انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

Detective Poirot | کاراگاه پوآرو ( داستانهای کوتاه )


زن

 
- خیلی خوب عالی جناب! حالا می فهمم که نخست وزیر باید مطابق قاعده چنان تحت حفاظت شدید پلیس می بوده که هر نوع حمله ای را غیر ممکن می سازد.
لرد استیر سر خم کرد و گفت:«درست است. خودرو جناب نخست وزیر را خودروی دیگری، پر از بازرسان لباس شخصی دنبال می کرد. آقای مک آدام چیزی از این اقدامات احتیاطی نمی دانستند. ایشان، ذاتاً فردی بی باک هستند و اگر می دانستند، قبول نمی کردند. ولی طبیعتآً پلیس برای اقدامات خود منتظر اجازه کسی نمی ماند. در واقع راننده ایشان، "او مورفی" از افراد C.I.D است.»
- "او مورفی"؟ این اسم ایرلندی است، مگر نه؟
- بله، ایرلندی است.
- از کدام قسمت ایرلند؟
- تصور میکنم از کانتی کلیر.
- آفرین! لطفاً ادامه بدهید، عالی جناب!
- نخست وزیر به سمت لندن راه می افتند. خودرو حفاظت شده بود. ایشان و سروان دانیلز وارد اتومبیل می شوند. خودرو دوم هم طبق معمول به دنبالشان حرکت می کند. اما از بخت بد و دلیل نامعلوم، خودرو نخست وزیر از جاده منحرف می شود ...
پوآرو حرفش را قطع کرد:«لابد سر یک پیچ؟»
- بله ... ولی شما از کجا فهمیدید؟
- آه، واضح است! ادامه بدهید!
لرد استیر ادامه داد:«خودرو نخست وزیر به دلیلی نامعلوم از جاده اصلی بیرون می رود. ماشین پلیس، بی خبر از این امر به راه خود در جاده اصلی ادامه می دهد. خودرو نخست وزیر پس از طی مسیری کوتاه در آن جاده خلوت، ناگهان به دست عده ای مرد نقاب دار متوقف می شود. راننده ...
پوآرو زیر لب و با لحنی اندیشناک گفت:«"او مورفی" دلاور!»
- ... راننده که لحظه ای یکه خورده است، روی ترمز می کوبد. نخست وزیر سرشان را از پنجره بیرون می برند. بلافاصله صدای گلوله ای بلند می شود؛ بعد هم گلوله ای دیگر. گلوله اول گونه ایشان را می خراشد و دومی، خوشبختانه خطا می رود. راننده که دیگر خطر را درک کرده، بی درنگ به جلو حرکت کرده و گروه نقاب دار را تار و مار می کند.
من با صدای لرزان گفتم:«از بیخ گوششان رد شده.»
- آقای مک آدام اجازه نمی دهند کسی برای زخمی که برداشته اند جار و جنجال بر پا کند. خودش می گوید که فقط یک خراش کوچک است. به بیمارستانی محلی در روستایی نزدیک که می رسند، زخم ایشان را مداوا کرده و می بندند. البته ایشان هویتشان را فاش نمی کنند. مطابق برنامه زمانی، یکراست به چیرینگ کراس می روند و در آنجا سوار قطاری می شوند که منتظر بود تا ایشان را به دُووِر ببرد. در آنجا هم بعد از شرح کوتاهی از واقعه برای پلیس هیجان زده توسط سروان دانیلز، به سمت فرانسه حرکت می کنند. در دوور خودرو قلابی منتظرشان بوده؛ آن هم با پرچم و اتحاد دو کشور و کلیه جزئیات مربوطه و مناسب.
- تمام چیزی که برای گفتن به من دارید همین است؟
- بله.
- هیچ نوع مقتضیات دیگری نبوده که مرا در جریان آن قرار نداده باشید، عالی جناب؟
- چرا، یک مورد به نسبت عجیب دیگر هم هست.
- چه؟
- خودرو جناب نخست وزیر، پس از پیاده کردن ایشان در چیرینگ کراس، به مرکزش برنگشته. پلیس که منتظر بود تا از "او مورفی" بازجویی کند، فوراً جستجو را شروع کرد. خودرو را پارک شده در مقابل یک رستوران کوچک و بدنام در محله سوهو پیدا کردند. معروف است محل تجمع جاسوسان آلمانی است.
- خود راننده چطور؟
- راننده را هیچ کجا پیدا نکردند. او هم ناپدید شده.
پوآرو با لحنی فکورانه گفت :«پس دو نفر ناپدید شده اند : جناب نخست وزیر در فرانسه و "او مورفی" در لندن.»
او نگاه ژرفی به لرد استیر کرد و لرد نیز حرکتی نومیدانه انجام داد.
- موسیو پوآرو! فقط می توانم بگویم اگر همین دیروز کسی می گفت "او مورفی" خائن است، رک و راست به ریشش می خندیدم.
- امروز چطور؟
- امروز دیگر نمی دانم چه بگویم.
پوآرو با حالتی جدی و حرکت سر تأیید کرد و دوباره به ساعت شلغم وار خودش نگریست.
- آنطور که من فهمیدم، آقایان! شما به من یک چک سفید امضا داده اید. منظور، از جمیع جهات است، بله؟ باید بتوانم بروم و هر چه خواستم بکنم.
- کاملاً. قطاری مخصوص تا یک ساعت دیگر به سمت دوور می رود که عده ای نیروی اسکاتلندیارد نیز سوار آن هستند. یک افسر نظامی و یکی از اعضای C.I.D هم همراهتان خواهند بود و از هر حیث گوش به فرمان شما هستند. راضی هستید؟
- کاملاً. قبل از آن که بروید یک سوال دیگر هم دارم، آقایان! چه شد که پیش من آمدید؟ من در این لندن بزرگ شما آدمی ناشناخته و ناپیدام.
- ما بنا به توصیه فوری و خواست بزرگمردی از کشور خودتان به دنبال شما آمدیم.
- چطور؟ دوست قدیمی من پرقه ... ؟
لرد استیر سری تکان داد و گفت:«فردی بالاتر از پرقه، کسی که روزگاری در بلژیک حرفش عین قانون بود و باز هم ممکن است این طور شود! انگلیس برای انجام دادن این کار قسم یاد کرده!»
دست پوآرو با حالتی نمایشی بالا آمد و سلام داد. «آمین! آه، ولی استادم فراموش نمی کند ... آقایان! من، هرکول پوآرو، با کمال وفاداری به شما خدمت خواهم کرد. فقط خدا کند که به موقع برسیم. ولی این قضیه مبهم است، مبهم ... هیچ چیزی نمی توانم ببینم.»
درحالی که در اتاق پشت سر آقایان سیاستمدار بسته می شد، من با بی صبری فریاد زدم:«خب، پوآرو! چه می گویی؟»
دوستم با حرکاتی سریع و ماهرانه سرگرم بستن چمدانی کوچک بود و با حالتی اندیشناک سر تکان داد و گفت:«نمی دانم چه بگویم. مغزم کار نمی کند.»
گفتم:«به قول خودت، چرا وقتی یک ضربه توی سر کافی است، باید او را بدزدند؟»
- مرا ببخش دوست من! ولی این درست همان حرفی نبود که من زدم. بدون شک این آدم ربایی، آنها را خیلی بیشتر به مقصودشان می رساند.
- آخر برای چه؟
- چون عدم یقین، به وجود آورنده هراس است. این یک دلیل، دلیل دیگر این که اگر نخست وزیر مرده بود، مصیبت بزرگی به بار می آمد، ولی دولتمردان به ناچار با آن رو به رو می شدند، اما حالا همه فلج شده اند. آیا نخست وزیر دوباره پیدا می شود یا نمی شود؟ زنده است یا مرده؟ هیچ کس نمی داند و تا وقتی معلوم نشود، هیچ کاری قطعی از کسی ساخته نیست. همان طور که گفتم، عدم یقین زاینده هراس است، و ربایندگان هم همین را می خواهند. در این صورت هم اگر آدم ربایان او را در جای امنی پنهان کرده باشند، می توانند از امتیاز اخاذی از هر دو طرف سود ببرند. دولت آلمان چندان هم دست و دلباز نیست، اما بدون شک می شود وادارش کرد در چنین موردی، سرکیسه را درست و حسابی شل کند. دلیل سوم این که، خطر کشته شدن هم برایشان ندارد. بی برو برگرد کارشان آدم ربایی است.
- پس در این صورت، چرا بار اول سعی کردند او را بکشند؟
پورآرو حرکتی غضب آلود کرد و گفت:«آه، این درست همان چیزی است که نمی فهمم! غیر قابل توضیح است، ابلهانه است! آنها ترتیب همه چیز را داده بودند ( خیلی هم خوب ترتیبش را داده بودند! ) که آدم ربایی انجام شود. آن وقت با یک حمله نمایشی که فقط به درد فیلم های سینمایی می خورد و کاملاً غیر واقعی است، همه چیز را به خطر می اندازد. با آن مردان نقاب دار؛ آن هم در کمتر از سی کیلومتری لندن، اصلاً باورکردنی نیست!»
- شاید دو مورد سوءقصد جداگانه بوده که بی ارتباط به هم رخ داده.
- آه، نه، احتمال چنین تصادفی کم است! بعدش هم، خائن کیست؟ باید یک نفر خائن باشد، حداقل در سوءقصد اول باید باشد. اما خائن چه کسی بوده؟ دانیلز یا "او مورفی" ؟ باید یکی از این دو نفر باشد. وگرنه چرا ماشین از جاده اصلی خارج شده؟ نمی توان گفت که نخست وزیر خودش برنامه قتل خودش را چیده بوده! آیا "او مورفی" سر خود از جاده منحرف شده یا دانیلز به او دستور داده؟
- حتماً کار "او مورفی" بوده.
بله، چون اگر تقصیر دانیلز بود، نخست وزیر دستور او را می شنید و دلیلش را جویا می شد. ولی روی هم رفته "چرا های" خیلی زیادی در این جریان هست که با هم تناقض دارند. اگر "او مورفی" آدم صادق و شریفی است، چرا از جاده اصلی بیرون رفته؟ ولی اگر آدم خیانتکاری است، چرا وقتی دو گلوله به سمت نخست وزیر شلیک شد، دو مرتبه خودرو را به حرکت درآورده و در نتیجه، به احتمال بسیار زیاد، جان نخست وزیر را نجات داده؟ و اگر هم صادق است، چرا به محض آن که از چیرینگ کراس راه افتاد، یکراست به پاتوق معروف جاسوسان آلمانی رفته؟
من گفتم:«اوضاع ناجوری است.»
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
- اجازه بده با روشی درست به قضیه نگاه کنیم. ما له و علیه این دو نفر چه داریم؟ اول برویم سراغ "او مورفی". علیه او : این که رفتار او در خروج از جاده اصلی بسیار مشکوک بوده؛ این که او یک ایرلندی اهل کانتی کلیر است؛ این که او به روشی بسیار شک برانگیز ناپدید شده. له او : این که سرعت عملش در راه انداختن دوباره خودرو، جان نخست وزیر را نجات داده، این که او عضو اسکاتلندیارد است و با قضاوت از روی منصبی که به او تفویض شده، بازرس مورد اعتمادی بوده. اما درباره دانیلز؛ چیز زیادی علیه او ندارم، مگر این واقعیت که هیچ اطلاعی از سوابقش در دست نیست و این که او برعکس یک انگلیسی اصیل، زبانهای زیادی بلد است! (مرا ببخش دوست من! اما وضع شما انگلیسی ها در مقام زبان دانی بسیار تأسف انگیز است.) ولی له او این حقیقت را می دانیم که او را دست و دهان بسته و بیهوش شده از کلروفورم، پیدا کرده اند. از این هم اینطور برمی آید که دستی در ماجرا نداشته.
- شاید خودش دست و دهانش را بسته بوده که که کسی ظنین نشود.
پوآرو با حرکت سر مخالفت کرد وگفت:«پلیس فرانسه از این جور اشتباهات نمی کند. به علاوه، وقتی او به مقصودش رسیده و همدستانش نخست وزیر را به راحتی ربوده اند، دیگر موردی ندارد که در صحنه باقی بماند. البته همدستانش می توانسته اند دست و دهانش را ببندند و او را با کلروفورم بیهوش کنند. اما من که نمی فهمم از این کار چه چیزی عایدش می شده. حالا دیگر او کاربرد چندانی برایشان نخواهد داشت، چون تا وقتی که موضوع ربوده شدن نخست وزیر حل نشود، او را به شدت تحت نظر خواهند گرفت.»
- شاید می خواسته پلیس را گمراه کند؟
- پس چرا این کار را نکرده؟ او فقط می گوید که چیزی را روی بینی و دهانش گذاشته اند و دیگر چیزی را به یاد نمی آورد. چیزی برای گمراه کردن در اینجا وجود ندارد. خیلی شبیه به حقیقت است.
من، نگاهی گذرا به ساعت انداختم و گفتم:«خب، به گمانم باید به سمت ایستگاه راه بیفتیم. شاید در فرانسه سرنخهای بیشتری پیدا کنی.»
- شاید دوست من! ولی شک دارم. هنوز هم برایم باورکردنی نیست که نخست وزیر را در آن منطقه کوچک که پنهان کردن او کاری فوق العاده سخت است، پیدا نکرده باشند. اگر ارتش و پلیس دو کشور پیدایش نکرده اند، من چطور می توانم این کار را بکنم؟

در چیرینگ کراس آقای داج را دیدیم. او گفت:«آقایان! بازرس بارنز از اسکاتلندیارد و سرگرد نورمن را خدوتان معرفی می کنم. این آقایان به طور کامل در اختیار شما هستند. امیدوارم موفق باشید. اوضاع ناجوری است، ولی من هنوز هم امیدم را از دست نداده ام. دیگر باید بروم.» و به سرعت از ما دور شد.
من و سرگرد نورمن، گفتگوی بی هدفی را پیش گرفتیم. وسط گروه کوچکی از جمعیت که روی سکو گرد آمده بودند، مردی ریزنقش با پوزه ای کشیده را شناختم که با مردی بلند قد و مو بور حرف می زد. او یکی از آشناهای قدیمی پوآرو، یعنی بازرس – کاراگاه جپ بود. آن طور که مشهود بود، یکی از باهوشترین مأموران اسکاتلندیارد به شمار می آمد. او به ما نزدیک شد و با شادمانی با دوستم احوال پرسی کرد و گفت :«شنیده ام که تو هم در این کار دخیلی! موضوع پیچیده ای است. تا به حال که خوب با جنسها زده اند به چاک. اما گمان نکنم بتوانند زیاد مخفی نگه شان دارند افرادمان دارند فرانسه را زیر و رو می کنند. خود فرانسویها هم همین طور. به عقیده من فقط چند ساعتی به تمام شدن کار مانده.»
بازرس بلند قد با اندوه گفت :«البته اگر هنوز زنده باشد.»
چهره جپ از هم وار رفت و گفت:«بله! ... ولی نمی دانم چرا حس می کنم هنوز سالم است.»
پوآرو با حرکت سر تصدیق کرد و گفت:«بله، بله زنده است. ولی آیا می توانیم پیدایش کنیم؟ من هم مثل تو باورم نمی شد که بتوانند مدت زیادی او را پنهان نگه دارند.»
صدای سوت قطار بلند شد و همگی وارد واگن مسافری شدیم. قطار، با حرکتی آهسته و بی رمق خود را از ایستگاه بیرون کشید.
سفر جالبی بود. افراد اسکاتلندیارد، دور هم جمع شدند. نقشه های شمال فرانسه را باز کردند و با سر انگشتان مشتاقشان مسیر جاده ها و روستاها را دنبال می کردند. هرکس برای خود نظریه ای داشت. پوآرو هیچ نشانه ای از پر حرفی های همیشگی خودش بروز نداد، بلکه با چهره ای شبیه به کودکی سردرگم و گیج، یک جا نشسته بود و به جلو خیره ماند. من با نورمن که آدم خوش مشربی از کار درآمد، گرم گفتگو بودم. با رسیدن به دوور، رفتار پوآرو مرا حسابی سر ذوق آورد. مرد ریزنقش موقع سوار شدن به قایق، به بازویم چنگ زد. باد، وحشیانه می وزید.
او زیر لب گفت:«خدای من! وحشتناک است!»
من فریاد زدم:«پوآرو، شجاع باش! حتماً موفق می شوی. تو او را پیدا می کنی. من مطمئنم.»
- آه دوست من! تو احساس مرا اشتباه فهمیدی. من از دست این دریای پلید ناراحتم! این دریازدگی، مایه زجر و عذاب وحشتناکی است!
من که جا خورده بودم فقط توانستم بگوشم:«اُه!»
نخستین ضربان موتورها را که حس کردیم، پوآرو چشمانش را بست و ناله ای سر داد. من گفتم:«اگر بخواهی، سرگرد نورمن نقشه ای از شمال فرانسه دارد که می توانی بررسی اش کنی؟» پوآرو با ناشکیبایی سر تکان داد و گفت:«نه، نه! دست از سرم بردار، دوست من! مگر نمی بینی که برای فکر کردن، مغز و شکم باید با همنوا باشند. لاورگویی، روشی عالی برای جلوگیری از دریازدگی دارد. اول آهسته نفس می کشی، بعد بیرون می دهی ... بعد سرت را از چپ به راست می چرخانی و در بین هر دو نفس، تا شش می شماری.»
او را با حرکات ورزشی اش تنها گذاشتم و به عرشه رفتم.
درحالی که به آرامی وارد لنگرگاه بولون می شدیم، پوآرو با سر و وضع مرتب و لبان متبسم پیدا شد و آهسته نجوا کرد که:«این روش، به طرز " معجزه آسایی " موفقیت آمیز بوده است!»
انگشت اشاره جپ هنوز هم روی نقشه، مسیرهایی خیالی رسم می کرد. او می گفت:«یاوه است! دو خودرو از بولون راه افتاده اند، اینجا هم جدا شده اند. اما عقیده من این است که نخست وزیر را به ماشین دیگری انتقال داده اند. فهمیدی؟»
بازرس بلند قد گفت:«خب، من می روم سراغ بندرگاه ها. ده به یک شرط می بندم که او را یواشکی سوار یک کشتی کرده اند.»
جپ با حرکت سر مخالفت کرد و گفت:«زیاد علنی است. بلافاصله دستور داده اند همه بندرها را ببندند.»
وقتی پیاده شدیم، روز تازه آغاز شده بود. سرگرد نورمن، بازوی پوآرو را لمس کرد و گفت:«یک خودرو نظامی منتظر شماست، قربان!»
- متشکرم، موسیو! ولی فعلاً پیشنهاد می کنم از بولون بیرون نرویم.
- چی؟
- می رویم به همین هتل کنار اسکله.
پوآرو حرفش را با عمل همراه کرد و اتاقی خصوصی گرفت. ما سه نفر بی آن که چیزی از این موضوع بفهمیم، با سردرگمی به دنبال او راه افتادیم.
او نگاهی گذرا به ما انداخت و گفت:«من فکرتان را می خوانم. دیگر یک کاراگاه خوب باید وارد عمل شود، هان؟ همه وجودش باید پر از نیرو و انرژی باشد. باید خودش را روی جاده های خاکی بیندازد و با یک ذره بین دنبال رد لاستیکها بگردد. باید ته سیگارها و چوب کبریتهای نیم سرخته را جمع کند؟ فکرتان همین است، مگر نه؟»
نگاهش ما را به مبارزه می خواند. ادامه داد:«ولی من، هرکول پوآرو، به شما می گویم که این طور نیست! سرنخهای اصلی اینجاست – اینجا!» و با دست به پیشانی خودش زد. «می فهمید؟ نیازی نبود از لندن بیرون بیایم. همین برایم بس بود که در خانه ام، ساکت و آرام بنشینم. تنها چیزی که مهم است، سلولهای کوچک خاکستری است. آنها در سکوت و پنهانی کار خودشان را می کنند. تا وقتی که ناگهان، نقشه ای بخواهم و انگشتم را روی یک نقطه بگذارم و بگویم : نخست وزیر اینجاست! و درستش هم همین است! با روش درست و منطقی، آدم از عهده هرکاری بر می آید! این هجوم شتاب زده به سمت فرانسه، یک اشتباه بود؛ مثل بازی قایم باشک است. ولی دیگر، گرچه شاید دیر هم شده باشد، شروع می کنم به کار درست، از داخل. تنها چیزی که از شما دوستان تقاضا دارم، سکوت است.»
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
مرد ریزنقش پنج ساعت مداوم بی حرکت نشست و همچون گربه ای پلک زد و چشمان سبز و براقش هرلحظه سبز و سبزتر شد. مأمور اسکاتلندیارد خون خونش را می خورد، سرگرد نورمن کسل و بی حوصله شده بود و من هم حس می کردم زمان با کندی خسته کننده ای می گذرد.
سرانجام برخاستم و با بی صداترین روشی که می توانستم، به سمت پنجره رفتم. این وضع دیگر داشت شکل مسخره ای به خود می گرفت. من پیش خودم نگران دوستم بودم. اگر بنا بود شکست بخورد، ترجیح می دادم به شکلی محترمانه تر از این، شکست بخورد. از پشت پنجره به قایقهایی نگاه می کردم که برای سفر روزانه، همانطور که در کنار اسکله لمیده بودند، ستونی از دود از خود بیرون می دادند.
ناگهان، صدای پوآرو مرا به خود آورد.
- دوستان من، بیاید شروع کنیم!
من روی پاشنه پا چرخیدم. دگرگونی شگرفی در وجود دوستم پدید آمده بود. چشمانش از فرط هیجان می درخشید و قفسه سینه اش برآمده تر از همیشه شده بود. او با هیجان گفت:«دوستان! من در تمام این مدت یک کودن بودم! ولی بالاخره نور حقیقت را دیدم.»
سرگرد نورمن شتابان به سوی در رفت و گفت:«من ماشین را خبر می کنم.»
- احتیاجی نیست. خیال ندارم از خودرو استفاده کنم. خدا را شکر که باد آرام گرفت.
- پس می خواهید پیاده بروید، قربان؟
- نه، دوست جوان من! من که سن پیتر ( اولین اسقف روم که به دلیل کراماتش، از جمله راه رفتن بر روی آب، معروف است. ) نیستم. ترجیح می دهم با قایق از دریا رد شوم.
- از دریا رد شوید؟!
- بله! برای کار به روش درست، باید کار را از آنجا شروع کرد. آغاز این ماجرا هم در انگلیس بوده. پس برمی گردیم به انگلیس.

ساعت سه، بار دیگر روی سکوی چیرینگ کراس ایستاده بودیم. گوش پوآرو به هیچ کدام از اعتراضهای ما بدهکار نبود و مدام پافشاری می کرد که شروع کردن کار از آغاز، اتلاف وقت نیست. بلکه تنها راه درست است. درمیان راه، او با صدایی خفه و پنهانی، مشورتی با نورمن کرده بود و نورمن نیز چندین فقره تلگرام از دوور ارسال کرد.
به لطف برگه های عبوری که نورمن داشت ، از همه جا با آخرین سرعت ممکن گذشتیم. در لندن، یک خودرو بزرگ پلیس، با چند مأمور لباس شخصی منتظرمان بود. یکی از مأموران یک برگ کاغذ ماشین شده را به پوآرو داد. او وقتی متوجه نگاه پرسشگر من شد، گفت:«فهرست بیمارستان های محلی در شعاع معینی از غرب لندن است. با تلگرام از دوور درخواستش کردم.»
ما با سرعت در پیچ و خم خیابانهای لندن به حرکت درآمدیم. وارد جاده بث شدیم. به راهمان ادامه دادیم و از همراسمیت، چزویک و برنت فورد گذشتیم. بالاخره فهمیدم هدفمان چیست. از ویندوز گذشتیم و به اسکات رسیدیم. قلبم به تپش افتاد. اسکات همان جایی بود که عمه دانیلز در آن زندگی می کرد. پس ما به دنبال او بودیم، نه " او مورفی ".
