ارسالها: 6216
#1
Posted: 10 Nov 2012 18:08
ژوزفــــــــــین|Josephine
کورت کریستیان
احمد مرعشی
۶فـــــــــــــــــصل
زندگی زیبایی بود و زیباتر از آن زندگی خود او بود. گهوارۀ قشنگ او اندام جوانش را در آغوش داشت و سایه های غلیظ درختان گرمسیری نقشهای چشم نوازی برپیکرش به وجود آورده بود.
هوای لطیف و آغشته به بوی مطبوع شکوفه فضا را پر کرده بود. پرهای رنگین قناریهای کوچک در پرتو خورشید چون رنگین کمانی زیبا می درخشید و نوک کوتاه این پرنده های بی آرام بر گونۀ داغ و آفتاب گرفتۀ گلها بوسه های شاعرانه می گذاشت. اشعۀ خورشید آسوده خاطر و بی ترحم از آسمان بی ابر روانۀ زمین می شد. در زاویۀ شمالی آن بهشت خیال انگیز که دریا را چون فرزندی لجوج به دامن داشت سقف بند چپرمانندی از برگهای سبز چتر قشنگی در مقابل تابش بی پروای خورشید درست شده بود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#2
Posted: 13 Nov 2012 13:31
رمان ژوزفین(1)
عوالم زندگی
زندگی زیبایی بود و زیباتر از آن زندگی خود او بود. گهوارۀ قشنگ او اندام جوانش را در آغوش داشت و سایه های غلیظ درختان گرمسیری نقشهای چشم نوازی برپیکرش به وجود آورده بود.
هوای لطیف و آغشته به بوی مطبوع شکوفه فضا را پر کرده بود. پرهای رنگین قناریهای کوچک در پرتو خورشید چون رنگین کمانی زیبا می درخشید و نوک کوتاه این پرنده های بی آرام بر گونۀ داغ و آفتاب گرفتۀ گلها بوسه های شاعرانه می گذاشت. اشعۀ خورشید آسوده خاطر و بی ترحم از آسمان بی ابر روانۀ زمین می شد. در زاویۀ شمالی آن بهشت خیال انگیز که دریا را چون فرزندی لجوج به دامن داشت سقف بند چپرمانندی از برگهای سبز چتر قشنگی در مقابل تابش بی پروای خورشید درست شده بود.
در آن زمان طبق معمول نواحی گرمسیری اهالی تن به استراحت بعد از ظهری سپرده بودند.
می شد دید که چشمهای دختری هم که در ننو خوابیده بود روی هم قرار گرفته است ولی چشمهای برهم خوابیده بیدار بود و از خلال ردیف دراز مژه های بلند با دنیای خارج ارتباط داشت.
ژوزفین خودش را به خواب زده بود و پسر بچه ای را که از درختی به درخت دیگر می جهید و حالا به تنۀ ناصاف نخلی در چند قدمی ننوی او تکیه داده بود از نظر دور نمی داشت.
پسرک که چند شاخۀ گل سرخ به دست داشت نگاهش را به روی این خفتۀ بیدار می دوانید. دخترک آرام و خوش آهنگ چنان نفس می کشید که نمی شد فهمید بیدار است. پسرک دوازده ساله که از خواب بودن آن تازه گل منطقۀ حاره مطمئن شد با نهایت احتیاط گام به گام آنقدر پیش رفت تا تقریباً کنار بستر معلق دختر قرار گرفت. آنگاه در حالیکه نفس نفس می زد خم شد و با کمال دقت و آرام گل سرخهایی را که چون آتش، سرخ و زیبا بود روی سینۀ دختر گذاشت.
پسرک همچنان در مقابل او ایستاد. در چشمهای پر احساس پسر تحسین و ستایش زیبایی خوانده می شد. برای ژوزفین آن نگاههای سرگردان نیز قابل درک بود زیرا که هماهنگ با چشمها که خود زبانی گویا داشت لبهای پسرک نیز بی صدا می لرزید.
پسرک قصد رفتن کرد. ژوزفین که در خلسۀ لذت بخش گلهای سرخ عالمی داشت عکس العملی نشان نداد. لحظه ای نگذشت که پسرک لا به لای درختها ناپدید شد. باز هم ژوزفین تنها ماند. پسرک را می شناخت و می دانست پسر یک کشاورز انگلیسی است که در همسایگی آنها زندگی می کند. می دانست نام او ویلیام است. ویلیام حتی یک کلمه هم با او حرف نزده بود، ولی در عوض با دیدگان کنجکاو همه جا ژوزفین را تعقیب می کرد و حتی هنگامیکه خدمتکاران سیاه پوست بومی او را در حالیکه در ننو دراز می کشید به کنار رود یا دریا می بردند سایه به سایۀ آنها می رفت و ژوزفین همیشه وجود سایه ای را دنبال خود احساس می کرد.
انگشتانش مدتی بی اراده با گلهای سرخی که بر سینه اش افشانده شده بود بازی کرد.
ژوزفین که دو سال از پسر همسایه بزرگتر بود اندکی بعد با احساس بسیار شیرینی که سراپای اندامش را به رخوت کشاند به خواب رفت. در خواب گلی از گلهای خوش آب و رنگ آن منطقۀ استوایی به نظر می رسید. گلی که عطر و دلربایی را در خود جمع داشت و با انعطاف ذاتی و بی ذره ای غرور اجازه می داد دوستش بدارند و اهمیت نمی داد که این مسأله را به زبان بیاورند یا نه.
همین دختر جوان بود که چندین سال بعد به عنوان همسر ناپلئون بر تخت قدرت تکیه زد و به عنوان ملکه ای خلع شده در قصر مالمزون پاریس مسکن گزید. در همان کاخ بود که نامه ای از یک ژنرال انگلیسی دریافت کرد که در آن از وی عاجزانه استدعا شده بود «به یک عشق صمیمانۀ دوران کودکی که هنوز هم پر حرارت و زنده است بیندیش و آن را بر دیدۀ قبول بگذار، چون من به خاطر همین انتظار مقدس تاکنون ازدواج نکرده ام و می دانم که این جملات قدرت نشان دادن احساس دیرپای برآورده نشده ام را ندارد ولی در وضع حاضر این تقاضا برای شخصی که پا به عرصۀ شامگاه زندگی گذاشته است بسیار اهمیت دارد.»
ژوزفین به عنوان نامه نگاهی افکند و با خودش گفت:
- این شخص باید همان ویلیام کوچولو باشد.
ژوزفین ویلیام را برای صرف شام به کاخ مالمزون دعوت کرد، ولی درست در شبی که زمان ملاقات آنها رسیده بود و ژنرال قصد داشت به کالسکه ای که باید او را به قصر مالمزون برساند سوار شود، رئیس ستادش به او اطلاع داد که انگلیس پیر در بستر مرگ افتاده است و در وضع بسیار بدی قرار گرفته است. این پیشامد که بیشتر یک بازی تقدیر بود باعث شد که آن ملاقات صورت نگیرد و سالهای بعد نیز توفیق دیدار ژوزفین پیر حاصل نشود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#3
Posted: 13 Nov 2012 13:32
رویا نیمی از زندگی
ژوزفین برای خانواده اش کودکی بدشگون بود، زیرا والدینش به هنگام تولد او چشم به راه یک پسر بودند تا وارثی لایق برای سر و سامان دادن به کشتزارهای نیشکر خود داشته باشند. نام اصلی ژزفین «ماری ژوزف روزه» بود. مادر ژوزفین بعدها نیز دو خواهر جوان او را بیشتر دوست داشت چون آنها از ژوزفین خوشگل تر به نظر می آمدند. در فامیل کوچک آنها تنها پدرش بود که او را بر خواهران کوچکترش ترجیح می داد.
مادر ژوزفین پس از ازدواج کشتزارهای وسیع نیشکری را که به ارث برده بود به عنوان جهیزیه به خانۀ شوهر آورده بود. ولی پس از چند سال وضع زندگی آنها رو به وخامت گذاشت. یکی از طوفانهای شدید مناطق حاره، املاک و خانۀ مسکونی آنها را ویران کرد. فامیل ژوزفین از لحاظ اقتصادی آن موقعیت را نداشتند که بتوانند خرابیها را ترمیم کنند و خانۀ ویران را دوباره برپا نگهدارند.
همۀ افراد فامیل مجبور شده بودند به طبقۀ اول کارخانۀ شکرریزی که جای بسیار تنگ و ناراحتی بود و از طوفان جان به سلامت برده بود پناه ببرند.
در همان زمان که برای اروپایی های ساکن آن منطقۀ مستعمراتی صدها برده کار می کرد آنها بیش از بیست برده سیاه پوست در اختیار نداشتند.
در چنین لحظات نگران کننده و تحت فشار حاکم بر زندگی خانواده بود که ژوزفین به دنیای رویایی خود گام گذاشت. نزد راهبه ای که در علوم مذهبی اطلاعات کافی داشت خواندن و نوشتن و موسیقی و آواز و تا اندازه ای هم نواختن بانژو را یاد گرفت.
ژوزفین با دایه اش که یک زن دورگه بود بیشتر از مادرش احساس نزدیکی می کرد. معاشرینش دخترهای سیاه پوست بودند. هرگز مسئولیتی به عهدۀ او گذاشته نشد. او انسانی بود که رشد می کرد بی اینکه ثمری داشته باشد.
دایه او را حمام می کرد و به سر و وضعش می رسید. تنها سرگرمی ژوزفین لذت بردن از تصویر اندامش در آب صاف بود. در آینۀ آبی که ار اشک چشم زلال تر بود به تناسب اندام زیبایی خود پی می برد. غیر از آن در نظر او دوست داشتنی ترین کار این بود که در ننوی خویش دراز بکشد و از دور و از لا به لای انبوه درختان سبزپوش، زنهای سیاه پوست را که بافۀ لوله های سبز نیشکر را بر دوش حمل می کردند در کشتزارها تماشا کند و زمزمه ترانه های باستانی دوشیزگان سیاه پوستی را که بازگو کنندۀ اعتقاد خرافی آنها به سحر و جادو بود مخفیانه بشنود. او همچنین رقص کودکان سیاه پوست را که با مهارت کامل در برابر سفیدپوستان اجرا می شد دوست داشت. ژوزفین می دید که چگونه زنان و مردان پایکوبان و دست افشان یا نشئه ای که رقص در آنها ایجاد می کرد تغییر حال می دادند و خودشان را به دنیای خلسه می سپردند.
او صدای طبل غم انگیز بومیان را نیز می پرستید و سخت به آواز سیاه پوستانی که در آفتاب داغ جزایر مارتینیک و در پیچ و خم ساقه های نیشکر می لولیدند دلبستگی داشت.
آواز این سیاه پوستان که بیشتر موقع کار که کلاههای حصیری بزرگشان از دور مانند آشیانه کاکلی در نظرژوزفین مجسم می شد در روح او که در بحران بلوغ دست و پا می زد اثری سحرآسا و غیرقابل توصیف به جای می گذاشت.
ژوزفین می خوابید و خواب می دید.چه خوابی؟شاید خواب شکوه و عظمت فرانسه،فرانسه دوست داشتنی،فرانسه زیبا را می دید.آنجا،در آن دورها و در آن سوی نقطه ای که آسمان ها به زمین می چسبید،بسیاری ازخویشاوندانش زندگی می کردند ولی جزیره زادگاه او که جولانگاه آرزوهایش بود،همان جایی بود که بارها عده ای از شخصیتهای درباری بدانجا آمده بودند تا نامزدهای اصیل زاده خود را که دختران خانواده های ثروتمند و اشرافی مقیم مستعمرات فرانسه بودند به پاریس ببرند.
در نظر ژوزفین ازدواج تنها امکانی بود که می توانست او را از آن جزیره ی خیال انگیز و رویایی به دنیای حقیقت و تجمل بکشاند،اما شوهر آینده او چه کسی می توانست باشد؟اصلا آینده او در کدام نقطه دور این عالم به خواب رفته بود؟
روزی عده ای از کنیزان بومی که به جادو و طلسم عقیده ی بی چون و چرایی داشتند او را بر تخت روان نشاندند و نزد زن سیاه پوست پیری به نام اوفیما بردند.اوفیما از نسل سیاه پوستانی بود که موقع کشف آمریکا بوسیله کریستف کلمب به مستعمرات فرانسه مهاجرت کرده بودند.پیرزن ساحره که تقریبا کور بود با دستهای خشنش دستهای سفید و ظریف ژوزفین را لمس کرد و ناگهان با هیجان و در حالی که به لکنت زبان دچار شده بود فریاد زد:
-باید بگویم ...باید بگویم تو زن بزرگی خواهی شد که تاریخ نامت را فراموش نمی کند...برده های بسیار زیادی خواهی داشت اما مقام تو...مقام تو از یک ملکه نیز بالاتر خواهد رفت.
ساحره پیر درباره این پیشگویی توضیح زیادی نداد.ژوزفین دستور داد تخت روانش را به منزل بازگردانند.بین راه زیر لب با خود زمزمه می کرد:"فرانسه؟فرانسه که ملکه دارد آن هم ملکه ای به زیبایی حیرت انگیز ماری آنتوانت"
ژوزفین از موضوع موقعیت ماری آنتوانت اطلاع داشت و با وجود این آیا امکان داشت مقام او از مقام ملکه فرانسه هم فراتر برود؟نه این موضوع نمی توانست صحیح باشد.پیشگویی ساحره فقط می توانست یک شوخی باشد.
ژوزفین در این مورد اصلا با مادرش حرف نزد.زیرا مادرش پس از شنیدن موضوع حتما به زودباوری او می خندید ولی چون نمی توانست این را تحمل کند از پدرش پرسید:
-پدر مقام چه کسی از ملکه بالاتر است؟
سنیوردولایاگری پس از کمی فکر سوال کرد:
-بالاتر از یک ملکه؟...طبیعی است که مقام امپراتوریس مثل ملکه ما که دختر امپراتور اتریش است.ولی چطور شد یکدفعه چنین فکری به کله ات زد؟
ژوزفین که نمی توانست خیالات بی پایانش را برای پدرش بازگو کند فقط گفت:
-هیچ!فقط سوال کردم
پدر در حالی که دست به پیشانیش می کشید گفت:
-گاییت این موضوع را نزد کسی به زبان نیاور.
گاییت نام یک جزیره بود و پدر ژوزفین دوست داشت دخترش را به این نام صدا بزند.
-خدای من...یک امپراتوریس
پدر ژوزفین اگر می توانست برای دخترش یک شوهر که تاجر خوش سرووضعی و خوش ظاهری پیدا می کرد که بی توقع جهیزیه دخترش را به خانه می برد کاملا راضی بود،زیرا او به قدری مقروض بود که حتی مدت ها می شد نتوانسته بود مالیاتش را بپردازد.
آیا همه عقدها آسمانی است؟
چهارم دسامبر1777بود.نزدیک به سه سال قبل از آن بود که شورشیان و استقلال طلبان مستعمرات انگلیس در آمریکای شمالی پس از مبارزات فراوان آزادی خود را بدست آورده بودند.در آن روزگار قوانین ازدواج در اروپا نوع دیگری بود،مادران،خاله ها و عمه ها در ازدواج دختران فامیل بشدت نفوذ می کردند.فقط عده معدودی بودند که از این مقررات دست و پا گیر و دخالت به جان آمده بودند و قصد داشتند این مقررات و تشریفات زیان بخش را در اروپا به هم بزنند و مقررات معقول تری برای قوانین زناشویی به وجود آورند تا
شخصیت هر کس و هر فرد در مقابل قانون یکسان شناخته شود.ولی اشخاصی که منافعشان را قانون ستمگرانه قدیم تامین می کرد نسبت به حق غیر قانونی و ناروای خود سخت پافشاری می کردند.در اینگونه دودستگیها بود که نسل بعدی نیز ناچار شد بدون ابراز کوچکترین مخالفتی به سنتهای قرون وسطایی گردن بگذارد.
آقای تاشر دولایاگری نامه بسیار جالبی را که مارکی دولافرته بوآر نه"فرمانروای مارواوپرویل و غیره ازفرانسه به عنوان وی فرستاده بود در دست داشت،پس از باز کردن نامه چنین خواند:
"فرزندم!ثروتی هنگفت را به شما امکان می دهد هر نفرتان سالانه یک میلیون فرانک درآمد داشته باشید،به شما پیشنهاد می کنم.دوست عزیز آیا مایل هستید یکی از دختران خود را به ازدواج پسر من الکساندر دربیاورید؟این طور به نظر می رسد که او به دزیره دومین دختر شما بی علاقه نباشد.سن و سالشان نیز با یکدیگر متناسب است.به عقیده من اصلا ضرورت ندارد که دزیره جهیزه ای ولو هر قدر هم مختصر باشد با خود به خانه فرزندم بیاورد."
برای پدری که دختران دم بخت در منزل داشت چه شانسی بهتر از این پیدا میشد؟ثروتی فراوان در خانه او را می کوبید.چگونه ممکن بود روبروی چنین مهمان عزیزی نگشود؟ولی آقای باگری به بدشانسی عجیبی دچار شده بود.
آن نامه در بیست و سوم اکتبر و در آن سوی جهان نوشته شده بود در حالیکه شانزدهم اکتبر دزیره خشکل و جوان بر اثر ابتلا به یک تب بومی چشم از جهان بسته بود.
معذلک به نظر آقای باگری هنوز همه راههای چاره مسدود نشده بود.هنوز دو دختر دیگر داشت.کوچکتر از همه یازده سال و نیم داشت و دختر بزرگش ژوزفین چهارده ساله شده بود.
با توجه به شرایط زمان سن ژوزفین برای ازدواج با الکساندر زیاد بود ولی با وجود این آقای پاگری به خود اجازه نمی داد چنان سعادت غیرمترقبه ای را از خانه خود بدون کوچکترین استفاده ای براند.به هر صورت آقای پاگری،اختیار انتخاب یکی از دخترانش را به آقای مارکی دوبوآرنه محمول کرد و در جواب چنین نوشت:
"دزیره گلی بود که بهار ندیده به مهمانی خزان رفت ولی دختر دیگرم ژوزفین که در زیبایی دستکمی از او ندارد و در عین حال نسبت به سنش دارای اندام برازنده و موزونی است در اختیار شماست.ظاهرا
هجده ساله به نظر می رسد و گذشته از آن نباید فراموش کرد که صدای بسیار خوبی هم دارد و به موسیقی نیز علاقه مند است و صرف نظر از همه اینها در آتش اشتیاق دیداری از پاریس می سوزد...»
ماه ها طول کشید تا یک کشتی بادبانی نامه را از طریق شاهراه های دریایی جهان از قاره ای به قاره دیگر رساند.
در مدتی که به انتظار می گذشت اشتیاق آقای دولا پا گری هر آن زیاد تر می شد زیرا امیدوار بود از طریق ازدواج یکی از دخترهایش به زندگی ورشکسته و نابسامان خود سر و صورتی ببخشد.ولی مادر ژوزفین به
چنین نقشۀ فریبنده ای علاقه نشان نمی داد و معایبی را که پدر نمی دید او با دور اندیشی خاص مادرانه می دید.
پدر داماد آینده یعنی مارکی دوبو آرنه با «رنودین»یکی از عمه های ژوزفین دوستی داشت.مادام رنودین با وجودی که شوهر داشت و شوهرش هم زنده بود در تمام محافل پاریس به عنوان معشوقه مارکی شناخته شده بود.مارکی دوبو آرنه زن دار که با مادام رنودین زندگی می کرد با این عمل در پاریس چنان فضاحتی به بار آورده بود که نمی توان آن را تشریح کرد.
مادام رنودین که زنی باهوش بود،خوب می دانست با آن همه شایعات رسوایی آمیز که پیرامون روابط مارکی با او بر سر زبان ها افتاده بود بتواند در سراسر خاک فرانسه برای الکساندر دختری از یک فامیل اصیل و اشرافی خواستگاری کند روی همین اصل ازدواج فرزند نامشروعش الکساندر(الکساندر ثمرۀ رابطۀ نامشروع مارکی و مادام رنودین بود.ولی در پاریس مردم به ندرت از این واقعیت خبر داشتند.همه او را فرزند شرعی مارکی و از زن قانئنی اش می دانستند.)را با خویشاوندان فقیرش که در مستعمرات دور افتادۀ فرانسه زندگی می کردند تصویب کرد زیرا به عقیده او خویشاندان ورشکسته اش از اینکه دختر بی جهیزیه شان را به آغوش چنین خانواده بزرگی می انداختند بایدبسیار راضی و سپاسگزار باشند به همین دلیل بود که مادام رنودین خیلی زود به نامۀ برادرش پاسخ داد.
او در نامه اش راجع به مرگ دزیرۀ ناکام اصلا کلمه ای ننوشت و تسلیتی نگفت و خیلی صریح نوشت:
«با یکی از دو دخترت نزد ما بیا و اگر می خواهی هر دو را همراه بیاور.ما فقط قصد انتخاب یکی از دخترانت را داریم.»
او سپس اسنادی را که ممکن بود برای مقدمات نامزدی و عقد و اعلام آن مورد احتیاج آقای دولا پا گری باشد همراه نامه فرستاده بود.فقط محلی که باید نام نامزد یا زوجه نوشته شود خالی به نظر می رسید و این به عهده آقای پا گری بود که نام یکی از دو دخترش را در آن جای خالی بنویسد و طبیعی است که وی نیز در آن جای خالی نام دختر بزرگترش را جای داد و نوشت:
«ماری ژوزف روزه تاشر دو لا پا گری»
دو سال از انجام این ماجرا سپری شده و وی از این که دختر مورد علاقه اش بالاخره سرانجامی نیکو و دلخواه گرفته بود خوشحال بود.پس از آن که خواهرش رنودین پول لازم را برای مسافرتشان حواله کرد وی تا ساحل ایل دو فرانس عوس را که عازم اروپا بود همراهی کرد.
رویای دربار فرانسه
ژوزفین راجع به شوهر آینده اش،شوهری که قصد داشت یک عمر همسر و همبستر او شود چه اطلاعاتی داشت؟
همین قدر می دانست که جوان بود و ستوان لژیون پیاده نظام.
اونیفورمش؟
فرنچی زیبا و پاپیونی بسیار خوش دوخت.
محل ماموریتش؟گرچه مقر قوای تحت فرمان همسر آیندۀژوزفین در یکی از ایالات فرانسه بود اما چون الکساندر دوبو آرنه جوان با اشخاص و طبقات ممتاز مملکت معاشر بود سو استفاده می کرد و کمتر به محل ستادش می رفت.
ژوزفین در عالم خیال و رویا نزد خود می اندیشید:
«...شوهرم در در سالن های مجلل پاریس و کاخ باشکوه ورسای با آن همه عظمت و زیبایی که از بزرگترین قصر های اروپا است و سالنی به ظرفیت دو هزار نفر دارد خودنمایی و جلب نظر می کند.من نیز در حالی که بازو به بازوی او دارم به این قصر رویایی قدم خواهم گذاشت و هنگام نمایش برنامه های تئاتر سلطنتی همراهش خواهم بود.در پاریس خوشبختی اشراف فرانسه را در زندگی احساس خواهم کرد و کالسکۀ ما نیز به دنبال کالسکۀ سلطنتی که شاه را به شکارگاه می برد روانه خواهد شد...»
ژوزفین روی عرشۀ کشتی ایستاده بود و در حالیکه چشم به افق و آسمان آبی رنگ داشت دچار تخیلات شورانگیزی بود. او تنها بر عرشه ایستاده بود، پدرش در تمام مدت مسافرت گرفتار دریازدگی شده بود و نالان رنجور در کابین کشتی خوابیده بود.
ژوزفین امواج کوچک و بزرگ را می شمرد و از شیطنت آن ها که خستگی ناپذیر به دوش هم می پریدند لذت می برد و غرق رویاها، آرزوها و امیدهای خود می شد.
ناگهان نایب سرهنگ جوانی به او نزدیک شد و پرسید:
_ چرا اینقدر فکر می کنید؟ اجازه دارم سوال کنم به چه موضوعی تا این اندازه عمیق می اندیشید؟
ژوزفین پاسخ داد:
_ من بیشتر اوقات عمرم را در رویا گذرانده ام.
_ آیا اجازه می دهید من هم در این گردش رویایی سهمی داشته باشم؟
_ ولی شوهرم «ویکونت دوبو آرنه» چنین اجازه ای را به شما نخواهد داد.
***
دو ژنرال آینده
«الکساندر دوبو آرنه» ی جوان خود را «ویکونت» لقب داده بود. گرچه از این لقب اشرافی که امتیازش بین کنت و بارون بود استفاده مادی نمی برد ولی از آن خوشش می آمد زیرا وقتی که شاه سابق فوت کرد و لویی شانزدهم به جای او به سلطنت رسید هرج و مرج عجیبی در القاب بوجود آمد و هر یک از اشراف امتیاز طبقاتی خود را یک درجه بالا بردند تا بتوانند از طریق آن القاب مصنوعی به دیگران فخر بفروشند.
طبیعی است که ستوان خوش پوش در مورد ازدواج با ژوزفین که مادر تعمیدیش مادام رنودین یعنی مادر حقیقی که برای حفظ ظاهر و پرده پوشی مادر تعمیدی او نامیده شده بود و پدرش مارکی دوبو آرنه آنگونه با جدیت مشغول تهیه مقدمات آن بودند با کنجکاوی زیاد موافقتش را اعلام داشته باشد.
بو آرنۀ جوان به این نتیجه رسیده بود که ازدواجش با ژوزفین یا هر دختر دیگری ضروری است و او باید بالاخره تن به این کار بدهد ولی همیشه عقیده داشت گرچه ازدواج از ضروریات زندگی یک شوالیه بود ولی هرگز نمی توانست زنجیری بر پای او باشد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#4
Posted: 13 Nov 2012 13:33
او از مراسلاتی که از فرانسه به مارتینیک یا از مارتینیک به فرانسه می رسید بی اطلاع بود. او به موضوعاتی مهمتر از ازدواج می اندیشید و مشغولیات زیادی داشت. او شهوت شهرت داشت و می خواست به هر نحوی که بود معروف شود. ارتقا به درجۀ ژنرالی را در دسترس رویاهای آینده خود می دید و گرچه در آن ایام شهرت برای هر افسری در جریان یک پیروزی بزرگ نظامی به دست می آمد ولی او حتی در جنگ دریایی با انگلستان که آن روزها شروع شده بود شرکت نکرد و پا به جبهه جنگ نگذاشت، در حالیکه بسیاری از افراد لژیونش داوطلبانه برای شرکت در این جنگ به نیروی دریایی منتقل شده بودند. او می خواست مقام و شهرت را از راههای دیگری به دست آورد.
در آن ایام در مجامع و محافل مختلف فرانسه ایده ها و پدیده های تازه ای مطرح می شد. مردم از نسل بشر و آینده آن گفتگو می کردند و گروهی نیز با لذت و جدیت از «حقوق بشر» که مردم قصد گرفتنش را داشتند سخن می راندند.
در امریکا بنیامین فرانکلین مرد اصیل و آزادیخواه بخاطر بدست آوردن استقلال و آزادی تلاش می کرد.
با وجود همه ی این ها بو آرنه جوان حضور در سالنهای ورسای را به حضور در جبهه های جنگ ترجیح می داد ولی مهمتر از همه آن بود که در چنان شرایط حادی آیا نامزدش به اروپا حرکت کرده بود یا نه؟
مادام ر نودین با فریاد گفت:
-الکساندرا...ژوزفین وارد خاک فرانسه شده است!
