انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 13 از 19:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  18  19  پسین »

Fraud | Taghalob | تقلب


مرد

 
آریانا با سری رو به پایین و قبل از پدر به سمت دستشویی میدوه و ثانیه ای بعد با قرصی در دست و لیوانی آب مقابل پریسا میایسته و زمزمه میکنه:
- فکر میکنم بهتر باشه چند وقتی همه مون رو حرفامون فکر کنیم و بعد بشینیم با هم حرف بزنیم. الان خیلی حالتون خوش نیست. من و نادیا صبح زود میریم. ببخشید مامان. ببخشید بابا.
بعد مثل باد از مقابل نگاه ثابت پریسا و رامین رد و به طرف پله هامیره و ثانیه ای بعد دستش رو آرومزیر بقل نادیا میندازه و در حالیکه اون رو به خودش میفشاره آروم به سمت اتاق خواب نادیا حرکت میکنند.
--------------------------------------------------------------------------------
سه نفر اون شب تا خود صبح بیدار بودند. نادیا و آریانا و پیمان.
پیمان از ترس اتفاقات فردا و برخورد مریم و کمند. آریانا و نادیا از ترس فرداهای پیش رو. از این سکوت و آرامش قبل از طوفان.
نادیا تو بغل آریانا کز کرده بود و گاهی چرت کوتاهی برای چند لحظه از این دنیا بی خبرش میکرد وآریانا در حال فکر کردن و شاید پیدا کردن راهی برای مشکلات پیش رو. آریانا میدونست که مشکلشبه مراتب بدتر از نادیا ست. چراکه لا اقل نادیا و پیمان هم رو دوست داشتن و حاضر بودن برای با هم بودن هر کاری بکنند ولی مریمی که جواب سلامش رو هم به زور میداد قطعا تاب ایستادن مقابل پریسا رو نداشت و شاید اصلاهیچوقت نمی تونست به چیزی که میخواد برسه. براش خنده دار بود که دو ساله عاشق دختری شده بود که تنها گاه به گاه صداش رو از پشت تلفن و به فاصله کیلومتر ها دور از خودش شنیده بود. همیشه همون لحن جدی و تلخ تو صداش بود و جالب بود براشکه دقیقا عاشق همین تلخی ها و سختی هاش شده بود. تنها دلخوشیش به این بود که مریم لا اقل ایران نبوده و پریسا نمیتونه دنبال پدر و مادری بره و یه جنجال هم از این بابت براش درست کنه. قطعا تنها مشکل توذهنش اول مطمئن شدن از طلاق مریم، بعد راضی کردنش به ازدواج بود و بعد میتونست قید پدر و مادر رو بزنه. دلبستگی ای هیچوقت نداشت که حالا با زدنه قیدشون چیزی کم بیاره.
ساعت پنج صبح رو نشون میداد و نادیا کلافه و در حالیکه دستش رو به سرش گرفته بود، با چشمایی سرخ از اشکهای دیشب هنوز روی تخت و تکیه داده به آریانا بود.
آریانا هم وضع بهتری نداشت. با تکون های نادیا سرش رو بر میگردونه و چیزی شبیه لبخند به نادیا میزنه و بعد آروم از روی تختبلند و دستاش رو به طرف بالا میکشه و کش و قوسی به خودش میده و آروم به طرف روشویی حرکت میکنه و تو آخرین لحظه به طرف نادیا بر میگرده و:
سریع آماده شو و بی صدا بیا پایین. اگه سر و صدا نکنیم بیدارنمیشن. زود بیا که پنج و نیم باید دمه خونه عمو اینا باشیم.
نادیا در جواب تنها سرش رو تکون میده و آریانا از مقابلش دور میشه.
هر دو تو سکوت آماده میشن و چند دیقه بعد از در بیرون و سوار لندکروز آریانا میشن.
....
پیمان گیج و مستاصل همزمان با آریانا به منزل مانی میرسه.
نادیا با دیدن پیمان کوچولو تو آغوش مریم ثانیه ای لبش پر خنده میشه و با ذوق به سمت مریم و پیمان حرکت میکنه که با کمال تعجب جای کمند رو خالی میبینه.
- سلام. پس کمند کو؟
پیمان نهایت تلاشش رو میکنه تا همه چیز رو عادی نشون بده و بعد آروم رو به آریانا:
- میشه شما برین دنبال کمند؟ نادیا تو هم بیا تو ماشین من.
بعد به سمت آریانا بر میگرده و:
- یه سر بریم. بین راه دیگه واینستیم. سه ساعته رسیدیم. باشه؟
آریانا متعجب خیره میشه به پیمان و :
- وایسا بینم. مگه اسیریه؟ در ضمنمن و مانی یک کاره بریم در خونهکمندی که به زور چهار بار تا حالا دیدیمش چی بگیم؟ خوب خودتون برین.
پیمان کلافه زمزمه میکنه:
- نمیشه. میگم شما برین، برین دیگه.
- ای بابا. مسخره شو در آوردی. لا اقل بذا نادیا با ما بیاد. دختره شاید خوشش نیاد با ما دو تا نره خر تو یه ماشین بشینه.
- نمیشه آقا جون. اونوقت من با مریم چیکار کنم؟
- خوب پس خودتون برین کمند رو هم بر دارین.
- ای بابا میگم نمیشه.
- تو چته صبحی. با یه من عسلمنمیشه خوردت. انگار قرصه نمیشه هم خوردی.
نادیا با خنده و ماسک بی خیالی که کم کم جای فکر و خیال تو ذهنش رو گرفته:
- خوب این که کاری نداره. اصلا همه مون با یه ماشین میریم. کلی هم بهمون خوش میگذره.
- نمیشه نادیا. کلافه ام کردی. بیابشین راه بیفتیم.
- ای بابا تو چرا انقدر بد اخلاقی. چرا نشه؟ 6 تا آدم بزرگیم با یهپیمان. شما سه تا بشینین جلو ما دخترا هم با پیمان میشینیم عقب.
- نمیشه آقا سه ساعت راهه. تو دهنه هم خفه میشین.
- شما کاریت نباشه. ما خفه نمیشیم.
اینبار آریانا با خنده رو به پیمان:
- آقا راست میگه. با ماشینه من میریم. جا دار ترم هست. نانادی بدو زنگ رو بزن مانی بیاد راه بیفتیم.
بعد سریع به طرف ماشین پیمان حرکت میکنه و در حالیکه تمام تلاشش رو برای یه برخورد عادی و به دور از هیجان و استرس با مریممیکنه، در ماشین رو باز و:
- سلام خانوم سلیمانی. مشتاق دیدار.خوبید انشالا؟
مریم با لبخندی محو و همون جدیت همیشگی:
- سلام. ممنون جناب راد.
آریانا دستش رو جلو میبره و پسر بچه معصومی که لبخندی توی خواب روی لبش خشک شده رو از مریم جدا و همزمان رو به مریم:
- قرار شده با ماشین من بریم که همه با هم باشیم. من پسر کوچولوتون رو میبرم شما هم تشریف بیارید ماشینم همین پشته.
مریم دستش رو دراز میکنه به طرف پیمان که حالا چشماش نیمهباز شده و:
- شما زحمت نکشید. بدینش به من. خودم میارمش.
آریانا لبخندی به روی مریم میزنه و همزمان به راه می افته و زیر لب:
- چه زحمتی خانوم. این حرفا چیه. شما وسایلتون رو بیارید.
پیمان کوچولو کمی توی آغوش آریانا جا به جا میشه و نگاه متعجبش رو به آریانا میدوزه ونگاهش با بغض به پشت سر بر میگرده و به مریم خیره میشه و دستاش رو دراز و به طرف مادر خم میشه..
مریم لبخند آرومی به پیمان میزنهو همزمان فاصله اش رو با آریانا کمتر و همونطور که کودک در آغوشه آریانا ست، دستش رو آروم در دست میگیره و درست به فاصله چند نیم قدم از آریانا حرکت میکنه.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
پیمان از وضعیت بوجود اومده انگارکه چیزی رو حس کرده باشه که تا به حال ازش محروم بوده ، خنده رو لبش عمیق تر و با شیطنت، گاه گاه دست مریم رو میکشه و به این ترتیب فاصله بین آریانا و مریم رو کم میکنه.
آریانا بوی عطر مریم و گرمای نزدیکش رو حس میکنه و نا خوداگاه از این نزدیکی لبخند روی لبش عمیق تر و تمام فکر و خیال های تو ذهنش دود میشه و ناخوداگاه با یه حرکت پیمان روتو آغوشش کمی به بالا پرت میکنه و پیمان دست مریم رو محکمتر میگیره و جیغی پر خوشی میزنه که مریم از این حرکتناگهانی آریانا تعادلش رو از دست میده و ناخوداگاه به پشت پای آریانا میخوره و همزمان رنگش سرخ و تلاش میکنه دستش رو از دست پیمان بیرون بیاره که آریانا با لبخند، لحظه ای مکس میکنه و بهعقب بر میگرده و نگاه گرمش رو مهمونه مریم میکنه.
اما مریم بی توجه به حرکت آریانا سرش رو پایین میندازه و با صدایی زمزمه مانند:
- ببخشید. متاسفم.
آریانا لبخندش عمیق تر میشه و همزمان که در ماشینش رو باز میکنه:
- مگه چی شده؟
مریم ترجیح میده تنها سکوت کنه.
چند دیقه بعد همه سوار و به سمت خونه کمند حرکت میکنند.
با توقف ماشین نادیا با لبخند دستی برای کمند تکون میده و با خوشی در ماشین رو باز و به طرف کمند میره.
کمند لبخند ملایمی تحویل نادیا میده و به طرف ماشین حرکت میکنه.
پیمان همه نگاه میشه و به کمند چشم میدوزه و کمند اما غافل از همهجا با لبخند در رو باز و کنار مریمجای میگیره و سلام آرومی به زن نا آشنای مقابلش میکنه و بدون انتظار برای پاسخ مریم رو به بقیه هم سلام میکنه و روی صندلی جای میگیره.
صدای زن به نظرش آشنا میرسه. اماهر چقدر تلاش میکنه تا چیزی به خاطر بیاره به نتیجه ای نمی رسه و آروم جواب سلام دختر رو میدهکه صداش تو احوال پرسی های بقیه اعضای ماشین گم میشه.
نادیا هم وارد میشه و این همزمان میشه با صدای مریم که در تلاش برای بیرون کشیدنه پیمان کوچولو از پشت سرش و نشوندنش روی پاش برای باز شدن جا برای راحت تر نشستنه نادیا ست.
نگاه کمند با دیدن پسر بچه برای ثانیه ای قفل میشه. پسر بچه چشم میدوزه به کمند و کمند تو نگاهش چیز عجیبی میبینه. زمان متوقف میشه. نگاه کمند مات توی صورت پسرک میچرخه که صدای مریم که پسرک رو وادار بهنشستن میکنه ضربه دوم رو میزنه و آخرین ضربه رو لبخند بی غل و غش پسرک.
پیمان نفسش رو تو سینه حبس میکنه و کمند نگاهش رو روی صورت پسرک.
-----------------------------------------
نادیا بی خبر از همه جا پیمان رو ازآغوش مریم بیرون میکشه و رو به کمند:
- این پیمانه. عشقه من.
کمند باز سکوت میکنه و نادیا ادامه میده:
- اینم مریم. تازه از فرانسه اومده وچند وقت ایرانه. گفتیم همه با هم بریم یه سفر شمال خوش بگذره.
اما کمند کر شده بود. یا شاید زمزمه های توی ذهنش انقدر بلند بود که نمیتونست صدای نادیا رو بشنوه.
....
- همه کاراش رو کردم. داره میره فرانسه.
- پس اون بابای بی همه چیزش چه غلطی میکنه؟
- امیر معلوم نیست کجا غیبش زده.
....
- پیمان تو مریم رو دوستش داشتی؟
- نمیدونم. ولی هر چی بود عشق نبود. چون حالا طعم عاشق شدن رو چشیدم و مزه شو خوب میدونم.
....
- یعنی تو واقعا از مریم دلخور نیستی؟
- نه اونم بی تقصیره. تازه اون که از منم بد بخت تره. با یه بچه....
....
- کمند.... کمند کجایی بابا؟ هی هی؟
نگاه سرد و منقبض شده اش رو برای ثانیه ای به پیمان که حالا کاملا به پشت برگشته میدوزه و بعد بی هیچ کلامی چشماش رو میبنده و خودش رو بیشتر به نادیا میچسبونه و از مریم فاصله میگیره.
پیمان نفسش رو بیرون میده که نیمه راه با نگاه خیس مریم به خودش میخکوب میشه. مریم ثانیه ای به پیمان چشم میدوزه و بعد دستش رو دراز و پیمان رو از نادیا تقریبا به زور میگیره و محکم به خودش میچسبونه و بیشتر به در میچسبه.
پیمان هق هق سر میده از این اجبار ناگهانی و کمند اخماش رو در هم میکشه و مریم به زور اشکش رو لای موهای پیمان کوچولو پنهون میکنه.
مانی از سکوت ناگهانی داخل ماشین سایه بون رو پایین میده و برای ثانیه ای از آینه اون سه چهره پشت سر رو نگاه میکنه. بعد با ضرب سایه بون رو بالا میده و رو به نادیا:
- نادیا صبح کله سحره. همه خستهو خوابن هنوز. کم حرف بزن. یه چرت بخواب تا برا صبحانه یه جا نگه داریم.
نادیا کلام تو دهنش میماسه. خیره به مانی میمونه. انگار رو بروش همون استاد راد اخمو و جدی همیشگی نشسته. بدون هیچ نرمشی.
اینبار نگاهش رو به پیمان میدوزهو رد نهایت توجه نگاه پیمان رومیبینه که با یه گنگی عجیب گاهی تو صورت مریم و گاهی تو صورت کمند میچرخه.
با حرص نفسش رو بلند بیرون میده و توی صندلی فرو میره و چشماش رو نیمه میبنده. اما باز هم از اون سایه تیره باز زیر مژه هاش چشم میدوزه به پیمان و رد نگاهش.
با حرکت دست کوچولوی پیمان که توپی رو آروم به طرف نادیا میخواد بگیره از هر فکر و خیالی بیرون و با لبخندی شیطانی آروم توپ رو میگیره و بدین ترتیب بازی بی صدای پیمان و نادیا و سکوت خفه کننده داخل ماشین ادامه پیدا میکنه.
با صدای خفه پیمان داخل گوش مریم، مریم به زور لبخندی به پسر کوچولوش میزنه و زمزمه میکنه:
- خودتو نگه دار. یه کم دیگه میرسیم.
پیمان بغض کرده دوباره چیزی زمزمه میکنه که اینبار کمند با اخمی در هم کشیده و نگاهی ثابت، ثانیه ای به پیمان کوچولو خیره میشه و بعد بلند و بی هیچ حس نرمش و ملایمتی رو به آریانا:
- آقا آریانا یه جا نگه دارین. این بچه دستشویی داره.
حتی نادیا هم تونست تلخی کلام کمند رو حس کنه و متعجب به کمند خیره شد و تو دلش کلنجار میرفت که چرا کمند باید یه چنین حسی به این بچه داشته باشه. به بچه ای که با دیدن اون چشما و قیافه جذابی که قطعا فقطاز زیبایی مادر به ارث نگرفته بود، با اون لپ های تپل و خنده های شیرین، دل هر کسی رو میتونست راحت ببره.
نادیا با توقف ماشین و برای اینکه اون جو سرد داخل ماشین رو کم کنه، با خنده رو به پیمان:
- اوف. خوب شد تو دستشویی داشتی که اینا وایسن.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
بعد صداش رو زمزمه مانند و خندان میکنه و تقریبا تو گوش پیمان:
- مال منم دیگه داشت میریخت.
پیمان خنده بلند و سرخوشی سر میده و رو به نادیا با لحنی کودکانه و دست و پا شکسته:
- پس زود بری. جیش ماما دوا.
مریم و نادیا همزمان درها رو باز و از در بیرون میرن.
صدای آریانا نیمه راه متوقفشون میکنه:
- حالا که وایسادیم همین جا صبحانه میخوریم. تو اون کافه وسطی میریم. شما هم زود بیاین.
آریانا و مانی از در بیرون میرن و پیمان چشم میدوزه به کمند که انگار قصد تکون خوردن نداره. کمی این پا اون پا میکنه و در نهایت زمزمه میکنه:
- کمند؟ کمند جان؟
- میل ندارم. شما بفرمایید من نشستم.
- کمند ببین...
حرفش رو قطع میکنه و:
- گفتم میل ندارم. برو پایین میخوام تنها باشم.
- کمند به خدا من بی تقصیرم. من هر....
- نمیخوام صداتو بشنوم. برو پایین پیمان. نذار حرمت کسی شکسته شه. برو پایین.
پیمان مستاصل به کمند خیره میشهو مانی از فاصله ای نه چندان دور برق نگاه پر خشم و پر تنفر کمند رو تشخیص میده. همون نگاهی که تو اون یکی دو ساعت کم رو صورت مریم و پیمانکوچولو نچرخیده بود. نمیتونه حدسی بزنه ولی میبینه باید جو رو لا اقل فعلا کمی آروم نگه داره. دلش نمیخواست این سفر یه خاطرهتلخ بشه. مخصوصا برای آریانا که با یه دنیا عشق اومده بود و دلش نمیخواست اون برق اشکی که خودش تو نگاه مریم دیده بود رو آریانا هم ببینه.
آروم جلو میره و با دستایی که داخلجیبش کرده رو بروی صندلی عقبمی ایسته و رو به کمند:
- کمند خانوم افتخار نمیدین؟ الان چای رو میارن. از دهن بیفته خوراکی نیست ها.
- ممنون جناب راد. شما بفرمایید من میل ندارم.
- مگه میشه خانوم؟ همه با هم پا شدیم. چطور من دارم از گشنگی هلاک میشم اونوقت شما میل ندارین؟
پیمان بدو ببین این زن آینده ات کجا مونده. یهو غافل بشی ازش باید خیس مشغول آب بازیش رو جمع کنی ها. پا هم که پیدا کرده.... برو شما. من و کمند خانوم هم الان میایم.
پیمان کمی تعلل میکنه و بعد با نگاه پر اطمینان مانی عقب گرد میکنه و از ماشین دور میشه.
- کمند خانوم پا شدین؟
- گفتم که میل ندارم.
- ببینید من نمیدونم اینجا چه خبره که شما رو دنده چپ افتادین و سر دعوا دارین، مریم خانوم اشکش رو لا موهای پسرش قایم میکنه و پیمان اینجور شرمنده و سر به زیر شده. به من هم ربط نداره اصلا که بخوام فضولی کنم ولی دلم نمیخواد این سفر زهر بشه برا همهمون. پس بهتره هر کدورتی داریدبذارید تو خلوت خودتون سه تا حلش کنید. الان جای تصویه حسابنیست. حالام پاشین بریم سر صبحانه.
کمند برای ثانیه ای انگار لحظه ها رو گم کرده باشه با اخم چشممیدوزه به مانی و تقریبا داد میزنه:
- میشه دست از سرم برداری و بری پی کارت؟
مانی هم اخم هاش رو در هم میکشه وبا عصبانیت و لحنی سرد و نگاهیسرد تر:
- بچه دو ساله نیستی که برا منصدات رو سرت بندازی خانوم. گفتم نمیخوام گند بزنین به این سفر پس تا لحنم عوض نشده خودت پاشو بیا.
- من گند نزنم به این سفر؟
من؟ برو بپرس ببین کی گند زده به 7 سال زندگی من و حالام با توله اش پاشده اومده آینه دق منبشه به اون بگو گند نزنه به سفرت شازده.
- فکر میکردم عفت کلامتون ستودنی باشه با چند برخوردی که باهاتون داشتم پس نذارید نگاهم عوض بشه. فراموش میکنم حرفاتون رو.
بعد دستش رو به طرف کمند دراز میکنه و تقریبا با زور اون رو از ماشین پیاده و به طرف رستوران میبره.
- ولم کن. نمیخوام بشینم لقمه گذاشتن تو دهنه اون آینه دق حروم زاده رو تماشا کنم و لبخند بزنم.
رنگ نگاه مانی ناگهان وحشی میشه. ایست میکنه و تو صورت کمند خیره میشه و زمزمه میکنه:
- حقت بود یه سیلی جانانه نوش جون کنی ولی غریبه تر از اونم کهمهمونت کنم پس دهنت رو ببند و لال شو. حلال زاده یا حروم زاده بودن اون بچه نه به من ربط داره نه به جنابالی و نه حتی به اون طفل معصوم. به خطای دو تا گوساله ای ربط داره که بازم من وتوی بیرون گود نشسته نمیدونیم قبل گه کاریشون قبلت قبلنایی گفتن یا نه. هر چند خدا از دل آدما بیشتر خبر داره و ننشسته به این دو کلمه گوش تیز کنه که گفتن یا نگفتن که اون طفل معصوم حلالبشه یا حروم. مهم اینجاست.
دستش رو محکم تو سینه اش میکوبه و دوباره رو به کمند:
- اون موقع که این گه رو میخوردن اگه تو اینجا حسی به هم داشتن و فقط یه هوس نبوده کافیه برا حلالبودن اون بچه. حتی حلال تر از شیر مادر.
تا ته صبحانه ات هم چشم نداشتی اون طفل معصوم رو ببینی روت رو بکن طرف یکی دیگه. خودت تنت میخواره اون بچه رو دید بزنیننداز گردن کسی. انقدر جنم داشته باش که لا اقل تو دلت اعتراف کنی که دلت میره که دست اون بچه رو تو دستت بگیری. نگات رو تو چشماش بدوزی. دیگه ام تمومش کن.
------------------------------
نگاه خسته و درمونده اش رو به مانی میدوزه و قطره اشک مزاحم رو از چشمش پس میزنه و:
- میدونی اشکال کار چیه؟ اینه که ما ها دست به بالا منبر رفتنمون خیلی خوبه. شعار دادن تو خونمونه.مثل آب خوردن.بی فکر. فکر نکن منظورم جسارت به تنها شما ست. نه. به خودمم هست. به هزاران آدم دیگه ام که همه شونمثل من و تو هستن هم هست.
یه روزی دقیقا هفت سال پیش یکی ازم پرسید یعنی تو واقعا از دست مریم دلخور نیستی؟ آخه این مریم مقدسی که الان داری میبینی یه روزی نامزد منی که داشتم یه ماه دیگه باهاش ازدواج میکردم روازم گرفت. اون موقع ها چیز دیگه ای بود. صداش انقدر نرم بود کهمنه ندیده رو هم جذب میکرد تا چه برسه به امثال امیر یا حتی.... بگذریم.
اون موقع به اون آدم با قاطعیت تمام میدوونی چه جوابی دادم؟ همین شعارای تو رو دادم. که تقصیر مریم نبوده. امیر مقصر بوده. بیچاره مریم چه گناهی کرده. تازه اون که وضعش از منم بدتره با یه بچه تو دامنش.
اما آقا مانی منم داشتم شعار میدادم. خودم اون روز نفهمیدم دارم یه مشت شعار خند ه دار میدم که اگه فهمیده بودم شاید کار هیچوقت به این جا ها نرسیده بود.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
اما امروز وقتی واقعیت با پررنگیو سماجت تو چشمم اومد تازه فهمیدم یه عمر داشتم شعار میدادم. که حرف تو همین سینه ای که تو روش میکوبی و دم از عشق میزنیچه خنجری داره بهم میزنه.
از من که گذشت. ولی من بعد هیچوقت شعار نده. اگه روزی نامردی زنت رو از چنگت در آورد و با پستی ترد شدی اونوقت حق داری بیای تو این گود بشینی و اگه شعاری از دهنت در اومد بدی.
- ولی قبول کن در شان تویی کهاون موقعی که میتونستی بی چاک و دهن بری تو شکم عالم و آدم ولی نرفتی، نیست که الان بخوایتمام اون حرمت و خانومی خودت روبا چهار تا کلمه زیر سوال ببری. فکر میکنی اگه فریاد بزنی که این زن چی کاره بوده یا این بچهحلاله یا حرومه چیزی عوض میشه؟ فکر میکنی حتی یه نفر بر میگرده نگات کنه؟ فکر میکنی چی میگن؟ نود درصد مردهاش میگن حتما یه کاری کرده که ولش کرده بوده نامزدش. اون ده درصده مونده هم میگن عرضه نداشته شوهرش رو نگه داره.
زنا چی میگن؟ هیچی برات اشک تمساح میریزن و بعد بدو میرن میچسبن به شوهراشون که مبادا ازراه به در شون کنی. یا بد تر از اون با ترحم نگات میکنن و زیر لب میگن بیچاره شانس نداشته. با این بر و رو اینم عاقبتش.
حالا اگه تو دنبال این چیزایی برگرد تو ماشین و به کارت ادامهبده. میتونم راهنماییتم کنم که تیر نگاهت رو کی باشه. خواستی انتقام بگیری زیر پای آریانا بشین. برو تو گوشش تموم این خیانت ها رو بگو تا اونم کم کم عشقش به این زن نیست و نابود بشه. تا یه پدر رو از بچه ای کهشاید الان مال تو بود بگیری. از بچه ای که بالا بری پایین بیای یه روزی همه زندگیت بوده. اونوقت بشین و دلت مثلا آروم شه ولبخند بزن.
اما اگه تو کمندی با همون غرور و استحکام حالا اینبار به خودت و تو دلت شعارات رو بده. خودتو مجاب کن و باهاش کنار بیا. ولییه چیز رو بدون اونم اینکه من از بیرون گود نشستم تماشا کنم و حالا دهن وا کنم و به تو این حرفها رو بزنم. کسی از دل آدما خبر نداره. تو نمیدونی این تو چی میگذره. شاید منم تمام این لحظه ها رو تجربه کرده باشم. میدونم سخته. میدونم کشنده ست ولی میشه ساده رد بشی. میشه چشمات رو ببندی و نبینی که چیشد. میشه همه رو غریبه ببینی. غریبه هایی که تازه بهشون رسیدی و فرصت داری بشناسیشون. شاید آدمای زشت دیروزی امروز قشنگ باشن. نذار اون آدم قشنگ دیروزی دیو زشت امروزی بشه. تو حیفی برا دیو قصه بودن.
حالا ببینم گشنه نیستی؟
بعد مانی کمی به عقب میچرخه تا صورت کمند رو که با فاصله چند قدم از خودش در حال قدم زدنه ببینه که با صدای قدم های تند وپر شتابی که ناگهانی از پشت کمند میدوه لحظه ای گیج تنها نگاه میکنه. نگاه نگرانش رو بهپشت سر و مسیر فرار نادیا میدوزه و با قدمهایی سریع کمند رو رد میکنه و دنبال نادیا میدوه.
نادیا رو کنار ماشین میبینه با نگاهی یخ زده و پر درد. دستش روبه طرف نادیا دراز میکنه که نادیا تو بغلش میخزه و اشک آروم آروم از روی گونه اش جاری میشه و همزمان:
- مانی همش تقصیر من بود. منه احمق. پیمان خودش رو کشت که نیایم این سفر ولی من لج کردم. حتی حاضر نشدم ازش دلیل مخالفتشرو بپرسم. من گند زدم به همه چیز. گند زدم به این مسافرت کوفتی.
- شیش. آروم باش فسقلی. اتفاقیه که افتاده. دیگه الان وقت این کارا نیست. باید همه حرفایی که گوش وایسادی فراموش کنی فضول خانوم و همون نادیای همیشگی باشی. باشه؟
- نه. نه مانی. نمی تونم. نه. کی میتونه باور کنه مریم همچین آدمی بوده؟ نه.
مانی ناگهان جدی میشه و سر نادیارو بالا میگیره و تو چشماش چشم میدوزه و :
- تو حق نداری در مورد کسی قضاوت کنی. تو هیچی نمیدونی. منم هیچی نمیدونم. پس ما حق نداریم فکر های بد کنیم. فهمیدی نادیا؟ دیگه نمیخوام این حرفها رو ازت بشنوم. تا وقتی واقعیت ماجرا رو نفهمیدی حق نداری حرفی بزنی. باشه؟
- میرم به آریانا میگم بر گردیم.
- تو این کار رو نمیکنی.
- چرا؟ که داداشم با چنین آدمی ازدواج کنه؟
- چه جور آدمی؟ مگه تو بدی ای دیدی توش؟ جز نجابت و خانومی چیزی دیدی که این حرف رو میزنی؟
- ولی حالا که میدونم چه جور آدمیه.اون. اون نامزد یکی دیگه رو از چنگش در آورده. اون.
- وایسا وایسا. همین جا وایسا ببینم. مگه تو عین همین کار رو نکردی؟
- من؟؟؟؟ من ؟؟؟؟؟؟ حالت خوبه؟
- آره. اون موقع که پیمان نامی روبا کمند نامی میدیدی. اون موقع که کمندی رو میدیدی که دست پیمان دور بازوش حلقه بود، اون موقع که پیمانی میدیدی که برا کمند هر کاری میکرد.... من که باورم این بود که کمند نامزدشه. تو رو نمیدونم. صادقانه بگو. تو اینطور فکر نمیکردی؟ ها؟
- خوب.... خوب اون فرق میکرد . دیدی که نبود.
- تو از کجا میدونی که اون موقع مریم هم مثل تو فکر نمیکرده؟ ها؟ تو خودتو به در و دیوار زدی تا پیمان رو به دست بیاری. مطمئنم حتی برا کمند هم تو دلت کم نقشه نکشیده بودی. حالا چی شد که به مریم نامی رسیدی همه چیز قانونش عوض شد؟
- اما اون... اون.... کمند همین الان داشت میگفت اون بچه... اون ح...
- هیچی نگو نادیا. دهنت رو کثیفنکن. من و تو هیچی نمیدونیم پس حق نداریم قضاوتی کنیم. حتیکمند هم چیزی نمیدونه. این تنها چیزیه که فقط دو نفر در موردش میدونن، یکی مریم و یکی امیر نامی که من و تو نه پای حرفشون نشستیم نه چیز زیادی ازشون میدونیم. پس نذار فکرت مسموم شه. دلم نمیخواد تو ذهنتقضاوت بیجا کنی. تو نادیایی. خون ما راد ها تو رگ هات جریان داره و ما ها تو خونمون بی حرمتی نیست.
بعد لبخند خسته ای به روی نادیا میزنه و زمزمه میکنه:
- این آخونده میخواد از بالا منبر بیادپایین بره صبحانه بخوره. بابا دهنش کف کرد. اجازه میفرمایید؟
نادیا لبخند غمگینی میزنه و با مانی هم قدم میشه و آروم ادامه میده:
- دلم نمیخواد آریانا عاشق مریم بشه.
- مریم دختر خوبیه. پیمان یه بابا میخواد. آریانا خودش باید تصمیم بگیره پس چیزی رو بهش دیکته نکن.
- اگه مریم بهش کلک بزنه. اگهواقعیت رو نگه؟
- این مریمی که من دارم میبینم اهل این نارو زدن ها نیست. خیالت راحت.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
صبحانه تو جو تقریبا سنگینی خورده میشه و دوباره راه می افتن. تقریبا حدود ظهر به رامسر می رسندو بالاخره توی ویلا جاگیر میشن.
....
آریانا از همه جا بی خبر ساعتی بعد با چلوکبابی در دست وارد ویلا میشه و همزمان با لحنی سر خوشجمع رو به ناهار دعوت میکنه. جمعی که تنها استقبال کننده اش پیمان کوچولو و مانی بود.
پیمان رو در آغوش میگیره و با لبخند:
- ببینم مامان مریم کجاست؟
- گریه میکنه.
آریانا با بهت به پیمان نگاه میکنه و بعد از کمی فکر:
- حتما تو راه خسته شده و سرش درد میکنه که داره گریه میکنه. آخه سر درد خیلی بده.
- میدونم ولی مامان بیشتر وقتا سر درد داره اما گریه ام نمیکنه. یه قرص میخوره و زودی خوب میشه.
- شاید قرص هاش رو با خودش نیاورده.
- نه آورده.
آریانا مستاصل به پیمان چشم میدوزه و بعد با خنده:
- خوب ببینم نادیا کجاست؟ چرا با هم نیستین؟ مگه شماها دوست نبودین؟ ها؟
- من دوستم ولی نادیا دیگه باهام دوست نیست.
- چطور؟
- آخه رفتم اتاق کمند جون دیدم داره باهاش حرف میزنه و کمند جونم گریه میکرد. بهم گفت از اتاق برم بیرون.
آریانا اینبار متعجب تر نگاهش رو ازکودک به طرف مانی میگیره. مانی آروم سرش رو زیر میندازه و از روی مبل بلند میشه که:
- صبر کن. کجا؟ اینجا چه خبره؟ چرا همه یا تو هم هستن یا با هم جنگ دارن یا دارن گریه میکنن؟ تو میدونی نه؟
- حتما خسته اند.
- مگه با بچه طرفی که اراجیف به خوردم میدی؟ میگم اینجا چه خبره.
- فکر میکنم بهتره تا عصر بذاری هر کی تو حال خودش باشهبعد میتونی جواب سوالات رو از پیمان یا بهتر از اون از خود مریم بپرسی. فکر میکنم حرفای زیادی داشته باشین با هم و فرصت کمی.
با حرص پیمان رو تو آغوشش جا به جا میکنه و به سمت پله ها و طبقه بالا که اتاق دختر هاست میره که نیمه راه کلام مانی متوقفش میکنه
- آریانا الان وقت مناسبی نیست. هیشکی الان حوصله ات رو نداره. بی خیال شو.
به عقب میچرخه و نگاه جستجو گرش رو بار دیگه به مانی میدوزه و با پوزخندی عصبی:
- خوب پس تو بگو چه خبره. گویا تنها غریبه جمع منم. بگین منم آشنا بشم.
صدای پیمان از پشت سر و در حال ورود به ویلا بر جا میخکوبش میکنه:
- کمند و مریم نباید همدیگه رو میدیدن. تقریبا میشه گفت من گندزدم به این سفر. باید همون موقع جلوی نادیا رو میگرفتم. ببخشید.
آریانا با بهت به پیمان نگاه میکنه و:
- اینا اصلا از کجا هم رو میشناسن؟ مگه مریم تو فرانسه زندگی نمیکنه؟ اصلا اینا چه ربطی به هم دارن؟
پیمان رو به پیمان کوچولو لبخندی میزنه و آروم از آغوش آریانا بیرونش میاره و روی زمین میگذاره و:
- پیمان جان نمیخوای بری دستات رو بشوری برا ناهار؟
پیمان بی هیچ حرفی سرش رو پایین میندازه و به سمت پله های طبقه بالا میره و ثانیه ای بعد از تیر رس نگاه جمع خارج میشه.
- خوب میگفتی؟؟؟؟
- آریانا، مریم فقط هفت ساله که از ایران رفته. خونواده اش هم ایران زندگی میکنن. مریم و کمند هر دو عاشق یه مرد بودن که امیر دوستمن بود. خوب اتفاقات زیادی افتاد و خوب فکر میکنم باید خود مریم بهت بیشتر از اینش رو توضیح بده. البته اگه بخواد. ولی یه پیشنهاد دوستانه. اونم اینکه مریم رو فراموش کن و بذار این دو روز هم تموم شه و هر کی بره سراغ زندگی خودش.
- هه. مطمئنی؟ فکر نمیکنی یهکم دیره برا این حرفا؟ دیشب جنابالی نبودی که سیلی عاشقیت رو از مامانت بخوری. قطعا بازم جنابالی نبودی که فحش بشنوی و مطمئنا بازم جنابالی نبودی که تا صبح تو اتاق قدم رو بزنی. اگه میتونستم خیلی وقت پیش بیخیال میشدم.
- آریانا عاقل باش. شما به درد هم نمیخورین.
- چیه؟ تو این وسط چی گیرت میاداز این دو به هم زنی؟
- احمق نشو. اگه راه داشت که بخیل نبودم.
- کی میدونه. شایدم باشی.
- بس کنین. جفتتون. خجالت داره. مثل بچه ها افتادین به جون هم. یه قاشق بشقاب بذارین تا میرم اینا رو صدا کنم.
....
از پله ها بالا میره و پشت اتاق اول ثانیه ای مکس میکنه و بعد ضربه آرومی به در میزنه.
با صدای بله آروم مریم در رو باز ووارد میشه
پیمان رو میبینه که تو آغوش مریم پنهون شده و آروم گریه میکنه و مریم که با تمام تلاشش اشک هاش رو پس زده و پیمان رو آروم میکنه.
سرش رو زیر میندازه و:
- آریانا ناهار گرفته. میز رو چیدیم. بفرمایید ناهار.
- ممنون من سیرم ولی میشه خواهش کنم اگر زحمتی نیست شما پیمان رو ببرید؟
- نه چون میل هم نداشتین بیاین به زور بخورین. مثلا اومدیم مسافرتدور هم باشیم.
مریم سرش رو پایین میگیره و آرومزمزمه میکنه:
- من نباشم بهتره.
- کاملا در اشتباهید. پایین منتظرتونیم. زود تر بیاین. با اجازه.
اینبار در اتاق بعدی رو میزنه که باصدای نادیا و گردش در روی پاشنهنادیا و کمند رو میبینه. لبخند آرومی میزنه و:
- آریانا ناهار گرفته. بیاین پایین.
- ما میل نداریم. شما بخورین.
- قراره سه روز با هم باشیم پسهمه تون تمومش کنید و بیاین سر میز. نمیخوام دوباره این پله ها رو بیام بالا پس تا پنج دیقه دیگه خودتون پایین باشین.
....
شاید تنها صدای به هم خوردن های قاشق و بشقاب و گاه گداریطلب نوشیدنی کردن های پیمان بود که سکوت رو میشکست. پیمانی که جوری تربیت شده بود که شرایط نرمال رو از غیر اون به سادگی تمیز بده و با تمام کودکی و لذت شیطنت سر میز غذا، سکوت کنه و لب از لب بازنکنه که مبادا نگاه پر اخم مادر ویا فریاد بی حوصله کسی بهش هدیه بشه.
تقریبا غذا تموم شده بود که آریاناسکوت رو میشکنه و رو به پیمان:
- ماست بدم پیمان جان؟
- با خیار آریانا؟
کلام تلخ و سرد و پر خشم مریم سکوت رو تلخ تر میکنه وقتی با غیض پیمان رو مخاطب قرار میده و:
- عموش رو خوردی؟ این چه طرز حرف زدن با بزرگتره؟
بعد در حال بغل گرفتن پیمان:
- ممنون مهندس راد. ماست میل نداره. وقت خوابشه. ببخشید. ممنونناهار خوشمزه ای بود. دستتون درد نکنه.
بعد به طرف پله ها میره و ثانیه ای بعد تو پیچ پله گم میشه.
آریانا با حرص دستمال دستش رو روی میز میندازه و:
- بچه ماست خیار میخواست ها. عجب آدمیه.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
کمند پوزخند روی لبهاش عمیق تر میشه و نادیا با حرص رو به آریانا:
- به تو چه. مامانش بهتر میدونه.حتما لازم نبوده بخوره. کاسه داغتر از آش شدی؟
- شما ها چتونه. بگین ما هم بدونیم. قراره سه روز اینجوری باشههمین الان جمع کنیم برگردیم بهتره.
- فکر بدی هم نیست. من که موافقم. کمند و پیمان هم همینطور.مریم هم که مطئنن ترجیح میده بر گرده.
آریانا با عصبانیت بلند میشه و از درساختمون بیرون میره.
-------------------------------
ساعتها از اون زمان گذشته بود و حالا ماه با سخاوت تو پهنه آسمون زیباییش رو به رخ میکشید وعطر محبوبه شب مشام رو نوازش میداد.
کمند بالاخره خوابیده بود و نادیا گوشه تخت کز کرده بود و دوباره به حرفهای پریسا و عاقبت خودش فکر میکرد.
اونطرف تر مریم هنوز اشک میریختو آروم پسرش رو تکون میداد که روی پاش خوابیده بود و اشکهای ماسیده روی گونه هاش رد کمرنگی به جا گذاشته بود.
پیمان بالاخره روزه سکوتش رو میشکنه و آروم به سمت پله هایمنتهی به طبقه بالا و محل استراحت دخترها میده.
چند لحظه گیج بالای پله ها می ایسته و چشم میدوزه به اتاق ها تا شاید بتونه تشخیص بده نادیا رو کجا میتونه پیدا کنه. تنها کسی که میتونست بهش کمی آرامش بده و فکرش رو از اینهمه پری، حتی برای چند دقیقه خالی کنه.
دستش رو روی اولین دستگیره میگذاره که مانی بلند خطاب بهش:
- اون نیست.
دستش رو آروم بر میداره و جلو میرهو روی در دوم ثانیه ای مکس میکنه و بعد ضربه آرومی به در میزنه.
با صدای زمزمه مانند بله نادیا در رو باز و روبروش نادیا رو میبینه در هم مچاله شده روی تخت و به فاصله کمی کمند رو میبینه که چشماش رو با خستگی باز میکنه و با دیدن پیمان دوباره میبنده و بی هیچ حرفی روش رو به اون طرف میکنه.
جوابی برای کمند نداره. خوب بداتفاقیه که افتاده و حالا و تو این لحظه خودش انقدر داغونه که اومده سراغ نادیا تا آرومش کنه، پس نمیتونه الان کسی رو آروم کنه. تازه آرومه چی بکنه؟ بگه هفت سال رو تو یه ثانیه فراموش کن؟ بگه ببخشش؟ یا بگه بیا بشین باهاش گپ بزن؟ قطعاهمه این حرفها جز جکی خنده دار معنی دیگه ای پیدا نمیکنه.
پس ترجیح میده تنها سکوت کنه. سرش رو به سمت نادیا برمیگردونه و زمزمه میکنه:
- نادیا؟
- بله؟
- خسته ام. میای بریم یه کم قدم بزنیم؟
نادیا از نگاه پیمان بغضش سنگین میشه. از اینهمه دردی که با یه بی فکری محض به کسی که تمام زندگیشه، داده، دلش میگیره. آروم از روی تخت بلند میشه و روبروی پیمان می ایسته:
- همین جوری بیام یا روپوش روسری بپوشم؟
پیمان تازه نگاهش به طرف نادیامیره که شلوارک مشکی تا زیر زانو به پا کرده با یه تاپ بندی مشکی. تازه چشمش اونهمه ظرافت دختر رو میبینه و به چشمشتو یه لحظه اونقدر خواستنی میاد که ناخوداگاه بهش نزدیک تر میشه و در آغوش میگیرتش و سرش رو لای موهاش فرو میبره.
آرامش ناگهانی تمام وجودش رو در بر میگیره و لبخند آروم آروم تو چشما و لبهاش پیدا میشه. با نفس های سنگینش عطر تن نادیا رو مزه مزه میکنه و بعد آروم حلقه دستاش شل میشه و دوباره مقابل نادیا می ایسته و:
- محوطه اختصاصیه و در نتیجه کسی نیست و مشکلی نداره هر جور بیای. ولی لب دریا ممکنه یهکم باد باشه. سردت نمیشه؟
نادیا دست و پاش رو جمع میکنه و نگاه گر گرفته اش رو از پیمان میدزده و زیر لب و با لبخند ادامه میده:
- نه. پس تو به چه دردی میخوری؟ سردم شد گرمم میکنی.مگه نه؟
آروم زیر گوشش زمزمه میکنه:
- نه اونقدر که تو میتونی من رو گرم کنی.
بعد دستش رو زیر بازوی نادیا میگذاره و آروم از اتاق بیرون میرن و در رو پشت سرشون می بندن وکمند میمونه و دنیایی حسرت و طعمگس عشق که روزی با ذره ذره وجودش لمسش کرده بود و حالا جای خالیش بیشتر و بیشتر خودش رو به رخ میکشید.
....
هر کدوم تو حال و هوای خودشون و در حالیکه دستای هم رو گرفتن مسیر سنگ فرش رو تا لب دریا پیش میرن.
پیمان بی هیچ حرفی نگاهش رو میدوزه به جایی شاید در دور تریننقطه دریا. جایی که آسمون و دریا باهم یکی شدن و تو دل هم آروم به تماشای دنیا نشسته اند.
نادیا آروم دستش رو از حصار دست پیمان بیرون میاره و روی زمین میشینه و پاهاش رو دراز میکنه و به شن ها اجازه یکی شدن با تنگرمش رو میده و به فرداهای دورفکر میکنه.
پیمان طبق قانون نا نوشته قلب ها روی زمین و کنار نادیا سر میخوره و ثانیه ای بعد گرمای دستاش حمایتگر شونه های ظریف و لطیف نادیا میشه و نادیا رو به خودش نزدیکتر میکنه.
دریا برای بهتر دیدن این دو عاشق نزدیک و نزدیکتر میشه. جوری که بدش نمیاد با دست و پا زدن هاش خودش رو لا اقل به پای این دو برسونه و به بازی بگیرتشون. شاید چون بزرگه و مغرور. مغرور به وسعتش و سحر تو وجودش که تاب دیدن هیچ معشوقی جز خودش رونداره.
اما نادیا و پیمان تنگ تر به هم میچسبند و ثانیه ای بعد نادیا سرش رو آروم روی شونه های پیمانتکیه میده و پیمان شروع به حرف زدن میکنه.
- اولین باری که دیدمت، به جرات میگم که تو رو ندیدم. مریمرو انگار میدیم. تو داشتی تقلب میکردی و من دختری رو میدیدم کهسالها پیش همون جا، تو موقعیت تو نشسته بود و داشت تقلب میکرد. نگاهت همون نگاه بود. همون نگاه وحشی و سبز. اعتمادتهمون بود. سختی و غرورت همونبود. حتی تمسخر تو نگاهت و حرفاتم همون بود. نمیدونم دنبال چی بودم. شاید گمشده خودم. نمیدونم اصلا عاشق این گمشده بودم یا نه. گمشده ای که روزی حاضر شده بودم برای نجاتش باهاش ازدواج کنم. اما مغرور بود. شکسته بود اما هنوز غرورش نشکسته بود. اون از ترحم بیزار بود.
چاره ای نداشتم. کمکش کردم تااز ایران بره. اما چشمم از زمانیکه یهو بی خبر نیست شد، دنبالش بود. وقتی تو رو دیدم شاید مریم رو تو وجودت دیدم. هر لحظه منتظر بودم یه حرکتی مشابه مریم ازت سر بزنه. یه خطا. خطای بزرگ.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
اما تو فرق داشتی. تو چیزی داشتی که من از درکش عاجز بودم. تو بچگی میکردی و گاهی آنچنان بزرگ میشدی که تمام باورهام رو زیر سوال میبردی. کم کم باهات زندگی کردم. با نگاهت. با لجاجت ها و سر سختی هات. اون شب تو داشتی تو تب میسوختی و من پام سست شده بود. دلم میخواست برام هیچ میشدی. تو یه ثانیه فراموش میشدی ولی هر لحظه پر رنگ تر شدی. اون شب عذاب کشیدم. خودمرو مقصر میدونستم. شکسته بودمت و باید خوشحال می بودم ومیخندیدم ولی داغون شده بودم. دلممیخواست کنارت بشینم و دستات رو تو دستام بگیرم و آرومت کنم. تنفر رو تو چشمات داشتم میدیم و نگاه تب زده ات دلم رو لرزوند. اون موقع نفهمیدم که اون نگاه چی بود و چی کرد باهام ولی مطمئنم همون نگاه تب زده عاشقم کرد.
ازت فرار میکردم چون میترسیدم خطا کنم. همون خطای امیر رو. میدونستم عشق خودش بزرگترین مستی هست و آدم مست هر کاری ممکنه بکنه. نمیخواستم تو این مستی پشیمونی به بار بیارم.
من بارها کمند رو تو آغوشم آروم کرده بودم. بارها دستم حلقه بازوهاش شده بود بارها پام تکیه گاه سرش شده بود و دستام نوازشگر موهاش ولی هیچوقت تنم نلرزیده بود. حسی گرمم نکرده بود. نگاهش گر گرفته ام نکرده بود. اما تماس با سر انگشت تو داغم میکرد. نگاهت آتیشم میزد. بازوهای برهنه ات اون روز دیوونه ام کرده بود. فهمیده بودم که مست شدم. همون مست عشق و باید ازت فرار میکردم. انقدر فرار کردم تا شاید آروم بشم. ولی دیوونه تر شدم. فهمیدم از این عشق نمیشه گذشت. با تموم تفاوت هات و بچگی هات منو عاشق کردی. انقدر عاشق که زبونم در مقابلت لال میشد و نمی تونستم مخالف میلت حرفی بزنم. شاید اگر انقدر عاشق نبودم حالا این اتفاق نیفتاده بود و ما اینجا نبودیم. کمند و مریمی کنار هم نبودن.
میچرخه سمت نادیا و چشم میدوزه به اون جنگل وحشی و نگاه گرم وادامه میده:
- نادیا خیلی وقته که فقط تو و وجود تو آرومم میکنه پس امشبم آرومم کن. خسته ام. گیجم. چیکار کنم نادیا. سرم پره. داره میترکه. کجا اشتباه کردم؟ چرا همه انگشت اتهامشون رو به منه؟ از صبح فقطنگاه خصمانه و داد و فحش شنیدم.گرمم کن نادیا. یه کم بهم محبت بده. نگاه گرمت رو میخوام تا آروم بشم.
نادیا دستش رو جلو میبره و قطره اشک سمج روی گونه پیمان رو پس میزنه و دستش رو حلقه گردن پیمان میکنه و ثانیه ای به خودش فشارش میده و آروم روی موهاش رو نوازش میکنه و بعد ازش جدا میشه و چشم میدوزه تو اون دو چشم جادویی سیاه که حالا حلقه قرمزی از شاید گرمای وجود خودش و یا شاید اشک توی چشمای پیمان، سیاهیش رو کمرنگ کرده.
- پیمان تو مقصر نیستی. باور کن این رو. تو جز خوبی تو وجودت نبوده و نیست. تو فقط تقصیرت این بود که تو اون لحظه با عقلت تصمیم نگرفتی. درست عاشقی. سخته برات به مننه بگی. همون طور که برای منسخته به تو نه بگم یا از تو نه بشنوم. ولی گاهی بعضی چیزاهست که باید جلوشون وایسی تا بعد پشیمونی به بار نیاره. باید جلوم وای میستادی پیمان. باید حرف میزدی. اگه تو ماشین بهم دلیل مخالفتت رو میگفتی این اتفاق نمی افتاد. درسته لج کردم و رو حرفم وایسادم ولی میدونی چرا؟ یه دلیلش این بود که تو بی هیچ توضیحی فقط گفتی نه. انتظار نداشته باش من در مقابل هر نه ای که از دهنت در میاد چشم بسته بگم باشه. منو بشناس پیمان. اگه منو نشناسی زندگی زهرت میشه. یاد بگیر با من چطور باید حرف بزنی. برام دلیل آوردن رو یاد بگیر. من یاد نگرفتم بی دلیل زیر بار هر حرفی برم.
اما قبول دارم منم مقصر بودم. منو ببخش پیمان. شاید منم مقصر بودم که تو تنهایی مون هم حاضرنشدم دلیل مخالفتت رو بپرسم.
دستای نادیا که دور بازوهاش حلقه شده رو میگیره و چشم میدوزه تو چشماش و زمزمه میکنه:
- تو خیلی بزرگی نادیا. باورم نمیشه این نادیا همون نادیایی که از دیوار راست بالا میره و عشقش مسابقه دوییدن رو جدول خیابونه. ممنونم از آرامشی که بهم دادی. دوست دارم نادیا. بیشتر از خودم حتی.
- انقدر دوسم داری که برام بجنگی؟ تنهام نذاری؟
نگاه گنگش رو به نگاه ترسان نادیا میدوزه و زمزمه میکنه:
- تو چی میگی نادیا؟ این حرفا چیه؟ نکنه باورم نداری؟
- چرا باورت دارم ولی....
- ولی چی؟ چیزی شده؟
- مامان با تو مخالفه. به نظرش تو خیلی برای من بزرگی. دیشب....
بعد اشک آروم روی گونه اش جاری میشه و سکوت جای هر کلامی رو میگیره.
نادیا رو آروم تو آغوشش جا میده و زیر گوشش زمزمه میکنه:
- اون روز که عاشقت شدم و اجازه دادم همه وجودم پر از تو بشه فکر همه چیز رو کردم. اون روز خودم رو برای هر جنگی آماده کردم. من پشتتم نادیا. اگه تو بخوای. تا روزی که تو من رو بخوای من هر کاری میکنم و مطمئن باش به دستت میارم. شک نکن نادیا. بهت قول میدم.
نادیا سرش رو آروم بالا میاره و لبخند کرنگی رو لبهاش میشینه و نگاهش رو به پیمان میدوزه.
پیمان تاب مقاونت بیشتر رو در مقابل اینهمه نزدیکی و گرمای نادیا و نگاه پر حرفش نمیاره. زنگخطر تو گوشش به صدا در میاد. آروم نادیا رو از خودش جدا میکنه و از روی زمین بلند میشه و به سمت دریا قدم بر میداره.
- نادیا امشب خیلی گرمه. به نظرتو هم گرم نیست؟
- آره خیلی گرمه. دارم گر میگیرم.
پیمان با لبخند ثانیه ای به پشت بر میگرده و تو چشمای نادیا نگاه میکنه و بعد سرش رو زیر میندازه و دوباره به سمت دریا میره و ادامه میده:
- اگه تو داری گر میگیری، من گر گرفتم. دیگه طاقت ندارم. بعدپیراهنش رو از تنش در میاره و با همون شلوار کوتاهش میزنه به دریا تا التهاب و گر گرفتگی تنش از برخورد با آب کم بشه.
نادیا خنده عمیقی میکنه و ادامه میده:
- ای دیوونه. سرما میخوری. آب سرده. بیا بیرون.
پیمان جلو و جلو تر میره و فریاد میزنه:
- نه. تازه دارم یه کم خنک میشم.تو برو تو. منم زود میام.
نادیا نگاه شیطونی بهش میکنه و:
- و اگه نرم؟
- من عقب تر میرم.
- و اگه من جلوتر بیام؟
- تو این کار رو نمیکنی.
- از کجا انقدر مطمئنی؟
- مطمئن نیستم ولی ازت دارم خواهش میکنم بری.
- ای ترسو.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
بعد با لبخند دمپایی هاش رو کنار دمپایی های پیمان در میاره و آروم آروم به سمت دریا قدم بر میداره.
صدای پیمان لحظه ای متوقفش میکنه:
- نکن نادیا. سرده. سرما میخوری.بر گرد ویلا.
- اگه مریض بشم چیکار میکنی؟ شب تا صبح بالا سرم میشینی دستمال بذاری تا تبم پایین بیاد؟
- نادیا دیوونگی نکن. برگرد.
جلو تر میره و چند ثانیه بعد تا سینه توی آب میره و کم کم فاصله اش با پیمان کم و کمتر میشه.
- دیوونه. جلوتر نیا.
- شنا بلدم.
- دریا تو شب خطرناکه. لجبازی نکن دختر.
- پس تو بیا عقب تر.
موهای خیس نادیا تنش رو میلرزونه. برجستگی های بدنش که حالا با چسبیدن تاپ به بدنش بیشتر خودش رو به نمایش گذاشته نگاهش رو تبدار تر میکنه و از ترس فاصله اش رو بانادیا بیشتر میکنه.
نگاهش روی سینه ستبر پیمان که هر لحظه بیشتر توی آب فرو میره خیره میمونه و حسرت گرمشدن توش تو وجودش بیشتر زبونه میکشه. نگاهش روی صورتپیمان و نگاه سرخش میلغزه و با نگاه حرف دلش رو میخواد به پیمان بزنه. چیز زیادی نمیخواد فقط آرامشش تو اون آغوش رو برایچند لحظه میخواد. به خودش مطمئنه. میدونه پاش نمیلغزه پس فاصله اش رو کمتر میکنه و به پیمان نزدیکتر میشه و ثانیه ای بعد هر دو کنار هم قرار میگیرن.
ترس رو تو نگاه پیمان میخونه و با لبخند چشم میدوزه بهش و زمزمه میکنه:
- پایه مسابقه هستی؟
- نه نادیا. از این جلوتر خطرناکه. پات به کف آب نمیرسه دیگه. یهو زیر پات خالی بشه هر اتفاقی ممکنه بیفته.
- اوهوم. و اولین اتفاق دستای توستکه محکم دورم حلقه میشه و جلوی هر اتفاق دیگه ای رو میگیره. نترس من شناگر خوبی ام.
- نادیا کوتا بیا. اصلا بیا برگردیم.
- نچ. مسابقه. 3.... 2....1
بعد مثل باد از کنار پیمان میگذرهو دور میشه.
پیمان عصبی پشتش شنا میکنه و سرعتش رو زیاد و ثانیه ای بعد دستش رو دور کمر نادیا حلقه میکنه و به سمت ساحل شنا میکنه.
نادیا از تماس با پیمان گرم میشه. همون گرمایی که پیمان همبا جزء جزء بدنش حس میکنه.
بعد از یه مسافت کوتاه و جایی که مطمئنه پای نادیا به کف آب میرسه حلقه دستاش رو شل میکنه وبا اخم به نادیا چشم میدوزه و زمزمه میکنه:
- دیگه بسه لجبازی. شنا کن بریم. خیلی دیره.
نادیا تنها چشم میدوزه به پیمان ونزدیک و نزدیکتر میشه و درست مقابلش می ایسته و زمزمه میکنه:
- وقتی تو کنارمی از هیچی نمی ترسم. حتی از غرق شدن. دوست دارم پیمان.
پیمان بی اراده قدم جلو میگذاره ونادیا رو محکم تو آغوش میگیره و زمزمه میکنه:
- منم دوست دارم.
حلقه دستاش رو تنگ تر میکنه و چشم میدوزه به نادیا و لحظه به لحظه صورتش به صورت نادیا نزدیک و نزدیکتر میشه.
شاید تنها تو فاصله دو انگشت ازلبهای نادیا، صوورتش می ایسته و نگاه لرزانش گیج میشه و تن نادیازیر دستاش دون دون میشه و میلرزه. دندوناش به هم میخوره و نگاهش ترسان. موهای خیس نادیا رو آروم از توی صورتش پس میزنه و زمزمه میکنه:
- نترس نادیا.
-دست خودم نیست.
چشم ازش بر میداره و محکم تر به خودش فشارش میده و آروم بوسه ای که داشت هوس میشد رو روی سرشونه نادیا میزنه و هوسش روبه این شکل پس میزنه و آروم به طرف ساحل میره و تقریبا پاهای سست و تن لرزان نادیا رو هم دنبالش میکشه.
ثانیه ای بعد پاشون به ساحل میرسه و پیمان بلوزش رو از روی شن ها بر میداره و تو تن لرزون نادیا میکنه و در حالیکه تن ظریف دختر رو به خودش فشار میده تا لرزش کمتر بشه، به سمت ویلا حرکت میکنن.
ادامه دارد ...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت يازدهم

دو روز از اومدن شون گذشته بود و هنوز جو همون جو سرد بود. هنوز نتونسته بود حتی چند دیقه با مریمحرف بزنه و این عصبیش کرده بود. مریم انقدر سرد و خشک بود که می ترسید اگر بخواد لب از لب باز کنه جنجال دوم هم به راه بیفته.
کمند بالاخره از این زندون خود ساخته اش بیرون اومده بود و رفته بود قدمی بزنه و مانی هم با پیمان رفته بود دریا. پیمان و نادیا هم که طبق معمول این دو روز بازسرشون تو خلوت خودشون بود.
بالاخره دل رو به دریا میزنه و از مقابل نگاه پرسان نادیا و پیمان رد میشه و به طرف اتاق های بالا میره.
چند ثانیه ای پشت در مکس میکنه و بعد آروم ضربه ای به درمیزنه و با صدای بفرمایید مریم دررو باز میکنه و داخل میشه.
- سلام. بی موقع مزاحم شدم؟
- اختیار دارین. این چه حرفیه. مزاحمیهم اگر باشه منم که این دو روز سفرتون رو هم به هم زدم.
- این حرف رو نزنین. ما واقعا خوشحال شدیم که اومدین.
- اینم از احترام تونه که به روم نمی یارین.
- مریم خانوم؟
- بله؟
- من راستش نیومدم اینجا که تعارف کنیم به هم. میخوام باهاتون حرف بزنم.
مریم برای ثانیه ای نگاهش رو ازروی نقطه ای پشت سر آریانا بر میداره و با کمی تعجب به آریاناخیره میشه و به همون سرعت دوباره نگاهش به نقطه قبلی برمیگرده و با همون لحن سرد رو به آریانا:
- خواهش میکنم. امر بفرمایید.
- میتونم بشینم؟
- اختیار دارید.
آریانا آروم روی لبه تخت میشینه و نگاهش رو به مریم میدوزه و:
- میشه شما هم بشینید. اینجوری برام سخته حرفام رو بزنم.
مریم اینبار با اخمی کمرنگ آروم روی تخت و با فاصله زیادی از آریانا میشینه.
- دو روزه میخوام باهاتون حرف بزنم ولی از ترس جوابتون و بدتر از اون برداشتتون از حرفام هیچی نگفتم. ولی امروز روز آخریه که با هم هستیم و باید بهتون حرفام رو بزنم. فقط خواهش میکنم همه حرفام رو بشنوید و ازشون برداشتینکنید.
- زندگی من به هم ریخته تر از اونه که شما یا هر کس دیگه ای بخواد تو یه ساعت و دو ساعت بهش سر و سامون بده و همه چیز رو به قبل بر گردونه. پس بهتره شما هم بهش فکر نکنید.امروز که تموم شه همه چیز برای شماها تموم میشه پس فراموشش کنید.
- نه نه. اشتباه نکنید. من نمیخوامتو زندگیتون دخالتی کنم. من میخوام در مورد خودم و شما حرف بزنم.
مریم ناگهان و بی هوا زوم میشه تو نگاه آریانا. انگار هنوز باورش نمیشه که این حرفها از دهن آریانا دراومده باشه. ثانیه ای به خودش فحش میده که با اونهمه ادعای خبره بودن نفهمیده بوده که یهدیوونه ای درست تو دو قدمیش توچه خواب و خیال هایی بوده.
دلش نمیخواست حتی یک کلمه از حرفای آریانا رو بشنوه. زنگ خطر تو گوشش انقدر بلند صدا کرده بود که هزار جور اخطار رو تو یه ثانیه بهش بده و به قولی علاج واقعه قبل از وقوع بکنه.
سرش رو بالا میگیره و با نگاهیکه حالا سردیش از زمستون هم بدتره رو به آریانا:
- مهندس راد من و شما هیچ ربطی به هم نداریم که شما بخواین حرفی در مورد من و خودتون بزنید. نمیخوام چیز بیشتری بشنوم. ممنون میشم تنهام بذارین.
- نمیتونم. باید حرفام رو بزنم. دو ساله این حرفا تو دلم مونده. از همونموقعی که فاصله مون یه فرسخ بود و من نمیدونستم این خانوم سلیمانی ای که دارم باهاش حرف میزنم کی هست. کجاییه. چند سالشه. بچه ای داره یا نداره. ازدواج کرده یا نکرده.
- حالا هم چیزی نمیدونید. پس از همون راهی که اومدین برگردین که به قولی این ره که تو میروی به ترکستان است.
- برام اهمیتی نداره به کجاست. میخوام باهات برم. هر راهی که باشه. برام مهم نیست که یه بچه داری. برام مهم نیست که یهروزی یکی دیگه رو دوست داشتی.برام این مهمه که حالا ازش جدا شدی و تنهایی و میتونی مال....
مریم با غیض از روی تخت بلند میشه و روبروی آریانا می ایسته و با فریادی خفه شده به چشماش خیره میشه و:
- من از کسی جدا نشدم. حتی با کسی ازدواج هم نکردم. قطعا انقدراحمق نیستی که معنی حرفام رو نفهمی. پس میدونی الان اینی که روبروت وایساده کیه.
آریانا هم از روی تخت بلند میشه و با نگاه سنگینش به مریم چشم میدوزه و:
- صیغه هم همون ازدواجه. فقط ما براش اسم گذاشتیم.
- پسر جون من حتی صیغه کسی هم نبودم.
نگاه آریانا لحظه ای رنگ میبازه. اما مریم بی توجه به این رنگ باختن ادامه میده:
- من یه دزدم. دزد زندگی کمند. نامزدش رو ازش دزدیم. میدونی چرا؟ چون پولدار بود و من بدبخت. چون نامزدش پسر یه کارخونه داربود و من دختر یه کارگر. چون طمعکار بودم. چون میخواستم یه شبه رهه صد ساله رو برم. چون فکر میکردم یه بچه لازم دارم تا پابند خودم بکنمش. تا یه عمر بشم دختر خوشبخته قصه. اما حالا داری میبینیم. اون بچه ای که جلوت میبینی تو مملکته تو بهش میگن حرومزاده. تو مملکتغربی که من فرار کردم میذارن براش به اسم خودم شناسنامه بگیرم. تو مملکت تو به من میگن هرزه. هر جایی. تو اون مملکی که رفتم کسی نمیشناستمکه نگام کنه و بخواد روم اسم بذاره. من خیلی وقته از این مملکت بریدم.من دیگه مال این مملکت و آدماش نیستم. اگه میبینی الان اینجامبرا نون در آوردنه. برا سیر کردن شکم بچه ام. اگه نداشتمش منم الان اینجا نبودم. چون من خیلی وقته سیر شدم. از همه چیز. از این زندگیاز این آدما از خودم از همه چیز.
برو چشمات رو باز کن و زندگی کن. عشق واسه تو کتابا خوبه.
آریانا روی تخت می افته و سرش روبین دو دستش میگیره و ثانیه ای بعد با نا امیدی سرش رو بالا میگیره و دوباره چشم میدوزه به مریم:
- داری دروغ میگی. داری این مزخزفات رو تحویلم میدی که ولتکنم.
- هه. تو یا زیادی عاشقی یا زیادی فارغ ای. وگرنه قطعا چنین فکری نمیکردی. آخه پسر خوب مگه یه زن دیوانه ست که خودش رو هرزه نمایش بده تا کسی رو پس بزنه. چرا چشمات رو باز نمیکنی؟هان؟
من دروغ میگم. باشه. برو از پیمان بپرس. دیگه اون واو به واو زندگی منو میدونه. اون که مرض نداره دروغ بگه بهت. برو بیشتر از این عذابم نده. من به دردت نمیخورم. همون طور که تو به درد من نمیخوری.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
بعد از کنارش میگذره و آروم در رو باز میکنه و به سمت پله ها میرهو ثانیه ای بعد از مقابل نگاه پر درد پیمان میگذره و به سمت ساحل میره.
کمند و مانی و پسر کوچولوش رو میبینه که لب دریا دارن قلعه میسازن. چند ثانیه به صحنه مقابلش چشم میدوزه و بعد آروم بهطرفشون میره.
پیمان با دیدن مریم از روی زمین بلند میشه و با لبخند به طرف مریم میدوه و همزمان با فریادی پر خنده:
- ماما. ببین.
و با انگشت قلعه کوچیکش رو به مریم نشون میده.
مریم لبخند عمیقی بهش میزنه و در آغوش میگیرتش و ثانیه ای بعد رو به پیمان:
- خاله کمند و عمو مانی رو که اذیت نکردی؟
- نه. کمند باهام دوست شده. اینمبهم داده
لحظه ای چشم میدوزه به زنجیر طلای ظریفی که به یه الله وصل شده. گیج میشه و برای شاید حل علامت سوال پر رنگ تو ذهنش، نگاهش رو به کمند میدوزه که حالا جای لبخندش رو اخم ظریفی گرفته و با اصرار روش رو از مریم پس میزنه.
آروم پیمان رو زمین میگذاره و رو بهش:
- بدو با عمو مانی برو مسابقه دوبده تا منم با خاله کمند یه قلعه کوچولو هم کنار قلعه ات برا اسباب بازی هات درست کنم. باشه؟
پیمان با خنده دستاش رو به هم میکوبه و به طرف مانی میدوه و ثانیه ای بعد مانی از روی زمین بلند میشه و مریم تو دلش از اینهمه فهم مانی ممنون میشه و آروم به طرف کمند میره.
با نزدیک شدن مریم سریع از روی زمین بلند میشه تا ازش دور بشه که صدای مریم وادار به ایستادنش میکنه.
- میشه چند دیقه صبر کنی؟ باید باهات حرف بزنم.
- دلیلی برای شنیدن حرفات نمی بینم.
- اما من یه دلیل خیلی مهم برای گفتن حرفام دارم.
- شاید 7 سال پیش مهم بود شنیدن حرفات ولی دیگه نیست. نمیخوام بشنوم.
- خواهش میکنم کمند. میدونم ازم دلخوری. میدو....
کمند با پوزخندی عمیق و صدایی پر طعنه بین حرف مریم میپره و:
- هه دلخور؟؟؟؟؟؟؟ واقعا چه فکری با خودت کردی؟ من اصلا تو رو نمی بینم که بخوام ازت دلخور باشم یا نباشم.
مریم با سستی خودش رو روی شنها سر میده و میشینه و سرش رو تنها بالا و به سمت کمند میگیره و با بغض تو کلامش دوباره شروع میکنه.
- میدونم کمند. من خودم خودم رو نمیبینم چه برسه به اینکه انتظار داشته باشم کسی من رو ببینه. و بدتر از اون اگر اون کس تو باشی.
یه عمر ساینا بودم. یه عمر هیچکس من رو مریم ندید جز پیمان. ساینا بودم چون خودم نخواستم مریم باشم. از خودم فرار کردم تا راحت تر بتونم هر غلطی میخوام بکنم. تا چشمام رو ببندم و زندگی تو، خودم، امیر و بدتر از همه پسر کوچولوم رو نابودکنم.
ازت نه توقع بخشش دارم نه همدردی. فقط میخوام عذابم رو کمکنم. میدونم تا عمر دارم و پیمان جلومه این عذاب باهامه ولی شاید اگه با تو حرف بزنم این عذاب کمتر بشه.
کمند تو رو خدا ازم بگذر. میدونمهر زجری که الان دارم میکشم مقصرش خودمم. میدونم چوب بی صدای خداست که داره جواب تمومه ندونم کاری هام رو میده. میدونم زندگیت رو پاشیدم. میدونم مسئول تمام دردا و بی کسی های این سالهات منم. میدونم جوونی و خوشی هات رو یه شبه نابود کردم ولی به خدا خودم هم نابود شدم. میدونم مقصر خودم بودم ولی منم کم از تو درد نمیکشم.
کمند منو ببین. هیچی ندارم دیگه.تمام زندگیم فقط پیمانه. اگه نفس میکشم به عشق اون بچه ست. اگه هنوز سر پا ام به خاطر زندگی اون بچه ست که نابود تر از این نشه.
کمند خسته ام. از همون روز اول تا همین الان که جلوتم. همه وجودم پر از درده. دردای بی درمون. نه خونه دارم. نه زندگی. نه وطن. نه پدر. نه مادر. نه شوهر. نه یه سنگ صبور واسه بی کسی هام. نه آرامش. نه ....
کمند هیچی ندارم. حالم و ببین و لا اقل بهم ترحم کن. کمند ازم بگذر. به خاطر پسرم بگذر.
حالا اشک روی گونه هاش سر میخوردو هر لحظه صداش بیشتر به زجه تبدیل میشد. کمند هم حال بهتری نداشت. تو دلش هزار تا درد و زخم کهنه بعد از 7 سال سر باز کرده بودن و مقابلش زنی رو داشتمیدید که با مریمی که میشناخت زمین تا آسمون فرق میکرد. این زن فقط یه زن شکست خورده بود. زنی که پاهاش دیگه یارای ایستادن نداشت.
نگاهش رو از دریا میگیره و به مریم خیره میشه و تنها زمزمه میکنه:
- چرا؟؟؟؟؟
چرایی که هزاران چرا رو تو خودش پنهون کرده.
مریم اما نگاهش رو به جایی شایدتو عمق دریا، جایی که فاصله ای بین آسمون و دریا نیست میدوزه و زیر لب زمزمه میکنه:
- چون میخواستم طعم بی کسی روبچشم. طعم تلخ بی پناهی رو. میخواستم ببینم اون هزاران زنی کهیه نصف شب از درد زایمان از خواب میپرن و به خودشون میپیچن و بعد سرشون بر میگرده به سمت دیگه تخت و جای خالی شوهر رو حس میکنن چطور خودشونچادرشون رو به کمر میبندن و جونپر دردشون رو میکشن تا بیمارستان و میرن بچه اون مرد رو دنیا میارن. چطور با یه بچه چند روزه و دست زیر شکم گرفته از درد بر میگردن خونه و جای خالی مادرشون رو تحمل میکنن که نازشون رو بکشه و بگه مادر توتکون نخور خودم بچه رو عوض میکنم. تو تکون نخور برات کاچی بیارم.
چون میخواستم طعم مثه سگ دویدن و کار کردن و درس خوندن و بچه بزرگ کردن و بعد نصف شب از خستگی بیهوش شدن اونم سر بی شام و بچشم.
حالا لحن مریم تلخ شده بود. تلخ تر از زهر. اما هنوز دلش پر بود.
- چون میخواستم طعم غریبی و بی زبونی و خیلی طعم های دیگه رو بچشم. زیر دندونم مزه مزه کنم.
میدونی چرا؟ چون صورت مسئله رودرست نخونده بودم. فقط فرمولای تو کتاب رو حفظ کرده بودم. فکر میکردم جهنم بالاخره استادِ بابت اون چهار تا فرمولی که برا هر سوال مینویسم تو برگه یه ده بهم میده و پاس میشم.
اما استادِ با نه و هفتاد و پنج انداختم.
بعد ناگهانی سرش رو از اون ته دریا بالا میگیره و چشم میدوزه به کمند و
- کمند؟؟؟؟؟؟ ببینم راهی برا پاس کردنش دارم؟ تو میدونی استادِ رو از کجا میشه پیدا کرد؟ تو شاگرد خوبش بودی آخه. حتما میدونی.... نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
کمند پا سست میکنه و روبروی مریم خم میشه و کم کم پایین و پایین تر میره و بالاخره مقابلش میشینه و زمزمه میکنه

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 13 از 19:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  18  19  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Fraud | Taghalob | تقلب


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA