ارسالها: 2557
#171
Posted: 15 Nov 2012 11:26
پیمان مهلت ادامه به مریم نمیده. نگاهش رو به پشت سر و روی ماشین شارژی مشکیش میدوزه و ثانیه ای بهش خیره میشه و بعد نگاهش رو میگیره و رو به مریم:
- بهش بگو بیاد ماشینش رو ببره. من نمیخوامش.
- اون باباته. وظیفه اشه.
- نه خودت گفتی بابا ندارم. اگه بابام بود دلش برام تنگ میشد و میومد پیشمون.
- پیمان تو خیلی چیزا رو نمیدونی. منم اون زمان بی تقصیرنبودم.
- نمیخوامش.
- پیمان دلت میخواد بریم ایران؟ اونجا کلی فامیل داریم. کلی مهمونی میتونی بری هر هفته. مجبور نیستی تو تعطیلی ها تنهابمونی خونه.
- اونوقت از مدرسه بر میگردم تو ام خونه ای؟
- زودتر از الان میام خونه. وقت بیشتری پیش همیم.
- پس اونوقت وقت داری تا ازدواج کنی و منم بابا دار بشم.
- پیمان بخوایم بریم ایران زندگی کنیم شما باید یه چیزی مثل کارت شناسایی الانت داشته باشی که ایرانی هست و اسمش شناسنامه ست. و اینو فقط بابات میتونه بگیره برات. اگه بخوایمبریم باید با امیر و کتی بریم و.....
پیمان بین حرف مریم میپره و:
- من میتونم چند سال دیگه هم صبرکنم تا کارات کمتر شه و بیشتربتونی خونه باشی و با کوین ازدواج کنی. اونوقت هم بابا دار میشم هم خواهر دار.
- اما تو خودت خواهر داری و امیر از من خواسته دوباره با هم باشیم و....
مریم زبونش برای ادامه دادن حرفشنمیچرخه. نمیتونه بگه یه بابای یه ماهه که میخواد سر هویت تو معامله کنه. دوباره حرف کوین رو پیمان وسط کشیده بود و حتی تمام بهانه های مریم برای قبول نکردن کوین رو هم به یاد داشت. همکاری که روز اول گفته بود که چندین سال با دختری زندگی میکرده و یه دختر 10 ساله ازش داشت و میدونست مریم هم پیمان رو تنها دنیا آورده و بزرگ کرده. و تمام اینها تو فرهنگش جوری جا افتاده بود که عیبی رو مریم نذاره و حتی به خاطرش حاضر به تغییر دینش هم شده باشه. مردی که با صبوری تمام بهانه های مریم رو شنیده بود و باز هم منتظر بود.
و حالا پیمان اون مرد رو به امیر با تمام ثروت و داراییش و رابطه خونیش ترجیح داده بود. پیمان پسر بچه هشت ساله ای که به عکس مادرش و با وجود تمام سختی ها و صرفه جویی های زندگیباز برق ثروت امیر و ماشینی که داشتنش براش آرزو بود نگرفته بودش.
جای حرفی باقی نمونده بود. پیمان باید تصمیم میگرفت و گرفته بود.
....
مریم شماره امیر رو میگیره و جملاتی که تو این دو روز بارها و بارها با خودش تکرار کرده بود رو تنها با شنیدن سلام امیر مثل نوار و پشت هم تکرار میکنه:
- سلام امیر. با شرطت موافقم. فقط از اونجاییکه اعتمادی بهت ندارم اول باید شناسنامه پیمان رو بگیری. وقتی شناسنامه اش رو دادی دستم میایم ایران. تا اون روز هم جز برای آزمایش و کارای لازم نمیای پیش ما. آدرس و تلفن خونه رو هم برات میل میکنم. ما فرانسه زندگی میکنیم و برا تعطیلات اومدیم اینجا و فردا صبح برمیگردیم. هر موقع تونستی و اگه خواستی بیا مدارک رو بگیر و کاراشو بکن.
- برا شناسنامه اش باید نشون بدیم زن و شوهریم.
- نه لازم نیست. یه برگه که نشون بده صیغه هم بودیم هم کفایت میکنه. اونم که جور کردنش برات سخت نیست. یه کم خرج کنی و راحت گرفتیش.
- ولی برای بابا باید شناسنامه ایکه تو زن منی رو نشون بدم.
- میتونی بگی ازدواج رسمی نکردیم و میایم ایران محضریش میکنیم. چمیدونم بگو کلیسا ازدواج کردیم یا هر چی دوست داری.
- چرا مسخره بازی در میاری. بالاخره که باید عقد کنیم. پس این بازیها چیه که بریم ایران و نمایش راه بندازیم.
- دلم میخواد پدرمم باشه. همه جوره دارم باهات راه میام حتی ریسک میکنم که فردا طلاقم ندی یا پیمان رو ازم بگیری. پس باید قبول کنی.
امیر ترجیح میده فعلا کوتاه بیاد تا مبادا مریم پشیمون بشه و زیر حرفش بزنه. فعلا بهترین کار همین بود.
.....
امیر بعد از دو ماه با شناسنامه پیمان سر و کله اش پیدا میشه. مریم شناسنامه پیمان رو مثل یه سند با ارزش تو دستش میگیره و بارها و بارها صفحه اولش رو میخونه. بارها و بارها نام مادر و پدر رو زیر لب تکرار میکنه و در نهایت لبخند تلخی به امیر میزنه و تنها تشکری خشک و خالی میکنه و
- اما شرط آخرم.
- واقعا خیلی حرفه. شناسنامه برا پیمان گرفتم، با بدبختی و کلی رشوه صیغه نامه جعلی درست کردم، هزار جور برو بیا کردم بازم برام شرط میاری؟
- مجبورت نکردم. میتونی قبول نکنی.
- باشه. بگو.
- یه برگه که حضانت پیمان با منه. تحت هر شرایطی و نمیتونی از من بگیریش.
- کوتا بیا دختر جون. میخوام همینیکه آویزونمه رو یه جوری بکنمشاونوقت تو شر و ور میبافی؟ میخوامش چیکار. از روز اولم نمیخواستمش.
- میدونم. برام عجیبه که هیچ حسیبه بچه هات نداری. حتی به کتی.
- چون هیچکدوم رو نخواستم. احساسنمیکنم بچه هام باشن.
- چرا امیر؟ یه بار صادقانه جواب بده. چرا؟
- تو که باید بهتر بدونی.
- نگو که به خاطر عشقت به کمنده که خنده ام میگیره.
- ولی واقعا به همین دلیله.
- خجالت بکش امیر. همیشه بهشخیانت کردی. نه یه بار نه دو بار. هزاران بار. بعد بازم دم از عشق میزنی؟
- چون عاشقش بودم. هنوزم هستم. کمند تنها کسی بود که همیشه شرمنده اش میشدم و اون هیچوقت به روم نمی آورد. بهش بد کردم ولی اون ازم گذشت. مثل یه خانوم.جوون بودم و اهل خوشگذرونی. تو هم لند بودی و جذاب. بعد از آشناییم با کمند تو تنها کسی بودی که پا تو زندگیم گذاشتی و نتونستم ازت بگذرم. کارت رو خوب بلد بودی. ولی فکر نمیکردم یکی با اینهمه کارکشتگی انقدر احمق باشه که ندونه چطور پیشگیری کنه. باورم نمیشد انقدر بچه باشی. میخواستم باهات حال کنم و بعد تموم میشدو میرفتم سر خونه و زندگیم با کمند ولی تو خرابش کردی. برا همین از تو و پسرت متنفر شدم. تو باعث شدی کمند رو بذارم و برم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#172
Posted: 15 Nov 2012 11:28
پام که رسید فرانسه خواستم کمند رو هر طوری شده فراموش کنم. زدم به همون بی عاری و خوشگذرونی. همه دوستام بودن و تنهایی بی معنی بود. همون موقع ها کاترین سر و کله اش پیدا شد.وضع مادی خوبی نداشت. مادر پدرش فنلاندی بودن و خودش برا ادامه تحصیل اومده بود فرانسه. خودش پیشنهاد داد بیاد باهام زندگی کنه منم از خدا خواسته. نمیدونم چی شد. شاید بد شانسی آوردیم که حامله شد. شایدم آه کمند گرفتم. خودمونم تا وقتی چهار ماهه بود نمیدونستیم. کاترینفکر میکرد غده داره تو شکمش. خوب آخه هیچ تغییری هم تو بدنش نبود و همه چی جز اون حالت تهوع ها نرمال و مثل همیشه بود. میفهمی منظورمو که؟
- اوهوم. خودتو اذیت نکن فهمیدم. شاید دروغ میگفته و قرصی مصرف نمیکرده.
- نه راه مطمئن تری رو انتخاب کرده بود. نورپلانت. چندین سال هم بود که گذاشته بوده. برا همین تا چهار ماهگی هم نمیدونستیم. ولی بالاخره یه دکتر گفت تست بارداری بده و معلومشد که از همون یک در میلیون ها بوده که حامله شده. نتونستیم سقطش کنیم. مشکل داشت کاترین و دکترها گفتن ممکنه رحمش صدمه ببینه و دیگه هیچوقت نتونهباردار شه. خلاصه که کتی دنیا اومدو کاترینم گذاشتش بیخ ریش من و رفت. گفت نه میتونم جمعش کنم و نه میخواستمش. بهم گفت ببرمش پرورشگاه ولی نمیدونم چرا دلم نیومد. نمیدونم چه حسی باعث شد نگهش دارم. ولی خوب من رو چه به بچه بزرگ کردن. اوایل پرستار براش میگرفتم و خودم هم پی زندگیم بودم. ولی زبون که باز کرد دیگه هیچ پرستاری نموند. مخصوصا اذیت میکرد پرستارها رو. اونام میرفتن و میموند رو دستم. دیگه هیچی شد وبال گردنم باز. دیگه نمیتونم تحمل کنم. عادت ندارم به اینهمه چسبیدن هاش. از زندگی انداختتم. از دوستام خوشش نیاد بلایی سرشون میاره که نگو. این آخری شری هم که انقدر آزارش داد که رفت. خوششنمیومد از شری. من براش خرج میکردم حرصی میشد. آخه شری دائم لباس و عطر و لاک میخرید و نمیذاشت کتی هم بهشون دست بزنه و خوب کتی هم که دیگه میدونی اخلاقاش رو.
- جالبه. موفق باشی. از همه اینا کهبگذریم بازم نمیتونم بهت اعتمادکنم. باید کارای قانونی نگهداریپیمان و حضانتش رو بدی بهم تا بیایم ایران باهات.
- هه. من که از خدامه. میخوای حضانت کتی رو هم بدم به تو. مدارکش رو آماده کن میریم سفارت کاراشو میکنیم.
.....
حالا حضانت پیمان هم با مریم بود و مریم دیگه هیچ نگرانی ای نداشت جز یه کار نیمه تمام که براش زمان نیاز داشت. چشم میدوزه به امیر که روبروش توی اتاق کارش نشسته و با لبخند چشم دوخته بهش و معلوم نیست فکرش کجاست. بی خیال کنکاش فکر امیر میشه و
- بلیط ها رو برای کی گرفتی؟
- گفتی تا سه هفته دیگه نمیتونی مرخصی بگیری. منم براهمون موقع گرفتم. هر چند نمیدونم برا چی ول نمیکنی کارت رو وقتی میتونی بمونی ایران.
بدون اینکه به حرف امیر اهمیتی بده و انگار نشنیده باشه
- به مامانت اینا خبر دادی کی میرسیم؟
امیر خنده بی خیال و سرخوشی سر میده و رو به مریم:
آره گفتم عروس و نوه هاشونم دارم میارم. فرودگاه منتظرند. هر چند قیافه مامان موقع شنیدن اسم عروس و نوه ها بد دیدنی بود. فکر میکرد دست انداختمش. هه. حقم دارهبیچاره. منو چه به دو تا جونور.
مریم نمیخنده. حتی لبهاش هم تکون نمیخوره. با همون لحن جدی دوباره ادامه میده
- کتی رو چیکارش کردی؟
- میخواستی چیکارش کنم؟ جیب باباشو داره خالی میکنه و خوب ماهی میگیره.
- به باباش رفته. فقط خدا کنه ماهی هاتون مرده از آب در نیاد آخرش.
- منظورت چیه؟
- منظور خاصی ندارم.
مریم کلافه از سر و کله زدن های کتی و پیمان، توی صندلیش جا به جا میشه و با حرص ضربه ای به بازوی امیر که گوشی به گوش و در حال گوش دادن آهنگ و فارغ از تمام جنجالهای این دو تاست میزنه و با حرص گوشی رو از گوش امیر بیرون میکشه و
- جات رو با پیمان عوض کن. تو که هم کر شدی هم کور. منم دیگه نه گوشم تحمل شنیدن کلنجارای اینا رو داره نه چشمم تحمل چشم غره های مردم رو داره.
- بیخود اهمیت میدی. بچه اند و پرواز اذیتشون میکنه. حوصله شون سر رفته. حساسیت بیخود نشون میدی.
- ور دل من حلوا پخش نمیکنن پاشو برو یه کم خودت بشین ور دل دخترت و جمعش کن.
- دخترمون.
- پاشو عوض چونه.
امیر بالاخره بلند میشه و مریم با نشستن پیمان و سکوت بچه ها بالاخره نفس راحتی میکشه. دلهره بدی تموم وجودش رو پر کرده و تو اون شرایط فقط سکوت و آرامش میخواد تا بتونه به خودش مسلط بشه. سکوتی که پیمان با تمام وعده وعیدهایی که از مریم گرفته بود باز با دیدن کتی بهکل فراموش کرده بود و حالا هم که از هم جداشون کرده بود، عزم بلند شدن و راه افتادن تو هواپیما رو کرده بود. عصبی سرش رو به گوش پیمان نزدیک میکنه و:
- پیمان اگر حرف گوش ندی و سر جات نشینی باید از فرودگاه با امیر و کتی بریم . دیگه خود دانی.
- خوب میرم یه سر میزنم به ژیوِن و زودی میام.
- نه پیمان. بشین سر جات. عصبیم نکن.
- مادر و پسر چی تو گوش هم میگین؟
مریم ثانیه ای دست و پاش رو گممیکنه ولی خیلی سریع به خودش مسلط میشه و چشم میدوزه به پیمان و لبخندی میزنه و:
- پیمان حوصله اش سر رفته. میپرسید کی میرسیم.
.....
بالاخره هواپیما تو خاک ایران فرود میاد و مریم پیمان گیج خواب رو بیدار میکنه و سعی میکنه سریع هوشیارش کنه.
امیر نگاهی به مریم میکنه و در حالیکه کتی رو در آغوشش جابجا میکنه:
- چیکارش داری؟ بغلش کن خوب.دو دیقه دیگه میدیمشون به مامانم اینا و فعلا یه امشب از شر سوزوندنشون خلاص میشیم.
مریم بی هیچ حرفی چشم میدوزه به امیر و:
- سنگینه. میبرمش دستشویی یه آبی به صورتش بزنم پاشه. تو برو تا چمدوناتون رو بگیری ما هماومدیم.
- خوب چمدونت رو کجا میبری؟ بده من میبرم تا بیاین.
- نه میخوام از توش یه بلوز براپیمان در بیارم. اینو کثیف کرده.
- بابا بی خیال کی اینو تماشا میکنه نصفه شبی؟
- تو چیکار داری. برو چمدوناتون رو بگیر.
- باشه پس همونجا وای میستم بیای با هم بریم.
- باشه.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#173
Posted: 15 Nov 2012 11:31
مریم با یه دست تنها چمدونی که همراهش آورده بود رو میگیره و با دست دیگه، پیمان رو. کمی این پا اون پا میکنه تا امیر دور بشه و بعد مسیر اومده رو بر میگرده و چشم میدوزه به مسافرا که بالاخره بعد از چند ساعت پرواز پر استرس، برای ثانیه ای لبخند روی لبش میشینه و با نگاه مرد آرامش میگیره. مرد بی هیچ حرفی دستش رو دراز میکنه و ثانیه ای بعد پیمان رو در آغوش میکشه و مریم هم دست ژیون رو تو دست میگیره و ثانیه ای نگاهش رو بهکوین میدوزه که نگاه آروم و آبی کوین به قدمهاش قدرت حرکت میده و شونه به شونه کوین به طرف جایگاه تحویل چمدون ها میره.
امیر با حرص کتی رو تو بغلش جا به جا میکنه و از همون دور و درحالیکه نگاه پدر و مادر رو زوم شده روی خودش میبینه، سر میگردونه تا مریم رو پیدا کنه که نگاهش روی مریم ثابت میشه.مریمی که دست دخترکی مو طلایی توی دستشه و مردی که یه دستش پشت مریم و دست دیگش پیمان رو تو آغوش نگه داشته.
ثانیه ای گیج فقط مقابلش رو نگاهمیکنه و صورتش پر از علامت سوال و چشماش هر لحظه گشادتر میشه. کم کم با نزدیک شدن مریم اخم عمیقی روی صورتش میشینه و به حالتی عصبی یه دستش رو از کتی جدا و تو موهاش میبره و بعد دستش رو به طرف مریم دراز میکنه که
- متاسفم امیر ولی چیزی که عوض داره گله نداره. تو بدترین شرایطو وقتی بهت مهتاج بودم و دستم از همه جا کوتاه بود بهم پشت کردی. هیچوقت یادم نرفت. باید جوابش رو میگرفتی. باید طعم پشت کردن رو میچشیدی. پدر و مادرت منتظرند. منتظرشون نذار.
امیر فریادش رو تو گلو خفه میکنه و چشمای درنده شو به مریم میدوزه و:
- مسخره بازی بسه. عین آدم راه بیفت بریم.
بعد دستش رو به طرف بازوی مریم دراز میکنه که کوین مریم رو به خودش نزدیکتر میکنه.
امیر کتی خواب و بیدار رو رو زمین میگذاره و بی توجه به غرغر های کتی به سمت مرد میره و عصبی دست میندازه به سمت پیمان که مریم جلوش می ایسته:
- فراموش نکردی که حضانت پیمان با منه و تمام مدارک نشون از پسری هست که 8 سال پیش با یه برگه صیغه دو ساله دنیا اومده و بعدم تموم شده و حالا همپسر منه و پسر خونده این مرد. ایشون هم شوهرم کوین و دختر خونده ام ژیون. پس بهتره آبرو ریزی نکنی چون برا خودت دردسرمیشه. فقط یه شناسنامه ایرانی واقعی برا پسرم میخواستم تا هیچوقت سرش رو مجبور نشه زیر بندازه به خاطر گناه مادر پدرش. چیزی که 8 سال پیش وظیفه ات بود بدی بهش. حالا هم این مرد شوهرمه و بهتره دنبال شر نگردی. خودت که بهتر از من قانون رو میدونی. ماهی ها مرده بودن امیر. میخواستم شکسته شدنت رو ببینم. حالا ازت کینه ای ندارم. خدافظ.
دست ژیون رو میگیره و با لبخند به طرف در خروجی میرن و ثانیه ایبعد خودش رو تو آغوش پر مهر مادر میندازه و چشم میدوزه به پدر. پدری که حالا شکسته تر از آخرین دیدار ولی با سری بالا گرفته دست کوین رو در دست میفشاره. اشک آروم روی صورتش جاری میشه و ثانیه ای بعد آروم دست ژیون و پیمان رو که با نگاههایی غریبانه صورتهای مقابلشون رو تماشا میکنند میگیره و با لبخندی مطمئن و سری بالا گرفته
- بابا پیمان پسرم. ژیون دخترم.
ژیون و پیمان تو آغوش مامان و بابا گم میشن و مریم لبخند پر آرامشی بعد از هشت سال روی صورتش میشینه و سرش رو بلند میکنه. کمرش صاف میشه و همزمان دست کوین روی دستش حلقه میشه و گرمای حمایتگرش طعم خوشبخت بودن رو زیر زبونش میاره. طعمی که سالها پیش از یاد برده بود و حالا......
ساعتها از رفتن پیمان گذشته بود و نادیا هنوز همونجور کرخت روی تخت مونده بود و حاضر نبود از جاش تکون بخوره. دلش میخواست از این کسلی در بیاد و همیشه راه حلش دوش گرفتن بود و حالا هر بار نگاهش به پاش می افتاد از تصور حتی نیم قدم برداشتن هم منصرف میشد. پیمانی نبود تا مجبورش کنه به نمایش بازی کردن و بلند شدن. تا خود صبح به حرفای پیمان فکر کرده بود اما هنوز هم هیچ انگیزه ای نداشت. انگار تمام انگیزه هاشبه پاش ربط داشت و حالا با دیدن اون دوباره کرخت میشد و دل از تخت نکنده بود. تا خود صبح تو صورت پیمان نگاه کرده بودو بیدار فکر کرده بود اما صبحبه جای بلند شدن و راهی کردن پیمان خودش رو به خواب زده بودتا مبادا دوباره جلوی نگاه پیمان مجبور به راه رفتن بشه. حتی وقتی پیمان حاضر و آماده با اون بوی گس کنارش خم شده بود و گونه اش رو بوسیده بود هم چشم باز نکرده بود. دست خودش نبود.انقدر این پا تو اون لحظات پر رنگ شده بودند که ......
با اینهمه دستش به سمت تلفن روی پاتختی کنار تخت میره و بی اراده و پشت هم شماره ها رو میگیره. انگار یکی تو گوشش بخونه که بالا بری پایین بیای راه حل مشکلت تو دستای هیچکسنیست جز مامان. مامان با تمام دوری هاش. با تمام نبودن های اینسالهاش. با تمام اخم ها و جدیتش.
...........
وقتی صدای مامان توی گوشی پیچید دوباره بر گشتم به حال. صدا همون صدای همیشه گرفتار بود. همون لحنی که تو گوشم فریاد میزد که الان کلمات رو پشت هم و تند تند ردیف میکنه که نادیا کارت رو بگو. خیلی گرفتارم.
از زنگ زدنم پشیمون شده بودم. دستم رفت تا گوشی رو قطع کنمکه با صدای مامان دستم ایستاد. دلم لرزید. مامان بود. همون مامانیکه آرزوم بود باهام اینجوری حرف بزنه. برای حتی سکوتم هموقت داشته باشه. رو بی صدایی هام تلفن رو قطع نکنه. نمیدونمدلش برام سوخته بود یا یادش افتاده بود باید مامان باشه ولی هر چی بود تو اون لحظه حتی ازقربون صدقه های پیمانم برام قشنگ تر بود. مامان بود. قشنگترین و صبور ترین واژه. با همون صبوری بود. خندیدم. بغض کردم.گریه کردم. هق هق زدم. نفس نفس زدم. ولی قطع نکرد. نرفت. گوش داد. من رو به کارش ترجیح داد. شاید یه ربعی هق هق کردم و اون گوش داد و شاید اونم گریه کرد. نفهمیدم چون تو تمام زندگیم گریه کردن مامان رو ندیده بودم. مامان همیشه محکم و خشک بود و رئیس. وقتی آروم شدم صداش رو شنیدم. یه لرزش خاصی داشت. از همونم فکر کردمشاید اونم گریه کرده.
- مامان نمیخوام زندگیم از هم بپاشه. نمیخوام پیمان تنهام بذاره. مامان تو میتونی کمکم کنی مگه نه؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#174
Posted: 15 Nov 2012 11:33
صدای مامان بغض داشت ولی با اینهمه میخندید وقت حرف زدن. داشت سر به سرم میگذاشت. برای اولین بار. همه اولین بارها داشت اون لحظه اتفاق می افتاد.
- نانادی مامان که گریه نمیکنه. فقط باید بخنده. جیغ جیغ کنه. غرغر کنه. گفتم زنگ زدی یه کم جیغ جیغ کنی بعدم بگی میخوامناهار با تو بخورم. به منم ربطینداره که کار داری یا نداری. همینالان باید بیای خونه. مگه من مردمکه تو اینجور گوله گوله اشک بریزی؟ بدو یه ناهار خوشمزه برامامان درست کن که ناهار مهمونداری.
- مامان......... دوستت........ دارم. مامان........... میای؟
- معلومه که میام.
- بیا برام ناهار درست کن مامان....... باشه؟؟؟؟؟؟؟
- ای تنبل مامان. ببینم از تو تخت بیرون اومدی یا هنوز دست و روتم نشستی؟
- تو بیا بلندم کن. تنهایی نمیخوام پاشم.
مامان دوباره صداش لرزید. طول کشید تا دوباره حرف بزنه ولی بالاخره حرف زد. به زبون اومد و فقط گفت اومدم. دیگه صدایی نشنیدم. میدونستم رفته تا من نفهمم داره گریه میکنه. حالا آروم بودم. مطمئن بودم مامان میتونه راه درست رو بهم بگه.
......
با صدای زنگ آیفون به خودم اومدم. مامان بود. خیلی زودتر از اونی که فکر میکردم اومده بود.از تخت بلند شدم و لی لی کنون رفتم در رو براش باز کردم و دوباره برگشتم تو تختم. بچهشده بودم. میخواستم تلافی بچگی هام رو بکنم که از جام تکون نخورم تا مامان بیاد و دو تا تشر بهم بزنه و به زور از تخت بلندم کنه. بوی تلخ عطرش قبل از خودش تو اومدنش روبهم فهموند. چشمامو محکم بستم و قدمهاش رو شمردم و لذت بردم. دست مامان برای ثانیه ای آروم روی موهام حرکت کرد. خوشمنیومد. مامان اهل ناز کردن نبود. با لوسی و ولو شدن کنار نمیومد. منم همون مامان رو میخواستم. نمیخواستم دلش برام بسوزه. به ثانیه نکشید که خنده رو لبام نشست و مامان همون مامان تموم این سالها شد. چشمام بسته بود ولی اخمای تو هم کشیده و لحن شاکیش رو میتونستم حس کنم
- لنگ ظهره. خجالتم خوب چیزیه. شوهرتم همینجوری راهی میکنی؟ خوبه کشته مرده اش بودی و این وضعته. پاشو ببینم. میدونم بیداری پس اون چشماتو باز کن و زود پاشو دست و روت رو بشور که کلی کار داریم. خونه نیست که میدون جنگ درست کردی. گفتم میری سر خونه زندگیت مرتب میشی ولی هنوزم شلخته ای. من جای شوهرت بودم تا حالا پس فرستاده بودمت.
چشمامو باز کردم و خندیدم. سرخوش خندیدم. بی غم خندیدم. بی درد خندیدم. مامان پریسا بود. همون مامان پریسای بد اخلاق کهتو خونه اش باید همه چی منظم میبود.
چشمای بازم رو که دید دستم رو کشید و مجبورم کرد پاشم. میدونستم الان دوباره دادش به هوا میره و رفت
- تو با شلوار جین رفتی تو تخت؟ من اینهمه لباس خواب برا تو خریدم آخرشم یاد نگرفتی با لباس خواب باید رفت تو تخت؟ خوبه شوهرت صداش در نمیاد با این شلوار برزنتی میچسبی بهش.
خجالت کشیدم از اشاره غیر مستقیم مامانم. سرخ شدم و مامان خندید.
- چه چیزا میبینم. نانادی منو و خجالت. پاشو. پاشو دیگه. بیچارهپیمان با ابن زنی که گیرش اومده.
پا شدم. دستم رو گرفت. من لی لی کنون راه افتادم که با تحکم گفت پاتو بذار رو زمین و درست راه برو.
بغض کردم. ولی مامان اخماشو تو هم کشید. دوباره شده بود همون مامان پریسای بد اخلاق و جدی.
- هر مشکلی راه حل های زیادی داره.ولی مهم اینه که راه حل درست رو پیدا کنی. تو پا داری پس لی لی راه رفتن راه حل نیست. یا به من تکیه بده یا با نوک پات راه بیا اگه دلت نمیخواد معمولی راه بری.
میدونستم بهش تکیه کنم باز صداش در میاد که خودت راه برو پس سعی کردم رو نوک پا برم ولی سخت بود. باورم نمیشد ولینمیتونستم اصلا باهاش راه برم چه برسه نوک پا.
مامان خودش دستم رو گرفت و :
- باید از امروز چند جلسه بریم فیزیوتراپی تا پات از این خشکی در بیاد. بشین دو دیقه رو تخت الان میام.
داشتم نگاش میکردم که در کمدمرو باز کرد. در باز کردن همانا و تلّ لباسا بیرون ریختن همانا. شاکی شد. خودمو برا یه جنجال حسابی آماده کردم.
- این کمد یه دختره؟ هنوزم باید این شکلی باشه؟ نا سلامتی شوهر کردی. فردا میخوای خودت مامان بشی اونوقت این وضع کمدته.
- وای مامان جون من بی خیال.
- از شوهرت خجالت نمیکشی؟
- پیمان که نمیبینه. همیشه درش قفله. اونم کمد من کاری نداره که.
مامان در کمد کناری رو باز کرد که مال پیمان بود. باز کمدش به من دهن کجی کرد.
- خجالت بکش. اینم کمده.
شاکی شدم. حرصی و بی خیال پای لنگونم، راه افتادم و با یه خیزخودم رو به کمدش رسوندم و چند تا پیرهنش رو از جارختی در آوردم کف کمد انداختم. بعد با لبخند به مامان نگاه کردم.
مامان با چشمای گرد شده نگام میکرد و من میخندیدم. بالاخره به خودش اومد و
- چیکار میکنی؟ کمد اون رو چرا به هم میریزی؟
- آخه دهن کجی میکنه مامان. ببین چقدر مرتبه. حرصی میشه آدم.
مامان سرش رو به حالت تاسف چند بار تکون داد و پیرهن ها رو سر جا رختی بر گردوند و بعد رفت سر کمدم و یه لنگه دمپاییپاشنه دار برام در آورد و گذاشت جلو پام.
- فعلا اینو بپوش تا امروز بریم خرید.
مامان انقدر این جمله رو عادی گفتکه انگار هیچ مشکلی نبود. شاید همین لحنش باعث شد برای اولین بار مشکل به چشم منم ساده بیاد. دمپایی رو پام کردم و به سمت دستشویی رفتم.
........
اون روز مامان تا عصر که پیمان بیاد خونه پیشم بود. با هم رفتیم فیزیوتراپی. خرید. کلی حرف زدیم. از عشقم به پیمان. از حرفای پیمان بهم. از مشکلم. از این حس ترحمی که فکر میکردم پیمان بهم داره. از اعتماد به نفسی که گمش کرده بودم. از خیلی چیزا حرف زدیم و آخر به نتیجه رسیدیم.
با صدای کلیدی که تو قفل چرخید من و مامان به خودمون اومدیم. مامان نگام کرد و من آروم از روی مبل بلند شدم و به سمت در رفتم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#175
Posted: 15 Nov 2012 11:35
پیمان با دیدن مامان تعجب کرد وبا دیدن من و راه رفتنم تعجبش بیشتر شد. یه جین پاچه گشاد پوشیده بودم که دمپاییم زیرش پنهون بود و حالا لنگ زدنم میشه گفت به چشم نمی اومد. خودم روبا یه لبخند تو بغل پیمان جا دادم و پیمانم بوسه آرومی روی موهام زد و بعد چند ثانیه و به احترام مامان من رو از بغلش بیرونآورد و در حالیکه دستش رو پشت کمرم گذاشته بود با هم رفتیم سمت مامان که حالا ایستاده بود و با لبخند نگامون میکرد.
کاملا حس کردم پیمان برای اولین باره که اینجور تو آغوش مامان میره و آروم صورت مامان رو بوسید و با نگاه انگار داشت ازش تشکر میکرد.
- سلام پیمان جان. خوبی؟ خسته نباشی.
- سلام. ممنون پریسا جون.
- میدونم خسته ای ولی منتظر بودم بیای باهات کار داشتم.
- من یه دست و روم رو بشورم و لباسی عوض کنم و میام خدمتتون.
- باشه. راحت باش.
پیمان رفت سمت اتاق خواب و من با بغض از پشت نگاش کردم. تصمیم سختی گرفته بودم و بایدپاش می ایستادم تا بتونم دوباره به خودم بیام. با خودم و مشکلم کنار بیام. تا زندگیم از هم نپاشه.تا همه چیز به قبل از همه اون حوادث بر گرده
روبروی نادیا و مادرش نشسته بودمو گاهی نگاهم روی صورت نادیا و گاهی روی صورت پریسا میچرخید. میدونستم حرفای جالبی نمیخواد بزنه ولی نمیدونم چرا با همه علمی که به حرفاشون داشتمباز تو ذهنم منتظر بودم تا همه چیز بر عکس تصوراتم پیش بره. برام سخت بود که نادیا تصمیم گرفته باشه بره. خودم بهش گفته بودم هرچقدر بخواد بهش زمان میدم ولی حالا که میدیدمهمه چیز داره جدی میشه پام سست شده بود.
تو گیر و دار کلنجار با خودم و افکارم بودم که صدای پریسا باعث شکستن افکارم شد.
- روزی که اومدی خواستگاری نانادی باهات مخالف صد درصد بودم. هر کاری کردم تا اشتباه من رو یه بار دیگه شما تکرار نکنید. ولی تو وایسادی و گفتی بهم ثابت میکنی که میتونی نانادی رو خوشبخت کنی. دیدم که وایسادی. دیدم که تو اون روزایی که منه مادرش بریده بودم تو نبریدی. دیدم که سرد نشدی و ولشنکردی. امروز دیدم که با تمام بچگی هاش کنار اومدی. دیدم که شلختگی هاش به چشمت نمی یاد. دیدم که لجبازی هاش برات شیرینه. دارم میبینم که زیر بار اینهمه مشکل و فکر خراب بازم پشتش وایسادی. امروز اومدم ناهار روبا نانادی بخورم گفتم بمونم تا از تو هم تشکر کنم و یه عذرخواهی. شاید نباید انقدر اون زمانجلو پات سنگ مینداختم.
- اختیار دارین پریسا جون. این چه حرفیه. من بهتون حق میدم. بالاخره دخترتونه و بدش رو نمیخواید. منم اینو درک میکردم و خوشحالم که تونستم ثابت کنم که لیاقت داشتن نادیا رو دارم.
- امروز که با نادیا بودم دیدم خیلی وقته که فراموش کردم یه دختر دارم که میتونیم با هم درد دلکنیم و بریم بیرون و گردش و مسافرت و ..... خودم هم خسته ام. میخوام خودم رو بازنشسته کنم و کم کم برا نوه هام آماده کنم. اینه که گفتم بیام دخترم رو ازت یه مدت غرض بگیرم و دو تایی بریم یه سفر طولانی مدت تا من خستگی کار از تنم در بیاد و نادیاخستگی بیمارستان. میدونم دیگه زن تو ست و یه کم خودخواهیه چنین درخواستی ولی خوب مادرم دیگه. گفتم رو میندازم شاید قبول کردی. ها؟
مامان حرفای عجیبی داشت میزد بهپیمان. برام عجیب بود. فکر میکردم مامان الان میگه نادیا میخواد ازت دور باشه. فکر میکنه داری بهش ترحم میکنی. میخواد با مشکلش کنار بیاد و...... ولی مامان هیچکدومه این حرفهارو نزده بود. مامان جوری حرف زده بود که انگار اون الان یه مشکلی داره و میخواد من پیشش باشم. تنهاست و میخواد دخترش تنهاییش رو پر کنه. مغزم کار نمیکرد. همه چی بر عکس شده بود. ترجیح دادم سکوت کنم تا ببینم پیمان چی میگه.
نادیا مات فقط چشم دوخته بود بهدهن من و پریسا با یه لبخند نگام میکرد. میدونستم نمیگه نادیامشکل داره چون اینی که روبروم بود و داشت حرف میزد پریسا بود.همون پریسایی که سیاستش عالیبود. سرش میرفت نادیا رو پایین نمی آورد. از روز اول باهام جوری برخورد کرده بود که یعنی نادیای من از تو خیلی سر تره و حالا هم همین بود حرفاش. با این تفاوت که اینبار خودش رو پایین کشیده بود به خاطر بالا موندن نادیا. و من عاشق این اخلاق پریسا بودم. شاید تمام اون سالها نتونسته بود برای نادیا مادری خوبی بکنه ولی مطمئنم همیشه همینجور بچه هاش رو بالا نگه داشته. میدونستم این تصمیم نادیاست که بره. میدونستم پریسا و خستگیش یه بهانه ست ولی لذت میبردم که نادیام رو نکوبیده بود. عشقمون رو ترک برداشته ندیده بود. قیافه مون رو مستاصل ندیده بود. باید میگفتم باشه ولینگفتم. حالا نوبت من بود که نادیام و عشقمون رو یه بار دیگه بالا ببرم.
- پریسا جون بهتون حق میدم هر چی باشه نادیا دختر شماست و من هم کوچیکتر از اونم که بخوام روحرف شما نه بیارم ولی میشه اجازه بدید من و نادیا با هم فکر کنیم و فردا نتیجه رو بهتون بگیم؟ هر چی نباشه دوری از نادیا برای من که خیلی سخته. عادت کردم چشم وا میکنم نادیا رو کنارمببینم. عادت کردم با صدای نفس هاش چشمامو رو هم بذارم. نمیدونم چقدر میخواین ازم بگیرینشپس باید یه فرصت برای هضمش بهمون بدین.
پیمان وقتی حرفش تموم شد دستشرو انداخت دور کمرم و من رو به خودش نزدیکتر کرد و آروم کنار شقیقه ام رو بوسید و یه لبخند زد. لبخندش خسته بود ولی دوست داشتنی. پر از حرف. و من دیگه گیج شده بودم. آخه پیمانم حرفاش عجیب بود. حتی عجیب تراز حرفای مامان. خوبه همین دیشب با هم حرف زده بودیم و گفته بودمن بخوام تنهام میذاره یه مدت. ولی حالا جلو مامان همچین حرف میزد که...... سر در نمی آوردم. به قول آریانا تو سیاست نداری و اصلا نمیدونی سیاست چی هست. برا همینم خیلی وقتها حرفای دور و بری هات رو اصلا نمیفهمی..... فکر کنم اینم الان سیاست پیمان ومامان بود که من سر در نیاورده بودم. برا همین بی خیال شدم و رو به پیمان تنها یه لبخند زدم و باز ساکت شدم.
......
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#176
Posted: 15 Nov 2012 11:37
نفهمیدم کی مامان خدافظی کرد و رفت. نفهمیدم کی پیمان بغلم کرد و بردم تو اتاق. وقتی به خودم اومدم که سرش رو روی سینهام و دستش رو دور بازوم دیدم. داشت یه چیزایی میگفت ولی نمیفهمیدم. انگار داشت با خودش حرف میزد. منم ترجیح دادم باز سکوت کنم.
........
اون شب پیمان تا خود صبح بیدار بود و از این دنده به اون دندهشد. هر بار چشم باز کردم نگاه خیره اش به صورتم رو دیدم و لبخند خسته اش رو. اما بازم سکوت کردم. نمیدونم چرا حرفی از دهنم در نمی اومد. شاید فکر میکردم اگه سکوت کنم اون زیر بار نمیره و من پیشش میمونم. تکلیفم با خودمم معلوم نبود. فقط ذهنم حول این میگشت که اگه یه روز صبح پاشم و کنارم نباشه چطور دووم میارم. چطور جلو بغضم رو بگیرم. چط.ر برا مامان لبخند بزنم.
اون شب گذشت و سکوت من باعث مخالفت پیمان نشد. نمیدونم دو روز بعدش چطور گذشت و نمیدونم کی چمدونم رو پیمان بست. نمیدونم اون شب آخر چطور صبح شد و کی تونست من رو از آغوش پیمان جدا کنه. نفهمیدم اوناشکا کی خشک شد و من کی آرومشدم. یادم نیست چند بار بوسه پیمان صورتم رو خیس کرد و من لرزیدم. نفهمیدم چطور یه شبه تب کردم و این تب تا همین لحظه از تنم بیرون نیومده. نفهمیدم اون روزای سخت بی پیمان چطور گذشت. نفهمیدم چند بار مامان سرم داد زد و مجبورم کرددست و روی اشکیم رو پاک کنم و محکم باشم. نفهمیدم کی اون پای ناقص تو ذهنم کامل و بی عیب شد. نفهمیدم کی باهاش کنار اومدم. نمیدونم چند تا دفتر ازخط خطی های دلتنگی هام سیاه شدن. نفهمیدم کی یک سال گذشت و من فقط صدای پیمانم رو از پشت تلفن شنیدم.
نه حالا که خوب فکر میکنم میبینم یه سال نشد. شاید 7 ماه یهکم بالا پایین. 7 ماهی که خودم مقصرش بودم. شاید وقت خوبی بود که با خودم تمام اون روزهای گذشته رو دوره میکردم. شاید این آخرین روزی بود که من تو عالم زناشویی مجرد بودم.
با مامان رفتم که زود بر گردم. بغض کردم و دستم رو دور گردن پیمان انداختم و منتظر تا بگه نمیخواد بری و من بخندم ولی پبمان بغلم کرد. محکم. انقدر که صدای استخون هام رو هم شنیدم. انقدر که حتی حس کردم داره منو بو میکنه. انقدر که پام سست ترشد ولی تو اونهمه سستی زیر گوشم زمزمه کرد
- چشم هم بذاری برگشتی پیشم.اینجوری نرو دلم میگیره.
دیگه چی باید میگفتم به پیمان.رفتم. نمیدونم ولی حس کردم اونم این دوری و تنهایی رو میخواد.
تا یه هفته به زور و ضرب مامان ازتخت پا میشدم و میرفتیم فیزیوتراپی. دروغ چرا به زور پامو تکون میدادم. انگار یهو خالی شدهبودم. انگار یهو تمام اون قول هامبه پیمان یادم رفته بود. یهو خالی از حس هر تلاشی شده بودم.تو همون لختی ها و گنگی هام بود که باز مانی پیداش شد. همون مانی راد استاد داشنگاه نه مانی پسر عموم. با همون جدیت. همون اخم. بارها سرم داد زد. مجبورم کرد. به بیرون اومدن از اون پوچی. از اون سستی. صداش هنوزم تو گوشمه وقتی بارها تکرار میکرد:
- فکر میکردم عاشقی. چی شد اونهمه خودت رو خفه کردن؟ اینجوری میخوای پیمان رو نگه داری؟ اینجوری میخوای عشقت رو ثابت کنی؟ به خودت بیا. یه هفته ست برگشتی خونه ور دل مامانت صبح تا شب نشستی نالهمیکنی. باید برای پای تو دو ساعت التماست کنه تا تکون بخوری و آخرشم بری دو ساعت فیزیوتراپی و تا دو روز ناله کنی؟ اینجوری تا ده سال دیگه هم همینه که میبینی.
و من به خودم اومدم. بعد از دو هفته با مامان از تهران اومدیم ویلای شمال مون. همون شهری کهیه زمانی هووی من و مامان بابا بود. خوشحال بودم چون دریا آرومم میکرد. آخر هفته ها مانی و آریانا و بابا پیش من و مامان بودن. مانی جونم رو به لبم می رسوند انقدر ازمانتظار داشت. گاهی صدامو سرم مینداختم و فقط داد میزدم که مگهخودت خونه زندگی نداری که هر آخر هفته اینجایی؟ من اومدم استراحتکنم نیومدم که تو جونم رو بگیری. ولی زیر بار نمیرفت. بعدتمام داد و هوار های من خونسردنگام میکرد و میگفت تموم شد جنجال هات اگر، کارمون رو شروع کنیم.
سه هفته مثل برق و باد گذشت. سه هفته ای که گذشت ولی سخت گذشت. انقدر سخت که گاهی شب ها از اونهمه تنهایی اتاق میترسیدم و پاورچین میرفتم تو اتاق مامان و کنار اون میخوابیدم. نمیدونم شایدم از ترس نبود و از نداشتن دستای پیمان و آغوشش بود. از دستایی که هر شب توی موهام آروم حرکت میکردن تا خوابم ببره. از گرمای آغوشی که سرمای زمستون و لحاف سرد رو برام گرم میکرد.
خوب یادمه اون روز رو. اون روز شوم. همون روزی که قرار بود آخرین روز تنهایی من باشه. همون روزی که باز سر و کله مانی پیدا شده بود تا جونم رو بگیره اما من خوشحال بودم چون بالاخره میخواستم برگردم پیش پیمان و دیگه خبری از گیرای مانی و سختگیری ها و اخم و تخم هاش نبود. چون این دل دیوونه هم فهمیده بودکه کم کم وقت رفتنه و شاید چهارساعت دیگه یا یه روز دیگه میرسهپیش صاحبش. میخواستم پیمان رو سورپریز کنم. چمیدونم غافلگیر کنم. یا هر چی..... فقط همینقدر یادمه که از صبح فقط میخندیدم. دلم میخواست پرواز کنم. شاید هر کسی حالم رو نفهمه. فقط باید ازدواج کرده باشی و طعم زیر یه سقف بودن با یکی که دوسش داری رو چشیده باشی و بعد فقط یه شب.... یه شب ازش مجبور شیجدا بشی تا حال اون روزامو بفهمی....
صدای پر خنده مانی تو کل ویلا پیچیده بود....
- ببینم زن عمو این تنبل خانوم بالاخره پا نشده هنوز؟ آهای نادیا خروسه خفه شد بس که صدا کردها. پاشو.
مانی صداش رو انداخته بود سرش و داشت با خنده بهم متلک میگفت. خودشم میدونست که از 6 صبح که اون راه می افتاد از تهران من بیدار بودم تا برسه. میدونست چقدر آدمه نگرانی هستم و خوابم نمیبره تا برسه و صدای خندونش بیاد.
بر عکس همه آخر هفته ها که این شوخی تکراری رو میکرد و منم جیغ جیغ میکردم، خندیدم. از ته دلو اومدم سمت پله های سنگی کنار ویلا که طبقه دوم رو به طبقه اول وصل میکرد. گفتم که از خوشحالی میخواستم پرواز کنم. خوب پرواز که نمیشد بکنم ناچار رو هره نرده ها نشستم و با جیغ و خنده لیز خوردم به سمت پایین.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#177
Posted: 15 Nov 2012 11:39
نفهمیدم یهو چی شد که مامان جیغ کشید و بین راه جلوی دهنش رو گرفت. نفهمیدم کی مانی پایین پله ها رسید و برای اولین بار با داد بهم فحش داد.
- احمق نفهم.....
نمیفهمیدم دردشون چیه. دفعه اولم نبود که رو نرده ها سر میخوردم برا همین مغزم یهو گیر کرد و نگاهم مات رو مانی و مامان خیره موند و پروازم به سقوط منتهی شد. سقوطی که تو ثانیه های آخرش صدای پیمان تو گوشم بلند و بلندتر شد.
.......... نادیا هنوز مشکل کامل حل نشده. باید خیلی مراقب پات باشی. مخصوصا الان که گچ رو بازکردی. کوچکترین ضربه میتونه یه فاجعه درست کنه.............
پخش زمین شدم و فاجعه درست شد. فاجعه ای که یه ماه دوریم از پیمان رو کرد هفت ماه.
پخش زمین بودم و از درد به خودممیپیچیدم. از نوک پا تا پشت گردنم تیر میکشید. انقدر که فقط جیغ میزدم. نه میتونستم تکون بخورم نه میتونستم بگم دردم چیه. جز درد چیز زیادی یادم نمیاد از اون روز. من درد میکشیدم و جیغ میزدم و مانی من رو دستش میدوید و مامان گریه میکرد. نمیدونم چطور بود که هر وقت مشکلی داشتم مانی بود. بود تا بار همه چیز رو به دوش بکشه.
یه هفته تو بیمارستان امام شهرستان نور بودم و فقط درد کشیدم و بهم مسکن زدن. تو اون یه هفته روزی هزار بار التماس مامان و مانی کردم که مبادا به پیمان حرفی بزنن. پیمانی که بهم گفته بود فاجعه درست نکنم. خودشو خفه کرده بود و هزارجور قول ازم گرفته بود که کار احمقانه ای نکنم.
مامان زود راضی شد ولی مانی زیر بار نمیرفت. جون هر کی رو فکر کنی قسم دادم که به پیمان نگه ولی زیر بار نمیرفت. حتی جون خودم رو هم قسمش دادم ولی افاقه نکرد. مثه نوار هی میگفت تو امانتی اونی بفهمه نگفتیم بهش از همه مون دلخور میشه و حقم داره. آخر بهش گفتم تو رو جون هر کی که دوسش داری. و اون قبول کرد. و من در نهایت تعجب و برای اولین بار به اون کسی که جونش از منم برا مانی عزیز تر بود حسودی کردم. نمیدونم شایدم همه دردم از این بود که جوناون غریبه تازه از راه رسیده از منه هم خونش عزیز تر بود. هر چی بود به پیمان گفت که نمیگه ومن تو اون یه هفته هر بار پیمانزنگ زد صدای ناله هام رو تو گلوم خفه کردم و به زور خودم روسر حال نشون دادم تا از صدام شک نکنه. میخواستم وقتی بر گشتم خونه وقتی از روش گذشت یه روزی بهش بگم. غافل از اینکه اون یه روز میشه شش ماه بعدش.
بعد یه هفته دوباره پاسم دادن به تهران و همون بیمارستانی که دو ماه توش بستری بودم. من جدی نگرفته بودم اما فاجعه اتفاق افتادهبود. هیچ حرکتی نمیتونستم بکنم.مهره هایی که مشکل پیدا کرده بودن دوباره ضربه خورده بودن. یکی از پیچ های توی پام بریدهبود و نمیدونم دیگه چه ها شده بود. دوباره اتاق عمل و گچ و روز از نو و روزی از نو. و من هنوزم نمیخواستم پیمان چیزی بدونه.
تو اون لحظه ها میتونستم تمام اون زجرها و ترس و دلهره ها و انتظار های کشنده پیمان رو بفهمم و حس کنم و چقدر صبور بود پیمان که یه تنه تمام اون روزها رو تحمل کرده بود و دم نزده بود. ولی من دم زدم. هوار زدم. جیغ میکشیدم. وقتی مسکن ها رو قطع میکردن گاهی خودم از فریادام خجالت میکشیدم. و تو تمام اون لحظه های نیمه بیهوش و هوشیار و درد هام همون بوی گس دوباره توبینیم میپیچید و حسش میکردم. پشت دستام خیس بوسه میشد ولی قدرت لمسشون رو نداشتم تا بفهمم خوابم یاد بیدار. نمیدونم واقعا پیمان بود یا من فقط از اینهمه کم داشتنش تو اون لحظه هاخیالباف شده بودم. هر چی بود بعد از یک ماه و نیم از بیمارستان با یه پای توی گچ دوباره برگشتم و اینبار خونه قدیم خودم. همون اتاق خواب کودکی هام. و جالب اینجاست که پیمان انگار باور کرده بود که من رفتم مسافرت خارج از کشور. یه دروغ گفته بودم و برا جمع کردنش هزاران دروغ دیگه پشتش مجبور شده بودم ببافم. پام به خونه نرسیده موبایلم رو روشن کردم و شماره پیمان رو گرفتم. تلفن بوق میزد و دل من تالاپ تالاپ به قفسه سینه ام میزد. نمیدونم از ترس بود یا از دلتنگی یا همه شون. ولی هر چی بود اون دقایق انتظارش از تمام اون انتظارای تو بیمارستان بیشتر بود. بالاخره صدای پیمان تو گوشی پیچید. صداش خسته بود. خیلی خسته ولی توش سردی و دلخوری موج میزد.
- سلام نادیا جان. بر گشتین؟
دستپاچه شدم. باز باید دروغ میگفتم. با خودم اون لحظه خیلی فکر کردم که واقعا اینهمه دروغ به یه داد و دعوای تو بگیر حتی افتضاح پیمان می ارزید؟ ولی چه فایده دیگه به قولی خشت اول کهمعمار کج گذاشت تا ثریا میرود دیوار کج. و دیوار من بازم کج رفت و گفتم:
- سلام. آره تازه برگشتیم.
- پس باید خسته باشی.
- آره یه کم.
- صداتم بی حاله. خوش گذشت حالا؟
- جات خیلی خالی بود.
این جمله رو گفتم و تو دلم گفتم آره جون خودت. خیلی خوش گذشت. دیگه آخرش بود.
باز صدای پیمان تو گوشی پیچید و از فکر بیرونم آورد و بیمقدمه حرفی زد که هم خوشحال شدم هم دلم گرفت.
- نادیا برا این ترم منتقل شدم به دانشگاه پردیس. فکر کردم با هم میریم ولی حالا به نظرم بهتره تو این چند ماه رو هم پیش مامان بابات باشی و تو تهران که اگر یه موقع مشکلی پیش اومد به دکترت دسترسی داشته باشی. راستی پات خوبه دیگه؟ مشکلی که نداری باهاش؟ فیزیوتراپی تموم شد؟
دوباره دروغ سر هم کردم و از خوبیپایی گفتم که گچش داشت بهم دهن کجی میکرد. و پیمان بازم سرد و جدی باهام حرف زد. نگفتقربونت برم. نگفت عشقم. نگفت دلم برات یه ذره شده. نگفت قبل رفتن میام ببینمت. خوب درسته که اگر میگفت باید یه بهانه حسابی جور میکردم تا نیاد ولی اونهمه عشق و علاقه اش یعنی باعث نمیشد که یه تعارفکنه لااقل؟
نمیدونم اون سرد و تلخ خدافظی کرد و من گذاشتم پای دوری و دلتنگیش. پای مثلا تنها سفر رفتنم.
روزا بازم مثل برق گذشتن و بازم هر روز مانی تو خونه ما بود ومثه این معلم های بداخلاق بالا سر من و تو یکی از همون روزا بالاخره از شر مانی خلاص شدم و یهنفس راحت کشیدم و تا یه هفته تا لنگ ظهر خوابیدم و تلافی همه بی خوابی هام رو کردم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#178
Posted: 15 Nov 2012 11:41
دوباره وقت باز کردن گچ پام پشت در مطب لرزیدم و این بار مانی و آریانا زیر بازوم رو گرفتن. مانی ای که اون روز ثانیه به ثانیه دستش به تلفنش و در حال پچ پچ بود. انقدر که عصبیم کرد و از کوره در رفتم و تو دلم هر فحشی که فکرش رو بکنی به کمند و این لوس بازی هاش دادم. حتی بارها بلند بلند و عصبی گفتم قربون صدقه هاتون رو بذارین برا ذو ساعت دیگه ولی از رو نرفتن.
گچ رو باز کردیم و باز روز از نوروزی از نو. باز فیزیوتراپی و هزار برو و بیای دیگه. دکتر اینبار با داد و دعوا باهام اتمام حجت کرد.
هر چی بود اون روزا هم گذشت و بالاخره بعد از اونهمه گریه خندیدم. خنده بلند. وقتی مانی روزنامه رو جلوم گذاشت باورم نمیشد ولی واقعیت به همین شیرینی بود. و حالا من روپوش عروسکی مشکیم روبا یه شلوار گرمکن و مقنعه و یه کفش ورزشی درست شده برای پام و کوله به پشت دارم میرم تاپیمان رو غافلگیر کنم. دارم میرم تا با هم بریم خونه خودمون. تا بفهمم چرا پیمانم تو این مدت انقدر سایه اش سنگین شده بود و هر بار باهاش حرف میزدم هم بهانه اش کار زیاد و خستگی و دوری بود.
ادامه دارد ...
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#179
Posted: 15 Nov 2012 11:45
قسمت پايانى
ماشینم رو پشت ساختمون دانشکده حقوق پارک کردم و از ماشین سریع پیاده شدم و راه افتادم به سمت در ورودی که با دیدن دختری که داشت از روی جدول باغچه کنار پیاده روی محوطه با احتیاط راه میرفت ناخوداگاه به یاد نادیا افتادم. کلافه بودم. دلتنگی هام دوباره پر رنگ شدن و اون دلخوریم اخم کمرنگی رو روی صورتم نشوند و ناخداگاه چشم دوختم به دختر و رفتم تو اون روزا دوباره. تواون هفت ماهی که جونم به لبم رسیده بود. هزاران بار مرده بودم و زنده شده بودم. داغون بودم. هیچوقت فکر نمیکردم جداییمونانقدر طولانی بشه. شاید نباید انقدر شورش میکردم ولی دست خودم نبود. دلم ازش گرفته بود انقدر زیاد که با وجود اینکه دلم برای بودن در کنارش پر میکشید گذاشتم و رفتم.
سه هفته از دوریش مثه دیوونه ها شبتا صبح تو خونه قدم رو میرفتم و دلم رو به شنیدن صداش از پشت تلفن راضی کرده بودم و هی میگفتم امروز دیگه میاد.... فردا دیگه میاد..... که مانی بهم زنگ بزنه و بگه زندگیت رو قولی که بهت داده بود پا گذاشت و با یه بچه بازی دوباره جونت رو میخواد بگیره. بهم قول داده بود کار احمقانه نکنه. مراقب خودش باشه. دید تو اون سه ماه چی کشیدم و چطور قسمش دادم و باز کار خودش رو کرد و بعد مثل بچه ها ازم قایمش کرد. که مانی بهم بگه به روت نیار. که زنم تمام زندگیم کسی که قرار بود با هم ندار باشیم و زندگیمون رو با هم بسازیم یه تیشه دستش بگیره و با بی رحمی پایه های زندگیمونو نابود کنه. که خطا کنهو بعد برای پوشوندن اون خطا هزار و یک دروغ برام ببافه. یه هفته تو راهروی اون بیمارستان راه برم و از فریاداش تو دلم فریاد بزنم و هر بار صدای پر دردش به هوا رفت بغضم رو تو گلوم خفه کنم و پامو پشت اون در خراب شده محکم نگه دارم کهنرم تو. که وقتی بی طاقت شدم به امید اینکه اینبار بهم راستش رو میگه و من میبخشمش و میرم پیشش و با دلداریم دردش رو کمتر میکنم، پشت تلفن به زور لبخند بزنه برام و بگه همه چی عالیه. که وقتی گفتن باید ببرینشتهران بهم زنگ بزنه و نابودم کنه. فقط با یه جمله .....
- دارم میرم دبی با مامان. برگشتم خودم بهت زنگ میزنم.
منه محرم شده بودم نا محرم برا زنم. همه زندگیم. عشقم. جوونم. هزاربار خواستم برم و بگم تا کجا میخوای جلو بری. چقدر دروغ. یعنی می ارزه به دوریمون؟ اونم الانکه به هم نیاز داریم. الان که من باید باشم و بهت آرامش بدم؟ تو تمام اون نیمه هوشیاری هاش دستاش تو دستم بود و با زبون بی زبونی هزار بار ازش گله کردم.هزار بار اشکام رو گونه هام روون شدن و باز سکوت کردم. شدم مهمون خوابای همه کس زندگیم. بوسه های خیسم رو دستای سرد و کبودش نشست ولی نمیدونم چرا به روش نیاوردم. شاید میخواستم بدونم تا کجا میره. میخواستم بدونم کجا اون عشقمون یادش می افته. قولامون یادش می افته. نادیایساده من که مثه کف دست میموند عوض شده بود. نادیایی که با سادگی همیشه جز حرف راست از دهنش در نمی اومد شده بود یکی دیگه. نمیدونم شایدم واقعا منمقصر بودم. شاید من اخلاقی از خودم نشون داده بودم که بهم دروغ بگه. ولی برام سنگین بود. شونه هامو خم کرد. دلم شکست. نبود تا صداشو بشنوه. غریبه شده بودم. گفتم بذار غریبهتر بشم. رفتم و حتی تو اون آخرین لحظه هم بهم واقعیت رو نگفت. مطمئنم اون موقعی که من حال پاش رو میپرسیدم و اون میگفت عالی، گچ پاش به قول خودش مثه کمد لباس من که همیشه بهش دهن کجی میکرد، دهن کجیکرده ولی دروغ گفت و نفهمید خورد شدم. نفهمید چرا سرد شدم. چرا تلخ شدم. چرا ترکش کردم. چرا رفتم. با یه بهانه. میدونستم انقدر دروغ به هم بافته که دیگه نه راه پس داره نه پیش و غیر ممکنه بگه نرو ولی ته دلم اون نادیای صاف و ساده و کف دست خودم رو میدیدم و صدایی که فکرمیکردم الانه که همه چیز رو بگه و نگفت و من رفتم. شش ماه زجر کشیدم و همه امیدم اینه که اونم تو این شش ماه دوریم براش سخت بوده باشه تا وقتی بهش گفتم یه تنبیه بود، تا نفس میکشیم جفتمون یادمون باشه این روزای سخت. که خطا نریم باز. و حالا امروز دارم میرم که شب پام رو تو خونه ای بذارم که بوی زندگی ازش میاد. که نادیام با یه لبخند دستاشو به طرفم دراز کنه و من ببخشمش. همه دروغ ها رو فراموش کنم. بهش بگم بد کردی ولی ازت گذشتم.
دیشب بالاخره گفته بود فردا بر میگرده و من از دیشب یه حال دیگه ای داشتم. انگار با اومدنش تموم دلخوری هام کمرنگ شده بود.....
نفهمیدم کی رسیدم به کلاسم. وارد کلاس شدم و در حالیکه سرم توی برگه هایی بود که منشی گروه بهم داده بود و برنامه کلاسی ترم جدیدم و چارت درسی تصویبی و .... بود، به دانشجوها سلام و بفرماییدی گفتم و روی صندلی گردون پشت میز کنفرانسبزرگی که بعنوان میز و صندلی های کلاس دانشجوهای ارشد در نظرگرفته بودن نشستم و چند ثانیه ازدانشجوها فرصت خواستم برای خوندن برگه ها. تو کمتر از چند ثانیه سر و صداها و پچ پچ های آروم شروع شد. تمام حواسم رو متمرکز کرده بودم تا برگه ها رو سریع بخونم و امضا کنم که منشی رسید بدم دستش. اما حرکتیکی از صندلی ها که همراه با تکون های مداوم میز کنفرانس بود تمرکزم رو بهم زد و عصبی سرم رو بالا گرفتم و سرم رو تو کلاسبرای پیدا کردن شخص چرخوندم که نگاهم مات شد. نادیای من بایه لبخند داشت رو صندلی گردونشمیچرخید و میخندید. یه لحظه فکرکردم از زور بی خوابی شب قبل چشمام درست نمیبینه. یه بار چشمام رو باز و بسته کردم. ولی خودش بود. همون جا. با فاصله شاید شیش تا صندلی از من. اول فکر کردم اومده با دوستاش باشهولی این کلاس ورودی های جدید دانشگاه بود. سریع دستم به طرف برگه های حضور و غیاب رفت و بازش کردم. یه نگام به نادیا بود که انگار هیچکس رو تو اون لحظه نمیدید جز من و اون صندلی چرخ داری که یه بار بهم گفته بود یه بار روش بچرخی میفهمی چه مزه ای میده.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#180
Posted: 15 Nov 2012 11:46
چشمم دوباره روی لیست چرخید. پیدا کردن اسمش تو یه لیست 17نفره کار سختی نبود. انگار دنیا رو بهم دادن. برام اون لحظه مهم نبود که چطور قبول شده فقط برام این مهم بود که یه بار دیگه بهم ثابت کرده بود که اگه حرفی بزنه پاش وای میسته. که من فراموش کرده بودم برا اثبات عشقش یه سال پیش چه شرطی گذاشته بودم ولی اون فراموش نکرده بود. حالا با اون لبخند شیرینش جلوم نشسته بود و ثانیه به ثانیه دیوونه ترم میکرد با نگاهاش. لبخنداش. دلم میخواستهیچ کس نبود و من یه دل سیر نگاش میکردم بغلش میکردم. بوش میکردم. انگار با دیدنش دلتنگی هام بیشتر شده بودن و اون بدترین تنبیه رو برا رفتن من و این شیش ماه دوری پیدا کرده بود. که ببینی و دلت بخوادش و بال بال بزنی اما نتونی حتی دل سیر نگاش کنی.
سرم رو بالا گرفتم و برگه ها رو جمع کردم و ثانیه ای از کلاس بههوای دادن برگه ها و درحقیقت آروم کردن خودم بیرون رفتم. وقتیبرگشتم شرایط بهتر بود.
بعد یه معرفی کوتاه خودم و خوشامد گویی، با اینکه اکثر دانشجوها رو میشناختم ولی باز از روی لیست اسامی رو خوندم تا همهبا هم آشنا بشیم. اسم نادیا رو صدا کردم بی هیچ حرفی و با لبخند تنها دستش رو بالا برد. و من تونستم یه بار دیگه زل بزنم بهچشمای شیطونش.
تمام طول کلاس صندلیش رو میچرخوند. انقدر که اواخر کلاس عصبی شدم و از صندلیم بلند شدمو پشت صندلیش ایستادم و در حالیکه پشتی صندلیش رو محکم گرفته بودم تا تکونش نده ادامه درس رو دادم.
پیمان درست پشت سرم وایساده بود و اون عطر گس ادوکلنش قلبم رو به تاپ تاپ انداخته بود و دستام میلرزید. دلم میخواست بغلش کنم. همون جا. همون لحظه. ولی نمیشد و در نهایت فقط تکیه دادم به صندلی تا اینجوری بیشتر بهش نزدیک بشم. ولی اونبا تکیه دادن من به پشتی صندلی سریع از صندلی فاصله گرفت و برگشت به طرف یکی دیگه از صندلی های پسرها ودستش رو گذاشت روش. صندلی درست روبروی من بود و میتونستم نگاهش رو ببینم که با حرکت من رو صندلی بهم هشدار داد که یعنی چرخ چرخ بسه. ولی کو گوش شنوا. کلی مانی جونم رو گرفته بود و من فقط برا خاطر این میز کنفرانس و صندلی هاش و چرخ چرخ زدن حاضر شده بودم سر اون کلاس بشینم. هنوزم سر کلاس نشستن برام کسل کننده ترین کار ممکن بود. حتی با وجود اینکه پیمان استادش بود.
بالاخره آقا رضایت داد و کلاس رو تموم کرد و منم که مثه این از زندانخلاص شده ها دویدم سمت کلاس بابک و سارا. قرار بود با هم بریمنسکافه بخوریم و عدسی. آخه هوس عدسی های دانشگاه رو کرده بودم و صد البته هوس یه نسکافه که تو دلهره بابک و سارا از ریختنش بخورم و بخندم. بابک و سارایی که حالا نامزد بودن و منتظر تا پایان نامه هاشون رو بدن و مدرک شون رو بگیرن و بعد ازدواج کنند. خداییش به هم میومدن. براشون خوشحال بودم.
نادیا با میتونید بفرمایید من مثه فشنگ از رو صندلی پرید و من چشم دوختم بهش. چشم دوختم به زنم. به دختر شیطون خودم با همون چشمای سبز جنگل و لبهایپر خنده.با همون روپوش کوتاه عروسکی با آستین های نیمه. همونشلوار گرمکن. همون کوله پشتی خاک گرفته. نگاهم بی اختیار بهسمت پاش چرخید و منتظر حرکتششدم که اون بی خیال و خندون با قدمهای بلند به طرف در کلاس رفت. باید خیلی دقت میکردی تا کمی خطای راه رفتن پای چپش رومیفهمیدی. نگام رو کفش ورزشی مشکیش ثابت شد و لبخند آرومی رو لبم نشست. خیالم راحت شد. اون دیگه مشکلی رو اون پا نمی دید. اراده اش ستودنی بود. همون نادیا بود. سرش رو بالا گرفته بود و با افتخار بهم چشم دوخته بود و رفته بود.
پام یه کم درد میکرد از فشاری که تمام مدت بهش داده بودم امروز. برا همین ترجیح دادم بشینم روی صندلی بوفه و داشتم تو سر و کله سارا میزدم و سر به سر بابک مثلا زن ذلیل میگذاشتم که صدای تلفنم بلند شد. با دیدن عکس پیمان رو گوشیم نیشم تا بناگوش باز شد و بابک برام دست گرفت و تو خندههای اون دو تا صدای من گم شد.
- به به سلام همسر گرامی. میگم تو رو خدا یه کم سر کلاس بگو بخند آدم دق نکنه. حوصله ام سر رفت بابا.
- تبریک میگم خانوم خانوما. رو سفیدم کردی حسابی. فکر نمیکردم اینجا ببینمت. باورم نمیشه نادیا. بدو بیا اتاقم. بدو تاشیرینیت نقده بگیرش که برسیمخونه یه خبرای دیگه ست.
- چه خبرایی؟
- نمیدونم تو باید بگی خانوم راد. منتظرم زود بیا.
به ناچار از بابک و سارا جدا شدم ولی از عدسیم نمیشد بگذرم برا همین با عدسیم راهی دفترش شدم.
پیمان مهلت نداد بهم. از در وارد نشده از رو صندلیش بلند شد و بهطرف در اتاق رفت و در رو بست و قفل کرد و به طرفم اومد و ثانیه ای بعد تو آغوشش بودم. باورم نمیشد انقدر دلتنگ این گرما باشم ولی بودم. دلم میخواست تمام اوندردایی که تنهایی کشیدم رو تو بغلش از یاد ببرم. دلم اون آرامش گم شده ام رو میخواست. عذاب وجدان تازه اومده بود سراغم و منپشیمون از اینکه اینهمه محبت و گرما رو به خاطر دو تا داد و دعوای پیمان از خودم گرفته بودم.
نادیا رو محکم تو بغلم میفشردم و بو میکردم. میخواستم آروم بشم. خستگی از تنم بره. تازه بعد شاید پنج دیقه که تو بغلم بود احساس کردم معذب و وول وول خوران تو بغلمه.
- چیه نادیا؟ دو دیقه آروم بگیر.
- به جان خودم میخوام آروم بگیرم ولی این عدسی نمیذاره. هم داغه هم چشمک میزنه. بابا مردم انقدر چشمک زد بهم. بذا یه قاشق بخورم.....
روزگار غریبی ست نازنین ...