با ادای این جمله سرفه راه گلویش را بست و نتوانست به صحبت ادامه دهد زیرا با سن و سالی که داشت وجود چنین عوارضی در او بعید نبود.
مادام ر نودین چندین لحظه قبل از آن طی نامه ای از ورود ژوزفین و پدرش آقای دولاپاگری به بندر "برست" اطلاع یافته بود،الکساندر با خوشحالی فریاد زد:
-پیش به سوی برست!
مادام ر نودین او را به مقصد بندر برست همراهی کرد زیرا میل داشت موقعی که عروس و داماد برای اولین بار با یکدیگر رو به رو می شوند حضور داشته باشد و زمانی که سر دفتر صحت امضای اسناد و اوراق ازدواج را بررسی می کرد همراه آنها باشد.
او می خواست موقعی که کشیش خطبه عقد را می خواند و زندگی آن دو جوان را به هم پیوند می داد قدم به قدم همگام آن ها باشد.
مادام ر نودین به صورت گرفتن آن ازدواج احتیاج فراوان داشت زیرا همین ازدواج بود که سیل پول را بسوی فامیل دولاپاگری سرازیر می کرد و در نتیجه فامیل پاگری در می یافتند که وصلت با فرزند مار کی پیر چه امتیازات و منافع سرشاری نصیب آنها می کند.
درست در همان سالی که ژوزفین شانزده ساله وارد پاریس شد از جنوب نیز پسر بچه ای که هنوز ده سالش تمام نشده بود به ایالت "سائون.ا.لوار"قدم گذاشت.
این پسر بچه کودکی بود کودن،چپ دست،با قیافه ای در هم و کله ای بزرگ و خنده آور. چهره ای زرد و لاغر داشت .پیشانیش را مو هایی درهم و برهم پوشانده بود.زادگاه این کودک نیمه وحشی که به استان"سائون.ا.لوار" وارد شده بود جزیره کورس بود و قصد داشت افسر گارد سلطنتی فرانسه شود.همانقدر که یک دهقان انگلیسی به زبان چینی وارد بود او نیز به زبان فرانسه احاطه داشت بهمان دلیل نیز مدتی در شهر"اوتون"برای فرا گرفتن زبان فرانسه ماندگار شد.
این پسر بچه جوان از فرانسوی ها که جزیره زادگاهش را با قدرت دریایی اشغال کرده بودند سخت نفرت داشت و به همین خاطر تصمیم داشت صاحب منصب شود تا بتواند روزی فرانسوی ها را از جزیره کورس به دریا بریزد.پسرک لهجه ی بسیار مضحکی داشت که همیشه باعث خنده ی دوستانش می شد.دوستان او قبل از آن هرگز در زبان فرانسه کلمه "ناپلئون"را نشنیده بودند و او نیز بزبان کودکانه خودش را "نابولیون"معرفی می کرد.
ستوان الکساندر دوبو آرنه هنگامی به ژوزفین برخورد کرد که خودش نوزده ساله بود وبدون اینکه مجاز باشد ، لقب ویکونت را یدک می کشید . احساس و عاطفه ی چندان در خور توجهی نداشت و جز به رقاصه های ورسای ویا مانکن های زیبای پاریسی نمی اندیشید و نمی توانست تصور کند دختری که در جزایر هند جنوبی و در میان سیاهپوستان و دورگه ها پرورش یافته است بتواند همسر دلخواه او باشد. او به خودش می گفت:
«ژوزفین دیدگانی آبی و گیرا ، گیسوانی قهوه ای و بلوطی رنگ ولی نه چندان پرپشت ، اندامی خوش تراش و پوستی لطیف دارد. راستی پدرم دراین موارد با من زیاد صحبت نکرده است ، ولی دماغش ؟ از این یکی نمی توان گذشت ، دماغش کمی بزرگ است.آیا این دماغ بزرگ و برجسته زیبایی صورت او را از بین نبرده است؟»
بوآرنه ی جوان با افسری به نام « ویکونت داریفانت کروا» که با روحیات زنها آشنا بود، صمیمیت ودوستی داشت. این افسر جوان روزی برای الکساندر سوگند خورده بود که «فقط زنهایی که داری بینی بزرگ هستند می توانند درمیدان عشق بازی هم نبرد مردان باشند.»به هر صورت بوآرنه ی جوان به این نقیصه ی عضوی چندان توجهی نداشت . اندام و خصوصیات ژوزفین روی هم رفته زشت نبود ولی جالب اینکه بدون آن دماغ نا زیبا چندان زیبا نمی نمود. درنامه ای هم که پدرش به او نوشته بود واقعیت را کاملا تشریح کرده بود:
«مادموازل ژوزفین دولاپاگری شاید آم اندازه که انتظار دارید زیبا به نظر نرسد،ولی من می توانم به شما اطمینان بدهم که عظمت روح و ملایمت طبع موجودی که همسر شما است بیش از اندازه است که تصورش را می کنید.»
پدرش حق داشت ،ملایمت طبع همان چیزی بود که مرد جوان بیش از هر چیزی در زنش پسندیده بود و او به یقین می دانست که زنش بدون کوچکترین حرف یا سوال و اکراهی از او که شوهرش بود اطاعت میکرد تا بتواند برتری شوهر را تحمل کند و حتی از آن لذت هم ببرد . او به این توصیه ی کتاب مقدس ایمان داشت که می گفت:« او باید آقای تو باشد...»
در یک کالسکه ی بزرگ مسافرتی چهار نفر نشسته بودند و به سمت پاریس می رفتند .این چهار نفر عبارت بودند از عروس،داماد،پدر عروس و مادام رنودین،مادر به ظاهر تعمیدی الکساندر. شب تاریک بود و چرخ های کالسکه روی جاده ای که به پاریس ختم می شد ، می غلتید.
اواسط نوامبر بود که بالاخره ژوزفین به آرزویش رسید وبه پاریس یعنی شهری که سالهای دراز رویاهای طلایی اش را با خود داشت، وارد شد. باران به شدت می بارید. هوا به شدت سرد بود. گوشه و کنار پاریس را دود گرفته بود و شهری کثیف به نظر می رسید.
رویایی که نقش بر آب شد
عمه رنودین که عروسی در نتیجه پشتکار او سامان می گرفت سخاوت را از حد گذرانده بود، برادر زاده اش جز لباسی که بر تن داشت چیز دیگری به همراه نیاورده بود و روی هم رفته عمه خوب و مهربان او برای آراستن برادرزاده اش نزدیک به بیست هزار «لیور» خرج کرد، در قباله ی ازدواج یک خانه با تمام اثاثیه به ارزش سی هزار لیور به نام عروس ثبت کرد و به عنوان مهریه نیز مبلغ صدوبیست و یک هزار و چهل ونه لیور به گردن مارکی انداخت وبه پدر عروس نیز مبلغ بیست و شش هزار لیور وام داد که هرگزپس گرفته نشد.
عمه رنودین مرموز ظاهراً ثروت فراوانی در اختیار داشت و هیچ کس نمی دانست که او چگونه و از چه راهی آن ثروت هنگفت را به چنگ آورده است.
هرکس در این باره چیزی از او می پرسید جواب می داد که آن پولهای گزاف را از فروش الماس هایش بدست آورده است ولی این الماس ها از کجا آمده اند جزو اسرار شخصی او بود.
13دسامبر سال 1779 مراسم ازدواج در کلیسا انجام شد. زن رسمی و شرعی مارکی عروس را نزد شهردار که حمایل سفید و آبی و قرمزی روی شکم بزرگش گره خورده بود راهنمایی کرد و در آنجا تشریفات قانونی زناشویی برگزار شد.
زوج جوان به هتل کوچکی که پدر الکساندر برایشان تهیه کرده بود وارد شدند،ناگفته نماند که این هتل به هیچ وجه میهمان خانه نبود و اصطلاحاً مردم عادی چنین نامی را به خانه اشراف داده بودند. گرچه ساختمان منزل خوب و در مرکز شهر قرار داشت ولی ژوزفین درآن احساس ناراحتی می کرد. خیابانی که خانه در آن ساخته شده بود به قدری پیچ و خم داشت که هیچ کالسکه ای نمی توانست به راحتی درآن عبور و مرور کند .
از پنجره فقط عابرین بی بند و باری دیده می شدند که از آن کوچه ی کسل کننده رفت و آمد می کردند یا در پیچ و خم آن ناپدید می شدند و با وجود اسم مودبانه ای که داشت وروی کاشی آبی رنگی نام «دوپل»به چشم می خورد ولی بیشتر آن را با همان نام سابقش که اسمی عجیب و غریب بود می شناختند.
آنجا ،یعنی در آن سنگستان و همان جایی که همیشه بود تعفن گندابروها در فضایش موج می زد حالا دیگر زن جوانی اقامت داشت که از جزایر بهشتی و مسحور کننده ی هند جنوبی،به چنان دنیای بدرنگ و متعفنی پرتاب شده بود.
ژوزفین درچنین خانه و محیطی می گریست و باز هم می گریست .قطرات شفاف و خوش منظر اشک همیشه برمژه های بلندش می درخشید ولی به همان سرعتی که قطرات اشک گونه های رنگ کشیده اش را جولانگاه قرار می داد به همان سرعت نیز خشک می شد و بند می آمد.
مدت زیادی نگذشت که قناری محبوس جزایر دلفریب ،برای اینکه کسی اشک هایش را نبیند درخفا گریستن آغاز کرد. با هر قطره اشک که می ریخت بخشی از رویای دیرینه اش آب می شد و به روی گونه اش می غلتید.
شوهر ژوزفین اصلا تاثری نسبت به حال او نشان نمی داد.هنوز مدت زیادی از ازدواجشان نگذشته بود که ستوان جوان با وحشت دریافت به همراهی چنین زنی غیری ممکن است بتواند در سالنهای پاریس حضور پیدا کند ،زیرا مدعوین میهمانی ها و مجالس پایتخت فرانسه را خانم های متشخصی تشکیل می دادند که درآن عصر نامشان دهان به دهان می گشت و ژوزفین در میان آنها وصله ناجوری بیش نبود ،زنش هیچ یک از رمان های آن زمان را که مطالعه آنها به تازگی مد شده بود را نخوانده بود.او اصلا درباره هیچ موضوعی مطالعه نداشت و قادرنبود همانند یک زن اشرافی درگفتگوها و محاورات خصوصی یا عمومی شرکت کند.از بازیها ،شوخی ها و لطیفه های خوشمزه ای که در سالنهای ورسای دهان به دهان می گشت سردر نمی آورد. او فقط و فقط به بانژویی که همراه آورده بود علاقه داشت.وقتی آن را درآغوش می گرفت ،آواز مورد علاقه اش را به همراهی آوای ساز چنین زمزمه می کرد:
«لیزت زیبای من ،از من می پرسی
جوانه های نیشکر را بیشتر دوست داری، یا جوانه های مرا؟
لیزت زیبای من ،جوابت دادم:
تو را مرده ،ولی با وفا بیشتر دوست دارم تا زنده بی وفا.
لیزت..ای لیزت زیبای من .
آنگاه ...
تو مردی و با وفا ماندی ،زیرا در صورت ادامه حیات به وفای خود مطمئن نبودی..»
در سراسر آهنگی که این دختر دور افتاده از خانه ی پدری زمزمه می کرد یأس و نا امیدی موج می زد،آن آهنگ یک آهنگ قدیمی بود که گاه و بی گاه دختران تازه سال سیاه پوست وقتی کار می کردند عقده ی دلشان را با خواندن آن به باد بی بی خیالی می سپردند.
ستوان دو بوآرنه به خودش می گفت:
«...من با دختری وحشی که ساکن روستایی ترین بخش مستعمرات فرانسه است ازدواج کرده ام،بهتراست هرچه زودتر چنین وبالی را از گردن خود بردارم...»
ولی یک اسقف پیر در کلیسا ،زندگی آن دو را «تا مرگ آنها ار از یکدیگر جدا کند» به هم پیوند داده بود.
در چنین وضعی از نظر او تنها راه نجات آن بود که زنش را به حال خود رها کند و در جاهای دیگر سرگرمی بگردد.
مادام رنودین فوراً احساس کرد که در زندگی آن دو باید حوادثی روی داده باشد. از آن روز به بعد او برای ژوزفین امکاناتی فراهم می آورد تا رمان و قطعات تأتری را مطالعه کند. او با کوشش خود سبب می شد ژوزفین آثار ادبا و نویسندگان بزرگ فرانسه و اروپا را حفظ کند تا بتواند در موقع صحبت جملات ادیبانه و کلمات دلنشین به کار ببرد.
ژوزفین با آن وجود لرزان و مضطرب همۀ این تکالیف و سایر چیزهایی را که به او پیشنهاد می کردند می پذیرفت و انجام می داد و این مشغله نیز قادر نبود آشفتگی و اضطراب روحی او را تسکین دهد. همچنین رویای اینکه به اتفاق شوهرش در کاخ ورسای به حضور ملکه ماری آنتوانت شرفیاب شود نقش بر آب شد و غیرممکن از آب درآمد. وجود بوآرنۀ جوان در مجالس درباری به علت آنکه خوب می رقصید ناخوشایند نبود ولی هیچکس مایل نبود از زن او چیزی بداند، زیرا نسبتی که زنش با مادام رنودین داشت، وجودش را برای مقامات و میهمانان عالی رتبۀ ورسای غیر قابل تحمل می کرد.
ممکن بود شخصی بتواند از شاه یا ملکه وقت اختصاصی برای شرفیاب شدن او دریافت کند ولی در مراسم تشریفاتی و ضیافتهای رسمی چنین انتظاری افسانه به نظر می آمد. شوهر ژوزفین تنها آزادی عملی که به او داده بود این بود که وقتی از والس رقص و تفریح به خانه برمی گشت حق داشت لباس رسمی یا فرنچ پولک دوزی شده و یا شلوار مخصوص سواریش را از تنش خارج کند.
ژوزفین تحت فشار چنین شرایطی سخن غیبگوی سیاه پوست را که به او وعده داده بود «روزی مقامت از یک ملکه بالاتر خواهد شد...» فراموش کرده بود.
آیا در چنین شرایطی اصولاً یادآوری گفتۀ فال بین سیاه پوست مضحک و خنده آور نبود؟ ژوزفین سیاه روز و ملکه شدن؟ ژوزفین حق داشت آن چیزی را که حقیقت نمی پنداشت فراموش کند.
ژوزفین در سال 1771 موقعی که شوهرش برای استفاده از مرخصی به ایتالیا رفته بود فرزندی به نام «اوژن» به او هدیه کرد. بوآرنه پس از مراجعت زمانی که از موضوع اطلاع یافت تصمیم گرفت در مورد اخلاق و رفتارش نسبت به ژوزفین تغییر اساسی بدهد.
در آن ایام او به درجۀ سروانی ارتقاء یافته بود و لازمۀ ارتقاء درجه آن بود که اقلاً یک بار هم که شده به جبهۀ جنگ می رفت. جبهه ای که به عنوان محل مأموریت او انتخاب شد جبهۀ جنگ آمریکا بود. بوآرنه جوان با یک کشتی نیروبر به سوی جزایر هند جنوبی رهسپار شد. محل اصلی مأموریت او جزیره مارتینیک یا زادگاه زنش بود. در غیبت او ژوزفین فرزند دومش را که آن را «اورتانس» نامگذاری کرد به دنیا آورد.
زن جوان با دو کودک نوزاد تنها در خانه کوچک و قفس مانندش در پاریس زندگی می کرد.
آیا او می توانست در مورد زندگی نکبت بار فعلی شخص به خصوصی را متهم کند؟ اما او هنوز روزهای نکبت بارتر و بدتری را در پیش داشت.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#5
Posted: 13 Nov 2012 13:34
یک بهانه
در ژوئن 1783 خانم ژوزفین دربوآنه نامۀ بسیار وحشتناکی از شوهرش که در جزیرۀ مارتینیک به سر می برد دریافت داشت. با دستهای لرزان نامه را گشود و چنین خواند:
«اگر قصد داشته باشم از همین لحظۀ اول درباره علت عصبانیتم چیزی بنویسم اطمینان دارم که قلم کاغذ را به آتش خواهد کشید و در خصوصیات روحی و پلیدی اخلاقم باشد و یا اینکه رشک و حسد مرا به عذاب آورده است. ولی از موضوعی که اکنون قصد به میان کشیدن آن را دارم در حدود سه هفته قبل یا اندکی پیش تر اطلاع یافته ام. با وجود شکست روحی و با در نظر گرفتن عصبانیت و خشمی که موجب به هم زدن تعادل روحی من شده است باز میل دارم در نهایت خونسردی به شما بگویم که شما در نظر من از پست ترین و فاسد ترین مخلوقات روی زمین نیز پست تر و فاسد تر هستید، زیرا من طی اقامتم در این جزیره جهنمی دریافته ام که زمان اقامتتان در این محل چه دوران قباحت آمیز و مفتضحانه ای را پشت سر گذاشته اید، من از همه چیز اطلاع یافته ام و همه کسانی را با آنها ارتباط داشته ای می شناسم.
خانم دولاپاگری نجیب، من از تمام خصوصیات و روابط شما با آقایان «ب» افسر لژیون مارتینیک و همچنین آقای «هـ» ساکن خیابان «سزار» با اطلاع شده ام. شما نمی توانید انکار کنید و قادر نیستید با دروغ سرهم کردن این حقایق را خنثی کنید و چنین اتهامی را که جز حقیقت چیزی نیست به صرف سرودن لاطائلات و گفتن اباطیلی نامعقول رد کنید زیرا همان طور که در بالا یادآوری کردم من از تمام جزئیات گذشته ننگین و آلودۀ شما با اطلاع شده ام، در چنین صورتی برای شما فقط یک راه باقی می ماند و آن اینست که از گذشته نکبت بارتان احساس شرمندگی و ندامت کنید و مواظب رفتار و کردارتان باشید، من این چیزها را از روی حدسیات و فرضیات نمی گویم.
در حال حاضر کاملاً برای من ثابت شده است که شما زن نجیبی نیستید. زنی که یقین دارد به شخص دیگری تعلق دارد؛ آن هم در زمانی که همان شخص وسیله مسافرت او را به اروپا فراهم می کند هرگز به عشقی زودگذر پناه نمی برد.
شما نه تنها در نهایت جسارت و گستاخی به مادر و عمۀ خودتان دروغ گفتید، بلکه آقای دولاپاگری پدرتان را نیز را فریب دادید. من این فریب خوردگان سه گانه را وادار می کنم عدالت را درباره شما اجرا کنند و در چنین وضعی من غیر از شما، خانم، خوب گوش کنید! غیر از شما کی دیگری را مقصر نمی دانم.
در چنین اوضاع و احوالی من نسبت به کودکی که هشت ماه و چند روز پس از مسافرت من به ایتالیا متولد شد چه فکری باید بکنم؟ سوگند می خورم که اجازه نمی دهم زن فاسدی مثل شما زندگیم را به ننگ و لجن بکشد و شما نیز باید خوب درک کنید که من حق دارم از تکرار چنان ماجراهای رسوایی آمیزی جلوگیری کنم. خودتان می توانید از این کنایه نتیجۀ مورد نظر را استخراج کنید، زیرا اگر قرار باشد که من و شما مجدداً در زیر یک سقف زندگی کنیم به نظر من مرگ بهتر از این زندگی خواهد بود.
ثروت و دارایی شما، به جای خود، شما باید به محض قرائت این نامه خود را به صومعه ای معرفی کنید تا در آنجا سزای کثافت کاری های گذشته و کفارۀ هرزگی هایتان را پس بدهید، این آخرین حرف من با شما است.
بازم است تکرار کنم، گریه نکنید و به این تنبیه عادلانه اعتراض نداشته باشید مادام! امیدوارم در آینده سلامت باشید، من این نامه را در دو نسخه نوشته ام که یک نسخه را برای شما ارسال می دارم و این نامه آخرین نامه ای است که از من به دست شما می رسد.»
شوهر بدبخت و ناامید شما، الکساندر
در حاشیۀ نامه نوشته شده بود «به طوری که حساب کرده ام ممکن است در ماه سپتامبر یا اکتبر مجدداً به پاریس بازگردم، زیرا وضع مزاجی من اجازۀ ادامه چنین مأموریتی را نمی دهد، انتظار دارم پس از ورود به پاریس شما را در خانه ملاقات نکنم.
«در مورد یک موضوع دیگر لازم است مطلب دیگری را یادآوری کنم: اگر تنبیه عادلانه ای را که برای شما مقرر داشته ام مو به مو اجرا نکنید شاهد قساوت بی حد و اندازۀ من خواهید بود.»
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#6
Posted: 13 Nov 2012 13:36
حقیقت چه بود؟
بی تردید نامه ای که اکساندر نوشت متضمن یک سوء تفاهم تأسف آور بود، چون حقیقت قضایا از نظر نویسنده دور مانده بود. سروران دوآرنه به خاطر دست زدن به یک راه عملیات قرار بود از نبرد به جبهۀ مزبور نرفته بود، فرضاً هم چنان هدفی داشت، قرارداد صلح که با نیروی مخالف منعقد شده بود نقشه های او را نقش برآب ساخته بود.
بیکاری و بهانه جویی او را وادار کرده بود که شیرین کاری های قهرمانانۀ خود را محدود به سپاه خانم ها بکند. او درست در همان موقع دولاپاگری احساس کینه و خصومت می کرد و از آن گذشته موقعی که ژوزفین به قصد عروسی جزیره را به طرف اروپا ترک می گفت او در آتش حسادت سوخته بود و اکنون چه لذتی بالاتر از آن که یک انسان زخم خورده
از شخص مورد رشک و تنفر خود انتقامی هولناک بگیرد، بخصوص آنکه طرف مقابل عاشق افسر جوانی باشد که بر اثر دسیسه های مختلف از زنش جدا شده است. این زن با غیبتها و لاف زنیهای بی جا توانسته بود افسرجون را نسبت به زنش بدبین کند، در حالیکه خود او زن هرجایی سابقه داری بود که هر شب را در خانه ی یک افسر جوان فرانسوی به صبح می رساند و از این راه امرار معاش می کرد.
شوهر ژوزفین در نامه اش نوشته بود که به انتظار حرکت یک کشتی به فرانسه ثانیه شماری می کند. ولی ژوزفین بیچاره می دانست که شوهر خیانتکارش آن زن را که مایه ی همه ی دردسرها بود قبلا به پاریس فرستاده است تا پس از مواجعت بتواند روابطش را با او حفظ کند.
ژوزفین منظور حقیقی شوهرش را پس از خواندن آن نامه به خوبی درک کرده بود. بالاخره الکساندر دوبو آرنه برای جدا شدن از زنش موفق به یافتن بهانه ای شده بود و این بهانه چنان بود که تمام تقصیرها را در ظاهر به گردن ژوزفین بیچاره می انداخت. الکساندر که روحیه ی متزلزل و ظعیف زنش را می شناخت آن نامه را با کمال قساوت و خشونت نوشته بود تا ژوزفین را بترساند و او را بی چون و چرت به تارک دنیا شدن وادار کند.
بو آرنه ی جوان به قماری ناجوانمردانه دست زده بود و در کمینگاه نیرنگ انتظار برد را می کشید. یک شخص واقع بین می توانست خصوصیات دیگری نیز از نامه ویکونت دوبو آرنه ی جوان استخراج کند و آن این بود که او با چه شور و حرارتی آن کلمات و جملات اهانت آور و پرخروش را پشت سر هم ردیف کرده بود.
نامه رسید ولی برخلاف تصور بلوفها و تهدیدهای محتوی آن موثر واقع نشد.
زیرا مادام رنودین و مارکی دوبو آرنه و تمام خویشاوندان و منسوبین و فامیل و بو آرنه بسا کمال حرارت از ژوزفین دفاع کردند و از شوهر دستپاچه و هوس بازش خواستند که همچنان پدر اوژن و اورتانس باقی بماند و در ضمن دلایل و مدرکش را که به او اجازه داده بود نسبت به زن جوانش اهانت کند ارائه دهد. اما حین قضاوت برملا شد که وی اصلا مدرک و دلیلی نداشت و همه ی آن اتهامات و دلایل مشتی دروغ بود که از دهان زنی هرجایی بیرون آمده بود و او به خاطر بهانه جویی به آن سخنان پا در هوا متوسل شده بود.
سوم ماه مارس 1785 ضمن موافقتنامه و قولنامه ای که یک محضردار نیز صحت امضاهای آن را گواهی کرد موضوع به صرت زیر خاتمه پذیرفت:
«ویکونت دوبو آرنه در نهایت شرمندگی اتهامت ناروای ذکر شده در نامه خود را که علت اصلی آن عصبانیت و خودکامگی قلم او بوده است پس می گیرد. ویکونت دوبو آرنه مخارج اقامت زنش را در یک پانسیون مجلل به عهده گرفته و چون پدری با عاطفه از دو کودک خردسال خود مراقبت خواهد کرد. پس از آن که اوژن به شش سالگی رسید برای تربیت به نزد پدرش بازگردانده خواهد شد ولی پدر موظف است که هر تابستان او را برای دیدار و ملاقاتی از مادرش به نزد او بفرستد.»
با امضای این موافقتنامه ویکونت دوبو آرنه به آرزویی که داشت رسید. از همان روز به بعد زندگی او از زنش جد شد. در مقابل ژوزفین دوبو آرنه نیز اجازه یافت مثل گذشته از نام فامیلی شوهرش استفاده کند و سرافراز باشد که به دست او هیچگونه خدشه و خللی به روابط زناشوییشان وارد نیامده است.
خروج پروانه از پیله
ژوزفین پس از چنان موافقتنامه ی غیرقابل تردید و انکاری اظهار تمایل کرد مطابق پیشنهاد شوهرش به صومعه برود.
برای زنهایی نظیر ژوزفین که به مشکلی مانند مشکل او دچار می شدند صومعه ی پانتئون بهترین مکان بود. صومعه ی پانتئون از ساختمانهای فراوان و تو در تویی از قبیل آپارتمانهای مسکونی، نمازخانه، باغهای وسیع و عبادتگاه تشکیل شده بود. در هر طبقه و آپارتمان صرف نظر از صندلیهای راحتی سرسراهای زیبایی وجود داشت که زنهای مستقر در آنجا می توانستند از سایر ساکنین صومعه یا میهمانانی که از بیرون می آمدند پذیرایی کنند. بهای پانسیون شدن در آنجا به قدری گران بود که فقط ثروتمندها و اشراف می توانستند از عهده ی پرداخت مخارج آن برآیند.
در آن صومعه فقط زنانی دیده می شدند که با شوهرانشان متارکه کرده بودند یا پرونده شان هنوز در پیچ و خم مراحل شرعی و قانونی سر در گم بود. بیوه های جوان ضربتهایی را که از تقدیر خورده بودند در آنجا جبران می کردند و نیرویشان را برای ورود به یک زندگی جدید و دست و پنجه نرم کردن با آن جمع می کردند.
بعضی از خانمهای مقیم صومعه به قدری رسوایی و افتضاحشان عالمگیر شده بود که به اجبار خود را پشت دیوارهای رفیع صومعه از انظار مخفی کرده بودند تا شاید بر اثر مرور زمان گرد فراموشی به روی گذشته هایشان بنشیند و یا به قول یک اصطلاح عامیانه ی فرانسوی «پوست جدیدی» بروید.
در آن صومعه به قدری دوشس و مارکیز زندگی می کرد که کنتسها اصلا به حساب نمی آمدند. در صومعه پانتئون انسان می توانست زیباترین و سرشناس ترین خانم های پاریس را ببیند و نام فامیلی مشهورترین و قدیمی ترین آریستو کراتهای فرانسوی را به گوش بشنود.
ژوزفین برای اولین بار در عمرش در آن صومعه با خانم های درباری رو به رو شد و با آنها معاشرت کرد. حتی کاخ شهری فامیل بو آرنه نیز آنهمه خانم زیبا از طبقات ممتاز فرانسه را یک جا و همزمان در خود جمع ندیده بودو.
ولی اکنون ژوزفین بنا به توصیف بوخنو شاعر معروف «مادام های مشهور، زیبا و بزرگی» را در راهروهای پانتئون مشاهده می کرد و در سالن ها با آن ها هم صحبت می شد.
ویکونتس دوبو آرنه ی جوان با دو فرزند معصومش جالب توجه ترین چهره ی پانتئون بود. همه تو را زنی دوست داشتنی و بدبخت که گرفتار شوهری وحش و بی وجدان شده بود و می دانستند. درباره ی ویکنت همه ی آنها عقیده ی واحدی داشتند، زیرا همه از کارهای ناشایست و ماجراجوییهای او در پاریس و حومه و جزیره مارتینیک اطلاع داشتند. ژوزفین فقط برای جلب دلسوزی و نظر مساعد آنها نسبت به خود نمی کوشد بلکه خیلی چیزها را نیز از آنها می آموخت. مثلا حالا دیگر می دانست که در حال راه رفتن چگونه می شد دلربایی کرد، چگونه می شد سلام و خوش آمد گفت، چگونه می شد به سالن مجلل یک ضیافت وارد شد
او به بحث و گفتگوی دیگران گوش می سپرد و یاد می گرفت که چگونه و به چه ترتیب می شد درباره خصوصیات یک زن هماهنگ شده با مد روز مدتی طولانی داد سخن داد و یا از لباس شب فلان خانم انتقاد کرد؟
در مدت یک سال و نیمی که ژوزفین در آن صومعه اقامت داشت درست همان زنی شده بود که شوهرش می پسندیدی و آرزو می کرد.
یعنی زنی ظریف، خوش صحبت و آشنا با مسائل روز. معاظت با او هرگز خسته کننده نمی شد و از زندگی جز لذت ظاهری توقع و انتظار دیگری نداشت.
راه طولانی ژنرالی
بین اسامی شاگردان مدرسه نظام پاریس نام خانواده های اشرافی و اصیل فرانسه از قبیل «رو آن»، «مونت مورنسی» و «بروگلی» دیده می شد.
در همان ایامی که شخصیت ویکنتس دوبو آرنه در میان دیوارهای بلند صومعه ی پانتئون به صورت یک زن درباری رشد می کرد و شکل می گرفت پسر شانزده ساله ای که از ده سالگی به پاریس آمده بود، به خاطر گذراندن امتحانات جدیت نشان می داد و تمام سعی خودش را به کار می برد. در آن سال پدر این نوجوان مرده بود و او را یتیم و بی کس باقی گذاشته بود.
بنا به رسم جاری آن زمان، پس از مرگ سرپرست خانواده، پسرها حفاظت و نگهداری افراد خانواده را به عهده می گرفتند و کوشش می کردند شغلی پیدا کنند و برای گذران زندگی خانواده حقوقی بگیرند.
این نوجوان اگرچه استعداد زیادی در یادگیری زبان نداشت ولی فرانسه را تا اندازه ای خوب یاد گرفت و در عوض زبانهای انگلیسی و آلمانی را که جزو دروس اساسی مدرسه نظام بود اصلا نمی فهمید و کوششی هم برای فهمیدن یا یاد گرفتن آنها از خود نشان نمی داد.
در ساعات درس آلمانی همیشه غیبت می کرد و پروفسور «بوئر» معلم زبان آلمانی همیشه سر کلاس با عصبانیت می پرسید:
ـ بناپارت کجاست؟
شاگردان کلاس جواب می دادند:
ـ پروفسور، بناپارت نمی توانست به کلاس شما بیاید. او حالا در جلسه ی آزمایشات توپخانه نشسته است.
پروفسور در حالیکه با تعجب سرش را تکان می داد می گفت:
ـ آیا از آن درس چیزی هم سرش می شود؟
همکلاسهای بناپارت در جواب او می گفتند:
ـ مسلما می فهمید چون او جدی ترین دانش آموز در رشته ی ریاضی است. به همین جهت هم هست که اینقدر به رشته توپخانه علاقه نشان می دهد.
پروفسور شانه ای بالا می انداخت و می گفت:
ـ بله، او را خوب می شناسم.
بناپارت نوجوان غیر از ریاضی، به درس تاریخ نیز علاقه ی فراوانی داشت. تاریخ پلوتارک و بیرگرافی «پیروس» و «ماریوس» و اسکند و قیصر را تماما خوانده و نکات حساس زندگی آنها را از برداشت.
بناپارت پانزده ساله بود که در مدرسه نظام 42 ماده از پنجاه ماده امتحانات نهایی را با موفقیت گذراند اما سال بعد مثل اکثر دوستانش در قسمت سوار نظام نام نویسی نکرد بلکه رشته ی توپخانه را انتخاب کرد. در آن عهد توپخانه قطعی ترین سلاح برای به دست آوردن پیروزی در جنگها به شمار می رفت. در یکی از روزهای آن سال بر ستوان سومهای ارتش فرانسه ستوان سوم دیگر اضافه شد که در آن ایام ترقی سریع این ستوان سوم جوان و گمنام برای ویکنت دوبو آرنه ی مغرور مساله مهمی نبود زیرا او زنش را به کلی فراموش کرده بود و پس از فرستادن ژوزفین به صومعه پانتئون نفس راحتی می کشید. ولی سرنوشت دست از سر این زن جوان برنداشت و ناگهان روزی ویکونت آلکساندر دوبو آرنه را با زنش ژوزفین تاشردولاپاگری رو در روی هم قرار داد.
ژوزفین سه سال شوهرش را ندیده بود. ولی در همان ایام یعنی در سال 1789 الکساندر دوبو آرنه در پاریس به شخصیت برجسته و مشهوری تبدیل شده بود که همه جا از او سخن گفته می شد.
آنها در روز برخورد با یکدیگر تنها نبودند و در سالن بزرگ پانتئون گروه زیادی از زنان و مردان طبقات ممتاز فرانسه دیده می شدند که همه مثل او و شوهرش میهمان شاهزاده خانم هسوهنزلورن وریک بودند.
برخورد آن دو با همدیگر در حالی که از هم دور بودند صحنه چندان هیجان انگیزی به وجود نیاورد. آن دو مانند یک زن و مرد غریبه که در آن میهمانی عده شام کم نبود، با هم شروع به صحبت کردند.
دوبو آرنه در حالیکه در یک گوشه ی خلوت سالن با احترام خم شده بود و دست ژوزفین را می بوسید گفت:
ـ خانم محترم! چه افتخاری؟حال شما چه طور است؟
ژوزفین جواب داد:
ـ اوه، ممنون، ولی تو با این سوال مرا دچار تردید می کنی چون اگر بگویم حالم بد است جواب درستی نداده ام و اگر بگویم حالم خوب است باز هم یک جواب واقعی از من دریافت نکرده ای ولی با وجود این به شما جواب می دهم که حال من بسیار بسیار خوب است. من در این لحه گفته ی «کرنی» مشهور را به خاطر می آورم که می گوید «چقدر باارزش است آن دقیقه ای که انسان به وقتش دروغ بگوید.»
ویکونت دوبو آرنه از این که چیزهای باورنکردنی می دید و می شنید، تعجب کرده بود. ژوزفین نسبت به یازده سال پیش از هر لحاظ تغییر کرده بود. اندامش باریک تر و زیباتر، طرز بیانش مطبوع تر، حرکاتش چشمگیرتر شده بود و در حرکات و کلام او اصالت خاص زنان درباری محسوس بود.بو آرنه آهسته گفت:
ـ دوست عزیز از ملاقات مجدد شما بی اندازه محظوظ شدم.
بر آرنه سپس در نهایت احتیاط ادامه داد:
ـ ولی متاسفانه برای من هرگز آن فرصت پیش نیامده تا اندکی هم به زندگی خصوصی خودم بیاندیشم. کمک و مساعدت به عالم انسانیت و فراهم کردن وسیله آزادی همنوعان مرا از افکار و خواستهای شخصی دور کرده است. ولی برای شما سوگند یاد می کنم که صرف نظر از فعالت و گرفتاریهایم...
ژوزفین سخنش را قطع کرد و گفت:
ـ منظور شما را بسیار خوب درک می کنم. ولی من نیز با اندوه و غصه آشنایی و رفایت دیرینه دارم و برای یک زن بیوه تربیت یک پسر ده ساله و یک دختر هشت ساله، به نحو دلخواه بسیار سخت و در عین حال ناراحت کننده است.
بوآرنه در حالیکه سعی می کرد خونسردی خود را حفظ کند پاسخ داد:
ـ مادری که سایه ی محبتش را از فرزندانش دریغ نکرده باشد در خور یک پاداش بی همانند معنوی است.
بو آرنه با اینکه از زمان متارکه تا آن زمان همه ی مخارج بچه هایش را به طور مرتب می پرداخت ولی درباره آنها ذره ای دلسوزی نشان نمی داد. به همین دلیل هم بود که برای اغوای ژوزفین گفت:
ـ خیلی دلم می خواست من هم در تربیت بچه هایمان سهمی داشته باشم ولی متاسفانه وقتم را وقت خدمت به ملک و ملت کرده ام. ما اکنون در خط سیر مهمترین خطرات زندگی و بحرانی ترین دقایق تاریخ قرار گرفته ایم. اجازه بدهید خیلی خلاصه نتیجه را عرض کنم. نجات حکومت و ملت از این وضع بحرانی برای ما یک تکلیف و وظیفه مقدس است که عدول از آن مایه سرافکندگی می شود و خیانت به حساب می آید.
مردی که تا کنون در گوشه ای ایستاده بود و انتظار خاتمه ی صحبت آنها را می کشید نتوانست بیش از آن تامل کند. با گامهای شمرده به آنها نزدیک شد و گفت:
ـ آقای ویکونت، آقای روبسپیر مدتها است منتظر شما هستند. لازم است هم اکنون به اتفاق به ملاقات ایشان برویم.
ویکونت دوبو آرنه با تبسمی که اندوه نیز از آن خوانده می شد، رو به زنش کرد و گفت:
ـ ملاحظه می فرمایید! دوست عزیز، حالا فهمیدید که یک نماینده ی ملت هرگز آسایش ندارد و در همه اوقات وظبفه و مسئولیت او را به سوی خود می خواند؟
بو آرنه پس از آن مجددا بوسه ای بر دست ژوزفین نهاد و از آنجا دور شد.
ویکونت دوبو آرنه در آن ایام یک آدم عادی نبود. سیاستمدار برجسته ای از آب درآمده بود که در مجمع ملی به عنوان یک وکیل و نماینده شرکت می جست. از نوشتن آن نامه های پرمعنی و توهین آمیز دست کشیده بود و اکنون غریو خطابه های سرسام آور او گوش های ملت را آزار می داد.
به هر حال انسانی که از سر و صورت دادن به زندگی کوچک خود عاجز بود اندیشه ی نظم و ترتیب دادن به جامعه ی آشفته و سردرگم فرانسه را در سر می پروراند.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#7
Posted: 13 Nov 2012 13:38
آغاز انقلاب
در سه سال آخری که ژوزفین شوهرش را ندیده بود کشور فرانسه مثل آنکه دچار زمین لرزه شده باشد مدام به خود می لرزید.بر اثر نبودن نقشه های صحیح اقتصادی،رجال بی لیلقت کشور را لحظه به لحظه به سراشیبی ورشکستگی نزدیکتر می کردند،داد و فریاد و جنجال و تظاهر جای کار و عمل را گرفته بود و رشوه و ارتشاء تمام کارهای عمرانی و اعمال قانونی را فلج کرده بود.کار هیچ دستگاهی با دستگاه دیگر هماهنگی نداشت و همه به فکر کلاه گذاشتن سر ملت و پر کردن جیب خود بودند.
درست در چنین شرایط غیر قابل تحملی بود که مردم طبقه سوم و عوام با تصمیمی قاطع به دنیای سیاست وارد شدند و تقاضای تدوین قانون اساسی را مطرح کردند.
به همت همین مردم محروم و رنجیده بود که در یکی از روزهای همان سال یعنی در چهاردهم ژوییه 1789 باستیل زندان مخوف و وحشتناک هیئت حاکمه فرانسه مورد هجوم قرار گرفت و منهدم شد.
طبقۀ نجبا و اشراف از سر ترس و اجبار امتیازات طبقاتی خود را ندیده گرفتند و مجمع ملی قوانین جدید حقوق بشر را تدوین و تصویب کرد.آزادی،مالکیت،مصونیت و داشتن حق مقاومت در برابر دستورات جابرانه از مواد مهم قانون مزبور بود.
از همان روزها که خصوصیات قرون وسطایی رو به انحطاط می رفت عصر جدید کم کم فرا می رسید.در همان دقایقی که نظام پیشین اجتماعی فرانسه فرو می ریخت نیروهای اسیر شده ملی نیز گام به گام همراه آن آزاد می شدند.
در چنین دقایق حساسی لویی شانزدهم که مردی عیاش و بی تدبیر بود مقدرات کشور را به دست داشت.
یکی از روزهای سرد و بارانی ماه رسامبر بود،جز صدای پای چند نگهبان مسلح آهنگ دیگری سکوت و رسای را آشفته نمی کرد.در صلع جنوبی باغ قراولی که برای اطلاع از وضع هوا و ریزش باران سر از پنجره بیرون آورده بود،ناگهان به حالت آماده باش تفنگ را سر دست آورد.این نگهبان متوجه شده بود که پای نرده ها زنان و مردانی از مردم طبقات پایین پاریس تردد می کنند.نگهبان گارد سلطنتی ورسای در حالیکه فحشی نثار آنان می کرد با حرکتی پر سر و صدا که توجه ها را به سوی او جلب کند گلوله ای شلیک کرد.با این حرکت نگهبان سکوت شکسته شد و فریاد ها اوج گرفت.با ساکت شدن انعکاس صدای گلوله فریادهای اعتراض به گوش رسید.نگهبان برای بار دوم شلیک کرد و این بار مرد جوانی از میان جمعیت بر روی سنگفرش خیابان غلتید.
جوانی که هدف قرار گرفته بود در خون غلتید و خون دور و برش را پر کرد و پس از لحظاتی در مین خون مرد.فریاد جمعیت چنان اوج گرفت که وصف آن مقدور نیست.
طولی نکشید که جمعیت چون سیلی مهیب با غرشی هراس انگیز به درون باغ ریخت و به سرعت در همه جای باغ پراکنده شد.
دو سرباز که به مقابلۀ آن جمعیت شوریده و خشمگین شتافته بودند زیر دست و پا لگدمال شدند و بدنهای آنها با سیخ و سر نیزه سوراخ سوراخ شد.
درست در همان لحظه صدای گامهای شمرده و سنگینی که نظم برخورد آن ها به زمین توجه می کرد از خیابان به گوش جمعیت رسید.سربازان پیاده نظام داشتند به کمک سربازان گارد می آمدند.
مهاجمین خشمگین و آشفته ه فراموش کرده بودند به چه علت دست به حمله زده اند از فضای باغ به خارج گریختند.
خطر برطرف شده بود ولی هنوز هزاران نفر در نقاط مختلف باغ موج می زدند.درست در همان موقع لویی شانزدهم روی یکی از بالکنهای خارج کاخ ظاهر شد،سربازان پیاده نظام فریاد کشیدند:
-زنده باد شاه!
جمعیت مهاجم نیز یکصدا فریاد کشید:
-زنده باد شاه!
دری که به بالکن باز می شد دوباره روی پاشنه چرخید و ملکه در حالی که دست دو فرزندش را گرفته بود روی بالکن ظاهر شد.عده ای از جمعیت فریاد برآوردند:
-زنده باد ملکه!
همزمان با فریاد طرفداری شعارهای مخال هم داده شد.در میان شعارهای موافق و مخالف در نهایت شعاری که مورد تأیید همه قار گرفت و در فضا طنین انداز شد،فریاد"به سوی پاریس...به سوی پاریس..."بود.
مردم راجع به این تقاضا چنان پافشاری نشان دادند که لویی شانزدهم به ناچار تصمیم گرفت به اتفاق همراناهش به سوی پاریس حرکت کند.طولی نکشید که کاروانی از ورسای به سوی پاریس به حرکت درآمد.پیشاپیش کاروان گارد ملی با چند عراده توپ و پشت سرشان عدۀ زیادی زن و مرد حرکت می کردند.برخی از زنان روی گاریهای دستی با عراده های توپ چمباتمه زده بودند و بعضی دیگر می رقصیدند و در حال اجرای رقصی شبیه بومیان جنگلهای آفریقا جیغهای وحشت انگیز سر می دادند.
برفراز سرنیزه های گارد ملی تعداد زیادی قرص نان نصف شده بود که نشان می داد در پاریس گرسنگی و قحطی حکمفرمایی می کند.
هنوز چند دقیقه ای به ساعت یازده شب مانده بود که کاروان به کاخ تویللری رسید.
لویی شانزدهم و ماری آنتوانت به اتفاق همراهانشان پیاده وارد کاخ شدند.لحظاتی بعد مجدداً شاه و ملکه در بالکن خود را به جمعیت نشان دادند.روی کلاه لویی شانزدهم نشان بزرگی به رنگهای آبی و سفید و قرمز که علامت انقلاب بود نصب شده بود.
لویی شانزدهم از بالکن خطاب به جمعیت همراه خود گفت:
-من با کمال مسرت و اطمینان به آغوش ملت خود بازگشته ام.
یکی دو روز پس از این واقعه چهل هزار نفر از اشراف و نجبا و روحانیون فرانسه کشور را ترک گفتند و به عنوان مهاجر به کشورهای سویس و انگلستان و آلمان کوچ کردند.
حرکت در ظلمت شب
همۀ این وقایع در سال طوفانی و پر حادثۀ 1780 یعنی سالی که باستیل به دست ملت خراب شد،اتفاق افتاد.قطعی بود که لویی شانزدهم و ماری آنتوانت در تویللری به دام افتاده بودند.
به هر صورت مردم آرام نمی گرفتند و اوضاع روز به روز وخیم تر می شد و دامنه توقعات لومین ها توسعه می یافت.
ماری آنتوانت که اصلاً اتریشی و دختر ماری ترز امپراتریس اتریش بود بی وقفه ه همسرش فشار می آورد که "پنهانی فرار کنیم."کنت فرزن" سوئدی در این راه به ما کمک خواهد کرد،او تهیۀ وسایل حرکت را به عهده می گیرد..."
شبی که با پایان روز دوشنبه بیستم ژوئن سال 1791 فرا رسیده بود و درست در زمانی که برج مرتفع شهر پاریس صدای یازده ضربۀ زنگ را به گوشها رساند کالسکه ای در کوچه مجاور باغ تویللری توقف کرد.شبی تاریک بود و غرش امواج رود سن از دور به گوش می رسید.هنوز طنین زنگهای ساعت در فضا محو نشده بود که از یک در جانبی باغ که نگهبانی مقابلش دیده نمی شد،زن نقابداری به اتفاق دو کودک نقابدار وارد قصر کوچک پرنس شد.این گروه سه نفره از آنجا به میدان کاروسل پیچیدند و پس از دقیقه ای خود را در کوچه باریکی یافتند که کالسکه ای در آنجا توقف کرده بود.آن سه نفر سوار کالسکه شدند و ظلمت شب آنها را در برگرفت و در تاریکی میان کالسکه پناه گرفتند.
سکوت همه جا را فرا گرفته بود.انتظاری کشنده بر قلوب مسافرین کالسکه حکمفرمایی می کرد.رهگذری از دور آهنگ مشهوری را زمزمه می کرد.و با صدای خوش می خواند:
ای پاریس زیبا بی دغدغه بخواب.
زیرا دیدگان بیدار من نگهبان تو خواهد بود.
خون سن در عروق تو می جوشد
و در رگهای من فقط خاطره های خوش تو...
اسبهای کالسکه به سم به زمین می کوفتند و با برخورد نعلهای آهنین آنها با زمین که صدایش چون ضربه های شلاق بر چهرۀ شب کوبیده می شد،گاه و بی گاه جرقه هایی می جهید.حدود بیست دقیقه از یازده گذشته بود که دو مرد نیز کاخ تویللری را از همان راه ترک کردند.یکی به بازوی دیگری تکیه داشت.پس از چند قدم مرد تنومند در حالیکه می نالید خم شد و بند کفشش را محکم بست و هر دو با شتاب به سوی کالسکه دویدند.به محض انکه دو مرد به کالسکه رسیدند سورچی پیش دوید و انها را سوار کالسکه کرد.
کالسکه چی ه از وحشت و انتظار داشت قالب تهی می کرد هنوز موفق نشده بود مهار اسبها را تکان دهد تا کالسکه به حرکت درآید.
لویی شانزدهم آمده بود،ولیعهد و شاهزاده خانم نیز به اتفاق مربی قدیمیش در کالسکه نشسته بودند،اما هنوز ماری آنتوانت غایب بود.حقیقت این است که ماری آنتوانت به همراهی و مساعدت یکی از افراد باوفای گارد سلطنتی کاخ را ترک گفته بود اما به علت ناآشنایی با کوچه و خیابانهای پاریس راه را گم کرده بود.برای او هرگز پیش نیامده بود که تنها در کوچه و خیابانها بگردد و ناچار باشد راه خودش را پیدا کند.
ماری آنتوانت و سرباز همراهش با هیجان و اضطراب خاطر فراوان در راه غلط پیش می رفتند.پس از لحظه ای از "پون رو آیال" گذشتند و به ساحل آن سوی رودخانه سن رسیدند و به دورن کوچۀ "باک" پیچیدند.
ماری آنتوانت با عصبانیت و مرتب می گفت:
-خدایا پس کالسکه کجاست؟
سرباز با وفای گارد سلطنتی که لباس چاپارها را به تن کرده بود از عابری که دیروقت به خانه می رفت محل کوچه ای را که کالسکه در آن انتظار می کشید جویا شد.مرد عابر پاسخ داد:
-از کوچه ای که امده اید برگردید.از پل نیز بگذرید.آن طرف پل میدان کاروسل را پیدا می کنید!
ماری انتوانت و سرباز همراهش از راهی که رفته بودن برگشتند و با هر فلاکتی بود خودشان را به میدان کاروسل رساندند.در انجا ماری انتوانت با شادی گفت:
-خدا را شکر،کالسکه انجا ایستاده است.
با رسیدن ماری انتوانت خیال کنت فرزن که بنا به مصلحت به لباس سورچیها درآمده بود راحت شد و شلاق را بر گردۀ اسبهای راهوار آشنا کرد.
کالسکه با سرعت و در عین حال با احتیاط از آغوش پاریس به خواب رفته گذشت و موقعی که سد سن مارتین را پشت سر گذاشتند در گوشه ای خلوت کنت فرزن کالسکه را متوقف کرد.در ان محل یک کالسکۀ بزرگ مسافرتی انتظار انها را می کشید.
مسافرها پس از سوار شدن به کالسکۀ جدید و قرار گرفتن کنت در جای سورچی آن محل را ترک گفتند.کنت بی وقفه شلاق را بر پشت اسبها فرود می آورد تا با سرعت بیشتری از مهلکه بگریزند.این کالسکۀ بزرگ که به وسیلۀ شش اسب قوی هیکل کشیده می شد و برای مقابله با مشکلات راههای صعب در نظر گرفته شده بود،قادر بود آنها را تا مسافت زیادی از پاریس دور کند.
همه چیز قبلاً پیش بینی شده بود،در مسافرتهای معین یعنی در چاپار خانه های بین راه اسبهای تازه نفس برای تعویض آماده بودند.
به هنگ سواره نظام که فرماندهان ان از طرفداران لویی شانزدهم بود اعلام شده بود هرجا که قرار بود اسبها تعویض شوند یکدسته سوار مسلح اماده باشند تا اگر ضرورت ایجاب کرد و انقلابیون که نام آبی و سفید و قرمز را برای خودشان انتخاب کرده اند در صدد برآمدند از حرکتشان جلوگیری کنند از انها دفاع شود و مسافرت را برای این مسافرها تسهیل کنند.
آنها مجبور بودند شبانه هرچه می توانستند از دسترس انقلابیون دور شوند،چون اگر کسانی هم قصد تعقیب آنها را داشتند دو سه منزل بیشتر نمی توانستند اسب بتازند بی انکه مرکب عوض کنند.در حالیکه بین راه وسیله تعویض اسب فوری برای دیگران موجود نبود.
کالسکه چی از نزدیک شدن به شهرها و آبادیهای بزرگ اجتناب می کرد و بدون مانع از جاده های فرعی حومۀ مناطق مسکونی برای عبور استفاده می کرد.
تا شب سه شنبه کالسکه بیش از سه چهارم راه را پیمود و کم کم به مرز کشور لوکزامبورک که بخشی از امپراتوری اتریش بود و به دست انواده های بوسبورگ اداره می شد نزدیک شد.ماری آنتوانت به خودش می گفت:"آن دقیقه ای که چشمم بع لباسهای سفید سربازان برادرم لئو پولد امپراتور اتریش بیفتد می توانم نفس راحتی بکشم..."
همان شب در دهکده "سنت منسولد" بین راه پاریس-وران آقای "دروئه" رئیس پست با لباس خواب مقابل منزلش که خارج دهکده قرار داشت ایستاده بود."دروئه" که زمانی در فوج سواره نظام "کنده" خدمت می کرد در تمام آن حوالی به عنوان یک میهن پرست انقلابی و دو اتشه شناخته شده بود و از اینکه در محل ریاستش تمام ساعات آن روز را یک افسر سواره نظام با سوارانش پرسه زده بودند،خوشش نیامده بود.
او از خودش می پرسید:
"این عده امروز از اینجا چه می خواهند و چه منظوری دارند؟"
درست در همان وقت کالسکه ای از طرف جنوب به ان منطقه نزدیک شد.دروئه با دیدن کالسکه نزد خود اندیشید:"آها،این کالسکه قطعاً باید حامل زن بارون "کسورف"از مهاجرین روسیه باشد که برای تعویض اب به دهکده نزدیک می شود..."
کالسکه نزدیک شد.دهقانها با احترام کلاه از سر برداشتند.خانمی که در کالسکه نشسته بود با محبت به ادای احترام انها پاسخ داد.اسبها را عوض کردند.کالسکه امادۀ حرکت شد.
رئیس پست همۀ جریانات را زیر نظر داشت.از درون کالسکه مرد چاقی خم شد،سرش را بیرون آورد و با نگاهی کنجکاو به پشت سرش نگاه کرد.قیافه اش نشان می داد که از کسی یا چیزی در هراس است.آن مرد چند بار دیگر نیز پشت سرش را نگاه کرد.
دروئه با خودش گفت:خدایا چهره این مرد در زیر این کلاه گرد و گیس مصنوعی چقدر به نظرم آشناست؟"دروئه برای رهایی از تردید به منشی خود دستور داد فوراً یک اسکناس نو برایش بیاورد.منشی نیز به سرعت یک اسکناس تا نخورده را که روی ان تصویر لویی شانزدهم چاپ شده بود به دست دروئه داد.
دروئه با هیجان و اضطراب فریاد زد:
-آخ،لعنت بر شیطان،مردی که در کالسکه نشسته است چقدر به لویی شانزدهم شباهت دارد!
همان لحظه کالسکه به حرکت درامد و چهار نعل از انجا دور شد.روئه رئیس پست با تمام قدرت فریاد کشید:
-اسب،اسب،دو اسب حاضر کنید!
دروئه به تندی و چابکی لباس خوابش را کند و به یک سو پرتاب کرد،با عجله لباسی را که در دسترس داشت پوشید و با منشی دفتر پست که او نیز پیش از آن در فوج کنده جزو افراد سواره نظام بود سوار اسبها شدند و با سرعت به تعقیب کالسکه پرداختند.
ولیعهد از اینجا می گذرد!
سپیدۀ روز سه شنبه در حال طلوع بود که پاریس از فرار حرکت لویی شانزدهم باخبر شد.هیجان مردم حد و اندازه ای نداشت.ساعت یازده بود که با شلیک سه تیر تفنگ به مردم آماده باش داده شد.مجمع ملی جلسۀ فوق العاده ای تشکیل داد.در آن جلسه اولین رئیسی که انتخاب شد "ویکونت الکساندر بو آرانه" شوهر ژوزفین بود.
تا شب گذشته و صبح زود آن روز لویی شانزدهم اولین شخصیت بزرگ فرانسه محسوب می شد و حالا که او رفته بود آقای بوآرنه موقتاً جای او را اشغال کرده بود.او با سخنانی آتشین در مجمع ملی نطق کرد و گفت:
"من اکنون اولین پست ملی را که از طرف ملت به من واگذار شده است اشغال می کنم."
حاضران با غریو تحسین و شادباش و تبریک به این جملۀ او پاسخ گفتند.ساعتها گذشت او همچنان به نطق آتشین ادامه می داد:
"مجمع ملی ادامه خواهد اشت.مجمع ملی برآورندۀ خواستهای ملی است.ما نوکران صدیق ملتی هستیم که با مبارزات دامنه دار خود باعث برقراری حکومت قانون شده است...."
حرکت لویی شانزدهم از پاریس تغییر عجیبی در وضعیت کشور ایجاد کرد.تا قبل از این سفر هنوز هم عده ای از اعضای مجمع ملی به او وفادار بودند ولی اکنون دیگر همه از حمایت او دست کشیده
ادامـــــه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#8
Posted: 14 Nov 2012 13:54
رمان ژوزفین(2)
بودند.آیا لویی شانزدهم حقیقتا فرار کرده بود؟هیچکس جرات نمی کرد در این مورد صد در صد قضاوت کند.کارمندان دولت عقیده داشتند که او را ربوده و عده ای نیز حدس می زدند به اتریش تبعید شده است.
در این زمان که الکساندر دوبو آرنه در اوج قدرت قرار داشت زنش ژوزفین گرچه هنوز در متارکه بود ولی باز هم نام فامیلی شوهرش را یدک می کشید و هر روز در حالی که دست پسرش"اوژن"را در دست داشت درخیابانهای ورسای و اطراف آن به گردش می پرداخت،زیرا مدتی بود که در خانه ای واقع در آن حدود با عمه رنوردین و پدر شوهرش مارکی دوبوآرنه فرتوت در یک جا زندگی می کرد.
کسانی که ژوزفین را می دیدند مدتی می ایستادند و به او خیره می شدند،چون همه می دانستند که این خانم چه کسی است.عموما اطلاع داشتند که شوهرش چه نقش برجسته ای را در سیاست کشور فرانسه بازی می کرد و همه اطلاع داشتند که در آن روزها کرسی مجمع ملی چه ارزش و احترامی به هم زده است.
در یکی از این روزها زنی به محض دیدن ژوزفین و اوژن فریاد کشیده بود:
-اوه.این ولیعهد ماست که از اینجا عبور می کند.
آن زن اوژن بورانه را با دست نشان داده بود و عابران با شنیدن این جمله برای اوژن کف زده بودند و بافریاد زنده باد او را تشویق کرده بودند.
ژوزفین با گذشت زمان و وضعیت موجود به آینده فکر می کرد.اگر پسرش ولیعهد میشد تکلیف او چه میشد؟ یک ملکه؟ولی آیا پسرش ولیعهد میشد؟
یک بار دیگر خاطرات آن روز را که در جزیره مارتینیک زنهای دورگه سیاهپوست او را با تخت روانی نزد اوفیمای فیگو برده بودند در نظرش مجسم شد.به خاطر می آورد که چگونه زن ساحره بدنش را لمس کرده بود و دست او را گرفته بود.ژوزفین دوباره از ورای اقیانوسها و کوه ها و دره ها آهنگ صدای اوفیمای جادوگر را می شنید که به او می گفت:"باید بگویم،باید بگویم که تو در تاریخ زن بزرگی خواهی شد.برده های بسیاری خواهی داشت.اما مقام تو؟مقام تو از مقام یک ملکه نیز بالاتر خواهد رفت"
تا آن روز هرگز موردی پیش نیامده بود که ژوزفین به پیشگویی پیرزن جادوگر بیندیشد.در فرانسه فقط یک ملکه وجود داشت و این دیوانگی نبود که کسی بخواهد حتی در خیال بر تخت ملکه فرانسه تکیه بزند؟اما حالا که ماری آنتوانت فرار کرده بود و تختش خالی مانده بود آیا پیشگویی ساحره پیر به حقیقت نمی پیوست؟
...چرا ژوزفین.ولی هنوز راه طولانی و موانع زیادی در کار است عجله نداشته باش.
ناقوسها به صدا درمی آید؟
شب خیال انگیزی که در تاریخ به نام شب 24 ژوئن 1791 ثبت شده است اندک فراز می آمد و جای روز را می گرفت،کالسکه بزرگ مسافرتی که حامل لویی شانزدهم و ماری آنتوانت و ولیعهد فرانسه بود هنوز با مرزهای نجات بخش فاصله داشت.بر اثر اصرار لویی شانزدهم و ماری آنتوانت،کنت فرزن و سایر ماموران پست شلاقهایشان را بر گردنه اسبها خونین کرده بودند تا اسبها اندکی به سرعتشان بیفزایند و زودتر به مرز برسند.
ماموران پست نمی دانستند چه شخصیت مشهوری را به عنوان مسافر ساده به همراه می برند.آنها خیال می کردند که یکی از بارونهای روسیه همراه خانواده اش قصد مسافرت به یک کشور دیگر اروپا را دارد.
هر کدام از آنها مبلغ قابل توجهی پول به عنوان انعام دریافت کرده بودند و طبیعی بود به خاطر آن انعام کلان از انجام هر گونه کمکی دریغ نمی کردند.
ولی دو سوار یک نفس این گروه را تعقیب می کردند.دروئه رئیس پست که لویی شانزدهم را شناخته بود چون با کوره راههای آن نواحی آشنایی داشت از بیراهه می راند تا بتواند بر کالسکه سبقت بگیرد.آندو از میان مزارع پیش می تاختند،پیچ و خمهای جاده را نادیده می گرفتند و میان بر پیش می راندند.
لویی شانزدهم خوابیده بود ولی خواب به چشم ماری آنتوانت راه نمی یافت.در چنان شبی که ممکن بود زندگی شوهر و فرزندانش هرآن درگیر خطری سهمگین شود محال بود بتواند چشم روی چشم بگذارد.
او در زمانی شاه را به فرار تشویق کرده بود که تا آخرین لحظه حرکت اوضاع بر وفق مراد بود.اگر به مرزمی رسیدند خیالشان از هر حیث راحت می شد.
آنها شهرهای بسیاری را پشت سر گذاشته بودند."وردن"را دور زده بودند در تمام دهکده های بین راه که اسب عوض کرده بودند کوچکترین مایه نگرانی پیش نیامده بود و حالا داشتند به قریه"دوران"نزدیک می شدند.
در آن قریه مخروبه برای کالسکه های پستی یا مسافربری ایستگاهی وجود نداشت ولی برای آنها پیش بینی های لازم شده بود.
"دوروک دوشوازل"مالک قریه وران قبلا تعدادی از بهترین اسبها و چند نفر از رعایایش را سرراه کالسکه فرستاده بود تا آنجا انتظار بکشند،زیرا کالسکه مسافرتی باید به فوریت پس از تعویض اسبها به سفر ادامه می داد.ماری آنتوانت با صدای بلند گفت:
-خدا را شکر تا اینجا همه چیز به خیر گذشته است.
ولی تا آن اندازه که وی فکر می کرد همه چیز بخیر نگذشته بود.کالسکه با شش ساعت تاخیر وارد می شد و رعایایی که قرار بود در جاده اسب های تازه نفس را برای بستن به کالسکه ای از پاریس می آمد آماده نگه دارند پس از چند ساعت خسته شده بودند و برای استراحت به خانه هایشان رفته بودند.آنها پس از انتظار فراوان تصور کرده بودند کالسکه اصلا نخواهد آمد.
مسافران وقتی به آنجا رسیدند همه یکصدا گفتند:
-پس اسبها چه شده اند؟
اسبی در آنجا یافت نمی شد و اگر اسبی هم در کار بود در آن لحظه همه را به طویله ها برده بودند اما هیچکدام از مسافرین کالسکه از این واقعیت اطلاع نداشتند. مسافر چاق که تازه از خواب بیدار شده بود دستور داد:
-به راه ادامه بدهید.
ماموران پست از انجام این دستور امتناع ورزیدند.مامور تعویض اسبها گفت:
-اسبها خسته شده و عرق کرده اند.اگر اسبی برای عوض کردن نداشته باشیم باید لااقل به اسبها خوب علف بدهیم و گرنه تا یکی دو ساعت دیگر حیوانها سقط خواهند شد.
یک سورچی برای اسبها علوفه تهیه کرد.مسافر چاقی که در کالسکه بود،با حالتی ناراحت کننده به ساعت الماس نشانش نگاهی کرد و گفت:
-سی و پنج دقیقه وقت برای کارهای جزئی هدر رفت.
در این موقع دو سوار از دور دیده شدند که بسوی کالسکه پیش می تاختند.اسبهای آن دو نیز وضع بهتری از اسبهای کالسکه نداشت.آن دو نیز اگر قصد تعقیب مجدد کالسکه مسافربری را داشتند مجبور بودند اسبهایشان را عوض کنند.
آنها در تاریکی کالسکه را که هنوز ایستاده بود مشاهده کردند حتی سروصدای ماموران پست را نیز شنیدند.
لذا آخرین فشار مهمیز را بزیر شکم اسبها آشنا کردند.دروئه با صدایی خسته گفت:
-تندتر!تندتر!باید قبل از آنکه کالسکه حرکت کند بدهکده برسیم.
اجازه خروج
از پنجره خانه های قریه که در آغوش ظلمت خفته بود نوری بیرون نمی تابید.حتی سگها نیز زوزه نمی کشیدند،جاده را سکوت وحشتناکی فراگرفته بود،تنها صدای دل انگیزی که به گوش می رسید آهنگ شتاب آلود امواج رودخانه"آیر"بود.
وقتی دروئه به دهکده رسید،نور مختصری را در پنجره مهمان خانه"بازوی طلایی"مشاهده کرد.از اسب به زیر پرید و با عجله وارد سالن مهمانخانه شد.چهارپاداران مشغول نوشیدن شراب سیب بودند.مدیرمهمانخانه نسبت به مرد تازه وارد ادی احترام کرد.
دروئه از او سوال کرد:
-رفیق تو از میهن پرستانی؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#9
Posted: 14 Nov 2012 13:57
این جمله به زبان عوام معنایش این بود که: «آیا جزو انقلابیون هستی؟» بونیفاسیوس مهمانخانه دار جواب داد:
- آری! مگر خبری شده است؟
مهمانخانه دار چند جمله نا مفهوم زیر لب زمزمه کرد و ناگهان بازوی آن سوارنظام قدیمی را گرفت و با چابکی آنها همراه خود بیرون بردند.
آنها بسوی پل دویدند. برای آنها مهم نبود که چه پیدا خواهند کرد؛ گاری دستی، چلیک، صندوق چوبی و یا ارابة حمل کود برای آنها فرق نمی کرد.
چند دقیقه طول کشید تا آنها روی پل را سنگر بندی کردند. دیگر هیچ کالسکة مسافربری قادر نبود از روی پل کند. پس از فراغت از اینکار «بونیفاسیوس» موضوع را به همه اطلاع داد و هر کدام از اهالی با سلاحهایشان روی پل موضع گرفتند.
بالاخره کالسکة بزرگ نزدیک شد. چرخهایش با هر چرخش به حادثه نزدیک می شد. ناگهان «سوس» کدخدای قریه که در ضمن خرده فروش و مأمور چراغهای قریه نیز بود با صدای ترس آوری فریاد زد:
- ایست!
افرادی که در آنجا موضع گرفته بودند بعد از اعلام ایست فانوسهایشان را که زیر دامن لباسهایشان پنهان کرده بودند بیرون کشیدند و فضا را روشن کردند.
کدخدا مجدداً خطاب به سر نشینان کالسکه گفت:
- دوستان عزیز، پاسپورتهایتان را لطف کنید!
طبیعی بود که هیچ کدام از مسافرین کالسکه گذرنامه نداشتند. پس از لحظه ای مسافرین را به منزل کدخدا بردند.
مسافر چاقی که کلاه گرد بر سر داشت گفت:
- اگر غذایی باشد مایل هستم بخورم.
مادام سوس برای او مقداری نان و پنیر و یک بطری شراب قرمز آورد. مسافر در حالیکه راضی به نظر می رسید گفت:
- این بهتزین شراب بور گونی است که در عمرم نوشیده ام.
ناگهان در آنساعت دیر وقت طنین پیاپی ناقوس کلیسا چون غرش طوفانی هول انگیز سکوت یکنواخت و کسل کننده شب را در هم شکست. به صدای ناقوس همة اهالی از خواب بیدار شدند و شمع یا چراغ نفتیهایشان را روشن کردند و مقابل پنجره های منزل گذاشتند. به نوای هیاهوی ناقوس اهالی دهکده های مجاور نیز با تفنگ و سرنیزه به سوی قریه «وران» رو آوردند. به صدای همین ناقوس رعایایی هم که قرار بود با اسبها در جاده انتظار کالسکه را بکشند از خواب پریدند. ولی هیهات که دیگر خیلی دیر شده بود.
ولی آیا حقیقتاً دیر شده بود؟
از دهکدة «دون» سروانی که لویی شانزدهم وفادار مانده بود با نیمی از افراد خودش را به قریه «وران» رساند. این سروان افرادش را در اول قریه گذاشت و خوش تنها به حضور لویی شانزدهم رفت و گفت:
- اعلیحضرتا دستور بفرمایید این ماجرا جویان را بسزایشان برسانیم!
لویی شانزدهم سری تکان داد و گفت:
- آنوقت وضع بسیار وخیم تر می شود، من چنین دستوری نخواهم داد.
لویی شانزدهم و ماری آنتو انت و همراهان ناچار دوباره به پاریس برگشتند و در تویللری اقامت گزیدند.
موفقیت و شهرت برای ژوزفین
ژوزفین دیگر مثل گذشته در خانة پدرشوهرش زندگی نمی کرد. در کوچه دومینیک پاریس خانةشمارة 26 را در اختیار داشت. حالا دیگر به تأتر می رفت و می شد او را در سالنهای شب نشینی اریستو کراتهای قدیم یعنی همانجایی که مثل پیش از انقلاب مجدداً شارادن1 بازی می کردند و منوئه2 می رقصیدند مشاهده کرد. از آن گذشته اکثر اوقات می شد او را در قصر باشکوه پرنس «سالم کربورک» آلمانی واقع در کوچه «لیل» ملاقات کرد.
قصر پرنس سالم مرکز دید و بازدید سیاستمداران روز و شخصیتهای ترقی خواه جامعة آن زمان فرانسه بشمار می رفت. در همین قصر بود که ژوزفین موفق شد دوستی قلبی و صمیمیت بی اندازه پرنس «زیگمارینگن» خواهر پرنس سالم بود. شاهزاده خانم زیگمارینگن اصولاً اهل سیاست یا ملاقات با سیاستمداران و مخفیانه گوش دادن به صحبتهای آنان نبود، بهمان دلیل هم بود که به محض اولین برخورد با ژوزفین یا زنی که
از جزایر دور رست امده بود,فوق العاده زیبا نبود و در عوض ظرافتی خیره کننده و غیر قابل رقابت داشت,بسیار خوب لباس میپوشید و میدانست چه باید پوشید,او را پسندیده و دریچه قلبش را به روی او گشوده بود.
آن دو راجع به همه چیز از آرایش,وقایع جالب,اوژن و اورانتس گرفته تا چیزهای دیگر صحبت میکردند.ولی از سیاست که هردو از آن گریزان بودند صحبتی به میان نمیاوردند.شاهزاده خانم زیگمارینگن بعدها گفته بود:
"ما دو نفر شبیه دو پرنده که جیک جیک کنند متصل با هم صحبت میکردیم."
ولی آرایش!آرایش ژوزفین همه نگاهها را متوجه او میکرد ولی پول بی حساب میخواست.پولی که شوهرش طبق موافقت نامه به او میپرداخت هرگز برای تامین بهای لوازم آرایش و هزینه آن زندگی مجلل کفایت نمیکرد.
تمام درآمد وبکونت دوبو آرنه رئیس مجمع ملی هم برای پرداخت بهای وسایل آرایشی که از آنسوی دریاها به نام ژوزفین میرسید کافی نبود.آقای تاشردولا پاگری پدر ژوزفین مدتی میشد که مرده بود و مادرش یعنی آن زن شجاع و باغیرت هم که کشاورزی در املاکش را ادامه میداد آنقدر ثروتمند نبود که بتواند حتی یک دهم پولی را که ژوزفین بی حساب خرج میکرد برای او بفرستد چون خودش همیشه در فشار مادی و مضیقه مالی قرار داشت.
ژوزفین نه تنها با آن سرو وضع و آرایش در قصر پرنس رفت و آمد میکرد,بلکه در نقاط دیگری که اشخاص کنجکاو فراوان تری زندگی او را تحت نظر داشتند نیز دیده میشد و هر جا که میرفت شایعات عجیب و غریبی را به جا میگذاشت.مثلا روزی از روزها مردی به نام "تالین"که مدت ها پیش سردفتر تصدیق امضای محضر محقری بود و اکنون یک روزنامه نویس مبرز و مشهور و عضو مجمع ملی به شمار میامد خطاب به ژوزفین گفت:
-اگر فرزند من بودید نه شما را به مدرسه میفرستادم و نه اجازه میدادم قدم به خیابان بگذارید.
این مرد که بعدها با شهامت خود تاریخ فرانسه را عوض کرد چهره ای زیبا,صدایی گرم و پرحرارت داشت,لطیفه هایش موردپسند خانمها واقع میشد و خود نیز از هواداران سرسخت زنهای زیبا بود.تالین دریافته بود که باید از زندگی لذت برد.با بورس های پاریس نیز دادوستد داشت و در معاملات نیز شانس زیادی نصیبش میشد,همیشه اطلاعات صحیح و دقیقی که به رفقای زن و مردش میداد میتوانست برای آنها بسیار پرارزش باشد.
بطور طبیعی ژوزفین از کنایه ای که چنین مردی به او زده بود خوشحال شد و شاید همین کنایه موجبات روابط خصوصی و گرم آنها را فراهم آورد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#10
Posted: 14 Nov 2012 13:58
محافظان فداکار
روزی که انقلابیون برای آخرین بار به تویللری آمدند و لویی شانزدهم را به اتفاق زن و فرزندانش بردند با وجود آنکه دیگر کسی در کاخ نمانده بود معذلک گارد سویسی هنوز هم قصر را محافظت میکرد.افراد گارد سویسی به علت آنکه سربازان مخصوص لویی شانزدهم محسوب میشدند مثل سربازان گارد ملی که اسلحه را زمین گذاشته و فتیله توپها را برداشته و رفته بودند به او پشت نکرده بودند.لویی شانزدهم همیشه به آنها محبت می کرد تا آنها با رضایت کامل و از صمیم قلب حمایت از او را در مقابل تجاوز احتمالی به عهده بگیرند. در نتیجه همه افراد گارد سویسی تصمیم گرفته بودند به سوگند خود وفادار بمانند.
سربازان گارد سویسی در لباسهای سرخ رنگ در حالی که تفنگهای آماده به شلیک را در دست داشتند بدون توجه به مردمی که در اطراف تریلی جمع شده بودند ایستاده بودند و فریادهای تهدیدآمیز و خشم آلود جمعیت در آنها کوچکترین تاثیری نمی کرد. چنان بود که گویی آنها تهدیدها و ناسزاها به دیوارهای سنگی یرخورد می کند.
ناگهان از بین مردم گلوله ای به سوی آنها شلیک شد، سویسی ها نیز بلادرنگ به شلیک پاسخ دادند. مردم فرار کردند و میدان خالی ماند. چند تن هم که در میدان باقیمانده بودند چنان در تیررس قرار داشتند که نمی توانستند از جای خود بجنبند، افراد گارد سویسی توپهایی را که سربازان فرانسوی هنگام فرار خراب کرده بودند تصرف کردند ولی توپها فتیله نداشت. سویسی ها تصمیم به دفاع گرفقته بودند که لویی شانزدهم به آنها نوشت و درخواست کرد بیش از آن به سوی مردم شلیک نکنند.
این خبر به گوش مردم رسید، مردمی که تا آن وقت از جلوی آن عده فرار می کردند بازگشتند و با خشمی جنون انگیز و انتقام جویانه به سربازان سرخ پوش سویسی حمله بردند و آنها را قتل عام کردند.
این سربازان تا آخرین لحظه دستور لویی شانزدهم را اجرا کردند و از طرف آنها گلوله ای هم به سوی مردم شلیک نشد.
درست در همان روز سرهنگ دوم کوتاه قد و لاغر اندامی که پاگون افسران توپخانه گارد سلطنتی را به شانه داشت در حالی که چهره زرد و استخوانی و پرچروکش را اندوهی عمیق پوشانده بود از برابر کاخ تویللری به مقصد میدان کاروسل گذشت. او به دیدن دوستی که در میدان کاروسل منزل داشت می رفت. از آن گذشته بی میل نبود که بداند جلوی کاخ تویللری وضع از چه قرار است.
این سرهنگ دوم که در نهایت فقر و تنگدستی بود در پاریس تصمیم گرفته بود به اشتراک دوستش خانه ای بخرد و آن را اجاره دهد تا از آن راه پولی پس انداز کند. ولی در درجه اول برای اقدام به چنین کاری پول و سرمایه لازم بود و آن همان چیزی بود که او از مدتها پیش به خواب هم نمی دید.
البته کتابی نیز تالیف کرده بود و ممکن بود بابت حق انتشار آن کتاب حداقل چند سکه طلای بیست فرانکی عایدش شود ولی در آن موقع بحرانی و پر هرج و مرج کدام ناشری حاضر می شد کتاب تاریخ جزیره کرس نوشته ناپلئون بناپارت گمنام را به طبع برساند؟
سرهنگ دوم بناپارت در افکار خودش غرق بود که در کوچه«پتی شان» انبوه جمعیت از جهت مخالف به سوی او پیش آمد. جمعیت به محض دیدن سرهنگ لاغراندام دورش حلقه زد. صداهای درهم و خشمگین به او تکلیف کردند:
- باید بگویی زنده باد ملت و گرنه سرت را روی نیزه می زنیم و در تمام پاریس می گردانیم!
سرهنگ لاغر اندام نیز بلافاصله با صدای فریاد زد:
- زنده باد ملت .
جمعیت حلقه محاصره را باز کرد و به راه خود ادامه داد. سرهنگ مزبور آن روز صبح هم که آن جریانات در تویللری رخ می داد از پنجره منزل دوستش ناظر وقایع بود.
او شاهد فرار جمعیت و همچنین ناظر هجوم آنها به سوی سربازان سویسی و قتل آن از جان گذشتگان بود. مشاهده اجساد کشته شدگان او را بسیار متاثر کرد. او جبهه های جنگ خونین تری را هم دیده بود و شخصا دستور آدم کشی های زیاد را صادر کرده بود و انبوه جسد مقتولین را بر سطح میادین جنگ به دفعات مشاهده کرده بود ولی هرگز مثل امروز متاسف نشده بود.
اجساد مقتولین گارد سویسی که در گوشه کنار باغ تویللری نقش زمین شده بود چنان منظره وحشتناکی به آنجا داده بود که دل بی ترحم آن سرهنگ جنگ و کشتار دیده هم به درد می آورد.
او می دید که خانمهای خوش لباس که وضع آبرومندانه تری داشتند چگونه نسبت به جسد سویسی ها اهانت و بد رفتاری می کردند و شاهد بود که چگونه مردی از اهالی مارسی قصد داشت یک سرباز مجروح سویسی را به قتل برساند. او که دیگر طاقت نداشت به سوی آن مرد فریاد کشید:
- آی جنوبی دیوانه بگذار این بیچاره زنده بماند.
- تو همشهری منی؟
سرهنگ مزبور که از اهالی جزیره کرس بود پاسخ داد:
- بله، متاسفانه همشهری تو هستم!
آن مرد با نارضایتی گفت:
- در این صورت او را زنده می گذارم تا به وطنش باز گردد.
اگر این راه پیموده می شد
در آن ایام که شعله های انقلاب سرتاسر کشور فرانسه را روشن کرده بود ناپلئون بناپارت و ژوزفین دو لا پاگری یا در حقیقت ژوزفین دو بو آرنه هر دو مقیم پاریس بودند، اما یکدیگر را نمی شناختند و درباره یکدیگر نیز چیزی نشنیده بودند.
ژوزفین با دو فرزندش در منزل شخصی اش زندگی می کرد و ناپلئون که شاهد وقایع تویللری بود جریان اوضاع را در افکار خود تجزیه و تحلیل می کرد و به خود می گفت:
« اگر می توانستم به سربازان سویسی توپ و فتیله توپ برسانم جریانات بعدی هرگز پیش نمی آمد.»
ناپلئون این تجربه را هرگز از یاد نبرد. روزی که از پای پنجره منزل دوستش شاهد قتل عام افراد گارد سویسی بود هرگز نمی توانست باور کند که روزی با استفاده از همان نظریه ، خود شخصا اساس اروپا را از بن واژگون خواهد کرد و با زنش که هنوز نمی دانست چه کسی خواهد بود بر تخت سلطنت فرانسه جلوس خواهد کرد.
هیچ کس نمی توانست حدس بزند روزی همان سرهنگ دوم لاغر و زردچهره به اتفاق ژوزفین دوبوآرنه برای اقامت قدم به قصری که لویی شانزدهم و ماری آنتوانت برای همیشه ترکش گفته بودند باز خواهد گذاشت. اگر چه تقدیر و سرنوشت علیه سلسله بوربون ها و به نفع ناپلئون و ژوزفین رقم خورده بود ولی جلوس بر تخت سلطنت فرانسه آن قدر ها هم آسان نبود. سرهنگ مزبور باید هنوز خطرهای بیشماری را استقبال می کرد، از مهلکه های فراوانی جان به در می برد و حتی پای ژوزفین قبا از رسیدن به تخت سلطنت باید به درون گودال مرگ نیز می لغزید. در آن دوران هرج و مرج عجیبی فرانسه را فرا گرفته بود و حکومت وحشت تحت رهبری انقلابیون بر سراسر فرانسه سایه افکنده بود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....