انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 4:  « پیشین  1  2  3  4

Detective Poirot | کاراگاه پوآرو ( داستانهای کوتاه )


زن

 
پوآرو علاقه زیادی به تمامی این نکات نشان داده بود. با این وصف، وقتی یک روز صبح ناگهان به من خبر داد که ساعت یازده منتظر یک مهمان است و این که مهمان کسی نیست مگر شخص اسکانیو، باز هم کمی غافلگیر شدم.
- می خواهد با تو مشورت کند؟
- برعکس، هستینگز! من می خواهم با او مشورت کنم.
- در چه موردی؟
- جنایت ریجنتز کورت.
- می خواهی ثابت کنی خودش مرتکبش شده؟
- هیچ کس را نمی توان دو بار به اتهام قتل محاکمه کرد، هستینگز! سعی کن عقل سلیم خودت را به کار بیندازی. آه، دوست خودمان است که زنگ می زند.
دو دقیقه بعد، سینیور اسکانیو را به داخل اتاق راهنمایی کردند؛ مردی لاغر و ریز نقش با نگاهی تند و مرموز در چشمانش. او همان جا ایستاد و نگاه هایی تند و گذرا به هر یک از ما دو نفر انداخت.
- موسیو پوآرو؟
دوست کوچکم روی سینه خود زد و گفت:«بنشینید، سینیور! حتماً یادداشتم به دستتان رسیده. من قصد دارم به اصل مطلب پی ببرم و راز جنایت را بر ملا کنم. شما هم می توانید تا حدی به من کمک کنید. اجازه بدهید تبادل نظر کنیم. شما – همراه با یک نفر از دوستان – صبح روز سه شنبه نهم، با مرحوم کنت فوسکاتینی ... »
مرد ایتالیایی حرکتی خشمگین انجام داد و گفت:«من چنین کاری نکردم. در دادگاه هم سوگند یاد کردم ... »
- دقیقاً! و من پیش خودم فکر می کنم که شما سوگند دروغ یاد کرده اید.
- مرا تهدید می کنید؟ اوهو! من هیچ ترسی از شما ندارم. قبلاً تبرئه شده ام.
- دقیقاً و از آنجا که فرد کودنی نیستم، شما را تهدید به اعدام نمی کنم، تهدید من جنبه افشاگری دارد. افشاگری! می بینم که از این اصطلاح خوشتان نمی آید. می دانستم که خوشتان نمی آید. می دانید، من برای افکار کوچکم ارزش زیادی قائلم. دست بردارید، سینیورا تنها فرصت و شانس نجاتی که دارید در رو راست بودن با من است. نمی پرسم بی فکری چه کسی پای شما را به انگلیس کشید. فقط این قدر می دانم که به منظور ملاقات با کنت فوسکاتینی آمدید.
فرد ایتالیایی غرید:«او کنت نبود.»
- خود من هم متوجه شده بودم که اسمش در سالنامه گوتا نیامده؛ بگذریم. لقب کنت اغلب در حرفه باجگیری و حق السکوت گرفتن به کار می آید.
- گمان کنم بتوانم رو راست حرف بزنم. ظاهراً شما خیلی چیزها می دانید.
- از به کار گیری سلولهای خاکستری مغزم خوب بهره برده ام. شروع کنید، سینیور اسکانیو! شما متوفی را صبح روز سه شنبه ملاقات کردید، همین طور است، مگر نه؟
- بله؛ ولی شب بعد هرگز به آنجا نرفتم. نیازی هم نبود. همه چیز را برایتان تعریف می کنم. اطلاعات خاصی درباره فردی که موقعیتی حساس در ایتالیا دارد، به دست این شیاد رسیده بود. او در ازای پس دادن اسناد و مدارک، درخواست مبلغ هنگفتی پول کرده بود. من به انگلیس آمدم تا ترتیب کار را بدهم. بر طبق قرار قبلی، همراه با یکی از منشیهای جوان سفارت پیش او رفتم. کنت منطقی تر از چیزی بود که حتی تصورش را می کردم؛ گو این که مبلغ پرداختی ما هم رقم کلانی بود.
- ببخشید به چه شکلی آن را پرداختید؟
- با اسکناس های به نسبت ریز ایتالیایی. پول را همان جا پرداختم و همه چیز تمام شد. او هم اسناد و مدارک مورد نظر را تحویلم داد. دیگر هرگز او را ندیدم.
- چرا وقتی دستگیرتان کردند این حرفها را نزدید؟
- با توجه به موقعیت حاد و متزلزلی که داشتم، ناچار بودم هر نوع ارتباطی را با او انکار کنم.
- پس وقایع آن شب را چطور توجیه می کنید؟
- فقط می توانم بگویم لابد یک نفر خودش را به جای من معرفی کرده. از قرار اطلاع، هیچ پولی هم در آپارتمان پیدا نشده است.
پوآرو نگاهی به او انداخت و سر تکان داد و زیر لب گفت:«عجیب است! همه صاحب سلولهای خاکستری هستیم، ولی فقط تعداد اندکی از ما راه استفاده از آنها را بلدند. صبح شما به خیر، سینیور اسکانیو! من داستان شما را باور می کنم. خیلی شبیه آن چیزی است که تصور می کردم. ولی باید مطمئن می شدم.
پوآرو پس از بدرقه مهمان خود، لبخندی زد و گفت:«ببینیم نظر کاپیتان هستینگز درمورد این پرونده چیست؟»
گفتم:«خب، گمان کنم حق با اسکانیو باشد، یک نفر خودش را به جای او جا زده.»
- تو هیچ وقت، هیچ وقت نمی خواهی از مغزی که خداوند مهربان به تو ارزانی کرده، استفاده کنی.
چند کلمه ای را که آن شب بعد از بیرون آمدن از آپارتمان به تو گفتم به خاطر بیاور. من به پرده ها اشاره کردم که باز مانده بود. الان در ماه ژوئن هستیم. ساعت هشت است و هوا هنوز روشن است. حدود ساعت هشت و نیم، روشنایی از بین می رود. شما را یاد چیزی نمی اندازد؟ این فکر، مدام در مغزم جولان می دهد که بالاخره تو هم یک روز یاد می گیری! حالا بیا ادامه بدهیم، همان طور که گفتم قهوه خیلی تلخ بود. دندانهای کنت فوسکاتینی به طرز باشکوهی می درخشید. قهوه، دندانها را زرد می کند. از اینجا نتیجه می گیریم که کنت فوسکاتینی اصلاً قهوه ننوشیده. با این وجود، سه فنجان قهوه روی میز بود. وقتی او چنین کاری نکرده، چرا باید وانمود کند که کرده؟
من با سردرگمی بیش از حد سر تکان دادم.
- نترس! من کمکت خواهم کرد. ما چه مدرکی داریم که ثابت کند اسکانیو و دوستش، یا دو نفر دیگر که خودشان را به جای آنها جا زده باشند، آن شب به آپارتمان آمده اند؟ هیچ کس نه ورودشان را دیده و نه خروجشان را. ما فقط شهادت یک نفر را داریم و یک مشت اشیای بی جان.
- منظور؟
- منظورم کارد و چنگال و بشقاب و دیس خالی است. آه، ولی ابتکار هوشمندانه ای است! گریوز، یک دزد رذل ولی آدمی صاحب سبک است! او بخشی از گفتگوی صبح را می شنود، آنقدر که بفهمد اسکانیو در وضعیتی نیست که بتواند از خودش دفاع کند. شب بعد، حدود ساعت هشت به اربابش می گوید که تلفن او را می خواهد. فوسکاتینی می نشیند، به طرف تلفن دست دراز می کند و گریوز از پشت با مجسمه مرمری او را می زند. بعد با سرعت به قسمت خدمات تلفن می کند؛ شام برای سه نفر! شام می رسد، او میز را می چیند، بشقابها و کارد و چنگالها را کثیف می کند و غیره. ولی باید از شر غذاها هم خلاص می شد. او تنها مردی زرنگ و باهوش است، بلکه معده ای بزرگ و خوش اشتها هم دارد! ولی بعد از خودن سه پرس "تورندو"، دیگر جایی برای "سوفله برنج" نمی ماند! حتی یک سیگار برگ و دو سیگار فیلتردار هم می کشد تا تابلو را تکمیل کند. آه، چقدر همه چیز را دقیق و باشکوه ترتیب داده! بعد با تنظیم عقربه های ساعت بر روی 8:47 آن را خرد کرده و از کار می اندازد. تنها کاری که نمی کند، کشیدن پرده هاست. ولی اگر یه ضیافت شام واقعی برپا بود، به محض تاریک شدن هوا، پرده ها را می کشیدند. بعد با شتاب بیرون می رود و موقع رفتن، در مورد مهمانها اشاره ای به آسانسورچی می کند. با عجله خودش را به باجه تلفن می رساند و حدود ساعت 8:47 با تقلید صدای در شرف مرگ اربابش، به دکتر تلفن می زند. این نقشه چنان موفق است که هیچ کس به صرافت نمی افتد که بررسی کند آیا تماس تلفنی واقعاً از آپارتمان شماره 11 بوده یا نه.
من با طعنه گفتم:«البته به استثنای هرکول پوآرو، هان؟»
دوستم با تبسمی گفت:«حتی هرکول پوآرو هم به این فکر نمی افتد. اول باید حرفم را به تو ثابت کنم. ولی خواهی دید که حق با من است؛ بعد هم نوبت جپ است که قبلاً سرنخ را به او داده ام. او می تواند آقای گریوز محترم را دستگیر کند. نمی دانم تا به حال چقدر از آن پول ها را خرج کرده.»
حق با پوآرو بود. همیشه همینطور است. خدا بگویم چه کارش کند!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
پرونده " وصیت نامه گمشده "


مشکلی که دوشیزه ویولت مارش با ما درمیان گذاشت، تحولی به نسبت مطلوب، در کار روزمره ما به وجود آورد. پوآرو، یادداشتی کوتاه و بی تعارف از آن خانم دریافت کرد که درخواست وقت ملاقات از او کرده بود و پوآرو هم در پاسخ، از او خواست که فردای آن روز، ساعت یازده، نزد او بیابد.
دوشیزه مارش سر وقت آمد؛ زنی جوان، بلند قامت و خوش قیافه با لباسی ساده، اما مرتب بود و کاملاً جدی و مطمئن به نظر می رسید. آشکارا زنی جوان بود که می خواست در دنیای نوین پیشرفت کند! من از هواداران سفت و سخت به اصطلاح " زن امروز " نیستم و به رغم چهره گیرای او، به هیچ وجه حس همدلی و هواخواهی من نسبت به او جلب نشد. دوشیزه مارش بعد از آن که روی صندلی ای که به او تعارف شد نشست، گفت:«موسیو پوآرو! کار من تا اندازه ای غیر عادی است. بهتر است موضوع را از اول و به طور کامل برایتان تعریف کنم.»
- خواهش می کنم، مادموازل!
- من یتیم هستم. پدرم، یکی از دو پسر خرده مالکی کشاورز در دوون شایر بود.
مزرعه ما زمینی حاصل خیز نبود و برادر بزرگتر پدرم، اندرو به استرالیا مهاجرت کرد و کارش در آنجا رونق خوبی گرفت و از طریق زمین بازی و کسب موفقیت در آن، مرد ثروتمندی شد. برادر کوچکتر، راجر ( پدر من )، رغبتی به زندگی دهقانی نداشت. او توانست تا حدی تحصیل کند و به عنوان کارمند در شرکتی کوچک استخدام شود. او با دختری ازدواج کرد که کمی از سطح طبقاتی خودش بالاتر بود، مادرم، دختر یک نقاش تنگدست بود. وقتی شش ساله بودم، پدرم فوت کرد . چهارده ساله که شدم، مادرم هم به پدرم پیوست. آن موقع، تنها قوم و خویش زنده ام، عمو اندرو بود که به تازگی از استرالیا برگشته و در روستای آبا و اجدادیش، جای کوچکی به اسم کرپ تری منر خریده بود. او نسبت به فرزند یتیم برادرش بی نهایت مهربان بود، مرا همراه خودش برد که با هم زندگی کنیم و از هر هیث، طوری با من رفتار می کرد که انگار دختر خودش هستم.
کرب تری منر، به رغم اسم پرطمطراقش، فقط یک خانه روستایی قدیمی است. زراعت در خون عمویم موج می زد و او به شدت به روشها و تجربه های مختلف و مدرن کشاورزی علاقه داشت. اگرچه نسبت به من مهربان بود، اما باورهای خاص عمیق و ریشه داری درباره چگونگی بار آوردن دخترها داشت. او که مردی کم سواد یا بی سواد بود، به رغم ذکاوت ذاتی فراوان، ارزش چندانی برای " دانش کتابی " قائل نبود. به خصوص با تحصیل کردن دخترها مخالف بود. به عقیده او، دخترها باید کارهایی عملی مثل خانه به درد می خورند و نباید کاری به کار درس و کتاب می داشتند. به رغم ناامیدی و پریشانی شدید من، او پیشنهاد کرد که مرا هم مطابق همین اصول تربیت کند. من بی رودربایستی در مقابلش ایستادم. می دانستم که مغز خوبی دارم و به هیچ عنوان استعداد انجام دادن وظایف یک زن خانه دار را ندارم. من و عمویم مشاجرات تند و متعددی در این باره می کردیم. گذشته از دلبستگی زیادی که به هم داشتیم، هر دو آدمهایی خودرأی بودیم.
بختم بلند بود که بورس گرفتم و تا حد زیادی موفق شدم و به سمت هدفم پیش بروم. بحران وقتی شروع شد که تصمیم گرفتم به گربن بروم. پول کمی از خودم داشتم که از مادرم به ارث رسیده بود و عزم را جزم کرده بودم که از موهبتهای خدادادی ام، نهایت استفاده را ببرم. سرانجام، مشاجره ای طولانی و تهیین کننده با عمویم کردم. او هم رک و راست همه چیز را برایم گفت. او قوم و خویش دیگری نداشت و می خواست که تنها وارثش من باشم. همان طور که گفتم، مرد بسیار ثروتمندی بود. اما اگر دست از این " افکار نوظهور " برنمی داشتم، دیگر نباید چشم داشتی به ارث و میراث او می داشتم. من از جاده ادب خارج نشدم، ولی کوتاه هم نیامدم. به او گفتم که تا ابد دلبسته او خواهم بود، ولی باید راه خودم را در زندگی دنبال کنم. با این حرف، از هم جدا شدیم. آخرین کلامش این بود : تو به مغزت خیلی می نازی، دخترم. من چیزی از درس و کتاب سرم نمی شود، ولی با این حال، هروقت که بخواهی برای رقابت حاضرم. خواهیم دید چه کسی پیش می برد!
این حرف، مربوط به نه سال قبل است. هر از گاهی، تعطیات آخر هفته را پیش او می گذراندم و روابطمان هم کاملاً دوستانه بود، گو این که هیچ تغییری در دیدگاه او به وجود نیامده بود. او هرگز درباره نام نویسی من در دانشگاه و گرفتن مدرک کارشناسی علوم، حرفی نزد. اما متوجه شدم که در سه سال گذشته ، وضع سلامتی اش مدام وخیمتر می شد و یک ماه پیش بود که فوت کرد.
حالا دیگر می رسیم به هدف اصلی از این ملاقات. عمویم وصیت نامه ای بسیار عجیب و غیرعادی از خودش باقی گذشته است. براساس مفاد آن، کرب تری منر و کلیه متعلقات آن، به مدت یک سال از هنگام مرگ او باید در تملک من باشد – " که
طی این مدت ، برادرزاده باهوش من باید بتواند جوهر خود را بروز دهد " – این عین کلمات وصیت نامه است. در پایان این یک سال – " اگر معلوم شد که من از او باهوشترم " – خانه و تمام ثروت هنگفت عمویم به مؤسسات خیریه متعدد منتقل خواهد شد.»
پوآرو گفت:«مادموازل! با توجه به این که شما تنها خویشاوند نسبی آقای مارش خستید، قبولش باید برایتان دشوار باشد.»
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
- من به این شکل به قضیه نگاه نمی کنم. عمو اندرو منصفانه هشدارش را داده بود و من هم آگاهانه راهم را انتخاب کردم. چون حاضر نبودم به خواسته هایش تن در دهم ، او کاملاً حق داشت که تمام پولش را برای هرکسی که خودش دوست داشت بگذارد.
- آیا وصیت نامه نزد وکیل ایشان به امانت گذاشته شده بود؟
- نه؛ آن را روی یک فرم چاپی وصیت نامه نوشته بود و زن و شوهری که در خانه عمویم زندگی می کردند به عنوان شاهد امضا کرده بودند.
- ممکن است بتوان این وصیت نامه را لغو کرد؟
- حتی برای چنین کاری سعی هم نخواهم کرد.
- پس شما هم آن را مظهر مبارزه طلبی عمویتان تلقی می کنید؟
- دقیقاً به همین شکل نگاهش می کنم.
پوآرو فکورانه گفت:«به طور قطع تفسیرش همین است. حتماً عمویتان جایی در این خانه اربابی کهنه ، مقداری پول به شکل اسکناس و یا احتمالاً وصیت نامه ای دیگر ، پنهان کرده و یک سال به شما فرصت داده تا با فراست و نبوغ خودتان آن را پیدا کنید.»
- دقیقاً ، موسیو پوآرو! به همین دلیل به این نکته اعتراف می کنم که فراست و نبوغ شما بیش از من است.
- شما خیلی لطف دارید. سلولهای خاکستری من در خدمت شمایند. خودتان هیچ جستجویی نکرده اید؟
- فقط یک جستجوی سرسری. ولی من بیش از اینها به قابلیتهای بی گفتگوی عمویم اعتقاد دارم که فکر کنم یافتن آن کار آسانی باشد.
- وصیت نامه یا رونوشتی از آن به همراه ندارید؟
دوشیزه مارش، سندی را از آن سوی میز به او داد. پوآرو آن را خواند و سری تکان داد و گفت:«سه سال پیش تنظیم شده، به تاریخ 25 مارس؛ ساعتش هم مشخص شده – 11 صبح – که خیلی چیزها را روشن می کند. به این ترتیب حوزه جستجو محدود می شود. به طور حتم باید به دنبال وصیت نامه دیگری بگردیم. وصیت نامه ای که حتی نبم ساعت بعد از این تنظیم شده باشد، این یکی را از درجه اعتبار ساقط می کند. خیلی خوب، مادموازل! این مسئله ای جذاب و هوشمندانه است که به من پیشنهاد کرده اید. حل کردنش برای من یک دنیا لذت دارد. با فرض این که عمویتان مردی با استعداد بوده، ممکن نیست سلولهای خاکستریش از لحاظ کیفیت، قادر به رقابت با سلولهای خاکستری هرکول پوآرو بوده باشد!»
( این خودستایی پوآرو واقعاً بی شرمانه بود! ) پوآرو ادامه داد : «خوشبختانه درحال حاضر هیچ پرونده ای در دست اقدام ندارم. من و هستینگز امشب به کرب تری منر خواهیم رفت. تصور می کنم زن و شوهری که در خدمت عمویتان بودند، هنوز هم همان جا باشند، بله؟»
- بله، اسمشان بیکر است.




***
بامداد فردا، شکار وصیت نامه را آغاز کردیم. شب قبل، دیر وقت به محل رسیده بودیم. آقا و خانم بیکر که تلگرامی از دوشیزه مارش دریافت کرده بودند، انتظارمان را می کشیدند. زوجی دوست داشتنی بودند. شوهر، مردی آفتاب سوخته با گونه ای سرخ رنگ بود؛ مانند سیبی پلاسیده و همسرش زنی بود با هیکلی پهن و بسیار درشت و آرامش واقعی اهالی دوون شایر.
خسته از سفر و اتومبیل سواری سیزده کیلومتری از ایستگاه تا خانه، بلافاصله پس از صرف شامی متشکل از جوجه برشته، پای سیب و کرم دوون شایر، به رختخواب رفتیم.
صبح، پس از صرف صبحانه ای عالی، در اتاقی کوچک و چوب کوبی شده که کتابخانه و اتاق نشیمن مرحوم مارش بود، نشستیم. یک میز تحریر کرکره دار که پر از کاغذهایی بود که مرتب و منظم خلاصه نویسی شده بود، در کنار دیواری قرار داشت. یک مبل بزرگ چرمی نیز در اتاق بود که آشکارا نشان می داد این اتاق، محل استراحت همیشگی صاحبش بوده. نیمکتی دراز با روکش چیت گلدار، سراسر دیوار رو به رو را گرفته بود و نشیمنهای کوتاه و گودپای پنجره نیز با همان چیت رنگ و رو رفته و از مد افتاده، روکش شده بود.
پوآرو درحالی که یکی از آن سیگارهای کوچک روسی اش را روشن می کرد گفت:«خیلی خوب، دوست من! باید نقشه مبارزه مان را تعیین کنیم. فعلاً یک ارزیابی کلی از خانه کرده ام. اما معتقدم سرنخ فقط از همین اتاق به دستمان خواهد رسید. باید اسناد داخل میز را با وسواس تمام مرور کنیم. البته توقع ندارم که آن وصیت نامه گم شده را میان آنها پیدا کنم؛ ولی احتمال دارد که تکه کاغذی به ظاهر معمولی ، سرنخ محل اختفا را در خود پنهان کرده باشد. اما اول باید کمی اطلاعات کسب کنیم. خواهش می کنم زنگ را بزن!»
همین کار را کردم. درحالی که منتظر آمدت خدمتکاران بودیم پوآرو در اتاق قدم می زد و پیرامونش را با نگاهی حاکی از رضایت و تأیید، می نگریست. او گفت:«این آقای مارش مردی صاحب سلیقه و روشمند بوده. ببین پاکتها را چطور خلاصه نویسی کرده؛ کلید هر کشو هم برچسبی از عاج دارد؛ کلید بوفه دیواری ظروف چینی هم همین طور؛ خود چینیها را هم که می بینی با چه دقتی چیده. دل آدم را شاد می کند. در اینجا هیچ نوع بی نظمی زننده ای توی ذوق آدم نمی زند ... »
اما همین که چشمش به کلید خود میز افتاد که پاکتی کثیف به آن چسبیده بود، ناگهان سخنش را نیمه تمام گذاشت، اخمی کرد و کلید را از درون قفل بیرون کشید. روی آن با خطی بسیار بد و درست برخلاف خط شیوا و مرتب سایر کلیدها نوشته شده بود : کلید میز تحریر کرکره دار.
پوآرو با اخم گفت:«یک نوشته بیگانه. سوگند می خورم که دیگر با شخصیت آقای مارش طرف نیستیم. ولی چه کس دیگری در اینجا بوده؟ فقط دوشیزه مارش و او هم اگر اشتباه نکرده باشم بانویی جوان و صاحب سیقه و منظم است.»
در این هنگام بیکر وارد شد و پوآرو به او گفت:«ممکن است همسرتان را هم بیاورید و به چند سوال کوچک من پاسخ بدهید؟»
بیکر رفت و چند لحظه بعد با همسرش برگشت. خانم بیکر دستهایش را روی پیشبندش پاک می کرد و خنده از تمام چهره اش می بارید.
پوآرو با چند جمله ساده و روشن، هدفش را از این مأموریت بیان کرد. هردو نفر بی درنگ با او همدردی کردند.
زن گفت:«ما ها هیچ دوست نداریم دوشیزه ویولت، اموالشان رو از دست بدن. این خیلی ظالمانه اس که همه اش تو جیب بیمارستانها بره.»
پوآرو به پرسش ادامه داد. خانم و آقای بیکر خوب به خاطر داشتند که زیر وصیت نامه را به عنوان شاهد امضا کرده اند. بیکر را قبلاً فرستاده بودند که از نزدیکترین شهر، دو فرم وصیت نامه بگیرد.
پوآرو به تندی پرسید:«دو فرم؟»
- بله، قربان! به گمانم برای احتیاط که اگر یکی خراب یا خط خورده شد، از دیگری استفاده کند. یقین هم دارم که وصیت نامه را نوشتند. خودمان زیر یکی را امضا کردیم ...
- چند ساعتی از روز بود؟
بیکر سرش را خاراند، ولی همسرش تیزتر از او بود و گفت:«خب من شک ندارم، چون ساعت یازده تازه شیر را گذاشته بودم برای کاکائو گرم بشه. یادت نیس؟ وقتی برگشتیم به آشپزخونه، همه اش سر رفته بود و ریخته بود رو اجاق.»
- بعد چه شد؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
- لابد یک ساعت بعد بودش، بازم مجبور شدیم بریم تو اتاق . ارباب پیر گفتن : اشتباه کردم، مجبور شدم قبلی را پاره کنم. زحمت بکشید و دوباره امضا کنید. ما هم کردیم. بعدش هم ارباب به هر کدوم ما پولی قلنبه داد. خودشون گفتن : در وصیت نامه ام چیزی برایتان نگذشته ام، ولی تا وقتی زنده ام، سالی همین قدر به شما می دهم که بعد از مرگم اینجا را همین طور مثل دسته گل نگه دارید؛ همین کارو هم کرد.»
پوآرو غرق اندیشه شد و پرسید:«بعد از آن که دوباره امضا کردید، آقای مارش چه کار کرد؟ می دانید؟»
- رفت به دهکده که حسابهایش را با کسبه تسویه کند.
از این راه چیزی نصیب پوآرو نشد، در نتیجه روش دیگری را پیش گرفت. او کلید میز تحریر را جلو برد.
- این دست خط ارباب شماست؟
شاید من پیش خود خیال کردم، ولی تصور می کنم آقای بیکر پیش از پاسخ، چند لحظه ای درنگ کرد، آن گاه گفت:«بله قربان !»
پیش خودم فکر کردم : دروغ می گوید. ولی برای چه؟
- اربابتان خانه را اجاره نداده بود؟ طی این سه سال آخر هیچ غریبه ای اینجا نیامده بود؟
- نه، قربان !
- هیچ مهمانی نمی آمد؟
- فقط دوشیزه ویولت.
- هیچ غریبه ای وارد این اتاق نشده؟
- نه، قربان.
همسرش یادآوری کرد:«جیم! کارگرها یادت رفت.»
پوآرو به سمت او چرخید:«کارگرها؟ کدام کارگرها؟»
زن توضیح داد که حدود دو سال و نیم پیش، کارگرانی برای انجام تعمیرات، به خانه آمده بودند. درباره ماهیت تعمیرات، چیزی از حرفهایشان فهمیده نمی شد. چنین می نمود که به اعتقاد او، همه این تعمیرات ققط یک هوا و هوس از طرف ارباب بوده و هیچ لزومی نداشته است. کارگران مدتی هم در کتابخانه بوده اند؛ اما درباره این که چه می کرده اند چیزی نمی دانست، زیرا اربابش اجازه نداده بود و درحین کار، هیچ کدام از آنها وارد آنجا شوند. متأسفانه اسم پیمانکار را به یاد نمی آوردند، غیر از آن که می دانستند یکی از پیمانکارهای پلیموت بوده است.
درحالی که خانم و آقای بیکر بیرون می رفتند، پوآرو دستها را به هم مالید و گفت:«پیشرفت کردیم، هستینگز! معلوم است که او وصیت نامه دومی را تنظیم کرده و بعد، چند نفر کارگر از پلیموت آورده تا مخفیگاه مناسبی برای آن تعبیه کنند. به جای اتلاف وقت برای پا کوبیدن بر روی کف اتاق و تقه زدن به دیوارها ، میرویم به پلیموت.»
با کمی دردسر، اطلاعات مورد نیاز را به دست آوردیم. بعد از سرزدن به یکی – دوجا، پیمانکار طرف قرار داد آقای مارش را پیدا کردیم.
کارکنان آنها سالیان سال بود که در استخدامشان بودند و پیدا کردن دو نفری که تحت امر آقای مارش کار کرده بودند، کار آسانی بود. آنها کار را خیلی خوب به یاد داشتند. در بین کارهای ریز و درشت زیادی که انجام داده بودند، یکی از آجرهای بخاری دیواری قدیمی را هم برداشته، پشت آن حفره ای ساخته بودند و بعد هم آجر را چنان جا داده بودند که ممکن نبود درزش دیده شود. با فشار دادن ته آجر دیگر، آن قسمت کاملاً بالا می آمد. کار بسیار پیچیده ای بوده و پیرمرد محترم خیلی درباره اش وسواس به خرج داده بود. کسی که این اطلاعات را در اختیار ما گذاشت، مردی بود به نام کوگان که درشت اندام و زشت رو بود و سبیلی جوگندمی داشت. اما به نظر می رسیدآدم باهوشی باشد.
با روحیه ای مضاعف به کرب تری منر برگشتیم و با قفل کردن در اتاق مطالعه، شروع کردیم به استفاده از اطلاعات تازه مان، دیدن هر نوع نشانه ای بر روی آجرها ناممکن بود، اما وقتی آن طور که آموخته بودیم آجرها را فشردیم، بلافاصله حفره ای عمیق در برابرمان پدیدار شد.
پوآرو با اشتیاق دستش را به داخل حفره برد. اما حالت چهره او به ناگاه از اوج غرور و سرافرازی به حضیض بهت و آشفتگی تغییر شکل یافت. تمام چیزی که در دست داشت، گوشه ای پاره شده از کاغذی کهنه بود. به جز آن، چیز دیگری در حفره وجود نداشت.
پوآرو با خشم فریاد زد:«خدای من! یک نفر روی دستمان بلند شده.»
با کنجکاوی پاره کاغذ را وارسی کردیم. پیدا بود که این پاره ای است از آنچه که در پی اش بودیم. بخشی از امضای بیکر روی روی آن دیده می شد، اما نشانه ای از مفاد وصیت نامه در آن نبود.
پوآرو سرپا نشست. اگر اینطور شکست نخورده بودیم ، قیافه پوآرو خنده دار به نظر می رسید.
او غرید:«هیچ نمی فهمم؟ چه کسی آن را از بین برده؟ و هدفشان چه بوده؟»
من گفتم:«آقا و خانم بیکر؟»
- برای چه؟ هیچ کدام از وصیت نامه های سودی برایشان نداشته و احتمال بیشتر آن است که آنها، طرف دوشیزه مارش را بگیرند تا این که بخواهند این خانه به تملک یک بیمارستان درآید. چطور ممکن است تا این که بخواهند این خانه به تملک یک بیمارستان درآید. چطور ممکن است از بین بردن این وصیت نامه به نفع کسی باشد؟ به نفع بیمارستانها ... بله، ولی به مؤسسات که نمی شود ظنین شد.
من گفتم:«شاید نظر پیرمرد عوض شده و خودش آن را پاره کرده.»
پوآرو بلند شد و با همان دقت همیشگی سر زانوانش را تکاند و گفت:«ممکن است. این هم یکی دیگر از مشاهدات عاقلانه تو بود، هستینگز! خب، اینجا دیگر کاری از دستمان ساخته نیست. هرچه از دست افراد فانی ساخته بود، کردیم. ما با موفقیت از میدان مبارزه هوش با مرحوم اندرو مارش بیرون می رویم، ولی باکمال تأسف برادرزاده اش از این پیروزی طرفی نمی بندد.»
با رفتن بی درنگ به ایستگاه قطار، توانستیم به قطار لندن برسیم، گو این که قطار سریع السیر اصلی نبود. پوآرو غمگین و ناراضی بود. من هم خسته بودم و درگوشه ای چرت می زدم. ناگهان ، درحالی که قطار از ایستگاه تاونتن راه می افتاد ، پوآرو فریاد گوشخراشی کشید و گفت:«زود باش هستینگز! بلند شو و بپر! به تو گفتم، بپر!»
پیش از آن که بفهمم چه خبر شده، دیدم که با سر عریان و بدون جامه دان هایمان ، روی سکوو ایستاده ایم و قطار هم درحال گم شدن در دل شب بود. کفرم درآمده بود، ولی پوآرو اهمیتی نمی داد.
او با هیجان گفت:«عجب کودنی بودم من! یک کودن سه پشته! دیگر هیچ وقت به سلولهای کوچک خاکستریم نمی نازم!»
من با ترشرویی گفتم:«این که به خودی خود، کار خوبی است. ولی بگو ببینم قضیه چیست؟»
پوآرو مطابق معمول زمانهایی که فقط افکار خودش را پی می گرفت، اعتنایی به من نکرد و با خود گفت:«حسابهای کسبه، من هیچ آنها را به حساب نیاوردم! بله، ولی در کجا؟ کجا؟ اصلاً مهم نیست، غیرممکن است که اشتباه کنم. باید فوراً برگردیم.»
گفتنش ساده تر از عمل کردن بود. توانستیم سوار قطاری کند رو به سمت اگزتر شویم و پوآرو از آنجا به بعد ، یک خودرو کرایه کرد.ساعات اولیه بامداد بود که به کرب تری منر رسیدیم. آقای و خانم بیکر را که با زحمت توانستیم بیدار کنیم، شخصاً از حیرت و سرگردانی نجات دادم. پوآرو هم بی آن که به کسی اعتنا کند یکراست به سراغ اتاق مطالعه رفت و پس از مدتی کوتاه، در عین فروتنی گفت:«من یک کودن سه پشته نبودم، دوست من! بلکه یک کودن سی و شش طبقه بودم. حالا ، تماشا کن!»
او به سمت میز تحریر رفت، کلید را بیرون کشید و پاکت را از آن جدا کرد. من با حماقت به او خیره شدم. آحر چطور امید داشت که یک وصیت نامه رسمی بزرگ را در پاکتی به آن ریزی پیدا کند؟ او با دقت فراوان پاکت را گشود و آن را از هم باز کرد. سپس آتش را روشن کرد و سطح سفید داخل پاکت را روی شعله گرفت. در عرض چند لحظه حروفی بی رنگ پدیدار شد.
پوآرو با لحنی پیروزمندانه فریاد زد:«نگاه کن، دوست من!»
نگاه کردم، فقط در دو سه سطر بی رنگ و رو نوشته شده بود که او همه چیز را برای برادرزاده اش، ویولت مارش، به ارث گذاشته است. تاریخش 25 مارس، 12:30 بعدازظهر بود و شاهدان آن آلبرت پایک، شیرینی پز و همسرش، جسی پایک بودند.
من با هیجان گفتم:«ولی آیا این وصیت نامه رسمی است؟»
- تا جایی که من می دانم، هیچ قانونی علیه نوشتن وصیت نامه با مرکب نامرئی و سری وجود ندارد. مقصود وصیت کننده روشن است و وارث تنها خویشاوندان زنده اوست. اما چقدر باهوش بوده! او قدم به قدم حرکات مفتش را پیش بینی کرده بود، یعنی همان راهی را که من کودن بینوا طی کردم. او دو فرم چاپی وصیت نامه را تنظیم کرده و خدمتکارها را واداشته که هر دو را امضا کنند. بعد، با وصیت نامه اصلی که پشت پاکتی کثیف نوشته بود و یک خودنویس حاوی جوهر مخصوص ، به دهکده رفته؛ شیرینی پز و همسرش را به بهانه ای وادار کرده که جلوی اسمشان را امضا کنند . بعد پاکت را به کلید میز تحریرش بسته و از ته دل خندیده. برادرزاده اش با پی بردن به کنه این فریب کوچ،. صحت انتخاب روش زندگی و تحصیلات عالیه خود را موجه جلوه داد و در نتیجه کاملاً مستحق این پول است.
من آهسته گفتم:«ولی برادرزاده اش به کنه این فریب پی نبرد، مگر نه؟ به نظرم خیلی بی انصافی کردی. درواقع پیرمرد برنده شد.»
- به هیچ وجه هستینگز! این فکر توست که خطا کرده. دوشیزه مارش با سپردن عنان امور به دست من، زیرکی خود و ارزش تحصیلات عالی بانوان را با یک حرکت اثبات کرد. همیشه کار را به کاردان بسپار. او به حق شایستگی خود را برای تصاحب ارثیه ثابت کرده است.
با خودم گفتم:«نمی دانم، هیچ نمی دانم که اگر اندرو مارش بیچاره زنده بود، چه فکری می کرد

پایان
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 4 از 4:  « پیشین  1  2  3  4 
خاطرات و داستان های ادبی

Detective Poirot | کاراگاه پوآرو ( داستانهای کوتاه )


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA