انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 19:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  18  19  پسین »

Fraud | Taghalob | تقلب


مرد

 
- خوب بذار ببینم؟؟؟؟ الان میری میبینی طرف یه کوه ریش رو صورتشه و یه اخم عمیق رو پیشونیش و امممم آهان یه سطل گل محمدی هم رو خودش خالی کرده و ... ناخوداگاه به تصویر تو ذهنش میخنده و همزمان ندای درون ذهنش محکومش میکنه: اوی اوی نانادی خانوم حواست باشه ها. خیلی زشته آدمها رو مسخره کردن. هر کس یه جوره با عقاید خاص خودش. پس دلیل نمیشه آدمها رو دست بگیری. تازه باید خیلی همممنونش باشی که حاضر شده براتو وقت بذاره و تو مغز آکبند تو چیزی فرو کنه. خیله خوب بابا. من که چیزی نگفتم. خوب آدم خنده اش میگیره دیگه. شد قضیه اون پسره شهاب حسینی تو اون فیلمه چی بود خدایا؟ ها؟ تو یادته؟ همون که پسره تو دانشگاهدختره بود ها. تو بسیج بود چی بود. ای بابا که سوار ماشین پسرههم نمیشد. که دختره سقف ماشینرو پس زده بود که سوار شه ها. آی جون میده من این بنی بشر رو آدمش کنم و تو راه بیارمش مثه اون فیلمه. ببین یه کاری بکنممن که تو اتاق خوابش با من تنهایی لم بده. دوباره شروع به قهقه زدن میکنه که ندای تو ذهنش فریاد میزنه خفه شو بی جنبه بی تربیت. تو واقعا دهنت رو میخوای باز کنی دو ثانیه قبلش فکر میکنی به حرفی که میخوای بزنی؟ اوف تو هم حالا. با تو دارم حرف میزنم خوب. چه فرقی میکنه. تو آدم بشو نیستی وقتی داری با مردم هم حرف میزنیهمینی. دو ثانیه فکر نمیکنی چی میخوای بگی. خیله خوب باباکوتاه بیا. دوباره میخنده و زمزمه میکنه فقط یه چیزی جان من بذایه کم براش عشوه خرکی بیام و با ناز حرف بزنم سرخ و سفید شهبخندیم. مثلا میخوای بری درس بخونی؟ ای بابا خوب یه کم تفریح لازمه دیگه. بخیل نباش که. اه. ببین نانادی حواستو خوب جمع کن. سنگین رنگین میری عین آدم و با حواس جمع میشینی به درس دادنش گوش میدی و بعدم راتو میکشی میای خونه. شیر فهم شد؟ آره بابا. بسه دیگه نصیحت. رسیدیم بابا.
ماشین رو پارک میکنه و کوله اش رو از روی صندلی کناریش بر میداره و از ماشین پیاده میشه و بهسمت شرکت مانی راه میفته و از آسانسور بالا و ثانیه ای بعد پشت در میرسه.
زنگ رو فشار میده و همزمان و ناخوداگاه دستش به شال روی سرش میره و کمی جلو میکشتش تا موهاش رو پنهون کنه و اخمی ظریف روی پیشونیش میشینه و با خودش زمزمه میکنه خدایا جان من خیلی نچسب و زشت نباشه. ریشاش هم تمیز مرتب و صاف باشه بتونم نگاش کنم وقتی درس میده وهی حواسم نره به اینکه کاش میشد اون ریشاش رو با یه تیغ از ته بتراشم یا اون آخ آخ خدا جون اون دکمه بالایی پیراهنش بسته نباشه که من جاش خفه میشم و دست دراز میکنم بازش میکنم ها. به جان تو این یه قلم بد عصبیم میکنه و تا ته درس دادنش یک کلمه هم نمیفهمم ها.
منشی با لبخند دوباره نگاهی بهچهره نادیا میکنه و اینبار بلند تر و در حالیکه دستش رو مقابل صورتنادیا تکون میده صداش میکنه:
- نادیا خانوم؟ خانم راد؟
نادیا ناگهانی از فکر و خیال بیرون میاد و متعجب نگاهش رو بهصورت دختر میدوزه و دو بار پشت هم سلام میکنه: سلام ... سلام...
دختر با لبخندی صاف و نگاهی مهربون رو به نادیا: سلام خانم راد.کجایین؟ حواستون نبود اینجا. چند بار صداتون کردم. نه حرفی میزدید نه تو میومدید.
نادیا با خنده ای که از یاداوری دوباره تصوراتش از صورت مرد رو لبش میاد وارد سالن میشه و همزمان سرش رو دور سالن میگردونه و به در بسته اتاق مانی نگاهش رو میدوزه و با صدایی آروم زمزمه میکنه: این دوست مانی اومده؟
دختر با تعجب نگاهی به مسیر نگاه نادیا میکنه و گیج پاسخ میده: نمیدونم کی رو منظورتونه ولی از صبح آقای دکتر راستین اینجا هستن با دکتر راد.
نادیا تو دلش زمزمه میکنه: اوف اینم که خودشیرین دکتر دکتر از دهنش نمی افته. مسخره خانم اینو که خودمم میدونستم از صبح آقا پیمان اینجا تشریف داره و دارن کارای شرکت برادر گرامی رو انجام میدن. میخوام بدونم اون آقا معتقده اومده یا نه. اوف.) نگاهشرو از در بسته میگیره و به دختر میدوزه:
- اونو که میدونم. میخوام بدونم اونی که قرار بود بیاد به من درس بده اومده یا نه. هر چند یه ده دیقه ای زود اومدم. خیلی خوب حتما میاد دیگه. من برم یه سر پیش مانی و آقای راستین.
در رو باز میکنه و با لبخند بر لب تو میره و همزمان دو تا سر ازروی میز کنفرانس بلند میشه و نادبا با خنده ای سرخوش رو به مانی و پیمان نگاهش رو به حرکت در میاره و :
- اوه اوه ببخشید دکتر راد و دکتر راستین. میدونم باید اول در میزدم ولی خوب من نانا یعنی نادیام دیگه.
مانی و پیمان هر دو خنده ای شیرین روی لبشون میاد و همزمان سلام میکنن و مانی ادامه میده:
- به به نانادی شیطون خودمون. عیبی نداره عادت کردم به اینجوری تو اومدنت شیطون خانم.
نادیا نگاه متاسف و کمی شرمنده اش رو به سمت پیمان میگردونه و آروم زمزمه میکنه نادیا مانی... نادیا...
پیمان سرش رو بی هیچ حرفی پایین میگیره و مانی با تعجب چشم میدوزه به نادیا و نکرار میکنه:
- نادیا؟؟؟؟؟؟؟ ببینم تو که همیشه از این اسم متنفر بودی چی شده حالا؟
نادیا با لبخندی شرمزده دوباره زمزمه میکنه:
- اینجوری بهتره. درست نیست بااین اسم صدام کنی. این اسم بچگی هام بوده. دیگه بزرگ شدم. باشه مانی؟
مانی هم در جواب با لبخندی آروم ومردونه چشم میدوزه به نادیا و ادامه میده:
- چشم نادیا خانم گل. هر چی شما امر کنید. خوب ببینم یادمه خیلی عجله داشتی برای این تحقیقت. نمیخوای بشیینی شروع کنیش؟
نادیا از فکر بیرون میاد و با استرس رو به مانی ادامه میده : آره آره... کو پس؟
- چی کو؟
نادیا با لبخندی شیطانی رو به مانی: این استاد معتقدت دیگه. ای بابا. چرا پس نیومده؟ به این دوستات بگو یه کم آن تایم باشن بابا.
مانی با لبخند ثانیه ای پیمان رو نگاه میکنه و بعد نگاهش رو بهسمت نادیا بر میگردونه و : ای شیطون. بدو برو بند و بساطت رو تو اون یکی اتاق پهن کن تا بیاد استادتم.
نادیا دوباره نگاهش رو به مانی میدوزه و با خنده ادامه میده: بهشنگی ها ولی مگه نگفتی تو، تنها با یه دختر زیر یه سقف نمیشینه!!!! نمیاد ها. بذا برم رو اینمیز بیرون نزدیک خانم آجرلو منشیت بشینم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
مانی با خنده ای صدا دار و پیمان با لبخندی که سعی داره به زور خفه اش کنه و صورت کمی قرمز چشم میدوزند به نادیا و مانی ادامه میده:
- شیطون عوض بلبل زبونی برو تو اون اتاق کیف کتابت رو باز کن تا بیاد.
نادیا شونه اش رو بالا میندازه و همزمان که به سمت در حرکتمیکنه : از من گفتن بود. راستی بهش گفتی من مغزم آکه آکه؟
- لازم به گفتن نیست. اینو همه میدونن. برو دیگه عوض وقت تلف کردن.
--------------------------------------------------------------------------------
نادیا در رو باز میکنه و نگاهش رو دور تا دور اتاق کنفرانس میگردونه.میزی مستطیلی و مشکی با صندلی های گردون. با خنده روی یکی از صندلی ها خودش رو میندازهو مثل بچگی هاش میز رو با دستمیگیره و شروع میکنه به چرخ زدن دور خودش و با لبخند تفریحش رو کامل میکنه. لحظه ای نگاهش به دیوار روبروش می افته ورنگ خاکستری روی دیوار و قسمت بالای طرح سنگ دیوار. این رنگها و دکوراسیون حس سردی و قدرت و اقتدار رو با هم به وجودش میندازه. انگار تو این اتاق هم مثل بقیه اتاقهای این شرکت جایی برای شادی و رنگ و زندگی نیست. هر چی هست کار و اخم و سنگینی و چیزایی که حتی با فکر کردن بهشون هم دلش میگیره و تو ذهنشناخوداگاه این فکر میاد که چرا مثلا مانی دیواراش رو بنفش یا صورتی یا سبز پسته ای یا حتی نارنجی نزده؟ قطعا اونجوری آدم بیشتر سر ذوق میومد که کار انجام بده. کوتا بیا نانادی خیلی بچه ای. حتی فکراتم بچه گونه ست.برو بابا. اینهمه آدم دور و برت کهادای آدمای بزرگ رو در میارن، راست بگو کدومشون به دلت نشسته؟ همشون فقط برا نیم ساعت قابل تحمل هستن. بعدش میخوای با همین دستات خفه شون کنی. خدایی فکر میکنی چند تاشون تا حالا چرخ زدن رو صندلی چرخ دار رو امتحان کردن؟ باور کن هیچکدوم که اگه یه بار امتحان کرده بودن حالا اینهمه همهچیزشون سرد و خشک نبود. وای کاش یه بارم صندلی مانی رو امتحان کنم این صندلی مدیریتی ها عالی اند. دوباره چرخی میزنه و با خنده دستاش رو محکم تر به میز میگیره و کمی صندلیش رو از میز فاصله میده و چشماش رو میبنده و با خنده ای که به زور صداش رو خفه کرده شروع به چرخیدن میکنه.
مرد در نیمه بسته اتاق کنفرانس رو آروم با فشاری اندک باز میکنه و وارد اتاق میشه که با دیدنصحنه مقابلش لحظه ای گیج و متعجب نادیا رو نگاه میکنه که درست مثل دختر بچه های تخس و شیطون دور از چشم مامانشون دارن شیطونی میکنن. یه لحظه دلش میلرزه و نگاهش روی صورت نادیامیگرده و انگار از لبخند نادیا روی لبش لبخندی میشینه و محو صورتشمیشه. صورتی صاف و معصوم که خبر از دنیای هزار رنگ بیرون نداره انگار. فرشته ای که فارغ از هر غم و غصه ای با چرخ زدن روی یه صندلی دلش از خوشی پر میشه و لبخند ساده و آسون رو لبش میشینه. نگاهش از روی صورت نادیا کم کم پایین میاد و روی کوله پشتیش می افته که با بی قیدی روی زمین پرت شده. با لبخند روی زمین خم میشه و کنار پای نادیا قرار میگیره و کوله رو از روی زمین بلند و همزمان سرفه ای آروم میکنه که نادیا ناگهان چشماش رو باز میکنه و با وحشت روی صندلی سیخ میشینه و نگاه شرم زده اش رو برای ثانیه ای به پیمان و کوله اش که توی دستشه میدوزه و بعد آروم دستش رو جلو میبره و کوله رو میگیره و زمزمه میکنه:
- شما اینجا چیکار میکنین؟
پیمان با خنده ای کنترل شده و نگاهی آروم به نادیا در پاسخش: مثل اینکه فراموش کردید برا چی اومدین اینجا ها.- خوب این چه ربطش به شما؟
- خوب من اومدم ببینم مشکلت کجاست و کمکت کنم دیگه.
- ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ شما؟؟؟؟؟ ولی آخه مانی گفت یکی از دوستاش قراره بیاد که. همونی که یه کم عجیب غریبه.
پیمان با خنده و در حالیکه روی صندلی کنار نادیا میشینه ادامه میده:حالا چرا عجیبه؟
نادیا با خنده و صدایی آهسته و سرخوش از بدست اومدن یه فرصت برای توضیح دادن یه کشف مهم به پیمان و در نهایتبا هم خندیدن به اون مرد، هیجان زدهادامه میده: بَه.... خبر ندارین. مانییکی رو پیدا کرده که با یه دختر تنها نمیشینه جایی. اوه داشته باش!!!!!!!!! یعنی جون میده یه کم اذیتش کنم. راستی شما دیدینش؟
پیمان با لحنی جدی اینبار رو به نادیا و در جوابش میگه: بله. ولی خوب این چه چیز عجیبی هست؟
- اوه خوب عجیبه دیگه. میدونی بهنظر من فقط آدمایی که به خودشون شک دارن و نمیتونن جلوینگاه و رفتارای خودشون رو بگیرن از این فلسفه بافی ها دارن. وگرنه دو تا آدم عاقل و بالغ چه دلیلی داره اصلا بخوان به چنین چیزی فکر کنن و برو تا ته....
- خوب هر کس یه عقیده ای داره و عقاید هر کس محترمه و باید بهشاحترام گذاشت. موافق نیستین؟
نادیا دوباره نگاهش رنگ شیطتنت میگیره و زیر لب زمزمه میکنه: ولی یه کم اذیت کردن خوبه دیگه.
پیمان اینبار میخنده و نگاهش رو بهنادیا میدوزه و میگه:
- خوب اون استاد معتقد و عجیبی کهمانی بهتون گفته بود منم. پس دیگه حرف زدن تعطیل و کتابتون رو باز کنید و اشکالاتتون رو بگین تا حلشون کنیم.
نادیا ناگهان وحشت زده و قرمز از خجالت سرش رو تا آخرین حد ممکن به پایین میچسبونه و زمزمه میکنه: شماااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من.... من منظوری.... من ....
پیمان حرف نادیا رو قطع میکنه و با نگاهی جدی رو به نادیا: لازم به توضیح نیست. دیگه فقط در مورد درس صحبت میکنیم. خوب مشکل چیه؟
نادیا زیر نگاه سنگین پیمان خودش رو مشغول در آوردن کتاب قانون و لپ تاب و کاغذ و خودکارمیکنه و همچنان با خودش زمزمه میکنه حالا میمردی اگه لال میشدی؟ اه مگه دستم به این مانی عوضی نرسه. پسره دیوونه نکرد به من بگه این استاده همین پیمانکه من از همون اول بگم بی خیال. دیدی چه گندی زدم؟ حالا من به این چی بگم؟ الان کافیه بگم میخوام برام خیار غَبن رو توضیح بدی که این تا ته خط رو بخونه و فکر کنه حالا خبریه و حتما عاشق چشم و ابروش شدم که هر چیتحقیق میگه به اونا من بدو بدو میرم خودم رو خفه میکنم که براش خود شیرینی کنم. اه.
پیمان دوباره رو به نادیا شروع بهحرف زدن میکنه:
- نادیا خانم؟؟؟ پس چی شد؟ نمیخواین شروع کنین؟

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
- خوب راستش من... مانی به من نگفته بود که از شما خواسته وگرنه من بهش میگفتم که نیازی نیست مزاحم شما بشه. من... خودم میخونم شما برین به کارتون برسین. ممنون.
پیمان کتاب قانون رو باز میکنه و بی توجه به حرف نادیا ورق میزنهو همزمان حرفای مانی توی ذهنش میاد
" پیمان میشه اگه تا شب برنامه ای نداری کمک نادیا بکنی؟
چه کمکی؟
دوستش بابک ازش خواسته تو یه تحقیق در مورد خیار غبن کمکش کنه و اینم که خودت بهتر میدونیکلا تو باغ نیست اصلا. حالا باید یه وقت 6 8 ساعته بذاری قشنگ مطلب رو براش توضیح بدی و جا بندازی. ببین اولش خیلی به زحمت میندازتت و واقعا باید حوصلهبه خرج بدی ولی یه مزیتی که داره اینه که اگه بخواد چیزی رو یاد بگیره آنچنان هوش و حواسش جمع میشه و با دقت گوش میده و به قولی سر ذوقت میاره."
هنوز برای پیمان یه علامت سواله که چرا انقدر نادیا مشتاق یاد گرفتن این مطلبه اما از طرفی از نگاه نادیا و حرفاش شک و دو دلی کمک خواستن از خودش رو حس میکنه و در نتیجه بدون فرصت دادن به نادیا از روی قانون اولین ماده مربوطه رو میخونه و متعاقب اونشروع به توضیح دادن میکنه و به این ترتیب نادیا رو از هر تصمیم گیری ای باز میداره.
نادیا کم کم نگاهش رو بالا میاره و روی لبهای پیمان ثابت میشه و با دقت گوش میکنه به توضیحاتش اما فکرش تنها چند ثانیه به تمرکزش ادامه میده و بعد ناخوداگاه محو نگاه و صدای آروم و پر قدرت پیمان میشه. نگاهش روی دستای پر قدرت پیمان میچرخه و بعد روی پیراهن مردونه سفیدش. نگاهش بالا میره و روی تک دکمه باز بالای پیرهن میره و ناگهان یاد تصورشاز مرد عجیب می افته و خنده رو لبش میشینه. خنده ای که عمرش تنها چند ثانیه میشه و با نگاه خشمگین و لحن برّان پیمان قطع میشه:
- خانم راد چی میگفتم؟
- ها؟؟؟؟ اممم.... خوب... خوب داشتین...
- داشتم حرف خنده داری میزدم؟ وقتی دارم بهتون مطلبی رو توضیح میدم انتظار دارم با تمام حواس به من گوش بدین. چون هموقت من با ارزشه هم قطعا وقت شما و هیچکدوم هم نشستیم اینجا تاوقتمون رو تلف کنیم. پس بار اول و آخریه که میبینم حواستون همه جا هست الا اینجا. متوجه شدید؟
لحن محکم و خشمگین پیمان ترس رو تو وجود نادیا میاره و تنهاسرش رو به پایین به مفهوم بلهتکون میده و پیمان دوباره توضیحاتش رو از سر میگیره و نادیا با تلاش زیاد سعی میکنه حواسش رو متمرکز کنه که اینبار با تکون پیمان و نزدیک تر کردن فاصله اش با نادیا و آوردن کاغذ جلوی نادیا و حرکت خودکارش روی کاغذ و پخش شدن رایحه ادوکلنش و صدای نفس هاش، باز تمرکز نادیا به هم میخوره و گیج پیمان میشه و با عجز زیر لب ناله میکنه با خودش و چته مرگ. اه.
پیمان زمزمه نادیا رو میشنوه و ناگهانی سرش رو بالا و به چشمان نادیا میدوزه: بله؟؟؟ مشکلچیه نادیا خانم؟ انگار اصلا نه حواستون با منه نه میلی به یاد گیری دارین. بعد خودکار رو با قدرت روی میز میگذاره و رو به نادیا:
- چیکار کنیم حواستون جمع بشه؟اینجوری تا نصفه شبم به جایی نمی رسیم.
نادیا نگاه مستاصلش رو به پیمان میدوزه و سرش رو زیر میندازه و زمزمه میکنه: میشه بشینم رو بروتون؟
- اگه بشینی مشکل حله؟ حواست جمع میشه؟
نادیا زیر لب زمزمه میکنه: بهتر میشه.
پیمان با حرکت سر موافقتش رو اعلام میکنه و نادیا از روی صندلی کنار پیمان بلند میشه و روبروی پیمان اون سمت میز میشینه و نگاهش رو به میز میدوزه و زمزمه میکنه بفرمایید.
پیمان دوباره از اول شروع میکنه و نادیا اینبار تمام حواسش رو میده بهدرس و توضیحات. کم کم انقدر تو درس فرو میره که همه چیز جز کلمات و اصطلاحات از ذهنش پاک میشن.
پیمان نگاهش رو به چشمای خستهنادیا میدوزه و تو دلش اینهمه پشتکار و تلاش رو تحسین میکنه.ساعت روی دیوار 10 شب رو نشون میده که دست از توضیح بر میداره و رو به نادیا:
- فکر کنم برای امروز بسه. خیلی خسته شدین.
- شما بیشتر. من که فقط گوش دادم. شرمنده ام واقعا.
پیمان دلش میخواست بگه این بهترین لطفی بود که میتونستی در حق من و دلم بکنی و ساعتها ازدیدن و بودن در کنارت لذت ببرم. اما در جواب نادیا با لبخند زمزمه میکنه:
- دیگه هیچوقت از این حرفها نزنید .تدریس وظیفه منه و تا زمانیکه ببینم شاگردم مشتاق یادگیری و حواسش رو میده بهم نه احساس خستگی میکنم نه هیچ چیز دیگه. تازه لذت هم میبرم و البته در نهایتبا دیدن نتیجه کار خستگیم کامل در میره. پس از امروز تا چهار شنبه وقت دارین تا با این مطالبی که بهتون یاد دادم برین و یه تحقیق عالی و کامل برام انجام بدین. میخوام مثل تحقیق قبلی باشه که خستگی از تنم در بیاد. هر جا هم ایرادی داشتین بدون تعارف بهم زنگ بزنید و ازم بپرسید. اگه بتونم تلفنی اگه نه حضوری بهتون توضیح میدم. بعد خودکار رو دست میگیره و بالای آخرین برگۀ خلاصه نویسی کرده، شماره موبایلش رو مینویسه و بعد رو به نادیا: باشه؟
- ممنون. دیگه از اینجا به بعد خودم تنهایی از پسش بر میام.
همزمان نادیا مشغول جمع کردن کیف و کتاباش میشه که پیمان بعد از کمی تعلل و در حالیکه از روی صندلی بلند شده و کنار نادیا قرار گرفته ادامه میده: تا شماوسایلتون رو جمع کنید من هم کیفمرو بر دارم و بریم که این آقای عجیب با یه دختر شیطون توی این دفتر تنها موندن و الانه که دخترشیطون بفهمه و شروع به اذیت آقای عجیب بکنه. بعد با خنده آروم از در بیرون میره در حالیکه خودش هم متعجب از این لحن حرف زدن خودش و عنوان کردن تنهاییشون با هم توی دفتر، به نادیا. حالا به حرف نادیا میرسه که واقعا جایی برای حتی فکر کردن به چنین چیزی رو هم لا اقل وقتی بانادیا ست به خودش نباید بده. چراکه نادیا دختریه که همه چیز رو در حد تعادل حفظ میکنه و به اصول پایبند. باز هم از قیاسی که همیشه بین مریم و نادیا میکرد پشیمون میشه و با خودش فکر میکنه قطعا این دختر اگر بهش پا بدی هم محترمانه پاش رو پس میکشه و سر بلندت میکنه. با لبخندی شیرین کیفش رو بر میداره و همزمان با نادیا از در دفتر مانی بیرون میرن و وارد آسانسور میشن.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
نادیا برای شکستن سکوت آسانسور و در حالیکه از اینهمه نزدیکی به پیمان دچار نوعی استرس شده بود با صدایی تقریبا بلند که سعی میکنه خالی از لرزش باشه و اخمایی در هم کشیده رو به پیمان:
- میبینی تو رو خدا. این مانی هم انگار نه انگار که قبل رفتنش بیاد یه خدا فظی کنه باهامون ها.خیلی نا مرده. همینجوری راشو کشیدرفت.
پیمان با لبخند نگاهش رو آروم روی صورت نادیا میگردونه و در جواب: نه بابا. بیچاره به من پیغام داد داره میره. گفت شما حواست پرت میشه بین درس مزاحم نشه. وگرنه حتما میومد خدافظی میکرد. حالا حتما شب بهت زنگ میزنه.
سر تکون دادن نادیا همزمان میشه با رسیدن آسانسور به طبقه همکف. پیمان دستش رو به حالت تعارف مقابل نادیا حرکت میده و نادیا با لبخند از در خارج میشه و پیمان پشت سرش در حالیکه نگاه خندانش روی کوله پشتی قلمبه شده نادیا ثابت شده. همزمان بیاراده دستش رو زیر کوله میگذاره و سنگینی کوله رو از روی شونه های نادیا کم میکنه که نادیا با حالی عجیب به پشت بر میگرده و به این شکل کوله از دست پیمان جدا و دوباره روی دوشش میفته.
- میخواستم سنگینیش رو کم کنم.
- نادیا با لبخند: عادت دارم. همیشههمینقدر سنگینه کوله ام.
پیمان دستش رو به سمت کوله دراز میکنه و با لبخند ادامه میده بده من میارم.
- نه ماشین همین نزدیکیه. دیگه رسیدیم.
پیمان با نگرانی نگاهی به ساعتش میکنه و ادامه میده: خیلی دیر نیست برا تنهایی برگشتن؟ساعت ده و نیمه.
نادیا با لبخندی کمرنگ و در حالیکه تو ذهنش با خودش زمزمهمیکنه هه دیر؟؟؟ من خیلی وقته عادت کردم تنهایی از خودم مراقبت کنم. برا من دیر و زود تفاوتی نداره. تنهایی همیشه تنهایی ست برام. چه دیر وقت و تاریکی چه روشنایی. فکرای در حال چرخ زدن تو مغزش رو پس میزنه و زمزمه میکنه:
- نه مشکلی نیست. نگرانی نداره. درها رو قفل میکنم شیشه ها رو هم میدم بالا و یه راس میرم تا توی پارکینگ.
پیمان که انگار نمیتونه حرفای نادیارو باور کنه و فکر میکنه فقط برای کم نیاوردن جلوی خودش و بر طرف کردن نگرانی اش، نادیا چنین حرفی میزنه و در حالیکه مدام تو ذهنش خودش رو محکوم میکنه به اینهمه بی فکری و نگه داشتن نادیا تا این ساعت شب بیرون از خونه اش، با لبخند بین حرف نادیا میره و ادامه میده:
- خوب من یه پیشنهاد دارم اونم اینکه با منزل تماس بگیرین تانگران نشن و بعد با هم بریم یه شامی بخوریم و از اون طرف شما برگردین خونه و منم برم خونه خودم. موافقین؟
- عالیه چون قطعا مامان اینا خونه نیستن و رفتن دوره دوستاشون. چون جمعه ها هر هفته خونه یکی میرن و وقتی هم برگردن شام خوردن. منماینجوری تنهایی مجبور نمیشم شامبخورم. بعد با ذوقی کودکانه بهپیمان نگاه میکنه و : من دلم مرغ کنتاکی میخواد با سیب زمینی و ذرت. قبول؟
پیمان به نادیا که حالا همچون دخترکوچولوهایی که میخوان شام برن بیرون بخورن ذوق کرده، نگاه میکنه و با خنده موافقتش رو اعلام میکنه.
نادیا در ماشینش رو باز میکنه و رو به پیمان: قرارمون کدوم رستوران؟
پیمان با خنده و لحنی جدی رو بهنادیا ادامه میده: با هم میریم. یعنی منم با ماشین شما میام. میخوام ببینم دست فرمونتون چطوره.
- مگه ماشین ندارین؟
- چرا ولی با شما میام بعد از شامبر میگردم و ماشینم رو بر میدارم. ببینم نکنه میترسین خراب کنین جلو من؟ یادمه دست فرمونتون برا لایی کشیدن و آینه زدن خیلی خوب بود. نکنه شانسی بود؟
نادیا با لبخندی شیرین سوار میشه و همزمان تو فکرش به یاد آینه ماشین پیمان می افته که تو اون حرکت بچه گانه اش و برای تلافی تقلبی که پیمان ازش گرفته بود، کرده بود.
پیمان هم سوار میشه و در ماشین رو میبنده که نادیا زمزمه میکنه: متاسفم. کارم بچه گانه بود.
- شاید هر کس دیگه ای هم جای شما بود همین کار رو میکرد. فراموشش کنید ولی به خاطر بسپارید که گذشت همیشه بزرگترین درسه و برای اشتباهاتتوندنبال تلافی کردن نباشین هیچوقت؛بلکه دنبال راهی برای جبران یا دوباره تکرار نکردنش باشین.
نادیا با سرعت و در حالیکه به سمت رستوان مورد علاقه اش میره با اخمی عمیق نگاهش رو برای لحظه ای به پیمان میدوزه و زمزمه میکنه: من کار اشتباهی نکردم.
پیمان با خنده بین حرفش میره: خواهش میکنم نادیا خانوم. تقلب به نظرتون کار اشتباهی نیست؟
- نه.
- چرا فکر میکنین کار درستیه؟
- چون من اینجوری فکر میکنم.
- یعنی همیشه هر جوری که خودتون فکر میکنید به نظرتون درسته؟
- خوب نه.
- پس چی؟
نادیا مستاصل زمزمه میکنه: نمیدونم. انقدر سوال پیج ام نکنین.خوب من عادت کردم.
- اما انسان باید سعی کنه عادت های بدش رو ترک کنه.
- نمیشه.
- سخته؟
- خیلی.
- اما تو که از پسش بر میای. همهوش خوبی داری، هم اراده و پشتکار. پس فقط باید بخوای.
- خسته میشم. بعد از اون تحقیق قبلی تا یه هفته همه وجودم خسته بود. بی خوابی. استرس. کلی اطلاعاتی که یهو وارد ذهنم کرده بودم. با خنده ادمه میده: به خدا مغزم هنگ کرده بود. هی پیغام error میداد .
- هر کاری اولش سخته. بعد عادت میشه. اگه بخوای روزی یه وکیل موفق باشی باید سعی کنی ذهن پر و مطلعی داشته باشی. همیشه باید به روز باشی و در حال مطالعه.انقدر با کتابای قانونت زندگی کنی که ماده ها رو حفظ باشی. حتی شماره هاشون رو.
- فقط میخوام یه مدرک بگیرم. انگیزه بیشتری ندارم. تا وقتی همبرای کاری انگیزه نداشته باشم دلیلی برا تلاش زیادی کردن نمیبینم.
- دلت نمیخواد از دوستت بابک یا سارا جلو بزنی؟
- نه. که چی بشه؟
- دلت نمیخواد شاگرد اول دانشگاهباشی؟
- نه. چه اهمیتی داره اول باشی یاآخر.
پیمان همچنان با سوالاش سعی میکنه نادیا رو تحریک بکنه تا بلکه چیزی براش انگیزه بشه اما نادیا در مقابل تمام سوالاش تنها به گفتن نه و راحت گذشتن از کنارشون بسنده میکنه. پیمان کمی عصبی از این بحث بی نتیجه و نا امید از اینکه نتونسته نادیا رو وادار به تغییر موضعش بکنه، با ایست ماشین کنار رستوران حرفش رو نیمه کاره رها میکنه و از ماشین پیاده میشه و هر دو به سمت در رستوران حرکت میکنن.
ادامه دارد ...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت ششم

نادیا با ذوق: بریم رو اون مبلا بشینیم. اینجوری میتونیم لم بدیم و یه شام راحت بخوریم.
- باشه. شما تا یه جا بشینی منم سفارش میدم و میام. فقط غیر از مرغ و ذرت چیزی میخواین؟
- نادیا با سرخوشی سرش رو به سمت پایین تکون میده و ادامه میده: یه سالاد فصل یه پیاز سوخاری یه قارچ سوخاری با.... اممم.... نوشابه کوکا.... دسرم میخوام.
پیمان با خنده نگاهی به نادیا میکنه و با سر موافقت میکنه و به سمت قسمت سفارش میره که نادیا سریع پشت سرش میدوه و :
- شما چی میخواین بخورین؟
- با خنده: چطور؟
نادیا سرش رو پایین میگیره و زمزمه میکنه: دلتون پیتزا نمیخواد؟ مخلوط؟
پیمان هر چی سعی میکنه واقعا نمیتونه جلوی خنده شو بگیره. ایندختر واقعا هنوز خیلی بچه ست. به همون سادگی، با همون احساس دست نخورده کودکانه. سرش رو بلند میکنه و نگاهش رو به چشمای نادیا میدوزه و : اینم فکر خوبیه. یه پیتزا مخلوط میگیرم با یه مرغ چهار تیکه با یه همبرگریا هات داگ. ها؟
- چیز برگر.
نادیا به حالت دو از کنارش رد میشهو به سمت میز میره و پیمان از پشت نگاهش میکنه و میخنده.
....
پیمان نگاهش رو بار دیگه به نادیا میدوزه که مشغول خوردن ذرت و سالاده و تقریبا غذاهاش دست نخورده مونده. با لحنی جدی و همچون پدری که میخواد به دخترکوچولوش غذا بده، ذرت رو از دست نادیا میگیره و ظرف سالاد روهم از جلوش بر میداره و مرغ رو میگذاره.
نادیا با اخم دستش رو به سمت سالاد و ذرت دراز میکنه که پیمان ظرف رو پس میکشه و خطاب به نادیا: نادیا خانوم اول غذا بعد سالاد و ذرت. اینهمه غذا گرفتم باید اول اینا رو بخوری. شام میخوای بخوری نه عصرونه. غذات تموم شد اجازه داری اینا رو بخوری.
- اه خوب همه رو با هم میخورم.
- نه. همین که گفتم. غذاتو بخور. وگرنه من غذام زودتر تموم شه سالاد و ذرت رو میخورم و اصلا نمی رسه بهت.
نادیا با قهر ظرف غذا رو جلوش میکشه و شروع به خوردن میکنه و همزمان زمزمه میکنه: حالا اگه با اون دختره هم اومده بودی از جلوش بر میداشتی اینارو؟
پیمان لحظه ای گیج و متعجب دست از خوردن میکشه و چشم میدوزه به نادیا و زمزمه میکنه: کی منظورته؟
- نمیدونم کیه. یه بار بیشتر ندیدمش. تو دفترتون. بی خیال. مهم نیست. به من چه. اما تو ذهنش به خودش میگه تو که راست میگی، به تو چه. اصلا هم برات مهم نیست. از این سوالم اصلا قصد نداشتی بفهمی اون دختره رو هم میبره رستوران و بیرون یا نه.
پیمان بدون منظور و با لبخندی آروم زمزمه میکنه: کمند خیلی با تو فرق داره. تو هنوز تو یه عالمدیگه ای.
بعد تو ذهنش جمله اش رو ادامه میده: تو یه کوچولوی شیطونی که دلت همه چی میخواد و درست مثل بچه ها باید چشم گذاشت تاغذاتو بخوری و ... تو یه دنیا شور و زندگی ای. با تو غذا خوردن یهمزه دیگه میده. اما من و کمند وقتی با هم میشینیم سر غذا فقط برای رفع تکلیف و سیر شدنه. ما هیجانی
برا نوع غذا ، حتی مزه اشنداریم. تو آدم رو به هوس میندازی.انقدر که شاید باورت نشه دلم میخواست الان برم یه هات داگ همسفارش بدم.
اما نادیا با حرف پیمان ناگهان خنده از لباش میره و منظور پیمان رو کاملا چپه تو ذهنش تصور میکنه و با غصه با خودش زمزمهمیکنه: هه پس اسمش کمند خانومه. آره دیگه خوب چرا تعارف میکنی بگو تو زیادی لوس و بچه ای. بگو ما میریم رستوران آ اسپ میشینیم پشت صندلی و با چاقو چنگال استیک میخوریم و پیانو گوش میدیم و گاهی یه لبخند میزنیم. اه اه. ولم کن بابا. به درک. حاضرم بمیرم یا اصلا بهم بگی بچه دو ساله ام اما مجبور نشم یه همچین جایی برم غذا بخورم. کوفتم میشه آقا جون. بعد بلند و با لحنی تلخ رو به پیمانادامه میده:
- متنفرم برم بشینم تو یه رستوران مسخره و با چاقو چنگال غذا بخورم. تازه حق انتخابم هم فقط یه غذا باشه. غذا خوردن برا من یه تفریح لذت بخشه. هیچ جوره حاضر نیستم به خودم حرومش کنم.
- نادیا؟؟؟؟ نادیا خانوم؟؟؟
پیمان نگاهش رو به لبهای ورچیده نادیا میدوزه و دوباره نامش رو تکرار میکنه و ادامه میده:
- من اصلا منظورم این نبود که اونجوری شام خوردن رو ترجیح میدم. اتفاقا من کلی هم دارم لذت میبرم از این شامی که داریم میخوریم.
نادیا پاسخی نمیده و پیمان که از غم نادیا چیزی روش سنگینی میکنهانگار، دستش رو به سمت صورت نادیا دراز میکنه و آروم چونه اش رو میگیره و سرش رو بالا میاره و نگاهش رو به چشمای سبز وحشی میدوزه و با لبخند زمزمه میکنه:
- میدونی نادیا من و کمند هیچوقت طعم لذیذ غذاها رو حس نمیکنیم همیشه یه جورایی انگار رفع تکلیف بکنیم. اما الان واقعا دارم ازخوردن این غذاها با تو لذت میبرم. دارم مزه شون رو احساس میکنم. من خوشحالم از اینکه با هماینجاییم و با غذا خوردن و شیطونی هات داری همه اون حس های قشنگو لذت بخش خودت رو به منم منتقل میکنی. باور کن نادیا. خوب ببینم حالا با یه هات داگ چطوری؟ یه دونه برم بگیرم؟
انگار حرفای پیمان ناگهانی همه اون حس های بد و هر چیزی که ربطی به کمند و ناراحتی داشته باشه رو از وجودش میبره و با خنده رو به پیمان سرش رو به علامتموافقت تکون میده.
پیمان با خنده از میز بلند میشه و دقیقه ای بعد با سینی محتوی ساندویچ بر میگرده و رو به نادیا:
- زود باش ببینم. تو که هنوز هیچ کدوم از غذاهاتو تموم نکردی. بدو ببینم. کلی پول دادم بالاشون . باید تا ته غذات رو بخوری ها. تازه اگه نخوری از دسر هم خبری نیست.
....
نادیا آخرین قاشق بستنیش رو میخوره و بعد با خنده دست روی دلش میگذاره و رو به پیمان که با آرامش مشغول خوردن قهوه اشه میکنه و : وای دارم میترکم انقدر خوردم. همشم تقصیر شماست.
پیمان با آرامش نگاهی به چهره کودکانه نادیا میکنه و : برا اونم یه راه حل دارم. میریم ته دنیا. یه کم قدم میزنیم تا هضم شه اینایی که خوردیم. چطوره؟
- عالیه. حرف نداره. فقط به مامان اینا یه زنگ بزنم چون الانا میرسن یه وقت نگران میشن.
- باشه مشکلی نیست.
چند دیقه بعد به سمت ماشین نادیا حرکت میکنن که پیمان دستش رو مقابل نادیا دراز میکنه و : کلید لطفا.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
نادیا از خدا خواسته کلید رو به دست پیمان میده و خودش در کمک راننده رو باز میکنه و بالا میپره و پیمان هم سوار میشه و آرومبه سمت شمال و پشت کوچه پس کوچه های فرشته میره.
نادیا آروم چشماش رو میبنده و با لذت عطر پیمان رو میبلعه و با حس وجود پیمان ثانیه ای بعد به خوابی نیمه عمیق میره از آرامش پیمان هین رانندگی که درست به عکس خودش که همیشه عاشق سرعته، پیمان در آرامش کامل و به نرمی رانندگی میکنه.
ثانیه ای بعد نادیا به رویای بودن با پیمان و یک شب در کنارش لحظه ای چشم هم گذاشتن و پیمان مست عطر وجود نادیا و این آرامش کاملا متضاد با روحیه و وجود نادیا که تنها خوابی آروم باعثش شده، میشه. نگاهش رو بی اراده به سمت صورت نادیا میگردونه و با لبخند ثانیه ای به صورتش خیره میشه و دستش رو آروم به سمت ضبط میبره و بلافاصله بعد از روشن کردنش صداش رو کم میکنهچراکه با روحیه نادیا قطعا گوش دادن به موسیقی اون هم در آرامش وآروم اصلا جور در نمیاد و حدسش هم با لبخند روی لبش به یقین تبدیل میشه. صدای ابی توی ماشینمیپیچه و هر دو به خلسه ای عجیب فرو میرن. هر کدوم تو رویای چند دیقه بودن و حس کردن دیگری با تمام وجود.
--------------------------------------------------------------------------------
- ماشین رو پارک میکنه و سرش رو به سمت نادیا بر میگردونه که چشماش هنوز بسته ست و بهخواب آرومی رفته. خستگی از چهرهاش میباره. دلش نمیاد بیدارش کنه.بعد از اونهمه درس گوش دادن و تکون نخوردن برای این دختر که اگه دو دیقه یه جا بشینه کلافه میشه بیش از این هم نباید انتظار داشت. صندلیش رو کمی به عقب میده و به حالت لم داده، نیمه برمیگرده سمت نادیا و چشم میدوزه به صورتش و با همه وجود از اینهمهنزدیکی و صدای نفس های آروم نادیا لذت میبره. احساس میکنه نادیاکمی سردشه. آروم کتش رو از رویصندلی پشت بر میداره و روی نادیا میکشه. دستش رو میبره به سمت گردن نادیا تا کت رو فیکس کنه که برای ثانیه ای دستش با پوست گردن دختر برخورد میکنه و گرمایی ناگهانی تو وجودش میپیچه. دستش خارج از کنترل و انگار منبع گرما جذبش کنه به سمت گونه دختر میره که با تلاش تمام نیمه راه جلوش رو میگیره و آروم میگیرتش توی دست دیگه اش و به حالت مشت با دست دیگه نگهش میداره و گیج نگاه خسته و کلافه اش رو دوباره به صورت نادیا میدوزه.
- گرمای ناگهانی و بوی گس دوست داشتنی تو بینی اش میپیچهو لبخندی گرم رو روی لبش مینشونه. کمی هشیار میشه اما حتی تکون هم نمیخوره که مبادا این خواب شیرین رو از دست بده. گویی رویای شیرینی میبینه که حتی با یه تکون فرو میریزه. دستش رو جمع تر میکنه و پاهاشرو آروم به سمت شکمش جمع میکنه و از زیر کت رو بالاتر میکشه و تقریبا روی بینیش قرار میده. ناخوداگاه نفس عمیقی میکشه تا این گسی نزدیک و خوشایند رو بیشتر داشته باشه و تکونی میخوره.
- پیمان با تکون نادیا لحظه ایدست و پاش رو گم میکنه اما با دیدن چشمای بسته نادیا با آرامش سرش رو از روی صورت نادیا بر میگردونه و خیره به شیشه جلو میشه و دستاش رو به حالت دست به سینه جلوش میگیره و ثانیه ای بعد کلافه آروم در ماشین رو باز میکنه و پیاده میشه و به سمت پرتگاه که با فاصله تنها 10 قدم از ماشینه میره و همزمان یه نگاهش هم به سمت ماشینه که مبادا کسی نزدیک ماشین بشه. به کنار پرتگاه میرسه و آروم سرش رو بر میگردونه به پشت اونهمه نور و قوطی های کوچیک زیر پا و چشم میدوزه به ماشین. انگار نیرویی قوی نگاهش رو به این سمت بر گردونده. اونهمه زیبایی و عظمت همیشگی دره شهرخاکستری بر خلاف همیشه حتی ذره ای تاب مقاومت در مقابل این نور و گرمای تازه پیدا کرده رو نداره.
- چشماشو آروم باز میکنه و نگاهش رو به سمت راننده میگردونه و صندلی خالی پیمان برای لحظه ای غم رو به چشماش میاره اما درست همون لحظه نگاهش به کت انداخته شده روش میخوره و لبخند روی لبش میشینه و زمزمه میکنه: میگم داشت حالم خراب میشد نگو کت تو روم بود. وای چی میشد دیگه کتت رو پست نمیدادم؟ روتو کم کن بی جنبه. دیده سردته کتش رو انداخته روت دیگه دلیل نمیشه بخوای دنبال آستر بگردی. اوف تو هم گشتی منو. خوب لا اقل بذا تنم کنم یه کم گرمای تنش تو تنم بشینه. خجالت بکش. ای بابامن که هر چی میگم تو میگی یارومو کم کنم یا خجالت بکشم. چه گیری کردیم ها. میگم من وجدان نخوام کی رو باید ببینم؟ بعد آروم با لبخند کت رو تنش میکنه و همچون شیئی گرانبها بادو دست بقلش میکنه. اوی داری چیکار میکنی؟ چرا کت پسره رو داری میچلونی. چروک شد بابا. ای بابا خودش روم انداخته میخواست فکر اینجاهاشم بکنه دلم میخواد سفت بقل بگیرمش. برامم مهمنیست چروک بشه یا نه. نفس عمیق دیگه ای میکشه و در رو باز میکنه.
- شاید پنج دقیقه یا ده دقیقه خیره به ماشین چشم میدوزه تا در باز و اندام نادیا از دور تو دیدش قرار میگیره. ناخوداگاه لبخندی شیرین لبش رو پر میکنه. نادیا در حالیکه کت رو به خودش پیچیده به سمتش میاد و پیمان با دیدن کت نگاه پر حسرتش رو به نادیا میدوزه و با خودش زمزمه میکنه چی میشد میتونستم کتم رو همین الان که پر از تو ست ازت بگیرم. داری باهام چیکار میکنی دختر؟ شدم مثل پسر بچه های عاشق و مستاصل. ببین به چه روزی انداختیم.
- نادیا با خنده ای سرخوش چشم میدوزه به پیمان و چند قدم موندهبه پیمان با صدای بلند: ببینم نکنه این دره خاکستری رو از این پشتتون جمع کردن که اینجور محو ماشین شده نگاهتون؟ میگم دره و شهر اون طرفه ها.
- پیمان خندان و بی خیال اینکه ممکنه دستش برای نادیا رو شده باشه رو به نادیا زمزمه میکنه: از کجا معلوم؟ شایدم واقعا ته دنیا اینوری شده و یه دره نورانی این سمت درست شده.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
- نادیا تو دلش از خوشی اینکه شاید منظور پیمان از این دره نورانیو ته دنیا خودش باشه، میلرزه و نگاه گرمش رو برای لحظه ای به پیمان میدوزه و بعد آروم از کنار پیمان رد میشه و لبه پرتگاه میشینه و چشم میدوزه به دور ترین نقطه نورانی شهر. به اونهمه ساختمون های سر به آسمون کشیده که تنها مثل قوطی های کوچیکی از این بالا دیده میشن، چشم میدوزه و کم کم نگاهش تو شهر نورانی گم میشهو از ذهنش جدا میشه. بعد آروم روی زمین میشینه و پاهاش رو آویزون میکنه و برای ثانیه ای نگاهش رو به سمت پیمان میگردونه.
- انگار با نگاه میخواد پیمانم به نشستن دعوت کنه. پیمان آروم جلو میاد و با فاصله کمی از نادیا و بدون نگاه کردن به شلوار اتوکشیده سرمه ایش و بدونه اینکه بخواد حتی یه ثانیه فکر کنه اگر کمند بود الان دو تا زیر انداز کوچیک میاورد تا زیرشون بذارن وکثیف نشن، روی زمین میشینه. اول با حالتی ناراحت و سیخ. اما وقتی نگاه خندان و گرم نادیا رو روی خودش ثابت میبینه کم کم اون رو هم فراموش میکنه و بی خیال و راحت روی زمین میشینه تا به نادیا نزدیک تر بشه. طعم این خاکی بودن رو آروم آروم مزه میکنه و نگاهش رو برای هزارمینبار و با تلاش از صورت نادیا به سمت منظره مقابل میگردونه و ناخوداگاه جهت نگاه نادیا رو دنبالمیکنه اما به جایی نمیرسه. بر میگرده تا صورتش رو نگاه کنه و بعد آروم آروم نگاهش رو بگردونه به سمت دره تا نگاه نادیا رو دقیق رد یابی کنه که قطره اشکی گرم رو روی گونه نادیا میبینه. قطره اشکی سمج که آروم آروم به سمت پایین حرکت میکنه اما نادیا انگار حتی احساسش هم نمیکنه. ناخوداگاه غم بزرگی از غم دختر تو قلبش میشینه و نگاهش رو میدوزه به نادیا. دلش میخواد بفهمه این اشک چیه؟ اونم از گونه دختر همیشه شاد و سرخوش و آزاد. اما نادیا انگار تو یه دنیای دیگه ست.
- کم کم قطره اشکها با سرعت بیشتر از هم سبقت میگیرن و پایینفرو میریزن. دستش چندین بار تکون میخوره تا به سمت صورت دختر بره و اشک روی گونهاش رو پاک کنه. اما با تلاش جلوش رو میگیره و در نهایت مغلوب دل و قلب نا آرومش میشه وفاصله اش با نادیا کم و کمتر میشه و درست با فاصله یه دستبا پای نادیا قرار میگیره و دستش آروم به سمت شونه نادیا میره و ازپشت در بر میگیرتش.
- نادیا که گرمای پناه دهنده مطمئنی رو حس میکنه با تموم وجود خودش رو به سمت دست پیمان میکشه و چسبیده به پای پیمان ، سرش رو آروم روی شونه پیمان قرار میده و نگاهش رو باز میدوزه به دره و منظره مقابلش و اشکهاش همچنان میبارن.
- پیمان آروم آروم بازوی نادیا رو نوازش میکنه و بعد از چند دیقه زمزمه میکنه:
- نادیا خانوم؟ خوبی؟
- نادیا تنها سرش رو تکون میده.
- نمیخوای باهام حرف بزنی؟
-----------------------------------------
- گریه خوشحالیه. امشب بهم خیلی خوش گذشت.
- دستش رو آروم از دور شونه نادیا بر میداره و لبخند زنان نگاهش رو به چشماش میدوزه و زمزمه میکنه: پس دیگه نباید گریه کنی که. باید بخندی.
- نادیا احساس میکنه گفتن یه حقیقت رو به پیمان بدهکاره. سرش رو کج میکنه و نگاهش با نگاه پیمان گره میخوره. تلاشی برای پس زدنه نگاهش نمیکنه.تنها زمزمه میکنه: این اولین باری بود که یه دوست دعوتم میکرد بهشام. دوستی که من مهمونش بودم. دُنگی در کار نبود. خوشحالیم بابت حس این دعوت بود. اونم از یه دوست خوب. میتونم دوست خودم بدونمتون؟
- با لبخند سرش رو تکون میده وزمزمه میکنه: چرا که نه. مگه همه دوستا چطوری هستن که ما نباشیم. خوشحالم میشم. پس حالا کهدوستمی اشکاتو پاک کن خانوم کوچولو که دلم میگیره.
- نادیا ناگهان اخمش تو هم میره وبا لحنی رنجیده خطاب به پیمان: من کوچولو نیستم.
- به نظر من که شما فقط میتونی یه خانوم کوچولوی خندون و شاد و پر انرژی باشی. حالا ببینم میخوای بریم یه کم بدوییم تا این غذاها هضم بشه؟ چون اینجوری بخوای بشینی تا فردا هم چیزی هضم نمیشه ها.
- نادیا با خنده و ناگهانی از روی زمین خیز بر میداره و همه غم و غصه ای که تو دلش سنگینی کرده بود مثل باد میره و با لبخند دستش رو به سمت پیمان دراز میکنه.
- پیمان برای یه لحظه چشم میدوزه به دست نادیا و بعد تصمیم میگیره به چیزی جز لذت بردن از کنار نادیا بودن فکر نکنه، دست نادیا رو آروم میگیره و از روی زمین بلند میشه و با خنده ازش تشکر میکنه و با خودش کلنجار میره تا دست نادیا رو ول کنه. ثانیه ای بعد به احساسش پیروز و دستش رو شل میکنه تا از دست گرم نادیا بیرون بیاره که نادیا همچون شیئی گرانبها دست پیمان رو میچسبه.
- با خودش زمزمه میکنه نه پیمان. امشب نه. امشب میخوام همهحس های قشنگی که از با تو و کنار تو بودن میتونم به دست بیارم، لذت ببرم. میخوام همه شونرو مزه کنم. میخوام دستامو محکم بگیری تا اینهمه تنهایی هامو پرکنی. حتی برای چند دیقه. امشب میخوام فقط تو باشی و تو و تو. امشب همه قانونای دنیا رو زیر پا میذاریم با هم.
- جمله آخر تو ذهنش رو دوباره و این بار بلند تکرار میکنه: میشه امشب همه قانونای دنیا رو زیر پا بذاریم؟
- پیمان ثانیه ای گیج نگاهش روبه نادیا میدوزه و از حرکت می ایسته. چیزی تو نگاه نادیا حرارتشرو بالا میبره. گرمای بدنش به بالاترین حد ممکن میرسه و مغزش سریع شروع به کار کردن و در نهایت فرمان دادن میکنه. فرمانیقوی که با تمام تمایلش برای زیر پا گذاشتنش، تسلیمش میشه وسریع دست نادیا رو از دستش جدا میکنه و با حالی عجیب زمزمه میکنه نه نادیا. نه.
- نادیا لجوجانه دست پیمان رو دوباره و این بار محکم تر میگیرهو نگاهش رو به چشماش میدوزه و کلامی که از دهنش خارج میشه تنها یک چرا ست.
- چرا؟؟؟؟؟؟؟
- قانون ها برای این وضع شدن کهبهشون احترام بگذاریم، این وظیفه ماست. پس چرا نداره. باید بهشون عمل کنیم.
- اما بعضی قانون ها دست و پا گیرن، بعضی ها عمرشون خیلی وقته سر اومده. باید شکستشون. اگه با تغییرات جلو نریم میشیم همین جهان سومی ای که الان هستیم. پس باید این قانون های دست و پا گیر و زیر پا گذاشت.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
- چیزی تو ذهنش بدترین فکر هارو در مورد خواسته نادیا و قوانینی که اصرار به زیر پا گذاشتنشون داره، میکنه. حسی که ناخوداگاه اخم عمیق و جدیت همیشگی پیمانرو روی صورتش بر میگردونه و دوباره سخت میشه. در جواب نادیا تنها لحظه ای نگاهش میکنه و بعد دستش رو دوباره از دست نادیا بیرون میکشه و زمزمه میکنه:
- این چیزایی که تو میگی فقط قانون نیستن. برای من جزئی از اعتقاداتم هستن. نمیتونم زیر پا بگذارمشون. میفهمی؟
- با عصبانیت دوباره دستش رو به سمت پیمان دراز مکینه که پیمان سریع دستش رو توی جیب شلوارش میکنه و دوباره و این بار با تحکم بیشتری زمزمه میکنه: تو میفهمی حرفمو. مگه نه؟
- نه... نه.... نه.... نمیفهمم و نمیخوامم بفهمم. بعد با قدمهای عصبی و دلخور از پیمان دور میشه. این قهر کودکانه اش تنها ثانیه ای به درازا میکشه و بعد در حالیکه محکم کت پیمان رو به خودش فشار میده با خودشزمزمه میکنه نه پیمان. نمیذارم خوشی امشبم رو ازم بگیری. امشب باید مال من باشی. باشه گرمای دستاتو نمیخوام. گرمای آغوش امنت رو نمیخوام. شونه هات رو برای آروم گرفتن نمیخوام اما میخوام دنیای منو امشب تجربه کنی. بهت قول میدم لذت ببری. کاری میکنم که هیچوقت امشب رو فراموش نکنی. نگاهت با من و دلمه اما خودت نمیخوای باشی، اون عقل و مغز و منطقت پسم میزنه. مطمئنم میتونمیه روزی همه اینا رو مال خودم کنم. من نادیام. همون نادیایی که کار براش نشد نداره. من کوه رو رو کوه میگذارم. کاری میکنم امشب خودت دستمو دوباره بگیری و اون گرما رو بهم هدیه کنی. بعد لبخندی عمیق روی صورتش میشینه و ناگهان می ایسته و به پشت بر میگرده و نگاه خندانش رو به صورت گرفته و فکر مشغول پیمان میدوزه که آروم آروم داره قدممیزنه:
- ببینم یه خواهشی ازتون بکنم حرفم رو زمین نمی ندازین؟
- بستگی داره.
- اِ...... اینجوری که نمیشه. باید قول بدین قبول کنین.
- پیمان مستاصل به نادیا چشم میدوزه و زمزمه میکنه: گفتم که نمیشه نادیا. شبمون رو با این حرفا خراب نکن.
- نادیا با لبخند: اگه قول بدم به اعتقاداتتون اصلا کار نداشته باشهخواسته ام چی؟
- مطمئنی؟
- حرفه من حرفه. سرش رو کمی کج میکنه و با لبخند نگاهش رو دوباره به پیمان میدوزه و : پس قبول؟؟؟؟
- با لبخند: قبول شیطون خانوم. بعد با خودش زمزمه میکنه مگه من میتونم با اون نگاهت که دنیامو آتیش میزنه قبول نکنم؟ تو جون بخواه. حرف نادیا افکارش رو پاره میکنه
- از رو لبه جدول باید راه بیاین. اون جوب. من از لبه اینور جوب راه میام و شما از لبه اون طرفش. هر کی زودتر به ته رسید برنده ست. اگه من بردم (ثانیه ای تو ذهنش فکر میکنه. میدونم من میبرم. حالا وقتشه چیزی که آرزومه ازش بخوام. یه هفته بودنه باهاش. یه هفته هر طرف رو که نگا کردم ببینمش و صداشو بشنوم. با صداش به خواب برم ووقتی چشم باز میکنم ببینمش. باهاش کنار ساحل قدم بزنم. دستامون تو دست هم بگیریم و پاهامون رو تو شنا فرو کنیم و آب پاهامون رو قلقلک بده.) لبخند رو لبش میاد و ادامه میده: باید یه مسافرت بریم شمال.
- نگاه پیمان ناگهان آنچنان رنگ پریده میشه که نادیا هُل میکنه و بعد تازه میفهمه چه حرف احمقانه ای زده و قبل از اینکه پیمان همه چیز رو خراب کنه با حنده دستش رو بالا میاره به حالت تسلیم نگه میداره و میگه: آقا تسلیم تسلیم منظورم دسته جمعی بود. باآریانا و مانی و اممم... دوست شما. کمند خانوم.
- پیمان نفسش رو آروم بیرون میده و بعد با دیدن چهره تو هم رفته نادیا بعد از بیان اجباری اسم کمند خنده اش میگیره و زمزمه میکنه: اتفاقا کمند هم همین جا با من مسابقه البته دو داده بود چند وقت پیش ها و از بد روزگار من باختم و بازم از قضا اونم شرطش سفر شمال بود.
- نادیا ناگهان تلخ میشه و با اخمنگاهش رو به پیمان میدوزه و تودلش زمزمه میکنه عوضی انگار اعتقاداتش فقط برا منه. با کمند خانوم تنهایی برن شمال نه ایرادی داره نه اخم تخم. بعد بلندو طلبکارانه رو به پیمان: ببینم اونوقت با کمند خانوم برین شمال برا اعتقاداتتون اتفاقی نمی افته؟
- نگاه پیمان لحظه ای متعجب روی نادیا خیره میمونه و نادیا تازه میفهمه که چی گفته و منطقش شروع میکنه به بازخواستش: نادیا باز فکر نکرده دهنتو باز کردی تو؟ حقته الان بگه به تو چه. خجالتم خوب چیزیه. الان پسره چه فکری میکنه راجع بهت؟ ها؟ خوب چیکار کنم. انقدر ادا اطفار مفت میاد مثه دخترا که آدم شاکی میشه. اه. یکی نیست بگه اصلا به فرض من یه غلطی هم خواستم بکنم تو که پسری ترس و خطری هم برات نداره چیه ادا این بچه مثبت ها رو در میاری.
- کلام پیمان افکار نادیا رو از هم میپاشه: منم که نرفتم باهاش که شما اینجور عصبانی شدی خانوم گل.
- خانوم گل.... خانوم گل.... مدام اینکلمه تو ذهنش تکرار میشه و دلش از خوشی میلرزه. تا به حال کسی خانوم گل اونم با این لحن صداش نکرده. دلش میخواست میتونست ازش بخواد تا یه باره دیگه، فقط یه بار دیگه با این اسم صداش کنه.
- چشمای نادیا میخنده و نگاهش گرم میشه و پیمان از اینهمه خنده و گرما دلش میلرزه. دیگه از به کار بردن لفظ خانوم گل ناراحت و پشیمون نیست. ارزش دیدنه این حس قشنگ رو داشت. چشم میدوزه بهش و میگه: خوب حالا اگه من بردم چی؟
- هر شرطی بذارین قبوله. البته به شرطی که شرط منم قبول باشه. در ضمن من فقط به حرف بسنده نمیکنم و باید عمل کنین ها. از الان گفته باشم. من مثه کمند خانوم، ساکت نمیشینم ها. انقدر غر میزنم تا مجبور شین باختتون رو بدین.
- پیمان با خنده ادامه میده قبول ولی شرط من اینه که اگه من بردم این ترم کل واحدها رو بی تقلب باید پاس کنی. چطوره؟
- نادیا جیغ جیغ میکنه: نه.... نه.... اصلا قبول نیست. این که نشد شرط. من مخالفم. نه....
- آی آی..... قرار نشد زیر قولت بزنی نادیا خانوم. من شرط شما رو قبول کردم شما هم شرط منو قبولمیکنید.
- نادیا به قهقهه میخنده: اصلا مهمنیست. چون از الان من بردم. اوه مناستاده از رو جدول دوییدنم. خوب بیاین وایسین شروع کنیم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
- نادیا شروع به شمردن میکنه و هنوز سه رو نگفته شروع به راه رفتن روی لبه جدول میکنه. کمی که از پیمان فاصله میگیره و خیالش راحت میشه که برنده میشه بر میگرده به پشت و شروع میکنه به تماشای پیمان.
- پیمان با بدبختی و خیس عرق از خجالت راه رفتن با اون بلوز و شلوار مردونه اونم به اون شکل از روی جدول آروم پاش رو میگذاره پایین و دستاش رو بالا میبره و رو به نادیا: من باختم رو قبول میکنم.بیا پاییین از رو زمین بریم.
- نادیا با تحکم رو به پیمان: برگردین بالا. شما به من قول دادین. باید تا ته مسیر رو از رو جدول بیاین.
- نادیا خواهش میکنم. زشته. من بااین لباس و قد و قواره زشته. مردم چی میگن؟
- به مردم چه؟ زود باشین. به هیچکس و هیچ چیز فکر نکنید. نمیدونید چه لذتی داره. خواهش میکنم یه امشب مثل من باشین. بعد عقب گرد میکنه و کنار پیمانروی جدول می ایسته و پیمان دوبارهروی جدول میره و ابتدا با همون حس بد و کم کم با خنده ها و جیغ و هیجان های از ته دل نادیا همهچیز رو فراموش میکنه. انگار فقطخودش و نادیا تو اون کره خاکی باشن. با لذت قدم هاش رو تند تر میکنه و از ته دل پا به پای نادیا میخنده و گاهی دستاش رو باز میکنه تا تعادل از دست رفته اش رو به دست بیاره.
- نادیا غرق خوشی نگاهش به عقب بر میگرده و ناگهانی فریادمیزنه: پیمان دستاتو باز کن. دستات. افتادی.
- پیمان اما با شنیدن اسمش از زبونه نادیا و اون هم برای اولین بارو بدون هیچ فعل جمعی، اونقدر غرق خوشی میشه که راه رفتن رو به کل فراموش میکنه و نگاه گرمش رو به صورت نادیا میدوزه.
- زمان متوقف میشه. نادیا زیر نگاهپیمان ذوب میشه. فاصله بینشون تنها یه جوبه 30 سانتیه.
- پیمان خودش رو جمع و جور میکنه و راه می افته به سمت نادیا. اما نادیا همچنان خیره پیمان. پیمان نزدیک و نزدیکتر میشه و تقریبا کنار نادیا اونطرف جوب قرار میگیره . بوی گس پیمان توی بینی اش میپیچه و ضربان قلبش تند تر و تند تر. نفس عمیقی میکشه تا همه وجودش رو پر از پیمان کنه. ناگهان تعادلش رو از دست میده و دستاش رو باز میکنه اما پاش سست تر از اونه که بخواد این تعادل رو حفظ کنه. تو آخرین لحظه دستای گرم پیمان دست باز شده اش رو میگیره و همزمان تعادل هر دو شون رو درست میکنه. نادیا محکم دست پیمان رو میگیره و تا پایان مسیر دو نگاه در هم گره میخوره و گرماشون رو با دستهاشون به هم هدیه میکنن.
- دست نرم نادیا تو دستش، بهشآرامش میده. کم کم فشار دستش رو بیشتر و بیشتر میکنه. گویی وجود بخ زده اش تنها با همین منبع گرما میگیره.
- بالاخره به پایان مسیر میرسند وهر دو همزمان از روی جدول پایین و همچنان دست در دست و تو سکوت لذت بخش مسیر رو ادامه میدن. صدای باد تنها صداییه کهگاه گاهی این سکوت پر از آرامش رو میشکنه و ثانیه ای بعد دوباره همه جا تو سکوت و تاریکی فرو میره.
---------------------------------------------------------
- آروم زمزمه میکنه: هنوزم سردته؟ چرا دستات انقدر یخه؟
- تنها نگاهش میکنه و بعد زمزمه میکنه: کتتون رو هم دادین به من خودتون سردتونه حتما. ببخشید.
- با خنده و نرم ادامه میده: دختر خوب من ازت میپرسم چرا دستات انقدر سرده تو در مورد کتم حرف میزنی؟ من سردم نیست. اما مثل اینکه فایده چندانی هم نداشته کتمچون هنوزم سردی.
- با لبخندی آروم زمزمه میکنه: من همیشه دستام سرده. کم خونی دارم. ولی تنم گرمه گرمه. نگران نباشین.
- پیمان آروم دست نادیا رو با دست خودش میبره توی جیب شلوارش و نادیا گر میگیره از اینهمه نزدیکی. از اینهمه حواس پیمان و محبتش. کمی خودش رو به پیمان نزدیکتر میکنه و دست پیمان رو محکم تر میگیره که صدای پیمان از فکر درش میاره
- رفتی دکتر؟
- ها؟؟؟؟؟؟؟ برا چی؟؟؟؟
- حواست کجاست بچه جون! برا کم خونیت دیگه.
- آها... نه. ارثیه. مامانمم داره.
- خوب باید درمانش کنی. این اصلا خوب نیست پشت گوش بندازیش. باید بری دکتر بهت دارو بده تا به مرور حل بشه مشکلت.
- ناگهان نگاهش غمگین میشه و ادامه میده: از تنهایی دکتر رفتن خوشم نمیاد. یه حس بدی بهم دست میده. برا همین بی خیال دکتر رفتنم همیشه.
- پیمان بی خبر از همه جا و با لحنی پر تحکم که از نگرانیش سرچشمه میگیره حرف نادیا رو قطع میکنه و نگاهش رو به سمتش میگردونه و : مجبور نیستی تنهایی بری. با مامانت برو. دستات خیلی سرده. کم خونیت باید خیلی زیاد باشه. شوخی نیست.
- نادیا با اخمی عمیق و لجوجانه بُراق میشه تو صورت پیمان و : اما مامانه من خیلی گرفتاره. وقت با من جایی رفتن نداره. دائم مشغولهکاره و دفترشون. من اگه بخوام برم دکتر خودم باید تنهایی برم.منم بمیرمم تنهایی نمیرم. دیگهتمومش کن. ناخداگاه هر دو دستش به حالت مشت در میاد و قدمهاش تند تر.
- پیمان آروم دست مشت شده نادیارو توی جیبش باز میکنه و با خنده زمزمه میکنه: ببینم نکنه میخوای همه حرصت رو سر جیب من خالی کنی و جیبم رو پاره کنی که اینجور مشت کردی دستاتو. این جیبه شلواره. به زور دست جفتمون توش جا شده حالا مشت میکنی دستتو؟ خیله خوب اخماتو باز کن. اصلا حالا که تنهایی دوست نداری بری دکتر به کمند میگم یه روز تو این هفته برات یه وقت بگیره با اون بری دکتر.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
- نادیا از حرف پیمان همچون آتشفشان فوران میکنه و با حرص دستش رو از جیب پیمان بیرون میاره و نگاه خشمگینش رو برای ثانیه ای به چشمای پیمان میدوزه و بعد قدمهاش رو تند میکنه و به سمت ماشین میره و در همون حال بلند خطاب به پیمان: خیلی دیره دیگه. زود بیاین. من خسته ام میخوام برم خونه. همزمان تو ذهنش تمام مسیر تا ماشین رو زیر لب غر میزنه و عوضی. بازم کمند.کمند کمند. اه. از هر چهار کلمه حرفی که میزنه سه تاش کمنده. نکرد بگه خودم باهات میام بری دکتر. وایساده میگم کمند برات وقت بگیره با اون بری. میخوام صد سال سیاه با اون جایینرم. ها؟ چته افسار پاره کردی؟ حرف بدی نزد. کلی هم بهت لطف کرد. اصلا با تو چه ثنمی داره که بخواد بیاد باهات دکتر؟ زنشی؟ خواهرشی؟ مادرشی؟ خودتو جمع کن. والا اینم از آقاییش بود که دید تنها دوست نداری بری یکی باهات بیاد. بخوره تو سرش این آقایی. دیدی آخرش گند زد به همه خوشی امشبم؟
- نادیا؟؟؟؟؟ نادیا؟؟؟؟؟ دو قدم بلندبر میداره و خودش رو به کنار نادیا میرسونه و دستش رو از پشت میگیره و با حرکتی سریع به سمت خودش بر میگردونتش و نگاه جدی و خشمگینش رو به نادیا میدوزه و دهن باز میکنه: این رفتارای بچه گانه چیه از خودت در میاری؟ چی بهت گفتم که اینجوراز کوره در رفتی؟
- (هه حالا تحویل بگیر نادیا خانوم. جرات داری دهن باز کن بگو چته. بگو دیگه. حالا گندی که بالا آوردی رو درست کن.) نادیا با خجالت سرش رو پایین میندازه و نگاهش رو از صورت مصمم پیمان میگیره و زیر لب زمزمه میکنه: ببخشید. منظوری نداشتم.
- پیمان با جدیت سر نادیا رو دوباره بلند میکنه و چشم میدوزه به چشماش و تکرار میکنه: چرا پس این رفتار بچه گانه رو کردی؟من معذرت خواهی نمیخوام ازت. دلیل میخوام. حرف بدی زدم؟
- نادیا با نگاهی غمگین و شکست خورده زمزمه میکنه: نه. بهم لطف کردین که خواستین کمکم کنین اما انتظار نداشتم بخواین کمند .... کمند....
- پیمان با حرف نادیا و بغض تو صداش تا ته خط رو میفهمه امابرا جلوگیری از دامن زدن به این حس نادیا با لحنی جدی ادامه میده:چرا انتظار نداشتی؟ تو گفتی تنهادوست نداری بری دکتر گفتم باکمند بری. تنها کسی که میشناسم و دختره و میتونه باهات بیاد کمنده. بعد بدونه اینکه به نادیا مهلتی برای حرفی بده در ماشین رو باز و ادامه میده: سوار شو بریم که خوب استراحت کنی تا فردا بشینی سر تحقیق و تا چهار شنبه یه تحقیقه کامل و عالی تحویلم بدی.
- نادیا سوار میشه و پیمان آروم به سمت خونه نادیا میره. ترجیح میده چشماشو ببنده تا به این شکل غصه تو نگاهش رو از نگاه تیز بین پیمان مخفی کنه. نگاه پیمان انقدر تیز بود که میتونست همه چیز رو از تو چشماشبخونه و حالا دیگه نمیخواست چیزیرو ازش بخونه پیمان. نمیخواست جلوش خورد بشه چون جلوی پیمان باید محکم وای میستاد و تا ته خط سر بلند میرفت. پیمان مطمئن باش من نه شکست میخورم نه میذارم از نگاهم وابستگیم رو بفهمی. نمیذارم بفهمی با نفسات دارم نفس میکشم. چون میدونم باورت نمیشه تو چند ماه کسی بتونه اینجور عاشق بشه. نمیذارم به عشقم بخندی و بگی بچه ام. عشقت انقدر برام مقدسه که نذارم حتی خودت بهش بخندی. نفس بلندش رو از سینه بیرون میده.
- پیمان نیم نگاهی به چهره نادیا با چشمای بسته میندازه و زمزمه میکنه: خیلی بهش فکر نکن.
- نادیا جوابی نمیده. اما پیمان تودلش از درد دیوونه میشه و با خودشزمزمه میکنه: منو ببخش نادیا. منوببخش که اونجوری که تو میخوای نمیکنم. منو ببخش که دوستی رو در حقت تموم نمیکنم. ببخش که نمی تونم بیشتر از این باهات راه بیام. خیلی زوده نادیا. عشق، عقل و منطق رو نمی شناسه اما برای اینکه یه روز پشیمونی سراغت نیاد و عشق و کمرنگ و از هم بپاشه باید قبل عاشق شدن عاقل بود. باید چشماتو ببندی و با عقلت بری جلو. تا یه جایی باید عقلت بهت حکم کنه و عشقت رو بسنجه. بعد از اون میتونی بدونه عقلت بری جلو اما حالا خیلی زوده عزیزم. هر دو مون فرصت میخوایم. تو فرصتی برایبزرگ شدن و من فرصتی برا شناخت تو. نادیا دوست دارم اما نمیدونم این عشقه یا بچگی ها و شور و شوق و شیطنتات که جذبم کرده. نمیدونم همیشه میتونم این اخلاقاتو تحمل کنم یا برام خسته کننده میشه. نمیدونم باید از روی زمین صاف راه رفت یا از روی جدول. نمیدونم میتونیم این تعادل رو داشته باشیم هر دو که به موقعه اش از رو زمین صاف راه بریم و لذت ببریم و به موقعه اش هم از روی جدول کنار خیابون. تو این چیزا رو نمی بینی اما من به اقتضای سن و سالم و یه عمر با عقل زندگی کردن این چیزا رو خیلیشفاف میبینم. درکم کن نادیا. بذاریه کم بگذره. خیلی زوده برا هر وابستگی ای. نمیخوام بهت ضربهبزنم.
-----------------------------------
- پیمان ناگهان یاد شرطشون میافته و با صدایی خندان و کمی بلند که چشمای بسته نادیا رو بازو از این حال و هوا درش بیاره میگه:خوب خوب نادیا خانوم پاشو ببینم.الان چه وقته خوابه. بیا تکلیف اینشرطمون رو معلوم کنیم. کی برد کی باخت؟
- نادیا با خنده و ناگهانی چشماشرو باز میکنه و دوباره همون نادیایسرخوش میشه و بلند میگه: خوب معلومه من بردم؟
- آی آی آی. تقلب؟؟؟؟؟ نداشتیم ها.میدونی که من مچت رو میگیرم. هردو مون با هم رسیدیم آخر خط. یادتهکه؟
- تو ذهنش زمزمه میکنه مگه میشه یادم نباشه؟ تا عمر دارم یادم میمونه. ثانیه به ثانیه اش. بعد با صدای بلند و با حرص رو به پیمان: خوب آره ولی اینجوری که نمیشه. قبول کن من فقط برانکه به شما کمک کنم برگشتم عقب وگرنه من برنده میشدم.
- خوب حالا که در هر حال هر دو با هم رسیدیم. دو راه بیشتر نیست یااصلا بی خیال هر دو تا شرط میشیم یا اینکه هر دو مون برنده میشیم و درنتیجه شرط هر دومون باید عملی بشه. و با لبخند ادامه میده: حق انتخابم میدم به تو که خیلی حرص نخوری خانوم خانوما. خوب حالا چی؟

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 7 از 19:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  18  19  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Fraud | Taghalob | تقلب


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA