انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

Detective Poirot | کاراگاه پوآرو ( داستانهای کوتاه )


زن

 
ماجرای مقبره مصری


همیشه، ماجرای تحقیق درباره چند مورد مرگ اسرارآمیز را که به دنبال کشف و گشودن مقبره شاه مِن هرا اتفاق افتاد، یکی از شورانگیزترین و شگفت آورترین ماجراهای خود و پوآرو به شمار آورده ام.
کمی پس از کشف مقبره توت آنخ آمن توسط لرد کارنارون، سرجان ویلارد و آقای بلایبنر از نیویورک نیز در پی حفریهای خود در نزدیکی قاهره، در کنار اهرام جیزه به طوری غیرمنتظره به تعدادی دهلیزهای دفن برخود کردند. با این کشف، توجه بسیاری به آنان جلب شد. این مقبره، ظاهرا متعلق به شاه من هرا، یکی از شاهان کمتر شناخته شده دودمان هشتم بود؛ یعنی روزگاری که پادشاهی کهن، درحال از هم پاشیدن بود. درباره این دوره، اطلاعات اندکی وجود داشت و شرح این کشفیات به طور کامل در مطبوعات درج و گزارش می شد.
طولی نکشید که وقوع حادثه ای غیرمنتظره، تاثیری عمیق بر اذهان عمومی گذاشت. سرجان ویلارد، ناگهان بر اثر ایست قلبی درگذشت. روزنامه های جنجالی تر، بلافاصله فرصت را برای احیای قصه های قدیمی و خرافی درمورد نحوست منسوب به بعضی از گنجینه های مصری، غنیمت شمردند. مومیایی بداقبال موزه بریتانیا! همان قصه همیشگی قدیمی و سالخورده درباره اش تکرار شد. روزنامه ها آن را با شوری مضاعف، پر و بال دادند و اگرچه موزه به آرامی تکذیب کرد، اما مثل همیشه نوشته آنها بر سر زبانها افتاد.
دو هفته بعد، آقای بلایبنر از بیماری فساد خون حاد فوت کرد و دو روز پس از آن، برادرزاده اش در نیویورک، خودش را با شلیک گلوله ای کشت. «نفرین من هرا» نقل محافل بود و باور نیروی جادویی مردگان مصر کهن، تا حد مرضی مسری اوج گرفت.
در این هنگام بود که یادداشتی مختصر از لیدی ویلارد، بیوه باستان شناس فقید، به پوآرو رسید. از او خواسته شده بود که برای دیدار لیدی ویلارد، به خانه اش در میدان کنیزگتون بود. من هم به همراهش رفتم.
لیدی ویلارد، زنی بلند بالا و لاغر بود که سراپا لباس عزا به تن داشت. صورت تکیده اش سندی آشکار از ماتم و غصه اخیر او بود.
- لطف کردید که زود تشریف آوردید، موسیو پوآرو!
- من در خدمت شما هستم، لیدی ویلارد! می خواستید مشورتی بامن بکنید؟
- تا جایی که می دانم، شما کاراگاه هستید، ولی من فقط در مقام یک کاراگاه نمی خواهم با شما مشورت کنم. می دانم که شما دیدگاههای اصیل و قوه تخیل نیرومندی دارید و بسیار دنیادیده اید. بگویید ببینم، موسیو پوآرو! نظر شما درباره امور ماوراءالطبیعیه چیست؟
پوآرو پیش از دادن پاسخ، کمی درنگ کرد. ظاهرا سرگرم تامل و تفکر بود. سرانجام گفت:«اجازه بدهید هر نوع سوءتفاهمی را برطرف کنیم، لیدی یاردلی! این سوالی معمولی نیست. پاسخ به این پرسش، کاربردی اختصاصی دارد، درست است؟ اشاره شما به طور غیرمستقیم به مرگ شوهر مرحومتان است؟»
لیدی اعتراف کرد:«همین طور است.»
- می خواهید راجع به شرایط مرگ ایشان تحقیقاتی انجام شود؟
- می خواهم به دقت مشخص کنید از آنچه که تاکنون گفته شده، چقدر مهمل بافیهای روزنامه ای است و چقدر واقعی؟ سه مورد مرگ بوده، موسیو پوآرو! هر یک به طور جداگانه قابل تصریح و توجیه است، اما بدون شک، تصادفی تقریبا باورنکردنی است؛ آن هم درست یک ماه پس از باز شدن مقبره! شاید فقط خرافات باشد، شاید هم نفرینی پرقدرت از گذشته ها که با روشهایی ناشناخته برای علم امروزی، عمل می کند. اما واقعیت همان است که بود، سه مورد مرگ! من هم می ترسم، موسیو پوآرو! خیلی می ترسم. ممکن است این مرگها، آخرین آنها نباشد.
- برای چه کسی می ترسید؟
- برای پسرم. وقتی خبر مرگ شوهرم رسید، من بیمار بودم. پسرم که تازه از آکسفورد برگشته است، به آنجا رفته. خبر مرگ سوم، او را به خانه برگرداند، ولی حالا دوباره رفته؛ آن هم بعد از آن همه التماسها و نذر و نیازهای من. او چنان فریفته این کار شده که می خواهد جای پدرش را بگیرد و حفاریها را ادامه دهد. شاید مرا زنی احمق و ساده لوح قلمداد کنید، موسیو پوآرو! ولی من می ترسم. شاید روح آن شاه مرده هنوز آرامش نیافته؟ شاید حرفهایم از نظر شما یاوه گویی باشد ...
پوآرو با سرعت گفت:«نه، به هیچ وجه، لیدی ویلارد! من هم مانند شما به نیروی خرافات اعتقاد دارم؛ یکی از بزرگترین نیروهایی است که جهان تا به حال به خود دیده.»
من با شگفتی به او خیره شدم. هرگز باورم نمی شد که پوآرو آدمی خرافاتی باشد، ولی این مرد ریزنقش در کلامش کاملا مشتاق و صادق می نمود.
- پس چیزی که شما می خواهید این است که مراقب جان پسرتان باشم؟ نهایت تلاشم را خواهم کرد تا گزندی به او نرسد.
- به طور عادی بله. ولی علیه تاثیر جادو چطور؟
- در کتابهای قرون وسطی، روشهای زیادی به عنوان باطل السحر جادوی سیاه خواهید یافت، لیدی ویلارد! شاید آنها خیلی بیش از ما امروزیها پرلاف و گزاف علم زده، می دانستند. حالا اجازه بدهید به حقایق بپردازیم، تا من راهنمایی برای شروع کار داشته باشم. شوهرتان همیشه یک مصرشناس بسیار علاقه مند بودند، مگر نه؟
- بله، از روزگار جوانی به بعد، او یکی از بزرگترین کارشناسان در این موضوع بود.
- ولی تا جایی که فهمیده ام، آقای بلایبنر کم و بیش یک تازه کار بود، بله؟
- اُه، حتما . او مردی بسیار ثروتمند بود که به طور تفننی به موضوعات موردعلاقه اش می پرداخت. شوهرم توانست او را به مصرشناسی علاقه مند کند و بیشتر، ثروت او برایش اهمیت داشت که در تامین بودجه هیئت به درد می خورد.
- برادرزاده اش چطور؟ از سلیقه های او چه می دانید؟ او هم با هیئت رفته بود؟
- تصور نمی کنم. در واقع تا وقتی خبر مرگش را در روزنامه خواندم، از وجودش بی اطلاع بودم. گمان نمی کنم او و آقای بلایبنر چندان با هم صمیمی بودند. او هرگز حرفی از بستگانش نمی زد.پوآرو با سرعت گفت:«نه، به هیچ وجه، لیدی ویلارد! من هم مانند شما به نیروی خرافات اعتقاد دارم؛ یکی از بزرگترین نیروهایی است که جهان تا به حال به خود دیده.»
- سایر اعضای هیئت چه کسانی هستند؟
- خب، دکتر تاسویل که یکی از مقامهای دون پایه موزه انگلیس است؛ آقای اشنایدر از موزه متروپلی تن نیویورک؛ یک منشی جوان امریکایی؛ دکتر اِیمز که به عنوان پزشک، هیئت را همراهی می کند و حسن، خدمتکار بومی سرسپرده شوهرم.
- نام آن منشی امریکایی را به خاطر نمی آورید؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
به گمانم هارپر بود، ولی مطمئن نیستم. می دانم که مدت زیادی با آقای بلاینبر نبوده. او جوانی بسیار خوب و دوست داشتنی بود.
- متشکرم، لیدی ویلارد.
- اگر چیز دیگری هم هست که ...
- فعلا نه. حالا دیگر قضیه را به من بسپارید و مطمئن باشید که من از هیچ کاری در حد مقدورات یک انسان، برای محافظت از پسرتان کوتاهی نخواهم کرد.
این کلمات چندان هم امیدبخش و یقین آور نبود و دیدم که لیدی ویلارد با شنیدن این واژه ها، برخود لرزید. با این وصف، گویی همین واقعیت که پوآرو ترس و وحشت لیدی را مسخره نکرده بود، برای او مایه تسلای خاطر بود.
شخصا هرگز حدس نمی زدم که خرافات این طور در سرشت پوآرو ریشه دوانده باشد. در راه بازگشت به خانه، به خاطر همین موضوع او را دست انداختم. اما حالت او کاملا جدی و مُصِر بود.
- بله، حتما، هستینگز! من به این چیزها اعتقاد دارم. تو نباید نیروی خرافات را دست کم بگیری.
- خب، حالا چه باید کرد؟
- روال همیشگی، هستینگز عزیز! خوب، برای شروع باید به منظور آگاهی از جزئیات بیشتر درباره مرگ آقای بلایبنر جوان، تلگرامی به نیویورک بزنیم.
وقتی پاسخ تلگرام پوآرو رسید، نتیجه کامل و دقیق بود. روپرت بلایبنر جوان، چندید سال را در تنگدستی گذرانده بود. مدتی در ساحل دریا صدف جمع می کرد. مدتی را هم در چندین جزیره دریای جنوب به صدور حواله مشغول بود. دو سال پیش به نیویورک بازگشته و اوضاعش بد و بدتر شده بود. مهمترین مسئله برای من این بود که چگونه توانسته بود پول کافی برای رساندن خودش به مصر پیدا کند. او اعلام کرده بود:«دوست خوبی آنجا دارم که می توانم از او قرض کنم.» اما در مصر نقشه هایش نقش برآب شده بود. او با لعن و نفرین عموی ناخن خشکی که استخوان شاهان مرده و قدیمی را بر گوشت و خون خودش ترجیح می داد، به نیویورک بازگشته بود. طی اقامت کوتاه او در مصر، سر جان ویلارد در گذشته بود. روپرت بار دیگر به همان زندگی بی بند و بار خودش در نیویورک بازگشته و پس از مدتی، بی هیچ دلیلی، به ناگاه خودکشی کرده بود. او نامه ای از خود به جا گذاشته بود که شامل چند عبارت جالب توجه بود. به نظر می رسید که با ندامتی ناگهانی آنها را نگاشته است. او در نامه اش، خود را یک جزامی مطرود دانسته و در پایان اعلام کرده بود که در این صورت، بهتر است بمیرد.
نظریه ای مبهم به ذهنم خطور کرد. من هیچ وقت به کینه توزی و نفرین شاهان مرده و پوسیده مصری اعتقاد نداشتم، اما در اینجا رد جنایتی امروزی را می دیدم. اگر این جوان تصمیم گرفته بود که کار عمویش را – ترجیحا با سم – یکسره کند، چه؟ اما به اشتباه، سرجان ویلارد سم کشنده را خورده بود. جوان که اسیر جنایت خود شده، به نیویورک باز می گردد. خبر مرگ عمویش نیز به او می رسد. او که می فهمد جنایتش بی دلیل بوده، از فرط پشیمانی دست به خودکشی می زند.
این راه حل را برای پوآرو تشریح کردم. او هم خوشش آمد و گفت:«راه حل تو ابتکاری و نبوغ آمیز است، بدون شک همین طور است. حتی ممکن بود حقیقت هم همین باشد. ولی تو تاثیر مرگبار مقبره را به حساب نیاورده ای.»
من فقط شانه ای بالا انداختم و گفتم:«هنوز هم فکر می کنی مقبره نقشی در این ماجرا داشته؟»
- خیلی هم زیاد مونمی! فردا راه می افتیم به سمت مصر.
من با شگفتی فریاد زدم:«چی؟»
- خودت شنیدی چه گفتم.
حالتی از قهرمان بازی آگاهانه بر چهره پوآرو مستولی شد. سپس غرید:«ولی، آخ.» و با اندوه افزود:«دریا! دریای نفرت انگیز!»


***
یک هفته گذشت. ماسه های زرین بیابان زیر پایمان بود و پرتوهای داغ آفتاب بر سرمان می تابید. پوآرو که تجسمی از فلاکت بود، در کنارم از هم وا رفته بود. این مرد ریزنقش، مرد سفر نبود. سفر دریایی چهار روزه ما از بندر مارسی، برای او زجری طولانی بود. تنها شبحی از پوآرو واقعی در بندر اسکندریه پیاده شد و حتی تمیزی همیشگی او نیز ناپدید شده بود. ما بالافاصله با ماشین به قاهره رفتیم و درست زیر سایه اهرام، در هتل مناهاوس اقامت کردیم.
افسون مصر، مرا اسیر خود کرده بود، اما پوآرو را نه. او درست با همان لباسهای لندنی اش راه می رفت و با ماهوت پاک کن کوچکی که همیشه در جیب داشت، با گردو خاکی که روی تن پوش سیاهش مینشست، جنگی ابدی به راه انداخته بود.
او ناله کرد:«پوتینهایم، نگاهشان کن هستینگز! پوتینهای ورنی تمیزم که همیشه شیک و براق بودند! ببین، ماسه واردشان شده؛ دردم می آورد. بیرون شان را هم که می بینی، دل آدم به هم می خورد. گرما را بگو که سبیلهایم را آویزان کرده؛ پاک آویزان شده اند!»
من تشویقش کردم:«ابولهول را ببین! حتی می توانم راز و افسونی را که از او می تراود حس کنم.»
پوآرو با ناخشنودی نگاهش کرد و گفت:«هیچ خوشحال به نظر نمی رسد. وقتی او را اینطور تا کمر در شن و ماسه دفن کرده اند، حق هم دارد. آخ، لعنت به این ماسه!»
او را به یاد تعطیلاتی که با هم در ناک سورمر در وسط به قول کتاب راهنما «ماسه های پاک» گذرانده بودیم انداختم و گفتم:«دست بردار! بلژیک هم پر از ماسه است.»
پوآرو جواب داد:«ولی بروکسل نه!»
او با حالتی اندیشناک به اهرام نگریست و گفت:«حداقل آنها شکلی ثابت و هندسی دارند! ولی سطحشان به طرز دل آزاری ناهموار است. از آن درختهای نخل هم خوشم نیامد. حتی مرتب و ردیف هم کاشته نشده اند!»
با پیشنهاد راه افتادن به سمت اردوگاه، جلوی آه و ناله بیشتر او را گرفتم. از آنجا به بعد را باید با چند شتر می رفتیم که صبورانه زانو زده و منتظر بودند تا سوارشان شویم. افسارشان به دست چند پسربچه دیدنی بود که ساربانی درشت اندام، هدایتشان می کرد.
تصویر شترسواری پوآرو را نزد خودم مجسم کردم. او سفر را با غرولند و ناله شروع کرد و با گریه و اطوار و تضرع به درگاه مریم باکره و همه مقدسان عالم به پایان رساند. دست آخر هم با خفت و خواری از شتر پیاده شد و سفر را با الاغی کوچک به آخر رساند. ولی باید اعتراف کنم که شترسواری برای تازه کارها اصلا شوخی بردار نیست. خود من چند روزی را مثل چوب، خشک شده بودم.
سرانجام به محل حفاری نزدیک شدیم. مردی آفتاب سوخته و کلاه به سر، با ریشی جوگندمی و لباس سفید به استقبالمان آمد.
- موسیو پوآرو و آقای هستینگز؟ تلگرام شما را دریافت کردیم. عذر می خواهم که کسی در قاهره به استقبالتان نیامد. حادثه ای غیرمترقبه همه برنامه های ما را به هم زد.
رنگ از رخسار پوآرو پرید. دستش که به سمت ماهوت پاک کن می رفت بین راه متوقف شد و زمزمه کرد:«یک مرد دیگر؟»
- بله.
من با عجله گفتم:«سرگای ویلارد؟»
- نه، کاپیتان هستینگز! همکار امریکایی من، آقای اشنایدر.
پوآرو پرسید:«دلیلش چه بود؟»
- کزاز.
رنگم پرید. انگار دور تا دور مرا جوی از بلا و خطر و تهدید فرا گرفته بود. فکری وحشت انگیز از خاطرم گذشت: اگر دفعه بعد نوبت من باشد چه؟
پوآرو با صدایی بسیار نحیف گفت:«خدای من، هیچ نمی فهمم. وحشتناک است. بگویید ببینم، موسیو! در مورد کزاز بودنش هیچ شکی نیست؟»
- گمان نمی کنم. ولی دکتر ایمز می تواند اطلاعات بیشتری در اختیارتان بگذارد.
- آه، البته! شما که دکتر نیستید.
- اسم من تاسویل است.
پس او همان مقام رسمی دون پایه موزه انگلیس است که لیدی ویلارد گفته بود. در وجود او نوعی جدیت و سرسختی به چشم می خورد که بی درنگ توجه مرا جلب کرد.
دکتر تاسویل ادامه داد:«اگر همراهم بیایید، شما را نزد سرگای ویلارد خواهم برد. او بی نهایت علاقه مند بود که به محض آمدنتان باخبرش کنیم.»
از میان اردوگاه گذشتیم و به چادری بزرگ رسیدیم. دکتر تاسویل لبه چادر را پس زد و وارد شدیم. سه نفر داخل چادر نشسته بودند.
تاسویل گفت:«موسیو پوآرو و کاپیتان هستینگز رسیدند، سرگای!»
جوانترین مرد آن گروه از جا پرید و برای گفتن خیر مقدم پیش آمد. نوعی دمدمی مزاجی خاص در وجود او دیدم که مادرش را به یادم آورد. او به هیچ عنوان آفتاب سوخته نبود و همین امر درکنار نوعی چروکیدگی خاص دور چشمانش، او را بسیار مسنتر از جوانی بیست و دو ساله نشان می داد. روشن بود که تحت فشار سخت ذهنی و روحی دست و پا می زند.
او، همراهانش را دکتر ایمز – مردی سی و چند ساله و توانا که موهای روی شقیقه اش اندکی سفید شده بود – و آقای هارپر – جوانی دوست داشتنی و باریک اندام که عینکی با دسته های شاخی مزین به پرچم ملی کشور به چشم داشت – معرفی کرد.
پس از دو سه دقیقه گفتگوهای بی هدف، هارپر و دکتر تاسویل بیرون رفتند و ما با سرگای و دکتر ایمز تنها ماندیم.

سرگای ویلارد گفت:«لطفا هر سوالی دارید، بفرمایید آقای پوآرو! ما که از وقوع این فجایع متعدد و عجیب درمانده شده ایم. ولی این ماجرا چیزی جز حادثه و تصادف نیست که جز این باشد. یعنی ممکن نیست جز این باشد.»
حالت صحبت کردن او چنان عصبی بود که در کلماتش نیز نفوذ کرده بود. دیدم که پوآرو سخت مشغول سبک سنگین کردن و محک زدن اوست.
- شما واقعا و از ته دل به این کار علاقه دارید، سرگای؟
- کاملا. هر اتفاقی که بیفتد یا به هر نتیجه ای که برسیم، کار باید ادامه پیدا کند. این را به یاد داشته باشید.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
پوآرو متوجه نفر دوم شد و گفت:«آقای دکتر؟»
دکتر با لحنی کشدار گفت:«خب، خودم که نمی خواهم دست بکشم.»
پوآرو یکی از آن پوزخندهای معنی دار خودش را تحویل او داد و گفت:«پس، ظاهرا، باید بفمیم کجای کار هستیم. مرگ آقای اشنایدر کی اتفاق افتاد؟»
- سه روز پیش.
- مطمئن هستید که از کزاز بوده؟
- به طور قطع.
- مثلا ممکن نیست موضوع مسمومیت با استرکنین در میان باشد؟
- نه، موسیو پوآرو! می دانم منظورتان چیست. ولی مرگ او موردی واضح از کزاز بود.
- به او پادتن هم تزریق کردید؟
دکتر به خشکی گفت:«معلوم است که کردم. هر کار ممکنی را که می توانستم، انجام دادم.»
- پادتن را دم دست داشتید؟
- نه. آن را از قاهره تهیه کردیم.
- هیچ مورد دیگری از کزاز در اردوگاه دیده نشده؟
- نه، هیچ موردی نبوده.
- یقین دارید که مرگ آقای بلایبنر هم بر اثر ابتلا به کزاز نبوده؟
- به طور قطع و یقین. خراشی روی انگشت شصتش بود که چرک کرد و عفونی شد. از دید فردی عادی، این دو تا خیلی شبیه به هم هستند، ولی باید بگویم که به کلی با هم فرق دارند.
- پس چهار مورد مرگ پیش آمده، هرکدام جداگانه. یک مورد ایست قلبی، یک مورد عفونت خون، یک مورد خودکشی و یک مورد کزاز!
- دقیقا، آقای پوآرو.
- مطمئن هستید که هیچ روشی برای مربوط کردن این چهار مرگ به هم وجود ندارد؟
- درست متوجه نمی شوم!
- پس روشن تر بیان می کنم. یعنی افعال هیچ کدام از آن چهار نفر، در حکم نوعی بی احترامی به روح من هرا نبوده؟
دکتر با شگفتی به پوآرو خیره ماند و گفت:«حرفهای مهملی می زنید، موسیو پوآرو! شما را که حتما برای باور این حرفهای ابلهانه متقاعد نکرده اند؟»
ویلارد با خشم زیر لب غرید:«چرند محض است.»
پوآرو با خونسردی ساکت ماند و چشمان سبز و گربه وارش را چند بار باز و بسته کرد و پرسید:«پس شما به این حرفها اعتقاد ندارید، آقای دکتر؟»
دکتر با قاطعیت اعلام کرد:«نه خیر، آقا! اعتقاد ندارم. من اهل علمم و فقط به آموزه های علمی معتقدم.»
پوآرو به نرمی پرسید:«پس، یعنی هیچ نوع علمی در مصر باستان وجود نداشته؟» او منتظر شنیدن پاسخ نشد، و دکتر ایمز هم واقعا تا مدتی حیران ماند. پوآرو گفت:«نه، نه، جوابم را ندهید، در عوض بگویید ببینم، نظر کارگران بومی چیست؟»
دکتر ایمز گفت:«حدس می زنم وقتی سفیدپوستها جانشان را از دست می دهند، بومیها هم فاصله زیادی با خطر نخواهند داشت. اعتراف می کنم که می توان گفت ترسیده اند، ولی دلیلی برای آن ندارند.»
پوآرو با تردید و ناباوری گفت:«چطور؟»
سرگای به جلو خم شد. ناباورانه فریاد زد:«حتما شما که باور نمی کنید! ... ، اُه، ولی این مسئله احمقانه است، هیچ چیز از مصر باستان نخواهید فهمید.»
پوآرو در پاسخ او کتاب کوچکی را از جیبش بیرون آورد؛ یک جلد کتاب کهنه و پوسیده. همانطور که آن را بالا می آورد عنوانش را خواندم «جادوی مصریان و کلدانیان» سپس روی پاشنه پا چرخید و از چادر خارج شد.
دکتر به من خیره شد و پرسید:«توی مغزش چه می گذرد؟»
شنیدن تکیه کلام پوآرو از دهان فردی دیگر، لبخندی را برلبم نشاند. اعتراف کردم:«درست نمی دانم. لابد نقشه ای برای تخسیر ارواح خبیثه کشیده.» . به دنبال پوآرو رفتم و او را در حال گفتگو با منشی جوان و صورت اسبی آقای بلایبنر فقید پیدا کردم.
آقای هارپر می گفت:«نه، من فقط شش ماه است که همراه هیئت ام. بله، از امور مختلف آقای بلایبنر کاملا اطلاع داشتم.»
- می توانید چیزی از موارد مربوط به برادرزاده اش برایم بگویید؟
- یک روز، سر و کله اش اینجا پیدا شد. جوان بدقیافه ای نبود. قبلا هرگز او را ندیده بودم، ولی بعضی از اعضای هیئت او را دیده بودند؛ به گمانم ایمز و اشنایدر. پیرمرد، از دیدن او هیچ خوشش نیامد. خیلی زود مثل سگ و گربه افتادند به جان هم. پیرمرد فریاد کشید:«یک سنت هم نمی دهم. چه حالا و چه بعد مرگم؛ یک سنت هم به تو نمیدهم. می خواهم پولم را برای پیشبرد کارهای یک عمر بگذرانم. همین امروز درباره اش با آقای اشنایدر حرف زدم.» و حرفهای دیگری مثل این. بلاینبر جوان هم در جا به سمت قاهره حرکت کرد.
- - در آن موقع کاملا سلامت بود؟
- کی؟ پیرمرد؟
- نه، آن جوان.
- گمان می کنم خودش گفت که بیماری ناچیزی دارد. ولی ممکن بود جدی باشد، حداقل من که این طور به یاد دارم.
- یک سوال دیگر، از آقای بلایبنر هیچ وصیت نامه ای نمانده؟
- تا جایی که من خبر دارم، نه.
- شما همراه هیئت می مانید، آقای هارپر؟
- نه، قربان! نمی مانم. به محض سروسامان دادن به امور، به سمت نیویورک راه می افتم. شاید به من بخندید، اما خیال ندارم قربانی بعدی این من هرای پیر مرده شوی برده شوم. اگر بمانم بالاخره سراغ من هم خواهد آمد.
مرد جوان عرق روی پیشانیش را پاک کرد.
پوآرو برگشت. اما با تبسمی عجیب و از فراز شانه گفت:«یادت نرود که او یکی از قربانیهایش را در نیویورک گرفت!»
آقای هارپر با نارحتی و تحکم گفت:«به درک!»
پوآرو با لحنی اندیشناک گفت:«این جوان، عصبی است. دیگر جانش به لب رسیده، ولی نه بیشتر.» من با نگاهی پرسش آمیز و گذرا به پوآرو نگاه کردم، اما نمی شد از آن تبسم مرموز چیزی فهمید.
با همراهی سرگای ویلارد و دکتر تاسویل، گشتی در محل حفاریها زدیم. یافته های مهم را به قاهره منتقل کرده بودند. اما بعضی از وسایل مقبره، فوق العاده جالب توجه بود. شور و حرارت بارون جوان کاملا آشکار بود. رگه ای از حالتهای عصبی در رفتارش دیده می شد. انگار نمی توانست خود را کاملا از تهدید و ترس از خطری که دور سرش می چرخید، رها کند. در حالی که وارد چادر اختصاصی خودمان می شدیم تا پیش از شام، شستوشویی بکنیم، مردی بلند قامت و سیاه پوست در جُبّه ای سفید، با حرکتی با وقار و محترمانه کنار رفت تا وارد شویم. به زبان عربی زیر لب به ما خوشامد گفت. پوآرو ایستاد و پرسید:«تو حسن هستی؟ خدمتکار سرجان ویلارد فقید؟»
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
او یک قدم جلوتر آمد و صدایش را پایین آورد و گفت:«من در خدمت اربابم سرجان بودم و حالا به پسرش خدمت می کنم. می گویند شما مردی دانا هستید و از مبارزه با ارواح خبیثه خیلی چیزها می دانید. بگذارید ارباب جوان از اینجا برود. دور تا دورمان را بلا و پلیدی گرفته.»
او با حرکتی ناگهانی و بی آن که منتظر دریافت پاسخی شود، از ما دور شد.
پوآرو گفت:«دور تا دورمان را پلیدی گرفته. بله، من هم حس می کنم!»
غذا، چندان مطبوع نبود. دکتر تاسویل سر رشته سخن را به دست گرفته و با تفصیل فراوان درباره عتیقه های مصری داد سخن داد. درست وقتی می خواستیم برای رفتن به چادرهایمان را بیفتیم، سرگای بازوی پوآرو را گرفت و به چیزی اشاره کرد. سایه ای در میان چادرها راه می رفت. شکل یک انسان نبود. من کاملا دیدم که آن پیکر، سری سگ مانند درست مثل حکاکیهای دیوارهای مقبره داشت.
با دیدن این منظره خون در رگهایم منجمد شد.
پوآرو به تندی صلیب کشید و زیر لب زمزمه کرد:«خوب! آنوبسیس است. رب النوع شغال – سر و خدای ارواح مردگان.»
دکتر تاسویل در حالی که با اوقات تلخی می ایستاد، فریاد زد:«یک نفر می خواهد فریبمان بدهد.»
سرگای که چون مرده ای رنگ پریده می نمود، زیر لب غرید:«رفت به چادر تو، هارپر!»
پوآرو سر تکان داد و گفت:«نه، رفت به چادر دکتر ایمز.»
دکتر ایمز با ناباوری به او خیره شد. سپس، با تکرار کلمات دکتر تاسویل فریاد کشید:«یک نفر می خواهد فریبمان بدهد. بیایید زودتر او را بگیریم.»
او با هیجان و قدرت فراوان به تعقیب شبح پرداخت. من هم به دنبالش رفتم، ولی هر چه جستجو کردیم اثری از موجود زنده ای که از آنجا گذشته باشد، ندیدیم. با ذهنی پریشان برگشتیم و پوآرو را دیدیم که او هم به نوبه خود، با قداماتی قدرتمندانه می خواهد جان خودش را حفظ کند. او سرگرم خط کشیدن دورادور چادرمان، با شکلها و تصاویری بود که روی ماسه ها می کشید. یکی از شکلها، ستاره پنج پر یا همان پنتاگون بود که بارها تکرار شده بود. همان طور که عادت پوآرو بود، در حین انجام این کار، سرگرم سخن پراکنی درمورد سحر و جادو به طور اعم و جادوی سفید دربرابر جادوی سیاه به طور اخص بود و مرتب به «کا» و «کتاب مردگان» ارجاعات مختلفی می داد.
به نظر می رسید این کارها، نفرت دکتر تاسویل را عمیقا برانگیخته باشد. او مرا کنار کشید و به معنای واقعی کلمه از فرط خشم غرید:«اباطیل است، آقا! باطیل محض. این مرد یک شیاد است. او فرق بین خرافات قرون وسطایی و باورهای مصریان باستان را اصلا نمی فهمد. تا به حال چنین پرت و پلاهای جاهلانه و ساده لوحانه ای نشنیده بودم.»
به سختی آن کارشناس هیجان زده را آرام کردم و به داخل چادر پوآرو خزیدم. دوست ریزنقش من که با خوشحالی پوزخند می زد، گفت:«حالا دیگر می توانیم راحت بخوابیم. من هم خیلی به خواب احتیاج دارم. سرم چنان دردی می کند که نزدیک است بترکد. اَه، کاش کمی جوشانه داشتیم!»
انگار که آرزوی پوآرو بی درنگ برآورده شده باشد، همان لحظه لبه چادر کنار رفت و حسن با یک فنجان که از مایع درون آن بخار برمی خاست وارد شد و آن را به پوآرو تعارف کرد. معلوم شد دم کرده گل بابونه است که پوآرو واله و شیدای آن بود. با تشکر از حسن و رد کردن تعارف او که می خواست برای من هم یک فنجان از آن جوشانده بیاورد! دوباره تنها شدیم. بعد از تعویض لباس، مدتی جلوی در چادر ایستادم و بیابان را تماشا کردم.
با صدای بلند گفتم:«جای فوق العاده ای است و کارهای فوق العاده. جذبه اش را حس می کنم. زندگی در بیابان و شکافتن قلب تمدنی نابود شده. پوآرو! حتما تو هم افسونش را حس می کنی؟»
جوابی نشنیدم و با کمی دلخوری برگشتم. اما دلخوریم بلافاصله به دلشوره مبدل شد. پوآرو به پشت روی تخت سفری دراز کشیده و چهره اش به شکلی وحشتناک درهم شده بود. فنجان خالی درکنارش قرار داشت. با شتاب به کنارش رفتم و بعد سراسیمه، درحالی که از وسط اردوگاه به سمت چادر دکتر ایمز می دویدم و فریاد زدم:«دکتر ایمز! عجله کنید!»دکتر با پیژامه ظاهر شد . پرسید:«چه شده؟»
- دوستم، مریض شده. دارد می میرد. آن دم کرده بابونه؛ نگذارید حسن از اردوگاه خارج شود.
دکتر مثل گلوله به سوی چادر ما دوید. پوآرو، همانطور که او را موقع رفتن دیده بودم، افتاده بود.
دکتر ایمز با هیجان گفت:«چیز غریبی است. مثل یک حمله است ... یا ... گفتی چه نوشیده؟» و فنجان خالی را برداشت.
صدایی ملایم گفت:«ولی آن را ننوشیده ام! در همان حال که دوست خوبم هستینگز درباره شب صحرا سخن می راند و گریز می زد، از فرصت استفاده کردم و آن را ریختم داخل یک بطری کوچک، نه در دهانم. این بطری کوچولو را پیش یک شیمیدان متخصص تجزیه می فرستم. نه – درهمان دم، دکتر حرکتی ناگهانی انجام داد – به عنوان فردی عاقل، حتما درک می کنید که خشونت سودی ندارد. در طول غیبت کوتاه هستینگز برای آوردن شما، فرصت داشتم بطری را در جای امنی پنهان کنم. آه، هستینگز! زود باش، جلویش را بگیر!»
معنای اضطراب پوآرو را درست درک نکردم. به شوق نجات دادن جان دوستم، خودم را جلوی دکتر انداختم. اما حرکت سریع دکتر معنای دیگری داشت. دستش به طرف دهانش رفت، بوی بادام تلخ در چادر پیچید و دکتر به جلو خم شد و روی زمین افتاد.
پوآرو به تلخی گفت:«یک قربانی دیگر، اما آخرین آنها. شاید این بهترین راه باشد. سه قتل روی دستش مانده بود.»
من بهت زده فریاد زدم:«دکتر ایمز؟ ولی فکر می کردم تو به جادوگری اعتقاد داری؟»
- تو حرف مرا غلط فهمیدی، هستینگز! منظورم این بود که به قدرت وحشتناک خرافات ایمان دارم. وقتی برای همه قطعی شد که چند فقره قتل جنبه ماورای طبیعی دارد، می توانی در روز روشن کسی را با خنجر بکشی، زیرا باز هم دیگران همه چیز را به نفرین مردگان نسبت می دهند. غریزه ماوراء الطبیعه، این طور در نژاد بشر رسوخ کرده است. از همان اول هم شک کرده بودم که یک نفر دارد از این غریزه، بهره برداری می کند. به گمانم این فکر، با مرگ سرجان ویلارد به مغزش رسید. ناگهان خرافات سر بر می دارد و غوغا می کند. تا جایی که می فهمم هیچ کس از مرگ سرجان، نفع خاصی نمی برد. اما وضع آقای بلایبنر فرق داشت. او خیلی ثروتمند بود. اطلاعات رسیده از نیویورک شامل چندین و چند نکته روشن کننده است. قبل از هرچیز، بلایبنر جوان مطابق گزارش گفته بود که دوست خوبی در مصر دارد که می تواند از او قرض کند. از این حرف به طور ضمنی برمی آید که منظور عمویش بوده، ولی به عقیده من، او می توانست بدون پرده پوشی، از عموی خود نام ببرد. از کلماتش برمی آید که رفیقی شفیق داشته. یک چیز دیگر، او توانسته آن قدر پول تهیه کند که به مصر بیاید. عمویش آب پاکی را روی دستش می ریزد و یک پنی هم به او نمی دهد. با این وجود، باز هم توانست خرج سفر برگشت را تا نیویورک بدهد. لابد یک نفر به او پول قرض داده.
من با اعتراض گفتم:«این دلایل خیلی آبکی است.»
- اما غیر از اینها هم هست. هستینگز! خیلی از اوقات هست که حرفی را به کنایه یا مجاز می گویند، ولی آن را جدی برداشت می کنند. برعکسش هم ممکن است. در این مورد خاص، کلماتی را که جدی بیان شده، مجاز قلمداد کرده اند. بلایبنر جوان به روشنی نوشته بود:«من یک جزامی طرد شده ام.» اما هیچ کس متوجه نشده که او چون خودش را مبتلا به بیماری ترسناک جزام می دانسته، خودکشی کرده.
از دهانم پرید:«چی؟»
- این هم ابتکار زیرکانه یک مغز شیطانی بود. بلایبنر جوان از نوعی بیماری پوستی جزئی رنج می برد. او در جزایر دریای جنوب زندگی کرده بود و این بیماری در آنجا کاملا شایع است. ایمز از دوستان قدیمی او و پزشکی سرشناس بود. بلاینبر حتی خوابش را هم نمی دید که به تشخیص او شک کند. وقتی به اینجا رسیدم، از هارپر هم شنیدم که او، یعنی دکتر از قبل با بلایبنر جوان آشنا بوده. بدون شک، بلایبنر جوان در یک مقطع زمانی، به نفع او وصیت کرده یا سپرده است که حق بیمه عمرش به دکتر برسد. دکتر هم فرصت را برای کسب ثروت، غنیمت شمرده. برای او خیلی آسان بوده که آقای بلایبنر را با میکروبهای مرگبار آلوده کند. بعد هم، برادرزاده اش که از شنیدن خبر ترسناک بیماریش از دکتر، ناامید شده، خودش را با تیر زده است. آقای بلایبنر، هر قصدی که داشته، هیچ وصیت نامه ای باقی نگذاشته. پس ثروتش به برادرزاده اش می رسید و از او هم به دکتر.
- پس تکلیف آقای اشنایدر چه می شود؟
- نمی شود نظر قطعی داد. او هم بلایبنر جوان را می شناخت، یادت هست؟ و ممکن است به چیزی ظنین شده بوده، یا این که باز هم دکتر فکر کرده، شاید یک قتل بی انگیزه و بی هدف بتواند نیروی خرافات را تشدید کند. وانگهی، باید واقعیتی روان شناختی را به اطلاعت برسانم، هستینگز! یک جانی، همیشه تمایل شدیدی به تکرار جنایت موفق خود دارد. نفس عمل در وجودش ریشه می دواند. ترس من برای ویلارد جوان به همین دلیل بود. پیکر آنوبسیس که امشب دیدی، خود حسن بود که به دستور من لباس پوشیده بود. می خواستم ببینم می توانم دکتر را بترسانم یا نه. ولی ترساندن او به چیزی بیشتر از ماوراءالطبیعه احتیاج داشت. می دیدم که او این وانمودکردنهای مرا به اعتقاد به سحر و جادو، کاملا باور نکرده. آن طنز کوچکی که برایش بازی کردم، فریبش نداد. حدس زدم که مرا به عنوان قربانی بعدی خود انتخاب خواهد کرد. آه، اما به رغم وجود آن دریای ملعون، این گرمای شیطانی و شن و ماسه مزاحم؛ سلولهای خاکستری من باز هم کارشان را کردند!
معلوم شد که صغری و کبری قضایای پوآرو کاملا درست بوده. بلایبنر جوان، چندین سال پیش در عین سرخوشی بی خبرانه، به شوخی وصیت نامه ای می نویسد و در آن می گوید:«قوطی سیگارم را که خیلی تحسینش می کنی و هرچیز دیگری را که به هنگام مرگ در تملکم باشد، که عمدتا بدهی است، برای دوست خوبم رابرت ایمز می گذارم که یک بار مرا از غرق شدن نجات داده است.»
موضوع این پرونده، تا سر حد امکان مخفی نگه داشته شد و تا به امروز نیز مردم از آن چند مرگی حرف می زنند که در ارتباط با مقبره «من هررا» رخ داد و آن مدرکی قطعی برای کینه توزی شاه مرده نسبت به برهم زنندگان آرامش گور خود، می دانند؛ اعتقادی که به قول پوآرو، با تمامی باورها و اندیشه های مصری تناقض دارد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
سرقت جواهر در گرند متروپلی­تن


من گفتم:«پوآرو! اگر هوایی عوض کنی برایت خوب است.»
- اینطور فکر میکنی، دوست من؟
- فکر نمیکنم، مطمئنم.
دوستم لبخندزنان گفت:«آه، آهان؟ پس ترتیب همه چیز را داده ای؟»
- می آیی؟
- اول بگو میخواهی مرا به کجا ببری؟
- برایتون. درواقع از دوستانم در آن شهر، پیشنهاد خیلی خوبی به من کرده و ... خب، من هم مقداری پول دارم و میخواهم به قول معروف، کمی ولخرجی کنم. فکر میکنم گذراندن آخر هفته در هتل گرند متروپلی تن خیلی برای هردومان مفید باشد.
- متشکرم و با کمال قدرشناسی دعوتت را میپذیرم. قلب مهربانی داری که به فکر یک پیرمرد هستی! یک قلب پاک و مهربان هم در مجموع، به اندازه همه سلولهای کوچک خاکستری ارزش دارد. بله، بله، همین من که الان با تو حرف میزنم هم، گاهی در معرض خطر فراموش کردن این واقعیت هستم.
از مفهوم ضمنی کلامش چندان خوشم نیامد. به نظرم پوآرو گاهی قابلیتها و استعدادهای ذهنی مرا دست کم میگیرد. اما خرسندی او چنان آشکار بود که من هم آن مختصر پکری را کنار گذاشتم.
با شتاب گفتم:«خب، پس درست شد.»




شنبه شب، در میان انبوه جمعیتی سرخوش، شام را در گرند متروپلی تن صرف کردیم. انگار آن شب، همه مردم دنیا با همسران خود به برایتون آمده بودند. لباسها شگفت انگیز و جواهرات – که گاهی تنها به دلیل خودنمایی استفاده شده بود – بسیار باشکوه بود.
پوآرو زیر لب گفت:«هان، به این می گویند منظره ای دیدنی، هستینگز! اینجا خانه همان تاجر طماع است دیگر، مگر نه؟»
جواب دادم:«ظاهرا که اینطور است. ولی امیدوارم عاقبت اینها مثل آن تاجر، ورشکستگی نباشد.» پوآرو به آرامی و بی تفاوتی نگاهی به اطراف انداخت و گفت:«منطره این همه جواهر موجب میشود آرزو کنم که ای کاش مغزم را به جای کشف جنایت، روی ارتکاب به آن متمرکز میکردم فرصت بی همتایی است برای دزدی سرشناس؟! هستینگز! آن زن درشت اندام را کنار ستون ببین! میشود گفت خودش را جواهر فرش کرده.»
جهت نگاهش را دنبال کردم و با صدای بلند گفتم:«اِهه، این که خانم اُپالسن است.»
- او را میشناسی؟

- فقط کمی. شوهرش یک دلال بورس پولدار است که در رونق اخیر بازار نفت، ثروت زیادی به هم زده.
بعد از شام، در سرسرا به خانواده ی اپالسن برخوردیم و من، پوآرو را به آنها معرفی کردم. دو سه دقیقه حرف زدیم و حرفهایمان را با نوشیدن قهوه پایان دادیم.
پوآرو چند کلمه ای از گرانبهاترین جواهرات به نمایش گذاشته شده بر روی سینه خانم اپالسن تعریف و تمجید کرد و او هم بی درنگ، گل از گلش شکفت و گفت:«این سرگرمی مورد علاقه من است، آقای پوآرو! من عاشق جواهرم. اِد نقطه ضعف مرا می داندو هروقت اوضاع بر وفق مراد باشد، چیزی برایم می آورد. شما هم به سنگهای قیمتی علاقه مندید؟»
- هر از چندی سروکارم با این چیزها می افتد، مادام! به دلیل حرفه ام، با بعضی از معروفترین جواهرات عالم سروکار پیدا کرده ام.
پوآرو با تغییر احتیاطی اسامی شروع به روایت داستان جواهرات خانوادگی یک خاندان سلطنتی کرد و خانم اپالسن هم با نفسی حبس شده در سینه، به قصه اش گوش می داد.
وقتی داستان پوآرو تمام شد، خانم با اشتیاق گفت:«می بینی، درست به یک نمایشنامه می ماند! می دانید، من مقداری مروارید دارم که تاریخ به خصوصی دارد. گمان کنم یکی از ظریف ترین و بهترین گردن آویزهای دنیا باشد، چون مرواریدهایش از لحاظ اندازه و رنگ، به زیباترن شکل ممکن با هم جور شده اند. به نظرم باید بروم بالا و آن را بیاورم!»
پوآرو فورا گفت:«اُه ، مادام! شما خیلی مهربان هستید. تقاضا می کنم زحمت نکشید!»
- آه، ولی خودم دلم می خواهد آن را نشانتان بدهم.
بانوی چاق و چله، تلو تلو خوران اما با چابکی، خود را به آسانسور رساند. شوهرش که مشغول گفتگو با من بود با نگاهی پرسش آمیز به پوآرو نگریست.
پوآرو در توضیح گفت:«مادام، همسرتان، لطف کردند و اصرار نمودند که گردنبند مرواریدشان را نشانم بدهند.» اُپالسن با رضایت مندی تبسمی کرد و گفت:«آهان، مرواریدها! خب، به دیدنش می ارزد. کلی هم پول بالایشان رفته! با این وجود، سرمایه گذاری خوبی است. هروقت که بخواهم پولش را برمی گرداند؛ شاید هم بیشتر. اگر وضع به همین منوال پیش برود، ظاهرا چاره دیگری هم نمی ماند. پول در شهر حبس شده. این همه E. P. D شیطان صفتان. .. »
او میغرید و از اصطلاحهایی فنی استفاده میکرد که من چیزی از آنها سر در نمیاوردم. در همین حال، یک پسر بچه پادو به او نزدیک شد و چیزی در گوشش نجوا کرد.
- هان ... چی؟ الان می آیم. حالش که به هم نخورده؟ آقایان، عذر میخواهم.
او بلافاصله از پیش ما رفت. پوآرو به عقب تکیه داد و یکی از سیگارهای کوچک روسی اش را روشن کرد. سپس، با دقت و وسواس فنجانهای خالی قهوه را پشت سر هم ردیف کرد و با شادمانی به نتیجه کار خودش خندید.
دقایقی گذشت. خانواده اپالسن دیگر برنگشتند.
پس از مدتی گفتم:«عجیب است! نمیدانم کی میخواهند برگردند.»
پوآرو به مارپیچ دود سیگار که به هوا میرفت، نگاهی انداخت و بعد فکورانه گفت:«دیگر برنمیگردند.»
- برای جه؟
- چون، اتفاقی افتاده، دوست من!
- چه جور اتفاقی؟ تو از کجا میدانی؟
پوآرو تبسمی کرد و گفت:«چند دقیقه پیش ، مدیر هتل با عجله از دفترش بیرون آمد و به طرف طبقه بالا دوید. خیلی هیجان زده بود. آسانسورچی، سخت مشغول گفتگو با آن پسرک پادو بود. زنگ آسانسور سه بار به صدا درآمد، ولی او توجهی نکرد. حتی پیشخدمتها سردرگم هستند و چیزی که بتواند پیشخدمت را سردرگم کند ... » پوآرو با حالتی حاکی از قطعیت سر تکان داد و گفت:« ... موضوع بدون شک باید خیلی مهم باشد. آه ، همانطور که حدس میزدم! این هم پلیس.»
دو نفر، تازه وارد هتل شده بودند؛ یک نفر یونیفرم پوش و دیگری در لباسی معمولی. آنها با یکی از پادوها حرف زدند و بلافاصله به طبقه بالا رفتند. دو سه دقیقه بعد، همان پسربچه پایین آمد و خودش را به جایی رساند که ما نشسته بودیم.
- آقای اُپالسن سلام رساندند و خواهش کردند اگر ممکن است تشریف بیاورید بالا.
پوآرو به سرعت بلند شد. انگار خودش هم منتظر بود که احضارش کنند. من هم با همان میل و رغبت به راه افتادم.
آپارتمان خانواده اپالسن در طبقه اول بود. پسربچه، در زد و دور شد. از داخل اتاق کسی گفت:«بفرمایید تو!» ما وارد شدیم و به اتاق خواب خانم اپالسن رفتیم. صحنه غریبی بود. در وسط اتاق، خانم اپالسن روی مبل راحتی دراز کشیده و به شدت میگریست. اشکهایش شیارهایی عمیق در پودر خوابیده بر روی پوست صورتش ایجاد کرده بود. آقای اپالسن، با خشم در اتاق قدم میزد. دو مامور پلیس وسط اتاق ایستاده بودند و یکی از آنها دفترچه یادداشتی به دست داشت. یک نظافتچی هتل که تا سر حد مرگ ترسیده بود، کنار بخاری ایستاده بود. در طرف دیگر اتاق نیز زنی فرانسوی که پیدا بود خدمتکار مخصوص خانم اپالسن است، از فرط غصه چنان اشک میریخت و دستها را به هم میفشرد که دست کمی از خانمش نداشت.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
پوآرو با خیالی آسوده و لبخندی برلب، وارد آن آشفته بازار شد. خانم اپالسن با سرعت و قدرتی که از چندان کالبدی شگفت آور مینمود از روی مبل بلند شد و به سوی پوآرو خیز برداشت و گفت:«خب دیگر، اِد هرچه دلش بخواهد میتواند بگوید، ولی من به بخت و اقبال اعتقاد دارم، بله. این دست تقدیر بود که موجب شد امشب شما را ببینم و حس کنم اگر شما نتوانید مرواریدهایم را به من برگردانید، هیچ کس دیگری نمیتواند.»
پوآرو با حالتی دلجویانه، به آرامی روی دست او زد و گفت:«استدعا میکنم آرام باشید، مادام! نگران نباشید. همه چیز درست خواهد شد. هرکول پوآرو کمکتان خواهد کرد!»
آقای اپالسن رو به بازرس پلیس کرد و گفت:«شما که حتما به دعوت از ایشان اعتراضی ندارید، بله؟»
مردی که لباس شخصی به تن داشت، با بی تفاوتی کامل گفت:«به هیچ وجه قربان! شاید حالا دیگر خانم حالشان بهتر شده، اجازه بدهند ما هم حقایق را بدانیم.»
خانم اپالسن با درماندگی به پوآرو نگریست. او خانم را به سمت مبل راحتی هدایت کرد و گفت:«لطفا بنشینید، مادام! و بی آنکه به هیجان بیاید، تمام داستان را برایمان بازگو کنید.»
خانم اپالسن که دیگر از بی قراری دست کشیده بود، چشمانش را به دقت پاک کرد و ماجرا را شرح داد.
- بعد از شام، آمدم بالا تا مرواریدها را برای نشان دادن به آقای پوآرو ببرم. نظافتچی و سلستین مطابق معمول همیشه در اتاق بودند ...
- ببخشید، مادام! منظورتان از «مطابق معمول همیشه» چیست؟
آقای اپالسن توضیح داد:«من مقرر کرده ام که هیچ کس حق ندارد وارد این اتاق شود، مگر آنکه سلستین، خدمتکار مخصوص خانم هم حاضر باشد. نظافتچی، صبحها در حضور سلستین اتاقها را مرتب میکند و بعد از شام هم به همان شکل، برای حاضر کردن تختها میاید؛ وگرنه حق ورود به اتاق را ندارد.»
خانم اپالسن ادامه داد:«بله، همانطور که میگفتم، آمدم بالا و رفتم به طرف کشو.» او به کشوی پایینی دست راستی مسز توالت پایه کوتاهخود اشاره کرد و ادامه داد:«صندوقچه جواهراتم را بیرون آوردم و قفلش را باز کردم. هیچ فرقی با همیشه نداشت، فقط اثری از مرواریدها نبود!»
بازرس که گرم نوشتن ریو دفترچه یاداشت خود بود از او پرسید:«آخرین بار کی گلوبند را دیدید؟»
- وقتی برای شام پایین میرفتم سرجایش بود.
- مطمئن هستید؟
- کاملا. دودل بودم که آن را بیندازم یا نه، ولی آخرش زمردها را انداختم و مرواریدها را به صندوقچه جواهرات برگرداندم.
- صندوقچه را چه کسی قفل کرد؟
- خودم.کلیدش را به زنجیری انداختم که همیشه دور گردنم است.
و درحال حرف زدن آن را بالا گرفت. بازرس کمی آن را وارسی کرد و شانه ای بالا انداخت و گفت:«سارق حتما مشابه آن را داشته. کار شاقی نیست. قفلش خیلی ساده است. بعد از قفل کردن در صندوقچه چه کار کردید؟»
- آن را داخل کشوی پایینی گذاشتم؛ همان جایی که همیشه آن را نگه میدارم.
- کشو را قفل نکردید؟
- نه، هیچ وقت نمیکنم. خدمتکارم تا وقتی که برگردم بالا، در اتاق میماند، دیگر لزومی ندارد.
چهره بازرس بیشتر درهم رفت و گفت:«پس معنی اش این است که وقتی شما برای صرف شام پایین رفتید، جواهرات همین جا بوده و از آن موقع به بعد هم خدمتکارتان از اتاق بیرون نرفته؟»
سلستین که انگار هراس از موقعیت نابهنجارش، برای نخستین بار بر وجودش مستولی میشد، جیغی گوشخراش کشید و درحالی که خود را به طرف پوآرو پرتاب میکرد، مشتی جملات نامفهوم فرانسوی ادا کرد و گفت:«این حرف بازرس رسوایی آور بود! به او ظنین باشند که از خانم خودش دزدی کرده! پلیس به این نوع حماقتهای باورنکردنی، معذوف بود! ولی موسیو، که خودشان یک فرانسوی هستند ... »
پوآرو حرفش را قطع کرد و گفت:«یک بلژیکی»، ولی سلستین به این حرف توجهی نکرد و ادامه داد:«حتما موسیو ساکت نمی ایستد که چنین اتهام ناروایی به او بزنند، درحالی که نظافتچی بی آبروی هتل اجازه داشت راهش را بگیرد و برود. او هرگز از این نظافتچی گستاخ و سرخ و سفید که دزدی مادرزاد بود، خوشش نمی آمد. از همان اول هم میگفته که او دستش کج است. موقع مرتب کردن اتاق مادام هم، همیشه او را میپایید. آن پلیسهای کودن هم اگر او را بگردند و مرواریدها را پیدا نکنند، واقعا جای تعجب است!»
گرچه این رجزخوانی مفصل، به فرانسه ای تند و درهم و برهم ادا شد، ولی سلستین آن را با چااشنی فراوان حرکات دست و سر آمیخته بود و نظافتچی هتل هم حداقل بخشی از آن را فهمید و از فرط عصبانیت سرخ شد. او با هیجان گفت:«اگر این زن خارجی میگوید من مرواریدها را برداشته ام، دروغ محض است! من حتی آنها را ندیده ام.»
دیگری جیغ کشید:«او را بگردید! همانطور که گفتم پیدایش میکنید.»
نظافتچی هتل به سمت او خیز برداشت و گفت:«تو دروغگویی! ... میشنوی؟ خودت دزدیده ای و حالا میخواهی گردن من بیندازی. آخر من فقط سه دقیقه قبل از بالا آمدن خانم اینجا بودم، تو هم که مثل همیشه، مثل گربه ای که موش را میپایید، تمام مدت همین جا نشسته بودی.»
بازرس با نگاهی پرسش آمیز به سلستین نگریست و گفت:«راست میگوید؟ اصلا از اتاق بیرون نرفتی؟»
سلستین با اکراه اعتراف کرد:«درواقع اصلا تنهایش نذاشتم، اما از همین در، دو مرتبه به اتاق خودم رفتم، یک بار برای این که یک قرقره نوار کتانی بیاورم و یکی بار هم برای آوردن قیچی. باید همان وقت این کار را کرده باشد.»
خدمتکار با غضب جواب داد:«تو که یک دقیقه هم بیرون نرقتی. فقط پریدی بیرون و برگشتی. خوشحال میشوم پلیس مرا بگردد. من چیزی ندارم که ازش بترسم.:»
در این لحظه، ضربه ای به در خورد. بازرس به طرف در رفت. وقتی در را باز کرد، گل از گلش شکفت. او گفت:«آه! شانس آوردیم. فرستاده بودم دنبال یک مفتش زن که همین الان رسید. اگر اییرادی ندارد بهتر است به آن اتاق بروید.»
او نگاهی به نظافتچی هتل انداخت که در آستانه در اتاق دیگر ایستاده بود و نظافتچی با حرکت سر، مفتش زن را به دنبال خود برد.
دخترک فرانسوی، هق هق کنان در مبل فرو رفته بود. پوآرو به اطراف اتاق نگاه میکرد. من مشخصات کلی آنجا را در تصویر زیر روشن کردم.

پوآرو با حرکت سر به در کنار پنجره اشاره کرد و پرسید:«این در به کجا باز میشود؟»
بازرس گفت:«گمانم به آپارتمان بغلی. به هرحال از این طرف که کلونش انداخته است.» پوآرو به طرف آن رفت و امتحانش کرد. بعد کلون را عقب کشید و دوباره امتحان کرد و گفت:«از آن طرف هم بسته است. خب، ظاهرا این یکی را که باید کنار بگذاریم.»
سپس، به سمت پنجره رفت و یک به یک آنها را وارسی کرد و گفت:«باز هم ... هیچ، حتی یک ایوان هم ندارد.»
بازرس با ناشکیبایی گفت:«اگر هم داشت، وقتی خدمتکار اصلاً از اتاق بیرون نرفته، بودنش کمکی به حال ما نمیکرد.»
پوآرو بدون دستپاچگی گفت:«واضح است. همانطور که مادموازل تصریح کردند، ایشان از اتاق بیرون نرفتند ... »
اما با برگشتن نظافتچی و مفتش زن از اتاق کناری، حرفش را نیمه کاره گذاشت. مفتش زن به اختضار گفت:«هیچ»
نظافتچی هتل با زهدفروشی تمام گفت:«همانطور که گفتم. این دختر فرانسوی بی حیا هم باید از خودش خجالت بکشد که آبروی یک دختر پاکدامن را میریزد!»
بازرس درحالی که در را باز میکرد گفت:«هیلی خب، آرام باش دخترم! دیگر تمام شد. هیچ کس به تو ظنین نیست. میتوانی بروی و به کار خودت برسی.»
نظافتچی هتل با بی رغبتی بیرون رفت. ولی قبل از رفتن به سلستین اشاره کرد و پرسید:«نمیخواهید او را هم بگردید؟»
بازرس گفت:«چرا، چرا» و در را به روی او بست و قفل کرد.
سلستین هم به همراه مفتش زن به اتاق دیگر رفت. دو دقیقه بعد او نیز برگشت. از او هم چیزی به دست نیامده بود.
چهره بازرس بیشتر از قبل درهم رفت و گفت:«متاسفانه باید تقاضا کنم که به هر حال با ما بیایید، دوشیزه خانم!» سپس رو به خانم اپالسن کرد و گفت:«عذر میخواهم خانم! ولی همه شواهد علیه اوست. حالا که مرواریدها همراهش نیس، پس حتما جایی در اتاق مخفی شان کرده.»
سلستین دوباره جیغی جانکاه کشید و بازوی پوآرو چسبید. پوآرو خم شد و چیزی در گوش دخترک پچ پچ کرد. دختر نیز با نگاهی شکاک و مردد او نگریست.
پوآرو گفت:«فرزندم، قول میدهم به نفع تو است که مقاومت نکنی.» سپس رو به بازرس کرد و گفت:«اجازه دهید، موسیو؟ یک آزمایش کوچک است؛ فقط به خاطر خودم.»
مامور پلیس با لحنی که هیچ قول و وعده ای از آن استنباط نمیشد گفت:«تا چه باشد.»
پوآرو بار دیگر رو به سلستین کرد:«گفتی که برای آوردن نوار پارچه ای به اتاقت رفتی. نوار کجا بود؟»
- روی کمد کشودار، موسیو!
- قیچی چطور؟
- همان جا بود.
- مادموازل! اگر بخواهم که آن حرکات را تکرار کنید زحمتتان نمیشود؟ گفتید اینجا نشسته و سرگرم کار بودید؟
سلستین نشست و بعد با اشاره پوآرو برخاست و به اتاق پهلویی رفت، چیزی را از روی کمد کشودار برداشت و بازگشت.
پوآرو،مدام به حرکات او و به ساعت جیبی بزرگ و شلغم وار خودش که در کف دست گرفته بود، مینگریست.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
- مادوازل! خواهش میکنم دوباره همین کار را بکنید.
در پایان بار دوم، او در دفترچه اش یادداشتی کرد و ساعت را دوباره درون جیب خود گذاشت.
آنگاه به آرامی گفت:«متشکرم، مادموازل! و شما، موسیو – کرنشی به بازرس کرد – با سپاس از لطفتان» انگار این آداب دانی افراطی به مزاق بازرس خوش آمده بود. سلستین با سیلاب اشکی که از دیدگانش جاری بود، همراه زن مفتش و مامور یونیفرم پوش رفت.
بعد، بازرس با عذرخواهی کوتاهی از خانم اپالسن، شروع کرد به زیر و رو کردن اتاق؛ کشوها را بیرون کشید، قفسه ها را باز کرد، تخت را کاملاً به هم زد و روی کف اتاق پا کوبید. آقای اپالسن که با نگاهی مشکوک به این اعمال چشم دوخته بود، پرسید:«فکر میکنید واقعاً بتوانید پیدایش کنید؟»
- بله، قربان! منطقی است. فرصتی برای بیرون بردن آن از اتاق نداشته. کشف شدن ماجرای سرقت توسط خانم، آن هم به آن سرعت، نقشه هایش را به هم زده. نه، گلوبند باید همین جا باشد. حتماً یکی از آن دو نفر پنهانش کرده اند و احتمالش هم برای نظافتچی هتل بسیار ناچیز است.
پوآرو آهسته گفت:«احتمالش کم نیست – غیر ممکن است!»
بازرس به او خیره ماند:«چی؟»
پوآرو لبخندی محجوبانه زد و گفت:«نشانتان میدهم. هستینگز! دوست خوبم، ساعت مرا دستت بگیر – احتیاط کن – میراث خانوادگی است! من همین الان زمان حرکت مادموازل را اندازه گرفتم. اولین غیبت او از اتاق، دوازده ثانیه و دومین غیبت، پانزده ثانیه طول کشید. حالا حرکات مرا تماشا کنید. مادام! لطف کنید و کلید صندوقچه جواهرات را به من بدهید. متشکرم. دوستم هستینگز هم محبت میکند و میگوید:«برو!»
من گفتم:«برو!»
پوآرو با سرعتی باور نکردنی، کشوی میز توالت را باز کرد. صندوقچه جواهرات را بیرون آورد؛ کلید را در قفل جا دهد؛ در صندوقچه را گشود؛ یک قطعه جواهر برداشت؛ جعبه را دوباره بست و قفل کرد؛ آن را دوباره در کشو گذاشت و کشو را بست. حرکاتش مثل برق سریع بود. او نفس نفس زنان پرسید:«خب مونمی؟»
جواب دادم:«چهل و شش ثانیه.»
پوآرو به پیرامونش نگاه کرد. «میبینید؟ حتی فرصت نداشته گلوبند را بیرون بیاورد، دیگر چه رسد به پنهان کردنش.»
بازرس با رضایت مندی گفت:«خب، پس تکلیف نظافتچی هتل روشن شد.» و دوباره سرگرم جستجوی اطراف شد. بعد به اتاق خواب سلستین رفت.
اخم پوآرو حالتی اندیشناک داشت. ناگهان سوالی از آقای اپالسن کرد.
- این گلوبند بیمه شده بود، بله؟
آقای اپالسن از این پرسش کمی جا خورد و با تردید گفت:«بله، البته که بیمه شده بود.»
خانم اپالسن دوباره زد زیر گریه و پرسید:«چه فایده دارد؟ من گلوبند خودم را میخواهم. منحصر به فرد بود. هیچ پولی جای آن را نمیگیرد.»
پوآرو با لحنی دلجویانه گفت:«درک میکنم، مادام! کاملاً درک میکنم. برای خانم ها هیچ چیز جای احساسات را نمیگیرد، مگر نه؟ ولی، موسیو! گذشته از این احساسات ظریف، این واقعیت بدون شک تا حدی مایه تسلای خاطر آدم میشود.»
آقای اپالسن با دودلی گفت:«البته، البته. ولی باز هم ... »
صدای فریاد پیروزمندانه بازرس، کلام او را برید. بازرس، درحالیکه چیزی از انگشتانش آویخته بود، وارد شد.
خانم اپالسن با فریادی خود را از روی مبل کند. این زن به کلی عوض شده بود!
- اُه، اُه گلوبند من!
خانم با هر دو دست گلوبند را در آغوش گرفت. ما هم گرد او حلقه زدیم.
اپالسن پرسید: کجا بود؟
- تخت خدمتکار، وسط فنرهای تشک خوشخواب. لابد آن را پیش از آن که نظافتچی هتل وارد صحنه شود، دزدیده و مخفی کرده بود.
پوآرو با ملایمت گفت:«اجازه میدهید، مادام؟» او گلوبند را گرفت و با دقت وارسی میکرد؛ سپس با تعظیمی کوتاه آن را پس داد.
بازرس گفت:«خانم! متاسفانه باید فعلاً آن را به ما بدهید. برای ایراد اتهام، به آن نیاز داریم. اما به زودی آن را به شما برمیگردانیم.»
آقای اپالسن اخم کرد. «لازم است؟»
- متاسفانه بله قربان! فقط برای انجام تشریفات.
همسرش با هیجان گفت:«اُه، اجازه بده آن را ببرند، اِد! در این صورت احساس امنیت بیشتری میکنم. از ترس این که مبادا کس دیگری بخواهد به آن دست بزند، ممکن نبود چشم روی هم بگذارم. دخترک رذل! هرگز باور نمیکردم اهل این کارها باشد.»
- آرام باش، آرام باش عزیزم! دیگر فکرش را نکن.
حس کردم پوآرو بازوی مرا به آرامی فشار داد. او به آرامی گفت:«اجازه میدهی جیم شویم، دوست من؟ گمان نکنم دیگر احتیاجی به ما داشته باشند.»
اما وقتی بیرون رفتیم، او ایستاد و در کمال تعجب شنیدم که گفت:«دوست دارم اتاق بغلی را هم ببینم.»
در اتاق قفل نبود و ما به راحتی وارد شدیم. آنجا، اتاقی بزرگ و دوگانه بود که مسافری نداشت. گرد و خاک قابل توجهی روی همه چیز نشسته بود و دوست حساس من با کشیدن انگشتش بر روی علامتی مستطیل شکل که روی میز کنار پنجره نقش بسته بود، همان اخم همیشگی را بر جبین نشاند و به خشکی گفت:«هیچ کس به بخش خدمات اینجا نظارت نمیکند.»
او با حالتی فکورانه به آن سوی پنچره نگریست و غرق در دریای تفکر شد.
من با ناشکیبایی پرسیدم:«خب؟ برای چه آمده ایم اینجا؟»
او به خود آمد و گفت:«عذر میخواهم، دوست من میخواستم ببینم این در واقعاً از این طرف بسته است یا نه.»
من به دری که به اتاق بغلی باز میشد، همان اتاقی که هم اکنون از آن بیرون آمدیم نگاهی انداختم و گفتم:«خب، بسته است.»
پوآرو با حرکت سر تائید کرد. انگار هنوز هم مشغول فکر کردن بود.
من ادامه دادم:«بالاخره مشکل کجاست؟ پرونده که مختومه شد.کاش توانسته بودی بیشتر از این از خودت نشان بدهی. ولی این از آن پرونده هایی بود که حتی یک کودن ازخودراضی مثل آن بازرس هم ممکن نبود در آن خطا کند.»
پوآرو سری تکان داد و مخالفت کرد. «پرونده مختومه نیست، دوست من! تا وقتی نفهمیم چه کسی مرواریدها را دزدیده، پرونده بسته نخواهد شد.»
- ولی دزد که خدمتکار خانم بود!
- به چه دلیل این حرف را میزنی؟
من با لکنت گفتم:«معلوم است. گلوبند که پیدا شد، درست داخل تشک تخت او بود.»
پوآرو بی صبرانه گفت:«نه، نه، نه! آنها که مروارید نبود.»
- چی؟
- بدل بود، مونمی!
این ادعا نفسم را بند آورد. پوآرو که لبخندی ملایم بر لب داشت، گفت:«ظاهراً بازرس محترم چیزی از جواهرات نمیداند. اما به زودی سروصدا زیادی به پا میشود!»
من فریاد زدم و بازویش را کشیدم:«بیا!»
- کجا؟
- باید فوراً موضوع را به خانواده اپالسن بگوییم.
- فکر نکنم.
- ولی آن زن بیچاره ...
- خوب است، به قول تو آن زن بیچاره، اگر فکر کند جای جواهراتش امن است، امشب را خیلی راحت تر میخوابد.
- ولی سارق ممکن است آنها را بردارد و فرار کند.
- دوست من، طبق معمول فکر نکرده حرف میزنی. از کجا میدانی که مرواریدهایی را که خانم اپالسن امشب داخل صندوقچه گذاشته بود، بدلی نبوده و سرقت واقعی خیلی پیش از این صورت نگرفته؟
من با حیرت جواب دادم:«اُه!»
پوآرو خندان گفت:«بله، دقیقاً. از نو شروع میکنیم.»
او پیش افتاد و از اتاق بیرون رفت، لحظه ای تامل کرد، سپس به سمت انتهای راهرو رفت و در مقابل پاتوق کوچک و محل تجمع خدمتکارهای مرد و زن آن طبقه ایستاد. نظافتچی مورد نظر ما، از قرار معلوم درحال سخنرانی درباره آخرین تحولات و تجربیات آن شب برای مخاطبان مشتاق خود بود. او با دیدن پوآرو حرف خود را نیمه کاره گذاشت.
پوآرو با همان آداب دانی همیشگی، تعظیمی کرد و گفت:«مرا ببخشید که مزاحمتان شدم، ولی اگر در اتاق آقای اپالسن را برایم باز کنید، سپاس گزارتان خواهم شد.»
زن، با رغبت برخاست و ما دوباره به راهرو برگشتیم. اتاق آقای اپالسن در طرف دیگر راهرو بود و درش روبه روی اتاق خانم اپالسن قرار داشت. نظافتچی با کلید یدکی خود، در را باز کرد و ما داخل شدیم.
پیش از آنکه نظافتچی برود، پوآرو او را احضار کرد وگفت:«یک لحظه اجازه بدهید؛ هیچ درمیان لوازم شخصی آقای اپالسن، کارتی شبیه به این دیده اید؟» و کارتی سفید و به نسبت براق را که ظاهری غیرعادی داشت به سوی او دراز کرد.
نظافتچی آن را گرفت و به دقت بررسی کرد و گفت:«نه، قربان! نمیتوانم بگویم دیده ام. ولی به هرحال، اتاقهای آقایان بیشتر به خدمتکاران مرد مربوط میشود.»
- متوجه شدم، متشکرم.
پوآرو کارت را پس گرفت و زن نظافتچی رفت. پوآرو کمی دیگر فکر کرد. سپس حرکت کند و مختصری به سرش داد و گفت:«هستینگز! تقاضا میکنم زنگ بزن. لطفا سه بار، برای نظافتچی مرد.»
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
من که کنجکاوی مثل خوره به جانم افتاده بود، اطاعت کردم. در این میان، پوآرو سبد کاغذهای باطله را روی زمین خالی کرده و به سرعت سرگرم جستجوی محتویات آن بود.
طولی نکشید که نظافتچی مرد از راه رسید. پوآرو همان سوال را از او نیز پرسید و کارت را برای بررسی به او داد. اما پاسخ او نیز همان بود. او هم، چنین کارتی را در میان لوازم آقای اپالسن ندیده بود. پوآرو تشکر کرد و او با کمی بی رغبتی و با نگاهی پرسشگر به سبد کاغذ باطله سرنگون شده و آشغالهای پخش شده روی زمین، از اتاق خارج شد. ولی ممکن نبود هنگام جمع کردن کاغذ پاره ها، گفته های اندیشناکانه پوآرو را نشنیده باشد که میگفت:«گلوبند هم بیمه سنگینی شده ... »
من با هیجان گفتم:«پوآرو، من میفهمم که ... »
اما او به سرعت گفت:«تو هیچ چیز را نمیفهمی، دوست من! مثل همیشه، هیچ چیز! باورنکردنی است، ولی همین است که هست. بیا برگردیم به اتاقهای خودمان.»
در سکوت به اتاقهایمان برگشتیم. پس از رسیدن به اتاق با کمال تعجب دیدم که پوآرو به سرعت مشغول تغییر لباس است. او توضیح داد:«امشب برمیگردم لندن. لازم است.»
- چی؟
- کاملاً کار واقعی مغز ( اَه، باز هم این سلولهای خاکستری کوچک و برجسته! ) انجام شده. حالا دیگر میروم به دنبال اطلاعات. پیدایش میکنم! هرکول پوآرو را نمیشود فریب داد!
من با ناراحتی از این همه تکبر و غرور او، گفتم:«بالاخره یک روز دماغت میسوزد.»
- تقاضا میکنم عصبانی نشو، مونمی! میخواهم تو هم لطفی به من بکنی؛ از سر دوستی.
من که کمی از بدخلقی خودم شرمنده بودم، با اشتیاق گفتم:«حتماً، چه کار کنم؟»
- میشود آستین این کتی را که الان از تن درآوردم، ماهوت پاک کن بکشی؟ میبینی که کمی گرد سفید به آن چسبیده. بدون شک خودت دیدی که انگشتم را دور کشوی آن میز توالت کشیدم.
- نه ندیدم.
- باید به کارهایم توجه کنی دوست من! به این ترتیب انگشتم آلوده شد و من هم که کمی به هیجان آمده بودم آن را روی آستینم کشیدم؛ کاری خارج از شیوه همیشگی ام؛ خیانتی به تمامی باورهای اصولی خودم.
من که علاقه خاصی به باورهای اصولی پوآرو نداشتم، پرسیدم:«ولی آن گرد سفید چه بود؟»
پوآرو با چشمکی جواب داد:«نترس، سم خاندان بورژیا ( خاندان سلطنتی ایتالیایی قرون پانزدهم و شانزدهم که اصالتاً اسپانیایی بودند. معروف است که آنان خانواده ای سیاستمدار و خبره در حکومت ، اما جانی بودند و دشمنان خود را با حیله و مخفیانه از پا درمی آوردند. ) نیست. میبینم که تخیل تو هم به تاخت و تاز افتاده. باید بگویم که گچ فرانسوی است.»
- گچ فرانسوی؟
- کمدسازها برای روان کردن حرکت کشوها از آن استفاده میکنند.
من با خنده گفتم:«ای پیرمرد ناجنس! فکر کردم موضوع هیجان انگیزی در آستینت داری.»
- خدانگهدار، دوست من! خودم را نجات میدهم. الفرار!
و در را پشت سرش بست. من با لبخندی نیمی از سر استهزا و نیمی از روی محبت، کتش را برداشتم و دستم را به طرف ماهوت پاک کن دراز کردم.


***
فردا صبح که خبری از پوآرو نشد، رفتم بیرون کمی قدم بزنم. چند نفر از دوستان قدیم را دیدم و همراه آنها در هتل ناهار خوردم. عصر هم به گردش رفتیم، ولی یک لاستیک پنچر کارمان را به تأخیر انداخت. وقتی دوباره به گرند مترو پلی تن برگشتم، ساعت از هشت شب هم گذشته بود.
اولین منظره ای که دیدم، پوآرو بود که کوچولوتر از همیشه، در حال له شدن میان خانم و آقای اپالسن بود، اما بی رمقتر و راضیتر از همیشه می خندید.
او فریاد زد:«مونمی، هستینگز!» و برای استقبال از من، از جا پرید.
- مرا در آغوش بگیر، دوست من! همه چیز به طور خارق العاده ای پیش رفت!
خوشبختانه در آغوش گرفتن او، فقط جنبه مجازی داشت؛ پای پوآرو که در میان بیاید، آدم از هیچ چیز نمی تواند مطمئن باشد.
من گفتم:«یعنی میگویی ... »
خانم اپالسن که با تمام چهره می خندید گفت:«باید گفت بی نظیر بود، اِد! دیدی گفتم اگر ایشان نتوانند مرواریدهایم را به من برگردانند، هیچ کس دیگری نمی تواند!»
- بله. گفتی عزیزم، گفتی! حق هم داشتی.
من با درماندگی به پوآرو نگاه کردم و او نگاه گذرای مرا پاسخ داد و گفت:«دوست من هستینگز، به قول شما انگلیسی ها، اصلاً توی باغ نیست. لطفاً بنشین تا من تمامی این ماجرای ختم به خیر شده را برایت بگویم.»
- ختم شده؟
- معلوم است. همه شان دستگیر شدند.
- چه کسانی دستگیر شدند؟
- نظافتچی زن و مرد، معلوم است! به آنها ظنین نشده بودی؟ حتی با آن سرنخی که موقع رفتن در مورد گچ فرانسوی به تو دادم؟
- تو گفتی کمدسازان از آن استفاده می کنند.
- معلوم است که می کنند؛ برای آن که کشوها راحت تر حرکت کند، کسی خواسته آن کشو بی صدا عقب و جلو برود. آن یک نفر کیست؟ پیداست، نظافتچی زن هتل. این نقشه، چنان ماهرانه بود که در همان نگاه اول به ذهن خطور نمی کرد؛ حتی به ذهن هرکول پوآرو! گوش کن، کار اینطور انجام شده. نظافتچی مرد در اتاق خالی بغلی در انتظار بوده. خدمتکار فرانسوی از اتاق بیرون می رود. نظافتچی زن، مثل برق می دود و صندوقچه جواهرات را بیرون می آورد، کِلون در را عقب می کشد . آن را از لای در به شریکش می دهد. نظافتچی مرد هم با خیالی آسوده و با کلیدی مشابه که قبلاً تهیه کرده بود، گلوبند را بیرون می کشد و منتظر حرکت بعدی می شود. سلستین، دوباره از اتاق بیرون می رود و ... ویژ! صندوقچه را مثل برق رد و بدل می کنند و آن را در کشو می گذارند. مادام از راه می رسد و موضوع سرقت را کشف می کند. خدمتکار هتل با وقاری زاهدمأبانه، درخواست می کند او را بگردند و با دامنی پاک و منزه از هر گناه، از اتاق بیرون می رود. گلوبند بدلی را هم که قبلاً تهیه کرده اند، صبح همان روز توسط نظافتچی زن در تخت دخترک فرانسوی جای می دهند؛ یک حقه استادانه، عجب!
- ولی دیگر برای چه به لندن رفتی؟
- آن کارت را به خاطر داری؟
- به طور قطع. مرا گیج کرد. البته هنوزم گیجم. فکر کردم ...
با ملاحظه کاری ساکت شدم و نگاهی گذرا به آقای اپالسن انداختم.
پوآرو از ته دل خندید . گفت:«یک کلک بود برای مرد نظافتچی. آن، یک کارت مخصوص با رویه خاص برای گرفتن اثر انگشت بود. یکراست رفتم به اسکاتلندیارد، دنبال دوست قدیمی خودمان بازرس جپ گشتم و حقایق را با او در میان گذاشتم. همان طور که حدس زده بودم، معلوم شد که این آثار انگشت متعلق به دو سارق معروف جواهر است که مدتهاست در تعقیبشان هستند. جپ هم همراهم آمد، سارقان را دستگیر کرد و گلوبند هم نزد نظافتچی مرد پیدا شد. جفت باهوشی بودند، ولی نقطه ضعفشان در شیوه کار بود. من حداقل سی و شش بار به تو گفته ام، هستینگز، که بدون شیوه کار ... »
حرفش را بریدم و گفتم:«حداقل سی وشش هزار بار! ولی بگو ایراد شیوه کار آنها چه بود؟»
- مونمی! بازی کردن نقش یک نظافتچی زن یا مرد، نقشه خوبی است ولی آدم نباید از زیر کارش شانه خالی کند. آنها یک اتاق خالی را گردگیری نشده گذاشته بودند. درنتیجه، وقتی آن مرد صندوقچه جواهرات را روی میز کوچک کنار در میان دو اتاق گذاشت، علامتی مستطیل شکل روی میز باقی ماند ...
فریاد زدم:«حالا یادم آمد!»
- تا پیش از آن، مردد بود. ولی بعد، همه چیز را فهمیدم!
لحظه ای سکوت حاکم شد.
خانم اپالسن هم در ترکیب بند مکرر حرفهای خود، گفت:«من هم به مرواریدهایم رسیدم.»
گفتم:«خب، دیگر بهتر است بروم شام بخورم.» و پوآرو هم به همراهم آمد.
به او گفتم:«به این ترتیب، باید شهرت خوبی به هم زده باشی.»
پوآرو به آرامی جواب داد:«به هیچ وجه. جپ و آن بازرس محلی، اعتبارش را بین خودشان تقسیم میکنند. ولی ... » درحالی که روی جیب خود می زد، گفت:«من یک چک اینجا دارم که آقای اپالسن داد. راستی نظرت چیست دوست من؟ این هفته که برنامه مان خراب شد. می شود آخر هفته بعد دوباره بیاییم اینجا، البته این بار مهمان من؟»
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
نخست وزیر ربوده شده



حالا که دیگر جنگ و مشکلات آن به تاریخ پیوسته است، گمان می کنم بتوانم دردسرهای امنیتی، نقشی را که دوستم پوآرو در یک بحران ملی بازی کرد، برای جهانیان فاش کنم. این راز را تاکنون به خوبی پنهان کرده اند؛ حتی زمزمه ای هم درباره اش به مطبوعات نرسید. ولی حالا که دیگر نیازی به رازداری نیست، حس می کنم انصاف باشد که انگلیس، از دینی که به دوست کوچولو و جالب من دارد مطلع شود؛ یعنی به پوآرو که مغز فوق العاده اش، با قابلیت تمام از وقوع فاجعه ای عظیم جلوگیری کرد.
یک شب بعد از شام – در مورد تاریخش حرفی نمی زنم، همین کافی است که بدانید همان وقتی بود دشمنان انگلیس، فریاد "صلح از طریق مذاکره" را سر داده بودند – من و دوستم در آپارتمان او نشسته بودیم. من بعد از معلولیت در ارتش، به یک پست سربازگیری گماشته شده بودم و عادتم شده بود که بعد از شام، سری به پوآرو بزنم و با او درمورد هر موضوع جالب توجهی گفتگو کنم.
می خواستم سر حرف را با عناوین اصلی اخبار آن روز باز کنم؛ بله، همان سوء قصد به جان آقای دیوید مک آدام، نخست وزیر انگلیس. جریان ماجرا ظاهراً با دقت تمام در روزنامه سانسور شده بود؛ هیچ نوع جزئیاتی از کل رویداد درج نشده بود. مگر این که نخست وزیر به شکلی معجزه آسا نجات یافته . گلوله، فقط گونه وی را خراش داده بود.
نظر من این بود که مایه شرمساری نیروی پلیس است که با سهل انگاری خود، اجازه وقوع چنین جسارتی را داده بود. من خوب می دانستم که مأموران و جاسوسان آلمانی در انگلیس، حاضرند برای رسیدن به چنین مقصودی، خیلی چیزها را فدا کنند. به قول اعضای حزب نخست وزیر، "مک جنگجو" نبردی سرسختانه و صریح را با نفوذ روزافزون مصاحبه طلبان در پیش گرفته بود.
او چیزی بالاتر از نخست وزیر انگلیس بود – او خود انگلیس بود – و دور کردن او از قلمرو قدرتش، ضربه ای فلج کننده و ویرانگر برای کشور تلقی می شد.
پوآرو، سرگرم تمیز کردن یک کت و شلوار خاکستری به وسیله اسفنجی کوچک بود. تا به حال هیچ کس را به خوش پوشی هرکول پوآرو ندیده ام. او عاشق مرتب بودن و نظم است. درحالی که بوی بنزین سفید تمام اتاق را پر کرده بود، به هیچ عنوان نمی توانست همه توجهش را به من اختصاص دهد.
پوآرو گفت:«تا یک دقیقه دیگر در خدمتت هستم، دوست من! دیگر کاملاً تمام شد. این لکه چربی – اصلاً خوب نیست – پاکش میکنم، خب!» و اسفنجش را تکان داد.
لبخندزنان سیگاری روشن کردم و پس از یکی دو دقیقه پرسیدم:«خبر جالب توجهی نداری؟»
- دارم کمک می کنم آن ... - شما چه می گویید؟ - نظافتچی، شوهرش را پیدا کند. پرونده دشواری است و به ظرافت و کاردانی نیاز دارد، چون پیش خودم فکر می کنم شوهرش چندان هم از پیدا شدن خودراضی نباشد! نظر تو چیست؟ من که با شوهر همدردی می کنم. آدم باشعوری بوده که خودش را گم کرده.
من زدم زیر خنده و پوآرو گفت:«بالاخره شد! لکه چربی پاک شد! من دیگر در خدمتم.»
پرسیدم:«نظرت درباره سوءقصد به مک آدام چیست؟»
پوآرو بی درنگ پاسخ داد:«کودکانه است! نمی شود جدی اش گرفت. شلیک با تفنگ هرگز موفقیت آمیز نبوده، جنگ افزاری قدیمی است.»
به او یادآوری کردم:«این بار خیلی به موفقیت نزدیک بوده.»
پوآرو با ناشکیبایی سری تکان داد و می خواست پاسخم را بدهد که زن صاحبخانه سرش را از لای در، وارد اتاق کرد و اطلاع داد که دو نفر آقا پایین ایستاده اند و می خواهند او را ببینند. او سپس اضافه کرد:«حاضر نیستند خودشان را معرفی کنند، قربان! ولی می گویند کارشان خیلی مهم است.»
پوآرو گفت:«بگویید بیایند بالا» و با دقت مشغول تا کردن شلوار خاکستری خود شد.
چند لحظه بعد، دو مهمان به داخل راهنمایی شدند و قلب من با شناختن شخصیتی مثل لرد استیر، رهبر مجلس عوام، شروع به تپیدن کرد. گذشته از آن، آقای برنارد داج، عضو کابینه جنگ و تا جایی که می دانستم از دوستان نزدیک نخست وزیر نیز همراه او بود.
لرد استیر با آهنگی بازجویانه پرسید:«موسیو پوآرو؟» دوست من تعظیم کرد. مرد کبیر رو به من کرد و پس از مکثی کوتاه گفت:«کار من خصوصی است.»
پوآرو با حرکت سر به من امر کرد که بمانم و گفت:«می توانید بی هیچ قید و بندی حرفتان را در حضور کاپیتان هستینگز بزنید. او نابغه نیست، به هیچ وجه! ولی رازداریش را شخصاً تضمین می کنم.»
لرد استیر باز هم مردد بود، اما آقای داج ناگهان به سخن آمد و گفت:«آه، دست بردار! این قدر حاشیه نرو! تا جایی که من می فهمم تمام انگلیس به زودی می فهمند که به چه هچلی افتاده ایم. مسئله مهم وقت است.»
پوآرو مؤدبانه گفت:«خواهش می کنم بفرمایید بنشینید، آقایان. عالی جناب! خواهش می کنم روی مبل بزرگتر بنشینید.» لرد استیر کمی جا خورد و گفت:«شما مرا می شناسید؟»
پوآرو تبسمی کرد و گفت:«به طور قطع. من روزنامه های عکس دار را می خوانم. چرا نباید شما را بشناسم؟»
- موسیو پوآرو ! من برای مشورت در مورد موضوعی آمده ام که دارای نهایت اضطرار است. باید از شما بخواهم در این مورد بی نهایت رازدار باشید.
دوست من با بزرگ منشی گفت:«هرکول پوآرو به شما قول می دهد. بیش از این چیزی ندارم بگویم!»
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
- موضوع مربوط می شود به نخست وزیر. ما دچار مشکلی بزرگ شده ایم.
آقای داج مداخله کرد و گفت:«گاومان زاییده!»
من پرسیدم:«یعنی زخمش کاری بوده؟»
- کدام زخم؟
- زخم گلوله.
آقای داج با صدای بلند گفت:«آهان، آن را می گویید! این که مال قدیم هاست.»
لرد استیر ادامه داد:«همان طور که همکارم می گوید، این ماجرا دیگر تمام شده و خوشبختانه دشمن شکس خورد. ولی کاش می توانستم درباره سوءقصد دوم هم همین را بگویم.»
- پس سوءقصد دومی هم صورت گرفته؟
- بله، ولی نه از نوع سوءقصد اول، موسیو پوآرو! جناب نخست وزیر ناپدید شده اند.
- چی؟
- ایشان را ربوده اند!
من که عقلم را از دست داده بودم فریاد زدم:«غیرممکن است!»
پوآرو نگاهی سرزنش آمیز و کوتاه به من انداخت؛ یعنی باید دهانم را می بستم.
- اگرچه غیرممکن به نظر می رسد، اما متأسفانه کاملاً حقیقت دارد.
پوآرو رو به آقای داج کرد و پرسید:«موسیو! همین حالا گفتید مسئله مهم وقت است، منظورتان چه بود؟» نگاهی بین آنها ردوبدل شد و سپس لرد استیر گفت:«موسیو پوآرو! شما چیزی از کنفرانس قریب الوقوع متفقین نشنیده اید؟»
دوست من با حرکت سر تأیید کرد که چیزی نشنیده است.
- به دلایل روشن، هیچ نوع جزئیاتی در مورد زمان و مکان انعقاد این همایش، منتشر نشده. اما، با آن که موضوع از دید جراید مخفی نگه داشته شده، محافل دیپلماتیک از تاریخ آن کاملاً اطلاع دارند. کنفرانس بناست که فردا – پنج شنبه – شب در کاخ ورسای برگزار شود. حالا خودتان می توانید وخامت اوضاع را حدس بزنید. نمی شود پنهان کرد که حضور نخست وزیر در کنفرانس، جنبه حیاتی دارد.
تبلیغات مصالحه طلبان که توسط مأموران آلمانی در میان ما شروع و به آن دامن زده شد، بسیار فعالانه بوده. این یک توافق عمومی است که شخصیت مقتدر جناب نخست وزیر، نقطه عطف کنفرانس خواهد بود. غیبت صلح پیش از موعد و فاجعه آمیز. فقط ایشان می توانند به نمایندگی از انگلیس شرکت کنند.
چهره پوآرو کاملاً جدی شده بود، او گفت:«پس به عقیده شما، ربودن نخست وزیر، تلاشی مستقیم برای جلوگیری از حضور ایشان در کنفرانس است؟»
- به طور قطع همین طور است. درواقع ایشان موقع آدم ربایی در راه فرانسه بوده اند.
- کنفرانس هم حتماً برگزار خواهد شد؟
- بله، ساعت نه فردا شب.
پوآرو ساعتی بزرگ از جیب خود بیرون آورد.
- الان یه ربع به نه است.
آقای داج با حالتی اندیشناک گفت:«فقط بیست و چهار ساعت.»
پوآرو افزود:«و یک ربع. آن یک ربع را فراموش نکنید موسیو! ممکن است به دردمان بخورد. اما در مورد جزئیات کار، آدم ربایی در انگلیس انجام گرفته یا در فرانسه؟»
- در فرانسه. آقای آدام، امروز صبح وارد فرانسه شدند. بنا بود امشب را مهمان فرمانده کل باشند و فردا عازم پاریس شوند. ایشان را با یک ناو شکن از کانال مانش عبور دادند. در بولون، یکی از معاونان فرمانده کل، با یک خودرو سرفرماندهی عالی به استقبال ایشان آمد.
- خوب؟
- بله، آنها از بولون راه افتادند، ولی هرگز به مقصد نرسیدند.
- چی؟
- موسیو پوآرو! آن خودرو قلابی بود، درست مثل معاون فرمانده! خودرو اصلی را، همراه با راننده و معاون فرمانده، دست و دهان بسته در کنار جاده پیدا کردند.
خودرو قلابی چه شد؟
- هنوز پیدا نشده.
پوآرو حرکتی ناشکیبانه از خود بروز داد و گفت:«باورنکردنی است. احتمالاً مدت زیادی نمی توانند مخفی بمانند؟»
- ما هم اینطور فکر می کردیم. به نظر می رسید فقط یک جستجوی دقیق و موشکافانه لازم باشد. در آن قسمت از فرانسه حکومت نظامی اجرا می شود. یقین داشتیم که آن خودرو نمی تواند چندان دور شود. پلیس فرانسه و افراد ما در اسکاتلندیارد و نظامیان، به هر جا فکر می کرده اند، سرک کشیده اند. همان طور که شما گفتید، باورنکردنی است. ولی هیچ چیزی پیدا نکرده اند!
در همان لحظه، ضربه ای به در خورد و افسری جوان با پاکتی که کاملاً مهر و موم شده بود، وارد شد و آن را به لرد استیر داد و گفت:«همین الان از فرانسه رسیده، قربان! به دستور خودتان یک راست به اینجا آوردم.»
وزیر با اشتیاق پاکت را گشود و فریادی از شگفتی سر داد. وقتی افسر بیرون رفت، گفت:«بالاخره خبری به دستمان رسید! این تلگرام، تازه رمزگشایی شده. خودرو دوم را پیدا کرده اند، همین طور منشی نخست وزیر، دانیلز را که با کلروفورم بیهوش شده بوده و او را در مزرعه ای متروکه، نزدیک ... با دهان و دستهای بسته رها کرده بودند. او هیچ چیز را به خاطر نمی آورد مگر این که از پشت سر، چیزی را روی بینی و دهانش فشار داده اند و او برای خلاصی خودش، تقلا کرده. پلیس از واقعی بودن این اظهارات مطمئن است.
- هیچ چیز دیگری هم پیدا نکرده اند؟
- نه.
- جسد نخست وزیر چطور؟ نه؟ پس هنوز جای امیدواری است. ولی عجیب است. چرا بعد از این که امروز صبح سعی کردند او را بکشند، حالا این همه خودشان را به زحمت می اندازند که او را زنده نگه دارند؟
داج سری تکان داد و گفت:«یک چیزی قطعی است. آنها به هر قیمتی که شده می خواهند از حضور ایشان در این کنفرانس جلوگیری کنند.»
- در حد مقدورات انسانی، نخست وزیر را به انجا خواهیم رساند. خدا کند که خیلی دیر نشده باشد. آقایان! حالا همه چیز را برایم بازگو کنید، از اول. درباره این ماجرای تیراندازی هم باید همه چیز را بدانم.
- دیشب، نخست وزیر همراه با یکی از منشیهای خود، سروان دانیلز ...
- همان که همراهشان به فرانسه رفت؟
- بله. همان طور که می گفتم، با اتومبیل به قصر ویندوز رفتند و جناب نخست وزیر همان جا به حضور ملکه شرفیاب شدند. امروز صبح زود به شهر برگشتند و در همین بین بود که سوءقصد انجام شد.
- یک لحظه اجازه بدهید، لطفاً! این سروان دانیلز کیست؟ پرونده اش را دارید؟
لرد استیر لبخندی زد و گفت:«فکر می کردم این سوال را بکیند. چیز زیادی از او نمی دانیم. او از خانواده اصیل و معروف نیست. در ارتش انگلیس خدمت کرده و منشی بی نهایت توانایی است. چون یک زبان دان استثنایی است. به گمانم به هفت زبان تسلط داشته باشد. به همین دلیل بود که جناب نخست وزیر او را برای همراهی شان در فرانسه انتخاب کردند.»
- هیچ قوم و خویشی در انگلیس ندارد؟
- یک خاله و یک عمه. خانم اِوِرارد در همپستد و دوشیزه دانیلز در نزدیکی اسکات زندگی می کند.
- اسکات؟ نزدیک ویندوز نیست؟
- متوجه این نکته هم شده ایم. اما به نتیجه ای نرسیدیم.

- پس شما به هیچ عنوان به سروان دانیلز ظنین نیستید؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 2 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Detective Poirot | کاراگاه پوآرو ( داستانهای کوتاه )


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA