم از دست کارها و رفتاراش خسته شدم نمی دونی بعضی وقتا احساس می کردم دیگه دارم دیوونه می شم و باید هرچه زودتر اونجا روترک کنم.
_اما اقا امیر مرد خیلی خوبیه!
_پس یه دفعه بگو من بدم و خودتو خلاص کن.
_نه تمنا باور کن منظوری نداشتم.به نظر من هردوی شما دچار سوءتفاهم شدید،اگه فقط یه دفعه بهم فرصت حرف زدن بدید فکر کنم خیلی از مشکلاتتونبه سادگی حل بشه.
_دیگه حرف زدن هیچ مشکلی رو حل نمی کنه،کار ما از این حرفا گذشته باید ازراه قانون وارد عمل بشیم....اگه تا الان هم دست نگه داشتم به خاطر این بود که منتظر اومدن سهیل بودم تا باهاشس مشورت کنم و نظرش رو در این مورد بدونم.
_سهیل برادرته؟!
_نه،ولی از برادر برامکمتر نبوده،سهیل پسر خانواده ای که درسوئد حامی و پشتیبان من بودن.قراره تا هفته اینده بهمراه خانواده اش به ایران بیاد.... آرش کجاس؟تو دفترشه؟
_نه، آرش با مهندس فتوحی رفتناداره مالیات،مهندس کاظمی هم رفتهمرخصی و خانم مشکات و اقای خادمی هم تو اتاقشون هستن.
از نحوه خبر دادن صنم و آمارگیری دقیقش نسبت به کارمندا خنده ام گرفت،با دیدن اقات جمال به همراه سینی چای ذوق زده و خوشحال سریع لیوان چای رو از توی سینی برداشتم و گفتم:
_دستتون درد نکنه خیلی به موقع بود.
لیوان به دست از جا بلند شدم وبعداز اینکه از صنم خداحافظی کردموارد اتاقم شدم.روی میز چشمم به کارت دعوت زیبایی افتاد که اسمم با خط خوشی روش نوشته شده بودولی چند لحظه بعد با دیدن اسم میزبان دود از کله ام بلند شد.در اتاقم و باز کردم و در حالی که کارت دعوت رو نشونش می دادم گفتم:
_ صنم می دونی این و کی اورده؟
_راستش نشناختمش،یه اقایی آوردشو سراغ تو رو گرفت.وقتی گفتم نیستی،این و داد که بدم بهت.خوش به حالت انگاری یه عروسی افتادی.
_نه بابا عروسی کجا بود این فقط یه شوخی مسخره است.
در حالی که از عصبانیت روی پا بند نبودم و از شدت ناراحتی دندونام وروی هم فشار می دادم شماره کامبیز رو گرفتم و به محض برقراری ارتباط گفتم:
_این چه شوخیه مسخره ایه.
_سلام عرض شد خانم مهندس.
_سلام،نشنیدی چی گفتم....
_چه جوش اوردی!هیچ معلومه چه خبر شده؟
_منظورت از فرستادن این کارت دعوت چی بوده؟
_کدوم کارت دعوت!؟
_یعنی می خوای بگی تو خبر نداری،همین کارت دعوت به پارتی رو می گم.
_کارت دعوت به پارتی دیگه چیه!از چی داری حرف می زنی؟
_می شه انقدر حرفای من و برای خودم تکرار نکنی؟
_به جان مادرم من روحم از هیچی خبر نداره!
_معلومه این مهندس شما چشه!از یه طرف سایه من و از ده فرسخی با تیر می زنه و از طرف دیگه برای من کارت دعوت می فرسته.
کامبیز با صدای بلندی که بیشتر شبیه به فریاد بود گفت:
_یعنی می خوای بگی فهیمی شخصا برای تو کارت دعوت فرستاده،باورم نمی شه این غیر ممکنه چون اون اصلا اهل این قرتیبازیا نیست!
_یعنی می خواید بگید این الهه اخلاق شما هیچ وقت مهمونی نمی ده!
_چرا ولی تصور اینکه شما به مهمونی 5شنبه شب دعوت شده باشید برام خیلی عجیب و جالبه!
_به نظرمن که اصلا جالب نیست.انگار این رییس شما تعادل روانی نداره!
کامبیز خنده ای تحویلم داد و گفت:
_شاید خواسته با این کارش به نحوی از رفتاری که با شما داشته عذرخواهی کنه.
با درماندگی که از صدایم پیدا بود گفتم:
_حالا من باید چه کار کنم؟...به نظر شما بهتر نیست که با یه تشکر کوتاه انصرافم رو از اومدن به اون مهمونی اعلامکنم.
کامبیز در جوابم لحظه ای مکث کرد و بعد گفت:
_میل خودته،من نظر خاصی در این مورد ندارم.
بعداز خداحافظی گوشی رو،روی دستگاه گذاشتم و به فکر فرو رفتم اینطوری نمی شد باید حتما با کسی مشورت می کردم اما با کی؟!...که یکباره به یاد آرش افتادم،آه اون حتمامیتونست راهنماییم کنه.حیف شد اگه امیر دیشب اون همه من و نمیچزوند ازش می خواستم که باهام به مهمونی بیاد و بعد به یکباره از فکری که کرده بودم خنده ام گرفت،حالامگه من تصمیم گرفته بودم بهاین مهمونی برم که داشتم دنبال همراه می گشتم.اما بعد دوباره فکری به سرم زدم و با خدم گفتم،چرا نباید برم در حالی که شخصا به طور رسمی ازم دعوت شده،می رم و نگین رو هم با خودممی برم.
دوباره به کارت توی دستمنگاه کردم فقط یه دعوت نامه اما بدون اینکه ذکر شده باشه مهمونی به چه مناسبته،با نگاهی دوباره اون و روی میز پرتشکردم و رفتمسری به کارهای نیمه تمومم بزنم.
*********
با نگاهیبه کارت دعوت از درستبودن آدرس مطمئن شدم ولی هرچیگشتم جای پارکی پیدا نکردم.ای کاش دعوت کامبیز رو قبول کرده و بهمراه اون اومده بودم،دوباره مایوسانه نگاهی به صف ماشین های پارک شده انداختمو تقریبا سر کوچه جایی پیدا کردم.وقتی از فضای گرم داخل ماشین آرش بیرون اومدم از شدت سوز سرما به خودم لرزیدم.به خاطر بارش مداوم برف در این چندروز پیاده رو حسابی لغزنده بود و در این میان از همه خنده دار تر راه رفتن من با اون کفشهای پاشنه بلند بر روی برفها بود،درست مثل بچه های تازه راه افتاده تاتیتاتی کنان قدم برمی داشتم.
جلوی در ورودی سبد گل و پالتوم رو به دست مستخدم سپردم ودر اینه جلوی در نگاهیبهخودم انداختم و خوشبختانه شلوارم گلی نشده بود البته کفشم کمی کثیف شده بود که ان را هم با دستمال پاک کردم.
چند لحظه بعد مستخدم بهمراه مرد جوانی که خیلی شبیه به مهندس فهیمی بود به سمتم اومد.همونطور که من به او خیره شده بودم او هم با نگاهش براندازم کرد،وقتی نزدیکتر شد لبخندی زد و گفت:
_ببخشید خانم!شما؟
_سهرابی هستم...آقای مهندس فهیمی من و می شناسند.
مرد جوان با زدن لبخندی دندان های سفید و زیبایش را به نمایش گذاشت و گفت:

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
_خانم محترم،امشب بیشتر از چندتا فهیمی اینجا حضور دارند،منظور شماکدومشونه؟
خیلی زود ازاومدن بهاینجا پشیمونشدم،نکنه یه وقت این پسره با این کارش من و دست انداخته باشه اما نه فکرنکنم چون کامبیز هم به این مهمونی دعوت شده با یاد کامبیز لبخندی به مرد جان زدم و گفتم:
_فکر کنم اقای سلطانی بتونن این مشکل رو حل کنن.
مرد جوان نگاه پراز شکی به منانداخت و گفت:
_شما از مهمونای شرکت هستین؟!
_نه من از کارمندای شرکت نیستم.درواقع می شه گفت،من در یک پروژه ساختمانی با شرکت مهندس فهیمی همکاری دارم.
_شما مهمان داراب هستید؟!
درست مثل یه شاگرد کودن در محضر معلمش گفتم:
_متاسفانه من اسم کوچیکشون رو فراموش کردم.
مرد جوان در حالی که دستپاچه شدهبود با اشاره به من گفت:
_بفرمایید خانم،ببخشید که معطل شدید امان از دست این کارهای عجیب و غریب برادرم...آخه می دونین اوناصلا رابطه خوبی با خانم هانداره برای همین اصلا نتونستم حدس بزنم که شما ممکنهمهمون اون باشین/
سالن بزرگی رو روبه روی خودم دیدم که بهخاطر حضور مهمان ها خیلی شلوغ به نظرمی رسید.مرد جوان که خودش رو دارا معرفی کرده بودفدر کنارم قرار گرفت وبا صدای بلند داراب رو که پشت به ما مشغول صحبت با چند نفر بود رو صدا زد.صدای دارا به قری بلند بود که علاوه بر داراب خیلی ازمهمون های دیگه رو هم متوجه ما کرد.چشمان داراب با دیدنم برقیزدو در حالی که لبخندی بر روی لب داشتبه ما نزدیک شد و گفت:
_سلام خانم،افتخار دادید.اصلا فکر نمی کردم به خودتون زحمت بدید و تشریف بیارید.
_خواهش می کنم ولی راستش غافلگیرم کردید .آخه فکرشو نمیکردم این همه خانم به این مهمونی دعوت شده باشن،خیال می کردم شما من و دعوت کردین تا به خاطر اینکه خیلی دل پری ازخانمها دارید حرصتون رو سر من خالی کنید البته این رو هم بهتون بگم که اگه همچین کاری می کردید بنهده هم تصمیم داشتم جواب دندون شکتنی به شما بدم.
داراب با صدای بلند خندید،لبخندی به روش زدم و تویدلم گفتم،نه بابا این پسره خندیدن هم بلد بود و ما نمی دونستیم.
داراب با دستش من و به گوشه دیگری از سالن هدایت کرد و گفت:
_بفرمایید خانم شما رو با پدر و مادرم اشنا کنم.
وبعد با اشاره دستش خانم و آقای مسنی رو که در حال صحبت کردنبودن نشون داد و آهسته گفت:
_پدر و مادرم هستن.
با نزدیک شدن به آنها،هردو به طرف ما برگشتن که داراب با اشاره به من گفت:
_معرفی می کنم خانم مهندس سهرابی...خانم مهندس،ایشون هم پدرم مهندس رضا فهیمی و این خانم عزیز هم مادرم هستن.
با هردو دست دادم و خوشحالیم رو از آشنایی با اونها ابراز کردم.مادرش لبخند صمیمی به روم زد و گفت:
_پس شریک مهندس پناهی شما هستید.ماکت ها رو دیدم باید بگم کارتون عالیه.
_ممنون،هرچند خیلی هم عالی نشدن ولی نظر لطفتونه!
مادر مهندس زنی چاق و سفید رو باقدی متوسط بود و با اینکه سن و سالی از او گذشته بود اما بسیار سر حال و شاداب بود و جوان تر از سنش نشان می داد.پدر خانواده هم مردی بلند قد و چهار شونه با اندامی ورزیده بود،کاملا مشخص بود که پسرها قد بلندشون رو از پدر به ارث برده بودن و اما آخرین فرد این خانواده که باهاش اشنا شدم که کوچکترین آنها هم بود دختری پازده یا شانزده ساله به اسم دوشینا بود که از نظر چهره شباهت بسیار زیادی به مادرشان داشت.بعداز معرفی به همدیگه دستی دور بازوی برادرش انداخت و لبخندی تحویلم داد وگفت:
_شما دوست دختر برادرم هستین؟!
و بعد دوباره بدون اینکه منتظر جواب من باشه رو به برادرش کرد و گفت:
_نه بابا اونقدرها هم که فکر میکردم دست و پا چلفتی و بی عرضه نیستی.خدا رو شکر که نمردیم و دیدیم تو بالاخره یه نفرو تحویل گرفتی!
اصلا دلم نمی خواست که کسی من و به عنوان دوست این الهه اخلاق بشناسه برای همین در جوابدوشینا خیلی جدی گفتم:
_ببخشید من همکار اقای فهیمی هستم.
دوشینا خنده مرموزی تحویلم داد و گفت:
_شما برادر من و نمی شناسید،اونادمی نیست که از یه دختر زیبا به طرف اینکه طرف فقط همکارشه دعوت بگیره اما خب راستش و بخوای دلم برا می سوزه،ای کاش دارا و به جای داراب انتخاب می کردی...شاید هم چون تو نسبت به دختران دیگه مزیت خاصی داشتی داراب رو وادار کردی که پا روی مقدساتش بذاره و به تو توجه نشون بده.
بعداز گفتن این حرفها دوبره تن صداش رو بالا برد و گفت:
_برادر من،مثل اینکه پاک شرط ادب رو فراموش کردی مگه نمیدونی که نباید دو تا خانم محترمرو زیاد سر پا نگه داشت.
هنوز فاصله چندانی از خانم و اقای فهیمی نگرفته بودیم که کامبیز به سرعت خودش رو به ما رسوند و رو به من گفت:
_سلام عرض شد تمنا خانم،می بینم دیگه ما رو قابل نمی دونید و اصلا تحویل نمی گیرید.
داراب نگاه کنجکاوش رو به صورت کامبیز دوخت و گفت:
_مگه تو خانم سهرابی با هم آشنایی قبلی دارید!
کامبیز خندید و گفت:
_مهندس جان،خودت خوب می دونیکه ما با شرکت مهندس پناهی سالهاست که معامله داریم اما من با تمنا خانم در یکی از مهمانی ها آشنا شدم.
داراب با نگاهی خیره به من و کلامی پر طعنه به کامبیز گفت:
_به نظر می رسه ریشه این آشنایی باید خیلی عمیق باشه!
کامبیز در جواب داراب سری تکون داد و گفت:
_من و 7یه نسبت خیلی دور فامیلی با هم داریم.
نگاهی به کامبیز انداختم و در ادامه حرفش گفتم:
_بله،باید اضافه نم که کامبیز وکیل من هم هست.
کامبیز در حالی که به شت متعجب به نظر میرسید رو به من گفت:
_فکر می کردم تو دوست نداری کسی از این موضوع خبر داشته باشه.
_حق با توئه اما خببه خاطر این گفتم که رابطه ما هیچ گونه شک وسوءتفاهمی برای اقای فهیمی بهوجود نیاره.
داراب لبخند تمسخرآمیزی زد و گفت:
_برای من نوع ارتباط شما اصلا مهم نیست...ببخشید باید برای استقبال و خوش امد گویی به مهمونها ی دیگه شما رو تنها بذارم.
با ناراحتی روی یکی از صندلی هانشستم و گفتم:
_آخه یکی نیست به من بگه چرا دعوت این آدم مغرور و خودخواه رو قبول کردم.
کامبیز با شنیدن حرفم لبخند مهربانی زد و گفت:
_شاید هم به صمیمیت بین من وتو حسادت می کنه!

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
وقتی دلیلش رو از کامبیز پرسیدم بدون اینکه سوالم رو جواب بده از سر تا پام رو برانداز کرد وگفت:
_خودمونیم ها این کت و شلوار خیلی بهت میاد.
_ممنونم...اما من آخرش هم نفهمیدمکه این مهمونی به چه مناسبتی برپا شده!
_فارغ التحصیلی دارا.
_من خبر نداشتم وگرنه بهش تبریک می گفتم هرچند الان هم خیلیدیر نشده هروقت دوباره دیدمش بهش تبریک می گم.
کامبیز در حالی که نگاهش بین مهمونها می چرخید گفت:
_به نظر میاد اون از برادرش خیلی محبوب تره!
وقتی مسیر نگاهش رو تعقیب کردم دارا رو دیدم که در محاصره چند تا دختر زیباست،از این فاصله دور نمی تونستم بشنوم که داره به دخترا چی می گه که باعث شده صدای خنده اونها بلند بشه.
در جواب کامبیز لبخند زنان گفتم:
_حتما به خاطر وجود اون چندتا جنس لطیف می گی؟
_این یه طرف ماجراست هرچند که باید بگم داراب در میان جنس خشنهم محبوبیت چندانی نداره!خودت که داری می بینی بیشترهم صحبتاش افراد میانسال هستن.حالا ما امشب چه گیری دادیم به این داراب بی نوا اصلا ولش کن بیا حرف خودمون رو بزنیم،بگو ببینم کارت با امیر به کجا رسید؟
_به هیچ جا چون اون هنوز با لجاجت و سرسختی پای حرفش ایستاده،می دونی اگه این موضوع رو با پدرش مطرح کنم زودتر به نتیجه می رسم اما دلم نمی خود کهامیر فکر کنه من ترسیدم.برای اقدام از راه قانونی هنوز دو به شک هستم،راستش قراره به زودی یه نفر رو ببینم و باهاش در این مورد مشورت کنم حتما بعدش نتیجه اش رو به شما خبر می دم.
کامبیز بعداز شنیدن حرفام از جاش بلند شد و در حالی که دستش رو به طرفم دراز می کرد گفت:
_حرف زدن دیگه بسه بهتره کهما هم به دیگران ملحق بشیم.
اما هنوز جمله اش رو کامل ادا نکرده بود که با شنیدن صدای دختر جوانی که گفت، کامبیز تو اینجایی!هیچ می دونی که من چقدردنبالت گشتم به عقب برگشت و نگاهش بهش انداخت ،دختر جوان لبخند زیبا و پر عشوه ای بهش زد و گفت:
_امیدوارم که قولت روفراموش نکرده باشی.
بعد با نگاهیبه جانب من سری تکون داد و گفت:
_نمی خوای این خانم جوان رو معرفی کنی،از دوستان هستن تا به حال ندیده بودمشون؟
_درسته ایشون مهمان داراب خان هستن،خانم مهندس سهرابی و این خانم جوان هم پرستو فهیمی دختر عموی مهندس فهیمی هستن.
_آهان پس مهمون داراب تو هستی!اما کامبیز تو چرا این وسط شدی کاسه داغ تر از آش و برای خودت نقش میزبان رو بازی می کنی...زودباش آهنگ شروع شد!
کامبیز از روی ادب نگاهی به سمت من انداخت و گفت:
_متاسفم که تنهات می ذارم تمنا.
_خواهش می کنم برید خوش باشید.
بعد از رفتن کامبیز و پرستو تنها روی صندلی نشسته بودم،خانم مسنی که آرایش غلیظی به صورت داشت در کنارم نشست و گفت:
_دخترم،چرا تنها نشستی؟حالا که جوونی باید از جوونیت لذت ببری،قدر این روزات رو بدون فرداکه مثل ما گرفتار پیری و پا درد شدی به حرفم می رسی و حسرت این روزهای از دست رفته رو می خوری.
لبخندی به رویش زدم و گفتم:
_تو این دورهو زمونه بیماری فقط مختص پیرا نیست بلکه جوان ها هم دچار بیماری مخصوصا پادرد هستن.
_تو چقدر نا امیدی دختر،من اگه سن تو رو داشتم یه ثانیه هم یه جا نمی نشستم ولی امان از این پادرد که امانم رو گرفته و نمی ذاره قدم از قدم بردارم.
_عمه خانم،ایشون به اندازه کافی برای چیزهای دیگه از پاهاشون کارمی کشن.
هردو به صدای داراب برگشتیم،با دیدنش تکان شدیدی خوردم اصلا مفهمیده بودم کی در کنارم نشستهبود.عمه خانم در وابش اخم ظریفی کرد و گفت:
_واه،عمه چی می گی!آدم تا جوونهو می تونه باید فعالیت کنه بعدکه به سن ما رسید به اندازه کافی برای نشستن فرصت و وقت داره.ببینم کلک راستش روبگو،تو بهش گفتی که نباید برقصه.البته حق داری عمه اگه یه بار بره وسط دیگه صاحبش نیستیپس دو دستی کنار خودت نگهش دار و نذار جم بخوره.
با اشاره دست داراب از جام بلند شدم و در کنارش ایستادم.داراب لبخندی به عمه خانم زد و گفت:
_شما راست می گی،پس با اجازتون من این خانم رو باخودم می برم.
بعد بدون اینکه منتظر جوابیاز جانبعمه اش بشه من و بهگوشهخلوتی از سالنکشوندو گفت:
_خیلی متاسفم و ازتون عذرمی خوام،باید عمم رو به خاطر گفتن اون حرفا ببخشید اخه اون تعادل روانی درستی نداره.
_من از حرفهای ایشون ناراحت نشدم.آقای فهیمی بهتره این و به اطر داشته باشید که من از دوراننوجوانی تا به این سن در اروپا زندگی کردم و مثل ایرانی ها عادت ندارم که هر حرفی رو بهخودم بگیرم و یا بهش اهمیت بدم درغیراین صورتباید در مورد افرادی که حرفه و توانایی من و زیر سوال می برن واکنش خیلی شدید تری نشون میدادم،خودتون که متوجه هستین منظورم چیه؟
داراب با شنیدن حرفام خنده ای کرد و گفت:
_کاملا متوجه شدمکه فرد مورد نظر شما من هستم ولی باید یه نکته رو اعتراف کنم و اون اینکه شما با کارتون من و شگفت زده کردین و کمی دیدگاهم رو نسبت به خودتون تغییر دادین.
حرفش رو نیمه تمام رها کرد و بااشاره دست،مستخدم به ما نزدیک شد،داراب یه لیوان برای من گذاشت و برای خودش یکی دیگه برداشت و همونطور که داشت با لیوان توی دستش بازیمی کرد نگاه خیره اش رو به صورتم دوخت و گفت:
_می تونم یه سوال خصوصی ازتون بپرسم؟
در حالی که دست و پام رو گم کرده بودم و به شدت معذب بودم برای احترام به میزبانم سری به علامت تایید تکون دادم و گفتم:
_خواهش می کنم بفرمایید.
_چرا برگشتی ایران در حالی که خیلی ها ارزو دارن در آن سوی مرزها زندگی کنن تازه در مورد شما میشه گفت که تقریبا بیشتر عمرتون رو هم در اون طرف سپری کردید پس چی شده که یکدفعهیه همچین تصمیمی گرفتین!
_خب شما می تونیدمن و جزءاون تعداداز آدمایی قرار بدیدکه عشق به وطن باعث برگشتنشون شده وفکر نکنم دلیلی از این محکم تر و بهتر بشه برای سوال شما پیدا کرد.
بقدری از شنیدن حرفم دلخور و ناراحت شد که نمی تونم حدی روبراش تصور کنم،عضلات فکش به شدت منقبض شده بود و به خاطر فشار زیادی که به لیوان آورده بود بند همه انگشتانش سفید شده بودن.نگاهش رو سفت و سخت به صورتم دوخت و گفت:

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
_ازتون نخواستم چیزی رو که خودممیدونم بهم برگردونین،من فقط ازتون یه دلیل قانع کننده خواستم همین،اگه دلتون نمی خواد جوابم رو بدید رک و راست بهم می گفتید.
از دیدن برقیکه توی چشماش بود دلم ریخت پایین،سریع نگاهم رو به کفپوش سالن دوختمو گفتم:
_چون رفتنم از روی اجبارو ناچاری بود ولی الان برگشتم تا جواب سوالات بیشمارم رو پیدا کنم.
_تونستی پیدا کنی؟
_نه چون اون کسی که باید جوابمرو می داد خودش رو ازمن مخفی کرده.
دوباره نگاه کنجکاوش رو به صورتم دوخت و گفت:
_چرا؟دلیلش برای این کار چی بوده!
لبخند معناداریبهش زدم و گفتم:
_جناب مهندس فکر نمی کنید که دیگه دارید زیادی کنجکاوی می کنید.
آدم تیزی بود،سریع متوجه کنایه ام شد و مسیر صحبت رو عوض کرد و گفت:
_متاسفانه فکر نکنم کامبیز بتونه از دست پرستو نجات پیدا کنه و بیاد سراغ شما،اینطور که پیداست باید تا آخر مهمونی تنها باشی.
_ولی شما میزبانمن هستین نه کامبیز!
_فکر نکنم کهمن مصاحب خوبی برای شما باشم آخه اخلاق من مثل دارا نیست،خیلی زود از با من بودن خسته می شی.
نمی دونم چرا،اما به یکباره حس لجبازیم گل کرده بود و دلم می خواست سر به سرش بذارم یا شاید هم به خاطر تنهاییش دلم بهرحم اومده بود،بخاطر همین در جوابش لبخندی زدم و گفتم:
_اما من دوست دارم شما میزبان من باشید نه کس دیگه ای!
_ تمنا ...می تونم به اسم کوچیک صدات کنم؟
_البته چرا که نه!
_من آدم خوش اخلاقی نیستم،می ترسم بابودن در کنار تو شبت رو خراب کنم!
_اگه خودت بخوای می تونی پسرخوبی باشی،در ضمن نگران شب من نباشید جناب مهندس.
_مهندس نه!داراب.فکر می کنید برای شروع باید چه کار کنم؟
_من از کجا باید بدونم،مثل اینکهفراموش کردی من در اینجا فقط یهمهمونم!
از جام بلند شدم و لبخندی به چهره گرفته ونگرانش زدمو گفتم:
_فکر می کنم برای شروع بد نیست کهما هم به دیگران ملحق بشیم.
اون آروم و خونسرد من و همراهی میکرد و هر لحظه که نگاهم در نگاهش قفل می شد لبخند زیبایی نثارم می کرد،واقعا انگار اراده کردهبودکهاون شب آدم خوش اخلاقی بشه.
با شنیدن صدای داراب به خودماومدم و نگاهش رو جواب دادم،با دیدن توجه من به خودش شونه ای بالا انداخت و گفت:
_چیه،به چی می خندی!....نکنه خوش اخلاقی من خنده داره.
_نه اینطور نیست،باور کن داشتم به اراده محکم و تحسین برانگیزت فکرمی کردم.
در تمام طول شب داراب لحظه ایاز کنارم دور نشد و در مقابل کنایه ها و متلک هایی که از اطرافیان می شنید فقط سکوت کرد.کم کم رفتار داراب برایخودمهم سوال برانگیز شده بود.
تقریبا مراسم مهمانی رو به پایان بود که از جام بلند شدم،داراب باتعجبنگاهم کرد و گفت:
_جایی می خوای بری؟!
سری براش تکون دادم و گفتم:
_می خوام برم از پدر ومادرت خداحافظی کنم.دیروقته،نگاه کن ساعت دوازده رونشونمی ده.
_کسی تو خونه منتظرته؟!
_نه اما حسابی خسته شدم،الان هم به زحمت چشمام رو باز نگه داشتم.
نگاه پرسشگرش رو به صورتم دوخت و گفت:
_باشه هرطور میلته،برای فردات برنامهخاصی داری؟
ر جوابش کمی کث کردم و بعد گفتم:
_نه جز اینکه تا ظهر می خوام بخوابم و کم خوابی یه هفته ام رو جبران کنم.
_پس می تونم امیدوار باشم به اینکه فردا بعداز ظهر رو با من سپری کنی؟
نگاهش کردم بر خلاف سنش شرمی پسرانه در چشمان سیاهش سرک می کشید،درست مثل پسربچه تخسی شده بود که به زور شیرینی مورد علاقه اش را از مادرش طلب می کردمی خواستم درجوابش بگنم نه فردا قراره برمخونه عموم اما با یادآوری اینکه فردا جمعه است و امیر تو خونه حضور داره و من اگه می خواستم برم باید نیش زبا ن تلخ و پرکنایه اش رو تحمل می کردم گفتم:
_باشه ساعت شش منتظرتم.
*******
با صدای اعصاب خرد کن تلفن از خواب پریدم،هرچقدر خواستم نسبت بهش بی توجه باشم نشد،معلوم بود طرف از اون پرروهاست و حالا حالا ها از رو نمی ره،بدون اینکه چشمام رو باز کنمگوشی رو برداشتم.
_الو.
_ببینم خواب مرگ رفتی،ساعت دوازده ظهره نمی خوای دل از تختت بکنی.
_ نگین تویی!
_پس فکر کردی جز من کدوم خروس بی محلی می تونه باشه.ببخشید منظورم خانم مرغه بود نه آقا خروسه.
_باید حدس می زدم،خب حالا چه کارم داری؟
با بی حوصلگی گفتم:
_دارم ناهار میام اونجا،زود باش یه ناهار خوشمزه درست کن.
با بی حوصلگی گفتم:
_باشه،دیگه کاری نداری؟
_ تمنا ،من تا نیم ساعت دیگه اونجام نری دوباره بخوابی!
_نه خانم مزاحم،کاملا بیدارم و آماده باش.آهان داشت یادم می رفت اومدنی از سر راه دوتا پیتزا بگیر و بیار.
نگین با صدای جیغش گقت:
_اولا دوتا پیتزا نه و سه تا،ثانیا اگه قرار بود ناهار رو حاضری بخوریم که دیگه خودمون چلاق نبودیم،خب می رفتیم بیرون می خوردیم تازه اون وقت مگه مرض داشتم تو رو بیدار کنم.
_چرا سه تا،نکنه باز از طرف خودت مهمون دعوت کردی؟
_نه ولی امیر هم قراره بیاد،یه دقیقه صبر کن بذار ببینم این امیر چی می گه.. امیر گفت،خودمون اومدنی سر راه ناهارمی گیریم فعلا کاری نداری،بای.
با گرفتن یه دوش آب سرد حسابی سر حال شدم و یه تی شرت مشکی با یه شلوار جین آبی پوشیدم.موهام رو برای اینکه کاملا خشک بشه توی حوله پیچیدم و بعد همونطور که قهوه ام مزه مزه می کردم از پنجره نگاهی به بیرون انداختم،هوا حسابی آفتابی بود.در همون لحظه ماشین امیر و دیدم که وارد محوطه شد،انقدر با نگاهم تعقیبش کردم که وارد پارکینگ شدرفتم و حوله رو از دور موهام باز کردم،موهام کمی نم داشت ولی بی توجه به اون با گیره بستمش وبالاخره زمانی که صدای زنگ در اومد از اینه دل کندم.با باز کردن در، نگین در حالی که وارد می شد نگاهی به قیافه ام کرد و بعد سری تکون داد و گفت:
_وای وای،قیافه ات شکل پفک شده.چقدر خوابیدی؟لابد اگه زنگ نمی زدم و به حال خودت گذاشته بودمت تا فردا صبح هم تو جاتبودی؟
لبخندی بهش زدم و جعبه های پیتزا رو ازش گرفتم، امیر با دیدنم سلام کوتاهی کرد و وارد شد.هردو از نگاه کردن بهم فرار می کردیم و هنوز با هم سر سنگین بودیم. نگین که اوضاع و احوال ما رو دید نیشخندی به من زد و گفت:

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
_یکم بیشتر تحویلش بگیر،آخهاین بدبخت مفلس فقط برای منت کشی از حضرت عالی ناهار امروز رو گردن گرفتن پس بیا بزرگواری کن و از گناهش بگذر.
بدون اینکه جواب نگین رو بدم جعبه های پیتزا رو روی میز گذاشتم.نمی دونم نگین چطور تونست طاقت بیاره و موقع غذا خوردن سکوت کنه!ولی بالاخره انتظار من زیاد هم طولانی نشد و اون خسته از فضای ساکت بینمون گفت:
_خب از مهمونی دیشب تعریف کن چطور بود؟
با شنیدن حرف مهمونی ناخودآگاه نگاهم به سمت امیر چرخید،دیدم که منتظر و کنجکاو و البته نگراننگاهم می کند.نگاهم رو از صورتش گرفتم و سری برای نگین تکون دادم و گفتم:
_خوب بود،خوش گذشت.
نگین با شنیدن جوابم نگاهی شاکی بهم انداخت که بدتر از صدتا فحش بود و بعد در حالی که لحن حرف زدن من و تقلید میکرد گفت:
_خوب بودفخوش گذشت.بابا تحویل بگیر دارم می میرم از این جواب تلگرافیت،از کی تا حالا تو اداره تلگراف مشغول به کار شدی!لابد یه خردهکه بگذره و تو هم راه بیفتی باید از این به بعد با زبان مورس باهات حرف بزم.منظور من این بود که از کم و کیف مهمونی تعریف کنی،از میزبانت،لباسی که پوشیدی و از همه مهم تر اینکه چه کسی تو این جشن تو رو همراهی میکرد؟
_لباسم رو که دیدی،کت و شلوار بود.میزبانم هم جناب مهندس فهیمی بودن که علاوه بر خودشون پدر و مادر و خواهر و برادرش هم توی جشن حضور داشتن.در ضمن دختر عموی عزیزشون هم از اول تا آخر جشن آویزون12 بود و غذا هم...
نگین با بی حوصلگی دستش رو در هوا تکون داد و گفت:
_کافیه،حالم رو بهم زدی آخه این چه طرز حرف زدنه مگه داری گزارش کار می دی...ببینم این کامبیز لاشخور اونجا چه کار می کرد!
_وکیل داراب.
نگین با گیجی نگاهی بهمن انداخت و گفت:
_داراب؟به جا نمیارم.
-منظورم مهندس فهیمیبود.
امیر از اول تا اخر صحبت های من ونگین سکوت کرد و لام تا کام حرفی نزد. نگین بعداز کلی از این در و اون در حرف زدن مثل اینکهبه یکباره یاد چیزیافتاده باشدففریاد بلندی کشید و گفت:
_دیدی چی شد،داشت به کل ازیادم می رفت.قراره با بچه ها برنامه بچینم و برای هفته دیگه بریم پیست،می ایی؟
_آره...از بیتا هم دعوت کن.
نگین لبخندی به من زد و بعد از چشمکی که به سمت من پرت کرد نگاهی مرموز به سمت امیر انداخت و گفت:
_اون نمی تونه بیاد چونقراره بهمدت ده روز،اونم از فردا با امیر بره کاوش.
با بی اعتنایی شونه ام رو بالا انداختم و وگفتم:
_خوب صبر میکنم تا برگردن،فکر نکنم تا اون موقع پیست اسکی جایی بره و ما چیز مهمی رو از دست بدیم.
سرانجام امیر سکوت سنگینش رو شکست و در حالی که نگاهش به زمین خیره بود گفت:
_احتیاجی نیست که شما به خاطرمن برنامه تون رو به عقببندازین.
نگین پیش دستی کرد و قبل از اینکه من بخوام چیزی بگم گفت:
_ امیر حق با تمناست،فکر نکنم بچهها هم مخالفت کنن...آخ امروز من چقدر فراموشکار شدم داشت یادم می رفت، تمنا این سیستم کار می کنه اگه بدونی چه فیلم توپی با خودم آوردم حسابی حال می کنی.
در جوابش سری تکون دد وم و بعد گفتم:
_آره.
نگین در حالی که فیلم رو توی دستگاه می ذاشت به نایلکس کنار در اشاره ای کرد و گفت:
_تو هم پاشو برو اون و بیار وشپراز تنقلات،هرچی که فکرش رو بکنی و دلت بخواد برات خریدم.
من و نگین مشغول کار خودمون بودیم که با شنیدن صدای تمنا به طرفش برگشتم، نگاهی بهمن انداخت و گفت:
_جایی هست که بتونم اونجا استراحت کنم؟
نگین با شنیدن حرف امیر با دلخوری اخمی کرد و بهش توپید و گفت:
_اِ امیر توعجب حالگیری هستی ها،تازه می خواستم یه فیلم هندیبذارم ببینیم،بچه ها می گفتن خیلی قشنگه!
بدون توجه به حرف نگین به امیر گفتم،البته و با دست اتاق خوابم و نشونش دادم و گفتم:
_می تونی توی اون اتاق استراحتکنی.
بعداز رفتن امیر ،ظرف پراز پفک وتنقلات را روی میز گذاشتم و در کنارنگین نشستم.با کنترل تلوزیون رو روشن کرد و بعد نگاهی ناراضی به سمت در اتاق انداختو گفت:
_این چرا یه دفعه رفت تو لک!نه به اون صبح که داشت یکریز مخ من و می خورد که به تمنا زنگ بزن نه به الان دیدی که چه کار کرد. از وقتی هم که اومدیم لام تا کام حرف نزد و حالام که رفت گرفت خوابید،به این دیگه می گن آخر ضد حال!
_انقدر جوش نزن،ولش کن بشین فیلمت رو نگاه کن.
فیلمی که نگین اورده بود و داشتیم نگاه می کردیم یه فیلم هندی عاشقانه پراز سوز و گداز بود که نگین از اول فیلم تا آخر فیلم همین جور یکریز تخمه شکست و زل زد به صفحه تلویزیون!
_شما هنوز دارید فیلم می بینید؟
هردو با شنیدن صدای امیر برگشتیم و با موهای ژولیدهو چشمان خواب الود و پف کرده امیرکه قیافه اش رو به نرم خیلی دوست داشتنی کرده بود رو به روشدیم. امیر در حالی که دستی بین موهای پریشانش می کشید نیم نگاهی به جانبمن انداختو گفت:
_چایی داری؟
_نه ولی الان برات درست می کنم.
چایی ساز رو روشن کردم و مشغول چیدن فنجان ها در سینی شدم که صدای امیر رو شنیدم.
_ نگین وسایلت رو جمع کن که کم کم باید بریم.
به سمت آنها رفتم و معترضانه گفتم:
_کجا می خوایید برید اونم با این عجله،تازه می خواستم زنگ بزنم عمو و خاله هم بیان تا شب دور هم باشیم.
امیر بی قراراین پا و اون پا کردو در جوابم گفت:
_من باید وسایم رو جمع کنم،مگه نشنیدی فردا صبح باید با بچه های دانشگاه برم برای کاوش.
نگین در مقابل نگاه منتظر امیر بالحنی التماس آلود گفت:
_یه کمی صبر کن دیگه آخرشه،الان تموم می شه.
به هردوشون چایی تعارف کردم و بعد فنجان خودم رو برداشتم و رو به امیر کردم و گفتم:
_من دنبال یه ماشین تمیز دسته دوم هستم،می تونی کمکم کنی؟
نگین که حرفام و شنیده بود در حالی که هنوز نگاهش به تلویزیون بود سری برام تکون داد وگفت:
_مهندس مملکت ما رو باش،دختر تو دیگه داری پول پارو می کنی و برای جمع کردنش احتیاج به کمک ماها داری اون وقت خجالت نمی کشی و می خوای از این ماشین های قراضه سوار بشی!در ضمن باید بهت بگم که اینجا ایرانه و اروپا نیست،ماشین نو و اکبندش خیلی سخت باهات راه میاد چه برسه به ماشین قراضه و دست دوم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
امیر بدون توجه به حرف نگین نگاه متفکرش رو به صورتم دوخت و گفت:
_فکر می کنی بتونی توی این خیابون های شلوغ تهران پشت فرمون بشینی؟
_آره فکر نکنم خیلی سخت باشه.هرچند که هیچکس توی این شهر زیاد از قوانین اطاعت نمی کنهاما فکر کنم بتونم یه کاریش بکنم و باهاش کنار بیام.
امیر با شنیدن جوابم و دیدن نگاه و چهره مصمم مطمئن شد که تصمیمم در این مورد کاملا جدیه نفس عمیقی کشید و آهی از سینه اش بیذون داد و گفت:
_به دوستام سفارش می کنم تا یه مورد مناسب برات پیدا کنن... نگین این فیلمت تموم نشد.چاییات رو بخور بریم که شب شد و من هنوز هیچ کاری نکردم.
جلوی در آپارتمان، امیر منتظر آسانسور بود و نگین هم طبق معمول داشت تند و تند حرف هایناگفته اش را که از قلم افتاده بودند در گوشم زمزمه کی کرد.باباز شدن در آسانسور چشمام چهارتا شد،داراببا دیدنم به طرفم اومد و لبخندی تحویلم داد و گفت:
_سلام عرض شد خانم مهندس.
_سلام!تو اینجا چه کار می کنی؟
در جوابم سکوت کرد و چیزی نگفت. نگین و امیر همینطور متعجب و بهت زده به ما دونفر نگاه می کردند،به همین خاطر بهسرعت خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
_معرفی می کنم آقای امیر دوستی وخواهرشون نگین ،ایشون هم مهندسفهیمی هستن.
دو مردبا هم دست دادند و خش و بشی کردند و بعد داراب با تکون دادن سرش به نگین هم عرض ادبی کرد و رو به من گفت:
_مثل اینکه مهمون داشتین و بنده بد موقع مزاحمتون شدم!
امیر در جوابش پیش دستی کرد و گفت:
_نه ما دیگه داشتیم رفع زحمت میکردیم... نگین لطفا عجله کن.
بعد با یه خداحافظی زیر لبی دستنگین رو گرفت و به اون بیچاره هم فرصت این کار و نداد.
_تعارف نمی کنی بیام تو؟
با شنیدن صدای داراب به خودم اومدم و لبخندی زدم و گفتم:
_اوه بفرمایید.نگفتید این طرفا چه کار می کنید؟
_این گل برای شماست خانم فراموشکار،اگه یادتون بیاد ما همین دیشب قرار امروز رو گذاشتیم اما شما هم فراموش کردی شماره بدی و هم آدرس توبگی.
_بابت گلها ممنونم،واقعا زیبا هستنو اما در مورد آدرس متاسفم و همینطور که خودتونم گفتین پاک فراموش کردم،راستی آدرس رو از کجا پیدا کردین؟
_از کامبیز برای این کارکمک گرفتم.
در حالی که سعی می کردم تعجبم رو نشون ندماما توی ذهنم هنوز با خودم درگیر بودم که کامبیز آدرس من و از کجا اورده ولیجلوی کنجکاویم رو گرفتم و گفتم:
_لطفا بنشینید...می بینید که من حاضر نیستم.
_باشه منتظر می مونم اما حتما لباس گرم بپوشید چون هوا خیلی سرده.
گلها را به آشپزخانه بردم و داخل گلدون گذاشتم و به همراه وسایل پذیرایی به سالن برگشتم و به داراب گفتم:
_تا شما ازخودتون پذیرایی کنین من هم آماده می شم.
یک پلیور یقه اسکی کرم رنگ همراه با شلوار قهوه ای و پالتوی چرم قهوه ای و شال قهوه ای روشن پوشیدم و بدون هیچ ارایشی کیف کرم رنگم رو برداشتم و از اتاق بیرون آمدم و داراب رو مشغول تماشای عکس های کنار عسلی تلویزیون دیدم.
_من آماده ام می تونیم بریم.
داراب به طرفم برگشت،در حالی که می توانستم برق تحسین را در نگاهش ببینم با اشاره به عکس ها گفت:
_خانواده ات هستن؟
جلوتر رفتم و با دستم به یکی از عکس ها اشاره کردم و گفتم:
_این عکس برادرمه...بقیه عکس ها،متعلق به دوستانم هستند.
و بعد با اشاره به یکی ازاونها دوباره گفتم:
_این سهیل و این خواهرش سحر و این آقا پیتر،باید بگم اینها در حقیقت تمام خانواده من در سوئد بودند.
نگاهم رو دوباره به صورت داراب دوختم و گفتم:
_بهتر نیست که دیگه بریم.
در طول مسیر بیشترین صحبتهای ما در مورد پروژه ساختمانی بود.رستوران مورد نظر داراب در جایی بسیار زیبا و قشنگ بود و چشم انداز با شکوهی داشت.با کمک و راهنمایی داراب پشت میز نشستم و او در حالی که روی صندلی رو به روی من قرار می گرفت دستهایش را بهم گره زد و بعداز یک مکث کوتاه گفت:
_فکر می کنم برای خوردن شامکمی زود باشه...بهتر قبل از اونچیز دیگه ای سفارش بدم،شما چیمیل دارین؟
_قهوه.
داراب به گارسونی که برای گرفتن سفارش آمده بود به همراهقهوه کیک شکلاتی هم سفارش داد.بعد از رفتن گارسون سکوت بینمان را شکستم و گفتم:
_می تونم یه سوالی ازت بپرسمراستش خیلی وقته که این سوال ذهن من و به خودش مشغول کرده!
داراب در جوابم سری تکون داد و گفت:
_البته خواهش می کنم،راحت باش.
_راستش رو بخوای در اولین برخوردی که باهم داشتیم و همینطور مهمانی دیشب در کل متوجه شدمکه رفتار نسبتا تد و خشنی داری مخصوصا در مقابل خانم ها ولی چیزی که بیشتر از همه برام جای سوال داشت اینکه چرا و چطور درست از ادامه مهمونی رفتار تو به یکباره در مقابل من تغییر کرده؟
داراب فنجان قهوه اش را جلوی دهانش نگه داشت و با مکث کوتاهی گفت:
_می شه این سوالت رو بعدا جواببدم.
شونه هام رو با بی تفاوتی بالا انداختم وگفتم:
_البته هرچند اصراری هم برای دونستن جوابتون ندارم اما می خواستم همین اول آشناییمون یه مسئله رو کاملا براتون روشن کنمو اون اینه که توی این مدتی که به ایران برگشتم متوجه یک موضوع شدم و اونم اینکه ....راستش چه جور بگم،من می خوام که رابطه ما فقط یه رابطه ساده و دوستانه باشه یعنی درست همون رفتاری که با یه آقا به عنوان دوست داری با من هم همون رفتار رو داشته باشی!
_کسی تو زندگیته؟!
خنده ای کردم و در حالی که سرم و تکون می دادم گفتم:
_خیلی زرنگی سوالم رو با سوال جواب می دی؟
داراب دوباره نگاه کنجکاوش رو به صورتم دوخت و گفت:
_حتما طرف تو سوئد منتظرته؟!
با سرم جواب منفی بهش دادم و لی اون دست بردار نبود و دوباره پرسید:
_نکنه این شخص همون آقایی باشه که جلوی در آپارتمانت دیدم؟آقای دوستی!اسمش همین بود دیگه؟
با زحمت زیاد ظاهرم و حفظ کردم،نباید قافیه رو می باختم.نیشخندی نثارش کردم و گفتم:
_فکر نمی کنیکه دیگه زیادی داری تومسائل خصوصی من کنجکاوی می کنی!
_مگه ما باهم دوست نیستیم،یادت نیست خودت همین چند دقیقه پیش این و ازم خواستی پس فکر کنم دو تا دوست بتونن تا حدودی درباره مسایل خصوصی همدیگه صحبت کنند و بخوان ازش سر در بیارن،تو اینطور فکر نمی کنی؟

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
درست مثل خودش با زیرکی جوابش رو دادم وگفتم:
_اما شما که هنوز من و به عنوان دوستتون قبول نکردین.
داراب دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:
_ما از همین حالا دوتا دوست صمیمی هستیم،حالا راضی شدید؟
با خوشحالی دست دوستی رو که بهطرفم دراز کرده بود فشردم،خیلیدلم می خواست که اون هم برام مثل سهیل باشه،همون قدر خوبو مطمدن و به موقع اش یه تکیه گاه امن.با شنیدن صدای اون به سرعت از یالاتم بیرون اومدم.با شادی که در صورتش موج می زد گفت:
_خوب دوست عزیز با خانواده من که دیشبآشنا شدی،حالا دیگه نوبت توئه که از خانواده ات برت حرفبزنی!
_من کسی رو ندارم،تنها آشناهای من خانواده دوستی و مهندس پناهیوهمسرش و در ضمن کامبیز هستند فقط همین.
_پس برادرت چی؟
_چهارده سال پیش فوت کرد....ببینم اقای محترم شما خیال ندارید به بنده شام بدید؟
داراب که فهمید دیگه دوست ندارم بیشتر از این مطلب رو کش بدم مجبور شد جلوی فضولیش رو بگیره و در جوابم بگه:
_چرا الان سفارش می دم،حالا چی میل داری؟
..........
پايان قسمت نوزدهم

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 9 از 14:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  14  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

تمناى تو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA