ارسالها: 2557
#51
Posted: 14 Nov 2012 13:25
پیمان دردی رو تو تموم وجودش حس میکنه. دردی که از دیدن اشکای نانادی فقط میتونه باشه. باورش نمیشه این دختر همون دختر شاد و شوخ و بی غم سرخوش باشه. دلش میخواد بره و محکم در آغوش بگیرتش و آرومش کنه. اما با تلاش خودش رو آروم نگه میدارهو به بابک خیره میشه که دست پشت نانادی گذاشته و اون رو داره بر میگردونه و اما هنوز صدای هق هق نانادی به وضوح شنیده میشه.
سارا به سمتشون حرکت میکنه که پیمان با لحنی پر تحکم رو به سارا :
- بیارینش توی اتاق من. زشته تو راهرو. و بعد خودش آروم وارد اتاقش میشه و ثانیه ای بعد بابک و ساراهم با نانادی وارد میشن و بابک نانادی رو روی مبل اتاق مینشونه و دوباره تیر بار سوال هاش رو تکرار میکنه و پیمان تنها چشم میدوزه به چشمای سبز نانادی کهحالا قرمزی اشک اون جنگل وحشی رو به بیابون بدل کرده. بعد آروم آروم جلو میاد و درست مقابل نانادی میشینه و با لحنی محکم اما آرامش دهنده رو به نانادی:
- بسه دیگه. مگه بچه ای که اینجور زدی زیر گریه؟ عوض گریه کردن آروم شو و بگو چی شده. بعد نگاه گرمش رو به نانادی میدوزه و نگاه ناگهان صدای نانادی رو ساکت میکنه.
نانادی چند لحظه خیره به اون نگاه سکوت میکنه و بعد آروم زبون باز میکنه و رو به پیمان:
- اون... اون عوضی به من میگه عشوه میام. میگه خودمو میچسبونم....اون...
- پیمان گیج به نادیا چشم میدوزه: ببین ما هیچی از حرفات نمی فهمیم. درست حرف بزن ببینیم چی شده.
- اینبار نانادی نگاهش رو به بابک میدوزه و با گریه: بابک من خودمو به تو چسبوندم؟ من جلف ام؟
- بابک با خشم رو به نانادی: نانادی این چرت و پرتا چیه میگی؟ زده به سرت؟
- نانادی با خشم صداشو کمی بلند میکنه: گفتم جواب منو بده.
- بابک هم عصبی رو به نانادی: کی این مزخرفاتو بهت گفته؟ هان؟ اون دختره عوضی بهاره گفته. نه؟
- جواب منو بده.
- واقعا برات متاسفم نانادی. فکر میکردم محکم تر از اون باشی که به خاطر حرفایی که یه احمق از رو حسادت زده این کارا رو بکنی.
- اینبار نانادی روش رو به سمت پیمان میکنه و با اشک: من خودمو به شما دارم میچسبونم؟
- پیمان از حرف رک و احمقانه نانادی لحظه ای توی شوک میره و بی حرکت نگاهش رو به نانادی میدوزه.
- چیه؟ چرا ساکت شدین؟ من جلفم؟ من عشوه میام و ... نگاهش رو به بابک میدوزه.... تو و..... مانی؟ هان؟
- بابک عصبی دست نانادی رو میگیره و نگاه پر خشمش رو بهش میدوزه: ساکت شو نانادی. یک کلمه دیگه از این مزخرفات از دهنت دراد خودم میزنم تو دهنت. اگه کسی جلف و آشغال باشه و بخواد خودشو به کسی بچسبونه قطعا همون بهاره عوضیه.
- پیمان عصبی لیوان آبی مقابل نانادی میگیره: بیا اینو بخور. بعدم همه مون هر چی شنیدیم فراموش میکنیم تا تکلیف این خانم رو مشخص کنیم.
بعد از اینکه نانادی کمی آروم میگیره پیمان رو به او میکنه و با لحنی آروم شروع به حرف زدن میکنه:
- تو رو دختر قوی ای میدیدم. فکر نمیکردم با این بادا بخوایبلرزی. زندگی بالا و پایین زیاد داره نادیا خانم. اینو درک کن. همیشهآدمها اون جوری که دلت میخواد نهفکر میکنن ونه درک. باید یاد بگیری بین یه مشت گرگ زندگی کنی و گلیمت رو از آب بیرون بکشی و همیشه محکم باشی و سرت بالا. نذار کسی از ضعف هات سو استفاده کنه و بدون این حالت ها و این عکس العملهای سریع و نپخته ات بزرگترینضعف میتونه باشه برات. من بعدهر کی هر حرفی زد اول خود شخص رو تجزیه تحلیل کن اگر دیدی خود اون ادم ارزش داره برو برس به اینکه حرفاش رو تجزیه تحلیل کنی یا ازش ناراحت یا خوشحال بشی. این بزرگترین درسیِ که باید یاد بگیری. این درس تقلب نوشتنی نیست. باید حفظش کنی. فهمیدی؟ دیگه هیچوقت نمیخوام چنین حرفای بیفکر و نسنجیده ای ازت بشنوم. و بدون دونه دونه اشکای آدما انقدر ارزش دارن که نباید حروم این مزخرفات بشن. این اشک ها حرمت دارن پس حرمت نگه دار باش.
ادامه دارد ...
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#52
Posted: 14 Nov 2012 13:34
قسمت پنجم
- نانادی چته؟ چرا دمقی؟
- ولم کن آریانا.
- چیزی شده؟
- نه.
- ببینم راستی بالاخره چی شد. برا مهمونی پنجشنبه چیکار میکنی؟ لباس منظورمه.
- هیچ کار. با یه بلوز و شلوار میام.
- وای نانادی. چرا نمیفهمی. هزار بار بهت گفتم مهمونی رسمیه. همه با لباس شب میان. اونوقت تو میخوای با بلوز شلوار بیای؟ لابد منظورتم از شلوار، جین یا گرمکنه. اه. خوبه از اول هفته وقت داشتی ها. بهت گفتم برو پیش خیاط مامان برات دو روزه میدوزه یه چیزی اما تو مخصوصا لج کردی. خیلی بچه ای.
- نخیر نه بچه ام نه لج کردم. من متنفرم تنهایی برم خیاطی لباس سفارش بدم عین این بدبختای بی کس و کار.
- چه ربطی داره نانادی؟ میخوای لباس سفارش بدی. دیگه تنها و غیر تنها نداره.
- ن... می... خوام.
- خیله خوب. صداتو بیار پایین. پاشو با هم بریم یه لباس حاضریبخر خوب.
- اه گیر دادی ها. انگار حالا چه خبره.
- نانادی این یه مهمونی خیلی مهمه. چند تا مهمون خارجی داریم که اگه خدا بخواد قراره بشن مشتری های آینده مون. دلم میخواد تو این مهمونی به عنوان همراهم بی حرف و عیب باشی. از همه نظر. پس به خاطر من پاشو بریم یه لباس بگیر. آخه به قولخودت هر لباسی یه جایی داره. همهآقایون با کت و شلوار و کروات و همه خانم ها با لباس شب. اونوقتخودت احساس وصله ناجور بودن نمیکنی با شلوار جین و بلوز؟ ها؟
- خوب یکی از همین لباس شب هایی که دارم رو میپوشم.
- خواهش میکنم نانادی لباس شب هاتم فقط خاص خودته. یا انقدر کوتاه و تنگه که همه چشم بدوزن یا انقدر بالا تنه اش بازه که کافیه یه خم بشی تا....
- چطور تا دیروز هیچکدوم اینا نه ایراد داشت نه به چشمتون میومد. حالا امروز یهو ایراد دار شدن؟
- نانادی تا دیروز یه دختر بچه 1718 ساله بودی که همه به چشم بچه نگات میکردن اما الان یه دختر 19 ساله ای که همه به یه چشم دیگه بهت نگاه میکنن.
- هه فقط برا همین یه سال بزرگ شدن؟
- نه تو دیگه دانشگاه رفتی، بزرگ شدی. مردها به یه چشم دیگه بهت نگاه میکنن. پس دلیلی نداره جوری لباس بپوشی که کسی برداشت بد بکنه. دلم نمیخواد کسی فکر کنه خواهر خانوم من اومده خودشو نمایش بده. بفهم حرفامو نانادی. همیشه دنبال جنگ و خود رایی نباش.
- خوب من که گفتم بلوز شلوار میپوشم.
- اوف دیوونم کردی نانادی. هر غلطی میخوای بکن اصلا. با تو حرف زدن فایده نداره.
سکوت حاکم میشه و آریانا با دلخوری روی مبل لم میده و به نقطه ای روی سقف نگاهش رو میدوزه و نانادی پاهاش رو از دسته مبل آویزون میکنه و با حرص شروع به تاب دادنشون میکنه و در همون حال تو ذهنش با خودش کلنجار میره که از آریانا بپرسه در مورد مهمونا یا نه. خودشم نمیفهمه چرا انقدر براش مهمه که بدونه پیمان هم خواهد اومد یا نه. انگار تمام هیجان این مهمونی فقط به اومد یا نیومدن پیمان بستگی داره. مدام تو فکرش جمله میسازه و بعد پشیمون میشه.
خوب میگم دیگه کی ها هستن از شرکتتون. خوب ابله این که تابلو میشه. ده دفعه تا حالا با خودش بردتت مهمونی هیچ باری هم اصلا عین خیالت نبوده کی هست کی نیست حالا یک کاره بپرسی دیگهکی میاد. خوب میپرسم کسی هستکه من بشناسمش. خوب اونم میگه آره داریم میریم خونه مانی دیگه. خود مانی. اه خوب اصلا مگه تعارف دارم میگم پیمان میاد یا نه. بعد اگه بهت گفت تو رو سننه چی جواب میدی؟ میگم همینجوری. ببین نانادی خودتو تابلو نکن. آریانا تیز تر از این حرفهاست. آها فهمیدم. بعد رو میکنه به آریانا:
- ببینم آریانا میخواین قرار داد ببندین با اینایی که میان مهمونی؟
- اگه با شرایطمون کنار بیان آره.
- ببینم شرایطتون معلومه حالا؟ مانی خونده که از نظر قانونی هم مشکل نداشته باشه؟
- آره بابا خیالت راحت. مانی و پیمان با هم تنظیمش کردن.
- ببینم حالا خودشم میاد؟
- کی؟
- خوب پیمان دیگه.
- چطور؟
- خوب بالاخره یه وکیل باشه از همه نظر خیالتون راحت تر میشه. مخصوصا که خودشم تنظیم کرده قرارداد رو و خوب به همه بالا پایینش کاملا واقفه دیگه.
- مثل اینکه تو باغ نیستی ها.گفتم که با مانی با هم تنظیم کردنش. بعدم مانی خودش وکیله. یادت رفته؟ تازه تو مهمونی که نمیخوایم قرار داد تنظیم کنیم که تو انقدر نگرانی.
دوباره با خودش زمزمه میکنه هه حالا خیالت راحت شد؟ دیدی نم پس نمیده! حالا بشین سر جات و خفه شو. خیله خوب حالا. بُغ نکندیوونه. حالا شایدم بیاد. خوب بالاخره اونم یه وکیل شرکته. اگه قرار بود بیاد که خوب همون اول عوض چونه زدن میگفت خیالت راحت اونم میاد. کوتا بیا نانادی. بی خیال. حالا یا میاد یا نمی یاد. مهم اینه که میری مهمونی و یه دل سیر میرقصی و دسر میخوری. بااین فکر خنده رو لباش میشینه و دوباره میشه همون نانادی شوخ و شنگ و انقدر سر به سر آریانا میگذاره تا اونم از تو لک در بیاد.
ساعت حدود یازده و نیم شب در باز و مامان و باباش خسته و کوفته از در تو میان. نانادی رو به مامان میکنه و به متلک:
- چه عجب تشریف آوردین مادام موسیو. میگم میخوای شماها یه اتاق خوابم تو شرکتتون برا خودتون درست کنین که شبها هم زحمت نیفتین. همون جا بخوابین یه باره دیگه. نه آریانا. به نظرتفکرم بکر نیست؟
- کوتا بیا نانادی. بعد رو به مامان و بابا سلامی میکنه و از روی مبل بلند و به سمت اتاقش میره.
نانادی با حرص به مامانش نگاه میکنه و بعد با لحنی محکم رو به مامانش:
- مامان پنجشنبه قراره با آریانا برم خونه مانی مهمونی.
- خوب خوش بگذره.
- خوش که حتما میگذره ولی حرفم چیزه دیگه ست. آریانا گفته برا مهمونی باید یه لباس سنگین شب بپوشم.
- خوب مامانم مگه نرفتی پیش آذرخانم سفارش بدی؟
- نه چون متنفرم تنهایی برم خیاطی.
- خوب مامان جان برو فردا یه لباس حاضری بخر. پول داری؟
نانادی با پوزخند نگاهش رو به مامان میدوزه که خستگی از صورتش میباره و :
- تنها چیزی که دارم همین یه قلمه. اما من نمیدونم لباس شب چطوری باید باشه. آریانا میگه لباسای مهمونی من مناسب این مهمونی و سنم نیست. نمیدونم میگه یا کوتاهه یا بازه. از این حرفا دیگه.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#53
Posted: 14 Nov 2012 13:36
- خوب عزیزم برو یه لباس شبه بلند و یه کم بسته بخر. این که مشکلی نیست.
- دقیقا مشکل همینجاست. من اولین باره که بعد از بزرگ شدنم میخوام برم یه لباس شب بخرم برا همین باید شما هم باهام بیاین. فردا صبح با هم میریم.
- نانادی جان تو که میدونی من چقدر گرفتارم. بابات که همش سرساختمونه اگه منم بخوام با تو بیام خرید اون دفتر به امون خدا میمونه.
- خدا بهترین امون دهنده ست مامان جان. بعد از فلان سال یه بار بهتون گفتم بیاین باهام خرید چون نمیدونم چی باید بخرمو برا برادرم مهمه که یه لباس مناسب بپوشم این مهمونی. پس شما فردا میمونی خونه و با من میای خرید. مطمئن باش با یه روز سر کار نرفتن شما دنیا به همنمی ریزه.
- چرا لج میکنی مثل بچه ها عزیزم. تو دیگه بزرگ شدی. زشته این کارا.
- فکر نمیکنم زشت باشه. گفتممیخوام با شما برم خرید. یا فردا میمونی و با هم میریم یا اگه نموندی منم دیگه تو این خونه نمی مونم. میرم برا خودم یه خونه مستقل میگیرم. خدا رو شکر به قول خودتون پولم که دارم پس دیگه مشکلی نیست.
- پدر از پله ها پایین و رو بروی نانادی قرار میگیره و : این چه حرفیهدختر گلم. اصلا چه ربطی داره؟
- ربطش به اینه که وقتی قراره ناهار شامم رو خودم درست کنم. خریدم رو خودم بکنم. مشکل داشتم خودم حل کنم. کار داشتم خودم انجام بدم. مریض بودم خودمبرم دکتر. مردمم خودم خودم رو کفن کنم پس شما رو میخوام چیکار؟ یه باره از این خراب شده هم میرم میگم آقا خلاص من تنها زندگی میکنم نه مامان دارم نه بابا چشمم کور دندم نرم هر غلطی میخوام بکنم خودمم و خودم. بعد با قدم های محکم و اخم های در هم کشیده از کنار پدر و مادر رد میشه و سریع از پله ها بالا و لحظه ای بعد با حرص در اتاقش رو محکم به هم میکوبه و روی تخت می افتهو با خودش زمزمه میکنه نه نانادی. الان نه. محکم باش. حق نداری اشک بریزی. به قول پیمان این اشک ها حرمت دارن پس حرمت شکنی نکن. چشماتو ببندو چند تا نفس عمیق بکش و بعد یه کم بازی کن و آهان دنبال مدل مو بگرد برا روز پنجشنبه. ولم کن. حوصله ندارم. فقط دلم میخواد یه دل سیر گریه کنم. آخه اینم ننه باباس من دارم؟ اِ اِ نانادیحواستو جمع کن ها. بی احترامی نداشتیم. مامان باباتن. برات کلی زحمت کشیدن. از روز اول که همینقدی نبودی. پس لال شو و کفر نگو. تا عمر داری باید ممنونشونم باشی. هه چیکار کردن برام؟ جز تنهایی و یه مشت پول چی دادن بهم؟ بسه نانادی. خیلی چیزایی بهت دادن که یه عالمه آدم حسرت یه ذره اش رو میخورن. پس نا شکری نکن. همینقدر که سایه شون بالا سرته باید ممنون و سپاسگذار باشی. خوب یه کم ایراد دارن که اونم اگه بخوای راه درست کردنش رو خوب بلدی. حالافعلا برا قدم اول خوب بود. آره چقدرم نتیجه داد. نتیجه شو فردا که مامانت پیشت موند و باهات اومد خرید میبینی. خدا از دهنت بشنوه.
--------------------------------------------------------------------------------
نادیا نگاهش رو به تصویر توی آینه میدوزه. دختری با آرایشی مسی قهوه ای و رژگونه ای برنزه و لبهای خوش فرمی که با رژی گلبهی پوشیده شده. موهای فرش رو دورش ریخته و با سخاوت نگاه جنگل سبزش رو به تصویرش دوخته.
سرش رو کمی به سمت پایین میگردونه و با حظّی وافر به لباسش چشم میدوزه. ناخوداگاه با یاداوری خرید رویایی و لحظه های دوست داشتنی که با مامان داشته لبخند روی لبش میشینه. رنگ سبز یشمی لباس با برق پارچه که انگار توش طلا ریخته باشن چشمش رو میگیره. لباسی ماکسی که روی سینه کیپ شده تا پایین نیفته و رنگ برنزه پوستش رو به نمایش گذاشته. روی کمر تنگ و چسبان و همینطور تا پایین رفته. و چاک زیبای کنار پیراهن کهقدم زدن رو براش راحت تر کرده.تصمیم میگیره بی خیال شال رویلباس بشه که ناخوداگاه با یاداوری حرف آریانا و برای جلوگیری از تصور غلط حتی یک نفر، شال رو روی دوشش میندازه و روپوش شنل مانندش رو هم میپوشه و در آخر سر وقت اتاق مامان میره و سرویس زمرد سبز مامان رو هم از بین طلاهاش جدا و به گردن و گوشش آویزون میکنه و از خیر دستبند میگذره و سریع از پله ها پایین میره و مقابل آریانا که منتظر روی مبل نشسته قرار میگیره.
- نانادی روپوشت رو در بیار یه لحظه ببینم سلیقه مامان خوب بوده یا هُل هُل ای یه چیزی خریدهو آبرومون رو میبره!
- آ آ... نچ. سور پریزه. ولی خیالت راحت سلیقه مامان حرف نداشت. اوه باورت نمیشه اگه بگم به جان تو دیگه آخراش حسابی پشیمون شده بودم از اینکه بهشگفته بودم باید بیاد برام لباس بخره.
- آریانا با خنده رو به نانادی: چرا؟ تو که خودتو داشتی میکشتی که نیاد ال میکنی و ... حالا چطور پشیمون شده بودی؟
- وای آریانا دیووونم کرد انقدر از این پاساژ به اون پاساژ، از این سر شهر به اون سر کرد. خفه میکنه تا چشمش یه چیزی رو بگیره. بهجان تو سی تا لباس بیشتر دیدمو گفتم همین عالیه بخریم. اما مامان از هر کدوم هزار تا ایراد گرفت و تهش هم وایساد که فکر نمیکردم دخترم انقدر کج سلیقه باشه. خلاصه که دیگه کشت منو تا اینو خرید.
- پس این لباس دیدن داره. بی صبرانه منتظرم ببینمش تو تنت.
....
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#54
Posted: 14 Nov 2012 13:38
سالن شلوغ بود و بوی عطر و ادوکلن های مختلف با هم قاطی شده بود و یه حس عجیبی به نانادی داده بود. همیشه اینجور مواقعشلوغی و آدمها و نگاه های غریبه و بوهای مختلف یه دلهره ای تو وجودش می ریخت. سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه و آرومبه سمت اتاق مانی رفت و لباساش رو روی تختش گذاشت و ثانیه ای بعد از در بیرون و دوباره به آریانا چسبید و دستش رو تو دست آریانا پنهان کرد و همراهش به سمت سالن رفت. شاید حدود یه ربعی مشغول احوال پرسی و ابراز خوشبختی از دیدن افراد سالن کرد و بعد از تحمل کلی نگاه روی خودش بالاخره روی مبل میشینه و تو دلش ابراز خوشحالی میکنه از اینکه شال لباسش رو برداشته بوده. نگاه دقیقش رو آروم توی سالن میگردونه. حالا راحت تر میتونه نگاه های هیز بعضی مردها رو ببینه. مردی مقابلش و در حالیکهدستش تو دست زنشه ناگهان سرش رو بالا و روی صورت نانادی زوم میکنه و ثانیه ای بعد لبخندیروی لبش میشینه و نانادی عصبی فحشی زیر لب نثار وقاحت مرد میکنه و سرش رو بر میگردونه که اینبار نگاه مرد جوون دیگه ای رو روی خودش حس میکنه. اوف آریانا خبرت میمردی اگه بهم نمیگفتی نگاه مردا ال و بلِه. اه مهمونی داره زهرم میشه. اگه نگفته بودی این مزخرفات رو اصلا به مغزم هم خطور نمیکرد انقدر دقت کنم و نگاه های کثیف این آدمای هیز رو ببینم. با نگاه خیره مرد روی سر شونه هاش ناخوداگاه حریر لباس رو محکمتر دور خودش میپیچه. ای تو روحت مرتیکه عوضی. اه این پیمانم که نیومده. آریانا و مانی هم که ماشالا آنچنان تو بحر حرف زدن با این مهمونای مسخره شون شدن که اصلا فراموش کردن من بدبخت این گوشه تک و تنها موندم. اه. خیله خوب نانادی. بیخیال بابا. هر چی بیشتر بهش فکر کنی بدتر میشه و حساس ترم میشی. اصلا پاشو برا خودت یه کم چیپس و ماست بریز و از خودت پذیرایی کن و لذت ببر. با این حرفِ خودش، لبخند رو لبش میشینه و از جا بلند و ثانیه ای بعد از بین آدمای توی سالن که بیشتر دو به دو مشغول رقصیدنند رد و روی صندلیش بر میگرده با دستی پر و مشغول خوردن میشه. با بی خیالی چیپسش رو داخل ماست میکنهو آروم تو دهنش میگذاره که صدای خندانی کنار گوشش زمزمه میکنه:
- ماشالا. فکر نمیکردم چیپس بهاون بزرگی رو تو یه ضرب نیست کنین.
با وحشت سرش رو بلند میکنه و مردی قد بلند و با کت و شلواری شیک و کرواتی که زیر کت پنهان شده و لبخندی چندش آور و نگاهی هیز رو مقابلش میبینه. بی اراده کمی سرش رو عقب میکشه و به این شکل فاصله اشرو با مرد بیشتر میکنه تا بوی گند مرد حالش رو خراب نکنه. معلومه زیاده روی کرده تو نوشیدن. مرد دوباره لبخندش رو تکرار میکنه و رو به نانادی و با ژستی احمقانه دستش رو دراز و :
- افتخار یه دور رقص رو به من میدین؟
تو دلش زمزمه میکنه همینم مونده با یه عوضی لنگه تو برقصم. افتخار پاک کردن کفشامم به جنابالی نمیدم. دوباره همون لحن نیش داره همیشگیش از جلد خانومیشبیرون میاد و رو به مرد:
- شما برو به نوشیدنت برس که انگار از قحطی اومدی. به سلامت.
مرد با عصبانیتی آشکار رو به نانادی:
- باید حدس میزدم خانومی که بخواد چیپس به اون یزرگی رو بااون حالت زننده بذاره تو دهنش بیشتر از این ازش انتظار نره.
- خوب خدا رو شکر که حدستونم درست بود. حالا به سلامت.
نگاه وحشی دختر اولین چیزیه که تو چشمش میاد. این نگاه رو از ده فرسخی هم میتونه حس کنه. معلومه خیلی عصبانیه و این از طرز چیپس خوردنش کاملا مشخصه. این بار نگاهش روی مردی خیره میمونه کهدر حال دور شدن از نانادی ست و معلومه بد تو پَرِش زده. ناخوداگاه حس خوبی پیدا میکنه. دوباره نگاهش رو به نانادی میدوزه که با لباس زیبای توتنش واقعا میدرخشه. هیچوقت نتونستهبود این دختر رو با لباسی غیر از شلوار گرمکن و تاپ تصور کنه و حالا دختری رو روبروش میدید که اگر دست از چیپس خوردنش اونم به اون شکل بر میداشت قطعا میشد تنها روش اسم شاهزاده خانم گذاشت. نانادی از روی مبل بلند میشه و به سمت میز نوشیدنی ها قدم بر میداره و نگاه مرد روی اندام نانادی بی حرکت میمونه. لباسی که با ابهت هر چه تمام تر زیبایی نانادی رو به رخ میکشه. با هر حرکت دختر قدرت پاهاش کم و کمتر میشه و با حیرت میبینه که انقدر مجذوب دختر شده که قادر نیست حتی قدم از قدم بر داره. دختر لیوانی آب پرتقال از روی میز بر میداره و بی رو در وایسی لیوان رو بو میکشه و بعد از اطمینان از آبمیوه بودنش لا جرعهسر میکشه و پیمان زیر لب زمزمهمیکنه:
- نادیا آخه کدوم احمقی تصور کرده که تو اصلا لوندی و عشوه اومدن میدونی چی هست که بهتاون مزخرفات رو گفته. دختر آخه حتما باید اون لیوان رو یه نفس میدادی بالا؟ چی میگی پیمان ایننادیاست. همون دختر با گرمکن و کفش ورزشی که راه رفتن رو جدولها رو، راه رفتن رو زمین میدونه. لبخند رو لبش میشینه و همزمان نانادی لیوان خالی رو روی میز میگذاره و بر میگرده به سمت مبلش که نگاهی رو حس میکنه. نگاهی که ناخوداگاه باعث گر گرفتنش میشه. پاهاش از حرکت می ایسته و سرش بالا میره و روی صورت پیمان می ایسته. لبخند پیمان همه وجودش رو میلرزونه.
نانادی با خودش زمزمه میکنه: بالاخره اومد. نگاش کن چقدر جذابشده با این کت و شلوار مشکی. وای درست مثل دامادا شده. هی چی میشد الان میرفتم کنارش، دستمو مینداختم زیر بازوشو بعد میرفتم اون وسط و با هم می رقصیدیم؟ بعد اون هر لحظه حلقه دستاشو دورم محکم تر میکرد و نگاهش رو میدوخت به چشمام و بعد بهم میگفت.... وای خفه شو نانادی. خجالتم خوب چیزیه. به اون مرتیکهمیگی هیز؟ خودت که بدتری. نگا نگا پسر مردم رو خوردی. چیالان فکر میکنه در موردت؟ سرتو بنداز پایین. اینبار به خودش مسلط میشه و سرش رو بالا میگیره و این همزمان میشه با رسیدن پیمان به کنارش و سلام خندانش :
- سلام نادیا خانم. مشتاق دیدار.
- اوف بابا من ...
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#55
Posted: 14 Nov 2012 13:39
- حرفش رو قطع میکنه: من که گفتم تا دلیل نیارین همینه. پس بیخود خودتون رو خسته نکنید. و همزمان نگاهش رو از روی صورتنانادی تا روی کفش های پاشنه بلندش میگردونه و نانادی خجالت زده و بی اراده شال رو دور خودش محکم تر میپیچه و پیمان از حرکت نانادی غرق لذت میشه و نگاهش رو از روی شونه های ظریف نانادی بر میداره و زمزمه میکنه:
- لباستون واقعا برازنده تونه. بهتون تبریک میگم.
نانادی یه دنیا خوشی تو دلش میپیچه و صادقانه این خوشی رو با نگاه خندانش با پیمان قسمت میکنه و با هم به سمت مبل نانادی حرکت میکنند و بعد از نشستن نانادی پیمان سری خم میکنه و رو به نادیا:
- با اجازه من برم سلامی به بقیه دوستان عرض کنم.
- خواهش میکنم. راحت باشین.
پیمان پشت به نانادی به سمتطرف دیگه سالن میره و نانادی از پشت با نگاه دنبالش میکنه.
---------------------------------------------------
نانادی با حرص دومین لیوان دسرشرو هم تموم میکنه و با خودش زمزمه میکنه نگا کن تو رو خدا. اه. انگار نه انگار که اومدم مهمونی. سه ساعته عین این احمقا نشستم رو این صندلی یکی نیومدهبگه خرت به چند من. اون از آریانا که اصلا یادش رفته خواهری هم دارهاونم از مانی و پیمان که مثل چسباهو چسبیدن به این مهمونای مسخره شون. خوب تقصیر خودته. تو هم پاشو برقص. برای چی نشستی خوب؟ ا.... نه بابا منتظر بودم جنابالی امر بفرمایید. آخه احمق مگه کوری؟ نمیبینی بی جنبه ها از اول مهمونی انواع و اقسام این آهنگای شل و ول رو گذاشتن و همشون دو تا دو تا تو دل همدیگه خیر سرشون مثلا تانگو رقصیدن. انگار بی کلاسیه اگه چهار تا آهنگ اندی و شهرام کی وساسی مانکن بذارن که منه بدبخت بی جفت هم پاشم یه تکونی به خودم بدم. اه. مهمونیمزخرف تر از این ندیده بودم والا.خوب تو هم پاشو با یکی تانگو برقص؟ مثلا با کی؟ نکنه با این مست و مدهوشای چشم چرون منظورته؟ ای بابا خوب به من چه.اصلا بشین سر جات. اه آخه دق کردم انقد نشستم باسن مبارکم تخت شد. بی ادب. مثلا چرا؟؟؟ خوب اینم یه عضو بدنه دیگه. خدارو شکر همه هم دارن. خیله خوب. بسه.
آهنگ شروع میشه و صدای ابی توی سالن میپیچه و زن و شوهر ها ودختر پسرا دو به دو تو آغوش هم فرو میرن
....
" کی اشکاتو پاک میکنه شبا کهغصه داری
دست رو موهات میکشه وقتی منو نداری...."
نادیا با بدبختی خودش رو محکم روی مبل نگه میداره و با تمام وجود تو دلش به خدا التماس میکنه ای خدا تو رو جون هر کی دوست داری نصف عمرم رو بگیرجاش یکی رو جلوم بیار دعوتم کنه به یه رقص تا پاشم . من عاشق این آهنگم. آخ آخ کاش منم شوهر کرده بودم و الان تو بقل شوهرم فرو میرفتم و نگامو به چشماش میدوختم و سرم رو روی سینه اش میذاشتم و اونم دستاشو دور گردنمو و منو به خودش فشار میداد و با هم می رقصیدیم. ای خدا دیگه بخیل نباش دیگه. جان من.
نادیا تو همین فکرا در حال کلنجاررفتن با خودش، پاهایی رو جلوش میبینه و دستی که به طرفش دراز شده. بدون هیچ فکری سریع دست رو قبول میکنه و میره وسط. مرد هر لحظه فشار دستاش روی کمرش بیشتر میشه و فاصله اش با اون کمتر. نانادی کم کم پشیمون از غلطی که کرده سعی میکنه از فشار دستای مرد کمتر کنه و آروم سرش رو میگیره بالا وبا دیدن صورت مرد وحشت تو تمام وجودش میشینه. وای خدا من چه غلطی کردم حالا تو این تاریکی این مرتیکه مست اگه غلطی بکنهمیخوام چیکار کنم. با وحشت سعی میکنه خودش رو از حصار بازوها و آغوش مرد بیرون بکشه که فشار دست مرد بیشتر و تنگتر میشه. وحشت زده سرش رو دور سالن میگردونه تا شاید آریانا یا مانی یا حتی پیمان رو ببینه و ازشون کمک بخواد. اما انگار اونا هم نیست شدن. مرد صورتش رو بهش نزدیکتر میکنه و نگاه سرخش رو بهش میدوزه و لبخندی مشمئز کننده روی لبهاش رو میپوشونه و همینطور نزدیک و نزدیک تر میشه. قطعا اگه ترس از بی آبرویی نداشتم همین الان یه جیغ میزدم تا این مرتیکه ولم کنه. اما نانادی نمیشه. یه فکر دیگه بکن. خیلی افتضاح میشه جیغ بزنی. فکر آریانا باش. کاری نکن همه برنامه هاش به هم بریزه. آروم باش. پاشو محکم له کن نانادی اینجوری از درد خودش عقب میکشه. با این فکر لبخند روی لبش میاد و نیرویی دوباره میگیره و با تمام قدرت پاشنه میخی کفشش رو روی پای مرد فرو میبره. مرد ثانیه ای از درد صورتش تیره میشه اما خیلی سریع به حال عادی بر میگرده و لبخندیچندش آور روی صورتش میشینه و بهش نزدیکتر میشه. وای نه نانادیبدبخت شدی. این مرتیکه انگار حس هم نداره که درد رو بفهمه. حالا میخوای چیکار کنی؟ ای خدا تو رو جون هر کی دوست داری اون نصفه دیگه عمرمم بگیر اما نذار این مرتیکه جلوتر از این بره وگرنهبیچاره میشم.
حالا فاصله بین صورت مرد و خودش شاید به زحمت ده سانت میشد. با وحشت چشماش رو میبنده و سرش رو سعی میکنه عقب تر ببره که مرد میخنده و با دستاش گردنش رو جلو میاره و به این شکل دوباره فاصله بین صورت هاشون رو کمتر و کمتر میکنه. نانادی چشماش رو محکم روی هم فشار میده و اشک آروم از صورتش جاری میشه با خودش شروع میکنه به شمارش ثانیه و اینکه الانه که لبهای مرد روی لبهاش قرار بگیره. اما ناگهان احساس میکنه فشار دستها از پشت گردنش برداشته میشه و دور کمرش با لطافت قرار میگیره و بوی گس و نفس هایی تند و عصبی روی صورتش میخوره. کمی احساس آرامش میکنه و خدا رو شکر میکنهکه مرد بی خیال شده. هنوز کاملابه خودش مسلط نشده و چشم باز نکرده دستی رو روی صورتش حس میکنه که با ملایمت اشک روی صورتش رو پاک میکنه. نا خوداگاه کمی سرش رو عقب میکشه و ناگهانی چشماش رو بازمیکنه که نگاه پر اخم و محکم پیمان رو روی صورتش میبینه و دستای گرمش که با ملایمت در حال پاک کردن اشک روی گونه شه. بی اراده لبخندی گرم روی صورتش میشینه اما نگاه پیمان پر اخم تر میشه و دستش از روی صورتش پایین می افته و دست دیگرش هم از دور کمرش و تنها نگاه طوفانی و عصبیش رو به چشماش میدوزه. نانادی از خجالت و شرمندگی تنها سرش رو پایین میندازه و روی کفشای پیمان خیره میمونه.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#56
Posted: 14 Nov 2012 13:42
چند ثانیه وضع به همین منوال میگذره و بعد آروم دست پیمان روی چونه اش قرار میگیره و سرش رو بلند میکنه و آروم زمزمه میکنه:
- چرا؟
- مثل همیشه که هر چقدر سعی میکنه تا جوابی برای ماست مالیخطاش پیدا کنه نمی تونه و صداقت ذاتی اش زبون باز میکنه و در حالیکه سعی میکنه نگاهش رواز صورت پیمان قایم کنه زمزمه میکنه:
- چون عاشق این آهنگم. چون دلم میخواست منم برقصم باهاش.
- فکرم نکردی یه آدم مست ممکنه هر کاری ازش بر بیاد و هر سو استفاده ای از این وضعیت و تاریکی سالن بکنه؟
- نه. فقط فکرم پیش این بود که با این آهنگ برقصم.
پیمان از اینهمه صداقت نادیا دلش میلرزه و آروم دستش بالا میاد و با ملایمت دور کمر نادیا و با فاصلهای متعارف حلقه میشه و نگاه گرمش که حالا قرمزی شرم و گرمای وجود نادیا جای خشمش رو گرفته روی صورت نادیا ثابت میشه و آروم زمزمه میکنه حالا برقص با خیال راحت.
نادیا گرم میشه. عشق رو زیر پوستش حس میکنه. گرمای دست پیمان روی کمرش چیزی از وجود پیمان تو وجودش میریزه و آروم دستش رو بالا میبره و روی شونه های پیمان قرار میده و ثانیه ای بعد خودش رو به پیمان نزدیکتر میکنه.
پیمان سعی میکنه فاصله کم شده رو دوباره زیاد بکنه اما کاملا حس میکنه که نادیا داره تمام تلاشش رو میکنه تا این فاصله رو کم و کمتر بکنه. چیزی تو وجودپیمان بهش نهیب میزنه بذار نزدیک شه. بذار گرماشو با همه وجود حس کنی. آرامشی عمیق تو وجودش خیمه میزنه و دستاش محکم تر دور نادیا حلقه میشن. اما در همونحال عقل بهش حکم میکنه که فاصله رو بیشتر بکنه و همچون همیشه عقل به احساسش پیروز و با فشاری که به کمر نادیا میاره فاصله رو دوباره زیاد میکنه و نادیا رو کمی دور.
وجود گر گرفته نادیا میل رها کردن نداره و هر لحظه این تمنا بیشتر و بیشتر میشه. عقل جایی توذهنش نداره یا اگر داره احساسش خیلی راحت پسش میزنه و قدرتی به بدنش میده که حتی پیمان رو هم متعجب میکنه و در نهایت این نادیاست که پیروز میشه و در حالیکه آهنگ تموم شده و پیمان تلاش میکنه تا از نادیا جدا بشه دستش رو محکم تر دور شونه پیمان میپیچه و با شروع آهنگ جدیدو صدای سیمین غانم شوق و حس آهنگ و زیباییش هم به نیروش اضافه میشه و در نهایت پیمان رو مغلوب میکنه.
"گل گلدون من شکسته در باد تو بیا تا دلم نکرده فریاد
گل شب بو دیگه شب بو نمیده کی گل شب بو رو از شاخه چیده..."
نادیا با خودش زمزمه میکنه نمیخوام به هیچی فکر کنم. فقط میخوام از گرمای وجودش لذت ببرم. میخوام عشق رو با همه وجودمحس کنم. میخوام تو ذهنم حک کنمش. نانادی این پیمانه. نه هم قد توست نه همسن تو. اون با تو زمین تا آسمون فرق داره. خر نشو نانادی. این عشق نیست. چرا هست خودت یه بار بهم گفتی این عشق. آقا من غلط کردم کوتا بیا نانادی. پیمان مال تو نیست. یادت که نرفته صاحب داره. دختره که یادته. نه هیچی الان یادم نیست و نمیخوامم یادم بیاری. میخوام امشب پیمان فقط مال من باشه. نمیخوام الان هیچی بگی. بذار فردا عذاب وجدان بیاد سراغم اما امشب و الان نه. خواهش میکنم. جونمو بگیر اما... ببخشید دقیقا کدوم جون رو منظورته؟ همونی که قبل شروع آهنگ نصفش رو گفتی خدا بگیره که یکی بیاد باهات برقصه و وسط آهنگم گفتینصف دیگه اش رو بیاد بگیره و یکی رو بفرسته نجاتت بده؟ خیله خوب باشه بابا. بعدا حساب میکنیم با هم حالا کمکم کن این دستاشو یه کم شل کنه و بذاره برم بغلش. اه.
پیمان هنوز هم در تلاش و مقاومت برای رعایت فاصله بین خودش و دختر کوچولویی بود که برای اولین بار داشت طعم تانگو رقصیدن رو میچشید و تمام تلاششرو برای نزدیکتر شدن میکرد. بالاخره بعد از کلی کلنجار تصمیم میگیره برای چند ثانیه اینفرصت رو به نادیا بده تا مبادا تو دلش بمونه و بخواد زمانی این طعم رو با کسی تجربه کنه که شاید جنبه اش رو نداشته باشه و از این کودکی دختر سو استفاده کنه. دستاش رو دوباره شل میکنه و دختر آروم توی دلش میخزه و سرش رو روی سینه اش میگذاره و آروم تکون میخوره. همه وجود پیمان تویه ثانیه گر میگیره.
پیمان مستاصل با خودش فکر میکنه: خدایا من چم شده. چرا این حال شدم؟ خدایا چی تو این وجود داره آتیشم میزنه؟ کمکم کن خدا. کمکم کن. اما دستاش محکم تر دور کمر نادیا میپیچه و به خودش فشارش میده.
حالا تو اونهمه صدا انگار فقط صدای نفس های گرم و تند نادیا تو گوشش میپیچه و نفس های گرمش تو صورتش میپاشه.
نادیا نگاه گرم و لرزانش رو بالا میگیره و تو چشمای پیمان میدوزه. زمان متوقف شده. تمام تلاشش رو میکنه تا گرمی و عشق متقابل رو از نگاه پیمان بخونه اما گرمای نفس های پیمان توی صورتش و اون نگاه طوفانی فرصت هر فکر و خوندن هر چیزی رو ازش میگیره. سرش رو ثانیه ای از سینه پیمان جدا میکنه و نگاهش رو به چشمای پیمان میدوزه.
پیمان طاقت از کف میده و سریع نادیا رو از خودش جدا میکنه و آروم بوسه ای روی پیشونیش مینشونه و مثل باد پاییزی از کنارش رد میشهو گم میشه.
لحظه ای بعد نگاه گر گرفته نادیا با عشق روی شونه های پیمانثابت میشه که هر لحظه ازش دور و دور تر میشه و تصویر مردی با دستهایی که با کلافگی توی موهاش فرو کرده و قدمهایی مضطرب در حال خروج از خونه استتو ذهنش ثبت میشه و عشق با تمام زیباییش مهمون دل کوچیک دختر میشه.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#57
Posted: 14 Nov 2012 13:46
پیمان از در بیرون میره و توی سکوت فضای بیرونی ساختمون قدم میزنه و پشت هم صدای نفس های بلندش سکوت فضا رو میشکنه و با خودش زمزمه میکنه:پیمان تو چته؟ چرا به این حال و روز افتادی؟ واقعا خجالت داره. درستمثل پسر بچه های 20 ساله شده رفتارات. انگار نه انگار سنی ازت گذشته. داری چیکار میکنی؟ آخه چرا بوسیدیش؟ چرا گذاشتی اونجور تو آغوشت فرو بره؟ چرا دختره رو هواییش میکنی؟ اون که بچه هست تو ام با این کارات یه مشت احساس بیجا رو تو مغزش میاری. بعد میخوای چیکار کنی؟ هان؟ میخوای وایسی بگی شرمنده نفهمیدم چی شد! چرا با دل دختره بازی کردی؟ من بازی نمیکنم. باور کن. نمیدونم چرا اینحس رو بهش دارم. میدونم خیلی بزرگتر از اونم. میدونم نمیتونم مثل اون آزاد باشم. میدونم با من باشه بال و پرش بسته میشه اما چیکار کنم که این دل دیووونه ام حرف حالیش نمیشه. عصبی به سنگ ریزه جلوی پاش ضربه میزنه و دوباره با خودش کلنجار میره . در نهایت بعد از شاید ده دیقه به سالن بر میگرده و به سمت نادیامیره.
نادیا ناخوداگاه با دیدن پیمان که به سمتش میاد لبخندی شیرین روی لبش میشینه.
بالاخره پیمان روبروش قرار میگیرهو بعد از لختی این پا و اون پا کردن کنارش روی مبل میشینه و با سری رو به پایین شرع به حرف زدن میکنه:
- نادیا خانوم؟
- اه این هزار بار نانادی. اصلا ببینمشما چه اصراری داری منو نادیا صدا بزنی؟
- چون نانادی اسم خیلی بچه گونه ایه. درست مثل این میمونه که وقتیبچه ای مامانت میخواد صدات کنه بهت میگه عسلم. خوشگلم. حالا تصور کن تو این سن مامانت جلو کلی آدم بخواد اینجوری صدات بزنه. دوست داری؟ یا مثلا یه مرد وقتی میخواد زنش رو تو جمع صدا کنه بگه عسلم یا عشقم. تو بعنوان یه غریبه چه حسی بهت دست میده تو اون شرایط؟
نانادی بی توجه به حضورپیمان و تلاش برای محترمانه جواب دادن، صورتش رو به حالت حال به هم خوردگی میکنه و زمزمه میکنه:
- اَیییییی حالم رو به هم میزنه.
پیمان با لبخند ادامه میده
- میبینی؟ درست همین حس رو یه غریبه وقتی تو رو جلوی جمع به جای نادیا کسی نانادی صدا بزنه بهش دست میده. یه اسم لوس و کاملا بی معنی. ببین نادیا خانوم هر حرفی جایی داره. نمیگم نانادیبده اما گفتنش از طرف هر کس بده. این اسم شما اونم تو جمع خونوادگیت اونم برای پدر و مادر و برادرته. نادیا جان سعی کن بزرگ بشی. نمیگم بچگی نکن ولی موقعیت ها رو تشخیص بده و از هم تفکیک کن. هر رفتاریجایی داره. میفهمی؟
نانادی با چهره ای در خود فرو رفته تنها به پیمان نگاه میکردو تفاوتها تو ذهنش میومد و با خودش زمزمه میکرد نانادی واقعا میتونی چنین آدمی رو تحمل کنی؟اصلا آبت باهاش تو یه جوب میره؟ آخه این چه عشقیه؟ این خیلی بزرگه. رفتارش، اخلاقش، حرف زدنش... دیگه چی بگم بهت. یه کم فکر کن.
پیمان نگاه نانادی رو میدید و کم کم داشت به این نتیجه میرسید که به تنها چیزی که نادیا گوشنمیده همون حرفاشه. مکس میکنه وبا لبخند نگاهش رو به نادیا میدوزه و :
- ببینم خانوم گوشت با منه؟
نانادی مثل همیشه با سادگی زمزمه میکنه: نه. به یه چیز دیگه داشتم فکر میکردم.
- با لبخند: حتما خیلی مهمتر از حرفای من بوده.
- اوهوم. داشتم در مورد یه چیزی تصمیم میگرفتم. ولی خیلی سخته.
- میتونم کمکت کنم؟
- نه. باید خودم تصمیم بگیرم.
- پس خوب بهش فکر کن و روهوا تصمیم نگیر. مثل بزرگا فکر کن. با دلیل و منطق. اینجوریاحتمال تصمیم گیری غلط پایین تر میره.
- سعی میکنم.
پیمان ناخداگاه زنگ خطر تو گوشش به صدا در میاد و با خودش فکر میکنه شاید من با رفتار امشبم باعث فکر و خیالش شدم. باید از فکر و خیال بیرون بیارمش. رو به نادیا میکنه و آروم زمزمه میکنه:
- نادیا خانوم یه عذر خواهی بهتون بدهکارم. بابت بوسیدن پیشونیت. برادرانه بود. متاسفم. امیدوارم بد برداشت نکنید و عذرم رو بپذیرید.
نگاه نانادی ناگهان غمگین میشه و با خودش زمزمه میکنه دیدی؟ دیدی دوستت نداره؟ دیدی اون دخترهرو دوست داره. بهت میگه برادرانه یعنی که من خواهرشم نه هیچی دیگه. هه. خوب حالم رو گرفتی باهات قهرم اصلا.
نگاه نانادی که کم کم رنگ غصهو لب برچیدگی به خودش میگیره ناگهان دل پیمان رو میلرزونه و پشیمونش میکنه و باز صدای درونش زمزمه میکنه: چرا پیمان. چرا دلش رو شکستی؟ چرا گفتی برادرانه؟ میخواستی غصه اش بدی؟ نه تو خیالاتی شدی. اون هیچ حسی به من نداره. اون بچه تر از اونه که بخواد به این چیزا اصلا فکر کنه. باور کن.
نانادی به ثانیه نمیکشه که دوباره لبخند بی خیالی روی لبش میشینه و با سر خوشی رو به پیمان میکنه:
- میدونم اصلا هم فکر بدی نکردم. عذر خواهی هم نمیخواد. اما به من خیلی خوش گذشت. دوست داشتم. تو امنیت رقصیدن دوست داشتنیه. من تا حالا فقط یه بار تانگو رقصیده بودم اونم با بابام. بعد لبخندی آروم میزنه و از روی مبلبلند میشه و مقابل پیمان می ایسته:
- میخوام برم یه کرم کارامل دیگه بخورم. شما هم میخورین؟
- ممنون زحمت نکشین. من یه نوشیدنی میخوام بخورم که درست تره خودم برم بر دارم. برا شما خوب نیست بخواین بر دارین. آدمابد تصور میکنن.
نانادی نگاه نگرانش رو به پیمان میدوزه و زیر لب: من خوشم نمیاد از آدمایی که نوشیدنی میخورن. رفتاراشون ترسناک میشه. چشاشون قرمز میشه.... چیز خوبی نیست.
- پیمان با لبخندی به صداقت دخترک: خوب پس بریم یه نسکافه بخوریم که شما هم نترسین.
....
-------------------------------------
نور تمام اتاق نادیا رو پر میکنه و خبر از رسیدن یه جمعه دیگه رو میده. یه جمعه کسل کننده. دستاش رو از هم باز میکنه و کش وقوسی میاد و بعد با لبخندی که ازیاداوری شب قبل و رقصیدن با پیمان روی لبش اومده نگاهش رو از پنجره اتاق به بیرون میدوزه و تو رویاهاش فرو میره. رویاهایی که دلش میخواست روزی به حقیقت بپیونده و مطمئن شده بود که کسی نمیتونه جای پیمان رو بگیره. کار سختی در پیش داشت. مدام تو ذهنش نقشه میکشید تا ببینه چطوری میتونه به جمع گروهتحقیقی پیمان تو دانشگاه بپیونده و به این شکل کمی بهش نزدیکتر بشه و بتونه بیشتر ببینتش.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#58
Posted: 14 Nov 2012 13:47
صدای زنگ تلفن از فکر و خیال بیرون میارتش و با خیزی روی تخت به سمت پاتختی کنارش هجوم میبره و بعد از بوق پنجم ششم گوشی رو بر میداره و با صدای خش دار ناشی از خواب آلودگی و لبخندی از شنیدن صدای بابک سلام میکنه.
- به به خانم سحر خیز. احوال شما؟
- قربونت برم اون زعفرونه سحرخیزه. من نانا... بعد ناگهان نیرویی بهش نهیب میزنه و حرفشرو میخوره و بعد از چند ثانیه و در حالیکه اسم به سختی تو دهنش میچرخه تکرار میکنه: من نادیا خانم هستم.
بابک با تعجب از بکار بردن اسم نادیا اونم از زبون نانادی که تادیروز از این اسم متنفر بود و هر کس جز نانادی صداش میکرد میخواست بخورتش با خنده زمزمهوار به نانادی میگه:
- وایسا وایسا ببینم گفتی شما؟
- ها؟ یعنی چی شما؟ چی میگی خوبی؟ مثل اینکه جنابالی خوابالو تر از منی ها.
- نه نه منظورم اینه که درست شنیدم که شما نادیا خانوم هستید؟
- خوب معلومه.
- واقعا عالیه نانا... اوه ببخشید نادیا خانم گل. این اسم خیلی قشنگه. خیلی قشنگ تر از نانادی و البته با معنی و بزرگ. وقتی نادیا صداتمیکنم ناخوداگاه برام یه خانم متشخص و بزرگ میشی. دیگه دختر کوچولوی شیطون نیستی.
- هه ممنون بابکی.
- باید ممنون اون کسی باشی کهباعث شد بالاخره دست از این اسم کودکی هات بر داری. ببینم حالا کی بود که انقدر خاطرش برات عزیز بوده که همچین تکونی دادی؟ ها؟
- کوتا بیا بابک. ببینم راستی مثکه یادت رفت کارم داشتی ها.
- ها؟ کار؟
- ای بابا پس برا چی بهم زنگ زدی؟ اونم کله سحر.
- اولا خانوم خانوما بهتره یه نگاه به اون ساعتت بندازی. لنگ ظهره یه کم. اما کارم. زنگ زدم ازت یه کمک بخوام.
- شما امر بفرمایید. بعد با لبخندادامه میده: کیه که انجام بده.
- باشه. باشه. نوبت ما هم میشه ها.
- اوه چه زودم میخوای تلافی کنی. بابا شوخی کردم. بگو گوش میدم.
بابک کمی من من میکنه و بعد آروم آروم دوباره شروع به حرف زدن میکنه:
- راستش نانا... یعنی نادیا برای روز چهار شنبه باید یه تحقیق تحویل دکتر راستین بدیم اما واقعیتش مریم و سارا هر دو سرما خورده اند و خلاصه که زنگ زدن و کل کار رو گردن من انداختن. فکر کردم شاید بتونی بهم کمک کنی و با هم رو این تحقیقکار کنیم چون خودم به تنهایی از پسش بر نمیام و عمرا هم تموم بشه. از طرفی هم اصلا دلم نمیخواد برم به دکتر راستین بگم نمی تونیم به موقع تحویلبدیم پروژه رو اینه که با سابقه خوبی که تو تحقیق ازت دیدم گفتم بهت زنگ بزنم و خلاصه بندازمت تو زحمت. هستی؟
- اوه نه تو رو خدا بابک. من هِر رو از پِر تشخیص نمیدم به جون تو همون تحقیق قبلی رو هم رو حساب رو کم کنی و معذرت خواهی و مرام و خلاصه از این چیزا کار کردم و واقعا جونم به لبم رسید. به جان تو توی کل این 13 سال انقدر درس نخونده بودم. ثانیه ای مکس میکنه و بعد با خنده و لحنی عاجز: به منه بدبخت بیچاره رحم کن. این بدترین عذابیه که میتونی منو بدی. آخه پسرم من به این گلی، خانومی، دلت میاد این مغز بیچاره مو دچار شوک بکنی؟
بابک اما برخلاف لحن شوخ و شیطون نادیا با لحنی تقریبا جدی دوباره زمزمه میکنه:
- نادیا خواهش میکنم. تو خودت خوب میفهمی وقتی پای غرور و قول در میونه بدترین حالت اینه که کم بیاری. نمیخوام جلو راستین کم بیارم. بهم کمک میکنی مگه نه؟
- چی کار کنم که کشتۀ رفاقتم. خوب حالا موضوع چی هست؟
- خیار غَبن.( غبن در لغت به معناى فريب و مکر است)
- هااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ جانم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ به جان تو همه جور خیاری شنیده بودم الا این یه مدل. جدیده؟؟؟؟؟؟
- داری شوخی میکنی دیگه؟
- نه به جان تو. شوخی کدومه. خیلی هم جدی ام. راستش ما شنیده بودیم خیار چمبر، خیار درختی، خیار گلخونه ای، خیار مجلسی، خیار سالادی، جونم برات بگه اممممم خیار معمولی. خلاصه به جان مادر جانمان این یه مدل رو تا حالا نشنیده بودیم. خوب حالا مورد مصرفش چی هست؟
نادیا بعد از این جمله بلند بلند میخنده و همزمان از روی تخت بلند میشه و به سمت روشویی میرهو شروع به مسواک کردن دندوناش میکنه. انگار سرگرمی و موضوعیبرا تفریح و تبدیل این جمعه کسلکننده به یه جمعه توپ پیدا کرده باشه.
- نادیا؟ گوشت با منه؟ داری چیکار میکنی بابا؟ این سر و صداها چیه؟
نادیا با دهن کفی و صدایی تقریبانا مفهوم : هوم؟ دندون میشورم.
- ای خدا.
- خوب شستم حالا بگو بینیم این خیار جدید الکشف چیه؟ خوشمزه ست؟ حالا این راستین گشته گشته موضوع پیدا کرده؟
- وای نادیا پس تو سر کلاس چیکار میکنی؟
- اینم پرسیدن داشت آخه؟ خوب معلومه هر کاری به جز درس گوش دادن. خوب حالا اگه میخوای بهت کمک کنم لطفا سریعا بفرما این خیاره چیه بابا. دق دادی منو. مردم از فضولی. میگی یا نه؟
- ببین خیار غبن اصطلاحا یعنی فروختن مال خود به کمتر از قيمت واقعى آن و يا خريدن کالايى بيشتر از بهاى واقعیش با جهل مغبون ( فروشنده يا خريدار ) به واقع.
منظور از کمتر يا بيشتر بودن قيمت، به لحاظ شرايط مقرر تو معامله ست؛ بنابر اين، اگر فروشنده کالايى را که هزار تومان ارزش داره به شرط ثبوت خيار براى خودش، به کمتر از آن بفروشه، غبن تحقق پیدا نمیکنه؛ چون ارزش کالاى فروخته شده بهاین شکلی که گفتم، کمتر از ارزش کالايى ست که به گونه بيع لازم (بيع بدون حق خيار براى فروشنده ) فروخته مىشه. فهمیدی؟
- به جان خودم نه. بهت میگم خیار چیه تو چهار تا هم بهش اضافه میکنی و گیج ترم میکنی. میشه به زبون من بی سواد حرفبزنی پروفسور بالتازار؟
بعد خنده سرخوشی تحویل بابک میده و همزمان یه تیکه کیک رو تو دهنش میگذاره و قلپی چای مینوشه.
- خوب نانادی خانم معلومه نمیفهمی اینجوری. داری ده تا کار رو با هم میکنی . تنها جایی هم که حواست نیست همین جاست.
- ای بابا بد اخلاق. خوب گشنمه دارم کیک میخورم. شما هم بفرمایید. خوب نگفتی خیاره یعنی چی اصلا. انگار اینجور که داره بوش میاد این خیاره با اون خیارایی که من میشناسم فرق داره.
بابک با نفسی بلند حرصش رو خالی میکنه و سعی میکنه در مقابل شر و شیطونیای نادیا کمی تحمل و صبر و حوصله به خرج بده:
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#59
Posted: 14 Nov 2012 13:49
- خیار یعنی اختیار و تسلط. خیار غبن هم یعنی اختیار و تسلط دو طرف معامله بر فسخ عقد به سبب غبن. غبن رو هم که برات توضیح دادم.
- اوهوم گفتی مکر و فریب. خوبحالا اینا که معنیش تو همه کتابا هست. تو قراره چیکار کنی؟
- قراره خیار غبن رو تو قانون تجارت که کاربرد فقهیش هست بررسی کنیم. در مورد کاربردش، شرایطش، احکامش،مبدا ثبوتش و اسباب سقوطش.
- اوه قربانت. اینا که تو گفتی فقط یه یه هفته طول میکشه من بفهمم معنی اسمی شون چیه تا برسه به تحقیق رو خودشون. شرمنده خیلی میخواستم کمک کنم ها ولی نشد دیگه.
- نادیا الان وقت شوخی نیست. کارسختی هم نیست. فقط وقت گیره. با هم بشینیم روش کار کنیم قول میدم سریع همه معانی رو بفهمی و بتونی کار خیلی خوبی تحویل بدی. من بهت ایمان دارم.
نادیا دست از لودگی بر میداره و با لحنی جدی :
- باشه بابک. خودم یه کاریش میکنم ولی نه با تو. واقعیتش حرف تو رو نمی فهمم آخه یه کم خنگ تر از این حرفام و مانی لازم میشم اینجور مواقع. البته بهت قول نمیدم چیز حسابی ای ازم در بیاد اما سعی میکنم.
- مطمئنم کارت حرف نداره. درست مثل قبلی. هر جا هم کمک خواستی یا به مشکلی بر خوردیمن هستما.
- باشه پس فعلا تا یکشنبه.
قاشق توی چای رو آروم آروم هم میزنه و با ضربه هایی که به کناره لیوان گاه گاهی میزنه سعیمیکنه تا فکرش رو متمرکز کنه و با خودش حرف میزنه: خوب نانادی .... آها نه شرمنده آق پیمان نادیا خانم. اه چه کار کسل کننده ای. آی آی مگه تو نبودی که تصمیم گرفتی هر جوری شده به پیمان نزدیک شی و بری جزء گروهش؟ خوب آره ولی نه اینجوری.راه دیگه ای نداره تنبل خانم. این پیمان فقط با دیدن افتخارات جنابالی چشاش برق میزنه و ممکنه خر شه و بلهههههه. اوف گیری کردما. آخه باز برم خِرِ این مانی رو بگیرم چی بگم؟ هیچی. بگو میخوای کمک دوستت کنی و از اونجاییکه طبق معمول همیشه تو باغ نیستی یکی رو میخوای کمکت کنه. پاشو دختر پاشو زودتر زنگ بزن بهش که وقت نداری ها.
- بالاخره قاشق رو ول میکنه و چای سرد شده اش رو مثل آب سر میکشه و در همون حال هم شماره مانی رو میگیره. اوف بر دار دیگه بابا. اه.
بعد از هشت بار بوق خوردن و زمانیکه نا امیدانه دست میبره که گوشی رو قطع کنه صدای مانی توی گوشی میپیچه و کلام محکمشنادیا رو به این باور میرسونه که دستش شدیدا بند بوده و به قولی خروس بی محل شده. با اینحال از رو نمیره و خندان توی گوشی فریاد میزنه:
- ای بابا. خوب شد بالاخره جواب دادین این گوشی رو. هر کی ندونه فکر میکنه چه آدم پر مشغله و گرفتار و مهمی هستی.
- نانادی کارت رو زود بگو خیلی درگیرم.
- اوی اوی حواست باشه ها. من که زنگ میزنم درگیر مرگیر خبری نیست. روز جمعه مثلا درگیر چی هستی؟ عشق و حال یا خواب یا شایدم طرف اونجاست. بعد به قهقهه میخنده.
مانی حرفش رو قطع میکنه: نانادی من و پیمان مشغول جمع و جور کردن یکی از پرونده های شرکت آریانا ایم و باید تا دو ساعت دیگه تمومش کنیم که منمسافرم.
نادیا از شنیدن خبر مسافرت مانی شوکه و مستاصل چند ثانیه تنها سکوت میکنه که باز مانی سکوتش رو میشکنه
- نانادی؟ چی شدی؟ بگو کارت رو زود باش دیگه.
- کی بر میگردی؟
- فکر کنم سه یا چهار روز دیگه. چطور؟
نانادی با کلافگی دوباره مانی رو مخاطب قرار میده: حالا نمیشه نری؟
- چی شده نانادی؟ مشکلی پیش اومده؟
- آره.
- خوب بگو شاید تونستم حلش کنم.
- نه اگه بخوای بری نمی تونی. اه.
- خوب حالا چرا عصبانی میشی؟ آخه این چه مشکلی که به رفتن من ربط داره؟
نانادی بی مقدمه ادامه میده: برا چهار شنبه یه تحقیق در مورد خیارغبن باید تهیه کنم تو حقوق تجارت. هیچی هم ازش نمیدونم. خودتم که میدونی چقدر طول میکشه تا یه چیزی حالیم شه و بتونم روش کار کنم. اه. حالا من چیکار کنم؟
مانی چند ثانیه تو شوک حرفهای نانادی فرو میره و بعد با بهت ادامه میده: تو تحقیق چی میخوای بکنی؟ چی شده؟ تو و این حرفها؟ خبریه؟
- نخیر. بابک دوستم ازم کمک خواسته چون تنها شده و دو تا هم گروهی هاش مریضند به من گفته کمکش کنم. خوب دوستمه. باید کمکش کنم. (صدایی تو گوششزمزمه میکنه آره جون خودت. اصلا هم که قضیه ربطی به پیمان خان نداره و ما هم که عر عر.)
مانی با خنده و لحنی متعجب و حدس هایی جالب در مورد دلیل خنده دار نانادی ادامه میده:
- آهان که اینطور. خوب این که مشکلی نداره. من برات یه راه حل دارم.
نانادی ناگهان دوباره روحیه میگیره و با لبخند بین حرف مانی میدوه: آخ جون چه راهی. چه راهی؟ ها؟ها؟
- مهلت بده دختر. خوب از یکی از همکارام و دوستای خوبم میخوام که کمکت کنه. فقط برا بعد از ظهر میشه و البته به اندازه منم پر طاقت نیست و بازیگوشی کردن هم موقوفه که خیلی جدیه.
- اوف تو هم گشتی ها. چاره چیه. از هیچی بهتره. حالا آدرسش کجاست؟ کی باهاش هماهنگمیکنی؟ کی برم؟
- چقدر سوال میکنی دختر. آدرس دفترش رو بهت میدم. ساعت دقیقش رو هم زنگ میزنم بهت میگم تا دو ساعت دیگه. فقط الان برو بشین یه چیزایی خودت بخون که خیلی آبرومون رو نبری.
- برو بابا دلت خوشه. میفهمیدم که خوب خودم میخوندم. بهش بگو طرف اصلا تو باغ نیست. چمیدونم بهش حالی کن دیگه.
- با خنده: خیله خوب بابا. برو پس حالا تا ما هم به کارامون برسیم.
------------------------------------------------------------------------
نادیا مدام با خودش حرف میزد و مانی رو فحش میداد: اه آخه خدا بگم چیکارت نکنه دوساعته قراره یه خبر به من بدی. انگار اصلا حالیت نیست وقتی میگم من عجله دارم. یک کلمه هم از این موضوع خنده دار که تازه فهمیدم خیار هست ولی نه از نوع خوراکیش، نمیدونم و باید تا چهار شنبه هم یه تحقیق بدم دست بابک. اونوقت جنابالی هم یک کلمه وایسادی بهت زنگ میزنم کی کجابری و رفتی حاجی حاجی مکه. اوف.
مستاصل دستاش رو توی موهاش میکنه و چند بار موهاش رو به هممیریزه و در نهایت دوباره گوشی رودست میگیره و شماره مانی رو میگیره.
تلفن اینبار بعد از دو تا بوق خوردن برداشته میشه و صدایی توی گوشی میپیچه:
- سلام بفرمایید؟!
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#60
Posted: 14 Nov 2012 13:52
نادیا لحظه ای گیج به صدا گوش میده و بعد آروم زمزمه میکنه: ببخشید جناب راد؟؟؟
دوباره صدا اینبار با لبخندی که از لحنش نادیا حدس میزنه که لبخنده: بله بله. راستش ایشون چند لحظه دستشون بنده گفتن من جواب بدم بهتون.
- اوف اینم که امروز انگار تو پست وزارته. حالا برا من منشی دست و پا کرده. ای بابا. بهش بگین نانا... نه نه بگین نادیا دختر عموش تماس گرفته کار واجب باهاش داره.
پیمان که از همون ابتدا هم با خوندن نام نادیا روی گوشی فهمیده بود نادیا پشت خطه با نوع بیان شدن اسم نادیا از زبون خودش ناخوداگاه لبخندی شیرین روی لبش میشینه و این لبخند با حرص و عصبانیتی که نادیا برای فراخوندن مانی صحبت میکنه، عمیق تر میشه و در نهایت با گفتن گوشی چند لحظه به سمتمانی که مشغول ریختن قهوه تو فنجونه رفته و با خنده و در حالیکه دستش رو روی گوشی نگه داشته تا صدا به نادیا نرسه خطاب به مانی:
- عجب آدمی هستی مانی. بیا نادیا خانوم پشت خطه و حسابی هم توپش پره.
- خوب ببین چیکار داره. مگه نمیبینی دستم بنده.
- خوب اونو بده من درست میکنم تو برو ببین چیکارت داره.
مانی با خنده شیر جوش رو به دست پیمان میده و گوشی رو میگیره و به سمت صندلی میره و با آرامش روش لم میده و پاهاشرو دراز و با لبخندی بر لب شروع میکنه به صحبت:
- به به نانادی خانم گل. احوال شما؟
نادیا با عصبانیت خطاب به مانی: اولا من بعد به من میگی نادیا نهنانادی.
مانی گیج و هنوز در حال هضم جملهنانادی هست که دوباره سکوت چندثانیه ای رو نادیا میشکنه و با صدایی بلند شده و خشمگین ادامهمیده:
- دوما، دو ساعته منو علاف کردی اصلا هم حالیت نیست که وقت من طلاست و مثل جنابالی علاف و بیکار نیستم. اینجوری بگم بهتکه الان یه ثانیه هم برا من کلیِ.جونِ من حالا که کارم گیر تو ست دور سر نگردونم. کارم رو راهبنداز. به خدا وقت ندارم مانی. اصلا حرف زدی با اون دوستت یا فقط یه حرفی زدی که منو از سرت باز کرده باشی و رفتی؟
مانی با خنده در جواب نادیا:
- نه به جون تو عزیزم. باهاش حرف زدم. اما اون بیچاره هم الان کار داره. باید یه کم دیگه صبر کنی تا بره خونه اش.
نادیا با لحنی گنگ و کمی دلهره ادامه میده: ببینم نکنه میخوای منبرم خونه اش؟ آدم مطمئنیه مانی؟ تنهاست تو خونه اش یا زنی بچه ای چیزی؟؟؟؟
مانی با صدای بلند شروع به قهقهه زدن میکنه که نادیا با حرص بین خنده اش میپره و ادامه میده: مرگ. واقعا انگار شوخیت گرفته. مسخره. میدونی چیه؟ اصلا نخواستم. خودم یه غلطی میکنم. خدافظ.
مانی سریع خنده اش رو قطع میکنهو برای اینکه نادیا قطع نکنه و بعد ازش دلخور نشه و نخواد هزار جور بهانه بیاره تا آشتی کنند ادامه میده:
- نه عزیزم. این چه حرفیه. خندیدم چون این آدم غیر ممکنه با یه خانوم حتی برای دو ثانیه تنها بشینه. با لبخند اضافه میکنه: اونم زیر یه سقف.
نادیا با حرص جواب میده: مسخره. ولم کن تو رو قران گشتی یه عامل نفوذی ترسناک پیدا کردی به من چیز یاد بده؟ لابد بعدم موقع حرف زدن میخواد برا من تسبیح بندازه و هی ذکر بگه و درو دیوار و نگاه کنه موقع درس دادن. ولمون کن بابا تو هم با این آدم پیدا کردنت. از اولم میدونستم آبی از تو یکی و دوستای عجیب غریبت برا من گرم نمیشه. فقط دو ساعت وقتم رو گرفتی. خدا فظ بابا.
- نه نه. خیالت راحت. اصلا آدم اینجوری ای نیست فقط خوب به یه چیزایی اعتقاد داره دیگه. ولی خیالت راحت موقع درس دادن صاف زل میزنه تو چشات که از چشات بفهمه حالیت شده یا نه. با خنده ادامه میده: به یه سر تکون دادن و اینکه بگی فهمیدی هم قانع نیست. خیالت راحت خیلی بارشه. حالا خودت میبینی میفهمی.
- خدا کنه. خوب حالا کی هست؟ کی و کجا باید برم؟ ها؟
مانی لحظه ای فکر میکنه و خندهای شیطانی روی لبش میاد که نادیااز پشت تلفن نمیتونه ببینه و بعد ادامه میده: کی هستش رو میری میبینی اما اینکه کی بری و کجا باید بگم نیم ساعت دیگه دفتر من باش. خوبه؟
- آره آره. عالیه. الان راه میفتم.
نادیا گوشی رو قطع میکنه و سریعبه سمت اتاق خوابش میره و روی همون شلوار گرمکن سفید توی پاش یه روپوش مشکی دمه دستی رنگ و رو رفته و شال مشکی سرشمیکنه و بدون هیچ آرایشی تنها عطرش رو میزنه و کفش های ورزشیمشکیش رو هم پا میکنه و کوله لپ تابش رو با یه مقدار کاغذ و خودکار بر میداره و به سمت در میره.
ثانیه ای بعد ماشین رو روشن میکنهو به سمت دفتر مانی میره در حالیکه ذهنش پر از افکار مختلف در مورد دوست مانی هست و مدام براش تصویر سازی میکنه:
روزگار غریبی ست نازنین ...