ارسالها: 6216
#31
Posted: 17 Nov 2012 12:49
خواستگاری
مورا با تمام وجود آنتونسیاتا را که نام کارولین بر خود گذاشته بود با توجه به خوی ران نشدنی و خصوصیات روحی مخصوصی که داشت می پرستیدند. در اولین برخورد آنها کارولین بیش از چهارده سال نداشت.
مورا که عاشق کارولین شده بود او را با تمام ذرات وجودش می پرستید، کارولین نیز به مورا بی علاقه نبود و او را دوست می داشت. ولی آیا این واقعیات می توانست زمینه موافقت کنسول اول را با این ازدواج فراهم کند؟ روزی مورا به ناپلئون گفت:
- ژنرال من از شما تقاضا می کنم ترتیبی بدهید که خواهرتان کارولین با من ازدواج کند!
مورا هرگز ناپلئون را کنسول خطاب نمی کرد. این عادت سربازان و افسران نظام است که همیشه درجه داری را مطابق درجه اش خطاب می کنند نه در برابر عناوین اجتماعیش.
مورا خوب اطلاع داشت که ناپلئون از کدام لقب بیشتر خوشش می آمد ولی آقای کنسول اول برای خواهرش کارولین نقشه دیگری کشیده بود.
ناپلئون قصد داشت کارولین را به همسری یکی از ژنزال ها در آورد نه آنکه او را به خانه مورا که آن موقع جوان کم اهمیتی بود بفرستد. با وجود این بناپارت به او گفت:
- برای خواهر من افتخار بزرگی است. از اینکه قصد دارید نام خودتان را روی خواهرم بگذارید از شما متشکرم ولی شما باید بدانید که در این مورد لازم است من با سایر افراد فامیلم نیز مشورت کنم، از همۀ اینها گذشته باید در درجه اول از نظر خود کارولین آگاهی حاصل کنم.
یواخیم آشیل مورا جریان را به خوبی فهمید. زیرا می دانست که ژنرال در هیچ کار و امری عادت به مشورت با کسی را ندارد، بلکه کلیه تصمیمات را شخصاً اتخاذ می کند. این جواب دو پهلوی ناپلئون را مورا می توانست به عنوان یک پاسخ منفی از طرف وی تلقی کند ولی ژنرال افزود:
- مورا، تا فردا به من مهلت بدهید.
مورا گفت:
- نظر صحیحی است ژنرال من.
مورا پس از دادن سلام نظامی فوراً از اتاق خارج شد. موقعی که به خیابان رسید با تنفس در هوای بیرون و با فرستادن چند لغت اندکی اعصاب عصیانی و ناراحتش را تسکین داد.
او می دانست که از ناپلئون چنان جوابی خواهد شنید ولی هر چه می کرد نمی تواست کارولین را فراموش کند.
مورا می دانست که خودش خوش اندام ترین و خوش چهره ترین افسر ارتش ناپلئون است. از آن گذشته چنان سوار کاری بود که در سراسر ارتش فرانسه نظیرش یافت نمی شد. پدرش میخانه دار حقیری بیش نبود ولی مورا بر اثر استعداد ذاتی توانسته بود مورد توجه ناپلئون قرار گیرد. در اول قصد مورا این بود که به سلک روحانیون در آید و حتی چندی نیز جامه سیاهرنگ کشیشان کاتولیک را بر تن کرد. ولی با این همه هیچ یک از مراسم مذهبی را به جای نیاورد چنانکه حتی یکباره پولی را پدرش برای گذراندن دوره تحصیلات مذهبی به او داده بود در شهر تولوز در عرض یک روز خرج کرد. در آن روز او دسته ای از شکارچیان سلطنتی را در حالیکه سوار بر اسب در جاده می تاختند مشاهده کرد و به محض دیدن آن عده استعداد باطنیش خودنمایی کرد و فوراً جامۀ مذهبی را از تن بیرون آورد و با پولی که داشت یکدست اونیفورم نظامی خرید و در ارتش ثبت نام کرد. مورا توانست در عرض دو سال به ریاست یک جوخه سوار نظام برگزیده شود. ولی بر اثر یک اشتباه از ارتش اخراج شد و بعد از آن نزد خرده فروشی به عنوان فروشنده استخدام شد. ولی درست همان موقع انقلاب در گرفت و باعث شد که مورا به یکی از دستجات پارتیزانی ملحق شود و در چنینی مرحله ای بود که با کمال سرعت پا بر پله برقی گذاشت.
همین مورا بود که با یکدسته سوار، چهل عراده توپ را به پاریس آورد و ناپلئون توانست با استفاده از آن توپها شورش پاریس را فرو بنشاند.
ولی مورا آنقدر ناشی نبود که بیگدار به آب بزند و منظورش را با ناپلئون در میان بگذارذ بلکه قبل از ملاقات با ناپلئون موضوع را با ژوزفین مطرح کرده بود و از او قول همه گونه کمک ومساعدتی را گرفته بود.
جلسه مشاوره فامیلی
خواستگاری ژنرال مورا از کارو لین بعد از ظهر آن روز در کاخ کوچک لوکزابورک مطرح شد و شب همان روز نیز در همان کاخ کوچک لوکزامبورک مطرح شد و شب همان روز نیز در همان کاخ جلسه مشاوره فامیلی ترتیب یافت.
آن شب ناپلئون نه تنها از افراد فامیل بلکه از اوژن نوزده ساله و اورتانس هفده ساله نیز دعوت به عمل آورده بود و از آن گذشته بورین منشی و رفیق قدیمیش را نیز در مذاکرات شرکت داده بود.
ژوزفین و دو فرزندش از صمیم قلب موافق مورا بودند.اورتانس که پیش از آن دختر محجوبی بود بلبل زبانی می کرد و برای حضار می گفت:که کارولین از همان زمان که بیش از چهارده سال نداشت به مورا علاقه مند شده بود.اورتانس در حالیکه قطرات زلال اشک در ددیدگانش حلقه زده بود داستان سرایی می کرد.باید گفت در پانسیون مادام کامپان بود که کارولین اسرار قلبش را نزد نادختری برادرش افشاء کرده بود .اورژن بیشتر روی شرف سربازی مورا تکیه می کرد.
ژوزفین یادآوری کرد که مورا سه یار ناپلئونی از موقعیت های خطیری نجات داده است بار اول زمانی که توپها را به پاریس آورد،مرتبه دوم که به وسیله حمله دلیرانه اش در دشت(ابوخیم)موجبات پیروزی ارتش فرانسه را در مصر فراهم کرد و دفعه سوم روزی بود که به اتفاق سربازانش در کودتای ناپلئون شرکت کرد و نمایندگان ملت را با ضربات قنداق وتفنگ چون زباله به خیابان ریخت.
ژوزفین در پایان خطابه طرفداری از مورا گفت:
_اگر مورا نبود ما اکنون این جا دور هم نشسته بودیم.
ناپلئون گفت:
_آخر پدرش می فر.ش بی نوایی بیش نیست.
ولی پدر ژنرال ((لان)) هم که ناپلئون ا ورا کاندیدای نامزدی کارولین کرده بود رنگرز بینو اتری بود که اثر رنگ های آبی هرگز از دستهایش محو نمی شد و همه مس دانستند که ناپلئون حقارت پدر مورا را جز به عنوان بهانه دستاویز قرار نمی داد.
زمانی که ژنرال بناپارت در ایتالیا ی علیا اولین جنگ پیروز مندانه خود را با موفقیت به پایان رسانیده بود مورا نیز از پاریس آورده بود .
به علت افتخاری که از این ماموریت نصیب مورا شد او پس از مراجعت همه رفقای جبهه جنگش را برای صرف صبحانه به منزلش دعوت کرد.
طبیعی است که آن روز صبحانه نیز مثل میهمانیهای خصوصی و صمیمی تا شب طول کشید.
صرف صبخانه ،ناهار و شام دوازده ساعت طول کشید مورا از روی مستی راجع به زنی که دوستش داشت آنقدر پر گویی کرد کرد که سروان سوار نظام، جوانی که پشت میز نشسته بود دست از قبضه شمشیرش برداشت و ظرفآبلیمو گیری طلا را از روی میز برداشت و مدتی به پایه آن نگاه کرد و سپس در حالی که از شدت مستی به لکنت زبان دچار شده بود گفت:
ــ من .. او.. را شناختم.. اسمش.. روی این.. آب لیمو گیری طلا .. حک شده است.
ولی از فرط مستی قادر نبود نوشته ظریفی را که روی پایه لیمو گیری حک شده بود در یک نظر بخواند. او به صدای بلند چنین قرائت کرد:
ــ .. بو.. بون.. بونا..
آن سرباز موفق نشد بیشتر از این بخواند زیرا مورا با سرعت به سوی او جهید و آن یادگاری قشتگ را از دست دوست کنجکاوش ربود و از آن پس دیگر هیچکس آن ظرف قشنگ را ندید.
طبیعی است که این پیش آمد بین مدعوین پنهان نشد. کلیه افسران ستاد ارتش موضوع را دریافتند و دانستند که روی ظرف جز نام بناپارت نام دیگری نوشته نشده بود.
قضیه تا آنجا کش پیدا کرد که ناپلئون نیز از موضوع اطلاع یافت البته با مورا در آن زمینه صحبتی به میان نیاورد ولی آن شب در جلسه گفت:
ــ اگر من کارولین را به همسری شخصی از طبفه نجبا و اشراف در آورم چنین شایعه می شود که بر خلاف موازین انقلاب مجدداً با مرتجعین سابق رابطه برقرار کرده ام. اگر اصلاً خود کارولین مایل است پس چه بهتر با مورا که مورد علاقه اش است ازدواج کند.....
ناپلئون آنگاه خاموش شد و ساعتی بعد که با بورین تنها ماند افزود:
ــ من از اینکه زنم به خاطر این ازدواج تا این اندازه پافشاری به خرج می دهد بسیار خوشوقتم. شما میتوانید این معما را حل کنید که خوشحالی من از چه بابت است؟
بورین به علامت منفی سر تکان داد، ولی واقعیت قضیه این بودکه وجود شایعاتی راجع به آب لیموگیری طلا ناپلئون را احساس کرده بود. او این طور تصور کرده بود که احتمال داشت زنش ژوزفین زمانی معشوقه مورا بوده و حالا برای نزدیک تر شدن به او کوشش میکرد تا خواهر شوهرش را به همسری او در آورد ولی بعد فهمید که اشتباه کرده است با ازدواج ایشان موافقت کرده بود.
اما ژوزفین از جهات دیگر اصرار می ورزید، زیرا او که خیال می کرد خواهران و برادران ناپلئون همیشه به صورت دشمنی سر سخت برای او باقی خواهند ماند، امیدوار بود به وسیله آن ازدواج کارولین را از صف دشمنان خودش بیرون بکشد و دوست خود کند.
ماجرای گردنبند
عروسی مورا و کارولین انجام شد و ناپلئون جهیزیه ای به مبلغ پانصد هزار فرانک به خواهراش بخشید و اضافه برآن از سزی جواهرات ژوزفین بی آنکه خودش بفهمد گردنبند الماسی برداشت و روز عروسی به کارولاین رونما داد .
موقعی که ژوزفین چشمش به آن گردنبند افتاد از شدت حسادت و عصبانیت نزدیک بود دیوانه شود، ولبی در آن روز کلامی بر زبان نیاورد.
اما روز دیگر دستور داد اسبها را به کالاسکه ببندند و سپس یکراست نزد « فونسه » مشهورترین و بهترین جواهر فروش پاریس رفت.
در آنجا قطعه الماسی را که نظیر الملس هدیه شده به کارولین و ارزشش نیز به اندازه تمام جهیزیه کارولین یعنی نیم میلیون فرانک بود انتخاب کرد و به خانه آورد.
مدتی طول کشید و چون « فونسه » جواهر فروش مشاهده کرداز پول گردنبند خبربی نشد، روزی صورت حساب را نزد ژوزفین برد و سوال کرد:
ــ آیا اجازه می فرمایید صورتحساب را نزد خزانه دار کنسول اول ببرم؟
ژوزفین گفت:
ــ شما نه.
آنگاه خودش قبض را برداشت و نزد ژنرال « برتیه » وزیر جنگ شتافت. قبض را روی میز او گذاشت و با تبسمی جذاب و لحنی شیرین که مقاومت در مقابلش غیر ممکن بود گفت:
ــ برتیه من حتی یک سانتیم هم پول ندارم.
برتیه نگاهی به صورتحساب افکند و گفت:
ــ اوه نیم میلیون؟ بسیار خوب پرداخت خواهد شد.
برتیه از پولی که به جهت تأسیس بیمارستان های نظامی در ایتالیا منظور شده بود مبلغ مزبور را برداشت کرد و به فونسه جواهر فروش داد و از آن لحظه به بعد دیگر مجروحین جنگ تختخواب زیر پایشان ندیدند بلکه روی بستر هایی از کاه خوابیدند.
ولی برتیه انتظار داشت که ژوزفین این خدمت او را به نحو شایسته ای پاداش دهد...
برتیه معشوقه ای داشت که از شهرت چندان خوبی بر خوردار نبود. بناپارت همیشه از دعوت او با معشوقه اش خودداری می کرد ولی اکنون در ازای آن خدمت ژوزفین می توانیت در رفع آن محظور یار و مددکارش باشد.
تشویش به خاطر آینده
اورنانس دو بو آرنه دختر ژوزفین برای اولین بار در یک جشن عروسی و مجلس رسمی شرکت کرده بود. در آن مجلس پشت میز نسشته بود و در خیالات و افکار خود غرق بود.
اورنانس از این که سعادت دو موجود عاشق پیشه را به چشم می دید سخت خوشحال بود. زیرا به نظر او برای یک زن یا یک دختر هیچ خوشبختی و سعادتی بزرگتر از ازدواج عاشقانه نبود. او پیش خود می اندیشید: « اگر روزی مامان و کنسول برابی من شوهری که دوستش ندارند انتخاب کنند چه خواهم کرد؟ ایا باید به عنوان احترام به پدر و مادر هر چه را که ایشان صلاح می دانند کورکورانه بپذیرم و زندگی خودم را در راه مجهولی پیش ببرم؟ آیا در صورت موافقت با آنگونه ازدواج قربانی بی خبری مادر مادر خود نخواهم شد؟ آیا در نتیجه بدبختی را به قیمتی بسیار گران خواهم خرید؟»
او طوری در خیالات خود فرو رفته بود که متوجه نزدیک شدن کنسول اول نشد و موقعی که ناپلئون دست به سرسش کشید ناگهان از جای پرید و با قیافه ای رنگ پریده و ناراحت به چهره ی ناپلئون خیره شد.
ناپلئون پس از اندکی حیرت و تعجب نوازش کنان گفت:
ــ فرزند عزیزم تو را به ازدواج مرد جوانی که دوستش داشته باشی در خواهم آورد!
این جمله ناپلئون به اورتانس قوت قلب و آرامش بخشید. اورتانس به قدری از این گفتگو خوشحال شد که موضوع را به برادرش اوژن در میان گذاشت. اوژن گفت:
ــ خدایا! اورتانس تو به چه چیزهایی فکر می کنی؟ تو قصد داری فقط از روی عشق ازدواج کنی؟ تو باید دانسته باشی که هر قدر مقام و منزلت اجتماعی ما بالاتر برود ما به شخص خودمان کمتر تعلق خواهیم داشت. من به طور وضوح می بینم تو با مردی که سیاست داخلی و خارجی کنسول ایجاب کند عروسی خواهی کرد. به یک سعادت واهی فکر نکن و به رویا ی سراب مانند فرو نرو زیرا اینگونه سعادت ها برای ما آفریده نشده اند.
اوژن این سخنان را از روی دشمنی با بناپارت بر زبان نمی راند در عوض او همیشه به ناپلئون احترام می گذاشت ولی در نوزده سالگی به آن اندازه تجربه حاصل کرده بود که بداند وهم و خیال در دنیای سیاست کمترین ارزشی ندارد.
اوژن گفته بود که هر اندازه مقام و منزلت اجتماعی آنها بالاتر برود بد بخت تر خواهند شد و شاید مصداق همین حرف بود که کنسول اول محل سکونتش را تغییر داد و به جای تنگ و بسیار نامناسبی در کاخ لوکزامبورک رفته بود. هنوز قصر بسیار بزرگی در پاریس خالی مانده بود و همه می دانستند که آن قصر خالی جز کاخ سلطنتی تویللری جای دیگری نیست.
[کاخ تویللری فعلاً در پاریس وجود ندارد. زیرا در ماه مارس سال 1871 به دست شورشیان طعمه حریق شد. ولی قسمت های تک افتاده و مختلفی از آن کاخ با عظمت در گوشه و کنار موزه ی مشهور لوور دیده می شود.]
کاخ تویللری که کنسول اول قصد اقامت در آن را داشت در قرن شانزدهم به فرمان کاترین دومدبسی ملکه ی فرانسه خارج از حدود دیوارهای شهر بنا شده بود. سابق بر ان در محل قصر کوره های آجرپزی پاریس قرار گرفته بودند و به همان دلیل نیز آن کاخ به نام « تویللری » یا نزدیک آجرپز خانه ها نامگذاری شده بود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#32
Posted: 17 Nov 2012 12:50
در فاصله بين قصر تويللری و قلعه لوور به سال 1800 كوچه و پس كوچه های فراوانی وجود داشت .اما هر چه بود تويللری مسكن پادشاهان فرانسه بود و اكنون ناپلئون قصد اقامت در آنجا را داشت و اين آرزويی بسيار پر معنا بود .
ژوزفين به اتاق هايی كه برای او آماده شده بود قدم گذاشت .برای اولين بار بود كه او پا به درون يك قصر سلطنتی نهاده بود و قصد سكونت در آن را داشت .
آيا پيشگويی اوفميای ساحره تحقق می يافت؟ آيا به راستی می توانست تاج ملكه های فرانسه را بر سر بگذارد؟
ژوزفين از تغييرات بزرگی كه در زندگيش رخ داده بود راضی به نظر نمی رسيد و هرگز از اين انديشه بيرون نمی آمد كه زير همان سقفها و در پناه همان ديوارها آنتوانت آخرين ملكه بدبخت فرانسه زندگی كرده بود .ژوزفين از پنجره اتاق می توانست ميدان ((كنكورد)) و چوب بست محل اعدام را كه ساطور گيوتينش بر گردن ملكه فرانسه فرود آمده بود ببيند .
ژوزفين به خودش می گفت:
((...در چنين كاخی خوشبخت نخواهم شد .اين را احساس می كنم .من اين عدم خوش بختی را پيش بينی می كنم .در صورت اقامت در اين كاخ شوم عاقبت ما نيز به نيكويی نخواهد گذشت ،من می دانم كه...))
اتاق های ژوزفين در طبقه اول كاخ بين كلاه فرنگی((اورن)) و كلاه فرنگی((فلورا)) يعنی آن قسمت از تويللری كه هنوز هم باقيمانده است قرار گرفته بود .
جنب اتاق رختكن ژوزفين ،اتاق بسيا ر كوچك قشنگی نيز به اورتانس تعلق داشت .اورتانس كه اتاقش را نپسنديده بود ،اصرار داشت به پانسيون مادام كامپان باز گردد .
اورتانس هرگز در اين خيال نبود كه به عنوان نادختری كنسول اول نقشی را در شئون اجتماعی كشور بازی كند يا به توطئه های جاه طلبانه سياستمداران فرصت طلب روی خوش نشان دهد .
در پانسيون مادام كامپان او بر ساير همشاگردانش امتيازی نداشت و همان نيز مورد پسند او بود . بالاخره اورتانس به هدفش رسيد و به پانسيون بازگشت .ژوزفين به زودی متوجه شد كه قادر نيست به تنهايی اقامت در آن قصر را تحمل كند .لذا پس از شش روز مجدداً اورتانس را از پانسيون به كاخ برگرداند .ژوزفين به محض برخورد با اورتانس در حالی كه اشك در چشمانش حلقه زده بود گفت:
_آيا تو همشاگردانت را بيشتر از مادرت دوست داری؟
بناپارت نزد آنها آمد و در حالیكه تبسمی شيطانی بر لب داشت گفت:
_تو تصور می كنی بچه هايت برای هميشه به تو تعلق خواهند داشت؟ تو خبر نداری كه بچه ها به محض اينكه به رشد برسند احتياجی به پدر و مادرشان نخواهند داشت؟ مثلا اگر اورتانس چند وقت ديگر عروسی كند از آن پس به شوهرش تعلق خواهد داشت نه به تو .در آن موقع تو ديگر در نظر او وجود خارجی نخواهی داشت .
اورتانس گريه كنان فرياد زد:
_نه...
ناپلئون گفت:
_عروسك من بچه ها هرگز نمی توانند آن اندازه كه والدينشان به آنها علاقه مندند والدين خود را دوست بدارند و اين يك قانون طبيعی است .شما پرندگان را در نظر مجسم كنيد؛ درست همان لحظه ای كه جوجه ها پر و بال در می آورند از آغوش والدين خود به دورترين نقطه ی ممكن پرواز می كنند .
ناپلئون از اينكه می ديد می تواند با سخنان خشن و بيرحمانه اش دو زن بينوا را دچار ترس و بيم كند لذت می برد و خوشحال به نظر می آمد .
در همان لحظه كه ژوزفين از فرط يأس و وحشت به سختی می گريست ناپلئون نيمه شوخی و نيمه جدی گفت :
_اين زن كوچولوی بينوا خيلی بدبخت است .با وجودی كه شوهرش او را از صميم قلب می پرستد عشق اين شوهر برای او كفايت نمی كند و من پس از كنجكاوی های فراوان دريافته ام كه بچه هايش را بيش از شوهرش دوست دارد .
ژوزفين گفت :
_تو اجازه نداری در اصالت محبت من ترديدی به خودت راه بدهی ولی اصولاً بدون بچه هايم هميشه احساس می كنم چيزی كم دارم .
وقتی بناپارت رفت او دخترش را احضار كرد و بالحنی مضطرب گفت :
_از آن می ترسم كه...از آن می ترسم كه...
از آن روز به بعد ديگر اورتانس نزد مادام كامپان بازنگشت بلكه در آن كاخ شوم ماندگار شد .راستی ژوزفين از چه موضوعی آنقدر وحشت داشت؟ از سرنوشت خود؟ يا از سرانجام زندگی شوهرش؟
اقامت كنسول اول در كاخ تويللری هر معنايی داشت طرفداران لويی اعدام شده آن معنی را به خوبی دريافتند و از آن پس در خفا و در پشت پرده های ضخيم آويخته بر پنجره ها چنان فعاليتی را آغاز كردند كه در عرض چند سال توانستند فرانسه را از چنگال مردی كه خود قلباً به حضور در قصر های سلطنتی ايمانی نداشت رهايی بخشند .
تماشاخانه
محافل مختلف پاریس شبیه یک تماشاچی که در نمایشی غفلتاً مقابل حادثه ای غیرمترقبه قرار گیرد دچار تأثر و تأسف شده بود. 24 دسامبر سال 1800 اهالی پاریس نیز مثل مسیحیان سایر اروپا تولد مسیح پسر مریم را بی خبر ازحادثه ناگواری که در شرف وقوع بود جشن گرفته بودند.
آنشب هنرمندی ماهر که از هنرمندان مورد قبول «ژوزف هایدن» آهنگساز مشهور و در عین حال از مریدان او به شمار می آمد قطعۀ مشهور آفرینش را در سالن تماشاخانه اجرا می کرد. این هنرمند «استرهازی» نامیده می شد و هنرمندیهایش به مراتب درکاخهای سلطنتی جهان مورد تقدیر قرار گرفته بود. او نه تنها قطعۀ آفرینش را در حضور امپراتور و امپراتوریس اتریش اجرا کرده بود بلکه به دفعات آن آهنگ را در حضور پادشاه و علیا حضرت ملکه انگلستان نیز نواخته بود.
قطعۀ آفرینش که روزی نغماتش فضای زیبای کاخ مجلل شاهزاده «شوار سنبرگ» را اشباع کرده بود اکنون تحت رهبری استرهازی و توسط ارکستر او در پاریس و در حضور شخص کنسول اول اجرا می شد و ارکستر او به قدری آن قطعه را عالی اجرا کرده که بیسابقه بود.
بلیت اپرا از مدتی پیش تمام شده بود، اعضای ارکستر داشتند آلات موسیقی خود را تنظیم می کردند. همه جز شخص کنسول اول و اعضای فامیلش در تماشاخانه حضور یافته بودند.
تماشاخانۀ قدیمی در خیابان لالو آ و روبروی کتابخانه ملی قرار داشت که امروز دیگر وجود خارجی ندارد.
موقعی که همه انتظار کنسول اول را می کشیدند کالسکه ای مستعمل که دیدنش ارابه ای لکنتی را به خاطر می آورد از خیابان باریک بسوی بالا می آمد. عابرین از مشاهدۀ آن کالسکۀ فرسوده که بوسیله اسبهایی اصیل و گرانبها کشیده می شد با تعجب تصور می کردند که آن اسب ها از سر طویله یکی از اشراف درجۀ اول به آن کالسکه کهنه بسته شده بود.
درست در لحظه ای که قرار بود کنسول اول از راه برسد کالسکۀ مزبور مقابل در بزرگ تماشاخانه توقف کرد. دربان تماشاخانه به سورچی کالسکه که بلوزی آبی بر تن داشت گوشزد کرد که قرار است کنسول به آنجا بیاید و از او تقاضا کرد از سر راه کنار برود.
کالسکه چی پس از اطلاع از این موضوع کالسکه را در جهتی که کنسول اول قصد آمدن داشت به حرکت درآورد. درون کالسکه چلیکی نسبتاً بزرگ که بطور محسوسی در استتارش کوشیده بودند به چشم می خورد.
کاخ تویللری شلوغ بود. مقابل در کاخ کالسکه های فراوان که آمادۀ حرکت بودند دیده می شدند. در سالن غذاخوری عده زیادی از بانوان و آقایان انتظار می کشیدند که کنسول اول به سوی تئاتر حرکت کند.
هوا بسیار سرد بود وکنسول اول در اتاقش مقابل شعله های آتش بخاری نشسته بود و به نظر می رسید که اصلاً رفتن به اوپرا را فراموش کرده بود. پس از لحظه ای کنسول اول از لای در نگاهی به سالن انداخت و دریافت که همه منتظر او هستند. کنسول اول رو به ژوزفین کرد و گفت:
ـ شما به تماشاخانه بروید من اینجا خواهم ماند. خیلی کار دارم.
ژوزفین جواب داد:
ـ نمی شود، تو باید همراه ما بیایی! با کار زیاد خودت را از بین می بری!
بالاخره ژوزفین حرفش را پیش برد و زمانی که همۀ آنها قصد خروج از سالن را داشتند ناگهان چشم ناپلئون به شال تازه ای که ژوزفین بر دوش داشت افتاد. قبلاً آن شال را ندیده بود و نمی دانست که ژوزفین چنان شالی دارد.
ناپلئون درحالیکه ندای تعجب از گلو برمی آورد گفت:
ـ با چنین شالی به تئاتر می روی؟ غیرممکن است. برو یکی دیگر را انتخاب کن. این شال زیبایی تو را از انظار پنهان خواهد داشت.
ناپلئون با این تذکر به سوی کالسکه اش رفت. او همیشه عادت داشت بهمراهی آجودانهایش از جایی به جای دیگر برود.
ژوزفین به اتفاق عده ای از خانمها سوار کالسکۀ بعدی شد. ژوزفین برای تعویض شال مدت یکی دو دقیقه وقت صرف کرده بود و صرف همین یک دو دقیقه وقتی زندگی او و اورتانس و کارولین مورا خواهر ناپلئون را از چنگ یک خطر مهیب و قطعی نجات داد.
سوء قصد به جان ناپلئون
برخلاف سایر لژها هنوز لژ کنسول اول خالی بود. لژ ژنرال ژونو فرمانده ساخلوی پاریس مقابل لژ کنسول اول قرار داشت و وی به اتفاق زن جوان و مادر زنش در لژ نشسته بود.
جمعیت را نمی شد بیش از آن منتظر گذاشت. هنوز رهبر ارکستر پا به روی صحنه نگذاشته بود و تازه ویولونیست ها مشغول آشنا کردن آرشه به سیم های ویولن بودند که ناگهان صدای مهیبی ازخارج سکوت داخل تماشاخانه را شکست. صدای انفجار بود یا صدای توپ؟ چه کسی جرأت کرده بود در آن محیط امن گلولۀ توپ شلیک کند؟
فرمانده ساخلوی پاریس از جا پرید و با شتاب از لژ خود بیرون دویدتا شاید بتواند در راهرو از یکی از آجودانها یا افسرانش کسب اطلاع کند. هیچ کس دیده نمی شد. ژنرال ژونو مجدداً به لژ خود برگشت و کلاهش را برداشت. لازم بود فرمانده ساخلوی پاریس منشأ و علت صدا را کشف می کرد.
کالسکه کنسول اول زمانی که بین کاخ تویللری و لوور ازکوچه تنگ و باریکی عبور می کرد یکی از پیشقر اولان وسط کوچه کالسکۀ تک اسبه ای را مشاهده کرد. سعی کرد کالسکه چی را بیابد. لذا با شلاق ضربتی بر گرده اسب فرود آورد. اسب وحشت زده چندگام عقب نشست و درست همان زمانی که کالسکۀکنسول اول از پیچ خیابان «مالنا» پیچید انفجار فوق العاده مهیبی همه جا را لرزاند. چهارچوب پنجره، شیشه در، اثاثیه منزل و قطعات آهن پاربود که به هوا می رفت و به زمین برمی گشت... دود مخلوط با شعله آتش همه جا را فرا گرفته بود.عدۀ زیادی کشته شدند ولی هنوز کالسکه کنسول اول به محوطه انفجار نرسیده بود.
فقط کالسکه ای که ژوزفین و خانم ها در آن نشسته بودند آسیب دیده بود. شیشه های کالسکه شکسته بود و خرده شیشه ها به اطراف پراکنده شده بود و اسبهای کالسکه دیوانه وار وحشت زده کالسکه را از میان دود و آتش عبور داده بودند. ژوزفین فریادی از وحشت کشید و گفت:
ـ آخ خدا؟ سوء قصد به جان ناپلئون.
ژوزفین بعد از فریاد بیهوش شد. اورتانس دست و پایش را گم کرد و کارولین که همان روزها انتظار نوزادی را می کشید، شبیه دیوانگان گیج و مبهوت به اندام بی حرکت ژوزفین خیره ماند. پس از چند لحظه اورتانس گفت:
ـ قطعاً خانه ای خراب شده است. ولی من از دور شعله هایی شبیه شعله های جهنم دیدم.
ژوزفین وقتی به هوش آمد پشت سرهم تکرار می کرد:
ـ سوء قصد به جان ناپلئون... سوء قصد به جان ناپلئون...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#33
Posted: 17 Nov 2012 12:55
در لژ کنسول اول
در تماشاخانه ارکستر مشغول اجرای برنامه بود، هیچ کس نمی دانست در خارج چه اتفاقی افتاده بود، در لژ مخصوص که تاکنون بسته مانده بود گشوده شد. کنسول اول در حالیکه وسیله آجودانهایش محاصره شده بود بر آستانه در ظاهر شد. حضار کف زدند و ناپلئون به آنها لبخند زد. همان لحظه مجدداً در لژ باز شد، ژوزفین، کارولین مورا و اورتانس دوبوآرنه وارد شدند.
همۀ حضار به لژ کنسول اول نگاه می کردند. بناپارت در حالیکه عضلات چهره اش حرکتی نداشت و کاملاً خونسردی خود را حفظ کرده بود روی صندلی قرار گرفت.
اما ژوزفین هنوز نتوانسته بود حالت اولیه اش را بازیابد بالاخره او نیز با اندامی مضطرب و خیمده چون زنان سالخورده بر جای نشست. به نظر می رسید که می لرزد. طوری خودش را در شال پیچیده بود که گویی قصد دارد تمام وجودش را از انظار جهانیان مخفی نگهدارد. ژوزفین بدون لحظه ای مکث شروع به گریه کرد. فضای تئاتر تاریک نبود و بعضی ها شاید توانستند لغزش قطرات گرم و درخشان اشک را بر گونه های لطیف او ببینند.
هربار که نگاه ژوزفین به صورت کنسول اول می افتاد مجدداً لرزش پیشین به او دست می داد. قیافه اورتانس نیز حاکی از اضطراب شدید درونی او بود. فقط کارولین تا اندازه ای آرامش داشت و با این خونسردی نشان داد که در قوت قلب خواهر ناپلئون است. ولی اتفاقات خارج مخفی نماند و کم کم به گوش تمام تماشاچیان رسید. ابتدا دهان به دهان نقل شد و سپس این زمزمه به ردیف اول رسید و از آنجا به گوش افراد ارکستر انتقال یافت و بعد مثل آنکه ضربتی بر اعضای ارکستر وارد آمده باشد موزیک خاموش شد. همه از جابرخاستند و رو به سوی کنسول اول کف زدند. کف زدن جمعیت ادامه یافت و نوازندگان و تماشاگران به این ترتیب رفع خطر را به کنسول اول تبریک گفتند. زنها می گریستند و آقایان که از آن سوء قصد خائنانه به هیجان آمده بودند به شدت عصبانی به نظر می آمدند.
اثر آن انفجار وحشتناک این بود: نه نفر در جریان انفجار به قتل رسید و سی نفر از مجروحین بعداً فوت کردند. ناپلئون در این باره گفت:
ـ وحشتناک است! بازیهای تقدیر مانند کلاف سر درگم است،سی و نه نفر باید بمیرند تا یک نفر نجات پیدا کند.
ناپلئون حدس زد که نقشۀ سوء قصد از جانب رادیکالهای چپ و یا ژاکوبنها طرح شده است، لذا صد و سی نفر از ایشان را به یکی از جزایر غیر قابل زندگی مستعمرات فرانسه تبعید کرد.
ولی مدتی بعد دو نفر از سوءقصد کنندگان دستگیرشدند و با دستگیری آنان ثابت شد که حدس فوشه رئیس پلیس که گفته بود سوء قصدکنندگان از دسته های افراطی راست و سلطنت طلبان می باشد صحیح بود، هر دو نفر سوء قصد کننده به دار آویخته شدند و مقصر اصلی نیز به امریکا فراری شد.
اورتانس کوچولو
ژوزفین گفته بود:
«دخترم بدون شک با یکی از اریستو کراتها و یا یکی از بناپارتها زدواج خواهد کرد.»
ولی ناپلئون ازدواج اورتانس را با اشراف قدیمی و سالخورده که دوبرابر سن پدرش را داشتند و در عوض مالک جواهرات فراوانی بودند تصویب نکرد و نتیجتاً یکی از بناپارتها وجودش را لازم به نظر می رسید.
ژوزفین که از پافشاری در مورد ازدواج کارولین بامورا نتیجه خوبی گرفته بود، قطعی بود که در مورد ازدواج اورتانس با یکی از بناپارت ها نیز چندان مخالفتی داشته باشد.
لوسین برادر ناپلئون مردی زن مرده و خواستگار اورتانس بود. ولی ناپلئون به علت این که میانه خوشی با لوسین نداشت با این خواستگاری مخالفت می کرد. ژوزفین نزد خود می اندیشید:
«عیبی ندارد، هنوز لویی برادر ناپلئون باقی مانده است.»
ای اورتانس کوچولوی بیچاره، ای اورتانس بینوا، دیگر دوره رویاهای شیرینت گذشت. خیالات شورانگیز ازدواج با مرد دلخواه و ایده آل را از سر بیرون کن.
بورین منشی ناپلئون مقابل اورتانس بیچاره ایستاد بود و می گفت:
ـ من از جانب شخص کنسول اول و مادرتان حامل پیشنهادی برای شما هستم. در اجرای این پیشنهاد هر دونفر ایشان اصرار دارند. آمده ام بگویم ایشان تصمیم گرفته اند شما را به ازدواج سرهنگ لویی بناپارت درآوردند. لویی بناپارت انسانی نیک فطرت و پر احساس است. شما باید به اندازه ای از نگرانی و اضطراب درونی مادرتان خبر داشته باشید، زیرا به علت اینکه نتوانسته است فرزندی به کنسول اول تقدیم کند همیشه در نگرانی و ناراحتی به سر می برد. لازم است شما بدانید که ممکن است به همین دلیل روزی ناپلئون مادرتان را طلاق بگوید در حالیکه اگر شما با چنین ازدواجی موافقت کنید این رشته ضعیف و گسستنی فامیلی مجدداً با گرمی و محکمی استوار خواهد شد. شما تنها به مادرتان علاقمند نیستید زیرا یقین دارم بیشتر از مادرتان به کشور فرانسه علاقه دارید.
اورتانس صحبت آن مرد محتاط و پیش بین را قطع نکرد. فقط موقعی که بورین ساکت شد با زحمت فراوان گفت:
ـ خواهش می کنم برای جواب دادن به این پیشنهاد هشت روز به من مهلت بدهید.
اطلاعات اورتانس در مورد لویی بناپارت چه اندازه بود؟
لویی بیست و چهارساله با درجه سرهنگی فرماده یک هنگ بود.در جنگهای مصر و ایتالیا شرکت کرده بود و یک رمان سه جلدی به نام ماری یا رنجهای عشق نوشته و به چاپ رسانده بودو توانسته بود با قدرت قلم در آن کتاب رنجها و تأثرات یک روح عاشق پیشه را ترسیم کند.
اینها بودند مجموعه اطلاعات اورتانس و گذشته از آن می دانست که منظور لویی از ماری در آن کتاب فقط و فقط مادام رماکیه زیبا بود و بس.
لویی ذوق لطیفی داشت، گاهگاهی نیز شعر می سرود و تصمیم داشت کتابی نیز به نام هنر قافیه پردازی در شعر فرانسه تألیف کند. لویی بسیار کم حرف و به همان دلیل صاحب خوی بسیار ملایمی بود. پیش از آن لویی به امیلی دخترعموی اورتانس که چندی پیش به دستور ناپلئون همسر لاوالت شده بود علاقمند بود اما حالا که صورت زیبای معشوقه اش را حفره های زشت و کریه آبله پوشانده بود او را از یاد برده بود.
اورتانس ازتمامی این ماجراها با خبر بود ولی آیا بیماری سخت و خوب نشدنی لویی نیز اطلاعی داشت؟
بعضی ها گفته بودند آن بیماری را از مصر با خود به ارمغان آورده است. روزی کنسول اول نیز گفته بود:
ـ بیماری را از یک ایتالیایی هدیه گرفته و با خود به سوغات آورده است.
هرچه بود بیماری لویی بناپارت برای پزشکان معمای بغرنجی به وجود آورده بود و آنها قادربه علاج او نبودند.
آیا اورتانس کوچولو چیزی در آن مورد می دانست؟ تازه اگر اطلاعی هم داشت مگر می توانست در بهبودی او مؤثر واقع شود؟
در حقیقت لویی بناپارت مرد بسیار شکاک و حساسی بود. از ژوزفین مادر اورتانس سخت نفرت داشت به طوری که یکی دو روز پس از ازدوج این نفرت را نشان داده بود. او برای اورتانس تعریف کرده بود که چگونه مردان بی شماری با مادرش ارتباط داشته اند. و تقریباً از تمام مردان فرانسه به نام معاشران ژوزفین نامبرده بود. لویی هر شایعۀ نادرستی را که درباره ژوزفین شنیده بود حقیقت پنداشته و باور کرده بود. لویی به هنگام تعریف وضعیت ژوزفین برای اورتانس گفته بود:
ـ شما، اورتانس از این به بعد باید رفت و آمد و معاشرتتان را با ژوزفین مادرتان به استثنای بعضی موارد نادر و ضروری قطع کنید و لازم است شما بدانید من انجام چنین دستوری را به عنوان یک شوهر با شرافت از شما خواستارم. شما اجازه ندارید هیچکدام از نامه های او را بدون اینکه قبلاً خوانده باشم مطالعه کنید. شبها نباید جز در اتاقی که من خوابیده ام بخوابید و با تسلیم شما به این پیشنهاد امیدوارم زندگی شرافتمندانۀ ما به خوبی از روی صفا و صمیمیت ادامه پیدا کند و هیچ سایه ای روشنایی آن را کدر نکند.
اورتانس سکوت کرده بود. ازدواج او جهنم شده بود، به نحوی که یکی از خانمها که از نردیک به زندگی اورتانس وارد بود در جلسه ای گفته بود:
ـ من مادام لویی بناپارت را به عنوان بدبخت ترین زنی می شناسم که در دنیا یافت می شود.
ولی اورتانس این زندگی نکبت بار را بدون آنکه سخنی بر زبان بیاورد تحمل می کرد و تنها تسلی قلبش فرزندی بود که در شکم می پروراند. شاید آن خوشبختی ایده آلی را که شوهر نتوانسته بود به او بدهد فرزندش می توانست به او اهداء کند.
بالاخره اورتانس پسری به دنیا آورد و اسمش را ناپلئون گذاشت ولی تولد بچه رنج و اندوه مدار بینوا را دو برابر کرد.
موقعی که کارولین مورا خواهر ناپلئون خبر تولد نوزاد را شنید به علت آنکه نتوانسته بود قبل از اورتانس ولیعهدی برای فرانسه به دنیا آورد از خود بی خود شد. به نظر او بالاخره یکی از همین بوآرنه های منفور موفق بگذاشتن تاج ولیعهدی فرانسه بر سر شده بود.
ناپلئون به محض دریافت خبر تولد ناپلئون کوچولو، برادرش لویی را احضار کرد و گفت:
حالا میفهمی چرا اصرار داشتم با اورتانس عروسی کنی؟ چون پدر فرزند اورتانس هیچکس بغیر از یک ناپلئون نیست.
ایا لویی این موضوع را باور کرد؟ شاید ولی نه انقدر زیاد.
اما بعد ها از این مورد از اورتانس بازجویی کرد ولی اینبار نیز اورتانس مثل همیشه خاموش ماند.
هیچکس قادر نبود به او کمک کند.
در این اثنا بیماری شوهر اورتانس را به وخامت گذاشت دکترها راه تازه ای یافتند انها پیراهن الوده ی یک بیمار الوده به گال را که در بیمارستان خوابیده بود اوردند و به زور برتن لویی کردند و انتظار داشتند که اوبر اثر پوسیدن ان پیراهن به بیماری جرب دچار شوند و بدان وسیله خونش را تا اندازه ای تصفیه کنند ولی....
در همسان دقایق خطرناک و ناراحت کننده اورتانس بیچاره مجبور بود طبق دستورات لویی در همان رختخواب پهلوی شوهرش بخوابد طبیب معالج لویی دکتر کوروبزار نام داشت وی با فامیل بو ارنه به خوبی اشنا بود و پزشک مخصوص کنسول اول نیز محسوب می شد دکتر کورویزار پس از مشاهده ی زندگی مشقت بار اورتانس و وضع غیر قابل تحمل او نتواست زبانش را نگه دارد و روزی همه را برای ژوزفین تعریف کرد ژوزفین نیز بی درنگ نزد کنسول اول رفت و وحشت زده و نگران همه ی ماجرا را برای او حکایت کرد
کنسول اول بلافاصله اورتانس را احضار کرد و حقیقت ماجرا را از او پرسید دختر خود نگهدار نیز برای اولین بار لب از لب گشود و حقایق شکنجه باری را که شب تا صبح در طول ان مدت تحمل کرده بود برای ناپدریش تعریف کرد در این جلسه ژورفین می گریست و مردی مثل ناپلئون نیز تاثیر شدیدی دچار شده بود
ناپلئون گفت:
- فرزند بی چاره ام من در این مورد با لویی صبحت خواهم کرد
ولی بعداکه ناپلئون با لویی سر صبحت را باز کرد لویی از کوره در رفت و با پرخاش و داد و فریاد به کنسول اول گفت:
- من اجازه نمی دهم هر کس به خودش حق دخالت در زندگی خصوصی من را بدهد هیچ کدام از شما حق دخالت در زندگی خصوصی من را ندارید اگر یک بار دیگر کلمه ای درباره ی زندگی داخلی من از دهان کسی بشنوم به او حالی خواهم کرد دخالت در زندگی دیگران یعنی چه! در این صورت نه تنها فرانسه را ترک می کنم بلکه زنم را با ان کس که این زن را برای من برگزیده است به امان شیطان رها می کنم و کاری خواهم کرد که ننگ و خجالت تا ابد دامنگیرر ان اشخاص بشود
لویی سپس در اتاق را به هم زد و خارج شد روز بعد ناپلئون به اورتانس گفت:
- فرزند بینوای من تو چاره ای جز تحمل نداری غیر از این نصیحت عجالتا راه دیگری برای نجات تو نمی بینم اگر حقیقت را بخواهی زندگی هیچ یک از ماها نیز توام با خوشی و خوشبختی نیست بیچاره اورتانس محکوم به چه زندگی نکبت باری شده بود زیبایی و جوانی او به کلی از دست رفته بود و رنج و اندوه بر یکایک علضلات و اندام او سایه افکنده بود البته بعد ها لویی پادشاه هلند و اورتانس ملکه هلند شد ولی در ان موقع نیز که رنج و اندوهش زیر تابش جواهرات سلطنتی چشم هار ا خیره می کرد فرزند خرد سالش فوت کرد و اورتانس عشقی را که در شوهرش نجسته بود در وجود سایر مردان جستجو می کرد ژوزفین و اورتانس با احساس یک بدبختی مجهول قدم به کاخ تویللری گذاشته بودند و اکنون ژوزفین به خوبی بدبختی بیش از حد اورتانس را دریافته بود و چندی نگذشت که جاسوسهای مخصوصش به او اطلاع دادند که شخص کنسول اول به شما خیانت می کند
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#34
Posted: 17 Nov 2012 12:55
شوهر خیانتکار
شب از نیمه گذشته بود عقربه ساعت پرسرو صدای روی بخاری یک بعد از نیمه شب را نشان می داد ژوزفین با یکی از ندیمه هایش بنام کنتس رموزا در سالن نشسته بود و چنان می نمود که قصد رفتن به رختخواب را ندارد کاخ تویللری را سکوتی عمیق فرا گرفته بود حتی صدای بال پرنده ای نیز به گوش نمی رسید ژوزفین جرات ان که به اتاقش برود را نداشت زیرا اتاق خواب او از اتاق خواب شوهرش جدا شده بود همان روز وقتی ناپلئون دستور داده بود تخت خوابش را در اتاق جداگانه ای بگذارند ژوزفین به او گفته بود:
- تو خوابت سنگین است در حالی که خواب من بسیار سبک است تو از دقیقه ای که به رختخواب می روی چون مرده ای از خود بی خود می شوی در صورتی که اگر من پهلوی تو باشم و خدای نکرده اتفاقی روی دهد می توانم فورا از خواب بیدار شوم و با فریاد کمک بطلبم زیرا خوب می دانم اگر تو تنها باشی و در خواب بند از بند جدا کنند سر سوزنی احساس نخواهی کرد ان شب اولین شبی بود که اندو قصد جدا خوابیدن را داشتند در اتاق کنسول اول جنب و جوشی احساس نمی شد ژوزفین خجالت می کشید و نمی خواست به خودش بقبولاند که از ان به بعد مجبور است تنها بخوابد جاسوسهایی که از او حقوق هنگفتی می گرفتند گزارش داده بودند ناپلئون در بعضی اوقات معین از مادموزال ژرژستاره و رقاص مشهور تئاتر در اتاق خوابش پذیرایی می کند مادموزال ژرژ در تاتر بزرگ شده بود و از اغاز جز بازیگرانی بود که تحت هدایت پدرش برنامه هایی اجرا می کردند ولی مردم پاریس ناگهان مشاهده کردند که پای ان هنرپیشه ی کوچک پانزده ساله به کمدی فرانسز مشهورترین تماشاخانه ی پاریس باز شد علت هم ان بود که او در یکی از نمایش هایش بقدری نقشش را خوب بازی کرده بود که یکی از کارگردانهای کمدی فرانسز او را برای تربیت و وارد کردن به گروه ستارگان کمدی فرانسز با خود به پاریس اورده بود یک سال بعد همین مادموزال ژرژ در صحنه ی کمدی فرانسز در نقش اول نمایشنامه مشهور ایفی ژنی در اولیس اثر راسین درام نویس شهر ظاهر شده بود و ستاره بخت و اقبالش درخشیدن گرفته بد قشنگی او مردم پاریس را وسوسه می کرد و دیگ حسادت زنان را به جوش می اورد زیبایی، اعتدال قامت ، سر زیبا برگردنی سفید و عضلات متناسب پهره و لطافت پوست بدن و صورت این هنرپیشه جوان پارسی ها را محسور و مجذوب کرده بود.
طبیعتا کنسول اول شخصی نبود که مورد لطف و مرحمت او قرار می گرفت لوسیون برادر ناپلئون و شاهزاده زاپیا خیلی زود تر از شخص کنسول اول از مصاحبت این بازیگر جوان بهره مند شده بودند شاهزاده پل زایپا که از ثروتی افسانه ای برخوردار بود برای مادموزال ژرژ خانه ی بسیار زیبا و مجللی تهیه مرده بود و او را با مادرش مسکن دادهه بود کالسکه ای مجلل و چندین راس اسب اصیل و جواهرات قیمتی جزو هدایای بی شمارش بود به گفته نکته سنجهای پاریس لباس او از پارچه بسیار بسیار لطیف و ظریفی تهیه می شد که انسان می توانست همه ی لباس های او را یک جا با کمال سهولت از وسط یک حلقه انگشتری بگذارد و از ورای ان سرتاسر اندام او را تماشا کند با وجود امواج فراوان تمنا و میلی که اطراف مادموزال ژرژ را احاطه کرده بودند شاهزاده به او ازادی کامل داده بود موقعی که ان زن زیبا برای اولین بار در کاخ سن با ناپلئون رو به رو شد مورد توجه ی کامل شخص اول قرار گرفت زیرا که نام اول او نیزژوفین بود در مدتی کوتاه انها به قدری دوست شدند که ناپلئون او را خیلی خودمانی جئورجیا صدا می کرد ژوزفین که نمی توانست بیش از ان به خود فشار بیاورد و خونسرد بماند بالاخره ان شب تحت انگیزه روحی عقده دلش را نزد ندیمه اش بیرون ریخت :
- خجالت اور است دخترک را حالا به اتاق خوابش برده است مردک اصلا عاطفه و اخلاق و شخصیت انسانیش را فراموش کرده است او سال های سال جوهر و طبیعت پست حقیقی خودش را زیر ماسکی از تظاهر پنهان کرده بود خودش اطلاع داشت که چقدر حقیقت طبیعت و خصوصیات اخلاقی ناپسندش غیر قابل تحمل است ولی حالا همه چیز را زیر پا گذاشته و خجالت نمی کشد که ماهیت حقیقی خویش را در معرض قضاوت عموم قرار می دهد حداقل حالا با کی ندارد.
کنتس رموزا گفت:
- خانم عزیز پیش امد های زندگی را بیش از حد معمول مهم تلقی نکنید چنین پیش امدی بعد از مدتی خود به خود بر طرف می شود فقط لازم است شما اندکی صبر داشته بااشید زمان با تمام اهمیتی که دارد با شتاب می گذرد شما نیز اجازه بدهید زمان با همین شتاب بگذرد و روزی بیاید که کنسول شخصا از عملش منقعل شود و به عقل و کیاست شما در زندگی افرین بگوید ولی ژوزفین که اصلا گوشش به این نصایح بدهکار نبود گفت:
- شما این مرد را نمی شناسید من تازه او را سناخته ام خواهران خودش را گمراه کرده و از راه به در برده است
- ازچنین چیزی تا کنون بی خبر بودم و شما تا کنون از این مقوله صبحتی به میان نیاوردید
ژوزغین هق هق شروع به گریستن کرد :
- علت تمام بد بختی هایم این است که هنوز نتوانستم پسری برای ناپلئون به دنیا بیاورم کار به جایی کشیده که افراد فامیلش از این نقطعه ضعف زندگی ام علیه من استفاده می کنند خواهرانش کسانی هستند که زنان زیبای جوروجوری به اتاق برادرشان می فرستند و بدین وسیله کوشش می کنند شکاف و اختلاف بین من و او را هر چه بیشتر و عمیق تر کنند اگر انها مدتی بیشتر به این وظیفه ی پست ادامه بدهند بدون شک کنسول اول من را طلاق خواهد داد
ژوزفین پس از اینکه گریه اش فرو کش شد گفت:
-....اخ کنتس چه خوب بود اگر می توانستم پسری به او هدیه کنم.
- ولی اخر خانم عزیز شما چرا زندگی را این قدر سیاه می بینید دختر شما یک پسر دارد کنسول سخت به این پسر علاقمند است وجود او می تواند چنین اندوهی را از خاطر شما ببرد
ژوزفین با تاثر گفت:
- من هم همین امید را داشتم ولی به خاطر همین موضوع با لویی به سختی درگیر شدم خواهر شوهر هایم با لوییشوهر اورتانس تلقین کرده اند پدر اصلی و غیر شرعی فرزند اورتانس شخص کنسول اول است و لویی از فرط نفرتی که نسبت به من و برادرش دارد هرگز ا اجازه نخواهد داد ما فرزندش را به ولیعهدی برگزینیم
ژوزفین ناگهان از جا پرید و تعصب وحدت گفت:
- نه من نمی توانم بیش از این تحمل کنم مادموزال ژرژ به طور یقین در اتاق خواب در اتاق خواب ناپلئون است باید هر دوی ان ها را غافلگیر کنم
-خانم محترم از شما خواهش می کنم که از این کار صرف نظر کنید شما با این کار وضع خود را بیشتربه خطر خواهید انداخت
- اینکار را خواهم کرد به شما دستور می دهم مرا همراهی کنید.
- اینکار از عهده من خارج است مادام .
- پس در چنین موقعی قصد دارید مرا تنها بگذارید؟
- شما نباید درباره من چنین تصوری را به خود راه دهید ولی....
- پس حتی شما هم در صمیمت خودتان نسبت به من تظاهر می کردید؟شما در صف انها قرار دارید؟
کنتس می دانست اگر امرش را اطلاعت نکند اعتماد ژوزفین را برای همیشه از دست می دهد واگر او را همراهی می کرد ممکن بود مورد خشم ناپلئون قرار بگیرد در نتیجه از کاخ اخراج می شد زیرا در ان مبارزه ی پنهانی به نظر کنتس کفه ناپلئون می چریید به همین خاطر با التماس گفت:
- خانم شما را سوگند می دهم از چنین نقشه ای صرف نظر کنید اگر پس از این سوگند بازهم در انجام نقشه خود پافشاری کنید و اصرار داشته باشید مجبورم در عین اینکه نقشه ی شما چندان اعتمادی ندارم شمارا همراهی کنم.
ژوزفین با تصمیمی قابل تحسین گفت:
- راه بیفتیم.
اما در عین حال بقدری از فرط حسادت از خود بیخود شده بود که قادر به کنترل اعصابش نبود
راه پله مخفی
قسمتی که اتاقها مخصوص ژوزفین در ان قرار داشت در طبقه اول بود او در دیوار دری مخفی را که با کاغذهای مخصوص دیواری مستور شده بود و در نظر مخفی می ماند باز کرد پشت ان در چشم کنتس به پله های باریک و مارپیچی افتاد که تا ان روز از نظرش پنهان مانده بود ژوزفین قبل از قدم گذاشتن روی پله لحظه ای مکث کرد ولی بالاخره تصمیم به بالا رفتن از پله تاریک گرفت نفسش را در سینه حبس کرد و اهسته و با احتیاط قدم برداشت
کنتس نیز در حالیکه شمعدانی در دست داشت به دنبالش پیش می رفت کنتس باطنا از کاری که مشغول انجام ان بود احساس شرم می کرد هنوز پله ها تمام نشده بود که صدای تنفس یک انسان به گوش رسید
ژوزفین متوقف شد کنتس نیز از او تبعیت کرد ژوزفین اهسته در گوش کنتس نجوی کرد:
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#35
Posted: 17 Nov 2012 12:56
- شاید صدایی که شنیدیم صدای روستان غلام حلقه به گوش ناپلئون باشد این غلام همیشه مراقب دراتاقی است که ناپلئون در ان باشد این پسرک بیابانگرد بسیار وحشی و بیرحم است و اگر ما را ببیند بدون شک سر از تنمان جدا خواهد کرد زیرا بی اندازه نسبت به افایش وفادار است به کنتس وحشتی شدید دست داد زیرا کنتس از غلامی که ناپلئون با خودش از مصر اورده بود می ترسید صدای تنفس جنان کنتس ریخت او را وادار به مراجعت کرد به هر حال کنتس بی درنگ ژوزفین را در تاریکی به جای گذاشت و به سرعت از پله سرازیر شد و خود را به درون سالن انداخت و چند دقیقه بعد ژوزفین نیز به او پیوست ژوزفین به محض قدم گذاشتن به سالن اندام لرزان و چهره رنگ پریده کنتس را در حالی که دستش بیشتر از شلعه شمعی که به دست داشت می لرزید رو به روی خود یافت قیافه کنتس در ان لحظه به قدری مضحک و خنده اور بود که ژوزفین بی اختیار خنده اش گرفت پس از لحظه ای کنتس نیز شروع به خندیدن کرد خنده ها بزودی از بین رفت و تنها چیزی که باقی ماند رنج و حسادت تعصب انگیز یک زن پاک پاخته ژوزفین فردا ماجرا را در حضور ناپلئون با تشدد به میان کشید ولی چوابی که شنیده این بود:
- من از نظر مزاجی مرد معتدلی نیستم از لحاظ اخلاقی برای من قاعده و قانونی وجود ندارد بنابراین بهتر ایت در زندگی من مداخله نکنید اصولا شما که انگونه زندگی ننکینی را پشت سردارید چگونه به خودتان اجازه می دهید اجازه میدهید در این مورد اظهار نظر بفرمایید؟
ژوزفین چاره ای جز گریستن نداشت ایا در ان ایام که به احساسات ناپلئون وقعی نمی گذاشت چینین روزهایی را پیش بینی می کرد؟ ایا در این زمان می توانست برگشت ورق را در اینده ای نزدیک احساس کند؟
ایا در ان روز ها و دقایقی که به احساسات ان مرد عاشق بی اعتنایی می کرد شرافتش را زیر پا می گذاشت به نامه ای پرسوز و شور انگیزش جوابی نمی داد و مقابل چشم خواهر شوهر و برادر شوهرش زندگی پر از فسادی را می گذراندو شوهرش را به مسخره ی کوتوله و گربه چکمه پوش می نامید و هر روز خیانت تازه ای را مرتکب می شد و در اندیشه ی انتقام طبیعت بود ؟
ایا از نظر قوانین عرفی و اخلاقی و طبیعی چنان زنی حق داشت از زندگی خودش گله و شکایتی داشته باشد؟
عجیب این که درست در یکی از همان روز ها موقعی که ناپلئون بازو در بازوی ژنزال دوروک از پل جدیدی که روی رودخانه ی سن زده شده بود بازدید می کرد کالسکه ی روبازی از مقابلشان گذشت دروک احساس کرد ناپلئون از مشاهده ان کالسکه به سختی ناراحت شده است چون بی اختیار بازویش را فشرد و خودش را به او تکیه داد
ژنرال دوروک با اظطراب سئوال کرد:
- خدایا جناب کنسول چرا رنگتان پرید؟
ناپلئون اهسته گفت:
- ساکت باش! ساکت باش! چیزی نیست حالم خوب می شود ناپلئون توضیحی نداد ولی موضوع این بود که در ان کالسکه رو باز و مجلل جز اقای هیپولیت شارل شخص دیگری نشسته بود.
تقریباً هشت سالی می شد که ناپلئون با شارلی برخورد نکرده بود. آری درست هشت سال از روزی که هیپولیت شارل را از ارتش ایتالیا اخراج کرده بود و در آن زمان به پایس تبعید شده بود گذشته بود. در آن روز ژنرال ناپلئون تصمیم گرفته بود هیپولیت شارل را به کمک یک توطئه به دیار عدم بفرستد.
خواهر و برادر
گفتگو و مذاکرات به مرحلۀ بحرانی و طوفانی رسیده بود. سر و صدا به اندازه ای زیاد بود که میهمانان حاضر در اتاق مجاور نیز خواه و ناخواه آن را می شنیدند.
ناپلئون غضبناک بود و چون ببری غران در اتاق بالا و پایین می رفت، ناگهان در مقابل زیباترین زن پاریس که به علت مرگ شوهر هنوز جامه عزا بر تن داشت توقف کرد و به او نهیب زد:
- مادام یک ذره شعور!
خانم زیبایی که لباس سیاه بر تن داشت بیدرنگ پاسخ داد:
- چیزی که خودت هم فاقدش هستی.
کسی که بدینگونه با ناپلئون صحبت می کرد خواهرش پولت بود که بعدها نام پاولین بر خود گذاشت.
پولت، در ایام جوانی که ناپلئون در جبهه ایتالیا مشغول درهم شکستن دشمنان بود با ژنرال لکلرک ازدواج کرد. ژنرال لکلرک جز اندیشه چپاول و غارت کشورهای اشغال شده و ثروتمند شدن چیز دیگری در سر نداشت. ولی با وجود این هرچه می گرفت و هرچه می دزدید حرصش تمام ناشدنی بود.
ژنرال لکرلک کار و بارش موقعی رونق گرفت که ژنرال بناپارت او را به عنوان حاکم «سان دومینگو» که از ثروتمندترین مستعمرات فرانسه به شمار می آمد انتخاب کرد. ناپلئون که از خصوصیات پولدوستی آن مرد طماع اطلاع کافی داشت زی نامه ای به او نوشته بود:
«در آن جا فرصت بسیار نیکویی برای ثروتمند شدن دارید. این ماموریت را بپذیرید و به آن نقطه عزیمت کنبد تا بیش از این مرا با توقعات دائمیتان عذاب ندهید.»
در جزیره زیبای هائیتی گذشته از پول جمع کردن فرصتی هم برای درهم شکستن نهضت بومیان سیاه پوستی که قصد بر هم زدن قیود استعماری فرانسه را در سر می پروراندند برای ژنرال لکلرک پیش آمد و ضمناً ملک الملوت به او آنقدر مهلت داد تا قبل از مرگ جان کندن چهل هزار فرانسوی را بر اثر ابتلا به بیماری تب زرد با چشم های حریصش ببندد و خود نیز پس از چندی به دنبالشان بشتابد.
پس از مرگ لکلرک پولت به اتفاق پسر کوچکش از دست مرض به اروپا گریخت و در حقیقت از اینکه توانسته بود جان لکلرک کوچولو را رهایی بخشد سخت خوشحال و مسرور بود و در عین حال از مرگ شوهرش خیلی هم ناراضی به نظر نمیرسید.
پولت زمانی به شوهرش عشق می ورزید ولی طبع او به مدارا کردن با یک مرد سازش نداشت وحالا که لکلرک با بدنامی مرده بود او در قبال استفاده از میلیونها ثروت شوهرش حتی یکبار هم پشت سرش یادی از او نمیکرد.
درون جعبه طلایی که تصویری از قلب شوهرش را در خود داشت پولت دستور داده بود جملات زیر را حک کنند:
«پولت بناپارت و ژنرال لکلرک در بیستم پروه و یا سال V عروسی کرده اند.»
او در این جعبه، عشق خودش را با قلب شوهرش پیوند داده بود تا اوج افتخار و حضیض مذلت و گرفتاری و خطر همدوش و همگامش باشد.
ولی در آن لحظه برادرش مقابلش ایستاده بود و با کلمات خشونت آمیزی به او میگفت که او حتی در زندگی زناشویی به شوهرش هم خیانت میکرده است و به دنبال تنوع میگشته است، کنسول اول در تعقیب این اتهامات فریاد زد:
-در سان دومینگو حتی زمانی که زندگی شوهرتان در خطر مرگ قرار گرفته بود شما از خیانت و عیاشی چشم نمی پوشیدید هم اکنون گزارش پلیس مخفی روی میز من است، مادام!من از همه ی کثافت کاریهای شما به خوبی مسبوقم و شما نمیتوانید مرا فریب بدهید.
کنسول اول بی حد و اندازه عصبانی به نظر میرسید. در حالی که دوباره در طول اتاق به راه می افتاد فریاد زد:
-تو پولت،تو خودت را به مردم فرانسه یک زن بدکاره معرفی کرده ای.
پولت نیز با عصبانیت جواب داد:
-نمیدانم تو از کجا به خودت حق میدهی روی اسبی بدین بلندی بنشینی و اینگونه به من بتازی و توهین کنی. اما لازم است من هم برایت تعریف کنم خودت در نظر مردم فرانسه چگونه معرفی شده ای یا زن با تقوی و تارک شما چگونه خود را به مردم اروپا شناسانده است.
ناپلئون کوتاه آمد و تصدیق کرد تقصیر آب و هوای گرمسیری مستعمرات بود که مقاومت اروپایی ها را در مقابل غرایز جنسی ضعیف میکند و بدین جهت گفت:
-ولی آخر پولت تو اکنون در پاریسی! در اینجا، در این پاریس خراب شده هر قدمی که برداری هزاران چشم تو را خواهند پائید من اکنون سریعاً به تو گوشزد میکنم اگر قصد داشته باشی زندگی سان دومینگو را در پاریس هم از سر بگیری مجبور میشوم تصمیم دیگری در مورد تو اتخاذ کنم. من دیگر قادر نیستم بیش از این ننگ سنگین فامیلی را به دوش بکشم. پولت، من...
آیا لازم بود ناپلئون نقشه هایی را که برای آینده پی ریزی کرده بود برای پولت بازگو کند؟ لازم بود به او بگوید دیری نخواهد پایید که من امپراطور و تو شاهزاده خانم خواهی شد؟ آیا لازم بود پولت بداند که برادرش به زودی بر تخت سلطنت بوربن تکیه میزند و آن ها را نیز زیر پر و بال میگیرد؟
ولی نه، هنوز زود بود. ناپلئون جلوی زبانش را گرفت و در حالیکه احساساتش را به سختی مهار میکرد فقط به گفتن اینکه:«پولت من نقشه های بزرگی در پیش دارم.» اکتفا کرد و او را از اتاق بیرون فرستاد.
پولت منظور برادرش را تا اندازه ای فهمیده بود و احساس کرده بود که در صورت ادامه ی روش گذشته موقعیت اجتماعی هر دوی آنها مورد تهدید قرار میگیرد.
پولت به شوهر احتیاج داشت و قبل از آنکه خود «کنت کامیلو بورجس» ساکن پاریس خبری داشته باشد کاندیدای عروسی با خواهر کنسول اول شد و قبل از آنکه از نظر قوانین شرعی فرانسه خبری داشته باشد،مهلت قانونی یک زن شوهرمرده برای ازدواج مجدد سپری شود پولت با کامیلو عروسی کرد.
بورجس ها یکی از نجیب ترین و اصیل ترین فامیل های شهر رم بشمار می آمدند. از قرن هفدهم به بعد به علت اینکه یکی از پاپ ها از میان فامیل ایشان برگزیده شده بود به اوج شهرت و افتخار رسیده بودند و حتی امروز ویلای بورجس در شهر رم پایتخت ایتالیا از نظر سیاحان وجهانگران شهرت جهانی دارد.
کامیلو مردی بسیار زیبا و ثروتمند و خوش اخلاق بود. پولت پس از ازدواج با کنت کامیلو به کنتس بورجس ملقب شد.
آیا از لحاظ مقام اجتماعی و به بعضی امتیازات خصوصی پولت از سایر خواهرانش پیشی نگرفته بود؟
پولت که در رم سلطنت میکرد زندگیش را درست مثل گذشته ادامه میداد. روزی برای اینکه نامش در تاریخ جاودان بماند دستور داد یکی از مشهورترین پیکرتراشان ایتالیا به تقلید از ونوس مجسمه ی مرمر عریانی از او بسازد.
«آنتونیو کانوا» پیکرتراش مشهور پنهان از کنت به کنت بورجس پیشنهاد کرد اجازه دهد وی به عوض ونوس از اندام های او مجسمه ای نظیر پیکر دیانا الهه ی عفت بتراشد، ولی پولت پیشنهاد کانوا را رد کرد و گفت:
-سینیور،وقتی همه مرا میشناسند په دلیلی دارد خودم را به دروغ در قالب الهه عفت جا بدهم؟ شما میدانید من هم میدانم که دروغگویی گناه بسیار بزرگی است!
مجسمه ساز مشهور گفت:
-صلاح نیست شما در مقابل من عریان به عنوان مدل بنشینید.
پولت در پاسخ مجسمه ساز حودش را به نفهمیدن مقصود او زد و گفت:
-چرا؟ برای چه! هوای کاگاه شما گرم است و خطر سرماخوردگی برای من در پیش نیست.
اما موقعی که کامیلوی بیچاره که پولت او را کامیلوی کوچولو خطاب می کرد چشمش به آن شاهکار هنری افتاد از روی ناچاری فقط توانست به عنوان یک دستور شوهرانه بگوید:
- این مجسمه را در زاویه تاریک ترین اتاق قصر جای دهید و جز فامیل بسیار نزدیک هیچ کس اجازه تماشای آن را ندارد.
امپراتور و امپراتریس
بدون هیچ گونه سد و مانعی کنسول اول در راه اجرای نقشه های خوش طرح و دقیق خویش پیش می رفت. جمهوری فرانسه اختیار مطلق ارتش را به او سپرده بود و او توانسته بود نظام از هم گسیخته کشور را به طور نسبی سر و سامان بدهد و برا ی عده فراوانی از بیکارهای طفیلی کارهای مثبت و پر درآمد تدارک ببیند.
کنسول اول فرمان تاسیس بانک فرانسه را صادر کرد. پلیس جمهوری تحت ریاست فوشه مطبوعات و احزاب را زیر نظر داشت. کلیساهای مخصوص پیروان طریقۀ کاتولیک مجددا اجازه فعالیت یافتند و طی یک رفراندوم عمومی مجلس سنا تصویب نامه زیر را اعلام کردند:
«...ناپلئون بناپارت وارث تخت و تاج سلاطین فرانسه شناخته می شود.»
18 ماه مه 1804 ناپلئون برای اولین بار با کلمه «اعلیحضرتا» مورد خطاب قرار گرفت و به قدری شنیدن این عنوان جدید را با خونسردی تلقی کرد که همه گفتند:
«مثل اینکه از روز اول اعلیحضرت به دنیا آمده است و تا امروز جز اعلیحضرت نام دیگری نشنیده است.»
از همان روز جلسه عمومی مجلس سنا در اتاق ژوزفین واقع در کاخ سن کلود تشکیل شد و طی تشریفات خاص به ژوزفین نیز عنوان امپراتریس اعطاء گردید.
ژوزفین نیز صلابت و ابهت مقام جدید را با خونسردی تحمل کرد. یکی دو روز بعد حکم سلطنت ناپلئون چنین به او ابلاغ شد.
«ناپلئون بناپارت به موهبت و رحمت الهی و تصویب قوۀ مقننه جمهوری به سمت امپراتور فرانسه برگزیده می شود...»
ولی ناپلئون تنها به دریافت این فرمان اکتفا نکرد بلکه تصمیم داشت به زودی تاج سلطنت را نیز بر سر بگذارد زیرا عقیده داشت که ملت هر چند وقت یک بار به تنوع نیاز دارد.
در چنین صورتی تکلیف ژوزفین چه می شد؟ آیا لازم بود او نیز به عنوان امپراتریس فرانسه تاجگذاری کند؟
ناپلئون یک جلسه مشاورۀ فامیلی ترتیب داد تا در آن جلسه نسبت به موضوع موردنظرش تصمیمات لازم گرفته شود. پایه های سعادت ژوزفین به لرزه در آمده بود زیرا در آن جلسه قوی ترین و سر سخت ترین دشمنان او گرد آمده بودند و همه کوشش داشتند ناپلئون را علیه او بشورانند.
در ابتدای جلسه همه ناپلئون را به علت ازدواج با ژوزفین شماتت و سرزنش کردند ولی ناپلئون تحت تاثیر گفته های آنها قرار نگرفت.
اعضای فامیل ناپلئون به هر صورت بود سعی داشتند ژوزفین را از دایره قدرت اعلیحضرت خارج کنند و به همین خاطر نظر کلی آنها به این صورت اعلام شد.
«برای حفظ حیثیت فامیل لازم است ژوزفین را طلاق دهی زیرا نتوانسته است جانشینی برای تو به دنیا بیاورد.»
اما ناپلئون با سرسختی به سخنان و دلایل آنها وقعی نگذاشت.
در آن جلسه ژوزف برادر بزرگ تر ناپلئون و لویی شوهر اورتانس
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#36
Posted: 17 Nov 2012 13:06
رمان ژوزفین(قسمت آخر)
بدبخت و خواهران او کنتس بورجس و کارلوین مورا دور یک میز نشسته بودند.کنتس بورجس و کارلوین مورا از این که شانس و سعادت را تا آن درجه با ژوزفین همراه می دیدند حسادت شدید و آشکاری از خود نشان می دادند. کارولین زیر لب زمزمه می کرد: «او دارد به تخت می نشیند،در حالی که من هنوز یک زن ژنرال ساده هستم...» کارلوین سرانجام با کلمات تندی خطاب به برادرش ناپلئون گفت: -تو هم خودت را با این پیرزن مسخره کرده ای .اگه حالا با تاج گذاری او موافقت کنی بعد ها نمی توانی خودت را از شرش نجات دهی. ناپلئون تمام این کنایه ها و حرف های نیشدار را با چهره ای بی حرکت چون سنگ گوش می داد و نمی شد که از صلابت چهره اش فهمید که آن جملات چون ضربت خنجر در او موثر واقع می شدند. او زنی لازم داشت که بتواند یک پسر برایش به دنیا بیاورد و فرزند ذکوری به او هدیه کند.هر چه موفقیتهای اجتماعی ناپلئون بیشتر می شد ارزش چنان موقعیتی به نظرش گرانبها تر می آمد.او به خود می گفت: «به دست آوردن یک امپراتوری آسان تر از نگهداشتن آن است و اگر ژوزفین یک پسر به دنیا نیاورد این همه زحمت و خون دل خوردن به زحمتش نمی ارزد...» ولی مهم آن بود که او هنوز به ژوزفین سخت عشق می ورزید.البته مفهوم علاقه اش به ژوزفین این نبود که هنوز هم مانند روزهای اول او را می پرستید.حالا دوست داشتن ژوزفین حالت دیگری پیدا کرده بود،چون خودش هم نتوانسته بود همان مرد سابق بماند.در اخلاق و روحیاتش تغییراتی کلی حاصل شده بود.ولی با این همه هرگز فراموش نمی کرد که چند سال پیش عشق ژوزفین تا چه اندازه خواب و خوراک و استراحت را از او سلب کرده بود. تا آن روز هیچ زنی به اندازه ژوزفین در او تاثیر نکرده بود و قلب و احساساتش را حکم نرانده بود. او با زنان زیادی روبه رو شده بود اما هیچ یک را مثل ژوزفین نیافته بود و به همین دلیل هم بود که در آن جلسه اعلام کرد: -من تصمیم خود را گرفته ام. ناپلئون در حالی که روی جملات بعدی کلمه به کلمه تکیه می کرد ادامه داد: -ژوزفین دوش به دوش من تاجگذاری می کند و از طرف پاپ نیز مسح و تایید خواهد شد.شما نیز افتخار شرکت در مراسم تاجگذاری را خواهید داشت.شما پاولین و شما کارولین باید دنباله لباس تاجگذاری امپراتوریس ژوزفین را حمل کنید! کارولین با اعتراض گفت: -من؟هرگز! پاولین افزود: -مرگ برای من بهتر از این کار است. امپراتور گفت: -خوب بنابراین روز تاجگذاری اصلا شما دعوت نخواهید شد...برای ژوزفین از طرف دفتر امپراتور امر به ای صادر شد که به او تاکید می کرد برای انجام مراسم تاجگذاری و برنامه های آن روز خودش را آماده کند و در فرصت باقی مانده با تمرین جای هیچگونه اشتباه و در نتیجه تمسخر و طعنه ای را برای دیگران باقی نگذارد.برنامه تاجگذاری به تفصیل آماده شده بود و قرار بود یکی از مجلل ترین و باشکوه ترین مراسمی باشد که تا آن روز برگذار شده است.در امریه دفتر امپراتور خطاب به ژوزفین نوشته بود:«...شما باید برای تمرین حمل لباستان هر چه زودتر اقدام کنید.» در اوج خوشبختی واقعا عجب زمانه ای شده بود؟مردم چه انتظاراتی داشتند.پاپ و آمدن به پاریس؟پدر مقدس و پا گذاشتن به سرزمین انقلاب؛آن هم به سرزمینی که مقدسین و طرفداران مذهب تحت تعقیب حکومت قرار گرفته بودند؟با سرزمینی که کشیشان و اعظان آن یا تبعید و یا قتل عام شده بودند؟ پاپ مقدس وورود به شهری که در محراب کلیسای نوترادام آن جایی که ناپلئون قصد داشت پا بر پله تخت سلطنت بگذارد مجسمه زن تقریبا نیمه عریانی را قرار داده بودند؟نه باور کردنی نبود. ولی پاپ پی هفتم از منویات ناپلئون خوب مطلع بود و آن پیشوای مذهبی شصت و چهار ساله به خوبی می دانست که ناپلئون خوب مطلع بود و آن پیشوای مذهبی شصت و چهار ساله به خوبی می دانست که ناپلئون انقلابی تا چه اندازه قوانین کلیسا ها را زیر پا گذاشته و باطل کرده بود. با همه اینها بالاخره پاپ مجبور شد به پاریس بیاید.ولی البته نه تنها بلکه به همراهی اوهفت کاردینال،چهار کشیش،چهار صدقه گیرنده،دو رئیس تشریفات،دو شاهزاده رومی که فرماندهی گارد محافظ پاپ را بر عهده داشتند،عده ای کارپرداز و منشی و طبیب مخصوص،اعضای شورای عالی و مذهبی و اتیکان،افساران گارد محافظ پاپ و یک عده شصت نفری دیگر با دبدبه و شکوه و جلال هر چه تمام تر قدم به پاریس گذاشتند.پاپ باطناً از قدرت ناپلئون می ترسید.در زمانی که پاپ وار پاریس شد انبوه جمعیت در خیابان ها جمع شده بودند و در مسیر او یک صدا فریاد می کشیدند: «زنده باد امپراتور.زده باد پاپ» این دو شعار را اعضای پلیس مخفی ناپلئون به دهان مردم انداخته بودند و موقعی که پاپ به کاخ تویلری رسید جمعیت انبوه تری را دید که تابلوهایی در دست داشتند وروی تابلوها با خط درشت نوشته شده بود: برادری-برابری یا مرگ. جمله بالا با رنگ قرمز مایل به قهوه ای نوشته شده بود.پیشوایان مذهبی و اتیکان وقتی چشمشان به آن افتاد با خود گفتند: «کلمات را با خون نوشته اند.» اتاق هایی که برای اقامت پاپ در نظر گرفته شده بود در عمارت کلاه فرنگی فلورا قرار داشت.از پنجره های این کلاه فرنگی می شد باغ کاخ ورودخانه معروف سن را زیر نظر گرفت. زمانی که پاپ پی هفتم به اتاق خویش قدم نهاد بیشتر متعجب شد.زیرا اتاق درست و بدون ذره ای کم و کاست از لحاظ تزیینات و مبلمان شبیه اتاق خصوصی خودش در کاخ مونت کاوالو واقع در شهر رم بود و این نکته سنجی دقت و سلیقه میزبان مقتدرش را نشان می داد. این توجه و دقت به همین مختصر تمام نمی شد بلکه زیر یک سر پوش شیشه ای تاج زیبا و بلندی که ناپلئون مخصوص پاپ سفارش داده بود مشاهده می شد. روی تاج مزبور بیش از دوهزار و پانصد قطعه الماس و یاقوت قرمز و کبود و زمرد و بیش از ده هزار قطعه مروارید درشت نشانده شده بود و ارزش آن 18000 فرانک طلا تخمین زده می شد. آن پول،پول فوق العاده زیادی بود ولی البته نه به اندازه گردبند برلیان گران قیمتی که ژوزفین از جواهر فروش معروف پاریس خریداری کرده بود. صدای یکنواخت عده ای از خارج به گوش پاپ رسید: «پدر مقدس،پدر مقدس...» آن صدا خاموش نمی شد و هر لحظه قوی تر و پر طنین تر به گوش پاپ و همراهانش می رسید. پاپ چنان وانمود می کرد که آن صدا ها را نمی شنود وبرای بهانه با بعضی از ملتزمین رکاب خود مشغول صحبت شد.آن عده پس از لحظاتی که با پاپ صحبت کردند و گوش به سخنان او دادند در بالکن را گشودند تا پاپ به آنجا قدم بگذارد. عده بیشماری که حضورشان خیابانهای اطراف باغ را سیاه کرده بود چشم به بالکن دوخته بودند و انتظار پاپ را می کشیدند. آیا این عده همان کسانی نبودند که سرود انقلاب را از صمیم دل خوانده بودند و به دور چوب بست گیوتین رقصیده بودند ؟ آیا این عده همانهایی نبودند که وقتی سامسون جلاد سر لویی شانزدهم را به آنها نشان داده بود فریاد خوشحالی و زنده باد جمهوری کشیده بودند؟چرا!آنها خودشان بودند. ولی وقتی آن پیر مرد روحانی را با ردای سفید و شب کلاه ساده و سفید مخصوص پیشوایان مذهبی مشاهده کردند خاموش شدند و چنانکه گویی در حال تلاوت ورد هستند به زانو در آمدند. زنها می گریستند و عده زیادی با دست بر روی سینه صلیب کشیدند. ترتیب این مراسم را اعضای پلیس مخفی امپراتور برای مردم داده بودند و به آنها القاءکرده بودند که باید چنین آدابی در برابر یک مرد مقدس به جای آورده شود.در همان لحظه پاپ با بلند کردن دست راست علامت صلیب را در هوا رسم کرد. ازدواج سری ژوزفین دیگر نمی لرزید،زیرا ناپلئون فکر طلاق دادن او و ازدواج با دختر یکی از سلاطین اروپا را از سر به در کرده بود.برنامه تاج گذاری برای روز دوم دسامبر 1804 منظور شده بود.در روز اول و شب دوم دسامبر امپراتریس پاپ را به حضور پذیرفت.زیرا قصد داشت در مقابل او به گناهان خود اعتراف کند.امپراتریس ژوزفین بناپارت در آن جلسه اقرار کرد که : «پدر مقدس ازدواجم به سال 1796 غیر شرعی بود و مراسم عقد توسط شهردار محل صورت پذیرفت،به همین دلیل در تمام مدت عمر بدبختی کشیدم و از برکات انفاس کلیسا و مقدسین بی نصیب ماندم...» این اعتراف پاپ را وحشت زده کرد.چگونه امکان داشت فردا تاج بر سر امپراتور و امپراتریسی بگذارد که اصلا طبغ قوانین کلیسا و مذهب با یکدیگر ازدواج نکرده بودند ؟ پاپ بعد از شنیدن این اعتراف مهم امپراتور را نزد خود دعوت کرد و پس از مقدمه چینی لازم گفت: -اعلیحضرتا،قبل از تاجگذاری باید ازدواج به نحو شرعی تجدید شود و اگر غیر از این باشد من از شرکت در مراسم تاجگذاری فردا معذور خواهم بود. ناپلئون سخت عصبانی شد وقتی فهمید افشا کننده آن راز چه کسی بود بسیار آشفته شد.به همین خاطر هم بود که پس از خروج پاپ سیلی از فحش های رکیک نثار ژوزفین کرد.ژوزفین شروع به گریه کرد ولی به فحش های ناپلئون پاسخ نداد و بعد ها هم آنها را بازگو نکرد.زیرا می دانست تا آن لحظه پیروزی با او بود و اگر معامله به مثل می کرد سعادت آینده ی خود و کودکانش را در معرض خطر قرار می داد. از طرف دیگر خوب می دانست که ناپلئون به علت پیش آمدن چنان مانع ناچیزی از تاجگذاری صرف نظر نخواهد کرد.چون در آن صورت ننگ و افتضاح زیاد تر می شد... ناپلئون فحش می داد و لعنت می فرستاد و هیچ راه دیگری جز تن در دادن به یک ازدواج شرعی آن هم قبل از فرا رسیدن ساعت تاجگذاری پیش پای خود نمی یافت. نتیجتاً همان لحظه کاردینال«فش»عموی خود را به اتاق احضار کرد و به او دستور داد عقد شرعی مطابق با رسوم کلیسا انجام شود. دو مرد شهودعقد عبارت بودند از مارشال برتیه و تالیراین وزیر خارجه ی لنگ که خود در سابق جزو روحانیون بود. تالیران در گوش مارشال به نجوا گفت: -اعلیحضرت ما را از نزدیکترین بستگان خودش هم نزدیکتر محسوب کرده است.نمی دانم باید در مورد افتخاری که نصیب ما شده مغرور باشیم یا نه . ژوزفین برای دومین بار در طول زندگی متن عقد نامه ی قدیمی کلیساهای کاتولیک را به گوش شنید و برای دومین بار مردی به او و او به مردی پیوند داده شد. «...تا زمانی که مرگ بین شما ها جدایی بیفکند...» اولین شوهرش را گیوتین از او جدا کرده بود و حالا امیدوار بود موقعیتش از هر لحاظ تحکیم شود و شوهردومش برای حفظ ظاهر هم که شده از او جدا نشود و طلاقش ندهد. پس از برگذاری مراسم عقد ژوزفین از کاردینال تقاضاکرد ورقه ای کتبی دایر بر انجام مراسم عقد شرعی به او بدهد زیرا ژوزفین معتقد بود که گواهینامه ی مزبور برای شخص او بسیار ارزش دارد زیرا می توانست با ارائه آن ورقه به پاپ او را برای شرکت در مراسم تاجگذاری راضی و آماده کند.بعد ها ناپلئون برای تصرف آن کاغذ کوشش فراوان به کار برد ولی ژوزفین هرگز آن را در دسترس قرار نداد زیراکاردینال فش اختفای آن سند گرانبها را به ژوز فین توصیه کرده بود . الاغ از کجا بیاوریم؟ باز مشکل جدیدی که هیچکس فکرش را نکرده بود پیش آمد. قرار بود پاپ برای اجرای مراسم تاجگذار ساعت 8 صبح عمارت کلاه فرنگی فلورا را به قصد کلیسای نتردام ترک گوید.درست چند دقیقه قبل از ساعت 8 یکی از مستخدمین مخصوص پاپ دستور داد الاغی برای او تهیه کنندزیرا پیش از آن هر وقت پاپ برای انجام مراسمی باتیکان را ترک می گفت آن مرد در حالی که صلیب بزرگ را به دوش می گذاشت روی الاغی می نشست و پیشاپیش پاپ حرکت می کرد.ولی رییس تشریفات امپراتور با ناامیدی و عدم رضایت گفت: -آخر اینجا پاریس است ن رم! مرد صلیب کش شانه هایش را بالا انداخت و در حالی که صلیب سنگین و بزرگی را بر دوش داشت پیاپی برای پیدا کردن یک الاغ به همه سفارش می کرد از جمله به رئیس تشریفات امپراتور گفت: -در غیر این صورت حضرت پاپ از عزیمت به کلیشا عذر خواست. رئیس کل تشریفات با بیچارگی هر چه تمام تر گفت: -در این دقایق آخر چگونه می توانم الاغی برای تو تهیه کنم!چرا قبلا نگفتی ؟ صلیب کش مجدداًشانه هایش را بالا انداخت .رئیس کل تشریفات که سعی می کرد موضوع را با شوخی از بین ببرد گفت: -عوض الاغ چهار پا در اینجا الاغ دو پا فراوان داریم. ولی از این شوخی هم نتیجه ای عاید نشد و صلیب کش باز هم به علامت مخالفت شانه هایش را بالا انداخت. بالاخره رئیس کل تشریفات با این در و آن در زدن توانست در آخرین دقیقه الاغی برای سوار شدن آن مرد پر مدعا تهیه کند و با خاتمه این موضوع آخرین مانع تاجگذاری نیز از سر راه برداشته شد. در محراب کلیسای نوتردام درست ساعت دوازده توپ ها به غرش در آمدند و از برج تمام کلیساهای پاریس نوای ناقوس به گوش رسید.کالسکه بسیار مجلل و تزیین شده ای که همه جایش از طلا و بلور بود و به وسیله هشت اسب سفید و ابلق کشیده می شد و امپراتور ناپلئون بناپارت اول وامپراتریس ژوزفین بناپارت در آن قرار داشتند از ظاهر دور شد. اهالی پاریس با سروصدای فراوان شادی کردند و شادباش گفتند.آن دو خندان بودند.ژوزفین تبسم دوست داشتنی و مشهورش را بر لب داشت و بین آنهمه جمعیت هیچکس نمی دانست که آن دو صبح همان روز به خاطر انجام مراسم عقد چه فحش های رکیکی نثار یکدیگر کرده بودند و در صحنه ای طولانی مجدداًبه عقد یکدیگر در آمده بودند. امپراتریس ژوزفین لبسا بسیار قشنگی از ابریشم سفید بر تن داشت و روی شانه هایش شنلی از ابریشم سفید خود نمایی می کرد. جامه و شنل ژوزفین با طلا و نقره منجوق دوزی شده بود و چنان به نظر می رسید که پستی و بلندی های اندامش را الماس کاری کرده اند. کمربند الماس نشانی برکمر داشت و دوگوشواره الماس درشت روی گوش های لطیفش می درخشیدو به گیسوان او مطابق مد زمان لویی شانزدهم جعد های فراوانی داده شده بود. ژوزفین درآن لباس و در آن لحظه خونسردی و بلند نظری مخصوصی داشت و وقار و ابهتی شاهانه در اندامش موج می زد. زنی چهل و یکساله بود،اما به نظر می رسید که بیش از بیست و پنج بهار از عمرش نمی گذرد. رنگ ناپلئون از فرط هیجان پریده بود.قیافه اش مثل همیشه خونسرد نبود.اندام او را نیز شنل بزرگی از مخمل ارغوانی در بر گرفته بود.بعضی از نقاط شنل با کمال ظرافت پوست قائم دوزی شده بود و اندام تقریبا کوچک امپراتور در آن لباس مجلل غرق شده به نظر می رسید. آن دو با چنین وضعیتی وارد شدند.پیشاپیش آنها امرای ارشد ارتش و مارشال های امپراتوری و جلو تر از آنها نیز کاردینال فش حرکت می کرد. دور پیشانی امپراتو را تاجی از سبز برگ های درخت غاز زینت داده بود و در دستش عصای مخصوص سلطنتی به چشم می خورد. خواهران ناپلئون صلاح ندیده بودند در آن موقع بحرانی خشم و غضب ناپلئون را که برایشان خیلی گران تمام می شد خریداری کنند و حقیقتا هر دو نفرشان دنباله شنل ژوزفین را به دست داشتند و با تبانی یکدیگر تصمیم گرفتند بوسیله ای عطش و کینه شان را تسکین دهند و به همین خاطر درست در لحظه ای که ژوزفین پهلو به پهلوی امپراتور قصد بالا رفتن از پله های محراب را داشت آن دو خواهر شرور شبیه دو خواهر بدجنسی که در افسانه ها از ایشان یادشده برجای ایستادند و در حالی که دنباله روپوش امپراتریس را محکم گرفته بودند قدم پیش نگذاشتند و در نتیجه ژوزفین تعادلش را از دست داد و به علت سنگینی دنباله روپوشش به عقب متمایل شد و بر زمین افتاد. امپراتور با غضب فراوان رویش را برگرداند و فحشی نثار پاولین و کارولین کرد ولی خواهرانش مثل آنکه اصلاً اتفاقی نیفتاده است دنباله لباس را مجدداًبرداشته و ژوزفین را برای برخاستن از زمین یاری دادند و نگاهی افتخار آمیز با یکدیگر رد و بدل کردند.آن دو از نظر خودشان به آن زن منفور درسی فراموشنشدنی داده بودند. پاپ با تشریفات کامل تاج سلطنت را به دست امپراتور داد.امپراتور تاج را از دست پاپ گرفت و بر سر نهاد و مجدداً آن را از سر برداشت.ژوزفین در مقابل امپراتور به زانو در آمد،امپراتور در حالیکه تاج را به دست داشت لحظه ای به قیافه امپراتریس خیره شد.قطرات گرم و شفاف اشک بر گونه های ژوزفین می غلتید.امپراتور هنوز خیره خیره نگاهش می کرد.ناراحتی آن روز صبح فراموش شده بود و غم هایی که به عنوان سد و مانع در راه یکدیگر به وجود آورده بودند همه و همه به فراموشی سپرده شده بود و برای هر دو نفر آن لحظه فراموش نشدنی و سعادت آمیز بود.راستی ناپلئون آن تاج را از کجا و چگونه بدست آورده بود؟او که از نسل پادشاهان گذشته نبود ، او که در ابتدای زندگی در آن کشور قدرت و ثروتی نداشت. ناپلئون همه شکوه و جلال آن روز را مدیون همان زنی بود که آن لحظه مقابلش زانو بر زمین داشت.اگر ژوزفین نبود او هرگز در جبهه های جنگ آن گونه فداکاری نمی کرد.اگر ژوزفین نبود اصلا آن روز تاج سلطنت در دستش قرار نمی گرفت.اصلا اگر ژوزفین نبود ناپلئون نامداری نبود.پس او حق داشت عاشق چنان زنی باشد،خواه آن زن،همسر خود او بود یا زن دیگری. او نه تنها تاج را برسر امپراتریس فرانسه و زن خود گذاشت بلکه به دست خود تاج بر فرق عشق خود نیز قرار داد .هنگام گذاشتن تاج بر سر ژوزفین دچار زحمت شد زیرا الماس های نصب شده روی تاج مانع خوب قرار گرفتن تاج روی سر ملکه می شدند.ولی به هر نحوی بود امپراتور تاج را بر سر او گذاشت و مجدداً آن را بر گرفت و روی کوسن مخمل ارغوانی رنگی قرار داد. پس از انجام مراسم تاجگذاری که لوسین با برادرش ناپلئون صحبت می کرد گفت: -کاش پدرمان چنین روزی را می دید! ناپلئون جواب داد: -فرانسه از این پس پیشوا و مادر همه تاج و تختهای اروپا خواهد بود.من اجازه خواهم داد هر یک از سلاطین اروپا قصر بزرگی در پاریس برای خود بنا کنند تا اگر بعد ها یکی از پادشاهان فرانسه تاجگذاری کرد همه آنها در التزام رکاب باشند. ولی مادام لتی سیا زن فرتوت که ناپلئون را در دامن پرورانده بود آینده را مثل آن لحظه روشن و باشکوه نمی دید. موقعی که ژوزفین به کاخ تویلری برگشت تاج کوچکی برای او آوردند که توانست تمام روز آن را بر سر بگذارد. حالا دیگر تمام پیشگوییهای اوفیما،ساحره نیمه کور جزیره ماتینیک صحیح از آب در آمده بود. مقام او از یک ملکه بالا تر رفته بود.اوحالا دیگر امپراتریس فرانسه و بزرگ ترین ملکه مقتدر اروپا محصوب می شد.ولی چه حوادث و تحولاتی رخ داده بود تا او توانسته بود به آن مقام و منزلت برسد! زمین لرزه انقلاب باید پاریس را بلرزاند.لویی شانزدهم و ماری آنتوانت باید اجباراً لب بر لب گیوتین بگذارند،تا آن دو بتوانند بدون مزاحم تاجگذاری کنند. ژوزفین حالا دیگر هم شان و هم مقام ماری لوییز امپراتوریس اتریش و تزارین الیزابت لکسیونا امپراتریس روسیه شده بود و بر سایر ملکه های اروپا از قبیل ملکه پروس،ملکه اسپانیا و ملکه پرتقال و ناپل برتری داشت .آیا او به رفیعترین مقامی که یک زن در عصر او می توانست برسد نرسیده بود؟ ژوزفین حتی موقعی که مستخدمه ها و ندیمه های متعدد،او را برای شب نشینی آن شب آرایش می کردند قادر نبود خاطره تاجگذاری مراسم آن روز را از میخله درهم و آشفته خود بیرون کند. زمانی تاج را از سر بر می داشت و سپس با وحشتی فراوان به خود می گفت: «بدون این تاج من کیستم و چه خواهم بود؟زن سالخورده ای که به خاطر عشق شوهرش شبها شمع در دست می گیرد و چون دزدان از پله های مخفی بالا می رود و از ترس در مقابل شوهرش می لرزد؟آیا باز هم با عشق و ماجرا های شور انگیز او برخورد خواهم داشت؟واصولاًحال امپراتریس فرانسه باید به عشق کسی که چنین کارهایی برای او کرده است ایمان بیاورد یا نه؟» امپراتریس فرانسه هنوز تاج را به دست داشت و چنین خیالاتی را از مغز می گذراند و مقابل آینه میز آرایش نشسته بود و در خود فرو رفته بود ناگهان به ندیمه هایش رو کرد و دستور داد: -مرا زیبا آرایش کنید...در آرایش من ذره ای کوتاهی نکنید،مرا یبا کنید! القاب و عناوین ناپلئون آن مرد حسابگر و خونسرد می دانست اولین گرفتاریش پس از رسیدن به سلطنت چه خواهد بود.خوب می دانست که مجبور است به تمام مبارزان قدیمی و طرفداران برجسته خود عنوان و مقام ببخشد و پست های حساس و نان داری را میان آنها تقسیم کند .به همین جهت هم بود که ژنرال ها مراشال شدند،کارمندان حقیر مناسب عالی یافتند،ژوزف و لویی به لقب پرنس مفتخر شدند و فرزندان آنها در جمع وارثینتاج و تخت قرار گرفتند. از تحولات زمان سلطنت ناپلئون بود که صاحبان مناصب عالی«آقا»ومارشال ها«آقای مارشال»و پرنس ها«حضرت اشرف»خطاب شدند و لقب همشهری که از فراورده های انقلاب بود از دهان افتاد و به جایش کلمه «مسیو»مرسوم شد. مدعوین ضیافت شام دور میز سالن غذاخوری کاخ سلطنتی تویللری گوش تا گوش نشسته بودند و امپراتور یا مرکز امید و ترقی تازه به دوران رسیده های عنوان یافته نیز در صدر میز جای داشت.امپراتور به خودش می گفت:
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#37
Posted: 17 Nov 2012 13:07
«همه اینها هنوز به عناوین و القاب جدید عادت نکرده اند و لباسهای جدید بر تنشان ننشسته و بر اندامشان گریه می کند. حضرت اشرف اینجا،حضرت اشرف آنجا کلماتی بودند که گاه و بی گاه از دهان امپراتور خارج می شد.امپراتور از نفوق و برتری ممتازی که بر دیگران داشت لذت می برد،همان لذتی که در مام دوران عمرش آن را از بردندان مزه مزه می کردو انتظارش را می شکید.او عادت داشت پس از هر برتری و تفوقی دیگران را عذاب دهد. یکی از نزدیکان ناپلئون در باره این خصوصیات اخلاقی او گفته بود: «خوی اصیل زادگی و دنیا دیدگی او اندکی ناقص بود و تحت فشار و تاثیر یک خوی حیوانی از غریزه زخم زبان زدن به دیگران همیشه پیروی می کرد.» ناپلئون به اورتانس زن برادرش لقب پرنس بخشیده بود و همیشه در همه جا کوشش می کرد اورتانس را باتکریم و احترام مورد خطاب قرار دهد .طبیعی است که احترام و تکریم او صمیمانه و قلبی نبود و منظور او به جوش آوردن دیگ حسادت خواهرش کارولین بود. کاسه صبر و تحمل کارولین نیز جداًلبریز به نظر می رسید.درست بود که شورهرش ژنرال مورا نیز در لیست ترفیعات قرار گرفته و مارشال شده بود ولی او چه نامیده می شد و با چه عنوانی مورد خطاب قرار می گرفت؟فقط خانم مارشال؟نه،این برای او کافی نبود.زن برادرهایش همگی عنوان شاهزاده خانم یافته بودند و او موقع برخورد با آنها مجبور بود با کلمه والاحضرت آنها را مورد خطاب قرار دهد.یعنی از آن به بعد به اورتاس لعنتی هم باید والاحضرت می گفت.حتی آن روز هم امپراتور دست از سرش برنداشت و با احترام صحبت پرانسس اورتاس را به میان کشید . لحظه ای رسید که کارولین احساس کرد بیش از آن نمی تواند از فرط حسادت و خودخوری جلوی سیل اشکهایش را بگیرد و برای آن که عصبانیت خود را فرو بنشاند و خودش را خونسرد و بی اعتنا نشان دهد مرتب گیلاس آبخوری را پراز آب می کرد و سر می کشید.ولی موقعی که امپراتور با لحنی کنایه آمیز گفت: -در نظر دارم فرزند پرنسس اورتانس را به ولیعهدی انتخاب کنم کارولین دیگر موقبه کنترل خود نشد ،قطارت گرم و درشت اشک آشکارا برگونه هایش لغزید. رنج و شکنجه کارولین بی حساب بود و شوهرش مارشال مورا نیز ساکت در آن طرف میز دیده می شد .هیچ یک از مدعوین حاضر در سالن قادر نبود میزان ناراحتی روحی کارولین را تخمین بزند.اما ناپلئون با آن روباه مکار تبسمی شیطانی و لحظه ای خواهر بیست و سه ساله مو بور خود را که در جامعه سرخ رنگ الهه های اساطیری یونان را به یاد می آورد از نظر دور نمی داشت.پس از لحظه ای ناگهان با لحنی تمسخر آمیز گفت: -تصور می کنم حال خانم مارشال چندان رضایت بخش نباشد؟ ژوزفین صمیمانه جواب داد: -اعلیاحضرتا امروز اصولا روز کسل کننده و ناراحت کننده ای بود.کارولین خوب می دانست که ژوزفین با وجود لحن صمیمانه اش مشغول نمک پاشیدن بر زخم او بود و فرصت را برای زخم کردن به او غنیمت شمرده است. کاخ سلطنتی سه تن از خواهران ناپلئون جزو اشخاص ناراضی می شدند و عدم رضایت خود را هرگز از ناپلئون پنهان نمی کردند.فردای آن روز درباریانی که در سالن انتظار منتظر ملاقات با امپراتور بودند به وضوح داد و فریاد و اعتراض اعضای فامیل ناپلئون را شنیدند. صدای ناپلئون به قدری قوی و خشن بود که از ورای دیوار های قطور آن کاخ قدیمی نیز به گوش می رسید و همه آنها می توانستند لحن و صدای تطوفانی و مقطع امپراتور را بشنوند. -هر کاری که دلم بخواهد می کنم.هر کس مایل است والا حضرت خطابش کنند باید اوامر مرا اطاعت کند .اصولا شما باید بدانید که هیچکس غیر ازمن نمی تواند این عنوان پر طمطراق و پر افتخار را به شما بدهد زیرا من امپراتور شما و شما رعایای من هستید. الیزا گریه می کرد.پاولین می نالید و کارولین فریاد می کشید.آن همه رنج و زحمتی که مادام کامپان در انستیتو برای تربیت آنها کشیده بود نقش بر آب شده بود و همه با بی تربیتی و وقاحت هر چه تمام تر قصد موجه کردن حرف خود را داشتند. آنها به قدری داد و فریاد راه انداخته بودند که تصور می شد زنهای ماهی فروش بازار عمومی بودند که برای جلب مشتری آن گونه هیاهو راه انداخته اند.کارولین بابی حیایی و تمسخر فریاد می کشید: -تو من و خواهرانم را لجن مال کرده ای و به جای ما غریبه های ننگینی را چون چسبانک آلوده ای خود را به پیشانی نابغه ای چون تو چسبانده اند آدم کرده ای و لقب و عنوان بخشیده ای ،راستی فراموش کرده ای تا چه اندازه به خواهرانت بدهکاری ؟حالا می فهمم که تو دیگر با ما کاری نداری .آنقدر دور و برت را گرفته اند که دیگر به ما نمی رسی.زنت را با آن همه سابقه خراب و نکبت بار امپراتریس می کنی و به دختر لکانه اش عنوان پرنسس می بخشی.چه خبرت شده است؟اندکی به اطراف خود نگاه کن .به همین زودی خودت را گم کرده ای؟ ناپلئون به خودش گفت که بهتر است بازی را تمام کند و بیشتر از آن باعث بی آبرویی فامیل نشود.او ابتدا سعی کرد سروصدا را بخواباند و پس از آن با صدای بلند اضافه کرد: -خانم های عزیز شما خیال می کنید که تاج و تخت سلطنت فرانسه را از پدر مرحومتان به ارث برده اید؟خجالت نمی کشید؟گذشته ها یادتان رفته است؟تقصیر من است که دست شما را گرفتم و از کوچه ها و از آغوش این و آن بیرون آوردم و آدمتان کردم؟حالا اینقدر فوضول و بی حیا شده اید که مرا تهدید می کنید و به من دستور می دهید؟ در همین موقع کارولین آخرین سلاح برنده اش را به کار برد و مطابق نقشه بیهوش به سر زمین غلتید.از نظر امپراتور وضع رو به وخامت گذاشته بود.زمانی که کارولین بر اثر کوشش سایر خواهرانش به هوش آمد ناپلئون غرشی کرد و گفت: -به من مهلت بدهید تا در باره شما ها نیز فکری کنم. چند روز بعد فرانسوی ها در روزنامه مونیتود که روزنامه رسمی مملکت بود چنین خواندند: «امروز طبغ امریه ای که از کاخ تویللری صادر شد ،به خواهران امپراتور عنوان پرنسس اعطاءگردیده است و از این به بعد ایشان نیز با لقب والا حضرت مورد خطاب قرار خواهند گرفت.» اتاقهای کاخ سلطنتی مجدداًتقسیم بندی شد .اتاق مجاور اتاق امپراطور برای قرار دادن تخت سلطنتی و سالن انتظار برای شاهزادگان و شاهزاده خانم ها انتخاب شد. یکی از روزها که مارشال مورا قصد ورود به آنجا را داشت مجبور شد به یکی از اتاقدارهای کاخ سلطنتی بگوید: -من شوهر یکی از شاهزاده خانم های دربار هستم ولی متاسفانه خودم صاحب عنوان شاهزادگی نیستم. اتاقدار که با این توضیح او قانع نشده بود از ورود او به سالن جلوگیری کرد.مورا چنان اهانتی را قابل تحمل ندانست ،بدون کلمه ای حرف به منزل برگشت،باخشونت و تفضیل ماجرا را برای زنش تعریف کرد. کارولین برخلاف همیشه بدون این که عصبانی بشود گفت: -مورا،در این باره اقدام خواهم کرد،قول می دهم کاری کنم که مقام تو از یک شاهزاده نیز بالاتر برود،غصه نخور تو شاه می شوی و من هم ملکه خواهم شد. مورا جواب داد: -خوب،بد نیست،که این طور؟ مورا خوب می دانست که نیت اصلی زنش بر چه محوری دور می زد.خود او نیز از مدتها پیش همان را در سر داشت . کاخ امپراتوری ناپلئون،جهنم باشکوهی شده بود.در آن جز حرص و حسادت و طمع چیزی حکمفرمایی نمی کرد.هیچ کس به دیگری اعتماد و اطمینان نداشت.توطئه بعد از توطئه در کاخ صورت می گرفت و وقایع محیط خارج را تحت تاثیر قرار می داد. اما با وجود اینها چهره ها به ظاهر گشوده بود و لبها می خندید. امپراتور ضیافت بود که بعد از ضیافت دیگر می داد تا در آن جلال،عظمت و خوشبختی امپراتوری خود را به رخ دیگران یا به رخ سایر رقبا بکشد. آری همه آنها از امپراتور گرفته تا یک فرد جزءدرباری همه و همه چون مقام های خود را آسان به دست آورده بودند قدر آن را چنان که لازم بود نمی دانستند. آرایش یک امپراتریس هر روز سه ساعت از وقت امپراتریس صرف آرایش و پیرایش می شد.تازه مدت استحمام در این سه ساعت گنجانده نشده بود.این سه ساعت فقط و فقط صرف آرایش صورت و تزین اندام او می شد.طی این سه ساعتباید چین و چروک های صورت امپراتریس صاف و لکه گیری می شد،پوست لطیف چهره،با شیرهای زیبایی مخصوص ماساژداده می شد.مژه های چشم می بایست به کمک ریمل به دقت انحنا می یافتو ورقه رژخوش رنگی به دور لبانش هاله می بست.ژوزفین در دوران زندگی هر طور که مد روز اقتضا می کرد صورتش را پودر کاری می زد و به همین دلیل هم کار را به جایی رسانده بود که کم کم پوست چهره اش در مقابل پودر مصونیت حاصل کرده بود و دیگر ذرات معطر پودر را روی خود نگه نمی داشت. ژوزفین به قدری گونه هایش را با مهارت آرایش می کرد که همیشه چون سیب سرخی چشمنواز و وسوسه کننده بود.سالی فقط چندین هزار فرانک پول سرخاب می داد.ولی مجبور بود در مورد عطر کمی دست به عصا رفتار کند.زیرا امپراتور قادر به تحمل رایحه های شدید نبود و به همین جهت هم عطریاتی که درباریان استعمال می کردند همیشه کم بو و ملایم بود. ژوزفین چون طاووس پاهای زشتی داشت و مسئولیت طبیعی و زیبا نگه داشتن پاهایش را یک یهودی آلمانی به نام«توبیا کوهن»به عهده گرفته بودو هر چهار روز یکبار برای انجام وظیفه ماساژدادن پاهای امپراتریس ژوزفین بناپارت به کاخ تویللری می شتافت. حالا دیگر امپراتریس بیش از پانصد پیراهن ابریشمی داشت و یکایک این پیراهن ها با قطعات جواهرات مختلف و گرانبها که هر یک بیش از دویست هزار فرانک ارزش داشتند تزیین شده بود و اضافه بر آن از صد و پنجاه جفت جوراب ابریشمین سفیدش نیز باید نام برد. اما ژوزفین به داشتن آن همه لباس قناعت نمی کرد زیرا عادت داشت روزی سه بار جامه های زیر و روی خود را تعویض کند و روزی نبود که یکی دو دست لباس بر گنجینه لباس های خود نیفزاید. هر سال بیش از پانصد و بیست جفت کفش پاشنه دار و بی پاشنه به کفاش مخصوص خود سفارش می داد و آنها را فقط و فقط در سالن های مجلل کاخ به پا می کرد و روی قالی های لطیف ایرانی راه می رفت و هرگز دیده نشده بود که قدمی پیاده به خارج کاخ گذاشته باشد. امپراتریس ژوزفین بناپارت بیش از دویست دست لباس تابستانی سفید رنگ که از پارچه های موسلین هندی و پر گالهای گل دار مشرق زمین دوخته شده بود در گنجه لباسش چیده بود و با پول بی زحمت و باد آورده ای که در اختیار داشت در ازای هر دست لباس بیش از دو هزار فرانک پرداخته بود.در قفسه های لباسش علاوه بر بیست و سه پالتوی زمستانی تهیه شده از شالهای زخیم و مخمل های لطیف انگلیسی ده ها شنل و روپوش رنگارنگ،چندین پالتوی پوست بره ایرانی آویخته شده بود. ژوزفین طی پنج سال به خیاط درجه اول پاریس بیش از یک میلیون و پانصد هزار فرانک مقروض شد و تا آنجایی که تاریخ به یاد دارد بیش از هفتصد و پنجاه هزار فرانک از این بدهی را نپرداخت .بیش از چهار میلیون فرانک طلا و مروارید و الماس داشت .صورت مخارج وی به قدری سر سام آور شده بود که روزی امپراتوریس از محاسبه به او گفت: -ژوزفین ،تو با این پول می توانی خوب زندگی کنی و هر سال نیز بیش از یک میلیون فرانک طلا برای فرزندانت کنار بگذاری. ولی با همه این درامد ها و با هه ی این پول ها ژوزفین همیشه مقروض بود.هر سه سال یکبار از بودجه و سرمایه کشور به مقرری او افزوده می شد و اگر اجازه می یافت یکباره دربار فرانسه را دچار ورشکستگی می کرد و بالاخره به همین بن بست نیز رسید.یکی از همان روز ها مارشال دوروک فرمانده و محافظ کاخ سلطتنی نزد او رفت و گفت: -امپراتور از مقروض بودن شما تعجب می کند.او مایل است بداند که شما به چه مقامی رسیده اید؟به هر مقامی که رسیده باشید این همه خرج تجملات شما سرسام آور و نابود کننده است .به هر صورت امپراتور شخصا مایل اند از مقدار قروض شما با اطلاع شوند. ژوزفین پس از مدت مدیدی گریستن اعتراف کرد که بیش از 400000 فرانک طلا مقروض است . مارشال دوروک گفت: -فقط همین ؟امپراتور تصور می کردند کلیه دیون شما بیشتر از 400000فرانک طلا است. -نه،سوگند یاد می کنم که از 600000فرانک طلا تجاوز نمی کند؟ دوروک گزارش خود را به امپراتور تقدیم کرد.هنگام شام وقتی ژوزفین پشت میز نشست امپراتور پشت صندلی او ایستاد و در گوشش گفت: -مادام شما مرقوضید؟ -نه،اعلیحضرتا،برای شما سوگند می خورم که بیش از 700000 فرانک مقروض نیستم. -فقط،همین ؟ با این اخطار کنایه آمیز قطرات درشت اشک گونه های ژوزفین را خیس کرد.امپراتور مجدداً سرش را به گوش ملکه نزدیک کرد و گفت: -گریه نکن،نازک نارنجی،به راه خودت ادامه بده. قرضهای امپراتریس پرداخت شد و بعد از پرداخت آنها معلوم شد که در حقیقت از یک میلیون و پانصد هزار فرانک هم بیشتر بوده است.حالا دیگر ناپلئون ژوزفین را خوب شناخته بود.ناپلئون خودش می گفت: -اگر انسان از ژوزفین چیزی بپرسد ابتدا جواب منفی می دهد،هر پاسخ منفی یک دروغ است و نشان می دهد که مانند یک گربه حالت دفاعی گرفته است تا در صورت مساعد بودن زمینه اندک اندک اقرار و اعتراف کند و تازه در آخرین دفاع خود هم حقیقت را نمی گوید و هر چه او گفت باید دو سه برابر آن مقدار را در نظر گرفت و برخلاف دروغگوهای معمولی ژوزفین لعنتی کذابی است که حتی برای یک بار هم که شده در عمرش راست نگفته است زیرا خوب دریافته ام که راست ترین گفته او همیشه با هشتاد درصد دروغ مخلوط است. با چنین شرایطی ژوزفین زنی تمام عیار بود.البته در این زمینه به خصوص چندان تقصیری نداشت زیرا چون بی حساب خرج می کرد،از بهای اشیاء هم بی اطلاع می ماند.او فقط مایل بود چیزی را که می پسندید و از آن خوشش می آمد ب هر قیمتی که شده بود تصاحب کند.از لحاظ وضع زندگی فقط به خودش فکر می کرد و متوجه بود که رفتارواعمالش شوهر و فرزندانش را تعجب زده کرده است.حتی اهالی پاریس نیز در این تعجب شریک بودند.ژوزفین تصور می کرد همین که آنها را دوست داشت وظیفه مادری وزناشویی خود را انجام داده است و با آن اعمال در سر بلندی ایشان کوشیده است.ولی در حقیقت هیچ کس را جز خودش دوست نمی داشت و در خواب و خیال فقط خودش را فریب می داد. عده زیادی از ناقص الخلقه ها،کوتوله های خنده آور و سیاه پوستان مسخ شده را دورخود جمع کرده بود و از این کار جز تفریح منظور دیگری نداشت. هر عمل و هر کار ژوزفین پر از لطف و سلیقه و ظرافت بود،آنهمه سلیقه را در مکتب یا نزد کسی نیاموخته بود.استعدادی خدا داده نداشت و همانطوری بود که بود،طور دیگری نمی توانست باشد. ژوزفین یک زن کامل و تمام عیار آن روزگار پاریس بود. با رفتار و کردارش زرنگی و تیزپایی خرگوش و در مکر وحیله های گوناگون مهارت روباه را مخلوط می کرد.او از جمله زنهایی بود که قادرند طی یک لحظه تصمیم بگیرند که چه کنند و چه بخواهند و آن خواسته را چگونه به دست آوردند. از لحاظ وضع روحی و خصوصیات اخلاقی برای ژوزفین فرقی نمی کرد که یک زن معمولی باشد یا یک امپراتوریس . می توانست موقعیت دلخواه را در هر وضع و موقعیتی از زمان و مکان که باشد ولوبا فریب قلب و عاطفه مردان به چنگ بیاورد. آری ژوزفین همیشگی بود و همیشه هم همان ژوزفین باقی ماند. همرقص شال سبز زمان سلطنت ناپلئون ورود به محافل و شب نشینیهای کاخ تویللری برای نو دولتان و تازه به دوران رسیده ها خواب و خیال خوشی بود ولی در عوض نجبای قرن دهم می رسید به آسانی نمی توانستند در شب نشینیهای کاخ تویللری شرکت کنند. همان ایامی که شب نشینیها و تجمل و شکوه کاخ تویللری نقل محافل سایر دربارهای اروپا بود زن زیبایی در پاریس زندگی می کرد که آرزویی جز راه یافتن به کاخ تویللری در قلب و سر نمی پروراند. این زن که شوهر داشت و زمانی الهه زیبایی پاریس به شمار می آمد چندماهی می شد که به صورت یک سوژه بیروح ،از دهان اهالی پاریس افتاده بود و دیگر با به وجود آوردن ماجراهای گوناگون سر و صدایی در اطراف او راه نمی افتاد. این زیبای آشوبگر که زمانی سوگلی پایتخت فرانسه محسوب می شد و جزو صمیمی ترین رفیقه ها و دوستان با وفای ژوزفین دوبوآرتهسابق محسوب می شد ترزبا یا ماده شیر انقلاب بود. اهالی پاریس هنوز یادشان نرفته بود که تالین به خاطر همان ترزیا اساس مستحکم شورای انقلاب را واژگون کرده بود و بنای قدیم وحشت روبسپبر شورشی بزرگ فرانسه را در هم نوردیده بود.این گربه وحشی که عضو ثابت قدم شب نشینیهای پاریس محسوب می شدو به علت نزدیکی زیاد با اعضای هیئت مدیره را از طرف مردمپاریس گرفته بود اکنون اجازه ورود به کاخ تویللری را نداشت زیرا گربه چکمه پوش سابق که حالا امپراتور شده بود با کملا اهانت و تحقیر از ورود او به دربار خود جلوگیری میکرد. ترزیا شبیه ماده ببری غران از خشم به خود می پیچید و هر چه جستجو می کرد راه چاره ای نمی یافت و در نهایت با سبکسری سیلی از نامه های پر از خواهش و تمنا به سوی امپراتور و امپراتریس روانه می کرد و در همه آنها عاجزانه تقاضا داشت که او را به دربار راه دهند و چون مطرودین مورد بی مهری و اهانت قرار نگیرد. ولی امپراتور در آن مورد خواهش ناپذیر بود زیرا از نظرش لجام گسیختگیها و هرج و مرجهای گذشته دیگر به پایان رسیده بود و هر متاعی که سالهای پیش ارزشی سرسام آور داشت حالا به پشیزی نمی ارزید.روزی امپراتور پس از خواندن یکی از نامه های ترزیا به ژوزفین گفته بود: -تا من زنده هستم این زن هرجایی به آستانه کاخ تویللری نخوهد رسید.دربار من باید از آلودگی برکنار باشد. آن ایام ترزیا نزدیک به سی سال داشت و در آن سن زیبایی او به سر حد کمال رسیده بود.چند سالی می شد که از اولین شوهرش طلاق گرفته بود و با تالین خونریزترین عضو هیئت مدیره ازدواج کرده بود و پس از منار که با تالین به ازدواج بانکدار مشهور و ثروتمند ترین فرد جمهوری فرانسه در آمده بود و طبیعی بود که خود را برای ورود به کاخ تویللری خود را از هر کس دیگر محق تر می دانست. او با تقاضاهای مکرر و سماجت های فراوان که ناشی از فطرت هر جایی او بود دربار فرانسه را به تنگ آورده بود.بالاخره به قدری سماجت کرد که ناپلئون امپراتور فرانسه به او نوشت: «با وجودی که از شما متنفرم باز شما را به حضور می پذیرم.البته نه در کاخ تویللری بلکه در ضیافت بالماسکه مارسکالشی.» «شنلی سبز رنگ به دوش بیندازید و پاپیونی به همان رنگ نیز به یقه تان ببزنید و بدون این که توجه سایرین را جلب کنید بازو در بازوی من بیاندازید.» به این ترتیب آن دو در بالماسکه یکدیگر را ملاقات کردند.ناپلئون نیز لباسی نظیر لباس او پوشیده بود و پس از آن که ترزیا بازویش را به بازوی امپراتور انداخت مدتی به اتفاق یکدیگر در سالن قدم زدند. ترزیا مرتب خواهش می کرد و امپراتور هر بار با خشونت بیشتری به او جواب منفی می داد و بالاخره هم در آن بحث توفیقی حاصل نکرد. سالهای بعد نیز ناپلئون مرتب در آن بالماسکه شرکت کرد و هر مرتبه زن شنل پوشی با پاپیون سبز به او نزدیک می شد و پس از انداختن بازو در بازوی او کلمات سال پیش را در گوشش زمزمه می کرد: آقای من،شما فراموشکارید یا سهل انگار؟آیا اجازه دارم خاطرنشان کنم یک بار چه خدمتی برای شما انجام داده ام یا اینکه شما خود آن را به یاد دارید؟» ولی هر بار امپراتور جواب می داد: -مادام انکار نمی کنم که شما فوق العاده زیبا هستید ولی آیا خوب در این خواهش که از من دارید دقیق شده اید؟من قضاوت را به عهده شما می گذارم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#38
Posted: 17 Nov 2012 13:07
امپراتور سپس گذشته های ننگین و فساد آمیز او را یادآور می شد: -لجن فساد از سر شما نیز گذشته است و شما جز دست و پا زدن در آن چاره ای ندارید.شما شش نطفه مشروع یا نامشروع از شش پدر قانونی یا غیر قانونی به دنیا آورده اید.حتی از روابط شما با سگ مخصوصتان نیز حرفها زده می شد.آن وقت شما چگونه جرئت می کنید چنین تقاضای بیجایی را بر زبان برانید؟لازم است شما یکبار خودتان را به جای من بگذارید.اگر شما جای من بودید چه کار می کردید؟ -اعلیاحضرتا،خواهش می کنم اقلاًتمام در های امید را به روی من نبندید؟ -نه خانم من از انجام تقاضای غیر موجه شما معذورم. ترزیا با نیدن آن جوابهای خشن و منفی خون به چهره اش صعود می کرد و از وری بیچارگی بدون خداحافظی لابه لای انوبه مدعوین گم می شد. او زمانی مارکیزدوفنتانای نامیده می شد اکنون تا این حد مورد تحقیر و توهین قرار می گرفت. ولی او راه چاره را بلد بود،به خود می گفت: «با مرد اصیل و اسم و رسم داری مجدداً ازدواج خواهم کرد تا بتوانم وسیله او به دربار راه پیدا کنم .آن وقت خواهیم دید که آیا باز هم امپراتور آن گربه چکمه پوش می تواند از ورودم به کاخ پرعظمت تویللری جلوگیری کند یا نه.» مرد مخوف ژوزفین با فراستی که داشت هرگز چیزی را که نمی توانست آن را حفظ کند نگه نمی داشت،او دیگر با تعصبات بی جا و حرص و طمع بی حد امپراتور را رنج نمی داد،بلکه برعکس از مدتها پیش می کوشید تا توجه امپراتور را بیشتر به خود جلب کند و به آن وسیله آینده نامطمئن و مجهولش را تا اندازه ای روشن و تثبیت کند. ولی ژوزفین باید می دانست که شوهرش امپراتور بود؛آن هم امپراتوری که از همه جهات با سایر امپراتور ها تفاوت داشت. امپراتوری که پیروزی بعد از پیروزی به دست آورده بود و عده زیادی از پادشاهان اروپا را خلع عنوان و خلع سلاح کرده بود وکشورهای پر وسعت جدیدی را که به قلمرو کشورش زمیمه کرده بود و اهالی سار را وا داشته بود که برادرش را به سلطنت برگزینند؛امپراتوری که عظمت روس ها را زیر پا گذاشته و نفوذ خود را نه تنها در فرانسه بلکه در تمام اروپا بسط داده بود آیا احتیاج به ولیعهد نداشت؟ قطعی بود که امپراتور برای پایدار کردن سلطنت در دودمان خود به یک پسر سخت محتاج بود و دیر یا زود چنان احتیاجی را با شدت هرچه زیاد تر احساس می کرد. ژوزفین برای کاهش دادن و بی اثر کردن این احساس از توقعات خود به اندازه زیادی می کاست و کوشش می کرد که با محبت بی سابقه و فراوان ناپلئون را اندکی از آن فکر دور نگهدارد. یکی از روزهایی که امپراتور و امپراتوریس به فونتن بلو رفته بودند فوشه رئیس پلیس نزد ژوزفین رفت و اظهار داشت: -اعلیاحضرتا،اجازه می فرمایید امشب را برای اخذ تصمیم درباره امر مهمی به حضورتان شرفیاب شوم؟ امپراتوریس ژوزفین پیشنهاد فوشه را بلا درنگ پذیرفت. فوشه مرد بسیار مخوف و خطرناکی بود و از تمام اسرار و دسیسه ها و از نتیجه همه توطئه ها خبر داشت و سیاست خود را با آنها تطبیق می داد. فوشه چه حرفی داشت که با امپراتوریس در میان بگذارد؟به هر حال حرفهای فوشه هر چه بود هر کلمه و جمله آن روی ژوزفین اثر مرگ آسا داشت. فوشه با لحنی مخوف که اثر تهدید در آن به خوبی مشهود بود و محسوس بود به امپراتوریس ژوزفین گفت: -مادام شما مجاز نیستید امر مهمی را نادیده بگیرید.سیاست و حکومت فرانسه را در آینده ای نزدیک خطری بزرگ عدم وجود و تولد یک فرزند ذکور در فامیل امپراتور است و متاسفانه باید اذغان کنیم که از جانب شما در این مورد امیدی برای دربار فرانسه منصور نیست و من به عنوان فرمانده کل پلیس کشور از عقاید عموم ملت آگاهم و صد درصد اطمینان دارم که قاطبه مردم از این نقطه ضعیف اظهار ناراحتی و تاسف فراوان می کنند.خوب فکر کنید اگر اعلیحضرت فرزند ذکوری داشتند تاج و تخت فرانسه،در آینده چقدر مصونیت داشت!نه تنها من بلکه تمام مردم فرانسه عقیده دارند که وظیفه میهن پرستی شخص امپراتوریس حکم می کند در راه برطرف کردن این خطر گام اول را بردارند.اعلیاحضرتا،فرانسه از شما انتظار دارد خودتان شخصا پیشنهاد متارکه و طلاق را به امپراتور بدهید.به نظر عموم مصلحین و خیر اندیشان این تنها راه نجات کشور از بحران است. ژوزفین رنگ پریده و لرزان با لحن مضطرب و کلمات بریده پرسید: -آیا شما به دستور اعلیحضرت این مواد را به من گوشزد می کنید؟ فوشه رو ترش کرد و پاسخ داد: ابداً،بهیچوجه،ولی از آن جایی که من به بقای سلطنت در دودمان بناپارت سخت علاقه مندم وظیفه خود می بینم که در چنین موقع حساسی خاموش ننشینم. ژوزفین متکبرانه گفت: -من واجب نمی بینم به پیشنهاد شما جواب قانع کننده ای بدهم.من خود شخصاً در این مورد مذاکره خواهم کرد. فوشه از اتاق خارج شد و با بیرون رفتن او عظمت و جلال سلطنت نیز با ژوزفین وداع گفت.پس از دور شدن صدای پای فوشه ژوزفین به سختی گریه کرد و بالاخره عقده دل را نزد ندیمه خود کنتس رموزا گشود: -بناپارت او را فرستاده بود.مطمئنم...قصد رها کردن مرا دارد. ژوزفین سپس با فریاد افزود: -من قربانی او هستم!قربانی او!من به قربانی شدن تن در نخواهم داد.من از کاخ بیرون نخواهم رفت.نه هرگز...حتی اگر منجر به نابودی من بشود هرگز از تویللری قدمی به خارج نخواهم گذاشت.خوب می دانم چرا فوشه این قدر در این مورد پافشاری می کرد.مرا سد راه بناپارت تشخیص داده است و شوهرم نیز در این راه یار و یاور این مرد مخوف است.تازه اگر از مقام امپراتوریسی هم استعفا ندهم بناپارت این بی رحمی را دارد که مرا مسموم کند. کنتس رموزا ندیمه ژوزفین که از خصوصیات روحی و خیالبافی او به خوبی اطلاع داشت گفت: -اعلیاحضرتا برای شما سوگند می خورم که غیر ممکن است اعلیحضرت مرتکب چنین عملی شوند ،هرگز چنین اندیشه ای را به خاطرتان خطور ندهید و اجازه ندارید چنین جمله ای را به زبان بیاورید. ولی در آن لحظه ژوزفین اندیشه تازه ای در سر داشت و به دنبال همان اندیشه بود که بدون مقدمه از کنتس پرسید: -آیا این فوشه در گذشته زمانی به عنوان کشیش خدمت نمی کرد؟ -آری علیاحضرتا بدون شک فوشه زمانی مبلغ حضرت مسیح بود،ولی او به عنوان یک روحانی مومن و معتقد هرگز معتقدات و نذورات مذهبی خود را به جای نیاورده است. ژوزفین گفت: -کم خود را در این قمار باخته می دانم .شخص بی ایمانی چون من باید منتظر نزول چنین بلایی نیز باشد. ژوزفین سپس پیشگویی او فیاساحره سیاه پوست را به خاطر آورد.این پیشگویی صحیح از آب در آمده بود و اکنون قسمت بعدی پیشگویی ساحره فرتوت نیز داشت به حقیقت می پیوست. -ولی شما در نهایت وسیله یک مرد روحانی از مقام رفیع خود ساقط خواهید شد... آخرین رقص امپراتور تصمیم خودش را گرفته بود.اما او هنوز به طور قطع نمی دانست که آیا ازدواج بایک شاهزاده خانم روسی صلاح بود یایکی از شاهزاده خانم های ورتمبرگ. طلاق ژوزفین و تجدید فراش صددرصد محقق بود ولی چه کسی می توانست چنان موضوعی را با امپراتوریس در میان بگذارد؟ امپراتور ابتدا با اورتانس موضوع را در میان گذاشت و به او گفت: -کوچولو بهتر است این موضوع را تو با مادرت در میان بگذاری و موقعیت حساس مرا برای او تشریح کنی. ولی اورتانس جداً از پذیرفتن چنین ماموریت ناراحت کننده ای سر باز زد . ناپلئون نامه ای به عنوان اوژن پسر ژوزفین نوشت و او را به پاریس احظار کرد .ولی با در نظر گرفتن اینکه اوژن مایب السلطنه ایتالیا بود و مسافرت از ایتالیا تا پاریس حداقل ده روز طول می کشید،تصمیم گرفت اولین قدم را خودش بردارد.اما در برداشتن آن قدم مردد بود و از گرمی اشکهای ژوزفین و صحنه ای که خواه نا خواه به وجود می آمد و از قیافه مایوس و نا امید او خجالت می کشید و وحشتی آمیخته با ترحم در خود احساس می کرد .ولی موقعیت طوری بود که نمی شد بیش از آن مماشات کرد و نتیجه آن شد که فوشه را مامور اجرای چنان برنامه اندوه بارکرد. شب بعد،موقع صرف غذا که هر دو نفر آنها پشت میز نشسته بودند ژوزفین در حالی که اشک در چشمانش حلقه بسته بود و به سختی از فرو غلتیدن آنها خوددار می کرد نتوانست لب به غذا بزند.ژوزفین در تمام مدت عمرش هرگز شامی چنان رنج آور و غیر قابل تحمل صرف نکرده بود.ناپلئون نیز اشتهایی در خود نمی دید،به همان جهت غذا -خوردنشان بیش از ده دقیقه وقت نگرفت.زیرا هیچ یک از آن دودست به سوی میز دراز نکردند و در سکوت مرگباری که اتاق غذاخوری را اشباع کرده بود فقط یکبار امپراتور پرسید:«هوا چطور است؟»از جای برخاست.با اشاره دست ملتزمین را از سالن به خارج فرستاد و با ژوزفین تنها ماند.لحظه ای بعد درباریان از اتاق مجاور ابتدا فریادی وحشتناک و سپس ناله ای دلخراش شنیدند و ثانیه ای پیش نپایید که امپراتور در را گشود و «بوست»والی پاریس را احظار کرد. بوست سراسیمه خود را به امپراتور رساند و نگاهی کنجکاو به درون اتاق افکند. امپراتوریس روی قالی افتاده بود،گریه می کرد و از ته دل می نالید.امپراتور به بوست گفت -او را باید به اتاق خودش منتقل کرد.شما این کار را بکنید.بوست اطاعت کرد ولی امپراتور مجدداً افزود: -بهتر است او را از راه پله مخفی به اتاقش برسانید. راه پله مخفی برای انجام چنان دستوری بسیار تنگ بود.ژوزفین بیهوش به نظر می رسید و چون مرده ای آنجا افتاده بود. بوست یکی از مستخدمین را به کمک طلبید.مستخدم شمعدانی برداشت،بوست زیر بازو و امپراتور پاهای امپراتوریس را گرفتند و از جا بلند کردند و با زحمت از راه پله مخفی سرازیر شدند. روی پله پنجم پای بوست به شمشیرش گرفت و برای جلوگیری از سقوط مجبور شد جسم به ظاهر بیمار ژوزفین را محکمتر نگهدارد.همان لحظه امپراتریس به سخن در آمد: -خیلی مرا محکم به خودت فشار می دهی،بوست! ژوزفین پس از این جمله مجدداًبیوشی را از سر گرفت،ولی دیگر چنین نقشی آن هم برای امپراتور بی فایده بود.در چنان موقعیت وخیمی اشک هم نتوانسته بود به او مساعدتی کند،چه رسد به بیهوشی. گریه و بیهوشی که سهل بود حتی ابیات هجو آمیز و پرکنایه ای که در باریس بر سر زبانها افتاده بود نیز نتوانستند در دو سه روز بعد برای نجات از آن وضع ناگوار موثر واقع شوند. دو سه روزی نگذشت که برای امرای ارتش و شخصیت های برجسته دربار احضاریه ای فرستاده شد که در آن نوشته شده بود: «حضرت اجل،افتخار دارم مفاد زیر را به اطلاع جنابالی برسانم.امپراتور مایلند شما آقایان امروز ساعت نه بعد از ظهر در سالن تخت سلطنتی تویللری حضور به همراه برسانید.» تاجگذاری در نوتردام طلاق در سالن تخت سلطنتی سالنی که تخت سلطنت فرانسه در آن قرار داشت گویی برای جشن باشکوهی تزیین شده باشد نورانی و درخشان بود. لحظه ای قبل از ساعت نه تمام سلاطین و ملکه های دست نشانده امپراتوری فرانسه در سالن مخصوص حضوریافتند. بانوان نزاکت دربار را رعایت کرده بودند و با آرایشهای بسیار دقیق و زیبا و لباسهای کوتاه در سالن گرد آمده بودند.آقایان نیز سراپا غرق در جامعه های مخمل و ابریشم در حالی که گردن هایشان را یقه بلند و طلا دوزی شدهدر میان گرفته بود در ردیف های مخصوص ایستاده بودند. سالن تخت از پرنسس ها و کنتس های درباری پربود. رایحه لطیف عطری که خانمها استفاده کرده بودند مخلوط با بوی پودر و کرم فضای سالن را اشباع کرده بود و خش خش جامه های حریر و ابریشم زمزمه دلنشینی داشت.مراسم تشریفاتی آغاز شد. امپراتور و امپراتوریس با دبدبه و کبکبه هر چه تمام تر روی مبلها پادشاهان و ملکه ها و نایب السلطنه های دست نشانده بر روی صندلیها و عسلی ها پرنسس های درباری جلوس کرده بودند و سپس در جهت دیگر مارشال ها و ژنرال های ارتش امپراتوری صف کشیده بودند.امپراتوریس قیافه سخت اندوهبار داشت و امپراتور نیز متفکر به نظر می رسید. اولین صدایی که سکوت را شکست صدای امپراتور بود.او رک و پوسکنده تصمیم خویش را دایر به طلاق ژوزفین مطرح کرد و آن را به چند دلیل عملی مفید و به صلاح کشور دانست و گفت: -
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#39
Posted: 17 Nov 2012 13:08
...فقط خدا می داند و بس که این تصمیم برای قلب من به چه بهایی تمام شده است.میل دارم به نحوی صریح و بی پرده برای شما توضیح دهم من از این زن عزیز که شهادت شما مورد پرستش گرم و شدید من قرار دارد هیچگونه شکایت یا عدم رضایتی ندارم.امپراتوریس ژوزفین پانزده سال تمام زندگی سرد و یکنواخت مرا با لطفو زیبایی و خونگرمی اشباع کرد و فراموش نخواهم کرد که دستهای من تاج بر سر او گذاشت و برای این که به احساسات پای و بی شائبه ام دغدغه راه ندهد او مقام و عنوان یک امپراتوریس تاج بر سر را از این پس نیز برای خود داشته باشد و آرزومندم که مثل پیش از این مرا همیشه جزو صمیمی ترین و بهترین دوستان زندگی خود بشمار آورد... طبق رسوم تشریفاتی وقتی نوبت سخن گفتن به ژوزفین رسید نوشته ای را برای قرائت مقابل او گذاشتند ولی وی آن را نپذیرفت و به ملایمت با دست آن را پس زد .ژوزفین نظرات خود را با لحنی کنایه دار و از روی نوشته ای که به دست داشت برای حضار تشریح کرد.در مورد اینکه آیا نامه مزبور را خود ژوزفین نوشته بود یا دیگری برایش تحریر کرده بود تاریخ هنوز با قاطعیت قضاوت نکرده است.وی با این جمله شروع بسخن کرد: -با اجازه شوهر عزیز و جلیل القدر خود را لازم می دانم اندکی صحبت کنم... ولی بیش از آن نتوانست کلمه ای ادا کند زیرا بغض گلویش را بست و قطرات درشت و گرم اشک اجازه سخن گفتن به او نداد«کامبا کره»رئیس قوه قضاییه با کمال ملایمت نامه ای را که ژوزفین به دست داشت گرفت و خود با لحنی ساده و معمولی شروع به خواندن کرد: -...گسسته شدن روابط زناشویی من و امپراتور در موج احساسات قلبیم نسبت به او خللی وارد نخواهد ساخت و امپراتور می تواند از این پس در من بهترین و صمیمی ترین دوست خود را بیابد.من درک می کنم که انجام این فداکاری را سیاست عمومی کشورتصویب و ایجاب می کند و همچنین اطلاع دارم که قلب او بر اثر انجام این عمل به طور عمیقی جریحه دار شده است ولی ما هر دو نفر به این فداکاری افتخار می کنیم زیرا سرانجام فداکاریهای ما سعادت و خوشبختی میهن عزیز ما است. سپس رئیس قوه قضاییه خاموش شد و هنگامی که از موافقت قطعی آن دو اطمینان حاصل کرد طلاقنامه را یکبار به صدای بلندقرائت کرد و سپس متن آن را مقابل آن دو گذاشت. طلاقنامه ابتدا توسط امپراتوریس و سپس توسط تمام پرنس ها و پرنسس ها امضاء شد و لحظه ای نگذشت که ژوزفین به همراه اورتانس و اوژن سالن تخت سلطنتی را ترک گفت و پس از او سایر حضار نیز متفرق شدند. چند روز بعد،طلاق ژوزفین از طرف مجلس سنا نیز مورد تایید و تصویب قرار گرفت. در تاریخ فرانسه اولین بار نبودکه پادشاهی زنش را بعلل سیاسی طلاق می داد.ناپلئون سیزدهمین شاه فرانسه بود ،تا آنجایی که مورخین بیاد داشتند سابقه این کار به زمان سلطنت شارل کبیر نیز کشیده می شد. طلاق ژوزفین فقط از نظر قوانین کشوری مسجل شده بود ولی در آخرین دقایق ژوزفین فهمید که آن طلاق،طلاق قطعی نبود و طلاق اصلی می باید طبق رسوم مذهبی و به وسیله پیشوایان کلیسا انجام می شد. کلیسا چه می گفت؟ کامبا کره رئیس قوه قضاییه که قاضی با معلوماتی بود و خود را با مشکل بزرگی روبه رو می دید به وزیر دربار سلطنتی گفت: -رجوع کردن امپراتور به کلیسا برای طلاق زنش چندان لازم و ضروری به نظر نمی رسید.ولی اگر امپراتور بخواهد با پرنسسی یونانی و یا شاهزاده خانمی ایتالیایی و کاتولیک ازدواج کند ناگزیر است تشریفات طلاق زنش ژوزفین را حتما در کلیسا نیز به پایان برساند تا بتواند طبق قوانین کلیسا با زن دیگری ازدواج کند. وزیر دربار برای اطلاع از نظر کلیسا با چند تن از پیشوایان مذهبی تماس برقرار کرد و جوابی که شنید تا حد زیادی نا امید کننده بود زیرا به آن ها گفته بودند: «فقط پاپ که بزرگترین شخصیت مذهبی کلیسا است می تواند طلاق را بین امپراتور و امپراتوریس اجرا کند ولی متاسفانه امپراتور نمی تواند در این مورد از طرف شخص پاپ انتظار کمکی داشته باشد زیرا پاپی که تاج بر سر امپراتور گذاشت مدت مدیدی است امپراتور را به علت مخالفت های بی موردش با کشیشان و کلیسا تکفیر کرده است و او را غارتگر کلیسا ها خوانده است.امید این که بتوان به کمک بعضی از اسقف ها و کاردینال ها به منظور رسید بعید به نظر می رسد زیرا در گذشته ناپلئون مدتی پاپ را در ساوانا اسیر کرده و در توفیق نگهداشته بودبهمین جهت تمامی شخصیت های کلیسا نسبت به او نظر مساعدی ندارند.این راه ها غیر قابل قبول است و باید در فکر چاره دیگری بود.» امپراتور پس از دریافت این جواب یاس آمیز با خود اندیشید: «چطور ممکن نیست ازدواج قبلی را که به وسیله عمویم کاردینال فش انجام گرفته با انتشار یک اعلامیه دیگر پوچ و باطل قلمداد کنم ؟اصلاً آیا ممکن نیست با قدرتی که دارم اسقف بزرگ پاریس را به زور وادار به اجرای مذهبی کنم؟» سپس بخودش گفت: «نه،دست زدن به این اقدامات خطر و ضررش بیش از منفعتش است زیرا مدرک اصلی ازدواج را کاردینال فش به ژوزفین داده است و او اکنون آن را چون گنجی گرانبها محافظت می کند.اصلاً آیا بهتر نیست منکر چنین ازدواجی بشوم؟ولی نه،آن وقت در موقع رسیدگی به ادعای ژوزفین یقیناً کاردینال فش هم به اتفاق سایر اسقفها حضور خواهد داشت وبا حضور او اثبات چنین ادعایی مقدور نخواهد بود.» بهر صورت ترس از امپراتور به اندازه ای زیاد بود که بالاخره اعضای کلیسای پاریس ناچار در جلسه ای با در نظر گرفتن جنبه های سیاسی قضیه موافقتنامه زیر را تصویب کردند. «شورای رسمی پیشوایان کلیسا های پاریس ابطال قانونی و شرعی و ازدواج امپراتور و امپراتوریس را اعلام می کند.» با انتشار این تصویبنامه دیگر برای ژوزفین مقدور نشد که از قباله ازدواجش که چون گنجی آن را برای استفاده در فرصتهای ضروری پنهان نکرده بود استفاده کند و ناچار تن به فرمان سرنوشت سپرد. وداع در باران در قبال موافقت موقرانه ژوزفین با طلاق ،امپراتور موافقت کرد هر سال مبلغ سه میلیون فرانک به ژوزفین بپردازد و کاخ مالمزون و قصر الیزه نیز به او تعلق داشته باشد و ضمناً حق داشته باشد تمام عمر از عنوان امپراتوریس استفاده کند. ژوزفین مجبور بود دیر یا زود کاخ تویللری را ترک کند و آن لحظه هم بالاخره فرا رسید؛روز شانزدهم دسامبر 1809 حدود ساعت دو بعد از ظهر،موقعی که ژوزفین قصد بیرون رفتن از کاخ تویللری را داشت باران سیل آسایی می بارید و با وجود سرمای سخت و باران بیسابقه عده زیادی از اشخاص کنجکاو جلوی کاخ گرد آمده بودند تا آن صحنه غم انگیز را تماشا کنند. کالسکه های فراوانی داخل کاخ توقف کرده بودند تا اموال و اثاثیه امپراتوریس را بارگیری کنند.جزو اثاثیه مزبور چیزی که بیش از همه جلب توجه می کرد یک طوطی بسیار زیبا و دو سگ اصیل گرگی آلمانی نژاد با ده دوازده توله سگ رنگارنگ و کوهی از صندوق ها و چمدانها و مبل ها بود. ژوزفین بی اندازه به آن اثاثیه علاقمند شده بود.علاقه او به اثاثیه آنقدر بود که نمی توانست از هیچ کدام آنها صرف نظر کند.خودش روزی در این مورد گفته بود: «همه اسباب و اثاثیه را به علت اینکه مدتها با آنها زندگی کرده ام دوست دارم...» ژوزفین در اتاقش ایستاده بود و به زور اول ورودش به قصر و پیش بینی شومش در آن روز می اندیشید و حالا که تصمیم به ترک کاخ سلطنتی داشت مشاهده می کرد که احساس بالغش در آن روز به خطا نرفته بود. صدای قدمهای یکنواخت و موزونی شنیده شد.ژوزفین پس از لحظه ای گوش به زنگ ایستادن زیر لب زمزمه کرد: این همان گربه آرامی ست که چند روز پیش به گربه ای وحشی مبدل شده است سنگهای راه پله مخفی زیر قدمهایش چه طنین وحشتناکی دارند.ولی مثل این که تنها نیست این منشی لعنتی چون سایه ای قدم به قدم امپراتور را همراهی می کند. لحظه ای نگذشت که هر دو قدم به درون گذاشتند.ژوزفین به محض دیدن ناپلئون بی اختیار خودش را به آغوش او پرتاب کرد.ناپلئون گونه های ژوزفین را صمیمانه بوسید و زیر بوسه های ناپلئون بود که ژوزفین آن بار به راستی از حال رفت. ناپلئون به منشی دستور داد: -ملکه را به هوش بیاور. ناپلئون سپس به سرعت از اتاق خارج شد.درست در لحظه ای که در اتاق پشت سر ناپلئون بسته می شد ژوزفین به هوش آمد و پس از اطلاع از خروج امپراتور هق هق شروع به گریستن کرد و در عین گریستن از منشی امپراتور تقاضا کرد: -به امپراتور بگویید،ژوزفین گفت مرا فراموش نکنید.مرا همیشه به یاد داشته باشید،از من حرف بزنید،اسم مرا به زبان بیاورید.لازم است که اقلاً مثل گذشته هفته ای یک نامه بنویسید نه نامه ای مختصر؟نه...بلکه خیلی زیاد بنویسید صدها صفحه را سیاه کنید. منه وال،منشی امپراتور به ژوزفین قول داد: -اعلیاحضرتا مطمئن باشید پیام سوزناک و تاثر انگیز شما را مو به مو برای امپراتور دیکته خواهم کرد. آنوقت بود که ژوزفین غریب و گریان در حالیکه به خوبی می دانست دیگر غیر ممکن بود بتواند با داشتن عنوان سابق به آنجا مراجعت کند کاخ تویللری را ترک گفت. گوادریل در مالمزون ژوزفین همانطور که اشک ریزان کاخ تویللری را ترک گفته بود همانطور هم اشک ریزان به کاخ خاموش مالمزون وارد شد. از روسای تشریفات دربار در کاخ مالمزون اثری دیده نمی شد.هیچ کس جلو او خم نشد تا به عنوان یک امپراتوریس به او خیر مقدم و منزل مبارک بگویید.روسای تشریفات دربار و سایر ملتزمین رکاب او و حتی کنتس رموزا ندیمه مخصوصش در انتظار تعظیم به یک امپراتوریس دیگر دقیقه شماری می کردند و حتی روزهای بعد هم هیچ کدامشان احوالی از امپراتوریس مخلوع و بدبخت نپرسیدند. کارولین مورا خواهر ناپلئون به کاخ الیزه که طبق قرار متعلق به ژوزفین بود اسباب کشی کرد و در آنجا طی ضیافتی سقوط ژوزفین بدبخت و امپراتوریس مخلوع را جشن گرفت. در ضیافت کاخ الیزه زنان و مردانی که به لباس مهره های شطرنج ملبس شده بودند با یکدیگر رقص کوادریل رقصیدند. آن شب طبق قواعد رقص موقعی که ملکه به وسیله دو رخ و دو پیاده محاصره شد و به ناچار از صف رقاصان کنار رفت مدعوین و میهمانان با حرارت هر چه تمام تر شروع به کف زدن کردند ولی رقص به همان جا خاتمه نیافت و در رقص آن شب بالاخره تقدیر شاه را نیز مات کرد. 1.کوادریل نوعی رقص دستجمعی بود که طی قرن هجده در فرانسه و آلمان رواج داشت. تولد یک بناپارت ناپلئون طی مراسم خاصی با ماری لوییز دختر امپراتور اتریش ازدواج کرد و پس از یک سال صاحب پسری شد که عنوان پر طمطراق «پادشاه رم» را از همان طفولیت یدک کشید. به دنیا آمدن یک پسر برای ناپلئون سیاست عمومی کشور را از خطر سقوط نجات داد و بقای سلطنت را در دودمان بناپارت ها تامین کرد. بعد ها ناپلئون به روسیه لشکر کشید و تا قلب روسیه تزاری پیش رفت و در زمستان آن سال به علت سرمای شدید روسیه ارتش امپراتوری فرانسه از هم پاشیده شد و ناپلئون بدون نتیجه با دادن تلفات سنگین مجبور به بازگشت به پاریس شد و تا سال 1813 که ژوزفین از عدد سیزده آن وحشتی بیمانند داشت اوضاع به حال عادی گذشت. متفقین در پاریس مدتی نگذشت که چندکشور اروپایی علیه فرانسه اتحادیه نظامی تشکیل دادند و نیرو های خود را به پاریس روانه کردند .پس از جنگهای فراوان ارتش فرانسه شکست خودرو در چند جهبه مجبور به عقب نشینی شد. روزهایی که ارتش متفقین به پاریس نزدیک می شدند،ژوزفین از کاخ مالمزون فرار کرد و همه جواهرات و الماسها و مروارید هایی را که داشت در جامه ای کهنه دوخت و به همراه برد.پس از فرار و گذشت چند روز موقعی که یافت خطری او تهدید نمی کند مجدداً بازگشت. درکاخ مالمزون یک قزاق روسی نگهبانی می داد .در منزلش هیچ چیز دست نخورده بود.فقط روزهای اول چون عده ای از سربازان خارجی در منزلش اقامت کرده بودند چند مبل نفیس او را شکسته و با سوزاندن آنها در بخاری خودشان را گرم کرده بودند. ولی هنوز چند ساعت از ورود سربازان به کاخ مالمزون نگذشته بود که فرمانده ارتش روس طی امریه ای خانه را از غارت و چپاول نجات داده بود و لحظه ای هم که فهمید ژوزفین به کاخ مالمزون بازگشته است فوراً به ملاقات او شتافت. من یا ناپلئون الکساندر اول امپراتور روسیه قهرمان پیروز اروپا محسوب و در همه جا نیز خود را قهرمان قرن معرفی می کرد . الکساندر اول پس از فتح پاریس به هنگام ورود به آن شهر گفت: -یا من یا ناپلئون،زیرا دنیا آنقدرها بزرگ نیست که برای هر دو نفرما جا داشته باشد. الکساندر اول امپراتور روسیه نه تنها فاتح کبیری به شمار می رفت بلکه مرد بسیار زیبایی نیز بود و در چند روز اول اقامتش در پاریس نظر عده ای از خانمهای فرانسوی را متوجه خود کرده بود.ولی باید گفت که الکساندر اول با همه امتیازاتی که داشت از دست یک عذاب وجدان همیشه رنج می کشید. او در توطئه قتل پدرش نقشی بزرگ بازی کرده بود و هنوز هم از یاد نبرده بود که پدرش به دستیاری او به قتل رسیده بود. پدرش تزار دیوانه و خونخواری بیش نبود و در اواخر عمر روابط پدر و پسر سخت تیره شده بود.گذشته از آن ملت سخت به جان آمده بود و فقط یک توطئه سیاسی می توانست سلطنت را تغییر بدهد. در اولین لحظه ای که الکساندر با ژوزفین ملاقات کرد شیفته و فرفته آن زن فتات شد،سرنوشت مشکل و موقعیت نا امن ارتش روسیه را فراموش کرد و از آن پس در آغوش ژوزفین به دنیایی از احساس و رویا قدم گذاشت و شبی در حال مستی به ژوزفین قول داد که درباره او و فرزندانش کوتاهی نکند. ژوزفین پس از گرفتن این قول گفت: -اعلیاحضرتا موافقت بفرمایید که پسرم اوژن پادشاه ایتالیا بشود و اگر اطمینان بیشتری نسبت به من و او در قلب خود احساس می کنید او را به پادشاهی فرانسه برگزینید. روزدیگر ژوزفین به تراز گفت: -شما فرشتگانی هستید که بر ما نازل شده اید. او تزار را خوب می شناخت و چندی پیش هم بیوگرافی او را در کتاب یکی از نویسندگان انگلیسی به دقت مطالعه کرده بود و به تیپ و نظریه تزار از نظر روانشناسی اطلاع کافی داشت و به همان دلیل توانسته بود با به کار بردن فنون دلبری و رموز فریبندگی تا آن حد مورد اعتماد و اطمینان تزار قرار گیرد. ژوزفین به وسیله آشنایی با تزار دوباره میدان یافته بود. در عرض چهارده روز بدهکاری او به لوری خیاط به 50000 فرانک بالغ شد.ژوزفین همه این پول هنگفت را صرف خرید پارچه های بسیار بسیارنازک موسلین و پاتیس کرده بود تا با پوشیدن آنها بتواند در شبهای مالمزون قلب مردان عصر را به تپش در آورد. لویی هفدهم و لویی هجدهم تزار مرتباً به مالمزون رفت و آمدمی کرد و اکثرا روزهای بهار 1813 را به اتفاق ژوزفین به گردش در پارک زیبای کاخ می گذارند. ژوزفین کذشته خود را فراموش کرد .مجدداً کاخش مرکز ملاقات سیاست مداران و سران ارتش متفقین شد.لحظه ای نبود که کالسکه مجللی مقابل در ورودی مالمزون توقف نکند.هر تغییری در سیاست عمومی کشور باب جدید از عایدی و پول به روی او می گشود. خرج زندگی و قروض او را قبلاً باراس پرداخته بود و سپس این وظیفه طی چند سال به عهده شوهرش ناپلئون گذاشته شده بود و حالا هم که شوهر قبلی او ناپلئون بناپارت به جزیره آلپ تبعید شده بود بدون هیچ دغدغه خیالی با تبعید کننده شوهرش در میان سبزه ها و چمن مالمزون روزگار را به عیش و عشرت می گذراند. البته تزار تنها میهمان او نبود،بلکه شاهزادگان بزرگ و روسیه و پادشاه پروس با دو پسرش و پادشاه ورتمبرگ نیز جزو کسانی بودند که از وصال او بی بهره نمی ماندند. او با کمال میل و محبت از تمام سرداران و شاهزادگانیکه فرانسه را شکست داده و به صورت سربازان فاتح پاریس را اشغال کرده بودند در خانه خود پذیرایی می کرد.تبسم ژوزفین هنوز دل می ربود و اندامش هنوز وسوسه انگیز بود و او همیشه بهای آن تبسم ها را به پول نقد دریافت می کرد. شاید از نظر دوران زندگی روزهای خوشگذرانی در کاخ مالمزون تاج زندگی ژوزفین به شمار بیاید،ولی با همه اینها وعده های کلان تزار روسبه زودی چون حباب ترکید و تزار همه وعده هایش و خود ژوزفین را فراموش کرد.امپراتور اتریش با سلطنت اوژن بر ایتالیا موافقت نکرد و موقعیت اوژن از لحاظ شغل پا در هوا ماند. در پاریس برادر لویی شانزدهم به کمک متفقین به عنوان پادشاه جدید فرانسه برگزیده شد و آن بوربون چاق،کوتاه قد و بذله گو خود خود را به نام لویی هجدهم نامید و به نام خود سکه زد. او برادر زاده کوچک خود را که در ایام انقلاب تا حد مرگ رنج کشیده بود لویی هفدهم نامید.لویی هفدهم فرزند لویی شانزدهم و ملکه ماری آنتوانت بود که در اثنای قیام ملت کودک خردسالی بیش نبود و با پدر و مادرش از کاخ تویللری فرار کرده بود. لویی هجدهم در اعلامیه تاریخی خود خطاب به ملت فرانسه چنین گفت: «در نوزدهمین سال سلطنت من...» وی بدینجهت از نوزدهمین سال سلطنتش در اعلامیه نام برده بود که از سال 1794 به بعد آرزو به دست آوردن تاج و تخت فرانسه را در سر می پروراندو از همان موقع خویش را برای تصدی سلطنت فرانسه نامزد کرده بود و خودش را پادشاه فرانسه می خواند. اما اگر جویای حقیقت باشیم او دست نشانده و آلت بلا اراده متفقین محسوب می شد و سیاستهای خارجی تا مدتی بر او حکومت می کرد. اگر چه وعده های تزار روس تو خالی در آمده بود،ولی اقلاً یک نتیجه در بر داشت و آن این بود که در اثر اعمال فشار او لویی هجدهم پادشاه جدید فرانسه حاضر شد به اورتانس دختر ژوزفین عنوان شاهزاده خانمی ببخشد و مقرری سالانه ای که کفاف زندگی او را بدهد برایش تعیین کند.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#40
Posted: 17 Nov 2012 13:08
ژوزفین قید همه چیز را زده بود و سراسر روز و ماه و سال را در بی خبری می گذارند و چون قایق شکسته و بی سکانی در دریا از این موج به آن موج و از این آغوش به آن آغوش می رفت. تقریبا در همان روزها بود که میهمان دیگری بر میهمان دیگری بر میهمانان مالزمون اضافه شد.گرچه این میهمان جدید از جمع امپراتور ها و شاهان و شاهزادگان نبود ،ولی در حقیقت دست کمی هم از ایشان نداشت.با اعلام وروداین میهمان جدید بود که طنین وحشت انگیز مرگباری در فضای قصر مالمزون پیچید و به جسمی که زندگی طلب فرمان آماده باش داده شد. مرگ در می کوبد موقعی که ژوزفین اواخر بهار یعنی در چهاردهم آوریل از میهمان عالیقدرش استقبال می کرد شال انگلیسی بزرگیبه سرش بسته بود و گونه هایش بقدری سرخ شده بود که اصلا سرخاب مالیدن به آنها ضروری به نظر نمی رسید. یک هفته بود که از درد ورم غشاء مخاطی شکایت می کرد و طبیعی بود که هر کسی در آن شبهای لطیف بهاری با آن لباسهای بسیار بسیار نازک دکولتهدر پارک گردش می کرد دچار چنان عوارضی می شد.او موقعی که به استقبال میهمان عالیقدرش می شتافت باز هم یکی از همان جامه های بدن نما را در بر می کرد. چند روز بعد تزار روس و پادشاه پروس به عیادتش رفتند و او نیز در عین آنکه درد می کشید از ایشان پذیرایی کرد و اصلاً از بیماری خود نامی بر زبان نیاورد و برای استراحت کردن از ایشان عذر نخواست.ولی درست همان شب پس از رفتن ایشان تبی شدید و سوزان اندام نیمه عریان او را در آغوش فشرد. فردای آن شب حالش اندکی بهتر شد و حال عمومیش را اندکی خوبتر از پیش احساس کرد،فردا شب موقعی که امپراتور روسیه و پادشاه پروس مجدداً نزد او رفتند ژوزفین به اتفاق ایشان دور میز شب زنده داری قرار گرفت. پس از صرف غذا در حالی که شریک رقصش تزار روس بود با تبسم معروف خود پیست رقص را افتتاح کرد و با او چند دور رقصید. ژوزفین آخرین رقص را با مقتدر ترین امپراتور عصر خود به اندازه ای سبک بال و مطمئن و با مهارت رقصید که عموم حضار تصور کردند درعنفوان شباب و دوشیزگی به مجلس رقص قدم گذاشته است. اواخر شب به اتفاق تزار برای گردش به پارک قصر پا گذاشت و در اثنای این که سایر میهمانان در سالن کاخ مشغول رقصیدن بودند و او و تزار ساعتهای مدیدی را زیر سایه های درختان مهتاب زده پارک گذراندند. دمدمه های صبح بود که تزار احساس کرد ژوزفین در آغوشش می لرزد،متعجبانه پرسید: -شما را چه می شود؟ -اعلیاحضرتا نگران نباشید یکدفعه سردم شد. تسلیم جسم نه روح لویی هجدهم پادشاه جدید فرانسه فردای آن روز در پاریس انتظار ملاقات با ژوزفین را می کشید ولی افسوس که دیگر ژوزفین قادر نبود قدم از کاخ مالمزون بیرون بگذاردو از آن گذشته دیگر نتوانست حتی به ملاقات تزار نیز نائل شود. میهمانان مثل همیشه در کاخ مالمزون رفت و آمد می کردند و با این تفاوت که اورتانس دختر ژوزفین پذیرایی از ایشان را بر عهده داشت زیرا پزشکان معالج اجازه نداده بودند ژوزفین رختخواب را ترک گوید. تزار اظهار مایل کرد که ژوزفین را ملاقات کند و ژوزفین نیز برای پذیرایی از تزار لباسی از ساتن سرخ ابریشمی پوشید و خود را چون گربه ای ملوس آرایش کرد.اورتانس تزار را به اتاق خواب ژوزفین برد ولی پشت در پزشکان معالج ورود تزار را به اطلاع بیمار رساندند و از راه دادن او به درون اتاق معذرت خواستند. بیماری ژوزفین به مرحله عفونی رسیده بود.پزشکان معالج از بیماری خناق یا یک غده مجهول چرکی گفت و گو می کردند،ولی بعد ها معلوم شد که بیماری مرموز او مرض خانمانسوز دیفتری بوده است. معالجات متعدد پزشکان مفید واقع نشد و بیماری او بهبود نیافت.لحظه ای که تزار و سایر شاهزادگان کاخ را ترک گفتند اورتانس فرصت پیدا کرد سرش به مادرش بزند.اورتانس وقتی وارد اتاق شد تب شدت کرده بود و ژوزفین به سختی نفس می کشید. فردای آن روز یعنی 29 آوریل 1813 دیگر امیدی به زندگی بیمار باقی نماند.پزشکان معالج اطلاع دادند که چراغ فروزان آن زن دردمند و محتضر را معلم دو پسر کوچک اورتانس که جوانک فقیری بود تقریر کرد. حوالی ظهر یعنی درست موقعی که آفتاب به شدت می تابید و جهان در رویایی دیگر فرو رفته بود ژوزفین زنی که کارش تسخیر قلب مردان مقتدر جهان بود در پنجاه و یک سالگی و در حالی که تبسم مشهورش را به لب داشت برای همیشه دیدگانش را روی هم قرار داد.زنی که در رویارویی با مرگ بالاخره تن به تسلیم داد زندگی 1.در آن ایام هنوز میکروب دیفتری کشف نشده بود و تقریبا هفتاد سال پس از مرگ ژوزفین بود که دانشمندان موفق به کشف میکروب موذی و خطرناک دیفتری شدند. پر ماجرا،نا به سامان و بدنامی را پشت سر گذاشت و علیرغم دوران اقتدارش هرگز یک عشق واقعی را تجربه نکرد. او به ظاهر خودش را تسلیم همه کرده بود ولی هیچکدام از آن قدرتمندان نتوانسته بودند مالک حقیقی روح و شخصیت او بشوند.او در تمام عمر همیشه جسمش را تسلیم کرده و روحش را برای خود نگهداشته بود.آری یک عمر همه را محسور زیبایی خویش کرد و یک عمر بدون آنکه از صمیم قلب باشدبه روی همه تبسم زد. اما در حقیقت جز خودش بهیچ یک از کسانی که خودش را به آنها تسلیم می کرد تعلق نداشت. حالا دیگر لب هایی که تبسم دیوانه کننده اش را به رخ می کشید برای همیشه بی حرکت و خاموش مانده بود و زبان او که طنینش تارو پود بود قلب قسی ترین و سنگدل ترین اشخاص را آب می کرد و می لرزاند لال شده بود و سخنی بر زبان نمی آورد. ولی باید اعتراف کرد هرکس ولو برای یکبار هم شده تبسمش را دیده یا صدایش را شنیده بود غیر ممکن بود بتواند آن را فراموش کند. شاشعه مسمومیت زندگی غیر عادی و غیر معمولی ژوزفین ایجاب می کرد که پس از مرگ او شایعات ماجراجویانه ای نیز رواج بگیرد.عده ای می گفتند مسموم شده است. آنها گناه مسمومیتش را هم به پای لویی هجدهم پادشاه فرانسه می نوشتند و چنان شایع بود که ژوزفین مدارک و اسراری داشت که به ضرر لویی هجدهک بود و ترس از آن اسناد و مدارک بود که لویی هجدهم را بخ از بین بردن ژوزفین وادار کرده بود. ریشه چنین افسانه را باید در گذشته های دور و دراز ژوزفین جستجو کرد. در دوران هرج و مرج که باراس مقتدر ترین مرد فرانسه و ژوزفین معشوقه او به شمار می رفت روزی اعلام شد طفل ده ساله لویی شانزدهم که پادشاه اعلام شده بود فوت کرده است جسدش در گور ناشناسی به خاک سپرده شده است. این شایعه آن روزها مردم را به شدت به خود مشغول داشته بود،ولی حقیقت قضیه آن بود که باراس چون به خاطر پول هر جنایت و گناهی را مرتکب می شد با گرفتن مبلغ هنگفتی پول از طرفداران خانواده بوربن اجازه داده بود لویی هفدهم کوچولو را از فرانسه خارج کنند و سپس چنان وانمود شود که او مرده و در گور ناشناسی به خاک سپرده شده است ولی چندی بعد مونیتور روزنامه رسمی حکومت انقلابیون از لویی هفدهم پس از مرگ دروغینش اخباری منتشر کرده بود. یکی از موارد سری قرار داد صلح پاریس که در 30 مه 1814 امضا شده است روشن می کند که سران متفقین ماجرای مرگ لویی هفدهم را قطعی تلقی کرده بودند. زیرا طبق قوانین فرانسه اگر لویی هفدهم و ولیعهد ووراث تاج و تخت بوربن ها در قید حیات بود عمویش نمی توانست پا بر پله تخت سلطنت بگذارد و مقام برادر زاده اش را غضب کند.ژوزفین که بدون هیچ مانع بی اندازه به باراس نزدیک بود می توانست در اذهان عمومی یکی از مطلعین بزرگ قضیه بغرنج مزبور به شمار آید. ولی در حقیقت هنوز هم مجهول مانده است که بر سر ولیعهد کوچولوی بوربن چه بلایی آورده شد.ولی به هر صورت شایع است که او نیزمسموم شده و ناشناس به گور سپرده شده بود. ولی آنچه محقق است اینست که تاریخ نمی تواند بطور قطع لویی هجدهم را به عنوان قاتل ژوزفین مورد شماتت قرار دهد چون مرگ ژوزفین بر اثر ابتلای بیماری دیفتری بوده است. ژوزفین پس از مرگ تنها چیزی که از خود باقی گذاشت سه میلیون فرانک قرض بود زیرا وی حتی پول نقاشانی را که از او تصاویری کشیده بودند نپرداخته بود. بازگشت به پاریس تاریخ ادامه می یابد.ناپلئون پس از چندی اسارت از جزیره آلپ تبعید گاه خود به فرانسه مراجعت کرد و مقدمش را اهالی پاریس بانهایت شادی و شعف استقبال کردند،زیرا پس از دو ماه اقامت در جزیره آلپ با هزار سرباز به کشتی یکی از ملاحان قدیمی خود نشسته و در تاریخ فوریه 1815 به سوی فرانسه شراع کشیده بود. کشتی مزبور اوایل ماه مارس وارد آبهای فرانسه شد و در بیستم همان ماه ناپلئون قدم به پاریس گذاشت و مجدداً در کاخ تویللری نزول اجلال کرد.لویی هجدهم از بیم ناپلئون به همراه عده ای از سپاهیان خود به سوی شهر«گان» واقع در بلژیک گریخت.در طول راه بسیاری از افراد سپاه او فرار کردند و به ارتش ناپلئون پیوستند.بین راه همه جا سفره های خالی و تختخوابهای بی رختخواب از لویی هجدهم پادشاه گریز پا پذیرایی کردند.لویی هجدهم روزی گفته بود: -خارج از پایتخت،این کشور شبیه طویله است منتها با این تفاوت که در طویله اقلاً قدری یونجه و علوفه برای چارپایان وجود دارد. به محض اینکه پای ناپلئون به پاریس رسید دکتر کورویزارت پزشک معالج ژوزفین به ملاقات ناپلئون شتافت.ناپلئون نیز فوراً او را به حضور پذیرفت.نالئون از صمیم قلب سوال کرد: -چرا شما ژوزفین عزیز بینوای مرا زنده نگه نداشتید؟چه چیز باعث مرگ او شد؟ -اعلیاحضرتا...یک ناراحتی داخلی...رنج و اندوه...اعلیاحضرتا این اواخر خیلی ضعیف شده بود. ناپلئون پرسید: -حقیقت می گویی دکتر ؟ ناپلئون به دکتر وبزارت دستور داد جریان بیماری و فوت ژوزفین را برایش تعریف کند.آنگاه روی یک جمله دکتر تکیه کرد و پرسید: -رنج و اندوه؟چه رنج و اندوهی؟ -رنج و اندوه به خاطر سرنوشت تاثرانگیز شما،اعلیحضرتا! -آیا در ایام بیماریش یادی هم از من می کرد؟ -آری اکثر اوقات اعلیحضرتا. -زن خوبی بود...حقیقتاً زن نازنین و مرموزی بود...گذشته از همه اینها واقعاً مرا از صمیم قلب دوست داشت. ناپلئون سپس جمله معروف و تاریخی خود را به زبان آورد: -من دنیایی را به زانو در آورم،ولی تنها کسی که مرا به زانو در آورد ژوزفین بود و بس... بازی سر نوشت ناپلئون به محض ورود به پاریس نامه هایی برای تمام سلاطین و پادشاهان اروپا نوشت و در آن نامه ها یادآور شد که تمام مقررات عهد نامه صلح پاریس را پذیرفته است و جز صلح و سلامت عمومی چیز دیگری آرزو نمی کند. ولی متاسفانه سلاطین اروپا پیشنهاد صلح او را نپذیرفتند و 800000 سرباز برای جنگ علیه او آماده کردند. ارتش انگلیس به سرداری دوک ولینگتون در شمال شرقی و ارتش پروس به سرداری فن بلوخر در جنوب بلژیک آماده کارزار شد. ناپلئون تصمیم گرفت با یکصد و بیست و چهار هزار سربازی که در اختیار داشت خود را میان دو دشمن قرار دهد و یکی از آنها را نابود کند تا بتواند بدینوسیله از به هم پیوستن آن دو لشکر جلوگیری کند. به همین جهت او یکی از سرداران خود را به نام گروشی با 30000 سرباز به پیشواز بلوخر فرستاد و خود به اتفاق مارشال «نی»به قوای انگلستان حمله برد. گروشی مطابق دستور امپراتور به مقابله بلوخر شتافت ولی بلوخر او را فریب داد و از راه دیگری به ارتش انگلیس پیوست.هنگامی که ناپلئون در واترلو به افراد گروشی احتیاج شدیدی داشت و تصور می کرد او به زودی به او ملحق خواهد شد به جای او با دوارتش منظم انگلیس و پروس روبه رو شد. بالاخره پس از پایداری بسیار و فدا کردن آخرین فرد از سربازانش به تاریخ هشتم ژوئن 1815 شکست سختی خورد و متفقین توانستند برای دومین بار بر سرنوشت او و اروپا مسلط شوند. به فرمان مجلس،ناپلئون برای بار دوم از سلطنت بر کنار شد و به جای او فوشه رئیس پلیس با ولینگتون سردار انگلیسی وارد مذاکره شد. شهر پاریس دارای موقعیت دفاعی بسیار خوبی بود و با هشتاد هزار سرباز موجود دفاع از پاریس به سهولت امکان داشت.ناپلئون از مجلس درخواست کرد فقط برای یکروز او را به سرفرماندهی مدافعین پاریس برگزیند تا نشان دهد که چگونه می توان ارتش متفقین را به سهولت تار و مار کرد.ولی فوشه شهر پاریس را بدون قید و شرطی تسلیم قوای مهاجم کرد و خود نیز چند روز پس از ورود نیروی متفقین به پاریس حکومت چند روزه اش را از دست داد و با کمال حقارت سقوط کرد. ناپلئون هنوز نمی دانست که سنت هلن در انتظارش بود.او در پاریس به طور اختفا به سر می برد و مدتی در کاخ مالمزون که متعلق به ژوزفین بود پنهان شد.پنچ روز تمام در آن کاخ اتاق ها و خیابان های باغ را زیر پا گذاشت.حرکاتش چنان بود که گویی در آن خانه خاموش به جستجوی روح ژوزفین برخاسته است.از روزی که ژوزفین را طلاق داده بود بخت نیز روی از او برگردانده بود و هیچ بعید نبود که قصد داشت با یافتن روح ژوزفین بخت رمیده خود را نیز رام سازد.ناپلئون در کاخ مالمزون نیز مصونیت نداشت .روزهای آخر تصمیم گرفته بود خود را به بندر روشفوربرساند و از آنجا به آمریکا بگریزد. وقتی همه وسایل فرار آماده شد در لحظه آخر یک بار دیگر نیز به اتاق خواب ژوزفین که اتاق مرگش نیز محسوب می شد قدم گذاشت.مدت مدیدی مغموم و دست به گریبان با خاطراتی خوش و نا خوش در آنجا تنها ماند.هیچ کس تا امروز نفهمیده است که دامنه افکارش در آن اتاق به کجاها کشیده شد و چه چیزهای زیبا و نا زیبایی را مجدداً از مقابل چشم و احساس خود گذراند ولی همه فهمیده اند که آن امپراتور سرگردان و فراری در آن ساعت جز به ژوزفین و جز به عشق خود به هیچ چیز دیگر حتی به سلطنت از دست رفته اش نمی اندیشید.موقعی که با قیافه ای داغ دیده اتاق را ترک گفت منتظرین او که در خارج اتاق ایستاده بودند مشاهده کردند که از شدت گریه خون در چشمهایش جمع شده است. ناپلئون مخفیانه به همراهی عده ای از هوادارانش به روشفور وارد شد ولی متاسفانه بندر روشفور تحت محاصره کشتی های جنگی انگلیسی در آمده بود.پنج روز اقامت در کاخ مالمزون و معاشقه با روح ژوزفین به قیمت از دست دادن آزادی او تمام شد.زیرا پس از چند روز به دست نیروهای متفقین اسیر شد و به جزیره سند هلن تبعید شد و بقیه عمرش را در آنجا گذراند. شش سال تمام در آن جزیره اسیر ارتش متفقین بود تا بالاخره ناپلئون بناپارت امپراتور در به در و تبعیدی فرانسه در ماه مه سال 1821 در سن 52 سالگی در جزیره سند هلن واقع در منطقه استوایی اقیانوس اطلس به مرض سرطان معده چشم از جهان ماجرا ها که خود ماجرا جوی منحصر به فردش بود فرو بست و فقط توانست یک سال بیشتر از سالهای عمر معشوقه و زنش ژوزفین در این جهان زندگی کند. زندگی به راه خود ادامه می دهد ژوزف برادر بزرگ ناپلئون که یکبار به سلطت نائل و سپس به پادشاهی اسپانیا برگزیده شده بود پس از ناپلئون مقداری زمین در آمریکا خریدو به کشاورزی مشغول شدو چند سال از باقی مانده عمرش را نیز در لندن و فلورانس گذراند تا این که به سال 1848 او نیز به سرای باقی شتافت . لوسین که موقع کودتای برادرش ناپلئون ریاست مجلس سنا را به عهده داشت را با استعفای ناگهانی خود کمک پر ارزش و جانانه ای به برادرش کرده بود بعد از ناپلئون مدتی در رومزندگی کرد و خودش را به تحقیق در رشته های باستان شناسی و حفار مشغول کرد تا این که او نیز در سال 1840 زندگی را بدرود گفت. لویی پادشاه سابق هلند و شوهر اوتانس دختر ژوزفین در ایتالیا زندگی می کرد .او بر اثر بیماری مزمنی که داشت نیمه فلج شده بود و روی صندلی چرخدار می نشست و به گردش می پرداخت.وی نیز در حالی که تا آخر عمرش به دنیا با نظر دشمنی و حسادت می نگریست در سال 1846 دعوت مرگ را با کمال بی میلی قبول کرد. ژروم که جوانترین برادر ناپلئون محسوب می شد و ناپلئون سوم به او همراهی فراوان کرد،توانست مجدداً با داشتن عنوان شاهزاده به دربار راه پیدا کند ژروم از برادر بزرگش 39 سال بیشتر عمر کردو او نیز به سال 1860 چشم به روی زندگی بست. کارولین همسر مارشال مورا که آن همه در حق ژوزفین بدرفتاری و حسادت کرد بالاخره به آرزویش رسید.زیرا مدتی شوهرش پادشاه و خودش ملکه نایل شد ولی دوره سلطنت ایشان بسیار کوتاه بود. مورا بر اثر حکم دادگاه نظامی تیرباران شد و کارولین نیز بقیه عمرش را با وجود ماجرا های عاشقانه و بی شماری که روز و شب به دنبال می کشید.بازکنت بورجس شوهر ثروتمندش را زیر مهمیز داشت،اوایل مدتی در فلورانس اقامت کرد و سپس آخر عمر دز شهر رم زندگی پر تجمل و آمیخته به عیش و عشرتی را گذراند ولی در اواخر عمر پاولین به میزان زیادی زیبایی اش را از دست داده بود و کار به جایی رسیده بود که مجبور می شد گردن لاغر خود را زیر گردنبندی از مروارید ده ردیفی از انظار پنهان کند. پاولین همان ایامی که به زیبایی از دست رفته افسوس می خورد با آهنگ ساز جوانی به نام روسینی که چون مجسمه ای زیبا بود آشنا شد و این آشنایی آتش عشق را مجدداً در قلب هوس باز او روشن کرد و یکی دو سال را نیز با او مشغول شد تا بالاخره او نیز در سال 1825 یعنی چهار سال پس از مرگ برادر نامدارش ناپلئون بناپارت از دنیا رفت. الیزا خواهر دیگر ناپلئون نیز یکسال زودتر از برادرش یعنی در سال 1.بواشینو روسینی آهنگ ساز مشهور ایتالیایی که به سال 1798 میلادی چشم به جهان گشود و پس از یک زندگی پر افتخار هنری در سال1868 چشم از دنیا فرو بست .اپرت های مشهور ریش تراش شهر سویل،تل،کلاغ دزد،از آثار فنا پذیر اوست. 1820 چشم به روی زندگی بست. لتی سیا مادر ساده دل بناپارتها نیز در سال 1836 زندگی را به بازماندگان خود واگذاشت و خود به سفر آخرت شتافت. اوژن پسر با حرارت ژوزفین با دختر کنت «لیشتن برک» پادشاه بایرن ازدواج کرد وسالها به عنوان محبوب ترین و شاخص ترین فرد ختنواده سلطنتی بایرن در آن سرزمین زندگی کرد. یکی از فرزندان اوژن بعداً یکی از کنت های مشهور روسیه شد و دو پسر دیگرش نیز در سال 1918 پس از شروع انقلاب اکتبر در روسیه به اروپا بازگشتند.اوژن نیز پس از سالها زیستن به نیکنامی در سال 1824 به مادر ماجراجوی خود پیوست. اورتانس نیز که از لویی شوهر افلیج و بد اخلاقش طلاق گرفته بود مثل گذشته در رویاهای دور و درازش به دنبال یک عشق آتشین می گشت ولی تا آخر عمر نیز نتوانست گمشده اش را بیابد.پسرش ناپلئون سوم که بعد ها براریکه سلطنت فرانسه تکیه زد نام ناپلئون اول را به عنوان پدر نپذیرفت و در عوض نام یک دریاسالار هلندی را به عنوان پدر اصلی خود یدک کشید.پسر دیگر اورتانس موسوم به شارل نیز با عنوان«کنت مورنی»موقع سلطنت ناپلئون سوم نابرادری خود رسما وزارت یافت ولی اورتانس نیز عمری به دنیا باقی نداشت و عاقبت الامر در سال 1837 به قافله گذشتگان پیوست. ولی سرنوشت امیلی دوبو آرنه دختر عموی اورتانس که زمانی عاشق بی قرار لویی بناپارت بود در تاریخ از همه حیرت انگیز تر ثبت شده است. او سالها پیش از آن به فرمان ناپلئون با ژنرال لاوالت آجودان ناپلئون ازدواج کرد و بر اثر بیماری آبله دارای قیافه ای وحشتناک شد. لاوالت شوهر ایملی که در بازگشت مجدد ناپلئون به شمت وزیر پست انتخاب شده بود پس از شکست ارتش ناپلئون از طرف حکومت وقت محکوم به اعدام شد.چند روز قبل از اجرای حکم اعدام لاوالت از لویی هجدهم وقت ملاقات خواست و پس از رسیدن به حضور او خود را به پاهای او انداخت و طلب عفو کرد ولی لویی قسی القلب نپذیرفت و حکم اعدام برا لاوالت را تایید کرد. دو روز قبل از اجرای حکم اعدام امیلی برای ملاقات با لاوالت به زندان شتافت و در زندان طبق نقشه ای که کشیده بود لباس خودش را به تن شوهرش کرد و لاوالت توانست با آن لباس از زندان فرار کند و به سهولت از مرز فرانسه بگذرد ولی امیلی فداکار شکنجه نگهبانان دژخیم صفت را با کمال شجاعت تحمل کرد و از نقشه بعدی شوهرش برای فرار به آن سوی مرز چیزی بر زبان نیاورد. سالها بعد به دنبال یک عفو عمومی وقتی لاوالت اجازه بازگشت به فرانسه را پیدا کرد توانست در پاریس امیلی زن باوفا و فداکار و عزیزش را بیابد و از او سپاسگذاری کند،ولی امیلی در زندان دیوانه شده بود. رنج و شکنجه ای که ایملی فداکار در زندان تحمل کرده بود فوق طاقت یک انسان بود.او تا روزی که مرگ از قید زندگی رهایش کرد از بیماری خود چیزی به شوهرش نگفت و بالاخره او نیز حلقه ای از زنجیر رفتگان شد. زندگی امیلی به اندازه ای عبرت انگیز و تاثر آور بود که بعد ها «ژرژ کایزر» آهنگساز مشهور با الهام از زندگی امیلی درام بسیار غم انگیزی بنام زنهای فداکار تصنیف کرد و به روی صحنه آورد.این درازم چنان اشتهاری کسب کرد که در دنیای آن روز بی سابقه بود. ترزیا رفیفه زیبایژوزفین و مسبب اصلی سقوط حکومت وحشت روبسپیر که به دستور ناپلئون حق ورود به کاخ تویللری را نداشت باز هم در اوج زندگی چون ورق بازی دست به دست گشت و بالاخره با یک کنت بلژیکی ازدواج کرد و بقبه عمرش را تحت عناوین«کنتس شیمای»و«کنتس کارامان»سپری کرد. هیپولیت شارل نیز در یکی از ایالات فرانسه عمر گذراند .او هم خانه محقری داشت و با عسرت زندگی می کرد و هفته ای یکبار آن هم روزهای یکشنبه صورتش را اصلاح می کرد.هر روز شراب قرمز می نوشید و به شکار می رفت و بقیه اوقات فراغتش را به صید ماهی می پرداخت و با همه ماجراهای شورانگیز که پشت سر داشت حالا دیگر امتیاز و برتری محسوسی بر سایر مردم آن سامان نداشت.ولی او نیز با همه بی غمی،غمگین و دزیرایک یک دختر غیر شرعی داشت که نمی دانست با او چه کند.سرانجام او نیز روزی در یک تصادف مجروح شد و پس از چندی در اثر همان تصادف در گذشت. باقیمانده ها چند سال پیش من (نویسنده کتاب)به جزیره مارتینیک که زادگاه ژوزفین و محل سپری شدن ایام نوجوانی او بود سفر کردم و نتیجه مشاهداتم را نیز در مطبوعات همان ایام منتشر ساختم و اینک خلاصه ای از آن را از نظرتان می گذرانم. در دهکده ای که کلبه های رنگارنگش کنار یکدیگر دوستانه چمباتمه زده بودند و ساکنین آن را بومیان ماهیگیر و برزگر و کارگردان مزارع نیشکر تشکیل می دادند به زیارت خانه محقری که باقیمانده بنای یک کلیسا سوخته قدیمی بود،رفتم.کنار در ورودی طشتی که برای غسل تعمید مورد استفاده قرار می گرفت دیده می شد.خطوط حک سده روی آن طشت چنین مفهومی داشت: «در این طشت ژوزفین تاشردولاپاگری در 27 ژوییه 1763 تعمید داده شد.» در یک شیب سنگلاخ،سنگ مرمر گور مادر ژوزفین که در سن 71 سالگی مرده بود دیده می شد. او هرگز برای دیدم دخترش به اروپا نرفت و حتی موقعی هم که ژوزفین امپراتریس فرانسه شد و در زندگی محقرش تفییری نداد. پس از درخواست از خدا برای شادی روح اواز آنجا نیز گذشتم. راهی که پیش پا داشتم به مزرعه نیشکر منتهی می شد.بوته های درهم خار راه را مسدود کرده بود و درختان نارگیل سایه محبت بر سر درختان پربار موز افکنده بود و پیشرو بوته های سبز سرخس وحشی و درختان انجیر هندی منظره راه را بدیع تر به چشم می کشاند. از لابه لای توده درهم درختان،دودکش بلندی قد کشیده بود.نرد
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....