پس از مدتی، مقابل دروازه بسیار زیبای یک ویلا ایستادیم. پورآرو پایین پرید و زنگ زد. اخمی از سر حیرت، تابناکی چهره او را پوشانده بود. پیدا بود که از اوضاع راضی نیست. در گشوده شد و او را به داخل راهنمایی کردند. چند لحظه بعد بیرون آمد و با یک حرکت کوتاه و تند سر به علامت منفی، سوار ماشین شد. امیدهایم کم کم رنگ می باخت. ساعت از چهار گذشته بود. حتی اگر مدرک مستدلی هم دال بر مقصر بودن دانیلز پیدا می کردیم، نمی توانستیم محل دقیق اختفای نخست وزیر را در فرانسه، از زیر زبان یک نفر بیرون بکشیم، هیچ فایده ای نداشت.
مسیر بازگشتمان به لندن مقطع و بریده بریده بود. چند بار از جاده اصلی منحرف شدیم و هرازگاهی در مقابل عمارتی کوچک می ایستادیم که به روشنی معلوم بود یک بیمارستان محلی است. پوآرو در هر کدام فقط دو – سه دقیقه معطل می شد و با هر توقف، آن تلالؤ ناشی از اطمینان بیشتر و بیشتر در رخسارش نمایان می شد.
او چیزی در گوش نورمن نجوا کرد و سرگرد جواب داد:«بله، اگر به چپ بپیچید، کنار پل منتظرتان هستند.» ما وارد جاده ای فرعی شدیم و در هوای نیمه تاریک غروب، خودرو دیگری را تشخیص دادم که در کنار جاده به انتظار ایستاده بود. دو نفر سرنشین آن ،لباس شخصی به تن داشتند. پوآرو پیاده شد و با آنها گفتگو کرد. سپس مسیری را به سوی شمال پیش گرفتیم. خودرو دوم نیز با فاصله ای اندک به دنبالمان می آمد. مدت زمانی را یکسره پیش رفتیم و پیدا بود که مقصدمان جایی در حومه شمالی لندن است. بالاخره در مقابل در جلویی ساختمانی بسیار بلند که کمی از جاده عقب نشینی کرده بود، متوقف شدیم.
من و نورمن را در ماشین تنها گذاشتند. پوآرو و یکی از بازرسها به سمت در رفته و زنگ زدند. یک زن مهماندار تمیز و مرتب، در را باز کرد. بازرس شروع به حرف زدن با او کرد.
- من مأمور پلیسم. مطابق این حکم باید خانه را بگردم.
دخترک جیغ کوتاهی کشید و زنی میانسال، بلند قد و خوش قیافه، پشت سرش در سرسرا ظاهر شد.
- ادیت، در را ببند! به گمانم اینها سارق باشند.
اما پوآرو به سرعت پایش را لای در گذاشت و در همان زمان سوتی کشید. بلافاصله باقی بازرسها به سمت ساختمان دویدند و به درون خانه هجوم بردند و در را پشت سرشان بستند.
من و نورمن پنج دقیقه تمام را به ناسزا گفتن و ناله و نفرین بر انفعال اجباریمان گذراندیم. سرانجام در دوباره گشوده شد و افراد پلیس، در حالی که سه نفر زندانی – یک زن و دو نفر مرد – را همراهی می کردند. بیرون آمدند، زن و یکی از دو مرد را به خودرو دوم بردند. مرد دیگر هم توسط خود پوآرو به خودرو ما آورده شد.
پوآرو گفت:«من باید همراه دیگران بروم. دوست من! اما خوب مراقب این آقا باش! ایشان را نمی شناسی، نه؟ دوستان، اجازه بدهید موسیو " او مورفی " را معرفی کنم!
" او مورفی "! درحالی که دوباره به راه می افتادیم با دهانی باز از تعجب، به او خیره مانده بودم. دستبندی به دستانش نبود، اما به نظرم نمی آمد به فکر فرار بیفتد. او با نگاهی مبهوت یک جا نشسته و به جلو خیره شده بود. به هر حال من و نورمن به راحتی از عهده اش برمی آمدیم.
در کمال تعجب، متوجه شدم که باز هم مسیر شمال را در پیش گرفته ایم. پس به لندن برنمی گشتیم! واقعاً گیج شده بودم. با کند شدن حرکت خودرو، ناگهان متوجه شدم که در نزدیکی فرودگاه هندن هستیم. بی درنگ فکر پوآرو را خواندم. او می خواست با هواپیما به فرانسه برود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فکر جالبی بود، اما از قرار معلوم عملی نبود. تلگرام خیلی سریعتر می رسید. وقت را نباید تلف می کرد. او باید افتخار ظاهری نجات نخست وزیر را به دیگران وا می گذاشت.
سرگرد نورمن در حال حرکت، بیرون پرید و یک پلیس لباس شخصی جا او را گرفت. نورمن، مشورتی دو دقیقه ای با پوآرو کرد و سپس به چالاکی دور شد.
من هم بیرون پریدم و بازوی پوآرو را گرفتم و گفتم:«تبریک می گویم، رفیق قدیمی! محل مخفیگاه را به تو گفتند؟ولی ببین پوآرو! تو باید یک تلگرام به فرانسه بفرستی. اگر خودت بروی خیلی دیر می شود.»
پوآرو یکی دو دقیقه با نگاهی غریب به من نگریست. آن گاه با خونسردی گفت:«دوست من، متأسفانه بعضی چیزها را نمی شود با تلگرام فرستاد.»
***
در همان لحظه، سرگرد نورمن همراه با جوانی که لباس فرم سپاه هوایی پوشیده بود، برگشت و گفت:«ایشان کاپیتال لبال هستند و شما را به فرانسه می برند. می توانید همین الان راه بیفتید.» خلبان جوان گفت:«خودتان را خوب بپوشانید، قربان! اگر بخواهید می توانم یک بالاپوش به شما قرض بدهم.»
پوآرو که به ساعت بزرگش نگاه می کرد، با خودش زمزمه کرد:«بله، وقت هست، هنوز وقت هست.» سپس سربلند کرد و مؤدبانه به افسر جوان تعظیم کرد. «متشکرم، موسیو! ولی بنا نیست من مسافرتان باشم. مسافر شما این آقا هستند.»
پوآرو درحالی که حرف می زد، کنار رفت و کسی از دل تاریکی به او نزدیک شد. او همان مرد زندانی دوم بود که سوار ماشین شده بود. با افتادن نور بر روی صورتش نفس در سینه ام حبس شد. او خود نخست وزیر مک آدام بود!
***
درحالی که من و پوآرو و نورمن با ماشین به لندن برمی گشتیم، با بی صبری گفتم:«پوآرو! به خاطر خدا تمام موضوع را تعریف کن! آخر آنها با چه کلکی توانستند او را مخفیانه به انگلیس برگردانند؟»
پوآرو با خونسردی پاسخ داد:«لازم نبود او را برگردانند، چون هرگز از انگلیس خارج نشده بود. او را بین راه ویندوز به لندن ربوده بودند.»
- چی؟
- همه چیز را برایت روشن می کنم. نخست وزیر در ماشین و در کنار منشی خودش بود. ناگهان یک دستمال آغشته به کلروفورم را روی صورتش می گذارند ...
- چه کسی این کار را می کند؟
- همان زبان دان باهوش، سروان دانیلز. به محض آن که نخست وزیر بیهوش می شود، دانیلز لوله تماس با راننده را بر می دارد و " او مورفی " را به سمت راست هدایت می کند و راننده هم از همه جا بی خبر اطاعت می کند. چند متری پس از ورود به آن جاده متروکه، ماشین بزرگی ایستاده بود که ظاهراً " او مورفی " تقاضا می کند که بایستد. " او مورفی " سرعتش را کم می کند. مرد غریبه نزدیکشان می شود. دانیلز سرش را از پنجره بیرون می برد و احتمالاً با استفاده از یک ماده بیهوشی فوری، مثل اتیل کلرید، همان بلا را بر سر راننده می آورد. در عرض چند ثانیه، دو نفر بیهوش را به خودرو دیگر انتقال می دهند و دو نفر دیگر جای آنها را می گیرند.
- غیرممکن است!
- ابداً! تا به حال در نمایشها ندیده ای که کسانی را بسیار شبیه به افراد سرشناس جا نمی زنند؟ هیچ چیزی ساده تر از شبیه سازی یک فرد مشهور نیست. بازی کردن نقش نخست وزیر انگلیس خیلی ساده تر از نقش، مثلاً آقای جان اسمیت از کلپ هام است. درمورد " بدل " " او مورفی " هم هیچ کس تا بعد از عزیمت نخست وزیر، توجه چندانی به او نمی کند. او هم تا آن وقت خودش را گم و گور کرده است. او از چیرینگ کراس یکراست به پاتوق دوستانش می رود. او با نام " او مورفی " به آنجا می رود، ولی با اسم دیگری بیرون می آید. یه این ترتیب " او مورفی " ناپدید شده و خیلی ساده، همه را در شک و گمان باقی می گذارد.
- ولی بدل نخست وزیر را همه دیده بودند!
- هیج فرد آشنا یا نزدیک به نخست وزیر، او را ندیده بود. دانیلز هم تا حد امکان تماس او را با هرکسی قطع مرد. وانگهی، صورتش باندپیچی شده و هرنوع مورد غیرعادی در رفتارش را به حساب این مسئله گذاشتند که او بر اثر ضربه ناشی از سوء قصد به جانش، حالت عادی ندارد. آقای مک آدام حنجره ضعیفی دارد و همیشه قبل از هر سخنرانی مهم، تا حد امکان به صدایش استراحت می دهد. ادامه این نمایش خدعه آمیز تا فرانسه، کاری بسیار آسان بود. اما در آنجا دیگر کار غیرعملی و ناممکن می شد، بنابراین، نخست وزیر ناپدید می شود. پلیس این کشور ... سراسیمه به آن طرف کانال می رود و هیچ کس هم به فکر چند و چون سوءقصد اول نمی افتد. دانیلز هم برای دامن زدن به این توهم که آدم ربایی در فرانسه انجام شده، به شکلی قانع کننده با دهانی بسته و بیهوش از کلروفورم پیدا می شود.
- پس آن کسی که نقش نخست وزیر را بازی کرده چه می شود؟
- خودش را از شر لوازم گریم خلاص می کند. او راننده قلابی، ممکن بود به عنوان آدمهای مظنون دستگیر شوند، ولی هیچ کس حتی خوابش را هم نمی دید که آنها چه نقشی در این نمایش داشته اند و سرانجام هم به دلیل کمبود مدرک، آزاد می شدند.
- پس نخست وزیر وافعی چه ؟
- تو و " او مورفی " را یکراست به خانه خانم اداواردز به اصطلاح خاله دانیلز در همپسند می برند. درواقع اسم او فراو برتا ابتنال است و پلیس مدت مدیدی در تعقیبش بوده. این هم هدیه کوچک و ارزشمندی از طرف من به آنان – دانیلز هم که دیگر جای خود دارد! آه، نقشه هوشمندانه ای بود، ولی ذکاوت هرکول پوآرو را به حساب نیاورده بودند!
گمان کنم این تکبر لحظه ای را باید از دوستم نادیده بگیرم، پرسیدم:«اولین بار کی به حقیقت ماجرا ظنین شدی؟»
- همان وقتی که شروع کردم به درست کار کردن ... از درون ! نمی توانستم ماجرای تیراندازی را هضم کنم. ولی وقتی دیدم نتیجه غایی آن است که نخست وزیر با صورت باندپیچی شده به فرانسه رفته، آن وقت فهمیدم. وقتی هم که به همه بیمارستان های محلی ویندوز و لندن سر زدم و دیدم هیچ کس درباره مردی که آن روز صبح زخم صورتش را مداوا و باندپیچی کرده باشند، چیزی نمی داند کاملاً مطمئن شدم! بعد از آن با مغزی مثل مغز من، دیگر همه چیز بچه بازی تلقی می شد!
صبح روز بعد، پوآرو تلگرامی را نشانم داد که تازه به دستش رسیده بود. تلگرام نشانی مبدأ نداشت و بی امضا بود. در آن فقط یک کلمه نوشته شده بود :
"سروقت"
بعد از ظهر آن روز، روزنامه ها شرح مفصلی از کنفرانس متفقین نوشته بودند. تأکید عمده آنها بر روی سخنرانی پرطمطراق دیوید مک آدام بود که سخنان الهام بخش او، تأثیری ژرف و دیرپا بر همگان باقی گذاشته بود.



لرد استیر با رگه ای از تلخکامی در صدایش پاسخ داد:«نه، موسیو پوآرو! این روزها دیگر نمی توانم بلافاصله هرکسی را مبرای ظن و گمان معرفی کنم.»
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
ناپدید شدن آقای دَوِن هایم


من و پوآرو منتظر بودیم که دوست قدیمی مان، بازرس جپ از اسکاتلندیارد، برای صرف چای نزد ما بیاید. پشت میز گرد چای نشسته و منتظر ورود او بودیم. پوآرو تازه از نظم دادن دقیق فنجان و نعلبکی هایی که زن صاحبخانه عادت داشت به جای گذاشتن آنها روی میز پرتشان کند، فارغ شده بود. همچنین قوری فلزی را هم با بخار نفسش و یک دستمال ابریشمی، برق انداخته بود. کتری غل غل می کرد و یک قابلمه کوچک حاوی شکلات غلیظ و شیرین هم در کنارش بود که بیش از به قول خود پوآرو " سم شما انگلیسی ها " به مذاقش خوش می آمد. صدای " تق تق " تندی از طبقه پایین بلند شد و دو دقیقه بعد، بازرس جپ با چستی و چالاکی وارد شد. بعد از سلام گفت:«امیدوارم زیاد معطلتان نکرده باشم. راستش را بخواهید داشتم با آقای میلر حرف می زدم، همان مسئول پرونده دون هایم است.»
انگشتم را توی گوشم فرو کردم. از سه روز پیش تا به حال، روزنامه ها مملو از اخبار ناپدید شدن عجیب آقای دون هایم، شریک ارشد بانک معروف دون هایم و سالمون شده بودند. شنبه گذشته، او از خانه اش خارج شده و دیگر هرگز بازنگشته بود. من که امیدوار بودم جزئیات جالبتری از جپ بشنوم، گفتم:«فکر می کردم این روزها دیگر غیرممکن است بشود، کاملاً ناپدید شد.»
پوآرو، بشقاب نان و کره را حدود دو میلی متر جابه جا کرد و به تندی گفت:«باید دقیق حرف بزنی دوست من! منظورت از " ناپدید شدن " چیست؟ منظورت کدام رده از ناپدید شدن است؟»
من با خنده گفتم:«مگر ناپدید شدن هم طبقه بندی و نامگذاری شده، هان؟»
جپ هم تبسم کرد. پوآرو به هر دوی ما اخم کرد و گفت:«معلوم است که طبقه بندی شده! به سه نوع تقسیم می شود: اول، متداولترین آنها، نوع داوطلبانه است. دوم، نوعی که بیش از همه از آن سوء استفاده می شود ،یعنی از دست دادن حافظه است که به ندرت از نوع اصیل و واقعی است. سوم، قتل و خلاص شدن کم و بیش موفقیت آمیز از شر جسد است. به نظر تو هر سه این انواع، غیرقابل تحقیق هستند؟»
- به گمانم، تقریباً یک همچون چیزی است. آدم شاید حافظه اش را از دست بدهد، ولی حتماً یکی هست که آدم را بشناسد، به خصوص که آدمی مثل دون هایم سرشناس باشد. آن وقت دیگر نمی توان جسد را دود کرد و به هوا فرستاد. دیر یا زود، درجایی دور افتاده داخل تله درختی پیدا می شود. جنایت همیشه پنهان نمی ماند. به همین ترتیب، کارمند فراری یا نظافتچی متواری، بالاخره در عصر تلگراف بی سیم یک جایی به دام می افتاد. می توان او را از کشورهای خارجی برگرداند؛ بندرها و ایستگاه های قطار تحت نظرند. اگر هم بخواهد در همین کشور پنهان شود، شکل و شمایلش برای هرکسی که روزنامه روز را بخواند شناخته شده است. او باید در مقابل تمام تمدن بایستد.
پوآرو گفت:«دوست من! فقط یک غلط داشتی. تو این واقعیت را نادیده گرفتی که شاید فردی تصمیم گرفته سر دیگری یا به طور مجازی سر خودش را زیر آب کند از همان ماشینهای نادر، یعنی فردی صاحب سبک و روش باشد. ممکن است برای رسیدن به مقصودش از هوش، استعداد و محاسبه جزئیات سود ببرد؛ در این صورت، هیچ نمی دانم چرا نباید در گول زدن نیروی پلیس ناموفق بماند؟»
جپ چشمکی به من زد و با شوخ طبعی گفت:«ولی در گول زدن تو نمی تواند؟ سر تو را نمی تواند کلاه بگذارد، موسیو پوآرو! هان؟»
پوآرو بی آن که موفق شود، تلاش کرد که آرام و متین بماند و گفت:«سر من هم می تواند! چرا نتواند؟ نمی شود منکر شد که من با نگرش دقیق علمی و با دقتی ریاضی به مشکلات می پردازم، شیوه ای که صد افسوس در نسل جدید کاراگاهان کمتر می شود!»
این بار، جپ پوزخند بلندی زد و گفت:«نمی دانم، ولی میلر که به پرونده رسیدگی می کند، پلیس زرنگی است. می توانی کاملاً مطمئن باشی نمی ماند. چشمهایی دارد که همه چیز را می بیند.»
پوآرو گفت:«گنجشکهای لندن هم همینطور، دوست من! ولی به هرحال نمی توان از این پرنده های کوچولوی قهوه ای خواست که مسئله آقای دون هایم را حل کنند (در زبان و فرهنگ انگلیسی، گنجشک را صاحب کوچکترین مغزها می دانند و افراد نادان و کم شعور را به گنجشک تشبیه می کنند.) .»
- دست بردار، موسیو! تو که نمی خواهی ارزش جزئیات را در مقام یک سرنخ دست کم بگیری؟
- به هیچ وجه. این چیزها همه به جای خودشان خوبند. خطر در این است که اهمیتی بیش از آنچه که باید، برایشان قائل شویم. اغلب جزئیات بی اهمیت اند، فقط یکی دو تا از آنها جنبه حیاتی دارند. این مغز است، سلولهای کوچک خاکستری است – روی پیشانی خودش زد – که باید برایشان اهمیت قائل شد.حواس پنجگانه، آدم را منحرف می کنند. حقیقت را باید از درون جست ... نه از بیرون.
- موسیو پوآرو! حتماً منظورت این نیست که برای رسیدگی به یک پرونده، حتی لازم نیست که از روی صندلی خودت هم بلند شوی، هان؟
- اتفاقاً منظورم درست همین است، به شرطی که واقعیتهای لازم را در اختیار داشته باشم. من خودم را یک مشاور متخصص می دانم.
جپ با شادی روی زانوی خودش زد و گفت:«بر منکرش لعنت! ولی سر پنج چوب شرط می بندم که نتوانی در عرض یک هفته آقای دون هایم را زنده یا مرده پیدا کنی و یا بگویی کجا پیدایش کنیم.»
پوآرو کمی تأمل کرد و گفت:«خیلی خوب دوست من، قبول می کنم. روح ورزشکاری، عشق شما انگلیسی هاست! خب حالا واقعیتها را تعریف کن.»
- شنبه گذشته، آقای دون هایم، طبق عادت همیشگی خود، سوار قطار 12:40 ویکتوریا به چینگ ساید می شود تا به خانه کاخ مانندش، سدارز در چینگ ساید برود. بعد از ناهار، در زمینهای اطراف قدم می زند و دستورهای ریز و درشتی به باغبانها می دهد. همه متفق القول هستند که رفتارش مطلقاً عادی و مثل همیشه بوده. بعد از صرف چای ، سری به خلوتگاه همسرش می زند و می گوید که می خواهد قدم زنان به دهکده برود و چند نامه پست کند. او اضافه می کند که منتظر فردی به نام آقای لاون است تا درمورد مسایل کاری گفتگو کند. سفارش می کند که اگر آقای لاون قبل از برگشتن او رسید، او را به کتابخانه راهنمایی کنند و بخواهند که منتظرش بماند. بعد آقای دون هایم از در جلویی خانه بیرون می رود، بی دغدغه و آرام از راه ماشین رو می گذرد و از دروازه رد می شود و ... دیگر هیچ وقت برنمی گردد. از آن ساعت به بعد به کلی ناپدید می شود.
پوآرو زمزمه کرد:«قشنگ است ... خیلی قشنگ است. یک مسئله کوچولو و دوست داشتنی. ادامه بده، دوست خوب من!»
- حدود یک ربع ساعت بعد، مردی بلند قد و سبزه رو با سبیلی کلفت و سیاه، زنگ در جلویی خانه را می زند و می گوید که با آقای دون هایم قرار ملاقات داشته. خودش را لاون معرفی می کند و مطابق دستور، او را به کتابخانه می برند. تقریباً یک ساعت می گذرد، ولی آقای دون هایم برنمی گردد. بالاخره آقای لاون زنگ می زند و توضیح می دهد که بیش از این نمی تواند منتظر شود، چون باید به قطاری که به شهر می رود، برسد. خانم دون هایم به دلیل غیبت شوهرش انتظار رسیدن مهمانی را داشته. آقای لاون هم مراتب تأسف خود را ابراز می کند و مرخص می شود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
خب، همان طور که همه می دانند آقای دون هایم دیگر برنمی گردد. صبح زود روز یکشنبه با پلیس تماس می گیرند، اما پلیس چیزی از سروته ماجرا نمی فهمد. انگار آقای دون هایم آب شده و به زمین فرو رفته است. او هرگز به اداره پست نرسیده و هیچ کس هم او را در دهکده ندیده. در ایستگاه راه آهن هم همه یقین دارند که او با قطار به جایی نرفته. خودرو خودش هم از داخل گاراژ تکان نخورده. اگر هم ماشینی کرایه کرده که در نقطه ای دورافتاده سوارش شود، به نظر می رسد که با توجه به جایزه کلانی که برای دادن هر نوع اطلاعات تعیین شده، راننده به طور قطع می آمد تا هرچه را که می داند بگوید. بله، همان روز، یک مسابقه اسب دوانی کوچک در انت فیلد در هشت کیلومتری آنجا برگزار می شد و اگر او پیاده به آن ایستگاه می رفت، ممکن بود در آن شلوغی ناشناس بماند. اما تا آن موقع، عکس و مشخصات کامل او در همه روزنامه ها چاپ شده و هیچ کس هم نتوانسته خبری از او بدهد. البته نامه های زیادی از سرتاسر انگلیس برایمان رسیده، ولی تا به حال همه سرنخهایی بی نتیجه مانده و مأیوسمان کرده است.
دوشنبه صبح، کشف غیرمترقبه دیگری رخ می دهد. پشت یک تابلو در کتابخانه آقای دون هایم، گاو صندوقی وجود دارد که قفلش را شکسته و غارتش کرده بودند. پنجره ها همگی از پشت چفت شده بود که ظاهراً امکان سرقتی عادی را منتفی می کند. البته مگر آن که یک نفر همدست سارق، در خانه آنها را بعد از سرقت بسته باشد. از طرف دیگر، با رسیدن به روز تعطیل یکشنبه و آشوب حاکم بر خانه، این مکان وجود دارد که سرقت روز شنبه انجام شده، اما تا روز دوشنبه نامکشوف مانده باشد. پوآرو با حالتی بی احساس گفت:«دقیقاً، خب، دستگیرش کرده اید؟ بیچاره آقای لاون!»
جپ پوزخندی زد و گفت:«هنوز نه، ولی کاملاً تحت نظر است.»
پوآرو پرسید:«چه چیزهایی از گاو صندوق برداشته اند؟ هیچ می دانید؟»
- موضوع را با شریک کوچکتر بانک و خانم دون هایم در میان گذاشته ایم. از قرار معلوم مقدار زیادی اوراق قرضه در وجه حامل و حجم عظیمی پول به شکل اسکناس که به دلیل معامله ای بزرگ و به تازگی دریافت شده بود، در گاو صندوق قرار داشته. در ضمن، مقداری هم جواهر در آن بوده. خانم دون هایم تمام جواهراتش تبدیل به سرگرمی شوهرش شده بوده و ماهی نمی گذشته که او جواهری گرانبها و نادر را برای همسرش هدیه نیاورد.
پوآرو فکورانه گفت:«روی هم رفته دستبرد پرسودی بوده. خب، پس لاون چه؟ معلوم هست که او آن روز بعدازظهر با دون هایم چه کار داشته؟
- ظاهراً آن دو نفر، میانه چندان خوبی با هم نداشته اند. لاون یک بورس باز خرده پاست. با این وجود، یکی دوباری توانسته در بازار روی دست دون هایم بلند شود، گو اینکه ظاهراً هیچ وقت همدیگر را ندیده بودند. مسئله، مقداری سهام امریکای جنوبی بوده که بانکدار را وادار به گذاشتن قرار ملاقات با او کرده.
- پس دون هایم هم در امریکای جنوبی منافعی دارد؟
- این طور فکر می کنم. اتفاقاً خانم دون هایم ضمن حرفهایش گفت که شوهرش تمام پاییز گذشته را در بوینس آیرس بوده.
- در زندگی زناشویی مشکلی نداشته؟ میانه زن و شوهر خوب بوده؟
- باید بگویم زندگی خانوادگی اش کاملاً آرام و بی دغدغه بوده. خانم دون هایم زنی متین و به نسبت کم عقل است. گمان کنم بود و نبودش یکسان باشد.
- پس راه حل این معما را باید در جای دیگری بجوییم. هیچ دشمنی نداشته؟
- رقبای کاری زیادی داشته و بدون شک افراد زیادی بوده اند که او دخلشان را آورده بود و آنها چشم دیدنش را نداشتند. اما احتمال این که کسی می خواسته سرش را زیر آب کند، کم است.اگر هم این کار را کرده باشند، پس جسدش کجاست؟
- دقیقاً. به قول هستینگز، اجساد عادت بدی دارند و همیشه آخر سر پیدا می شوند!
- در ضمن، یکی از باغبانها می گوید کسی را دیده که به سمت کنار خانه و به طرف باغ گل سرخ می رفته. در شیشه ای بلند کتابخانه به باغ گل سرخ باز می شود و آقای دون هایم به تناوب از آن در به خانه رفت و آمد می کرده. ولی آن مرد خیلی دور بوده و روی خزانه خیارها کار می کرده. باغبان، نفهمیده که آن فرد ارباب خودش بوده باشد، چون باغبانها در آن ساعت دست از کار می کشند.
- آقای دون هایم چه ساعتی از خانه بیرون رفته؟
- تقریباً ساعت پنج و نیم، یا در همین حدود.
- آن طرف باغ گل سرخ چیست؟
- یک دریاچه.
- با یک خانه قایقی ؟
- بله، یک جفت بلم هم دارد. گمان می کنم به فکر خودکشی افتاده ای، موسیو پوآرو! هان؟ خب، باید بدانی که میلر، فردا یکسره به آنجا می رود تا آبهای دریاچه را بگردد. این میلر همچون آدمی است!
پوآرو تبسمی بی رمق کرد و به طرف من برگشت و گفت:
- هستینگز! استدعا می کنم آن نسخه دیلی مگافن را به من بده. اگر درست خاطرم باید، عکسی روشن و واضح از مرد مفقودالاثر، چاپ کرده اند.
بلند شدم و صفحه مورد نظر را پیدا کردم. با دقت به چهره دون هایم نگاه کرد.
زیر لب گفت:«هوم! موهایش بلند و مجعد است، با سبیل کلفت و ریش نوک تیز و ابروهای پاچه بزی. چشمهایش سیاه رنگ است؟
- بله.
- مو و ریشش درحال سفید شدن است؟
بازرس با حرکت سر تأیید کرد و گفت:«خب، موسیو پوآرو! حالا چه داری بگویی؟ مثل روز روشن است، هان؟»
- درست برعکس، خیلی هم مبهم است.
مأمور اسکاتلندیارد خشنود به نظر می رسید. اما پوآرو با ملایمت ادامه داد:«و همین، امید زیادی برای حل کردن آن به وجود می آورد.»
- هان؟
- وقتی پرونده ای مبهم باشد، برایم نشانه خوبی است. اگر چیزی مثل روز روشن باشد، خیلی خوب، نمی شود به آن اعتماد کرد! زیرا حتماً یک نفر به عمد این طورش کرده.
جپ تقریباً با افسوس سر جنباند و گفت:«خب، هرکسی سلیقه ای دارد. ولی این که بتوانی راه پیش رویت را روشن ببینی، اصلاً بد نیست.»
پوآرو زیر لب گفت:«من نمی بینم. چشمهایم را می بندم ... و فکر می کنم.»
جپ آهی کشید و گفت:«خب، یک هفته تمام وقت داری که فکر کنی.»
- و تو هم هر تحول تازه ای را به من خبر می دهی؛ مثلاً نتیجه تلاشهای بازرس میلر سخت کوش و تیزبین را؟
- به طور قطع، این هم جزئی از معامله است.
درحالی که جپ را تا دم در بدرقه می کردم، او گفت:«مایه خجالت است، مگر نه؟ مثل زدن جیب یک بچه است!»
نتوانستم از لبخند زدن خودداری کنم. پس از رفتن بازرس، درحالی که وارد اتاق می شدم، لبخند هنوز هم روی لبم بود.
پوآرو بی درنگ گفت:«خیلی خب! خوب داری به پاپا پوآرو می خندی، مگر نه؟» و با حرکت انگشت تهدیدم کرد و گفت:«تو به سلول های خاکستری او اعتماد نداری؟ آه، اشتباه نکن! بیا روی این مسئله کوچک بحث کنیم. باید اعتراف کرد که اگرچه پرونده هنوز ناقص است، ولی یکی – دو مورد جالب توجه در آن وجود دارد.»
من با لحنی پرطمطراق گفتم:«دریاچه!»
- حتی بالاتر از دریا، خانه قایقی!
از گوشه چشم، نگاهی به پوآرو کردم. او مرموزترین لبخندش را تحویلم داد. حس کردم در آن لحظه، سوال کردن بیشتر از او، به هیچ عنوان سودی ندارد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
تا شب بعد، خبری از جپ نشد، تا آن که حدود ساعت نه خودش آمد. از حالت چهره اش بلافاصله فهمیدم که دیگر نمی تواند خبرها را در دلش نگه دارد.
پوآرو گفت:«خیلی خوب، دوست من! همه چیز بر وفق مراد است؟ نگو که جسد آقای دون هایم را توی دریاچه پیدا کرده ای، چون اصلاً باور نمی کنم.»
- جسدش را پیدا نکردیم، ولی لباسهایش را چرا، همان لباسهایی که آن روز به تن داشته. حالا چه می گویی؟
- هیچ لباس دیگری از خانه بیرون نرفته یا کم نشده؟
- نه، خدمتکار شخصی دون هایم کاملاً مطمئن است. به سایر محتویات کمد لباسش هم دست نخورده. باز هم هست؛ لاون را دستگیر کرده ایم. یکی از خدمتکارهای زن که یکی از کارهایش چفت کردن پنجره های اتاق خواب است، می گوید لاون را در ساعت شش و ربع دیده که از باغ گل سرخ به سمت کتابخانه می آمده. این تقریباً ده دقیقه قبل از رفتن او از خانه است.
- خودش در این باره چه می گوید؟
- ابندا به کلی منکر شد که پا از کتابخانه بیرون گذاشته باشد. ولی خدمتکار از این بابت یقین داشت و لاون هم بعداً وانمود کرد که فقط برای دیدن یک گونه غیرعادی گل سرخ، از در بیرون رفته. قصه اش آبکی بود! مدارک دیگری هم علیه او پیدا شده. آقای دون هایم، همیشه یک انگشتری پهن طلایی با سنگی از الماس، به انگشت کوچک دست راستش می کرده. شنبه شب در لندن، این انگشتری را کسی به نام بیلی کلت به گرو می گذارد! او را قبلاً در اداره پلیس می شناختند. سه ماه قبل، در پاییز گذشته، به جرم زدن ساعت جیبی یک پیرمرد محترم، دستگیر شده بود. ظاهراً حداقل در پنج جای مختلف سعی کرده انگشتری را گرو بگذارد، بار آخر که موفق می شود، با پولش حسابی می آشامد و پس از حمله به یک پلیس، دستگیر می شود. همراه میلر، به بواستریت رفتیم و او را دیدیم. حالا دیگر سر عقل آمده و باید اعتراف کنم که ما هم با گفتن این که ممکن است به اتهام قتل محاکمه شود، حسابی زهره اش را آب کردیم. اما قصه ای که برایمان گفت خیلی عجیب است.
او گفت: روز شنبه در انت فیلد بوده، گو این که اگر از من می شنوی دنبال زدن سنجاق کراوات ها مردم بوده، نه شرط بندی. به هر حال، اوضاعش خوب پیش نمی رود و خلاصه آن روز روی شانس نبوده. به هر حال، داشته در جاده چینگ ساید حرکت می کرده و قبل از ورود به دهکده، لب جویی می نشیند. دو – سه دقیقه بعد متوجه مردی می شود که از جاده دهکده بالایی می آمده. به قول خودش، آقای چشم و ابرو مشکی، با سبیل گنده، یکی از آن بچه شهریها!
کلت در جاده، پشت یک کپه سنگ، مخفی بوده. درست پیش از این که رو در رو شوند، آن مرد به سرعت بالا و پایین جاده را نگاه می کند و وقتی می بیند کسی نیست، شیء کوچکی را از جیبش بیرون می آورد و آن را پشت پرچین پرتاب می کند. بعد هم می رود به سمت ایستگاه. اما شیئی که پشت پرچین پرتاب شده، موقع اصابت به زمین "دنگی" صدا می دهد و همین امر کنجکاوی آن آدم بینوا را جلب می کند. او جستجو می کند و بعد از مدتی کوتاه، انگشتری را گیر می آورد!
این قصه کلت بود. فقط باید بگویم لاون موضوع را یکسره کتمان می کند و البته به حرفهای آدمی مثل کلت هم اصلاً نمی شود اطمینان کرد. این امکان وحود دارد که دون هایم را در جاده دیده باشد و با کشتن او انگشاری را سرقت کرده باشد.
پوآرو با حرکت سر مخالفت کرد و گفت:«احتمالش خیلی کم است، دوست من! هیچ راهی برای سر به نیست کردن جسد نداشته، وگرنه تا به حال آن را پیدا کرده بودند. ثانیاً، آن طور که او انگشتری را گرو گذاشته، نشان نمی دهد که برای به دست آوردنش مرتکب جنایت شده باشد. ثالثاً این دزدهای خرده پای شما به ندرت جنایتکار می شوند. رابعاً چون از شنبه تا به حال در زندان بوده، حسن تصادف بزرگی است که می تواند با چنین دقتی مشخصات لاون را بدهد.»
جپ با حرکت سر تأیید کرد و گفت:«نمی گویم اشتباه می کنی، اما باز هم هیئت منصفه ای پیدا نمی کنی که به شهادت یه سابقه دار توجهی بکنند. چیزی که به نظرم عجیب است، این است که لاون نتوانسته روش عاقلانه تری برای خلاص شدن از شر انگشتری پیدا کند.»
پوآرو شانه ای بالا انداخت و گفت:«خب، اگر همان نزدیکی پیدا شده، می شود این طور هم استدلال کرد که خود دون هایم آن را دور انداخته.»
من با هیجان گفتم:«ولی اصلاً برای چه باید آن را از جسد دور می کرده؟»
جپ گفت:«ممکن است دلیلی نداشته باشد. هیچ می دانستید درست آن طرف دریاچه، دروازه کوچکی وجود دارد که به تپه می رسد و از آنجا با کمتر از سه دقیقه پیاده روی – حدسش را هم نمی زنید! – به یک کوره آهک پزی می رسید؟»
من فریاد زدم:«پناه بر خدا! می خواهی بگویی آهکی که جسد را نابود کرده، قادر نبوده روی فلز انگشتری اثری بگذارد؟»
- دقیقاً.
گفتم:«به نظر من دیگر همه جیز روشن است. چه جنایت وحشتناکی!»
ما دو نفر با رضایت کامل، رو به پوآرو کردیم. ظاهراً پوآرو غرق در دریای اندیشه بود. ابروانش چنان به هم گره خورده بود که انگار ذهنش تحت فشار فکری شدید است. حس کردم که سرانجام مغز فعال و با ذکاوتش، مجال خودنمایی یافته است. اولین کلماتش چه خواهد بود؟ برای یافتن پاسخش چندان منتظر نماندیم. تنش نهفته در وجودش با آهی مرتفع شد، او از جپ پرسید:«دوست من! هیچ اطلاع داری که آقا و خانم دون هایم روابط زناشویی خوبی دارند یا نه؟»
این پرسش چنان مضحک و نامناسب می آمد که هر دو نفر از حرف زدن باز ماندیم. بعد جپ زد زیر خنده و گفت:«خدای مهربان! موسیو پوآرو فکر می کردیم الان است که موضوع شگفت انگیزی را مطرح کنی! اما درباره این سوال تو مطمئنم که چیزی نمی دانم.»
پوآرو با اصرار غریبی پرسید:«می توانی جوابش را پیدا کنی؟»
- آه معلوم است، اگر واقعاً می خواهی بدانی، حتماً!
- متشکرم، دوست من. اگر مراتب را جویا شوی سپاسگزار خواهم شد.
جپ، چند دقیقه دیگر به او نگاه کرد، اما انگار پوآرو وجود ما دو نفر را فراموش کرده بود. بازرس به من نگاه کرد و سری تکان داد و زیر لب گفت:«طفلک پوآرو! جنگ حتماً خیلی رویش اثر گذاشته!» و به نرمی از اتاق بیرون رفت.
چون پوآرو در عالم خلسه غوطه می خورد، من هم یک ورق کاغذ برداشتم و خودم را با قلمی کردن چند یادداشت سرگرم کردم. ناگهان، صدای دوستم مرا به خود آورد. از خلسه اش بیرون آمده و دوباره ظاهری هشیار به خود گرفته بود.
- چه کار می کنی دوست من ؟
- داشتم آن چیزهایی را که به نظرم نکته اصلی در این ماجراست، یادداشت می کردم.
پوآرو با آهنگی تأیید آمیز گفت:«بالاخره داری روشمند می شود!»
خرسندیم را پنهان کردم و گفتم:«می خواهی آنها را برایت بخوانم؟»
- حتماً!
گلویم را صاف کردم و خواندم:«یک- کلیه شواهد حاکی از آن است که لاون گاو صندوق را باز کرده؛
دو- او از دون هایم دل چرکین بوده؛
سه- در نوبت بازجویی به دروغ اظهار کرده که هرگز از کتابخانه بیرون نرفته؛
چهار- اگر داستان بیلی کلث را حقیقی تلقی کنیم، لاون به طور قطع گناهکار است.»
مکثی کردم و پرسیدم:«خب؟» پرسشم از آن رو بود که حس می کردم روی تمام حقایق اساسی انگشت گذاشته ام.
پوآرو با دلسوزی به من نگاه کرد و خیلی آهسته سر تکان داد و گفت:«طفلک دوست من! همه اش برای این است که استعدادش را نداری! جزئیات مهم را هیچ وقت در نظر نمی گیری! استنتاجت هم غلط است.»
- یعنی چه؟
- بیا چهار نکته تو را در نظر بگیریم :
یک- آقای لاون ممکن نبوده که مطمئن باشد می تواند در گاوصندوق را باز کند. او برای گفتگوی کاری آمده بوده. ممکن نبوده که از قبل بداند آقای دون هایم برای پست کردن نامه بیرون رفته و درنتیجه در کتابخانه تنها می ماند!
پیشنهاد کردم:«شاید از فرصت پیش آمده استفاده کرده.»
- پس تکلیف ابزارهای لازم چه می شود؟ آقایان شهری از روی بخت و اقبال، لوازم و ابزارهای دزدی را همراه شان نمی برند! با چاقوی خیار پوست کنی هم نمی توان گاو صندوق را شکست، البته، می دانیم!
- خب، شماره دو چه؟
- گفتی لاون از دون هایم دل چرکین بوده. منظورت این است که یک یا دو بار دون هایم را شکست داده بود. احتمالاً هم برای کسب سود خودش وارد معامله شده بود. به هر حال و مطابق قاعده، آدم از حریف شکست خوده اش دلخور نمی شود. بلکه احتمال بیشتر آن است که موضوع برعکس باشد. اگر بنا بود کسی از دیگری دل چرکین باشد، آن شخص باید آقای دون هایم باشد.
- خب، این را که دیگر انکار نمی کنی که او در مورد بیرون رفتن از کتابخانه دروغ گفته؟
- نه. ولی شاید ترسیده. یادت باشد که لباسهای مرد مفقودالاثر، به تازگی در دریاچه پیدا شده. البته، مثل همیشه، اگر حقیقت را می گفت بیشتر به نفع او بود.
- نکته چهارم چطور؟
- این یکی را قبول دارم. اگر داستان کلت حقیقت داشته باشد، لاون به طور حتم مجرم است. جالبی پرونده هم در همین است.
- پس من به یک واقعیت اصلی اشاره کردم، هان؟
- شاید، اما دو تا از مهمترین نکات را به کلی از قلم انداخته ای؛ همان نکاتی که بدون شک سرنخ کل ماجراست.
- استدعا می کنم. بگو آنها کدامند؟
- اول) عشق آقای دون هایم به خرید جواهر که طی دو-سه سال آخر در وجودش پیدا شده. دوم) سفرش به بوینس آیرس در پاییز گذشته.
- شوخی می کنی، پوآرو!
- خلیی هم جدی گفتم. آه، آتش مقدس! ولی امیدوارم جپ حق کمیسیون نازل مرا فراموش نکند.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
اما بازرس، با وجودی که رفتارش رنگی از شوخ طبعی به خود گرفته بود، باز هم چنان خوب مسئله را به خاطر داشت که ساعت یازده صبح روز بعد، تلگرامی به دست پوآرو رسید. به درخواست او تلگرام را باز کردم و خواندم :
«از زمستان گذشته تا امروز، در اتاقهای زن و شوهر به روی هم بسته بوده است.»
پوآرو فریاد زد:«آهان! و حالا هم اواخر بهار است! همه چیز روشن شد!»
من به او خیره شدم.
- تو که پولی در بانک دون هایم و سالمون نداری، دوست من؟
من با حیرت گفتم:«نه، چطور مگر؟»
- چون قبل از این که خیلی دیر شود، توصیه می کنم آن را بیرون بیاوری.
- آخر برای چه، مگر قرار است چطور شود؟
- تا دو سه روز دیگر سر و صدایش بلند می شود، شاید هم زودتر. تا یادم نرفته، باید مراتب قدرشناسی مان را با یک پیغام به جپ ابراز کنیم. تقاضا می کنم یک مداد و کاغذ به من بده.
در یادداشت نوشت:«توصیه می کنم هر پولی که نزد بانک مورد نظر سپرده گذاشته ای، فوراً برداشت کنی!»
سپس گفت:«این پیغام او را سردرگم می کند. طفلک جپ! چشمهایش از حدقه بیرون می زند – کاملاً! اصلاً نمی فهمد چه اتفاقی افتاده – حداقل تا فردا یا پس فردا!»
من باز هم شک داشتم، ولی اتفاق روز بعد، وادارم کرد که به قابلیت برجسته دوستم اذعان کنم. عنوان درشت و اصلی همه روزنامه ها، خبر از ورشکستگی حیرت انگیز بانک دون هایم می داد. ناپدید شدن بانکدار سرشناس، در پرتو وضعیت مالی بانک، رنگی یکسره دگرگون به خود گرفته بود.
پیش از آن که صرف صبحانه مان به نیمه برسد، در اتاق باز شد و جپ شتابان وارد شد. در دست چپش یک تکه کاغذ بود و در دست راستش تلگرام پوآرو که آن را جلوی دوستم روی میز کوبید.
- از کجا فهمیدی، موسیو پوآرو؟ آخر از کدام جهنمی این را فهمیدی؟
پوآرو لبخند ملایمی به او زد و گفت:«آه، دوست من! بعد از رسیدن تلگرام تو دیگر قطعی بود!
می دانی از همان ابتدای کار به نظرم آمد که دستبرد به گاو صندوق، مسئله مهمی است. جواهرات، پول نقد، اوراق قرضه در وجه عامل – همه چیز حاضر و آماده – اما برای که؟ خب، آقای دون هایم عزیز، به قول ضرب المثل شما انگلیسی ها، از آن کسانی است که فقط " به دنبال درجه یک " است! تقریباً قطعی به نظر می رسید که خودش ترتیب همه چیز را از قبل داده بود. بعد هم موضوع عشقش در سالهای اخیر به جواهرات مطرح بود! خیلی ساده است! وجوهی را که از بانک اختلاص می کرده، تبدیل به جواهرات می کرد و به احتمال بسیار زیاد، سفارش می داد که بدل آنها را هم بسازند، بعد آنها را تحت عنوان دیگری در محلی امن پنهان می کرد؛ ثروتی هنگفت که کنار گذاشته بود تا وقتی آبها از آسیاب افتاد، از آن لذت ببرد. مقدمات کار که تکمیل شد، قرار ملاقاتی با آقای لاون گذاشت (با کسی که در گذشته بی احتیاطی کرده و یکی دو بار سد راه آن مرد کبیر شده بود)، سوراخی در گاوصندوق ایجاد کرد، دستور داد که مهمان را به کتابخانه ببرند و خودش از خانه بیرون رفت، اما به کجا؟»
پوآرو ساکت شد و به سمت دومین تخم مرغ آب پز، دست دراز کرد. اخمی بر چهره اش نشست و زیر لب گفت:«این یکی را اصلاً نمی توانم قبول کنم که هر مرغی، تخمی به اندازه دلخواه خودش بگذارد! دیگر هیچ نظامی را نمی توان بر میز صبحانه حاکم کرد! حداقل فروشنده ها باید تخم مرغ ها را در دسته های دوازده تایی در مغازه شان مرتب کنند!»
جپ با ناشکیبایی گفت:«تخم مرغ را ول کن. اگر مرغها دوست دارند، بگذار تخم های مکعب مستطیل بگذارند. بگو مشتریمان وقتی از سد ارز بیرون رفت به کدام طرف راهی شد، البته اگر می دانی!»
- خیلی خوب، رفت به مخفیگاهش. آه، شاید سلول های خاکستری این موسیو دون هایم دچار ناهنجاری باشد، ولی جنس شان مرغوب است!
- تو محل مخفیگاه او را می دانی؟
- معلوم است! کارش خیلی هوشمندانه است.
- پس به خاطر خدا بگو کجاست!
پوآرو به آرامی تمامی خرده های پوست تخم مرغ را از روی بشقاب خود جمع کرد، آنها را درون جا تخم مرغی ریخت و پوست تخم مرغ خالی را وارونه روی آن گذاشت. با تمام شدن این عملیات، لبخند کوچکی از سر رضایت زد و سپس با محبت به هر دو نفرمان پوزخند تحویل داد و گفت:«دست بردارید، دوستان من! شماها افراد باهوشی هستید. شما هم سوالی را از خودتان بپرسید که من از خودم پرسیدم؛ اگر من به جای او بودم، کجا باید پنهان می شدم؟ هستینگز! تو بگو؟»
گفتم:«به عقیده من و اگر من جای او بودم، اصلاً عجله نمی کردم. در لندن می ماندم؛ درست در قلب ماجرا و با اتوبوس و قطار زیرزمینی این طرف و آن طرف می رفتم؛ ده به یک شرط می بندم که هرگز مرا نمی شناختند. امنیت در جمع است.»
پوآرو با نگاهی پرسش آمیز رو به جپ کرد. بازرس گفت:«مخالفم، من درجا می زدم به چاک، تنها راهش همین است. کلی وقت داشته ام که قبلاً ترتیب همه کار را بدهم. یک قایق تفریحی با موتور روشن را نگه می داشتم و قبل از این که سر و صدای همه چیز در بیاید، به یکی از دور افتاده ترین نقاط جهان فرار می کردم!»
هردومان به پوآرو نگاه کردیم. «نظر تو چیست، موسیو؟»
پوآرو لحظه ای ساکت ماند. سپس تبسمی بسیار عجیب بر لبها و چهره اش نقش بست و گفت:«دوستان من! اگر بنا بود از دست پلیس پنهان شوم، می دانید کجا مخفی می شدم؟ در یک زندان.»
- چی؟
- شماها دنبال موسیو دون هایم می گردید که زندانی اش کنید. پس هیچ وقت خوابش را هم نمی بینید که در خود زندان دنبال او بگردید!
- منظورت چیست؟
- خودت گفتی مادام دون هایم زن باهوشی نیست. با این وجود، فکر کنم اگر او را به بواستریت ببرید و با بیلی کلت روبرو کنید، او را خواهد شناخت! به رغم آن که ریش و سیبیلش را تراشیده و ابروهای پاچه بزی و موهایش را کوتاه کرده. اما یک زن تقریباً همیشه شوهرش را می شناسد، ولو این که بقیه افراد دنیا را هم بتواند فریب دهد!
- بیلی کلت؟ ولی پلیس او را خوب می شناسد!
- من که گفتم دون هایم آدم باهوشی است. او شاهد بی گناه خود را خیلی قبل حاضر کرده است. او پاییز گذشته را در بوینس آیرس نبوده، او به مدت سه ماه، سرگرم خلق کردن شخصیتی به نام بیلی کلت بوده تا وقتی که موقعش رسید، پلیس به چیزی ظنین نشود. یادت نرود که او برای رسیدن به ثروتی هنگفت و آزادی، بازی خطرناکی می کرده. تحمل زحمت و مرارت برای رسیدن به آن، ارزشش را داشته. فقط ...
- خب؟
- خب، مجبور بوده از آن به بعد ریش مصنوعی و کلاه گیس بگذارد، دوباره خودش را آرایش کند، ولی خوابیدن با ریش مصنوعی ساده نیست. این، استقبال از خطر لو رفتن است! دیگر نمی توانسته با همسرش در یک اتاق به سر برد. خودت برایم کشف کردی که او از شش ماه پیش تا به حال، یا از هنگام به اصطلاح بازگشتش از بوینس آیرس، اتاقش را از خانم دون هایم جدا کرده بود. همان وقت بود که مطمئن شدم! همه چیز با هم جور بود. آن باغبانی که فکر می کرد اربابش را دیده که به سمت دیگر عمارت رفته، کاملاً حق داشته. او به خانه قایقی می رود و لباسهای " ژنده اش " را می پوشد؛ مطمئن باشید که آنها را کاملاً از دید خدمتکارش مخفی کرده بود. سپس با کوشش آشکار برای گرو گذاشتن انگشتری خودش و حمله به یک پلیس، نقشه اش را پی می گیرد که همان افتادن به زندان امن بو استریت. یعنی جایی است که هیچ کس حتی فکرش را نمی کند او را در آنجا پیدا کند!
جپ زیر لب گفت:«غیرممکن است.»
دوست من تبسم کنان گفت:«از مادام بپرس.»


روز بعد، نامه ای سفارشی کنار بشقاب پوآرو بود. پاکت را باز کرد و یک اسکناس پنج پاوندی پرپر زنان از آن بیرون افتاد. ابروهای دوستم به هم گره خورد.
- اه خدای من! حالا با این اسکناس چه کار باید بکنیم؟ خیلی پشیمانم! بیچاره جپ! آهان، فکری به مغزم رسید! با هم یک شام می خوریم، هر سه نفر! این طوری خیالم راحت می شود. آخر زیادی آسان بود. مایه شرمندگی من است. من که نمی خواهم جیب یک بچه را بزنم. دوست من! تو به چه چیزی این طور از ته دل می خندی؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
ماجرای نجیب زاده ایتالیایی

من و پوآرو، دوستان و آشنایان غیررسمی فراوانی داشتیم. در میان آنها می توانم از دکتر هاوکر نام ببرم که یکی از همسایه های نزدیک ما و از اعضای جامعه پزشکی بود. دکتر مهربان و خوش مشرب ما، عادت داشت هر از گاهی سری به ما بزند و شبی را به گفتگو با پوآرو بگذراند؛ با کسی که نبوغ او را به شدت می ستود. خود دکتر فردی صادق و بی ریا به اعلی درجه بود، استعدادهای پوآرو را که خود به کلی از آنها بری بود، ستایش می کرد.
شبی در اول ماه ژوئن، دکتر حدود ساعت هشت و نیم، سری به ما زد و با خاطری آسوده، سر حرف را با بحثی شیرین در مورد شیوع کاربرد مسموم سازی با آرسنیک در جنایات روزمره، باز کرد. تقریباً یک ربع بعد بود که در اتاق نشیمن ما به سرعت باز شد و زنی پریشان، خود را به اتاق انداخت و گفت :«اُه، دکتر، به شما احتیاج دارند! چه صدای وحشتناکی! واقعاً مرا تکان داد.»
او را نشناختم، مهمان تازه و هراسان ما، خانم خانه دار دکتر هاوکر، دوشیزه رایدر بود. دوشیزه رایدر همیشه متین و آرام، چنان به هیجان آمده بود که بیشتر حرفهایش نامفهوم می نمود.
- کدام صدای وحشتناک؟ کی بود، مشکلش چیست؟
تلفن بود، دکتر! خودم جواب دادم. صدایی گفت : کمک، دکتر! ... کمک! مرا کشتند. بعد صدا تقریباً تحلیل رفت. من گفتم : شما کی هستید؟ خودتان را معرفی کنید؟ بعد انگار صدایی در جواب من زمزمه کرد:«فوسکاتینی» یا یه چیزی مثل این ... «ریجتنز کورت» .
دکتر گفت:«کنت فوسکاتینی، یک آپارتمان در ریجتنز کورت دارد. باید همین الان بروم. یعنی چه اتفاقی افتاده؟»
پوآرو پرسید:«از بیماران شما هستند؟»
- دو هفته پیش یک ناخوشی جزئی او را درمان کردم. ایتالیایی است، ولی زبان انگلیسی اش کامل است. خب دیگر، باید شب به خیر بگویم و بروم، موسیو پوآرو! مگر آن که ... » و ساکت شد.
پوآرو تبسم کنان گفت:«فکرتان را خواندم. از همراهی تان شادمان خواهیم شد. هستینگز! بدو پایین یک تاکسی پیدا کن.»
این تاکسیها هر وقت که آدم عجله دارد، یک جایی پنهان می شوند! ولی بالاخره تاکسی گیر آوردم و خیلی زود به سوی ریجتنز پارک رهسپار شدیم. ریجتنز کورت مجموعه ای از آپارتمانهایی جدید بود که درست در کنار خیابان سنت جانز وود رُد قرار داشتو بناها تازه ساز بود و از آخرین تجهیزات خدماتی و رفاهی سود می برد.
به خانه که رسیدیم، کسی در سرسرا نبود. دکتر بی صبرانه زنگ آسانسور را فشرد و وقتی آسانسور رسید، با لحنی تند از آسانسورچی بازخواست کرد.
- آپارتمان شماره 11 . کنت فوسکاتینی. از قرار معلوم اتفاقی در آنجا افتاده.
آسانسورچی به او خیره ماند و گفت:«اولین بار است که می شنوم. آقای گریوز که در استخدام کنت فوسکاتینی است، نیم ساعت پیش بیرون رفت، ولی حرفی نزد.»
- کنت در آپارتمان تنهاست؟
- نه، قربان! دو آقای دیگر برای صرف شام نزدشان هستند.
من با اشتیاق پرسیدم:«چه شکلی بودند؟»
دیگر سوار آسانسور شده بودیم و با سرعت به طبقه دوم رفتیم. آپارتمان شماره 11 در طبقه دوم قرار داشت.
- خودم آنها را دیدم، قربان! اما از قرار معلوم هر دو خارجی بودند. در کشویی آهنی را عقب کشید و ما بیرون رفتیم. شماره 11 رو به رویمان بود. دکتر زنگ زد. کسی در را باز نکرد و هیچ صدایی هم از داخل شنیده نشد. دکتر دوباره و دوباره زنگ زد؛ صدای زنگ از داخل آپارتمان شنیده می شد، اما انگار هیچ نشانه ای از حیات در آن نبود.
دکتر زیر لب گفت:«موضوع دارد جدی می شود.» او دوباره رو به آسانسور چی کرد و گفت:«این در کلید یدکی ندارد؟»
- یک کلید در دفتر باربر، در طبقه پایین هست.
- پس بیاورش و ... ، مرا نگاه کن، گمان کنم بهتر است پلیس را خبر کنی.
پوآرو با حرکت سر حرف او را تصدیق کرد.
آسانسورچی زود برگشت؛ مدیر ساختمان هم همراه او بود. او گفت:«آقایان! ممکن است بفرمایید این کارها چه معنایی دارد؟»
دکتر گفت:«قطعاً. من پیامی تلفنی از کنت فوسکانیتی دریافت کردم که می گفت به او حمله شده و درحال مرگ است. حتماً درک می کنید که نباید وقت را تلف کنیم؛ البته اگر تا به حال دیر نشده باشد.»
مدیر، بدون جار و جنجال بیشتر، کلید را تحویل داد و همگی وارد آپارتمان شدیم.
اول وارد یک سرسرای کوچک چهارگوش شدیم. دری در طرف راستمان نیمه باز بود. مدیر با حرکت سر به جانب آن اشاره کرد و گفت:«اتاق غذاخوری است.»
دکتر هاوکر جلو افتاد. ما هم پشت سرش راه افتادیم. وقتی وارد اتاق شدیم، نفسم بند آمد. روی میز گرد وسط اتاق، ته مانده غذاها دیده می شد. سه صندلی عقب کشیده شده بود، انگار که سه نفر تازه پشت آن برخاسته بودند. در گوشه اتاق و سمت راست بخاری دیواری، میز تحریر بزرگی قرار داشت که پشت آن مردی نشسته بود – یا مردی که پیش از این زنده بود، حالتی از نشستن به خود گرفته بود – او پایه تلفن را هنوز در مشت می فشرد، اما خودش روی میز افتاده و ضربه ای مهیب از پشت به سرش کوکبیده بودند. نیازی به جستجوی زیاد برای یافتن آلت جرم نبود، زیرا مجسمه ای مرمرین را انتهایش آغشته به خون بود، با شتاب همان جا رها کرده بودند.
معاینه دکتر یک دقیقه هم طول نکشید. او پس از معاینه، گفت:«مدتی است که مرده. تقریباً بلافاصله در گذشته. از این که توانسته تلفن بزند، تعجب می کنم. بهتر است تا پلیس نیامده حرکتش ندهیم.»
به پیشنهاد مدیر، آپارتمان را جستجو کردیم، اما نتیجه همان بود که از قبل حدس می زدیم. احتمال پنهان شدن قاتل یا قاتلها در محل جنایت، آن هم درحالی که به راحتی می توانسته اند بیرون بروند، بسیار اندک بود.
همگی به اتاق غذاخوری برگشتیم. پوآرو ما را در این جستجو همراهی نکرده بود. او را دیدم که به دقت سرگرم بررسی میز وسط اتاق است. به او ملحق شدم. میزی گرد بود از چوب ماهون که خوب پرداختش کرده بودند. گلدانی پر از گلهای سرخ در وسط میز قرار داشت و زیر بشقابی هایی از تور سفید، روی سطح صیقلی و براق میز خودنمایی می کرد. یک ظرف میوه روی میز قرار داشت و سه پرس دسر، دست نخورده مانده بود. در سه فنجان قهوه، ته مانده قهوه دیده می شد؛ دو قهوه تلخ و یکی با شیر . هر سه نفر نوشیدنی مصرف کرده بودند و تنگ نیمه خالی آن جلوی دیس غذا قرار داشت. یکی از آن سه نفر، یک سیگار برگ و دومی دو سیگار معمولی کشیده بود. یک جعبه سیگار و سیگار برگ بود، با دری باز روی میز به چشم می خورد.
تمامی این واقعیتها را پیش خودم مرور کردم، اما به ناچار اعتراف کردم که اینها موقعیت موجود را چندان هم روشن نمی کند. نمی دانم پوآرو در آنها چه دیده بود که این طور جدی به آنها می نگریست. همین را از او پرسیدم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
جواب داد:«دوست من! نکته را نگرفته. من دنبال چیزی می گردم که نمی بینم.»
- چه چیز؟
- یک خطا ، حتی یک خطای کوچک از طرف قاتل.
او به سرعت سری به آشپزخانه کوچک کنار اتاق زد. نگاهی کرد و سری تکان داد و به مدیر گفت:«موسیو! تقاضا می کنم درباره نحوه عرضه غذا در اینجا، برایم توضیحاتی بدهید.»
مدیر به سمت دریچه کوچکی که روی دیوار دیده می شد، رفت و توضیح داد:«این آسانسور امور خدماتی است. این آسانسور، به سمت آشپزخانه عمارت در آخرین طبقه می رود. با این تلفن، سفارشتان را می دهید و آنها هر بار یک وعده غذا را آسانسور پایین می فرستند. بشقابها و دیسها چرک را هم به همین شکل به بالا می برند. به این ترتیب، لازم نیست نگران امور منزل باشید و در عین حال، از غذا خوردن همیشگی در رستوران و همیشه در برابر چشم دیگران بودن، خلاص می شوید.»
پوآرو با سر تأیید کرد و گفت:«پس بشقابها و دیسهای مصرف شده امشب در طبقه بالا و در آشپزخانه است. اجازه می دهید آنجا را ببینم؟»
- اُه، اگر مایل باشید، حتماً! رابرتز، همان آسانسورچی، شما را می برد بالا و معرفی می کند. اما گمان نکنم بتوانید چیز به درد بخوری پیدا کنید. آنها با صدها بشقاب و ظرف سر و کار دارند و همه را هم روی هم تل انبار می کنند.»
به هر حال، پوآرو به انجام این کار اصرار داشت و با هم سری به آشپزخانه زدیم و از مردی که سفارش آپارتمان شماره 11 را گرفته بود بازجویی کردیم.
او توضیح داد:«سفارش را از روی کارت سفارش غذا برای سه نفر داده بودند. سوپ سبزی، فیله ماهی پهن نرماند، تورندوی گوشت گاو و یک سوفله برنج. چه وقت بود؟ باید بگویم تقریباً درست ساعت هشت. نه، متأسفانه همه بشقابها و دیسهایش شسته شده اند. مایه تأسف است. به گمانم آثار انگشت برداشته اید، هان؟»
پوآرو با لبخندی اسرارآمیز گفت:«نه، کاملاً. من بیشتر به اشتهای کنت فوسکاتینی علاقه مندم. او از همه دیسها غذا خورده بود؟»
«بله؛ ولی البته نمی دانم از هر کدام چقدر. بشقابها کاملاً پاک شده بود و دیسها همگی خالی بود، البته به استثنای سوفله برنج که مقدار زیادی از آن باقی مانده بود.»
پوآرو که انگار از شنیدن این خبر راضی شده بود گفت:«آه!»
درحالی که دوباره پایین می رفتیم، با صدای ضعیفی گفت:«بدون شک با آدم صاحب سبکی طرفیم.»
- منظورت جانی است یا کنت فوسکاتینی؟
- کنت بی گمان فرد مرتب و منظمی بوده. بعد از طلب کمک و اعلام مرگ قریب الوقوع خودش، به دقت گوشی تلفن را سرجایش گذاشته.
من به پوآرو خیره ماندم. این حرفها و پرسشهای اخیر او، جرقه ای را در مغزم روشن کرد.
با هیجان گفتم:«به سم شک کرده ای؟ پس ضربه روی سر فقط برای رد گم کنی است؟»
پوآرو فقط تبسم کرد.
دوباره وارد آپارتمان شدیم و دیدیم که بازرس محلی پلیس و دو پاسبان هم رسیده اند. او از پیدا شدن سر و کله ما هیچ خوشش نیامد، ولی پوآرو با نام بردن از دوستمان در اسکاتلندیارد، بازرس جپ، او را آرام کرد. بازرس محلی به اکراه اجازه داد که ما هم بمانیم. بخت یارمان بود که ماندیم، زیرا پنج دقیقه بیشتر از ورودمان نگذشته بود که مردی میان سال، سراسیمه و با ظاهری کاملاً ماتم زده و پریشان وارد اتاق شد.
او گریوز بود؛ سرپیشخدمت و خدمتکار کنت فوسکاتینی، داستانی که او تعریف کرد بی نهایت مهم بود.


صبح روز قبل، دو نفر برای دیدار با اربابش به آنجا آمده بودند. آنها ایتالیایی بودند و فرد مسنتر، که حدوداً چهل ساله بود، خودش را سینیور اسکانیو معرفی کرد. دیگری، جوانی بود خوش پوش و حدوداً بیست و چهار سال.
از قرار معلوم، کنت فوسکاتینی برای دیدن آنها آمادگی داشت و بلافاصله گریوز را برای انجام کاری جزئی، بیرون می فرستد.


در اینجا خدمتکار ساکت شد و از ادامه داستان باز ماند. اما بالاخره اعتراف کرد که به سبب کنجکاوی نسبت به مقصود تازه واردها از این ملاقات، بی درنگ فرمان اربابش را اطاعت نکرده، بلکه همان جا مانده و تلاش کرده چیزی از جریان گفتگو را بشنود.
اما گفتگو با چنان صدای آهسته ای ادامه داشته که موفق نشده چیز زیادی بفهمد. این قدر فهمیده که موضوع بحث نوعی پیشنهاد مالی بر مبنای تهدید و باجگیری بوده. کوچکترین نشانه ای از مسالمت نیز در لحن گفتگوها نبوده. در پایان ملاقات که کنت فوسکاتینی کمی صدایش را بالا می برد، او این کلمات را به وضوح می شنود :
«الان دیگر وقتی برای بحث بیشتر ندارم، آقایان! اگر فردا شب، ساعت هشت، شام را با من صرف کنید، به بحثمان ادامه خواهیم داد.»
گریوز از ترس آن که مچش را بگیرند، با شتاب برای انجام دستور اربابش بیرون می رود.
امشب نیز، آن دو نفر رأس ساعت هشت می آیند. به هنگام صرف شام از موضوعات مختلفی حرف زده بودند؛ سیاست، آب و هوا، و دنیای تئاتر. وقتی گریوز تنگ نوشیدنی را روی میز می گذارد و قهوه می آورد، اربابش به او می گوید که امشب را مرخص است.


بازرس پرسید:«هر وقت مهمان داشت روال کارش همین بود؟»
- نه، قربان! نبود. برای همین بود که فکر کردم این موضوع باید خیلی غیرعادی باشد که بخواهد با آن آقایان درباره اش بحث کند.
داستان گریوز در همین جا به پایان رسید. او حدود ساعت 8:30 بیرون رفته بود، به یکی از دوستانش برخورده و با او به تالار موسیقی متروپلی تن در خیابان اج ویر رد رفته بود.
هیچ کس رفتن آن دو نفر را ندیده بود، ولی زمان جنایت مشخصاً ساعت 8:47 بود. فوسکاتینی با آرنجش ساعت رو میزی کوچکی را از روی میز تحریرش پایین انداخته و ساعت در همان وقت متوقف شده بود که با زمان تماس تلفنی او و دوشیزه رایدر، مطابقت می کرد.
دکتر پلیس، معاینه جسد را تمام کرده و آن را روی مبل خوابانده بود. چهره مقتول را برای نخستین بار دیدم؛ پوست گندمگون، بینی کشیده و دراز، سبیلی پهن و سیاه و لبهای کلفت و سرخ رنگ که دندانهایی سفید و براق از پشتش نمایان شده بود، روی هم رفته صورت چندان جذابی نداشت.
بازرس محلی درحالی که دفترچه اش را می بست گفت:«خب، تکلیف پرونده تقریباً روشن است. تنها مسئله ما پیدا کردن این سینیور اسکانیو ست. گمان می کنم از قضا نشانی او را بتوانیم در دفترچه یادداشت جیبی مقتول پیدا کنیم، هان؟»
همان طور که پوآرو گفته بود، مرحوم فوسکاتینی مرد منظمی بود. با دست خط ریز، دقیق و مرتب نوشته شده بود : سینیور پائولو اسکانیو، هتل گراس ونور.
بازرس سرگرم تلفن زدن شد و سپس با پوزخندی رو به ما کرد و گفت:«درست به موقع. آقایان شریف ما رفته اند که به قطار بندر به مقصد کانتینانگ برسند. خب، آقایان! اینجا دیگر کاری از دستمان ساخته نیست. موضوع پیچیده ای است، اما به حد کافی سر راست است. غلط نکنم، باز هم یکی از همان دشمنیهای خونی ایتالیایی هاست.»
به این ترتیب و درحالی که محترمانه عذر ما را خواستند، به سمت طبقه پایین راه افتادیم. دکتر هاوکر که سخت به هیجان آمده بود، گفت:«مثل آغاز یک رمان می ماند، مگر نه؟ خیلی هیجان انگیز است. اگر آن را می خواندی ممکن نبود باورش کنی.»
پوآرو حرفی نمی زد. در بحر تفکر غوطه می خورد. تمام آن شب را ساکت بود.
هاوکر به پشت او زد و پرسید:«استاد کاراگاه چه نظری دارد؟ این بار چیزی نیست که سلولهای خاکستری تو روی آن کار کنند!»
- این طور فکر می کنی؟
- آخر چه چیزی ممکن است وجود داشته باشد؟
- خب، برای مثال، یک پنجره آنجا بود.
- پنجره؟ ولی آن که بسته بود. از آن طرف هیچ کس نمی توانست بیرون برود یا داخل شود. اتفاقاً متوجهش بودم.
- خب، چرا متوجهش شدی؟
نگاهی سرگشته در چشمان دکتر جا گرفت. پوآرو با عجله توضیح داد:«منظورم پرده هاست. آنها را نکشیده بودند. این کمی عجیب است. بعد هم قهوه. قهوه اش خیلی تلخ بود.»
- خب باشد، که چی؟
پوآرو تکرار کرد:«خیلی تلخ بود. در کنار آن هم یادمان نرود که مقدار خیلی کمی از سوفله برنج مصرف شده بود، پس به این نتیجه می رسیم که ... چه؟»
دکتر خندید و گفت:«کلاغه به خانه اش نرسید! داری مرا دست می اندازی؟»
- من هیچ وقت کسی را دست نمی اندازم. هستینگز می داند که من کاملاً جدی هستم.
من اعتراف کردم:«با این حال نمی دانم می خواهی چه نتیجه ای بگیری. تو که به خدمتکاریش ظنین نیستی، هان؟ ممکن است او هم عضو آن دار و دسته بوده و دارویی در قهوه ریخته باشد. تصور می کنم حتماً از او شاهد می خواهند، مگر نه؟»
- بدون شک، دوست من! ولی من بیشتر به شاهد بی گناهی سینیور اسکانیو علاقه مندم.
- فکر می کنی شاهدی داشته باشد؟
- درست همین است که نگرانم کرده. هیچ شکی نیست که به زودی این نکته برایمان روشن خواهد شد.سرانجام، توسط روزنامه دیلی نیوز مانگر از وقایع بعدی آگاه شدیم.
سینیور اسکانیو دستگیر شده و متهم به قتل کنت فوسکاتینی بود. هنگام دستگیری، آشنایی خود را با کنت مقتول، انکار کرده و گفته بود که هرگز نه در شب جنایت و نه صبح روز قبل از آن، در نزدیکی ریجنتز کورت نبوده. مرد جوانتر به کلی ناپدید شده بود. سینیور اسکانیو دو روز قبل از جنایت و به تنهایی از خاک اروپا به هتل گراس ونور آمده بود. همه تلاشها برای ردگیری نفر دوم ناکام مانده بود.
اما اسکانیو را برای محاکمه اعزام نکردند. شخصیتی درحد سفیر ایتالیا، پا پیش گذاشت و در بازجویی های دادسرای پلیس شهادت داد که اسکانیو از ساعت هشت تا نه شب گذشته نزد او در سفارتخانه بوده است. از زندانی رفع اتهام شد. به طور طبیعی، شمار بزرگی از مردم تصور کردند که جنایت، جنبه سیاسی داشته و به عمد روی آن سرپوش گذاشته اند.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Detective Poirot | کاراگاه پوآرو ( داستانهای کوتاه )


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA