ارسالها: 2557
#11
Posted: 13 Nov 2012 22:25
نگاه خندونش رو به نانادی میدوزه و در همون حال زمزمه میکنه خوب در اینکه برام خیلی جالبه یه بار تو لباس خانومانه با یه روپوش مرتب و خانوم مواب و یه شلوار شیک و مرتب جای این شلوار گرمکن یا شلوار جین های عجیب غریب ببینمت که شکی نیست. فکر میکنم باید خیلی بهت بیاد.
- تعارف نکن چیز دیگه ای هم اگه دلت میخواد بگو ها.
- آره بدم نمیاد بذاری یه چند وقت این پوستت از شرِّ سولار و آفتاب و این کرم برنزه ها در امان بمونه تا رنگش برگرده به همون رنگ سفید و طبیعیش. اونجوری جذاب تر و خوشگل تر میشی. خودت ایتطور فکر نمیکنی؟
- ایییییییییییی. سفیده شیت. حالمو به هم میزنه. بدم میاد از پوست سفید.
- نانادی همیشه اون چیز طبیعی که خدا به هر کس میده زیبا تر از هر چیز دیگه ایه. باور کن. یه بار امتحانش کن اونوقت به حرفم می رسی.
- میدونی چیه؟ اگه کشته مرده و عاشق در به درتم بودم و میگفتی این کار رو بکنم غیر ممکن بود زیر بار برم. واقعا از پوست سفیدمتنفرم.
- من نظرمو گفتم. شما مختاری تو هر تصمیمی که بخوای بگیری. حالا هم زودتر پاشو که این دوست جون جونیت بهاره جون دارهمیاد این طرفی و اگه نجنبی حالا حالا ها گیر افتادیم.
- من که نه. تو گیر می افتی پسرم.
- آقای نیکنام. آقا بابک یه لحظه.
- بله خانوم؟ چه کمکی ازم بر میاد؟
- آقا بابک راستش من گیج مونده بودم جواب این سوال دو چی میشد؟ میشه برام توضیج بدین؟
- اوف. بابک من رفتم سر کلاس برات جا بگیرم زود بیا. باشه؟
- صبر کن منم اومدم. خانوم رهنما جواب سوالتون تو بخش قوانین امری و تکمیلی اومده. تو فهرست نگا کنین صفحه اش رو میتونید پیدا کنید. با اجازه.
*****
امتحانات پایان ترم شروع شده بود و همه تو هول و ولای جزوه گرفتن و کپی کردن و سوال پرسیدن و رفع اشکال بودن. سارا جزوه کپی گرفته از روی بابک رو بالا و پایین میکرد و با بابک کمو زیاد جزوه ها رو چک میکرد و نانادی بی حوصله روی صندلی پشت درختای کاج بلند قسمت ادبیات در حالیکه رمان داخل موبایلش رو میخوند گاه گاهی به این تلاش بی وقفه سارا و توضیحات پشت سر هم بابک گوش میداد و میخندید.
- نانادی کاش یه کپی از جزوه بابک بری بگیری هم کاملتر از همه ست هم برا تو که یه کلمه هم سر کلاسا گوش ندادی یه کمکه. گیج میزنی موقع خوندن ها.
- بیخیال سارا. جوش نزن برا من خیلی نمره اهمیت نداره. پاس بشه بسه.
*****
با صدای زنگ موبایلش زیر کوه کاغذای ریز ریز تقلب دنبال گوشیمیچرخه و بالاخره تو آخرین لحظات تماس رو بر قرار میکنه.
- سلام نانادی. بی موقع زنگ زدم مثل اینکه؟
- نه بابک. تلفنم زیر تقلبا دفن شده بود داشتم درش میاوردم. چی شده به من زنگ زدی؟ نکنه سوالی اشکالی چیزی برات پیش اومده پسرم؟ بگو بگو برات حلش کنم.
- خیلی شیطونی نانادی زنگ زدم ببینم اشکالی چیزی نداری؟ جایی گیر کردی اگه برم برات یه کپی بگیرم از جزوه ام و بیارم. آخه این حقوق خصوصی خیلی حجمش زیاده و پر از اصطلاح و مادهو البته قطعا ازش مسئله هم میده ها.
- دیگه هر مسئله ای هم بخواد بده که خارج از کتاب نیست. کل کتاب رو نوشتم تقریبا. دیگه آخراشه. تازه مرجان دختر عموم هم هست. کمکم میکنه.نگران نباش و ممنون که زنگ زدی.
- چه خوب. پس میتونه برات توضیح بده اگه جایی گیر کردی. ببینم داری میخندی؟ چیه؟ جک گفتم؟
- ای همچین. خنگه گفتم دختر عموم کمکم میکنه نگفتم که حقوق خونده و چیزی رو برام توضیح میده. خدا بخواد داره برام تقلب مینوسه. کمک دستی داره میکنه. هر چند خیلی کنده.
- امان از دست تو دختر. من و تو حتی فکرامونم صد و هشتاد درجه با هم فرق میکنه. من چی فکر میکنم تو چی میگی. برو دختر. برو به نوشتنت برس زودتر تموم شه بلکه یه نگاهی هم بهشون انداختی.
- خدافظی. و با لبخند گوشی رو قطع میکنه.
ادامه دارد ...
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#12
Posted: 14 Nov 2012 09:02
قسمت دوم
- مرجان جان من یه کم ریزتر بنویس اینجوری که تو داری تقلب مینویسی من باید یه بغل ورق باخودم ببرم سر جلسه. اه.
- چقدر غر میزنی نانادی. بابا تقلب میشه یه خط دو خط. یه صفحه دو صفحه نه که کل کتابو بذاری جلوت و بسم الله. دستم شکست به قران. تازه تو از کجا میخوای بفهمی من چی رو کجا نوشتم .
- تو نگران نباش کارتو بکن تنبل. من بعدا یه نگا میندازم چی رو کجا نوشتی. بدو تا شام رو نکشیده مامان.
- راستی امتحان دادش گلمو دادی یانه هنوز؟ بد شاکیه از دستت.
- آره بابا. دادم تموم شد. بی خیال از این شاکی شده که نه سرمیان ترم تونست ازم تقلب بگیره نه سر پایان ترمش. من نمی فهمم چرا انقدر دنبال تقلب گرفتن از منه. انگار خودش این دوران رو نگذرونده و به عمرش تقلب نکرده. بی کاره ها. یکی نیست بگه بابا به فرض اصلا یکی داره تقلب میکنه. تو رو سننه. جاییزه نوبل بهت میدن تقلبش رو بگیری یا سواد تو کمو زیاد میشه. چشتو ببند سقف رو نگا کن بذار مردمم تقلبشون رو بکنن دیگه.
مانی که از دقایقی پیش کنار در اتاق نانادی در حال گوش کردن بهحرفای نانادی و مرجان خواهرشه در رو با عصبانیت باز میکنه و نگاهطوفانیش رو به نانادی میدوزه: چشمم رو رو تقلب هر کی ببندم رو مال تو یکی نمی بندم. تا حالا هم شانس آوردی که دستتو نتونستم رو کنم ولی خیلی امیدوار نباش چون ماه همیشه پشت ابر نمی مونه.
- خیله خوب خیله خوب پسر عمو جوش نزن الان پس می افتی خونتمیفته گردن ما. ریلکس باش. در ضمن آقای استاد گرامی، آقای تحصیل کرده ادب حکم میکنه قبل اینکه عین چی سرتو بندازی پایین و بیای تو اتاق یه خانوم در بزنی. گوش وایسادنم فکر کنم کار زشتی باشه ها. نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- مرجان از تو بعیده بشینی برا این زبون نفهم تقلب بنویسی و شریک جرمش بشی. بلند شو خودش مینویسه.
- چیه؟ کم آوردی؟
- خیلی بچه ای. دارم میبینم اون روزی رو که زندگیتو آینده تو با همین بچه بازی هات خراب کنیو با چشم گریون ناله پشیمونی کنی و کاسه چه کنم دست بگیری.
- به همین خیال باش.
*****
برگه سوال رو روی میز باز میکنهو لای برگه جواب رو هم باز میکنه و کیف پولش رو مقابلش زیر برگه های درهم روی میز قرار میده و آروم برگه های تقلب رو ازتوش در میاره و لای برگه ها قرار میده و شروع به نوشتن میکنه و گاه گاهی برگه ها رو جابجا و سوال ها رو ادامه میده که ناگهان با دیدن یک مسئله 5 قسمتی و با بارم 6 نمره نگاهش مات و لحظه ای دستش از نوشتن باز میمونه. اما سریع خودش رو جمع میکنه و با حواس جمع تک تک کلمات داخلسوال رو میخونه و برای هر کلمه تو برگه هاش دنبال تعریفی میگرده و پشت هم تعریف ها رو ردیف میکنه و به هر جون کندنی برگه رو به انتها میرسونه و از جا بلند میشه.
*****
با حرص داشت بد و بیراه میگفتکه بابک از دور به سمتش اومد ودرست مقابلش ایستاد و با خنده نگاهش کرد. نگاهی که تو اون لحظه نانادی میخواست فقط با یهجواب تند و تیز ببندتش. خواست دهن باز کنه و هر چی حرص تو وجودشه سر بابک خالی کنه که ناگهان از خودش خجالت کشید و سرش رو پایین انداخت. خوب تقصیر بابک چیه؟ مگه بابک طراح سوال بوده؟ تازه این بدبخت که دیشب بهم زنگم زد ندا رو هم داد که قطعا استاده مسئلههم خواهد داد. من امتحانم رو گند زدم چرا این بیچاره رو ناراحت کنم. ناخوداگاه با لبخند کمرنگی نگاهش رو به بابک میدوزه.
- میدونم سخت بود. نامردی هم کرده بود مسئله عجیب غریب داده بود. اما به خدا نانادی اگه خونده بودی کتاب رو میتونستی جواب بدی مسئله شو.
- بی خیال بابک. عیبی نداره. خیلی هم کم نیاوردم یه چیزایی سر هم کردم بالاخره.
بهاره طبق معمول پا برهنه و بابک بابک گویان رو سر بابک خراب شد و تیر بار شروع کرد: وای این چی بود مرتیکه چه فکری کرده بود همچین سوالی داده بود. یکی نیست بگه پدرت خوب مادرت خوب ما هنوز به زور معنی زنا رو تو مغزمون گنجوندیم اونوقت تو اومدی وایسادی حکم طفل متولد از زنا چی میشه به کی ملحق میشه و هزار تا سوال عجیب غریب دیگه. ببینم چی میشد جوابش بابک؟
بابک که از صدای جیغ جیغوی بهاره کلافه شده بود و از اینهمه صمیمیت ناگهانیش که بدون آقایی فامیلی چیزی تنها بابک خطابش کرده بود و انگار کور بود یا کر بود که ببینه و بشنوه داره با نانادی حرف میزنه برا تنبیه و بی محلی کردن بهش بدون هیچ حرفی نگاهش رو به سمت نانادی بر میگردونه و با ملایمت خطابش قرار میده: نانادی جان شما چی نوشتی جوابشو؟
- هیچی بابا تعریف زنا و زانی و زانیه رو اول نوشتم براش بعدم تعریف طفل نا مشروع. از اونجایی همکه ماشالا تو این مملکت آدم یعنی فقط مرد جماعت و اونم که زیر بار برو نیست و قانونم که زن رو آدم حساب نمیکنه گفتم بههیچ کدوم ملحق نمیشه و از نظر حقوقی هم نه ارث میبره نه هیچ کوفت دیگه. بره کلاشو بندازه هوا که نیومدن سرشو با گیوتینبزنن که ننه باباش یه غلطی کردن و این از همه جا بی خبر بد شانس متولد شده.
" توضیح: زنا در لغت جماع غير مشروع و طفل متولد از زنا طفل نامشروع میباشد.
در اولين گام در بررسي وضعيت و محدوديت هاي حقوقي طفل نامشروعبا ماده 1167 روبرو مي شويم كه قانونگذار ايران با لحاظ آن در قانون مدني الحاق طفل حاصل از زنا رابه زاني نمي داند. در اين ماده با اشاره به قاعده فراش عنوان مي دارد:
ماده 1167 ق. م : طفل متولد از زنا به زاني ملحق نمي شود.
زاني در اين ماده مفهومي مطلق داردو تنها پدر طفل را در بر نمي گيرد بلكه به مادر او نيز اطلاق مي گيرد. يعني اين طفل بدون حمايت والدينش خواهد بود و بر والدينش تكليفي و بر او حقوقي از جانب آنها در نظر گرفته نخواهد شد.
قانونگذار با تكيه بر ماده فوق مشروعيت نسب را شرطي اساسي براي وراثت مي داند. يعني طفلي كه به واسطه اي نامشروع پديد آمده باشد حق ارث بردن نه از والدين كه از هم خونان و خويشان خودرا ندارد."
- برو بابا چرت و پرت بافتی. هر چند از تو توقع بیش از اینم نمیره.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ویرایش شده توسط: rezassi7
ارسالها: 2557
#13
Posted: 14 Nov 2012 09:04
بابک عصبانیتش رو کنترل میکنه و برای کوبیدن تو دهن بهاره رو به نانادی میکنه و با لبی خندان آروم ضربه ای به پشتش میزنه و همزمان که نانادی رو به سمت جلو حرکت میده : آفرین نانادی. دقیقا همین میشد جوابش. خوب خانم رهنما شما هم که جوابتون رو گرفتین با اجازه.
- نانادی باورم نمیشه. بالاخره اینتقلبات یه نیمچه اطلاعاتی هم تو این مغزت فرو کرده انگار. همچین قیافه ات پکر بود که من گفتم گند زده رفته پی کارش.
- همچین کار شاقی هم نبود. تعریف همه چی جلوم بود و حس شیشمم هم در مورد ذات قانونامون وتبعیض همیشگی بین زن و مردم که دیگه حرف نداره. سر هم بندی کردم دیگه. هر چند بیان حقوقی ای نداره تحلیلام اما خوب مثکه خوش شانسی به جاده خاکی نزدم. به به سارا خانوم. میبینم که کبکت حسابی خروس میخونه. معلومه خوب دادی ها.
- آره عالی. وای خلاص شدیم از امتحانا. میتونیم یه نفس راحت بکشیم. ببینم پایه ناهار بیرون هستین؟
- تو رو قران نگو که میخوای وسط میدون انقلاب بریم ناهار بخوریم سارا خانوم.
- وای بابک کوتا بیا. من از طرف خودمو سارا بهت قول میدم مسموم نشی. اگه شدی خودم میام ازت پرستاری میکنم.
- اصلا نمیشه. میریم نوید خیلی هم دور نیست. پس دیگه چونه نزنین و راه بیفتین.
--------------------------------------------------------------------------------
- تو رو جان من فقط این شنبه ایندانشگاه کوفتی رو تعطیل کنین با هم بریم اسکی. اه بابا. همه دوست پیدا میکنن ما هم دوست پیدا کردیم. آخه آدمم انقدر خر خون؟ به خدا من تضمین میکنم اتفاقی نیفته یه روز سر کلاس نرین. حیفنیست برف به این قشنگی بیادو شما ها یه اسکی هم نرفته باشین؟ تازه فقط دو تا کلاس رو از دست میدین. بابک جونم؟؟؟؟ قبول؟ سارا جونم؟؟؟
سارا لبخند میزنه به نانادی و بابک به اینهمه بچگی و سادگینانادی تو دلش میخنده. به این التماسای شیرینش و لحنی که هر وقت میخواد چیزی طلب کنه ناخوداگاه مثل بچه ها میشه. به لبای برگشته و سر کج شده اش و ناگهان جرقه ای تو ذهنش میزنهو رو به نانادی میکنه و
- شرط داره نانادی خانوم.
- باشه. هر چی باشه قبول. آخ جوننننننننن.....
- با خنده به صورت نانادی نگاه میکنه و شرطش اینه که چهارشنبه سر همه کلاسا موبایل و بازی و نقاشی و میز کندن و همه چی تعطیل و برا من جزوه می نویسی. اگه همه جزوه ها رو کامل بنویسیشنبه باهات میام اسکی. موافقی؟
- منم با بابک موافقم. اگه یه روزعین آدم سر کلاس بشینی و جزوه بنویسی منم باهاتون میام. چطوره نانادی؟
اخماش ناگهان تو هم میره و به زور جلو خودش رو میگیره که جیغ نزنه و بعد رو به بابک قبول نیست. این عادلانه نیست. نمیخوام. تو تا سرفه استادم مینویسی من خودمو بکشمم نمی تونم جزوه کامل بنویسم تازه دق میکنم اگه بخوام از اول کلاس تا آخرش یه بند فقط بنویسم و به استادا گوش بدم. من تو رو که تماشا میکنم موقع جزوه نوشتن سرم سوت میکشه. یه شرط دیگه بذار. جون من بابک. تو که انقدر بی انصاف نبودی.
- نانادی کاملا منصفانه ست. میدونی چقدر برام مهمه که سر کلاسا حاضر باشم پس کم کاری نمیخوام بکن. تازه اصراری هم ندارم. تو گفتی شنبه بریم اسکیجا دانشگاه منم گفتم چهار شنبه جامن جزوه بنویس. در ضمن کار نشد نداره. اگه حواستو جمع کنی وفقط به استاد و درس بدی خیلی همراحته. انقدرم بین درس صحبت متفرقه میکنه استاد که خودش برا استراحت دستت بسه. حالا خود دانی.
- خودتم مینویسی؟
- نه گفتم که تو برام می نویسی. من فقط گوش میدم.
- یعنی راه دیگه ای نداره؟
- نه نانادی.
*****
مانی وارد کلاس میشه و بعد از سلامی کوتاه کتاب حقوق عمومی رو باز و درس رو شروع میکنه. هنوز چند کلامی نگفته ناگهان با نگاهی ثابت چشم میدوزه به نانادی و چند لحظه ای حرفش از یادش میره. چیزی که میبینه غیر قابل تصوره. نانادی با جدیت تمام خودکار به دست مشغول نوشتنه جزوه ست. یعنی واقعا آفتاباز کدوم طرف در اومده که این دختر داره جزوه مینویسه؟ هر چی توذهنش کنکاش میکنه به هیچ نتیجه ای نمی رسه جز اینکه حتما باز یه سر گرمی و تفریح جدید پیدا کرده و یه راه جدید برا سر به سر گذاشتن و عصبی کردنش. پس اخماشو در هم میکشه و دوباره شروع به ادامه درس میکنه.
تا نیمه های ساعت نانادی بی وقفهمی نویسه. انگار منتظر نشسته تا کلام از دهان مانی خارج بشه و اونرو هوا بقاپه. مانی هم به عکس همیشه و انگار طی یه مبارزه خاموش تصمیم گرفته بی وقفه تنها درس بده تا پیروز این مبارزهباشه.
بابک با لذت نگاهش رو به نانادی دوخته و اینهمه تلاش و اراده که در مقابل اینهمه بی انصافی و جنگ خاموش مانی بی وقفه و بی هیچ کلام و اعتراضی در حال نوشتنجزوه ست. جزوه ای که تمام سعیش رو برای جا نیفتادنه کلمات میکنه. واقعا این دختر دنیای اراده و هوش و پشتکاره. از اینکه احساس مسئولیت داره نسبت به قولی که به بهش داده غرق لذت میشه و چندین بار این فکر تو مغزش میاد که قلم رو از نانادی بگیره و خودش ادامه بده تا اون استراحت کنه اما در نهایت دوباره به این نتیجه می رسه که بالاخره ازیه جا باید شروع کرد پس ترحم بیجا نباید بکنه. میدونه نانادی اگربخواد میتونه از خودش خیلی بالاتر باشه و فقط باید بخواد.
نانادی کم کم کلافه و عصبی با دستایی که دیگه جون نوشتن توشون نمونده و در حالیکه حتی فرصت فحش زیر لب دادن به مانی رو هم بدست نمیاره، اخمش عمیق تر میشه و نا خوداگاه و غیر ارادی با صدای خسته و کمی بلند رو به مانی نگاهش رو میدوزهو
- استاد میشه یه مقدار آروم تر بگید؟ واقعا خیلی سریع جلو میرین ومن هر کار میکنم عقب میمونم ازتون.
مانی که تقریبا خودش رو به هدفش نزدیک میبینه نقاب بی تفاوتی به چهره میزنه و با اخمی سنگین رو به نانادی : خانوم من دیکته نمیگم که آروم تر بگم. این وظیفه شماست که تند تر بنویسین و سرعت یادداشت بر داریتون رو با من تطبیق بدین. قطعا اگر با حواس جمع تری گوش بدین و نصف فکرتون دنبال استراحت نباشه عقب نمی مونین.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#14
Posted: 14 Nov 2012 09:06
هم بابک هم مانی و هم سارا هر سه میدونستن که این حرف کاملا بی انصافی در حقه نانادی ست اما نانادی بی خبر از همه جا فکر میکنه واقعا حق با مانی ست و ایراد از اونه و حتما خیلی حواسش جمع نیست وگرنه چطور هیچکس دیگه ای عقب نمونده و صداش در نمی یاد. غافل از اینکه نصف بیشتر کلاس هم به درد نانادی دچارشدن و یه خط در میون در حال جا انداختن مطالب هستن و صداشون در نمی یاد به هوای اینکه بابک نامی در حال جزوه نوشتن و حتی سرفه استاد رو هم نت برداری کردنه و بعد از روش میتونن کامل کنن.
نانادی کلافه و با حالتی که کم کم بغضی سنگین توش پر میشه به خودش نهیب میزنه و با حواس جمع تری دوباره شروع به نوشتن میکنه. نانادی حواستو جمع کنی عقب نمی مونی. تو به بابک قول دادی. اون به امید تو نشسته. جزوه اش اگه ناقص باشه حرفی بهت نمی زنه اما خودت که عذاب وجدان میگیری. یه بار ازت یه کار خواسته پس رو سفیدش کن.
دوباره با سرعت بیشتر شروع میکنه و اینبار واقعا در مقابل مانی و سرعت بیانش کم میاره و اشک تو چشماش میشینه. خودش باورش نمیشه که به خاطر یه جزوه نوشتن اشک بخواد بریزه و ناراحتباشه از اینکه عقب مونده. اگه کس دیگه ای جای خودش بود قطعا تا یه هفته سوژه اش کرده بود و براش دست گرفته بود اما حالا.... اینبار واقعا مستاصل نگاهش رو که قطره اشکی سمج توش پر پر میزنه به مانی میدوزه و با نگاه بهش التماس میکنه.
مانی که برای اولین بار با چنین صحنه ای مواجه شده و یاد نداره نانادی هیچوقت به خاطر هیچ چیزی بغض کرده باشه و اشک تو چشماش خونه کرده باشه و نگاه ملتمسی به کسی کرده باشه تازه به عمق مسئله پی میبره و اینکه قطعا این برای نانادی خیلی مهمه که این جزوه کامل باشه و با نگاهی به بابک که به عکس همیشه دست به سینه تنها بهش گوش میکنه میفهمه که ارتباطی بین این دو هست و ناگهان از خودش و اینهمه بی انصافیش در حق نانادی ناراحت میشه. دلش نمیخواد تحت هیچ شرایطی این چشمها رو غمگین و ملتمس ببینه. کم کم سرعت بیانش رو کم و بعد وقفه ای توی کلامش ایجاد میکنه تا استراحتی به نانادی داده باشه که به جرات میتونه قسم بخوره تنها کسیه که تو کلاس واو به واو گفته هاش رو داشته می نوشته و یک لحظه هم استراحتی به دستش نداده.
نانادی هم از فرصت استفاده میکنه و با بدبختی دستش رو فشار میدهو سعی میکنه درد توش رو آروم کنه.
--------------------------------------------------------------------------------
مانی ادامه درس رو شروع میکنه که ناگهان با صدای کاملا مخالف نظرتون هستم کسی از بیندانشجویان میخکوب بر میگرده و نگاهش روی نانادی ثابت میمونه. دوباره نانادی. امروز داره هر لحظه یه شوک بهش وارد میکنه این دختر. مانی با اخم رو به نانادی
- خانوم از نظرتون اگر میتونید دفاع کنید اجازه مخالفت دارید در غیر اینصورت بهتره نظم کلاس رو به هم نریزید.
اما نانادی که کاملا غرق بحثشده و نه دنبال به هم زدنه کلاسه و نه دنبال دست گرفتن یا عصبی کردن مانی با جدیت سرش رو بالا میگیره و شروع میکنه از نظرش دفاع کردن. بابک غرق لذت نگاهش رو به نانادی میدوزه و حواسش رو متمرکز نظرش و در نهایت حیرت میبینه که نانادی کاملا داره منطقی از نظر مخالفش دفاع میکنه و لحظه ای این نکته تو مغزش میچرخه که واقعا دقت زیادی داره و به نکته ای داره اشاره میکنه که بابک اصلا توجه نداشت بهش. اما مانی که تازه خوشش اومده از این بحث و کاملا موافقه با نظر مخالف نانادی و خودش هم میدونه این مشکلی هست که متاسفانه از قوانین ایراد دارمون ناشی شده و راهی جز پذیرشش نیست، کوتاه نمی یاد و سعی میکنه نانادی رو با ظرافت تو بحثش جلو ببره تا جایی که خودش متوجه مشکل اساسی بشه. پس رو میکنه به نانادی که در حال بحث کردن دائم سرش پایین و روی برگه هاش خم و چیزیمی نویسه و با نگاهی جدی
- خانوم اولا اگر دارید تو بحث شرکت میکنید و نظری میدید سرتون رو بلند کنید و نوشتن رو موقتا تعطیل کنید و حواستون رو به چیزی که میگید بدین.
نانادی با سادگی بین حرف مانی میپره و با صدایی آروم:
- نمی تونم چون باید جزوه هم بنویسم و نظرات شما رو هم یاد داشت کنم و اگر الان ننویسم فراموش میشه ولی باور کنید حواسم کاملا جمع حرفام هست و حرفای شما رو هم کاملا می شنوم.
- مطلب دوم. یه حقوقدان همیشه باسند و مدرک مکتوب حرف میزنه نه رو هوا. پس اگر مخالف هستید نظر مخالفتون رو با ماده قانونی ثابت کنید وگرنه نظرات شخصی شما به هیچ دردی نمی خوره. مواد قانونی ای که بهشون استناد کردیدتو نظرتون رو برای ما بخونین.
نانادی سرش رو پایین میندازه و برای اولین بار به خودش لعنت میفرسته که بیخود و بی جهت اصلا بلند شده و نظری داده وقتی کل چیزی که از این درس میدونه درحد همین یه ساعت کلاس امروزه که خیر سرش مجبور بوده جزوه بنویسه و به طبع اون درس رو گوش بده. ای تو روحت نانادی. خوردی حالا؟ از کدوم گوری میخوایماده قانونی براش بیاری؟ اصلا تو میدونی تو کدوم کتاب باید بگردی دنبال ماده یا اصلا میدونی کدوم صفحه؟ ای خبرت نانا. با شرمندگی سرش رو پایین میندازه و رو به مانی
- شرمنده استاد من نمیدونم اصلا ماده قانونی ای هست که بتونه نظرم رو ثابت کنه و اگر هست اصلا کدوم ماده هست من رو حساب مطالبی که شما درس میدادید نظر دادم. متاسفم.
بابک که حاضر بود به خاطر نانادی و اینهمه صداقت و سادگی ومهمتر از همه تلاشش و دقتش هر کاری بکنه دیگه سکوت را جایزنمی بینه و با دستی بالا گرفته وقبل از کوبیده شدن احتمالی نانادی توسط استاد ادامه حرف نانادی رو پی میگیره و نظر موافقش با نانادی رو اعلام و کتاب قانون رو با سرعت باز میکنه و به مواد مربوطه ارجاع میده و در نهایت به نتیجه مطلوب میرسند.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#15
Posted: 14 Nov 2012 09:08
مانی با لبخند لحظه ای نگاه ممنونش رو به نانادی میدوزه و بعد رو به بابک تشکر میکنه از شرکتشون در بحث و کلاس رو به پایان میرسونه و نانادی در کمالتعجب به ساعتش و این گذر سریعکلاس نگاه میکنه. کلاسی که هر جلسه لحظه هاش عمر نوح داشتن و حالا نفهمیده بود اصلا کی تموم شده. تنها چیزی که احساس میکرددست بی حس شده اش و برگه های یادداشت جلوش بود. برگه ها رو به سمت بابک میگیره و با لبخند بهش میده.
- خسته نباشی نانادی. واقعا عالی بود.
- خنده شیرینی میکنه و: اما دفعه اول و آخری بود از این شرط ها میذاری. دستم شکست و تازه کلی هم کنف شدم جلو این پسر عموی گرامی. یعنی هر چی فحشبلد بودم به خودم دادم که یه جلسه سر کلاس یه چیزی شنیدم حالا بحثم میکنم. سارا ببینم تو یعنی کامل هر چی گفت رو تونستی یادداشت کنی؟
- نه فدات شم. خیلی تند میگفت. فکر کنم تو از همه کل کلاس جزوه کامل تری نوشتی. شک دارم بابک خودشم اگه بود میتونست انقدر کامل بنویسه.
- واقعا؟؟؟؟؟ یعنی این مانی نامرد فقط میخواست حال منو بگیره؟ عجب آدمیه. دارم براش.
- ا نانادی نگو دیگه. حیوونی مگهندیدی چه لبخندی بهت زد آخر بحث. تازه کلی هم تشکر کرد که تو بحث شرکت کردین. گناه داره. خوب مگه حرف بدی زد؟ مشکل تو بود جا میموندی دیگه.
- وای سارا حالمو به هم زدی باز. ببین تو ازش دفاعم نکنی به خدا من میفرستمش بیاد بگیرتت. نترس عزیزم.
سارا حرص میخورد و نانادی و بابکمیخندیدن و یه روز پر خاطره دیگهرو تو ذهنشون ثبت میکردن.
*****
نانادی خسته و بی رمق جلوی تلویزیون روی مبل لم میده که آریانا با نگاهی خندان روبروش میشینه و دستش رو زیر چونه میگذاره و با دقت به صورت نانادی نگاه میکنه و برای اولین بار آثار خستگی رو تو این چشمای جنگلیمیینه و ناخوداگاه دوباره یاد حرفایمانی بعد از ظهر توی شرکت می افته. حرفایی که اگه کسی غیراز مانی گفته بود قطعا باور نمیکرد.
نانادی که سنگینی نگاهی رو روش حس میکنه سرش رو بلند میکنه و آروم نگاهش روی صورتآریانا ثابت میشه: ها؟؟؟ چیه؟ چرا زوم کردی رو من؟ خوشگل ندیدی تا حالا؟
- چرا دیدم. پر روی از خود متشکر ندیدم. شنیدم امروز کولاک کردی تو دانشگاه.
- چیه؟ باز خبر چینت چی پشتم ردیف کرده؟
- بیچاره مانی. حیف اونهمه تعریفی که ازت کرد.
- ا؟؟؟؟ مگه اون تعریفم بلده از کسی بکنه؟ ماشالا ما رو که خوبشست و پهن کرد سر کلاس.
- خودت که مانی رو میشناسی. نه حرف بی ربط میزنه نه دفاع بیخود میکنه و نه تعریف الکی. پس برو یه جا امروز رو ثبت کنچون اولین باریه که مانی اینجوری ازت تعریف میکرد. میگفت هوشیکه تو داری اگه یه ذره حواس بدی و دست از این شیوه درس خوندنت بر داری یه روز یه چیزی میشی برا خودت.
- دیدیش بهش حتما یاداوری کن من همینجوری هم یه روزی خوب چیزی میشم. حالا تماشا کنین. اگه این قانون مسخره ایران نبود حتما یه روزی من قاضی میشدم. هر چند شاید تصمیم گرفتم رفتم خارج از ایران و اونجا به این مقام رسیدم.
- نه تو رو خدا. دستت درد نکنه. همین اینجا رو آباد کردی بسه. بذایه ذره آبرو برامون بمونه تو این بلاد کفر.
- نمکدون. راستی من شنبه قراره با بابک و سارا دوستام بریم اسکی. میریم همین توچال. تو هم میای آریانا؟
- با یه مشت جوجه کجا بیام؟
- خود دانی.
- ببینم راستی مگه تو دانشگاه نداری شنبه؟
- خوب نمیرم. چه اهمیتی داره.
- برا شما که بله ولی دوستات یادمه بچه خرخون بودن به قول خودت. اونا چطور راضی شدن؟
- هیچی بابا شرط گذاشتن باهام که اگه چهار شنبه ای کل کلاسا من جزوه بنویسم شنبه رو تعطیل میکنن میان بریم اسکی. آخه پنجشنبه جمعه خیلی شلوغه. نمی شه رفت.
- آریانا بلند زیر خنده میزنه و : پسبگو. میگم این نانادی این کاره نیست بگو برا رسیدن به هدف مجبور شده بشه بچه خرخون جزوه بنویس. ای ای ای. من و مانی رو بگو که چقدر فکر کردیم چطور شده تو یهو متحول شدی. اون مانی ساده رو بگو که وایسادهسرش به سنگ خورده علاقه اش به بابک باعث شده مثل اون رفتار کنه و سر به راهش کرده بابک. برم این خبر دسته اول رو سریعتر بدم بهش تا بیشتر از این فکر بیچاره منحرف نشده. من گفتم این نانادی تو این باغا و فازا نیست.
--------------------------------------------------------------------------------
چشماشو باز میکنه و نگاهش رویعقربه های ساعت مچیش میچرخه و سریع از تخت خیز بر میداره به سمت دستشویی اتاقش. ساعت هفت صبحه و ساعت هفت و نیم بام تهران دم باجه فروش بلیط قرار داشت. لباسش رو سریع پوشید و با تیکه کیکی توی یه دستش وچوب هاش تو دست دیگه ضربه ای به در اتاق آریانا زد و همزمان در رو باز کرد تا برای بار آخر هم از آریانا بپرسه که بالاخره تصمیم داره بیاد یا نه.
آریانا حاضر و آماده در حال ادوکلن زدن بود. معلوم بود خیلی وقته بیدار شده.
- عجب آدمی هستی آریانا. خوب میمردی منم بیدار کنی که هل هلحاضر نشم؟
- آخه نمیدونستم چه ساعتی قرار داری گفتم شاید دیر نشده که خوابی هنوز.
- باشه بریم حالا؟ ساعت هفت و نیم باید دمه فروش بلیط باشیم.
- تو برو من منتظر کسی هستم. بیاد میام. دیر شد دو تا بلیط هم برای ما بگیرین.
- الان دو تا شاخک فضولی رو سرم سبز شده. می بینیشون تو هم؟
- برو بچه پر رو. این وصله ها به من نمی چسبه. پسره.
- ای خاک تو سر بی ارزه ات. نگفته بودی هم خودم می دونستم از این ارزه ها نداری. فعلا. زود بیاین ها. راستی خوش تیپه دوستت؟
- چطور؟
- گفتم لا اقل ما یه بهره ای ببریم و دستمون رو یه جا بند کنیم.
- آها از اون لحاظ. آره عالی. حرف نداره. ببینی مبهوتش میشی.
- خوبه بابا تو هم. باز جو گیر شد با این دوستای لنگ و منگش. بای.
*****
بابک و نانادی و سارا توی صف بلیط ایستاده بودن و مشغول شوخیخنده و سر به سر گذاشتن بودن.
- میگم سارا ببین این داداش من بد چیزی نیست به جان تو. رسیدن من و بابک هی از تو تعریف میکنیم و آخرش تو رو میندازیم به اون. بعد تو و بابک از من تعریف کنین و منو بندازین به این دوست آریانا. بد میگم؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#16
Posted: 14 Nov 2012 09:10
- خیلی زرنگین ها. اونوقت من چی میشم؟ قبول نیست. من سرم بی کلاه میمونه. آقا ما بر میگردیم دانشگاه سر کلاسمون لا اقل جزوه هامون رو بنویسیم.
- اه گندشو در آوردی بابا. یه روز بذار خوش بگذرونیم و بی خیال درس و کلاس.
- خوب پس یه فکری به حال من کنین. تو مال خودم میشی. سارا هم یا مال داداشت یا دوست داداشت بشه. اینجوری منصفانه ست.
- دیگه چی؟ دستی دستی کیس ازدواج توپم رو بدم دست سارا خانوم؟ رو دل میکنه دو تا دو تا.
- عزیزم چرا رو دل کنم؟ بالاخره باید حق انتخاب داشته باشم. اصلا شاید دلم خواست دوست برادرت روانتخاب کنم. آخه میدونی چیه؟ تو بخوای خواهر شوهر بشی همچین غیر قابل تحمل میشی.
- ای تو روحت. جهنم پسره مال تو ولی امیدوارم خودش جای چهار تاخواهر شوهر حالتو بگیره. (نانادی همزمان با پایان جمله اش با ژستی مثلا عاشقانه دستش رو زیر دست بابک میندازه و بهش تکیهمیده و): اصلا کجا شوهر پیدا کنم ماه تر از بابک جون خودم. تازه مهریه هم یه کتایخونه پر کتاب مهرم میکنه که علم آموزی کنیم زگهواره تا گور.
- بابک خنده بلندی سر میده و رو به نانادی: نه که خیلی از گهواره تا اینجام علم آموزی کردین!!!!!!
- جون به جونت کنن بلد نیستی ناز کشی کنی تا بله رو بگیری. تو همون باید سرت رو بکنی تو جزوه هات.
هنوز مشغول تو سر و کله هم زدنن که نانادی از دور آریانا رو میبینه که داره به سمتشون میاد. رو میکنه سمت سارا و با خنده: آخآخ سارا جون بد شانسی آوردی مثلاینکه حق انتخابی در کار نیست چون برادر گرامی رو تنها میبینم.
- سارا قیافه خنده دار و مثلا طلبکاری به خودش میگیره و رو به نانادی: من که گفتم زن داداشتنمی شم. این دوستش پس کجاست. ای گندتون بزنن بخیلیندیگه.
- سلام. آریانا هستم.
- نانادی با خنده پس این کیس مورد نظر کوش؟ سارا جون چشمشخشک شد که. نگفتی شکست روحی میخوره؟
آریانا با تعجب نگاهش رو به نانادی میدوزه و سارا سرخ و سفید میشه و بابک دستش رو برای سلامکردن جلو میبره
- بابک هستم. از آشناییتون خوشبختم.
آریانا از بهت بیرون میاد و بعد از دست دادن با بابک رو به سارا میکنه و دستش رو جلو میبره و در همون حال سلام میکنه و در جواب نانادی میگه مانی رفت ماشین رو پارک کنه. الان میاد.
سارا از قرمزی و خجالت سرش رو تقریبا به سینه اش میچسبونه و نانادی با فریاد بلند و متعجبش آریانا و بابک رو از جا می پرونه: مانییییییییییییییییییییی؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ایخبرت کی گفت مانی رو با خودت بر داری بیاری؟
مانی همون لحظه بهشون میرسه و با لبخند سلامی جمعی میکنه و آریانای از همه جا بی خبر رو به نانادی: جنابالی که صبح برا تور زدنش داشتی خودتو خفه میکردی این دوستتون هم که تا دو دیقه پیش از نیومدنش داشت شکست روحی میخورد حالا چی شد یهو معترض شدین؟
با این حرف سارا رسما آب شد تو زمین و نانادی به سمت آریانا خیز برداشت و مشتی نثار بازوش کرد و مشغول سر و کول هم پریدن شدن.
- سارا با سری رو به پایین و خجالت زده رو به مانی: ببخشید استاد راستش نانادی داشت شوخی میکرد. ما منظوری نداشتیم.
- مانی لبخندی آروم به صورت سارا میپاشه و : خانوم مجد آریانا پسر شوخی هست شما خودتون رو معذب نکنین. راحت باشین. من متوجه شدم خودم. در ضمن من اینجا استاد نیستم فقط مانی هستم.
راستی آقا بابک تبریک میگم بهتون. بالاخره یه نفر یه بار تونست این نانادی ما رو مجبور کنه سر کلاس درس گوش بده و مهمتراز اون جزوه بنویسه و بحث بکنه و واقعا کار بزرگی کردین.
- نانادی رو به مانی میکنه: به قول بابک چیز بزرگ اگر میخوای باید کار بزرگی هم براش بکنی. کم چیزی نیست من این بابک خرخون رو از راه به در کردم آوردم اسکی.
- کاملا حرفشو ن متین بوده.
- راستی مانی یکی طلبت ه. پس امروز خیلی مواظب خودت باش که بلا ملا سرت نیارم.
- آخه چرا نانادی؟
- چرا؟؟؟؟ روتو برم. کی بود منو سر کلاس ضایع کرد؟ خانوم اگه قانونی میتونین ثابت کنین حرفتون رو بگین وگرنه خفه شین.
- اولا من اینجوری نگفتم. بعدم مگه دروغ گفتم. هر کس دیگه ای هم بود همین جواب رو میدادم. یهکم درس بخون تا وقتی استادت اینجوری گفت مثل بابک ماده قانونی بذاری جلوش.
- اتفاقا برا همین تصمیم گرفتم این بابک جون رو جا تقلب بذارم تو جیبم هر جا رفتم که تو جواب درنمونم.
- همین دیگه. همش دنبال تقلبی. تا کی سرت
- خیله خوب کوتا بیا تکراری شده حرفت. نترس نه سرم به سنگ میخوره نه اشکم رو می بینی. حالا هم بزنین بریم.
--------------------------------------------------------------------------------
--------------------------------------------------------------------------------
همونجور که روی برف های جلویساختمان هتل رو به آفتاب لم داده سرش رو به کنار بر میگردونه و سارا رو میبینه که به آریانا تکیه داده و دستش رو محکم تو دست گرفته و مانی هم از پشت هواشو داره تا نیفته و دو تایی تمام تلاششون رو به کار گرفتن تا یه روزه اسکی با snow board رو بهسارا یاد بدن که تصمیم گرفته به جای دَبِل بازی با اِسنو بُرد رو یاد بگیره و بابک هم در حال پایین اومدنه.
لحظه ای بعد بابک کنار نانادی میاد و چوب هاش رو از پا جدا و داخل برف میکوبه و کنار نانادی میشینه: دختر آخه تو چرا همه کارت با همه باید فرق بکنه. تو که میخوای آفتاب بگیری خوب برو رو پشت بوم خونتون تو برفا بخواب و آفتابت رو بگیر دیگه برا چی اینهمه پول میدی بیای پیست. واقعا نمی فهمم چرا خودتو رنگ زغال میکنی.
- سکوت کن آقا بابک. بابا خستهشدم. تو که عین فرفره میری آدم به گرد پاتم نمی رسه. این سارا هم که ماشالا به یکی رضایت نداده و جفت کیس ها رو چسبیده و بهانه شم یاد گرفتن با این اسنو ست. منم تنهایی بهم مزه نمی ده.
- خوب یه کم تند تر بیای میتونی با من همراه شی.
- وای نه سکته میکنم انقدر تند میری. همش فکر میکنم الان میریتو دره.
- آخه خل خدا این پیست برا من مثل راه صاف میمونه. تازه خطری هم نداره به جان خودم. انقدر ترسو نباش.
- بابک؟
- بله؟
- ببینم تو از چند سالگی اسکی رو یاد گرفتی؟
- از 2 سالگی.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#17
Posted: 14 Nov 2012 09:12
- ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یعنی چی؟ چطور مامان بابات می بردنت؟
- تو مهد یاد گرفتم.
- ها؟؟؟؟ چی میگی تو؟
- من اطریش به دنیا اومدم و تا سه سال پیش هم اونجا بودم.
- دروغ میگی. اون وقت پس الان اینجا چیکار میکنی؟ زده به سرت؟ خوب برگرد همون جا. ببین من الان از فضول درد دارممیمیرم میشه یه کم توضیح بدیبهم؟
- من مامانم ایرانیه و بابام اطریشی. البته اصلیت پدرم هم ایرانیه ولی دنیااومده اونجاست. پدرم و مادرم هر دومهندس عمران هستن و هر دو دانشجوبودن . اونم تو یه دانشگاه و دیگه برو تا ته. خوب منم همون جا دنیا اومدم و اونجا هم یه جورایی اسکی یکی از ورزش های عادی هست که همه از بچگی یاد میگیرن و حتی تو برف نکوبیده ما اسکی میکنیم.
- خوب ادامه اش. اینجا چیکار میکنی؟
- پنج سال پیش پدر بزرگم فوت کرد و ما اومدیم ایران. پدر و مادرم خیلی سعی کردن تا مادر بزرگم رو راضی کنن که بیاد با ما اطریش اما زیر بار نرفت و ما دوباره برگشتیم اطریش. اما مامانم همیشه بی تاب مامانش بود. خوب حقم داشت. تا اینکه دو سال پیش مامان بزرگم دچار فراموشی شد و این همه چیز رو سخت تر کرد و از اونجایی که همین یه بچه رو هم داره مامان بزرگم و با توجه به وضعیت مامانم، بابام تصمیم گرفت بیایم ایران زندگی کنیم. اونا به من گفتن میتونم بمونم اما خوب ما همیشه با هم بودیم و دلم نمی خواست ازشون دورباشم. برای همین منم باهاشون اومدم ایران. اون موقع 17 سالم بود و میتونستم وارد دانشگاه بشم اونجا ولی اینجا همه چیز فرق میکرد. مجبور شدم برم مدرسه تطبیقی وخلاصه کلی بالا پایین کردم تا بالاخره بعد از سه سال کنکور شرکت کردم و الانم که در خدمت شما هستم.
- بابا تو چه پشتکاری داری. من به عمرم همچین آدمی ندیده بودم. من بودم ده دفعه کم آورده بودم.
- نه نانادی. خودت رو دست کم نگیر. من میدونم تو پشتکارت از منم بیشتره. یه روزی میرسه که اینو به خودت هم ثابت میکنم. فقط یه کم طول میکشه اما من مطمئنم اون روز میرسه. خوب حالا با یه نوشیدنی گرم چطوری؟ بریمتو رو مبلای دم شومینه؟ موافقی؟
- بر اون کسی که مخالفه لعنت.
روبروی هم در حال نوشیدن نسکافهاند که سارا و مانی و آریانا هم از راه میرسن. سارا در حالیکه تقریبا سنگینیش رو روی آریانا انداخته به سمت مبل میاد و با کمک آریانا روی مبل میشینه و : ممنون آریانا.
نانادی با خنده و آروم کنار گوش بابک زمزمه میکنه جانم؟؟؟؟؟؟ اینا چه صمیمی شدن. به بگو یه این استادم صدا کنه ببینیم شاید اون مانی جون شده باشه؟؟؟؟
- بابک با خنده رو به نانادی میکنه و آروم: شیطونی نکن دختر آروم بگیر.
- ببینم سارا چرا داغون شدی؟ میلنگی. عصا لازم شدی.
- همش تقصیر این آریانا ست. هی میگم تو رو خدا بسه کوتاه نمییاد. آخرم انقدر با آقای راد من بیچاره رو هل دادن که به اندازه یهسال زمین خوردنم پر شد. دیگه دست و پا برام نموند.
- نانادی با خنده و آروم زیر گوش سارا زمزمه میکنه یه جاییه مبارک یادتون رفت.
- خفه شو بی تربیت.
- ببینم راستی از کی انقدر با آریاناجون صمیمی شدین؟ تو که عمرا میخواستی خواهر شوهرت بشم. چی شد؟ خر شدی؟
- خفه شو.
*****
بهار با همه قشنگی هاش سلام گرمی به زمین کرده بود و فرش سبزش رو رو زمین پهن کرده بود و فخر فروشی میکرد.دوباره بعد از تعطیلات عید دانشگاه ها باز و زندگی روزمره شرع شده بود و روزها همچون برق و باد از کنار هم میگذشتند و کم کم دوباره به فصل امتحانات نزدیک میشدند. همه مشغول جزوه گرفتن و کپی کردن و اشکال بر طرف کردن بودن به جز نانادی که هنوز هم بر همون صراط قبلشاستوار بود و سر گرم این روز مرگی ها و بی خیالی هاش و منتظربود امتحانات شروع بشه تا دوباره چند صباحی سرگرم تقلب نویسیها و گذروندن امتحانات و بعد از اون خلاصی و به قول معروف فصل تابستان و ولگردی در کوچه های عاشقی و ...
*****
- الو بابک سلام؟
- سلام نانادی. چرا صدات گرفته؟ خوبی؟
- نه. سرمای خیلی بدی خوردم. اصلا حالم خوش نیست. دارم به قولی تو تب میسوزم.
- آخه چه موقعه سرما خوردنه تو این هوا؟
- شانس دیگه. ببین می تونی قسمت های مهمی که فکر میکنی ممکنه فردا ازش سوال داده باشه این استاده بهم بگی من علامت بزنم؟ راستش اصلا نای کل کتاب رو تقلب نوشتن رو ندارم. آریانا هم که غیر ممکنه بشینه اینهمه بنویسه میخوام جاهاییکه فکر میکنی ممکنه سوال باشه بگی بهم که همونا رو بگم کمک کنه بنویسم.
- باشه باشه. اتفاقا سوالاش مشخصه از کجاهاس بیشترش. کتابت رو باز کن صفحه هایی کهمیگم علامت بزن.
...
- آریانا جان من بیا این دو صفحه رو هم بنویسی دیگه تمومه.
- وای کلافه ام کردی دختر. آخه کجا بنویسم. نیم وجب کیف پول دادی دستم مگه فکر کردی چند طرف داره که بخوام اینا رم جا بدم.
- وای جون من غر نزن آریانا. یه کم ریز تر بنویسی این گوشه هنوز جا داره.
- من موندم تو چطوری میخوای سرجلسه از این رو بنویسی. برو چهار تا کاغذ بر دار بیار بنویسم رو اینکیف قهوه ای تا این مورچه های سیاه رو ببینی که کور شدی.
- وای کاری که میگم بکن. تو سالن افتادم هزار تا مراقب هست. بااین حالم نمی تونم حواسم رو بدمکه کی کاغذا رو در بیارم کی جمع کنم. کاری که میگم بکن.
*****
- وای تو چرا این شکلی شدی نانادی؟ حالت خوبه؟ بابک گفت سرما خوردی ولی دیگه فکر نمیکردم انقدر وضعت خراب باشه.
- سارا دارم میمیرم. از یه ور تب دارم از اون طرف سردمه. یعنی بهحال مرگم. یه ده بگیرم کلامو میندازم هوا.
- بابک با نگرانی صورت نانادیرو نگاه میکنه و : خیلی حالت بده. میدونم. کاش دیروز یه سر میرفتی دکتر. یه پنی سیلین میزدی الان بهتر بودی.
- بابا نمی شد. این امتحانه نبود می رفتم اما این امتحانه از یه ور نای تقلب نوشتن نداشتم این آریانا هم که تا بالا سرش وای نستم کار رو درست انجام نمیده. تازه بالاسرش بودم و باز انقدر درشت درشت نوشت این تقلب ها رو که به زور آخراش رو جا دادم.
- به خدا اگه یه دور میشستی میخوندی از این دردسرش کمتر بود.
- بی خیال بابک. نهایتا پاس نمیشه دیگه. عیبی نداره.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#18
Posted: 14 Nov 2012 09:15
سالن تو سکوت سنگینی فرو رفته. همه سر ها رو به پایینه و همه مشغول نوشتن. بوی ادوکلنیگس بینیش رو پر میکنه و این گسی ناخوداگاه ترسی رو تو وجودش میاره و دلش پایین میریزه. این حس رو کم پیش میومد تجربهکنه اما بی سابقه هم نبود. گاهیبعضی مکان ها و بعضی بو ها و صداها ناخوداگاه یه حسی تو وجودش میریخت درست مثل همین حالا. سوال اول رو نوشته بود و چشماش رو برای لحظه ای بست تا این سنگینی پلک هاش از تب کمی کمتر بشه که احساس کرد بو هر لحظه قوی تر میشه و بعد صدای قدم هایی محکم هم بهش اضافه شد. ناخوداگاه مثل همیشه چشماش باز میشه و نگاهش به سمت پایین حرکت میکنه و روی یک جفت کفش مردونه شیک و براق چرم مشکی ثابت میشه و ناخوداگاه مشتاق دیدن اون صورت. نگاهش آروم آروم به سمت بالا حرکت میکنه و اولین چیزی که توجهش رو جلب میکنه دو چشم گیرای مشکی روی صورتی گندمی و کشیده. باورش نمیشه اما این مرد اونقدر جذابه که لحظه ای ناخوداگاه محو صورتش میشه و بعد با اخم عمیق روی صورت مرد با خجالت نگاهش رو به سمت پایین میگیره و تو دلش بلوایی به پا میشه. دلش میخواد یکبار دیگه سرش رو بالا بگیره و اون نگاه رو تو ذهنش ثبت کنه. چیزی تو نگاه قدرت صاحبش رو به رخ میکشه و حسی عجیب رو تووجود نانادی بیدار میکنه. بالاخره نگاهش رو دوباره بلند میکنه روی صورت مرد که انگار اون هم تمام حواسش رو متمرکز کرده روی نانادی. وقتی نگاهش رو به چشمای مرد که به نظر میرسه هم سن های آریانا یا مانی باشه میدوزه ناگهان اخم صورت مرد پر رنگ تر روش زوم میشه. انگار داره هشدار میده و همین باعث میشه نانادی نگاهش رو ازش بگیره و دوباره سرش توی برگه هاش بره.
--------------------------------------------------------------------------------
--------------------------------------------------------------------------------
احساس گرمای عجیبی میکنه. انگارگر گرفته باشه. به نظرش میرسه که هر لحظه تبش داره بالاتر میره. ناخوداگاه تمرکزش به هم خورده و دائم تصویر مرد جلوی چشمش میاد با کت و شلوارطوسی تیره و پیراهن سفید. مرد چیزی از هیچ نظر به نظرش کم نداره جز اون اخم عمیق و نگاهی که انگار تا عمق چشمای نانادی نفوذ کرده بود. نانادی احساس میکنه زیر نگاه مرد قرار داره هنوز.تو ذهنش دنبال این میگرده که این مراقب رو سر جلسه دیگه ای هم دیده یا نه که مرد با قدمهایی محکم از کنارش رد میشه و چند صندلی جلوتر به سمت شاگردی خم میشه و با صدایی کوبنده رو به دانشجو: سوالات واضحه. سوال نکنید پس. و دوباره عقب گرد میکنه و از مقابل نانادی رد میشه.
نانادی کلافه از به هم خوردن حواسش و این تب لعنتی و درگیری فکرش با عصبانیت برگه سوال رو از روی میز بلند میکنه و مقابل صورتش میگیره و تمام خواسش رو سعی میکنه تا جمع سوالات بکنه. هنوز چهار سوال جواب نداده داره که تنها سه سوال جوابش روی کیف پولش نوشته شده. چشماش انقدر خسته ست که برای خوندن جواب ها مجبوره دائم چشماش رو تنگ و متمرکز رویه چرمی کیف پول بکنه. چند خطی رو با جون کندن میخونه و شروع به نوشتن میکنه که بوی گس رو باز تو نزدیکیش حس میکنه و قدمهایی که حرکت میکنه و با فاصله کمی از صندلیش متوقف میشه. سرش رو بالا میاره. نگاه مرد طوفانیه. انقدر که کنترل نانادی رو به هم میزنه و ترس رو دوباره به جونش میندازه. سرش رو سریع پایین میندازه و نگاهش رو به برگه میدوزه. دوباره حواسش به کل پرت و جواب از ذهنش بیرونمیره. اه نانادی چته؟ حواست رو جمع کن احمق. دو دیقه به هیچی جز این امتحان کوفتی فکر نکن و تمومش کن دیگه. همینجوری یه سوال رو اصلا نداری یکی رو همکه این آریانای احمق انقدر بد خط نوشته نصفش رو بیشتر نتونستی بنویسی پس حواست رو جمع کن.
دوباره کیف پول رو با زحمت زیاد مقابل چشمای مرد که انگار باتمام قوا روی برگه و میزش زوم شده میدوزه و سعی میکنه کلمات رو بخونه که مرد درست بالا سرش قرار میگیره و با صدایی محکم و خشمگین و در عین حال کنترل شده و پایین شروع به حرف زدن میکنه. چند ثانیه ای طول میکشه تا کلام مرد براش مفهوم بشه. انگار ته لهجه عجیبی داره
- خانوم برگه تون رو نمی خواینبدین؟
نانادی نگاه متعجبش رو اول به برگه اش و بعد به صورت مرد میدوزه که خشم و صلابت چهره مرد وادارش میکنه سرش رو پایین بگیره و با صدایی که تلاش میکنه تا لرز توش مشخص نباشه: نه... هنوز سه تا سوال رو ننوشتم.
- بهتون پیشنهاد میکنم برگه رو بدین و برین چون اینجوری به نتیجه مطلوبی نمی رسین.
- نانادی گنگ نگاهش رو به مرد میدوزه و با اخم و جدیت: فکر کنم هنوز سه ربع تا پایان امتحان مونده و اصولا مراقب ها تا پایان جلسه اجازه گرفتن برگه ها رو ندارن اولا. دوما به خودم مربوطه که به نتیجه ای میرسم یا نه.
مرد بار دیگه نگاه عصبانیش رو به صورت نانادی میدوزه و بعد بی هیج کلامی از کنارش حرکت میکنه و نانادی تو دلش شروع میکنه به فحش دادن به مرد. مرتیکه جو گیر تا می بینن یکی نگاشون کرد سریع جو میگیرتشون. تحفه. تقصیر تو همهست دیگه نانادی خانوم. عوض چشم چرونی خبرت حواستو بده بهبرگه ات و بنویس پاشو برو دیگه.
دوباره شروع میکنه به خوندن تقلب های روی کیف و هر لحظه باچشمای تنگ تر روی کیف رو میخونه و همزمان روی برگه می نویسه و برای رد گم کنی هر چند دیقه برگه رو بالا پایین میکنه وروی کیف میگذاره یا در و دیوار رونگاه میکنه. این بدترین امتحانش بوده اونم تو بدترین روز اونم با وجود چنین آدمی که خود بخود همون یه ذره حواسی که داشته رو هم ازش گرفته. انقدرم تقلب های آریانا گند بوده که پدرش در اومده.
ساعت تقریبا اواخر فرصت امتحانیرو نشون میده و کم کم سالن خالی شده و حالا تنها مرد اخمو و یه زن دیگه توی سالن هستن. زن انگار تو یه دنیای دیگه ست و اجازه داده تا دانشجوها از این آخرین لحظات و امداد های غیبی حداکثر استفاده رو برن و اما مرد با نگاه تیز و برنده اش جلوی حتی کوچکترین گردش سری رو گرفته.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#19
Posted: 14 Nov 2012 09:20
نانادی که به کل همه چیز دست به دست هم داده بوده تا این گند ترین امتحانش بشه و تقریبا جزو نفرات آخری باشه که از جلسه بیرون میره برای بار آخر نگاهش رو به برگه سوال میدوزه تا شاید بتونه حد اقل یک خط برای سوال مربوطه بنویسه اما از اونجایی که این سوال اصلا توی تقلب هاش نبوده و از اونجایی که میدونه استاد هم اهل نمره کیلویی دادن نیست با نا امیدی سرش رو روی برگه حرکت میده و تصمیم میگیره برگه رو بده. سرش رو بالا میگیره تا خودکار هاش رو جمعکنه که مرد با همون نگاه برانیش مثل عجل بالای سرش میاد وبدون حتی یک کلام حرف لحظه ای به برگه نانادی خیره میشه و بعد خودکار قرمز رو روی برگه میکشه و کیف نانادی رو بر میداره و رو به نانادی با لحنی کوبنده
- حالا دیگه وقت امتحان تموم شدهو متاسفم که باید عرض کنم به هیچ نتیجه ای نرسیدین خانوم راد که اگر برگه رو داده بودین شاید به نتیجه ای میرسیدین. به حرمت حال نا خوشتون بهتون فرصت دادن برگه تون رو دادم ولی انگار گاهی حرمت شکنی باید کرد.
نانادی با صورتی که حالا درست رنگ گچ بود و نگاهی وحشت زده چشم میدوزه به مرد و باز همون صداقت همیشگی اش باعثمیشه به جای کتمان نگاه ملتمسش رو به مرد بدوزه و زیر لب: خواهش میکنم بی خیال بشین. شما که فقط مراقبین و تا حالا هم چشمتون رو بستید حالا هم ببندید.
- مثل اینکه متوجه نیستید روی برگه رو خط زدم. میتونید تشریف ببرید.
- نگاه وحشیش رو میدوزه به چشمای مرد و حالا که آب از سر گذشته ترس رو از خودش دور و بالحنی برنده رو به مرد میکنه : خیلی عقده ای هستی. خوب شد استخدامت کردن به عنوان مراقب وگرنه به جان خودم این دانشگاه لنگ میموند. کیف پولم رو بده. وهمزمان دستش رو به سمت کیف پول میبره که دستش به دست مرد میخوره و نانادی ناگهان از سرمای بیش از حد دست مرد می لرزه و مرد از گرمای بیش از حد دست زن متعجب میشه و بی اراده
- تب تون خیلی بالاست.
- به تو ربطی نداره و با سری بر افراشته و گامهایی که تلاش میکنه تا ضعف رو توش پنهونکنه تا بیش از این جلوی مرد خورد نشه به سمت در میره.
نیم ساعت بعد مرد با کیف چرمی در دست و گامهایی محکم به سمت درب خروج میره و پشت ساختمون کلید ماشینش رو در میاره که دوباره دختر رو میبینه که از روبرو میاد و این بار با حالی به مراتب خراب تر و تکیه داده به شونه پسری بلند قد. ناخوداگاه گام هاش رو کند تر میکنه و لحظه ای بعد به وضوح صدای پسر رو میشنوه
- نانادی مطمئنی میتونی خودت بری؟ ببین من می تونم با ماشینخودت ببرمت بعد بر گردم ماشینم رو بر دارم ها.
- نه بابک خوبم میرم خودم.
- نانادی دیگه بهش فکر نکن. بی خیال.
- مرتیکه عقده ای. غیر ممکن بوداگه حالم اینجور خراب نبود بتونه ازم تقلب بگیره. مرتیکه عوضی ولی بابک حیوونی گفت برگه تو بده برو ها.
- ای دختره خل. مثل اینکه تبت خیلی بالا رفته هذیون میگی ها. تکلیفت با خودتم معلوم نیست. دودیقه فحشش میدی دو دیقه بعد پشیمون میشی.
- ولی خوب حالش رو گرفتم. حقش بود.
بابک در ماشین رو باز میکنه و درست تو همون لحظه چشم نانادیبه مرد می افته که به سمتشون داره میاد و تنها چند قدم فاصله داره. و با همون اخم عمیق و جدی.
ناخوداگاه و سریع خداحافظی میکنه از بابک و سریع داخل ماشینش میشهو چشم میدوزه به مرد و منتظر تا بیاد کنار ماشینش و ازش عذر خواهی کنه یا حرفی بزنه که ناگهان صدای ریموت ماشینی حواسش رو پرت میکنه. نگاهش به سمت چراغ های راهنمای ماشین بی ام و پارک شده کنار ماشینش می افتهکه مرد در ماشین رو باز میکنه و بدون حتی گوشه چشمی نگاه به نانادی وارد ماشین میشه و در رو میبنده و استارت میزنه. تو ذهنش این سوال میچرخه که اینجا مخصوصپارک ماشین اساتیده پس این مرد؟؟؟؟؟؟؟ اما تو همین لحظه و ناخوداگاه فکری شیطانی تو وجودنانادی بیدار میشه. نانادی چند دیقه ای معطل میکنه تا مرد راه می افتهو بعد با یه حرکت سریع ماشینش رو از پارک در میاره و با سرعت از کنار ماشین مرد که تازه از ورودی دانشگاه خارج شده سبقتمیگیره و تو آخرین لحظه ماشین رو به سمت ماشین مرد میگیره و با شدت آینه اش رو به آینه ماشینش میکوبه و بعد لحظه ای توقف و لبخندی پیروزمندانه بر لبش مینشونه و نگاهش رو به چشمان مرد میدوزه.
مرد نگاهی پر تاسف به نانادی میدوزه و سرش رو آروم به طرفین حرکت میده و گاز میده و از کنارش رد میشه.
نانادی شکست خورده تازه به اینکار احمقانه ای که کرده فکر میکنه و حق رو به نگاه پر تاسف مرد میده و با شرمندگی ایکه دیگه نه میتونه چیزی رو عوض کنه و نه سودی داره به خودش فحش میده و پاش رو روی گاز فشار میده و به سمت خونه میره.
پیمان دوباره یاد دختر می افته و تقلب عجیب و در عین حال حرفه ایش. شاید اگر خودش هم اون چند سال رو با ساینا سر و کله نزده بود امروز نمی تونست تقلب این دختر رو بگیره. اما اون متفاوت بود. چه چیز متفاوتی تو وجودش بود؟ نگاه وحشیش؟ جسارتش؟ کلام برنده اش؟ تندیش؟ یا حرف ها و تغییر موضع ناگهانیش و دفاع از خودش؟ یا شاید هم اون عکس العمل احمقانه اش و تلافی کودکانش؟؟؟؟؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#20
Posted: 14 Nov 2012 09:23
با تنی خسته از ماشین پیاده میشه و خودش رو از پله ها بالا میکشه ومثل همیشه دستش رو لحظه ای بیهوده روی زنگ نگه میداره و بعدبا سستی کلید رو در قفل میچرخونهو در رو باز میکنه. حالش انقدر خرابه که نای قدم از قدم بر داشتن نداره. خودش رو از پله های مقابل سالن بالا میکشه و لحظه ایبعد وارد طبقه دوم و اتاق خوابش میشه. تنش همچون کوره میسوزه اما بیشتر از تنش درونش داره میسوزه. نمیفهمه چشه. پرده های پنجره اتاق رو با غیض میکشه و در رو به روی نور میبنده و اشک از روی گونه هاش جاری میشه. دلش تنگه. گرفته. اما از کی؟ از چی؟ چرا؟ نانادی چته؟ این چه حالیه؟ نکنه برا تقلبی که ازت گرفته داری گریه میکنی؟ تو که انقدر ضعیف نبودی. چت شده؟ خوب به جهنم. مگه آسمون به زمین اومده؟ افتادی که افتادی دوباره واحد رو میگیری. گریه اش بلند تر میشه و ناخوداگاه دلش میگیره و با صدایی بلند مامان رو صدا میکنه.
- مامان.... مامان کجایی؟ چرا بازم نیستی؟ چرا همیشه حسرت به دل موندم که بیام و تو باشی؟ از وقتی هفت سالم بود باید میومدم و پشت در با ذوق و شوقی که تو در رو به روم باز میکنی دستم رو روی زنگ میذاشتم و بعد با دلیپر غم کوله ام رو از پشتم در میاوردم و دنبال کلیدم می گشتم و در رو باز میکردم و میومدم تو یه خونه خالی که انقدر سکوتش ترسناک بود که دیوارها هم صدا میدادن و من به خودم میلرزیدم و برا فرار از این ترس و سکوت تلویزیون رو روشن و صداشو به عرش اعلا میرسوندم. غذام رو خودم گرم میکردم و هر بار حواسم رو جمع میکردم که اینبار زیرش رو نسوزونم تا تو بیای و بهم بگی پس کی میخوای بزرگ بشی خانوم بشی. سرگرمیم نگا کردن به برنامه بر میگردیم به خانه بود که بشینم آشپزی و گلدوزی و کوفت نگاه کنم چون برنامه دیگه ای نداشت اون ساعت. کیف و کتابم رو پهن کنم و مشقامو بنویسم و خودم به خودم دیکته بگم و بعد تو عالم بچگی و سادگی فکر کنم اگه غلط نداشته باشه دیکته ام خانوم معلم میفهمه خودم به خودم دیکتهگفتم، پس یه کلمه رو غلط بنویسم و بعد زیرش یه دایره گنده بکشم که توش یه 19 بنویسم که یعنی تو نمره دادی بهم. مامان!! تو فهمیدی من کی بزرگ شدم؟ هیچوقت فهمیدی چه شبایی شام نخورده همونجا دمه تلویزیون خوابم برد و صبح از اینکهتو تختم چشم باز میکردم میفهمیدم شماها اومدین خونه. مامان فهمیدی چه شبایی ترسیدماز اینهمه سکوت اما تو کجا بودی؟ تو شرکت بابا. بالاسر نقشه کش و کارمند. آخه تو مهندس معمار بودی. زن که نباید بشینه خونه بچه بزرگ کنه. باید تو اجتماع باشه. باید رئیس باشه.مدیر باشه. دستور بده. کی گفته زن باید کهنه بچه عوض کنه، بچه شیر بده، بچه تربیت کنه. مگه من بزرگ نشدم؟ اونم با پوشک جای کهنه. پامم اگه سوخت اکسید دو زنگ و پودر بچهبیبی جانسون بود دیگه. با شیر خشک. خوب وقتی از اول بهش شیرت رو ندی عادت میکنه دیگه. اصلا هم نمی فهمه که این دو تا چه فرقی با هم دارن. گور بابای اون گرمایی هم که میخواد وقت شیر خوردن از سینه مامانش از تن مامانش بگیره و اون امنیت خاطر ووابستگی. اصلا برا چی باید بچه وابسته بشه. مگه من رو تربیت کردین؟ تربیت باید تو ذات بچه باشه. هه. مامان چه کمبودایی داشتم و تو چشمات و بسته بودیو ندیدی. الانم کم دارمت. دلم هوای گریه تو آغوش تو رو داره اما کجایی؟ بازم تو همون شرکتت. پیش بابا. تو راست میگی بچه هایه روزی میرن سر خونه زندگیشون تو میمونی و شوهرت برا همدیگه.پس کار تو حتما درست بود. مامان دلم میخواست سرمو قایم میکردم تو سینه ات و تو آروم آروم پشتم رو میمالیدی و پا به پام اشک میریختی و وقتی خوب آروم شدم باهام حرف میزدی دردمو می فهمیدی و راه و چاه رو بهم میگفتی. وقتی امتحان داشتم و تو نبودی تا اشکالامو برام حل کنی و بهم توضیح بدی فکر میکردی چیکار میکردم که معدلم نوزده بیست کمتر نشه تا تو آریانا رو به رخم نکشی؟ آره مامان کف دستم تقلب مینوشتم میرفتم سر امتحان و با ترس و لرز وقتی به سوالش میرسیدم از رو دستم جوابومینوشتم و تو شب میدیدی دستم روش نوشته شده اما چیکار میکردی؟ سرم داد میزدی که باز رو دستت خط خطی کردی. مامان حتی به خودت زحمت ندادی یه بار که ببینی این خط خطی رو دستم چی هست. که بفهمی تقلبه. که ببینی دردم چی بوده که تقلب نوشتم که بهم بگیاین راهش نیست. مامان من بزرگ شدم. دختر کوچولوی با نمک فامیل که همه حسرت یه شب داشتنشون یه ساعت تو مهمونی بقل گرفتنش رو داشتن جلوت بزرگ شد اما تو وقتی برا این کارا نداشتی براش. باید خانوم میبود و خانوم بودن با این چیزا جور در نمی اومد که. هه بغل مالبچه های لوسه نه دختر بزرگ مامان. کل چیزی که از بچگی و دنیاش مزه کردم یه اسم بود. نانادی که هر بار جای نادیا به زبون میاوردین ذوق کنم که دارم بچگی میکنم و لوس مامان بابام. برا همین هنوزم با نادیا مانوس نیستم مامان. تو که نبودی و نیستی هنوزم مامان اما کاش لا اقل بابا بود که هر بار از کسی میشنیدم دختر عزیز دردونه باباست لمسش کنم. بابا حتی حسرت به دل آغوش گرمه تو هم موندم. کی دیدمت اصلا بابا؟ تو بیشتر از اینکه مال من باشی مال کارگرای سر ساختمونات بودی. اونا بیشتر از من تو رو میدیدن. به زور ساعتهشت و نه شب شما دو تا خونه پیداتون میشد. یعنی کارتون مهمتر از این گرمای خونمون بود؟ هر باردهن باز کردم گفتی چیت کمه؟ اوورت خرج میکنی. هر جور کفش ولباس میخوای میخری. سالی دو بار مسافرت خارج میری. اسکی رستورانو کوفت و زهر مارتم که به راهه. دیگه دردت چیه؟ بابا نفهمیدی دردم درد بی درمونی بود. درد گرمی دستات بود. رو سر و کولت پریدن و بالا رفتن. اما تو هم برام وقت نداشتی. آریانا کجا بود؟
روزگار غریبی ست نازنین ...