ارسالها: 2557
#181
Posted: 15 Nov 2012 11:48
خندیدم. بلند خندیدم. همون نادیای خودم بود. ساده و کف دست. بچه. هوس کرده بود و حالا دهنش آب افتاده بود. ظرف رو ازش گرفتمو دلم خواست سر به سرش بذارم. قاشق رو پر کردم و تا نزدیک دهنش رفتم و بعد سرم رو به صورتش نزدیک کردم و قاشق رو تو دهن خودم گذاشتم و قورت دادم. میدونم انتظارش رو نداشت اونماز من. برا همین دهنش باز مونده بود هنوز و من با خنده و بوسه آرومی لبهاش رو بستم که به خودش اومد. کاسه رو از دستم کشیدو دستش رو به طرف قاشق دراز کرد که دستم رو عقب بردم و گفتم خرج داره. ولی اون بهم خندید. بلند خندید و گفت که خرجداره؟ بعد کاسه رو به لبش برد و با ظرف یه مقدار عدسی رو خورد. باید حدس میزدم باج نمیده.بعد آروم روی صندلی کنارش نشست و پاش رو دراز کرد و من یادم افتاد که چقدر بی فکر بودم که سر پا نگهش داشتم.
نشستم کنارش و با لبخند چشم دوختم بهش و قاشق قاشق عدسی رو تو دهنش گذاشتم و با لذت خوردنش رو تماشا کردم. خوردنش که تموم شد چشم دوخت بهم و بالاخره سوالی که شیش ماه پیش باید میپرسید رو ازم پرسید:
- چرا منو تنها گذاشتی و رفتی کیش؟
- همون موقع بهت گفتم یه ترممنتقل شدم پردیس.
- چرا منو نبردی؟ حتی بهم یه تعارفم نکردی. حتی نبومدی خدافظی.
دستم رو آروم زیر چونه نادیا گذاشتم و سرش رو رو به خودم گرفتم و چشم دوختم تو چشماش و:
- باید میومدم؟ باید با خودم میبردمت؟
خوب میشناختم نادیام رو. وقتی چشممیدوختم بهش سرش میرفت نمیتونست دروغ بگه. برا همینم سرش رو پایین انداخت و هیچی نگفت. اما دلم میخواست همه کدورت هامون رو همینجا بذاریم زمین و وقتی پا تو خونه مون میذاریم هیچ نگفته ای نداشته باشیم. پاک از در بریم تو. مثل کف دست. سرش رو بالا گرفتم و زل زدم بهش و سوالم رو دوباره پرسیدم. اینبار به زبون اومد
- تو میدونستی نه؟ تو همه اون نیمه هوشیاری هام این بوی گس تو بود که کنارم بود. دستای توبود که تو دستام بود. آره؟
- حقم بود این غریبگی ها؟ مگه قرار نبود یه رنگ باشیم. مثه کفدست. یعنی من انقدر بد رفتار میکردم باهات که ترسیدی بهم بگی؟ این حقم نبود نادیا. قبول داری؟
- ببخشید پیمان. قول میدم بار آخر بود. قول.
- نمیخوام قول الکی بهم بدی. میخوام فقط این شیش ماه تو یادت بمونه. دفعه بعد شیش ماه میشه یه سال. بعد همینجور بیشتر و بیشتر تا از هم دور بشیم.با هم غریبه بشیم و از هم دلزده. پس هر دو مون یادمون نره این شیش ماه. باشه؟
- باشه.
نادیا دو ساعت بود که صداش رو سرش انداخته بود و دیگه داشت کلافه ام میکرد. حاضر بودم صدای اون آهنگای اعصاب خراب کنش رو تا عرش اعلا ببره ولی دیگه این بحث رو کش نده. دیگهظرفیت نداشتم. از صبح که بالاخره قرار شده بود کمند بیاد خونه مون تا با هم به یه نتیجه برسیم نادیا داد زده بود، جنجال کرده بود، هزار جور بد و بی راهبه این کمند بیچاره گفته بود. دهنم باز میکردم حرفایی میزد که دود از سرم بلند میشد.
- نادیا خواهش میکنم تمومش کن. به خدا دیگه کشش ندارم. پا میشم میرم از خونه ها.
- چیه؟ مگه دروغ میگم؟ دختره عوضی. یکی نیست بگه تو که تکلیفت با خودت معلوم نیست غلط کردی با مانی دوست شدی.
- نادیا بس کن. به من چه. به تو چه.
- والله فعلا که هم به من ربط پیدا کرده هم جنابعالی.
- چه ربطی پیدا کرده؟
- چه ربطی؟ روتو برم. انگار احمقم نمیفهمم چرا هی از کمند طرفداری میکنی. منم باشم دوست چندین ساله ام رو ول نمیکنم بچسبم به یه غریبه. میگم گور بابای مانی. ولی کور خوندین. جفتتون کور خوندین. تو که میدونی مانی برام چه حکمی داره. نمیذارم داغونش کنه. به قران کوتا نیاد خودم زندگیش رو به هم میزنم.
- نادیا دیگه زیادی داری دخالت میکنی. نه به من ربط داره نهتو. مانی خودش از پس خودش و زندگیش بر میاد پس دخالت بیجانکن. اصلا من و تو چه خبر داریم دوستی اونا چه جوریه؟
- چه خبر داریم؟ چرا خودت رو به خریت میزنی؟ یک سال و خورده ایهکه با هم دوستن اونوقت تو میگی دوستیشون چه جوریه؟ مانی ازوقتی من یادمه نگاه به یه دخترم نکرده بود تا سر و کله این کمند خانومتون پیدا شد. عوضی کیف و ددراش رو با مانی رفت حالا فیلش یاد هندستون کرده. اونم با کی. با کسی که ماشالا آوازه خوش نامیش از در و دیوار شنیده میشه. تو ببین چیه که دخترش هم آمار دوست دختراش رو داره و راجع بهشون نظرم میده. یعنی اون پسره انقدر سر تر از مانیه؟
- نادیا تمومش کن. زندگی خودشه. خودش میدونه چه تصمیمیمیگیره.
- نه آقا زندگی مانی هم هست. درسته مانی خفه خون گرفته ولی من نمیذارم باهاش بازی کنه.
با صدای آیفون تقریبا به طرف در حمله کردم تا بلکه نادیا هم تموم کنه جنجالش رو. در رو زدم و خودم روبروی در بالا ایستادم و منتظر تا کمند از در تو بیاد. اما با دیدن کمند و مانی که دوش به دوش هم از آسانسور بیرون اومدن یه لحظه هنگ کردم. کم کم داشتمخودم هم به حرف نادیا میرسیدم. خیلی رو میخواست که با مانی بیاد و بخواد بشینه در مورد امیر و عشق دوباره زنده شده اش حرف بزنه و ازم بخواد که مامان باباش رو راضی کنم. هر چی بود ترجیحدادم اول بشنوم بعد اظهار نظر کنم چون من هم از رابطه خصوصی مانی و کمند چیزی نمیدونستم و حق دخالت نداشتم.
اما نادیا هنوز از در تو نرسیده اخماش رو تو هم کشید و با نگاهش کمند رو آنچنان نشونه گرفت که از ترس زبون باز کردنش سریع خودم رو پشتش رسوندم و با فشار بازوهاش بهش حالی کردم که جز سکوت حرفی نمیزنه.
مانی منتظر وایساد تا کمند روپوشش رو در بیاره و بعد با یهلبخند و سلام و احوال پرسی گرم با من و نادیا روی مبل دو نفره ای نشست و با دست به کمند هم اشاره کرد تا کنارش بشینه و بعد رو به نادیا و با لبخند گفت:
- احوال نادیا خانوم. چیه نفس نفس میزنی؟ نکنه داشتین دو تایی کشتی میگرفتین؟
- هه هه. خندیدم. واقعا که.
مانی ناگهان جدی شد و چشم دوخت به نادیا و ثانیه ای بعد عصبی و در جواب نادیا ادامه داد:
- واقعا که چی؟ منظورت چیه نادیا؟
- منظورم چیه؟ آره؟ چرا لال شدی؟ چرا صدات رفته ته حلقت؟ چرا هیچی بهش نمیگی؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#182
Posted: 15 Nov 2012 11:50
کمند نگاهش تلخ بود و سرش پایین و حس میکردم شونه هاش میلرزه. مانی دستش رو آروم پشت شونه های کمند گذاشت و نگاه خسته و عصبیش رو به نادیا دوخت و:
- چرا باید چیزی بهش بگم؟ البته هر چی که باید بهش میگفتم رو گفتم. دیگه خودشه که باید تصمیم بگیره.
- تو حالت خوبه؟ پس تو چی؟ یه سال باهات بازی ک.....
مانی نذاشت حرفش رو ادامه بده وبین حرفش پرید و دوباره:
- نادیا نادیا هیچی نگو. حرفی نزنکه بعد پشیمون بشی. تو چی میدونی که داری قضاوت میکنی؟ هان؟ ما یه سال با هم دوست بودیم. با هم میرفتیم میومدیم ولی این دلیل عشق و دوست داشتن نیست. من اگه با کمند یه سال رفتم اومدم با تو حداقل ده برابرش رفتم اومدم پس یعنی بایدروزی که تو عاشق پیمان شدی محکومت میکردم؟ هان؟
- اما اون فرق میکنه. تو پسر عموی منی. چه ربطی داره؟
- نادیا بس کن. پسر عموی منی هم شد توجیه؟ کدوم پسر عمو دختر عمویی رو دیدی که انقدر به هم وابسته باشند؟ اگه بخوای از رابطه من و کمند چنین برداشتی کنی باید از رابطه من و خودت صد برابر غلیظ ترش رو برداشت کنی.
بالاخره مانی زبون باز کرده بود. خوشحال بودم چون بالاخره میخواست دردش رو بگه. خودش روخلاص کنه. شاید این بهترین راه برا آروم شدنش بود. وقتش رسیده بود.
مانی یه مکس طولانی کرد و درست زمانیکه دوباره دهن باز کرد آیفون به صدا در اومد و من ازروی مبل بلند شدم و مانی هم کلامش رو قطع کرد و نادیا هم بابهت به مانی خیره شد و کمند هنوز سر به زیر نشسته بود. آریانابود. در رو زدم و در بالا رو هم باز کردم. به ثانیه نکشید که آریانا با یه اخم غلیظ از در تو اومد. خنده ام گرفته بود.
کمند بعد از هشت سال دوباره با دیدن امیر تو دفتر من و اونم کاملا تصادفی و تو یه نگاه عاشق شدهبود و مریم رو یادش رفته بود. دخترامیر براش مشکلی نداشت و حتی تمام بلبل زبونی های دختر بچه و آمار دوست دخترهای امیر رو دادنش هم بی تاثیر شده بود و حالا تنها مشکلش مخالفت خونواده اش شده بود. مانی سکوت کرده بودو حالا دست تو دست کمند روی مبل نشسته بود و میخواست زندگیش رو برا نادیا بشکافه و آریانایی که فکر میکردم دیگه بیرون گود نشسته تر از اون وجود نداره با یه اخم غلیظ روبروی در و زل زده به کمند ایستاده بود و نادیا داشت سنگ همه رو با هم به سینه میزد.
با ورود آریانا نادیا سری تکون داد و اینبار با غیض رو به مانی زمزمهکرد
- خوب؟؟؟ داشتی میگفتی.
- حرفام رو زدم.
- نه کامل نزدی. تازه به جاهایجالبش رسیده بودیم. میشه بفرمایید پس اگه رو حساب پسر عمویی همیشه کنار من نبودید رو چه حسابی بوده؟
- رو همون حسابی که کنار کمند بودم.
- مانی منو نپیچون. خودت خوب میدونی من نه از سیاست چیزی حالیم میشه نه از به در گفتن و دیوار شنیدن نه از تو لفافه حرف زدن. پس رک و پوست کنده حرف بزن تا حالیم شه.
- وقتی بیست سالم بود عاشق شدم. عاشق دختری که حاضر بودم جونمم براش بدم. یه دختر بچه تخص و شیطون که از دیوار راست بالا میرفت. تازه رفته بود کلاس اول و دیگه فکر میکرد خیلی بزرگه. البته حقم داشت. انقدر که مامان باباش بهش میگفتن تو دیگه بزرگ شدی. باید خودت همه کارت رو بکنی. خیلی در حقش زور میگفتن ولی باعث شد محکم بشه. زود بزرگ بشه. تنها کاری که ازم بر میومد از دور مراقبش بودن و کمک کردنه بهش بود. اون بزرگ شد و من و آریانا هواشو داشتیم. اون عاشق شد و من براش آرزوی خوشبختی کردم. پا پیش نذاشتم. میدونی چرا؟ چون عشق با یه جرقه تو یه لحظه یه آن میاد سراغ آدما. ولی زوری نمی یاد. اون دختر با یه نگاه عاشق شده بود. عاشق کسی که به ظاهر بزرگترین دشمنش بود. کسی که دستش رو رو کرده بود. وقتی رنگ نگاهش عوض شد، خواهرم شد. دیگه نگاه کردن بهچشماش گناه شد. به شوهرش گفتم. همه چیز رو گفتم حتی بهش گفتم بخواد میرم جایی که حتی یه ثانیه هم فکر نکنه سایه ام رو زندگیشه و چشمم به ناموسش. اما مرد بود طرفم. خیلی مرد بود. بهم لبخند زد و گفت خوشحالم که زنم یه برادری داره که تا پای جون پشتش باشه.
مانی هنوز داشت حرف میزد و نادیا گیج نگاهش میکرد. حقم داشت. رازی رو داشت میشنید که تو این 23 سال یکبار هم به مغزش خطورنکرده بود. آروم از روی مبل بلند شدم و کنار نادیا نشستم و تو آغوشم گرفتمش و من ادامه دادم کلام مانی رو. چون واقعا حس میکردم کلافه ست. اما باید اینو به نادیا میگفت. خودم خواسته بودم بهش بگه و اون بهترین زمان رو انتخاب کرده بود.
وقتی مانی بهم گفت چه احساسی بهت داشته اول داغون شدم. برام سخت بود قبول حرفاش. فکر میکردم اومده بهم بگه رامو بکشم و برم ولی بعد از تعریف کل ماجرا بهم گفت سپردمش به تو. بیشتر از چشمات مراقبش باش. نذار یه خوار به چشمش بره و بدون هر لحظه و هر جا کمک بخوای ازت دریغ نمیکنم و جونمم میدم چون تو انتخاب بهترین کس ام هستی و برای منم بهترینی.
با تو عقد کردم و چند ساعت بعد اون بلا سرت اومد. مرده ات رو بردم بیمارستان و حتی جرات نگاهکردن به مانی رو هم نداشتم. چی میگفتم بهش. که تمام زندگیترو سپردی بهم و من اینجوری مواظبش بودم؟ میفهمیدم درد میکشه. دیوونه شده بود. ولی تو اون شرایط هم پشتت وایساد. پشتمنم وایساد. دستم رو گرفت و بلندمکرد. اگه نبود سر پا نمیشدم ولی مردونگی رو در حقم تموم کرد و تو سخت ترین لحظه ها بهم ثابت کرد که بیشتر از دو تا چشمم میتونم بهش اعتماد کنم. نگاهش پاک بود. بارها زیر نظر گرفتمش. بارها وقتی کنارت بودخواستم امتحانش کنم ولی حتی یکبارم به خطا نرفت. دستش جز نوازش برادرانه بالا نرفت. نگاهش جز نگاه برادر نبود.
وقتی با مامانت رفتی که ازم دور باشی اینبار من بودم که تو رو بهش سپردم و حقا که باز بهم ثابت کرد که روش باید قسم بخورم. بهم گفت به کسی که دوستش داره قسمش دادی که به من حرفی نزنه از افتادنت ولی حقم بود بدونم چون تو خواهرشی. خواهری که وظیفه اش بوده به شوهرش بگه زنت مشکل داره. بهم گفت پیشت باشم ولی به احترام قسم تو بروز ندم چیزی رو. تا عمر دارم مدیونشم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#183
Posted: 15 Nov 2012 11:53
مانی حرفم رو پی گرفت و رو به نادیا:
- حالا باید به بهترین دوستم که عاشق یکی دیگه ست چی بگم به نظرت؟ خودخواهی نیست بهش بگم دوستش نداشته باشه؟ نره دنبال عشقش؟
بعد از این حرف آروم دستی پشت شونه کمند کشید و بی هیچ حرفی از روی مبل بلند شد و برای آخرین بار چشم دوخت به کمند و:
- کمند برای آخرین بار بهت میگم امیر لیاقتت رو نداره. امیر لیاقت اینهمه پاکی و سادگی روحو جسم تو رو نداره. نمیگم من لیاقتت رو دارم. نمیخوام فکر کنی برا خاطر خودم این حرفا رو میزنم. برا من گذشتن سخت هست ولی میگذرم اما دلم نمیخواد کسایی که تو زندگیم ازشون میگذرم یه روز غم رو تو چشماشون ببینم. پشیمونی رو بخونم. پس اگه رفتی پشیمون برنگرد. هیچوقت.
بعد آروم از حال رفت و ثانیه ای بعد صدای به هم خوردن در نشونه رفتنش از خونه بود.
با رفتن مانی، نادیا تقریبا مات روی مبل و تو سکوت کامل فرو رفت. کمند برای ثانیه ای به من چشم دوخت ولی قبل از دهن باز کردن، آریانا عصبی روبروش ایستاد و شروع کرد به حرف زدن:
- کمند خانوم میدونی چیه؟ گاهی باید از عشقت بگذری. تو خودت نابودش کنی. میدونی چرا؟ چون بعضی عشق ها عاقبت ندارن. خودمون میدونیم آخرشون به کجا میرسه ولی میخوایم خودمون رو گول بزنیم و چشمامون رو ببندیم ولی فکر میکنی تا کی میتونی چشمات رو ببندی؟ منم عاشق شدم.خوب میدونی عاشق کی. مریم. مریمی که روزی با عشق تو و پی هوس رفته بود. چشمام رو بستم چون لااقل سرش به سنگ خورده بود و دوباره اون راه رو نرفته بود ولی در نهایت یه شب که تنها لای چشمم رو باز کردمحقیقت مثه پتک تو سرم فرود اومد. حالا عشق تو جلوت وایساده. همون عشقی که تو رو تمام و کمال میتونست داشته باشه ولی هوسش جلوتر از مثلا عشقش بود. نه یه بار نه دو بار چندیدن و چندین بار. بارهایی که نتیجه اش دو تا بچه ست. یه پسر و یه دختر. پسرش رفت و امیدوارم خوشبخت بشه ولی دخترش کنارشه.همون دختری که فردا به تو شاید به چشم زن بابا نگاه کنه. به بچه تو به چشم دشمن نگاه کنه. به چشم یه مزاحم که جاشو گرفته. میخوای تا ابد چشماتو ببندی؟ گوش هات رو بگیری؟ فکر کردی اگه فردا بریدی کیپشتت می ایسته؟ فکر میکنی توآخرین زن زندگیش میشی؟ نمیدونم تویی که باید تصمیم بگیری ولی من اومدم فقط یه چیز رو بهت بگم. اونم اینکه وقتی نادیا برای مانی شد خواهر، رنگ چشماش برگشت. درست رنگ چشمای من امروز شد. ولی وقتی دیشب دیدمش رنگ چشماش دیگه مانی دیروز نبود.میفهمی حرفام رو. مطمئنم تو هم نگاه آدم عاشق رو میفهمی. مانی مرد بزرگیه. میگذره ولی هر بار که میگذره داغون تر میشه. خوشبختیت رو ببینه سر پا میشه. فکر میکنی خوشبخت میشی؟ اگه با امیر خوشبخت میشی برو چون مانی داغون نمیشه ولی اگه یه درصدم فکر میکنی که خوشبختنمیشی نذار گناه داغون کردن وجودمانی گردنت بیفته. جواب پس دادنش سخته. خیلی سخته.
آریانا حرفاش رو زد و ثانیه ای بعد اونم در رو بست و رفت. من موندم و نادیای مبهوت و کمند کلافه. چاره ای نداشتم جز اینکه کمند رو هم ردش کنم تا ببینم نادیام رو چیکار کنم. رو کردم به کمند و سکوت رو شکستم:
- تصمیمت چیه؟ واقعا امیر رو میخوای؟ اگه انقدر عاشقشی پس حتما تا تهش رو هم فکر کردی.من حرفی ندارم. راضی کردن مامانت با من ولی بهت یه پیشنهاد دارم. اونم اینکه تا پنجشنبه صبر کنی. اونم دعوته مهمونی. هر تصمیمی داشتی میتونی پنجشنبه بهش بگی. ولی نظر من اگه هنوزم برات مهمه و هنوزم بهم اعتماد داری باید بگم مانی مردیه که میتونه خوشبختت کنه. چون مردِ. ولی بازم خودت میدونی.
نادیا بالاخره سکوتش رو شکست و رو به کمند با بغض زمزمه کرد:
- تو هم مانی رو دوسش داری مگه نه؟
کمند تنها تو سکوت به نادیا نگاهی کرد و ثانیه ای بعد خونه مون بود و من و نادیا تو آغوشم. نادیایی که اونشب سکوت کرد و اشک ریخت و تو خواب و بیداری بهم گفت:
- من نمیدونستم مانی.... من مثل آریانا بود برام... من.... من....
- شش هیچی نگو. هر چی بوده گذشته و حالا مانی همون برادریه که همیشه فکر میکردی. بهش همیشه احترام بذار و فقط براش آرزوی خوشبختی کن. اون مرد بزرگیه.
ساعتها پیش پیمان خوابش برده بود و من حالا باز تنها بودم و تو تنهاییم داشتم با خدای خودم حرف میزدم. همون خدایی که یه روز سرش داد زده بودم و بهش پشت کرده بودم ولی اون پشتم مونده بود. دوباره خنده رو مهمون لبهام و گرمی رو مهمون خونه ام کرده بود. و من شرمنده بودم. منی که همیشه فقط خودم رو دیده بودم و درد هیچکس رو ندیده بودم.درد مانی هم درد بود. دردی که منندیده بودمش. درد آریانا هم درد بود. اما اونم ندیده بودم. و حالا میفهمیدم درد کمند چقدر بزرگه. حالا وقتش بود که درد اونا رو ببینم. خود بینی بس بود. اون شب با خدای خودم حرف زدم. درد دل کردم. از درد عزیز ترین هام باهاش حرف زدم و ازش خواستم در جواب تمام پشت کردنام و نفرینکردنام و فریادهام یه بار دیگه بزرگی کنه و دل عزیزترین هام رو شاد کنه تا همه مون دوباره بخندیم. تا خنده رو رو لبای مانی ببینم و آروم بگیرم. آره منه خودخواه باز رو انداخته بودم به همون خدای همیشه صبور و بزرگم. همون که خطاهام رو ندید گرفته بود و جواب های رو با هوی نداده بود.
..........
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#184
Posted: 15 Nov 2012 11:56
سالن تو سکوت کامل فرو رفته بود و همه سرها روی ورق هاشون بود. انتهای سالن ایستاده بودم و زیرچشمی پیمان رو نگاه میکردم و خاطرات سالها پیش رو مرور میکردم. با بالا رفتن دست یکیاز دانشجوها ناچار نگاه از پیمان گرفتم و به طرف صندلی رفتم و کنار پای شر ترین دانشجوی کلاسم ارغوان خم شدم تا سوالش رو جواب بدم.
برای ثانیه ای سنگینی نگاه پیمان باعث شد سرم رو به طرفش بلند کنم ولی نگاهش بهارغوان بود. ثانیه ای روی ارغوان دقیق شدم و بعد از پاسخ دادن بهسوالش که تقریبا اصلا سوال نبود از کنارش دور شدم و به طرف پیمان رفتم که پیمان مثل برق از کنارم رد شد. مسیرش رو با چشم دنبال کردم. مقابل صندلی ارغوان ایستاد و دوباره همون طعم گس تو بینیم و همون اخم عمیق سالها پیشتو چشمم نشست. خاطرات زنده شدن. انگار این من بودم نه ارغوان.اخمی که حالا روی ارغوان نشسته بود. ارغوانی از جنس من. لبخند زدم. لبخندی پر رنگ و آروم. به طرف ارغوان و پیمان رفتم و با صدایی آروم رو به پیمان:
- دکتر راستین تو سالن بیرونی یکی از دانشجوهاتون سوال دارن.
بعد نگاه ملتمسم رو به چشماش دوختم و وادارش کردم به خروج از کلاس و مقابل ارغوان دستم رو دراز کردم و برگه رو ازش گرفتم و باصدای آروم و لبخندی مطمئن:
- تقلب رو بو میکشه. یه روز منم خدای تقلب بودم ولی ازم تقلبم رو گرفت. اول گفت بهتره برگه ام رو بدم. دست کم گرفتمش و عاقبت یه خط قرمز و یه 0.25 نصیبم شد. تا برنگشته برو.
ارغوان بی هیچ حرفی رفت و چند دیقه بعد پیمان کنارم ایستاد و با لبخندی محو و نگاهی دلخور:
- بازم تقلب؟ داشتیم؟
- یاد خودم افتادم. نذاشتم اشتباه منوتکرار کنه.
بعد شونه ای بالا انداختم و از کنارش رد شدم به طرف انتهای سالن و بعد نگاهم رو با لبخندمهمونش کردم و در جواب لبخند شیرینش رو هدیه گرفتم.
......
و حالا تو این سکوت و خنکای پاییزی این منم نادیا راد استادیار حقوقخصوصی و در حال کار کردن روی تز دکترام دست تو دست شوهرم پیمان راستین در حال قدم زدن روی جدول کنار ته دنیامون. همون جدولی که یه روزی برای اولین بار روش راه رفته بودیم. راه میریم وتو سکوت و با نگاه و فشار دستامون با هم حرف میزنیم. از فردا. از روزی که دختر یا پسرمونهم با ما اولین قدم هاش رو روی این جدول راه بره. و شاید روزی اونهم با زنش یا شوهرش و شاید مثل پدرش با کت و شلوار یا مثل مادرش با گرمکن روی همین جدول راه بره و بخنده.
کنارمون صدای غر غر ها و جیغ جیغ های مینو دختر 3 ساله کمند و مانی میاد که با اصرار میخواد مثل من و پیمان از روی جدول راه بره اما چشم غره های کمند به مینو و مانی به من و پیمان مانعش شده.
پشت سرم آریانا فارغ و خندان و دست در جیب راه میره و هنوز دنبال نیمه گم شده اش میگرده. نیمه ایکه شاید همین امشب پیداش کنه و شاید.....
با حرکت سریع آریانا که در حال دویدن از کنارمون میگذره صدامو کمی بلند تر میکنم و میپرسم:
- کجا؟ چی شد آریانا؟
- دختره دیوونه رفته درست لب پرتگاه چرخ چرخ میزنه. یه سنگ اززیر پاش در بره با مغز رفته تا ته.
پیمان نگاه خندانش رو به من میدوزه و ثانیه ای بعد دختر مبهوت رو میبینم که به آریانا و دست گره خوردش دور شونه هاش خیره شده و لبخند محوی و بی دغدغه ای روی لبهاشه و نگاه پر غضب آریانا که چشم از دختر بر نمیداره.
شاید همون دختر باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
انتهای جدول پیمان نوشیدن یه فنجون قهوه رو پیشنهاد میده و منبا لبخند چشم میدوزم به بستنی دست مینو که از کمند و مانی باجگرفته و دقایقی بعد تو یه دستم بستنی قیفی چند رنگ و دست دیگه ام لیوان قهوه نیمه برگشته و تو دست پیمان چند برگ دستمال کاغذی و روی لبش یه لبخند پر رنگ و تو نگاهش
دنیایی عشق نشسته.
پايان
روزگار غریبی ست نازنین ...