ارسالها: 2557
#21
Posted: 14 Nov 2012 09:29
تو مدرسه کوفت و زهر ماری که تا 6 بعد از ظهر ناهارشم بدن و مثلا نمونه کوفت و زهر مار تیز هوشان. بازم اون از من وضعش بهتر بود از 6 بعد از ظهر میومد تو دفترتون پیش شماها. یه نگاهی به کیف و کتاب و درسشمیکردین. یه دستی به سرش میکشیدین اگه جایی گیر میکرد یکی بود براش سوالش رو حل کنه. نا شکری نمیکنم که بازماز شماها برام بیشتر محبت کرد و هوامو داشت. وقتی دانشگاه رفت باز تنها شدم. دیگه زندگیش تو دوستاش و تفریحای پسرونه شون بود. اما حالا اونم نیست. صبح میره تو اون شرکت بازرگانیش و شب اگه خیلی خوش شانس باشم شام میاد که با هم بخوریم. شماهام که دیگه از وقتی رفتم دانشگاه همون شام یه خط درمیونی که با هم میخوردیمم حذف کردین که با دوستات برو بیرون با آریانا بخور تنها بخور. بزرگ شدی. خودت یه چیزی درست کن.
- دارم تو تب میسوزم اما کدومتون یه زنگ زدین بهم بگین مردی زنده ای؟ خوبی؟ دکتر نمی خوای بری؟ اگه حرفم بزنم میخواین بگین ماشین زیر پات بود میرفتی خودت. خوش به حال اونایی که هیچی ندارن اما این همدلی و با هم بودن رو دارن. یهمامان که براش عار نباشه دست بچه اش یه لیوان آب پرتقالی که خودش گرفته بده. وقتش اینجور وقتاطلا نباشه برا پول رو پول گذاشتن و ....
--------------------------------------------------------------------------------
آریانا در رو باز میکنه و سکوت و تاریکی خونه بهش نشون میده که کسی خونه نیست. همونطور که پله ها رو دو تا یکی به سمت بالا میره لحظه ای به پشت سر بر میگرده و رو به مانی کرده و اون رو دعوت به نشستن میکنه تا لباسش رو عوض کنه و پایین بیاد و برن به هتلیکه قراره وکیل جدید شرکت رو اونجا ببینند.
کتش رو تنش میکنه و دستش رو به سمت شیشه ادوکلن میبره که صدای موبایل لحظه ای باعث ایستش میشه. سرش رو بر میگردونه به سمت تخت که تلفنش رو روش گذاشته اما تلفن زنگ نمی زنه و همچنان صدای زنگگوشی ای میاد. بیشتر دقت میکنه و میبینه صدا از بیرون اتاق میاد. در رو باز میکنه و بیرون میره. صدا از اتاق نانادی ست. درش رو باز و چراغ رو روشن میکنه. نانادی رو میبینه تقریبا نیمه بیهوش روی تخت. بهش نزدیک میشه. صورتشرنگ گچه و انگار تو خواب ناله میکنه. دستش رو دراز میکنه تا صداش کنه که از گرمای دستش شوکه میشه. سریع دستش رو به سمت پیشونیش میبره. نانادی داره تو تب میسوزه. تازه یادش میاد که نانادی صبح هم حال خوشی نداشت و از اینهمه بی فکری خودش ناراحت میشه. نانادی رو صدامیکنه که با بی حالی چشماش رو باز میکنه
- آریانا گرمه. دارم می سوزم.
- میدونم عزیزم. میدونم . تب داری. الان می ریم دکتر. و نانادی رو از تخت بلند و حاضرش میکنه و بعدبغلش میکنه و به سمت پله ها میره.
مانی با دیدن نانادی روی دستهای آریانا نگران خیز بر میداره به سمتشون و مقابل آریانا با نگاهی پر سوال و نگران می ایسته
- حالش خوب نیست. سرما خورده بود و حالا هم تب داره. تبش خیلیبالاست. باید ببریمش بیمارستان. تشنج میکنه یهو.
*****
نانادی چشماش رو آروم باز میکنه ونگاه خسته اش رو به مانی میدوزه که روی صندلی پایین تختش نشسته و با نگاهی مهربون بهشچشم دوخته. با دیدن چشمای باز نانادی لبخندی بهش میزنه و : سرمدومه این. تبت خیلی بالا بود. 39.5 بود. خیلی شانس آوردی. ولی الان خیلی پایین اومده تبت خوشبختانه. چرا زنگ نزدی؟
- به کی؟
- به عمو، زن عمو. آریانا.
- خنده تلخی میکنه و: اگه براشون مهم بود خودشون بهم زنگ میزدن و می فهمیدن. من از صبح تب داشتم و حالم این بود. تازه الان که خبر دارن کدومشون اینجان؟ بازم به معرفت تو.
- اشتباه نکن. آریانا باید میرفت یهقرار مهم داشتیم. هر دو باید می رفتیم اما حضور اون به عنوان رئیس شرکت مهمتر بود. برا همین بهش گفتم پیش تو میمونم تا اون بره و بیاد. میخواست قرارش رو کنسل کنه اماواقعا الان شرکت تو شرایط پیچیده ای هست. منم گرفتار دانشگاه شدم. آریانا به یه وکیل احتیاج داره که هر چه زودتر به کارا سر و سامون بده. واقعیتش کسی که هم کار بلد باشه هم مطمئن و کار بلد خیلی کم پیدامیشه. راستین رو با بدبختی راضیکردم یه مدت بیاد کارای آریانا روسر و سامون بده. نمی تونستیم قرار رو کنسل کنیم. چون اگه کنسل میکردیم غیر ممکن بود دیگه قرار بذاره. تو درک میکنیشرایط رو . نه؟
- من از وقتی یه بچه هفت ساله بودم درک میکردم شرایط همه رو. میدونم. هر کس گرفتاری های خودش رو داره. تو هم از زندگی انداختم. ببخشید. پاشو برو به کارت برس دیگه. حالم خوبه سرمتموم شد خودم میرم خونه. ممنونتم.
- وظیفمه پس بلبل زبونی موقوف.راستی بابک چند بار تماس گرفت. همینطور خانومه مجد. بابکخیلی نگرانت بود.
- پسر ماهیه.
- دوسش داری؟
- مثل یه دوست.
مانی ناگهان نگاهش کنجکاو میشه و چشم به نانادی میدوزه: ببینم یه چیزای دیگه ای هم میگفت. می پرسید بابت صبح هنوز ناراحتی؟ صبح چه خبر بوده؟ دعواتون شده بوده نکنه؟
خنده شیرین و آرومی رو لباش میشینه که خیلی سریع با یاداوریاتفاق صبح تلخ میشه و آروم زمزمهمیکنه: بابک و دعوا؟ نه. گفتم کهبابک خیلی ماهه.
توی فکر فرو میره. نانادی سر حال نیست. انگار یه غمی تو چشماش خونه کرده. همیشه نگاه نانادی رو میتونست راحت بخونه انقدر که نگاهش صاف و ساده بود. و حالا میتونه یه غم بزرگ یه سر درگمی حتی اشکایی که ریختهشده رو ببینه. میدونه دروغ از دهن نانادی بیرون نمیاد. پس رو به نانادی میکنه و با نگاهی عمیق
- نانادی چی شده امروز؟ از چی ناراحت بودی؟بهم میخوای بگی؟ میخوای باهام حرف بزنی؟ چون هنوز نتونستی هضمش کنی. درست میگم؟
- آره هنوز نتونستم هضمش کنم و شاید هیچوقت هم نتونم اما ازم نپرس. نمی خوام بهت بگم.
- هر وقت خواستی خودت رو سبک کنی بدون من هستم و میتونی بهم اعتماد کنی و درد دلت رو بهمبگی. باشه؟
- ممنون.
....
- سلام خواهر گل خودم. خوبی؟ نبینم اینحور بی حال باشی ها. تو باید همیشه شر و شیطون باشی وگرنه من دیوونه میشم. خوبی؟
تنها سرش رو تکون میده و با غمی عمیق که تو چشماش خونه کرده آروم زمزمه میکنه: مامان اینا کجان؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#22
Posted: 14 Nov 2012 09:31
- برا یکی از پروژه هاشون مشکل پیش اومده بود مجبور شدن برن شمال. ولی فردا بر میگردن.
چشماش رو آروم و بدون هیچ حرفی می بنده تا این اشک سمج پاییننیاد. خودشم نمیدونه امروز چرا انقدر ضعیف شده و دائم داره گریه میکنه. نانادی مگه دفعه اولیه که نیستن؟ تو که دیگه عادت کردی.بی خیال بابا. گور بابای دنیا کرده. اما اشک سمج از گوشه چشمش فرود میاد. روش رو پشت به مانی و آریانا میکنه: یه جوری لمس و بی حالم. میخوام بخوابم. ببخشید.
نانادی چشماش رو میبنده و مانی و آریانا آروم شروع به حرف زدن میکنن.
- خوب چی شد؟ دیدی راستین رو؟
- آره.
- مشکلی پیش اومد؟
- نه نه. اتفاقا همه چی خوب پیش رفت.
- پس چرا انقدر زود بر گشتی؟ مگه قراره شام نداشتین؟
- چرا وقتی فهمید خواهرم بیمارستانه و مامان اینا هم نیستن و تو مجبور شدی پیش نانادی بمونی گفت قراره شام رو کنسل کنیم و پرونده ها رو هم ازم گرفت گفت میخونه و بعد تماس میگیرهیه قرار دیگه بذاریم. مرد محترمیه و خداییش خیلی پره. البته ایرادی که داره اینه که سرش خیلی شلوغه.
- خیالت تخت راستین یا قول کاری رو نمیده یا اگه داد یعنی خیالت تخت.
*****
آریانا آروم نانادی رو صدا میکنه ولیجوابی نمی شنوه و در عوض صدای پرستاری پاسخش رو میده: بهشون دارو تزریق کردیم خواب آوره. تا چند ساعتی یا میخوابه یا نیمه خواب و بیداره. نگران نباشین.
آریانا و مانی تصمیم میگیرن از فرصت استفاده کرده و برن رستوران نزدیک بیمارستان و شام بخورن و بر گردن.
دوباره صورت جدی مرد جلوی چشمش میاد. همون نگاه ، همون دو چشم براق و پر قدرت. همون اخم عمیق. ناخوداگاه تنش میلرزه. این چه ترسی که از این نگاه به وجودش میریزه؟ چرا مرد دائم مقابل چشمش میاد؟ انگار چیزی تو وجودشه که میخکوبش میکنه. قدرت هر حرکتی رو ازش میگیره. دوباره همون بوی گس رو تو بینیش حس میکنه. دلش میریزه. چرادست از سرش بر نمیداره؟ به بدنش حرکتی میده و به سختی سرش رو بر میگردونه به سمت در و چشماش رو به سختی باز میکنه. انگار دو تا وزنه یک کیلویی به چشماش آویزون کردن. نه. کسی نیست. تنها تو خیال این گسی رو حس کرده. دوباره چشماش رو میبنده و اینبار گسی انگار تو کل اتاقش میپیچه. شدید تر و نفس گیر تر. سرش رو به طرفین تکون میده تا فکر مرد رو از ذهنش بیرون کنه که صدایی تو گوشش میپیچه. قدمهایی محکم و آروم که به سمتش حرکت میکنه. صدا همون صداست. جرات باز کردن چشماش رو نداره. لحظه ای صدا متوقف میشه و دوباره به حرکت در میاد. حالا قدم ها هر لحظه دور و دور تر میشه. نانادی آروم باش. تب داری.خیال برت داشته. بسه نانادی. بسه. دستاش رو آروم روی گوشش میذاره حالا صدا کمتر شده. آروم آروم دستش رو از روی گوش هاش بر میداره و چشماش رو باز میکنه.
--------------------------------------------------------------------------------
هنوز صدای قدم ها تو گوششه که هر لحظه دور و دور تر میشن. نگاهش با حسرت بیرون در نیمهبسته اتاق ثابت میشه. خیالاتی شدم.اما شاخه گل رز شیری رنگ کنار تخت ......نگاهش روی گل ثابت میمونه و با سر انگشتانش برگ هاشو لمس میکنه. این گل؟ یعنیبود؟ یا....؟ نه نانادی باز خل شدی؟ آخه چه دلیلی داره اون مرد بخواد اینجا بیاد اونم با یه شاخه گل؟ هه. خواب دیدی ها. حتما آریانا برات گرفته بوده متوجه نشدی. آره. همینه.
*****
مرد با قدمهای محکم از در اورژانس بیرون میره و به سمت ماشینش آروم حرکت میکنه. نگاه بی رنگ دختر باز جلوی چشمش میاد. پیمان یعنی تو هم مقصر بودی؟ واقعا چرا اینکار رو کردی؟ چرا پیمان؟ دوباره میخوای تکرار کنی؟ دوباره میخوای بری سر خط؟ مگه اون بار جواب داد که دوباره میخوای امتحان کنی؟ که چی بشه؟
مرد آروم دستش رو لای موهاش فرو میبره و نفسش رو پر صدا بیرون میده و با نوک پا ضربه ایبه سنگ کوچیک جلوی پاش میزنه و دوباره این کار رو تکرار میکنه. اما فکرش یه جای دیگه ست. سالهای خیلی دور. شایدم نزدیک.
....
- استاد خواهش میکنم. مشروط میشم.خواهش میکنم این بار رو ندید بگیرین. اگه مشروط بشم مجبورم ترم دیگه برا خاطر این سه واحد دوباره حدود صد و پنجاه هزار تومن بدم. به خدا برام سخته. پدرم شرایطش رو نداره. تازه مجبور میشم فقط یازده واحد بردارم. بعد از اون طرف یه ترم دیگه به ترمام اضافه میشه و یه شهریه ثابت چهار صد تومنی دیگه هم اضافه میشه. ازتون خواهش میکنم ندید بگیرین این بار رو.
- اون موقع که تقلب میکردی باید فکر این جا هاشم میکردی. بهت گفته بودم اینبار دیگه چشممرو نمی بندم. هر ترم سر جلسه نشستی و یه جور تقلب آوردی. هر بار خودم رو به ندیدن زدم. گفتم من استادم نه مراقب پس ندید میگیرم اما هر بار کارت رو تکرار کردی. بهت هشدار داده بودم دفعه بعدی در کار نیست. پس برو بیرون.
- شما چی میفهمین از نداری و بد بختی؟ چی میفهمین از اینکه بگم بابام با بدبختی و عملگی خرج دانشگاهم رو در میاره تا بتونم درسم رو ادامه بدم؟ برا شما چه اهمیتی داره؟ آره یک کلام برم بیرون. مشکل منه که از کجا میخوام ترم بعد پول واحد رو در بیارم. مشکل منه که از کجا میخوامشهریه یه ترم اضافه رو بدم.
- دقیقا مشکل شماست. میدونید مشکل اصلی از کجاست؟ از اینجاست که یک بار حاضر نشدینبه این فکر کنین که به جبران اینهمه زحمتی که پدرت داره میکشه و این پولی که جون میکنه تا در بیاره و بده جنابالی دانشگاه ثبت نام کنی، به خودت زحمت خوندن اون چهار تا کتابی که با پول همون بابا میخری رو بدی و ازش به عنوان مرجع تقلب نویسی استفاده نکنیکه سر تا ته سال خاک بخوره و ته سال هم.... برات متاسفم.
- وقتی نمی فهمم چی رو بخونم؟ وقتی تو نیم وجب اتاق سهتا خواهر و برادر ریز و درشت دارن تو سر و کله هم میزنن چطور چیزی بخونم؟
- اینا همش بهانه ست خانوم. برو کتاب خونه بشین بخون.
- ساعت 12 شب کدوم کتاب خونه برم؟
- شما تازه 12 شب یاد درس خوندن می افتین؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#23
Posted: 14 Nov 2012 09:33
- نه تازه نه شب از سبزی پاک کنی خلاص میشم. نفس امثال شما از جای گرم بلند میشه. من از دانشگاه نرسیده باید برم منشی یه شکم سیر بشم که ته ماه 150 تومن بذاره کف دستم اونم با هزار منت و مثل سگم ازم کار بکشه. تازه اونم اگه به ته ماه برسه و نخواد همه جور سو استفاده ای هم ازم بکنه که. ساعت 7 شب نرسیده یه دستم تو سفره مامانم باشه و سبزی های مردم رو پاک کنیم و خورد کنیم و سرخ کنیم یه دستم تو کتاب خواهرم تا دیکته اش رو بهش بگم و ... . ما برا یه لقمه نون باید جون بکنیم کسی جلومون سفره هفت رنگ پهن نکرده. با حقوق عملگی سر ساختمونم یه زندگی با سه تا بچه قد و نیم قد و یه شهریه دانشگاه آزاد در نمی یاد. حتما میگین وقتی نداشتی غلط کردی رفتی دانشگاه آزاد اما به بابام چی میگفتم که چشم امیدش من بودم و فردایی که میخواست زیر سنگم شده برام بسازه تا منم یکی بشم مثل شما. سرم روبالا بگیرم و برا خودم کسی بشم. محتاج یه نون شب نباشم.
- بهت کمک میکنم.
- یه عمر صورتمونو با سیلی سرخ نگه داشتیم که محتاج کسی نباشیم. اگه حرفی زدم برا کمک گرفتن نبود که اگه میخواستم زیر دین هر کس و نا کسی برم راهایآسون تری هم بود.
- نمیخوام همینجوری کمکت کنم.بهت کار میدم. بیا تو دفتر من همبا رشته ات یکیه هم یه چیزی یاد میگیری هم سرت خلوت تره و میتونی به درساتم برسی سر کارهمم حقوقش بیشتره. اگه میخوای بهم ثابت کنی که رو ناچاری تقلب میکنی این بهترین فرصته که حرفت رو ثابت کنی. بهت میتونم اینجوری فرصت بدم.
....
سرش رو با شدت تکون میده. انگار میخواد هر جوری که شده این افکار رو از ذهنش بیرون کنه. افکاری که هنوز هم مثل خوره تموم وجودش رو در بر گرفته.
پاش رو روی پدال گاز فشار میده و پنجره رو تا ته پایین میده. باد همچون سیلی های پیاپی تو صورتش فرود میاد. پشت چراغ قرمز می ایسته و دوباره اون نگاه سبز وحشی جلوی چشمش میاد. درست به وحشی گری نگاه مریم.ناخوداگاه پوزخند میزنه.... هه مریم نه ساینا....
--------------------------------------------------------------------------------
بابک و سارا روبروی نانادی تو اتاقش مینشینند و هر کدوم سعی میکنن به شکلی حال و هوای نانادی رو عوض کنن.
- بابا چرا انقدر بی حالی نانادی؟ تو که از خدات بود این کلاسا رو بپیچونی حالا چی شده که انقدر تو هم رفتی به خاطر دو روز دانشگاه نیومدن؟
- تنهایی خونه آزارم میده بابک. باید صبح تا شب تو تختم از اینطرف به اونطرف بشم و در و دیوار تماشا کنم.
- ای بابا خوب این که مشکلی نیست دختر. اون موبالت رو که ازت نگرفتن. یه کم بازی کن. ماشالا تو دانشگاه که ول کن این بازی نبودی.
- سارا کیف بازی کردن با موبایل همون سر کلاسه. اینجا حوصله هیچ کاری ندارم. اه اصلا حالم گرفته ست. نمیدونم چمه.
- خوب اینکه تعجبی نداره عزیزم. حالت گرفته ست چون بعد فلان سال یه بی شعوری به خودش جرات داده ارت تقلب گرفته.
- آخ آخ دیدی سارا؟ به قران خیلی تیز بود وگرنه غیر ممکن بود بتونه بفهمه. من که تو شوک بودم. هه الان میدونی چند نفر اگه بفهمند منو میخوان دست بندازن؟ ضایع شدم رفت پی کارش. پسرهخود شیرین. حالا انگار میمرد روش رو بکنه اونطرف که یعنی من ندیدم. شانس بیارم مانی نفهمه وگرنه هیچی دیگه.
بابک که میبینه نانادی دوباره کم کم داره به همون حال قبل بر میگرده و روحیه شر و شیطونش پرتقال مقابلش رو پوست میکنه و جلوی نانادی میگذاره
- بخور دخترم. بخور دهنت خشک شد انقدر این مراقبه رو مستفیض کردی. بخور جون بگیری که باید بریم پیداش کنیم یه حال حسابی ازش بگیریم که حال این نانادی ما رو گرفته.
- بابک ترم تابستون کی ثبت نامشه؟ میدونی؟
- آره چطور؟
- خوب معلومه چطور. برم این واحدکوفتی رو بگیرم که ترم بعد از شما نخوام جدا شم. آخه لامصبپیش نیاز هم بود. تا پاس نکنم نمی تونم دو رو بگیرم.
- فقط خواهشا بشین اینبار بخون که باز یکی مچت رو نگیره.
- نه بابا. اونم چون حالم خوش نبودتونست مرتیکه بفهمه وگرنه عمرامی فهمید. خیالت تخت.
- خیلی کله شقی دختر.
- نانادی؟
- بله مامان؟
- من دیگه دارم میرم. شب دیر میایم. زنگ بزن برات شام بیارن. باشه عزیزم؟
- باشه مامان. نگران نباشید.
بابک از چشمای نانادی غم ناگهانیتوش رو میخونه و لحظه ای خودش رو با نانادی مقایسه میکنه و عکسالعمل مامانش وقتی فقط سرش دردمیکنه که چطور مثل پروانه دورشمیگرده و حالا.... سعی میکنه این افکار رو از خودش دور کنه و با خنده رو به سارا میکنه: ببینم سارا آشپزی بلدی؟
سارا از این سوال نا به هنگام بابک لحظه ای جا میخوره و نانادی با خنده رو به بابک
- هوی هوی. ببینم نکنه یادت رفت میخواستی منو بگیری؟ حالا آشپزی سارا میخوای ببینی چطوره؟ ای روزگار. شانس رو میبینی تو رو خدا. آریانا و مانی کم بودن حالا اینم چسبید بهش. خیلی نامردی بابک.اصلا نامه هامو پس بده بهم.
- کدوم نامه ها عزیزم؟ عاشقانه هاشونمی تونم پس بدم باید از روش برا سارا تقلب بنویسم.
- بیچاره تو عرضه این کارا رو نداری که. بیا خودم برات بنویسم تو حفظش کن تابلو نشی.
لحظه ای بعد تمام غم ها فراموششده و سه تایی تو سر و کله هم میزنند و میگن و میخندند. بابک از روی تخت بلند میشه و دست نانادی رو هم میگیره و به سمت آشپزخونه میرن. نگاه مهربونش رو به چشمای نانادی میدوزه
- خوب حالا شما اینجا رو صندلی بشین من برات یه سوپ حسابی درست کنم این سارا هم ببینیم یه شفته پلو با دریای خورشت میتونه برامون درست کنه یا نه.
نانادی از اینهمه محبت قطره اشکی آروم روی گونه اش میشینه و رو به بابک
- بابک هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی همچین دوست خوبی پیدا کنم. ازت ممنونم. سارا از تو هم ممنونم. از عصری که اومدین انگار دنیا رو بهم دادین. الانم که...
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#24
Posted: 14 Nov 2012 09:35
بابک بین کلام نانادی میپره و با لبخند آروم دستش رو نوازش میکنه: بیچاره ببین چه گندی بدیم جای شام بخوری. من جای تو بودم زنگ میزدم از بیرون برام شام بیارن که سر گشنه زمین نذارم اونوقت تو رمانتیک شدی برا ما. برو قربونت اگه فکر کردی با این حرفا خر میشم میام میگیرمت کور خوندی.
- ای تو ذاتت. باز از تو تعریف کردم.
*****
نانادی بشقاب ها رو روی میز میچینهو سالاد رو سس میزنه و بابک سوپ جو رو توی ظرف میکشه و سارا هم برنج رو توی دیس و کباب های ماهیتابه ای رو هم تو دیس میکشه و روی میز میگذاره و هر سه با لبخند به کباب های نیمه سوخته و برنج شفته نگاه میکنند و سر میز میشینند.
- نانادی رو به سارا میکنه و با خنده: ای خاک تو سرت سارا. آبرومون رو بردی با این غذا پختنت. جای این آریانا و مانی خالی بیان ببینن چشمشون کی رو گرفته
- کی جای من و مانی رو خالی کرد؟ ما اینجاییم و همزمان سرش رو داخل آشپزخونه میکنه و از دیدن ساراو بابک لحظه ای متعجب میشه اما سریع خودش رو جمع و جور میکنه ورو به اونها سلام بلند بالایی میکنه
- به به هی میگفتم این بوهای خوب از کجا میاد نگو از خونه خودمون میاد. ببینم میخواستین تنهایی بخورین؟ خوب شد مادر زنمدوسم داره و سر به زنگاه رسیدم.
مانی هم با لبخند کنار اپن میرسه وسلام میکنه
- بدو مانی. بدو که مادر زن جفتمون خیلی دوسمون داره. به موقع رسیدیم. بیا بشین. خوب ببینم حالا کی پخته؟
نانادی نگاهش رو به صورت قرمز سارا مینداره و با شیطنت رو به آریانا
- عزیزم دیگه این که گفتن نداره. از ظاهرش معلومه کی پخته دیگه.من که میدونی دست پختم حرف نداره.
- پس دست پخت سارا خانومه. به به عجب سوپی هم شده. بوشتا تو خیابونم میومد.
- بابک ریز ریز میخنده و سر سارا زیر تر میره و نانادی با خنده رو به آریانا: نه عزیزم. سوپ رو بابک جون درست کرده. اون پلوی قد کشیده و کبابای حرفه ای رو سارا جون درست کرده.
- مانی لبخندی روی صورتش میشینهو آریانا با جدیت رو به سارا با لبخندی مهربون: عالیه سارا خانوم. حرف نداره. چه قدی هم کشیده برنج. چه کبابی بوش تا تو خیابونم میومد. نمیدونین چه به هوس انداخته بود ما رو. مگه نه مانی؟
- دستتون درد نکنه سارا خانوم واقعاحق با آریاناست.
- ای خاک تو سر زن ذلیل جفتتون. بابک جون تا اینا از این دست پختخوشمزه سارا جون میخورن یه ملاقهدیگه از این سوپ خوشمزه ات برامن بریز که مثل اینکه خودم بایدبخورم و تعریف کنم چون هیجکسدیگه انگار غذا شناس نیست اینجا.
- سارا سرش رو پایین میندازه و آروم رو به آریانا: راستش من تا حالاغذا نپخته بودم برا همین انقدر افتضاح شد همه چی. شرمنده
- آریانا با لحن کاملا جدی رو به سارا: ولی به نظر من عالی شده. حرف نداره. مگه نه مانی؟
مانی طبق معمول و اخلاق همیشگیش که عادت به تغریف الکی نداشت رو به سارا: خانم مجد بالاخره همه چیز یه شروعی داره و برای شروع خیلی خوبه غذاتون. حالا فرصت زیاده و میبینم روزی که دست پخت عالی تون رو بخوریم.
- ببینم استاد حالا دست پخت این بابک جون من چطوره؟ سوپش خوب بود؟
- مثل همه چیزشون بیست. حرف نداشت.
- ممنون شما لطف دارید.
- نانادی رو به بابک: میگم بابک جون خیاطی ات هم بیست هست حالا؟ تو آشپزی از کجا بلدی بابا؟ اه نشد تو یه چیز ما ازشما سر تر باشیم.
- بابک با نگاهی گرم رو به نانادی: شما تو همه چیز از ما سر ترین. شکست نفسی میکنین.
....
سارا در حالیکه نانادی رو به بیرون آشپزخونه میفرسته: ظرف ها با من. تو برو بشین.
- آریانا رو به سارا: منم کمکتون میکنم.
نانادی دست مانی و بابک رو میگیره و رو به سارا و آریانا: پس نسکافه بعدشم با جفتتون. و به سمت سالن میره و نگاه ممنونش رو بی هیچ کلامی به چشمای بابک میدوزه که تنهاییش رو به بهترین لحظه ها تبدیل کرده.
- رو به مانی میکنه و با لبخند: ممنونم مانی. میدونم خیلی گرفتاری و به خاطر من اومدی. شرمنده ام.
- از آریانا ممنون باش که با اونهمه گرفتاری پا شد که بیایم تا تو تنها نباشی. من کاری نکردم. از دوستاتم ممنون باش. دوستای خوبی داری. قدرشون رو بدون که همچین دوستایی کم پیدا میشه.
ادامه دارد ...
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#25
Posted: 14 Nov 2012 10:45
قسمت سوم
- ببینم تو برا چی ترم تابستونی گرفتی اصلا؟
- میخواستم ببینم فضولم کیه.
- چه بد اخلاق. خوب حالا که گرفتی دیگه غر زدنت چیه؟ یه روزدر هفته میری دانشگاه عوضش شیشروزه دیگه داری غر میزنی. تازه دیگه هم که تموم شد ترم. بسکن غر غر کردناتو. حالا هم این بندو بساطت رو از رو این میز جمع کن. مهمون دارم.
- تو خونه؟
- ایرادی داره؟
- دفترت رو ازت گرفتن مگه؟ اصلا خوشم نمی یاد. من پس فردا امتحان دارم باید یه کتاب رو تقلب بنویسم. تو اتاقم نمی تونم. میزم کوچیکه.
- کاغذاتم همچین بزرگ نیستن کهجا نشند. جمع کن برو تو اتاقت. بگذار پیش غریبه ها برامون آبرو بمونه.
- برو بابا دلت خوشه. تقلب نوشتن شد بی آبرویی؟
- وای نانادی جمع کن اون کیف کتابت رو. من با وکیل جدید شرکت قرار دارم. تازه مانی هم قراره بیاد. میدونی که برسه تقلب هاتو ببینه باز سر به سرت میذاره. تازه برا خودت میگم. جلو دو تا وکیل برا خودتآبرو بخر که فردا تو یه دادگاه دیدیشون نگن این از این وکیل قلابی هاست.حالا خود دانی.
- غلط میکنن. این کارا عرضه میخواد اینا ندارن به من چه. تازه شاید این وکیل جدیدتون یه کم عقل و شعور داشته باشه و یه تجربه هایی هم تو این زمینه داشته باشه با هم مبادله روش کنیم.
- هه. هیشکی هم نه و راستین. دلت خیلی خوش. از من میشنوی تقلباتو جمع کن. چون تو دانشگاهتون استاده. بزنه و استادت بشه فاتحهات خونده ست ها.
- برو بابا. مثلا مانی که استادمه چیکار کرده که این بتونه.
- ماشالا کمم نمی یاری ها. لا اقل یه کم جمع و جورشون کن یه گوشه بذار تا مهمونام بیان و برن. البته اگه میخوای بنویسی بهتره جمعشون کنی تو اتاقت چونما ممکنه بیایم تو حال بشینیم.
- لج نکن دیگه. برین تو مهمون خونه. عوضش منم براتون قهوه میارم. باشه؟
- بد فکری هم نیست. باشه پس خواهشا این لباسا رو برو در بیار یه بلوز شلوار درست بپوش.
- مگه اینا چشه؟
- بگو چش نیست. تاپت که همش رو سر شونه ات ول افتاده یه بندش. شلوار جینت هم که همه جاش پاره پوره ست. آخه اینا چیه میری پول بی زبون رو میدی بالاش.
- لازمه عزیزم. اینجور شلوارا خصوصا برا سر جلسه امتحان لازمه.
- ها؟؟؟؟؟؟ قاطی داری تو هم ها. الان چه ربطش به امتحان؟
- خوب خنگی دیگه. دارم تقلب هارو آماده میکنم. ای بابا.
- من که سر از کارای تو در نمییارم. ولی جان من مهمونم اومد با این تاپ و شلوار نیا جلوش. آبرومو نبر خواهشا.
با صدای در نانادی سریع بلند میشه و به سمت اتاقش میره و آریاناهم به سمت در.
*****
مانی به سمت هال میره و پیمان هم به تبع اون به همون سمت و قبل از اینکه آریانا متوقفشون بکنه مانی مبل رو به پیمان تعارف میکنه و نگاه پیمان روی میز ثابت میشه. مانی نگاه پیمانرو دنبال میکنه و با لبخندی روی صورتش رو به پیمان
- این دختر عموی من روزگارش بیتقلب نمیگذره. کنکورم با تقلب قبول شد اونم با رتبه سه.
پیمان نگاهش لحظه ای بهت زدهبه مانی خیره میشه و بعد به حال طبیعی بر میگرده و رو به مانی: پس وای به حال اون مملکتی که ایشون بخواد وکیلش باشه.
- اینم اینجوریه دیگه. ولی کارش حرف نداره. از بگچی با تقلب بزرگ شده و تا حالا هیچکس نتونسته مچش رو بگیره. من یکیخودم رو کشتم تا یه تقلب از ایندختر بگیرم بلکه سرش به سنگ بخوره و دست بکشه از این کارا ولی نتونستم. میبینید؟ مدل تقلب نویسی هاشم خاص خودشه. مثلا من نمی فهمم رو این کاعذ روغنی به این نازکی اونم با این مداد چطوری میخواد بخونه نوشته ها رو.
- پیمان دوباره چیزی تو ذهنش زنگ میزنه و ناخوداگاه دهان باز میکنه و رو به مانی با لحنی عصبی: میخواد زیر چیزی فیکسش کنه که روی یه سطحی قرار بگیره و رنگ اون سطح نوشته ها روپر رنگ و خوانا کنه براش.
اینبار مانی و آریانا با تعجب به صورن پیمان خیره میشن و بعد از چند ثانیه آریانا با خنده رو به پیمان: بابا برم این نانادی رو صداکنم بیاد که خر شانس تیرش به خوب جایی خورده. قبل اومدنتون میگفتم این تقلبات رو جمع کن آبرومون میره داشت میگفت شاید این دوستتون از شما عاقل تر بود و یه راهای جدیدی هم بلد بود بشینیم تبادل روش کنیم.
- پیمان زهر خندی میزنه و رو به آریانا: نه آریانا خان من اهلش نبودم ولی خوب استاد بودن و سر جلسه بودن بهم چیزای زیادی نشون داده.
- مانی رو به پیمان: میگم پس میخوای سر این امتحان نانادی خبرت کنم یه سر بیای دانشگاه سر جلسه بلکه تو تونستی یه تقلبی از این بگیری این زبونش رو کوتاه کنه.
- خنده تلخ پیمان با صذای سلام سر زنده نانادی قاطی میشه و
- بیا نانادی. بیا یه متخصص تقلب گیری پیدا کردم برات. بیا شاید بهت یه چند تا روش گفت.
دوباره همون بوی گس تو شامه اش میپیچه. انگار این خیال نمیخواد حتی یه ثانیه رهاش کنه. فکرشرو سعی میکنه آزاد کنه و با خنده ای سر خوش رو به آریانا و در حالیکه به سمت مرد که پشت به او نشسته حرکت میکنه: از متخصص های تقلب گیری آبی گرم نمیشه آریانا. تقلب ما رو نگیرن راه تقلب یاد دادن پیش ک...
لبخند روی صورت نانادی هر لحظه تلخ تر و اخم روی پیشونیش عمیق تر و حرف در دهانش میمونه و با نگاه وحشی به صورت مرد خیره میشه و تنش سرد و سرد تر و سکوتش سنگین تر میشه.
مرد با احترام مقابلش می ایسته و با صورتی بی حرکت و بدون کوچکترین لبخند یا اخم سلام کوتاهی میکنه.
نانادی بدون اینکه حتی زحمت جلوبردن دستش رو بده رو به مرد سری تکون میده و به سمت کاغذ های روی میز میره و شروع به جمع کردنشون میکنه.
مانی و آریانا خیره به حرکت غیر عادی نانادی همیشه خونگرم و سرخوش نگاه میکنند و این پیمانه که دوباره سکوت رو میشکنه: خانومه راد...
- حرفش رو با عصبانیت قطع میکنه: نانادی...
- بله بله خانم نادیا ببینم فکر نمیکنید بهتره به جای تقلب بشینید بخونید کتاب رو ؟ فکر نکنم کار چندان سخت و وقتگیری باشه.
- اینجوری بهتره.
- اگه احیانا ازتون تقلب بگیرن چی؟ می ارزه؟
- فقط یه نفر میتونه ازم تقلب بگیره که اونم امیدوارم دیگه چشمم بهش نخوره.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ویرایش شده توسط: rezassi7
ارسالها: 2557
#26
Posted: 14 Nov 2012 10:47
- مانی با تعجب به صورت پر خشم نانادی نگاه میکنه و بین حرفشون می پره: ببینم نانادی از چی حرف میزنی؟ کی میتونه تقلب از تو بگیره؟ جریان چیه؟ یعنی واقعا چنین کسی رو می شناسی تو؟
- نانادی نگاهش رو به چشمای پیمان میدوزه و با صدایی خشمگین: آره می شناسم. همون کسی که برای اولین و مطمئنا آخرین بار ازم تقلب گرفت.
آریانا با صدای کاملا متعجب: هااااا؟؟؟؟؟؟؟؟
- مانی با تعجب: جان من راست میگی نانادی؟ کی؟ ها؟
- از خودش بپرسین. قطعا براش خیلی افتخار بوده.
برگه ها تو دستش بر میگرده کهنگاه پیمان رو میخکوب روی صورتش میبینه. انگار حرفی برای گفتن داره. نگاهش گرمه و از گرماش گرم میشه. پشت میکنه وآخرین چیزی که میشنوه تنها یه زمزمه ست: نکن اینکار رو. بشین بخونش.
....
هنوز صدا از پایین میومد. نانادی برگه های تقلب رو جلوش گذاشته بود و اشک آروم آروم روی گونه اش پایین میومد. خودش هم نمیدونست چش شده. اون نگاه، صدا. انگار فیلمی بود که تو مغزش مدام تکرار میشد و دستش روی کاغذ بیحرکت مونده بود. این چه نگاهیبود که اینجور دستش رو بی حرکت کرده بود؟ نانادی حواستکجاست؟ بسه دیگه. باید تقلباتوبنویسی. پس بیخیال این مردک شو. چی بود اسمش؟؟؟؟ راستین؟؟؟؟تو حال و هوای خودش بود که در باز و آریانا سرش رو توی اتاق کرد
- نانادی؟
- جانم؟
- میشه زنگ بزنی شام سفارش بدی و بعدم بیای پایین میز رو بچینی برا شام؟
باز هم نتونست به آریانا نه بگه. آروم سرش رو به علامت باشه تکون میده و آریانا بوسه ای براش میفرسته و از اتاق بیرون میره و نانادی سرش رو بین دستاش میگیره و روی تخت میشینه. دستشبه سمت تلفن میره و شماره رستوران رو میگیره. اما بوق اشغال انگار بهش دهن کجی میکنه. ناخوداگاه تمام ناراحتیش رو سر تلفن خالی و روی تخت پرتش میکنه و از روی تخت بلند میشه وبه سمت پله ها میره. نگاهی رو روی خودش حس میکنه. آروم سرش رو بلند میکنه و باز همون نگاه. نمی تونه تحملش کنه پس سرش رو میندازه پایین و بی توجه پله ها رو پایین و از مقابل هالمیگذره و وارد آشپزخونه میشه و مشغول درست کردن شام. خودش هم نمی دونه چرا میخواد خودش غذادرست کنه. کاری که از وقتی 12 13 ساله بود برای خودش میکرد و همیشه هم یه جاش رو میسوزوند و بعد اشک میریخت برای خودش که باید غذاشم خودش درست میکرد.
همیشه بهترین روز هفته براش شنبه ها بود که از شب قبل چیزیبرای نهارش مونده بود و فقط باید گرمش میکرد. اما حالا انگار درست کردن غذا براش دلچسب شده بود. انگار تو اون لحظه تنها چیزی بود که باعث میشد فکر مشغولش کمی آروم شه. لازانیا رو آماده کرد و توی فر گذاشت و بعد تیکه های فیله مرغ رو توی تخم مرغ و آرد سوخاری فرو برد و داخل ظرف روغن انداخت و بعد ذرت و هویج پخته رو با یه مقدار کره و آبلیمو گرم کرد. حالا انقدر مشغول بود که فرصتی برای فکر کردن نداشت و این آرومش کرده بود. دوباره نگاهش رو روش حس میکنه و سرش رو بالا میگیره و این همزمان میشه با ریختن قارچ های پودر زده داخل روغن. نگاه مرد پر از سوال و فکر نانادی دنبال پیدا کردن سوال که با صدای جیغ خودش از جا میپره و نگاهش به صورت ترسان پیمان و قامت نیمخیز شده اش می افته که دوباره روی مبل میشینه و تنها با نگاه همراهیش میکنه. نگاهی که نگرانی توش موج میزنه اما یه علامت سوال تو ذهن نانادی نقش میبنده و اون تنها یک کلمه ست."چرا"
روی دستش رو به سمت دهنش میبره و طبق عادتی که از بچگی تو سرش مونده لبش رو روی دستش قرار میده و آروم با زبونش لیس میزنتش که آریانا وارد آشپزخونه میشهو:
- باز تو خودتو سوزوندی؟ آخه دختر چرا خودتو به زحمت انداختی من که گفتم زنگ بزن بیرون سفارش بده.
- نانادی با سادگی سرش رو کج میکنه و : اشغال بود.
- ها؟؟؟؟ خوب تا ابد که اشغال نمی موند. بالاخره آزاد میشد.
- حوصله صبر کردن نداشتم.
- نانادی تو چته؟ چرا چند ماهه انقدر عوض شدی؟ انگار از یه چیزی ناراحتی. چیزی شده؟ همش بی حوصله ای. تو که اینجوری نبودی.
- لبخند شیرینی رو لبش میشینه و با سرخوشی: نه بابا. خیالاتی شدی.خیلی هم سر حالم. حالا بدو برو بیرون یه کم تبلیغ شامم رو بکن تا صداتون کنم بیاین.
- گونه نانادی رو میبوسه و با لبخند: غذاهای تو تعریف نمیخواد خودشون عالی اند. هر کی یه بار بخوره یه عمر مشتری میشه.
- پس قربون دستت بی خیال شو.زنگ میزنم براتون غذا بیارن. حوصله مشتری شدنه این راستین جون عنقتون رو ندارم به جان تو.
- خنده بلندی میکنه و همزمان با خروجش: دلتم بخواد. کم براش سر و دست نمی شکنن. یکیش رو که زیاد ملاقاتم میکنیم. خوب چیزی هم هست جای خواهری.
خودش هم نمیدونه چرا ناگهان چیزی تو وجودش میریزه و خورد میشه. انگار دلش هری میریزه پایین.نگاهش پر غم میشه و این نگاه از چشم پیمان دور نمیمونه و ناخوداگاه به فکر فرو می برتش. هنوز تو فکره که با صدای آریانا که برای شام دعوتشونمیکنه از فکر بیرون و از جا بلند میشه.
- امشب شام مهمون نانادی خانوم گل هستیم. بهتون اطمینان میدم دست پختش از دست پخت مامانم هم بهتره پیمان جان.
- میزی که چیدن که حرف نداره بویی که راه انداختنم که دیگه سخن گفتنی نیست. تا ببینیم مشک چطوری هست.
دیگه میلی به خوردن نداره. انگار اشتهاش یک باره کور شده باشه. با قطعه مرغ داخل بشقابش شروع میکنه به بازی کردن و در همون حال نگاهش رو میدوزه به آریانا، مانی و پیمان. همه شون سرگرم خوردن هستن. شاید اگه شرایط دیگه و کس دیگه و یا حتیقبل از حرفای آریانا بود الان تمام فکرش دور این میچرخید که به نظر پیمان دست پختش چه جوریه.خوبه یا نه. لذت میبره از خوردنش یا نه. تو نگاهش اون تحسینی که همیشه تو نگاه همه فامیل بوده هست یانه. میتونه درک کنه که یه دختر 18 ساله که چنین دست پختی داشته باشه مثال زدنیهدر نوع خودش یا نه. اما حالا حتی حوصله سر میز نشستن هم نداره. دلش اتاقش رو میخواد و تنهاییش و اشکاشو که آرومش کنه. دلش خرس پشمالوشو میخواد که بگیره تو بقلش و محکم به خودش بچسبونه و ....
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#27
Posted: 14 Nov 2012 10:49
- ناگهان با صدایی از جا می پره: نادیا خانوم شما نمیخواین میل کنید خودتون؟
- اخماش رو تو هم میکشه و رو بهپیمان: من نانادی هستم. اینو فراموش نکنید.
- ریلکس نگاهش رو به چشمای نانادی میدوزه: اما نادیا زیبا تره. نانادی خیلی بچه گانه ست. به نظر خودتون اینطور نیست؟ من نمی فهمم چرا بعضی دختر خانومها از اسم خودشون فرار میکنن و میخوان اسم دیگه ای داشته باشن. اسم خودتون بسیار زیباست و حس بزرگی و وقار و منش یه خانوم رو القا میکنه. بهتون پیشنهاد میکنمرو این تعصب کودکانه تون تجدید نظر کنید. البته این نظر شخصی منه و توضیح دادم که دفعهبعد باز از نادیا خوندنتون بر من خشم نگیرین.
نگاه وحشی دختر رو باز روی صورتش میبینه اما به روی خودش نمی یاره و با لبخندی آروم بار دیگه چشم میدوزه به اون جنگل وحشی و زمزمه میکنه واقعا دست پخت عالی ای دارید. حیفه خودتون میل نکنید.
دندون هاشو روی هم فشار میده و تو دلش زمزمه میکنه کوفت بخوری. گیر کنه تو گلوت.
ناگهان با سرفه های پیمان به خودش میاد و پشیمون از حرفی که زده. دست و پاش رو گم میکنه و ناخوداگاه فکرش رو بلند به زبون میاره: به خدا نمیخواستم واقعاتو گلوتون بپره. باور کنین. بغض تو گلوش میشینه و همزمان لیوان رو به سمت پیمان میگیره و پاسخ پیمان تنها لبخندی مهربان به اینهمه پاکی و سادگی دخترکه.
--------------------------------------------------------------------------------
نگاهش رو روی برگه ها میچرخونهو یکبار دیگه مرتبشون میکنه و بعد با چسب روی پاش میچسبونه وشلوار جینش رو پاش میکنه. حالا دقیقا جای تقلب ها با جای ریش ریش های پاره شده شلوار جین یکیه. روپوشش رو تن میکنه و از در بیرون میره. مدام تو ذهنش ناخوداگاه جای هر تقلب رو مرور میکنه. هر چی سعی میکنه تا لبخند رو لبش بیاد انگار جایی برای لبخند روی لبش نیست. پاشرو روی پدال گاز فشار میده و با آهنگ شادی که توی ضبط میگذاره سعی میکنه به زور شادی و سرخوشی رو به خودش هدیه بده.
....
روی صندلی میشینه و آروم مراقب هارو زیر نظر میگیره. توی کلاس نشسته و تنها یک مراقب هست. با خیال راحت لبخند میزنه و روی صندلی لم میده و پاهاش رو روی هم میندازه و منتظر تا برگه ها پخش بشه.
لحظه ای بعد سکوت تمام کلاسرو در بر میگیره و زن شروع به قدم زدن میکنه و نانادی برگه سوال ها رو نگاه میکنه. حالا دقیق جای هر سوال رو میدونه و تنها منتظر تا مراقب از جلوش رد و به انتهای کلاس بره و بعد آروم روپوش رو کنار میزنه و پاش رو خممیکنه. با خم شدن پاش قسمت پاره شده شلوار جین از هم باز و برگه چسبیده شده روی پاش معلوممیشه. هنوز شروع به خوندن نکرده همون قدمها تو گوشش میپیچه و ثانیه ای بعد پیمان رو میبینه که بالا سرش ایستاده.نگاهش رو به چشمای وحشی پیمان میدوزه که عصبانیت توش شعله کشیده. پیمان بالا سرش بی حرکت می ایسته و نانادی عصبی منتظر تا از کنارش رد شه وبره.
- پیمان آروم خم میشه و روپوش نیمه برگشته نانادی رو روی پاشمیکشه و همونجور با سر خم شده روی برگه نانادی و به شکلی که انگار داره جواب سوالی رو میده، زمزمه میکنه:
- من همین جا ایستادم تا برگه تون رو بدین. کوچکترین تقلبی بکنید برگه رو خط میکشم پس بهتره به فکر تقلب نیفتید. حالاشروع کنید به جواب دادن.
- نانادی با وحشت نگاهش رو برگه میدوزه. شش سوال که پنج سوالش رو باید جواب بده و بالایبرگه تاکید شده اگر به شش سوال پاسخ بدین درست ترین جوابتون محاسبه نشده و خط زده میشه. نگاه پر التماسش رو به چشمای پیمان میدوزه اما پیمان نگاهش رو ندیده میگیره و سرش رو به طرفین حرکت میده و روی صندلی خالی مقابل نانادی میشینه و نگاهش رو برگه نانادی میدوزه. نانادی مستاصل چند لحظه برگه روزیر و رو میکنه و بعد عصبی پاشرو تکون تکون میده و برگه سوال رو روی میز میندازه و خودکارش رو با عصبانیت روش میکوبه و نگاهش رو به پشت صندلی نفر جلویی میدوزه. مغزش خالی خالیه. لحظه ای فکر میکنه از روی نفر جلوییش بنویسه که بابه یاد آوردن سوالها و تشریحی بودنشون خود به خود این فکر هم خط میخوره. تصمیم میگیره بی خیال امتحان بشه. از روی صندلیش نیم خیز میشه که پیمان بلند میشهو بالا سرش می ایسته و نگاه پرسانش رو به چشمای عصبی نانادی میدوزه.
- برگه ها رو تو دست و به طرف پیمان میگیره.
- پیمان با عصبانیت: بشین سر جات جواب سوالا رو بنویس.
- هه. چطوری؟
- یعنی انقدر عرضه نداری که امتحانی که دو بار تقلب براش نوشتی رو بتونی حالا بدون تقلببنویسی؟ پس تو اون مغز چی پر کردن؟
- میخوام برگه مو بدم به شما هم ربطی نداره.
- نمیتونی باید حداقل تا نیم ساعت بعد از شروع امتحان سر جلسه بشینی.
شکست خورده روی صندلی میشینه و پیمان هم آروم برگه ها رو روی میزش میگذاره و :
- سوالا رو با دقت بخون. حواست رو جمع کن. تقلب هایی که نوشتی یادت بیار. مطمئنم کسی که انقدر با هوش باشه که عقلش به چنین راههایی برا تقلب کردن برسه یه کم فکر کنه میتونه سوال ها رو جواب بده. اگه میخوای سر جام بنشونیم و تلافی کنی الانبهترین فرصته. چون من معتقدم عرضه اینکه یه امتحان رو بدون تقلب پاس کنی نداری پس بهمثابت کن که چرت میگم. اینجوری شک نکن که دفعه بعدی که چشمت منو ببینه میتونی سرت رو بلند کنی و با پوزخند بهم نگاهکنی و این من باشم که از خجالتم سرم رو پایین بگیرم. حالا فکر کن ببین این راه رو ترجیح میدی یا اینکه ورقه سفید بدی و من دفعهبعدی که دیدمت بهت پوزخند بزنم.
لحظه ای تو ذهنش فکر میکنه که چرا باید اصلا این آدم براش مهم باشه که حالا بهش پوزخند بزنه یا نه. که بخواد بهش ثابت کنه که عرضه پاس کردن این امتحان رو داره بدون تقلب یا نه. تو همین گیر و دار صدایی تو وجودش به مبارزه می طلبش. انگار یه تفریح جالب و پر هیجان باشه. ناگهان مغزش شروع به فعالیت میکنه. نانادی الان وقتشه. بنشونشسر جاش. تلافی اون تقلب گرفتنش رو در بیار. تو هیچوقت کم نیاوردی پس الانم کم نمی یاری.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#28
Posted: 14 Nov 2012 10:51
برگه رو دوباره توی دست میگیره و این بار با تمام حواس سوال رومیخونه و تو ذهنش جای جواب رویپاش رو تصور میکنه و آروم آروم نوشته ها رو. انگار مغزش هم از اینکهیه بار به کار گرفته شده به هیجان آمده باشه با سرعت شروع به پردازش اصلاعات میکنه.زمانی به خودش میاد که تنها یک سوال باقی مونده. مغزش واقعا خسته شده.. سرش رو بلند میکنه و آروم دستش رو روی چشماش میکشه که نگاه پیمان رو روی خودش ثابت میبینه. نگاهی که فقط به اون دوخته شده اما انگار جای دیگه ایه. جایی فرسنگ ها دور تر از این زمان و مکان.
--------------------------------------------------------------------------------
....
- اگه سرت از رو برگه ات تکون بخوره به قران تقلبت رو میگیرم و از شرکت اخراجی.
- کافیه فقط نگاهت رو بر گردونی و نبینی.
- اما من می بینم. پس حواست رو جمع کن.
- خواهش میکنم مجبورم. می افتم.
- فقط خفه شو و سرت رو بنداز پایین تا بعد تکلیف رو روشن کنم.
- تو این کار رو نمی کنی.
- مریم قسم میخورم که این کار رو میکنم. خجالت بکش این امتحان در مقابل اون پرونده هایی که تو شرکت باهاشون سر و کار داری آب خوردنه. یه کم مغزت رو به کار بندازی میتونی بنویسی.
- داری لج میکنی. میخوای تلافی کنی.
- روز اولی که تصمیم گرفتم پات رو تو اون خراب شده بذاری فقط به خاطر این بود که دست از تقلب کردن برداری. پس ربطی به هیچی نداره.
- ظاهرا حرفش رو قبول کرده و سرش پایین و مشغول نوشتنه. لبخند خسته و درمونده ای به صورتش میزنه و بعد از چند دیقه از کنارش رد میشه. چیزی تو وجودش فریاد میزنه: بهش اعتماد نکن. اون قابل اعتماد نیست. برگرد. زود باش.
انقدر بی اعتمادش کرده که صدایدرونش رو بپذیره. سرش رو بر میگردونه و به سمتش میره. برگ تقلب رو از لای برگه هاش بیرون میکشه و خودکار قرمز رو روی برگه میکشه و از کنارش بانگاهی تلخ رد میشه.
....
پیمان رو میبینه با نگاهی خشمگین که با دو گام بلند به عقب برگشته و همچون عقاب نگاهش رو روی برگه اش دوخته. هنوز خیره به پیمانه که بالای سرش می ایسته و نگاهش رو به روی پای نانادی و روپوشی که همونجور روی پاش کشیده شده و روی تقلب ها رو پوشونده. پشیمونی تو نگاهش سایه میندازه و سرش رو به طرفین حرکت میدهو آروم از کنارش رد میشه و به در کلاس و پشت به نانادی تکیه میده. نه پیمان چطور چنین فکری به مغزت خطور کرد آخه؟ مگه ندیدی چطور سرش توی برگه هاش بود؟ چرا گذاشتی چنین فکری تو ذهنت بیاد؟ این مریم نیست. این دختر اهل دور زدن نیست.اهل کلک نیست. تو افکارش در حال کلنجار رفتنه که نانادی بلند میشه و برگه رو مقابل زن میگیره و ثانیه ای بعد در حالیکه از کنارش رد میشه: ممنونم.
- لبخند گرمش رو روی صورتش میدوزه آروم زمزمه میکنه: خوب دادی؟
- با صداقت سرش رو بالا میگیرهو تنها یک کلام نمیدونم اما امیدوارم پاس بشه نمیخوام از دوستام جدا بشم. و از کنارش میگذره.
روی نیمکت پشت دانشکده ادبیات میشینه و چشماش رو میبنده و به نیمکت تکیه میده. احساس خوبی داره. احساسی که خودش هم نمیدونه چیه فقط میدونه خوبه. بعداز چند ماه برای اولین بار حس آرامش رو تو وجودش لمس میکنه و لبخند روی لبش میشینه. از روی نیمکت بلند میشه و سلانه سلانه به سمت درب خروج حرکت میکنه. نگاهش روی تک تک کفش ها با دقت حرکت میکنه. انگار دنبال چیزی باشه. گوش هاشبه صداها با دقت گوش میده. دنبالصدای اون قدم های پر قدرته. همون قدم هایی که میدونه متعلق به او نیست اما باز هم در انتظارشه. تو ذهنش هزاران علامت سوال در گردشه. در ماشین رو باز میکنه و با روشن شدن ماشین نگاهش روی ساعت ماشین حرکت میکنه عقربه 11:11 دیقه رو نشون میده. لبخند پهنی روی لبش میشینه و بلند با خودش زمزمه میکنه: خوب ... اممم... آرزو میکنم اون دختره رو ببینم. دلم میخواد بدونم کیه؟ خوبهیشکی هم که نیست بوسش کنیم پس دست مبارک خودمو میبوسم. خوب خودم رو دوست دارم دیگه. نانادی زده به سرت ها. خوب حالا به فرض دیدیش. که چی بشه؟ چه اهمیتی داره؟ خوب حتما مهمه دیگه. میخوام بدونم اوندختر کیه که چشم پیمان راستین گرفتتش. میخوام بدونم از چه تیپآدمایی خوشش میاد. خوب مثلا دونستی بعدش؟ بعدش؟؟؟؟ نمیدونم. برام یه علامت سوال شده به خدا. آخه آدم عجیبیه. اول ازمتقلب میگیره بعد میاد بیمارستان و گل میاره بعد میاد و میگه بشین درس بخون جای تقلب و بعد میاد بالا سرم وای میسته تا تقلب نکنم بعد .... خوب تو باشی برات عجیب نیست؟ نانادی بهونه نیار بگو گلوت گیر کرده. نه به خدا. اصلا اینجوری نیست. به جان خودم اگه برام فرقی داشته باشه با بابک.... نه خوب با بابک که فرق داره. با مانی.... نه با اونم فرق داره..... نمیدونم. به خدا نمیدونم خودم هم.
....
- مریم به خودت بیا. این راهی که داری میری به هیچ جا نمی رسه. آخه عزیز من چرا انقدر عوض شدی؟ کوش اون دختری که تمام فکر و ذکرش رسوندن پدرش به آرزوهاش بود؟ اینجوری میخوای به جایی برسی؟ خودتو تازگی تو آینه دیدی؟ کوش اون دختر ساده و خانومی که من یه سال پیش تو دانشگاه دیدم؟ کوش اون دختری کهنگاه وحشی اش رو تو چشمام دوخته بود و زل زده بود تو چشمام و با غرور بهم میگفت چطور دارن صورتشونو با سیلی سرخ میکنن تا از احدی کمک نگیرن؟ کو اون دختری که با افتخار از سبزی پاک کردن و سرخکردن برا همسایه ها حرف میزد؟ اون صداقت کجا رفت؟ به خدا کهاون لباسای کهنه به صد تای اینامی ارزید. اون صورت ساده و بی آرایشت جلوه ای داشت که اینهمه رنگ و روغن الانت نداره. مریم کج رفتی اما دیر نیست. برگرد. خودم کمکت میکنم.
- ولم کن پیمان. من راضی ام. الان خوشحالم. من این زندگی رو دوست دارم. نمیخوام برگردم. میخوام جلوبرم. از این جلو تر. میخوام تمام اون روز ها رو فراموش کنم پس به خاطرم نیارشون.
- د آخه لا مصب داری زندگیت رو نابود میکنی. کوری الان. نمی فهمی داری چه غلطی میکنی.
- چرا؟ چون امیر دوسم داره؟ داری حسودی میکنی؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#29
Posted: 14 Nov 2012 10:52
- به قران اگه حسودی کنم. از روزاولی که دیدمت خواستم بهت کمک کنم تا به آرزوهات برسی. تا یه روز یکی مثل من بشی. درست همونجوری که اون موقع ها میخواستی. نامردم اگه حتیبرا یه ثانیه حسی جز برادری بهت داشتم. حاضرم بازم پشتت باشم و کمکت کنم حتی حاضرم خفه شم و هیچی نگم اما اگه بهم ثابت کنی امیر رو می شناسی. که لیاقتش رو داره. تو نمی فهمی مریم.
- انقدر نگو مریم مریم. من ساینا ام.امیر متنفره از اسم مریم. هی تکرارش نکن.
....
سرش رو توی دستاش میگیره و نگاهش رو به صندلی خالی اتاق روبرو میدوزه. به جای خالی دخترکی که شاید... نه پیمان تو بی تقصیر بودی. تو جز خیر چیزی براش نخواسته بودی. تو فقط میخواستی یه نفر رو تو این دنیای بی در و پیکر نجات بدی. نه منتو کار خدا دخالت کردم. مگه نشنیدی میگن خدا کور رو میشناختکه بهش دو چشم بینا نداد؟ خدا میدونست مریم باید اونجوری زندگی کنه. میدونست که باید برا یه لقمه نون جون بکنه وگرنه... این من بودم که دخالت بیجا کردم و حالا یه عمر باید زجر بکشم. داشت برام کمرنگ میشد. ای خدا چرا دوباره زنده اش کردی؟ این کیه که باز سر راهم گذاشتی؟ اصلا به من چه که داره با زندگیش چه میکنه؟ خوب اینم اینجوریه. لذت میبره تقلب کنه. تو رو سننه؟ بشین سر جات. یه اشتباه رو دو بار تکرار نکن. دست خودم نیست. اون نگاه وادارمکرد. تو که دیدی چطور جلوی خودم رو گرفتم اما خودش گوش نکرد. خودش خواست تا دوباره این صفحه ها ورق بخوره و کتاب برگرده به اول.
صدای زنگ تلفن از این دریای طوفانی به ساحل امن میبرتش.
- سلام استاد پیمان عزیز. خوبی شما؟
- ممنون عزیزم. بد نیستم. شما چطوری؟
- ای .
- مشکلی پیش اومده کمند جان؟
- دلم گرفته.
- میخوای بریم بیرون یه دوری بزنیم؟
- میشه بیام اونجا؟
- نه عزیزم. من تنهام. نمیشه.
- اه. هنوزم این اخلاق گندت رو ترک نکردی؟
- شرط عقله. کاری نکن که بعد پشیمون شی. علاج واقعه رو قبل از وقوع کن.
- کوتا بیا پیمان. نه تو بچه دوساله ای نه من.
- هوا و هوس سن نمی شناسه. یه لحظه ست. یه آن. درست به اندازهیه چشم رو هم گذاشتن.
- پیمان؟
- جانم؟
- هیچی. قرارمون جای همیشگی.
- نیم ساعت دیگه اونجام.
- بازم مثل همیشه نپرسیدی چی میخواستم بگم که خوردمش.
- حتما درست تر بود که نزنی اون حرف رو. پس خودتم فراموشش کن. بذار دروغ نگفته باشی و واقعا بشه هیچی.
--------------------------------------------------------------------------------
--------------------------------------------------------------------------------
سکوت شب همه جا رو فرا گرفتهبود و حالا از اونهمه ازدهام و صدای بوق و همهمه خبری نبود. تنها چیزی که از اون بالا دیده میشد سیل نور بود و زیبایی خیره کننده شهر. لبه بلندی نشسته بود و پاهاشو آویزون کرده بود و تکون تکون میداد. نگاهش خیره به این شهر پر فریب و حواسش توی سالهایی دور قدم میزد. توی قدمهایی که برای اولین و آخرین بار تو زندگیش اومده بود. عشق رو با تمام زیباییش حس کرده بود. باهاش زندگی کرده بود.
با دستی که آروم روی شونه اش قرار میگیره به خودش میاد و آروم صورتش رو به سمت پیمان بر میگردونه و لبخندی پر تشکر روی لبهاش میشینه.
- دختر تو که بازم اینجا نشستی. آخر یه روز از اینجا می افتی پایین ها.
- تازه اونوقت با این شهر و مردمش یکی میشم. اونوقت منم خاکستری میشم. خاکستری بودن بهتر از سفید بودنه.
- بس کن کمند جان. تا کی میخوای خودت رو آزار بدی؟ همزمان کنار کمند میشینه و دستش رو دور شونه کمند میندازه و نگاه خندانش رو به چشماش میدوزه.
باد خنک شهریور ماه با سخامت صورتشون رو نوازش میکنه. کمند از این خنکی کمی جمع تر میشه و دست پیمان تنگ تر.
- سردته؟
- یه کم.
- میخوای بریم؟
- تازه اومدیم.
هر بار که میگی دلت گرفته بهت میگم بیایم همین جا و هر بار هم پشیمون میشم که چرا اینجا رو پیشنهاد دادم.
- پیمان نباید از چیزی فرار کرد. خاطره ها رو باید همیشه به یاد نگه داشت. همه اش تلخ نبود. شیرینی هاشم زیاد بود.
- کمند برا یه شروع دوباره باید بعضی خاطره ها رو حتی خط زد.
- پیمان دلم قهوه میخواد.
- بازم تلخ؟
- یه قهوه تلخ با یه شکلات شیرین. اینجوری بهتره.
دستش رو میگیره و بلند میشن و آهسته شروع میکنن به قدم زدن. هر کس از دور میبینتشون لبخند میزنه. شاید هر دختری به کمند و هر پسری به پیمان حسودی کنه اما هیچکس از دلشون خبر نداره که اگه خبر داشت شاید به تنها چیزی که فکر نمیکرد همینحسادت بود. هر دو محکم قدم برمیداشتن تا سستی درونشون رو پنهان کنند. یک جفت در دل شب که ماه بهشون خیره شده بود و دیدار تازه میکرد.
حالا رو بروی هم توی لابی هتل نشسته بودن و شاید تنها نقطه ارتباطشون نگاه هاشون بود که هردو روی بخاری که از فنجون قهوه بلند میشد خیره شده بود. کمند تمام تلاشش رو به کار میگیره و با نگاهی خجالت زده وصدایی لرزان رو به پیمان
- پیمان ساینا خوشحال بود؟
پیمان ناگهان به حال پرت میشه و نگاه جستجو گرش روی صورت کمند میچرخه. بالاخره پرسیده بود. بالاخره خواسته بود که بدونه. بالاخره این پیمان سوالی که همیشه دریای سوال پشتش رو با یه هیچی خشک کرده بود از زبونش خارج شده بود.
نگاهش روی صورت کمند و قطرهاشکی که آروم در حال روون شدنه ثابت میشه و بعد آروم دستش رو بالا میبره و لحظه ای تو هوا معلق میمونه و دوباره پایین می افته و اینبار دستمال کنار فنجان رو بر میداره و به سمت کمند میگیره.
- مریم نه ساینا.
- اما خودش و امیر هر دو ساینا رو دوست داشتن نه مریم.
- میدونی چرا؟
- چیزای مهمتری رو نمی دونم. این که فقط یه اسمه.
- اما همون نقطه شروعه. همون مهمترین چیزه.
- پس تو برام بگو.
- مریم از اون کسی که بود میخواست فرار کنه و امیر از اون کسی که باید براش حرمت قائل میشد. برای همه وجودش. حتی نگاهش. امیر دنبال حرمت نگه داشتن نبود و برای زیر پا گذاشتن چی بهتر از اینکه اول وجود و هویت مریم رو نابود میکرد.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#30
Posted: 14 Nov 2012 10:54
مریم دیگه مریم نبود. یه دختر بی هویت بود. بی ریشه. بی نامو نشون. چون شده بود ساینا. یه بی نام و نشون صاحبی نداره. ادعایی روش نیست. یه هاله ست. هاله ای که با یه فوت کردن کنار میره. مثل یه مه که با یه آفتاب باز میشه و گم میشه و دیگهکسی ازش خبر نداره. کسی مرگش رو نمی فهمه.
- دختر قشنگی بود؟
- آدما ذاتشون باید قشنگ باشه. صورت قشنگ مال چند صباحه کمند.
- اگه ذاتش قشنگ نبود که ... حرفش رو میخوره.
آروم با سر انگشتش روی دست کمند رو نوازش میکنه و ناگهان دستش بی حرکت میشه و نگاهش تلخ و با عضلاتی منقبض فنجون قهوه رو محکم میگیره و انگار با خودش حرف بزنه
- اشتباه نکن کمند. ذاتش قشنگ بود. پاک بود. معصوم بود. اما نتونست این پاکی و معصومیت و قشنگی رو حفظ کنه.
پوزخندی به صورت پیمان میزنه و دستش رو روی انگشتای از فشار سفید شده پیمان میگذاره و آروم آروم شلشون میکنه و لحظه ای بعد از روی مبل بلند میشه و بی هیچ حرفی به سمت بیرون میره.
پیمان نگاهش رو به قامت بلند کمند میدوزه و رفتنش رو تماشا میکنه. الان وقت حرف زدن نیست. کمند تنهاییش رو میخواد. بدون حتی حضور پیمان. این حقشه.
کمند به سمت پرتگاه میره. حالااشک تمام صورتش رو خیس کرده.با نگاهش به رو برو و شهر زیر پاش نگاه میکنه. اینبار جز دود و سیاهی چیزی به چشمش نمی یاد.دیگه خبری از اونهمه نور و زندگیشهر، اون ساختمون های سر به فلک کشیده و مربع های کوچیک پر نور نیست. فقط سیاهیه. پاش قدمی جلوتر میگذاره و خاطرات جلوی چشمش زنده میشه. قدم دوم رو میگذاره و صدای ریزش خاکهایسست لبه زیر گوشش فریاد میزنه و باز همون دست قدرتمند از پشت میگیرتش و به عقب میبره. باز همون خشم و طوفان دو چشم سیاه روی صورتش حرکت میکنه و دستی که باز بالا میره ولی مثل هر بار سریع فرو می افته اما کمند احساس همون اولین و آخرین باری که سیلی روی صورتش خوابیده رو حس میکنه. طعمی که باید تلخ میبود اما شیرین ترین طعم شده بود. درست به شیرینیطعم زنده بودن.
- هنوزم احمقی.
- خسته ام پیمان. خسته.
پیمان روی زمین می شینه و کمند آروم سرش رو روی پای پیمان میگذاره. لا اقل مزیت این احمق بودن داشتن پاهای تو برا گذاشتن سرم و آروم گرفتنه.
- میتونی عاقل باشی و خیلی بیشتر از این رو داشته باشی. میتونیگرمای...
- فقط به خاطر چیزی که تو اسمش رو گذاشتی عذاب وجدان؟ نهپیمان. خودتم میدونی مقصر هیچکسنبود جز خود ساینا.
--------------------------------------------------------------------------------
--------------------------------------------------------------------------------
- کمند هیچوقت نتونستم کسی رو جز خودم مقصر اصلی این ماجرا بدونم. هر بار نگاهم به صورت تو افتاد تنها تونستم سرم رو با شرمندگی پایین بگیرم. اگه من پای مریم رو به دفترم باز نمیکردم اگه من حواسم رو بهش میدادم و اولین قدم کجی که برداشت جلوشو میگرفتم اگه
- کوتا بیا پیمان. بسه تو رو خدا. اگه کسی مقصر بوده باشه امیره. حتی نه ساینا.
- یعنی تو واقعا ساینا رو مقصر نمی دونی؟ ازش متنفر نیستی؟
- نه پیمان این چه حرفیه؟ من حتیاز دشمنم هم متنفر نیستم. میدونی همه چیز از همون روزی که اون خبررو از ساینا شنیدم زیر و رو شد. هنوزم باورم نمیشه پیمان. یادته؟ انقدر خبر برام ثقیل بود که تو اون لحظه فکر کردم هیچراهی جز اینکه خودم نباشم نیست. من فکر کردم با مردن من همه مشکلات حل میشه. تازه اون روز فهمیدم چقدر دروغ تو مغزم پر کرده بود امیر. گاهی اعتماد بیشاز حد کار دست آدم میده. اما مگه بی اعتمادی دیده بودم که بخوام بی اعتماد بشم؟ گاهی عشق چشمت رو کور میکنه. اونقدر کور که هیچ چیز رو نمی بینی. منم نمیدیدم. هر بار که با ساینا حرفمیزد و به من میگفت اون فقط چون به کمک نیاز داره هواشو دارممن باور میکردم. همیشه دلم میخواست حتی برای یکبار هم که شده از نزدیک ببینمش اما هیچوقت بخت با من یار نبود. بارها وقتی به امیر زنگ میزد صداشو شنیده بودم. اوایل برا امیرمهم نبود که من تلفنش رو جواب بدم. همون موقع ها بود که بارها صدای ساینا رو شنیدم. صدای نرمی داشت. نمیدونم چرا هیچوقت از اینکه به امیر زنگ میزد دلخور و ناراحت نمی شدم. شاید چون همیشه امیر مطمئنم میکرد که اون فقط یه دوسته و این منم که عشق زندگیشم. برام حتی یکبار هم غیر قابل باور نبود لحنش و حرفش. شوخی نبود. ما از وقتی من یه دختر 18 ساله بودم با هم دوست بودیم. اون حتی تو خونه مارفت و آمد میکرد. اون اواخر هر بار مهمونی بود خونمون امیر هم بود.حتی پدر و مادرش هم بودن. دیگهدلیلی نداشت بخوام بهش شک کنم یا حرفاش رو باور نکنم. همیشه فکر میکردم نصف بیشتر مشکلات خیلی از این دختر پسرای دور و برم با یه شک بیجا و پشت سرش گیر دادن های بیجا ترش شروع میشه. برا همین نمیخواستم منم این اشتباه رو تکرار کنم.
میدونی من امیر رو داشتم. تمام و کمال. لبخندش رو. پشتیبانیش رو. دستای گرمش، نگاهای طوفانیش که عشق توش موج میزد. من یه شونه داشتم که اشکامو روش بریزم و یه آغوش گرم که توش آروم بگیرم. وقتی تو بغلش گم میشدم، وقتی اون دستای پر قدرتشدورم حصار میشد، وقتی آروم زیر گوشم زمزمه های عاشقانه میکرد، برام از آینده میگفت اعتمادم بهش بیشتر و بیشتر میشد.
روزگار غریبی ست نازنین ...