ارسالها: 2557
#111
Posted: 15 Nov 2012 08:57
سرش رو کمی تکون میده و به این شکل افکار اومده به ذهنش رو پس میزنه و دوباره نگاه به دختر میدوزه که اینبار با کمی بداخمی در حال آروم راه رفتن در کنار پیمانه و دیگه خبری از شیطنت های ثانیه ای قبل نیست. علامت سوال های ذهنش لحظه به لحظه بیشتر میشه. شاید تو باورش هم نمیگنجید که روزی پیمان رو در کنار چنین دختری ببینه. پیمان بااون اخلاق و جدیت و سنگینی و رسمیت حالا در کنار دختری که درست عکس پیمانه. همیشه تصور میکرد پیمان رو در کنار زنیموقر و متین و سر به زیر و جدی با لباسایی اتو کشیده و اخلاقی درست مثل پیمان رسمی ببینه و حالا ....
پیمان، مریم رو میبینه با نگاهی که تمام توجهش به روبرو و خودش و نادیاست. با نگاهی جدیو صورتی خالی از لبخند های همیشگی. نگاه دختر جرات سر بلند کردن هیچ مردی رو به خودش نمیده. مریم همون مریمی بود که اولین بار دیده بود. دنیایی غرور و جدیت. دنیایی پر از اعتماد به نفسکه خودش رو کمتر از هیچکس نمیدید. همون اراده ای که پای پیمان رو سست و وادار به کمکشکرده بود.
صورتش هنوزم زیبا بود و البته جا افتاده تر. رنگ سختی های زیادی روش موج میزد و این براش کاملا عادی بود با شرایطی که مریم ایران رو ترک کرده بود. شاید تو باورش هم نمیگنجید که روزی دوباره این مریم رو ببینه.
کتی بلند به رنگ مشکی با شلوار زنونه ای به همون رنگ و شالی مشکی. تنها تفاوت رنگ موهای مریم بود که حالا رنگی طلایی خاکی به خودش گرفته بود. خبری از اون آرایش های فضایی اون اواخرش نبود. شاید حتی کوچکترین اثری هم از آرایش روی صورت مریم نمیدید. مریم انقدر تغییر کرده بود که شاید اگر قیافه اش اونجور تو ذهنش حک نشده بود هیچوقت باور نمیکرد این دختر همون مریم باشه.
نگاه های گاه و بیگاه زیادی رو روی صورت دختر میدید اما دختر حتی برای ثانیه ای چشمش بر نمیگشت و روی هیچ صورتی خیره نمیشد.
ناخوداگاه به عقب بر گشته بودو صدای مریم تو گوشش میپیچید:
- ببین پیمان من کسی از دو فرسخی هم نگاش روم بیفته می فهمم و باید سرم رو بر گردونم تا ببینم ارزش اینکه منم روش زوم کنم رو داره یا نه.
- هه. متانت یه زن به اینه که وقتی یه مرد غریبه روی صورتش زل زده بود و حس کرد، به روی خودش نیاره. انگار ندیدتش. اونوقت تو میخوای رو هر نگاه هرزه و غیر هرزه ای سرت رو بالا بگیری و به قولی پا بدی؟
- آره چرا که نه. اگه ارزش پا دادنداشته باشه چرا ندم؟
- اون ارزش رو چطوری تعریف میکنی اونوقت؟
- رو لباسش. سر و شکلش. خوش قیافه و خوش تیپ و پولدار باشه دیگه چی میخوای؟
- واقعا برات متاسفم مریم. اونی کهاین مشخصات رو داره و تو کوچه خیابون تو بخوای بهش پا بدیمهمون همون کوچه خیابون و یه مدت لذت بردن از پاکیت و آخرش عین آشغال دور انداختنته.
- مزخرف میگی.
- هه. من یه مرد ام. منی که نگاهم بخواد رو یه زن با قیافه وسبک آرایش و لباس پوشیدن این شکلیش زوم بشه فقط روی تو زوم نمیشه. روی هر زنی که این مشخصات رو داشته باشه هم زوم میشه و از همشون هم اگه پا بدن میخوام لذت ببرم و ... بسه مریم. حالم رو داری به هم میزنی.
- اگه منم، راه نگه داشتنش رو هم بلدم. من رو دست کم نگیر.
افکار رو از ذهنش دور میکنه اما یهحرف تو مغزش مدام تکرار میشه.چشم میدوزه به مریم که اینبار مادرانه دور دهن پسرش رو پاک میکنه و زیر لب زمزمه میکنه مریم تونستی نگهش داری؟ اونم با بزرگترین سلاحی که داشتی. بچه.... ها مریم؟
زمزمه های توی ذهنش رو صدای آروم مریم میشکنه که با لبخندی کمرنگ رو بروش می ایسته و:
- سلام جناب راستین.
لحظه ای از لحن خطاب شدنش متعجب تنها نگاه خیره اش رو بهمریم میدوزه اما بعد با یاداوریاین مریمی که جلوش ایستاده براشمسلم میشه که در کنار نادیا نباید انتظاری جز اینگونه خطاب شدن رو داشته باشه.
با لبخند تنها جواب سلامش رو میده و منتظر عکس العمل بعدی مریم میمونه که آروم دستش رو جلو میبره و به طرفش دراز میکنه.
اینبار کمی احساس نزدیکی قدیمیبهش بر میگرده و آروم دست مریمرو برای لحظه ای میفشاره.
مریم نگاهش رو اینبار به طرف نادیا بر میگردونه و با لبخندی گرمتر سلام میکنه و همزمان دستش رو به طرف نادیا دراز میکنه.
نادیا لحظه ای غرق قیافه دختر و بی توجه به دست دراز شده اش میشه. دختری رو میبینه با قیافه ای زیبا و دوست داشتنی. سر و لباسی خانومانه و شیک و رسمی. حتی حرف زدن و نگاه دختر هم پر از جدیت و متانته. لحظه ای افکار مخرب به ذهنش هجوم میبرن که پس این مریمه. شاید اگر فقط یکروز زودتر زنگ زده بود حالا اون جای من بود و ابراز عشقی هم از پیمان نمیشنیدم. قطعا این دختر همون چیزی بود که میتونست ایده آل پیمان باشه. تمام دخترهای دور و بر پیمان از همین دست بودن. درست مثل کمند بود این دختر هم. کم کم داشت به عمق ماجرا پی میبرد که با ضربهآروم پیمان به خودش میاد
- نادیا جان مریم خانم منتظره.
با گیجی دستش رو به طرف دختر دراز میکنه و سلامی آروم میکنه و بعد در سکوت مطلق دوباره چشم میدوزه به مریم.
اینبار پیمان دستش رو آروم پشت نادیا میگذاره و با لبخندی که مریمعشق رو توش میبینه :
- نادیا خانوم همسر آینده من. بعد لبخندش عمیق تر میشه و ادامه میده: که دیشب بالاخره بله رو ازش گرفتم.
لبخند آرومی به روی نادیا و پیمانمیزنه و همزمان:
- تبریک میگم و واقعا براتون خوشحالم. انشالا همیشه لبتون پر خنده و خوشبخت باشین.
نادیا از حرف پیمان کمی دلش قرص میشه و آروم. و لبخند روی لبش میشینه.
مریم اینبار نگاهش به پایین و روی صورت پسر کوچولوش که آروم پشت پاش قایم شده بود می افته و بعد خم میشه و پسر رو بلند و مقابل پیمان و نادیا می ایستهو با لبخندی عمیق که اوج عشق رو تو چشمای بی رنگش میاره:
- اینم پسر کوچولوی خوشگل من پیمانه گل.
پیمان با شنیدن اسم پسر، ناگهاننگاهش روی صورت مریم ثابت میشه اما مریم سرش رو به طرف نادیا میگیره و نگاه خیره پیمان رو ندید میگیره.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#112
Posted: 15 Nov 2012 08:59
نادیا هم نگاهش رنگ تعجب میگیره و لحظه ای خصمانه میشه اما مریم که این سالها نگاهش بهآدما و رفتارهاشون دقیق تر شده بود و میتونست حرف نگاه ها رو بهتر بفهمه با لبخند به صورتنادیا چشم میدوزه و برای رفع هر برداشتی و با صدایی آروم:
- جناب راستین بزرگترین کمک رو تو بدترین شرایط به من کردن. محبتی که پدر پیمان هم به خاطر پسرش حاضر نشد بکنه.این کمترین کاری بود که میتونستم بکنم تا هیچوقت این حماقتم و زندگی ای که تباه کردمرو فراموش نکنم و سرم روی هیچصورتی بالا نره.
- نادیا تقریبا گیج شده بود و مدام فکر میکرد چقدر مغزم خالیه که نمیتونم حتی حرفهای آدمها رو بفهمم. منظور مریم رو نفهمیده بود اما نمیدونست چرا لحن مریم و حرفاش بهش آرامش خیال داده بود. برای همین بی خیال فشار آوردن به مغزش میشه و سریع دستش رو به طرف پیمان کوچولوبالا میگیره و با لبخندی شیطون و نگاهی پر از بچگی به پسر بچه:
- پیمان بزن قدش.
بچه لحظه ای به دست صاف رویهوا گرفته شده نادیا چشم میدوزه وبعد انگار همبازی مثل خودش پیدا کرده باشه با خنده دستش رو میکوبه به دست نادیا و حرفی میزنه که نادیا نمیفهمه.
همزمان مریم رو به پسرش به فارسی:
- پیمان مامان باید فارسی حرف بزنی وگرنه حرفات رو نمیفهمن. باشه مامان؟
- بعد رو به نادیا و پیمان: متاسفانه چون من زمانی که پیمان بچه بود خیلی درگیر کار و درس ومشکلات شروع یه زندگی جدید تو یه کشور غریب بودم زمانی برای سر و کله زدن با پیمان نداشتم و پیمان هم به نوعی میشه گفت خیلی فارسی بلد نیست. البته یکی دو سالی هست که باهاش فارسی تمرین میکنم و بهتر شده ولی خوب زبان غالب تو حرف زدنش اول فرانسه هست. چونتقریبا بیشتر روز یا تو مهد بوده یا تو خونه با پرستار.
پیمان خنده تلخی روی صورتش میشینه و دستش رو آروم روی سر پسر بچه میکشه و با لبخند بهش سلام میکنه.
بالاخره با اشاره دست مریم همه روی صندلی ها میشینند و اینبار پیمان کوچولو رو به مادر به فرانسه چیزی میگه و بعد جاش رو با مادر عوض و به این شکل کنار نادیا میشینه و با سخاوت قاشقی از شکلات صبحانه اش پر میکنه و به سمت دهان نادیا میبره.
نادیا با خنده و رویی باز دهانش رو باز میکنه و شکلات رو میمکه و همزمان نگاه پر خنده پیمان و مریم روی صورتش میشینه.
پیمان رو به مریم:
- نادیا عاشق شکلات صبحانه ست.
مریم لبخند میزنه و کم کم صفت بچه بودن رو هم به صفات نادیا اضافه میکنه.
تقریبا همه در سکوت مشغول نوشیدن قهوه میشن که پیمان با سر و صدا ماشینش رو روی میز ویراژ میده و به سمت نادیا سر میده ماشین رو.
حرکت ناگهانی پیمان مجالی برای عکس العمل به موقع به نادیا نمیده و نتیجه برگشتن مقداری از قهوه روی میز و روپوش نادیا میشه.
پیمان و نادیا انگار که عادی ترین اتفاق ممکن افتاده باشه سریع مثلهمیشه مشغول میشن. پیمان دستمال رو میگذاره روی قهوه و جلوی ریزش بیشترش رو میگیره و نادیا با خنده رو به پیمان :
- اینبار تقصیر من نبود ها.
بعد لیوان آب روی میز پیمان کوچولو رو بر میداره و مقداری از اون رو روی دستمال سفره میریزه و مشغول پاک کردن روپوشش میشه. اما رنگ نگاه مریم و پیمان کوچولو ناگهان عوض میشه. نگاهپسر بچه پر از ناراحتی و بغض ونگاه مریم پر از خشم.
با صدای ناگهانی مریم که به زبان فرانسه مشغول دعوا کردنه پیمان کوچولوست، سر نادیا و پیمان بالا میره. نادیا با گیجی فقط نگاه میکنه اما پیمان مسلط به زبان فرانسه ذهنش فعال میشه:
- چند بار بهت گفتم سر میز حواست رو جمع کن؟ ببین چیکار کردی؟ روپوش نادیا رو کثیف کردی، میز رو کثیف کردی. پسر بد. دیگه پسر من نیستی.
اشک روی صورت پیمان جاری میشه. نگاه نادیا رنگ همون غم همیشگی کودکی هاش و دعواهای همیشگی مادر رو میگیره که به خاطر سوزوندن غذا، یا ریختن و برگردوندن آب میشنید. پیمان سریع نگاه جدی و پر اخمش رو به مریم میدوزه و:
- مریم بسه. فدای سرش. این عادی ترین اتفاق هر روزه نادیای 20 ساله ست. این هر وقت قهوه یا نسکافه بخوره بی برو برگرد رو خودش و میز و دور و بری هاش هم باید بریزتش اونوقت تو برا همچین چیزی داری بچه 6 ساله رودعوا میکنی و میگی پسر من نیستی؟ میفهمی چی داری میگی؟ تمومش کن.
نادیا که حالا کم کم به عمق حرفهای مریم پی میبره ناگهان با خشم از روی صندلی بلند و دستپیمان کوچولو رو میگیره که صدای خالی از گرمی و مهربونی مریم بر جا میخکوبش میکنه که دوباره رو به پیمان کوچولو چیزیمیگه:
بعد از اتمام حرف مریم، پیمان کوچولو سریع دستش به طرف میزمیره و دستمال جدیدی روی جای تقریبا خشک شده قهوه میگذاره و با جدیت شروع به مالیدن دستمال وتمیز کردنش میکنه. بعد با لحن آرومی رو به نادیا کلمه ای میگه که با کلام جدی مریم دوباره رو به نادیا و اینبار به فارسی:
- بخشید. (ببخشید).
با همون اشکای روون روی گونه اینبار رو به مریم:
- دیگه سر میز با ماشین بازی نمیکنم.
بعد دستش رو آروم از دست نادیا بیرون میاره و روی صندلی میشینه و نگاه اشکیش رو به مریم میدوزه.
نادیا دستش رو دوباره به طرف پیمان دراز میکنه تا از اون جهنمی که خاطرات کودکیش رو به ارمغان آورده فرار کنن که پیمان دستش رو کنار میکشه و سرش رو به طرفین تکون میده و با صدای آرومی رو به نادیا:
- تا مامی نذاشت نه پاشم. اینکار، پسر بد.
نادیا نگاه طوفانیش رو به مریم میدوزه و با عصبانیت:
- منو میبینی مامان خانوم؟ با منم عین همین رفتارا رو کردن تو بچگی. موقعی که حقم بود این لیوان رو روی میز کامل و بی بهانه بر گردونم. سر منم یه مامانی که بچگی خودش رو فراموش کرده بود همینجوری داد میزد. همینجوری بهم میگفت دیگه دختر من نیستی. همین مزخرفات تو رو میگفت. میدونی نتیجه اش چی شد؟ این شد که حالا تو سن 20 سالگی بی بهانه هر بار لیوان رو به یه بهانه بر گردونم روی میز و لبخند بزنم. درست همینجوری که میبینی.
بعد با یه حرکت ناگهانی لیوان قهوه نیمه برگشتش رو با ضربهای که بهش میزنه، روی میز کاملبر میگردونه و قهوه سرازیر میشه و کم کم به لبه میز نزدیک و روی روپوشش میریزه.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#113
Posted: 15 Nov 2012 09:00
بعد با لحنی پر تمسخر رو به مریم:
- مامان خانوم اجازه هست تا شما مشغول حرف زدنین من و پیمان بریم بیرون؟ یه وقت حمل بر پسر بد بودن نمیشه؟
پیمان کوچولو سریع و پر ترس دوباره دستمال رو روی میز میکشه
پیمان ثانیه ای گیج به نادیا نگاه میکنه و بعد با صدایی کمی عصبی رو به نادیا:
- بس کن نادیا جان. خواهش میکنم. بالاخره باید این بچه هم یاد بگیره یه چیزایی رو. مریم تندرفت ولی دیگه تو هم شورش نکن که.
مریم نگاهش دوباره کلافه میشه. بغض درونش رو خفه میکنه و رو بهپیمان کوچولو دستش رو دراز میکنه و پیمان سریع به سمتش میدوه ودر آغوشش جای میگیره و ثانیه ای بعد پسرک با صورتی پر خنده به طرف نادیا میره و دستش رو میگیره و به این ترتیب از اون فضا بیرون میرن.
---------------------------------------------------------------------------
پیمان برای لحظه ای نگاهش توی صورت مریم ثابت میشه و مریم هم ناخوداگاه به سالها پیشبر میگرده.
بعد از سکوتی چند دیقه ای مریم شروع به حرف زدن میکنه در حالیکه نگاهش جایی تو فضای مقابلش در حال گم شدنه:
هیشکی من رو درک نمیکنه. اون دختر نمیفهمه من از کجا رسیدم اینجا. اون استرس ها و شب بیداری های منو نکشیده. فکر میکنی دلم میخواد اون جور سر پسرم داد بزنم؟ بچه ای که اگه میخواستم میتونستم همون موقع ها سر به نیستش کنم و زندگی راحتم رو بکنم اما نکردم. چون وقتی فهمیدم تو شکممه یه حس غریزی تو وجودم نسبت بهش پیدا کردم. حسی که دلبسته ام کرد. میدونستم تو تنهایی هام اونترکم نمیکنه. و فقط مال خودمه.
پیمان از ایران با حال داغونی رفتم و اونجا داغون تر شدم. شاید اگه کمک های مالی تو نبود تو اون شرایط پام کج تر میشد. اما تو تنهام نذاشتی. با اینکه هیچوقت صدات رو نشنیدم و باورت نکردمتو بهم یه بار دیگه فرصت درست زندگی کردن رو دادی. اونم بی هیچ منت و چشم داشتی. شش ماه اول وحشتناک ترین روزای زندگیم بود. وقتی هیچ همزبونی دور و برم نبود و مجبور بودم با زبان دست و پا شکسته ام تو یهکشوری که رو زبان خودشون تعصب داشتن و خیلی وقتا اصلا حاضرنبودن وقتی برای فهمیدن حرفای من بذارن. سه ماه اول حال بدنیم هم افتضاح بود. گاهی حتی از بوی صابونی که به دستم میزدم هم حالم بهم میخورد. نه میتونستمدرست غذا بخورم نه میتونستم کارکنم. خودمم که از نظر روحی داغون بودم. بچه کسی تو شکمم بود که تو کشورم جز گناه توضیحی براش نشنیده بودم. ولی با خودم کنار اومدم و شروع کردم تو خونه زبان فرانسه خوندن. بالاخره اون سه ماه اولم گذشت و یه کم بهتر شدم. بعدرفتم یه کلاس زبان ثبت نام کردم و کنارشم دنبال کار میگشتم.تو یه بیمارستان تو قسمت استریل لباسای عفونی کار پیدا کردم. البته شیفت روز هم نبود. از ده شب تا 6 صبح بود. بیچارگی بود. گاهی بوی ضد عفونی کننده ها از زیر ماسک هم تو تمام مغزم میپیچید....
- اما من که برات پول میفرستادم. خوب اگر کم بود میتونستی بهم بگی.
- نه نه. اشتباه نکن. هنوزم میگم. اگه کمکای تو نبود واقعا نمیتونستم اونجا بمونم. پولی که برام میفرستادی زیادم بود. اونم در شرایطی که بی منت خونه ات رو هم در اختیارم گذاشته بودی. اما تا کی میخواستم سر بار تو باشم؟ درست کج رفته بودم ولی اخلاقم که یادته. حاضر بودم گشنگی بکشم اما دستم رو جلویکسی دراز نکنم. البته میدونستم تو نه به روم میاری نه منتی سرم میذاری. همونطور که هیچوقتم به روم نیاوردی. اما دیگه جایی تو ایران نداشتم باید برا خودم یه زندگی درست میکردم. همون موقع ها زنگ زدم ایران. باید یه جوری ماست مالی میکردم همه چیز رو. اینشد که گفتم ازدواج کردم و حامله ام. براشون عجیب بود اما تو ذاتشون بی اعتمادی نبود. برا همین ساده باورم کردن.
خسته ات نکنم پیمان رو که میخواستم دنیا بیارم طعم حسرت های زیادی رو دوباره چشیدم. تو بیمارستان وقتی میدیدم شوهر مردم چطور زناشون رو بغل کردن و برا دو قدم راه رفتن چه کارا که براشون نمیکنن حسرت تو چشمامبرق میزد.
پیمان یه هفته ای بود که اومدم خونه. به زور میتونستم صاف وایسم. اما مجبور بودم یه بچه 3 کیلویی رو هم بقل بگیرم. شیرش بدم. زیرش رو عوض کنم.
دفعه اولی که میخواستم ببرمش حمام به جرات میگم که دستام میلرزید. فکر میکردم بی برو برگرد یه دستی پاییش کنده میشهتا حمومش کنم. دائم از دستم لیز میخورد. یه بچه حمام کردم یه ساعت طول کشید.
بچه ام ده روزش شده بود و نافش افتاده بود. تو ذهنم یه چیزایی از خواهر کوچیکم یادم بود که ده دوازده روزه بود که نافش افتاد و مامانم بردش حمام و بعد بابام تو گوشش تشهد خوند.
به خودم متلک میگفتم که بچه ایکه از بیخ جایی تو دینت نداره چه تشهدی میخوای تو گوشش بخونی. خیلی با خودم سر و کله زدم ولی یه صدایی با سماجت تو گوشم میگفت این بچه از حلالم،حلال تر و پاک تره. خودم بچه ام رو بغل کردم و آروم تو گوشش تشهد خوندم. بچه ام میخندید و من از خندش ذوق میکردم.همون جا به خودم قول دادم بهترین زندگی رو براش درست کنم.
رفتم به نام خودم براش شناسنامهگرفتم. خدا رو شکر خیلی عجیب نبود و کسی با یه دید بد بهم نگا نمیکرد.
- همون موقع ها بود که بهم میل زدن که حسابت بسته شده. هنوز ازشوک اون بیرون نیومده بودم کهمسئول شارژ آپارتمان هامون بهم میل زد که قبض ها رو چطور پرداخت میکنین و تازه دو زاریم افتاد تو خودت رو نیست کردی. خیلی دنبالت گشتم ولی پیدات نکردم. تا مدتها فکرم خراب بود اما بعد خودم رو مجاب کردم که حتما به همه چیز فکر کردیو مشکلی نداری دیگه. دروغ چرا گاهی فکر میکردم رفتی با یکی همخونه شدی و ....
- از مرد جماعت بریدم پیمان . همون موقع که پام رو از ایران بیرون گذاشتم بریدم. سخت بود بی پشت و پناه بودن اما انقدر امیر بد کرده بود در حقم که دیگه دور این یه قلم رو خط بکشم.
خلاصه یه دوره حقوق رفتم و بعد تو یه شرکت کار پیدا کردم و کم کم خودم رو نشون دادم و بعداز سه سال تونستم یکی از وکلای شرکت بشم. تو قسمت پروژه های ایرانشون.
- پس دیگه خانوم وکیلی شدی برا خودت.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#114
Posted: 15 Nov 2012 09:06
- ای همچین. بر گردم برا دکترا باید اقدام کنم. میدونی اونجا مزیتش به اینه که اگه تلاش کنی و بخوای جا برای پیشرفتت بازه و در نهایت نتیجه اش رو میبینی و ازش سود میبری.
- از خونوادت خبری داری؟ بهشون سر زدی اومدی؟
- راستش آخرین خبر یه 6 ماه پیش بود که بالاخره هر جوری بود زنگزدم و گفتم از شوهر خیالیم جدا شدم. از پشت تلفنم دست و پام میلرزید وقت گفتنش. آخه به قولیما با رخت عروسی میریم خونه شوهر با کفن میایم بیرون. بماندکه چقدر من رو متهم کردن که تو نساختی و زن باید کوتا بیاد و زندگی رو نگه داره و حالا با یه بچه 5 ساله تو کشور غریب چطور میخوای نون دراری.
هه. غافل از اینکه از اول هم تنها بودم. حرفی نداشتم بزنم. چی میگفتم. آخرشم با بد خلقی خدافظی کردن و رفت تا همین الانکه اومدم. تصمیم هم ندارم ببینمشون. چون اونوقت مجبورم میکنن بمونم ایران و این اولبدبختی هامه. با بچه ای که جای پدر تو شناسنامه اش خالی و فامیلش، فامیل مادرشه و هزار و یه درد دیگه.
- بالاخره که چی؟ چرا ازدواج نمیکنی؟
- کوتا بیا پیمان. خیلی وقته خودممرد خودم بودم. کمبودی حس نمیکنم. پیمان مرد منه. همونقدر همفهمیده ست. میفهمه باید باهام کنار بیاد.
- ولی به نظر تو خیلی عصبی هستی و باهاش بد خلقی میکنی.
- آره بالاخره اونهمه فشار خودش رو یه جا نشون میده دیگه. اما میفهمه و درکم میکنه.
- فکر نمیکنی یکی رو لازم داره تا وقتایی که تو براش وقت نداری یا باهاش بد اخمی میکنی تو آغوشش بگیرتش و تلخی های تو رو براش جبران کنه؟
- پیمان کار و بارت چطوره؟ هنوزم استادی؟ بازم تقلب گرفتی از کسی یا ترک کردی این سخت گیری هات رو؟
- پیمان خنده عمیقی میکنه و ادامهمیده:
- اون شیطون کوچولوی منو که دیدی. ازش یه تقلب گرفتم و یه دل نه صد دل عاشقش شدم.
- دروغ میگی. پس یعنی شاگردت بوده؟
- نه ممتحنش بودم.
- برام عجیبه. نمیدونم شخصیت عجیبی داره و حدس میزنم همین جذبت کرده. ولی مطمئنم خوشبختت میکنه. چون مثل کف دست میمونه و این بهترینه برا تداوم یه زندگی.
- تنها کسی یه که تو کل زندگیم نتونستم باهاش مخالفت کنم. شدیم دو روی سکه. اما چیکار کنم که سکۀ یه رو بی ارزشه ولی وقتی دو رو میشه با ارزش میشه و وقتی تو جیبت میذاریش مدام دستت روش میاد و میخوای ازش محافظت کنی. نمیدونم میفهمی یا نه وقتی کنارم نیست یه چیزی کم دارم. اون پی شیطنت هاشه و دل من مدام میلرزه. باورت نمیشه از دیوار راست بالا میره. مثل آب خوردن. تمام این سالا هم بالا رفته اما حالا هر بار من جاش میترسم که مبادا الان پاش سربخوره یا... نمیدونم چه حسیه.
مریم لبخند شیرینی میزنه و ادامه میده:
- این همون حس عشقه. از جونت برات عزیز تر میشه. حاضری همه رنجا و درداش برا تو باشه ولی یه خار هم تو پاش نره. هر دو تون لیاقت هم رو دارین. مراقبش باش که نشکنه.
- ببینم برا ناهار میمونید؟ آخه پیمان از وقت ناهارشم گذشته. حتماالان کلی غر زده به جون خانومت.
پیمان خنده سرخوشی سر میده و بعد در جواب مریم:
- باهات شرط می بندم اصلا نفهمیده گشنشه. اگه نادیا ست انقدر تفریح و سرگرمی داره که الان باید به زور دستشون رو بگیریم بیاریم تو.
- خوب پس بریم دنبالشون و بعد.... راستی نگفتی ناهار میمونید؟
- نادیا اگه بخواد بمونه باید بمونیم چون از پسش من یکی کهبر نمی یام. خصوصا که گشنه همباشه. سرش بره از ناهار شامش نمیگذره. خصوصا ناهار شام بیرون. با پیمان تو خیلی فرقی نداره.
- خوش به حالش. زندگی براش ساده میگذره. نه مثل ما که یه آبخوردنمون هم با هزار جور فکر و خیاله.
....
پیمان و مریم با هم از ورودی هتل بیرون و به طرف محل بازی بچهها میرن. نگاه پیمان از دو کیلومتری نادیا رو پیدا میکنه و نگاه مریم هم از دو فرسخی پیمانکوچولوش رو.
دل مریم ناگهان از صحنه مقابل دیدش میلرزه و دلهره به جونش میافته.
نادیا تقریبا روی جدول کنار زمین بازی در حال دویدنه و پیمان هم در تلاش برای دویدن و به نادیا رسیدن.
ناخوداگاه ثانیه ای نگاهش به سمت پیمان بر میگرده و روی صورتش ثابت میشه.
پیمان با نگاه مریم سرش رو آروم به طرفش میگردونه و با صدایی خندان و نگاهی خندان و ترسان باهم:
- عاشقه این کاره. کافیه یکی رو پیدا کنه تا زیر سنگم شده راضیش کنه از روی جدول بدوند. داره با پسرت مسابقه میده و اینجور که میبینم یادش رفته بزرگتر از اونه و باید بذاره اون ازش جلو بزنه. هرچند اهل این آوانسدادن ها هم نیست.
بعد شونه اش رو بالا میندازه و با خنده ادامه میده:
- خوب مسابقه ست دیگه.
هنوز پیمان ادامه حرفش رو نزده پیمان کوچولو از روی جدول پاش لیز میخوره و روی زمین می افته. مریم خیز بر میداره تا به سمتشبره. مطمئنه که الان صدای گریه پیمان کل محوطه رو بر میداره.
پیمان بغض کرده آماده گریه میشهو مریم آماده حرکت که با صدای نادیا و عکس العمل پیمان میخکوب میشه:
نادیا با خنده به پشت سر بر میگرده و رو به پیمان کوچولو و در حالیکه تنها دستش رو برای گرفتن دست پیمان و بلند کردنش دراز کرده:
- اه اه بدم میاد از بچه های لوس. ها چیه؟ خوب افتادی دیگه. مگه من نیفتادم اون موقعی. بغض کردنت چیه؟ نگو که میخوای زار بزنی پسر گنده. اگه آره من برم که نگن این دوست منه.
بعد با خنده پیمان رو بلند میکنهو به ثانیه نکشیده مثل باد رویجدول دوییدنش رو از سر میگیره و:
- بدو پیمان اگه نمیخوای من ببرم ها. بدو.
پیمان گریه فراموشش میشه و به ثانیه نکشیده شروع به دویدن دوباره میکنه و کم کم در کنار نادیا قرار میگیره.
گاهی پیمان تنه های کوچیکی به نادیا میزنه و گاه نادیا.
- ا نگاهش کن به پسرم داره تنه میزنه بندازتش.
پیمان با لبی پر خنده:
- خوب پسر تو هم به نادیای منتنه میزنه
- اون بچه ست.
- خوب نادیای منم بچه ست. پسرت تنه نزنه اونم نمیزنه.
مریم قافل از همه جا و تنها با چنددیقه نظاره کردن نادیا و پسرش و در حالیکه انگار اونهمه ترس و دلهره ناگهانی دود شده رفته هوا، با لبی پر خنده شروع به تشویقکردن پیمان میکنه.
- بدو پیمان. بدو مامان. الان میبری. بدو. یه کم دیگه.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#115
Posted: 15 Nov 2012 09:08
پسر بچه ثانیه ای گیج ایست میکنه و به مریم چشم میدوزه و بعد با لبی پر خنده دوباره میدوه.
و پیمان تنها نگاه عاشقانه اش رو به صورت نادیا میدوزه و زیر لب زمزمه میکنه میدونم تو میبری.
نادیا و پیمان تقریبا همزمان و تنها با یک قدم اختلاف به ته جدول میرسن.
نادیا دستاش رو بالا میگیره و با صدای نیمه فریاد:
- من بردم.
اما پیمان هم به ثانیه نکشیده با صدای فریاد مانند بین کلام نادیا میپره و:
- نخیر. من برم. مگه نه مامان؟
- آره فدات شم شما بردی.
- ا چرا دروغ میگین من بردم. مگهنه پیمان.
پیمان تنها میخنده و در حالیکه دستش رو آروم پشت نادیا میگذاره:
- هر دو تون بردین.
نادیا نگاه اخمو و معترضش رو به پیمان میدوزه و سعی میکنه خودش رو از حصار دستای پیمان در بیاره که دست پیمان محکم تر حلقه میشه و آروم زیر گوشش زمزمه میکنه:
- میدونم تو بردی عشقم. ولی اون بچه ست. بذا دلش خوش بشه کهاونم برده.
- فقط همین یه بار ها.
- باشه شیطون. حالا پیش به سوی خونه.
- ا؟؟؟؟؟؟ پس ناهار چی؟ من گشنمه.
- تو که تا دو دیقه پیش یاد گشنگیت هم نبودی. بیا بریم به کار و زندگیم برسم.
- نه. نمی یام. ناهار بیرون میخوام. جوجه با استخون.
- امان از دست تو.
مریم سرش رو بر میگردونه به عقب و :
- ببینم ناهار هستین؟
پیمان کوچولو بی توجه به روی صبت مادر، بلند جواب میده:
- من پهلوی نادیا میشینم.
مریم به طرف پیمان بر میگردهو با اخم:
- پیمان نادیا جون یا خاله نادیا. از شما بزرگتره نادیا جون. اجازه نداری اسمش رو صدا بزنی.
پیمان اخم میکنه و نادیا با حرص:
- اما ما دوستیم با هم. بهم بگو نادیا. وگرنه باهات دوست نمی مونم.
مریم کلافه با چشم و ابرو سعی میکنه نادیا رو مجاب کنه و پیمانتنها میخنده و نادیا با خندۀ پیروزی:
- ها؟ چرا اونجوری نگام میکنی. خوب من نادیام.
....
هنوز از در کامل وارد نشده یکی از هتل دار ها کنار مریم قرار میگیرهو خطاب به او:
- خانومه سلیمانی؟
- بله؟
- آقایی به نام آریانا راد از شرکت بازرگانی طلوع پشت خط هستن. دوبار دیگه هم تماس گرفتن.
نگاه نادیا پر تعجب به مریم خیره میشه و مریم با یه عذر خواهی به طرف رسپشن میره.
- این آقاهه منظورش کی بود؟ ها؟ آریانای ما که نبود؟ ها؟
- چرا دقیقا خودش بود.
- ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- مریم وکیل یه شرکت فرانسویکه با شرکت آریانا کار میکنند و الان برا حل یکسری از قراردادها اومده ایران.
- دروغ میگی. چه جالب. تو میدونستی؟
- نه امروز فهمیدم.
- ببینم از کجا مریم رو میشناسی؟
- گفتم که شاگردم و کارمندم بوده.
- دوسش داشتی؟ شوهرش کیه؟ چرا پیمان اسمش باباش رو نمیدونست؟
نادیا تیر بار سوال میکرد و پیمان تنها در سکوت و بهت تماشاش میکرد.
نادیا دستش رو مقابل صورت پیمان حرکت میده و:
- هی؟ کجایی؟ چرا جوابم رو نمیدی؟
- جواب کدوم سوالت؟ چند تا سوال کردی که یکیش هم کاملا بی ربط بود.
- خوب اگه دوسش نداشتی که بهش کمک نمیکردی الکی. چه کمکی کردی؟ شوهرش دوستت بود؟ بعد تو رو دور زد؟ خیلی خوشگله مریم. شوهرشم خوشگل بود؟ طلاق گرفتن؟
پیمان با اعصابی خراب و نگاهی تلخ ناگهانی رو به نادیا و با تلخی:
- میشه تمومش کنی؟
- نه. خودت گفتی سوالای تو دلم رو ازت بپرسم و تو خودم برداشت نکنم.
- اوف. خیله خوب نادیا. جوابت رو میدم ولی الان جاش نیست.
- پس کی؟
- تو راه میگم.
- باشه پس یه سوال؟
- بله؟
- هنوزم دوسش داری؟
- نادیا تمومش کن. من تنها کسی که تو تمام این سالها از ته قلبم دوسش داشتم تو بودی و تو هستی و تو خواهی بود. دیگه این شر و ور ها رو نمیخوام بشنوم.
- حالا چرا شاکی میشی. من یه سوال پرسیدم.
- من بعد قبل از پرسیدن سوالات یه کم بهشون فکر کن.
- خوب اونوقت که باز میرسیم همون خونه اول که بگم الان ممکنه تو از سوالم ناراحت شی یا غیره و اصلا نپرسمش و بعد خودمبرا خودم تفسیرش کنم.
- گاهی خیلی کله شق میشی.
- خوب تقصیر خودته.
- باشه نادیا الان کشش نده. میریم تو ماشین جواب همه سوالات رو میدم. خوبه؟
- اوهوم. پس بپا یادت نره سوالام.
- باشه. چشم.
- چشمت بی بلا پسرم.
- کی به کی میگه پسرم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#116
Posted: 15 Nov 2012 09:09
پسر بچه ثانیه ای گیج ایست میکنه و به مریم چشم میدوزه و بعد با لبی پر خنده دوباره میدوه.
و پیمان تنها نگاه عاشقانه اش رو به صورت نادیا میدوزه و زیر لب زمزمه میکنه میدونم تو میبری.
نادیا و پیمان تقریبا همزمان و تنها با یک قدم اختلاف به ته جدول میرسن.
نادیا دستاش رو بالا میگیره و با صدای نیمه فریاد:
- من بردم.
اما پیمان هم به ثانیه نکشیده با صدای فریاد مانند بین کلام نادیا میپره و:
- نخیر. من برم. مگه نه مامان؟
- آره فدات شم شما بردی.
- ا چرا دروغ میگین من بردم. مگهنه پیمان.
پیمان تنها میخنده و در حالیکه دستش رو آروم پشت نادیا میگذاره:
- هر دو تون بردین.
نادیا نگاه اخمو و معترضش رو به پیمان میدوزه و سعی میکنه خودش رو از حصار دستای پیمان در بیاره که دست پیمان محکم تر حلقه میشه و آروم زیر گوشش زمزمه میکنه:
- میدونم تو بردی عشقم. ولی اون بچه ست. بذا دلش خوش بشه کهاونم برده.
- فقط همین یه بار ها.
- باشه شیطون. حالا پیش به سوی خونه.
- ا؟؟؟؟؟؟ پس ناهار چی؟ من گشنمه.
- تو که تا دو دیقه پیش یاد گشنگیت هم نبودی. بیا بریم به کار و زندگیم برسم.
- نه. نمی یام. ناهار بیرون میخوام. جوجه با استخون.
- امان از دست تو.
مریم سرش رو بر میگردونه به عقب و :
- ببینم ناهار هستین؟
پیمان کوچولو بی توجه به روی صبت مادر، بلند جواب میده:
- من پهلوی نادیا میشینم.
مریم به طرف پیمان بر میگردهو با اخم:
- پیمان نادیا جون یا خاله نادیا. از شما بزرگتره نادیا جون. اجازه نداری اسمش رو صدا بزنی.
پیمان اخم میکنه و نادیا با حرص:
- اما ما دوستیم با هم. بهم بگو نادیا. وگرنه باهات دوست نمی مونم.
مریم کلافه با چشم و ابرو سعی میکنه نادیا رو مجاب کنه و پیمانتنها میخنده و نادیا با خندۀ پیروزی:
- ها؟ چرا اونجوری نگام میکنی. خوب من نادیام.
....
هنوز از در کامل وارد نشده یکی از هتل دار ها کنار مریم قرار میگیرهو خطاب به او:
- خانومه سلیمانی؟
- بله؟
- آقایی به نام آریانا راد از شرکت بازرگانی طلوع پشت خط هستن. دوبار دیگه هم تماس گرفتن.
نگاه نادیا پر تعجب به مریم خیره میشه و مریم با یه عذر خواهی به طرف رسپشن میره.
- این آقاهه منظورش کی بود؟ ها؟ آریانای ما که نبود؟ ها؟
- چرا دقیقا خودش بود.
- ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- مریم وکیل یه شرکت فرانسویکه با شرکت آریانا کار میکنند و الان برا حل یکسری از قراردادها اومده ایران.
- دروغ میگی. چه جالب. تو میدونستی؟
- نه امروز فهمیدم.
- ببینم از کجا مریم رو میشناسی؟
- گفتم که شاگردم و کارمندم بوده.
- دوسش داشتی؟ شوهرش کیه؟ چرا پیمان اسمش باباش رو نمیدونست؟
نادیا تیر بار سوال میکرد و پیمان تنها در سکوت و بهت تماشاش میکرد.
نادیا دستش رو مقابل صورت پیمان حرکت میده و:
- هی؟ کجایی؟ چرا جوابم رو نمیدی؟
- جواب کدوم سوالت؟ چند تا سوال کردی که یکیش هم کاملا بی ربط بود.
- خوب اگه دوسش نداشتی که بهش کمک نمیکردی الکی. چه کمکی کردی؟ شوهرش دوستت بود؟ بعد تو رو دور زد؟ خیلی خوشگله مریم. شوهرشم خوشگل بود؟ طلاق گرفتن؟
پیمان با اعصابی خراب و نگاهی تلخ ناگهانی رو به نادیا و با تلخی:
- میشه تمومش کنی؟
- نه. خودت گفتی سوالای تو دلم رو ازت بپرسم و تو خودم برداشت نکنم.
- اوف. خیله خوب نادیا. جوابت رو میدم ولی الان جاش نیست.
- پس کی؟
- تو راه میگم.
- باشه پس یه سوال؟
- بله؟
- هنوزم دوسش داری؟
- نادیا تمومش کن. من تنها کسی که تو تمام این سالها از ته قلبم دوسش داشتم تو بودی و تو هستی و تو خواهی بود. دیگه این شر و ور ها رو نمیخوام بشنوم.
- حالا چرا شاکی میشی. من یه سوال پرسیدم.
- من بعد قبل از پرسیدن سوالات یه کم بهشون فکر کن.
- خوب اونوقت که باز میرسیم همون خونه اول که بگم الان ممکنه تو از سوالم ناراحت شی یا غیره و اصلا نپرسمش و بعد خودمبرا خودم تفسیرش کنم.
- گاهی خیلی کله شق میشی.
- خوب تقصیر خودته.
- باشه نادیا الان کشش نده. میریم تو ماشین جواب همه سوالات رو میدم. خوبه؟
- اوهوم. پس بپا یادت نره سوالام.
- باشه. چشم.
- چشمت بی بلا پسرم.
- کی به کی میگه پسرم.
ادامه دارد ...
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#117
Posted: 15 Nov 2012 09:12
قسمت دهم
- چیه بابا چرا هی داد و هوار بیخود میکنی؟
- ا منو دست انداخته. فکر کرده خبریه.
- کی فکر کرده خبریه آریانا؟ بازتو هوار بیخود راه انداختی.
- گوشی موبایل تو دستشه اونوقت به من شماره هتلش رو داده. از صبحعین الافا هی شماره هتل رو گرفتم فرمودن خانوم بیرون از هتل هستن.
- خوب تو مگه بیکار بودی که از صبح سه دفعه گرفتیش؟
- مانی خفه شو ها.
- ای بابا خوب راست میگم دیگه.
- خبرم نمیگرفتمش چطوری باهاش قرار سه شنبه رو میگذاشتم؟
- بهانه مفت داری میاری. بگو دردت چیه که اینجور بهت فشار اومده.
- چرا چرت میگی. دردت چیه کدومه؟
- آریانا تو منشی داری خیر سرت. کار منشی هم همینه که زنگ بزنه و مردم رو برات پیدا کنه و بعد به تو وصلشون کنه تا کارت رو بگی بهشون. پس دلیلی نمیبینم که بخوای عین الافا از صبح گوشی تلفن رو دستت بگیری و دنبال یه زن بگردی مگه خبر دیگه ای باشه.
- خفه شو مانی. بیخود حرف مفت نزن. دیدم سر منشی بدبخت هزار تا کار ریختم گفتم خودم زنگ بزنم. خوب نمیمرد شماره موبایلش رو میداد که اینهمه هم الاف نمیشدم.
- آها پس دردت سر اینه که شماره موبایلش رو نداری. خوب شاید شوهرش دلش نخواد.
- ولم کن شر و ور میگی. شوهرشکجا بود بابا. خودش به زور 27 8رو داشته باشه. به قیافه اش هم نمیخوره که شوهر کرده باشه. تازه همه جا مثل ایران نیست که مردم هول باشن دختراشون رو شوهر بدن. تو خارج از ایران این خبرا نیست.
- آها پس که اینطور. پسر حرف دلت رو بزن دیگه. بگو گلوت گیر کرده طرفم پا نداده.
- خفه شو مانی. خجالت بکش.
- چشم ما خجالت میکشیم اما بالاخره که حال شما رو هم میپرسیم.ببینم حالا پیدا شد خانوم سلیمانی تون؟ راستی اسمش چی بود؟
بعد خنده سر خوشی میزنه و از اتاق آریانا بیرون میره.
....
با اعلام منشی و باز شدن در اتاق کنفرانس، مریم وارد میشه و با نگاهی جدی و سنگین به طرف میز میره.
همزمان نگاه پیمان با لذت روی صورتش میگرده و نگاه مانی جستجو گرانه و نگاه آریانا مشتاق و کمی دلخور.
اما مریم تنها ثانیه ای نگاه ها رو میبینه و بعد آروم سلامی میکنه و اینبار بدون تلاش برای دست دادنبا تک تک جمع روی صندلی خالی کنار مانی میشینه.
بدون کوچکترین وقت تلف کردنی کیفش رو باز و پوشه هایی رو بیرون و روی میز باز و با جدیت مشغول کار میشه.
پیمان غرق لذت از زنی که مقابلش میبینه و در حالیکه احساس میکنه اون عذاب وجدان این سالهاش کم کم در حال محو شدنه با دقت به حرفهای مریم گوش میده.
مانی در دل به انتخاب آریانا تبریکمیگه و در عین حال براش غصه میخوره از انتخاب سختی که مقابلشمیبینه. قطعا این زن به این سادگی دست یافتنی نخواهد بود نه برای آریانا و نه هیچ مرد دیگه ای.
و آریانا محو صورت زن و صدای اون تقریبا تو یه دنیای دیگه سیر میکنه.
با بالا رفتن ناگهانی سر مریم و اخم غلیظی که توی صورت آریانا میپاشه سر مرد بی اراده خم و پایین می افته و لبخند روی لب پیمان و مانی واضح تر.
بعد از چیزی حدود یک ساعت در باز و خدمتکار با سینی قهوه و شیرینی وارد میشه.
مریم هنوز غرق کار با صدای آروم پیمان به خودش میاد:
- خانومه سلیمانی فکر میکنم بهتره یه استراحت کوتاهی داشته باشیم و قهوه مون رو بخوریم و بعد دوباره به کار برسیم.
مریم بی هیچ حرفی برگه ها رو مرتب و سرش رو بالا و قهوه رو بر میداره و دوباره چشم میدوزه به فنجونش.
آریانا عصبی از این سکوت مریم بهطرف دختر بر میگرده و :
- اگر مایل باشین خوشحال میشیم یه شب شام در خدمتتون باشیم خانوم سلیمانی.
زن بی هیچ نرمشی و با لحنی خشک و رسمی:
- ممنون از دعوتتون. انشالا در فرصتهای بعدی.
آریانا شکست خورده و اینبار با اخم هایی در هم کشیده سرش رو روی فنجونش خم میکنه و با حرص قاشق داخل رو به حرکت در میاره و مانی با لبخند به حرکات آریانا چشم میدوزه.
بعد از چند دیقه دوباره مشغول کار میشن. تقریبا حدود ساعت 9 شب خسته از کار و با نتیجه ای باب میل همه شون، مریم از سر میز بلند و کتش رو به تن و آماده خروج میشه که کلام پیمان وادار به ایستادنش میکنه:
- خوشحال میشدیم شام تشریف داشتید.
- میدونید که پیمان منتظره با هم شام بخوریم.
آریانا گیج چشم میدوزه به پیمان ودر پی رسیدن هر چه سریعتر به پاسخ سوالاتش از جمله پیمان کیه و اصلا از کجا پیمان راستین از وجودکسی به اسم پیمان خبر داره و از کجا این زن رو میشناسه.
حالا بی صبرانه منتظر خروج هر چهسریعتر زن از دفتر که با ادامه کلامپیمان حرصی جلوی خودش رو برایپریدن به پیمان میگیره:
- پس من میرسونمتون تا هتل.
- مزاحمتون نمیشم جناب راستین. یه آژانس بگیرین برام میرم.
- نه این چه حرفیه. تعارف نداریم که. خودم می رسونمتون.
آریانا حرصی و انگار که پیمان رقیبی سر سخت برای گرفتن زن باشه با صدایی عصبی رو به پیمان:
- پیمان جان الان یادم افتاد که نادیا گفته بود منتظرته. بهتره تو بری پیش نادیا من خانوم سلیمانی رو میرسونم. خانوم ها رو کهمیشناسی. یهو دلخور میشه ازت بفهمه ها.
مانی تقریبا به زور جلوی خنده اشرو میگیره و پیمان ناگهانی چیزیاز حرفهای آریانا تو وجودش زنگ میزنه و با خودش زمزمه میکنه نهآریانا. دیوونگی نکن. تو نمیتونی نسبت به این زن هیچ حسی داشته باشی. هر چی هست فراموشش کن.
بعد اخماش رو در هم میکشه و با لحنی جدی رو به آریانا:
- مشکلی نیست خودم بهش تو راه زنگ میزنم میگم مریم خانوم رو برسونم و میرم پیشش.
زنگ خطر تو گوش آریانا هم زده میشه و نگاه مانی با شنیدن نام زن به شب تولد عمو بر میگرده و کم کم مخاطب تلفنی پیمان براش پر رنگ و پر رنگ تر میشه.
قبل از هر حرف دیگه ای پیمان بهطرف در حرکت میکنه و صدای خداحافظی مریم هر دوی مانی و آریانا رو از فکر بیرون و ثانیه ای بعددر مقابل نگاه های پرسان شون از در بیرون میرن.
--------------------------------------------------------------------
- به سلامتی کجا شال و کلاه کردین؟
- چیه کشتی هات غرق شده؟ خوب هماهنگ میکردی غریق نجات میفرستادم.
- مگه تو غریق نجاتم داری نمکدون؟ نکنه منظورت از غریق نجات خودته؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#118
Posted: 15 Nov 2012 09:14
- چیه؟ مگه من چمه؟ هر چند انقدرا هم عزیز نیستی که من بیام نجاتت بدم ولی حالا شاید پیمان رو میفرستادم.
- منظورت جناب راستینه دیگه.
- نه قربونت دقیقا پیمانه. آقامون. یادت که نرفته؟
- هه. حتما خبرم داری آقاتون چه مرامی میذارن و مردم رو می رسونن هتلشون و ...
- هه هه بگو دقیقا الان کجات داره میسوزه؟ هر چند معلومه خیلی وقته سوخته. آخه از در اومدی تو بوش همه جا رو برداشت. خوب آقامون دلسوزه.
- هه. حالا جنابالی ده شب کجا میخوای بری؟
نادیا اینبار قهقهه بلندی سر میده وهمزمان رو به آریانا ادامه میده:
- آقامون داره میاد دنبالم با مریم جون و پیمان بریم شام بیرون.
آریانا ناگهانی اخماش رو در هم میکشه و زیر لب چیزی زمزمه میکنه و بعد با صدای بلند:
- آقاتون غلط میکنه. مگه تو زنش نیستی؟ مریم خانوم کی باشه؟
- ا ا ا .... تا همین دو دیقه پیش کهآقای راستین بود چی شد یهو شوهرم شد؟
- نمک نریز نانادی. حوصله ندارم. دختره تو رو من وای میسته که ایشالا در فرصتای بعدی بعد بدورا میفته با پیمان بره شام بخوره. انگار نه انگار پیمان زن و بچه داره خودش.
نادیا دوباره خنده پر سر و صدایی سر میده و بعد:
- ببین داداش گلم اگه کسی هم بچه داشته باشه مریمه نه من. من هنوز خودم بچه ام بابا. من و چه به مامان شدن. مامان جذبه لازم دارهو آی آی نمیدونی این مریم چه جذبه ای داره. حیوونی پیمان جلوش موشمیشه.
ناگهان بین اسم ها براش فاصله می افته و به یاد میاره که این اسمرو از زبون مریم هم هنگام خروجش شنیده بود. سریع به طرف نادیا خیز بر میداره و مقابلش می ایسته و:
- نانادی پیمان کیه؟
- خوب آقامونه دیگه.
- لودگی نکن. اون یکی پیمان کیه؟ شوهرشه؟ آره؟
نادیا برای اولین بار تو نگاه آریاناچیز عجیبی میبینه که با تمام تلاشش هم نمیتونه بفهمه چیه. نوعی ترس، ناراحتی، اضطراب. اما هیچکدوم اینها باعث نمیشه که بدونه سر به سر گذاشتن جواب صریحی به آریانا بده. پس دوباره میزنه زیر خنده و اینبار:
- آخ آخ چه پسر ماهی هم هست. کلی با هم دوست شدیم. رفتیم هتل دیدن مریم. اون و پیمان مشغول حرف زدن شدن و من و پیمانم رفتیم بیرون. وای با هم مسابقه دادیم. چه حالی داد. جات خالی ....
آریانا تقریبا از کوره در رفته بین حرف نادیا میپره و :
- تو غلط کردی با یه مرد غریبه رفتی بیرون. اصلا واسه چی شوهرت رو با یه زن ول کردی راهافتادی با اون مرتیکه....
- هوی هوی کوتا بیا صداتم برا من بلند نکن ها. دلت از جای دیگه پره سر من قرار نیست خالیش کنی. بعدم فکر نمیکردم برا بیرون رفتن و بازی کردن با یه پسر بچه 6 ساله باید از کسی اجازه میگرفتم.
آریانا مسخ شده به نادیا کم کم رنگ چهره اش سرد میشه و بعد بی هیچ کلامی روی مبل سر میخوره.
نادیا وحشت زده و هول به طرف آریانا خیزی بر میداره و مقابل پاهاش میشینه و در حالیکه دستش رومدام مقابل صورت آریانا تکون میده با اضطراب:
- آریانا چته؟ چی شد آریانا؟ جون من ادا در نیار من می ترسم. آریانا؟ خوبی؟
آریانا ثانیه ای طول میکشه تا از این شوک ناگهانی بیرون بیاد و بعد ناخوداگاه صدای مانی تو وجودش بلند و بلند تر میشه.... شاید شوهرش دوست نداره..... شاید شوهرش دوست نمداره.....
- شوهرش.... بچه اش....
- چی میگی آریانا؟ اه تو چته بابا. شوهر کی؟ خوبی؟ عاشقی تو هم ها....
آریانا دوباره به خودش مسلط میشه وزمزمه میکنه:
- تو مطمئنی نانادی؟
نادیا بی حوصله ادامه میده:
- چی رو؟
- اینکه... اینکه بچه داره مریم؟
- چه زودم پسر خاله میشی تو. بله بچه داره مریم خانوم.
- شوهرشم دیدی؟
- نه. طلاق گرفته.
- چی؟
- پیچ پیچی. برو بابا زده به سرت تو هم امشب.
- نانادی جون من درست جوابم رو بده. برام مهمه نانادی.
- خوب گفتم که بچه داره. از شوهرشم به نظرم خیلی ساله پیش طلاق گرفته و به بچه اش همچیزی نگفته چون بچه اش اصلا نمیدونست باباش کیه.
- پیمانم نمیدونه؟ از پیمان نپرسیدی؟
- چرا ولی شاکی شد و گفت بعدادر موردش حرف میزنیم و فعلا اون بعدا نرسیده. حالا اجازه میدین برم؟
- کجا؟
- ای بابا این تازه میگه لیلی زن بود یا مرد .... دنبال نخود سیاه ....
آریانا ناگهان تو خودش فرو میره و ثانیه ای بعد از روی مبل بلند وبه طرف اتاقش میره. بعد لحظه ای به عقب بر میگرده و رو به نادیا:
- نانادی نمیدونی مامان اینا کی میان؟
- نه. من از کجا بدونم. زنگ بزن ببین کی رضایت میدن بیان خونه مادام موسیو. هه. دیدیشون سلام ما روهم برسون. فعلا.
- کجا میری؟
- ای بابا. ولمون کن بابا تو هم سوزنت گیر کرده. دارم میرم شام کوفت کنم و بیام.
- تنهایی؟
- نه با شوهرم و مریم جون و پیمان جون. دیگه؟
- آها با مریم.... باشه.... مگه اومدن؟
- الانا میرسن.
- خدا فظ.
- بای بای.
....
نادیا از در بیرون میره و آریانا با اعصابی خراب و دنیایی فکر و خیالبه طرف اتاقش میره و روی تخت می افته. چشم میدوزه به سقف اتاق و دوباره اون دو چشم سبز و موی بلوند جلوی صورتش میاد.
کم کم بی طاقت میشه و قطره اشک سمج از گوشه چشمش فرو می افته و دستاش زیر سرش حلقه میشه و توی ذهنش صورت معادله رو میچینه و بعد از ساعتها تلاش بی نتیجه زیر لب زمزمه میکنه:
هه پیدا کنید پرتقال فروش را....
--------------------------------------------------------
نادیا و پیمان خسته و نفس زنان از بازی، پشت میز میشینن و مشغول خوردن شام. انگار اشتهای هر دو بعد از اونهمه بالا پایین پریدن ها حسابی باز شده. پیمان و مریم همزمان با نگاه کردن به پیمان کوچولو و نادیا آثار رضایت و دوستی عمیق بین این دو رو لمس میکنند.
پیمان لبخند زیبایی به روی نادیا میزنه و به محض پایین انداختن سرش نادیا لب باز میکنه و رو به مریم:
- ببینم مریم شما تا کی ایران هستین؟
- تا هفته دیگه دو شنبه. چطور؟
- جایی برنامه خاصی دارین؟
پیمان نگاهش رو به نادیا میدوزه تا حدس بزنه دنبال چیه از این بحث که نادیا قبل از هر گونه فکری دوباره ادامه میده:
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#119
Posted: 15 Nov 2012 09:16
- اگه میشه و کاری ندارین تهران بریم شمال. پیمان یه شرط به من باخته و باید ببرتم شمال. خوب اگه شماها هم بیاین بهمونخوش میگذره. من به پیمان گفتماونجا میتونیم کلی حلزون جمع کنیماما پیمان نمیدونه حلزون چیه. خوب بیاین اونجا میبینه. ها؟
مریم با تعجب به نادیا چشم میدوزه و پیمان تو ذهنش مشغول حلاجی دلیل مهمی که نادیا برای همراهی مریم و پیمان تو این سفر آورده میخنده. هنوز مشغول خندیدنه که مریم با نگاهی متفکر و در جواب نادیا:
- راستش بدم نمی یاد حالا که اومدیم ایران پیمان هم یه کم تفریح کنه چون اونجا خیلی وقت نداریم برای با هم بودن ولی نمیخوام مزاحم شما بشم. میدونم تو این دوره هیچکس دوست نداره به قولی یه سر خر همراش باشه. برین با هم خوش بگذره بهتون که عمر این دوره خیلی کوتاهه.
نادیا با خنده و در جواب مریم ادامه میده:
- بی خیال. اگه شما هم نیاین کلی سر خر همرامونه. اولیش هم برادر خودم و پسر عموی گلمه. تازه کمند هم هست. پس بیخود تعارف نکن. باشه؟
اسم کمند ناگهان رنگ نگاه پیمان رو و حتی مریم رو عوض میکنه. اما مریم که غافل از همه جاست تنها یه تشابه اسمی تو ذهنش میاد و لحظه ای به سالها قبل و کمند نامی فکر میکنه که روزی زندگیش رو با یه تفکر غلط و عشق احمقانه نابود کرده بود. شاید کمند تنها کسی بود که مطمئن بود تا عمر داره بهش بدهکاره و هیچوقت حلالش نخواهد کرد. با هر بدبختی افکار توی ذهنش رو پس میزنه و رو به نادیا با لبخندیکمرنگ شده ادامه میده:
- ممنون عزیزم ولی درست نیست من تو یه جمع خونوادگی مزاحم بشم.
با این حرف ناخوداگاه پیمان نفسآسوده ای میکشه اما نادیا که غم ناگهانی نگاه پیمان کوچولو دلشرو میگیره با لحنی جدی و تقریبا دستوری رو به مریم:
- اصلا این یه دستوره. ازت دعوت نمیکنم مجبوری بیای. میدونمم کهکاری نداری پس بهانه ای هم نمی تونی بگیری. بعد رو به پیمان میکنه و :
- پیمان فردا چهار شنبه ست اگه بریم میتونیم تا جمعه بمونیم و جمعه شب برگردیم. باشه؟
پیمان کلافه دستی توی موهاش میبره و به آخرین دستاویز چنگ میزنه و رو به نادیا:
- راستش خیلی گرفتارم الان. بهترهبذاریم یه وقت دیگه. باشه نادیا جان؟
نادیا اخماش رو در هم میکشه و با حرص و در حالیکه دوباره سایه غم رو روی صورت پیمان کوچولو میبینه:
- من این حرفا حالیم نیست. پرونده هاتو بر دار با خودت بیار اونجا کارات رو بکن. مریم اینا هفته دیگه میرن. اون موقع هم به دردم نمیخوره مسافرت بردنت.
- نادیا خواهش میکنم. بچه که نیستی. من واقعا درگیرم الان.
نادیا با بغض رو از پیمان میگیرهو ثانیه ای بعد با نگاهی دوباره براق شده، رو به مریم:- اصلا مهم نیست. خودمون میریم. با آریانا و مانی و کمند. بذار الان زنگ میزنم هماهنگ میکنم.
بعد سریع تلفنش رو در میاره که پیمان تلفن رو از دستش میکشه و با کمی اخم رو به نادیا:
- وقتی میگم الان نمیشه یعنی نمیشه. پس بیخود لج نکن.
مریم سعی میکنه جلوی دعوا رو بگیره. پس رو به نادیا:
- نادیا جان بذار بمونه برای یه وقته دیگه. ایشالا دفعه بعدی که اومدیم ایران.
اما نادیا با حرص رو به پیمان:
- ما میریم. تو هم اگه کار داری نیا. من برا خودم یه آدمم. حق تصمیم گیری هم دارم. بهت گفتمتو هم بیا ولی میگی کار داری. پس ما خودمون میریم. دیگه هم نمیخوام در این مورد حرفی بزنیم. بعد دوباره گوشی موبایلش رو از دست پیمان میگیره.
چیزی تو ذهن پیمان فریاد میزنه این الان همون نادیای یه دنده و لجبازه. همون نادیای مصممی که کافیه یه تصویوی بگیره و بعداگه بزرگترین سنگ رو هم جلوی پاش بندازی مثل آب خوردن برش داره. پیمان تو بازنده ای. بعد با استیصال افکارش رو پس میزنه و بالاخره کوتاه میاد و تصمیم میگیره مانع اومدن کمند بشه تا مشکلات خود به خود حل بشه. پس با لبخند:
- باشه نادیا. با هم میریم. اگه اجازه بدی من خودم با بقیه هماهنگ میکنم.
اما نادیا که هنوز از دستش دلخوره ادامه میده:
- نه خودم هماهنگ میکنم و در ظرف کمتر از ده دیقه با آریانا که حالا با شنیدن حضور مریم در این سفر به کل کار و زندگی فراموشش شده، قرار فردا رو میگذاره و قرار بر این میشه که آریانا با مانی حرف بزنه. بعد تلفن رو قطع میکنه و دوباره مشغولگرفتن شماره ای میشه که پیمان تلفن رو میگیره و:
- نادیا جان من خودم به کمند زنگمیزنم.
- نمیخواد. تو زنگ بزنی نمیاد و میخواد مثل مریم ناز کنه. خودم زنگ میزنم.
حالا پیمان خون خونش رو میخورد و حتی نمیتونست دهن باز کنه و بگه کمندی که داری بهش زنگ میزنی کافیه بیاد و مریم رو و بد تر از اون پسر نامزدش رو ببینه تا دوباره بشه همون کمند 7 سال پیش. تا هر چی رشته بوده پنبه بشه.
میترسید تو چشمای مریم نگاه کنه و مریم هم حال غیر عادی پیمان رو فهمیده بود اما نمیتونست دلیلش رو حدس بزنه. چون هیچ زمانی رابطه نزدیکی بین امیر یا کمند با پیمان ندیده بود و حتی به نوعی همیشه ازشون دوری میکرد پیمان. پس حتی برای یک ثانیه هم شک نکرد کهشاید این کمند همون کمند باشه که قطعا اگر میدونست هیچوقت پابه این سفر نمیگذاشت.
اما نادیا در مقابل نگاه بهت زده پیمان قرارش رو با کمند هم میگذاره و ثانیه ای بعد با لبخندی عمیق رو به پیمان کوچولو:
- فردا میریم شمال پیمان. بزن قدش.
پیمان غرق خوشی شروع به بالا پایین پریدن میکنه و مریم در سکوت کامل به اخمهای در هم کشیده پیمان نگاه میکنه.
--------------------------------------------------------------------------------
- نادیا؟
- هوم؟
- پیمان حرفی نزد در مورد مریم؟
نادیا در حالیکه جلوی تلویزیون پاهاش رو توی سینه جمع کرده و مشغول سوهان کشیدنه ناخن های پاشه:
- نه.
- میشه بهش زنگ بزنی بپرسی؟
- حالا تو رو سننه. مگه مریم زنته.
- نادیا برام مهمه. خواهش میکنم.
- اوف. از فردا سه روز هم پیمان ور دلته هم مریم. از هر کدوم خواستی خودت برو بپرس. برا من اصلا اهمیتی نداره. برا من همینقدر مهم بود که خیالم از ارتباطشون با هم راحت بشه که پیمان راحت کرد. دلیلی نداره وقتی پیمان به هر دلیلی نميخواد حرفی درموردش بزنه مجبورش کنم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#120
Posted: 15 Nov 2012 09:18
پریسا نگاهش رو از ساک سفری های جلوی در بر میداره و اینبار بادنیایی سوال که تو ذهنش در حال مانور هستن و نگاهی فوق متعجبثانیه ای به آریانا و ثانیه ای بعد به نادیا چشم میدوزه.
به دختر و پسری که بچه هاش بودن. از پوست و خونش بودن اما انقدر از هم دور و با هم غریبه شده بودن که حتی نمیتونست در مورد حرفاشون هم حدس بزنه. نمیفهمید مریم کیه و چرا پسرش در موردش کنجکاوه. تنها پیمانی که میشناخت پسر راستین و شیرین بود ولی تا اونجاییکه تو خاطرش بود این پسر دوست آریانا میتونست باشه ولی نه نادیا. نادیا در مقابل پیمان یه عروسک بود پس پیماننمی تونست حتی حرفی برای زدن با نادیا داشته باشه. پس میموند یه پیمان دیگه ای که حتی نمیدونست از کجا تو زندگیدخترش پیدا شده. اصلا کی پیدا شده که اون نفهمیده. کی بچه هاش انقدر بزرگ شده بودن که حرفاشون با هم در مورد شاید دوست دختر و دوست پسر همدیگه بود.
اصلا مگه آریانا و نادیا اهل دوست دختر و پسر داشتن بودن؟ اصلا اونچرا هیچی نمیدونست.
از هجوم اینهمه فکر سر دردی ناگهانی بهش حمله میکنه و با اخمایی در همه کشیده و لحنی سردمقابل آریانا و نادیا می ایسته و:
- اینجا چه خبره؟
نادیا پوزخندی میزنه و:
- به سلام مامان پریسا. احوال شما؟ راستش خبر که زیاده ولی اینجا خبری نمیبینم. تو میبینی آریانا؟
- نمک نریزین. جواب منو بدین. اینا چیه دمه در؟
اینبار آریانا با لحنی صمیمی تر رو به پریسا:
- سلام مامان. ساک من و نادیا ست.
- اینو که دارم میبینم. کجا به سلامتی؟
- دو سه روز میریم شمال.
- با اجازه کی؟
اینبار نادیا منفجر میشه از خنده و تلاشی هم برای اینکه جلوی خنده اش رو بگیره نمیکنه. بعد با همون سرعتی که خنده رو لبش اومده بود، اخمی ظریف جاش رو میگیره و رو به پریسا:
- تا اونجاییکه یادمه از وقتی 12 ساله بودم دیگه خیلی بزرگ شدهبودم و یه خانوم شده بودم. باید خودم کارامو میکردم. غذامو میپختم. لباسم رو میشستم. کسی از اون روز تا حالا بهم نگفته بود برا کاری باید از مامان بابایی که هیچوقت نیستن اجازه بگیرم. شرمنده خیلی نمی بینیمتون ضرورتی هم تا حالا برای اجازه گرفتنمون نبود. خصوصا که باز یادمه باید هر جا میرفتم به برادرماطلاع میدادم چون بزرگتر از منه و نگران نشه اومد خونه. خوب منم که دارم با برادرم میرم مسافرت. پس اجازه من خود به خود گرفته شده. میمونه آریانا.
بعد سرش رو بی هیچ کلامی میندازه پایین و در لاک رو با غیض باز و مشغول لاک زدن ناخن هاش میشه.
پریسا تقریبا خلع سلاح شده اینبار رو به آریانا که همیشه حجب و حیای بیشتری رو موقع حرف زدن داشت میکنه:
- و با کی دارین میرین؟
- با مانی اینا.
- اینا کی هستن؟
- مانی و پیمان راستین و کمند و مریم دوستای پیمان.
اینبار دوباره روش رو سمت نادیا میکنه و:
- پیمان کیه؟
جواب تنها سکوته بدون کوچکترین حرکتی حتی در سر نادیا.
- با تو ام نانادی؟
- تا اونجایی که یادمه پسر مهندس راستین و شیرین جونه.
- و ربطش به تو؟
- هه. تازه یادت افتاده مامان؟
- با مامانت درست حرف بزن.
نادیا ناگهان عصبی اخماش رو در هممیکشه و شیشه لاک رو روی میز میکوبه و با حرص و در حالیکه صداش رو کنترل میکنه رو به پدر:
- مگه چی گفتم؟ چشاتون رو بستین بعد از من میپرسین؟ شیرین جون ربطش رو فهمید شما هنوز نفهمیدین؟
- شما بگو تا بفهمیم.
- میخوام باهاش ازدواج کنم.
بعد سرش رو زیر میندازه و به طرف پله های سالن میره.
پریسا لحظه ای شوک زده و تقریبا لال شده تو مغزش سعی میکنه حرفهای نادیا رو حلاجی کنه.
نادیا پاش رو روی اولین پله میگذاره که صدای فریاد ناگهانی پریسا میخکوبش میکنه:
- تو غلط میکنی. کی تا حالا انقدر خودسر شدین که خودتون براخودتون میبرین و میدوزین؟ اونم با یکی که جای باباته.
نادیا با عصبانیت به پشت بر میگرده و خیز بر میداره به سمت پریسا و پدر:
- غلط میکنم یا نمیکنم به خودمربط داره.
سیلی ناگهانی پدر روی صورتش واقعیت تلخی رو به نمایش میگذاره. با سماجت بغض در حال انفجارش رو قورت میده و:
- چه بهتر که جای بابام باشه. لا اقل برام پدری میکنه. شیرین جونم مادری.
پریسا فریاد میزنه:
- ببند دهنتو.
- من که بسته بودم. 22 ساله بسته ام. شما بازش کردین.
بعد سرش رو پایین میندازه و از مقابلشون رد میشه و توی ثانیه آخرنگاه نگران و پر غم آریانا لبخند غمگینی رو روی صورتش مینشونه که برای ثانیه ای نثار نگاه برادر میکنه و درست زمانیکه شوری اشک روی لبخند رو میپوشونه با دو از پله ها بالا میره.
تازه پله ها رو تموم کرده که اینبار با فریاد دوباره پریسا بر سر آریانا پاهاش سست میشه و کنارنرده ها آروم سر میخوره و با اشک به حرفهای پریسا گوش میده
- شما هم بفرمایید ببینیم مریم خانوم کیه؟ نکنه شما هم یکی رو پیدا کردین براتون مادری کنه؟
آریانا اما با صدایی آروم و لحنی کاملا جدی:
- مامان خیلی دیره. بذارید بعدا مفصل حرف میزنیم.
- گفتم مریم کیه؟
اینبار آریانا آروم زیر لب زمزمه میکنه:
- دختر مورد علاقه ام.
پریسا اینبار با لحنی کمی آروم شده:
- و در مورد چه چیزش باید مفصل صحبت کنیم؟
آریانا تصمیم میگیره تیر آخر رو هم بزنه و حالا که جو خونه بعد از سالها سکوت صدای فریادی به خودش گرفته، از این صدا کر بشن اهالی خونه. پس زمزمه میکنه:
- مریم یه پسر داره ولی طلاق گرفته.
پریسا اینبار با فریاد و نگاهی بهآتش کشیده شده به طرف آریانا که سر و گردنی ازش بلند تر بود خیز بر میداره و سیلی بعدی نصیب صورت آریانا میشه و:
- هر دو تون گوشاتون رو خوب باز کنین. مگه من مرده باشم که شما دو تا از این غلطای اضافه بخواین بکنین و تو بخوای زن طلاق گرفته و بچه پس انداخته یکی دیگه رو بیاری تو خراب شده من و اون یکی هم سن و سالباباش رو. فردا هم منتظرم ببینم کدوم بنی بشری جرات داره پاشو از این در بذاره بیرون.
رامین شونه های پریسا رو آروم میگیره و نگاه تلخی نثار آریانا میکنه.
پریسا زمزمه میکنه:
- سرم داره میترکه. یه قرص بده بهم.
روزگار غریبی ست نازنین ...