انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 19:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  19  پسین »

Fraud | Taghalob | تقلب


مرد

 
پیمان این دختر زمین تا آسمون با مریم فرق داره. این دختر سر گرمیش تقلبه. خودت گفتی. پسچرا خودت باور نمی کنی؟ این دختر چیزی کم نداره. دردش بی دردیه. دلش خوشه. سرش گرمه. لبش خندونه. دنبال شیطنت ها و بچگی کردناشه. چی کارش داری؟ نمیدونم اما حس میکنم یه احساسی بهش داری که تا حالا به کسی نداشتی. نمیتونم بفهمم چیه اما نمی خوام باور کنم که داری به چشم مریم می بینیش. هیچوقت نفهمیدم عاشق مریم بودی یا نه وچرا انقدر برات مهم بود اما این دختر... امیدوارم یه حس خوب بهش داشته باشی. بزرگش کن پیمان. بدون ترس و وحشت. بدون اینکه هر حرف و کاریش رو بخوای به مریم ربط بدی. با خندههاش بخند. با خوشی هاش خوشی کن. تو غم هاش دستش رو بگیر. اما بازم میگم اول با خودت کنار بیا. ببین چرا جذبش شدی. ببین میتونه عشق باشه؟ ببین شاید مثلیه خواهر نداشته میمونه برات. یا یه دوست. نمیدونم خیلی چیزا میتونهباشه. مهم اینه که ببینی کدومه. بعد باهاش قدم هات رو یکی کنی.
- کمند... کمند!!!! تو داری چی میگی کمند؟ هان؟ نکنه فکر کردی من عاشق یه دختر بچه با 15 16 سال اختلاف سنی شدم؟ هان؟
- پیمان بفهم. عشق سن و سال نمی شناسه. سعی نکن دائم دنبالدلیل تراشی برا خودت و احساساتباشی. بذار احساست خودش تصمیم بگیره.
- کمند تو داری اشتباه میکنی. مناز اخلاقای اون دختر عصبی میشم. از اینهمه بالا پایین پریدناش. تخصبازی هاش. بچه بودناش. لباس پوشیدنش. اخلاقش. رفتارش. تو چطورتونستی همچین فکری کنی. چه سنخیتی بین من و اون دیدی؟
- کوتا بیا پیمان. یه کم نگاهت رو دقیق تر کن. کیا عاشقمیشن؟ کسایی که هیچ سنخیتی باهم ندارن. عاشق هم میشن تا هم رو تکمیل کنن. اون بچگی کردن رو بهت یاد میده. بی خیال قهقهه زدن. به جزئیات آدما دقیق شدن. پیمان امروز لذت نبردی وقتی با نگاهش دقیقه ها رو خودش و ما زوم کرده بود و با سادگی داشت مقایسه مون میکرد؟ اینهمه سادگی برات لذت بخشنبود؟ تفکر و کارش خنده رو رو لبت نیاورد؟ چرا نمیخوای زندگی کنی پیمان؟ عصا قورت داده بشینی ور دل یکی مثل من که موقع نشستن هزار بار بالا پایین شه که خط اتوی شلوارش به هم نریزه یا روپوشش کج نشه. بشین کنار اون دختر. وقتی با شلوار ورزشیش کنارت قدم زد یه دل سیر بخند و شادی کن. باور کن اونوقت به تیپ احمقانه خودت میخندی. به این کت شلوار مسخرهات که انقدر تو منگنه گذاشتتت. تو نمی تونی بلند بخندی چون کت شلوار تنته. اون میتونه قهقهه بزنه از پله ها سر بخوره چون شلوار گرمکن پاشه.
- از هره جدولای کنار خیابون راه میره.
- دلت نخواسته تو هم از رو اون هرهها راه بری؟ گاهی که داری می افتی دستات رو باز کنی تا تعادلت رو درست کنی؟
- کوله پشتیش خاک خالیه همیشه.انگار پرتش میکنه رو زمین.
- شایدم میذاره زیرش و روش میشینه.به خدا لذت بخشه پیمان. اینجوریهکه اون میتونه زندگی رو ساده بگیره اما تو نه.
- اون بچه ست.
- خوب بزرگش کن. برا تو کهکار سختی نیست. مگه منو بزرگ نکردی؟
- نمیخوام خودم رو درگیرش کنم. باور کن حسی بهش ندارم. هیچی.
- فکر کن خواهرته. بهش بزرگ شدن رو یاد بده اما بچه بودنش رو ازش نگیر. تو نگاه ایندختر اراده ای دیدم که تو کمتر کسی دیدم. پیمان اگه تو استاد من بودی و بهم پیشنهاد یه فرصت میدادی با سر قبول میکردم اما اون محکم جلوت وایسادو زیر بار منت تو نرفت. اما حالا ببین چطور به زانو درت میاره. تماشا کن پیمان. مطمئنم غرق لذت میشی. اونوقت بهت میگم چه حسی بهش پیدا میکنی. اون دختر انقدر خوبی داره که فقط دو تا چشم بینا میخواد تا رو هوا ببرتش.
- کمند چرا پسم میزنی؟ من که تو رو انتخاب کردم.
- پیمان با خودت صادق باش . تو منو انتخاب کردی چون میبینی کسی رو نتونستم جایگزین امیر کنم. و فکر میکنی مقصر تو بودی. اما باور کن عشق خودش باید بیاد نه زورکی بیاریش. تو برا من یه دوست خیلی خوبی اما عشق نه. نمی تونم جور دیگه ای بهت نگاه کنم. اگه تو هم با خودت صادق باشی میبینی تو هم عاشق من نیستی. میخوای منو خوشبخت کنی و تو روزمرگی بمیری. نه پیمان. به خودت فرصت عاشق شدن بده. چشماتو باز کن تا جفت خودت رو پیدا کنی. من و تو فقط همدیگه رو کسل میکنیم. زیادی شبیه همیم. زندگیمون هیجانی نداره. دو تامون نگران خط اتوی لباسامونیم. دلم میخواد یه روز عشق رو تجربه کنی تا بفهمی من چی میگم. اونوقت دیگه از نه گفتنم دلخور نمی شی. خوب حالا ببینم میخوای به ما شام بدی یا بعد اینهمه حرف زدن با دهن کف کرده باید بریم خونمون؟
- شام بهت جوجه کباب میخوام بدم.
- به. بگو رفت تا نصفه شب دیگه.
-----------------------------------------
روی پله های راهروی بیرونی اتاق های اساتید نشسته بود و داشت باموبایلش بازی میکرد اما حواسش تماما توی اتاق پیمان بود که حالا شده بود محل دائمی رفت و آمدهای بابک و سارا. براش شده بود آرزو که بره تو اون اتاق و بشینه کنار پیمان و فقط تماشاشکنه. به خودش نمی تونست دروغ بگه که. دائم صدای قدم هاش، اون چشمای براقش اون بویگس ادوکلنش تو بینیش بود. دروغ چرا خیلی وقتا دلتنگش میشد. همون وقتا که بابک و سارا رو مجبور مییکرد هر دو برن پیش پیمان و بعد خودش بهانه ای پیدا میکرد که پشت در اتاق قدم رو بره و تمام وجودش بشه گوش تاصدای گاه و بی گاه پیمان رو بشنوه. اما هیچ کدوم اینا نمی تونست جای دیدنش رو بگیره. دیدنی که شده بود آرزوش. گاهیآرزوش میشد که دانشجوی فوق یا دکترا بود و میتونست لا اقل هفته ای یه بار باهاش کلاس داشته باشه و ببینتش. خودشم نمیدونست دردش چیه. اگه میخواست ببینتش مثل آب خوردن بود چون تو دانشگاه هیچوقت کسی کاری به دانشجوها نداشت که سر کلاسی بشینن یا نه. میتونست بره سر اینکلاس ها و ببینتش اما میخواست همون دست نیافتنی باشه. دلش نمیخواست خودش رو سبک کنه کهپیمان بفهمه به خاطر دیدن اون حاضره هر کاری بکنه. اونم یه همچین کار احمقانه ای . اونم کی؟ کسی که کلاس های خودش رو به زور می نشست.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
شاید برای بار دهم بود که این مرحله بازیش رو شروع میکرد و به ثانیه نکشیده game over میشد.با حرص تلفنش رو پرت میکنه روی کوله اش که رو زمین کنار پاش ول کرده بود. با تانی بلندمیشه و کیفش رو بر میداره و به سمت داخل راهرو و پشت اتاق پیمان بر میگرده. اینبار خیلی معطلکردن. تقریبا یه ساعتی میشه که اون تو هستن.
در اتاق نیمه بازه و صداشون میاد. صدایی تو ذهن نانادی شروع میکنه به حرف زدن. انقدر بلند که هر چی میخواد بهش بی توجه باشه نمیشه. نانادی ببین دربازه. کافیه یه کم بری جلو تا بتونی ببینیش. همین یک کارم مونده. که بفهمه دارم له له میزنم؟ این چه حرفیه دختر خوب، اصلا نمی فهمه. انقدر سرشون گرمه که... اگه فهمید؟ هیچی. به رو خودت نیار اگه حرفی هم زد میگی منتظر دوستامم.
کمی جلوتر میره. حالا با در شاید به زور ده قدم کوتاه فاصله داشته باشه. حالا میتونه نیم رخی از صورتپیمان رو ببینه که با جدیت تمامسرش رو کرده توی یه کوه کاغذو لپ تاب کنار دستش. نگاهش رو میچرخونه و بابک و سارا رو میبینه که اونها هم دست کمی از پیمان ندارن. خیالش کمی راحت تر میشه و پاهاش بی اراده چند قدم دیگه جلو میرن و تقریبا پشتدر می ایسته. لحظه ای اون نگاه و اخم پیمان دلش رو میلرزونه. چیزی وادارش میکنه به گوش دادن حرفهاشون. دارن روی یه مقاله بحث میکنند. در مورد چیزی به اسم دفاع مشروع در حقوق جزای ایران. به مغزش فشار میاره اما خالی تر از اونه که حتی بدونه اینیعنی چی. سعی میکنه دقت کنه بلکه از حرفهاشون بتونه چیزی سردر بیاره اما بی نتیجه. خوب مثلا قرار بود چی بفهمی نانادی خانوم. بعد یه ساعت رسیدی میخوای کل مطلبم دو ثانیه ای دستگیرت بشه. بی خیال بابا. اصلا هر چی. منو سننه.
پیمان سرش رو بالا میگیره و نگاهش رو به بابک که حالا داره یکی از مقاله هایی که در آورده رو نشون میده، میگردونه که درست از پشت سرش نگاهش به دو چشم کنجکاو و دو گوش که تماما بهتوی اتاق چسبیده می افته. لحظه ای خیره به نادیا میشه و اینکه چی تو مغزشه. چیزی دستگیرش نمیشه جز اینکه فقط یه تصوره وگرنه این دختر این کاره نیست. به تنهاچیزی که تو اون مغز کاری نداره باهاش، همون خود مغزه. نگاهش آروم روی نانادی سر میخوره و همینطور از صورتش پایین میره. دختر طبق معمول با شلوار گرمکن مشکی و کفش اسپرت مشکی و روپوش چین چین کوتاه. وای خدایا یعنی این آدم چه فکری کرده اومده وکیل بشه؟ آخه این میخواد ازپرونده کدوم بد بختی دفاع کنه که سرش رو بالای دار نفرسته! فکر کن جلوت وای میسته و با تمانینه برگه تقلباش رو در میاره وبعد توشون دنبال دفاعیات پرونده میگرده و بعد... ناخوداگاه خنده روی لبش میشینه و نگاهش رو بهچشمای دختر میدوزه و این دقیقا همزمان میشه با نگاه دختر که روی صورتش ثابت میشه. کاملا معلومه دست و پاش رو گم کرده از این مچ گیری.
نانادی نگاه پر خنده پیمان رو لبخندی پر تمسخر فرض میکنه که به یه علاف بیکاره عاتل و باطل داره نگاه میکنه و میخنده. چیزی تو وجودش با خشم سر میکشه. یه حس. شاید بشه گفتحس انتقام. تو یه لحظه تصمیم میگیره جواب تندی به این پوزخند پیمان بده. تو همین حال و هواست که پیمان نزدیک و نزدیک تر میشه و در رو کامل باز میکنه و رو به نانادی
- سرکار خانوم تشریف نمی یارین داخل؟
- با غیض تنها یک کلام به زبون میاره: نخیر. ممنون. منتظر دوستامم.
پیمان دوباره لبخندش رو تکرار میکنه که دوباره به چشم نانادی یه پوزخند دیگه میرسه.
- خوب ما یه مقدار دیگه کار داریم میتونید شما تشریف بیارید تو و تا ما کارمون تموم بشه خودتون رو به یه نوشیدنی مهمون کنید. اینجوری حوصله تون هم سر نمیره.
خون خون نانادی رو میخوره. از این رک تر نمی تونست بهش بفهمونه که یعنی تو اصلا این کاره نیستی و چیزی از بحثای ما حالیت نمی شه که حوصله ات سرنره. تو بیا کوفت بخور ما بحثای علمی مون رو بکنیم. آقا پیمان دارم برات. حالا وایسا تماشا کن. من نانادی نیستم اگه روی تو رو کم نکنم. لبخندی زورکی میزنه و پاش رو داخل میگذاره و روبه پیمان:
- بد فکری هم نیست. هر چی باشه دوستام رو ازم گرفتین لااقل حق یه نسکافه که دارم.
- اون که صد البته. بفرمایید. لیوان روی میزه. نسکافه هم خدمت شما. آب هم زحمت بکشید از دستگاه تو راهرو بریزید.
نانادی سعی میکنه زیر نگاه دقیق پیمان دست و پاش رو گم نکنه و آروم لیوان رو بر میداره و بیرون میره و ثانیه ای بعد پر آب بر میگرده و بسته نسکافه آماده رو باز میکنه و داخلش بر میگردونه و رو به پیمان با پر رویی طلب قاشق میکنه.
پیمان با لبخند از روی میز خودش قاشقی بر میداره و به دست نانادی که در کنار بابک و سارا روی میز کنفرانس داخل اتاق نشسته میگیره. نانادی قاشق رو میگیره و شروع به هم زدن میکنه و ثانیه ایبعد لیوان رو بالا و اولین جرعه رو با لبخند مینوشه و بعد با لحنی مثلا شرمنده که لبخندی عمیق پشتش نشسته نگاهش رو به پیمان میدوزه و : آخ ببخشید یادم رفت تعارف کنم. شما میل ندارین؟ و همزمان لیوانش رو جلوی پیمان میگیره.
پیمان بر خلاف حرکت بچه گانه نانادی سرش رو آروم به طرفین حرکت میده و با جدیت و لحنی کاملا محترمانه رو به نانادی: اختیاردارید خانم. شما بفرمایید. نوش جان. وظیفه من بود از مهمانم پذیرایی کنم پس بیش از این شرمنده نفرمایید.
و نانادی تو دلش بلوا میشه. به خودش فحش میده. بد و بیراه میگه. واقعا که نانادی. خجالت کشیدی حالا؟ خاک بر سرت. هه. فکر کردی الان کنفش میکنی بعد تو دلت غش غش میخندی؟ واقعاخیلی بچه ای نانادی. ادب تربیتم که تعطیل. تو که میدونستی اون بخورش نیست میمردی قبل از اینکه دهنیش کنی و عوض اون لحن جلف و احمقانه محترمانه بعد ازاینکه نسکافه رو درست کردی جلوش بگیری و بگی بفرمایید؟حتی حرمت استادی رو هم نگه نداشتی. برات متاسفم نانادی. حقته آدم حسابت نکنه.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
از خودش بدش میاد . سرش رو آرومبالا میگیره و نگاهش رو به پیمان که حالا سرش روی برگه های ساراست میدوزه. چند ثانیه ایچشم میدوزه بهش و همین باعث میشه پیمان از سنگینی نگاهش سرش رو بالا بیاره و روی صورت نانادی خیره شه.
- آروم زمزمه میکنه: کارم بچه گانه بود. ببخشید.
پیمان لبخندی که تنها یک پدر میتونه روی دختر شیطون و نادم از خطاش بزنه، به نانادی میزنه و سرش رو دوباره روی برگه بر میگردونه.
اینم یه درس دیگه نانادی. واقعا برات متاسفم. فکر میکردم فهمت بیشتر از این حرفهاست. بغض تو گلوش میشینه و لیوان رو میاد روی میز بگذاره که باز طبقمعمول که حتما باید این لیوان نسکافه بر گرده، نمیدونه تو یهلحظه چی میشه که لیوان بر میگرده و نیمه سرازیر نشده طبق معمول بابک سریع لیوان رو میگیره و لبخندی پر وحشت روی صورت نانادی مینشونه.
- به خدا اینبار حواسم بود بابک. نفهمیدم چی شد و آروم قطره اشکی از کنار چشمش پایین میاد. دیگه از این بدتر نمیشد نانادی.گند زدی. اینم از کوفت خوردنت.
پیمان تو اوج عصبانیت با تلاش زیاد جلوی خودش رو میگیره و رو به نانادی: کاریه که شده خانم راد. اینها فقط یه سری مقاله بودن نه چیز بیشتر. تمومش کنید. و همزمان دستمالی رو جلوی نانادی میگیره و چند برگ دستمال دیگه هم در میاره و روی میز رو آروم پاک میکنه که بالاخره سارا و بابک هم از شوک بیرون میان و بهش کمک میکنن و اما نانادی بدتر اشک میریزه.
پیمان با کلافگی نگاهش رو به نانادی میدوزه و ناخوداگاه خشمش همه آب میشه و جاش غصه تو دلش میشینه.
- خانوم نادیا راد بزرگتر از اونید که راه حل مشکلات رو تو اشک ریختن ببینید. به جای اینکار سعیکنید تا از دفعه بعد با دقت بیشتری بنوشید تا چنین مشکلی پیش نیاد و همیشه تا قبل از اینکه اتفاقی بیفته تمام تلاشتون رو برای جلوگیری از اون بکنید. اما وقتی اتفاق افتاد دیگه تموم شده پس براتون تجربه بشه فقط.
بعد از جاش بلند میشه و چند دقیقه بعد با لیوان نسکافه ای مجدد رو بروی نانادی می ایسته و بهش تعارف میکنه و با لبخند: انگار خداهم فهمید رسم مهمون نوازی رو به جا نیاوردم کاری کرد که خودم براتون یه نسکافه دیگه بیارم. حالا تا شما مشغول میشین ما هم بحثمون رو به پایان برسونیم. بعد بدون نگاه کردن به نانادی بحثش رو از سر میگره.
اما نانادی با خجالت فقط چشم میدوزه به لیوان و دستش دیگه جلو نمی ره.
بعد از چند دیقه پیمان دوباره رو میکنه به نانادی و با لبخندی آروم و در حالیکه تو دلش به اینهمه بچه بودن نانادی خیره شده:
- خانم راد سر شد. بفرمایید. و به این شکل نانادی رو وادار به نوشیدن میکنه. اما اینبار تمام مدت نانادی حواسش رو جمع لیوان میکنه و بابک هم هر بار لیوان رو که روی میز قرار میگیره با دست میگیره.
بعد از حدود 20 دقیقه بالاخره بحثشون به پایان میرسه و نانادی میفهمه قراره یه کنفرانس سه نفره توسط بابک، سارا و مریم برای هفته بعد توی سالن مطالعاتبر گزار بشه در همون زمینه موضوعشون. جرقه دوباره تو ذهن نانادی زده میشه. باید رفتارش رو جبران کنه. پیمان براش مهم بود که من راه درس خوندنم رو عوض کنم. پس قطعا براش باید اینم مهم باشه که تو این کنفرانس شرکت کنم و مهمتر از اون حرفی هم برای زدن داشته باشم. این بهترین راه برای جبران تمام گند کاری های امروزمه. باید جبران کنم. آره نانادی. اینجوری انقدربچه هم فرض نمیشی. میتونی ثابت کنی یه کم بزرگ شدی. فهم و شعور داری و اگه خطایی کنی جبرانش میکنی.
-------------------------------------------------------
- بابک؟
- بله نانادی خانومه گل؟
- دفاع مشروع چیه؟ برام توضیح میدی؟
بابک خوشحال از اینکه دونستن یه مطلب درسی بالاخره برا نانادی مهم شده بی وقفه شروع میکنه به توضیح دادن. شاید حدود یه ربعبا دقت و حوصله تمام موضوع رو برای نانادی توضیح میده اما با دیدن نگاه گیج نانادی سعی میکنه تا دوباره و با زبون ساده تر مطلب رو برای نانادی توضیح بده.
نانادی تقریبا گیج و در حالیکه حالا با توضیحات بابک تعداد علامت سوال های ذهنش و تعداد مطالبی که حالا به ندانسته هاش اضافه شده، بیشتر شده و برای جلوگیری از ایجاد علامت سوال های بیشتر رو به بابک:
- بابک فکر کنم بهتر باشه خودم برم راجبش یه کم تحقیق کنم بلکه سر در بیارم اینجوری بدتر دارم گیج میشم.
بابک بدون ثانیه ای وقفه دستش روبه سمت نانادی دراز میکنه و با لبخند: پس بیا این مقالات همه در مورد همین موضوعه. فکر کنم اینا رو بخونی برات روشن تر بشه مطلب.
- نه نه میرم پیدا میکنم خودم. تو لازمشون داری برا کنفرانستون.
- بگیر دختر من همه اینا رو روی لپ تابم دارم.
*****
روی تخت میشینه و دوباره و سه باره برگه ها رو میخونه. هر چی بیشتر میخونه کمتر میفهمه. کلافه سرش رو با دستش میگیره. انگار آپلو داری هوا میکنی نانادی. خیلی خنگی. اه. من خنگ نیستم این مطالب همه جدیدن. به خدا تو هیچکدوم از کتابایی که تا حالا خوندیمیکیشم نبوده. پس خنگی دیگه. مثلا چرا؟ چون اگه واقعا مطالب جدیده برا بابک و سارا هم بوده. چطور اونا سر در میارن و تو در نمی یاری؟ خوب خنگی دیگه. حالاچیکار کنم؟ طبق معمول بی خیالش شو. نه. نمیتونم. من باید ازاینا سر در بیارم و مهمتر از اون باید تو اون کنفرانس حرفی هم براگفتن داشته باشم. بایدیه. فهمیدی؟ خیله خب بابا. خوب از مانی کمک بگیر. مانی؟؟؟؟؟

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
عمرا. همینم مونده به اون رو بندازم که تا پس فردای قیامت برام دست بگیره. اصلا خودم دوبارهمیخونم. ببین نانادی لج نکن اگه خودت با خوندنت میتونستی چیزی سر در بیاری تو این دو روز سر در آورده بودی. یه کم فکر کن بابک و سارا دو نفری الان یه هفته است دارن رو این موضوع تحقیق و کار میکنن پس اگه بخوای حرفی برای زدن داشته باشی باید تو این 3 4 روزه هم چیزایی که اونا در آوردن رو بخونی هم دنبال چیزای جدید بگردی و تازه بعدش کلی تحلیل و بالا پایین داری. پس بهتره زنگ بزنیبه مانی و ازش کمک بخوای. ببیننانادی گاهی وقتا برای بدست آوردن چیزایی که میخوای باید قید غرور و این حرفها رو بزنی. سوال کردن آر نیست. بدم نیست. تو هم به هر دلیلی حالا میخوای در مورد یه چیزی اطلاعات بدست بیاری پس انقدر مرد باش که چشمت رو روی هر حرف و گوشه وکنایه ای ببندی و فقط به نتیجهای که از حل کردن مشکلت به دست میاری فکر کن. آره راست میگی. باید هر کاری بکنی تا به چشم پیمان بیای.
گوشی تلفن رو دست میگیره و شماره مانی رو میگیره. بعد از چند بوق با صدای بله مانی به خودش میاد.
- سلام مانی. خوبی؟
- ممنون. چی شده یاد ما کردین خانوم؟
- مانی کجایی الان؟
لحن مانی از شوخی خنده ناگهان جدی میشه و نانادی اتفاقی افتاده؟
- نه بابا چه اتفاقی بیفته. فقط برات یه زحمت دارم که اگه وقت داشته باشی یه نیم ساعت یه ساعتی بیای پیش من یا من بیام پیش تو. ها؟
- من الان دفترم هستم اگه عجله داری میتونی بیای اینجا اگه نه شب یه سر میام اونوری.
- نه نه... نه نه من الان میام. شبخیلی دیره. فعلا.
مانی گوشی به دست با تعجب به مانیتور رو به روش چشم میدوزه و تو فکر میره. براش عجیب بود که نانادی چیزی تو زندگیش وجود داشته باشه که ارزش تا این حد عجله رو داشته باشه. همیشه ریلکس و سر خوش تر از اونی بود که براش یه ساعت دیگه با 5 ساعت دیگه خیلی تفاوت داشته باشه. مگه قضیه رو کم کنی و مهمونی و خوردن و گشتن میبود. لبخندی روی لبش میشینه و شونه ایبالا میندازه و منتظر تا خودش بیاد و بفهمه جریان چیه.
...
نمی تونست درک کنه نانادی یه ربعه خودش رو رسونده به دفترش تا بشینه مقابلش و با جدیت بهشبگه برام دفاع مشروع رو توضیح بده. اگه لحن جدیش و نگاه جدی ترش نبود قطعا فکر میکرد سر کارش گذاشته. نانادی کجا این حرفها کجا. چند دیقه ای فقط مات و مبهوت به دهن نانادی چشم دوخته بود و تقریبا هیچی از حرفاشنمی فهمید. بالاخره با صدای عصبی نانادی به خودش اومد
- اه مانی کجایی؟ با تو ام ها. بگو بینم این کوفتی چی هست؟ در ضمن گفته باشم از ب بسم الله هیچی نمی دونم تا تهش.
- میتونم قبلش بپرسم برا چی یهو مشتاق دونستن شدی اونم در حالیکه هیچوقت برات مهم نبوده که معنی واژه ها چیه؟ بهم حق بده تعجب کنم و فکر کنم میخوای سر کارم بذاری.
- مانی به خدا وقت ندارم. روز یکشنبه یه کنفرانس در مورد دفاع مشروع در حقوق جزای ایران.
- میدونم. استادش هم دکتر راستینه.
- خوب پس حالا عوض حرف زدن بیا برام توضیحش بده.
- اما خوب این که بازم نشد جواب.
- اه خوب معلومه دیگه. میخوام برم سر کنفرانس بشینم باید یه چیزی بارم باشه!
- ها؟؟؟؟؟؟؟؟ کوتا بیا نانادی. سرت به جایی خورده؟
- نمیخوای بگی بگو نمیخوام بگم دیگه چرا دو ساعت منو علاف میکنی؟
- باشه باشه بد اخلاق. بشین برات توضیح بدم.
ساعت 8 شب رو نشون میداد و این یعنی دقیقا 5 ساعت طول کشیده بود تا نانادی بفهمه جریان چیه و بتونه از برگه هایی که بابک بهش داده بود یه چیزایی سر در بیاره و مانی به عکس اینکه می بایست از سر و کله زدنی انقدر طولانی با یه هیچی ندون تمام معنا دیوانه شده باشه با لذت و صبر و حوصله هنوز در حال سر و کله زدن با نانادی بود.
- نانادی جان خسته شدی بسه دیگه. دو دیقه این ورق ها رو بذار کنار یه چیزی بخور بعد دوباره بریم سرشون.
- نه تو بخور من خیلی عقبم.
- ها؟؟؟ نانادی چی میگی؟ به خدا هیشکی برا سر کنفرانس نشستنانقدر دیگه نمی ره دنبال تحقیق و بررسی موضوع.
- همینه که همیشه از همه جا عقبیم. استادامون عادت کردن یه کتاب بنویسن سی سال همونو تدریس کنن مای شاگردم عادت کردیم عین میرزا بنویس همون چیزای تکراری استادا رو، بنویسیم و آخر ترمم بیایم چهار تا سوال کلیشه ای رو جواب بدیم و بعدم اسممون رو تحصیل کرده بذاریم.
مانی واقعا دیگه شوکه شوکه بود. دیگه مطمئن شده بود که این دختر امروز سرش به یه جایی خورده و البته امیدوار بود که اثرش از بین نره. دوباره تو افکارش داشت غرق میشد که با صدای نانادی به حال برگشت.
- اگه وقتی یه کنفرانس میذارن ماها عین مهمون سرمون رو نندازیمپایین و بیایم سر کنفرانس و هی فقط الکی سر تکون بدیم و درست و غلط حرفای کنفرانس دهندهرو بنویسیم دیگه نمی شیم جهان سومی. ما ها هنوز نفهمیدیم که وقتی میخوای بری سر یه کنفرانس بری از چهار روز قبلش شیش تا کتاب و مقاله و سایت موافق و مخالف رو بخونی، یادداشت برداری کنی و رفتی نشستی رو اون صندلی دهنت رو باز کنی و چهار تا نظر مخالفم توبدی تا دفعه بعد اون استاده هم بهخودش یه زحمتی بده و قبل کنفرانس بشینه چهار تا مطلب جدیدم مطالعه کنه. استادامون دهن پر کن شدن برا خاطر اینکه مثلا دکتر فلانی حرف نداره 40 ساله استاده این دانشگاس. اما یه ثانیه تو ذهنمون فکر نمیکنیم که دکتر فلانی همونیه که بر میگرده میگه من نمی دونم چطوری مطلب از سایت بگیرم. این یعنی چی؟ یعنی دکتر فلانی باید بره خونش استراحت کنه دیگهبه درد تدریس نمیخوره. برا همینهکه وقتی پامیشیم از این خراب شده میریم یه جا دیگه ادامه تحصیل بدیم می بینیم ای بابا ایناچی میگن ما چی میگیم. همه اینا همدلیلش فقط همینه که من دانشجو به خودم زحمت نمیدم چهار تا مقاله و مطلب جدید رو ور دارم بخونم و بذارم جلو استاده که اونم خودشو مجبور کنه که به روز بشه.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
- نانادی باورم نمی شه تو داری این حرفها رو میزنی. من همیشه فکر میکردم تو انقدر سرت گرم خوش گذرونی ها و بگرد بچرخات و تقلب نوشتناته که اصلا وقتی برا این چیزا نداری و اصلا این چیزا به مغزتم خطور نمیکنه. واقعا خوشحالم که دارم یه روی دیگه تو رو میبینم. رویی که واقعا متعجب و خوشحالم کرده. واقعا افتخار میکنمکه همچین دختر عمویی دارم. ولی واقعا هنوزم برام سواله که تو چطور یهو انقدر تغییر کردی؟
- برای اینکه برای اولین بار میخوام برم تو یه کنفرانس شرکت کنم و هر چی فکر کردم دیدم حق اینه که یه چیزی بارم باشه و حرفی برا زدن داشته باشم بعد برم. و یه عذر خواهی که بهدکتر راستین بدهکارم و فقط اینجوری میتونم ادا کنمش.
--------------------------------------------------------------------------------
نانادی تا روز کنفرانس تقریبا لای مقاله و کتاب و لپ تابش گم شده بود. نه خواب داشت و نه خوراک.
بالاخره روز کنفرانس هم از راه رسید و نانادی با شلوار جین آبی و روپوش مشکی و کفشای ورزشیش ومقنعه ای که انقدر صبح با عجله حاضر شده بود نفهمیده بود کمی چروکه و روپوش مشکی مدلعروسکیش و آستین های نیمه تا خورده و کوله گل بهی رنگ مخصوص لپ تابش و یه بغل کاغذ و مقاله که با برچسب های قلبی قرمز و زرد و سبز فسفری روشون خلاصه مقاله ها رو نوشته بود، وارد سالن کنفرانس میشه. سالنی که حالا کلی دانشجو و استاد توش نشسته بودن و منتظر برای شروع کنفرانس. برانکه حوصله اشسر نره و از روی صندلی نشستن خسته نشه یه آدامس خرسی توی دهنش گذاشته بود و گاهی گداری بادش میکرد و بعد با لذت می ترکوندش. انگار نه انگار عالم و آدم بودن. یعنی اصلا به حسابشون نمی آورد که بخواد حالا فکر کنه وای این چپ نگام کرد اون راست نگام کرد. اصلا آدما رو نمیدید.
مانی از در وارد و با نگاه به دنبال نانادی میگشت. لبخند روی لبش نشست. این دختر رو از ده فرسخی هم میشد شناخت. نیازی بهدقت کردن نبود. طبق معمول بی خیال عالم و آدم لنگه کفشش رو انداخته بود گوشه دهنش و میجوید و مثل بچه ها باد میکرد و با نگاه آدمای توی سالن رو میسنجید.طبق معمولم انگار چشمش کسی رونگرفته بود. هنوز مشغول بر اندازش بود که متوجهش شد و با سر بهش سلام کرد و لبخندی شیرین و بی خیال تحویلش داد و باز مشغول کند و کاوش شد.
مانی به سمت جلو و جایی که اساتید نشسته بودند رفت و در حالیکه مشغول سلام و احوال پرسیبا اساتید بود یک نگاهش هم به نانادی بود که ناگهان رنگ نگاه نانادی عوض شد و از حالت لم داده روی صندلی به حالت سیخ شد و نگاهش برق زد. جهت نگاهش رودنبال و روی صورت پیمان رسید و زیر لب با خودش زمزمه کرد خدا به دادت برسه پیمان که بد آشیبرات پخته.
سالن تو سکوت بود و تنها صدای پیمان بود که بعد از خوشامد گویی مسئول کنفرانس ها شروع به صحبت کردن و توضیحدر مورد موضوع کنفرانس و کنفرانس دهنده ها کرد و بعد از توضیحی مختصر بابک شروع به ارائه کنفرانس کرد. بعد از حدود 20 دقیقه جاش رو به سارا داد و سارا هم بعد از 20 دقیقه به مریم حیدری.
با پایان کنفرانس مدت 5 دیقه پذیرایی اعلام کردن و بعد از اون قرار بر سوالات دوستان از کنفرانسدهنده ها و تبادل نظرات شد.
نانادی لیوان چای رو در یک دست وشیرینی دانمارکی رو در دست دیگهگرفته بود و مشغول سرویس دادن به خودش بود که نگاه ثابت پیمان رو روی خودش حس کرد. نگاه دو حس رو به نانادی منتقل کرد یکی تعجب پیمان از حضورش و دیگری نگاه هشدار دهنده اش زمان نوشیدن چایش. و نانادی لبخندی عمیق تحویلش میده و همزمان تو ذهنش زمزمه میکنه برو بابا تو هم دلت خوشه. ها چی؟ مثلا میخواد بریزه. خوب بریزه. چهاهمیتی داره. رو خودم میریزه. رو توو دفتر دستکت که نمی ریزه. بازوراجی های بهاره از فکر و خیال بیرونش آورد. ماشالا یه سره مشغول ور زدنه دختره. میگن مار از پونه بدش میومد قضیه اینه.
- نانادی؟
با حرص و به زور بله غلیظی تحویل بهاره میده که شاید خفه شه. ولی بهاره پررو رو به نانادی:
- میگم تو برا چی اومدی کنفرانس؟ تو که کلاسا رو به زور تحمل میکنی.
- با لبخندی خبیث نگاهش رو بهچشمای بهاره میدوزه: آخه بابک جون و سارا جونم کنفرانس داشتن نه هر کسی. اومدم بهشون روحیه بدم.
- اوف. مسخره.
- چیه عزیزم؟ مشکلی داری یا جای تو رو گرفتم.
- نه فقط وقتی به دردت نمیخوره خودتو برا چی الاف کردی
- آخه دنبال فضولم میگشتم عزیزم. خوب شد پیداش کردما. وگرنه بی بهره میموندم از این کنفرانس. شما خودتو نگران نکن حواست به علم آموزیت باشه و یادداشت برداری کن.
- احتیاجی نیست بعدا از بابک میگیرم.
- منظورت پسر خالته؟ عزیزم اونی که میگی آقای نیکنامه.
- چطور برا شما بابک جونه!
- آخه اون منم. جنبه ام هم خیلی بالاست. خودتو با من سعی نکن مقایسه کنی.
- بهاره آتیش گرفته دهن باز میکنه تا حرفی بزنه که با صدای پیمان که شروع بخش دومکنفرانس رو اعلام میکنه مجبور به سکوت میشه و نانادی لبخند پیروزی روی لبش میشینه و حالش خوش تر میشه.
- خوب دوستان تو این بخش شما اگر سوالی دارید طرح میکنید و اگر با قسمتی از نظرات کنفرانس دهنده ها مخالفین، مخالفتتون و دلایلتون رو میگین و بحث رو ادامه میدیم.
تک و توک دستانی بالا میرن و سوالاتی می پرسن که در راس اونهاهم دو تا از اساتید وارد بحث میشن و بعد دانشجوها. نانادی با تفریح نگاهش رو به بچه ها میدوزه و سوالاتشون رو تو ذهن حلاجی میکنه. حدود یک ربعی به سوالات دانشجوها میگذره و بعد از پایان پاسخ بابک و بعضا سارا و مریم و توضیحات اضافه پیمان سکوت توی سالن حکمفرما میشهو پیمان نگاهش رو به مقابل میدوزه و دوباره میگه کسی سوالیداره؟
صدایی سکوت سالن رو میشکنه. صدای پر قدرت و پر طنین و همزمان دستی بالا میره: بله.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
پیمان نگاه شوکه اش رو در سالن میگردونه و روی دستی در تقریبا انتهای سالن ثابت میشه و کم کمنگاهش به پایین سر میخوره و روی صورت نادیا میمونه و نگاهشخشم عمیقی به خودش میگیره و با خودش زمزمه میکنه نه نادیا الان اصلا زمان خوبی برای شوخی نیست. اما نگاه مصمم نادیا شک رو به دلش میندازه و آروم به اشارهسر بهش اجازه طرح سوالش رو میده.
- من حدودا 8 تا سوال دارم که باعث شده تو یه قسمت هایی از نظرات دوستان هم نظرم کاملا مخالفشون بشه. نمیدونم فرصت طرح همشون رو دارم یا نه؟
مانی سرش رو به سمت عقب برمیگردونه و با لبخند به نانادی نگاه میدوزه در حالیکه تو دلش قند آب میکنن و سر حاله سر حال. پیمان نگاهش با تعجب و بهارهکپ کرده و بابک با لبخندی مهربان و سارا با دلشوره.
- پیمان دوباره به زبون میاد و رو به نادیا: میشنویم خانم. همه سوالاتتون رو میتونید مطرح کنید. دوستان پاسخگو خواهند بود.
نانادی بی وقفه شروع به حرف زدن میکنه و هر حرفی که میزنه شماره ماده یا شماره سند یا صفجه کتاب یا نام مقاله و نویسنده رو مطرح میکنه. بابک و سارا و مریم تنها به سه سوالش پاسخ میدن و بعد مستاصل نگاهشون رو به پیمان میدوزند. انگار جمع هم کم کم داشت از این وضعیت به وجد میومد که گاهی نگاهشون روی پیمان و گاهی روینانادی زوم میشد.
سر یکی از سوال های نانادی، پیمان با اصرار حرف خودش رو میخواد به کرسی بنشونه که نادیا جوش میاره و از جا بلند میشه ویکی از اسناد معتبری که در این زمینه در آورده بود رو به طرف میز پیمان میبره و مقابلش قرار میده و با جدیت رو به پیمان: اینسند مربوط به یک هفته پیش هست و آخرین نظریه تقریبا.
پیمان نگاهش رو به برگه ها میدوزه و سریع متن رو از نظر میگذرونه. خیلی سعی کرده بودنتا تمام مطالب به روز باشه ولی حالا یکی پیدا شده بود که مطلبی به روز تر از خودشون داشت. کسی که یکه و تنها کارچهار نفر رو کرده بود و حرفهایی به مراتب تازه تر و به روز تر وبیشتری برای گفتن داشت. پیمان با لذت تمام مقابل همه رو به نانادی:
- خانم واقعا خوشحالم که دانشجویی رو میبینم که با مطالعه کامل و اطلاعاتی کاملا به روز و حتی از ما بیشتر رو توی کنفرانس می بینم. بهتون تبریک میگم و ممنونم از اطلاعات جدیدی که در اختیار لا اقل من گذاشتید.
....
کنفرانس تموم میشه و پیمان یه چیز جدید میفهمه اونم اینکه کسی اونجا به سر تا پای نادیا و لباسش یا آدامس تو دهنش نگاه نکرده بود. کسی موهای عجیب و غریب نادیا رو ندیده بود بلکه ذهنش و فکرش و اطلاعاتش رو دیدهبودند. و با دیده احترام از کنارش گذشته بودند. به سمت نانادی میره که حالا کنار دوستاش ایستاده وداره با خنده سالن رو ترک میکنه. قدمهاش رو تند تر میکنه و کنارش قرار میگیره
- خانم راد؟
و باز طبق معمول نانادی با بی خیالی زیر لب زمزمه میکنه نانادی و نگاهش میکنه
- واقعا خوشحالم کردید. انتظارش رو نداشتم.
- پس من بعد داشته باشید. من بخوام انتظار هر کاری ازم میره. پسحواستون باشه. و بعد آروم پاش رو روی هره کنار جدول میگذاره و بی خیال هم قدم دوستاش میشه و پیمان قدم سست میکنه و از پشتنظاره گر دختر میشه. لحظه ای بعد بی اراده دستای دختر کمی باز و پاش کمی میلغزه و بعد دوباره تعادلش رو درست میکنه و دستاش پایین می افته و لبخند روی لب پیمان میشینه.
--------------------------------------------------------------------
موبایل نانادی همینجور در حال زنگ زدن بود و نانادی تو خواب هفت پادشاه. اما انگار طرف مقابل هم دست بر دار نبود. بالاخره بعد از دو سه بار زنگ خوردن با لختی دستش رو زیر بالشت میبره و موبایلرو روشن و کنار گوشش قرار میده وبا صدایی خوابالود بله ای معترض تحویل مخاطب میده.
- سلام نانادی خانومه خوابالو. نانادیساعتت رو نگاه کردی اصلا؟ خجالت داره ساعت 8 شبه.
- وای بابک تو رو خدا بذار بخوابم. دارم میمیرم.
- مگه کوه کندی؟
- از کوه بدتر بوده. بد ذات یه هفته از خواب و خوراک افتاده بودمدرس میخوندم برا اون کنفرانس کوفتی. شب به زور 4 ساعت میخوابیدم که اونم همش خواب درسمیدیدم. وای بذار بخوابم. کاری نداری؟
- ای بچه خرخون. اونوقت به من میگه خر میزنم و سرم همش تو کتابه. تو که ما رو هم شرمنده کردی. میدونم خسته ای خانوم خانوما. شرمنده فقط خواستم بگممن و سارا تصمیم گرفته بودیم که به خاطر این گلی که امروز کاشتی شب شام مهمونت کنیم اساسی که حالا با این خسته کوفتگی شما کنسلش میکنیم و میندازیم پنجشنبه که تو همخستگیت در رفته باشه. خوبه؟ موافقی؟
- موافق؟؟؟؟؟ شنیدی میگن مفت باشه کوفت باشه؟ عجیب موافقم. خواب از سرم پرید یهو. خوب زودتر میگفتین از این جاییزه ها بهممیدین که هر روز گل میکاشتم.
بابک به صدای خنده های شاد نانادی میخنده و با خوشی ادامه میده: خوب پس حالا که فهمیدی پس ادامه بده همین راهو.
- نه قربونت. حالا من یه چیزی گفتم تو چرا باورت شد. همین یه بار جیره یه ساله من بود. قصد جونم رو نکردم بابا. جان تو،این خر خونی ها با روحیه من سازگاری نداره. خوب حالا پنجشنبهکجا میخواین ببرینم؟
- بهت نمیگیم یهو ذوق کنی.
- بی صبرانه منتظرشم. لا لا.
- برو بخواب بچه جون. شبت به خیر.
....
نگاهی به خودش توی آینه میکنه. روپوش سبز سربازی تنگ و کوتاه با شلوار گرمکن سبز یشمی و روسری مشکی و کفشای پومای مشکی. موهای فرش رو بدون وسواس با کش گوله کرده ویه مقدارش هم از زیر کش در رفته و دورش ریخته. با آرایش قهوه ای مسی که با رنگ برنزه شده پوستش کاملا هماهنگه و رژی صدفی مانند. تو آرایشش هم وسواسیبه خرج نداده. شاید تو کل زندگیش به هیچ چیزی وسواسی به خرج نداده باشه الا رنگ پوستش که همیشه برنز باشه و این سفید مهتابی یخش رو نبینه. کمی از عطر coco chanel اش میزنه و به در و دیوار من رفتمی میگه و از در خارج میشه.
سوار ماشین که میشه از بین cd هاش اونی که فرامرز اصلانی و داریوش و تعدادی آهنگ ابی رو ریخته میگذاره و صداش رو بلند میکنه. همیشه از تضاد لذت میبره.و این هم به نوعی یه تضاد براش حساب میشه.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
آهنگ ابی تو گوشش میپیچه
(من این روزا یه حال دیگه ای دارم /همیشه هیچ وقت اینطور نبودم
همیشه نیمه خالی رو میدیدم / به فکر نیمه های پر نبودم
همیشه فکر میکردم زمین پسته/ خدارو سوی قبله میشه پیدا کرد
همین دیروز سمت این حوالی بود / یکی در زد خدا رفت و درو وا کرد
من این روزا یه حال دیگه ای دارم / جهان من لباس تازه می پوشه
منو تو دیگه تنها نیستیم چونکه / خدا با ما نشسته چای می نوشه) و ناخوداگاه با لبخند زمزمه میکنه ای خدا خوب یه بارم بیا با ما بشین چای بنوش ای بابا. ما هم تنهاییم به خدا ها. چه حالی کردی تو. کوفتت بشه.
دوباره میخنده و سرخوش جلوی رستوران سنتی .... و بعد از کلی گشت زدن یه جای خالی پیدا میکنه و ماشین رو پارک میکنه و خارج میشه و چند دیقه بعد روبروی بابک و سارا قرار میگره و با لبخند سلام و احوال پرسی میکنن.
یایک رو به نانادی با لبخند رو میکنه: خوب نانادی خانوم تصمیم گیری با شماست که کجا بشینیم.
- آخ جون. خوب معلومه رستوران سنتی یعنی بشین رو تخت و پاتو دراز کن و حالشو ببر. ای ول. بریم رو اون تختای دمه حوضخونه. موافقین؟
سارا و بابک با لبخند موافقتشون رو اعلام و به سمت تخت مورد نظر میرن و نانادی سریع کفشاش رو از پا میکنه و بالای تخت بهپشتی تکیه میده و همچون بچه هاذوق میکنه.
بابک و سارا لبه تخت میشینن که نانادی با خشم ساختگی رو به اونها:
- اوهوی. کفشاتونو در بیارین بیاین بالا. بدم میاد از این کلاس گذاشتنا. خوب اومدیم که رو تختلم بدیم دیگه این اداها چیه. بیاین این بالا ببینین چه مزه ای میده.
بابک و سارا با لبخند و تسلیم کفشاشون رو در میارن و میرن روی تخت و دو طرف نانادی.
نانادی با لبخند بهشون نگاه میکنه و دوباره رو به اونها:
- وای یعنی واقعا احمقن اینایی که میان تو رستوران سنتی و میشینن رو صندلی. نگاه تو رو خدا. اون دختر پسره رو نگاه کنین. بدبخت پسره دلش لک زده بیاد رو این تخت ها و یه آبگوشتی بزنه، منتها چیکار کنه وقتی خانوم آب گوشت واسش اه اه پیف پیفه و کبابشم میخواد با چاقو چنگال بخوره.
- بابک با خنده رو به نانادی: ببینم اینا رو گفتی که یعنی میخوای جنابالی هم آبگوشت بخوری؟
- آی قربون آدم چیز فهم.
گارسون مقابلشون می ایسته و بابکسفارش آبگوشت و جوجه با استخونمیده به همراه ماست و سالاد و زیتون پرورده و ...
گارسون میره و چند دیقه بعد با سینی ماست و سالاد و مخلفات و نون تازه از تنور در اومده و سفره ای در دست مقابلشون قرار میگیره وسفره رو پهن میکنه.
سارا و بابک نگاه میکنن و نانادی گارسون نرفته دست میبره و در یکی از ماست ها رو باز و شروع به نون و ماست خوردن میکنه و در همون حال رو به نگاه خندان بابک و شرمزده سارا:
- ها چتونه؟ بخورین دیگه. مزه رستوران سنتی به همین چیزاشه دیگه. اه یه شب مثه من باشین ببینین اگه بهتون بد گذ...
ناگهان لقمه داخل گلوش میپره و در حال انفجار با انگشت جایی مقابلش رو نشون میده.
بابک و سارا به جهت انگشت نانادی که رو به چند مرده که پشت شون به اونهاست و تازه وارد شدن، نگاه میکنن و در حالیکه هنوز متعجبن از حرکت نانادی، بالاخره سرفه اش آروم و با خنده:
- نگاه اون احمقا رو ببین با کتشلوار اومدن سنتی. دیوانه اند ملت. آی دلم میخواد برم بگم اینجا رستوران آ اس پ نیست ها، هتل هیلتون هم نیست. هه حالا حتما هم میخوان بیان رو میز صندلی بشینن و با چاقو چنگال شام بخورن.
مردها از سالن اول عبور میکنند و وارد همون سالنی که نانادی و دوستاش نشسته اند میشن و نگاه هرسۀ نانادی در حال انفجار از خنده و سارا و بابک بهشون دوخته میشه.
--------------------------------------------------------------------------------
نانادی خنده اش ناگهانی به سرفه تبدیل میشه و نگاه سارا و بابک خندان و رو به پایین میره و همزمان سه مرد چشم میدوزن به اونها و نانادی بالاخره خودش رو کمی جمع و جور میکنه و با خندهرو به آریانا:
- به به برادر گل خودمان. مهمونی تشریف میبردین !!!!! لباسپلوخوری پوشیدین. بعد قهقه میزنه و نگاه با پوزخند و سر کیفش رو به مانی و پیمان میدوزهو دوباره به حرف میاد: ما چه شانسی داریم که افکارمون انقدر شبیه شماست. ولی فکر کنم اشتباه اومدین ها. اینجا رستوران سنتیهها.
مانی و بعد از اون پیمان با حالتیرسمی و احترام سلام میکنن و آریانا با خنده سلام میکنه و روش رو به سمت نانادی بر میگردونه و :
- خوب سنتی باشه. چه ربطی داره؟
- ربطش رو الان بهتون میگم. و نگاهش رو میدوزه به پیمان و با لحنی کاملا مودبانه که جای هیچ مخالفتی نگذاره و به مراد دلش برسه : آقای راستین امشب دوستام منرو مهمونم کردن اینجا به خاطر کن فیکونی که سر کنفرانس شون کردم. حالا اگه از شما هم برانکه خوشحالیم کامل بشه یه درخواست کنم قول میدین نه نیارین و قبول کنین؟
پیمان که لحن نادیا کار خودش رو کرده و از طرف دیگه حق یه درخواست در مقابل کار به این بزرگی نادیا رو بهش میده، با لبخند نگاهش رو لحظه ای بهش میدوزه و بعد آروم زمزمه میکنه: شما امر بفرمایید.
- میشه شما هم به ما ملحق بشین و با هم شام بخوریم؟
پیمان بی حرف قبول میکنه و قدمی به سمت نادیا و دوستاش میگذاره و بابک سرش رو پایین میندازه تا از این شیطنت خبیثانه نانادی و نگاه پیروزش خنده اش نگیره.
- مانی رو به نانادی میکنه و : خوب پس پاشین بیاین سر این میز. ما نمیتونیم رو تخت بشینیم.
- نانادی با حالتی پر تعجب و لبخندی پنهان رو به مانی: چرا؟؟؟؟؟؟؟؟ مگه پات مشکلی پیدا کرده؟
- خودتو لوس نکن بچه. با این کت و شلوار که نمیشه رو تخت نشست.
- نگاهش رو به پیمان میدوزه و با تحکم: قول دادین نه نیارین پس بشینین رو تخت.
- پیمان نگاه خندانش رو به نادیا میدوزه: من که حرفی نزدم. آه بفرمایید این از من.
آریانا و مانی هم به اجبار میشینند کهنانادی بازم کوتاه نمیاد و رو به هر سه شون: اینجوری نمیشه. کفش هاتون رو در بیارین بیاین بالای تخت.
- آریانا خشمگین رو به نانادی: دیگه داری شورش رو در میاری ها. تا همین جاشم از سرت زیادیه.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
- نانادی نگاهش رو به پیمان میدوزه و : میخوام امشب زندگی رو بهتون نشون بدم. لذت بردن. کیف کردن. اگه پایه هستین در بیارین کفشتون رو.
پیمان کفشاش رو در میاره و با وسواس روی تخت به حالتی کاملامعذب میشینه.
نانادی با خنده نگاهی بهش میکنه و بعد رو به آریانا و مانی میکنه و اونها هم به اجبار کفششون رو در میارن.
- خوب حالا بیاین نون و ماست. حرف نداره. عالیه.
نانادی با نگاه پیمان رو مجبور به تبعیت میکنه. خودش هم نمیدونه چرا براش مهمه که امشبپیمان، پیمان همیشگی نباشه. اون عصا قورت داده نچسب و جدی نباشه. تمام تلاشش رو برای در آوردن پیمان از اون حالت میکنه.
- آقای راستین انقدر به اون شلوار و کت فکر نکنین. اصلا اون کتتون رو در بیارین بدین من بذارم اینور یه کم راحت شین. و دستش رو دراز و بالاخره اولین قدم رو بر میداره و کت رو از تنش جدا میکنه.
پیمان چشم میدوزه به نانادی که چه راحت باز با اون شلوار گرمکن همیشگی کنار سفره نشسته و با لذت آبگوشت میخوره و میخنده. پیمان میبینیش! داره زندگی میکنه. چقدر آزاد و رهاست. چه لذتی میبره. تو عمرم چنین کسی رو ندیدم که وقتی مقابلت میشینه سر اشتها بیارتت. لبخند روبه لبت بیاره و دلت پر از خوشی بشه. این دختر چقدر راحته.
- ترشیش عالیه آقای راستین.
- انقدر رسمی نباشین میتونید پیمانصدام کنید.
- نانادی در جواب تنها لبخند میزنهو نگاهش رو به مانی میدوزه: اه مانی کوتا بیا دیگه. یه شلوار اتو شویی میخوای بدی تهش دیگه. هی بالا پایین نشو. از این آقا پیمان یاد بگیر. به جان خودم خط اتو شلوارشون از مال تو هم هندونه بر تر بود.
- اوف. عجب گیری کردیم از دست این دختر عموی خل و چلمون.
- تا درس عبرت شه براتون که من بعد اومدین رستوران سنتی با کت شلوار تشریف نیارین.
- آریانا رو به نانادی میکنه با نگاهی نگران: نانادی جان انقدر ترشی نخور. خوب نیست به خدا. فشارت میفته پایین.
- بادمجون بم آفت نداره داداشی.
....
پیمان کمی با خودش کلنجار میره تا حرفش رو به زبون بیاره و در نهایت رو به نانادی و دوستاش میکنه و : خوب حالا اگه موافق باشین با اینهمه غذایی که خوردیم بریم یه سر هم ته دنیا و از اون بالا یه کم شهر رو تماشا کنیم و راه بریم تا این غذاها هضم بشه.
- اگه بستنی هم به من بدین منپایه ام. بابک سارا هم میان.
پیمان به چشمای نادیا نگاه میکنه که یه دنیا بچگی داره توش موج میزنه و با لبخند همه بهسمت ماشین هاشون میرن و بابک و سارا با ماشین بابک و نانادی و آریانا با ماشین نانادی و مانی و پیمان هم با هم.
توی ماشین هر کس غرق افکار خودش میشه. پیمان غرق فکر کردن به دختری آزاد و سرزنده کهیه روی دیگه زندگی رو امشب بهش نشون داده بود. دختر جالبی بود. پر از شگفتی و زندگی. دختری که واقعا زندگی میکرد نه که ادای زندگی کردن رو در بیاره. وقت خوشی کسی رو نمیدید. از کسی خجالت و رو در وایسی نداشت. یه حسی به این دختر داشت. انقدر که این حس وادارش کرده بود که ببرتش به ته دنیای خودش و کمند. براش جالب بود عکس العمل این دختر رو ببینه.
بالاخره ماشینها رو پارک میکنند و پیاده میشن. پیمان زیر چشمی نادیا رو میپاد و سارا و بابک با لذت به نمای شهر نگاه میکنن و مانی و آریانا آروم قدم زنون به سمت لبه بلندی میرن و اما نانادی با هیجان و پر خنده شروع به دویدنمیکنه و ثانیه ای بعد فارغ از ایندنیا با لذتی کودکانه دستاش رو باز میکنه و لبه پرتگاه به روبرو خیره میشه و با خوشی بلند صدا میزنه: سلام دنیا.......... هورا. من اینجام. بعد نگاه پر تشکرش روبه پیمان میدوزه و با لبخند ادامه میده:
- اینجا فوق العاده ست. آدم دلش میخواد از این بالا همه رو صدا کنه.وای عالیه. عالی. و قدمی جلوتر میگذاره که سنگ ریزه هایی آروم اززیر پاش به سمت ته دره سقوطمیکنن و پیمان وحشت زده و بی اراده به سمتش خیز بر میداره و ازپشت میگیرتش.
نانادی لحظه ای زمان و مکان رو فراموش میکنه. از اینهمه نزدیکی وگرما گر میگیره. بوی گس حالا تمام وجودش رو پر کرده. دلش میریزه و پیمان هم همزمان از گرمی دختر و ظرافتش شوقی عجیب حس میکنه. این دره همیشه غمگین و ساکت ناگهانی براش پر از زندگی و گرمی و حرکت میشه. انگار تنها با همین نزدیکی ناگهانی دنیایی زندگی و حرارت رو بهش منتقل کرده باشهناخوداگاه لبخندی پر رنگ روی لبش میشینه.
شاید زمان این تماس بیش از چند ثانیه طول نمیکشه که نانادی آروم خودش رو از حصار پیمان بیرون میکشه و با خنده و نگاهی طوفانی رو به پیمان: چقدر ترسویی.
پیمان بی حرف سرش رو زیر میندازه و در سکوت به شهر زیر پا نگاه میکنه.
بابک پشت سارا و در حالیکه دستاش رو آروم روی شونه های سارا گذاشته و در سکوت نظاره گر منظره روبرو میشه و مانی که هنوز ترس رو تو چهره پیمان میبینه جلومیره و دست دور شونه نانادی میندازه و آروم اون رو از پرتگاه کمی عقب میبره و ناخوداگاه میچرخه و لبخند پر آرامش پیمان ازش تشکر میکنه.
-------------------
- نانادی بلند و در حالیکه مخاطب اصلیش پیمانه: پس بستنی چی شد؟ چه خبره انقدر این پایین رو نگاه میکنین؟ حوصله ام سر رفت دیگه.
پیمان با لبخند تو ذهنش فکر میکنه ای خدا این دختر همه چیزش خاص خودشه. تا دو دیقه پیش داشت از ذوق میمرد حالا میگه دیگهحوصله ام سر رفت. یعنی واقعا چیزی وجود داره که این دختر از وقتگذاشتن براش خسته نشه؟ دست ازفکر کردن بر میداره و رو به نادیا:
- اینجا میخواین بخورین؟
- اوهوم. میخوام بشینم رو زمین پاهامو تکون بدم و بستنی بخورم. مشکلی داره؟
- نه اصلا. خوب نمیخواین بیاین اول بستنی تون رو انتخاب کنین بعد؟
- نانادی رو به بقیه میکنه و با صدای بلند: ببینم مگه شماها نمیخواین بخورین؟
سارا و بابک و مانی و آریانا نسکافه رو ترجیح میدن تو اون هوای خنک آبان ماه.
نانادی با اخم روش رو سمت پیمان میکنه و : اه بی مزه ها. حال آدمو میگیرن. خواستیم یه بستنی بخوریم ها. واسه ما کلاس میذارن.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
- آریانا رو به نانادی: خوب تو بستنی تو بخور. طبق معمول که همه چیت باید با همه فرق داشته باشه اینم روش. دیگه چرا مثهپیرزن ها غر غر میکنی؟
- اه آخه تنهایی که نمیچسبه بستنی.
پیمان با لبخند و نگاهی عمیق و ناگهانی رو یه نانادی میکنه: منم بستنی میخورم. اینجوری دیگه تنها هم نیستین. چطوره؟
- اممم.... میگم نمیشه من هم بستنی بخورم هم نسکافه؟
پیمان هیچ تصوری جز یه دختر کوچولوی شیطون جلوی چشمش نمیاد و با لبخند: اگه قول بدی نسکافه رو نریزی میشه.
نانادی در حالیکه هم قدم پیمان میشه و به سمت کافه تریا میرن با لحنی مثلا دلخور: خوب تقصیر من چیه؟ خودش میریزه.
- میریزه چون دقت نمی کنی.
- چرا دقت هم میکنم ولی خوب میریزه دیگه. اصلا مدلشه. میشه بستنی من یه اسکپش نسکافه ای باشه یکی کاراملی یکی هم شاهتوتی؟
- یعنی میتونی بخوری بعد از اونهمه شامی که خوردی؟
- خوب معلومه که میتونم. میدونی نصف بیشتر دختر ها هم میتونن یخورن ولی کلاس مفت میذارن جلو دوست پسراشون.
- خوب فرض بگیر االان با دوست پسرت بودی. اونوقت چیکار میکردی؟ بازم سه تا اسکپ بستنی و یه نسکافه سفارش میدادی؟
- نانادی میره تو خیال: وای یعنی میشد؟ اگه تو دوست پسرم بودی که عوض سه تا اسکپ سی و سه تا سفارش میدادم که پس فردای قیامتم تموم نشه که.خوش به حال اون دختره. حتما خیلیدوست داره. حتما هم وقتی با هم میرین بیرون دائم دستش تو دستاته. کاش دست منم میگرفتی. خیله خوب نانادی. بسه رویا بافی. الان فکر میکنه عقده دوست پسرداشتن داری.
پیمان محو نگاه نانادیه که با تنها یه جمله انگار به کل از این عالم رفته. سعی میکنه با نگاهبه چشماش از فکر تو ذهنش سر در بیاره که ناگهان نانادی سرشرو بالا میگیره و با همون قیافه شاد و بی خیال رو به پیمان :
- اوهوم. شک نکن. آخه من عاشق بستنی ام.
عرض خیابون رو طی میکنن و وارد کافه تریا میشن و بعد از کمی معطلی با دستای پر بیرون میرن.
نگاهش به نانادی می افته که با لذت سرش رو کرده تو ظرف بستنیش و مشغول خوردنه و گه گاه هم زیر زیرکی به بستنی خودش که اونم دست نانادی هست نگاهیمیکنه. از نگاهاش حدس میزنه که دلیل اونهمه اصرارش به متفاوت بودن سه اسکپ بستنی خودش بانادیا این بوده که دلش از همه اون طعم ها میخواسته. درست مثل بچه ها که ذوق زده میشن و هیچوقت همنمی تونن انتخاب کنن. لبخندی روی لبش میشینه که ناگهان با شنیدن صدای بوق از خواب و خیال بیرون و نانادی رو میبینه که بی هوا وسط خیابون هنوز سرش تو بستنیشه و بی خیال همه ماشینها ست. با عصبانیت دست خالیش رو به طرف نادیا میبره و مچ دست نادیارو میگیره و با صدایی بلندتر از حد معمول:
- دختر مگه زده به سرت. وسط خیابونی ها. عوض بستنی خوردن اینور اونورتو نگاه کن.
- آی دستم. ولش کن درد گرفت. بستنی ات هم داره بر میگرده. اه نکن.
پیمان زیر لب زمزمه میکنه به درک و دستش رو محکم تر میگیره.
- نانادی با حرص رو به پیمان: لا اقل بازومو بگیر. ریخت بستنی. اه. تو نمیخوری من میخوام بخورم.
با حرف نادیا به یکباره خشم جایخودش رو به لبخند میده و فشار دستش روی دست نادیا کمتر میشه.
تازه نادیا گرمای دست پیمان بهش مزه میکنه و دلش پر از خوشی میشه. خوشی ای که آرزو میکنه تمام راه خیابون باشه و دست پیمان دور مچش. و پیمان برای اولین بار حس مسئولیت و دلواپسی برای یه غریبه رو تو وجودش حس میکنه. عرض خیابون رورد میشن اما هر کاری که میکنه میبینه قادر به جدا کردن دستش از مچ نادیا نیست. انگار اگر دستش رو رها کنه چیزی کم بیاره. حس حمایت و قدرت مانع از هر حرکتیشمیشه و اما نادیا که از حصار و در بند بودن گریزونه به ثانیه نمیکشه که دستش رو از دست پیمان در میاره و با لبخند روی لبه جدول میره و شروع به خوردن و راهرفتن میکنه.
- نادیا بیا پایین عین آدم رو زمین راه برو.
- اولا نادیا نه نانادی. دوما مگه الانرو هوا هستم! خوب رو زمینم دیگه.
- اولا اسم شما نادیا ست پس من نادیا صدات میکنم.
نادیا با حرص از لبه جدول پایین میاد و روبروی پیمان می ایسته و بعد همونجور که عقب عقب راه میرهو روش به پیمانه:
- اما من از اسم نادیا بدم میاد.
- چرا؟
- خوب چون بدم میاد.
- هر وقت یه دلیل قانع کننده داشتی بهش گوش میدم و شاید اون موقع کوتاه اومدم اما در حال حاضر خیر.
نانادی با حرص بر میگرده و با قدمهایی سریع پشت به پیمان وبه سمت مانی میره که جلوتر از همه ایستاده.
همه مشغول خوردن میشن و پیمان با خنده نسکافه اش رو مینوشه و زیرچشمی هم نادیا رو میپاد که حالا مثلاقهر کرده. بعد از مدتی پیمان ظرف بستنی اش رو تو دست میگیره و آروم به سمت نادیا حرکت میکنه که روی زمین و با پاهایی آویزون لبه پرتگاه نشسته.
- ببینم شما یه دختر کوچولویی که احیانا هم قهر کرده باشه ندیدین؟
نانادی با لحنی تلخ فقط یک کلمه میگه نه.
- آخه این دختر کوچولو بستنی خیلی دوست داره و تازه میخواستم بهش این ظرفم بدم که مدلاشو تست کنه. ولی خوب مثل اینکه شما ندیدینش.
آریانا با خنده بهشون نزدیک میشهو رو به پیمان:
- ولش کن پیمان جان. این نانادی عادت داره الکی قهر کنه.
- من قهر نیستم.
آریانا شونه ای بالا میندازه و در حالیکه زمزمه میکنه خدا کنه از کنارشون رد میشه.
- پیمان دوباره رو به نادیا: اگه دهنیش کنم دیگه این خانوم کوچولو سرش بی کلاه میمونه ها.
- نانادی با حرص: من کوچولو نیستم.
- پیمان با لحنی جدی و لبخندی پنهان: منم به شما جسارت نکردم. من با این خانوم کوچولوییبودم که با من اومده بود بستنیبخریم.
نانادی پاهاش رو سریعتر تکون تکون میده و میاد روش رو از پیمانبر گردونه که تعادلش رو از دست میده و بی اراده جیغ کوتاهی میکشه.
- پیمان با لبخند: خوب هر کی پیمان رو اذیت کنه و به حرفش گوش نده همین میشه دیگه. بعد بستنی رو مقابل نادیا میگیره و با لبخند و نگاهی گرم که تمام وجود نانادی رو به لرزه در میاره: دیگه قهر بسه. بیا ببین بستنی خودت خوشمزه بود یا مال من.
.....

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
صدای جاروی رفتگر سکوت نیمه شب رو میشکنه و سلامی به شهرخاموش میکنه که امشب دو تا مهمون بیداره دیگه هم داره.
نادیا دوباره برای هزارمین بار از اینپهلو به اون پهلو میشه و لحظه لحظه این شب زیباش رو مرور میکنه. لحظه هایی که انگار فقط یک نفر توش پر رنگه و اونم کسی نیست جز پیمان. نانادی عاشق شدی؟ نمیدونم. دلتنگشی؟ آره. دلت میخواست الان کنارت بود؟ آره. گرمای دستاش چه حسی داشت؟ گرم ترین و امن ترین لحظه هام بود. پس بدون که عاشق شدی. اما من کجا اون کجا. عشق بی سواده. بی منطقم هست.بی اجازه میاد و موندگار میشه. ولی اگه نگهش نداری آسون از دستت میره.
....
پیمان نگاه خسته اش رو به پنجره میدوزه و انگار بخواد از دل این شب تاریک گمشده اش رو پیدا کنه. گمشده ای گریز پا. مدامنگاه دختر تو ذهنش میاد شیطنت هاش. قهر کودکانه اش. سادگیش. راحتیش. بی خیالیش. چه شبی بود امشب. و چه زود گذشت.دختر کوچولوی من پیمان بهت یه حس عجیبی داره. شاید عشق باشه. اما تو گریز پایی و عشق اسیر میکنه. تو باید پرواز کنی. برا تو زوده اسارت. پس پرواز کن. من تنها نظاره میکنم.
--------------------------------------------------------------------------------
دوباره زندگی به روال عادی خودشبر میگرده و نانادی به شیطنت ها و خنده هاش و بابک و سارا به تلاش بی وقفه شون توی درس خوندن و بهاره به گیر دادن های همیشگیش به بابک و مانی به حرص خوردن از دست نانادی. شاید چون انتظار داشت بعد از اون اتفاق وتلاش نانادی برای یه کنفرانس بایه نانادی دیگه روبرو بشه. اما نانادی همچنان به همون صراط کجه خودش بود. سر کلاس ها سرش گرم بازی و رمان خوندن هاش و سرگرمی های همیشگیش.
اون روز بعد از کلاس بابک و سارابه سمت سالن اساتید میرن تا مقالاتی که باید تحویل پیمان میدادن رو بهش بدن.
- بابک رو به نانادی میکنه: نانادی پاشو دیگه. بدو بریم این مقاله ها رو بدیم به دکتر راستین وبعد بریم ناهار بخوریم.
- ببین شما ها بدو برین منم میرم ساندویچ ها رو میگیرم که دیگه معطل نشیم. گرفتم میام اون ساختمون دمه دفترش. حالا اگه کارتون زودتر تموم شد که بین راه همدیگه رو میبینیم.
- باشه فکر خوبیه. پس ما رفتیم.
بعد از رفتن بابک و سارا کوله اش رو روی دوشش میندازه و سلانه سلانهبه سمت بیرون کلاس میره. امروزعجیب بی حوصله ست. شاید چونقرار بود روز پنجشنبه با آریانا بره مهمونی و دیشب برای اولین بار از مامانش خواسته بود که امروزباهاش بیاد برن پیش خیاط مامانش و طبق معمول مامان دوباره کار رو براش عَلَم کرده بود و مجبور بود حالا به تنهایی بره پیش خیاط و از این کار تا حد مرگ متنفر بود. دوباره با یاداوری بحث های دیشبش اخماش در هم میره و بغض تو گلوش میشینه. تو همون حال و هوا مانی رو مقابلش میبینه.
- به به سلام نانادی خانم. چی شده کشتی هات غرق شده؟
- مانی حوصله ندارم.
- اونو که خودم دارم میبینم. چراش رو نمیدونم.
- بر فرض دونستی. چی عاید تو میشه؟
نانادی و مانی همچنان مشغول حرف زدن به سمت پله ها میرن و نگاه برنده و پر کینه و خشمگینبهاره روی صورت نانادی خیره و خیره تر میشه. بعد از چند ثانیه کنار بوفه نانادی و مانی از هم جدا میشن و بهاره زمان رو برای خالیکردن عقده و کینه اش مناسب میبینه و به سمت نانادی حرکت میکنه.
- به به نانادی خانم. میبینم که ماشالا بیکار نمیشینین.
- نانادی نگاه پر خشمش رو به بهاره میدوزه و : منظور؟
- هه تازه میگی منظور. ماشالا یه دانشگاه رو آباد کردی.
- حرف دهنت رو بفهم. اگه کسیآبادم کرده باشه شمایی نه من. حرفها رو میشنویم ما هم. گوشمون خوب کار میکنه.
- میدونم منتها نه بیشتر و بهتر ازچشمتون.
- چرا تو لفافه حرف میزنی؟ حرفیداری جنم اش رو داشته باش رک بگو.
- خوبه والا روتو برم. دیگه به هیشکی هم رحم نمیکنی. خجالتم خوب چیزیه. به بابک از یه ور چسبیدی تو گوشش رو پر کردی.از اون ور با جلف بازی ها و عشوه هات استاد راد رو چسبیدی از اون ور برا دکتر راستین خودتو لوس میکنیو ناز و کرشمه میای. ولی یه چیز رو تو گوشت فرو کن خانوم. اونماینکه این آدمایی که دست روشون گذاشتی فرق آدم جلف و سنگین رو خوب میفهمن پس خودت راتو بکش تا مثل دستمال مچاله ات نکردن.
با صدای ضربه خودش هم متعجب به صورت قرمز شده بهاره و دست سوزان خودش چشم میدوزه. خدایا من چیکار کردم؟ تقصیر من نبود خود آشغالش انقدر سر به سرمگذاشت تا اینجوری شد. اگه دهنش رو بسته بود کاریش نداشتم. اون ... اون عوضی....
بغض تو گلوش میشینه و بالاخره این بغض لعنتی از دیشب گیر کرده تو گلوش با تلنگر بهاره سر باز میکنه. ولی قبل از اینکه بهاره با دیدن اشکش بخواد پیروزی رو حس کنه نگاهش رو به صورتش میدوزه و خطاب به بهاره: دیگه دور و برم آفتابی نشی آشغال هر جایی. و بعد با سرعت از اونجا دور و به سمت پله ها میره و لحظه ای بعد وارد راه پله های ساختمان دفاتر اساتید میشه. سکوت ساختمون بغضش رو میشکنه و اشک آروم آروم روی گونه اش جاری میشه. خدایا من کجام عشوه و نازه. کجام جلفه. من کی خودمو به کسی چسبوندم. اون عوضی چرا به من توهین کرد. اون حق نداشت.
بابک و سارا همزمان به سمت در اتاق پیمان میرن و پیمان هم در کنارشون و برای بدرقه اونها تا نزدیک در میاد که ناگهان نگاه هرسه روی نانادی که با سرعت از کنار اتاق رد میشه ثابت میمونه. بابک با تعجب از اینکه نانادی به کجا داره میره بلند صداش میکنه
- نانادی؟
پاسخش تنها سکوته.
- دوباره صدا میزنه: نانادی هی کجا داری میری؟ گیجی؟ و همزمان سریع به دنبالش حرکت میکنه و تقریبا انتهای سالن دستش رو دراز و نانادی رو به سمت خودش بر میگردونه که با دیدن اشکهای نانادی و هق هقش گیج و مضطرب تکونش میده و با این حرکت پیمان و سارا هم متعجب بهش چشم میدوزند.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 5 از 19:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  19  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Fraud | Taghalob | تقلب


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA