ارسالها: 2557
#141
Posted: 15 Nov 2012 10:08
قسمت دوازدهم
نادیا با خنده ای بر لب قدم هاش رو تند تر میکنه و خودش رو به بابک و سارا که حالا آروم در حال بالا رفتن از پله های دانشکده بودن میرسونه. تقریبا پشت سرشون ناگهانی و با صدایی بلند و کمی کلفت شده
- خواهرم دانشگاه که جای این کارانیست. شما با این آقا چه نسبتی دارین که تو محیط دانشگاه نیشتون رو براش باز کردین و.....
سارا با وحشت دستش رو روی سینهاش میگذاره و بابک هم تقریبا از جا میپره. ثانیه ای نادیا به قیافه هاشون با صدای بلند میخنده کهاخم سارا و صداش لبخندش رو ثابت میکنه
- ای مرگ. دختره خل و چل. زهره ترک شدم. دیوونه. یهو میپری با این صدای نخراشیده فکر حال ما هم باش. بیچاره اون شوهرت. خبر نداره با چه خل و چلی طرفه که اگه خبر داشت عمرا کلاشم اینوری می افتاد رد میشد.
- هوی هوی هوی شوخی شوخی با آقامونم شوخی؟ پررو. خوب تقصیر خودتونه. میبینم که چشم بهاره جون رو دور دیدین و ....
بابک با لبخند به نادیا نگاه میکنه و :
- میبینم که انگار همه چی بر وفقمراده و ایشالا همیشه بخندی خانوم خانوما.
- نه بابا مراد کجا بود؟ دیدیم مرغمامان خانوم که فعلا یه پا بیشتر نداره و انگار شرکته هم دارهورشکست میشه از شانس ما و صبحتا شب ور دل ما چسبیده گفتیم ما بیایم بیرون یه نفسی بکشیم.
احوالات چطوره؟ ما رو نمیبینین خوشین؟ میدونم نیستین. مگه میشه من نباشم خوش باشین شماها.
میگم بابک کوفتت بشه یعنی ها.
- دقیقا چی کوفتم بشه دختر خوب؟
- ا ا ا میبینی تو رو خدا کشکی کشکی بی کنکور رات دادن فوق اونوقت من بدبخت جونم بالا اومد آخرشم اون صندلی نا قابلم رو اون گوشه موشه های کلاس نذاشتن.میبینی تو رو قران.
سارا با خنده رو به نادیا میکنه و:
- میگم فعلا با شوهر گرامیتون کلاش داریم تا نیومده و پرتمون نکرده محترمانه بیرون بذار بریمسر کلاسمون.
- ا؟؟؟؟؟ مگه شاگرد زرنگا رم از کلاس پرت میکنن بیرون؟
- این شوهر گرامیتون هر کی بعدخودش بیاد سر کلاس رو از کلاس پرت میکنه بیرون.
- خوب فعلا که شوهرم نیست بذار بیام یه حال اساسی بدم بهش امروز.
بابک با خنده ادامه میده:
- ببین این راستین با اون پیمانی که دیدی فرق داره ها. زمین تا آسمون. زهره ات میریزه سر کلاس ببینیش. به شوخی خنده و مسخره بازی هم هیچ جوره پا نمیده. یه چیزی بهت میگه ها. اصلا ما امروز رو بی خیال کلاس میشیم. بیاین بریم یه قهوه ای چیزی بخوریم. چطوره؟
نادیا ثانیه ای با تعجب به بابک خیره میشه و بعد میزنه زیر خنده و کمی بعد دوباره رو به بابک:
- یعنی من کشته مرده این جذبه دکتر راستینم که تو حاضر شدی از کلاس رفتن بزنی و ..... من الان لال شدم. نه به جان تو اصلا نمیشه دیگه. باید بیام سر کلاس این ببینم چه خبره. کدوم کلاسه ها؟
- امان از دست تو و این شیطنت هات. پس بدویین تا نرفته سر کلاس. ولی نادیا جدا سر کلاسش شوخی خنده کنی مثه سگ پاچه میگیره ها. حواست رو جمع کن.
- بی خیال بابا. تو نترس.
به ثانیه نکشیده پیمان وارد کلاس میشه و نادیا در حال شمارش تعداد نفرات روی صندلی های کنفرانس مانند داخل کلاس و باز بی توجه به نگاه خیره پیمان روی خودش از زیر ضربه ای با دست به سارا میزنه و زمزمه میکنه
- میگم ظرفیت پذیرش اینجا که تو کنکور 17 نفر بوده. پس این 4 نفر دیگه از کجا در اومدن.
سارا هم با زمزمه در جوابش تنها زمزمه میکنه: از تو لپ لپ.
- نمکدون. نمیدونستم جام رو به این خوبی داری پر میکنی. میبینی. این خواهران و برادران جای منو گرفتن ها. والا من الان رو این صندلینشسته بودم. ای امان از این پارتی های کلفت.
با ضربه خودکار روی میز و صدای عصبی پیمان هر دو لال میشن.
- خانوم ها اگر صحبتی دارید بیروناز کلاس وگرنه سکوت کلاس رو حفظ کنید.
نادیا کفری زیر لب شروع به غر غر میکنه که با تنه آروم بابک ساکت میشه و با خنده ای شیطانیثانیه ای به پیمان نگاه میکنه و زیر لب زمزمه میکنه دارم برات استاد.
پیمان روی صندلی درست در قسمت سر میز کنفرانس نشسته و صندلی های دو طرف توسط دانشجوها اشغال شده. نادیا نگاهش رو به بهاره میدوزه که درست صندلی کناری پیمان رو اشغال کرده و ثانیه ای از اینکه اون میتونه سر این کلاس بشینه اما خودش نه ناراحت میشه. اما سریع افکار ناراحت کننده رو از ذهنش پس میزنه. اون روز بعد از یه بحث مفصل با پریسا فقط از خونه زده بود بیرون که چند ساعتی بگه و بخنده با دوستاش وحاضر نبود به هیچ وجه ثانیه ای خوشیش رو کمرنگ کنه.
آروم موبایلش رو از جیبش در میاره و لای کتاب قانون بابک که جلوش گذاشته میذاره و سریع شماره پیمان رو میگیره و مردم آزاری رو شروع میکنه.
صدای ویبره تلفن ثانیه ای سکوت کلاس رو میشکنه که با همون سرعت هم دست پیمان جلو میره و تلفن رو قطع میکنه و نگاه پر اخمش رو به نادیا میدوزه.
نادیا در جواب آروم لبخند میزنه و اینبار شروع به اس ام اس بازی میکنه
- میگم آقا اجازه میشه یه کم مهربون تر باشین؟ استادم به اینبد اخلاقی میشه آخه؟
دوباره سکوت ثانیه ای میشکنه و بعد آروم دست پیمان به طرفش میره و ثانیه ای بعد بحثش رو ادامه میده.
چند دیقه ای میگذره که دوباره
- اجازه؟ خسته شدیم. استراحت نمیدین؟
اینبار تنها چراغ صفحه تلفن خاموش روشن میشه و ثانیه ای بعدپیمان با اخمی غلیظ رو به نادیا:
- خانوم راد؟
نادیا تقریبا از روی صندلی میپره و بعد سریع خودش رو جمع و جور میکنه و رو به پیمان
- بله استاد؟
- متن ماده رو از روش بخونید.
ای تو روحت بی شعور. حالا حال منو میگیری؟ تو که میبینی من اصلا تو باغ نیستم پس چرا ضایع میکنیم. در حال غر غر کردنه که صدای پیمان از فکر و خیال بیرونش میاره
- سرکار خانوم منتظریم.
دهن باز میکنه که بگه بابا مناصلا دانشجوت نیستم که بابک سریع با انگشت ماده رو نشونش میده و نادیا لبخندی پیروزمندانه گوشه لبش میشینه و شروع به خوندن میکنه.
بعد از چند دیقه برا تلافی دوباره اس ام اس بعدی رو میزنه
- خیلی نا مردی. میخواستی منو ضایع کنی؟
به ثانیه نمیکشه که پیمان رو به جمع:
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#142
Posted: 15 Nov 2012 10:09
- خوب روی مسئله عنوان شده چند دیقه ای مطالعه کنید و مواد قانونیشرو هم مطالعه کنید و دو تا دو تا نظرتون رو بنویسید تا بعد نتیجه گیری کنیم.
سرها همه به سمت پایین و روی ورق و کتاب خم میشه و مشغول کارمیشن. نادیا هم دوباره موبایلش رو لای کتاب میبره و مشغول اس ام اس بازی میشه که بوی گش همیشگی رو نزدیک خودش حس میکنه و ثانیه ای بعد دست پیمان آروم جلو میره و همزمان کتابو موبایل لاش رو از زیر دست نادیا بیرون میکشه و ثانیه ای بعد کتاب رو مقابل نادیا قرار میده و باآرامش رو به نادیا:
- خانومه راد با آقای نیکنام و خانوممجد کار کنید.
بعد آروم از کنارش رد میشه و سر صندلی دیگه ای قرار میگیره و نادیا با حرص به جای جالی موبایلش و برجستگیش تو جیب پیمان خیره میشه و ناچار سرخرده روبه بابک میکنه که بابک با خندهزمزمه میکنه
- نبینم حالت رو بگیرن بعضی هانادیا خانوم. تقصیر خودته. بهت گفتم راستین سر کلاس شوخی پذیر نیست.
- اوف بابک بی خیال. مامور حال گیریه بی جنبه. حیف من که میخواستم سر کلاس به این خشکی یه کم سر حالش بیارم. اهحوصله ام سر رفت دیگه. مسئله هاش هم مسخره ست. خوب این سوال که جوابش تابلوست. دو ساعت بحث کردن نداره.
دوباره صدای پیمان همراه با سرش که آروم بین شون پایین میاد ساکتش میکنه:
- خوب اینجوری که بهتره خانوم راد. اگر انقدر سوال ساده ست پس سریعتر جوابش رو در بیارید تاما هم استفاده کنیم از نظرتون. البته نظر مکتوب و قانونی. خودتون که میدونید.
و با لبخندی آروم از کنارشون رد میشه.
نادیا چشم میدوزه بهش و با حرصبا نگاه دنبالش میکنه و زیر لب زمزمه میکنه آی حالت رو بگیرم من.
و پیمان لبخند آرومی میزنه و زیر لب زمزمه میکنه عاشق این روحیه مبارزه طلبت هستم. اسمم رو عوض میکنم اگه سال دیگه تو رو روی این صندلی و سر این کلاس نبینم.
--------------------------------------------------------------------------------
نادیا کش و قوسی به خودش میده و با غر غر رو به سارا و بابک:
- اوف چه عجب بالاخره رضایت داد.آخه اینم شد استاد؟ عین دو ساعت روور زد. من که دیگه اگر تمومش نمیکرد خودم پا میشدم خفه اش میکردم. آخه یکی نیست بگه بابا مغز فقط یک ساعت حالا جهنم یه ساعت و نیم کشش داره. د آخه دو ساعت پشت هم.... ببینم راستش رو بگین نکنه چون من اومده بودم این نا مرد دو ساعت سرمونو خورد؟
پیمان از همون فاصله و با صدای کمی بلند رو به بابک میکنه و
- آقای نیکنام چند لحظه تو کلاستشریف داشته باشین کارتون دارم.
- چشم استاد.
- اوف نخیر ول کنم نیست. چی چی و چشم. بهش بگو میخوام برم یه چیزی کوفت کنم و برم سر کلاس بعدی. دو ساعت بس نبوده بازم میخواد سرمون رو بخوره.
- دختر تو خسته نشدی انقدر غر زدی؟ خوب تو با سارا برین تا یه چیزی بگیرین منم اومدم.
- عمرا. از فضولی دق میکنم تا تو بیای که. باید ببینم چیکارت داره. اه سارا یعنی کشته مرده این حس کنجکاویتم من ها. کجا شال کلاه کردی. وایسا بینیم چی کارشداره.
- بی خیال نادیا. با من و تو که کار نداره. بیا بریم.
- ببینم یعنی الان اگه اون بهاره بگم چی هم میومد که بابک جون باهات کار دارم تو بازم راتو میکشیدی میرفتی؟
- خلی تو هم ها.
پیمان ثانیه ای به حرفهای نادیا و سر و کله زدن هاش با سارا و بابک گوش میده و بعد آهسته بهشون نزدیک میشه و بابک هم قدمی به طرفش بر میداره و مقابلش می ایسته
- بله استاد؟ با من کار داشتید؟
- نه با نادیا کار داشتم و از اونجاییکه میدونستم کنجکاوی اموننمیده بهش و همین جا میمونه ببینه من چیکارت دارم گفتم بمونی.
بعد گوشی نادیا رو از جیبش در میاره و مقابلش میگیره.
- بیا خانوم. ولی کارت درست نبود. امیدوارم دیگه تکرارش نکنی.
- میگم مثکه واقعا فکر کردی من شاگردتم ها. ببین یادت رفته نامردا صندلیم رو اون ته نذاشتن؟
- یعنی باور کنم که به همین زودی جا زدی؟ کلی برنامه ریزی کرده بودم که چطوری از این خانومه راد کار بکشم و باهاش دربیفتم. نا امیدم کردی.
- تو با من در بیفتی؟ عمرا. خواب دیدی خیره. تو کم نیاری باید بری کلاتو بندازی هوا. دارم لحظه شماری میکنم اون روزی که تو استادم بشی و حالیت کنم هیچی بارت نیست.
- بی صبرانه منتظر اون روزم. خوب گویا میخواستین برین چیزی بخورین. مزاحمتون نمیشم.
نادیا بی توجه به سمت پیمان که در حال خروج از کلاسه بر میگرده و بلند صداش میکنه
- پیمان؟
پیمان سرش رو بر میگردونه و لبخند محوی میزنه و رو به نادیا
- راستین خانومه راد. در خدمتم؟
- آخ ببخشید. هیچی زنگ میزنم.
- خواهش میکنم.
.....
روی نیمکت های پشت ساختمونو در حالیکه هر کدوم یه لیوان چای دستشونه میشینن و نادیا سریع گوشیش رو در میاره و پیمان رو میگیره.
پیمان با لبخند نگاهی به صفحهگوشی میکنه و سریع جواب میده
- جانم؟
- الو الو منم جوجو....
- جونم جوجو؟
- ا نخند به من. پر رو. میگم منو ناهار میبری بیرون؟
- مگه ناهار نخوردی؟ ساعت 3 بعد از ظهره.
- خوب نخوردم دیگه.
- نادیا من ناهار خوردم و برا 4 هم قرار دارم. اگه بخوای میتونم براتساندویچ بگیرم تو راه بخوری. ها؟
- نمیخوام. مسخره. خوب قرارت رو به هم بزنم. اصلا ببینم با کی قرار داری؟
- با مامانت.
نادیا ناگهان ساکت میشه و بهتزده چند ثانیه سکوت پشت تلفن بر قرار میشه. پیمان با خنده سکوت رو میشکنه
- چی شد رفتی؟
- نه نه هستم. اما تو با مامان منچیکار داری؟ چیزی شده؟
- چیز مهمتر از اینکه عاشق دختر گلش شدم و حالا باید به هر دری بزنم تا راضیش کنم؟
- ها؟؟؟؟؟؟ یعنی میخوای بری با مامان کلنجار بری؟ بی خیال. من خودم رو خفه کردم. زیر بار نمیره.
- آخه تو راهش رو بلد نبودی وگرنه زیر بار میره. پیمان نیستم اگه امروز بله رو از مامانت نگیرم.
نادیا میزنه زیر خنده. خنده ای بی خیال و رها. یه خنده با یه دنیا خوشی و بعد زمزمه میکنه
- اونی که باید ازش بله رو بگیری منم آقاهه.
بعد ناگهانی و به همون سرعت خنده از رو لبش میره و زمزمه میکنه
- پیمان مامان کوتا نمیاد. نرو. دلم نمیخواد با حرفاش ناراحتت کنه.
- نادیا نگران نباش. گفتم که راضیش میکنم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#143
Posted: 15 Nov 2012 10:12
- پس منم میام باهات.
- میخوام تنها باهاش حرف بزنم.نمیگم نیا ولی به شرط اینکه نیای پایین پیش من و مامانت. باشه؟
- باشه. پس من الان میرم خونه.
- باشه فدات شم. کاری نداری؟
- نه دیگه.
- پس فعلا خدافظ.
نادیا ناگهان بلند پیمان رو صدا میزنه
- پیمان... پیمان؟؟؟؟؟؟؟
- جانم.... جانم.... چی شد؟
- هیچی فکر کردم قطع کردی. پیمان از حرفای مامان دلخور نشو. باشه؟
- مگه بچه ام که دلخور شم. میدونم هر چی میگه برا خیر و صلاح تو ست.
نادیا تنها ناباورانه پوزخندی میزنه و زیر لب خداحافظی میکنه و ثانیهای بعد تو دنیایی فکر و خیال و استرس فرو میره که با صدای بابک به حال بر میگرده.
- نبینم تو فکر باشی نادیا خانوم.
- ها؟؟؟؟ ببخشید. باید برم خونه. پیمان میخواد بیاد با مامان حرف بزنه.
- خیالت راحت. اگه پیمانه بلده چطور مامانت رو راضی کنه. برو به سلامت.
- بابک آرامش تو چشمات همیشه آدم رو آروم میکنه. خوشحالم که دوستی مثه تو دارم. سارا قدر بابک رو بدون.
- باشه مامان بزرگ. حالا برو تا شاعر نشدی. چون اصلا بهت نمی یاد.
- اوف. حیفه بابک که بیاد تو روبگیره. بابک دیوونه نشی اینو بگیری ها.
- نه خیالت راحت. دیوونه تر از این نمیشم.
- حقا که خدا در و تخته رو خوب جور کرده. بی خیال. خوش باشین.
--------------------------------------------------------------------------------
آروم روی پله ها میشینه و سرش رو به نرده کنار پله تکیه میده و گوشاش رو دوباره تیز میکنه تا ببینه نتیجه چی میشه. دیگه استرسی نداره ولی انتظار براش کشنده شده. از اینهمه پافشاری پیمان و سرسختی پریسا کلافه شده.
- آخه پریسا جون دو ساعت من و شما داریم سر این بحث میکنیم که من بگم چرا شما یک کلام بگین نه. خوب یه دلیلی برام بیارین. به خدا بی منطق نیستم. اگه دلیلتون واقعا به خیر و صلاح نادیا باشه به جون نادیا که برام از هر چیزی عزیز تره میرم و دیگه پامم اینوری نمیذارم.
ناگهان کلافه میشه. پسره عوضی این اون عشقی بود که ازش دم میزدی/ میرم و پشت سرمم نگا نمیکنم؟ هه. واقعا که.
- نمیگم برا نادیا مادری کردم. نه. نکردم. نه برا اون نه برا آریانا. ولی بالا برم پایین بیام بچه هامم. نمیتونم چشمم رو ببندم و بذارم مصیبتی که من کشیدم روبکشن. میدونی من چند سالمه؟ میدونی رامین چند سالشه؟ میدونی چرا دارم خودم رو خفه میکنم تا نذارم زن تو بشه؟ تا حالا شده پیش خودت فکر کنی که چقدر نادیا شبیه منه؟
- از همون لحظه اول. این انکار ناپذیره. نادیا از نظر خیلی ازخصوصیات اخلاقی شبیه خود شماست. خوب البته یه تفاوت هایی هم داره با شما. مثلا این سر زندگی و شیطنت هاش و....
- اشتباهت همین جاست. منم یه روزی درست همین جا بودم. منم از دیوار راست بالا میرفتم و خدا رو بنده نبودم. رو لبم جز خنده هیچی نبود. بی خیال عالم و آدم چشمامو بسته بودم رو ابرا سیر میکردم. منم روزی که رامین اومد خواستگاریم همون بلایی رو سرش آوردم که نادیا سر تو آورد.
پیمان لبخندش پر رنگ میشه و رو به پریسا
- با اینکه خیلی برام عجیب بود ولی میدونستم اینم. همین بهم جسارت و جرات حرف زدن باهاتون رو داد. تو خنده مهندس راد همه اینا رو دیدم. باور کردم که پریسا جون هم با عشق ازدواج کرده و میتونه درکم کنه.
- آره. برا همینم دارم میگم نه. یه دختر هفده ساله بودم که وارد دانشگاه شدم. اون موقع ها هر دانشگاه خودش جدا امتحان میگرفت. منم امتحان داده بودم و دو تا دانشگاه قبول شده بودم. یکی دانشگاه ملی که همون شهیدبهشتی الانه و یکی هم مدرسه عالیدختران که حالا شده الزهرا.
- خوب زمان من خیلی دانشگاه رفتنخانم ها مرسوم نبود. منم اگه رفتم دلیل اصلیش این بود که پدرم هم تو دوره خودش دانشگاه رفته بود. اولین ورودی های دانشگاه تهران بودن. خودش همیشه تعریف میکرد که با شهریار شاعر هم دوره ای بودن. خلاصه این دو تا دانشگاه قبول شدم و تازه ماجرا از همون جا شروع شد. بابام با همه تحصیل کرده بودنش و روشن فکر بودنش گفت دانشگاه مخطلط حق نداری بری. یا مدرسه عالی یا شوهر میکنی. منم که یه دنده و سرتق مگه زیر بار میرفتم. خلاصه خونه میدون جنگ شده بود. اما خوب بالاخره وقتی دیدم بابا زیر بار نمیره و پای خواستگارا دوباره باز شده مجبور شدم از رشته مهندسی بگذرم و برم مدرسه عالی دختران رشته حسابداری. متنفر بودم از این رشته و چاره نداشتم.
خلاصه یه چند روز اول واقعا دانشگاهرو به زور تحمل میکردم. خوب چون دنبال همون مخطلط بودن دانشگاه و یه کم آزادی بودم. تا اینکه اواخر هفته یه استاد اومد سر کلاسمون که راد بود. مهندس راه و ساختمان بود. حالا چطور شده بود از دانشگاه ما سر در آورده بود و این حرفا بماند ولی شر و شیطونی های من شروع شد. خدایی خوش تیپ بود و محترم و یه استاد جدی. خوب حقم داشت تو دانشگاهی که همه دختر بودن اگهیه کم وا میداد دیگه از پس کسی بر نمی اومد. بهترین روزام وقتایی بود که با راد کلاس داشتیم. سر به سرش میذاشتم و تا حد مرگ عاصیش میکردم. دو بار از کلاس بیرونم کرد و بهم اخطار داد دفعه بعد میندازتم. ولی کو گوش شنوا. بازم سر به سرش میذاشتم و تو دلمم کلی ذوق میکردم که حال باباهه رو دارم میگیرم که فکر میکرد فرستادتم دانشگاه دخترونه و خبری از پسری نیست.
خوب یادمه یه بار با تاخیر اومد سر کلاس. تا پاش رو گذاشت تو کلاس خنده های خفه شده بالا گرفت. معلمو بود بیچاره خواب مونده بوده و انقدر هول هولی حاضر شده بوده که خمیر ریشش کنار صورتش مونده بود و این سوژه شده بود برا کلاس. نمیدونم چرا برای اولین بار از اینکه مورد تمسخر کسی قرار گرفته بود داشتم دیوونه میشدم. البته آخه هیچوقت هیچکس آتویی ازش نمیتونست بگیره و کسی جرات دست گرفتن براش رونداشت جز منه کله خراب. برا همینم عصبی شده بودم از اینکه حالا یه کلاس دختر روش زوم شده بودن و بهش میخندیدن.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#144
Posted: 15 Nov 2012 10:13
خلاصه یه تمرین داده بود برا حل کردن. همه سرا پایین بود که دستم رو بلند کردم و اومد سرمیزم. با همه شر و شیطونیم زیادیساده و رک بودم. صاف چشم دوختم بهش و با خنده گفتم صبح انقدر عجله داشتین که خمیر ریشتون رو صورتتون مونده.
بماند که چقدر سرخ و سفید شد ولی انگار فکر کرد برا دست انداختنش دوباره کمر همت بستم و نا مردی نکرد. بلند و عصبی گفت از کلاس برین بیرون و دیگه هم سر کلاس من نیاین.
خوب راستش یه کم هم شرارت تو لحنم بود و حق داشت اینجوری باهام برخورد کنه اونم وقتی حتی سعی نکرده بودم با صدای آروم بگم بهش.
خوب منم که اهل کم آوردن نبودم خلاصه رفتم بعد کلاس خرش رو گرفتم و خوب حرصم رو سرش خالی کردم. قافل از اینکه خودم تو تله عشقش افتادم.
خلاصه به سال نکشیده اومد خواستگاریم. حالا رامین شوهرم بود. شوهری که بیست سال بزرگتر از خودم بود. یهو نفهمیدم چی شد که انقدر عاشقش شدم. اون موقع ها هم که کسی اهمیت نمیداد به این اختلاف سن و این حرفا. بله رو گفتم و قید دانشگاه رو زدم تا سال بعد برم مهندسی امتحان بدم. اوایل زندگی همش عسل بود و شیرین. رو ابرا بودم. به شیش ماه نکشید که از رو ابرا پرت شدم پایین. شدم یه زن شوهر دار. دختری که میخواست تازه بچگی کنه و مینی ژوپ بپوشه و تو خیابون بلند بلند بخنده و بره سینما و رقص و کلوپ یهو شده بود زن. یهو از دنیای بی مسئولیتی پرت شد تو دنیای مشکلات زندگی. رامین تفریح هاش رو کرده بود و حالا دیگه براش جذابیتی نداشت. آدمایدور و برش همه بزرگ بودن و منم باید بزرگ میشدم. باید کتدامن و لباس شب میپوشیدم. موقع خندیدن قهقهه هام رو به یه لبخندتبدیل میکردم. به جای حرف از سینما و لباس فلان هنر پیشه بایدحرف از چیزایی میزدم که اصلا باهاشون مانوس نبودم. به سال نکشیده زمزمه های بچه دار شدن شروع شد. مادر شوهرم چپ میرفتراست میومد میگفت پس بچه چی شد. تو 18 سالگی حامله شدم و آریانا رو دنیا آوردم. کم کم زندگی یادم رفت. شدم زن خونه که بشورم و بسابم و غذا بپزم و بچه داری کنم. رامین فقط دنبال آرامش خونه و استراحت بود و من اونهه انرژی رو نمیدونستم چطور بریزم بیرون. کم کم خسته شدم. باید یا زیر آریانا رو عوض میکردم یاشیر میدادم بهش یا صداش رو خفهمیکردم که رامین خسته کوفته رسید خونه مبادا آسایشش از بین بره. به چهار سال نکشید که بریدم. زدم به سیم آخر. دنبال چی بودم و چی شده بود. گفتم بچه ات مال خودت. میخوام برم زندگیکنم. شدم یه بی سواد و کهنه شور. دلم میخواد برم دانشگاه، درسبخونم کار کنم. متنفرم که بگم آریانا بچه منه. من خودم هنوز بچه ام. وقتی میگم آریانا بچه امه حس یه زن 40 ساله پیر بهم دست میده.
کم جنجال نداشتیم. شاید رامین خیلی مخالفت نمیکرد ولی مامانش و مامان خودم جای صد تای رامین رو پر میکردن. اما بالاخره رامین کوتا اومد و رفتم دنبال خواسته ها و رویاهام. ولی بازم خنده رو لبم نیومد. روند زندگیم به کل عوض شده بود. اون موقع که میخواستم بچگی کنم بچه بقل شده بود وشوهر دار و وقتی خواستم برم بچگی کنم دیگه با اون دنیا مانوس نبودم. همون شد که وقتی تو سی سالگی رامین فکر کرد دیگه به همه چیزایی که میخواستمرسیدم و ازم یه بچه دیگه خواست زدم به سیم آخر. همه محبت هاش یادم رفت. اونو باعث اینهمه کلافگی و سر در گمی تو زندگیم دونستم. سر ناسازگاری گذاشتم و وقتی بچه دنیا اومد نتونستم قبولش کنم. نمیدونم ولی هر وقت فکر کردم دیدم همه مشکلاتم از اون اختلاف سنی زیاد شروع شد. از اونهمه تفاوت که مجبورم کرد در شان شوهر بیستسال بزرگتر از خودم رفتار کنم و.... نمیخوام نادیا هم یکی مثل خودم بشه.
- قبول کنید که نادیا تو سن شما نیست و شرایط و وضع ما با زمان شما خیلی فرق میکنه. نمیدونم چقدر عاشق شوهرتون بودین اما میتونین ما رو درک کنین. نادیا همه زندگی منه. واقعا برام بدون اون زندگی معنیش رو از دست میده. میدونم نادیا هم همین حس رو داره. مطمئنم حس مادر بودنتون نمیذاره که غم نادیا رو ببینین و آب شدنش و از پا در اومدنش رو تماشا کنین.
- بیاین صادق باشیم با هم. اشکان پسر مورد پسندتونه. با یه اختلاف سنی دو ساله با نادیا. اما حاضرین همین الان اگه اومد خواستگاریش بدینش بهش؟
- نه.
- میدونین چرا؟ چون اونم به نظرتون بچه ست هنوز. باید درسش تموم شه. باید دستش تو جیبش بره تا خیالتون راحت شه. خوب همه اینا رو جمع کنین شاید دوسه سال از من کوچیکتر بشه داماد انتخابیتون. یعنی واقعا دو سه سال انقدر تعیین کننده ست براتون که چشمتون رو رو همه چیز بخواین ببندین؟
--------------------------------------------------------------------------------
پیمان و پریسا هنوز داشتن کلنجار میرفتن اما نادیا دیگه هیچی نمیشنید. شایدم دیگه حوصله شنیدننداشت. شاید در تمام زندگیش انقدر صدای مامانش رو نشنیده بودو انقدر حرف از زبونش در نیومده بود که تو اون چند ساعت در اومدهبود. مغزش کنجایش اون حجم اطلاعات رو نداشت و حالا فقط یه سکوت ممتد میخواست تا این حرفها رو کلمه به کلمه با خودش تکرار کنه تا شاید از بین تمام این کلمات بتونه صمیمیت و نزدیکی بیشتری با واژه ای به اسم مامان برقرار کنه. نمیتونست خیلی از حرفهای پریسا رو اصلا درک کنه چون عشق پیمانانقدر پر رنگ بود که جایی برایدرک این چیزها نمیذاشت ولی بعضی حرفها و حس هاش رو میتونست کاملا درک کنه. میتونستاون لذت هایی که تا قبل پیمان براش زندگیش رو ساخته بود و با اومدن پیمان کم کم فراموش شده بودن رو به یاد بیاره. اون خنده های از سر بی خیالی، اون سربه سر گذاشتن ها، رو ابرا سیر کردن، بی فکر و خیال بودن.... همه اینا رو درک میکرد میفهمید ولی نمیدونست چرا هیچکدوم اونا بعد پیمان براش جذابیتی نداشتن وحتی اهمیتی هم نداشتن. حالا میتونست کمی به پریسا حق بده. قطعا اگر به اونم میگفتن توسن 18 سالگی بچه داری کنه زیر بار نمیرفت. قطعا حاضر نمیشد دست و پاش رو ببنده و ادای مامانها رو در بیاره.
هنوز تو افکار خودش بود که صدای پریسا و متعاقب اون حضورش روی پاگرد به خودش میارتش.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#145
Posted: 15 Nov 2012 10:16
بالاخره پیمان بله رو گرفته بود. باید پرواز میکرد ولی واقعا تو اون شرایط مغزش پر تر از اون بود که بخواد پرواز کنه. انقدر علامتسوال تو ذهنش بود که دیگه مغزش گنجایشی نداشت. پریسا حرف میزد و پیمان بهش با آرامش لبخند میزد اما نادیا داشت به این فکر میکرد که پس شناسنامه بابا چی میگفت؟ شناسنامه ای که توش تنها 2 سالفاصله سنی بین پریسا و رامین رونشون میداد. نمیدونست واقعا مامان راست میگه یا نه. نمیتونست زیر بار بره. اونم در مورد رامین. پدری که آریانا عکسای زیادی باهاش توی پارک و کوه و در و دشت داشت. عکسایی که مامان جوون توشون نبود ولی رامین با قدرت و سرزندگی بود. پدری که نمیتونست باور کنه الان یه مرد هفتاد ساله ست. سوالای زیادی داشت ولی حوصله پرسیدن نداشت.
با بوسه سرد پریسا روی گونه اشاز فکر بیرون میاد و تازه صدایپریسا رو میشنوه.
- امیدوارم هیچوقت هیچ کدومتون از انتخابتون پشیمون نشین. امیدوارم عشقتون انقدر پر رنگ باشه که تیرگی ها و سختی های زندگی رو تو چشمتون بی رنگ کنه.
.....
و حالا توی محضر نشسته بود. درست کنار عزیزترین کسش. میخواست جیغ بزنه. انگار صندلی به معنی واقعی زیرش میخ پیدا کرده بود و مانع از نشستنش میشد.دلش میخواست دست پیمان رو بگیره و فقط بدوه. بره یه جاییکه با صدای بلند بخنده و دستاش رو باز کنه و چرخ بزنه. دلش میخواست همه قید و بندا رو پاره کنه و با همون لباس تنش بره تو خونه پیمان و همون لحظه زندگی رویایی ای که آرزوش رو داشت شروع کنه.
با فشار دست پیمان از زیر قران اجبارا خنده شو به لبخند تبدیل میکنه و آروم دوباره روی صندلی میشینه. صدای پیمان پر از عشق و خنده تو گوشش میپیچه
- نادیا جون من دو دیقه آروم بشین. فقط دو دیقه.
- اوف خسته شدم. دو ساعته سیخ نشستم رو این صندلی های سفت. اه دیگه یه خطبه خوندن مگه چند ساعت میشه. خسته شدم بابا. نخواستم. بریم یه جا دیگه. این آخونده این کاره نیست.
- هیس. آروم تر. دو دیقه تحمل کنی تموم میشه. باید بنویسه قباله رو.
- اوف مگه میخواد طومار بنویسه.
- خوب عروس خانوم، آقا داماد حاضرید؟
- اوف. ما که دو ساعته حاضریم. دیگه کم کم آرایشمونم داره میماسه رو صورتمون حاجی.
پیمان با خنده محکم تر دست نادیا رو فشار میده و زمزمه میکنه
- شیش نادیا. شیطونی رو دو دیقه تعطیل کن.
- خوب مگه دروغ میگم؟ ببین اگه تا دو دیقه دیگه بله رو گرفتی ازم که هیچ اگه نه پا میشم میرم. دیگه حوصله ام سر رفت و کم کم دارم پشیمون میشماز عروسی کردن.
......
طعم خیس گریه
چشماش برق میزد. نگاهش انقدر خواستنی بود که دلم میخواست همون موقع بقلش کنم و چشماشو ببوسم. لباش انقدر سرخ و خواستنی بود که تاب نگاه کردنه بهشونم نداشتم. خودم صندلیم پر میخ بود و به زور نشسته بودم رو صندلی و فحش بود که پشت هم نثار آخونده میکردم که با آرامش تمام داشت معلوم نیست چی مینوشت. مامان با لبخند نگامون میکرد. پریسا تو خودش بود و رامین اشک تو چشماش جمع شده بود. آریانا واقعا داشت گریه میکرد. میفهمیدمش. درکش میکردم. میدونستم نادیا براش چقدر عزیز بود. مانی با لبخند تماشامون میکرد. نمیدونم تو ذهنش کجا بود ولی لبخندش تماما مال ما نبود. اما اون لحظه نمیخواستم جز به نادیا به کسی نگاه کنم. بابا کنارم ایستاده بود و دست مامان تو دستش بود. نگاهش هنوزم عاشقانه بود.
اما نادیا واقعا مثه بچه های دو ساله رو صندلی بند نمیشد. مطمئنم اون لحظه دلش میخواست میتونست و میرفت یه دو دور دور سالن میدوید. به زور رو صندلی نگهش داشته بودم. از اینهمه ذوق و خوشیش منم دلم میخواست پرواز کنم. جونمون رو آخونده گرفت تا بالاخره نادیا شد زن عقدی من. تا بالاخره اون بله معروف رو گفت. بماند که یه ناهار آبعلی ازم زیر لفظی گرفت. به چشمش اون انگشتر پر نگین و برق برق یک هزارم اون ناهار هم نیومد.
مدام زیر لب پرم میکرد که ناهارباید ببریم آبعلی اونم تنهایی. به من ربطی نداره چیکار میکنی ولی سر همه رو زیر آب میکنی و دو تایی میریم. هر چی گفتم زیر بار نرفت که نرفت. انگار اصلا دلایلم رو نمیشنید. خودم رو کشتم که الانوقتش نیست. شب بله برونمونه. همه بزرگای فامیل میخوان بیان. باید حاضر بشیم..... اما بازمول کن نبود. میگفت نبری بله مو پس میگیرم.
مامان از چشماش خوند چی میخواد. پریسا مطمئنم میدونست نادیا دو ساعته زیر لب چی داره زمزمه میکنه.
دفتر جلوش بود و هر یه امضایی که میخواست بکنه دو ساعت کلنجار میرفت و تا نه میاوردم میگفت دیگه امضا نمیکنم.
دروغ چرا خودمم دلم میخواست با هم تنها باشیم. برا یه ثانیه با هم تنها شدنمون ثانیه شماری میکردم.
آخرش مجبور شدم بگم ما ناهار میریم بیرون و بعد از کلی کلنجار پریسا با نادیا و قول گرفتن که سر ساعت 5 خونه اید راهی شدیم.
تو ماشین دستش تو دستم بود و اون بلند بلند میگفت و میخندید. اون دلش میخواست بره یه جا تو چمن ها غلت بزنه و من دلم میخواست ببرمش یه جایی که دلسیر تماشاش کنم. هر بار سرم روبر میگردندم رو صورتش دلم عجیبهوس طعم لبهاش رو میکرد. آخرشمنتونستم طاقت بیارم و تو جاده آبعلی که افتادیم ماشین رو یه گوشه نگه داشتم.
اون با شیطنت و به هوای اینکه نگه داشتم بره یه کم بازی گوشی دستش رو دستگیره ماشین بود که دستش رو گرفتم و برش گردوندم. از نگام حرف دلم رو خوند. رنگ نگاش سرخ شد. یهو اونهمه حرف به سکوت بدل شد. سرش آروم آروم به سینه اش چسبید.
دستم و که زیر چونه اش بردم به وضوح لرزش صورتش و دندوناشو حس کردم. نگاش تو نگاهم سرخورد و اشک تو چشمش پر شد.
از نگاهش لرزیدم. خواستن و لرزیدن قشنگ ترین حس اون لحظهبود. و لبهاش. طعم لبهاش نمیدونم چی بود ولی لطیف بود. گرم بود. مثل برگ گل میموند. لبام رولباش بود و اون میلرزید. طعم شور اشک رو صورتش با طعم شیرین و گرم لبهاش یکی شد. نمیدونم چند ثانیه یا دیقه یا لحظه بود ولی انقدر بود که چیزی تو وجودمجوونه زد و رشد کرد و همه وجودم رو پر کرد.
بقیه راه اون لرزید و سکوت کرد ومن دستای سردش رو محکم تر فشار دادم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#146
Posted: 15 Nov 2012 10:18
کم کم لرزشش کم و کمتر شد وبعد آروم شد. بعد شد همون نادیای همیشگی و پر از انرژی. نگاهش همون نگاه دوست داشتنی شد. ولی هنوز ازم خجالت میکشید.
تمام مدت ناهار سر به سرش گذاشتم ولی اون همش سرخ و سفیدشد. فکر نمیکردم یعنی حتی باور نمیکردم اون نادیا اینجوری با یه بوسه بزرگ بشه و چنین حس های قشنگی توش جوونه بزنه. لبخنداش شرمگین بود.
نمیدونم کی تاب دیدن اون لبخند رو نیاورد. نمیدونم یهو چی شد. نفهمیدم وقتی سوییچ رو از دستم کشید که میخواد دست فرمونش رو بهم نشون بده و رومو کم کنه کی حرفاشو شنید که حسرت به دلش گذاشت. نمیدونم تو کدوم باغ سیر میکردم وقتی اون داشت به طرف ماشین میدوید. نمیدونم اون صدای بوق کر کنندهکامیون برای هشدار به کی بود.
نمیدونم فقط اینو میدونم که حالا 5 روزه که رو این تخت خوابیده. چشماش بسته بود. راضی بودم که بالاخره باز میشه. ولی هر روز یه دکتر از این در اومد تو و یه چیز بهم گفت. هر روز یه درد اضافه شد. چشمم خشک شد بس که به اینهمه مانیتور دور و برش چشم دوختم و هر لحظه با صدای سوت یکیشون در این اتاق باز شدو یه دسته دکتر ریختن سرش و باز یه جا دیگه اش رو سوراخ کردن و بعد رفتن.
نمیدونم چرا هیچکس جز من نمیخواد که اون بر گرده. یعنی من انقدر خودخواهم؟ یعنی عشق انقدر چشم آدم رو کور میکنه؟ نمیدونم. هر چی هست من میخوام چشماشو باز کنه. من میخوام بمونه.
اما نه نگاه مانی هم میخواد که نادیا بمونه. پس شاید اونم خودخواهه. درست مثل من.
پریسا از یه مرده هم بدتره حال و روزش. برام عجیبه. شایدم باور نکردنی. اما خوب اون مادره. یه مادر که تو وجودش مهر به بچهاش همیشه بوده و هست. حالا یه شبه پیر شده. حتی پیر تر از رامین. شاید چون عذاب وجدان داره. نمیدونم. هر چی هست تو اینهمه فکر و خیال خنده داره که مدام پریسا و رامین رو با هم مقایسه میکنم و میبینم پریسا خیلی بیشتراز رامین نشون میده سنش.
کلافه ام. خسته ام. میدونم نادیا که چشم باز کنه کلافه ترم میشم. تازه جنگ اصلی شروع میشه. میدونم نمیبخشتم به خاطر اینهمه نذر و نیازی که کردم تا زنده بمونه. ولی لازم باشه هزار برابر اینم نذرو نیاز میکنم. چون میخوام زنده بمونه. آره دیوونه شدم. زده به سرم. احمق شدم. ولی هیشگی جای من نیست تا درکم کنه. هیچکس درست به فاصله.... نادیا گفت چقدر؟ آره الان که فکر میکنم یادم میاد با خنده داشت میگفت الان 3 ساعت و 45 دیقه و گفت چند ثانیه؟ نمیدونم یادم نیست. درست عمر خوشبختی و خنده رو لبام و داشتن نادیا همونقدر بود. اما به جاش دقیقا 5 روز و 8 ساعت و 34 دقیقه ست که دارم صورتش رو تماشا میکنم و امیدم اینه که ثانیه بعدی همون ثانیه ای باشه که چشماش رو باز میکنه و لبخند میزنه بهم. یعنی لبخند میزنه بهم؟
با فشار دست مانی از روی زمین بلند میشه و دوباره همون سوال همیشگی رو میپرسه
- مانی تو هم موافقی که باید بر گرده. مگه نه؟
و دوباره همون جواب همیشگی رو میشنوه. همون جوابی که فقط یه سر تکون دادنه با دنیایی حرف تو دلش.
و دوباره لبخند رو لبش میشینه.
خوب هنوز نمیدونین چه اتفاقی افتادهو چرا هیچکس جز مانی و پیمان نمیخواد که نادیا به هوش بیاد. خوب حتی دقیقا نمیدونین که چی شد یهو. ولی دقیقا یهو اتفاق افتاد. این پست هایی که میخونید واقعا اتفاق افتاده. هنوز تازه ست. برای یه دوست. دوستی که نبودم تا تواین شرایط سخت شاید امیدوارش کنم و حالا باید یه زندگی تازه رو شروع کنه. خوب یه کم صبر کنید میفهمید چی شد.
اما اسم دفتر ها:
دفتر اول رو طعم گس عشق گذاشتم.
دفتر پیش رو با اسم طعم خیس گریه.
دفتر پایانی فعلا نمیدونم. امیدوارماین اسم ها براتون مانوس تر باشه.و البته هر پیشنهاد بهتری اگر باشه پذیرا هستم.
--------------------------------------------------------------------------------
هنوز همون کت شلوار تنمه. حالا دیگه اتو کشیده نیست تا نادیا بخنده و بگه مگه داشتی میومدی عروسی و من بلند بخندم و بگم مگه نیومدم؟ اومدم زنم رو بگیرمو ببرم.
دیگه از اون صورت سه تیغه خبری نیست. دیگه اون بوی ادوکلن نه نه چی گفت؟؟؟؟؟ .... آها از اون بوی گس خبری نیست.
نکنه به هوش بیاد و نشناستم؟ نکنه بوی گس نیاد و باور نکنهمن پیششم؟ پس مانی کجا رفته؟ گفت میره چیکار؟ آها بازم سوت این دستگاه ها بلند شده بود. رفت چیکار؟ چرا من نرفتم؟ چرا انقدر گیجم؟ نادیا خسته نشدی از اینهمه بی هوشی؟ نمیخوای پاشیببینی چند روز و ساعت و دیقه ست که زنم شدی؟ همه میگن عمر دوران عقد کوتاهه پس چرا به چشم من این 5 روز انگار 5 ساله؟ نادیا امروز یه دکتر دیگه اومد و یه چرت و پرت های دیگه گفت. اما تو باور نکن. این دکترا حرفزیاد میزنن انگار نظر ندن میگن لالین. نادیا اه پاشو دیگه. تو اون اتاق کوفتی به زور رام میدن وقتی هم تو رو نبینم دق میکنم. پاشو بریم دیگه....
مانی قدم هاش رو تند تر میکنه وخودش رو به پیمان میرسونه که روی زمین تو راه پله های اضطراری بیمارستان تو خودش مچاله شده. به زور جلوی اشکاش رو میگیره و با یه لبخند به طرف پیمان میره.
حالا نوبت پیمانه. اون باید انقدر قوی باشه که نادیا بهش تکیه کنه و کمکش کنه تا بلند شه. حالا تنها اسم ورد زبون نادیا پیمانه. نادیایی که تو ناله های بی جونش پیمان رو داره فریاد میزنه.
- پیمان اینجا چیکار میکنی؟ همه دو ساعته دارن دنبالت میگردن. پاشو پسر. نادیا اینجوری ببینتت که سکته میکنه. پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن.
- حوصله ندارم. بی خیال. کی منومیخواد تماشا کنه؟
مانی تنها لبهاش کمی کشیده میشه جای لبخند و زمزمه میکنه
- کی مهمتر از نادیا؟ چشماشو باز کرده و مدام پیمانش رو صدا میزنه. نمیخوای با این قیافه ببینتت که؟ قرارمون به همین زودی یادت رفت؟
اون شب که زنجیر رو انداختی گردنش قول دادی خنده رو از لباش نگیری، قول دادی خوشبختش کنی.... همیشه کنارش باشی. پس چی شد اون حرفا؟ فقط حرف بود؟ پاشو مرد. الان وقت شکستن نیست.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#147
Posted: 15 Nov 2012 10:21
رنگم پرید. پاهام لرزید. نه. نمیتونستم. نمیتونستم ببینمش. من انقدر قوی نبودم. میخواستم تو روی همه زندگیم نگاه کنم و چی بگم بهش؟ نه. نه.....
.....
پیمان خم شد. لرز تمام بدنش روگرفت. سست شد. تو یه ثانیه فرو ریخت. و من ترسیدم. تو اون شرایط وقت سقوط نبود. اون باید کنار نادیا میبود. نادیا الان تو بدترین شرایط بود. نه. فعلا قرار نبود خودش چیزی بفهمه پس پیمان نباید همه چیز رو خراب میکرد. دستم رو زیر بازوش گرفتم و با خشم بلندش کردم.
- پیمان به قران الان بخوای وا بدی خودم میکشمت. نمیخوام جز خنده رو لبش ببینم پس خوب گوشات رو باز کن. عین آدم پا میشی و میای باهاش حرف میزنی. سر به سرش میذاری. میخندونیش. نباید بذاری اون درد وحشتناک پر رنگ بشه. باید الان روحیه اش رو قوی کنیم تا بعد بتونیم مشکل رو بهش بگیم. اما الان باید کمک کنیم تا روند بهبودی سریع پیش بره. منم حال و روزم بهتر از شماها نیست. اون از آریانا که ولش کنی معلوم نیست چه گندی بزنه با این حال و روزی که درست کرده اینم از تو. من واقعا بیش از این کشش ندارم. پس خودت رو جمع کن.
- نمی تونم. نمیتونم. بفهم.
صداش به فریاد تبدیل میشه. تموم فشار روش ناگهانی و تو اون فریاد سرازیر میشه.
- تو غلط میکنی نمیتونی. مرتیکهخجالت نمیکشه گریه میکنه. خودت رو جمع کن پیمان. برو تو اون دستشویی هر چقدر دلت میخواد داد بزن گریه کن هر غلطی میخوای بکن ولی از اون در بیرون اومدی همون پیمان همیشگی باش.
بعد پیمان رو داخل دستشویی هل میده و خودش پشت در کنار دیوار سر میخوره و با نگاه سالن رو پشت سر میگذاره و روی آریانا که گوشه دیگه سالن رو زمین نشسته و اشک میریزه نگاه میکنه و با خودش فکر میکنه ببین کی ها میخوان به کی روحیه بدن. اون ازآریانا که سن و سالشم یادش رفته وکف زمین زار میزنه. اون از پریسا که دو ثانیه یه بار تو بغل رامین در حال غش کردن و فشار بالا پایین شدنه. مامان بابای خودشم که دیگه کم مونده مراسم چهلم راه بندازن. بازم به شیرین و شوهرش.
بیچاره نادیا که تو این شرایط هم مامان باباش بالا سرش نیستن و حالا برادرش هم با مرده فرقی نداره.
با باز شدن در از فکر و خیال بیرون میاد و مانی کمی آرامش ظاهری رو تو وجود پیمان میبینه و دستش رو پشت شونه پیمان میگذاره و تند تند حرفای دکتر رو تکرار میکنه براش.
- ببین پیمان به هوش اومده همهچی رو چک کردن. دیدش یه مقدار تار هست ولی دکتر گفته هیچ مشکلی نیست و تا چند روز آینده حل میشه. فعلا بدنش نیمه لمسه ولی اونم موقته و تو همین چند روز نهایتا یه هفته حل میشه. دو تا از مهره ها کمی جابجا شده و هنوز نمیگم چی میشه. دو تا از دنده هاششکسته ولی مشکلی نیست و ظرف یه ماه دو ماه خوب میشه. پاش هنوز تو گچه و فعلا چیزی نمیفهمه تا زمانیکه پا از گچ و باند در بیاد پس لال میشی و هیچ حرفی نمیزنی. فعلا باید فکر کنه یه شکستگی ساده ست.
گوشت با منه پیمان؟ این قیافه ماتم رو نگیری براش. نادیا خیلی تیزه. شک کنه همه چی خراب میشه.
پیمان تنها سرش رو تکون میده وآروم با خودش زمزمه میکنه خوب یه باره میگفتی کجاهاش سالمم که سریعتر اطلاعات رو داده بودی. و پوزخند پر دردی به مانی میزنهو آروم اشک گوشه چشمش رو پاک میکنه و همزمان با اجازه دکتر وارد اتاق میشه و شیرین با کمری خم شده و در عین حال نگاهی محکم و مصمم ثانیه ای دست پیمان رو فشار میده و بعد محکم رو به پیمان
- مرد باش و پشتت رو صاف کنو محکم پات رو بذار تو اتاق. از این در که رفتی تو، زندگی زناشوییت شروع میشه و میخوام ثابت کنی که عشقت حرف نبوده. پسر من مثه کوه میمونه و کمرش خم نمیشه. حرفشم حرفه.
بعد با فشار دستش تقریبا پیمان رو هل میده داخل اتاق و در رو میبنده و اینبار با همه وجود خم میشه و تکیه و تمام سنگینیش رو رو شونه های پیام شوهرش میندازه و نقاب صلابتش رو از صورت بر میداره و اشک آروم آروم روی صورتش رو پر میکنه و تنها دستش به سمت آسمون میره و زمزمه میکنه
- خدایا ناشکری نمیکنم. بازم شکرت. دست دعات پشت سر عروسم.
--------------------------------------------------------------------------------
داشت از درد به خودش میپیچید. نمیدونم میزان درد چقدر بود ولی مطمئن بودم کم نیست. از اخمای عمیقی که هر چند ثانیه ابروهاش رو به هم نزدیک میکرد و بعد با سماجت عقبشون میزد و سعی میکرد بخنده میفهمیدم. تازه فهمیدنش با توصیفاتی که دکترا کرده بودن خیلی هم سختنبود. یه دستت میبره تا دو ساعت تمام جونت درد میکنه وای به حال نادیا که تقریبا هیچ جای سالمی تو بدنش نداشت.
لبخندش با ورودم پر رنگ تر شد.انقدر پر رنگ که بعد از 5 روز زندگی رو یادم انداخت. اینکه میشهبا تمام دردها ثانیه ای خندید.
آروم بود. انقدر آروم که داشتم شکمیکردم نادیای من باشه. دستش روآروم به طرفم دراز کرد. شاید نیم سانت هم به زور دستش حرکت کرد ولی همون برا من به اندازه یه دنیا حرکت بود. انقدر بی حرکت دیده بودمش این چند روز که اون ثانیه ها و لحظه ها واقعا حس میکردم خدا داره دوباره تک تک اعضاش رو میسازه و به کار میندازه.
نگاهم روی دستش که حالا پر از کبودی هایی بود که بعضی به زردی میزد ثابت شد و اشک داشت راهش رو باز میکرد که با زمزمههای نادیا ناخوداگاه خنده جاش رو گرفت
- ها چیه؟ فکر کردی میمیرم خلاص میشی؟ نه قربونت برم تازه میخوام جونت رو بگیرم. بالا بری پایین بیای آش کشک خاله ست. تا جون تو رو نگیرم رفتنی نیستم.
ببینم این قیافه چیه برا خودت درست کردی؟ اه گفتم الان شوهر اتو کشیده ام میاد تو یه کم دستمیندازمش.
خندیدم. نمیدونم تلخ بود خنده ام یا شیرین ولی از ته دل بود. چشماش باز شده بود و کم کم زبونشم داشت باز میشد. داشت همون نادیای خودم میشد که به زور بهت دو دیقه مهلت جواب دادن بده.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#148
Posted: 15 Nov 2012 10:24
آروم کنارش روی صندلی نشستم و دست ظریفش رو تو دستم گرفتم. بعد نگاهم تو صورتش و چشمای سبزش قفل شد. چشمایی که حالا سبز پاییزی بودن. نگاهم روی صورتش و زخم های رویه بسته روی صورتش و کبودی هاش سر خورد. دستم رو آروم بالا بردم و روی صورتش کشیدم. سرش رو آروم پس کشید. فکر کنم درد گرفته بود. احتمالا روی یکی از جاهای ضرب دیده فشار دستم اذیت کرده بودش.
ولی دوباره لبخند زد و حرف زدن رو از سر گرفت
- روی گونه ام درد میکنه یه کم.
فقط سرم رو تکون دادم و بهش فهموندم که میدونم. نمیتونستم حرف بزنم. بغض تو گلوم آماده شکستن بود و دلم نمی یومد غصه بخوره. دوباره حرفش رو ادامه داد.
- پیمان همه جام کوفته ست. بیحسه انگار. درد دارم. چرا تار میبینمت؟ من چم شده؟
باید حرف میزدم حالا منتظر جواب بود و سکوت جایز نبود. خیلی سعی کردم ولی بازم وقتی شروع به حرف زدن کردم صدام از بغض میلرزید
- نگران نباش قشنگم. هیچ مشکلی نیست. تازه به هوش اومدی و یکی دو روز دیگه این تاری هم از بین میره. دردت هم کمتر میشه. تقریبا همه جات درب و داغون شده یا شکسته ولی نگران نباش همه شون نهایت تا یه ماه دیگه جوش خوردن و درست شدن.
- اوهوم. شیرین جون برام گفت. خواستم مطمئن شم هیچیم نیست.
اه دیدی چی شد؟ میخواستم دست فرمون بهت نشون بدم به چی میگن ها. هی هی هی. خدا خیلی هواتو داره که نذاشت خیط شی. ولی خیالت تخت تا روی تو رو کم نکنم نادیا نیستم.
- منتظر اون روزم. اونم بی صبرانه.
- بله بله بابا بزرگ. چرا انقدر قلمبه سلمبه حرف میزنی. اوف خسته شدم از این قیافه ماتم. بس کن دیگه. حالا یه اتفاقی افتاد و تموم شد. من گریه کنم که همه جام داغونه و درد میکنه یه چیزی تو چی میگی دیگه. حالگیری ای ها.ببینم از این آق دادش ما چه خبر؟ نامرد نکرد بیاد ملاقاتم. حالا گل ونون خامه ای جهنم. حیف که نمیتونم راه برم وگرنه میرفتم حالشو میگرفتم. گوشیتو میدی؟
میدونستم میخواد آریانا رو بگیره. میدونستمم آریانا وضعش بدتر از این حرفاست که چیزی رو تابلو نکنه. باید دست به سرش میکردم.
- نه بابا. بیچاره همین پشت دره.راش نمیدن بیاد تو. منم با بدبختی راه دادن و باید سریع برم بیرون. وگرنه پریسا جون و باباتم بیرونن. مانی هم بیرونه. ولی راشون نمیدن.
بهم خندید. نمیدونم معنی خنده اش چی بود ولی با حرف بعدیش فقط تمسخر معنیش کردم اون خندهرو.
- هه. مهم شدم یهو. میدونستم هر روز یه بلایی سر خودم میاوردم. پیمان خسته ام دیگه همه انرژیم تموم شد. یه کم میخوام بخوابم. عیبی نداره؟
- نه فدات شم. چه عیبی داشته باشه.
میدونستم اثر مسکن هاست. کم کمچشماشم داشت گیج میشد و منم باید از پیشش میرفتم. صورتم رو به صورتش نزدیک کردم و بوسه آرومی رو گونه اش گذاشتم که غر غرش رفت هوا
- اه نکن. نکن.... ریشات صورتمواذیت کرد. اه. دوست ندارم ریش. برو بزنشون وگرنه نمیذارم دیگه بوسم کنی. پوست برگ گلم رو ببین چیکار کرد.
بعد خندید. یه خنده بی خیال و شیطون. برام دست گرفته بود. با اونهمه درد بازم شر و شیطونیشبه راه بود.
کم کم غر غر هاش کمرنگ و کمرنگ تر شد و چشماش آروم بسته شدن. دروغ چرا ترسیدم. وحشت کردم. میدونستم مسکن زدنبهش. میدونستم این خواب چیز غیر عادی ای نیست ولی دست خودم نبود. دیگه میترسیدم چشماش رو ببنده. همش فکر میکردم اگه دوباره مثل این چند روز بازش نکنهچی.
پرستاری که تو اتاق اومده بود انگار از نگاهم ترسم رو خوند.بهم لبخند زد و آروم گفت
- نگران نباشین. دیگه خطری نیست. مسکن ها خواب آورن. فقط خوابیده و به زودی بیدار میشه. شما هم برین یه کم استراحت کنین که دکتر هم از من ایراد نگیره. چون اینجا بیش از یه ربع نباید پیش مریض باشید.
از روی صندلی بلند شدم و یه بار دیگه به صورت نادیا نگاه کردم که حالا باز اون اخم روی صورتش بود. دستم رو جلو بردم و آروم روی پیشونیش دست کشیدم و کمی اخمش رو باز کردم و بی هیچ حرفی از اتاق اومدم بیرون.
- درد داشتم. انقدر که دلم میخواست بی خیال آبرو و عالم و آدم بشم و فقط جیغ بکشم. نمیدونم چه مرگم بود ولی دردی که تو پای چپم بود وحشتناک بود. امونم رو بریده بود. دلم نمیخواست حتی پیمانم ببینم. چونمجبور بودم به زور جلوش ادای آدمای شوخ و شنگ و در بیارم کهانگار دردی ندارن و جز خنده رو لبشون هیچی نیست. و این بیشتر ازهر چیزی برام زجر آور بود. نمیدونم میفهمی یا نه ولی وحشتناک بود که تو اوج درد بخندی. هر بار یه پرستاری میومد تو به زور لبخند رو لبم مینشوندم تا مبادا از دستم خسته بشن و تنهامبذارن. اینم از مانی داشتم. همیشه میگفت هیچکس دلش نمیخواد بشینه درد و مشکل کسی رو گوش کنه و اینکه باید تو اوج درد و ناراحتی هم سعی کنی به روی مردم بخندی. چون گناه اونا نیستکه تو درد داری یا بی حوصله ای. میگفت این روی خوش آدمه که باعث میشه مردم تنهاش نذارن و حالا واقعا از تنهایی و دیدن صبح تاشب این در و دیوار سفید انقدر کلافهمیشدم که حاضر بودم به هر دردی بزنم تا یه جوری این تنهایی رو کمرنگ کنم. انگار در و دیوار اتاق میخواستن بخورنم.
بدتر از همه اینا اخلاقای عجیب همه ست. مامان هر روز میاد پیشم میشینه و فقط نگام میکنه و بغض میکنه. نمیدونم چش شده ولی ذوق دو عالم رو دارم میکنم کهانقدر مهم شدم که مامان از کارش به خاطرم زده. بابا خیلی آرومه و مثل همیشه صد سال یه بار حرفی از دهنش در میاد. دوسش دارم. حالا بیشتر از همیشه. حس میکنم چه دردی تو تمام این سالها کشیده اونم فقط چون از مامان بزرگتر بوده و مامان همیشه فکرمیکرده جوونیش به پای بابا سوخته. بوسه هاش رو دوست دارم. حس بابا داشتن رو بهم میده. حس قشنگیه. شاید باورت نشه ولی هر بار که میاد و آروم رو صورتم خم میشه و پیشونیم رو میبوسه دلم پر از خوشی میشه و میخندم. این خنده به زور نیست ناخودآگاهه. تنها خنده ایه که بی درد سراغ لبهام میاد.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#149
Posted: 15 Nov 2012 10:27
آریانا خیلی تو خودشه. دیگه با اون آریانایی که میشناختم زمین تا آسمون فرق میکنه. خیلی برام عجیبه. خنده هاش مصنوییه درست مثه خنده های من وقتی درد دارم و میخوامزار بزنم میمونه. اونروز بهش گفتم بیا مثه قدیم باشیم. همونجور صاف و رو راست. مثه کف دست. فقط مات نگام کرد. منم زدم زیر گریه. حتی جیغم کشیدم. بالشتم رو تو دهنم کردم و جلوش جیغ کشیدم. گفتم درد دارم. انقدر زیاد که لا اقل جلو تو نمیخوام به زور بخندم. خیلی مزیت داشت اون گریه ها و جیغام. دوباره شدیم مثه کف دست. اومد کنارم روی لبه تخت نشست و سرم و بغل گرفت و بالشت رو از دهنم در آورد و کناره دستش رو گذاشت تو دهنم. منم با تمام قوا دستش رو گاز میزدم و اونم گریه میکرد. خوب که خالی شدیم جفتمون فشار دندونام رو دستش کم شد و یاد وقتی افتادم که چهارده پونزده سال بیشتر نداشتم. طبق معمول هم مامان و بابا ماموریت بودن. دل درد و کمر درد با هم قاطی شده بودن و جونم بالا اومده بود. درد داشتم و هنوز نمیدونستم اینجور وقتا چیکار کنم دردم کم بشه. چی بخورم. رومم نمیشد به آریانا حرفی بزنم. هر چی باشه یه پسر جوون بود. من چمیدونستم از اینجور دردا چیزی میدونه یا نه. راهی برا درمانش داره یا نه. اما تیز بود. بد تیز بود. قشنگ فهمیده بود درد دارم. نمیدونم از کجا فهمید ولی خدا نگهش داره ساعت ده شب خسته و کوفته از استراحتش زد و اومد تو اتاقم. همینجوری بغلم کرد. محکم. دستش رو گذاشت تو دهنم و گفتگازش بگیر کم کم آروم میشه دردت. منم نا مردی نکردم پدر دستش رو دراوردم. تا چند وقت جایدندونام رو دستش بود و کبود. اونم چپ میرفت راست میومد میگفت اااادختره خجالتم نکشید برا یه همچین چیز معمولی ببین چه کولی بازی ای دراورد و دستم رو داغون کرد. منم که پر رو میگفتم به من چه میخواستی بهم قرص بدی تا دردم کمتر شه. اونم چشم وابرو میومد و میگفت ببخشید شرمنده تجربه نداشتم ها. کسب تجربه کردم حسابی من بعد راه درمانی خواستی بیا سراغ خودم. باید خجالت میکشیدم. آب میشدم ولی نمیشدم خوب کسی رو نداشتمجز آریانا. اونم عادی برخورد میکرد. از اون به بعد جلوتر از من تاریخ نگه میداشت و وقتش که میشد نمیذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. همه کارا رو خودش میکرد یا مامان رو مجبور میکرد غذا بپزه برامون. میومد بغلم میکرد و پشتم رو میمالید و گرم میکرد.
انگار فهمید تو چه فکری رفته بودم. آروم دست کشید رو صورتم و با بغض گفت
- نانادی حاضر بودم هر سی روز ماه کمر درد و دل درد داشته باشیو دستم رو داغون کنی ولی الان رو این تخت نبودی.
نادی بهم قول بده هیچوقت ناشکری نکنی. باشه؟
حرفاشو نمیفهمیدم. نگام به دستش بود. تقریبا داغونش کرده بودم. آروم تو دستم گرفتمش و بوسیدمش.
- آریانا فکر میکنی پیمانم قدر تو دوسم داره؟
- خیلی بیشتر از من دوست داره. شک نکن.
دیگه کم کم همه سر وکله شون پیدا میشد. اشکامو آروم پاک کرد وبهم لبخند زد. ایندفعه لبخندش واقعی بود.
- دلم وا شد نانادی.
منم خندیدم. انگار دردم کم شده بود. سبک شده بودم. خیره نگاشکردم.
- آخیش. حالا شدی آریانا. ما چاکرتم هستیم. فقط بعدا نری پزشکی قانونی برام پرونده درست کنی بابت دستت ها. خودت آوردیش جلو. تازه لو بدی میگم کار دوست دخترت بوده ها. حالا خود دانی.
- ای پدر صلواتی. که کار دوست دخترم بوده دیگه. باشه. دارم برات.
- عمرا. میگم پیمان حالتو بگیره.
مانی با خنده جلومون پیداش شد و رو به من
- میخوای خودم حالشو بگیرم خانومخانوما. کافیه دستور بدی ها.
خندیدم. همیشه فکر میکردم مانی زیادی عصا قورت داده و بزرگه ولی تو این مدت تنها کسی بودکه فرق نکرده بود. همون مانی همیشگی بود. همون که همش باعث میشد یه جوری سر به سرش بذارم و حالش رو بگیرم. آخنمیدونی چه کیفی داشت که.
- جنابالی برو تا کچل نشدی یکی رو پیدا کن دستورای اونو انجام بده.
- باز بهت خندیدم روتو زیاد کردی ها. مگه شانس بیاری پاتبه دانشگاه باز نشه دیگه. وگرنه حالت رو خودم میگیرم.
- تو؟؟؟؟؟؟؟ عمرا. برو اونور بذا باد بیاد.
--------------------------------------------------------------------------------
بالاخره دارم از این زندون خلاص میشم. هنوز تو پام درد دارم ولی قابل تحمل شده. هنوزم وقتی حرکت عجیب غریب میکنم درد میگیره ولی راضی ام. این درد کجا اون دردای کشنده کجا. من خوبم. خوب چیه. عالی ام. به پیمانم گفتم. حتی به آریانام گفتم. دیوونه ها باورشون نمیشه.
- وای پیمان دستم رو ول کن. خودممیتونم بیام. اه.
- نادیا نمیشه. خودت اگه بلد بودی نمیرفتی زیر کامیون.
- اه تو هنوزم فراموش نکردی؟ بابا یه اتفاقی بود تموم شد رفت پی کارش. جون نادیا دستمو ول کن.
- از بیمارستان مرخص شده بود و مثه کنجشک های از قفس رها شده میخواست پرواز کنه قافل از بالیکه شکسته و .... نمی تونستم ولش کنم. واقعا دیگه گنجایش یه بلای دیگه رو نداشتم. همینش رو هنوز نتونسته بودم هضم کنم. میدونم دستش رو خیلی محکم گرفته بودم حتی مطمئن بودم الان قرمز شده ولی حاضر نبودم ولکنم. اما اونم راه خر کردنم رو بلد بود. مثه کف دست میشناختم. باز چشماشو دوخت بهم و از اون نگاها که نفسم میگیره تو چشمامانداخت و جونش رو برام قسم خورد.چی میتونستم بگم جز یه لبخند وشل شدن دستام و رها کردن گنجیشک کوچولوم.
دستم و کامل رها نکرده با همون پای گچ گرفته رو جدول کنار باغچه بود. بلند بلند میخندید و تمام تلاشش رو برای ایستادن و راهرفتن میکرد اما نمیشد. ولی بازم میخندید. قهقهه میزد. دستاش تمام مدت باز بود. میدیدم داره تمام تلاشش رو برای راه رفتن میکنه. سرتق بود. اراده اش ستودنی بود. میدونستم نمیاد پایین. آریانا عصبی بود و فریاد میزد سرش. آروم رفتم طرفش و دستش رو گرفتم. وقتی دلش میخواست اون رو راه بره چرا غصه اش میدادم؟ اگه آریانا چپ چپ نگام نمیکرد منم میرفتم رو جدول و از اون رو راه میرفتم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#150
Posted: 15 Nov 2012 10:31
- دستاش گرم بود. یه دنیا مهربونی توش بود. لبخندش گرمتر. آروم دستم رو گرفت. حالا راحت تر میتونستم راه برم. پای چپم سنگین بود و تعادلم رو خراب میکرد ولی دست پیمان از پای من سنگین تر بود و این سنگینیش سنگینی پام رو میگرفت. دیگه لازم نبود دستام روباز بگیرم تا نیفتم.
ته جدول رسیده بودیم و حالا فاصلهام تا زمین حدودا ده پونزده سانتیمیشد. مامان چپ چپ نگام میکرد.آریانا دیگه نگامم نمیکرد. بد شاکی بود. غم دو عالم تو نگام ریخته بود که حالا چطور بپرم پایین که خودم رو تو بغل پیمان دیدم. اونم با یه خنده پر از خوشی. ذوق کردم. خیط شده بودنهمه. تو بغلش میخندیدم که زمزمه اش زیر گوشم غلغلکم داد.
- بوسش چی شد شیطون؟
بوسیدمش. خجالتم نکشیدم. نه از نگاه مامان نه از لبخند شیرین جوننه از بابا. تو بغلش آویزون گردنش شدم و صورتش رو بوسیدم. ولی برانکه زیادی خوش به حالش نشه نصفه نیمه یه فکر شیطانی به سرم زد و تفی اش کردم.
حالا من میخندیدم و اون با حرص اه و وه میکرد. ولی بهم چسبیده بود. چه کیفی داد حرص دادنش.
بالاخره رضایت دادم از بغلش بیام پایین. یعنی راستش یه کمم از ترس تلافیش رضایت دادم.
با لبخند چشم دوخت بهم و همونطور که یه دستش رو پشتم میگذاشت و وزنم رو روش انداخته بودم، آروم گفت
- باید باهات حرف بزنم. میگم با هم می یایم خونه تو هم بگو میخوای با من بیای. باشه؟
داشتم بال بال میزدم که بفهمم چیکارم داره ها اما باز خبیث شده بودم. سرم رو انداختم بالا و با خنده زمزمه کردم
- اونوقت چی گیر من میاد؟ مفتی مفتی نمیشه. نچ.
داشت حرص میخورد. میدونستم وقتیجدی هست باید جدی باشم و مسخره بازی در نیارم ولی خوب خوشحال بودم و میخواستم اونهمه انرژی رو تخلیه کنم و چه راهی بهتر از سر به سر گذاشتن پیمان.
- خیله خوب دکتر راستین بد اخلاق.باشه با تو میام. ولی شرط داره.
- اوف. شرطت چیه؟ زود باش داریممیرسیم دم ماشین.
- نچ تو بگو باشه. تو که بههر حال میخوای باهات بیام پس هر شرطی هم بگم باید قبول کنی.
- خیله خوب. قبول.
نمیدونم چه شرطی گذاشته بود که اونجور یهو ذوق کرد و با خنده و جیغ پرید هوا. یادش رفت پاش تو گچه. دیر جنبیده بودم افتاده بود رو زمین. عصبی تقریبا سرش داد زدم
- بی فکر. نگرفته بودمت کهافتاده بودی. انگار یادت رفته دکتر چقدر گفته احتیاط کنی ضربهای به پات وارد نشه. واقعا که.
بغض کرد. باز گند زده بودم با این اخلاق سگی ام. اما دست خودم نبود. همش میترسیدم وضعش بدتر شه. ازم فاصله گرفت و اخماش توهم رفت. آروم با یه قدم فاصله مو باهاش کم کردم و زیر بغلش رو گرفتم و تو گوشش زمزمه کردم
- ببخشید خانومی. پیمان غلط کرد. اخماتو وا کن دیگه. آخه اصلا فکر نمیکنی دوباره بلایی سرت بیاد من دق میکنم. آشتی؟
خندید و خنده اش بهم فهموند آشتی کرده.
.......
رو صندلی عقب نشسته بود و اینجوری راحت تر میتونستم حرفم رو بزنم. اگه کنارم مینشست و گرماش رو نزدیکم داشتم نمیتونستم حرف بزنم. نمیتونستم یه مشت چاخان پاخان و اراجیف سرهم کنم براش تا به چیزی که میخواستم برسم.
--------------------------------------------------------------------------------
- داری کجا میری پیمان؟
- اول یه سر میریم خونه من تا حرفامو بهت بزنم بعد میریم خونه شما.
- کوتا بیا. مگه میخوای قصه حسین کرد شبستری رو بگی که بریم خونه ات. خوب همین بین راه بگو دیگه.
- میدونی اولش که سوار شدی فکر کردم اینجوری که تو پشتیراحت تر میتونم خواسته ام رو بهت بگم ولی الان میبینم تا تو چشمات نگا نکنم نمیتونم حرفم رو بزنم.
- کم کم دارم میترسم ها. نکنه داری منو میدزدی و اینام همش آسمونریسمونه.
- شایدم.
- ببین آخه یه آدم چلاق رو میخوای بدزدی چیکارش کنی خره. فقط نون خور اضافه میشه ها.
داشت شوخی میکرد و میخندید ولی تو حرفاش یه حقیقت تلخی بود که نمیذاشت منم مثل اون بخندم. انقدر تلخ بود که بیشتر دلم میخواست این بغض لعنتی رو راحت کنم و خودم رو سبک کنم. ولی وقتش نبود. نباید حتی یه ثانیه شک میکرد. وگرنه همه نقشههام خراب میشد. به زور خندیدم و صادقانه گفتم
- من همه جورت رو دوست دارم. یهنگاه سبزت بهیه دنیا می ارزه.تازه یادمه میخواستی درست رو ادامه بدی و جای منو بگیری. اونوقت دیگه من نون خور تو میشم نه تو.
- عمرا. کور خوندی. یک قرونم از پولایی که در بیارم بهت نمیدم. تازه از تو هم میگیرم. از تو گرفتن اصلا یه مزه دیگه میده. بی صبرانه دارم لحظه شماری میکنم اون روزی رو که از آقامون خرجی بگیریم دادش.
- اتفاقا حرف منم سر همینه. رسیدیم. بپر پایین.
- میخوام بپرم ها ولی میترسم رودل کنی. آخه کجا با این پا بپرم.
.......
کمکش کردم تا روی مبل حال بشینه و خودم هم روبروش نشستم و دستاشو تو دشتم گرفتم. جالب بود ولی حس میکردم از اینکه انقدر نزدیکشم و تنهاییم هنوزم میترسه. با اینکه شوهرش بودم ولی هنوز حتی نگاهش رو. از نگاه خیره ام میدزدید.
سرش رو با لبخند و آروم بالا گرفتم و نگاهم رو تو چشماش دوختم.
- دلم برات تنگ شده بود نانادی. دلم برا یه دل سیر نگات کردن تنگ شده بود. دلم برا این سرخ و سفید شدنات تنگ شده بود.
دست گرمش روی گونه ام بود و آروم نوازشم میکرد و من هر لحظه بیشتر گر میگرفتم. میدونم سرخ سرخ شده بودم ولی هر کاری میکردم نمیتونستم به حال عادی بر گردم. نگام سرخ بود و زبونم خشک خشک شده بود. انگار دلم هر ثانیه داشت میریخت پایین و دوباره از نو. آروم صورتش رو به صورتم نزدیک کرد. دلم برا گرمی لبهاشم تنگ بود ولی نمیدونم چرا دلم نمیخواست اون لحظه رو لبام بذارتش. شاید شرم بود شایدم اون یکی شدنی که میگن بعد ازدواج یهو تو وجودتمیریزه هنوز وقتش نرسیده بود. شاید دلم میخواشت این بوسه رو شی عروسیم داشته باشم. نمیدونم شاید امل و مامان بزرگ شده بود افکارم تو اون لحظه. ولی فقط میخواشتم با نگاهش تب کنم و این تب تو تنم بمونه.
روزگار غریبی ست نازنین ...