ارسالها: 6216
#11
Posted: 14 Nov 2012 13:59
پایان زندگی
به خاطر حوادثی که در پاریس رخ می داد بر سراسر اروپا اضطرابی رعب انگیز حکمفرما شده بود و برملاشدن مفهوم حقیقی قوانین حقوق بشر در کلیه کشورهای اروپایی موج عظیمی از امید و تقاضا به دنبال داشت، طبقات محروم و رنج کشیده اروپا در یافته بودند که حوادث پاریس فصل جدیدی را در تاریخ جهان بنیان خواهد گذاشت و در آن فصل زندگی بهتر و فعالیت امیدانگیزتری در دسترس همه قرار خواهد گرفت.
از مدتها پیش لزوم تجدید نظر در قوانین و شئون اجتماعی بشدت محبوس بود. پس از شورش پاریس قانون گذاران مجمع ملی انقلاب مجبور بودند قوانین جدیدی که متناسب با وضع روز باشد تدوین کنند و در هر ماده و تبصره قوانین حقوق بشر ، پیش بینی های لازم را بنمایند و کنترل شدیدی داشته باشند تا کسانی که در راس انقلاب قرار می گیرند از حدود قوانین تصویب شده تخطی نکنند و با تکیه به قدرت دست به سوء استفاده نزنند.
لوئی شانزدهم و ماری آنتوانت به دستور کمیته انقلاب اعدانم شدند و به دنبال آن بین سران انقلاب رقابتهای شدیدی شروع شد. هر کس سعی داشت رقبای خود را از میان بردارد. دیگر گردن هیچ مرد و گلوی زنی امنیت نداشت و خطر بیش از همه دور کسانی که القاب اشرافی داشتتند بال و پر می زد.
ژوزفین دوبوآرنه یا ژوزفین دولاپا گری که اکنون نام «هم وطن لاپا گری دوبوآرنه » بر خود گذاشته و بالای کاغذهایش مارک «آزادی و مساوات» را چاپ کرده بود و بیش از همه از این خطر اطلاع داشت. او می دانست که پیش بینی هایی از قبیل تغییر نام یا تغییر مارک کاغذ نمی تواند قانع کننده باشد. ولی می کوشید لااقل برای جان اطفالش تامین و اطمینانی پیدا کند. رفیقه صمیمی و با وفای او شاهزاده خانم هو هنز لورن تصمیم داشت آن دو را به خود به انگلستان ببرد ولی الکساندر دوبوآرنه ، وقتی از این موضوع اطلاع یافت به شدت ناراحت شد زیرا تن دادن به تصمیم ژوزفین از نظر دوبوآرنه ,نایش آن بود که خود را عمدا به زیر تیغه گیوتین افکنده باشد.
برادرش دوبوآرنه بزرگ که جزو سلطنت لبان و دشمن سرسخت جمهوری خواهان بود جزو مهاجرین از فرانسه فرار کرده بود و اگر صاحبان قدرت، کوچکترین بویی می بردند که بچه های او به وسیله یک پرنسسس آلمانی از مرز عبور داده شده اند کارش تمام بود. حتی اگر دلیل می آورد که از آن موضوع اصلا اطلاع نداشته و زنش سر خود به آن عمل دست زده است و او از نه سال پیش با وی متارکه کرده و جدا زندگی می کرده است به گوش هیچ کس فرو نمی رفت.
بهمان جهت وی بلادرنگ قاصد سریع السیری نزد پرنسس فرستاد و تقاضا کرد بچه ها را به پاریس نزد مادرشان بازگرداند. اورتانس ده ساله نزد یک دوزنده زن خیاطی یاد می گرفت و اوژن دوازده ساله مشغول آموختن نجاری بود، زیرا در آن عصر چنین استنباط شده بود این اعمال برای از بین بردن اختلافات طبقاتی قدم مترقیانه و موثری است.
مردی که قبلا خود را ویکونت دوبوآرنه می نامید اکنون تصدی شغل بسیار حساسی را بعهده داشت، در آن موقع وی سرفرماندهی ارتش «راین» را که علیه ارتشهای پروس و اتریش که روزی تصور می کردند قادرند به زور جنگ و اسلحه انقلاب فرانسه را که از میان بردارند، می جنگید به عهده گرفت و اصولا نقشه های مخفیانه ستاد ارتش ارتش پروس و اتریش را خود او به ستاد ارتش انقلابیون اطلاع داده بود. او یک سخنران بسیار ماهروشخصی باریک بین بود ولی با همه باریک بینی هایش هنوز نفهمیده بود، هرقدر شخص از نردبان ترقی بیشتر صعود کند همان اندازه هم خطر سقوطش بیشتر خواهد بود.
انقلابیون پاریس وقتی به قدرت رسیدند اشراف و نجبا را از کار برکنار کردند. هموطن بوآرنه که خود را سخت در خطر می دید، کوشش می کرد تا شاید با گرفتن ماموریتی به یکی از ایالت فرانسه برود زیرا در پاریس کابوس خطر همیشه او را آزار می داد. با همه کوشش ها و احتیاط ها هموطن بوآرنه نتوانست از دست مامورین مخفی کمیته امنیت پاریس فرار کند. آنها به او دست یافتند و امریه کمیته انقلاب را به او ابلاغ کردند:
« بوآرنه سر فرماندهی سابق ارتش راین را توقیف کنید و به یکی از زندان های پاریس تحویل دهید. کلیه اوراق و مدارک متعلق به او را لاک و مهر کنید»
الکساندر دوبوآرنه بشدت اعتراض کرد و گفت:
- به چه علت؟ در مغز من هیچ آرزویی جز پیروزی انقلابیون وجود ندارد و قلب من بدون آرزوی خوشبختی هموطنانم نمی تپید. قدرت بیان بوآرنه که او را به آن مقام عالی رسانده بود حالا دیگر نمی توانست به او کمک کند.
بالاخره مامورین مخفی او را که روزی از سران انقلاب بحساب می آمد و صدها نفر را محکوم به مرگ کرده بود توقیف کردند و به دیر« کارملی تر» یعنی مخوف ترین و وحشتناک ترین زندان انقلابیون تحویل دادند.
همسر بوآرنه
هموطن ژوزفین لاپاگری دوبوآرنه اصلا به کسی نمی اندیشید شوهرش بود. رفتارش چنان بود که گویی از نظر او چنین شخصی اساسا وجود خارجی نداشت.
مگر همین شوهر او را بدبخت نکرده بود؟ مگر او به ژوزفین توهین نکرده بود؟ آن هم به ژوزفینی که به سرعت از قالب یک زن تقریبا روستایی به صورت یک زن اشرافی و معاشرتی در آمده بود و هر لحظه حاضر بود پس از چندین سال متارکه مجددا با شوهرش زندگی را از سر بگیرد؟
ژوزفین، حتی پیشنهاد زندگی مشترک با شوهرش را مطرح کرده بود ولی متاسفانه شوهرش دست دراز شده او را پس زده بود. آیا چنین شوهری سزاوار احترام بود؟ آیا چنین مردی لایق آن بود که فراموشش نکنند؟ پدری که نسبت به تربیت و زندگی فرزندانش بی توجهی نشان می داد و دو کودک خردسال را به اتفاق مادرشان تنها و بی یاور گذاشته بود به چه درد می خورد؟
در حقیقت از نظر او موجبی، برای اندیشیدن به سرنوشت شوهرش وجود نداشت. ولی اکنون که در چنان وضع و موقعیت وخیمی شوهرش به علت داشتن لقب اشرافی و در باطن بعلت تسویه حسابهای دیگر به چنان زندان مخوفی روانه شده بود، او چه وظیفه ای داشت؟ اخلاقا باید به او کمک می کرد. ژوزفین نیز به تمام وسایل دست زد و برای آزادی شوهرش از آن دام مخوف به هر راهی قدم گذاشته و از هیچ کوششی دریغ نکرد و تصمیم داشت تا آزادی او خواب را بر خود حرام کند.
خود ژوزفین نیز جزو نجبای قبل از انقلاب به شمار می رفت. او سالها در قصرهای اعیان و اشراف پاریس رفت و آمد می کرد و با آنها معاشرت داشت، او که قبلا خیالش از بابت موقعیتی که شوهرش در سیاست به دست آورده بود راحت بود حالا دیگر خطر را خیلی نزدیک حس می کرد.
ژوزفین با «شارلوت روبسپیر» خواهر شورشی ترین و خطرناک ترین و قسی القلب ترین عضو کمیته انقلاب پاریس دوستی و روابط صمیمانه ای داشت و حتی چند روز قبل از آن شارلوت مدالی با تصویر خودش به ژوزفین هدیه کرده بود. شارلوت از آن دسته زن هایی بود که بهترین روابط را با سیاستمداران برجسته آن عصر داشت. ژوزفین درباره وضع شوهرش با شارلوت مشورت کرد. شارلوت گفت:
- برای پیشرفت کار باید خود را به «وادیر » نزدیک کنی. ولی خودت نه دیگری، منظورم را فهمیدی؟ ژوزفین منظور شارلوت را دریافت. چون می دانست هیچ کس برای دیگری کار مجانی انجام نمی دهد.
ژوزفین از مدتی پیش درک کرده بود که ظرافت و زیبایی او می توانست کاملا مورد پسند مردها قرار گیرد. پس چرا نباید بتواند وادیرا را مجبور کندکه روی تکه ای کاغذ بنویسد« هموطن بوآرنه از زندان آزاد است» و به این ترتیب شوهرش را از مرگ نجات دهد؟ آن زمان دورانی بود که آدم با جان خودش بازی می کرد، آن عصر، عصری بود که برای شک و تردید وقت و فرصتی باقی نمی گذاشت، ولی هموطن «وادیر» رئیس کمیته امنیت نیزهشدار بود. او با الکساندر صمیمیت دیرینه داشت. ولی ضمنا می دانست که اگر به بوآرنه که مورد سوء ظن کمیته انقلاب بود کوچکترین کمکی کند سوء ظن را به سوی خود نیز متوجه می کند، به همین دلیل روزنه امید ژوزفین از جهت «وادیر» بکلی بسته شد و نتوانست از فعالیتهای خود نتیجه ای بگیرد و به همین خاطر نامه ای به این مضمون به وادیر نوشت:
« پاریس. بیست و هشتم ماه برفی دومین سال جمهوری.
آزادی و برابری.
از: لاپاگری دوبوآرنه.
به: وادیر نماینده ملت. بهوراهی سلام. احترام، اطمینان و برادری:
برای من ممکن نشد شخصا به ملاقات شما بیایم ولی امیدوارم تو به این نامه که برایت می فرستم نگاهی بیفکنی.
« یکی از دوستان به من گفت، تو بسیار محتاطی، ولی از طرف دیگر و به من اطمینان داد که میهن پرستی عفیف و سیاستمداری پاک و ناآلوده هستی، پس وقتی تو به همنوعان مورد اطمینانی که سابقه نجابت وشرافت دارند به چشم اعتماد بنگری؛ مردم چه خواهند گفت؟ آقای نماینده ملت! بسیار متاسفم که الکساندر دوبوآرنه را اشتباها بجای برادر ارشدش توقیف کرده ای . من سعی می کنم از لحاظ قضاوت خود را جای تو بگذارم. تو حق داری در وطن پرستی نجبای اسبق تردید داشته باشی، اما اقلا لازم است بیاندیشی که بین آنها دوستان پر حرارتی که به آزادی و برابری و برادری ایمان دارند نیز می توانی پیدا کنی. از الکساندر دوبوآرنه تا کنون عملی مشکوک و قابل سوئظن سر نزده است. زیرا وی همانطور که خودت هم می دانی در مسیر انقلاب همیشه فرد فداکاری بوده است.
« اگر شوهرم انقلابی نبود هرگز دوستی و صمیمیت و احترامم را به او پیشکش نمی کردم. من زنی از اهالی یکی از جزایر مارتینیک هستم و در تمام مدت عمرم به آزادی علاقه مند بوده ام. قبل از وقوع انقلاب فرزندانم مانند فرزندان سایر آریستو کرات ها زندگی کرده بودند ولی اکنون آرزو دارم که هر دوی آنها به عنوان اعضای شایسته و لایق جمهوری پذیرفته شوند.
«همان طور که یک آریستو کرات به آریستو کرات دیگر نامه می نویسدمن نیز با تو صاف و پوست کنده صحبت می کنم.هرگز از اینکه تو تا این اندازه سخت گیر هستی شکایت ندارم.زیرا سخت گیر بودن یا نبودن تو برای شخص من چندان ارزشی ندارد.
"همچنین همکارت که وسیله آشنایی مرا با تو فراهم کرد در ابتدای امر چندان اطمینانی به من نداشت.ولی بعدها که دید و دانست من فقط با جمهوری خواهان رابطه دارم و معاشرت می کنم،همان لحظه سوء ظن بی مورد او برطرف شد.اگر تو هم به من اجازه ملاقات بدهی،حتم دارم سوء ظن بی موردت برطرف خواهد شد.
"زنده باشی هموطن پر احترام من.من تمام امیدم را به تو می بندم.
-پاگری دوبو آرنه-کوچه سن دومینیک-شماره46 از حومه سن ژرمن"
همشهری وادیر نامه ژوزفین را دریافت کرد و طبق تقاضای نویسنده سر تا ته آن را به خوبی مطالعه کرد.اما برای ژوزفین جوابی ننوشت و او را به حضور نپذیرفت.او با خودش گفت:
"در وسواس را همیشه باید بست و این بهترین راهی است که من می توانم همیشه همچنان پاک و عفیف باقی بمانم..."
وادیر خودش را خوب می شناخت.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#12
Posted: 14 Nov 2012 14:08
او در این اتاق است؟
همه اشراف و نجبای سابق مجبور به ترک پاریس شده بودند.از طرف اولیای امور به آنها اجازه نامه هایی داده شده بود که به موجب آن مختار بودند به هر یک از ایالات فرانسه که میل داشته باشند کوچ کنند.اشخاصی که موفق به گرفتن نامه می شدند کسانی بودند که دولت جمهوری به آنها سوء ظن نداشت.ولی هر کس اجازه نامه مزبور را نداشت باید فورا توقیف می شد.
ژوزفین تصور می کرد بتواند در عرض یکی دوروز بدون دردسر اجازه نامه کذایی را بدست آورد و به اتفاق فرزندانش از مرز انقلاب یا منطقه خطر پاریس فرار کند.البته مساله مهم این بود که در هر یک از شهرها و ایالات فرانسه کمیته های فرعی انقلاب تشکیل شده بود و به دنبال اشخاصی مشکوک و مظنون می گشتند.گرچه عمده اشراف و نجبا بیش از هزار نفر نبود ژوزفین به خود نوید می داد که بتواند آن موضوع بغرنج را به راحتی حل کند.
ژوزفین اطلاع نداشت که نامه بدون امضایی به دست همشهری وادیر پرهیزکار رسیده است.در آن نامه گزارش شده بود:
"هموطن لازم است که من در مورد کنتس سابق دوبوآرنه برایت گزارشی ارسال بدارم.وی روابط بسیار نزدیکی با اشخاص مخالف حکومت برقرار کرده است"
وادیر با خود اندیشید در چنان شرایطی اگر یک کنتس سابق باروپسپیر تماس برقرار می کرد،شک نبود که باید جزو عناصر نامطلوب به حساب می آمد زیرا بدون تردید از معاشرت خود با روبسپیر نیات خاصی را در سر می پروراند.
در منزل ژوزفین کوبیده شد.دخترک خدمتکاری که در آن منزل کار می کرد لنگه در را گشود.به محض باز شدن در دخترک خدمتکار به کناری پرتاب شد و راه برای ورود افرادی که در را کوبیده بودند هموار شد.آنها ضمن آنکه به سوی اتاق ژوزفین هجوم می بردند از دخترک سوال کردند:
-او در این اتاق است؟
-کی؟
در آن موقع آن سه نفر مسلح که از اعضای کمیته انقلاب بودند به وسط اتاق رسیده بودند.ژوزفین در اتاق نشسته بود.
یکی از آنها با خشونت فریاد زد:
-هموطن برای جمهوری و امنیت اجتماعی ماموریت داریم منزل شما را بازررسی کنیم اوراق خود و شوهرت را در اختیار ما بگذار.
ژوزفین که هنوز خونسردی خود را از دست نداده بود،تبسم نمکینی را که آن زمان در محافل اشرافی فرانسه باعث اشتهار و محبوبیتش شده بود بر لب آورد و گفت:
-هموطن من اسناد و اوراق مخفیانه ای ندارم و گذشته از آن هیچ کدام از اشراف و نجبا را هم در منزلم پنهان نکرده ام.
آن سه نفر کشوی میزها را بیرون کشیدند و نامه ها و اوراقی را که یافتند مطالعه کردند.پس از انجام این کار گزارشی تنظیم شد که در آن نوشته بود
"تمام نامه ها و اوراق را با کمال دقت و فرصت مطالعه و بازرسی کردیم و چیز مشکوکی در آنها نجستیم.در عوض یک مشت نامه های میهن پرستانه بین آنها یافت می شد که در همه آنها بدون استثناء از انقلاب به نیکی و با خوشحالی یاد شده بود."
ژوزفین تبسم مشهورش را که در ضمن مانع نادیدن دندانهای نازیبایش می شد بر لب آورد و پرسید:
-تمام شد؟
-نه هنوز همه چیز تمام نشده
اگرچه مامورین چند لحظه تحت تاثیر ملاحت ژوزفین قرار گرفته و به نامش گزارش نوشته بودند ولی در اصل قضیه که توقیف ژوزفین بود نمی توانستندموثر واقع شوند و شاید به همین جهت بود که خیلی زود به خود آمدند و هموطن لاکومب با خشونت گفت:
-هموطن لایاگری دوبوآرنه تو به نام جمهوریت توقیفی.
ژوزفین از اعضای کمیته انقلاب که او را توقیف کرده بودند و از میان خیابانهای پاریس عبور می دادند پرسید:
-مرا به کجا می برید؟
هموطن لاکومب جواب داد:
-خودت خواهی دید!
هموطن ژرژ به دنبال پاسخ او گفت:
-ترا به جایی می بریم که به آن تعلق داری.
آن سه نفر در چهار دیواری خانه اینگونه با خشونت با وی رفتار نکرده بودند،ولی حالا در خیابانها و در انظار مردم به او اهانت می کردند.آنها در انظار چنین وانمود می کردند که به خاطر گرفتن انتقام اشراف یک آریستو کرات فراری را دستگیر کرده و به زندان می برند.آنها به مردم می فهماندند که به زودی چرخهای ارایه دیگری برای بردن این زندانی محکوم به مرگ به زیر تیغه شفاف گیوتین،بر روی آثار چرخ ارابه های قبلی خواهد غلتید.
آنها در جهت چپ ساحل رودخانه سن که چندان از کوچه سن دومینیک دور نبود جلوی صومعه "کارملی تر"که زندان حکومت ترور و وحشت بود توقیف کردند.
همشهری لاکومب در زندان را به شدت کوفت.زندانبان در را باز کرد و با تعجب پرسید:
اوه یکی دیگر هم آوردید؟
او سپس افزود:
-در این جای کوچک هفتصد زندانی داریم،بیچاره ها اصلا جا برای تکان خوردن ندارند.
هموطن لاکومب جواب داد:
-غصه نخور هموطن سامسون نهایت کوشش خودش را برای خالی شدن زندان خواهد کرد.
سامسون جلاد مشهوری بود که به اتفاق شاگردانش گیوتین انقلاب پاریس را اداره می کرد.
در ساعاتی که به سرعت گذشت ژوزفین را به جهنم هول انگیزی آورده بودند.در مقابل پای او دهلیزی بزرگ و طویل در طول بنای زندان چون ماری دراز به پیش خزیده بود.هوا خفقان آوربود و بوی تعفن فضا را اشاع کرده بود.
زندانبان در اتاق کوچکی را باز کرد و او را به درون سلول روی تشک کاهی متعفنی پرتاب کرد.سلول یک حفره مرطوب بود،ژوزفین ایستاد و خودش را جلوی پنجره کشاند تا آنرا باز کند ولی در میان ظلمت سلول متوجه شد که پنجره در ارتفاع زیادی قرار دارد و دستش غیرممکن بود به آن برسد و باز کردن آن مقدور نبود.شیشه پنجره به قدری کثیف بود که نور به زحمت از آن به درون سلول می تابید.تشک کاهی پاره پاره بدبویی که کف سلول افتاده بود بستر ژوزفین به حساب می آمد.
زندانبانی که ژوزفین را به آن سلول راهنمایی کرده بود با تمسخر پرسید:
-اتاق خوابت بهتر از این بود؟
ژوزفین با ناله پرسید:
-تا کی باید اینجا باشم؟
زندانبان با لحنی خشن جواب داد:- از خداوند بخواه تا هر چه بیشتر ممکن است تو را در اینجا نگهدارد، زیرا اگر روزی در این زندان به روی تو گشوده شود نخواهی توانست مثل گذشته در خیابانهای پاریس گردش کنی! زیرا از اینجا تو را مستقیماً به ملاقات سامسون عزیز خواهند برد. ولی نصیحت مرا بپذیر، موهای سرت را کوتاه کن زیرا با شپشهای فراوانی که به زودی به تو هجوم خواهند آورد سرت مجبور خواهد شد بار سنگین تری را تحمل کند.
نوبت من کی می رسد؟
در خانۀ جدید، ژوزفین با صاحبان القاب بزرگی چون دوک ها، بارون ها، کنتس ها و پرنسس ها زیر یک سقف زندگی می کرد.
در یکی از سلولهای زندان پرنس « سالم کربورگ » شاهزاده آلمانی که محرک اصلی پیروزی انقلابیون بشمار می آمد و ژوزفین بدفعات در قصر مجلل او به میهمانی رفته بود، نیز گرفتار بود.
ناگفته نماند که گذشته از مردان بزرگ و زنان صاحل نام مشتی اشخاص گمنام از قبیل مستخدم، صحاف، ملاح، نقاش، لیمونادفروش و سورچی نیز حضور داشتند که بین آنها برخورده بودند.
بطور خلاصه از هر صنف و هر طبقه و هر سن در آنجا نماینده ای وجود داشت. اطفال سیزده چهارده ساله نیز در آنجا کم و بیش یافت می شد.
تازه به دوران رسیده هایی که دیروز هیچ بودند و امروز به اوج نفوذ و عظمت رسیده بودند شب راحت می خوابیدند. اعضای حکومت وقتی بر سر کار هستند همیشه تصور می کنند دیگران هیچ کاری ندارند جز اینکه با هر قدم که بر می دارند و هر اندیشه ای که در سر می پرورانند آنها را ساقط کنند و خودشان قدرت را به دست بگیرند. همین ترس بود که ایشان را وادار به پر کردن زندانها می کرد وگرنه چنین فجایعی هرگز به خاطر ملت انجام نمی گرفت.
هر روز چهره های آشنایی ناپدید می شدند، زیرا هنوز حاکم مطلق فرانسه تیغۀ گیوتین بود و با وجود این هرگز از عده زندانیان کاسته نمی شد. هر روز بیشتر از ظرفیت یک ارابه زندانی به سامسون پیشکش می کردند و افرادی را از زندان می بردند و به زندان می آوردند و همۀ آنها هر لحظه از خود سئوال می کردند:
« نوبت من کی فرا می رسد؟ »
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#13
Posted: 14 Nov 2012 14:10
تجدید دیدار
در آن گودال متعفن زندگی همپای مرگ پیش می رفت. زندانیانی که امکان استحمام نداشتند و روز به روز کثیف تر می شدند، با یکدیگر نامه پرانی می کردند و زندانبانان که از کثرت زندانیان قدرت کنترل را از دست داده بودند اجازه می دادند زندانیان با هم ملاقات کنند.
زندانبانها شاهد بودند که چگونه زنان و مردان اشرافی و درباری مثل آنکه در سالن کاخ ورسای بودند با یکدیگر « منوئه » می رقصیدند.
هر روز شاگرد جلاد به زندان می آمد و بر در بعضی از سلولها با گچ علامت می گذاشت. معنای علامت مزبور این بود که زندانی آن سلول صبح روز بعد باید اعلام شود. زندانی چنین سلولی به علت آنکه تا صبح در زندانش چندین بار باز و بسته می شد، با دیدن آن علامت شوم شب وحشتناکی را می گذراند. هر سپیده دم زندانبان یا پیک مرگ برای بردن آن مرده های متحرک به پای گیوتین وارد زندان می شد. در چنان دقایقی می شد شاهد عواطف و احساساتی بود که در زندگی عادی برخورد با آن بخصوص در طبقۀ اشراف غیر ممکن می نمود. مثلاً یک روز صبح زود جارچی زندان در حالیکه لیست بزرگی به دست داشت وارد زندان شد و با صدای دورگه و مخوفی فریاد زد:
- لوسین مونته تون!
مارکی سالخورده ای که در گوشه ای کز کرده بود پاسخ داد:
- من اینجا هستم!
- راه بیفت!
مارکی فرتوت که در حقیقت لوسین نبود، جلو افتاد و تصمیم داشت با فداکاری پایه های گیوتین را از خون خود سیراب کند.
نام او گاستون بود، لوسین پسر جوانش بود که در همان سلول هم زنجیر او بود و در آن ساعت به خواب فرورفته بود و به خواب هم نمی دید که پدرش به نام او و به جای او قصد در آغوش کشیدن مرگ را داشته باشد. مارکی قبل از رفتن آهسته بوسه ای بر گونه فرزندش گذاشت و به همراه دژخیمان بیرون رفت.
در آن زندان وحشتناک و در میان چنان اشخاصی ژوزفین با شوهرش برخورد کرد. الکساندر دوبرو آنه بمحض دیدن او در حالیکه صدایش می لرزید گفت:
- اوه دوست عزیز دیدار ما در چه جهنمی تازه شد.
او سپس اظهار کرد:
- در اینجا چندان تنها نیستم مادام دلفین و دکانتین هم زنجیر زیبایم به من عشق می ورزد و گذشته از آن بیشتر اوقات حرف شما در میان است.
سرهایی که از تن جدا می شدند
الکساندر دوبرو آرنه هنوز خونسردی و شجاعتش را از دست نداده بود. مناظر و صحنه هایی را که در زندان می دید با همان جملات پر حرارتی که در نطق و خطابه های او شنیده می شد به روی کاغذ منتقل می کرد. او سرگذشت زندانبان، ضرب المثلها و لطیفه هایی را که می شنید یادداشت می کرد و در خلال آنها از بیگناهی خود دم می زد و خواستار آزادیش می شد. او در یکی از یادداشتهایش نوشت:
« آزادیم را به من پس بدهید تا بتوانم درجۀ نفرتم را از رژیم اشرافی به قلب فرزندانم تزریق کنم. برای انجام چنین هدف مقدسی من دو فرزند دارم، یکی سیزده ساله است که نجاری می کند و دیگری دختری یازده ساله است که به خاطر احترام به قوانین انقلاب یعنی « آزادی، برابری، برادری » به فراگرفتن فن خیاطی اشتغال دارد. »
ولی در آن هرج و مرج اصلاً کسی به این فکر نبود که فلان زندانی بی گناه است یا گناهکار. قاضی عادل فقط تیغۀ گیوتین بود و او هم سعی می کرد تا برای زندانبان جدید جا باز کند.
روزی که الکساندر دوبرو آرنه به بازپرسی فرمایشی احضار شد فهمید که نطقها و سخنان آتشزایش در دل آن سنگدلان اثری ندارد. به این خاطر لب از لب نگشود و سخنی حتی به تعارف یا اعتراض بر زبان نیاورد.
در 22 ژوئن 1794 او محکوم به مرگ شد، گران بهاترین اشیایی که با خود داشت عبارت بودند از یک حلقه انگشتری عقیق خوشرنگ که روی آن کلماتی به زبان عربی حک شده بود. او آن را به آخرین عشق خود در زندان یعنی مادام دلفین هدیه کرد و برای زنش ژوزفین نیز نامه زیر را بعنوان خداحافظی نوشت:
« در دستگاه حکومت ننگین این مفتریان محکوم به مرگ شده ام و من ای دست عزیز، برای تجدید دیدار با تو هیچگونه امیدواری ندارم و حتی نمی توانم برای یکبار هم که شده جگر گوشه هایم را به آغوش بکشم. تو به عشق و علاقه جنون آمیزم نسبت به آن دو و محبت و صمیمیت برادرانه ام در مورد خود آشنایی کامل داری. وطنی را که می پرستیدم و به خاطر آن زندگیم را هزاران بار کف دست گذاشتم، گرچه مرا از لحاظ امنیت اجتماعی مشکوک و خائن تشخیص داد و مطرودم کرد، باز هم خواهم پرستید. جنین افترا و بهتان شرم آوری پس از آنهمه خدمات شایان مرا از پا در آورده است.
« سرنوشت من برای تو مسؤولیت و وظیفۀ بزرگی ایجاد می کند، تمام کوششت را به کار بگیر تا نام مرا از آلودگی به چنین اتهامی ننگین، پاک کنی و به مردم فرانسه یعنی اهالی وطنم نشان بدهی که الکساندر در تمام مدت عمرش هیچ هدفی جز پیروزی آزادی بر بردگی، استثمار و ثبوت و حقانیت برابری بر عدم برابری نداشته است.
« سعی کن در غرش رعد و پرتو صاعقۀ چنین انقلابی، ملت را به حقایق پنهان آگاه سازی و به آنها یاری کنی تا زنجیرهای بردگی و ظلم را برای همیشه پاره کنند.
« یک بیگناه، به خاطر تحقق بخشیدن به چنین آرزویی مردانه به سوی مرگ می رود، آری دوست عزیز، من با قلبی مملو از عشق وطن و سری برافراشته و سینه ای سپر کرده رهسپار دیار مرگم.
مرا که خود از پیشقدمهای نهضت انقلاب بودم اکنون به اتهام پشتیبانی و طرفداری از حکومت سابق به تیغه گیوتین می سپارد من فرانسه رو هنوز دوست دارم زیرا در این ماجرا گناهی نداره امیدوارم که پیروز باشه بیش از این نمی تونم ادامه بدهم.
دژخیمان وارد شدند باید ناگفته نذارم که من اندکی زود تر انتظارشان را می کشیدم........
چنین نامه ای را می شد نامه وداع خواند؟ این چه نوع نامه ی وداعی بود ! یک کلمه ی گرم یا حتی یک جمله ای که بشود بوی عشق و محبت را توی ان بدهد وجود نداشت
با وجود این الکساندر دروغ می گفت او به وطنش علاقه نداشت او به تنها کسی که در زندگی اش علاقه داشت و به او وفادار مانده بود خودش بود اواز از اسرار کلمات محبت امیز و تاثیر انها بر روی یک انسان دیگر سخت و بی خبر بود و نمی دانست و نمی فهمید چگونه می شد با یک کلمه پرحرارت گذشته پررنج و مرارت کسی را به فراموشی سپرد و دل غمگینی را در زندان شاد کرد او فقط می توانست چشمش را ببندد و جملات انقلابی را مسلسل وار از دهان بیرون بریزد نامه ی وداع او به رو نوشت یک سخنرانی بیشتر شبیه بود تا نامه ی یک انسان ممکن است در اخرین لحظه عمر به زنش بنویسد.
بو ارنه گرچه از چند سال پیش با ژوزفین در حال منار که به سر می رود ولی برای حفظ ظاهر هم نکوشیده بوود از نیش قلم بی خرج کلمه ای مثل عزیزم بیرون بکشد و با همان کلمات خاطرات تلخ و جانگذار رادر خاطره زن جوانی که امید ها داشت بمیراند اما با همه ی اینها الکساندر دوبو ارنه یا قهرمان جمله پزدازی عصر انقلاب مردانه و بی هراس به سوی مرگ رففت
درارا مرگ پرنس نوآی میوشی یکی از مارشال های سابق ارتش فرانسه کنارش نشسته بود شاهزاده با تبسمی تلخ به او گفت:
- ما معنی زندگی خوب را دریافته بودیم مرگ را اکنون درخواهیم یافت
بدین طریق انها نیز بدنبال دیگران طعمه گیوتین بی رحم و سیری ناپذیر شدند و سرهایشان در 23 ژوئن 1794 بر زمین افتاد
دیدار غیر منتظره
ژوزفین که حالا دبگر بیوه دو بو ارنه مشهور شده بود مثل شوهرش قهرمان استقبال از مرگ نبود او به زندگی اویخته بود و در مقابل اینده ای که با چهره وحشتناک تهدیدش می کرد چون بید به خود می لرزید.
شبی که یکی از زندانی ها قرار بود فردا به دیدار گیوتن برود برای فال ورق گرفت از مشغولیات دوران کودکی وجوانی از زنهای سیاه پوست و جزایر دور دست سخنها گفت.
مدتها بود ژوزفین پیشگونی اوفیما پیرزن فالگیر فراموش کرده بود و تکیه زدن برتخت ماری انتوانت را خواب و خیالی پیش نمی پذاشت ولی بی پیک مرده سعادتی زودرس ، خبری خوش و مقامی بسیار بسیار شامخ را می داند ولی این نه پیک لعنتی؟ امان از این نه پیک که وجود منحوسش کنار سایر ورقها معنای مرگ را می داد و.........
درست در این موقع زندانبانی که زندانیان لقب قاصد مرگ به او داده بودند به سلولی که ژوزفین و عده ای از خانمهای دیگر در انجا محبوس بودند وارد شد و با صدایی که مثل همیشه خوفناک بود داد زد:
-بیوه بو ارنه ...بیوه بو آرنه
ژوزفین با رنگ روی پریده و جسمی لرزان با خود گفت: اه خدایا به همین زودی نوبت من رسید؟
ژوزفین از فرط وحشت نتوانست هیچگونه پاسخی دهد هم زنجیرایان او در تسلیتش کوشیدند زندانبان دوباره فریاد زد:
- بیوه بو ارنه
ژوزفین با صدای بسیار ضعیفی که گویی از ته جاهی بیرون می امد پاسخ داد;
- اینجا هستم
-برای تو مهمان امده است بچه هایت به ملاقاتت امده اند اجازه ملاقات دارند
چیزی نمانده بود که ژوزفین سکته کند خواب نمی دید اوژن و اورتانس به اتفاق هموطن ماری لانوی پرستارشان که واقعا چون مادری با محبت و دلسوز بود در استانه در سلول نمودار شده بودند پشت سر انها فورتونه سگ مخصوص و مورد علاقه ای که ژوزفین با خود از مارتینیک اورده بود جست و خیز می کرد بوی اشنا به مشام حساس حیوان رسیده بود
یک دیگر را بغل کردند اشک ریختند و باز هم بغل کردند و اشک ریختند. چهار پنج نفری تشکیل یک اغوش داده بودند و سربر سینه ی یک دیگر می گریستند چنین وضعی بارهها تکرار شد ژوزفین ذوق زده شده بود غافلگیر شده بود نمی دانست چه کند نمی فهمید چه بگوید از چشم همگی اشک ذوق می ریخت و سایر زندانیان همپای او می گریستند و مامور زندان چهار چشمی انها را می پایید تا مبادا نامه ای با یک دیگر رد و بدل کنند مادموزال لانوی گفت: 86 -خانم تو رو خدا لحظه ای به فورتونه نگاه کنید ببینید چه بیش از اندازه خوشحال است. سگ با عاطفه که از دیدن خانمش پس از مدت ها فوق العاده شاد شده بود می رقصید، دم تکان می داد، ژوزفین را بو می کشید و دور او می گشت و سپس نگاهی کنجکاو به اطراف می انداخت و پوزه بر پای ژوزفین می مالید و در حالی که ژوزفین دست به پشت لطیف و نرمش می کشید خودش را لوس می کرد زندانی های دیگر نیز فورتونه را نوازش می کردند و از احساس و عاطفه ی ان حیوان به وجد امده بودند مادموزال لانوی افزود: - اری خانم عزیز فورتونه مستحق این نوازش است بهتر است نوازشش کنید زیرا این حیوان هیچ گاه شما رو فراموش نکرده است و هنوز هم پای تخت خواب شما را ترک نمی کند از ان روز که شما را توقیف کرده اند این حیوان غمگین است و غصه می خورد مشاهده کنید فورتونه قشنگتان چقدر لاغر شده است؟ دوست دارد مثل سابق زیر گلویشان را بخوارانید و نوازشش کنید ژورفین موضوع را فهمید در حالی که خونسردی اش را حفظ کرده بود به حرف زدن ادامه داد و دست نوازش از فورتونه نکشید و بدون این که کسی بفهمد دستش را زیر گلوی سگ به قلاده رساند و در ان جا وجود کاغذی را احساس کرد بدون اینکه نگهبان بویی ببرد اهسته ان را برداشت و در دست مخفی کرد و موقعی که میهمانان خارج شدند به کنجکاوی فروان مطالعه اش کرد : همه چیز رو به راهست عرض حالی بنویسید، ما در خارج انرا به جریان خواهیم انداخت غصه نخورید و زیاد فکر نکنید خدا از یاد نبرید و به او توکل کنید. مسلما شما را فراموش نخواهد کرد.
آری ژوزفین با همه بی دست و پایی، دوستانی داشت که بدون اطلاع وی در خارج برایش فعالیت کنند. مردی برای رهایی او از زندان شب و روز تلاش میکرد.
هدف این مرد خنثی کردن اثرات اتهامات وارده بر او نزد هیئت حاکمه بود.
دوست مزبور یکی از هنرپیشگان سابق تئاتر فرانسز بود و اکثر نقشهای کمیک را ایفا میکرد. این هنرپیشه پس از انقلاب به سمت دبیر مخفی شورای عالی انقلاب برگزیده شده بود.
ژوزفین جرئت نکرد نامه را نزد خودش نگه دارد یا از اتاق با خودش بیرون ببرد و یا در اتاق بگذارد. پس ناچار کامل آن را ریز ریز کرد و سپس ریزه هایش را در دهان جوید. ژوزفین طبق دستور رفتار کرد و بزودی پرونده اش بجریان افتاد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#14
Posted: 14 Nov 2012 14:14
شکایت یعنی مرگ
همان سرنوشتی که شوهر ژوزفین را به کام کشیده بود بالای سر او نیز پروبال می زد. ژوزفین می دانست شکایت از وضع موجود یعنی مرگ، هرکس شکایت می کرد زودتر محکومش می کردند.
ترس و وحشت افکار ژوزفین را سخت ضعیف کرده بود و وضع جسمی او طوری بود که چند بار نیز بیهوش شده بود. آخرین باری که به هوش آمد تب شدید و سوزانی را در جانش احساس کرد. طبیب زندان پس از معاینه گفت:
-بیوۀ بو آرنه دچار بیماری بسیار مهلکی است و با مرگ چندان فاصله ای ندارد ممکن است تا فردا صبح زنده نماند.
بعلت بیماری محاکمه اش سه روز به تاخیر افتاد، ژوزفین می دانست که سه روز دیگر خواه و ناخواه محکوم به مرگ می شود. آن روز 24 ژوئیه بود و او تا 28 ژوئیه مهلت داشت.
در آن روزهای مخوف و هولناک و در چنان دقایقی که زندگی ژوزفین فقط به مویی بند بود زن دیگری به نام «ترزیا» که زیباترین زن عصر خود بود در پاریس به زندان مشهور «لافورس» تحویل داده شد.
ترزیا دختر «کابارو» بانکدار و ثروتمند مشهوری بود که چندین سال پیش با «مارکیز دوفونته نای» ازدواج کرده بود. ولی کابارو پدر ترزیا تقریبا یکی دو سال پیش مارکیز دوفونته نای را طلاق گفته بود. ترزیا بسیار زیبا بود و قشنگی و جذابیتش حد و وصف نداشت. آوبر آهنگساز مشهوری که آهنگ معروف «در دادیالو» از ساخته های او بود درباره اش گفته بود:
وقتی او به مجلس وارد میشود فرقی نمی کند که شب باشد یا روز او روز روشنی است که زیبا رویان دیگر در مقابلش شب تار هستند. در مقابل او غیر ممکن است که انسان بتواند لحظه ای به زیباترین زن پاریس چشم بدوزد و اگر بپرسید چه شکلی است قادر به جواب دادن نیستم زیرا آنقدر زیباست که نمیدانم چیست و کجایش زیباست.
این زن معشوقه «تالین» نماینده پارلمان و روزنامه نویس مشهور و انقلابی بود. ژوزفین نیز نالین را به خوبی میشناخت و اکنون ترزیا نیز مثل ژوزفین توقیف شده بود، زیرا روبسپیر نسبت به زنهای زیبایی که با سیاستمداران فعلی یا اسبق روابطی داشتند سخت مظنون بود و آنها را توقیف میکرد و بهانه ای برای اعدامشان به دست می آورد. تالین جرئت نمیکرد با تمام قدرت و نفوذی که داشت برای آزادی او اقدام و فعالیتی کند، از آن می ترسید که اگر پا پیش بگذارد و در استخلاص او بکوشد ترزیای زیبا فورا به دست دژخیم سپرده شود. او هر روز دور دیوارهای زندان لافورس می گشت تا چاره ای بیندیشد. مادر تالین خانه ای در نزدیکی زندان که کنگره هایش مسلط بر زندان بود و تالین می توانست از پنجره های آن ترزیا را ببیند و یا گاهی نامه ای عاشقانه بسویش پرتاب کند اجاره کرد. تالین به ترزیا مینوشت:
«... فقط به تو فکر می کنم. فقط تو را دوست دارم، آنهم به اندازه ای که هرگز تو را دوست نداشته ام و یقین دارم که برای همیشه نیز دوستت خواهم داشت...»
ترزیا نیز با پرتاب کردن جوابی او را خوشحال میکرد. ولی این زن قوی اراده در نامه هایش فقط به ابراز عشق اکتفا نمی کرد. طالب آزادی بود و در کلیه نامه ها از محبوبش تقاضا میکرد در خلاص او بکوشد. روزی در جواب نامه عاشقانه تالین نوشت:
«مگر شما کور هستید که زنهای بزرگ و مشهوری مثل ما را توقیف کرده و به مسلخ می فرستند و شما دم بر نمی آورید؟ اگر ما هم به سرنوشت دیگران دچار شویم ضربت بعدی بر خود شما وارد خواهد آمد و نوبت بوسیدن تیغغه گیوتین به شما نیز خواهد رسید. آیا شما همان کسانی هستید که به بیچارگی و حقارت و عدم شهامت خود در برابر این زالوی خونخوار ایمان آورده اید.»
ترزیا مثل ژوزفین برگ بازپرسی را به زودی دریافت کرد. منتهی با این تفاوت که ترزیا بیهوش نشد، او پشت تریبون انقلاب مردانه به پا ایستاد و شجاعانه به دفاع از خود پرداخت، هرچه خواست گفت و به هر سوال پاسخی دندان شکن داد. ولی آن دفاع جانانه نیز نتوانست مساعدتی به او بکند و در نتیجه محکوم به مرگ شد. روز بعد نامه ای از طرف او به دست تالین رسید:
«فردا من اعدام می شوم. آیا شما شخص ترسو و جبونی هستید؟»
فردا که روز بیست و هفتم ژوئیه بود، زندگی بر مدار حوادث دیگری چرخید.
روز سرنوشت
آفتاب روزی که سرنوشت و تقدیر بر آن حکومتی مستبدانه راند طلوع کرد. در زندان لافورس ترزیای زیبا انظار می کشید، زیرا قرار بود به اتفاق یک زن دیگر به ارابه محکومین سوار شود و به ملاقات سامسون جلاد بشتابد.
ژوزفین نیز در زندان «کارملی تر» فردای آن روز را که روز بیست و هشتم ژوئیه محسوب میشد را فراموش نکرده بود.
او مجبور بود فردا در مقابل تریبون انقلاب بایستد و از خود دفاع کند؛ ولی دفاعی که نتیجه اش محکومیت به یک مرگ قطعی بود چه فایده ای داشت؟ تا آن روز سابقه نداشت که قضات دادگاه جز فرمان مرگ رای دیگری صادر کرده باشند. صدها زن زیبا و نازیبای دیگر مثل ترزیا و ژوزفین در زندانهای مختلف دست به گریبان مرگ بودند و از آینده می ترسیدند زیرا در آن زندانها به آینده مرگ نام داده بودند و همه آرزو داشتند که چنین آینده ای در نطفه بمیرد.
بالاخره روز نهم ترمیدور یا به حساب تقویم میلادی 27 ژوئیه 1794 فرا رسید، از زندانبانی که هر روز صبح با صورت اسامی محکومین به اعدام وارد زندان می شد و قربانیان خود را بر می گزید خبری نبود. همه زندانیان پس از کشف این موضوع به خوشحالی و مسرت مشکوکی دچار شدند و این امر به نظر همه عجیب آمد.
زندانیانی که بر دوش سایرین سوار شده بودند و از پنجره مرتفع سلول به بیرون نگاه می کردند ناگهان فریاد زدند:
-روی بام خانه ها اشخاصی ایستاده و سعی می کنند به وسیله اشارات و کنایات با ما صحبت کنند.
زندانیانی که آن روز محکوم به مرگ بودند و ذره ای امید نداشتند، از فرط مسرت و هیجان قدرت اینکه نفسشان را بالا بیاورند نداشتند. آیا حقیقت داشت؟ آیا خواب نمی دیدند؟ آیا در خارج از زندان تغییری در اوضاع پیدا شده بود؟
هیچ کس هیچ چیز نمی دانست.
روز بیست و هفتم ژوئیه تغیرات فراوانی در اوضاع پیدا شده بود. ماکزیمیلیان روبسپیر پیشوای حکومت انقلابی ترور و وحشت مقابل کنوانسیونی که بیشتر از ده تن عضو داشت به پا ایستاده بود. آن عده ده نفری مردان انقلابی و قدرتمندی بودند که حکومت وحشت را در فرانسه اداره می کردند. ولی روبسپیر تنومند بر نه نفر دیگر تسلط و حکومت داشت، یعنی در حقیقت او بود که حکومت می کرد و دیکتاتور مطلق العنان به شمار می رفت. وی عقیده داشت که چنان حکومتی به مرگ و وحشت نیازمند بوده و گیوتین را از پایه های اصلی چوب بست حکومت خود می دانست و تصور می کرد که در دریای وحشت و هراس جمهوری خواهان می توانستند بین مردم نفوذ و احترام و طرفدار پیدا کنند. ثمره های عظیم برای کشور و شهامت زیاد برای مقاومت در مقابل ظالمان و ستمگران از میوه های خیالی این درخت بی بار و بر بود.
روبسپیر در مقابل اعضای کنوانسیون پشت تریبون ایستاد و دیدگان سحارش را با نهایت خبرگی و دقت به روی شنوندگانی که در برابرش از
فرط ترس به خود می لرزیدند،دوخت.
سر و صورتش را بسیار زیبا و هنرمندانه اصلاح کرده و با کمال دقت به موهایش پودر زده بود.روی لباس زیبای آسمانی رنگش ذره ای گرد و غبار دیده نمی شد.یقه بند بزرگ و اطو دارش آهار خورده و بسیار سفید و تمیز بود.مردی بود شیک پوش،منظم و ثروتمند.با سردی یخ به اعضای کنوانسیون اعلام کرد:
-من صورت جدیدی از اشخاص مفسد تهیه کرده ام.بعضی از این مفسدین با برخی از اعضای کنوانسیون نیز خصوصیات و روابطی دارند.معذلک کنوانسیون باید برای حفظ و بقای خود به این صورت صحه بگذارد تا هم امروز احکام مصادره درباره ی ایشان به موقع به اجرا گذاشته شود و من از شما اعضای کنوانسیون اختیار می خواهم که این فاسدهای ناپرهیزگار را به سزای اعمالشان برسانم.
روبسپیر سپس نگاه تهدید کننده اش راروی نیمکت های پارلمان،به آنجایی که اشخاص مورد تهدیدش نشسته بودند،دوخت.در صف جلو،همشهری تالین و همشهری باراس،کنت سابق و بازرگان عمده قرار گرفته بودند.
هموطن تالین در آن لحظه نامه ی آتشین و غیرت انگیز ترزیای زیبا را در جیب بغل داشت و حالا روبسپیر یا آن میمون خوش لباس،ترزیای فرشته رویش را محکوم به اعدام کرده بود،اولین نفری که در صورت نام برده شده بود ترزیا بود.
تالین با دست یقه ی لباسش را می فشرد و نام ده کلمه ای معشوقه ی زیبایش که محتوی این عبارات بود:«فردا من اعدام می شوم.آیا شما شخص ترسو و جبونی هستید؟»زیر فشار دستش خش خش نامحسوسی داشت.
غفلتا تالین از جا پرید.طول سالن را با قدم های بلند پیمود و به سوی تریبون حمله برد.خنجر برنده ای به دست داشت.از نظر دیگران آن خنجر علامت شروع به کار بود.بلافاصله اعضای دیگر کنوانسیون نیز به تالین تاسی جسته به روبسپیر هجوم آوردند.مبارزه ی خونینی درگرفت و مخالفین روبسپیر که در آخرین لحظه ی امید،روی مرگ و حیات خود دست گذاشته بودند،مرتبا فریاد می زدند:
-مرگ بر تو ای زالوی خون آشام،مرگ بر تو ای پست ستمگر.
همگی زندگی را نادیده گرفته بودند و به مرگ لبخند می زدند،ولی زندگی هنوز بدیشان محتاج بود و بلاخره همان چیز غیر منتظره ای که خواست آن ها بود به وقوع پیوست.
شب آن روز،سر باشکوه روبسپیر،شورشی بزرگ و زالوی حکومت ترور و وحشت پای گیوتین افتاد.زمانی که سامسون سر جدا شده ی او را مثل سر لویی شانزدهم و هزاران قربانی دیگر در هوا بلند کرد،جمعیت فریاد کشید.مردم از شادی به گردن هم می آویختند و در گفتن تبریک به یکدیگر پیشی می جستند.آنها می گفتند:
-حکومت وحشت به پایان رسید...
پاریس در شعف و مسرت بی نظیری فرو رفته بود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#15
Posted: 14 Nov 2012 14:16
زمان شادی
ترزیا آزاد شد.تالین شخصا او را از زندان بیرون برد.هر جا که تالین دیده میشد،مردم به شدت برایش ابراز احساسات می کردند.همه ترزیای زیبا را به عنوان نجات دهنده ی ملت از چنگال روبسپیر خونخوار معرفی می کردند و افسانه ی عشق ترزیا و فداکاری تالین در اقضی نقاط کشور دهان به دهان می گشت.
قبل از مرگ روبسپیر اعضای کنوانسیون در یک جلسه خصوصی و مخفی دور هم جمع شده و نقشه ساقط کردن و از بین بردن او را مطرح و تصویب کرده بودند؛ چون تا روبسپیر زنده بود هیچ یک از اعضای کنوانسیون با تمام قدرت و نفوذی که داشتند بر جان خود ایمن نبودند.
نیرویی که تالین را برای اقدام به آن عمل شجاعانه تحریک کرده بود ؛ فقط و فقط اثر نامه ی ده کلمه ای محبوب زیبایش ترزیا بود.
ترزیا روزی که آن نامه را می نوشت حدس نمی زد که با تحریر آن ده کلمه نه تنها تاریخ کشور فرانسه بلکه تاریخ دنیا را عوض خواهد کرد.
نه روز بعد یعنی در ششم اوت 1794 نام اشخاصی که به علت تحول اوضاع فرمان آزادیشان صادر شده بود در دیر" کار ملی تر" به وسیله مامور مخصوصی خوانده شد.
مامور قرائت اسامی که شخص نزدیک بینی بود و صورت اسامی را نزدیک چشم آورده بود به صدای بلند نام نفر سوم را چنین بر زبان آورد:
- هموطن لاپاگری بو آرنه
پس از این جمله چند صد نفر از زندانیان در حالی که برق خوشحالی در چهره هایشان می درخشید به افتخار ژوزفین کف زدند.
ژوزفین طی صد روز توقیف مخصوصا در روزهای آخری که اعدام خود را قطعی می دانست حالت روحی عجیبی پیدا کرده بود.
موقعی که زندانیان در سفره خانه ی صومعه کار ملی تر به خاطر آزاد شدن او که اولین برنده ی آزاد شده ی آن قفس بود گرد آمده بودند و ابراز احساسات می کردند ژوزفین خود را در اوج افتخار می دید.
او در عین ضعفی که داشت بر روسپیر پیروز شده و موفق گشته بود در عرض یک شب از چنگال مخوف مرگ فرار کند. مردان و زنان زندانی به خود می گفتند:" از زنی مثل ژوزفین با آن همه ملاحت و ظرافت و آن صدای خوش و افسون کننده, آن همه متانت و شجاعت و خویشتن داری بعید است."
یکی از آن ها می گفت:
- او زنده ماند تا باز دلفریبی کند.
به خاطر همین موضوع هم شبیه گل زیبایی ست که " آنژلوسیلسیوس" در اشعارش از آن نام برده است.
" گل سرخ بدون اینکه بداند چرا می شکفد... و پس از چشیدن لذت دلربایی و دلفریبی علت شکفتنش را در می رباید..."
ژوزفین از فرط ضعف و بیماری حتی قادر به تبسم کردن نبود. معذلک رنگ پریده و رنجور در نهایت ضعف از کنار یک زندانی به کنار زندانی دیگر می رفت و با فشردن دست مردان و بوسیدن روی زن ها و آرزوی آزادی برای همه از آن ها خداحافظی می کرد.
ورشکستگی
حکومت انقلابی برای تضمین موقعیت مالی و اقتصادی خود دست به انتشار اسکناس زد.
روی اسکناس ها کلمات:" آزادی – برابری یا مرگ" بهمراهی جمله "ملت پاداش می دهد" چاپ شده بود. ولی این پول در بازار یک پنجم یهای خود ارزش داشت. مثلا اگر کسی جنسی را به بیست لیور می خرید مجبور بود بهای آن را با صد لیور بپردازد و از آن گذشته ارزش این پول روز به روز کم تر می شد. ورشکستگی در تمام شئون اقتصادی رخنه کرده بود. سطح قیمت ها وحشتناک شده بود. یک جفت کفش کوچک برای اورتانس 140 لیور ارزش داشت. نیم کیلو شکر 220 لیور؛ یک جفت جوراب ابریشمی 400لیور و یک ران گوسفند 1600 لیور.
با این گرانی سرسام آور ژوزفین چگونه می توانست مخارج زندگانیش را تامین کند؟
اموال و ثروت شوهر مرحومش از طرف شورای انقلاب مصادره شده بود. مادر بیچاره اش نیز چگونه می توانست با درآمد مختصر مزارع نیشکر از جزیره ای که به دست انگلیسی ها افتاده بود پولی به پاریس بفرستد؟
ژوزفین مجبور بود هر ماه کرایه ی عقب افتاده ی خانه ی واقع در کوچه سن دومینیک و ویلای روستایی واقع در" کرواسی" حومه ی پاریس را بپردازد.
مجبور بود به "ماری لانوی" پرستار اطفالش حقوق ماهیانه بدهد، برای زیبا نگه داشتن و خود آرایی نیاز به آرایش داشت. آرایش هم در آن دوره پول فراوان می خواست او به پارچه برای لباس نیازمند بود، در حالی که آن موقع یک متر حریر فلورانسی 1320 لیور بها داشت.
او به جوراب های سنگین قیمت ابریشمی که از به زبان آوردن بهایشان وحشت داشت محتاج بود. او به گل احتیاج داشت آن هم هر روز دسته های گل تازه ی گوناگون. ژوزفین ممکن بود بتواند بدون غذا زندگی کند ولی زندگی بدون گل، مگر ممکن بود؟
اما ژوزفین به عوض پول هنری بسیار جالب داشت و آن این بود که تا می توانست پول قرض می کرد. از اکثر کسانی که سابقا با پدرش داد و ستد داشتند پول گرفته بود.
این زن زیبا و ظریف لبخندی داشت که هیچ کس حتی قسی القلب ترین مردان نیز قادر نبودند در مقابلش مقاومت کنند و همین پیروزی بر قلب ها باعث شده بود که وی به انبوهی قرض های خود اصلا توجهی نداشته باشد.
بالاخره روزی رسید که دیگر منبعی برای قرض گرفتن سراغ نداشت ولی شانس به کمکش رسید و نگذاشت ژوزفین بیش از آن در حسرت و تنگدستی به سر برد. در چنان لحظه ای که فی الواقع در مقابل هیچ قرار گرفته بود با مشهورترین و بانفوذترین مرد عصر خود آشنایی پیدا کرد.
مردی که افتخار آشنایی با ژوزفین را پیدا کرد آروزی وصال او را در سر پروراند و پیروز شد کسی جز باراس نبود.
زندگی انسانی
کنت دوباراس که به اتفاق تالین بساط دیکتاتوری روبسپیر را بر هم زده بود اکنون به سمت ریاست شورای انقلاب انتخاب شده بود. او از نژاد یکی از بزرگترین خانواده های اشرافی جنوب فرانسه بود. اجداد او هرگز به بزرگان فرانسه اعتنا و احتیاجی نداشتند و جملگی مردانی شجاع و از لحاظ سمت سرلشگر یا دریاسالار بودند.
باراس نیز از راه سربازی پا به جاده زندگی گذاشت و او نیز چون اجدادش دلداده ی ماجرا و ماجراج.یی شد.
این نجیب زاده ی جوان در پاریس زندگی مورد دلخواهش را ادامه می داد و هر ماجرایی را استقبال می کرد. عشق بازیهایش معروف و افتضاحاتش مشهور بود. افراد این نسل آریستو کرات منش روی میز قمار فقط با سکه های طلا به بازی نمی پرداختند ، بلکه در هر حال تمام موجودیت خود را بر سر قمار های کلان زندگی می گذاشتند.
باراس قبل از انقلاب از انتقاد بر اعمال حکومت خودداری نمی کرد هنگامی که به یکی از وزرای لویی شانزدهم راجع به وضع نا مطلوب مستعمرات گزارش داده بود وزیر مزبور با عصبانیت به وی گفته بود:
- شما جوان تر از آن هستید که بتوانید در این گونه امور قضاوت کنید من تکرار نوشتن چنین رساله های شور انگیزی را از طرف شما ممنوع می کنم.
بحران انقلاب و ماجرای های موجود در آن کنت دوباراس ماجراجو را به سوی خود کشید و اکنون که بیش از چند سال از وقوع انقلاب نمی گذشت او به پیشوایی انقلاب برگزیده شده بود.
باراس سیاستمداری محافظه کار و مرتجع نبود، هنگامی که کاری را ضروری تشخیص می داد در انجام آن کوتاهی نمی کرد ولی مهم تر از همه
در نظر باراس در درجه اول لذت بردن از زندگی و عمرش بود.
بدون کوچکترین شرم وحیایی از هر ثروت مشهور یا شرکت عمده ای حق السهم و رشوه می گرفتو به همان دلیل نیز سیل پول همیشه بسوی او جریان داشت.
در پاریس، مردم گرسنه به خواب میرفتند ولی در میهمانی های باراس میز غذا از میز لویی شانزدهم یعنی کسی که با موافقت او اعدام شده بود مجلل تر و باشکوه تر بود.واسطه ملاقات ژورفین با باراس ،تالین بود.ژوزفین به ملاقات باراس رفته بود تا از وی تقاضا کند دولت اموال مصادره شده شوهر مرحومش را به او پس دهد،باراس کسی بود که زیبایی و خصوصیات روحی و جسمی زنها را به فوریت در می یافت.باراس زن داشت،ولی زنش سالها ی پیش مجبور کرده بود در قطعه ملک بزرگی که در یکی از ایلات فرانسه داشت زندگی کند و کاری بکار شوهرش نداشته باشد.
زنها از سرو کول باراس بالا میرفتند ولی از خصوصیات زیبا و آرزو انگیزتری در وجود زنی که به ملاقاتش شتافته بود احساس میکرد.بهمان لحاظ در دیدگانش برق آرزو و اشتیاق فراوان می درخشید.
گرداب زمان
در ویلای کرواسیکه هنوز در اجاره ژوزفین بود همسایگان رفت وآمد های جدید و بی سابقه ای مشاهده می کردندو او دور از چشم مردم پاریس دست به قمار زندگی خود زده بود.
کالسکه بعد از کالسکه دیگر مقابل ویلای کرواسی توقف میکرد. و از درون آنها سبد های گل،صندوق های پر از شراب و خواربار یکی پشت دیگری به درون منزل حمل میشد.
فروانی پرندگان صید شده،گوشت شکار،میوه های عالی چشم همه را خیره کرده بود و همه از خود میپرسیدند:
«این کیست که از پس پرده پرداخت چنین مخارج هنگفتی را تقبل کرده است و چنین بی پروا خرج میکند.»
از همه مهم تر آن بود که ژاندارم های سوار در طول جاده کرواسی اسب میتازانند و کوشش میکردند تا جاده امن و قابل اطمینان باشد و همسان ژاندارم ها به مردم گفته بودند که بازرسی چندان زیاد بطول نخواهذد انجامید و موقعی که همشهری باراس رئیس شورای عالی انقلاب به کرواسی برسد کلیه مواقع بر طرف خواهد شد.
دیری نباید که کالسکه مجلل باراس با دبدبه و کبکه فراوان ازدور نمایان شد.کلاه بردار بزگی به سر داشت و به وسیله اسکورت خود که ژاندارم های سوار بودند و کالسکه او را در محاصره داشتند محافظت می شد.
باراس به دیدار ژوزفین میشتافت.ژوزفین نیز چشم به راهش بود.نالین هم جز جزو ملنژمین رکاب بود.آن دو،شخصیت برجسته آن ضیافت مجلل بودند و سایر مدعوین که با شخصیت های آلوده و حقیر در آنجا حضورر داشتند کسانی بودند که با یاد به هر سو خم میشدند و به هر کجا که شرایط روز هدایتشان میکرد روانه می شدند و به هر پستی و فجایعی به خاطر منافع دست می آلودند.
در آن دوران سه ستاره درخشان پاریس از مردان پول دار آن عصر دل ربایی میکردند و آن سه عبارت بودند از:
ژولی رکامبه زیبا،ژوزفین طناز و ترزپای دلفریب.
پیشوایان انقلاب که بظاهر مثل مجسمه تقوای رو میان بودند به خانمها سفارش داده بودند.جامه های قشنگ زنان زیبای یونان باستان را در بر کننده،تا بین آنها تفاوتی موجود نباشد و بتوانند شبیه الهه های باستانی که در اندام آنها لباس نظر گاه اصلی را تشکیل نمی داد آرزو انگیز شوند.
پارچه های بدن نما میل انگیز تر بودند و هر یک از آن سه نفر کوشش داشت در آن مورد بر رقبای خود پیروز شود و بهمسان علت هم بود که هر روز یک قطعه از لباس خود را کم میکردند تا در دل مردان هوس برانگیزانند.
در این مسابقه،پیروزی بالاخره نصیب ترزیا شد.زیرا او با لباس دیانا،الهه عفت یه لژ مخصوص به خود واقع در یکی از اپراهای پاریس وارد شده بود.
در آن ترزیا فقط قطعه ای پوست مانند پوست ببر به تن داشت که سر شانه ها و پهلو های او را می پوشاند و به زحمت به زانوهایش میرسید و دیگر هیچ.
پاهای صندل طلا دوزی شده با بندهای ابریشمی قرمز رنگ به پا داشت و بردوش او ترکشی الماس نشان پر از تیر آویخته شده بود.هنگامیکه نمایش به پایان رسید ،ترزیا با قیافه ای بشاش،خرامان خرامان از میان جمعیت انبوهی که خیره و تحسین آمیز به او مینگریستند به طرف کالسکه اش روانه شد،زیرا بیقین دریافته بود که برنده مسابقه جز او کس دیگری نبود.
حکومت شهوت
بین این سخاوت مندان زیبا روی تنها چیزی که وجود نداشت رشک و حسادت بود.آن سه چون ورق بازی دست به دست و آغوش به آغوش میگشتند.ترزیا که با تالین عروسی کرده بود مانع نمی دید که بطور آشکار شبی را هم با همشهری باراس به صبح برساندو از اینکه در همان حال باراس به ژوزفین توجه بیشتری نشان می داد ککش نمیگزید،بلکه صدد برآمد می آمد توجه«اورارد»بانکدار مشهور را به خود جلب کند.
در اعلامیه های هجو آمیز سلطنت طلبانی که با وجود مراقبت شدید مامورین حکومت انقلابی مخفیانه منتشر می شد این مطالب جلب نظر میکرد.
«فجایع و افتضاحاتی که در خانهرئیس شورای عالی انقلاب با باراس فاسد و خائن به وقوع میپیوندد روی فجایع و افتضاحات سو دوم و گومارا را سفید کرده است.
حقیقت هم جز این نبود.زیرا در آۀن مجالس کلیه رسوم و قوانین و اصول تربیت و اخلاق زیر پا گذاشته می شد.تمام اشخاصی که در آن ایام آنگونه بی پروا در آغوش شهوت و لذت سقوط میکردند همان کسانی بودند که چند روز پیش میعنی در دوران حکومت وحشت رو بسپیر از فرط ترس هر لحظه بخمود میلرزیدند.
آن عده فراموش کرده بودند که چه گذشته سهمناکی را پشت سر گذاشته اند و چگونه هر روز چرخ های ارابه های پر از محکومین به اعدام سکوت خیابان های پاریس را در هم می شکست.باید به یاد میآوردند که چگونه سر های پر از غرور و آرزو بر زمین میغلتید و هیچ کس حتی خود رو بسپیر نیز بر جان خود ایمن نبود.آیا آنها خبر داشتند که در آینده چه پیش می آمد؟آنها همه چیز را فراموش کرده بودند و همه را خواب و خیال تصور میکردند.
اکنون زمان لذت بردن از زندگی بود.در آن نوع زندگی شهوت حاکم بود.تنگ و افتضاح سایه شوم و منحوسش را بر سر پاریس افکنده بود و جالب اینکه عاملان این افتضاح محکومین به مرگ دیروز بودند.پس فردا چه پیش می آمد؟آیا آنها قدرت آن را داشتند که ضربات لگد پیروز مندان بعدی را تحمل کنند؟هیچ یک از ایشان به چنین پیش آمدی اعتقاد نداشت ،به نظره آنها دم غنیمت بود،چیزی که برای آنها ارزش داشت مفت از دست ندادم زمان حال و لذت بردن از زندگی بود.
ادامـــــــه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#16
Posted: 17 Nov 2012 09:27
رمان ژوزفین(3)
این همه زن!
در یکی از روزها ژنرال بیست و شش ساله لاغر و کوتاه قدی بی سر و صدا وارد پاریس شد.این جوان کمرو اصلا نمی توانست پیش بینی کندکه تقدیر چه آینده ای پیش پایش گذاشته است.همین قدر می دانست که به خاطر تغییر ماموریت برای شکایت به پاریس آمده است.همین وضع برای بیست سرتیپ و پنجاه و سه سرهنگ دیگر نیز پیش آمده بود ولی فقط این ژنرال جوان بود که قصد نداشت ماموریت جدید را بپذیرد.او با دیدگانی باز از حرص و ولع شبیه روستا زادگانی که برای اولین بار به شهر می آیند به خیابانهای پاریس قدم گذاشت.
"اوه این همه تجمل!این همه وفور نعمت!این همه زن!باز هم زن باز هم زن آنهم این همه زن قشنگ!"داشت دیوانه می شد.گیج شده بود ولی آینده؟این آینده چقدر حقه باز بود؟هیچ وقت به کسی نمی گفت فردا می خواهد چکار کند.همان طور که به ژنرال جوان نیز نگفت.
مخارج یک ژنرال ارتش
سن بیست و شش سالگی و ژنرالی؟جای تعجب داشت.قیافه اش وانمود می کرد که این موضوع نباید صحیح باشد.یک حکومت انقلابی هرگز از شخصی سوال نمی کند چه کاری از دستت برمی آید،بلکه می پرسد به کدام حزب تعلق داری و حالا با وجودی که بیست و شش سال از پیروزی انقلاب نگذشته بود در ارتش جمهوری فرانسه همانقدر که از باران قارچ می روید ژنرال روییده بود.
ژنرال جوان در پاسخ به سوال یکی از دوستان مدرسه نظامش که پرسیده بود:
-حالت چطور است؟
به سرعت و با کوتاه ترین کلمه پاسخ داده بود:
-افتضاح!
برای اتاقی که در آن زندگی می کرد نمی توانست بیش از سه فرانک در هفته خرج کند.صبحانه اش یک فنجان قهوه،شامش یک فرانک و نیم و ناهار روزه می گرفت.
ژنرال ناپلئون بناپارت یا این حیوانک کم حرف و لاغر و ضعیف افسری جنگ دیده و تجربه آموخته بود.در محاصره شهر تولون که اهالی آن سر به طغیان و شورش برداشته بودند،فرماندهی نیروی توپخانه را به عهده داشت و گذشته از آن پست فرماندهی فرانسه را که در ایتالیای شمالی علیه نیروهای اتریشی می
جنگیدند،به عهده گرفته بود...و حالا در قبال آن همه خدمات درخشانی که به فرانسه کرده بود او را از فرماندهی توپخانه و پیاده نظام خلع کرده بودند و تصمیم داشتند تحت فرمان فرمانده نیروهای کوماندو قرار بدهند.
با وجودی که در مورد این تبعیض به"اوبری"وزیر جنگ و عضو جکومت انقلابی پاریس اعتراض کرده بود وزیر مربوطه به شکایتش ترتیب اثری نداده بود.
هفتادوچهار ژنرال
ژنرال جوان گفته بود:
-هموطن وزیر جنگ در یک حکومت انقلابی فقط دو طبقه یافت می شوند.میهن پرستان و مظنونین.میهن پرستان به علت آگاهی و هوشیاری و وفاداریشان پاداش می گیرند و مظنونین به دلیل فعالیتهای ضدانقلابی تنبیه می شوند.به طوری که خود شما نیز اطلاع دارید من جزو طبقه میهن پرستان هستم.پس به چه علت به جای ارتقای مقام تنزل مقام پیدا کنم و در حقیقت تنبیه شوم؟
همشهری اوبری افسری پنجاه ساله ای بود که از ابتدای زندگی شغل سربازی را انتخاب کرده بود.پس از سی و دو سال رنج و مرارت توانسته بود در راس وزارت جنگ قرار گیرد.او از ژنرال هایی که بنا به مثل معروف با سردوشیهای ژنرالی از مادر به دنیا می آیند سخت نفرت داشت به این جهت به ناپلئون گفته بود:
-شما هنوز خیلی جوانید.
-در میدانهای نبرد انسان زودتر پیر می شود.
همشهری اوبری پس از شنیدن این جواب با نگاهی کنجکاو سرتا پای او را ورانداز کرد و سپس با نهایت تاسف گفت:
-هفتادوچهار ژنرال داریم که از گروههای سربازان ما زیادترند و اگر شما قبول نکنید که تحت فرمان افسر مربوطه انجام وظیفه کنید مجبورم نامت را از صورت افسران ارتش حذف کنم.
تحت فرمان دیگران معنایش آن بود که برای سرکوبی دهقانانی که برای طرفداری لویی شانزدهم می جنگیدند،فورا به جنوب عزیمت کند.ولی او هرگز حاضر به قبول این امر نبود.باز اگر او را به عنوان سرفرماندهی نیروها می فرستادند چیزی بود.
اگر همشهری وزیر جنگ اسمش را از صورت افراد نظامی قلم می کشید باز او از پاریس بیرون نمی رفت.
فقط در پایتخت بود که می شد از معاشرت زنان زیبا لذت برد.فقط در پایتخت بود که انسان می توانست ترقی کند و به جایی برسد.
ژنرال کوتاه قد در اونیفرم مستعمل در حالی که چکمه های سوراخ سوراخ بپا داشت در وضع پاریس مطالعه می کرد.او حق داشت.از زمان سقوط روبسپیر به بعد شهر پاریس بکلی عوض شده بود.
پاریس گذشته و حال
ژنرال مثل آنکه خواب می دید،مثل آنکه به کابوسی سنگین دچار شده باشد همه چیز را در همه جا تماشا میکرد.
در بولوار کالسکه های پر از بار و بنشن و خدمتکارها با لباس مخصوص در رفت و آمد بودند.در "بوادوربولونی"زنها دوش به دوش سواران نجیب زاده اسب می تاختند.هنوز هم روی دیوارها کلمات آزادی-برابری به چشم می خورد.منتهی با این تفاوت که دیگر مثل سالهای پیش ترس و وحشت لرزه به اندامها نمی انداخت و آینده همپای مرگ پیش نمی رفت زیرا با وجود به چشم خوردن کلماتی مثل آزادی و برابری باز هم برده و بردگی باز هم تجمل اشرافی و حکومت اشرافی در جلد انقلاب خزیده بود.
مردم در همه جا می رقصیدند،اغنیا می رقصیدند،فقرا می رقصیدند،طبقاتی که کفش چوبی بپا و دستمالی به گردن داشتند نیز می رقصیدند.کسانی هم که کفشهای ابریشمین گرانبها به پا و پیراهنهای تن نما به تن داشتند می رقصیدند.تنها در شهر پاریس بیشتر از ششصد و چهل و چهار سالن رقص وجود داشت.در بعضی از این تالارهای رقص یک دور رقص بیش از دو فرانک خرج برنمی داشت ولی در محلهای دیگر ارزش آن کمتر ازبیست فرانک نبود.مردم رقصهای زیبا و هنرمندانه را در کنار گذاشته بودند.دیگر"منوئه"و"کادریلن" یا"گانوت"مورد نظر نبود و حتی "کارمانبول"یا رقص وحشیانه ای را که به نام رقص انقلاب معروف شده بود نیز کنار گذاشته بودند.
در آن ایام مردم به رقص جدیدی که در اتریش رواج یافته بود و تمام مجامع اشرافی اروپا از آن استقبال شدیدی کرده بودند رو برده بودند.آری مردم به جای منوئه،گانوت و کارمانوبل فقط"والس"می رقصیدند زیرا فقط در این رقص بود که آهنگ سحرآمیز موزیک روح و جسم را نشاط می بخشید و حرکات بدن را بدست تاکت و آهنگ می سپرد.
در مشهورترین ضیافت بال آن زمان موسوم به"رقص قربانی"فقط کسانی دعوت می شدند که زمان حکومت ترور و وحشت محکوم به اعدام یا گیوتین شده ولی پس از قتل روبسپیر زنده مانده بودند.
در آن ضیافت مدعوین با لباسهای عزا می رقصیدند و تجدید حیات و زندگی خویش را با سه حرکت سر به علامت موقعی که لبه تیغ گیوتین با گردن تماس حاصل می کرد نشان می دادند.
برای شرکت در آن مجلس خانمها گیسوانشان را کوتاه می کردند و روبان سرخ به گردن می بستند و این دو عمل قیافه واقعی دوران خونریزی و وحشت گذشته را مجسم می کرد.
ولی ژنرال کوتاه قد و لاغر و رنگ پریده ای که به پاریس آمده بود اصلا نمی رقصید،زیرا رقص بلد نبود.
و اگر هم در بعضی مواقع سرودستی تکان می داد فقط خودش را گول می زد.در آن گونه مجالس او به اتفاق آجودانش"ژنو"که او هم دست کمی از فرمانده خودش نداشت فقط به تماشا کردن اکتفا می کرد.آن دو تعجب می کردند که پاله رو آیال(قصر سلطنتی)چه معجون عجیبی از آب درآمده بود.زمانی آنجا محل ملاقات سیاستمداران و اشخاص ممتاز و برجسته جهان بود در حالیکه در این اواخر قصر به نام باغ مساوات نامگذاری شده و خود قصر منجلاب متعفنی از فساد و عشرت طلبی بود.باغ قصر مساوات پاتوق دزدان،کلاهبرداران،پاره پوشان،حقه بازان و حامیان خائن آنها شده بود.
در آن باغ،هر چیز ممنوعه ای را که در مغازه ها نمی شد خرید به راحتی می شد خریداری کرد. الماس، نمک، نان، صابون، لباس های دوخته شده از دانتل، ساعتهای طلا، جوراب ابریشمی، ذغال و سایر اشیا به حد وفور در دسترس بود.
هیچ کس نبود سوال کند که آیا متاع فروخته شده متعلق به خود فروشنده بود ویا اینکه آن را پس از قتل فلان نجیب زاده یا سرقت خانه فلان شوالیه،به چنگ آورده بود.هیچ کس کاری به این کارها نداشت.آزادی بود و برابری!چندگام آنطرف تر از باغ،قصر تویللری قرار گرفته بود.ژنرال به خاطر می آورد که قصر را در
زمان سرهنگ دومی یکبار دیده بود.در آنروز اجساد فراوانی از مهاجمین روی زمین افتاده بود و گلهای رنگارنگ اطراف کاخ را در آن روز مرگبار به یاد آورد.اکنون بر روی بستر گلهای زیبا و گران قیمت ولگردانی از طبقات پایین پاریس در آفتاب دراز کشیده بودند،به جای کلاسهای شبانه سالنهای فسادی افتتاح شده بود که ورود در آن برای هر کس و از هر طبقه آزاد بود.مردان آراسته ای که شلوارهای بلند چسبان به پا و کتهای دراز با یقه سیاه یا سبز به تن داشتند و بدینوسیله نفرت خود را از حکومت انقلابی بیان می داشتند به آن نقاط رفت و آمد می کردند.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#17
Posted: 17 Nov 2012 09:27
موی سر شبیه موهای بروتوس کوتاه و روی پیشانی حلقه خورده بر سرکلاه سیلندر ابریشمین سیاهرنگ با یک علامت کوچک بر دست عصایی سنگین مخصوص مواقع گردش که انتهای ان با سرب پر شده بود این تصویر یک اقای ازاد وبرابر عصر انقلاب بود وای بر ان ژنده پوشی که به چنین اقایی بی احترامی و اهانت می کرد چون در نهایت ازادی و برابری عصای سنگین ان اقا بر فرق شخص مزاحم فرود می امد
اما خانومها! خانومها چی می پوشیدند؟
قبل از انقلاب مردان سان کولوت یا بدون شلوار سمبل اشرافیت و نجیب زادگی بودند و اکنون در عصر انقلاب زنان را به تابعیت از مردان سان شمیز یا بدون پیراهن می نامیدند در ان ایام افراد صاحب ذوق دستور می دادند که هر روز یک رنگ گیس مصنوعی بر سر بگذارید! و اشخلص گیسهای مصنوعی الوان را از زنگهای بلوطی خیلی روشن و کمرنگ گرفته تا سرخ و طلایی پررنگ به سر می گذاشتند و بهای هر گیس مصنوعی کمتر از پانصد فرانک نبود.
زن زیبای محکوم به اعدام سابق یعنی ترزیا تالین بیشتر از سی نوع گیس مصنوعی با رنگ روشن داشت و گیسهای پررنگ او از این تعداد هم بیشتر می شد.
در پاریس ان زمان اگر یک زن شوهردار با چند مرد رابطه عشقی برقرار می کرد چندان عیب و عار نبود شوهران نیز چندان حساسیتی نشان نمی دادند زیرا خود انها نیز در برابر عفت زنهایشان چندان پاکدامنی را رعایت نمی کردند و مجاز بودند با معشوقه های خود در مجالس رقص عمومی با تئاتر ها شرکت کنند و حتی انها را به خانه و اتاق خواب خود دعوت کنند.
ژنرال بناپارت حق داشت وضع خیلی تغییر کرده بود در زمان رو بسپیر وحشت انها را به تقوا کشانده بود و اکنون بی توجهی و گذشت فساد به بار می اورد.
در عرض یک شب روی میزهای صدها میلیون فرانک بردو باخت می شد و معادل همین مبلغ به خاطر اغوای زنان زیبا و خرج ارایش انها به هدر می رفت در حالیکه فقرا و بیچارگان از هرگونه امکانات اولیه زندگی نیز محروم بودند غالبا پیش می امد ارد برای پختن نان نداشتند و هر کس که چند دانه سیب زمینی داشت ادم خوشبختی به حساب می امد بورس بازی رواج کامل داشت و هر کس هر مقدار پول داشت می داد و سهام بورس می خرید هر سکه طلا که در زمان سلطنت لویی شانزدهم معادل سه فرانک ارزش داشت اکنون با 23/000 فرانک معادله می شد زارعینی که فراورده ی کشاورزی خود را به بازار می اوردند همیشه مقدار قابل توجهی به رباخواران بدهکار می شدند زیرا در مقابل محصولات پرارزش خود یک بغل اسکناس بی ارزش می گرفتند و طبیعی بود که با ان پول معادل همان جنسی که فروخته بودند نمی توانستند متاع از بازار بخرند هر کسی تا هر اندازه ای که زورش می رسید به دیگری تحمیل می کرد دادر سی نبود که به فریاد برسد عقیده عمومی فقط برمحور پول دور می زد پول،پول،باز هم پول
زندگی در پاریس پول فراوان لازم داشت و یک ساعت زندگی بدون پول در پاریس از محالات بود ژنرال کوتاه قد که به خاطر صرفه جویی و قناعت ظهرها غذا نمی خورد چند هزار فرانکی پس انداز داشت این پول را موقعی در جبهه جنگ به سر می برد و از اضافه حقوق خود کنار گذاشته بود و می شود بر مبلغ پس اندازش هزینه ی سفرش را هم که 2640 فرانک بیشتر نبود اضافه کرد او هنوز قصد داشت با پولهای پس اندازش خانه ای بخرد و با اجاره دادن ان ثروتمند شود.
ولی ان مرد جوان نمی دانست که زندگی حسود بود و تا دینار اخرپس اندازش را از دستش می ربود
چاره چیست؟
راه چاره از قسطنطنیه می گذشت سلطان عثمانی از کشور فرانسه درخواست کرده بود چند افسر توپخانه برای تعلیم سربازان ارتش عثمانی به قسطنتنیه بفرستد ژنرال جوان به محض اطلاع از قضیه نامه ای نوشت و به همراه یک درخواسن به کمسیون امنیت شورای انقلاب فرستاد او اگر موفق به گرفتن این ماموریت می شد شغل مهم و حساسی را به دست می اورد زیرا قرار بود که افسر مامور نه تنها پیاده نظام عثمانی بلکه تمام ارتش ان کشور را به شیوه جدید تعلیم دهد و انگاه ممکن بود و به عنوان شخصی مورد اعتماد به دربار عثمانی راه یابد و معاشر خلیفه شود او دو نفر از اعضای شورای عالی انقلاب را برای پشتیبانی از تقضایش متقاعد کرد او رویاها دید ارزوها کرد انتظار کشید و بالاخره از ستاد ارتش انقلاب به دستش رسید
ژنرال بناپارت باید به زودی خود را به ستاد ارتش عثمانی در قسطنطنیه معرفی کند تا در حدود قدرت خویش واحدهای توپخانه عثمانی را تعلیم دهد.
ستاد ارتش انقلاب
بناپارت جوان ژونورا به سمت اجودان شخصی برگزید و هفت افسر و دوو وکیل باشی را نیز برای همراه بردن درنظر گرفت در پاریس برای ترقی پارتی مورد نیاز بود که بناپارت فاقد این نیروی اجتماعی بود ژنرال بناپارت با برادر رو بسپیر مرد نیرومند حکومت وحشت که اخیرا اعدام شده بود دوستی و صمیمیت بی اندازه داشت باشارلوت رو بسپیر خواهر دیکتاتور مشهور نیز از موقعی که به اتفاق برادرش برای بازدید ارتش فرانسه به ایتالیا اماده بود اشنایی فراوان پیدا کرده بود و همچنین با چندین تن دیگر از طرفداران دولت سابق......ولی از این دوستان اگر هم کسی زنده مونده باشد به دردبخور نبود واو مجبور بود حتی با معاشرت با انها پرهیزکند
او دریافته بود که اگر قصد ترقی در فرانسه بعد از انقلاب را دارد باید با ساقط کنندگان حکومت بسپیر سازش کند و با انها از در دوستی در اید قبل از هر چیزی لازم بود اونیفرم مستعملش را با یک اونیفورم تازه عوض کند و چکمه های نو به پا داشته باشد ولی پول کافی برای خرید این احتیاجات را در اختیار نداشت لذا ناچار بود برای مدتی هم شده از ماندن در پاریس چشم بپوشد و چند صباحی به کشور عثمانی برود.
اولین برخوردار
ژنرال کوتاه قد و رنگ پریده با اونیفورم مستعمل و چکه های مندرسش به خانه ای مجلل در شانزه لیزه وارد شد از اثاثیه گرانبها و مبلمان بی نظیر خانه معلوم می شد که شخص بسیار ثروتمندی در انجا اقامت داشت خانه معلق به مادام تالین بود ولی مردم نام دیگری به ان خانه داده بودند در ابتدا دختر بانکدار مشهور فقط به نام ترزیای زیبا مشهور بود و بعد از سقوط رو بسپیر زن محبوب ترمیدورما لقب گرفت و اما اکنون به علت این که شوهرش او را بین خود و مقتدرترین عضو شورای عالی انقلاب تقسیم کرده بود از طرف مردم مال النجاره شورای انقلاب نامگذاری شده بود برای ژنرال کوچک اندامی که اگر پس از مدت ها شک و تردید تصمیم می گرفت سه فرانک خرج کند چندین بار سکه ها را از زیر رو معاینه می کرد خیلی تعجب اور بود وقتی می دید همشهری باراس یکدفعه 30000 فرانک برای خرید چینی های ساخت سور پراغ سه شاخه مخصوص خواب یونان و چند عدد گلدان و سه عدد مجسمه عتیقه می پرداخت در ان خانه از وکلای مجلس ، سیاستمداران، بانکدارها،بازرگانان، نجبای اسبق، قروتمندان تازه به دروان رسیده ، طرفداران لویی شانزدهم گرفته تا انقلابیون افراطس و دو اتیشه رفت و امد داشتند و ترزیای زیبا یا خانم خانه نیز بدون در نظر گرفتن خصوصیات ظاهری یا نحوه برخورد و اختلافات طبقاتی با همه انها گفت و شنود و اختلاط می کرد ترزیا زمانی که بین مدعویون راه باز می کرد با کمال گرمی و خوشرویی به مهمان تازه دوران خود گفت:
-ژنرال عزیز بسیار جای تعجب دارد که بالاخره شما هم به دیدن من امده اید شما کجا و این جا کجا؟ پیرامون و رشادتهای شما شایعات فراوانی شنیده ام ترزیا اصلا نمی توانست درک کند او چگونه مردی بود و اطلاع نداشت که ان ژنرال صرف نظر از وضع ظاهر زمین تا اسمان با ژنرال های دیگر فرق داشت در پاریس انقدر ژنرال وجود داشت که شناختن همه ی انها مقدور نبود اما هر کدام از ان ها مدتی سرزبانها می افتادند و پس از مدت کوتاهی در گمنامی فراموش می شدند....
ژنرال بناپارت به خوش امد گویی گرم ترزیا خیلی کوتاه و مختصر جواب داد او اهل معاشرت و مکالمه نبود او مرد فرمان دادن و انجام نقشه های بزرگ نظامی بود ضمنا اطلاع داشت که ان مجلس برای تبلیغ عقاید و نظریاتش جای مناسبی نیست زیرا در ان جا مهمانانی بیش محسوب نمی شدند
ترزیا دوباره گفت:
- اوه ژنرال عزیز! ملاقات با شما برای من سعادت بزرگی است خوب می دانم که شما تا چه اندازه فقیر نوازی کرده اید و به کلبه ی افراد بی نوا قدم گذاشته اید مردان پولدار را با بی پولها چکار است! ولی باید بگویم این کاملا غیر دوستانه است که شما پس از یک اقامت طولانی در پاریس تازه امشب برای اولین بار دعوت من را پذیرفته اید برای اینکه خاطره خوبی از من داشته باشید با یکی از روسای شورای عالی انقلای اشنایی دارم و می توانم با نوشتن چند سطر که زحمت به مقصد رساندنش را خواهید کشید شما را به او معرفی کنم و یقین بدانید هر کاری داشته باشید با کمال میل برای شما انجام خواهم داد خوب قبل از همه لازم است شما را به خانم ها معرفی کنم تمام زنهای زیبایی که صبحتشان در هر گوشه پاریس بر زبانها بود یعنی از کنتس دو کرودتر مو بلوطی که همان یکی دو روزه قصد داشت از شوهرش طلاق بگیرد و مار کیزهاملین دورگه که لباس عجیبی پوشیده بود گرفته تا ژولی رکامیه همسر بانکدار مشهور در ان جا جمع بودند در همان ضیافت بود که ژنرال گمنام ما برای اولین بار با ژوزفین بیوه بو ارنه برخورد کرد ژوزفین تبسم بی خرج خود را برای بناپارت نیزبه لب اورد ظرافت گیسوان لطیف و خرمایی چشمهای رویا انگیز و تبسم جان بخش ژوزفین ژنرال شکست ناپذیر را خلع سلاح کرد ژنرال بناپارت در عمرش هرگز با زنی چنان زیبا برخورد نکرده بود ژوزفین از هیچ لحاظ ریبا تر از زنان دیگر محفل نبود و شاید هم در اجزای اندام او جز بعضی از نکات جزئی جالب توجه دیگری وجود نداشت ولی جاذبه ی جنسی او را هیچ یک از زنان محفل دارا نبودند ژوزفین هرگز قادر نبود میزان تاثیرش را در ان ژنرال کمنام حدس بزند انها با یکدیگر به صبحت پرداختند
ژوزفین از ژنرال خواهش کرد پهلویش بنشیند سپس با او درباره ی جنگ در جبهه های مختلف مبارزات ارتش فرانسه در ایتالیا شورع به صبحت کرد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#18
Posted: 17 Nov 2012 09:28
گرچه ژوزفین علاقه ای به این گونه مباحث نداشت ولی برای گفتگو با چنان ژنرال بی دست و پا مجبور ب.د دندان روی جگر بگذارد او مجبور بود برای به صبحت کشاندن یک اندام کم حرف از تمام فنون روانشناسی استفاده کند در این موقع باراس وارد شد مدعوین مثل انکه در تئاتر نشسته باشد برایش کف زدند باراس فورا متوجه شد ژوزفین پهلوی چه کسی نشسته است موقعی که با ژوزفین تنها شد سئوال کرد:
-برای این ژنرال بناپارت بیچاره چه نقشه ای کشیده ای؟
ژوزفین تبسمی کرد و شانه بالا انداخت و گفت:
- چه نقشه ای باید کشیده باشم؟ قیافه اش مثل گربه چکمه پوش است.
شانس بزرگ
ژنرال بناپارت و باراس با هم اشنا بودند اندو در جنگ تولون همکاری داشتند در انجا ژنرال فرماندهی رسته توپخانه را بعهده داشت و باراس نیز به عنوان کمسیر دولت فرانسه در ایتالیا خدمت می کرد و طرفداران لویی شانزدهم بود که در هم شکسته شد جمهوری فرانسه از هردو نفر انها تقدیر کرد و به هر دو رتبه و مقام بخشید.
همین باراسی که دوستانش او را مردی دوستداشتنی و دشمنانش مردی خشن و خرابکاری می دانستند استعداد فراوانی داشتند اگر روزی قصد استفاده از ان استعداد به مغزش خطور می کرد نیرویی لایزال در قلب فرانسه به کار می افتاد.
باراس از ژنرال بناپارت خاطره ی بدی در ذهن نداشت ولی او را مردی فوق العاده تصور نمی کرد فقط می دانست که در مواقع ضروری می توان از او استفاده کرد جمله گربه چکمه پوش یا نامی که ژوزفین به این ژنرال بخشیده بود باعث تفریح و موسرت باراس شد و طولی نکشید که ژنرال با اونیفورم تازه وخوش دوخت و چکمه های ورنی براقش براقش مدعو دائمی وپا برجای میهمانیهای باراس شد بناپارت کوشش داشت تا هرگز از فقر و تنگدستی خود با باراس صحبتی به میان نیاورد.
ژنرال خوب می د انست باراس وقتی برای کسی کاری انجام می دهد که به او احتیاج پیدا می کرد و ناپلئون با حوصله تمام انتظار کشید تا لحظه مناسب و ان لحظه احتیاج فرا رسید و باراس به مردی چون ژنرال بناپارت نیازمند شد سربازان در سربازخامه های پاریس خطر این شورش را تا ان اندازه که بود براورده نکردند شورشیان که حدود پنج هزار سرباز در اختیار داشتند قصد حمله به نقاط حساس پایتخت را در سر می پروراندند از طرف دیگر اعضای شورای عالی انقلاب به سایر افسران اطمینان چندانی نداشتند و مطمئن نبودند که انها همچنان وفادار بمانند و به طرفداران لویی شانزدهم نپوندند در حالی که چنین ابهامی در مورد ژنرال بناپارت وجود نداشت.
حکومت انقلابی وقت در بحران و احتیاج شدیدی دست و پا می زد و همه به اتفاق باراس را به فرماندهی ساخلوی نظامی پاریس و سایر نقاط فرانسه برگزید باراس مردی مقندر شورای عالی انقلاب از پیش می دانست که ایا مرد میدان کار بود یانه در حقیقت باراس فرماندهی کل را به خاطر این که تمام سرنخها را به دست داشته باشد قبول کرده بود و اما برای طرح نقشه های جنگی و مبارزات تن به تن خیابانی به سربازی نیازمند بود که فعال و پرتجربه باشد و ان سرباز نیز جز ژنرال کوچک اندام و مضحکی که ژوزفین نام بت مسمای گربه چکمه پوش را رویش گذاشته بود شخص دیگری نبود
باراس جمگ تولون را به یاد داشت و می دانست که گربه چکمه پوش در مواقع لزوم شهامت انرا داشت که به سروروی دشمن چنگ بیندازد باراس به خود می گفت: بناپارت مرد گمانی است و هرگز ان عرضه را ندارد که به عنوان یک رقیب در مقابل من عرض اندام کند باراس با این دید گاه نامه مختصری برای ناپلئون ارسال داشت:
از همشهری بناپارت تقاضا می شود فردا ساعت ده صبح برای مذاکرده در اطراف یک امر ضروری مهم به ملاقات همشهری باراس بشتابند
سلام برادری
این همان شانسی بود که بناپارت از مدتها پیش در انتظارش دقیقه شماری می کرد باراس رئیس شورای عالی انقلاب به او گفت:
- ژنرال من نهایت اطمینان را به شما دارم
بناپارت جواب داد:
- همشهری باراس شما می توانید نهایت اطمینان را به من داشته باشید ! با پیش امدن مشکل پاریس حرکت افسران به قسطنطنیه به تعویض افتاد با این پیش امد اولین زنگ شانس به نام نامی ژنرال بناپارت نواخته شد نام باراس اسما و به عنوان تشریفات روی ارتش مزبور گذاشته شده بود در حالیکه ژنرال بناپارت مدیر و راهنمای حقیقی ارتش مزبور به سوی پیروزی بود و اما سربازخانه ! وضع سربازخانه چگونه بود؟
حکومت وقت روی پنچهزار سربازی که وفادار مانده بود حساب می کرد در حالیکه مخالفین یعنی کسانی که قصد ساقط کردن حکومت را داشتن عده شان از 25000 نفر بیشتر بود.
از نظر ناپلئون وضع درست مثل دهم اگوست سه سال پیش یعنی روزی بود که مردم طغیانگر پاریس به کاخ تویللری حمله کردند و به قتل عام گارد سوسیی دست زدند ژنرال بناپارتاشتباه لویی شانزدهم را که باعث پیروزی انقلابیون شده بود تکرار نکرد. بناپارت شغل جدیدش را قبضه کرد او به اتفاق اجودانش ژونر باها روی نقشه پاریس خم شد ژونو مرد باوفایی بود که در مواقع فقر و تنگدستی یا هنگامی که ژنرال غذای سیری برای خردن نداشت هرگز فرمانده ی محبوبش را تنها نمی گذاشت ولی اکنون طوفان او را به همراه ناپلئون بالا می برد. پیش از ان لویی شانزدهم تصور می کرد با نگه داشتن گارد محافظ در قصر تویللری جانش در امان خواهد بود و روی همین تصور غلط نیز غفلتا در تله افتاده بود ولی حالا لازم بود وضع دفاعی قصر تویللری که محل تشکیل جلسات شورای عالی انقلاب بود از هر لحاظ پیش بینی شود ژنرال بناپارت دفاع از کاخ را شخصا به عهده گرفت و از فاصله ی دور کاخ را محاصره ی سربازان خود قرار داد و در خیابان های اطراف کاخ رفت و امد را ممنوع کرد روی پلها مراقب گماشت و توپ ها را شدیدا تحت نظر گرفت در ان وضعیت او بیاد ان روزی افتاد که به خود گفته بود : اگر لویی شانزدهم می توانست با شلیک توپ جلوی مهاجمین را بگیرد احتیاجی به استفعا پیدا نمی کرد. ولی این بار عیب کار در این بود که توپها در پاریس نبودند بلکه لازم بود انها را از خارج شهر به داخل بیاورند هر کس ان روز ان چهل عراده توپ را تصرف می کرد فردا فرمانروای فرانسه می شد. حالا گفت و گو سر ان بود که کدام شخص مورد اطمینانی بود که شهامت داشته باشد توپها را به داخل پاریس بیاورد بالاخره پس از تعمق بسیار این قرعه بنام مورا فرزند یک می فروش اصابت کرد.
مورا پس از پنج سال خدمت در ارتش فرماندهی یک دسته سوار نظام را بعهده داشت امریه به او ابلاغ شده بود .
مورا به اتفاق نفراتش برای حرکت دادن توپها عزیمت کرد در راه او مانع پشت مانع وجود داشت ولی با وجود همه ان موانع موفق شد چهل عرده را سالم به پاریس برساند
سک ساعت پس از حرکت دادن توپها عده ای از شورشیان و مخالفین حکومت برای تصرف کردن توپ ها به قرارگاه رفته بودند ولی خیلی دیر شده بود چون مرغ های فولادین از قفس پریده بودند هنگامی که ساعت چهار بعد از ظهر فردای ان روز طوفان شورش اغاز شد همانطور که انتظار می رفت توپها وظیفه ی خود را به نحو احسن انجام دادند و دو ساعت پس از ان یعنی در ساعت شش باراس توانست برای اعضای شورای عالی انقلاب پیام بفرست و بگوید:
شورشیان در نهایت سرکوب شدند!
هفت روز بعد ژنرال بناپارت به عنوان سرفرماندهی ارتش داخلی فرانسه برگزیده شد پارلمان و شورای انقلاب رسما منحل شد و اداره ی حکومت جمهوری به دست یک هیئت مدیره ی پنج نفره سپرده شد در راس این عده پنج نفری باراس قرار گرفته بود همه جا در پاریس دهان به دهان می گشت که ژنرال بناپارت جمهوری را نجات داد.
یک ضیافت بی نظیر
در سالن پذیرایی کاخ مجلل اورارد بانکدار مشهور واقع در لورنسی ضیافت با شکوهی برپا بود قصر اورارد سابقا به خانواده قدیمی اورلئان ها تعلق داشت در حدود چند کیلومتر دور تر از پاریس قرار گرفته بود موضوعی که جشن به خاطر ان بر پا شده بود بسیار عجیب و باورنکردنی به نظر می رسید.
ترزیای زیبا یا مادام دوتالین لقب زن مشترک اعضای دولت و معشوقه علنی باراس به این جزئیات اکتفا نکرده بود و خودش را از ان پس در اختیار اورارد صاحب ان کاخ گذاشته بود شاید باور کردنی نباشد اگر گفته شود که ان مهمانی را اورارد تنها به خاطر همین موضع برپا کرده بود اورارد تصمیم گرفته بود به علت ان غنیمت بی نظیر میهمانی باشکوهی بدهد روی میز ابنوس مبتکاری شده ای که رومیزی گلدار بسیار قشنگی روی ان را پوشانده بود حوضی ظریف و ساخته شده از مرمر و لبریز از اب که چشم را خیره می کرد ساخته شده بود کف حوض خاک طلا پاشیده شده بود و در ان انواع و اقسام ماهی های رنگین به چشم می خورد درسه گوشه ی سالن مجللی که با اثاثیه و اشیا قیمتی و سلیقه ی بسیار عالی تزیین شده بود فواره های رنگین پونچ سرد شربت بهار نارنج و شیر بادام به هوا می افشاندند فضای سالن از رایحه عطر ملایمی اکنده بود سرویس های غذاخوری تماما از طلا و نقره بود و گیلاس ها از کریستالهای اصیل و گرانبها غذاهای روی میز عبارت بود از خرچنگهای مخصوص رودنیل پخته شده در شامپاینی و لیکور البالوی سوماترا، پرتقال اسپانیا و سایر میوهای خوش طعم و خوشرنگ جزایر اقانوس هند و صدها نوع غذا و مشروبات مختلف و بی نظیر دیگر طبیعی است که گلهای سرسبد این ضیافت همشهری باراس بودند ژوزفین و سایر مهمانان این گونه مجالس نیز طبعا حضور داشتند.فقط جای ژنرال بناپارت خالی به نظر می رسید علت غیبت او هم ان بود که فرمانده قوای داخلی به کارش بیش از هر چیز دیگر علاقمند بود ولی او با وجود زیادی کار ژوزفین را ولو یک دقیقه هم شده از خاطر نمی برد چه کسی حدس می زد ژنرال کوتاه قد یا ان گربه ی چکمه پوش در عرض چنان مدتی اندک با اینهمه ترقی کند؟ ایا گربه ی چکمه پوش اینده درخشانی در پیش نداشت؟ هیچ کس نمی دانست.
به هر صورت بناپارت حالا دیگر صاحب یک خانه یک کالسکه و چند اسب شده بود در چنین ایامی ژوزفین هنوز روابطش را با باراس قطع نکرده بود ولی ژوزفین خوب می دانست که نمی شد برای همیشه به باراس اطمینان داشت زیرا باراس همیشه و همه وقت معشوقه هایش را عوض می کرد و زوزفین ناچار می شد بخاطر پول این در و این در بزند از ان گذشته باراس در پول خرج کردن نیز چندان دست و دل باز نبود ولی ترزیا با وجود این که در کمال بی اعتنایی به باراس کشوی میزش را می کشید و هر قدر که دلش می خواست از ان جا پول بر می داشت باز بی میل نبود جای باراس را به بانکداری که بر سر چشمه ی پر از پولی نشسته باشد عوض کند در این حال لازم بود ژوزفین نیز از همکار خود تبعیت کند و در صدد پیدا کردن چنان لقمه ی چاق و چله ای بر اید ژوزفین از این که گربه چکمه پوش دوستش داشت و او را می پرستید خوب مطلع بود ولی قیافه ی گربه چگمه پوش از نظر ژوزفیت همیشه خنده اور و مضحک بود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#19
Posted: 17 Nov 2012 09:30
حقیقت و افسانه
انروز در مجلس ضیافت اورارد اندیشه ی بسیار عالی بخاطر ژوزفین خطور کرد تصمیم گرفت حاصل اندیشه اش را ازمایش کند و نتیجه مثبت و منفی بودن ازمایش را در انجام دادن تصمیم اش دخالت دهد او که مصمم بود فالی عجیب بگیرد به خود گفت: طعمه ای به درون حوض می اندازم اگر ماهی ها ان را خوردند به مقصودم خواهم رسید و اگر ان را نخوردند باید راه دیگر بیاندیشم ژوزفین مقداری نان بسکویت برداشت و به درون حوض مرمر ریخت مشاهده کرد به محض ریختن بسکوییت ها تمام ماهی ها به سوی طمعه هجوم اوردند و انها را بلعیدند فرمانده ی کل قوای داخلی حالا دیگر والی پاریس نیز شده بود او نظم و امنیت را عودت داده بود و موفق شده بود اسلحه های موجود نزد افراد غیر نظامی را جمع اوری کند او سرگزم رسیدیگی به بقایای همین امر بود که پسربچه ای چهارده ساله در حالی که شمشیری بسیار گران بها به دست داشت مقابل اتاق کارش از نگهبانان تقاضای شرفیابی به حضور ژنرال کرد
نگهبانی او را به درون اتاق راهنمایی کرد ژنرال سرش را بلند کرد و پس از مدتی برانداز کردن از او پرسید:
- چه می خواهی؟
پسرک گفت:
- همشهری ژنرال از شما خواهش می کنم شمشیر پدرم را به عنوان یک هدیه ناقابل از طرف ما بپذیرید
- پدرت کیست؟
- همشهری بو ارنه سرفرمانده سابق ارتش راین.
ژنرال گوش ها را تیز کرد مدتی قیافه کودک را محک زد و از چهره گشاده و باز طفل خوشش امد و پس از ان زن زیبایی را به خاطر اورد که صاحب گیسوان خرمایی بود دیدگانی رویا انگیز داشت صدایی خوش اهنگ و رفتاری که انسان را دیوانه می کرد ........
ژنرال پس از لحظه ای پرسید:
- دوست داری در اینده کجا مشغول به کار شوی؟
- در ارتش
- چه بشوی؟
-ژنرال
فرزند عزیزم پس شمشیر را نزد خودت نگه دار و مادرت را نزد من بفرست
ایا این امر طبیعی نبود که مادر بچه از فرصت مناسب استفاده کند و در حین نلاقات موضوع ثروت و ماترک مصادره شده شوهر اعدام شده اش را پیش بکشد و از ژنرال تقاضای مساعدت کند.
دزیره ه کلاری
ژنرال بیست و شش ساله در عرض چند ساعت نقشه ی جنگی علیه اتریش طرح ریزی کرد و ان نقشه ان بود که بسیار قابل و قاظع که روی پیروزی ان می شد از مدتها پیش حساب کرد ولی ژنرال ما با داشتن این استعداد شگرف در مورد زنان به کلی بی تجربه و بی استعداد بود کتاب عاشقانهی رنج های ودتر جوان را که بیست سال پیش از ان منتشر شده بود دوست داشت و اکثر اوقات انرا مطالعه می کرد و در جنگهای بعدی نیز همیشه ان کتاب را به همراه می برد و از ان گذشته رمان عاشقانه ی هلوئیز را که به صورتنامه های عاشقانه سی سال قبل از ان چاپ شده بود با کمال دقت قرائت کرده بود. خواندن ان کتابها و تاثیر ان جملات شیوا و شور انگیز ان ها را در قلب ان نظامی جوان به حد کافی موثر واقع شده بود او توانسته بود از مجموعه ان مطالعات و خواسته ها و افکار درونی خود ایده الی خیالی بیافریند و ان را همجا در میدان های جنگ نیز با خود داشته باشد او می دانست تا به ثروت نمی رسید دست دراز کردن به سوی ان ارزو بر او حرام است ژوزف برادر بزرگشدر مارسی با زن جوان و ثروتمندی کلاری عروسی کرده بود دریزه کلاری خواهر زن ژوزف با داشتن یک جهزیه 16000 فرانکی انتظار مرد خوشبختی را می کشید دریزه دختر زیبای اقای کلایری تاجر حریر فروش موقعی که شانزده سال بیشتر نداشت باژنرال بناپارت رو به رو شده بود. ناپلئون به دریزه تعلق خاطر داشت و دریزه نیز ناپلئون را می پرستید ناپلئون در پاریس نامه شورانگیز عاشقانه ای از دریزه دریافت کرده بود:
تو خوب می دانی تا چه اندازه دوستت دارم ولی ان چیزی را که من در قلبم احساس می کنمتو هرگز نمی توانی از زبانم بشنوی یا از نیش قلمم بیرون بکشی زیرا زبانم نارساتر و قلمم نالایق تر از ان چه است که بتواند در تشریح ان احساس بکوشد زندگی من تا هر جا که بخواهی به تو تعلق دارد ....قلب های ما دو نفر پیوندی ناگسستنی با هم دارد بطوریکه خیال جدا شدن ان دو را هیچ مغز سالم و ناسالمی نمی تواند به خود راه دهد برایم سوگند یاد کن من مدتها پیش چنین سوگندی را در یک شب بارانی برای تو یاد کرده بودم....
موقعی که ناپلئون برای رفتن به پاریس مارسی را ترک کرد و در پاریس روز هایاولیه خود را می گذراند دریزه مدالی رت که تارهای گیسوان خود بافته بود برای او به پاریس فرستاد.
ناپلئون این مدال را در جیب سمت چپ اونیفرم نظامی یعنی روی قلبش جای داده بود ولی از نظر برادر دریزه که به شغل پدر ادامه می داد و در مارسی مغازه بزرگ ابریشم فروشی داشت وجود یک بناپارت در فامیل انها کافی بود و از ان گذشته بلند پروازی ناپلئون در پاریس به جایی کشیده بود که دریزه کوچولو را دیگر ایده ال حقیقی خود نمی دانست ناپلئون در پاریس در ان شهر مشهور و در ان شهر زیبا به زبیایان دیگری برخورد کرده بود و در قلب خود امیال و تمنیات دیگری احساس می کرد و به همین جهت حتی جواب نامه های دریزه کوچولو و ناکام و با وفا را هم نمی داد.ولی قضا و قدر برای این معشوقه مطرود سرنوشت افسانه امیز دیگری در نظر گرفته بود.
او بعد ملکه سوئد شد و اخلاقش از اعقاب ناپلئون نیز زیادتر برکشورشان سلطنت می کرد ولی درا ن موقع دریزه معصوم بر بیوفایی معشوق سخت می گریست.
پس از مدتها ناپلئون نامه ای از یک زن دیگر دریافت کرد:
به ژنرال بناپارت
شما دیگر نمی ایید مگر مایل نیستید به خاطر دیدار معشوقه وفاداری که این همه شما را دوست دارد قدم رنجه کنید ؟ حق این نیست که شما در مورد کسی که قلبش را با عشق به قلب شما پیوند داده تا این اندازه سهل انگار باشید فردا ناهار را نزد من خواهید خورد خیلی دلم می خواد شما را یک بار دیگر ملاقات کنم و با شما اندکی حرف بزنم ایا نمی توانم تا حدودی کمک زندگی شما باشم؟ شب بخیر دوست من شما را در اغوش می کشم
بیوه بو ارنه
یک خانه عجیب
ژوزفین از موقعه ی که مورد توجه باراس قرار گرفته بود خانه بزرگی در اختیار داشت خانه ای که در باغ ساکت و شاعرانه ای قرار گرفته بود این خانه در حقیقت به همسر تالماهنرپیشه تاتر که چندی پیش از شوهرش طلاق گرفته بود تعلق داشت و همه می دانستند علت اصیلی این صلاق ماجرای ننگینی بود که زن تالما دز ان خانه دور از چشم شوهرش می افرینید سالن کوچکی در طبقه اول وجود داشت اتاق غدذا خوری محسوب می شد یک میز گرد تهیه شده از چوب پرارزش مها گونی و چهار صندلی سیاهرنک با نشیمنهای تهیه شده از یال اسب های بطرزی و با سلیقه در اتاق قرار گرفته بود بر دیوار ناپلوهای نقره ای که بینشان تابلوی معروف فضیلت در اغوش عدالت دیدنی تر و مشهور تر از همه بود که به دیوار اویخته شده بود میزهای کوچکی با صفحات مرمرین و میخهای مطلا در گوشه و کنار اتاق به چشم می خورد محتویات دو قفس ساخته شده از بلور ثروت سرشاری را نشان می داد که در مجموعه ظروف بدل نقره ای بود سرویس چایخوری، خانم خانه، یک اشپز، یک مستخدمه، یک سورچی در استخدام داشت باراس نیز یک کالسکه چند اسبه برایش تهیه کرده بود خانم خانه از چند ماه پیش نتوانسته بود حقوق اشپز، کلفت و کالسکه پی را بپردازد در واقع به انا مبالغی بدهکار بود....
ژنرا درباره ی زندگی ژوزفین نزد خود می اندیشید:
یک خانه ی بزرگ و یک فامیل غنی و ثروتمند
ولی بناپارت خبر نداشت که همه ی ان تجملات ظاهری و ان ظروف نقره سرویسهای بدلی بودند و ژوزفین انها را با چند قطعه دیگر از ظروف چینی ان هم فقط موقعی که مهمان داشت روی میز می گذاشت و گرنه در غیر لحطات مهمانداری زندگی فوق العاده محقرانه ای را می گذراند....
ژنزال در ان خانمه با اشخاص فراوانی از طبقه اشراف و نجبای قدیم برخورد کرده بود و نزد خود اندیشده بود که کدبانوی خانه باید از نجبتی اصیل و درباریان ممتاز باشد که در سیاست و اجتماع نقش بزرگی را بازی می کنند ژنرال جوان روی همین فکر روزی به ژوزفین گفته بود:
- خوب اندکی ارورسای برایم تعریف کنید.
ژوزفین نیز از شکوه و جلال ورسای و عظمت و حشمت سلسله
بوربون داستان ها گقت و به قدری ماهرانه حرف زد که ژنرال تصور می کرد او در ان جا متولد شده است اما حقیقت این بود که اصلا به انجا راهش نداده بودند ولی ژورفین بحد زیادی استعداد دروغ گفتن داشت
ژنرال اهنگ سحر امیز او را می شنوید رفتار و حرکات مناسب او را می دید و به معنای واقعی برق چشمهای او را واقف می شد در چنین شرایطی چگونه می توان انتظار داشت که فرصتی برای سبک و سنگین کردن راست و دروغ ژوزفین به ژنرال داده می شد
ژنرال اصلا حساب نمی کرد که ژوزفین شش سال از او مسن تر است در ان دوره رسم براین بود که مردها زنهایی ا که از سی به بالا داشتند برای همیشه از یاد می بردند ژانرال در ان زمان بیست و هفت سال داشت و ژوزفین زنی سی و سه ساله بود.
شبی پس از تمام یک شب نشینی در منزل باراس ژنرال او را با کالسکه اش به منزل رساند و بعد از ان کالسکه و کالسکه پی بی سرنشین از منزل ژوزفین مراجعت کرد و فردای ان روز پیک مخصوص ژنرال نامه ای برای ژوزفین برد:
من در رویای تو به سر می روم شبی زیبایی که با تو گذشت هنوز مرا سرگردان نگهداشته است
شیرین من، ژوزفین بی نظیر من، از من چه خاطره ای در تو باقی مانده ؟تا سه ساعت دیگر به سوی تو میایم تا فرا رسیدن یک عشق سوزان را نثارت کنم ولی از تو هیچ انتظاری ندارم زیرا بدون اغراق در کنار تو بودن خون را در عروق من به جوش می اورد
چنین جملات لطیف و سکر انگیزیرا ژوزفین از دهان هیچ کس نشنیده بود و در نامه ی هیچ فردی ناخوانده بود شوهرش چه نوع نامه ای برایش فرستاده بود ؟ ایا نامه های او جز مشتی کلمات بی روح، بی تحریک، بی هیجان، بدون امید، پر تهدید و تحقیر محتوی چیز دیگری بود؟
با مردی چون بارس زندگی کرده بوئد و از زندگی با او نیز لذت برده بود ولی یک زندگی عاشقانه چیز دیگر و افسون دیگری بود باراس هم با همه تجربیاتش سخنی از عشق در گوشش زمزمه نکرده بود ژوزفین پس از خواندن نامه سر کوچکش را تکان داد و به خود گفت:
این گربه ی چکمه پوش پسر مضحکی است و شاید هم یک همسر خوب.
یک سوال و سه جواب
ایا ژنرال حقیقتا همسر خوبی بود؟ ژوزفین می دانست که از این به بعد حق نخواهد داشت گرد کوچکترین انحرافی بگردد زیرا در این صورت انحراف برای جبران ان به ان به حد کافی زیبایی و جوانی نداشت لازم بود در ان گام مصممانه ای که قصد برداشتن را داشت همه جوانب کار را در نظر می گرفت لذا به ملاقات ترزیا که از سوی باراس به ادوارد بانکار تحویل داده شده بود شتافت
ترزیا خیلی خیلی جوان تر از ژوزفین بود و زندگی را نیز خیلی بهتر از ژوزفین می شناخت ژوزفین به ترزیا گفت:
- او قصد دارد با من ازدواج کند عقیده ی تو در این مورد چیست؟
ترزیا پرسید:
- منظورت همین ملخی است که از جزیره ی کرس به فرانسه پرواز کرده است؟حقیقت این است که وقتی انسان چشمش به او میوفتد وحشت و هراسی در قلب خویش احساس می کند ولی به عقیده ی من استعداد فراوانی دارد حتی می توانم بگویم یک نابغه است محققا شنیده ای که او فرمانده ی قشونی که عازم جبه ی جنگ است خواهد شد اگر در این جنگ پیروز شود مرد نامدار و بزرگی خواهد شد و اگر شکست بخورد باید یکلی فراموشش کرد اصلا او چرا قصد ازدواج دارد؟
- قطعا خواهی خندید ترزیا عاشق من شده است
- اخ خدای من پس چرا معطلی ؟ تا مدتی او را به بازی بگیر و خوشحالش کن شاید کارها رو به راه شود و اگر زندگی با او موافق میلت نبود یکی را که بریز گیوتین فرستادی فرستادن دومی و سومی هم مانعی ندارد در اینباره ما زنها هیچگونه قانون شرع یا عرفی که ممانعتی از این کار بکند نداریم
پس از ملاقات با ترزیا ژوزفین نزد دکتر زاژید مشاور حقوقی خود رفت و جریان را به او گفت حقوقدان مزبور سئوال کرد:
- ایا ثروتمند است؟
-فقط حقوق و مزایای افسری دارد
- خوب پس ثروتی ندارد سنش چقدر است؟
- اختلاف سن بینمان چندان زیاد نیست ولی هنوز نگفته چند سال دارد
-شما مایلید با صاحبمنصب جوانی که در هفت اسمان یک ستاره ندارد عروسی کتید ؟ اگر او از قوای دشمن شکست بخورد شما مجبور می شوید بیچاره و بی پناه در گوشه ای بنشینید درحالیکه چنین موضوعی را شما یکبار پیش از این هم تجربه کرده اید ........وظیفه و حرفه ام ایجاب می کند به شما یاداوری کنم کاری به کار ژنرال نداشته باشید.
اصلا به جای او شخص دیگری را انتخاب کنید زنی مثل شما می تواند مردی را که اقلا ثروتی داشته باشد برای خود در نظر بگیرد!
- اگر راستش را بخواهید دوستم دارد و یقیننا عاشق من است یقیننا باور نمی کنید
- از این کار چه نفعی عایدتان می شود ؟ عشق که عنصر کیمیا گری نیست
شاعتی بعد ژوزفین در کاخ لو کزامبورک به اتاق باراس قدم گذاشت به محض قرار گرفتن رو به روی باراس گفت:
- پل از تو یک خواهش دارم.
باراس با مهربانی جواب داد:
- می دانی که چیزی را از تو مضلیفه ندارم
باراس در همان حال در دل گفت: ولی اگر پول بخواهد نخواهم داد این ژوزفین اشتهای زیادی برای پول دارد
اما ژوزفین برای گرفتن پول نرفته بود بدین جهت گفت:
- پل دلم می خواهد راست و پوست کنده به من بگویی ایا اینده ی بناپارت درخشان است؟
باراس مبهوتانه پرسید:
- از چه نظر فهمیدن این موضوع برای تو جالب است؟
- اخر قصد دارد با من عروسی کند
باراس مدتی فکر کرد به دست اوردن یک معشوقه اسان بود ولی از دست دادنش ناگوار و مشکل اندیشید : ژوزفین زن بسیار دوست داشتنی و خونگرمی است ولی چه فایذده از لحاظ پول سیری ناپذیر است تا ابد به پول احتیاج دارد چه پیش امدی بهتر از اینکه ژوزفین ان پول را از جای دیگری به دست اورد؟
باراس با چهره ی خندان گفت:
-فکر بسیار خوب و پسندیده ای است اگر هنوز هم به عشق تو وفادار مانده است به او جواب مثبت بده!
- ایا حقیقت دارد که فرماندهی ارتش ایتالیا به او واگذار می شود؟
- از غیر ممکن گذشته است ممکنست ولی فقط می خواهم یک چیز را از تو بپرسم اصلا به چه منظور او را پسندیده ای و می خواهی زنش بشوی ؟
- برای اینکه....برای اینکه به من دیوانه وار عشق می ورزد
باراس گفت:
- اوه موضوع درهم شد....... در این مورد تصمیم خواهم گرفت که فرماندهی ارتش مزبور حتما به او داده شود در چنین وضعی او ناچار است بی درنگ به جبهه عزیمت کند و تو مجددا مثل پیش دور از او و تنها خواهی ماند
از این حرف هر دو نفر خندیدند ولی باراس در موقع خداحافظی به ژوزفین گفت:
- اگر شانس از در نرود اینده ی بسیار درخشانی دارد ولی در ضمن تو حق نداری مرا فراموش کنی من یکی از شهود عقد تو خواهم بود و انوقت ما در روزهای اینده نیز می توانیم با هم بسازیم به شنیدن این خرف ژوزفین تبسم مشهورش را به لب اورد
ولی در عوض شخصی هم وجود داشت که هبه محض شنیدن خبر ازدواج ناپلئون با بیوه بو ارنه به سخن نگوشود این شخص ژوزف بناپارت برادر بزرگ ناپلئون بود او پس از شنیدن این خبر فاصله ی مارسی- پاریس را به شدت پیومود زیرا او خوب می دانست که ژوزفین چگونه زنی است و حالش چه قرار است او که برادر بزرگ تر بود وظیفه داشت چشم های بسته ی ناپلئون را نصایح خود باز کند
ژوزف پس از ورود به پاریس فورا به ملاقات ناپلئون شتافت و با عصبانیت به او گفت:-تو نباید با این پیرزن ازدواج کنی.
-سنش آنقدر ها زیاد نیست؟
-حداقل شش سال از تو بزرگتر است.
-در عوض چون میوه رسیده ای شیرین و خوشمزه است.
-ولی نه برای همیشه!یقین دارم که بزودی این شیرینی دلت را خواهد زد.
-بهرحال من برای همیشه او را دوست خواهم داشت.
ژوزف بناپارت یک سال از برادرش ناپلئون بزرگتر بود.در ابتدا وکالت می کرد ولی بعد افسر ارتش و سپس عضو کابینه جنگ و شخص مورد اعتماد حکومت انقلاب شد.او مطمئن بود که برادرش با آن ازدواج نامناسب تیشه به ریشه خود می زد و آینده اش را دستی دستی تباه می کرد.ولی ضمنأ می دید که ناپلئون وسیله ژوزفین مسحور و مجذوب شده بود. او از تمام بازی هایی که پشت پرده حکومت انقلاب جریان داشت با اطلاع می شد و از تمام ننگ ها و فجایع آگاه بود، به همان دلیل هم همه را برای برادرش ناپلئون مو به مو تعریف و تشریح می کرد.گذشته ی ژوزفین،خصوصیات روحی،جسمی و اخلاقی او را چون ورق های کتابی مصور مقابل دیدگان ناپلئون گشود. تنها ژوزف نبود که از آن موضوعات با خبر بود...تمام اهالی پاریس از کم و کیف قضایا با خبر بودند.ژوزف در عین نا امیدی نام تمام مردان مشهور و غیر مشهوری را که ژوزفین در گذشته با ایشان رابطه برقرار کرده بود به زبان آورد و گفت:
-ژوزفین با "بو آرنه" آن مرد درشت اندامی که شانه های عضیمی دارد و در پاریس تجارت نیشکر می کند رابطه داشت. می فهمی آقای عاشق!وفورتونه،نگ مورد علاقه ژوزفین را هم همین مرد به او هدیه کرده است او از "رئال" دبیر اول شورای انقلاب که به او لقب "حیوان قشنگ و دوست داشتنی" داده بود، همشهری تالین و ژنرال "هوش" و اصطبلبان هلندیش گرفته تا باراس... و غیره و غیره هیچکس را بی نصیب نگذاشته است و حالا وقتیکه همه از او سیر شده اند تو قصد داری با او ازدواج کنی؟با این زن هرزه؟
از شنیدن این حرف ها رنگ ناپلئون سخت پرید، نزدیک بود خشم وحشیانه ای دامنگیرش شود ولی بالاخره خودداری کرد و پاسخ داد:
-خواهش می کنم مرا تنها بگذار!
در حالی که صدایش می لرزید و می غرید افزود:
-با وجود این حرف ها من با ژوزفین ازدواج خواهم کرد.
ناپلئون،ژوزفین را می پرستید.قادر نبود بدون ژوزفین زندگی کند.ناپلئون ژوزفین را با تمام خصوصیات و بدنامی هایش دوست داشت.ژوزفین قبل از آن چه بود و چه کرده بود به او مربوط نبود، هرچه بود و هرچه کرده بود در نظرش علی السویه و بی اثر بود. او به خود نوید می داد:
-شاید همه این گفته ها دروغ باشند و ژوزفین پاک تر و ناآلوده تر از آن باشد که به او نسبت می دهند. تازی چیز هایی که ژوزف گفت اگر هم راست باشند عمومأ در سایه تیره گذشته ها محو شده اند. عجالتأ تنها چیزی که مهم است این است که ژوزفین به من تعلق دارد آن هم تنها به من.
بنای با عظمت کوچه "دانتن" سابقأ به نجیب زاده ای تعلق داشت که وزیر دربار لویی شانزدهم بود و با وجودی که پس از انقلاب اموالش از طرف حکومت انقلابی مصادره شده بود خودش ریاست شهرداری یکی از ایالات فرانسه را به عهده داشت.
سالن بسيار زيبا و مجلل طبقه اول نمودار برجسته اي از سبك معماري قرن هجدهم بود. بر در و ديواره هاي سالن تصاوير باارزشي از خدايان و الهه هاي اساطير قديمي نقاشي شده بود. بالاي در و بر صفحه ي سقف اتاق زئوس خداي خدايان و پاريس شاهزاده ترويا در حال ربودن اروپا و هلنا ديده مي شدند.
بر زواياي اتاق آيينه هايي كه با گلهاي مصنوعي تزيين شده بود شكوه و تصاوير زيبا را منعكس مي كرد.
اكنون در آن وقت شب در پرتو لرزان چند شمع آقاي شهردار كه روي صندلي دسته دارش در پشت ميز تحرير چرت مي زد قيافه اي تماشايي داشت.
در آن اتاق، كنار باراس مرد عياش و حسابگر و همچنين همشهري تالين ساقط كننده ي روبسپير ديكتاتور انقلابي ديده مي شد.
آن دو نه تنها پهلوي يكديگر نشسته بودند بلكه در بخشيدن ترزيا به بانكدار مشهور هماهنگي و يگانگي جالب توجهي نشان داده بودند. ژوزفين دوست ترزيا نيز كه در ابتدا با آن دو ارتباط صميمانه اي داشت و بعدا به خاطر ازدواج با ناپلئون پاي خود را اندكي كنار كشيده بود در آنجا ديده مي شد. اوتالين و باراس را به عنوان شهود به مجلس عقد خود دعوت كرده بود.
ژوزفين پاهايش را در مقابل شعله هاي خوشرنگ آتش بخاري گرم مي كرد. پالتوي مخمل سبز بسيار قشنگي اندام متناسبش را در بر گرفته بود و سربند زيبايي كه يك پر رنگين بر آن نصب شده بود، گيسوان بلوطي رنگش را پوشانده بود. پوست گونه هاي ژوزفين چنان رنگي داشت كه به نظر مي رسيد هلنا از آغوش پاريس گريخته و در قالب انساني جاندار كنار بخاري روي صندلي نزول اجلال كرده است.
شايد مي شد گفت هلنا و اروپا و لدا هيچكدام زيبايي ژوزفين را كه در گوشه ي يكي از جزاير گرمسيري اقيانوسها پا به جهان گذاشته بود نداشتند.
آن چهار نفر در انتظار ژنرال به سر مي بردند. از خيابان تاريك كه سكوت عميقي برا آن حكمفرما بود صداي هيچ جنبنده اي به گوش نمي رسيد. هر كالسكه اي كه از خيابان مي گذشت آنها مي گفتند:
«اين ديگر حتما خود اوست.»
ولي با عبور كالسكه از مقابل خانه و آهنگ فرود آمدن شلاق بر گرده ي اسبها انتظار از نو شروع مي شد. ساعت روي بخاري ديواري گذشت ساعتهاي كسل كننده را نشان مي داد. آن چهار نفر انتظار مي كشيدند ولي انتظاري بيهوده، ظاهرا ژنرال قصد آمدن نداشت. ژوزفين به خود مي گفت: «آيا بالاخره خواهد آمد يا اصلا از آمدن منصرف شده است؟»
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#20
Posted: 17 Nov 2012 09:31
مجلس عقد عجيب
بالاخره صداي پايي از پله هاي منزل و آهنگ كشيده شدن مهميزهايي بر روي سنگهاي پله به گوش رسيد. پس ژنرال منصرف نشده بود و علت تاخيرش گرفتاري زياد و اشتغال كار اداري بود.
ژنرال ناپلئون بناپارت كه به سما سرفرماندهي ارتش فرانسته و ايتاليا انتخاب شده بود حالا ديگر شب و روز مشغول بحث و مشاوره درباره ي نقشه هايي بود كه مي خواست با اجراي آنها امپراتوري مقتدر اتريش را به زانو در آورد.
برنامه ي ژنرال به اين صورت تنظيم شده بود كه آن شب عروسي مي كرد و فردا به ديدار اوژن و اورتانس و نادختريش مي رفت و پس فردا صبح زود عازم جبهه ي جنگ مي شد.
در باز شد. ژنرال به اتفاق آجودانش «لسومارو» پا به اتاق گذاشت و پس از افكندن نگاهي به اطراف مستقيما به سوي مرد خواب آلود رفت و شانه هايش را به شدت تكان داد و گفت:
_ آقاي شهردار بلند شو! تا جايي كه مقدور است خطبه ي عقد را زود و تند قرائت كن.
عقدنامه به تاريخ نهم مارس 1796 در پرتو لرزان شمعها ابتدا از طرف ناپلئون و ژوزفين و شهردار و آنگا به وسيله شهود امضا شد. در آن شب ژوزفين اقلا ده سال جوان تر نشان مي داد زيرا موفق شده بود يك تاريخ تولد جعلي را در عقدنامه اش به آقاي شهردار بقبولاند. ناپلئون نيز سنش را بيشتر از آنچه بود در عقدنامه قيد كرد.
ژوزفين در مقابل سوال آقاي شهردار كه پرسيد:
_ محل تولدتان؟
به صراحت پاسخ داد:
-پاريس.
ناپلئون نيز همين كار را كرد.زيرا در آن عصر زادگاه ناپلئون جزيره كرس هنوز تحت انقياد حكومت ((جنوا))بود و در آن زمان حكومت جنوا از مخالفين سر سخت كشور فرانسه به شمار مي رفت واگر ناپلئون زادگاه حقيقي اش را افشا مي كرد از نظر همه يك دشمن واقعي فرانسه به حساب مي آمد.لومارو آجودان ناپلئون نيز به عنوان شاهد بناپارت سنش را زياد تر از آنچه كه بودذكر كرد زيرا در غير اين صورت با سن كمي كه داشت نمي توانست شرايط كامل يك شاهد عقد را دارا باشد.
ژوزفين گفت كه ((اموال فراواني داشته و چندي پيش همه را به پول نزديك كرده و اكنون پولها را نزد كسي به امانت سپرده است....))ولي برعكس او ژنرال اعتراف كرد كه به جز اونيفورم سربازي وحقوق سرفرماندهي جبهه ي جنگ ثروت وعايد ديگري ندارد.
آقاي شهردار عقدنامه را با عجله تا پائين قرائت كرد اما هيچكس به قرائت او گوش نداشت و فقط به آخرين سوال او دو صداي عجولانه جواب مثبت ((آري)) دادند.زير عقدنامه نيز با سرعت امضا شد و بعد همه از منزل خارج شدندو به سوي كالسكه هايشان راه افتادند و در مقابل كالسكه ها دست يكديگر را فشردند و از هم خداحافظي كردند و هر كالسكه راهي مقصدي شد.
عروس و داماد به خانه ژوزفين وارد شدند.ژوزفين راضي و ناپلئون خوشبخت بود.هر دو در خانه تنها بودند زيرا ژوزفين اوژن و اورتانس را به محل ديگري فرستاده بود.البته موجود ديگري در خانه بود كه با عدم رضايت و سرو صداي زياد از ناپلئون استقبال كرد.اين موجود فورتونه سگ مورد علاقه ژوزفين بود.
سگ متعصب كه حاضر نبود شخص ديگري را در كنار خانمش ببيند پاي ناپلئون را چنان گاز گرفت كه جراحت آن تا چند روز بعد نيز باقي ماند.
زندگي ژوزفين روح وتنوع ديگري به خود گرفته بود و آن آغاز داستاني بود براي باراس.
....از اين مرد مي ترسم....
شب عروسي به صبح رسيد.با آغاز روز ناپلئون سوار كالسكه اش شد و به ملاقات بچه ها رفت.اوژن در مدرسه شبانه روزي واقع در سن ژرمن و اورتانس در پانسيون مادام كامپان واقع در كوچه پورسي مشغول تحصيل بودند.پانسيون مادام كامپان كه مخصوص دختران جوان بود قبل از آن به ((روآن))يكي از اشراف زادگان قديمي فرانسه تعلق داشت.
مادام كامپان متصدي پانسيون نديمه و مستخدمه مخصوص ملكه ماري آنتوانت بود و به اتفاق او نيز از پاريس فرار كرده بود و بسيار جاي تعجب بود كه سرش زير تيغه گيوتين نرفته بود.مادام كامپان در عصر جديد آداب و مراسم معاشرت قديمي را به اورتانس جوان تعليم مي داد.
اوژن كه حالا پانزده سال داشت ژنرال را از روزي كه با شمشير پدرش به ملاقات او رفته بود مي شناخت و اورتانس دوازده ساله نيز ژنرال را قبل از آن ديده بود زيرا در يكي از ضيافتهاي باراس كه ژوزفين اورتانس را نيز همراه برده بودسر ميز غذا اورتانس بين مادرش و آن ژنرال لاغر و كوتاه قد جاي گرفته بود وژنرال را در آن شب مردي ترس آور يافته بود.
چند روز قبل از آن كه ژوزفين به ملاقات بچه ها برود اورتانس ر كلاس درس ناگهان شروع به گريه كرده بود و در جواب اين سئوال كه چرا گريه مي كند هق هق كنان گفته بود:
-مامان با ژنرال بناپارت عروسي كرده است.من از اين مرد مي ترسم حتما او نسبت به من واوژن بدرفتاري خواهد كرد.
ولي حالا كه ناپلئون به پانسيون مادام كامپان آمده بود و از كلاسي به كلاس ديگر مي رفت بچه ها كه ترس اورتانس به آنها هم رخنه كرده بود در حاليكه مي لرزيدند به سئوالات ژنرال جوابهاي مختصر مي دادند.اما در عوض ژنرال بسيار مهربان بود و با خنده سر به سر همه مي گذاشت.
او به مادام كامپان گفت:
-بايد كارولين خواهر كوچكم را نزد شما بفرستم چون اصلاچيزي سرش نمي شود.شما بايد او را مثل اورتانس دختري فهميده و عاقل تربيت كنيد.
ژنرال سپس با مهرباني لاله گوش اورتانس را فشرد.
چه كسي مي توانست آنروز در آينده اي نزديك بازي سرنوشت را پيشگويي كند وبگويد اوژن آن پسرك زيبا وليعهد ايتاليا و جزء بزرگترين شاهزادگان فرانسه مي شود و از پدرزنش پادشاه ((بايرن))سرزمين وسيعي را به مبلغ پنج ميليون فرانك خريداري مي كند وبه نام ((شاهزاده ليشتن برك))ملقب خواهد شد؟
چه كسي مي توانست پيش بيني كند كه اورتانس روزي زن برادر ناپدريش مي شود و تاج ملكه هلند را بر سر خواهد گذاشت؟
چه كسي مي توانست پيشگويي كند كه وقتي اورتانس صاحب پسري بشود دهانهاي فضول شايع خواهند كرد پدر بچه ناپلئون است نه شوهر اورتانس؟
چه كسي مي توانست فكرش را بكند كه پسر ديگر اورتانس بعدها به نام ناپلئون سوم از پله هاي تخت سلطنت فرانسه بالا خواهد رفت و بازهم مردم زمزمه خواهند كرد كه پدر او يك دريا سالار هلندي است نه برادر ناپلئون و حقيقت هم جز آن نخواهد بود!
يك نامه ياس انگيز
ژنرال بناپارتفقط دو شب در منزل زنش خوابيد و صبح روز سوم يك كالسكه مسافرتي كه مملو از چمدانهاي سنگين و نقشه هاي جنگي و جغرافيايي بودمقابل منزل توقف كرد.
بناپارت با ژوزفين خداحافظي كرد.از پله كالسكه بالا رفت.كالسكه در حاليكه ژوزفين دستمال سفدش را تكان مي داد به راه افتاد.
سه هفته بعد قلم ژنرال خط ناخواناي او را به روي صفحه كاغذ بدين مضمون تحرير كرد:
((از همشهري بناپارت به همشهري بوآرنه:
پاريس كوچه سانتراين نمره 6.
در اين مدت هرگز شبي را بدون آنكه دقايقش را به تو فكر نكرده باشم به صبح نرسانده و هرگز روزي را كه براي يك دقيقه تو را فراموش كرده باشم بياد ندارم.
هرگز تا بشهرت و افتخاري كه مرا از روح و جانم دور كرده است لعنت نفرستم يك جرعه قهوه از گلويم پايين نمي رود.در بحران اشتغال به كار يا در قلب سپاهيانم و يا موقع بازرسي اردو فقط و فقط ياد ژوزفين است كه مي تواند هيجاني در قلبم ايجاد كند و مي كند با همه تلاطمي كه اين طوفان احساسات در قلب من به پا كرده است باز تو در آخرين نامه ات به من ((شما))خطاب كرده بودي.شما...آخ!تو اي ژوزفين خوب چگونه توانستي چنين كلمه بدي را در نامه ات بگنجاني؟!چقدر نامه ات سرد بود؟چقدر نامه ات بي روح بود؟از آن گذشته فاصله بين بيست و سوم تا بيست و ششم چهار روز است و تو در عرض اين چهار روز چه كار مهم تري داشتي كه نتوانستي اقلا چند كلمه به شوهرت بنويسي؟شما...شما...بازهم شما....آخ!هيچ مي داني در چهار روز اخير به من چه گذشته است؟سلامت باشي اي زن اي خوشبختي اي اميد و روح زندگي من.من از تو فقط تمناي يك عشق ابدي ويك وفاي جاوداني ندارم....بلكه من....حقيقت وصميميت و توجه به رعايت اعمالت را از تو انتظار دارم.
يادت هست روزي به من گفته بودي((تو را كمتر دوست دارم))؟اگر روزي بدانم اين جمله راست است و تو آنرا از ته قلب بر زبان آورده بودي آنروز روز آخر عشق و زندگي من خواهد بود ژوزفين!ژوزفين به خاطر داري كه روزي با تو از چه سخن گفته بودم؟
گفتم:طبيعت به من روحي قوي و مصمم عطا كرده است وآيا تو مي پذيري كه هميشه اين روح را دوست داشته باشي؟ولي تو جواب را به سكوت برگزار كردي معذرت مي خواهم روح زندگي من...روح و جسم من از فشار يك مشت تصورات درهم و برهم خرد ونابود شده است.))
ناپلئون پس از امضاي نامه قادر نبود از گفتگوي با معشوقه دل بكند بدين جهت مجددا خبر زير را به نامه اضافه كرد.
((سوار نظام من بزودي دست به حمله دامنه داري خواهد زد همه سربازانم چنان به من علاقه وايمان دارند كه در وصف نمي گنجد.فقط تو هستي كه مرا رنج مي دهي.آري تنها تو اي رنج وشفقت زندگي من.بوسه اي براي فرزندان تو كه اصلا چيزي از آنها براي من نمي نويسي زيرا در آنصورت مي ترسي مجبور شوي چندسطر بيشتر به نامه ي مختصرت اضافه كني.))
نامه ي سراسر شكوه
ناپلئون فقط نامه هاي كوتاه و مختصر ژوزفين را دريافت نمي كرد بلكه در ميان نامه هايش روزي هم نامه اي سراپا غصه از دزيره كوچولو و با وفا كه هنوز در انتظار بناپارت به سر مي برد به دستش رسيد.در آن نامه خواند:
((....شما عروسي كرده ايد تا دزره بيچاره ديگر اجازه نداشته باشد شما را دوست بدارد وبه شما فكر كند؟اكنون تنها موقعي است كه براي خودم آرزوي مرگ دارم.از لحظه اي كه فهميدم ديگر قادر نيستيد و نمي توانيد به من تعلق داشته باشيد زندگي برايم جز شكنجه جانگدازي بيش نيست...شما عروسي كرده ايد؟قدرت ندارم قبول چنين حقيقت مسموم كننده اي را به خود تحميل كنم.
((ازدواج شما تمام اميد وسعادت مرا نابود كرده است.هيچگاه نمي توانم تصور كنم كه من بشخص ديگري غير از شما تعلق داشته باشم...
((شما مرا بدبخت كرديد ومن براي بخشيدن گناه شما بيش از حد ضعيف هستم.در اين ازدواج آرزوي خوشبختي و كاميابي شمارا در دل مي پرورم و مايلم زني را كه برگزيده ايد و همان برگزيدن باعث شد مرا فراموش كنيد همانگونه كه من قصد سعادت كردن شما را داشتم خوشبختتان كند.ولي تقاضا دارم در اوج خوشبختي تان نيز دزيره ي بدبخت را فراموش نكنيد...دزيره!))
ناپلئون به خاطر زني كه او را دوست نداشت از دختري كه از صميم قلب او را مي پرستيد گذشته بود.بناپارت بعدها فهميد كه براي آن انتخاب غلط مجبور شد چه كفاره سنگيني بدهد.
ژوزفين به خود مي گفت(چه خوب كه او از من دور است و من مي توانم مثل پيش زندگي را با آزادي كامل ادامه دهم.))
هر هفته پست جنوب چند نامه ي پرسوز و گداز ژنرال را به همراه مي آورد.ولي ژوزفين فقط به نگاهي سرسري اكتفا مي كرد وميلي براي درك آن احساس نمي كرد.ژنرال در هر فرصتي كه به دستش مي آمد مقدار قابل ملاحظه اي پول براي ژوزفين به پاريس مي فرستاد و از نظر ژوزفين اين كار تنها عمل پسنديده يك مرد بود زيرا به آن پول احتياج بسيار داشت.ولي هرگز به ناراحتي شديدي كه از ننوشتن نامه به بناپارت دست مي داد توجهي نمي كرد.
از نظر او ننوشتن نامه عمل زشتي نبود.او مردي را شريك زندگي خود كرده بود كه نسبت به او ذره اي علاقه احساس نمي كرد هميشه از خودش مي پرسيد(آيا راست است كه من با اين صاحب منصب كوتوله اهل كرس يا بهتر بگويم با اين گربه چكمه پوش ازدواج كرده ام؟))
به هر صورت باراس همانطور كه به ژوزفين قول داده بود براي ارتقاء مقام ناپلئون كمك مي كرد.زيرا باراس بين پنج نفري كه بر فرانسه حكومت مي كردند عاقلترين آنها بود.چهار نفر ديگه از اين كه باراس ژنرال بناپارت را به واليگري پاريس و سرفرماندهي ارتش فرانسه در جبهه ي جنگ انتخاب كرده بود سخت ناراضي به نظر مي رسيدند.باراس خودش را درهمه كاري داخل مي كرد و در مورد هر كاري بدون اينكه با كسي مشورت كند راسا تصميم مي گرفت و دست به عمل مي زد.
قبل از آن گردانهاي فرانسوي كه ارتش ايتاليا را تشكيل داده بودند در وضع و موقعيت رقت باري بسر مي بردند وسربازها از لحاظ لباس و پوتين در مضيقه بودند.بيشتر اوقات بايد گرسنگي را تحمل مي كردند.در تمام رسته هاي توپخانه در مجموع بيست و چهار عراده توپ موجود بود.از سوار نظام كه اصلا نمي شد صحبت كرد زيرا اسبها از فرط گرسنگي مي مردند و اسبهايي كه نيز باقي مي ماندند بدون علوفه كافي ناچار بايد كارهاي طاقت فرسا را اجام بدهند.
ناپلئون مجبور بود با چنين ارتش قشون پيه مونت را كه با اسلحه ي پروسيها مجهز بود وتربيت نظامي پروسي داشت و ارتش امپراتوري اتريش را درهم بكوبد.
ژنرال بناپارت كه بيست وهفت سال بيشتر نداشت تا آنموقع سرفرماندهي هيچ ارتشي را بعهده نگرفته بود.ژوزفين به خود مي گفت(مگر خوشبختي و بدبختي قبلا ورودش را خبر مي دهد؟شوهر دومم نيز مثل شوهر اولم نظامي است.آيا بهتر نبود به حرف وكيل مشاورم گوش مي دادم و وقتم را صرف به دام انداختن يك بانكدار يا تاجر سرمايه دار مي كردم؟))
ژوزفين فقط براي اين كه اسما شوهر داشته باشد به زندگي با ژنرال بناپارت موافقت كرده بود.او نمي خواست رابطه اش را با باراس و ديگران قطع كند.حتي كوشش مي كرد تا دوستان جديدتر وپولدارتري نيز به چنگ بياورد.
هنوز هم تبسم ژوزفين مي توانست جلب نظر كند.هنوز هم صدايش نشاط انگيز بود.هنوز هم حركات و رفتارش اغوا كننده بود.
نه او نمي بايد اين همه مزايا را عاطل و باطل مي گذاشت.بايد تا مي توانست از آنها به نفع جيبش استفاده مي كرد.
ژوزفين با عجله مستخدمه اي را كه به حد كافي محرم بود صدا كرد وگفت:
-زودباش!زود زود!بايد امشب به مجلس رقص لوسون بروم.بايد امشب چشم ها را خيره كنم.به كالسكه چي دستور بده اسبها را حاضر نگهدارد.من بايد امشب قلب جوانها و حتي پيرمردها را به تپش در آورم.
در آن شب مادام ((دوداماس))نيز به مجلس رقص آمده بود.در حقيقت او را((ماركيز دوئه فورت))دعوت كرده بود.مادام دوداماس كه در دربار ملكه ((ماري آنتوانت))نيز زياد رفت و آمد مي كرد جزو اصيل ترين طبقات آريستوكرات فرانسه محسوب مي شد.او از خدا به خاطر آنكه هنوز سرش روي تنه اش باقي مانده بود و گيسوانش به چنگ سامسون جلاد نيفتاده بود شكرگزاري مي كرد.اين آريستوكرات قديمي كه هنوز زنده بود ديگر مجلس بالي در كاخ خودش ترتيب نمي داد.مردم هنوز از رفتن به منزل كسي كه در ظروف نقره غذا طبخ مي كرد و در ظروف طلا غذايش را مي خورد سخت ابا داشتند و مي ترسيدندو به طور آشكار به چنين خانه هايي نمي رفتند.
چند روز قبل از ميهماني شخصي به خاطر همين بي احتياطي سرش را از دست داده بود.در آن ايام اگر كسي قصد داشت پاي دخترش را به مجالس شبانه و شب نشينيها باز كند مجبور بود در يك شب نشيني بزرگ شركت كند و بهمين دليل هم بود كه مادام دوداماس پس از مدتها انزوا وگوشه گيري به اتفاق دخترش به آن مجلس قدم گذاشته بود.
بيچاره ماركيز مرارت ها كشيد تا توانست آن دو را از ميان ديوار گوشتي اشخاصي كه راه ورود به سالن رقص را مسدود كرده بودند عبوردهد.
وقتي بالاخره به جايي رسيدند كه مي توانستند از آنجا اقلا داخل سالن رقص را ببينند مادام دوداماس پرسيد:-خدایا آن زن زیبا کیست؟
مادام دوداماس سپس به زنی که با اندامی زیبا و حرکاتی موزون از دور دیگر داشت وارد سالن می شد،اشاره کرد.آن قدر رفتار زن مناسب و ظاهرش قشنگ بود که تصور می شد توسط یکی از زبردست ترین مجسمه سازان یونان قدیم از سنگ مرمر تراشیده شده بود.پارچه لباس خوش دوختش از نوع موسلین هندی و بر هر سر شانه اش یک تاج گل مصنوعی گلدوزی شده بود به کمر داشت و بازوبند طلای زیبایی نیز بازوی چپش را زینت می بخشید،گیسوانش را کوتاه کرده بود و قسمتی از آن شبیه تیتوس روی پیشانی ریخته بود و شال کشمیر خوشرنگی که در آن عهد از گرانبارترین اشیا بود شانه هایش را می پوشاند.
مارکیز گفت:
-او مادام دوتالین است.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....