ارسالها: 2557
#161
Posted: 15 Nov 2012 10:56
بالاخره اون لرزش بی صدا و سنگینش جاش رو به لرزش شونه هاش از گریه داد. آروم و بی هیچ حرفی جلوش نشستم و گذاشتم گریه کنه. با خودش کنار بیاد. کم کم واقعیت رو لمس کنه. نمیدونم چقدر گذشت که احساس کردم دیگه حرکت دستاش روی پاش آروم و به حالت تنها یه لمس کردن نیست. فشار دستاش و اون غضبی که آروم آروم جاش رو میگرفت رو میتونستم از روی رگای برجسته دستش حس کنم.
دستم تا نیمه به طرفش رفت تا دستاش رو پس بکشم اما نگاهم قبل دستم چرخید و روی صورت غریب و بی حس نادیا چرخید و رد نگاهش رو گرفت. نگاهش به پیمان بود.
آروم از کنارش بلند شدم. دیگه جای من نبود. باید پیمان کنارش می بود. شاید میتونستم آرومش کنم ولی قطعا پیمان بهتر از من میتونست آرومش کنه. وقتی از مقابلش رد شدم اجازه دادم بغضم آزاد بشه. روبروی پیمان ایستادم و آروم دستم رو پشتش زدم و لبخند محوی زدم. نمیدونم لبخندم به لبهام رسید یا نه. نمیدونم پیمان حسش کرد یا نه. اهمیتی هم نداشت تو اون شرایط.
فکر کنم مانی سعی کرد وقتی از کنارش رد میشدم بهم لبخند آرامش بخشی بزنه. نمیدونم شایدم خواست قدم هام رو محکم کنه. هر چی بود اون لحظه انقدر مهم نبود که بخواد ذهنم رو درگیر کنه. آروم نشستم جلوی نادیاروی زمین. داشت گریه میکرد اما بی صدا. انقدر بی صدا که دلم گرفت. انگار تو همون چند دیقه کاملا عوض شده بود. دیگه اون نادیایی که اون شب وقتی دستش با چاقو برید بلند بلند جیغ جیغ میکرد و صدای گریه هاش من رو یاد بچه ها مینداخت، جلوم نبود. اوننادیایی که تا دو ساعت چسبید توبغلم و دست چسب زده اش رو یه انگشتی بالا گرفت جلوم نبود. حالا با دردی هزار برابر اون جلوم رو زمین نشسته بود و فقط تو دلش زار میزد و من گوله گوله اشکایی که پایین میومد و نفس بند اومده ای رو میشنیدم که انگار اونم سعی داشت با کمترین صدایممکن بیرون بده.
ولی فشار دستاش روی پاش هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد و این رو از رگ های بیرون زده دستش میفهمیدم. انگار تمام اون جیغای بنفش و گریه های بلند جاش رو بههمون فشار داده بود. آروم دستم رو روی دستش گذاشتم و سعی کردم از پاش جدا کنم. اول مقاومت کرد. زورش انقدر زیاد شده بود که باورم نمیشد. ولی بالاخرهدستش رو جدا کردم. حالا رد خراش هایی که با ناخن هاش روی پاش انداخته بود به قرمزی های پاش اضافه شده بود. دلم نمیخواست بیشتر از این ببینه و غصه بخوره. آروم شلوارش رو روی پاش انداختم. صدای سردش دستم رو نیمه راه متوقف کرد
- نکش. میخوام ببینمش. اگه دلتآشوب میشه برو تا نبینیش. چون من میخوام ببینمش.
تلخ بود. مثل زهر. اما لبخند زدم و آروم دستم رو روی پاش گذاشتم و نوازشش کردم .
دست دیگش که تو دستم بود سفت شد و کم کم فشار ناخن هاش رو توی دستم حس کردم و این فشار با هر بار نوازش من روی پاش بیشتر میشد. اما کم نیاوردم. بعد از چند دیقه سکوت روشکستم.
- با خودم یه جنازه رو بردم بیمارستان. عزیز ترینی رو تو بغلم داشتم میبردم که صورتش پر از خون بود. پاش آویزون بود و وحشتناک. تنش سرد بود. چشماشبسته بود. شاید تنها چیزی که باعث میشد تو هر ثانیه هزار بار به خودم بگم اون زنده ست همون سینه اش بود که آروم آروم بالا و پایین میرفت. تو اورژانس تو اون هُل و ولا صدای هر کسی که از کنارم رد میشد بلند فریاد میزد
- نمیمونه. شایدم مرده.
یه راست بردنت اتاق عمل. انقدر شرایط بد بود که کسی حتی ازم نخواد برگه ای رو امضا کنم تا تو رو ببرن تو اتاق عمل. نمیدونم چقدر گذشته بود. یه ساعت دو ساعت. یه دیقه ده دیقه!!!!!! هر چی بود برا من انگار یه عمر گذشته بود که با تلفن آریانا از هپروت پرت شدم دوباره پشت در اتاق عمل. نمیدونم چند بار زنگ خورد و قطع شد و دوباره زنگ خورد تا گوشی رو برداشتم.
صدای آروم آریانا که معلوم بود از خط و نشون هایی که مامانت برامون کشیده داشت حرف میزد و شوخی خنده های مانی از اونور که دائم میپرید که رفتین صفا؟ نکنه مهمونا رو پیچوندین و لب دریایین الان...... با صدای زنی که مدام پشت بلند گوی بیمارستان تکرار میکرد دکتر فلانی اتاق عمل دکتر بیساری بخش اورژانس و ... قاطی شده بود.
من که صدا ازم در نمی اومد. ولی حتما اونا هم از همون سر و صداها فهمیدن کجاییم. نمیدونم چی گفتمو شنیدم. اون لحظه هیچی نمیفهمیدم. نفهمیدم کی تلفن رو قطع کردم و چقدر گذشت که مانیو آریانا هراسون روبروم وایسادن و این بار سه تایی پشت اون در قدم رو رفتیم و برگشتیم تا بالاخره در باز شد.
دروغ چرا جرات تکون خوردنم نداشتم. حتی جرات شنیدنم نداشتم. از هر حرفی میترسیدم. آریانا هم بدتراز من داشت عقب عقب میرفت به جای رفتن پیش دکتر. مانی رفت جلو. محکم وایساد و فقط گوش شد و حتی صدای نفس های دکترم رو هوا قاپید مبادا که چیزی رو نشنوه.
دکتر رفت و چند دیقه بعد تو رو تخت بیرون اومدی. خوشحال بودمکه همیشه خودت رو برنزه میکردی چون اون لحظه انقدر رنگ پریده بودی که قطعا اگر سفید بودی باورم نمیشد زنده باشی.
وقتی بردنت بخش مراقبت های ویژه تنم لرزید و ناخوداگاه برگشتم سمت مانی تا ببینم قضیه چیه. برای اولین بار نگاهش گرم نبود. مطمئن نبود. آروم نبود.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#162
Posted: 15 Nov 2012 11:02
- 5 روز تو کما بودی و من هر روز هزار بار مردم و زنده شدم. سرت رو درد نیارم تو اون 5 روز خیلی حرفها شنیدم. حرفهایی که داغون و داغون ترم کرد. دو تا از مهره های ستون فقراتت آسیب دیده بودن. دکترا میگفتن به احتمال 90 درصد فلج میشی. به هیچ محرکی میگفتن جواب نمیدی. دنده هات شکسته بودن. پات تو گچ بود ولی خورد و خاکه شیر بود. میگفتن باید سه تا عمل دیگه روش انجام بدن که همه شون مستلزم به هوش اومدن توست. تو بخش ICU بودی و میگفتن ممکنه خیلی اتفاقات دیگه ای هم افتاده باشه. خلاصه راحتم کرده بودن. آب پاکی رو کامل رو دستم ریخته بودن. روزای بدی بود. همه کلافه بودن و هیچکس همکاری نمیتونست بکنه. گاهی از اونهمه اصطلاح علمی و عجیبی که هر روز دکترا بهمون میگفتم کلافه میشدم. دیوونه میشدم. نمیفهمیدم چیه که. فکر میکردم حتما اینم یه مشکل وحشتناک دیگهست. تنها کاری که ازم بر میومدنذر و نیاز بود. به خدا گفتم از هیچکدومه این حرفا نه سر در میارم و نه میخوام سر در بیارم. میخوام فقط تو رو دوباره بهم برگردونه. و برگردوند. بعد از 5 روز و تازه ماجرا شروع شد. برگشتنت همچین فرقی با بیهوشیت نداشت چون دائم مسکنهای قوی بهت تزریق میکردن و میبردنت اتاق عمل و دوباره بیهوش می آوردنت و دوباره روز از نو روزی از نو. برای پات از استخون لگنت گفتن میخوان پیوندبزنن. نمیفهمیدم چی میگن فقط کاغذ پشت کاغذ بود که جلوم میذاشتن که امضا کنم یعنی که رضایت دادم. این تنها کار مثلا مفیدم تو اون روزا بود. تو آخرین عمل بهم گفتن بالاخره میزان کوتاهی پات رو با هزار جور چیزای عجیبی که میگفتن و من نمیفهمیدم اصلا، به 4 سانت رسوندن. ولی هنوز تو واکنشی به آزمایش هاشون نشون نمیدادی و هنوز میگفتن فلج میشی. من خودخواه شده بودم و فقط تو رو میخواستم. حالا هر جوری که باشه. هزار جور نذر کردم. شبا تا صبحبه خدایی که نمیدونستم اصلا صدامو میشنوه یا نه و میخواد چیکار کنه التماس میکردم که فقط ازم نگیرتت.
حتی از بیمارستانم که مرخص شدی هنوز این پا حسی نداشت. یک ماه و نیم بعد که رفتیم برا چکاپ بهم گفتن تا حدودی مشکل رفع شده و پات حس داره و میتونی راه بری. یادته کی بود؟ همون روزی که شبش ده تا ازالنگوهات رو ازت گرفتم و گفتم نذر کردم بدم به یه دختری از کمیته ای که مامان عضوش بود وبه خونواده های بی بضاعت برا ازدواج کمک میکردن. یادته چه جنجالی راه انداختی که خسیس زورت اومد بری بخری و مخصوصادنبال بهانه بودی اینا رو بگیری ازم و از کجا معلوم نری بفروشیشون. اصلا این چه نذریه که بعد از یه ماه و نیم یادت افتاده.
میدونستم از تکون دادن اون النگوها ذوق میکنی و دوستشون داری. همیشه از بچگی مامانم تو گوشم خونده بود که یا چیزیت روبه کسی نده یا اگه میدی بهترین و اونی که بیشتر از همه دوستش داری رو بده. برا همین باخدای خودم معامله کردم که بهترین چیزی که دوستش داری رو میدم اونم جاش پات رو برگردونه.همون معجزه ای که دکترا میگفتنرو میخواستم. باید رو همه النگوهات معامله میکردم ولی دلم طاقت غصه خوردنت رو نداشت. شاید تقصیر من بود و اگه رو همش با خدا معامله کرده بودم الان این پا سالم سالم بود. منو ببخش. منم مقصرم.
دلم از اونهمه عشق پیمان لرزید. ازاونهمه صداقت و پاکی و سادگیش. از حرفش. از معامله اش. از اینکه خودش رو شریک مشکلم دید. از اینکه جا نزد و مثه یه مرد تقصیر بی احتیاطی و سر به هوایی من رو به گردن خودش گرفت. نگاش کردم. چشم دوختم تو چشماش. تو چشمایی که حالا درست مثل چشمای خودم سرخ بود. به دستایی که میدونستم فشارناخونام زخمشون کرده. و لبخند زدم.لبخندی که شاید یادم رفته بود سهم شریک زندگیم و تموم صبر و بردباری هاش بود. لبخندی که باید خیلی زودتر از اینها بهش میزدم. سرش پایین بود و لبخندم رو نمیدید. سهمش رو نمیدید و طلب نمیکرد. آروم دست آزادم رو زیر چونه اش گذاشتم و سرش رو بالا آوردم و دوباره بهش لبخند زدم. اونم لبخند زد.
دستش رو باز کردم و چشم دوختم به رد ناخن هام روی کف دستش و آروم بوسیدمش. دستش رو جمع کرد. انگار همون حسی بهش دست داد که به بابا روز عقدمون تو محضر وقتی پیمان خواست دستش رو ببوسه و بابا دستش رو جمع کرد و صورتش رو بوسید، دست داده بود.
- نادیا شرمنده ترم نکن. همین که ازم رو نگرفتی اونم با وجود سکوت این چند وقتم و اخم و تخم هام از سرم هم زیادیه.
بعد ساکت شد و کمی این دستاون دست کرد و دوباره لب باز کرد. چشم دوخت بهم و
- نادیا دیگه نمیخوام چیزی رو ازت قایم کنم. نادیا هنوز مشکل کامل حل نشده. باید خیلی مراقب پات باشی. مخصوصا الان که گچ رو بازکردی. کوچکترین ضربه میتونه یه فاجعه درست کنه. توی پات الان هزار جور چیز مختلفه که منم نمیدونم چیه ولی دکتر تاکید کرده رو این موضوع. یعنی که سربه هوایی رو باید بذاری کنار. و ....یه چیز دیگه.....
- چیه پیمان. باز چرا به من من افتادی؟ بگو. دیگه بدتر از اینه؟
- نمیدونم ولی میدونم خیری توشه.ولی بایدبدونی که فعلا نمیتونی بچه دار بشی. هر فشاری ممکنه مشکل ساز باشه. سنگینی و فشار به پات فعلا خطرناکه.
یه حس عجیبی بهم دست داد. ناراحت شدم. میدونستم حالا ها نمیخوام بچه دار بشم ولی خوب دیدی یه وقتایی که از چیزی منعت میکنن حریص تر میشی.... نمیدونم. غصه خوردم و دوباره سکوت کردم و به دست پیمان تکیه کردم و بلند شدم و تو دلم حسرت خوردم. کفر گفتم. پیمان نشنید ولی مطمئنم خدا شنید. منم میخواستم بشنوه. از گفتنش هم پشیمون نبودم. بهش گفتم خیلی نامردی. اما نمیدونستم مرد هست یازن. فقط میخواستم بدونه نامرده. بهش گفتم جای تو رو تنگ کردهبود پام یا چشم دیدنش رو نداشتی.باید میگفتم وگرنه دق میکردم. خدای خودم بود و به کسی ربط نداشت چی بهش میگم و کسی هم نمیفهمید که اظهار فضل کنه و بهم بگه کفر نگم یا بگم.
راه که نه، لنگیدم. ولی بهش فکر نکردم. نگاهم هی رو پام برگشت ولی ازش گرفتمش. اون لحظه گنجایشش رو نداشتم. ولی در نهایت از خیر راه رفتن باهاش گذشتم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#163
Posted: 15 Nov 2012 11:04
نادیا ناگهان نگاهش تلخ شد و منقبض. دوباره اشک روی صورتش جاری شد و دستش رو از دستم در آورد و لی لی کنان از کنارم رد شد و خودش رو به ماشین رسوند و بی هیچ حرفی روی صندلی نشست و در رو بست. نه. کوبید. درست مثل در تاکسی که هر روز آماج کوبش های فکر خراب و عصبی همه مون میشه و راننده تاکسی زیر لب زمزمه میکنه مال خودش نیست که دلش بسوزه.
--------------------------------------------------------------------------------
- مانی من رو ببر خونه. خسته ام.
- ولی همین الانم دیر میرسین فرودگاه.
- من جایی نمیرم.
نگاهش رو از شیشه برگردوند و چشم دوخت بهم و اینبار رو به من
- اما اگه تو میخوای بری میتونی خودت بری.
- نه. هر وقت حوصله شو داشتی دو تایی میریم. حتما مصلحت تو نرفتنه.
پوزخند زد و نگاهش رو بی هیچ حرفی دوباره روی پنجره برگردوند و تا وقت پیاده شدن حتی یک کلمه هم حرف نزد. شدهبود نادیایی که اصلا نمیشناختم. بهش عادت نداشتم. دیگه نمیتونستم فکرش رو بخونم. سکوتش بیشتر از اینکه آرومم کنهنگرانم کرده بود. انگار سکوت قبل از طوفان بود. اما جرات شکستنش رو هم نداشتم. انگار نگاهش با تیزی بهم هشدار میدادکه صدات در نیاد. نمیخوام صداتوبشنوم.
مانی روبروی خونه نگه داشت و نادیا بدون اینکه به هیچکس نگاه کنه در رو باز کرد و دوباره لی لی کنون از ماشین پیاده شد وباز در رو محکم کوبید و دم پنجره مانی ثانیه ای ایستاد و زیر لب تشکری کرد و بعد رد شد و کلید رو به در انداخت و ....
تازه اون موقع بود که به خودم اومدم. از ماشین پیاده شدم و سرسری خداحافظی کردم و به طرف در خونه رفتم که نادیا باز گذاشته بود. به مانی و آریانا تعارف نکردم بیان بالا. شاید یادم رفت. شایدم نمیخواستم بیان. شایدم حس کردم خودمم زیادی ام چه برسه به اینکه اونا رو هم بگم بیان.
با چشم توی خونه رو چرخیدم تا ببینم کجاست که چشمم به در همیشه باز اتاق کار خورد که حالا درش بسته بود. نمیدونم ولی حدس زدم باید اونجا باشه. چند ضربه به در زدم و منتظر شدم. شاید منتظر یه حرف. یه بیا تو. یه بله یا هان یا هرچی.
میدونستم پیمان منتظره تا بگم در بازه بیا ولی دلم نمیخواست بیاد تو. میخواستم تنها باشم. برای اولین بار دلم میخواست تنها باشم. تنهای تنها. مثل تمام اون روزا و شبایی که مامان و بابا سر کار بودن و آریانام سر کار و همه شون ده یازده شب میومدن. برای اولین بار آرزوی یکی از اون شبا رو کردم. یکی از اون تنهایی ها رو. ولی دیگه دیر بود برای چنین آرزوهایی چون دیگه تنها نبودم. چون دیگه اون دختر خونه نبودم. حالا یه زن بودم. زن شوهر دار. همون شوهری که تو دستشویی هم که رفتی بخواد اختیار اومدن داره. دقیقا معنی واژه شوهر تو اون لحظه ها همین بود برام. حتی یه ذره هم محترمانه تر از این نبود. و من چقدر ازش خسته بودم. چقدر دلم تنهایی هام رو میخواست.
من اجازه تو اومدن ندادم ولی بعدچند دیقه در رو باز کرد و تو اومد.اینم یکی از همون اجازه های قانونیبود که یه شوهر داشت و منم بیجا میکردم دهن باز کنم و اعتراضی کنم. ولی من دهن باز کردم. اخم کردم و اعتراض کردم و شوهر من به عکس خیلی شوهر هاسنگ من مرد خونه ام و هر کار بخوام میکنم رو نزد. وای نستاد باهام کلنجار بره. به همون آرومیکه تو اومده بود عقب گرد کردو از در اتاق رفت بیرون. فقط در رو نیمه باز گذاشت. شاید از درد فضولی شاید از نگرانی شاید از کنترل کردن من یا چمیدونم هزار تا شاید دیگه. اما اون لحظه در همین حدش هم برای من خیلی بود.
روی مبل روبروی راهرویی که به اتاق ها میرسید نشسته بودم و تمام نگاه و حواسم به اتاق کاری بود که درش رو نیمه باز گذاشته بودم. سکوت اتاق با صدای فلزی که روی کف پارکت قل میخورد دائم شکسته میشد. نمیدونم چی بود ولی مطمئن بودم خطری نداره و همین جلوی کنجکاوی بیشترم رو میگرفت. فکر کنم یه ساعتی میشد که همونجور روی زمین پشت به در نشسته بود و صدای اون فلز سکوت رو میشکست. دیگه خیالم راحت شده بود که کاری نمیکنه. برا همین از روی مبل بلندشدم و رفتم آشپزخونه تا شام درستکنم. میخواستم خودم رو سرگرم کنم تا این سکوت کمتر به چشمم بیاد. شاید چون تو این دو ماهی که نادیا پا گذاشته بود تو خونه ام دیگه اون سکوت خونه به دست فراموشی سپرده شده بود. انگار دلم برای اون صدای بلند و اعصاب خورد کن ضبطش هم تنگ شده بود.
در فریزر رو باز کردم تا یه چیزی پیدا کنم برای شام. چشمم به کشو ها بود و خودم تو یه دنیای دیگه. باز یاد نادیا افتادم که یهو 5 دیقه جلو این در باز وایمیستاد و بهش هم که میگفتم مگه نمایشگاهه میخندید و باز نگاهش رو میدوخت و میگفت دلم یه چیزی میخواد که نمیدونم چیه.
خنده داره ولی با اینکه فاصله مون درست به اندازه بیست قدم بود ولی انگار کیلومتر ها ازم فاصله داشت که اونجور دلتنگ همه کاراش شده بودم. بالاخره بی نتیجه و دست خالی در فریز رو بستم.
آروم رفتم سمت اتاق کار و تقه ایبه در نیمه باز زدم و وارد شدم. رفتم روبروش. دیدم رو زمین نشسته و پاهاش رو باز کرده و حلقه دستش رو روی زمین قل میده. موندهبودم چطور حوصله اش از دو ساعت کار تکراری خسته نشده. بعید بود از روحیه نادیا. دستم رو آروم طرف حلقه بردم و روش گذاشتم. حلقه از حرکت ایستاد و با ایستش نگاه نادیا هم به حال برگشت و آروم بالا اومد و روی صورتم ثابتشد.
- خسته نشدی از صداش؟ از اینهمه تکرارش؟
- کاری داری پیمان؟
- آره.
- بگو؟
- گشنمه.
- خوب؟ برو یه چیزی بر دار بخور.
- آخه دلم یه چیزی میخواد که نمیدونم چیه.
- من چیکار کنم؟
- نادیا پاشو دیگه. بیا بریم شام درست کنیم.
- من میل ندارم.
- اما من میل دارم.
- منم گفتم برو یه چیزی بخور.
حرصی داشت میشد ولی خوشحال بودم. چون بالاخره چهار کلمه حرف از دهنش در اومده بود و این سکوت اعصاب خراب کن شکسته بود. به اخماش و عصبانیتش توجه نکردم و آروم دستش رو گرفتم و بلندش کردم و همزمان زمزمه کردم
- وقتی ساکتی حوصله ام سر میره.پاشو بریم آهنگ گوش بدیم و شام درست کنیم. ساعت 11 شبه.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#164
Posted: 15 Nov 2012 11:06
بلند شد ولی هنوز قدم اول به دوم نرسیده با کج شدن سمت چپ بدنش اشک تو چشماش حلقه زد و دستش رو از دستم بیرون کشید و گفت
- حوصله ندارم. ولم کن.
کلافه شدم و دستش رو دوباره گرفتم و دنبال خودم کشیدمش و
- بالاخره که چی. نمیتونی که تاابد بشینی تا چشمت نبینه پات رو. باید باهاش کنار بیای. بی خیالش شو. نبینش. بهش محل نذار.
- میخوام محل نذارم ولی وقتی میلنگه بهم میگه من اینجام. مجبوری محلم بذاری.
- میریم یه کفش سفارش میدیم کهمشکل رو حل کنه.
- من از کفش پاشنه دار متنفرم اونوقت تو خونه هم با کفش پاشنه دار بگردم؟
- خوب یه دمپایی سفارش میدیم.
- دوست ندارم تو خونه چیزی پام باشه.
افتاده بود رو دنده لج. داشت لجبازی میکرد و میدونستم ول نمیکنه. برا همین موضع ام رو عوض کردم
- تو که همه کار عجیب غریبی بلدی. خیلی وقتا دیدم رو نوک پا راه میری. میتونی از این به بعد باپای چپت نوک پا راه بیای. اینجوری دیگه مشکل حل میشه.
انگار به مذاقش خوش اومد. پای چپش روی نوک پا رفت ولی نتونست تعادلش رو حفظ کنه. تقصیرم نداشت همین که با پای تازه از گچ در اومده میتونست راه بره خودش کلی بود. مردم باید یه 6 جلسه ام فیزیوتراپی میرفتن تابا پای سالم بتونن دوباره راه برن.
دستش رو گرفتم و برانکه ناامید نشه گفتم
- چیز عجیبی نیست. باید چند جلسه فیزیوتراپی بری تا پات ازاین خشکی در بیاد. اگه پات مشکلی هم نداشت بعد از سه ماه تو گچ بودن و تکون نخوردن بهتر از این نمیشد.
نمیدونم ولی به نظرم مجاب شد. دستم رو چسبید و آروم رفتیم آشپزخونه. نشست رو صندلی و رو به من کرد
- خودت باید شام درست کنی. منکه گناه نکردم اسمم شده زن خونه. تو هم تا دیروز خونه مامانت نبودی که بلد نباشی غذا درست کنی. میدونم بلدی آشپزی.
خندیدم بهش و بی هیچ حرفی در فریزر رو باز کردم و کشوها رو باز و بسته میکردم که صداش بلند شد
- مگه نمایشگاهه که دو ساعت درش رو باز کردی و تماشا میکنی؟ یه چیزی بردار دیگه.
خندیدم. از ته دل. داشت حرفای خودم رو پسم میداد.
- آخه دلم یه چیزی میخواد که نمیدونم چیه. مگه برا خودت اتفاق نیفتاده؟
- در فریز رو ببند بشین فکر کن چی میخوای. فهمیدی پاشو بر دار.
---------
- پیمان؟
- هوم؟
- اگه منو اینجوری میدیدی بازم حاضر بودی باهام ازدواج کنی؟
- نادیا جون من حلقه ات رو بکن تو دستت. صداش رفته رو مغزم.
- چرا جوابمو نمیدی؟ چرا طفره میری؟
- ها؟ مگه چیزی پرسیدی؟ بیخیال بیا ببین چی پختم.
- پیمان وقتی ازت سوالی میپرسم نپیچونم. جوابمو بده.
- سوال مزخرف نپرسی جواب میدم.
- یه سوال کاملا جدی پرسیدم.
- جنبه حرف راست شنیدنم داری؟ اگه داری باید بگم صد در صد نه.
- هه. میدونستم.
- بازم صد در صد باید بگم که نمیدونستی. یعنی اصولا خیلی از مغزت کار نمیکشی که چیزی رو بدونی یا ندونی.
محض اطلاعت اگه گفتم نه برا این بود که من عاشق چشم و ابروت نشدم. عاشق شر و شیطونی هات شدم. عاشق سادگی و صداقتت شدم. عاشق کف دست بودنت شدم. عاشق مغرور بودن و متکی به خود بودنت شدم. عاشق اراده ات شدم. عاشق محکم بودنت شدم. عاشق اونهمه شور و صدا و شیطنتت شدم. ولی از وقتی گچ پات رو باز کردی انگار همهاین اخلاقاتم با گچ پات ریختی دور. عوض شدی. نادیای من محکم بود. اهل دودلی نبود. اهل سر خم کردن جلو مشکلات نبود. میرفت تو دل سختی ها. باهاشون میجنگید.اما تو.... داری کسلم میکنی نادیا. میخوام وادارم کنی به شیطنت و بچگی کردن. میخوام صدای جیغ جیغا و کل کلا و خنده هات بپیچه تو خونه. اما تو فقط به خاطر یهچنین مشکلی از ساعت 4 بعد از ظهر تا حالا گند زدی به زندگیمون. از عصر اون حلقه شده اسباب بازیت و هی قلش میدی. نمیدونم منظورت چیه. نمیدونم تو فکرت چی میگذره ولی بهت قول میدم اگه چهار روز دیگه هم اینحلقه رو هی قل بدی به هیچ نتیجه ای نمیرسی. اون حلقه چه بخوای چه نخوای تو دستت رفته و بیرون اومدنی هم نیست. تو هم بیرونش بیاری باز تو اصل موضوع تغییری ایجاد نمیکنه. پس بهتره مغزت رو شستشو بدیچون من اگه حرفی بزنم و تعهدی رو قبول کنم تا تهش هستم. قانون زندگی من اینه که یه بار عاشق شدم و هیچوقتم فارغ نمیشم ازش. ولی اگه بخوای خونه رو بکنی ماتمکده و یه گوشه بشینی و صبح تا شب بغ کنی یا گریه زاری کنی یا زندگی رو پوچ کنی یه روز، دو روز، یه هفته تحمل میکنم و نازت رو میکشم ولبعد وقتم رو بیشتر از اینکه تو خونه بگذرونم بیرون از خونه میگذرونم. اهل خیانت و زن بازی نیستم ولی اهل خوش گذرونی و تفریح و گردش هستم. اهل زندگی کردنم. پایه نباشی با دوستام میرم ولی مطمئن باش نه دستت بهونه ای برا طلاق میدم و نه عاشقپات شده بودم که حالا با مشکلپیدا کردنش ازت بگذرم. تو روتمیگم که فردا ازم دلخور نشی. ازدواج کردم که خونه ام گرم بشهکه خسته و کوفته رسیدم خونه زنم بهم گرما و محبت بده. با بوسهاش گرم بشم و زندگی رو مزه مزهکنم. وقتی فکرم خراب و اعصابم داغونه تو آغوشت آرامش بگیرم و خستگی از تنم در بیاد. خسته که رسیدم بوی غذای پیچیده تو خونهیادم بندازه یه شریک دارم. یه خونه دارم که مشکلات و اخم و نخمامو باید پشت درش جا بذارم و برم تو. یادم بندازه یکی رو دارم برا همه خوشی و ناخوشی هام.یکی رو دارم که پامو دراز کردم دست نوازشش روش حرکت کنه. خونه و رخت و لباس و غذام همیشه مرتب و آمادست.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#165
Posted: 15 Nov 2012 11:08
شاید الان داری تو دلت فحشم میدی که مرتیکه انگار کلفتم من. نه. تو خانوم خونه امی و خودتم میدونی پایه همه جور کمک تو کار خونه هستم. شاید حتی بیشتر از تو و بهتر از تو . همونطور کهتو این سالهایی که مجرد بودم خونه ام همیشه تمیز و مرتب و رخت و لباسم سر جاش و اتو شده وغذام به راه بود. اینم میدونی که الان هم فکر نمیکنم وظیفه توست این کارا. ولی حضور تو این رو تو ذهنم میاره که اگر خونه قراره تمیز بشه تو باید بلند شی تا منم پا به پات کمکت کنم. اگه قراره لباسی شسته شه تو باید بخوای تا با هم دست به کار بشیم. اگه تو اینجور یه گوشه بشینی منم با دیدنت دستم به هیچ کدومه این کارا نمیره و اونوقته که خونه میشه برامون جهنم جای آرامش و گرما. اونوقته که هر روز از هم دور و دورتر میشیم. اونوقته که دیگه حرفی برا هم نداریم. اونوقته که من میرم با دوستام میچرخم و تو تنها میمونی و بعد من رو متهم میکنی که مرد من مرد نبود. تا دید پام اینجوریه ولم کرد و رفت دنبال خوشیش. ولی یه کم فکر کنی الان میتونی درککنی که اگه رفتم بابت چی رفتم.حالا خود دانی. میدونم برات این مشکل خیلی بزرگه. سخته. میدونم هیچکس نمیتونه درکت کنه. حتی من با تمام عشق و علاقه ام و نزدیکیم به تو. ولی باهاش کنار بیا. هر کاری بگی میکنم و هر کمکی بهت میکنم اگه بدونم میخوای باهاش کنار بیای. ولی اگه ببینم میخوای زندگی رو به جفتمون زهر کنی نه نادیا. تو خونه پیدام نمیکنی.
- پس چند وقت تنهام بذار. میخوام تنها باشم. برو.
- کجا برم؟
- نمیدونم. من و این خونه رو بذار وخودت هر جا میخوای برو.
- چند وقت؟
- نمیدونم.
- با نمیدونم کار درست نمیشه. این یعنی منو میخوای از سرت وا کنی و دوباره همین راهی که شروع کردی رو ادامه بدی. بشین فکر کن ببین میخوای چیکار کنی و براش واقعا به تنهایی و نبود من نیاز داری یا نه من در کنارت میتونم کمکت کنم. به نتیجه برس با خودت و بعد بهمبگو چیکار کنیم.
- مطمئنم میخوام تنها باشم. چونالان همش احساس میکنم داری بهم ترحم میکنی. شدم وبال گردنت که مجبوری چون زنتم باهام کنار بیای و دم نزنی. دیگه اون اعتمادی که به خودم داشتم رو ندارم. دیگهحس نمیکنم باید از خداتم باشهکه من زنت شدم.
- نمیدونم نادیا. گفتم بهت. هر تصمیمی بگیری که به زندگیمون کمک کنه و بتونه برامون دوباره بسازتش تا بتونیم فردا روز تو زندگیمون به موفقیتها و آرزوهامون برسیم و راضی باشیم، قبول میکنم. دارم خوراک درست میکنم. یه سالاد درست میکنی؟
- حوصله ندارم.
- اون مشکل من نیست. داریم شام درست میکنیم. من غذا رو دارم درست میکنم پس تو هم باید یهکاری بکنی. میخوای تو بیا غذا رو درست کن من سالاد درست میکنم.
- پیمان خودت میدونی گاهی وقتا بد میری رو اعصابم؟
با حرص این جمله رو گفت و از رو صندلی بلند شد و لی لی کنان رفت سمت یخچال و درش رو باز کرد و خم شد تا بساط سالاد رو در بیاره. منم بهش خندیدم. بعد آروم از کنارش رد شدم و
حرصی داشتم بساط سالاد رو در میاوردم که گرماش رو کنارم حس کردم و نفس هاش رو تو گوشم. اون لرز همیشگی و شیرین دوباره اومد سراغم. سرم رو کمی پس کشیدم که اینبار کنار گوشم زمزمه کرد
- گفتی میخوای بوسم کنی؟
خنده ام گرفت. برگشتم سمتش وبا دست هل دادمش. رو دو زانو بود وبا حرکت سریع من افتاد رو زمین. نا مردی نکرد و محکم بهم تنه زد. منم که با اون پا آخر تعادل بودم و خوب دیگه افتادم رو زمین. بهتره بگم پخش شدم رو زمین واون بلند بلند خندید و
- حقته. تا تو باشی شوهرت رو هل ندی.
- به طرفش خم شدم و با دست تو سینه اش مشت زدم که دستامو گرفت و منو کشید تو بغلش. منمتمام وزنم رو انداختم روش و خنده خبیثانه ای کردم که حلقه دستاش دورم محکم شد و آروم بوسیدم. نمیدونم چقدر تو اون حال و هوا بودیم که با بوی تو آشپزخونه سریع من رو گذاشت رو زمین و با دو تا قدم بلند خودش رو رسوند به گاز و
- دیدی سوختن. همش تقصیر تو ست. آخه چه وقته بوس کردن بودبچه جون. منو بگو که گفتم گناهداره. بذا دلشو نشکنم.
- رو که نیست. سنگ پا قزوینه. من کی خواستم. خودت تنت میخواره به من چه؟
--------------------------------------------------------------------------------
- پیمان وقتی میگم نه یعنی نه. پس بیا دستمو بگیر و مامان رو ناراحت نکن.
- نمیخوام.
- پیمان اون ماشین خیلی گرونه و مامان همچین پولی نداره.
- همش سر کاری آخرشم هیچی برام نمیخری و همیشه هم میگی گرونه.
- پیمان بی انصافی نکن. همین الان به خاطر تو اومدیم لندن. خودتم که خوب میدونی پول هتل وهواپیما چقدر شد. پس اینجوری حرف نزن.
پیمان کوچولو با دیدن ماشین برقی مشکی ای تو ویترین فروشگاه اسباب بازی فروشی برای اولین بار پاش رو به زمین کوبیده بود و مریم رو کلافه کردهبود که باید برام بخریش. و بر عکس همیشه زیر بار هیچ حرفی نمیرفت و این مریم رو ثانیه به ثانیه عصبی تر میکرد. دلش میخواست براش بخره ولی واقعا گرون تر از اون بود که چشمش رو ببنده و به خاطر دل پسر کوچولوش بخرتش.
در نهایت مریم دست پیمان رو میگیره و آروم از مغازه بیرونش میاره. پیمان به محض خروج با حرص دستش رو بیرون میکشه و شروع به دویدن تو پیاده رو میکنه و مریم مطمئن از اینکه نزدیک هتل هستن و پیمان گم نخواهد شد بهش این فرصت تنهایی رو میده تا خودش با موضوع کنار بیاد.
پیمان با حرص و قدم های سریع از مریم دور میشه که ناگهان چیزی محکم به قوزک پاش میخوره. درد تو پاش میپیچه و با عصبانیتسرش رو به عقب بر میگردونه و دختر بچه ای رو میبینه سوار ماشینی دقیقا شکل ماشینی که دقایقی پیش هر کاری کرده بود تا مامان بخره و نخریده بود. با حرص لگدی به ماشین دختر بچه میزنه و شروع میکنه تمام فحش هایی که بلده رو به دخترک میدهو خوشحال از اینکه دخترک چیزی نمیفهمه. چراکه مامان بهش گفتهبود که اینجا زبانشون انگلیسی هست. اما دخترک با حرص از ماشینش پیاده میشه و شروع میکنه به زبان انگلیسی اونهم فحش دادن به پیمان و هل دادنش.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#166
Posted: 15 Nov 2012 11:10
مریم که از دور شاهد صحنه ست قدمهاش رو تند تر میکنه تا بهپیمان برسه. دست پیمان رو سریعمیگیره و وادارش میکنه به جدا شدن و سکوت. اما دخترک هنوز مشغول جیغ جیغ کردنه.
پیمان هم کوتاه نمیاد و هر کدوم به زبان خودشون با هم دعوا میکنند.مریم کلافه سرش رو بر میگردونهتا ببینه مادر دختر بچه کجاست که بیاد و غائله ختم بشه که مردی با تیشرت سفید و شلوار کتون قهوه ای با عینکی به چشم و خنده ای گشاد و قدمهایی سریع خودش رو به دخترک میرسونه.
مریم دست پیمان رو محکم گرفتهو درحالیکه مشغول آروم کردنشه دوباره سرش رو به طرف مرد بر میگردونه و دهن باز میکنه حرفی بزنه که با تشخیص مرد که حالا روبروی دخترش ایستاده نگاهش مات و دهنش نیمه باز میمونه. ثانیه ای اشک تو چشمش جمع میشهبعد اخم و غضب و بعد غم و نا امیدی و در نهایت و کاملا بی اراده نگاهش روی ماشین دخترک ثابت میشه. مرد هنوز متوجه هیچکسجز دخترک که مدام جیغ جیغ میکنهو خودش رو تو بغل مرد انداخته و از پیمان به باباش بد میگه نمیشه.
دوباره نگاه مریم روی پیمان که با حسرت ماشین دخترک رو نگاه میکنه ثابت میشه. دخترکی که حالا میدونه کسی نیست جز خواهر نا تنی پسر کوچولوش. با این تفاوت که اون تو ناز و نعمته و هرچیزی اراده کنه بی برو برگرد و تو یه ثانیه دستشه و پسر کوچولوی خودش..... نگاه مریم رنگ نفرت میگیره و این همزمان میشه با بلند شدن مرد از روی زمین و برگشتن به طرف مریم و پیمان.
نگاه مرد برای چند ثانیه تو چشمای مریم خیره میشه و کاملا مشخصه که داره به مغزش فشار میاره تا این نگاه رو به یاد بیاره. مریم از اینهمه غریبگیش که امیر باید بهش زل بزنه و فکر کنه تا شاید یادش بیاد که کی مقابلشه دلش میگیره و دوباره تمامتلخی های سالها پیش تو ذهنش و نگاهش پر میشه.
مرد بالاخره بعد از سکوتی طولانی که با خط و نشون کشیدنهای بی صدای پیمان و دخترک گاه شکسته میشد دهن باز میکنهو با لبخند رو به مریم
- مریم خودتی؟ چقدر عوض شدی. نشناختمت.
- ولی جنابعالی اصلا عوض نشدید.
- اه..... میدونی چند ساله ندیدمت؟
- مریم تو ذهن به اینهمه وقاحت امیر که با تمام اون اتفاقات حالا با اون لبخند اعصاب خراب کن جلوش وایساده بود و خاطرات یاداوری میکرد، فحش آبداری میده وسرش رو بلند میکنه و تنها پوزخندی به امیر میزنه.
- پسرته؟ کی ازدواج کردی کی بچه دار شدی؟ بزرگ شدی ها.
- قطعا قبل از اینکه جنابعالی ازدواجکنید و دختر دار بشید.
امیر قهقه میزنه و زمزمه میکنه: هنوزم بد خلقی هات رو ترک نکردی؟ پسرتم که بدتر از خودت. کم پیش بیاد کسی جرات کنه سر به سر کتی من بذاره.
دخترک دوباره صداش رو سرش میندازه و رو به امیر و به انگلیسی غلیظی:
- ددی این کیه؟ چرا من ندیدمش تا حالا؟ ازش خوشم نمیاد.
امیر دوباره نگاهی به کتی میکنه و انگار فان پیدا کرده دوباره میخنده و رو به کتی:
- چرا ازش خوشت نمیاد؟
- چون از اون پسره بدم میاد.
با این حرف، مریم ناگهان به پشت بر میگرده و چشم میدوزه به پیمان که نگاهش گاهی روی ماشین کتی و گاهی روی امیر ثابت میشه.
با نگاه مریم، امیر هم قدمی نزدیگتر میشه و دستش رو به طرفپیمان دراز میکنه و با خنده رو به مریم
- باید با پسرت به چه زبانی حرف بزنم؟
پیمان بدون مهلت دادن به مریم رو به امیر و با افتخار:
- من میفهمم حرفت رو. فارسی بلدم. فرانسوی ام. انگلیسی هم میفهمم یه کم. اون همش بهم حرفای بد زد. فهمیدم.
امیر مقابل پیمان میشینه و با لبخند:
- و تو چی؟ کتی گفت تو هم بهش حرفای بد زدی.
- نه. دروغ گفت. من حرف بدا رو به ماشین زشتش زدم. خودشو فقط موهاشو کشیدم.
- ماشین کتی به این خوشگلی. دلت نمیخواست مال تو بود؟
- نه. از این ماشین ها بدم میاد. من هواپیما دوست دارم. چون نداشتن که مامان بخره عصبانی شدم و داشتم میرفتم که اون زد به پام با ماشین زشتش. نگا کن
بعد پاش رو بالا میگیره سمت امیر و مریم از شنیدن حرفای پیمان بغضش سنگین تر میشه و آروم پای پیمان رو تو دستش میگیره و میبوسه و زیر گوشش زمزمه میکنه
- مطمئنم مامان اون ماشین مشکی خوشگله رو برات بخره خوب خوب میشه دردش. حالا بیا زودی بریم. باشه؟
پیمان صورت مریم رو آروم میبوسه ومریم رو به امیر با لحنی که سعی میکنه خالی از هر حسرت و حسودی باشه ادامه میده:
- در هر حال متاسفم اگر دخترت رو ناراحت کرد پیمان. ولی دخترت هممقصر بود.
مریم هنوز مشغول حرف زدن، کتی بین حرفش میپره و رو به امیر
- ددی دستشویی دارم.
- کتی دو دیقه صبر کن. از در میومدی بهت گفتم برو دستشویی.
- مزاحمتون نمیشیم. به کارتون برسید. سلام برسونید. با اجازه.
کتی اینبار به زبان فارسی دست وپا شکسته ای رو به مریم: به کی سلام برسونیم؟ شری چند روزپیش چمدونشم جمع کرد و رفت.
- خوب هر وقت مامان از سفر برگشت سلام برسون بهش.
- شری که مامان نیست. دوست دختر جدیده بابا بود. تازه نرفت سفر. از خونه ما رفت. بهترم شد. موهاش قرمز بود و خودشم یه کم تپل بود. از اولم به بابا گفتم باهاش دوست نشه.
مریم ثانیه ای بهت زده به امیر چشم میدوزه و بعد کم کم دوزاریش میفته که کتی داره چی میگی. نگاهش رو به امیر میدوزهو پوزخندش عمیق تر میشه و به زبون میاد. اینبار با لبخندی که انگار جشن گرفته باشه از این وضعیت:
- بد رو دست خوردی جناب آریان. ازشمای کارکشته بعیده دو بار یه اشتباه رو تکرار کنید. بعیده که اینجور رو دست خورده باشید. احیانا مامان کتی جون که یکی از دوست دخترای رنگ وارنگتون نبودن! هه. میبینم که به بچه داریافتادید. بچه جیش داره تا نریخته وبه کارای دیگه نیفتادید بهتره تشریف ببرید.
رنگ نگاه امیر پر غضب میشه و با حرص رو به مریم:
- اینجور که از ظواهر پیداست تشریف آوردید سفر ولی شوهر شمارو هم نمیبینم. نکنه شما هم رو دست خوردین سرکار خانوم؟ از شماهم بعیده با رو دستی که یه بار خوردید. فراموش که نکردید؟ بعد انگار که مساوی کرده باشه دوباره نگاهش آروم میشه و با لبخند به مریم چشم میدوزه.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#167
Posted: 15 Nov 2012 11:11
مریم که از دور شاهد صحنه ست قدمهاش رو تند تر میکنه تا به پیمان برسه. دست پیمان رو سریع میگیره و وادارش میکنه به جدا شدن و سکوت. اما دخترک هنوز مشغول جیغ جیغ کردنه.
پیمان هم کوتاه نمیاد و هر کدوم به زبان خودشون با هم دعوا میکنند.مریم کلافه سرش رو بر میگردونه تا ببینه مادر دختر بچه کجاست که بیاد و غائله ختم بشه که مردی با تیشرت سفید و شلوار کتون قهوه ای با عینکی به چشم و خنده ای گشاد و قدمهایی سریع خودش رو به دخترک میرسونه.
مریم دست پیمان رو محکم گرفته و درحالیکه مشغول آروم کردنشه دوباره سرش رو به طرف مرد بر میگردونه و دهن باز میکنه حرفی بزنه که با تشخیص مرد که حالا روبروی دخترش ایستاده نگاهش مات و دهنش نیمه باز میمونه. ثانیه ای اشک تو چشمش جمع میشه بعد اخم و غضب و بعد غم و نا امیدی و در نهایت و کاملا بی اراده نگاهش روی ماشین دخترک ثابت میشه. مرد هنوز متوجه هیچکس جز دخترک که مدام جیغ جیغ میکنه و خودش رو تو بغل مرد انداخته و از پیمان به باباش بد میگه نمیشه.
دوباره نگاه مریم روی پیمان که با حسرت ماشین دخترک رو نگاه میکنه ثابت میشه. دخترکی که حالا میدونه کسی نیست جز خواهر نا تنی پسر کوچولوش. با این تفاوت که اون تو ناز و نعمته و هرچیزی اراده کنه بی برو برگرد و تو یه ثانیه دستشه و پسر کوچولوی خودش..... نگاه مریم رنگ نفرت میگیره و این همزمان میشه با بلند شدن مرد از روی زمین و برگشتن به طرف مریم و پیمان.
نگاه مرد برای چند ثانیه تو چشمای مریم خیره میشه و کاملا مشخصه که داره به مغزش فشار میاره تا این نگاه رو به یاد بیاره. مریم از اینهمه غریبگیش که امیر باید بهش زل بزنه و فکر کنه تا شاید یادش بیاد که کی مقابلشه دلش میگیره و دوباره تمامتلخی های سالها پیش تو ذهنش و نگاهش پر میشه.
مرد بالاخره بعد از سکوتی طولانی که با خط و نشون کشیدنهای بی صدای پیمان و دخترک گاه شکسته میشد دهن باز میکنهو با لبخند رو به مریم
- مریم خودتی؟ چقدر عوض شدی. نشناختمت.
- ولی جنابعالی اصلا عوض نشدید.
- اه..... میدونی چند ساله ندیدمت؟
- مریم تو ذهن به اینهمه وقاحت امیر که با تمام اون اتفاقات حالا با اون لبخند اعصاب خراب کن جلوش وایساده بود و خاطرات یاداوری میکرد، فحش آبداری میده وسرش رو بلند میکنه و تنها پوزخندی به امیر میزنه.
- پسرته؟ کی ازدواج کردی کی بچه دار شدی؟ بزرگ شدی ها.
- قطعا قبل از اینکه جنابعالی ازدواجکنید و دختر دار بشید.
امیر قهقه میزنه و زمزمه میکنه: هنوزم بد خلقی هات رو ترک نکردی؟ پسرتم که بدتر از خودت. کم پیش بیاد کسی جرات کنه سر به سر کتی من بذاره.
دخترک دوباره صداش رو سرش میندازه و رو به امیر و به انگلیسی غلیظی:
- ددی این کیه؟ چرا من ندیدمش تا حالا؟ ازش خوشم نمیاد.
امیر دوباره نگاهی به کتی میکنه و انگار فان پیدا کرده دوباره میخنده و رو به کتی:
- چرا ازش خوشت نمیاد؟
- چون از اون پسره بدم میاد.
با این حرف، مریم ناگهان به پشت بر میگرده و چشم میدوزه به پیمان که نگاهش گاهی روی ماشین کتی و گاهی روی امیر ثابت میشه.
با نگاه مریم، امیر هم قدمی نزدیگتر میشه و دستش رو به طرفپیمان دراز میکنه و با خنده رو به مریم
- باید با پسرت به چه زبانی حرف بزنم؟
پیمان بدون مهلت دادن به مریم رو به امیر و با افتخار:
- من میفهمم حرفت رو. فارسی بلدم. فرانسوی ام. انگلیسی هم میفهمم یه کم. اون همش بهم حرفای بد زد. فهمیدم.
امیر مقابل پیمان میشینه و با لبخند:
- و تو چی؟ کتی گفت تو هم بهش حرفای بد زدی.
- نه. دروغ گفت. من حرف بدا رو به ماشین زشتش زدم. خودشو فقط موهاشو کشیدم.
- ماشین کتی به این خوشگلی. دلت نمیخواست مال تو بود؟
- نه. از این ماشین ها بدم میاد. من هواپیما دوست دارم. چون نداشتن که مامان بخره عصبانی شدم و داشتم میرفتم که اون زد به پام با ماشین زشتش. نگا کن
بعد پاش رو بالا میگیره سمت امیر و مریم از شنیدن حرفای پیمان بغضش سنگین تر میشه و آروم پای پیمان رو تو دستش میگیره و میبوسه و زیر گوشش زمزمه میکنه
- مطمئنم مامان اون ماشین مشکی خوشگله رو برات بخره خوب خوب میشه دردش. حالا بیا زودی بریم. باشه؟
پیمان صورت مریم رو آروم میبوسه ومریم رو به امیر با لحنی که سعی میکنه خالی از هر حسرت و حسودی باشه ادامه میده:
- در هر حال متاسفم اگر دخترت رو ناراحت کرد پیمان. ولی دخترت هممقصر بود.
مریم هنوز مشغول حرف زدن، کتی بین حرفش میپره و رو به امیر
- ددی دستشویی دارم.
- کتی دو دیقه صبر کن. از در میومدی بهت گفتم برو دستشویی.
- مزاحمتون نمیشیم. به کارتون برسید. سلام برسونید. با اجازه.
کتی اینبار به زبان فارسی دست وپا شکسته ای رو به مریم: به کی سلام برسونیم؟ شری چند روزپیش چمدونشم جمع کرد و رفت.
- خوب هر وقت مامان از سفر برگشت سلام برسون بهش.
- شری که مامان نیست. دوست دختر جدیده بابا بود. تازه نرفت سفر. از خونه ما رفت. بهترم شد. موهاش قرمز بود و خودشم یه کم تپل بود. از اولم به بابا گفتم باهاش دوست نشه.
مریم ثانیه ای بهت زده به امیر چشم میدوزه و بعد کم کم دوزاریش میفته که کتی داره چی میگی. نگاهش رو به امیر میدوزهو پوزخندش عمیق تر میشه و به زبون میاد. اینبار با لبخندی که انگار جشن گرفته باشه از این وضعیت:
- بد رو دست خوردی جناب آریان. ازشمای کارکشته بعیده دو بار یه اشتباه رو تکرار کنید. بعیده که اینجور رو دست خورده باشید. احیانا مامان کتی جون که یکی از دوست دخترای رنگ وارنگتون نبودن! هه. میبینم که به بچه داریافتادید. بچه جیش داره تا نریخته وبه کارای دیگه نیفتادید بهتره تشریف ببرید.
رنگ نگاه امیر پر غضب میشه و با حرص رو به مریم:
- اینجور که از ظواهر پیداست تشریف آوردید سفر ولی شوهر شمارو هم نمیبینم. نکنه شما هم رو دست خوردین سرکار خانوم؟ از شماهم بعیده با رو دستی که یه بار خوردید. فراموش که نکردید؟ بعد انگار که مساوی کرده باشه دوباره نگاهش آروم میشه و با لبخند به مریم چشم میدوزه.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#168
Posted: 15 Nov 2012 11:14
رنگ نگاه مریم پر خشم میشه و فریاد و درد این هفت سال رو به زحمت پشت زبونش پنهون میکنه و سعی میکنه تمام فکرش رو متمرکز کنه و یه جوابی به امیر بده که پیمان هم شک نکنه و خرابش نکنه که پیمان بدون توجه به مریم دهنشرو باز میکنه و رو به امیر
- من بابا ندارم. بابا مرد نبوده. من رو تو شیکم مامان ول کرده رفته. من فقط پسر مامانم.
مریم بی اراده دستش رو روی دهن پیمان میگذاره و همون ثانیه تو دلش هزار بار خودش رو فحش میدهکه چرا انقدر احمق بوده که رک وراست واقعیت رو به پیمان در مورد پدرش گفته بوده که حالا پیمان روبروی امیر وایسه و فریادشون بزنه.
امیر گیج چشم میدوزه به مریم و کم کم رنگش میپره و چشماش گرد و متعجب و وحشتزده میشه. مریم تنها دست پیمان رو میکشه و سریع به طرف هتل میره و پشت سرش رو هم نگاه نمیکنه.
ادامه دارد ...
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#169
Posted: 15 Nov 2012 11:18
قسمت چهاردهم
امیر کتی رو با بدبختی روی مبل لابی مینشونه و برای بار سوم به طرف رسپشن میره و دوباره همون خواهش تکراری که میشه یه باردیگه با اتاقشون تماس بگیرید ودوباره صدای زن که با همون آرامش و لبخند روی لبش به امیر چشم میدوزه و
- گفتم که جواب نمیدن.
- پس لطف کنید شماره اتاقشون رو بدید خودم برم بالا. مطمئنم تو اتاقشونن.
زن اینبار بی معطلی شماره اتاق رو میگه و دوباره چشم میدوزه به کامپیوتر جلوش.
- کتی دو دیقه بشین همینجا تا بیام.
- نه. منم میام باهات. اصلا هم از این دوستت خوشم نمیاد. تازه تو هیچوقت دوست بچه دار نداشتی. بدم میاد از دوست بچه دار. اون حتی لاک قرمزم نداشت.
- اوف کتی کوتا بیا. الان وقت این حرفا نیست.
- چرا داد میزنی. اون جوابت رو نمیده با من دعوا میکنی؟ شری هنوز دو روز نیست رفته. انقدر تنهایی سخته؟
- کتی گاهی وقتا خیلی حرف میزنی ها. بشین تا بیام. یه بستنی هم برات میخرم.
- اون لاک قرمزه رو هم باید بخری.
- خیله خوب.
امیر از کنار کتی رد میشه و سفارش بستنی میده براش و بعد به طرف آسانسور میره و ثانیه ای بعد پشت در اتاق مریم می ایسته و ضربه ای به در میزنه.
در بعد از چند ثانیه بپر بپر بازمیشه و امیر پیمان رو مقابلش میبینه. نگاه خندان پیمان دوباره اخم آلود میشه و امیر خیره خیره پیمان رو نگاه میکنه.
صدای مریم و قدمهای کفش پاشنهبلندش نگاه پیمان رو به عقب بر میگردونه
- کیه پیمان؟
و به ثانیه نکشیده مقابل در چشممیدوزه به امیر. کم کم اخمش پررنگ تر میشه و این اخم روی کلامش تاثیر میگذاره و با سردیرو به امیر:
- کاری داری؟
امیر دستش رو به طرف پیمان دراز میکنه و بالا میبره تا سر پیمان رو نوازش کنه که مریم عصبی دست پیمان رو میکشه به طرف خودش و به این شکل دستامیر نیمه راه متوقف میشه و با لحنی که مریم چیزی ازش درک نمیکنه و درحالیکه چشم به مریم دوخته پیمان رو مخاطب قرار میده:
- من با مامان مریمت یه کار مهمدارم میشه بری پایین پیش کتی من؟ برات گفتم یه بستنی هم بیارن تا حرفای من و مامانت تمومبشه بیکار نباشی.
پیمان اخماش رو در هم میکشه و چشم میدوزه به امیر و:
- از اون بدم میاد. بی ادبه. جیغم میزنه. ماشینشم زشته.
امیر با لبخند چشم میدوزه به پیمان و:
- خوب یه کم مواظبش باش منم به جاش یه ماشین خوشگل برات میخرم که به ماشین زشت کتی باهاش پز بدی. چطوره؟
نگاه پیمان برای ثانیه ای برق میزنه و این برق از چشم امیر دور نمیمونه ولی با فریاد مریم کلام تو دهن امیر میماسه و پیمان از ترس سریع میره بیرون از اتاق.
- پسر من احتیاجی به هدیه تو نداره. لازم باشه انقدر دارم که خودم براش بخرم.
- ولی قبول کن خیلی گرونه. نه؟
- اون مریمی که از دیدن مال و ثروتت چشماش برق میزد و دست وپاش رو گم میکرد و خود فرو.... . مریمی که تو میشناختی هفت سال پیش مرد. بهتره بری تورت رو یه جا دیگه پهن کنی. اومدم یه هفته با پسرم تعطیلات و نمیخوام زهر بچه ام شه پس به سلامت.
- منظورت بچه مونه دیگه؟
- هه. اشتباه به عرضتون رسوندن. سهم شما همون یه شب بود که نوش جون فرمودید. باقیش مال خودمه. تموم سالهاش. لحظه به لحظه و ثانیه به ثانیه اش. همه بدبختی ها و دردا و نداری ها و مریضی ها و البته از سه سال پیش به این طرف همه خوشی ها و خنده هاو موفقیت ها و افتخاراش. تو هیچ جایی نداری. حتی تو کارت شناسایی پسرم. برو همین یکی که زاییدی رو جمع کن که لنگه خودت نشه.
- میدونم که شناسنامه نداره.
- احتیاجی هم نداره. بچه من یه فرانسویه. فرانسوی ای که فامیل منه مادرش رو داره و احتیاجی به هیچ چیز دیگه ای نداره.
- دروغ میگی. دلت نمیخواد بچه ات حلال زاده باشه؟ شناسنامه ای داشته باشه که توش اسم پدر داشته باشه؟
- از کی تا حالا انقدر خیر شدی شما؟ یادمه اون وقتا بچه ام باید سقط میشد. خودم میدونستم چه غلطی میکنم باهاش. حالا چی شده؟ چشمت للیه مفت دیده که این یکی رو هم بندازی گلش و بری پی باقی الواتی هات؟
- بده میخوام هویت بدم بهش؟
- احتیاجی بهش نداره.
- میدونی که داره. یه کم منطقی باش. لج بیخود نکن. بخوای نخوای پسر منم هست. پس چرا از همه چیزایی که کتی میتونه داشته باشه این نداشته باشه.
- پسر من اسم داره. احتیاجی هم بهثروت تو نداره. تو همون برو خرج شری جون و امثالهم کن.
- چرا با غیض حرف میزنی؟ یه موقعی هم خرج تو کردم. مگه کم گذاشتم؟
- تا حالا کسی بهت گفته خفه شی؟
- ببین یه کم منطقی باش. من یه شناسنامه برا پیمان میگیرم.
- حاتم طائی نیستی پس بگو اونوقت چی میخوای در عوضش؟
- میخوام برم ایران. هشت ساله کهخودمو گم و گور کردم. دیگه خسته شدم از جوابای سر بالایی که به مامان و بابا میدم و پیله هاشون. یه چند وقت به عنوان زنممیای و همه با هم میریم ایران. یه ماه پیش مامان اینا میمونیم و تو هم مثلا زن منی و بعد میگم توافقی داریم جدا میشیم و این حرفا و خلاص. بعد تو هر جا دوست داشتیمیری منم از شر کتی خلاص میشم و مامان اینا و پرستار بزرگش میکنن و منم به زندگیم میرسم. از روزی که دختره احمق این بچه رو گذاشت تو دستم و راشو کشید رفت از زندگی افتادم.
- هه. واقعا وقیحی. هنوزم ناراحتیت ازاینه که با خیال راحت نمیتونی به هرزگی هات برسی و کتی دست و پاتو بسته. به کتی و پیمان میخوای چی بگی که دهنشون رو باز نکنن؟
- کتی از من حرف شنوی داره. هر چی بهش بگم بی برو برگرد قبول میکنه و خرجش چند تا اسباب بازی و لاک و لباسه. تازه دروغ نمیخوام بگم. میگم تو زنم بودی و پیمانم پسرمه. از هم جدا شده بودیم و حالا دوباره برگشتیم پیش هم. میمونه پیمان که تو واقعیت رو بهش بگی. یا چمیدونم هر چی خودت میخوای.
- لابد تو این چند وقتم هر شب توبغل یکی پیدات کنم و لال شم.
- به تو چه ربطی داره. تو این کار رو میکنی تا شناسنامه پسرت رو بگیرم برات. باقیش زندگی خودمه و به خودم مربوطه.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ویرایش شده توسط: rezassi7
ارسالها: 2557
#170
Posted: 15 Nov 2012 11:24
مریم میشکنه. از درون میریزه. یه بار دیگه تمام اون تلخی ها بر میگرده. تمام اون حرفها. دوباره تو سرش مثل پتک کوبیده میشه که ناپاک بودن حتی اگر یکبار کج رفته باشی و حتی تو چشم اون مرد پاک نمیشه. که امیر با وجود اینکه میتونه حدس بزنه با هیچ کسی نبوده نمیگه زنم شو. میگه مثلا زنمی. نمیگه با تو باشم. میگه به تو ربطی نداره چهمیکنم. که باز هم نمیتونه زن امیرباشه. مردی که خودش تمام این بلاها رو سرش آورده. مردی با صفحاتی سیاهتر و کثیف تر از خودش. حالا روبروش وایساده و برای حل مشکل خودش داره باهاش معامله میکنه.
نمیتونست به خودش دروغ بگه. از خداش بود پیمان شناسنامه داشته باشه و میدونست امیر با پول مثه آب خوردن براش حل میکنه این مشکل رو. خصوصا که ایرانم دنیا نیومده پیمان و این کار رو ساده ترم میکنه. دلش میخواست با سر بلند برگرده پیش مامان باباش و بعد از سالها دوباره ببینتشون. تا باباش لااقل با دیدن موفقیتش تو کار فکر کنه دخترش بالاخره باعث سربلندیشون شده. ببینه خواهر و برادراش چه میکنند. دلش بغل مامانش رو میخواست تا یه دل سیر گریه کنه و تمام زجرای این سالها رو خالی کنه و باز آروم بگیره. خیلی محکم وایساده بود و حالا احساس میکرد یه پشت میخوادتا بهش تکیه کنه و درداشو رو سینه اش بریزه و آروم بشه. دلش میخواست تمام این لکه ها ازش پاک بشه حتی با خفت و خواری که باید از امیر میدید. ناخواگاه ثانیه ای آریانا تو ذهنش نقش میبنده.آریانایی که پاک بود و اون رو خواسته بود. به چشمش زیبا و خانوم و متشخص و خیلی چیزای دیگه اومده بود. اما حالا مقابل امیر ایستاده بود و میدید که امیر هیچکدوم این چیزها رو نمیبینه. انگار اینهمه تغییر رو تو مریم نمیدید. شده بود اون دستمالی که یه بار استفاده شده بود و با وجوداینکه با دقت شسته شده بود و صاف خشک شده بود و حتی اتو شده بود باز هم به چشم امیر همون دستمال استفاده شده میومد.
نمیدونست از کی خیره به امیر تو فکر فرو رفته بود. حتی نفهمیده بود کی این اشکها بعد از سالها تو روز باریده بودند. از قفس شب فرار کرده بودن و چکیده بودن. تو روز روشن و جلوی چشم کسی که نباید میریختند. با حس دست امیر که روی صورتش حرکت میکنه و اشکش رو پاک میکنه به خودش میاد و با یه حرکت سریع و عصبی دست امیر رو پس میزنه و با صدای تقریبا بلند و اخمایی در هم کشیده:
- بار آخریه که دستت به من میخوره. اگه دست خورده ام فقط دست یه نفر بهم خورده. ولی اجازه ندادم و نمیدم که دست حتی همون نفر دوباره بهم بخوره.
بعد بی هیچ حرفی امیر رو کنار میزنه و به سمت آسانسور میره. تو آخرین لحظه امیر که تازه از شوک حرکت مریم بیرون اومده، سریع خودش رو میرسونه و در رو با دستش باز نگه میداره و سریع وارد آسانسور میشه و اینبار با احتیاط بیشتری که از درک تغییرات مریم تو این چند سال کم کم داره درک میکنه آروم زمزمه میکنه:
- نگفتی جوابت چیه؟
- پیمان باید تصمیم بگیره. منتصمیم گیرنده نیستم.
- نگو میخوای یه بچه 7 8 ساله که تو تمام این سالها مغزش رو از بد گفتن من پر کردی حالا تصمیم بگیره برا زندگی دو تا آدم گنده.
- برا زندگی خودش میخواد تصمیم بگیره. ما که زندگیمون ربطی به هم نداره. به همین سرعت یادت رفت حرفات؟ نکنه ازآثار سر و کله زدن با دخترته این فراموشی هم؟
- انقدر نیش نزن.
- بهتر از این نمیتونم باهات حرف بزنم. حالام راتو بکش برو و البته ماشین پسرم یادت نره. بفرست براش بیارن. بابت گرفتن وقت مامانش باید بهای بیشتری میدادی ولی به همین بسنده میکنم. فکر هم نکن منت میذاری با خریدنش. چون وقت من چند سالی میشه ساعتی پول براشداده میشه. میدونی که وکیل جماعت برا حرف گوش دادن هم پول میگیره چه برسه به اینکه حرفم بزنه.
- قبلا ها مهربون تر بودی.
- آخه قبلنا خر تر بودم. کورم بودم. خیلی وقته آدم شدم. کورم نیستم.
مریم از دور پیمان رو میبینه که حرصی مشغول کلنجار رفتن با کتی و بستنی خوردنه. از قیافه پسر کوچولوش خنده به لبش میاد و ثانیه ای بعد لبخندش به پوزخند تبدیل میشه و چشم میدوزه به امیر و زمزمه میکنه:
- هر چند با وجود اون دختری که تو بزرگ کردی شک دارم حاضر بشه یه ثانیه هم زیر بار خواسته ات بره.
بعد چشم از امیر بر میداره و دوباره زمزمه میکنه:
- لذت میبرم که به دست و پام افتادی تا کمکت کنم. فقط موندم با اون زبونت چطور نتونستی یکی از دوست دخترات روتو این سالها مجاب کنی که این فداکاری رو برات بکنه و چند وقت بیاد نقش بازی کنه برات و کارت راه بیفته.
- برانکه اولا بابام برگه ازدواج ثبت شده میخواد ازم بی برو برگرد. دوما کسی رو پیدا نکرده بودم که انقدر ازم متنفر باشه که بعد از اجرای نقشه ام بهم نچسبه وبره دنبال زندگیش. اما تو دقیقا همون موردی.
- هه. اینو بگو. وگرنه برا تو جور کردن عقدنامه هم کار سختی نیست.
- دیگه خدا نیستم که هر کاری ازمبر بیاد. در مورد پیمانم چون با آزمایش ثابت میشه میتونم کاری کنم. وگرنه سند سازی ازدواج غیر ممکنه. بابام خر نیست. از پشت کوهم نیومده.
- هه. پس جلو بابات موش میشی. جالب شد. دیگه به سلامت. ماشین پسرم تا یه ساعت دیگه تو هتل باشه. بدون حضور تو و کتی جیغ جیغوت البته. پسرم رو اذیت میکنه حضورش.
- عادت میکنه. هر چی نباشه خواهرشه.
- خیلی مطمئن نباش. خدافظ.
- خدافظ.
مامان؟
- جانم؟
- اون کی بود؟ چرا برام ماشین خرید؟
از اولین روزی که پیمان تونسته بود حرفاشو درک کنه همیشه بهش واقعیت رو گفته بود. دلش نمیخواست روزی پسرش هم متهمش کنه به نگفتن واقعیت ها.شاید هنوز نمیتونست یا زود بود یا جرات نداشت که بهش بگه چطور بوجود اومده و یا شایدم فکر میکرد هنوز نمیتونه پسرش معنی چنین حرفهایی رو درک کنه ولی میدونست که باید بهش واقعیت رو بگه. چون کسی رو جز پیمان نداشت و نمیخواست فردا روزی از دست بده پسرش رو. لبخند خسته ای روی لبهاش میشینه وپیمان رو روی پاش مینشونه و در حالیکه آروم موهاش رو نوازش میکنه:
- اون باباته پیمان.
روزگار غریبی ست نازنین ...