ارسالها: 2557
#151
Posted: 15 Nov 2012 10:33
انگار فهمید یا شایدم اون عقایدی که همیشه ازشوم دم میزد هنوز تو وجودش مرزهایی رو پابرجا نگه داشته بود. هر چی بود گرمای لبهاش رو روی پیشونیم حس کردم و بعد سرش رو پایین انداخت و بانگاهی که به دستام دوخته بود بالاخره دهنش رو باز کرد
- نادیا دیگه نمیتونم دوریت رو تحمل کنم. دیگه نمیتونم بدون تو این خونه رو تحمل کنم. تو... تو زن عقدی منی و من دلم میخواد بیای خونه ام. هر چی زودتر.
خندیدم. انقدر بلند که پرید. فکرنمیکردم روزی اینجور بی تاب ببینم پیمان رو. چشمام چهار تا شده بود. همچین حرف میزد انگار چند وقت از عقدمون گذشته بود. فقط یه ماه و چند روز گذشته بود و اون داشت اینجور بی تابی میکرد.
- پیمان شوخیت گرفته؟ مگه میخوام فرار کنم که این حرفا رو میزنی؟ یه دو ماه صبر کنی پام از گچ در اومده و ازدواج میکنیم دیگه.
- نه دو ماه خیلی دیره. گفتم که دیگه نمیخوام بدون تو باشم. فکر کنم دو هفته برا انجام کارا و خرید عروسی و پخش کارت ها بس باشه.فقط دو هفته میتونم تحمل کنم. نه بیشتر.- شوخیت گرفته پیمان؟ بمیرمم اینجوری باهات عروسی نمیکنم.
- مگه چه جوری ای؟
- چه جوری ام؟ کوری تو؟ با این پای تو گچ همینم مونده لباس عروس بپوشم و.... نه غیر ممکنه. دیگه ام بحث نکن.
- زیر اون لباس با اونهمه پف و تور که اصلا پات معلوم نیست. بهانه بیخود نگیر.
- نه. گفتم نه. من میخوام عروسیم برقصم. ورجه وورجه کنم. با این پانمیشه.
- اما من دوست دارم عروسم سنگینباشه تو عروسیمون. من خودم خیلیاهل رقص نیستم پس دلم نمیخواد تو هم خیلی ورجه وورجه کنی. آخه دلم نمیخواد بگن داماد انقدر سنشبالا بود که همش نشسته بود رو صندلی و عروس بیچاره تنها میرقصید. تو که نمیخوای متلک بگن به شوهرت؟
- وای پیمان الان چه وقته شوخی خنده ست. ببین تو یهو یادت میره دارم بحث جدی میکنیم ها. اصلا همه اینا به کنار من میخوام تو عروسیم باهات تانگو برقصم و با این پا نمیشه. لج بیخود نکن پس.
- چرا نمیشه؟ وقتی با این پا میشهرو جدول راه رفت دیگه تانگو رقصیدن که آب خوردنه. بهونه نگیر دیگه. تو دلت نمیخواد شبتو بغل من بخوابی جای اینکه خرست رو بغل کنی؟
- نخند مسخره. خودت رو دست بنداز. من کی با خرس خوابیدم. پیمان جون من یه کم تحمل کن.فقط دو ماه.
- نه نادیا. همین که گفتم. یا دو هفته دیگه یا هیچوقت.
پیمان جدی داشت حرف میزد. پشتملرزید. دیگه شوخی نمیکرد. نمیدونم چه مرگش بود ولی میدونستم که کوتاه بیا نیست. دروغ چرا خودمم خیلی برام هیجان داشت زندگی کردن با پیمان زیریه سقف. یعنی کلا همیشه برام قشنگ ترین اتفاق این بود که خودم رو تو یه خونه که فقط مالخودم و شوهرمه تصور کنم. یه تاپ و شلوارک پام کنم و دم به دیقه از سر و کول شوهرم بالا برم. میدونم پیمان بزرگ بود برا این بچه بازی هام ولی میدونستم یه مرد در مقابل آغوش یهزن تقریبا خلع صلاحه همیشه.
نگاهم دور تا دور خونه رو داشت چرخ میزد و هر بار روی اتاق خواب پیمان و تصور خوابیدن روی تختشو زیر پتوش و سر گذاشتن رو بالشتش و حرص دادنش ثابت میشد.
- لبخند کمرنگی رو لبش جا خوشکرده بود و دور تا دور اتاق میچرخید. روی اتاق من ثابت شده بود و میدونستم قطعا اون فکرای شیطانیش و تصاحب بالشت و تخت من و طرف من تو سرش دارهچرخ میزنه که لبخندش ثانیه به ثانیه پر رنگ تر میشه. سادگیش این مزیت بزرگ رو داشت که نگاهش انقدر شفاف باشه که بفهمم چی تو سرش میچرخه. داشتم به هدفم نزدیک میشدم. فقط یه کم مونده بود تا راضی بشه. باید هر جور شده تا قبل باز کردن گچ پاش ازدواج میکردیم و میاوردمش خونه خودم. شک نداشتم بعد باز کردن پاش محاله زیر بار ازدواج بره. از فکرو خیال بیرون اومدم و چشم دوختم بهش و آروم با دستم روی پای راستش رو نوازش کردم واینبار از در تحریک وارد شدم.
- آی آی بالشتم و طرفم مال خودمه. گفته باشم که براش نقشه نکشی.
- نخیرم. اگه میخوای ازدواج کنم بالشتت مال منه.
حتی شرطاشم بچه گونه بود. نمیدونم ولی گاهی به نظرم حتی از یه دختر 22 ساله هم کوچیکتر بود رفتاراش. ولی لا اقل مزیتش این بود که به هدفم رسیده بودم و فقط یه کم چونه الکی باید میزدمباهاش.
- اصلا بی خیال شدم. همون دو ماه دیگه. لااقل این دو ماهم بالشت و تختم مال خودمه. آقا بی خیال پاشوبریم.
- اوی اوی حرف زدی پاش وایسا. بالشت و طرفت مال من و تا دو هفته دیگه عروسی میکنیم. زیر حرفتم بزنی یعنی نامردی.
....
--------------------------------------------------------------------------------
حالا تو سالن خونه ما نشسته بودیم و مامان و بابا و آریانا و عمو و زن و عمو و مانی و مرجان و شیرین جون و مهندس راستین و پیمان هم نشسته بودن و همه چشم دوخته بودن به دهن پیمان که داشت در مورد ازدواجمون حرف میزد.
شک نداشتم که اگه همه هم موافق باشن باز مامان یه بهانه ای برا نه گفتن پیدا میکنه و البته اینبار بهانه زیاد داشت. مطمئن بودم پیمان داره الکی خودش رو خسته میکنه چون مامان زیر بار نمیره.
تو همین فکرا بودم که با باشهمامان تقریبا پام از روی زیر پایی جلوم افتاد پایین.
یعنی اگه اون لحظه بهم میگفتن استغفر لله خدا پشت در وایساده کمتر تعجب میکردم تا اون لبخند و باشه مامان.
یهو یه حس بدی کردم. منی که از وقتی حرفای مامان و پیمان رو شنیده بودم سعی کرده بودم یه جورایی رفتارای مامان رو توجیه کنم و بهش حق بدم حالا یهو احساس کردم شدم زیادی و میخواد هر جور شده از سرش وا کندم که مبادا مجبور شه تو این مدت این پله ها رو به خاطرم بالا پایین بیاد. خیلی بدِ این حس. خودم عذابوجدان گرفته بودم از فکرم ولی خوب آخه چه دلیل دیگه ای میتونست داشته باشه که حتی یکنفرم نه نیاورد. انگار که عادی ترین حرف ممکنه رو زده بود پیمان.
همه میخندیدن ولی من اشک تو چشمام جمع شده بود و تلاشی همبرای ریخته نشدنش نکردم.
میگفتن آخی الهی از شوقش داره گریه میکنه اما میخواستم داد بزنم از غصه دارم اشک میریزم. از اینهمه پس زده شدن. از اینهمه عجله تون.از این خنده ها و دست زدن هاتون.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#152
Posted: 15 Nov 2012 10:35
شاید تنها چیزی که باعث شد لبخند کمرنگی رو لبم بشینه دست پیمان بود که آروم دور شونه هام حلقه شد و بلند گفت
- نادیا با قبول خواسته ام منت گذاشت سرم. هیچوقت این محبتت رو فراموش نمیکنم عزیزم.
همون لحظه تصمیم گرفتم همه رو فراموش کنم. داشتن پیمان برام بس بود. مطمئن بودم کنارش خوشبخت میشم. اون مهربونبود و براش عزیز بودم. پس لازمنبود به هیچ چیز دیگه ای فکر کنم.
دست حلقه شده اش رو محکم با دستم گرفتم و کمی فشار دادم. بهش میخواستم بفهمونم که چقدر برام عزیزه. اینکه از این لحظه به بعد تنها حامیم اونه. اینکه.... نمیدونم حرف زیاد بود تو دلم ولیسخته به زبون آوردنش. بعضی حس ها تو وجود آدم هست که خودش دنیایی حرف رو تو خودش پنهون کرده ولی اگه بخوای بیانش کنی دو جمله هم به زور بشه. تازه اگه واقعا اون دو جمله قادر باشه اونهمه احساس تو وجودت رو نشون بده.
.....
روی صندلی آرایشگاه نشستم و چشمام رو بستم و دارم این دو هفته رو مرور میکنم. دو هفته ای که صبح تا شب با پیمان و گاهی هم مامان و شیرین جون تو خیابونا و فروشگاه ها چرخ زدیم و لباس و طلا و سرویس و حلقه و آینه شمعدونخریدیم.
چه زود گذشته بود و چقدر خوش گذشته بود. چه لذتی داشت که بشینی تو طلا فروشی و سینی هایحلقه و انگشتر رو بذارن جلوت و تو هر کدوم رو خواستی امتحان کنی.
من همه رو امتحان میکردم. عالی بود. حتی اون انگشترایی که یه مارو سر شیر هم روش بود رو امتحان کردم. کلی با پیمان خندیده بودیم و مامان کلی داد و بیداد کرده بود و چشم و ابرو اومده بودو آخرشم به پیمان گفته بود واقعاکه. نانادی میگیم بچه ست از تو بعیده پیمان.
اما خوب داشتیم کلی ذوق میکردیم.یعنی من فقط برا ذوق کردن و خندیدن حاضر شده بودم اینهمه خرید کسل کننده رو اونم با این پای 100 کیلویی قبول کنم.
حتی تو یه طلا فروشی من 20 تاالنگو رو انداختم تو دستم و هی تکونش دادم و خندیدم. وای عالی بود. تازه فهمیدم چه حالی میکنناینایی که النگو دست میکنن تا آرنج.
به پیمان گفتم هر بیست تاش رومیخوام. ولی در گوشش گفتم وگرنه مامان سر از تنم جدا میکرد. مامان از النگو متنفره. میگهآدم طلا نداشته باشه بهتر از اینه که مثه این ندید بدیدای در و دهاتی تا آرنجش النگو بندازه.
مامانه دیگه. البته منم النگو رو هیچوقت دوست نداشتم ها. همیشه به نظرم در و دهاتی بوده ولی تازه فهمیدم چقدر باحاله. کی میگه در و دهاتیه؟ شنیدی میگن گربه دستش به گوشت نمیرسید میگفت پیف پیف؟ اینم همونه قضیه اش. والا همون 20 تا النگو شد ده میلیون. خوب منم باشم هی تکون تکونشون میدم که همه بفهمن.
آخ آخ قیافه مامان دیدنی بود. کارد میزدی خونش در نمی اومد. بعدم وایساد میخوای کدوم گوری بندازیشون دستت.
آی خوشم اومد. پیمان حالشو خوب گرفت. گفت برا خودم میندازه.
یعنی اون لحظه مانی رو میخواست که یه ادایی در بیاره و بگه اَی مامانم اینا. جمع کنین خودتونو. حالمو به هم زدین.
.....
صدای آرایشگر از فکر بیرونم آورد.
- عزیزم نظر من رو بخوای این پوست سفیدت خیلی قشنگ تره. حیفه بُرُنزَش کنی.
اوف باز یادم انداخته بود زنه. اه تو این یه ماه پوستم دوباره رنگش برگشته بود و یک سفید افتضاحیشده بود که تو آینه هم به خودم نگاه نمیکردم. بدبختی با کرم پودر هم فقط میشد صورتم رو برنزکنم. این کرم های برنز و رنگا هم که دووم نداشت. یه پنج شیش جلسه سولار میخواستم یا یه دو ماه استخر و آفتاب. ولی این پای لعنتی از یه ور و این خریدای عروسی از طرف دیگه. اه.
- نه مریم جون. میدونی که پوستسفید دوست ندارم. جون من یه کاریش بکن. تنم هم سفید شده.
- نادیا جان بهت قول میدم پشیمون نشی. اینجوری برا عروسیت قیافه ات هم کلی عوض میشه. این یه بار رو رو حرف من حرف نزن. اگه کارم تموم شد و خوشت نیومد برنز میکنمت. باشه عزیزم؟
مگه میشد به این آرایشگرها حرفیزد. هر کار خودشون میخواستن میکردن. فقط الکی خودتو خسته کرده بودی اگه حرفی میزدی. برا همین ترجیح دادم بی خیال بشم و دوباره چشمام رو بستم.
.....
انقدر هول کرده بودم که موقع بالا رفتم از پله ها دو سه بار نزدیک بود بخورم زمین. دسته گل نادیا تو دستم بود و پشت در ایستاده بودم تا نادیا در رو بازکنن و نادیام رو بدن بهم. دو تا چشم داشتم و دو تا دیگه هم قرض کرده بودم و منتظر تا در رو باز کنه و
در باز شد و خانومی با روپوش روسری بهم تعارف کرد برم تو. برام عجیب بود آخه معمولا نمیذارن پات رو تو آرایشگاه بذاری حتی اگه هیچکس نباشه. چمدونم حتما انقدر خنگن که فکرمیکنن داماد عروسش رو ول میکنه و میخواد اونا رو نگاه کنه.
به طرف سالن راهنماییم کرد و پشت سرم هم فیلمبردار وارد شد وثانیه ای بعد وسط یه سالن رو یه مبل عروسم رو دیدم. پشت به من نشسته بود و تنها گوشه ای از قیافه اش از تو آینه مقابلش معلوم بود. انقدر هول کرده بودم که انگار چهار تا چشم که چیزی نیست چهل تا چشم هم داشتم نمیتونستم ببینمش.
پشت سرش نرسیده تو آینه دیدم و به محض اینکه خواست به طرفم بر گرده فیلمبرداره مثه پارازیت آنچنان بلند حرف زد که اون همونجور پشت به من موند و منمنگام مات شد.
- عروس خانوم بر نگردین. آقا داماداز تو آینه عروس رو ببینید و آروم لبخند بزنید.
زنکه احمق وقت گیر آورده بود. عروسمونم نمیتونستیم یه دل راحت تماشا کنیم.
معلوم بود حسابی حرصی شده و میخواد یه چیزی به فیلمبرداره بگه. منم نامردی نکردم. دستم رو تقریبا جلو صورتم گرفتم و کنار تورم رو آروم رو صورتم آوردم تا یه کم سر به سرش بذارم.
هر چی سعی کردم نخندم نشد. آخه قیافه اش خنده دار شده بود. با خنده من آروم دستش رو روی شونهام گذاشت و زمزمه کرد
- بخند خانوم بخند. نوبت منم میشه. شب دراز است و قلندر بیدار.
خندیدم. فعلا من سوار بودم و اون پیاده.
دیگه طاقت نیاوردم. با یه حرکت رفتم مقابلش و روی دو پا رو بروش نشستم و چشم دوختم بهش. تور روی صورتش تصویرشرو پنهون کرده بود. آروم و با دستای لرزون تور رو از صورتش پس زدم و تقریبا مات و مبهوت نگاهم روی صورتش ثابت شد.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#153
Posted: 15 Nov 2012 10:37
واقعا یه فرشته بود. یه فرشته که خدا تو خلقتش هیچ چی کم نذاشته بود. صورتش سفید سفید بود. برق میزد. میدرخشید. نمیدونم شاید هیچ واژه ای قدرت به تصویرکشیدن اونهمه زیبایی رو نداشته باشه. اون نگاه سبز پر خنده تو اون صورت سفید پنهون شده بین اون جنگل مشکی پر پیچ و تاب موهاش، اون سرخی کمرنگ روی گونه هاش، اون لبخند محو رو لباش. واقعا یه تابلوی شاهکار بود. زبونم قاصره از بیان زیباییش.
دستم رو آروم بالا بردم و روی گونه اش کشیدم. یه نوازش لحظهای که تنم گر گرفت. از خود بیخود شدم. هیچوقت نمیتونستم تصور کنم که نادیا با پوست سفید خودش انقدر میتونه زیبا باشه. اون ابروهای کمونی باریک شده حالا با شیطنت بالا و پایین میرفتن و چشماش برق میزدن.
بوسه آرومی روی پیشونیش گذاشتمو دسته گل رو به طرفش گرفتم.
صورتش رو توی دسته گل پنهونکرد و بعد خندید.
دستم رو آروم زیر بازوش گذاشتم و تو آغوشم کشیدمش و آروم از روی زمین بلند شدم و اونم از روی مبل بلند کردم. بعد تور روی صورتشرو دوباره به حال قبل در آوردم و دستم رو زیر بازوش انداختم و آروم به طرف در رفتیم و ثانیه ای بعد بالاخره توی آسانسور تنها شدیم.
نگاهش یهو خندون شد و برق زد.نامرد میخواست تلافی کنه. روم رو اونوری کردم که با یه حرکت سریع و قبل از ایست کامل آسانسور صورتش رو زیر تور آورد و آروم لبهام رو بوسید.
هول کردم. سرخ سرخ شدم. با باز شدن در آسانسور خیلی مصنویی از هم جدا شدیم و دستش رو زیر بازوم گرفت و در مقابل نگاه خندانفیلمبردار سرش رو پایین انداخت و بیرون اومدیم. رنگش مثه لبو شده بود.
منم خوب بهش خندیدم و آروم زمزمه کردم حقته.
.....
اونشب تقریبا تمام مراسم کنار همنشسته بودیم و فقط لبخند میزدیم و تنها برای رقص کیک و تانگواز روی مبل بلند شدیم. فکر کنمفک و فامیلش پیش خودشون فکر کردن چه عروس خانوم و سر به زیری. دیگه خبر نداشتن که این پای تو گچ مانع شده وگرنه این عروس صندلیش همیشه پر میخ و سیخ و دیگه چی بگم؟؟؟؟؟
پیمان خیلی محتاط بود و تقریبا منرو بقل کرده بود و تمام سنگینیم رو روی خودش انداخته بودو آروم تو آغوش هم تکون میخوردیم و مثلا تانگو میرقصیدیم. ولی خیلی چسبید. انقدر که دلم نمیخواست از بغلش بیرون بیام. انقدر دستاش گرم و پر قدرت و حمایتگر بودن که چیزی تو وجودم شکل گرفت. یه حس وابستگی و عجیب. یه حس داشتن یه تکیه گاه. نگاهش تو چشمامدوخته شده بود و باهام حرف میزد. تقریبا آخرای آهنگ بود که حلقه دستاش محکم تر شد و تو چشماش یه لایه اشک مثه شیشه نشست و لرزید. لبخند آرومی زد و با تموم شدن آهنگ چشمام رو بوسید.
صدای سوت و جیغ خیلی بلند بودولی من شنیدم زمزمه هاش رو. شنیدم و غرق لذت شدم.
- دیگه مال خودمی. نمیذارم هیچوقت جز خنده رو لبت بیاد و تنهام بذاری.
نمیفهمیدم چی میگه. نمیدونستم چرا فکر میکنه تنهاش میذارم. نمیدونم اون بغض تو صداش چی بود. شاید فکر میکرد عشقم هم از رو بچگی بوده و زود فروکش میکنه. شاید هنوز باورم نکرده بود. نمیدونم ولی مطمئن بودم که خیلی زود باورش میشه که چقدر دوسش دارم و .....
حالا تو ماشین بودیم و داشتیم میرفتیم تا زندگی مشترکمون رو شروع کنیم. دستم رو تو دستش گرفته بود و روی دنده گذاشته بود و آروم با آهنگ زمزمه میکرد وگاه گداری نگاهش رو روی صورتم بر میگردوند و یه لبخند مهمونم میکرد و فشار دستش رو بیشتر و بعد دوباره به مسیرش ادامه میداد.
--------------------------------------------------------------------------------
- بذارم زمین دیوونه. سنگینم. کمر درد میگیری.
- تو؟ تو سنگینی؟ شوخیت گرفته بابا.
- رو دستاش بلندم کرده بود و آروم آروم به طرف اتاق خوابش میبردم. میدونستم پام اذیتش میکنه ولی اون انگار اصلا پام رو نمیدید.
گردنش رو گرفته بودم و اون با لبخند صورتش رو به صورتم می سایید و بالاخره با پا در نیمه باز اتاق رو باز کرد و من رو آروم روی تخت گذاشت و خودش هم دو زانو روی تخت مقابلم نشست و آروم کفشم رو از پام در آورد. هر دو مون با دیدن یه لنگه دمپایی نقره ای رنگ یه پام و یه لنگه دمپایی سفید پلاستیکی بسته شده به پای تو گچم، اونم حالا جفت شده در کنار هم خنده مون گرفت. خنده خوشی، بی خیالی،پر از زندگی، رنگ نارنجی.
هنوز در حال خنده بودم که آروم دستش رو لای موهام که روی شونهام ریخته بودن برد و تاج و تور روی سرم رو آزاد کرد و بعد بی هیچ حرفی چشم دوخت به صورتم. نگاهش دنیایی حرف بود و دنیایی غم. حرفهاش رو کلمه به کلمه حس میکردم اما اون غم ته چشماش رو نه. خیلی هم کنکاش نکردم شاید چون بهش حق دادم که داشتن یه عروس با یه پای تا بالای زانو گچ گرفته شده خیلیخوشایند هیچ دامادی نیست. اونم شبی که... یه لحظه غصه ام گرفت. لبخند رو لبم کمرنگ شد و بی صدا و اون قبل از دیدن این تغییر جاش رو عوض کرد و پشت سرم نشست.
ثانیه ای صورت گر گرفته اش رو روی شونه های لختم حس کردم و منم گر گرفتم. نفساش آروم روی شونه هام مینشست و منو به یه دنیای دیگه میبرد.
کم کم حرکت دستش روی دکمه های پشت لباس دکلته ام رو حسکردم. با آزاد شدن هر دکمه فرو ریختن دلم رو بیشتر حس میکردم ودهنم خشک تر میشد.
هنوز تو فکر افتادن بالا تنه لباسم بودم که حرکت آروم انگشتاش روی مهره های کمرم و ثانیه ای بعد حُرم نفسهاش که نشون نزدیکی صورتش به پشتم بود موهای تنم رو سیخ و به کل لالم کرد. صدای تند نفس هامون تنها چیزی بود که سکوت نیمه شب رو میشکست. حس رطوبت لبهاش روی تنم، لرزم رو بیشتر کرد و ثانیه ای بعد دستاش دوباره بین شونه هام به حرکت در اومدن و با دستای لرزونش آخرین مانع مسیر صاف ستون فقراطم رو برداشت و من تنها دستام رو به حالت چلیپا از جلو روی تنم گرفتم.
تلاشی بیهوده که در نهایت و تنها با لحظه ای وقفه از روی تنم برداشته و دستای داغ و ملتهب خودشروش حلقه شدن.
فشار دستاش لحظه به لحظه ترسون تر و گر گرفته ترم میکرد و نگاهم تب داشت. صورتم داغ داغ بود و بالاخره به طرف صورتم برگشت و سر من آروم پایین و پایین تر رفت.
.....
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#154
Posted: 15 Nov 2012 10:40
- نادیای من تنش داغ داغ بود و تنها حایل، دستای من. صورتش گر گرفته بود و سرش رو از شرم زیر انداخته بود. دستام و آروم از روی تن بلورش برداشتم . به طرف صورتش بردم و با تلاش سرش رو بالاخره بالا گرفتم. حالا نگاهش وحشتزده بود و ترسون و گرم. پر از ترس و در عین حال خواستن. منم میخواستم. انگار هر دو به این ترس پر از آرامش نیاز داشتیم و من بیشتر تا شاید کمی آروم بگیرم. و اون تنها کسی بود که قدرت آروم کردنم رو داشت.
- گرمای لبهای پیمان رو روی لبهام حس میکردم و چشمام هنوز بسته بود. بالاخره باید عادت میکردم و هیچ زمانی بهتر از اون لحظه نبود. آروم چشمام رو باز کردم و تو چشماش دوختم. نگاهمون تو هم گره خورده بود و فشار دستاش دور بازوم بیشتر وبیشتر میشد. شاید تنها مانع برای تو آغوش هم فرو رفتن پای من بود که حتی حاضر نبود نیم قدم جاش رو تغییر بده و با دل پر خواهش ما راه بیاد. نگاه هر دومونوقتی روش ثابت شد دوباره خندیدیمو من بی خیال شونه ام رو بالا انداختم.
دستش به سمت گره کرواتش رفت و کمی شلش کرد و همزمان دو دکمه بالایی پیرهنش رو باز کرد.
میدونستم داره گر میگیره. وقتی منبا اون شرایط گر گرفته بودم دیگه حال اون که معلوم بود.
دستم رو آروم بالا بردم و دکمه های پیرهنش رو باز کردم تا از این گرما خلاصش کنم. صورتم رو آروم تو سینه گرم و پر قدرتش پنهون کردم و فقط نفس کشیدم.
.....
نمیدونم چند ساعت گذشته بود. حتی نمیدونم کی از حصار اون دامن پف دار خلاص شده بودم. نمیدونم از کی تنها گرمامون آغوش هم شده بود. فقط میدونم که عمرش انقدر کوتاه بوده که به چشمم همین چند دیقه پیش میومد.
ولی این رو خوب میدونستم که گذاشتن اسم عشق رو حس پیمان به خودم، ناچیز بود. انقدر ناچیز که قابل تصور نبود. شاید هیچ واژه ای نتونه اونهمه احساسش رو به من نشون بده. پیمانی که امشب جای آریانا رو گرفته بود و با مهربونی دستاش بین ناله های من لای دندونام قرار گرفته بود تا سکوت شب تنها تو خونه گرم خودمون شکسته بشه.
پیمانی که با تمام خستگی و تونیمه شب، باز انقدر به فکرم بود که مقابلم بشینه و آروم پای گچ گرفته ام رو توی کیسه کنه و بعد کمکم کنه تا دوش بگیرم و سبک بخوابم. پیمانی که حتی کمکم کرده بود تا غسل کنم که مبادا به دلم اون تمیزی نچسبه. و چه بی توقع تمام این کارها رو کرده بود و در مقابل نگاه شرمزده من جوری وانمود کرده بود که مبادا حتی یهلحظه حس سر بار و محتاج کمک بودن بهم دست بده.
و تمام اون شب یه نتیجه شیرین داشت و اون هم ورود من از دنیای دختر بچگی و شیطنت به دنیای پر رمز و راز زن بودن. به دنیای یکی شدن دو روح. دوجسم دو ذهن. دو دست. حسرتی که تا قبل از رخدادنش تمام فکرم رو به خودش مشغول کرده بود و اینکه این پا قطعا مانع هر حس جادویی قشنگی تو قشنگترین شب زندگیم خواهد بود. پایی که جز همون اول شب دیگه حس نکردم یه مانع هست حتی سنگینیش رو هم حس نکردم. انگار پیمان با اونهمه عشق و صبرش اون شب وزن هر چیزی رو از من گرفته بود و حالا من سبک بودم و مهمتر از اون سفید. حس لذت بخشی داشتم وقتی تنم به یخی ملافه های سفید تازه خورد و خواب آرومی انتظار پایان این حرف زدن با خودم رو میکشه. و پیمان بیهوش شده تقریبا و گرمای بازوهای حلقه شده اش دور من بهمحس تموم شدن تمومه تنهایی هام رو میده. من دیگه تنها نیستم.من خوشبخت ترین زن روی زمینم.
ادامه دارد ...
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#155
Posted: 15 Nov 2012 10:44
قسمت سيزدهم
در خونه رو باز کردم و ثانیه ای کنار در ورودی ایستادم. طبق معمول صدای ضبط نادیا تمام فضا رو پر کرده بود و انقدر بلند بود که مطمئن بودم مثل همیشه به محض اینکه مقابل کانتر برسم دستش رو روی سینه اش میگذاره و میگه اه ترسیدم پیمان. چرا انقدر بی صدا اومدی.
و دوباره دقیقا همین اتفاق تکرار شد و باز مثل تمام این یک ماه بوسه آرومی روی گونه اش گذاشتم و با لبخند دوباره همون حرفای همیشگی رو تکرار کردم.
- نادیا جان یه کم اگر صدای ضبط رو کمتر کنی هم گوشت اذیت نمیشه و سردرد نمیگیری و هم اینکه میفهمی دور و برت چیمیگذره و من کی میام و نمیترسی.
- اه. باز گیر دادی؟ من نه سرم درد میگیره نه گوشم. تو هم خوب وقتی اومدی میبینمت دیگه. من دوست دارم با صدای بلند ضبط گوش بدم.
و باز هم طبق معمول بعد از بحث همیشگی لنگ لنگان خودش رو تو بغلم انداخت و از گردنم آویزون شد و باز با اون چشماش مجابم کرد و باز کوتاه اومدم.
- وای پیمان بیا بشین بهت یهچیزی نشون بدم. بدو .... بدو....
- بذار برم دستم رو بشورم لباسمرو عوض کنم بعد میام.
- نه.... نمیخوام. همین الان باید ببینی وگرنه اصلا نشونت نمیدم.
- باشه. بفرمایید.
پای گچ گرفته اش رو با دستاش بالا آورد و روی پام گذاشت و بعد با یه لبخند پر رنگ قسمتی از گچ رو که حالا روش یه خر رنگی به یه شاخه گل تو دهنش بود نشونم داد و
- خوشگله نه؟
فقط لبخند زدم.
- اوف بی احساس. سارا کشید برام. امروز با بابک اینجا بودن. این بابک مسخره هم بدتر از تو خودم رو کشتم تا یه یادگاری بکشه برام رو گچم اما زیر بار نرفت. تازه دو ساعتم وایساد نصیحت پدر بزرگی کردن. سارامیگه این خودمم. میگه من خیلی خرم.
- تو خانومی عزیزم. خوب دیگه چیکارا کردین امروز؟
- یه کم با بابک و سارا درس خوندیم و بعد هم حرف زدیم و این چیزا دیگه.
- درسا خوب پیش میره؟
- سخته ولی بد نیست.
- میخوای کلاس ثبت نام کنی؟
- نه جزوه های سارا دستمه. لازم ندارم.
- پس تا یه کم به کارات برسی منم برم یه دوش بگیرم و بیام.
- باشه.
.....
- نادیا گیره سالاد کجاست؟
- همون جا.
- سر جاش نیست عزیزم.
- خوب برانکه خودم ظهر دراوردمش.
- ها؟ ظهر چه ربطش به الان؟
- وای باز گیر دادی ها. خوب ظهر سالاد نخوردیم موند رو کانتر.
میدونستم کافیه بهش بگم ظهرمچون گیره رو پیدا نکردیم بی خیال سالاد شدیم تا صداش در بیاد که دیدی گفتم خودتم به مشکل میخوری با این نا مرتبی ها.
دلم میخواست داد بزنم از دست نادیا. دیوانه شده بودم. یه ماه از ازدواجمون میگذشت و هنوز نتونستهبودم بهش بفهمونم که پدرت خوب مادرت خوب تو رو جون من یه کم مرتب باش. هر چی رو هر جاگیرت اومد ول نکن. وقتی هم که دو کلمه به چهار کلمه میرسه میگه ناراحتی خودت جمع کن. منمشکلی ندارم.
- آخه قربونت برم رو این کانتر که شتر با بارش گم میشه.
- باز شروع نکن ها.
- نادیا این هزار بار به خاطر من کیف کتابت رو رو میز تحریر اتاق پهن کن. اینجا نیار.
- پس کی ناهار شام درست کنه اگه بخوام تو اتاق درس بخونم.
- نادیا جان مگه این غذا درست کردنت چقدر میخواد طول بکشه؟ 2 ساعت؟ 3 ساعت؟ خوب بعد از تموم شدنش برو اتاق سر درست.
- اه. گیر نده. من تو اتاق دوست ندارم درس بخونم. من دوست دارم اینجا بشینم.
- آخه خودت یه نگاه بنداز اینجاا رو. رو کانتر 8 نفره به زور جای نشستن 4 نفر هست. زیر دستتم که یا نوک باید جمع کنی یا خورده کاغذای تو رو. اونور رو میز ناهارخوری هم یه سری کتاب پهنه. سر هر صندلی هم که دست میذاری روپوش روسری و کت هات آویزونه. خودت دلت نمیگیره تو خونه به این شلوغی؟
- نه. میخوام شام بخورم پس جون من تموم کن گیرات رو.
دیگه نمیدونستم چی باید بگم. اصلا انگار دشمن جمع و جور و مرتب کرن بود. اگه کشش میدادم هم تا دو روز سر سنگین میشد و به زور چهار کلمه حرف میزد.
- باشه. پس خودت بیا این گیره سالاد رو پیدا کن بده.
....
- پیمان؟
- جانم؟
- تو چرا این ترم تقزیبا هیچ کلاسی تو دانشگاه بر نداشتی؟
- خوب برانکه خدا بخواد ازدواج کردیم و میخوایم دو تایی اینور اونوربریم.
- خوب ما که حتی ماه عسل هم نرفتیم. هر روزم که خونه ایم. یه دلیلی بگو آدم باورش بشه.
- ببینم نکنه پشیمون شدی از اینکه بعد عروسی نرفتیم ماه عسل؟
- نخند پر رو. هیچم پشیمون نشدم. دلم نمیخواد با این پا برم ماه عسل. اینجوری تکونم نمیتونم بخورم. راستی بلیط نمیخوای بگیری؟
- از الان؟ عجله داری ها. نگی نفهمیدم.
- نخیرم. یه ماه دیگه گچ پام رو باز میکنم و میخوام درست همون روزبرم مسافرت. از اولم قرارمون همین بود.
- پیمان قول میده که گچ پات رو باز کردی و بری سوار هواپیما بشی. خوبه خوشگلم؟
- اوهوم.
- خوب پس حالا بدو با هم یه دستی به خونه بکشیم و بعد بریم یه کم تو هال بشینیم پیشهم.
- اههههههههههههه.
- بدو تنبل.
.....
- اه باز اخبار؟ جون من پیمان بزن اونور یه سریالی آهنگی گوشبدیم.
- دختر خوب باید بدونی تو مملکت چی داره میگذره. یه کم اخبار گوش کن.
- اوف. عین بابا ها میمونی. مثلا کهچی بشه؟ دیوونه ام اعصابم رو خراب کنم؟
- چه ربطی داره.
- فرقی نمیکنه اخبار اینوری گوشبدی یا اونوری. جفتشون به نفع خودشون یه مشت دروغ و شر و ور تحویلت میخوان بدن که یا فکر کنی همه چی آروم و رویاییه که دروغه محضه. یا فکر کنی همین فردا جنگه که بازم دروغه محضه. پس مگه دیوانه ای یه مشت دروغ رو تماشا کنی یا یه مشت فیلم و عکس از اسنور جنگ و اونور جنگ و بکش بکش.
- دختر خوب آدم هم اخبار اینوری رو گوش میده هم اونوری بعد با عقلش راست و دروغ رو تشخیص میده.
- وای کوتاه بیا. وقتی من خوابیدم بشین تا صبح اخبار گوش بده. من دوست ندارم بابا.
تو بغل پیمان نشسته بودم و اونمآروم با موهام بازی میکرد و بالاخره مجبورش کرده بودم به جای اخبار بزنه کانال موزیک. به ظاهر داشت به موزیک گوش میداد ولی حواسش جای دیگه بود.
پیمان رو دوست داشتم و بهش انقدروابسته شده بودم که یه روز که دیر تر میومد خونه من کلافه بودم. انگار یه چیزی گم کرده باشم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#156
Posted: 15 Nov 2012 10:47
اما گاهی دیوونه ام میکرد پیمان. نمیدونم چرا انقدر همه چیزش با من فرق داشت. با اولین چیزی که به حد مرگ مشکل داشتم این فوت فوت بودنش بود. همیشه فکر میکرد همه چیز باید مرتب و منظم باشه و خونه همیشه مرتب باشه. اما خوب من دلم میخواست هر چی رو هرجا دوست دارم بذارم و وقتی هم یکی میخواست بیاد سریع همه چیزرو میکردم تو اتاق ها و درش رو میبستم و آبم از آب تکون نمیخورد. خونه تمیز کردن یعنی هفته ای یه بار خونه رو جارو دستمال بکشی و جمع و جور کنینه که هر روز خونه جمع کنی.
تازه من نمیفهمم چرا باید هر بار هر چی رو میزها هست رو از روشون بر دارم و بعد دستمال بکشم. خوب زیر مثلا شیشه عطر یا چمیدونم جعبه دستمال کاغذی که اصلا خاک نمیره که بخواد کثیف بشه که من برش دارم. میگه ماست مالی میکنی. یعنی چی که دستمالت رو دور وسایل میگردونی و میگی تمیز کردم. اوف وسواس داره بابا. ولی دارم درستش میکنم. هه.
نمیتونست بفهمه که بابا ریختن کشمش تو آجیل شور همه چی رو قاطی کردن نیست. گاهی تو اونهمه شوری باید این شیرینی باشه تا دلت رو نزنه. میگفت تو یه ظرف دیگه بریزش اما خوب اونجوری که دیگه نمشد اونجوری که راحتم و دوست دارم. خودش هم خوشش میومد ها.... بارها مچش رو موقع خوردن کشمش هام گرفته بودم ولی هر بار میگفت جدا نمیکنم که یه مشت آجیل که برمیدارم هرچی اومد باید بخورم دیگه.
یا مثلا نمیفهمید که گذاشتن موچینبین لیوان مسواک و خمیر دندون تودستشویی نا مرتبی نیست. نمیتونست درک کنه که دستشویی تنها جاییه که میتونی دل راحت و بی مزاحمت یه لنگه پا وایسی و اون سیخ سیخای ابروت رو بر داریبدون اینکه همه اهل خونه مثه جن بو داده یهو در رو باز کنن و بیانتو و تو مجبور شی عین این خل و چلا یهو مصنویی موچین رو تو دستت قایم کنی و مثلا خودت رو تو آینه نگاه کنی که تازه یکی هم اظهار فضل کنه که انقدر اون صورت رو انگولک نکن. درست مثل اون اوایل تو خونه خودمون کهتا من دستم به موچینم میرفت یهو همه تو اتاقم کار داشتن و میشد اتوبان.
تازه درک نمیکرد هیچ آینه و لامپی به خوبی آینه و لامپ دستشویی جواب نمیده برا کندن این موهای سیخ سیخ صورت و ابرو. خوب چیه بابا! عالیه.
همیشه از دستشویی که بیرون میومد بی برو برگرد یه سر هم میرفت تو اتاق و من باید دفعهبعد که رفتم دستشویی باز با حرص و بعد از کلی بالا پایین کردن میفهمیدم موچین رو برده تو اتاق. یکی نبود بگه بابا کیمیخواد بیاد تو دستشویی اتاق خوابمون که بخواد این موچین رو ببینه و تازه این بدبخت مگه چقدرجا میگیره اصلا که بخواد نا مرتبکنه اون روشویی رو.
خوب درگیری من با پیمان فقط همین چیزا نبود که. پیمان همیشهکمدش زیادی مرتب بود و به من میگفت تو نمیخواد برام لباس در بیاری خودم در میارم آخه بین خودمون بمونه وقتی کمد اونجور مرتبش رو با کمد درهم ورهم خودم مقایسه میکنم این ذات خرابم همش مجبورم میکنه هر بار از کمدش چیزی میخوام در بیارم یه همی هم بزنم. آخ آخ اون حرصی که اینجور وقتا میخوره عالی میچسبه.خوب آخه تقصیر من چیه که هر بار این کمدم رو جمع میکنم به دوروز نکشیده باز میریزه به هم. خوب درش هم که گاهی یادم میرهقفل کنم این میبینه و باز عین مامان گیر میده. تو باشی تلافیش رو سر کمدش نمیخوای در بیاری؟ همچین کمد مرتبی بهت دهن کجی نمیکنه؟ همیشه بهش میگم چرا کمدش رو به هم میریزمها ولی درک نمیکنه و پر رو بهم میگه خیلی بچه ای. منم بهش میگم تو هم زیادی بابا بزرگی.
خوب فعلا مشکل عمده مون یکی همین ریخت و پاشای منه یکی آهنگایی که گوش میدم و صدای بلندشون یکی هم آهان مخالف صد در صد کنار کشیدن پرده های خونه. میگه تمام خونه از بیرون معلوم میشه. تو هم که همیشه با تاپ شلوارک میچرخی تو خونه. انقدر این پرده ها رو کامل پس نزن.
نه که فکر کنی کوتاه میام ها بهش میگم اونی که اینجور چشم دوخته و پدر چشماش در اومده تا تو خونه ما و من رو ببینه خوب نوش جونش بابا. یه نظر حلاله. آخ آخ اینجور وقتا قیافه اش دیدنی میشه. غیرتی میشه مثلا برا من.
فعلا با این پا خیلی مایل به بیرون رفتن نیستم که ببینم بیا هست یا اینم یه اختلاف دیگه ست. اوف گاهی زیادی منطقی میشهو این منو کلافه میکنه. انگار نمیتونه هیچی رو تو زندگی به شوخی برگذار کنه.
وقتی میخواد باهام درس بخونه خیلی بد اخلاق میشه و جدی. میشه همون استاد راستین دانشگاه. منم که صندلیم همیشه میخ داره خوب نمیشه دیگه. آدم که یه کله نمیشینه سر درس.
- کجایی خوشگل خانوم؟
- همین جام. خودت کجایی؟
- راستی آریانا و مانی امروز میگفتن پنجشنبه جمعه بریم سمت گچسر.
- مانی با کمند میاد؟
- نمیدونم چطور؟
- همدیگه رو دوست دارن؟
- با هم دوستن.
- منظورم این نبود.
حوصله جواب دادن به این کنجکاوی های نادیا رو نداشتم. شاید دلم میخواست فقط تو بغلم باشه و سکوت کنه. نمیدونم گاهی فقط سکوت و لختی میخواستم و گرمای وجود نادیا رو. دوست داشتنی بود و بهترین مسکن برای آروم کردنم.
کمی بیشتر به سمت خودم کشیدمش و آروم کنار گوشش رو بوسیدم و اون مثل همیشه خندید و همون تقلاهای همیشگی
- نکن پیمان. نکن قلقلکم میاد.
عاشق این تقلاهاش بودم. به حرفش که گوش نکردم هیچ دوبارهو دوباره بوسیدمش.
نفسای پیمان تو گوشم میخورد و دلم میریخت. همیشه یه حس عجیبیبهم میداد. یه حسی که با خنده و تقلا سعی میکردم اثرش رو کمتر کنم.
دلم اون لحظه فقط نادیا رو میخواست و یه خواب آروم. از حالت لم داده روی مبل در اومدم و کنترل رو برداشتم و از خیر دیدن اخبار بعداز خوابیدن نادیا هم گذشتم و تلویزیون رو خاموش کردم. اصلا هم به غرغر هاش و اینکه پیمان دارم گوش میدم توجه نکردم و روی دست بلندش کردم و به طرف اتاق خواب رفتم و باز قبل اینکه فرصتی برا مخالفتش با عوض کردن لباسش با لباس خواب بدمخودم لباس هاش رو عوض کردم و بردمش سمت روشویی و مثه مامانا بالا سرش سیخ وایسادم تا دندوناش رو درست بشوره و ماست مالی نکنه. برا همه چیز وقت و حوصله داشت الا اینجور کارا.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#157
Posted: 15 Nov 2012 10:49
اون با غرغر داشت موهاش رو شونهمیکرد که لباسم رو عوض کردم و اومدم برس رو ازش گرفتم و آروم موهاش رو شونه کردم. عاشق این بودم که موهای بلندش رو شونه کنم و اونم به ظاهر هی غر بزنه.
نادیا هنوز داشت غرغر میکرد که سرم درد گرفت، همه موهامو کندیو ... که رو دست بلندش کردم و تو تخت گذاشتمش و لحاف رو رو سرش کشیدم تا کمتر صدای غرغرهاش رو بشنوم و خودم هم اومدم زیر لحاف و اینبار
باز پیمان نذاشت کامل غر غر هام رو بکنم. دوباره با بوسه هاش لبهام رو بست. ولی لذت بخش بود. پیمان دوست داشتنی بود. انگار همه کمبودام رو تو همین یهماه تونسته بود با محبت هاش و حتی اخم و تخم هاش پر کنه. دیگه اون احساس ترس همیشگی باهام غریبه شده بود. شبها راحت و بی هیچ فکری میخوابیدم. دیگهاز تنها بودن تو یه خونه درندشت و تنها خبری نبود. دیگه لازم نبود از ترس دائم دستم به تلفن باشه و التماس آریانا کنم که 8بیاد خونه یا منم با خودش ببره.
--------------------------------------------------------------------------------
دلم گرفته. دو ساعته دارم تو این اتاق خودمو خفه میکنم، جیغ میزنم، گریه میکنم اما پیمان محل کوفتمم نمیذاره. انگار نه انگار من همون نادیایی ام که دم از عشقش میزد. عوضی.
دو روز دیگه بالاخره قراره این گچکوفتی رو از پام وا کنن. پیمانم از دیروز که رفته مطب دکتره وقت بگیره و عکس های من رو برده شده سگ. همش دنبال بهانه میگشت که عصبانیتش رو سر یکی خالی کنه. آخرشم وقتی من رو روی سطح چوبی کابینت های آشپزخونه وسط زمین و هوا دید عوض اینکه بیاد کمکم کنه با مغز نیام رو سنگ کف آشپزخونه، وایساد صداش رو سرش انداخت و فقط داد زد. نامرد دید کنار سرم زخم شده ها ولی بازم انقدر سرم داد زد تا اشکم در اومد و زدم به سیم آخر. هنوز صدای داد و هوارش تو گوشمه
- دیگه هر چیزی حدی داره. اصلا انگار فهم نداری. اون مرتیکه دکتره به من گفته بود این پا هیچ ضربه ای بهش نباید بخوره؟ آره؟
- میخواستم اون دیس مشکی رو براشب بر دارم.
- منه مرگ گرفته مرده بودم که صدام نکردی؟
- چیکار کنم وقتی صدامو نشنیدی؟
- انقدر که این ضبط کوفتی رو زیاد کردی. انگار کری.
بعدم کنترل رو برداشت و ضبط روخفه کرد و آنچنان کنترل رو پرت کرد رو میز که اگه میز شیشه اش یه کم نازکتر بود به جان خودم الان چهل تیکه شده بود.
- اوی برا چی اونجوری پرت کردی کنترل رو. حرصی هستی سرمیز من خالی نکن بشکنیش.
همیشه اینجور وقتا میخندید ها ولی امروز نمیدونم چه مرگش بود که یه لبخندم نزد. باز هوار هوار کرد
- اون صندلی رو هم ازت گرفته بودن که از در و دیوار بالا رفتی؟ دآخه لا مذهب تو اصلا میفهمی این پا تو گچه یعنی چی؟ عین دو ساله ها چشم ازت بر میدارم داری از در و دیوار بالا میری.
به سلامتی سرمم تو این سقوط آزاد خورد به کناره کابینت و زخم شد. اومد طرفم و سریع بلندم کرد.پسش زدم ولی زورش از من بیشتر بود و تقریبا تلاشم بی نتیجه. برا همین صدامو انداختم سرم و داد زدم.
- پات درد میکنه؟ هان؟
- مگه دکتری؟
- بذار برم بتادین بیارم سرت رو ضد عفونی کنم چسب بزنم.
- لازم نکرده. ولم کن. تو برو به هوار زدنات ادامه بده.
بعدم پسش زدم و اومدم تو اتاق پشت در، بست نشستم. ولی انگار نه انگار. نامرد نمیاد منت کشی.
وقتی باهاش قهر کردم و حرفم نزدم حالش جا میاد. نامردم اگه امشب از این در بیام بیرون. بذار الان که آریانا و مانی بیان و ببینن من نیستم و سراغم رو بگیرن حالش جا میاد. فکر کرده بی کس و کارم که صداشو برا من بندازه سرش و دعوام کنه. یکی نیست بگه اصلا پای خودمه. تو رو سننه؟ دردم بگیره تو که نباید دردش رو تحمل کنی. اه خدا رو شکر که فقط دو روز دیگه مجبورم تحملش کنم. تازه هیچ پایی سه ماه تو گچ نمیمونه. همهسر دو هفته خودشون میرن تو حمومو بازش میکنن. تو اینترنت یه بار داشتم سرچ میکردم ببینم مردمچطوری گچ دست و پاشون رو بازکردن که بد شانسیم پیمان مثه فضولا بالا سرم ظاهر شد و قشقرقراه انداخت که دست به اون گچ بزنی اسمتم نمی یارم. منم که وقتی اینجور بد اخلاق میشه و جدی حرف میزنه مثه چی ازش میترسم. برا همین بی خیالش شدم. البته ناگفته نماند که تقریبا از اون روز دم به دیقه هم ور دل من بود ها. دو دیقه تو دستشویی معطل میکردمآقا بی رو در وایسی میومد که چیکار میکنی دارم میام تو. حمام هم که تنها حق نداشتم برم بهاین بهانه که سُر میخورم. حالا منبه روی خودم نیاوردم که، ولی دیگه خرم نیستم که. اوف.
کلافه بودم از دست نادیا. از دیروز که رفته بودم مطب و دکتر دیگه نظر قطعی و جواب آخر رو بهم گفته بود دیوونه بودم. خودم میفهمیدم که دنبال اینم که به یهبهانه ای سر یکی داد و بیداد کنم و خودم رو خالی کنم. دیگه گنجایش تو خودم ریختن رو نداشتم. صدای ضبطش داشت رو مغزم راه میرفت. قرار بود مانی و آریانا بیان و این دو روز اینجا باشن تا من گند نزنم و بعدم بهانه ای برا با هم رفتن مطب داشته باشیم. میدونستم از پسش اونم تنهایی برنمی یام. اینم که انگار حالیش نمیشد هیچی. دختره با این پا از کابینت رفته بود بالا. سرم رو که برگردوندم سمت آشپزخونه به قران داشتم سکته میکردم. تا خودم رو برسونم و وسط زمین و هوا بود. میدونم نباید داد میزدم ولی دست خودم نبود. چهار ستون بدنمرو لرزوند. نمیدونم چطور میتونه بااین پا همچین کارایی بکنه.
صدای آریانا و مانی و پیمان رو از پشت در اتاق میشنیدم ولی نمیفهمیدم چی دارن میگن. نا مردا پچ پچ میکردن. مطمئن بودم دارن سر پیمان داد و بیداد میکننکه ناراحتم کرده ولی نمیفهمیدم چرا بلند داد و بیداد نمیکردن تا دل منم خنک شه. بد رفته بود تو مغزم که این در رو یه کم باز کنم تا بلکه بشنوم حرفاشون رو. اینا هم که نمی کردن اول بیان از دل من در بیارن و من رو از اتاق درم بیارن بعد جلو من حال پیمان رو بگیرن.
خوب دیگه حوصله ام سر رفته بودآخه. دعوا طولانیش کسل کننده ست. اوف چرا نمی یاد نازم رو بکشه پس؟ نکنه فکر کنه من از اون آدمایی ام که حالا چهار روز میخوام باهاش قهر کنم؟ اه دق میکردم اونوقت.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#158
Posted: 15 Nov 2012 10:50
آخ جون بالاخره یکی اومد پشت در اتاق منت کشی. آی حال میده نازکنی و منتت رو بکشن و بعد نبینن تو داری بی صدا قهقهه میزنی.
- شیطون لا اقل نخند که تابلو نشی جلو دامادمون.
اه باز این مانی دست منو خوند. نا مرد. حالا مگه میتونم جلو این خنده کوفتی رو بگیرم. اینجوری ام که اون پیمان لوس نازم رو نمیکشه عمرا.
یه کم مثلا زور زدم که در رو نتوننباز کنن و بعد دو ثانیه خودم رو آروم آروم کشیدم کنار و بالاخره آریانا در اتاق رو باز کرد و پشت سرش هم مانی و پیمان اومدن تو. نگاهم ناخوداگاه به سمت صورت پیمان رفت. چهار شاخ شدم وقتی چشمای قرمزش رو دیدم. دیوونه مثه بچه ها گریه کرده بود. وای یعنی برم به کی بگم با شوهرم 5 دیقه قهر کردم و یه کم ناز کردم زده بود زیر گریه. دهنم باز مونده بود. خنده ام گرفته بود. خوب چیکار باید میکردم؟ خندیدم. یه دل سیر. اما پیمان
نادیا داشت میخندید اما من واقعا بریده بودم. هر کاری کردم نتونستم بخندم و جاش اشکام بی اجازه دوباره رو صورتم سرازیر شدنو فقط تونستم برم طرفش و تو بغلم بگیرمش. میخواستم آروم بشم. داشتم دیوونه میشدم.
انقدر پیمان محکم بغلم کرد که استخونام داشت میشکست. من واقعا نمیخواستم ناراحتش کنم. اگه میدونستم غلط میکردم اصلا قهر کنم.
- پیمان بسه دیگه. بابا غلط کردم. من رو چه به قهر کردن. تو که میشناسیم دیگه این کارا چیه؟نگا تو رو خدا. به من میگی بچه تو که از منم بچه تری. بس کن دیگه.
- اهم اهم....میگم محض اطلاع، ما جوونای چشم و گوش بستۀ مجردم اینجاییم ها. نکنین این کارا رو چشم و گوشمون باز میشه و مفسد میشیمها. مگه نه آریانا؟
بالاخره پیمان خندید و دست از بوسیدن و بغل کردنم برداشت و کمی ازم جدا شد و رو به مانی
- هیشکی هم چشم و گوشش بسته نیست الا تو. برو جمع کن ما خودمون این کاره ایم اونوقت تو میخوای ما رو رنگ کنی؟ کمند جون خوبه ایشالا که؟
- از وقتی زن گرفتی دیگه از حیا میاخبری نیست ها. نگی نفهمیدیم. تو چی کار به دختر مردم داری. راست میگی زن خودت رو نگه دارکه ما مجبور نشیم بیایم برات منت کشی.
آروم بغلم کرد و رفتیم تو هال نشستیم و مانی هم با بتادین سر و کله اش پیدا شد دوباره.
من تو بغل پیمان چسبیده بودمو الکی با هر بار خوردن پنبه به سرم آی و اوی میکردم و پیمان موهامو ناز میکرد و یه دو تا تشر به مانی میزد که درست کار کن دردش آوردی. منم سرم رو میکردم تو سینه پیمان و ریز ریز میخندیدم. اما آریانا تو خودش بود. نمیدونم چش شده بود. یعنی ممکنه به خاطر مریم باشه؟ آخه هیچ خبر دیگه ای نبود که بخوامبه اون ربطش بدم. نمیدونم چرا فکر میکردم هنوزم مریم رو دوست داره و تموم ناراحتی هاش هم سر همین قضیه و این که نتونسته هنوز فراموشش کنه ست. آخه مانی کمند رو داشت حالا نمیدونم در چه حد و چه مدلی ولی میدونستم با هم رفت و آمد دارن. من و پیمان با هم بودیم و خوب شاید با بحثهای ما دوباره رفته بود تو اون فکرا که اینجور ساکت شده بود.
میدونستم اینجور وقتا دلش میخواد بهروی خودت نیاری که میدونی ناراحته تا خودش بیاد باهات درد دل کنه. میدونستمم که جز من با کسی درد دل نمیکنه و خوب این دو روز فرصت خوبی بود که بالاخره لب باز کنه. برا همین بی خیال گیر دادن شدم .
- خوب اینم از چسبش نادیا خانوم. فقط حواست باشه دفعه بعد از مانی خبری نیست بیاد آشتیتون بده ها. پس انقدر حرکات آکروباتیک نکن. سرت رو بنداز پایین و کدبانوگریت رو بکن مادر.
- برو بابا نمکدون. ما که اصلا قهر نبودیم. مگه نه پیمان؟
بهش لبخند زدم. نمیدونست که درد ما چیه. منم نمیخواستم دوباره همه چیز یادم بیاد. به قول مانیهنوز طرف نمرده تو چهلم گرفتی. میخواستم این روزای آخر قبل از طوفان یه کم آرامش رو تجربه کنم. میخواستم یه کم گرما و مهربونی و خنده هاش رو داشته باشم تا بتونم روزای نداشتن شونرو تحمل کنم دووم بیارم. تا کمنیارم.
--------------------------------------------------------------------------------
نادیا جلوی آینه ایستاده بود و با لب پر خنده داشت باز کرم پودربرنزش رو میزد و هر دو ثانیه یکبارهم از تو آینه آریانا رو نگاه میکردکه نشسته بود رو لبه تخت خوابمون و نادیا رو تماشا میکرد. یه لبخند میشست رو لبش و
- جون نادیا خوب بگو چته. تو که همیشه هر چی ناراحتت میکرد بهم میگفتی. پس چرا دیگه باهامحرف نمیزنی؟ نکنه دیگه محرم نیستم؟
آریانا رو درکش میکردم. اونم بدتر از من. میخواست چی بگه بهش؟ آروم از رو تخت بلند شد و از پشت نادیا رو تو آغوشش گرفت و فقط یه لبخند خسته بهش زد و از اتاق بیرون اومد.
از دست هر سه تای پیمان و آریانا و مانی شاکی بودم. همه شون یهمرگیشون بود ولی من نا محرم شده بودم و هیچی بهم نمیگفتن.تا میرفتم طرفشون مصنویی یهو از هم وضعیت هوا رو میخواستن بپرسن دیگه. نا سلامتی دو ساعت دیگه قرار بود بریم مطب و بالاخره بعد از سه ماه از این گچ لعنتی خلاص شم اونوقت همگی باهم دست به دست داده بودن کهخوشیم رو زهر کنن. میدونم اخلاق گندی دارم ولی همیشه از بچگیم هم وقتی خوشحال بودم دلم میخواست همه هم خوشحال باشن و بگن بخندن. دلم نمیخواست خوشیم خراب شه.
از خیر آرایش کردن گذشتم و لنگون لنگون اومدم تو حال.
- جالبه. نمیدونم چی میگین که مننباید بدونم. دیگه خسته شدم از اینمعمای چند روزه تون. میشه به منم بگین جریان چیه؟
مانی طبق معمول پرچم دار شد و با یه لبخند بهم نزدیک شد و دستش رو رو شونه ام انداخت و
- یعنی تو نفهمیدی چه خبره؟ بابا خیلی پرتی. این پیمان و آریانا دارن نقشه قتلت رو میکشن اونوقتتو تازه میپرسی اینجا چه خبره؟ بهجان خودم اگه من با اینا باشم.
داد زدم. عصبی بودم. دست خودممنبود. دست مانی رو پس زدم و رفتم رو به روی پیمان که حالا سرش رو کامل پایین انداخته بود و باز تو هپروت بود.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#159
Posted: 15 Nov 2012 10:52
- پیمان یادته اولین حرفی که بهم زدی چی بود؟ یادته بهم گفتی هیچی رو تو دلم نریزم و تو هم نمیریزی؟ یادته گفتی هر چی تو زندگی منه من بعد من و تو نداره؟ یادته گفتی هیچی رو از هم پنهون نکنیم؟ من بهت قول دادم. قولم مردونه نبود چون مرد نبودم ولی مثه یه مرد پشت قولم وایسادم تا همین الان. تو چی؟تو هم وایسادی رو قولت؟ تو که مردی و قول مردونه دادی بهم. هان؟
چرا هیچی نمیگی؟ چرا سرت رو انداختی پایین؟ الان وقت سکوت نیست پیمان. انقدر مرد باش که مردونه تو چشمام نگا کنی و بگی چی شده؟ چی رو دارین ازم قایم میکنین.
حق با نادیا بود. همینم کلافه ترم کرده بود. آخه چی میگفتم؟ اصلا جرات گفتن داشتم مگه من؟ منه خاک بر سر به خودم جرات تکرار کردن جمله های دکتره رو نداشتم چه برسه به نادیا، عزیزترین کسم.
- نادیا نپرس. خودت میفهمی. یه کم صبر کن.
- میخوام تو بگی. همین الان. نمیخوام خودم بفهمم. اون موقع دیگه ارزش نداره برام. اگه نگیهیچوقت نمیبخشمت.
- نادیا شیش. هیچی نگو. جونه پیمان ازم نخواه چیزی بگم. من جرات گفتن ندارم. فکر کن شوهرت بزدل شده. فکر کن نا مرد شده ولی نگو نمیبخشیم. نخواه حرفی بزنم.
- پس قضیه جدی تر از این حرفاست.
میدونستم پیمان حرف نمیزنه. میدیدم داره عذاب میکشه و همین مطمئنم میکرد که واقعا نمیتونه بگه وگرنه خودش رو خالی میکرد. آریانا هم که موضعش معلوم بود. میموند مانی. هر چند اونم اگه نمیخواست چیزی رو بگه سرش میرفت نمیگفت. بارها تجربه کرده بودم این اخلاقش رو. پس اونم بی خیالش شدم و روپوش روسریم رو تنم کردم و رفتم سمتدر خونه که پیمان راهم رو سد کرد.
- کجا میخوای بری؟
- نترس اهل قهر کردن نیستم دارممیرم روغن ماشینم رو چک کنم.
مانی با خنده نزدیکمون شد و
- به سلامتی خودتون میخواین تنهایی تشریف ببرین مطب؟ با گچ اذیت نمیشین موقع رانندگی احیانا؟
- خوبه با این حالتون حوصله شوخی کردن دارین. نخیر با ماشینمن میریم مطب. میخوام گچ پام روباز کردم تا خود فرودگاه بشینمپشت ماشینم و گاز بدم و پنجره ام رو هم تا ته بکشم و باد بخوره تو صورتم و لذت ببرم. دلم لک زده برا رانندگی. اونم پشت ماشین شاسی بلند خودم. میخوام شهر رو از اون بالا ببینم.
پیمان اخماش تو هم رفت. رنگش پرید. نمیدونم شایدم من به نظرم رسید. ولی هر چی بود با تحکم مخالفت کرد باهام.
- نادیا جان وقت برا رانندگی کردن زیاد داری و دلم نمیخواد قبل سفرمون اتفاقی بیفته. برگشتیم.
- مثلا میخوام چپ کنم؟ جون دوست. انگار هنوز باورت نشده رانندگی من حرف نداره. من از 14 سالگی رانندگی میکردم.
- آره اونم با ماشین منه بدبخت. کافی بود دو دیقه بدون سوییچم برم یه دوش بگیرم. بیرون نیومده خانوم دو دور دور تهران رو گشته بود. یادته چقدر حرصم میدادی نادیا؟ یادش بخیر.
- ولی کیفی میداد ها.
- راستی ببینم کجا میرین سفر؟
- از اونجاییکه این پیمان خسیسه و بی پول عوض ماه عسل به یکیاز کشورای بلاد کفر داره ما رو میبره مشهد. بهانه اش هم اینه که سر تصادف من نذر کرده بریم دو تایی مشهد. بچه ام معتقده و نذرش ادا نشه حتمی میریم زیر گل.
- نادیا این هزار بار. بعضی حرفا شوخیش هم درست نیست. پس بهتره ادامه ندی. فکر نکنم نه نذر کردن کار خنده داری باشه نه ادا کردنش این شوخی خنده ها رو داشته باشه.
- ببخشید. من نه شوخی کردم نهمسخره. فقط دلم میخواست اولین سفری که به اسم ماه عسل با هم میریم یه جای دیگه باشه. همین.
- بهت قول میدم برا عید بریم هر جا تو خواستی.
.....
- آخه پیمان جان تنهایی که نمیشه برید. اصلا چطوری میخواین جمعش کنین. این که شوخی نیست.
مامان یه بند داشت پشت تلفن باهام بحث میکرد که پریسا و منم میایم مطب. هیچ جوره هم زیر بار نمیرفت. میدونستم نصفش هم ازبرکت حضور پریسا جون کنار دستشه. ماشالا کپی برابر اصل بودن مادر و دختر. درست مثل نادیا که گیر بده دیوونه ات میکنه، پریسا جونم همونجور بود و هی گوشی تلفن از دست مامان تو دست پریسا جون و برعکس میشد و هنجره من پاره شده بود بس که گفته بودم نه.
- مادر من، تنها نیستم که مانی و آریانام هستن. بعدم نمیخوام قشون را بندازم که فکر کنه همه اومدن که ترحم کنن بهش. تمومش کنین دیگه. زن خودمه نمیخوام کسی بیاد باهامون. ای بابا.
......
آخرین مریض بودم و بالاخره نوبتمون رسیده بود. من از خوشحالیبا همون گچ سنگین باورت بشه یا نه داشتم میدویدم به طرف اتاق دکتر. ولی آریانا و پیمان و حتی مانی انقدر یهو فرو ریختن که باور کردم یه چیزی هست. آریانا پشت پنجره رفت و دستاشو دو طرف سرش گذاشت. شونه هاش داشت میلرزید.
پیمان رنگش از گچ دیوارم سفیدتر شده بود و انگار پاهاش روی زمینمیخ کرده باشن حتی یه قدمم تکون نخورد. مانی فقط زل زد توصورتم و گفت
- قوی باش.
دیگه پام راه نرفت. چسبیدم به زمین. پای تو گچم یهو شد صدکیلو. آروم آروم پای راستم خم شد و پای چپم هم بی هیچ مقاومتی افتاد و پهن زمین شدم. کم کم داشتم میشدم مثل اونا. حرف مانی عجیب بود. انقدر عجیب که هر خری هم بفهمه یه مشکلی هست.دیگه نمیخواستم گچ پام رو باز کنم. نمیخواستم قوی باشم. نگامرو صورت پیمان ثابت شد.
با دیدن نادیا شکستم. خورد شدم. همون یه ذره اعتماد به نفسی هم که داشتم دود شد رفت هوا. پام لرزید. کم آوردم. خودم رو به زور کشیدم طرفش و آروم سعی کردم بلندش کنم. نمیخواستم اونجور مستاصل و ناتوان افتاده ببینمش. نادیای من باید مثه کوه می بود. با اون لبخند شیطون رو لبش.
نمیدونم اون یهو سنگین شده بود یا من یهو ناتوان شده بودم. خودمم داشتم خم میشدم که دست مانی با یه حرکت نادیا رو از زمین کند و بلندش کرد. نگاه عصبیش رو بهم دوخت و فقط گفت
- خودت رو جمع کن. پاشو زنت روببر گچش رو باز کنه دکترش.
.....
صدای بریدن گچ به نظرم کر کننده بود. سر نادیا رو محکم توسینه ام گرفته بودم و دلم میخواست دست خودم بود و هیچوقت نمیذاشتم سرش رو از سینه ام بیرون بیاره و به طرف پاش بچرخونه. حاضر بودم جونم روبدم اون لحظه ولی وقتی اون گچ از پاش جدا شد هیچیش نباشه.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#160
Posted: 15 Nov 2012 10:54
بالاخره گچ پاش باز شد و صدای دکتر مجبورم کرد سرم رو بر گردونم سمت پاش. اما نادیا هنوز سرش رو مصرانه تو سینه ام پنهون کرده بود و حاضر نبود حتی یه نیم نگاهم به طرف پاش بکنه.
آروم دستم رو روی پای پوسته پوسته اش و رد سفید بخیه ها کشیدم.
دست پیمان رو روی پام حس میکردم و همین بهم یه کم قدرت داده بود. همش فکر میکردم مبادا پایی نباشه دیگه ولی بود و اولین لبخند ناخوداگاه رو لبم اومد و سرم رو آروم از سینه اش جدا کردم. ولی هنوز جرات نگاه کردن به پام رو نداشتم. پس چشم دوختم به صورت پیمانو تو چشماش زل زدم تا از چشماشبفهمم همه چیز رو به راهه یا نه.
داشت گریه میکرد. اشکاش آروم روی گونه اش سر میخوردن و اون ازاینکه یه مرد و داره جلو من و یه مرد غریبه دیگه و یه پرستار اشک میریزه خجالت نمیکشید. کمی پامو تکون دادم. درد داشتم ولی تکون میخورد. سخت تکون میخورد ولی حس میکردم داره تکون میخوره. آروم از سینه پیمان جدا شدم و چشم دوختم بهش و گفتم میتونم راه برم نه؟
و اون فقط سرش رو به علامت آرهتکون داد.
با آره ای که به نادیا گفتم ناگهان خنده تمام لبش رو پر کرد و بدون هیچ پیش زمینه ای ناگهانی از روی تخت خیز برداشت به پایین تخت و من فقط نگاهم رو ازش دزدیدم.
با خیزی که برداشت پاچه پاره شلوار صاف شد و اون پوسته های مرده روی پاشو ندید. اون رد بخیههای بلند رو ندید اما به ثانیه نکشید که پخش زمین شد و من به طرفش خیز برداشتم و گرفتمش.اما پسم زد. ولی با لبخند زمزمه کرد
- انقدر باهاش راه نرفتم یادم رفت چطوری باید راه برم خوردم زمین. چیزیم نیست. خودم پا میشم.
ناچار دستم رو به طرفش دراز کردم تا بلند شه.
دست پیمان رو گرفتم و اینبار آروم از روی زمین بلند شدم. اما....
نگاهم رو وحشت زده روی صورت پیمان چرخوندم و خواستم بپرسم چرامیلنگم ولی زبونم قفل شده بود.
منتظر بودم جیغ بزنه. گریه کنه.سر من داد بزنه. به زمین و زمان فحش بده. بزنه تو سینه ام ولی لال شد. دهنش هر بار باز میشد ولی بی صدا دوباره بسته میشد. ترسیدم. وحشت کردم. تکونش دادم ولی اون فقط با چشمایی که لحظه به لحظه گرد تر میشدن نگام میکرد. نمیدونم چقدر طول کشید تا صدای سیلی گوشمو پر کرد. سیلی ای که یه مرد غریبه تو صورت عزیزترین کسم خوابوند. نادیا لرزید ولی حرف نزد. اشک نریخت. داد نزد. فقط مثه یهماهی دور از آب لرزید.
نمیدونم کی از مطب بیرون اومدیمنفهمیدم کی نادیا رو ازم گرفت و رو صندلی عقب نشوندش. نمیدونم کجا داشت میرفت. فقط نادیا رو میدیدم که همونجور لال شده بود و فقط میلرزید. کت من و مانی و حتی آریانا روش بود. بخاری ماشین روشن بود ولی اون هنوز میلرزید.
نگاهم که به سمت پنجره خورددیدم داریم میریم همون جاده کذایی آبعلی. همون خراب شده ای که اولین روز زندگی مشترکمون رو زهر کرده بود.
خواستم داد بزنم سر مانی. خواستم بگم مرتیکه برا چی اومدی تو این جاده کوفتی اما ترسیدم. ترسیدم نادیا حالش بدتر شه. ترسیدم همه چی بدتر شه. تو گیرو دار داد زدن یا نزدن بودم که با ترمز ناگهانیش وایساد کنار جاده ای که بازم پرنده توش پرنمیزد تنها مسافرش همون کامیون های گاه و بیگاه لعنتی بودن.
مانی از ماشین پیاده شد و در عقب رو باز کرد و تقریبا نادیا رو از تو بغلم کند و وادارش کرد روی پاش وایسه. پایی که حالا یکی 4 سانت کوتاهتر از دیگری بود. پایی که حالا داشت به همه مون دهن کجی میکرد. پایی که نادیامو لال کرده بود و لرز رو به جونش انداخته بود. اما مانی انگارنمیدیدش. فقط داد میزد. داد میزد و نادیا رو تکون تکون میداد و مجبورش میکرد راه بره. اما انگار به راه رفتن تنهاشم قانع نبود.
نادیا لجوجانه به مانی آویزون شده بود و حاضر نبود حتی نیم قدم برداره. اما مانی از خودش جداش کرد. با بی رحمی. خیز برداشتم تا برم نادیامو بگیرم که داد زد
- جلو اومدی نیومدی. برگرد تو ماشین.
یه قدم دیگه برداشتم و چشم دوختم به نادیا تا یه نیم نگاه کنه و به طرفش برم که دوباره داد زد
- گفتم برگرد تو ماشین.
وایسادم و چشم دوختم به نادیا اما اون ازم روشو بر گردوند و نگاه تلخش رو بهم دوخت و باز تو خوش مچاله تر شد و لرزید.
نادیا هنوز تو شوک بود. پیمان نمیتونست درست فکر کنه و هیچ کاری نمیتونست بکنه. ولش میکردم جای نادیا هم میشست زار میزد مرد گنده. آریانا هم که تعطیلبود کلا.
خنده دار بود اگه بگم نادیا رو درک میکردم. میدونستم خیلی عوضی شدم. میدونستم نباید داد میزدم. نباید اونجور از خودم جداش میکردم ولی نمیتونستم. راهی نداشتم. باید بالاخره داد میزد. بایدخالی میشد وگرنه داغون میشد. از پادر میومد. نادیا اگه خم میشد و بهش پا میدادی زود فرو میریخت ونباید میذاشتم این اتفاق بیفته.
محکم بازوهاش رو فشار دادم و تکونش دادم و اون بغض لعنتیمو پس زدم و سرش داد زدم
- د لا مذهب حرف بزن. داد بزن.یه غلطی بکن. منو هل بده. ابروهاتو تو هم بکش و دندوناتو بهم فشار بده و فقط داد بزن. سر من. پیمان. آریانا. این جاده. خدا. زمین. زمان. د داد بزن نادیا.
--------------------------------------------------------------------------------
--------------------------------------------------------------------------------
پیمان نشسته بود لبه صندلی عقب ماشین و پاهاش رو روی زمین گذاشته بود و نگاهش به من و نادیا بود.
داشتم نادیا رو تکون میدادم و از خودم سعی میکردم جداش کنم تا روی پاش وایسه. کم کم دستاش از بازوهام جدا شد و آروم روی زمین نشست و ثانیه ای چشم دوخت بهم و بعد بی هیچ حرفی شلوار جینش که از درز کناری پاره کردهبود تا بتونه با وجود گچ، پاش کنه رو آروم کنار زد و دستش روی پاش حرکت کرد. دستای لرزونش رو روی پوسته پوسته های پاش و جای بخیه های قرمز رنگ کشید و ثانیه ای بعد بالاخره صدای هق هق خفه اش اون سکوت آزار دهنده رو شکست.
روزگار غریبی ست نازنین ...