ارسالها: 2557
#101
Posted: 14 Nov 2012 17:24
- حقیقت رو بهت گفتم. برام مهم نیست دلخور بشی یا نه. باید یکی بهت این چیزا رو بگه.من دوستتم پس این اجازه رو به خودم میدم که باهات رک باشم. حتی اگه بری و پشت سرتم نگاه نکنی. نادیا برو خوب فکرکن. زندگی بازی نیست. عشق اولش چشم رو کور میکنه اما بعد از چند وقت که بینا شدی دیگه فقط دلت تصمیم نمی گیره و اونوقته که زندگی زهر میشه و تهش جدایی. امروز پیمان با یه اشکت تب میکنه و زود حرفات یادش میره اما فردا که رفتی تو زندگی این خبرا نیست. فردا فکر چرخوندن یه زندگیه. فکر هزار جور از خودت مایه گذاشتن و با بالا پایین زندگی کنار اومدنه. فردا پیمان شب خسته و کوفته که میرسه خونه با یه دریا فکر وبدبختی و خستگی کار، دیگه جایی برا این بد مستی ها نیست. فردا وقتی سرت از درد داشت میترکید نمیتونی بگی میخوام پامو درازکنم و به عالم و آدم گیر بدم و کسی صدا نفسش بالا رفت بگی لال شو که من سرم درد میکنه.
- چرا فکر میکنی من همچین آدمی هستم؟
- من فکری نمیکنم. من چیزی که میبینم رو میگم. تو وقتی عصبانی هستی، وقتی خسته ای چشمات رو میبندی و دهنت رو باز میکنی. بعد انتظار داری همه وقتی دوباره خوش شدی قبل رو فراموشکنن. اما زندگی مامان بابات و برادرت نیستن که نازت رو بکشن و بعدم فراموش کنن چی گذشته و چی گفتی. پس یاد بگیر حرمت شکن نباشی حتی تو بدترین شرایط.
- باورت میشه هیچی از حرفات نفهمیدم؟
- آره. ولی مهم نیست. یه موقعی میفهمی.
- حالا باید چیکار کنم که پیمان مثل قبل بشه؟
- یه اتفاق فقط میتونه همه چیز رو به قبل بر گردونه. اتفاقی که تا پیش نیاد هیشکی نمیدونه چیه. حتی خودت. من که جای خود دارم. بهش فکر نکن. ایشالا درست میشه.
--------------------------------------------------------------------------------
دلش پر بود. از پیمان از خودش از زندگی. از همه چیز. قلبش بهشفرمان میداد بره در دفتر پیمان و کلید خونه اش رو بکوبه رو میز و بعد با لبخند از مقابل چشماش بیادبیرون و دلش خنک بشه. اما مغزش بهش فرمان فکر کردن میداد. صداش تو گوشش میپیچید که میگفت فکر میکنی مثلا چه اتفاقی می افته اگه بری کلید رو جلوش پرت کنی؟ مثلا میدوه دنبالت که غلط کردم یا تو رو قران نرو. میخوای بچه بودنه خودت رو با تمام قدرت بهش نشون بدی؟ میخوای خوب براش جا بندازی که از فهم و شعور بیش از این حالیت نیست؟ ببینم اگه یکی عین این کار رو با تو میکرد جواب تو چی بود؟ فرضکن پیمان بود اون آدم. چیکار میکردی؟
سرش رو محکم تکون میده و زیر لب زمزمه میکنه اه ولم کن. این مغز مگه چه گناهی کرده که هی توش رو داری پر میکنی؟
دست بابک آروم روی شونه اش قرار میگیره و با لبخند ادامه میده:
- نادیا؟؟؟ خوبی؟؟؟ چرا با خودت حرف میزنی دختر؟ بسه دیگه. تمام مدت ناهارم که تو فکر بودی. برو خونه یه دوش بگیر بعد سرت رو بذار و یه چند ساعتبه هیچی فکر نکن و فقط بخواب. بهت قول میدم وقتی پا شدی وضعت خیلی بهتر از این بشه. انقدرم خودت رو اذیت نکن.
....
- آقای مهندس خانم سلیمانی از طرف شرکت Blackmer اومدن.
آریانا نگاهش رو به منشی میدوزه وبعد :
- راهنماییشون کنید.
ثانیه ای بعد تقه آرومی به در میخوره و در باز و زنی بلند قامتمقابلش می ایسته.
نگاهش برای ثانیه ای روی زن ثابت میمونه. زنی بلند قد و لاغر اندام. چشمانی به رنگ سبز تیره وموهایی طلایی رنگ با صورتی بدون هیچگونه آرایش و اخمی عمیق روی اون.
با صدای زن از نگاه کردن دست میکشه و روی صندلی نیم خیز و دستش رو به طرف زن دراز میکنه.
زن به آرومی سلام میکنه و همزمان دستش به طرف مرد دراز و تنها ثانیه ای دست مرد رو میگیره و بعد رها و با اشاره دستمرد روی مبل میشینه.
- امیدوارم خستگی سفر از تنتون در اومده باشه خانوم.
- ممنون.
بارها صدای این زن رو شنیده بود از پشت تلفن و حالا مقابلش بود. وقار و متانت زن چیزی نبود که ازش ساده بگذره. زن دوباره از روی صندلی بلند و پالتوی مشکیش رو در میاره و کنارش قرار میده و رو به آریانا شروع به صحبت میکنه.
- آقای راد متاسفانه مشکلی که توی قرارداد آخر داشتیم هنوز هم حل نشده و این یه مقدار شرکت ما رو دچار مشکل کرده. قرار داد بسته شده از طرف شرکت شما از نظر حقوقی ایراد داشته و یکسری نقاط رو مد نظر قرار نداده و این در حال حاضر برای ما در زمینه بیمه تجهیزات مشکل بوجود آورده. از اونجایی که فامیل خودتون رو زیر قراردادهای حقوقیتون به عنوان وکیل شرکت دیدم تصمیم گرفتم قبل از هر اقدامی یه جلسه با خودتون داشته باشیم تا یه نگاهی روی مقاد قرار داد بندازیم وشاید بتونیم مشکل رو حل کنیم.
لبخند گرمی روی صورتش میشینه که تضاد عجیبی با صورت جدی و اخم آلود زن داره. با این حال تعییری روی حالت صورتش نمیده ودر پاسخ زن:
- خانومه سلیمانی واقعا متاسفم ولی دکتر راد پسر عموی من وکیل شرکت هستن. این فقط یه تشابه فامیلی بوده. متاسفانه من در این زمینه اطلاعات دقیقی ندارم و بالطبع نمیتونم کمک مفیدی باشم اینه که فکر میکنم بهتر باشه یه جلسه با وکلای شرکت بگذارم و با حضور خودشون مفاد روبررسی کنیم. موافقید؟
زن بدون کوچکترین تغییری در حالت صورتش با لحنی جدی ادامهمیده:
- متاسفم از اشتباهم. کاملا باهاتون موافقم. فقط اگر امکان داشته باشه قرارتون نهایتا تا روز جمعه باشه. چون من مدت اقامتم در ایران فقط ده روزه.
بعد کارتی از کیفش بیرون و با خودکار چیزی روش مینویسه و به طرف مرد دراز میکنه:
- من تو این هتل هستم. اینم شماره اتاقم هست. اگر نبودم هم پیغام بگذارید بهم اطلاع میدن.
در باز و آبدارچی با دو فنجون قهوه و ظرفی شیرینی وارد میشه و یکی رو مقابل زن و دیگری رو مقابل آریانا میگذاره و تشکر آروم زن و آریانا بدرقه مسیر برگشتش میشه و ثانیه ای بعد در بسته و دوباره سکوت بر قرار میشه.
تو ذهنش حدس میزنه زن از طرف مادری فرانسوی باشه. چون رنگ سفید چهره و چشمای رنگی و موهای روشنش و از سوی دیگه تعصب فرانسوی ها حتی در انتخاب کارمند این باور رو بهش میده که قطعا زن باید رگه ای فرانسوی داشته باشه.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#102
Posted: 14 Nov 2012 17:26
زن فنجان قهوه رو بالا نبرده صدای موبایل توی اتاق می پیچه وثانیه ای بعد زن در مقابل نگاه متعجب آریانا دست در کیف و ثانیهای بعد مشغول حرف زدن با کسی میشه.
لحظه ای عصبی و حرصی به زن نگاه میکنه و بعد به کارت هتل مقابلش روی میز. پس تلفن داشته و بهش تلفن هتل رو داده. تو همین گیر و دار و عصبانیت نگاهش دوباره به صورت زن می افته و لبخند جذاب روی صورتش.
دوباره زیر لب زمزمه میکنه پس خندیدن هم بلده فقط برا ما اخماش تو همه. بعد به حرف خودش میخنده و دوباره نگاهش رو به زن میدوزه. صدای زن ناگهانی انقدر گرم به گوشش میاد که تمام حواسش رو به خودش معطوف میکنه.
- non peyman
- ne pleure pas cheri
- je viendrai à bientôt
- Au revoir mon fils
تقریبا که چه عرض کنم، تحقیقا هیچی از حرفای زن نمی فهمه جزبوسه آرومی که توی گوشی برای فرد پشت خط میفرسته . بعد ثانیه ای نگاه زن روی گوشی ثابت و بعد دوباره صورتش حالت جدی به خودش میگیره و خنده کمکم محو میشه.
- متاسفم جناب راد.
- خواهش میکنم خانوم. راحت باشید.
زن اینبار با عجله قهوه رو مینوشه وثانیه ای بعد از روی مبل بلند و مقابل آریانا می ایسته:
- اگر اجازه بدید من رفع زحمت میکنم. منتظر قرارتون هستم. خدانگهدار.
دستش رو به طرف مرد دراز و ثانیه ای بعد در مقابل نگاه آریانا عقب گرد و از اتاق بیرون میره.
--------------------------------------------------------------------------------
تک زنگی میزنه و بعد آروم کلید رو توی قفل میچرخونه. با باز شدن در چیزی روش سنگینی میکنهو نمیذاره راحت نفس بکشه. آپارتمان تو سکوت و تاریکی مطلقه. نمیخواد باور کنه که اونهمه شور و زندگی و سر و صدا به یکباره به نیستی مطلق بدل شده. چراغ رو با دست روشن و با کفش سریع به سمت اتاق نادیا میره. همزمان چشم میگردونه و با نگاه تک تک وسایل نادیا رو که هنوز روی مبل هال و میز ناهار خوری و دمپایی های دمه دستشویی و.... به جا مونده از نظر میگذرونه.در نیمه باز و اتاق در سکوت کامله. آروم ضربه ای به در میزنه و همزمان صدا میزنه:
- نادیا؟؟؟؟ نادیا خانوم؟؟؟؟ خوابی؟؟؟؟
سکوت تنها پاسخی که میگیره. آروم وارد اتاق میشه و چراغ رو روشن میکنه. همه چیز سر جاشه. کتاب، دفتر، لباس، کفش.... بجز صاحبش.لبخند آرومی میزنه و تخت نا مرتبرو جمع میکنه و از اتاق بیرون میرهو تو ذهنش حدس میزنه بعد از ده روز درس خوندن قطعا با دوستاش رفته تا به قول خودش خوش بگذرونه.
....
با صدای زنگ از خواب میپره و ثانیه ای طول میکشه تا به زمان حال بر گرده. بعد از روی مبل بلند و به سمت آیفون میره. تصویر آریانا رو میبینه و در رو باز میکنه.
ثانیه ای بعد آریانا با لبی پر خندهوارد خونه میشه.
نگاه پیمان روی ساعتش زوم میشه و بعد آروم زمزمه میکنه:
- نادیا هنوز نیومده خونه.
- مگه میشه؟ دیگه دیرتر از 11 نمی یاد خونه معمولا. اگرم بخواد دیرتر بیاد یه خبری چیزی میده. شاید خوابه.
- نه. من خیلی وقته اومدم خونه. رسیدم رفتم اتاقش نبود. ولی وسایلشهست.
دستش به طرف موبایلش میره و ثانیه ای بعد صدای بوق تلفن بلند میشه.
- سلام آریانا.... کجایی پس؟
- ببخشید؟؟؟؟؟؟؟ شما کجایی؟؟؟؟
- من؟؟؟؟؟ خوب معلومه. خونه. کجا باید باشم.
- آخه منم الان خونه ام. پیمانم خونه ست ولی تو رو نمی بینیم هیچکدوم.
روی صورتش خنده تلخی میشینه و همزمان آه پر حسرتش رو فرو میخوره و آروم دوباره به زبون میاد:
- من خونه خودمونم. امتحانام امروز آخریش بود. اینه که دیگه اومدم خونه خودمون.؟
- اونوقت ببخشیدا وسایلت که اینجاست.
- ببخشید انقدر خسته بودم که دیگه نای اومدن و وسایل جمع کردن نداشتم. میشه تو زحمتشون رو بکشی؟
آریانا نگاهی به پیمان در هم رفتهمیکنه و فاصله اش رو با چند قدماز پیمان بیشتر و آروم توی تلفن زمزمه میکنه:
- اونوقت نباید از این بدبخت یه تشکری، خداحافظی ای چیزی میکردی؟ بدبخت نگرانت شده بود. چشش به این در خشک شد که.
- خودش میدونست نمی یام. آریانا زود بیا. مامان اینا نیستن من می ترسم تنهایی.
- قربون خواهر ترسوی لجباز خودمبرم. بدو بدو اومدم.
- دوست دارم آریانا.
- منم دوست دارم فسقلی.
....
- میگم مهمون نمی خواین؟
- ببینم آفتاب از کدوم طرف در اومده شما اینوری آفتابی شدین آقا مانی؟
- به من گفته بودن این نادیا خانوم تارک دنیا شده ولی من که چیزی نمی بینم. راست میگن؟
- شایعه ست آقا. شنونده باید عاقلباشه.
- میگم.... منم گفتم شایعه ست. چطوری شیطون؟ داری سفید میشی ها. نمی خوای یه فکری کنی؟ بعد میشی نادیا شیر برنج ها.
- هه هه هه.... رو آب بخندی بچه پر رو.
- راستی نادیا ازت نا امید شدم حسابی.
- چطور؟
- نمره هاتون رو زدن. دیدی خودت؟
- دو تا شو دیدم دیگه پشیمون شدم. میبینم حرص میخورم.
- آره به جان تو. قبلنا استعدادت تو تقلب نوشتن خیلی خوب بود. دیگه کمتر از 16 نداشتی. این نمره ها چیه همه 10 12.... آبرومونو بردی بابا. لا اقل برو اون فامیلترو عوض کن.
- مانی تمومش کن. نمیخوام راجبش حرف بزنم.
کم کم به عمق حرفای آریانا پی میبره. این نادیا همون نادیای همیشگی نیست. انگار همه چیز یه شبه عوض شده. دیگه اون شور و شیطنت از نگاهش رفته.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#103
Posted: 14 Nov 2012 17:27
- نادیا؟
- ها؟
- زود حاضر شو شب خونه ما مهمونین.
- به چه مناسبت؟
- نادیا یعنی واقعا نمیدونی؟
- چی رو؟
- تولد عمو ست دیگه.
- ها؟؟؟؟ منظورت بابای منه؟
- مگه من چند تا عمو دارم. خوب آره دیگه.
- پس چرا الان به من میگی؟
- روتو برم بابا. آریانای بدبخت دوروزه داره میدوه دنبال کارای تولد بابات اونوقت تو میگی خبر نداشتی؟
- خیله خوب بابا. حالا عوض چونه زدن پاشو بریم یه کادو بخرم. اه. اصلا من نمی فهمم تولده بابای منه اونوقت خونه شما مهمونیه؟
- بسه نادیا. چرا الکی دنبال بحثو جنجالی؟ برانکه مامان بابات سفر بودن. بعدم که رسیدن گرفتار. خونه شما میگرفتیم کی میخواست کاراشو بکنه؟
- مگه خودم مرده بودم؟
- نادیا آریانا دید تو از بعد از امتحانات حوصله نداری گفت دیگهبرات کار درست نکنه. حالا چه فرقی میکنه. خونه ما و شما نداره. پاشو دیگه. پاشو حاضر شو که زودتر بریم. قراره بابات رو سورپرایز کنیم.
- هه. لابد ساعت 11 شب.
- نه مامان با زن عمو حرف زده گفته شام خونه ما مهمونن.
- یادش بود تولده شوهرشه؟ یا برا اونم وقت نداشت؟
- نادیا بس کن. به من چه به تو چه. خودشون میدونن.
- من حاضرم بریم.
- ها؟؟؟ شوخیت گرفته؟ با این ریخت و قیافه؟ میگم مهمونیه. پاشو برو یه دوش بگیر یه لباسمهمونی بپوش. یه دستی به سرو روت بکش.
- خیلی ببخشید هیچکس دیگه ای نبود که شما تشریف آوردی منو خبر کنی؟ تازه تلفن مگه نداشتین که پاشدی اومدی اینجا؟
- نادیا نمیدونم چته ولی آریانا بدبخت گرفتار بود تو شرکت. من کارم سریعتر تموم شد گفتم سر راه بیام بهت بگم و برت دارم.
- خودم ماشین دارم. میتونی بری. خودم آماده شدم میام.
- باشه. ولی یه چیز رو یادت نگه دار. وقتی از چیزی ناراحتی یا دلخوری سعی کن تو دلت نگه داری نه که هر کی از راه رسید پاچه شو بگیری و کاری کنی عالم و آدم خبر دار شن که یه چیزیت هست.
- برام اهمیتی نداره. موعظه هاتو برا خودت نگه دار مانی.
- پس واقعا یه چیزیت هست.
- فرض کن اینطوره.
- خوب نمیخوای بگی چته؟ همه نگرانتن.
- هه. همه؟؟؟؟ منظورت کدوم همه ست؟ مامانم؟؟؟؟؟؟ یا شایدم بابام؟؟؟؟ یا نه پیم....
ناگهان حرفش رو میخوره و نفسش رو بلند میده بیرون و با خودش زمزمه میکنه لال شی نادیا کم مونده بود خودتو لو بدی ها.
مانی گیج ثانیه ای به نادیا خیره میشه و بعد آروم زیر لب زمزمه میکنه:
- نه نادیا یکی مهمتر از همه این آدما نگرانته. آریانا. کسی که یه عمر تو غم و خوشیت شریکت بود. کسی که همیشه باهاش یه رنگ بودی و محرم اسرارت بود اماحالا برات غریبه شده.
منم نگرانتم نادیا. باورم نمیشه اینی که جلوم دارم میبینم همون نادیای شیطونه خودمون باشه که ازدیوار راست بالا میرفت و بی خیالدنیا بود.
اما یکی هست که از همه ما نگران تره و نمیتونه صداشم در بیاره. یکی که براش روز و شب نذاشتی. یکی که تو چشماش میشه غم نداشتنت رو ساده دید.
- کی مثلا؟؟؟؟؟ نکنه یه عاشق سینه چاک تازگی ها پیدا کردم و خودم خبر ندارم؟
- زبونت تلخ شده نادیا. این نادیا اون نادیای مهربون و دوست داشتنی ما نیست. اگه میخوای تلخی نبینی، تلخ نباش. من باید برم. زود کارت رو بکن و بیا. هدیه هملازم نیست بخری. آریانا برات خریده.
- چرا خودش بهم نگفت؟
- شاید چون نخواستی این چند وقت حتی صدای اونم بشنوی. شاید ندیدیش. شاید انقدر تو خودت غرق شده بودی که یادت رفته بود دنیا فقط دنیای کوچیک تو ذهن تو و دور و بر تو نیست.
من رفتم.
ادامه دارد ...
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#104
Posted: 15 Nov 2012 08:41
قسمت نهم
صدای بسته شدن در رو میشنوه و باز تو فکر میره. تازه به واقعیت پنهونه پشت حرفای مانی پی میبره. به اینکه سه هفته از امتحاناش گذشته اما تمام مدت کارش یه گوشه نشستن و غصه خوردن بوده. سه هفته راه رفته و رودر و دیوار پیمان رو دیده و تو گوشش صداش رو شنیده. سه هفته که هیشکی رو چشمش ندیده. فقط بغ کرده.
به طرف اتاقش میره و روبروی آینه می ایسته و به خودش نگاه میکنه. کم کم رنگ برنزه روی صورتش در حال کمرنگ شدنه. چیزی که تا به اون روز سابقه نداشت. تازه یادش می افته که سه هفته ست که خودشم تو آینه ندیده تا بفهمه به چه قیافه ای در اومده. با حرص به خودش نگاه میکنه و زیر لب با خودش حرف میزنه:
نادیا بسه دیگه. حالمو داری به هممیزنی. تو که جنبه نداشتی غلط کردی عاشق شدی برا من. بشین سر جات زندگیتو کن دیگه. سه هفته ست نشستی ماتم گرفتی که چیه حالا یه حرفی به آقا زدی وآقا هم برات قیافه گرفته و بهت درس ادب داده؟ خر کی باشه که زندگیت رو برا خاطرش کردی ماتم. به خدا تو دیوونه ای. یه بار بهت گفتم این پسره به درد تو نمیخوره گوش نکردی. حالا بیااینم نتیجه اش. تا برات ناز میکنه پس می افتی. جمع کن خودتو بابا. همچین ماتم گرفتی انگار دنیا به آخر رسیده. مگه چند سالته که از الان بخوای بشینی ماتم این شر و ور ها رو بگیری. ملت شوهرشون میره زن دوم میگیره اینجور ماتم نمی گیرن کهتو واس خاطر یه ادای پسره که نهشوهرته نه حتی دوست پسرت بهاین روز افتادی. برو بابا دلت خوشه. نوبرشو آوردی ها.
دستش رو به عادت همیشه که بعد از بحثی طولانی با خودش به نتیجه اینکه خیلی خره می رسید بهطرف آینه میبره و باز میکنه و رویصورتش توی آینه میکشه و بعد خنده سبکبالی میزنه و از روی صندلی بلند و به طرف حمام میره.
با یه فکره باز و سر حال مشغولپوشیدن لباس میشه. یه پیراهن پشت گردنی به رنگ سفید با برگای سبز رنگ درشت تو قسمت پایین پیراهن به تن میکنه. گره پشت گردن پیراهنرو میبنده و بعد کفش پاشنه بلندسفیدی به پا میکنه و موهای فرش رو سریع صاف میکنه و آرایشملایم طلای رنگی میکنه. نگاهش به صورتش می افته و با حرص کمی کرم پودر تیره روی صورتش اضافه میکنه تا این ته سفیدی که کم کم دوباره داشت بهش بر میگشت رو از بین ببره. بعد دستش به سمت رژ گلبهی رنگش میره و با لذت چنددور روی لبش میگردونتش و بعد نگاهش رو به لبهاش که حالا رنگعلیظ تری روش رو پوشونده میدوزه و خنده سرخوشی رو لبش میشینه.
همیشه وقتی ناراحت بود آرایش کردن بهش آرامشی میداد که حد نداشت و هر چی فکر و روحش سردرگم تر بود آرایشش هم غلیظ تر میشد و آرامشش بیشتر.
شیشه عطر رو تقریبا روی خودش خالی میکنه و بعد روپوش کوتاه مشکی عروسکی شکلش رو تنشمیکنه. ثانیه ای نگاهش روی پاهای لختش که از زیر مانتو بیرونهخیره میشه. بعد با بی قیدی شونه ای بالا میندازه و زیر لب زمزمه میکنه اگه قرار باشه تصادف کنم و مجبور باشم از ماشین پیاده شم با این سر و شکل یعنی دیگه آخر بد شانسم. پس بی خیال. همیشه خوش شانس بودم. کلید ماشین رو بر میداره و شالش رو سر و از در بیرون میره.
صدای ضبط رو به عرش اعلا میرسونه و با خوشی همراه آهنگ زمزمه میکنه و کم کم همون نادیای شیطون سر از لاک خودش بیرون میاره.
....
- به ببین کی اینجاست. نادیا خانومه خودمون. میگم میذاشتی یه دو ساعت دیگه میومدی که دقیق سر شام برسی.
- مانی مامان برو اونور بچه مو اذیت نکن. سلام عزیزم. خوبی؟
- سلام زن عمو مرسی. ببخشید همهزحمتا افتاد گردن شما. این آریانا اگهبه من گفته بود به خدا خودم میکردم دیگه به شما زحمت نمیدادم.
- ااا.... این چه حرفیه گلم. زحمت کدومه. بیا. بیا تو که فقط گلمون کم بود که اونم رسید.
- اوه اوه زن عمو داشتیم؟ تبعیض؟ اونم تا این حد؟ خوبه همه حمالی ها رو ما کردیم ها.
- آی آی آریانا خان دارم برات. وایسا بریم خونه.
- قربونت برم که انقدر سر حالی. خوب دلت مهمونی میخواست میگفتی زودتر برات میگرفتم اخلاقت بیاد سر جاش.
- بسه دیگه بچه ها. زشته دمه در وایسادین. من میرم پیش مهمونا شما هم زود بیاین.
- چشم زن عمو. اومدیم.
مانی سوتی میزنه و بعد با خنده رو به نادیا که در حال مرتب کردن موهاش جلوی آینه دمه در:
- اُه اُه مردم رو باش. چه تیپم زدن. غلط نکنم میخوان چشم بعضی ها رو در بیارن.
- اوی چشاتو درویش کن بچه پر رو. آریانا خجالت بکش. پس غیرتت کجا رفته؟
- بابا این از خودمونه. بذا به اصلکاری که رسیدی چهار چشمی حواسم بهته.
- ببینم اینجا چه خبره؟ اصله کاری کیه؟ حرفای عجیب میزنین. میگم نکنه دور از چشم خودم کسی عاشقمشده و خبر ندارم؟
مانی با خنده دستش رو پشت نادیامیگذاره و همزمان با رفتن به طرف سالن ادامه میده:
- مگه کسی مغز خر خورده که عاشق تو بخواد بشه؟ حالا ما یه چیزی گفتیم تو چرا به خودت گرفتی؟
- از خداشم باشه.
- هی هی هی؟؟؟؟ ببینم دقیقا کی رو منظورتونه؟
- همون اصل کاری که شما ها میخواین براش غیرتی بشین دیگه.
بعد خنده سرخوشی میزنه و وارد سالن میشه و با صدای بلند و لبخندی عمیق سلام بلند بالایی روبه جمع میکنه و به طرف پدر قدم بر میداره و آروم در آغوش میگیرتتش و با خنده:
- سلام بابایی میگم چند ساله شدی بابا؟ وقت بازنشستگیت رسید یا نه هنوز؟
- ای شیطون. خیالت راحت هنوز بهشصت نرسیدم. تازه اول چل چلیمه.
- ا؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نه بابا. پس این آریانا بچه پرورشگاهی بود و ما خبر نداشتیم؟ بابا خوب میگفتین سوتیندیم جلو خودش.
- نه خواهر گلم. عشق مامان بابا آتیشی بود زود ازدواج کردن.
- آخ یادم رفته بود زن تو قانونمون 9 سالگی بالغ میشه و میتونه شوهر کنه. ولی یه چیزی. مامان که یادمه آخرین سری 28 سالش بود. مطمئنی تو پرورشگاهی نبودی آریانا؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#105
Posted: 15 Nov 2012 08:44
پریسا با خنده به طرف نادیا میاد وهمزمان نگاه نادیا روی دو چشم سیاه خیره شده بهش، ثابت میشه.کلام از یادش میره و تنها نگاهشتو نگاه ذوب میشه و با خودش زمزمه میکنه چقدر دلم برای این نگاه تنگ شده بود. تو هم دلت تنگ شده بود؟ بی معرفت کجا رفتی یهو؟ نگفتی یکی دلش پیشت اسیره؟ دلت اومد دلشو بشکنی؟ نگفتی دلش بشکنه چطوری میخوای درستش کنی؟ اصلا عاشق بودی؟ میدونی عشق چیه؟
- اوی... بسه دیگه. خوردیش. چیه اینجوری زل زدی بهش حالا فکر میکنه خبریه.
صدای زمزمه آریانا کنار گوشش، از نگاه خیره بیرونش میاره و رنگش سرخ میشه و آروم و در حالیکه نگاههنوز بهش خیره مونده سرش رو پایین میندازه.
آریانا با خنده دوباره کنار گوشش زمزمه میکنه:
- اوه........... چقدم خجالتیه حالا. میگمبد نیست بری این بزرگای فامیلو یه مفتخر کنی به بوسه هات ها. شاید این وسط بعضی ها هم از زیر صافی رد شدن و مشمولشدن.
آروم جواب میده: خفه شو آریانا تا حالت رو نگرفتم.
بعد به طرف بزرگای فامیل میره و آروم باهاشون دست میده و روبوسی میکنه. بالاخره کنار پیمان و پدر و مادرش میرسه. با لبخند به طرف سیمین جون میره وصورتش رو آروم میبوسه و باخنده بهش سلام میکنه
- ماشالا هزار ماشالا. هر وقت میبینمت کلی انرژی میگیرم نادیا جان. خوبیعزیزم؟ خسته نباشی با امتحانا.
- ممنون سیمین جون.
بعد دستش رو به طرف پدر پیمان دراز میکنه و آروم سلامی بهش میکنه.
- به به سلام خانوم. ما هنوز مزه اون کوفته زیر دندونمونه ها.
- اختیار دارین. شما لطف دارین.
بعد سرش رو آروم به طرف پیمانمیگردونه و تنها به سلامی کوتاه با لبخندی بی خیال که تمام تلاشش رو میکنه تا خالی از هر حسی باشی، اکتفا میکنه و بدون دست دادن از کنارش رد میشه و همزمان خنده شیطانی ای روی لبهاش میشینه و زمزمه میکنه حقته. حالشو ببر آقا پیمان.
با صدای آهنگ دست مانی رو که درست کنارش نزدیک پنجره ایستاده بود میگیره و وسط میره و با بی خیالی مشغول رقصیدن میشه و سعی میکنه بی خیال نگاه هایگاه و بیگاه پیمان روی خودش بشه.
مانی با خنده و در حال رقص ادامه میده:
- کم بی محلی کن به بچه مردم. گناه داره. ببین چه مظلوم شده.
خودش رو به نفهمی میزنه و ادامه میده: کی؟؟؟ نمیفهمم منظورت رو.
- خودت فهمیدی کی رو میگم.
- عوض حرف زدن بهتره برقصی پسر گل.
با اعلام شام نادیا دست از رقصیدن بر میداره و برای کم کردن درد پاهای بی حس شده اش توی کفشای پاشنه بلندش، تمام وزنش رو روی مانی میندازه و به طرف مبل کنار سالن حرکت میکنه و بعد تقریبا خودش رو رویمبل پرت میکنه.
مانی خنده سرخوشی بهش میکنه و ادامه میده:
- واجب بود خودتو خفه کنی؟ یه کم سنگین باش خانوم. سه ساعته چسبیدی به پسر مردم و هیمی رقصی. مردم چی میگن؟ دخترمدخترای قدیم.
- سکوت بچه پر رو. از خداتم باشه. چشت ندید مردم برا دو ثانیه رقصیدن باهام داشتن له له میزدن؟ جنبه نداری دیگه. چیکارتکنم.
- ببخشید... ببخشید میشه واضح تر مردم رو معرفی کنین ما بعد شام خودمون بریم دستتون رو تو دست هم بذاریم و از شرّتون راحتشیم؟ چون اگه قرار باشه همینجوری پیش بری دیگه آخر شب پایی برا من و آریانای بدبخت نمی مونه. بذا یه کمم مردم جور ما رو بکشن.
- خیلی پر رویی مانی. تا یه چیزی نگفتم بهت راتو بکش برو.
- مگه شام نمیخوری؟ پاشو دیگه.
- نه تو رو خدا. پام داغونه. گفتم آریانا یه چیزی برام بیاره.
--------------------------------------------------------------------------------
آروم کفشش رو از پا در میاره و پاش رو روی زمین تکون تکون میده تا دردش کمتر بشه. تو حال و هوای خودشه که بشقاب غذایی رو مقابلش میبنه. با لبخند سرش بالا و دستش به طرف بشقاب میره که ناگهان نگاهش خیره و دستش تو هوا میمونه.
- خوشحالم باز سر حال و قبراق میبینمت. نمیخوای بگیری بشقاب رو؟
به حال عادی بر میگرده و نگاه ازپیمان میگیره و با صدای آرومی به زبون میاد:
- ممنون شما میل کنید. آریانا رفته برام بکشه.
لبخند آرومی میزنه و ادامه میده:
- از آریانا خواستم بذاره من برات غذا بکشم. حالا بگیرش بشقاب رو.
بشقاب رو میگیره در حالیکه زیر لب برای آریانا در حال خط و نشون کشیدنه. سرش رو بالا میگیره چشم میگردونه دنبال آریانا. درست روبروش اون سمت سالن با لبخند ژوکوند ایستاده و مشغول تماشاست.
زیر لب زمزمه میکنه مرض. رو آب بخندی. آی من حال تو رو بگیرم امشب.
پیمان جهت نگاه نادیا رو دنبال میکنه و با لبخند ادامه میده: تقصیر اون نیست. گفتم که من ازش خواستم. نمیخوای آشتی کنی؟ رفتی حاجی حاجی مکه؟ نگفتی این همخونه یهو جاتو خالی ببینه دلش میگیره؟
خودش رو به نشنیدن میزنه. شاید به امید شنیدن حرفهای بیشتر تا دلتنگی هاش کم بشه. در جواب تنها ثانیه ای نگاهش رو به چشمای پیمان میدوزه و دوباره سرش رو پایین میگیره و با چنگال تکه ای جوجه بر میداره وآروم شروع به خوردن میکنه.
- دلم برات تنگ شده بود نادیا.
باز سکوت میکنه. اما دلش تو سینه میلرزه و قلبش تند تند میزنه.
پیمان نگاهش رو از روی نادیا بر میداره و آروم شروع به خوردن میکنه.
صدای مانی سکوت بینشون رو میشکنه و همزمان روی مبل کنارشون میشینه:
- نه مثکه اشتهاتون از برکت حضور دختر عموی ما برگشته آقا پیمان.
ناگهانی غذا تو گلوی پیمان میپره و شروع به سرفه میکنه و لبخند روی لب نادیا میشینه و ثانیه ای بعد از روی صندلی بلند و به سرعت به طرف میز میره و با لیوانی نوشابه بر میگرده و لیوان رو به پیمان که هنوز در حال سرفه کردنه و صورتش سرخه سرخه میگیره. نمیدونه این سرخی از سرفه ست یا از حرف مانی ولی تو دلش پر از شوق میشه و لبخندش عمیق و نگاهش رنگ نگرانی میگیره و بدونه فکر و حواس به حضور مانی، لیوان رو کههنوز توی دستشه به طرف دهان پیمان میبره و روی لبهاش میگذاره. همزمان دست پیمان بالا و لیوان رو میگیره و مانی خنده اش عمیق تر میشه و ادامه میده:
- خوب حالا. تو چرا هول کردی؟ نترس خفه نمیشه.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#106
Posted: 15 Nov 2012 08:48
نادیا بی هوا روی مبل که بشقابش روشه میاد بشینه که پیمان سریع با دست دیگه اش بشقاب رو بر میداره و تو آخرین لحظه جلوی حادثه رو میگیره.
آریانا با خنده بهشون نزدیک میشه و:
- آخ آخ دیدم اینور سالن یه فیلمه توپِ زنده در حال نمایشه گفتم خودمو برسونم تا تموم نشده.
اینبار نادیا و پیمان هر دو سرخ میشن و سرشون رو پایین میندازن واین نگاه از چشم سیمین که تقریبا اونطرف سالن نشسته دور نمیمونه و با دیدن لبخند و سرخی روی صورت پسرش لبخند دلنشینیروی لبهاش میشینه و خوشحال میشه که بالاخره دوباره خنده رو رو لبایپسرش داره میبینه. اونم بعد از تقریبا یک ماه.
پیمان ناگهان نگاهش به نادیا می افته و روی پاهای نادیا ثابت میمونه و سریع بشقاب نادیا رو دستش میده و با دستش آروم و به دور از هر گونه جلب توجهی دامن رو پایین میکشه.
از برخورد دستش با پای نادیا حس شیرین و لطیفی زیر پوسش میاد و طعم مالکیت چیزی و محافظت از اون، بهش حس شیرینه داشتن یه شریک رو میده.
حرکت دست پیمان روی پاش برای ثانیه ای احساس گر گرفتگیرو به جونش میندازه و ناگهان نگاهش به سمت دامنش میره و آروم کمی جمع ترش میکنه و ناخوداگاه صدای پیمان توی گوشش میپیچه و با لبخند پاهاش رو یه وری و کنار هم جفت میکنه و دامنش رو دوباره مرتب.
بعد آروم سرش بالا میره و روی صورت پیمان خیره میشه و همزمانپیمان لبخند گرمی بهش هدیه میکنه و تمام تلخی های هر دو هیچ میشه و مثل باد بهاری رد میشه.
- میگم ما اینجا نشستیم ها.
- شما بیجا کردین اینجا نشستین آقامانی.
....
با لبخند و کیکی روی دست به طرف پذیرایی میاد و کیک رو مقابلپدر میگیره و :
- تولدت مبارک بابایی. شمع ها رو فوت کن. زود باش. زود باش.
رامین نگاهی به پریسا میکنه و آروم دستش رو به طرف پریسا درازو لحظه ای بعد با دستی به کمر پریسا شمع رو هر دو با هم فوت میکنن.
اونا میخندن و نادیا از درون گریه میکنه و حسرت اینکه کاش تولد خودش هم پدر و مادر دست دور کمرش مینداختن و باهاش شمع هاشو فوت میکردن، تو نگاهشمیشینه.
آروم نفسش رو بیرون میده و از کنار پدر و مادر کمی دور میشه که دستی رو حس میکنه که تو اون تاریکی آروم دور کمرش رو گرفته. گرم میشه. حس شیرین داشتن دستی حمایت گر ناگهان تمام غم درونش رو دود میکنه. آروم دستش رو روی دست میگذاره و نوازشش میکنه و نگاهش رو بر میگردونه تا با نگاه از آریانا تشکر کنه که دلش میریزه از کسی که میبینه.
پیمان فشار دستش رو دور کمر نادیا بیشتر میکنه و آروم زمزمه میکنه:
- تا منو داری هیچوقت نمیخوام رنگ غم رو تو چشمات ببینم. دوست دارم نادیا.
میلرزه. تو سرش پر از همهمه میشه. نمیتونه تو اونهمه صدا چیزی که شنیده رو باور کنه. چشماش رو به پیمان میدوزه تا ازنگاهش بخونه که واقعا اون حرف از زبونه پیمان بیرون اومده یا فقط تصوراتشه که با صدای بلند تو گوشش پیچیده.
سرش رو آروم بالا میگیره و با نگاهی متعجب به پیمان چشم میدوزه. زبونش هنوز قادر به گفتنکلامی نیست و تنها نگاهش ذهن پیمان رو زیر و رو میکنه که پیمان دستش رو تنگ تر دورش میگیره و با نگاهی پر تمنا ثانیه ای بهش خیره میشه و دوباره زمزمه میکنه نادیا دوست دارم بیشتر از تمام دنیا. انقدر که شاید تو باورت هم نگنجه.
کم کم کلمات تو ذهنش جای خودشون میشینن و مفهوم پیدا میکنن که چراغ های سالن روشن میشه. نادیا با وحشت خودش رو از دستای پیمان بیرون میکشه و قدمی به عقب بر میداره که ناگهان با صدای آخی به عقب بر میگرده و سینه به سینه آریانا میشه که با نگاهی خندان و جستجو گر میکاوتش.
- خوبه والا. قربون صدقه هاش مال یکی دیگه ست پا لگد کردنش مال ماست.
نادیا سرخ میشه. گُر میگیره و تنها سرش پایین و پایین تر میره و ثانیه ای بعد مثل برق از جلوی چشم آریانا و پیمان دور و به سمتدر ایوون و از اونجا به محوطه حیاط ساختمون میره.
پیمان مسیر قدمهای نادیا رو با چشم طی میکنه و بعد از خروج نادیا نگاهش آروم بر میگیرده و روی صورت آریانا ثابت میشه.
آریانا لبخندی عمیق بهش میزنه و پیمان سرش رو زیر میندازه و آروم به طرف مبل ته سالن میره و تقریبا خودش رو روی مبل ولو میکنه.
تمام وجودش میلرزه. یه حس عجیبیتو تک تک سلول های بدنش رخنه میکنه. آریانا رو میبینه که به سمتش حرکت میکنه. ناچار برای کم کردن لرزشش بشقاب روی میز رو بر میداره و آروم مشغول پوست گرفتن خیار میشه.
به ثانیه نکشیده مانی هم بهشوننزدیک میشه و با صورتی پر خندهو سرخوش:
- به. خوبه والا. میگم دختر عموی ما رو بردی یه دنیا دیگه بعد خودت اومدی اینجا نشستی خیار میخوری؟ بابا تو هم خاصی. میگمتو که این کاره نبودی خوب اول میومدی یه دوره پیشه ما میدیدی بعد.
پیمان سرش رو دوباره زیر میندازه و اینبار شروع به پوست گرفتن دوباره خیار پوست کنده میکنه که:
- ای بابا. یکی بیاد اینو جمع کنه. بابا خواهرم اون بیرون منتظره من نیست ها. متوجهی؟ نگا تو رو خدا. خجالت بکش بابا. پاشو بینیم. پاشو برو اون بیرون یخ زد نادیا.
پیمان با دست و پایی گم کرده از روی صندلی بلند و زیر لب زمزمه میکنه:
- ممنونم ازتون.
بعد آروم و زیر نگاه های خندان آریانا و مانی به طرف ایوون میره و ثانیهای بعد وارد حیاط میشه.
سیمین نگاهش رو به مسیر قدم های پیمان میدوزه و لبخند شیرینی روی لب هاش میشینه و بعدآروم نگاه از در ایوون میگیره و مشغول حرف زدن با شوهرش میشه.
صدای قدمها برای لحظه ای وادارش میکنه به پشت برگرده و پیمان رو میبینه. برای ثانیه ای پیمان قدم سست میکنه و تنها چشم میدوزه به نادیا. نادیا تمام وجودش گر میگیره و سرش رو آروم زیر میندازه و به صدای قدمهای پیمان که حالا نزدیک و نزدیک تر میشدن گوش میده.
ثانیه ای بعد سکوتی شیرین جای قدم ها رو میگیره و دست پیمان آروم زیر چونه اش قرار میگیره و سرش رو بلند میکنه.
هر دو به هم چشم میدوزن و با نگاه حرف میزنن. پیمان بی تاب این نگاه گرم، سرش رو آروم پایین میگیره و زمزمه میکنه:
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#107
Posted: 15 Nov 2012 08:49
- نگاهت انقدر پاکه که نگاهم رو زیر میندازه. لرزیدنت انقدر تازه و دست نخورده ست که بهم باور دست نخوردگی قلبت رو میده.نمیدونم لیاقت چنین قلب دست نخورده و نگاه پاکی رو دارم یا نه. میدونی برای یه مرد هیچ حسیقشنگ تر از این نیست که اولین نگاه عاشقانه یه قلب پاک و دستنخورده رو ببینه و اون نگاه مال خودش باشه. بهم بگو که انقدر خوشبختم که این نگاه مال منه. نادیا زبونم قاصره از گفتن هر کلامی اما نگاهم حرفای نگفته زیادی برات داره. نگاهی که به پاکی و دست نخوردگی نگاه تونیست ولی کافیه قبولش کنی تا دنیامو به پات بریزم.
نادیا آروم نگاهش میکنه و قطره های اشک آروم از روی گونه اش سرازیر میشن.
دستش بالا میره و آروم اشک رو از گونه نادیا میگیره و بعد دستش رودور شونه های ظزیف نادیا حلقه میکنه. با تماس دستش با شونه برهنه دختر گرمای عجیبی زیر پوستش میخزه و ثانیه ای دوباره سکوت بینشون حاکم میشه.
با تماس دست پیمان گر میگیره و حسی شیرین تمام وجودش رو در بر میگیره. ناخوداگاه به یاد رویای دوری می افته که روزی تنهابراش رویا بود و حالا واقعیت محض. روزی با دیدن عکس کمند که دست پیمان دور بازوهاش حلقه شده بود حسرت داشتن این گرما روخورده بود و حالا این گرما متعلق به خودش بود. گرمایی به مراتب بیشتر از گرمایی که کمند شاید حس کرده.
پیمان بعد از چند ثانیه بالاخره به خودش مسلط میشه و ادامه میده:
- میدونم از تو 15 سال بزرگترم. میدونم برای اینهمه شور و جوونی تو وجود تو، پیرم ولی باور کن اگه قبولم کنی بهت قول میدم یه روزی تو مسابقه راه رفتن از رو جدول کنار خیابون من اول بشم.
دلش پر از خوشی میشه و گرما. لبخند با تموم شیرینیش روی لبهاش میشینه و سرش رو آروم بالا میاره و با خنده زمزمه میکنه:
- عمرا بتونی از من ببری.
با لبخند چشم میدوزه به نگاه براق نادیا و با خنده:
- این یعنی بله؟
آروم سرش رو رو به پایین تکونمیده که پیمان سرش رو دوباره بالا میگیره و ادامه میده:
- میخوام صداتو بشنوم. بله؟
- آروم و زیر لب جواب میده: بله
پیمان کمی نزدیکتر میشه و زنجیر توی گردنش رو باز میکنه و مقابل نادیا می ایسته. سرش رو جلوتر میبرهو آروم زنجیر رو به گردن نادیا میندازه و سعی میکنه قفل زنجیر روببنده.
دستاش از اینهمه نزدیکی میلرزند. بوی تن نادیا رنگ نگاهش رو سرخ تر میکنه و لرزشش رو بیشتر. قفل دوباره از زیر دستش در میره و کم کم مستاصل میشه
گرمای نفس های پیمان پشت گردنش باعث میشه گر بگیره. تمام وجودش میلرزه و پاهاش هر لحظه سست تر میشن.
دستش رو آروم بالا میبره تا خودش قفل رو ببنده و این نزدیکی رو هر چه سریعتر کم کنه. اما با برخورد دستش با دست پیمان میلرزه. ناگهان گر میگیره و تو این تلاش بی نتیجه دوباره دستش آروم پایین می افته.
پیمان دوباره تلاش از سر میگیره که ناگهان آریانا رو میبینه با لبخندی بر لب که زنجیر رو از دستش میگیره و قفل رو میبنده و بعد با خنده ادامه میده:
- اولا تبریک. دوما شرمنده به دلیل ورود بی موقع. ما دیدیم دوستان دارن لبی تر میکنن گفتیمبرا شما هم بیاریم جا نمونین که دیدیم بد درگیرین. اینه که گفتیم یه کمکی کنیم.
پیمان و نادیا هر دو خجالت زده و گرگرفته سرشون رو پایین میگیرن ونادیا کمی از پیمان فاصله میگیره که آریانا با لبخند ادامه میده:
- ای بابا. خوب این عادیه بابا. ایشالاتا عروسیتون به هم عادت کردین دیگه دستت نمی لرزه. ما هم لو تون نمیدیم اون موقع. مگه نه مانی؟ ا بیا جلو بینیم مانی. تو چرا چسبیدی دمه در. بیا این نوشیدنی های دست سازه عمو رو بده بخورن بلکه صداشون در بیاد.
بعد دست میبره طرف مانی و گیلاسها رو ازش میگیره و مقابل پیمان ونادیا میگیره:
- اینم محصول دست عمو جان از انگور شاهانی درجه یک. بخورین بعد باز بگین ما سر خریم.
پیمان و نادیا سریع لیوان هاشون رو به سمت دهان میبرن که مانی با خنده جلوشون رو میگیره و :
- ای بابا. حالا میگیم این دختر عموی ما این کاره نیست نمیدونه چیکار کنه تو که دیگه سن و سالی ازت گذشته و دفعه اولتم نیست بهت نوشیدنی میدن. یه به سلامتی ای چیزی حالا لیوانت رو اینوری بگیر خودت اونوری شو جهنم.
اما پیمان و نادیا گیج و انگار اصلا صدای مانی رو نشنیده باشن سریع گیلاس ها رو به سمت دهان می برند. پیمان گیلاس رو یه سر تا ته مینوشه اما نادیا تنها قلپی نوشیده با تلخی لیوان رو پایین ونگاهش تلخ و صورتش در هم میره.
مانی با خنده ادامه میده:
- داشتم بهت امیدوار میشدم. اون جوری که تو گیلاس رو بردی بالا گفتم یه سر تا ته رفتی نگو این کاره ام نیستی.
پیمان خندان نگاهش رو به نادیا میدوزه و با خنده:
- قربونت برم. الان خودم میرم برات آب میارم.
- اه حالم رو به هم زدی. زن ذلیل. بشین سر جات خودم میرم میارم آب رو.
بعد همزمان و با لبخند از کنار نادیاو پیمان حرکت میکنه و آریانا هم پشت سرش و ثانیه ای بعد دوباره هر دو تنها میشن.
پیمان قدمی به سمت نادیا بر میداره و با لبخند:
- قربون رنگ به رنگ شدنت برم. نادیا ازت ممنونم که قبولم کردی. همه سعی خودم رو برا خوشبختیت میکنم. بهت قول میدم. بعد آروم بوسه ای روی پیشونی نادیا میزنه و دستش رو پشت نادیا میگذاره و با هم وارد سالن میشن.
--------------------------------------------------------------------
هنوز وارد سالن نشده به صدای زنگ موبایلش لبخندی به نادیا میزنه و تلفن رو جواب میده.
- بله بفرمایید؟
- سلام. جناب راستین؟ پیمان راستین.
صدای زن جرقه های خاموشی توی ذهنش میزنه اما قادر نیست صدا روشناسایی کنه. اما زن بیش از اینکه فرصت کنکاش رو بده این بار با صدایی که رگه های دوستی و نرمی جای اون زمختی و جدیت اش رو گرفته دوباره شروع به حرف زدن میکنه:
- پیمان؟؟؟؟؟ مریمم. یادت اومد؟؟؟؟
ناگهان نگاه پیمان بر میگرده عقب. به شاید حدود 6 یا 7 سال پیش. نادیا همه نگاه شده بود و پیمان رو زیر نظر گرفته بود که گویی تو یه دنیای دیگه داره سیر میکنه.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#108
Posted: 15 Nov 2012 08:51
از وضعیت بوجود اومده اصلا راضی نبود. شاید دلش میخواست این اولین شب تمام و کمال پیمان مال خودش باشه و حالا کسی داشت کمکم جاش رو میگرفت.
پیمان افکاری پر از تلخی رو به کناری میزنه و با لبخندی محو و هیجان زده بالاخره لب باز میکنه:
- مریم خودتی؟ مگه میشه تو رو یادم نیاد! خوبی؟ کجایی؟
نادیا تقریبا گیج شده بود. یه علامت سوال بزرگ تو ذهنش درست شده بود و هر لحظه داشت پر رنگ و پر رنگ تر میشد. دلش میخواست همه سالن دو دیقه ساکت بشن تا بتونه صدای دختر رو بشنوه. تا ببینه اون دخترداره چی میگه که پیمان اینجور تمام حواسش رو داده بهش. حاضر بود شرط ببنده پیمان دیگه نه میبینتش و نه صداش رو میشنید.
- مریم جان چند دیقه گوشی دستت خوب نمی شنوم صدات رو.
بعد آروم به طرف ایوون حرکت میکنه و تنها لبخندی محو نصیبنادیا میشه.
مدتی با خودش کلنجار میره که سر جاش بشینه اما بالاخره موفق نمیشه و به طرف ایوون راه می افتهکه مانی جلوش سبز میشه.
- به به عروس خانومه آینده. ببینم آقا داماد کجان؟
با غیض و در جواب مانی پاسخ میده؟
- تشریف بردن ایوون با مریم خانوم صحبت کنن. اینجا سر و صدابود نمی شنیدن خانوم چی میگه.
مانی خنده بلندی سر میده و همزمان ضربه آرومی به پشت نادیا میزنه و ادامه میده:
- آخ آخ حسودی هم بد چیزیه ها. نگا چه اخمی ام کرده. ها چیه؟ داریدق میکنی از فضولی که ببینی این مریم خانوم کیه؟
سعی میکنه خودش رو بی خیال نشون بده و همزمان ادامه میده:
- مثلا چرا باید دق کنم؟ اصلا هر کی هست. به من چه.
- تو که راست میگی. پس میگممن میرم یه سر و گوشی آب بدمشما هم اصلا نیای ها. هوای سالن هم کاملا مطبوعه. گرمم نیست. نفس تونم احیانا نگرفته.
بعد همونجور که بلند بلند میخنده چشمکی برای نادیا میزنه و با اشاره لب و دهن بهش میگه:
- چشم هم بذاری آمارشو برات گرفتم. خیالت تخت.
مانی وارد ایوون میشه و نادیا رد نگاهش رو دنبال میکنه و روی مبلیدرست مقابل در ایوون میشینه. نشستن که چه عرض کنم انگار روی میخ نشسته باشه.
....
مانی، پیمان رو مشغول حرف زدن میبینه. آروم روی صندلی فلزی میشینه و در سکوت به حرفهاش گوش میده.
- پس بچه ات پسره. راستی چند سالشه؟ باید 6 7 سال رو داشته باشه.
ناگهان رنگ نگاه پیمان رو تلخ میبینه و همزمان صداش میاد:
- خودت چطوری؟ چی کار میکنی؟ جا افتادی؟ راضی هستی مریم؟ از مامان بابات خبر داری؟
اینبار اخم عمیقی روی صورت پیمان میشینه و :
- مریم تا کی آخه؟ چه فایده ای داره این فرار؟ بالاخره که چی؟ تو حالا یه زن مستقلی برای خودت.یه مادری. میتونی احساس پدر و مادرت رو درک کنی.
- نمیدونم. راست میگی الان جاش نیست. وقتش هم نیست. تا کی هستی؟
- باشه فردا صبح میام هتل ات میبینمت. کلی حرف باید بزنیم.
مانی هر لحظه گیج تر میشد و علامت سوال های ذهنش هم بزرگتر. نمیتونست بین حرفایی که رد و بدل میشد ارتباطی بر قرار کنه. نمیفهمید هیچ چیز. فقط این رو میفهمید که مریم خیلی به پیمان نزدیکه. نزدیک تر از یه دوست یا همکار یا هر چیزه دیگه ای. و این نگرانش کرده بود. دلشنمیخواست حالا که نادیا پاش وسط بود دوباره ضربه ای بخوره. ضربه ها و کمبودهای تو زندگیش انقدر زیاد بودن که دیگه جایی برای این نمیتونست پیدا کنه. تنها چیزی که کمی بهش آرامش داده بود این بود که پای یه بچه هم در میونه و این یعنی که این زن تعلقاتی داره و پس اگر هم چیزی بوده زمانی، حالا نیست.
هنوز تو فکر بود که با ضربه دست پیمان روی شونه اش ازجا میپره و پیمان خندان؟
- کجایی تو پسر؟ ببینم نکنه گوش وایساده بودی؟
مانی خنده ای میکنه و ادامه میده مگه ایرادی داره؟
- نه پسر. چه ایرادی. چی میخوای بدونی بگو خودم بهت بگم.
مانی ناگهان جدی میشه و رنگ نگاهش میگیره و آروم رو به پیمان:
- پیمان نادیا ضربه های زیادی تو زندگیش خورده. اون نه بچگی کرده نه طعمش رو چشیده. نه طعممحبت و آغوش گرم پدر و مادر رو چشیده و نه هیچ وقت همزبونی داشته تا باهاش حرف بزنه و درداشو تسکین بده. قول بده نذاری طعم شکست تو انتخاب تورو هم بخواد بچشه. من هیچی نمیخوام بدونم فقط دارم ازت یه خواهش میکنم اونم اینکه امانتی ما خیلی عزیز و دل نازکه. به قیافه اش نگا نکن، به خنده های الکیخوشش نگا نکن دلش از شیشه ست. نشکنیش.
پیمان لبخند روی لبش عمیق تر میشه و دستش رو با اطمینان پشتمانی میگذاره و ادامه میده:
- شک نکن از جونم عزیز تره. نمی گذارم آب تو دلش تکون بخوره. بهم اطمینان داشته باش.
- دارم. فقط ترسیده و ترسش منمترسونده. خودش تو سالن نشسته ولی دلش اینجاست. برو تا دلش دیوونه تر نشده.
- میدونم برای تو و آریانا چقدر عزیزه پس مطمئن باشین رو سیاهتون نمیکنم.
--------------------------------------------------------------
وارد سالن میشه و با نگاه دنبال نادیا میگرده و در نهایت نادیا رو میبینه که درست روبروی ایوون رویمبل نشسته. لبخند آرومی بهش میزنه اما نادیا انگار اصلا تو این دنیانیست که بخواد پیمان رو ببینه. دیگه لبخند رو لباش نمیبینه. آروم به سمتش حرکت میکنه و کنارش می ایسته و نگاهش رو به جمع درحال رقص وسط سالن میدوزه و زیر لب با صدایی که خیلی جلب توجه نکنه نادیا رو صدا میزنه.
نادیا ثانیه ای گیج بهش نگاه میکنه و بعد آروم نگاه از پیمان میگیره و به روبرو خیره میشه و آروم پاسخ میده:
- بله؟ تلفنت تموم شد؟
- آره. کجایی خانوم خانوما؟ اخمات چرا تو همه؟
- نه. دارم تماشا میکنم.
- همیشه عاشق رقصیدن بودی چطور نرفتی؟
- حوصله نداشتم.
- مگه میشه؟ من که امشب انقدر خوشحال و شارژم که تا خود صبحهم بگن میرم اون وسط.
- هیشکی هم نه و تو. هر چند بعیدم نیست. با اون ذوقی که شماکردی از تلفن مریم خانوم بایدم همین رو بگی.
- کاملا اشتباه حدس زدی. ذوق زدگی من بابت جواب بله ایه کهاز عزیز ترین کسم شنیدم.
- خیلی روش حساب نکن.
ناگهان رنگ نگاهش عوض میشه و اخم روی پیشونیش میشینه و نگاهش رو صاف تو چشم نادیا میدوزه و:
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#109
Posted: 15 Nov 2012 08:53
- من رو تک تک حرفات حساب میکنم نادیا. سعی کن هر حرفی به من خواستی بزنی اول فکرات رو بکنی بعد. راستی فردا صبحاگر کاری نداری باید با هم جاییبریم.
با بد خلقی جواب میده:
- برنامه ام معلوم نیست.
- نادیا صبح با مریم یکی از شاگردای قدیمم که تو دفترم هممدتی کار میکرد قرار گذاشتم. فرانسه زندگی میکنه و فقط تا دهروز ایرانه. خواهش میکنم یه کم فکر کن که اگه برنامه ای داری بهم بگی بهش زنگ بزنم برا یه وقتی که بیکاری قرار بذارم.
- تو که قرارت رو گذاشتی خوب خودت برو.
- دلم میخواد با هم بریم. درضمن حرفات رو هیچوقت تو دلت نگه ندار که بخوای بعد نادرست تعبیرشون کنی احیانا. من همیشه فکرم باز و خلوت نیست که بخوام حدس بزنم از چی دلخور شدی و برات توضیح بدم پس خودت به جای تو خودت ریختن بهم بگو تا برات توضیح بدم. چون حقته. چون ما قراره زیره یه سقف زندگی کنیم و چیزی رو قرار نیست از هم پنهون کنیم. هر چی به من مربوطه به تو هم مربوطه و بالعکس. دلم نمیخواد سر هیچی برا خودمون مسئله بسازیم و راه رو کج بریم و وقتی بفهمیم که دیگه برگشتی نداشتهباشیم. حالا تا من یه سر پیش آریانا و مانی میرم خوب فکر کن وبرنامه ات رو بهم بگو. باشه؟
ناگهان دلش قرص میشه. لبخند دوباره رو لبش میشینه و با خوشی ویه دنیا محبت و تشکر نگاهش رو لحظه ای به پیمان میدوزه و:
- کاری ندارم. کی بیام کجا؟
- هتل ... ست. ساعت 10 قرار گذاشتیم.
- پیمان؟
- جانم؟
- شاید درست نباشه منم بیام باهات. میخوای تنها بری؟
- خیالت راحت. این درست ترین راهه. میتونی خودت بیای یا من برت دارم؟
- نه نه. خودم میام. مرسی پیمان.
- وظیفه ام بود نادیا خانوم.
پیمان از روی مبل بلند و به طرف آریانا میره و نادیا با لبخند لحظه ای با نگاه پیمان رو تعقیب میکنه و بعد به طرف مرجان دختر عموش میره و مشغول رقص میشه.
آریانا با لبخند دستی پشت پیمانمیزنه و :
- میبینم که مشکلات بر طرف شد و دوباره صلح و صفا شد.
- مشکلی نبود از اولم. گاهی بد فکری ما آدمها و سوال نکردنمون و به جاش قضاوت بد کردن از اعمال و رفتارهای دور و بری هامون باعث میشه مشکل درست بشه. کم کم هم نادیا باید این رو در مورد من یاد بگیره و هم من که سوالای ذهنمون رو رو حساب غرور بیجا یا خجالت یا تعبیرات طرف مقابلمون تو خودمون نریزیم.
- درست میگی پیمان. خوشحالم که آدمه با فکری هستی. خوب ازاینا که بگذریم داشتم با مانی صحبت میکردم که رسیدی. واقعیت اینه که وکیل شرکت blackmer اومده ایران و فرصت زیادی هم نداریم که یه جلسه بذاریم و این مشکلاتی که تو قرار داد جدید پیش اومده رو حل کنیم. سلیمانی وکیلشون معتقده ایراد از قرار دادی که ما تنظیم کردیم و میگه نواقصی داشته. حالا من خیلی وارد نیستم که تا چه حد درست میگه ولی گفتم با وکلای شرکت هماهنگ میکنم یه جلسه بذاریم. کی برنامه تو هم خالیه که باهاش هماهنگ کنیم. مانی برا سه شنبه آزاده.
- من تا 4 دانشگاه کلاس دارم بعداز اون بیکارم. میتونی 5 قرار بذاری. مانی برنامه ات رو ردیف کن که یه روزم قبل سه شنبه با هم بشینیم یه بررسی کنیم ببینیم ایرادا کجاست و چه راهی بهتره.
- حرفی نیست. من 8 شب به بعد هر روز بیکارم. آریانا تو مدارکرو بیار خونه ما هم میایم با هم بررسی میکنیم. روزش هم با تو پیمان. فقط گفتم 8 به بعد باشه.
بعذ از پایان بحث هاشون همه به سمت سالن میرن و آریانا و مانی بهطرف مرجان و نادیا میرن و پیمان تنها به تماشا می ایسته.
نادیا مقابل آریانا مشغول رقص میشه درحالیکه نگاهش روی پیمان ثابتشده.
آریانا با لبخند کمرش رو نوازش میکنه و کنار گوشش زمزمه میکنه:
- شرمنده جای بعضی ها رو اشغال کردیم اما چاره چیه. بیاد باهات برقصه تابلو میشه بین فامیل و خودت که میدونی. ولی بخوای میتونی با مانی برقصی.
- برو بابا. ترجیح میدم برم بشینم رو مبل اصلا.
آریانا و نادیا مشغول بحث هستن کهنادیا، سیمین جون و پیمان رو مشغول رقص در کنارش میبینه.
سیمین لبخند شیرینی به نادیا میزنه و همزمان:
- ماشالا نادیا جان امشب خیلی قشنگ شدی. چشمات برق میزنه. داشتم به پیمان میگفتم آدم میبینتت بهش روحیه و انرژی میدی.
- ممنون سیمین جون شما لطف دارین.
سیمین با زیرکی بین نادیا و آریاناقرار میگیره و پیمان بالاخره به نادیا نزدیک و چند دیقه بعد با هم مشغول رقص میشن و آریانا و سیمین با لبخند و صحبت های معمول نظاره گر نگاه های پر حرف نادیاو پیمان میشن.
------------------------------------------------------------
ماشین رو مقابل خونه نگه میداره تا پدر و مادر از ماشین پیاده بشن.
- پیمان؟
- بله مامان؟
- نمیخوای شب اینجا بمونی؟
- مامان دیر وقته. شما هم حتما خستهاید. باشه فردا.
- پس خوب در موردش فکر کن پیمان. میدونم بدون فکر کاری نمیکنی و تصمیمی نمی گیری ولی به همه جوانب خوب فکر کن.
نفسش رو بیرون میده و آروم رو بهسیمین:
- مامان یه قهوه حال داری بدی بهم؟
سیمین با یه نگاه فکر مشغول پیمان رو میبینه و لبخند مطمئنی بهش میزنه و ادامه میده:
- آره مامان. ماشین رو بذار تو پارکینگ بیا بالا. یه شبم تو اینخونه ات بخواب. قول میدم خواب آروم تری داشته باشی.
آروم سیمین رو در آغوش میگیره و صورتش رو میبوسه و:
- مامان خوشحالم که انقدر بهم نزدیکی و میتونی آرومم کنی.
- منم خوشحالم از خوشحالیت. زود بیا تا قهوه آماده شه.
بعد داخل خونه میره و در رو نیمه باز میگذاره.
ماشین رو وارد باغ میکنه و گوشه ای نگه میداره و از ماشین پیاده میشه و در حالیکه تو ذهنش مشغول پیدا کردن جملات برای اعلامشون به سیمین هست وارد خونه میشه و در رو آروم میبنده.
...
پیام مقابل آشپزخونه می ایسته و ثانیه ای پیمان تو فکر فرو رفته رو تماشا میکنه و با لبخند:
- میبینم که کشتی ها دارن غرق میشن و اومدی سراغ سیمین خانومهما.
پیمان تنها لبخند میزنه و سیمین رو به پیام:
- قهوه گذاشتم بریزم برات؟
- نه عزیزم. خیلی دیره میرم بخوابم. شما بیداری؟
سیمین در جواب لبخند آرومی به پیام میزنه و:
- میخوام یه کم با پسرم گپ بزنم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#110
Posted: 15 Nov 2012 08:55
پیام لبخند عمیقی به روی سیمین میزنه و همزمان بهش نزدیک و بوسه آرومی روی گونه اش میزنه و بعد از کنار پیمان رد میشه و ضربهآرومی به شونه اش میزنه و:
- یادت باشه زن ما رو ازمون گرفتی ها. تلافیش رو زن گرفتی سرت در میارم وقتی خوابت میومد و با زنت نشستم بحث سیاسی کردن نگی چرا ها.
پیمان لحظه ای از تصور نادیا اونم در حال بحث سیاسی کردن خنده اش میگیره. نا خوداگاه به سمت پدر که در حال خروج از آشپزخونه بود:
- زن من ممکنه باهاتون مسابقه دو رو جدول کنار خیابون بذاره ولی بحث سیاسی بکن نیست. شرمنده.
پیام ناگهان سرش رو بر میگردونه و راه رفته رو با قدمی بلند بر میگرده و:
- چی شد چی شد؟ سیمین این پسرت چی گفت الان؟ حرفای جالب میشنوم.
بعد با لبی پر خنده ادامه میده:
- نکنه افتادیم؟ حرفای خوب خوب میشنوم امشب. زنتون احیانا دختر بچه 3،4 ساله که نیست؟ ولی خوبما به همونش هم راضی ایم. شما زن بگیر...
پیمان اینبار با خنده ای کمرنگ شده و نگاهی که عمق گیجیش رونشون میده، زمزمه میکنه:
- نمی دونم بابا. نمیدونم.
پیام برای اینکه زودتر سیمین پیمان رو آروم کنه لبخند آرومی میزنه و با یه شب بخیر از کنارشون رد و به سمت اتاق خوابمیره.
پیمان جرعه ای از قهوه اش رو سر میکشه و تلخی قهوه لبهاش رو جمع میکنه. آروم سرش رو بالا میبره و روی صورت سیمین:
- مامان.... من.... مامان .... نادیا.... ایبابا... مامان
سیمین با لبخند ثانیه ای دست و پا گم کردن پیمان رو تماشا میکنه و بعد:
- خودم فهمیدم. پسرم یه دل نه صد دل عاشق شده. فکر کنم باهاشم حرف زدی و اونم مثکه راضیه. حالا بقیه شو بگو.
پیمان ثانیه ای سرخ میشه و بعد با سری زیر انداخته:
- وای مامان خدا خیرت بده.
- پیمان خوب بهش فکر کردی؟ اصلا چقدر میشناسیش؟ میدونی چند سال از تو کوچیکتره؟ مشکل ساز نمیشه برات؟ من خیلی نمی شناسمش ولیدر حد همین چند باربرداشتم اینه کهخیلی با تو فرق داره. از کنارش ساده رد نشو پیمان. دختر خوبیه. خیلی نقاط مثبت داره ولی ایرادم کم نداره ها. فکر نکن مخالفت میخوام بکنم. اگه میگم ایراد منظورم چیزایی که ممکنه به نظر هیچکس ایراد نباشه اما به نظر تو میدونم ایراده. من بزرگت کردم پیمان. فقط امروز رو نبین. فکر نکن همیشه این عشق با همین رنگ غلیظ جلو همه چیز رو گرفته. به فردا هم فکر کن. من و بابات عاشق همیم ولی گاهیتو مشکلات زندگی عشق دود شده رفته هوا. اون موقع ها با عقلمون، فهممون زندگیمون رو نگه داشتیم و مشکلاتمون رو حل کردیم. اون موقع ها من وجود نداشته بینمون. ما بودیم. یه موقع ها من کوتا اومدم یه موقع ها اون. اگه قرار بود فقط یکیمون کوتا بیایم این زندگی الان وجود نداشت چون بالاخره خسته میشدیم از این نیم منی همیشگی یه طرفه. تو هم باید به این چیزا فکر کنی. زندگی فقط قربونت برم و بقل کردن و بوسیدن و رقصیدن و رستوران رفتن و حرفای عاشقونه زدن نیست. زندگی اسمش ساده ست ولی پر از رمز و رازه. پر از پستی بلندیه. باهات این پستی و بلندی ها رو همراه میشه؟ فردا نشه صدای یکیتون رفت بالا اون یکی جمع کنه که من رفتم خونه بابام.
فقط روی حرفم به اون نیست. به تو هم هست. نادیا خیلی بچه ست هنوز. بهش خرده نمیگیرم اقتضای سنشه ولی اگه بخوایش مجبوری با همین سن قبولش کنیچون اختلاف سنی تون 15 16 سالهو اون تازه 20 ساله. نادیا ظاهرا مشکلات دیگه ای هم داره تو زندگی شخصیش که من و تو بی خبریم. فکر اینا رو هم بکن. تو همیشه من و بابات رو تمام و کمال با نهایت توجه بهت داشتی چیزی که به نظر نمیرسه نادیا داشته پس خیلی چیزا و اصول تربیتی هست که ممکنه اصلا ازش خبرم نداشته باشه. تو مرد کنار اومدن با همه اینا هستی؟
سیمین با حرفاش هر لحظه پیمان رو کلافه تر میکرد. سیمین میخواست پیمان به همه چیز درست فکر کنه. تنها بچه اش بود و جز خوشبختیش آرزویی نداشت و میدید پسرش تقریبا با چشمای بسته داره جلو میره.
پیمان بالاخره بی طاقت بین حرفای مادر میپره و:
- مامان کمکم کن. دوسش دارم مامان. میدونم نمیتونم ازش بگذرمپس کمکم کن تا این مشکلا رو حل کنم.
- برو بخواب. الان خسته ای. چیزیکه میخوای زمان بره. باید هول نباشی تا کم کم به هر دو تون کمک کنم. فعلا بخواب.
- مامان یعنی میتونی همه این مشکلایی که میگی رو از سر راهمون بر داری؟
- میتونی نه، باید هر دو تون بخواین. اونوقت با هم حلشون میکنیم. میدونی که کار نشد نداره.
--------------------------------------------------------------------------
مریم آخرین قاشق تخم مرغ عسلی پیمان رو هم در دهانش میگذاره و بعد قوطی شکلات صبحانه رو مقابلش میگذاره و پیمان با لذت و غرق خوشی و بی خبر از همه جا شروع به خوردن میکنه و همزمان دست دیگه اش هم مشغول ویراژ دادنو پارک کردن های مداوم ماشین کوچیکش روی میز میشه.
فنجون قهوه اش رو بالا میگیره و جرعه ای مینوشه. هنوز فنجون رو روی میز نگذاشته چشمش روی پیمان که از رو برو در حال نزدیک شدن هست میمونه. کت و شلواری طوسی تیره با پیراهن سفید و کروات زده. درست مثل همون سالها اما حالا جا افتاده تر با چشمایی که برق خوشی و میتونه توش حس کنه.
ناخوداگاه سرش کمی میچرخه و روی صورت دختری تقریبا هم قد پیمان که در کنارش با سرخوشی در حال راه رفتنی همچون پیمان کوچولوش پر از شیطنته ثابت میمونه. دختر روپوش کوتاه تنگی به رنگ سفید با شلوار گرمکنی سفید با خط های طلایی و کفشی ورزشی با تمی از رنگهای سفید و طلایی به پا کرده و شالش رو با بی قیدی و بدونه کوچکترین توجه به تک چروک های روی اون، سر کرده.
از رنگ برنزه صورت تقریبا مطمئن میشه که رنگ واقعی پوست دختر نیست. چشمای سبز پر از خنده دختر لحظه ای حسرت رو تو چشماش مهمون میکنه. چیزی که سالها پیش فراموشش کرده بود.
روزگار غریبی ست نازنین ...