ارسالها: 2557
#71
Posted: 14 Nov 2012 14:39
- نادیا که میدونه با جیغ جیغ و جنجال به نتیجه ای نمی رسه و جزاین دو راه راه سومی نیست به فکر فرو میره. از طرفی دلش هوای سفر رو داره و از طرفی ناله امتحان دادن بدون تقلب اونم وقتی ترم داره تموم میشه و آخر آذره و یعنی تقریبا هیچ فرصتی برا درس خوندننداری. خیلی با خودش کلنجار میره.هر چی به این دل دیوونه میگه کوتا بیا، کوتاه بیا نیست. ساز خودش رو میزنه و گوششم بدهکار احدی نیست.
- پیمان نگاه موشکاف و خندانش رو به نادیا میدوزه و میتونه حدس بزنه که سر بد دوراهی ای مونده. امیدواره که راه دوم رو انتخاب کنه و بالاخره پیمان بتونه نادیا رو از این راه غلطش بکشه بیرون و از طرف دیگه فرصتی برای بیشتر بودن در کنار نادیا و کنار دریا و آرامشش رو بدست بیاره.
- درست زمانیکه تصمیم میگیره بی خیال دلش و همه چیز بشه و کلاقید هر دو تا شرط رو بزنه نگاهش روی صورت پیمان بالا میره و دلش تو یه لحظه و تنها با یه نگاه گرم پیمان، رو همه تصمیم های نادیا خط میکشه و بدونه توجه به نادیا دهن باز میکنه و قبول میکنه اون امتحانا رو بی تقلب بده و پیمان شمال ببرتش.
- پیمان میخنده و سرعتش رو بیشتر میکنه تا خوشحالیش رو پنهان کنه و نادیا با حرص سرش رو به سمت پنجره بر میگردونهو هر چی فحش بلده به این دل دیوونه اش میده که تو همچین هچلی انداختتش.
- پیمان مقابل خونه نادیا ماشین رو پارک میکنه و رو به نادیا: متاسفم اگه امروز خیلی اذیتت کردم، اگه بهت بد گذشت، اگه حرفی زدم یا کاری کردم که ناراحت شدی. ولی بدون دوستای خوب دوستایی اند که از هم به این آسونی ها دلگیرنمیشم و زود بدی های همدیگه رو فراموش میکنن و فقط خوبی های همدیگه رو تو ذهنشون ثبت میکنن.
- نادیا با تمام تلاش لبخندی محو میزنه و : ممنون خیلی خوش گذشت. شب خوبی بود.
- پیمان کلید نادیا رو مقابلش میگیره و در رو میبنده. نادیا تازه به یاد میاره که پیمان ماشینش توی دفتر مانی مونده و این موقع شب باید بدونه ماشین بره خونه. با لحنی که سعی میکنه طوفان درونش رو نشون نده رو به پیمان: بیاین سوار شین میبرمتون ماشینتون رو بر دارین.
- پیمان با لبخند: نه ممنون. یه کم پیاده روی میخوام بکنم. خیلی دور نیست خونه ام از اینجا. شما برین تو. هوا هم کمی سرده سرما میخورین.
- نادیا جایی برای اصرار بیشتر نمیبینه و خداحافظی کوتاهی میکنه و داخل میره و در رو میبنده.
- پیمان قدم زنون با دنیایی پر ازفکر و خیال شروع به رفتن میکنه و ناگهان با خودش زمزمه میکنه:اه دیدی؟؟؟ کتت رو هم نگرفتی ازش آخر. چه دلی خوش کرده بودمبه این کت. هی روزگار. نفس عمیقی میکشه و با لبخند و فکری پر از نادیا دور و دور تر میشه.
- سلامی به پدر که روی کاناپه در حال نگاه کردن اخباریه که بازچون مهمونی بوده نتونسته با دقت قرقره کنه و حالا باید این وظیفه رو حتما به انجام برسونه، میکنه و پاسخی در حد تکون دادنه سر و هیس گفتن که یعنی دارم اخبار گوش میدم حواسم رو پرت نکن میشنوه و از پله ها بالا و به سمت اتاقش میره. بین راه در اتاق مامان رو آروم باز میکنه و سرک میکشه و طبق معمول مامان مثلا خوابه و توی تخت چشماش رو بسته. پاورچین میاد از اتاق بیرون بره که مامان زمزمه میکنهمن بیدارم. لبخندی شیرین روی صورت مامان میپاشه و ناخوداگاه با یاداوری اخلاق مامان که انگار همیشه بیداره و هر ساعتی از شبانه روز هم وارد اتاقش بشی این جمله من بیدارم رو بهت میگه، لبخندش به خنده ای کم صدا بدلمیشه و زمزمه میکنه: باشه مامان من برگشتم. خوب بخوابین.
- خوش گذشت؟
- جاتون خالی بود. به شما چی؟ مهمونی خوب بود؟
- نمیگم جات خالی بود چون تو جمع یه عده آدمه مسن که حرفشون یا کاره یا اخبار و سیاستو یا آشپزی بهت قطعا خوش نمیگذشت. ولی به ما خوش گذشت هر چند این بابات اینا کشتن ما رو انقدر گفتن داریم اخبار میبینیم آروم تر حرف بزنید.
- نادیا با خنده به سمت در اتاق میره و ادامه میده: الان هم داره دوره میکنه همه اخبارا رو. شب به خیر.
- بعد از اون بدونه سر زدن به اتاق آریانا میره تو اتاقش. چراکه مطمئنه امشب دیگه بر نمیگردهخونه و فردا از دماوند یه سر میره شرکتش. همیشه پنجشنبه جمعه اگه برنامه ای نداشت با دوستاشمیرفتن دماوند و تو زمستونا شمشک. چقدر بچه که بود دلش میخواست یه بار باهاشون بره. اما همیشه میگفت ما مردونه میریم نمی شه تو بیای. و هنوزم براش این یه معما بود که واقعا مردونه میرفتن یا اونو نمیخواست ببره. ناخوداگاه به فکرش میخنده و در اتاق رو میبنده و به سمت آینه اتاقش میره و خودش رو توی آینده نگاه میکنه. با دیدن کت پیمان تو تنش خنده دوباره رو لبش میشینهو هر لحظه عمیق تر میشه و زمزمهمیکنه: آقا پیمان مگه به خواب ببینی دیگه که این کتت رو بهتپس بدم. این سهم منه. آروم دستشرو روی کت میکشه و بعد کت رو از تنش در میاره و جلوی صورتش میگیره و صورتش رو تویکت فرو میبره و نفسی عمیق میکشه. بوی ادوکلن تو تموم وجودش میپیچه و غرق خوشی میشه. باید کشف کنم این چه ادکلنیه. اما چه جوری؟؟؟؟؟؟ اممم.... خوب کت رو با خودم میبرم یه عطر فروشیبه مغازه دار میگم از این عطر میخوام. خوبه والا خجالتم بد چیزی نیست ها. با چه رویی میخوای یه کت مردونه رو ببری بگی از اینادوکلن بدین بهم. یه کم سنگین باش. این اداها فقط مال دختر بچه های دبیرستانیه. تازه شک دارم تو این دوره زمونه اونا هم این کارای بچه گونه رو انجام بدن. یه کم بزرگ شو نادیا. بزرگی فقط به قد و قواره نیست. به فهم و عقل و شعور و..... اوههههه.... خیله خوب بابا. کوتا بیا کشتی منو. چشم یه راه دیگه پیدا میکنم. حالا با اجازت شدیدا خوابم میاد و امشب میخوام بخوابم و به پیمان فکر کنم تااز فردا بشینم بکوب تحقیق کنم. بعد روپوش روسریش رو در میاره و با همون گرمکن میره توی تخت و کت پیمان رو هم کنارش به لبه تخت میزنه و زیر لب جای مامان یه کم خودش رو خفت میده که باز تو با لباس بیرون رفتی تو تخت. این عادت روکی میخوای از سرت بیرون کنی.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#72
Posted: 14 Nov 2012 14:42
و باز خودش در جواب، همون بهانه های همیشگی رو سر هم میکنه که مامان جان روپوش روش تنم بوده با شلوارم که جایی نشستم که و ادامه میده اصلا هم بوی دود نمیده. خیالات برت داشتهشما. بعد لبخندی میزنه و کم کم خواب آروم و شیرینی به چشماش میاد و بیهوش میشه.
--------------------------------------------------------------------------------
- بعد از چهار روز تلاش بی وقفه نتیجه تحقیقش رو مقابل بابک میگذاره و : بیا. دیگه خوب بد همین از دستم بر میومد که میبینی.
- بابک لبخند میزنه و در حالیکه با دقت برگه های نادیا رو زیر و رو میکنه:
واقعا عالیه نادیا. کارت از منم کاملتره. بیا ببین. همزمان برگه های خودش رو مقابل نادیا میگذاره و نادیا با دقت روی برگه ها خم میشه و گاهی بعضی جاها انگشت میگذاره و از بابک میخواد که مطلبی کم یا زیاد کنه.
- بابک این قسمت رو به نظرم حذف کنی بهتره. میره تو یه بحث دیگه. خیلی با بحث ما مرتبط نیست. علاوه بر اون مجبور میشی که توضیحی اضافه کنی برا درک این قسمت و خوب از موضوع اصلی باید خارج بشی.
به جاش میتونی..... توی برگه های خودش سر خممیکنه و بعد ازچند ثانیه بالا پایین کردن برگهها، برگه ای رو در میاره و رو به بابک.... آها بیا این قسمت رو بگذاری بهتره. هم یه توضیح مختصر دادی هم اینکه از بحث خارج نشدی. موافقی؟
- بابک با لبخند نگااهی به چهره خسته نادیا میکنه و :
واقعا کارت حرف نداره دختر. یعنیجای یه واو رو هم خالی نذاشتی. خوب تا تو یه نسکافه بخوری من اینا رو جمع و جور میکنم یه مقدار و بعد بریم پیش راستین.
- سرش رو روی دو دستش میگذاره وزمزمه میکنه:
وای بابک انقدر خوابم میاد که حد نداره. این چهار شب، رو هم ،به زور24 ساعت خوابیدم.
تا تو اینا رو مرتب کنی من یه کمبخوابم. بعد با خستگی چشماش رو روی هم میگذاره. ثانیه ای بعد کوله اش رو از روی زمین بر میدارهو روی میز کتابخونه میگذاره و سرش رو میگذاره روی اون و دوباره چشماش رو می بنده.
شاید به زور نیم ساعت میخوابه اما وقتی با صدای آروم بابک چشماشرو باز میکنه احساس میکنه یه خواب سیر کرده. با گیجی ثانیه ای نگاهش رو به دور و بر میدوزه و بعد کم کم خواب از سرش میپره و نگاهش رو به بابک میدوزه و با صدایی خش دار ازخواب:
- تموم شد؟
- آره. احتمال زیاد یه تغییراتی بایدروش بدیم و یه کم و زیاد کردنایی هم داره ولی بهتره با خوده استاد این تغییرات آخر رو انجامبدیم که دیگه دوباره کاری نشه.
حالا پاشو بریم دفترش که برا ساعت 11.5 که کلاسش تموم میشه باهاش قرار داریم.
- با اخم کوله اش رو از روی میز بر میداره و :
ای بابا. پس ناهار چی میشه؟ بعداز ظهر هم ساعت 3 کلاس داریم تا 5. این چه موقعه قرار گذاشتنه؟ چرا یه بار بهش نمیگین وقت ناهار برا ناهار خوردنه نه درس خوندن. اه.
- خاله غر غرو بسه هر چی غر زدی.اگه زودتر پاشی راه بیفتی زودتر کارمون تموم میشه و میرسی یه ساندویچی چیزی هم بخوری قبل کلاس.
- اصلا میدونی چیه؟ تو خودت برو.چهار روزه از زندگی افتادم دیگه امروز نای بی ناهار موندن رو ندارم. تازه اون که اصلا با من کار نداره. تو گفتی من کمکت کنم که کردم. برو خودت پیشش. لازمم نیست اصلا بگی من کمکت کردم.
- واقعا نمیخوای بیای؟ خیلی طول نمیکشه. اگه همین الان راه بیفتی میریم و سریع تموم میشه کاراش ومیرسی یه ساندویچی چیزی بخوری قبل کلاس.
- دستش رو توی هوا تکونی میده و با بی حوصلگی زمزمه میکنه:کوتا بیا تو رو قران. اصلا حال یک کلمه دیگه از درس شنیدن رو ندارم. میخوام برم فقط غذا بخورم. میرم یه رستوران میشینم یهچلو کباب بخورم. به هیچی هم جزغذام نمیخوام فکر کنم.
- ها؟؟؟؟؟؟؟؟ تنهایی؟ کوتا بیا نادیا. تنهایی کی میره رستوران؟
- با لبخندی محو جواب میده: من. عادت دارم. چیز عجیبی نیست. وقتیهوس میکنی چلوکباب بخوری و هیشکی هم نیست که باهاش بری عادت میکنی خودت بری و ازخجالت شکمت در بیای و لذت ببری از غذات.
- آخه نادیا خانم کی تو انقلاب میرهچلو کبابی؟
- کوتا بیا بابک. غذا ، غذاست. همشونم یه آشغال به خوردت میدن. فقط یکی بالای شهره یکی وسط شهره یکی پایین شهره. منم بادمجونه بمم هیچیم نمیشه. پس خیالت راحت. بعد میخنده و ادامه میده البته اگه ناراحت. بای.
- پس من میگم تو هم یه بخشش رو انجام دادی ولی الان رفتی ناهار بخوری و برای همین با من نیومدی.
- برا من فرقی نمیکنه. هر چی میخوای بگو. فعلا.
....
- سلام استاد.
- وارد دفتر پیمان میشه و نگاه پیمان در حین سلام کردن با بابک به پشت سرش و در انتظار میمونه. اما در کمال نا باوری میبینه که در بسته و خبری از نادیانیست.
- سلام. چه خبرا؟ تحقیق چطور پیش رفت؟
- عالی. واقعا خانوم راد خیلی کمک کردن و الحق کارشون از نظر من که هیچ ایرادی نداره.- خودشون کجا هستن؟ پس چرا نیومدن؟
- راستش ساعت سه کلاس داریم و ایشون هم یه کم خسته بودن. اینه که گفتن میرن یه ناهاری بخورنو کمی استراحت کنند. قرار شد اگر مشکلی بود من اضافه یا کمکنم و دیگه تمومش کنیم. بعد برگه ها رو روی میز کنفرانس اتاق پهن میکنه و با اشاره پیمان روی صندلی میشینه و شروع به بررسیمیکنند.
- پیمان ناگهان با نگاهی جدی و پر اخم نگاهش رو به صفحات پایانی میدوزه و ادامه میده: اسباب صقوط خیار با کی بوده؟
- بابک نگاهی به مطلب میندازه اما چیزی به نظرش ایراد دار نمیرسه. شاید خیلی کامل نباشه اماواقعا در حد دادن یه اطلاعات کافی برای خواننده به نظرش ایرادی نمیاد. پس با خیالی راحت رو به پیمان ادامه میده:
با خانومه راد بوده ولی به نظر من کامله و مشکلی نمیبینم. چطور؟
- با عصبانیت نگاهش رو روی برگه ها بالا و پایین میکنه و بعدادامه میده: به این میگین کامل؟ ماملا معلومه از سر باز شده.
- بابک دوباره نگاهش رو بین برگه ها میچرخونه و ادامه میده: اما در حدی که خواننده رو به انتهای موضوع برسونه واقعا کامله. ما اصل تحقیقمون روی خود خیار غبن بوده نه اسباب سقوطش. فکر نمیکنم نیازی باشه.
- باهاشو ن تماس بگیرین بگین همین الان بیان.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#73
Posted: 14 Nov 2012 14:43
- بابک نگاه ملتمسش رو به چشمای جدی و عصبی پیمان میدوزه و تو ذهنش زمزمه میکنه نه. واقعا این بد اخلاقی حقش نیست.این دختر پدرش در اومده. تا همین جا هم خیلی بیشتر از اونچه باید کار کرده. حقش جز تشکر نیست. نباید ناراحت بشه.
- پیمان با عصبانیت سرش رو دوباره بالا میگیره و ادامه میده: نشنیدین؟ گفتم بگین همین الان بیان.
- ببینید استاد هر مشکلی هست بگید من خودم حل میکنم. بهم یه نیم ساعت زمان بدین این قسمت رو کاملتر میکنم خودم. خانومه راد واقعا خسته بودن. دیگه زیادیه بازم بخواین رو تححقیق کار کنند.
- پیمان دوباره با جدیت ادامه میده: وقتی کاری رو تقبل میکنن باید درست و کامل انجام بدن.
وظیفه خودشونه که ایرادات رو رفع ومبحثشون رو کامل کنن. باهاشون تماس بگیرید و بیش از این وقت رو تلف نکنید چون کم کاری نیست. زمان میبره.
- بابک ناچار گوشیش رو در میاره وشماره نادیا رو میگیره.
- با بوق دوم گوشی رو خندان بر میداره و : شلام بابکی. ببینم نکنه کارت تموم شده به این سرعت زنگ زدی با هم بریم ناهار؟ ببین بدو اگه بیای هنوز نرفتم تو رستوران. یه کم این کتاب فروشی ها چرخ میزنم تا برسی. بای.
- بابک سریع و قبل از اینکه نادیا تلفن رو قطع کنه : نادیا... نادیا ببین یه مشکلی پیش اومده.
- ها؟؟؟؟؟؟؟؟ چیه؟
- ببین قسمت پایانی تحقیق بهنظر استاد یه مقدار ناقصه و چون قسمت تحقیقی تو بوده استاد میگن خودت باید بیای یه مقدار دست کاریش کنی. سر...
- نادیا با حرص حرف بابک رو قطع میکنه و : عمرا. بمیرمم نمییام. ولم کن تو رو خدا. بهش بگو بهانه بیخود نیاره. خیلی هم کامله. تازه اصلا موضوع ما اون بحث نبوده که. در همین حد اطلاعات که گذاشتم زیادی هم هست.
- بابک کمی از پیمان فاصله میگیره و زمزمه وار و با صدایی آروم ادامه میده: نادیا جان من پاشو بیا. گیر داده هیچ جوره هم کوتا بیانیست. بیا خودم کمکت میکنم سریع جمع و جورش میکنیم و میریم ناهار. دنبال شر نگرد.
- اه ولم کن تو رو قران. الکی داره بهانه میگیره. بهش بگو ناراحته خودش بشینه کم و کسری هاشو درست کنه. تا همین جا هم ازسرش زیاده. من نمیام.
- با عصبانیتی کنترل شده حرفش رو قطع میکنه: خانومه راد یاد بگیرین یا کاری رو انجام ندین یا وقتی انجام میدین درست و کامل انجام بدین نه که سنبل کنید. در ضمن این وظیفه شماست که این تحقیق رو کامل تحویل بدین. اگرقرار بود به قول شما خودم کم وکسری هاش رو درست کنم از اول خودم تحقیق میکردم و به شما نمی گفتم.
- نادیا لال شده و با بهت تنها به صدای خشمگین پیمان گوش میده. هیچ نرمشی تو این صدا نمیبینه. هنوز تو شوکه که چطور تلفن دست پیمانه و آیا تمام حرفهای نادیا رو خودش شنیده؟؟؟؟
- متوجه شدید خانومه راد؟ همین الانمیاین اینجا بدونه اتلاف وقت. خدانگهدار.
....
- با اخم سلام میکنه و وارد اتاق میشه و بی تعارف روی اولین صندلی لم میده و کوله اش رو هم روی زمین میندازه و روی کاغذها خممیشه:
- کجاش ایراد داره؟
- با جدیت نگاهش رو از روی برگه ها بلند و به نادیا میدوزه: سلام خانومه راد.
- با حرص زیر لب جواب سلامش رو میده و ادامه میده: پرسیدم کجاش ایراد داره:
- یکی از شرطای سقوط رو عنوان کردید تصرف مغبون در مال... بعد از بین برگه ها، برگه ای رودر میاره و .... اینجا.
- خوب؟؟؟ ایرادش چیه؟
- فرض کنید من هیچی در مورد اینمطلب نمیدونم از این جمله شما چی باید دستگیرم بشه؟ اصلا چیزی دستگیرم میشه؟
- خوب دستگیر شدن نداره. خیلی واضحه یعنی که یکی از چیزهاییکه باعث میشه دیگه شمای مغبون(کسی که ضرر فاحش کرده از انجام معامله ای) نتونی بهدلیل این ضرر فاحشی که متحمل شدی، مغامله رو به هم بزنی، تصرفتون در اون مال مورد معامله قرار گرفته ست.
- خوب دقیقا منظورم همینه. چه جور تصرفی؟ اصلا چه معنی ای از تصرف کردن دارین؟ چه زمانی تصرف صورت بگیره؟
- ای بابا. من چمیدونم. خوب خودشبره بگرده پیدا کنه.
- خانومه راد یه کم جدی بگیرید کار رو. شما دارین یه تحقیق رویاین مطلب انجام میدین. تحقیقی کهباید تمام سوالات احاتمالی و معمولذهنه خواننده تون رو پاسخ بده. اگه قرار باشه هر سوالی براش پیش اومد خودش بره تحقیق کنه که تحقیق شما رو بندازیم دور از همین الان که سنگین تره.
- با حرص و ناراحت از انتقاد پیمان از روی صندلی بلند میشه و به سمت در میره و همزمان در جواب پیمان با صدایی بلند تر از حد معمول ادامه میده:
پس همین الان بندازینش دور و خودتون یه تحقیق کامل بنویسین. با اجازه.
- با عصبانیت روی صندلی نیم خیز میشه. خبری از پیمان عاشق نیست. نادیا فقط یه دانشجوست تو اون لحظه. دانشجویی که تحقیقناقصی تحویلش داده و باید تحقیقش رو کامل کنه. عادت به این سر کشی های بی جا اون هم تو درس و کار نداره. نگاهش رو به چشمای نادیا میدوزه و با صداییبلند ادامه میده:
- خانومه راد بر گردید و به جای جنجال بی جا بشینید و نواقص تحقیقتون رو کامل کنید. عادت کنید وقتی از کارتون ایراد گرفته میشه به جای ناراحت شدن و این رفتارهای بچه گانه سعی کنید کارتون رو تکمیل کنید. اگر بخواید چیز یاد بگیرین و فردا یهحقوقدان درست و با سواد بشین باید اولین چیزی که یاد میگیرید انتقاد پذیر بودن باشه و دومین چیز تلاش برای حداکثر تلاش و در نهایت ارائه یه کار بدون نقص باشه. قطعا ایرادی که من گرفتم خودتون هم به ذهنتون رسیده اما با یه جواب سر بالای خوب به من چه خودش بره هر سوالی داشت پیدا کنه از زیر کار در رفتید. واقعا انتظار چنین کم کاریای رو از شمایی که سر اون کنفرانس سوالتی کاملا زیر ذره بین رفته پرسیدید نداشتم. حالا هم بهتره بشینید و به جای اتلاف وقتتحقیق رو کامل کنید.
- نادیا ناخوداگاه تسلیم کلام پیمان میشه و عقب گرد کرده و روی صندلی میشینه: باید چیکار کنم:
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#74
Posted: 14 Nov 2012 14:45
- پیمان تو قالب استادیش فرو میره و شروع میکنه به توضیح مطلب: تصرف مغبون در مال يا پس از آشکار شدن غبن است و يا پيش از آن. در فرض اوّل، چنانچه بيانگر رضايت وى از معامله باشد موجب سقوط خيار مىشود. (یعنی اگر این تصرف کردن خریدار مثلا گندم رو خریده و بعد شروع میکنهبه تبدیل گندم به آرد برای پختن نان، که اگه بشه از این کارخریدار فرض کرد که راضی بودهبه این اختلاف فاحش قیمت در نتیجه حق و اختیار فسخ معامله براش از بین میره و دیگه نمیتونه معامله رو بر هم بزنه.) همچنين- بنابر نظر اکثریت فقها تصرف قبل از آشکار شدن غبن اگر موجب خروج مال از ملک مغبون گردد- مانندآنکه آن را بفروشد- يا مانع بازگرداندن آن شود- مانند آنکه برده خريدارى شده را آزاد کند- موجب سقوط خيار است. ولی ساير تصرّفات قبل از آشکار شدن غبن موجب سقوط خيار نمیشه.
- این کله مطلب بود و البته در حد مختصر برای اینکه سوال ذهن خواننده ات رو پاسخ داده باشه. حالا باید بشینی این مطلب رو از منابعی که در اخیار داری کامل کنی و بسطش بدی و این قسمتاضافه کنی.
- نادیا بی هیچ حرفی نگاهخش روثانیه ای به برگه هاش میدوزه و بعد به بابک و بعد نا امیدانه رو به پیمان: این کاری که میگین خودش یعنی چهار ساعت کمه کم.
- پیمان کمی نرم میشه و ادامه میده: اگه با حواس جمع و سریع شروع کنید من هم بهتون کمک میکنم تا سریعتر تموم شه.
- من لپ تابم تو ماشینه.
- لپ تابش رو از روی میز بر میداره و مقابل نادیا قرار میده و زمزمه میکنه: میتونید با لپ تابمن کار کنید. حالا سریع شروع کنید تا من و آقای نیکنام هم بقیهبرگه ها رو یه چک بکنیم و بعد بیایم کمک شما. فقط با حواس جمع و با دقت کار کنید.
-------------------------------------------------------
نادیا با حرص روی کاغذهای جلوش خم میشه و بیشتر از اونکه بخواد حواسش رو جمع کارش بکنه ثانیه ای زیر چشمی به پیمان نگاه میکنه و بعد سرش رو پایینمیندازه و چند تا فحش نثارش میکنه و دوباره یه نگاه دیگه و دوباره چند تا فحش و غر غر دیگه. با حرص یه دستش رو زیر چونه اش میگذاره و دست دیگه اش رو روی موس لپ تاپ و روی صفحه بالا پایین میکنه.
ناگهان خنده شیطانی ای روی لبش میشینه و فراموش میکنه که پیمان چطور برج زهرماری بوده و باید الان چیکار کنه. دستش به سمت پوشه عکس های پیمان میره و حس کنجکاویش برای دیدنعکسهای داخل لپ تاپ پیمان هرلحظه بیشتر و بیشتر میشه. اینبار نگاه نگرانش رو بالا میبره و سریع به پیمان و بابک نگاه میکنه. هر دو سرگرمه کارن. خیالش کمی راحت تر میشه و رویپوشه کلیک میکنه و ثانیه ای بعدوارد گالری عکس های پیمان میشه. تمام حواسش به عکس ها میره. اغلب عکس ها پیمان با دوستاش و یا پدر و مادرشه. نگاهش رو به عکسی میدوزه که پیمان در کنار پدر و مادرش ایستاده و یه دستش رو پشت کمر مادرش گرفته و لبخند روی لبهای هر سه شون میدرخشه. ناگهان غم بزرگی توی چشماش میشینه. و توهمون لحظه ذهنش شروع به چرخ زدن تو عکسای خودش میکنه. هر چی بیشتر دنبال عکسیمثل این عکس میگرده کمتر چیزیپیدا میکنه. قطره اشک سمج آروم آروم از چشمش پایین میاد و با حسرت روی عکس دست میکشه. یادش میاد که همیشه هر عکسی کهتو عروسی یا مهمونی هم میخواستن بندازن مامان و باباش انقدر گرم بحث های کاری همیشگیشون بودنکه یا بی خیالش میشدن و یا شیش نفر دیگه هم تو عکساشون سر در میاوردن.
سرش رو با حرص تکون تکون میده تا این افکار مزاحم رو از ذهنش بیرون کنه. دستش رو آروم به سمت صورتش میبره تا قطره اشک رو پاک کنه و همزمان نگاهش رو بالا میگیره تا مطمئنبشه هنوز پیمان و بابک سرشون گرم کارشونه. دو تا چشم عصبی رو مقابل صورتش میبینه با یه نگاه پر سرزنش. با ترس دستشرو روی موس میگذاره تا قبل از خرابتر شدن همه چیز صفحه رو ببنده اما نگاه گر گرفته پیمان که خبر از فهمیدن جریان رو میده دستاش رو سست میکنه و نگاهش رو با شرمندگی پایین میندازه.
پیمان بدون اینکه به خودش زحمت زدن حرفی رو بده با سکوتش نادیا رو عصبی تر و شرمنده تر میکنه. نادیا سرش رو پایین میندازه و دستش آروم به سمت موس میره و زیر لب زمزمه میکنه به درک. تقصیر خودته. میخواستی مجبورم نکنی به کار کردن. اصلا خوب کردم. بعد با حرص به جای بستن پوشه مشغول دیدن بقیه عکس ها میشه. کم کم به حال عادی بر میگردهو با لذت به تماشا کردنش ادامه میده که ناگهان با دیدن عکسی از پیمان و کمند در کنار هم به مرز جنون می رسه. کمند یه لباس شب ماکسی مشکی رنگ پوشیده. سرشونه های سفیدش با حریر نازکی پوشیده شده که قسمتی از اون هم از روی شونه اش افتاده و لبخند شیرینی روی لبش نشسته. پیمان هم کت و شلواری طوسی با کرواتی صورتی رنگ و پیراهنی به همون رنگ. در حالیکه دستاش دور شونه نیمه لخت کمند قفل شده و لبخندی دوست داشتنی لبش رو پوشونده.
با ناراحتی و حرص عکس رو رد میکنه و اینبار عکسی باز میشه که پیمان دستش رو محکم تر دور شونه کمند گرفته و کنار کمند پدر پیمان و طرف دیگه اش مادر پیمان ایستاده. دلش میلرزه.ناگهانی همه کاخ آرزوهاش رو در حال فرو ریختن میبینه. دیگه میلی برای ادامه دادن نمیبینه. صفحه رو میبنده و فلشش رو باز کنه و سرش رو به کارش گرم میکنه.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#75
Posted: 14 Nov 2012 14:47
مدام تصاویر جلوی چشمش میان و تقریبا تمام تمرکزش رو به هم میزنند. با ناراحتی دستاش رو محکم دو طرف سرش میگیره و با خودش زمزمه میکنه نه نادیا. بسه. خواهش میکنم بهش فکر نکن. اصلا مگه آدم قحطه. بابک رو ببین. هم مهربونه هم سنش به تو خیلی نزدیکتره هم هر چیزه دیگه ای که فکر کنی داره. پیمان رو فراموش کن. ندیدی کمند رو؟ اون به درد پیمان میخوره. تویی که طاقت یه اخم پیمان رو هم نداری، تویی که از یه حرفش اینجور بهت بر میخوره میخوای چطوری یه عمر باهاش زندگی کنی؟ هان؟ میخوای جز اون دسته ای بشی که چشم بسته و با دلشون میرن ازدواج میکنن و به سال نکشیده هم دست از پا دراز تر بر میگردن و انگ مطلقه رو هم باید با خودشون بکشن؟ بی خیال شو نادیا. کمه کم پونزده سال ازت بزرگتره. به چه دردیت میخوره احمق. ببین بی خیال همه چی شو و یه یه ساعت حواست روبده به کارت و این تحقیق کوفتی رو تموم کن و پاشو دست بابک رو بگیر و برو یه ناهار حسابی بخور و بعدم دور پیمان رو خط بکش. خلاص. انقدرم ادای این عاشقای دلشکسته رو در نیار که اصلا بهت نمی یاد.
دوباره مشغول کارش میشه. اما تصویر پیمان و کمند هر لحظه جلوی چشمش پر رنگ تر میشه. خنده هاشون دیوونه اش میکنه. نگاهی به صفحه مقابلش میکنه و میبینه تقریبا بی فایده ست کارکردنش. اعصابش به هم ریخته و فکرش مشغول تر از اونیه که بخواد تمرکزی روی کارش بکنه. در نهایت دستش به سمت پوشه بازی ها میره و روی بازی ورق میره و بازش میکنه و سخت ترین مرحله اش رو میگذاره و بازی رو شروع میکنه. کم کم تمام حواسش مشغول بازی میشه و همه چیز رو فراموش میکنه.
تقریبا اواخر بازی بوی گس پیمان رو نزدیک خودش حس میکنه اما تمام حواسش رو میده به بازیش و با خودش زمزمه میکنه بسه احمق جون. انقدر فکر و خیال مفت نکن. باز بوی عطر این اومد تو دست و پاتو گم کردی. انقدر که بهش فکر میکنی. بی خیال. با حرص بازیش رو ادامه میده و با دیدن واژه game over باحرص روی دکمه خروج بازی میزنهو نفسش رو بیرون میده و همزمان چشمش به صندلی کناریش میخورهو پیمان که با نگاه ترسناکش نشسته کنارش و سرش توی لپ تاپ نادیاست. نگاهش به همون تلخی و ترسناکی اولین دیدارشون وهمون زمانی که از نادیا تقلب گرفته بود، میموند. نادیا تقریبا لال شده بود و نگاهش رو روی لپ تاپ زوم کرده بود.
پیمان با لحنی عصبی و پر تمسخر رو به نادیا نگاهش رو بهچشماش میدوزه و :
- خوب تا کجا پیش رفتید خانومه راد؟ ساعت ده دیقه به سه ست. من و آقای نیکنام کارمون تموم شد. مال شما هم قاعدتا باید تموم شده باشه. بدین ببینم.
بعد بدونه اینکه منتظر عکس العملی از نادیا بمونه لپ تاپ رواز زیر دستش میکشه و جلوی خودش قرار میده و نگاهش رو به صفحه word دست نخورده و صفحات بازمیدوزه. بعد از چند ثانیه سرش رو بالا میگیره و رو به بابک میکنه:
- آقای نیکنام بهتره شما زودتر برین تا به کلاستون برسین. خانومه راد هنوز کارشون تموم نشده اینطور که میبینم.
بابک دهن باز میکنه حرفی بزنه که نگاه خشمگین و طوفانیپیمان وادار به سکوتش میکنه و سرش رو پایین میگیره و آروم از دفتر بیرون میره.
تو آخرین لحظه صدای پیمان سکوت رو میشکنه:
- در رو نبندید.
بابک از در بیرون میره و پیمان باعصبانیت لپ تاپ رو جلوی نادیا بر میگردونه و نگاهش رو به چشماش میدوزه و :
- خوب؟؟؟؟؟؟؟؟ من منتظرم. فکر میکنم یه توضیح بهم بدهکار باشین. اینطور فکر نمیکنید؟
نادیا سرش رو پایین میندازه و سنگر سکوتش رو حفظ میکنه.
پیمان عصبی بهش چشم میدوزه:
- توضیح بدین. لپ تاپ میگیرین که تحقیقتون رو کامل کنید بعد یه سری از توی گالری عکسای من سر در میارین. بعد از توی بازی سر در میارین. این بچه بازی ها چه معنی میده؟ با کی داری لجبازی میکنی؟ کارتوقتی ناقصه انتظار نداری که برات به به چه چه کنم. هان؟ بهجای اینکه کارت رو انجام بدی مثهبچه ها با من لج کردی. بهتره به جای این سکوت جوابم رو بدی.اگه کار غلطی هم میکنی انقدر جرات داشته باش که سرت رو بالا بگیری و یا دلیل بیاری یا عذر خواهی کنی نه مثل آدمای ترسو سرت رو بندازی پایین و سکوت کنی.
نگاهش ناگهان شعله ور میشه. سرش رو بالا میگیره و چشم میدوزهبه پیمان و با صدایی زمزمه مانند:
- من ازت نمی ترسم. کار خلافی هم نکردم. حوصله تحقیق کردن نداشتم. دلم میخواست بازی کنم.
با پوزخند حرفش رو قطع میکنه و ادامه میده:
و حتما دلتم میخواست که تو پوشه خصوصی منم فضولی کنی وعکسای منم ببینی؟ نه؟
ناگهان و بی اختیار خنده میشینه روی لباش و زمزمه میکنه:
- خوب معلومه. دلم نمیخواست که نمی دیدم.
- باشه. مشکلی نیست. منم چیزی که زیاد دارم وقت و صبر و تحمله.نشستم تا تحقیق رو کامل کنی. تا وقتی هم تموم نکردی هیچ جا نمیری.
- دانشگاه تا 6 بیشتر باز نیست.
- قرار نیست تو دانشگاه بمونیم.من ساعت 4 دفترم قرار دارم با کسی. میریم دفتر من. اونجا هم تا نصفه شبم بازه. خیال شما راحت راحت.
- هه هه. ولی استاد محترم من آقای راستین با یه دختر تو یه فضایبسته نمیشینن.
- شایدم نشستن. شما به خودت وعده نده خانوم.
-------------------------------------------------
نادیا تو ذهنش سریع مشغول سر همکردن جملاتی با حد اکثر متلک میگرده تا نثار پیمان بکنه. ناخوداگاه شمشیرش رو از رو می بنده و با خودش زمزمه میکنه بلدم چطور حالت رو بگیرم آقا. نگاهش بالا میره و پیمان رو میبینه که تقریبا تمام وسایلش رو جمع و جور کرده و میزش رو مرتب و در حال پوشیدن کتش و برداشتن کیف لپ تابشه.
برگه های نادیا رو جمع و جور میکنه و دستش رو به سمتش دراز میکنه:
- اینم برگه هاتون.
- من با شما نمیام. دلیلی...
پیمان پوزخندش رو میخوره و با نگاهی متاسف چشم میدوزه به نادیا و کلامش رو قطع میکنه و ادامه میده:
- مشکلی نیست. اتفاقا اینجوری بهتر هم هست. این برگه هاتون. تافردا فرصت دارین تکمیلش کنید.فردا میبینمتون و میگیرم برگه ها رو. در ضمن بهتره لج بازی های کودکانه تون رو با کار و درس قاطی نکنید که ازتون نا امید بشم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#76
Posted: 14 Nov 2012 14:49
با حرص شروع میکنه به خودش بد و بیراه گفتن. دختره احمق عوضی. میمردی اون دهنت رو دو دیقه می بستی تا اینجور ضایع نشی؟ خوردی نانادی خانوم. اون مغز پوکت و به کار مینداختی میفهمیدی که از اولم نمیخواست ببرتت دفترش اونم با همچین عقاید مزخرفی که داره. فقط باید لال میشدی که خدا رو شکر اینجور وقتا میمیری اگه لال شی.
هنوز در حال کلنجار رفتن با خودشه که پیمان با نگاهی خیرهاز کنارش میگذره و خدانگهدار کوتاهی میگه و کم کم دور و دور تر میشه.
نگاهش رو به پشت سر پیمان میدوزه و ناله میکنه حالا آیه خدا غلط میشد اگه بهم میگفتی بیام دفترت. کاش بی حرف رفته بودم. اینجوری لا اقل یه چند ساعت باهاش بودم و شایدم میبردم رستوران. خجالت داره نانادی. واقعا که.
سرش رو پایین میندازه و سلانه سلانه به سمت انتهای کریدور و آسانسور میره و ثانیه ای بعد سوار ماشینش به سمت خونه میره.
تمام طول راه اون نانادی سرکش تو وجودش بهش راههای مختلف لجبازی با پیمان رو یاد میده و طرف آروم و منطقی وجودش راههای تکمیل تحقیق و در نهایت لبخند رضایت پیمان رو دیدن. طرف منطقی به زبون میاد... باید تا فردا تکمیلش کنی. فردا میخواد تحقیق رو ازت. طرف سرکش پاسخ میده من که فردا اصلا دانشگاه ندارم که بخواد بگیره. تلفنم رو هم خاموش میکنم که حالش جا بیاد و بخوره تو دیوار. فکر کرده کیه که به من امر و نهی کنه. کیه؟ واقعا دوباره برات توضیح بدم کیه؟ همونیه که از عشقش داری خودتو خفه میکنی و برا خاطرش چشم دیدنه کمندم نداری. همونیه که آرزوته یه عزیزم بهت بگه. من؟؟؟؟ من؟؟؟ برو بابا. جمع کن این حرفا رو. سن بابای منو داره مرتیکه عوضیه بد خلقه جدی عصبی. میخوام صد سال سیاه چشمم بهش نیفته. هه... تو که راست میگی. ولی از من میشنوی راه به دست آوردنه پیمانهر چی باشه لج و لجبازی نیست. سعی کن یه کم بزرگ بشی. این راهش نیست. دیگه خود دانی.
با ترمز محکم و ناگهانی جلوی خونه پارک میکنه و کیفش رو بر میداره و با حرص در رو میبنده و پشت در خونه به عادت همیشه اول دستش رو میگذاره روی زنگ و تو ذهنش ثانیه ای تصور میکنه که مامان در رو روش باز میکنه و یه کم سرش غر میزنه که چه خبره دستت رو گذاشتی رو زنگ. سوخت.ناخوداگاه پوزخندی رو لبش میاد و دستش از روی زنگ پایین و به سمت زیپ کیفش میره تا کلید روبر داره که در کمال نا باوری در باز و مامان رو با قیافه ای شاکی واخمایی در هم میبینه. مثل شوک زده ها چشم میدوزه به صورت مامان که صدای مامان به حال برش میگردونه:
- چیه دستتو گذاشتی رو زنگ عین طلبکارا. تو کی میخوای بزرگ بشی آخه؟ ها؟
خنده عمیقی روی صورتش میشینه و ناخوداگاه به سمت مامان هجوم میبره و درحالیکه گونه اش رو میبوسه و میخنده:
- خوب من از کجا میدونستم این مامان بد اخلاقم این موقع روز تو خونه ست. فکر کردم هیشکی نیست.
- برا همین دستتو گذاشته بودی اونجور روی زنگ؟ معمولا آدمای عاقلوقتی میدونن کسی خونه نیست خودشون در رو با کلید باز میکنننه که زنگ رو بسوزونن.
- اوه.... سخت نگیر مامانی. حالا چی برا ناهار داریم؟
- یه نگاه به ساعتت کردی؟ چهار بعد از ظهره. چه وقته ناهاره این موقع؟
- آخ آخ مامان دست رو دلم نذار که خونه. گیر یه استاده عوضی افتاده بودم امروز که از ناهار خوردنم انداختم. داشتم براش تحقیق تکمیل میکردم.
مامان با نگاهی متعجب چشم میدوزه به نادیا و با انگشت بهش اشاره میکنه و :
- هیشکی هم نه و تو. یه چیزی بگو آدم باورش بشه نانادی. اونجور ولو نشو با لباس بیرون رومبل. پاشو برو لباساتو عوض کن بیا یه کم از غذای فردا بخور. یهچیزاییش آماده شده. اون کوله ات روهم بر دار از این وسط.
توی چارچوب در می ایسته و به سمت مامان بر میگرده و با تعجب زمزمه میکنه:
- چی؟ غذای فردا؟ مامان اینجا چه خبره؟ روز چهارشنبه بعد از ظهر میام میبینم مامان خونه ست. بعد میبینم اومده خونه داره برا فردا غذا درست میکنه. اینجا چه خبره؟ مهمون داریم؟
- آریانا امروز صبح زنگ زد که فرداشب مهمون داره برا شام. گفت مهموناش رسمی اند و رو در وایسی دار و سن بالا. میخواد غذای خونگیبده بهشون. منم فردا باید برم کرج. در نتیجه دیر میرسم خونه. اینهکه گفتم امروز که سرم خلوت تره بیام غذا رو آماده کنم.
....
نگاهش رو با گیجی توی اتاق میچرخونه و بعد از چند لحظه ناگهانی از تخت پایین میاد و چشم میدوزه به ساعت روی دیوار. ساعت دقیقا 2 بعد از ظهر رو نشون میده. با خودش زمزمه میکنه تو نوبری نانادی. خجالتم خوب چیزیه. دیگه از لنگ ظهرم اونور تره. خوبه دیشبم ساعت ده خوابیدی ها. یعنی جای مامان خالی که حالتو حسابی جا بیاره. لبخندی میزنه که ناگهان یاد چیزی می افته. صدا دوباره زمزمه میکنه دیدی تحقیقه رو هم کامل نکردی؟ حالا میخوای چی جواب پیمان رو بدی؟ سریع گوشیش رو از زیر بالشتش بر میداره و چشم میدوزه به صفحه اش. یه ده تایی میس کال از آریانا و یه میس کال از سارا. سه تا اس ام اس. اس ام اس ها رو باز میکنه
.... نانادی؟ خوابی؟ پاشو بابا....
.... نانادی مگه کوه کندی؟ تو که دیشبم ده خوابیدی اه پاشو دیگه.....
.... ماشالا نانادی یعنی وقتی میخوابی با مرده فرقی نداری. تو رو جون هر کی دوست داری پاشو برو یه دوش بگیر. اون شیرینی ها رو هم تو ظرف بچین. میوه ها رو هم در بیار تو دیس بچین. من تا 7 خودم رو میرسونم. مامان اینا هم همون موقع ها میرسن. یهو میبینی مهمونام هم زود میان زشته هیچی آماده نباشه....
با خنده شماره آریانا رو میگیره. با اولین زنگ گوشی رو بر میداره:
- چه عجب. بالاخره پاشدی. ساعتدو ظهره ها. ده دفعه بهت زنگ زدم. شماره خونه رو گرفتم. اس ام اس زدم. هر کی بود دیگه پا شده بود.
- خیله خوب بابا. غر غرو. خوب خسته بودم.
- میدونم. انقدر که زحمت میکشی وشب تا صبح بی خوابی میکشی و مشغول درس خوندن و کار کردنی.موندم تو ازدواج کنی میخوای چیکار کنی.
- بلبل زبون. اگه کارایی که گفتی کردم.
- خیله خوب حالا قهر نکن. بدو برو یه دوش بگیر و کارایی که گفتم رو بکن. راستی خودتم شبیه لباس رسمی باید بپوشی. اگه نداری برو بخر.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#77
Posted: 14 Nov 2012 14:55
- جانم؟؟؟؟؟؟؟ لباس رسمی دیگه چه صیغه ایه؟
- لباس رسمی یعنی یا یه پیراهن مرتب و خانومانه و تا زیر زانو یا یه شلوار زنونه و بلوزه شیک و مرتب زنونه. و قطعا نه شلوار جینه پاره پاره و تاپ یا گرمکن.
- مگه میخواد خواستگار بیاد که باید خودمو عین دلقکا کنم. در ضمن مهمونه تو هست ها. اصلا حالنشستن پیشه یه مشت پیر پاتال رو ندارم.
- نانادی با من چونه نزن. کاری که میگم رو میکنی. مهمونام رسمی اند و با کت شلوار و کت دامن میان. آبروم رو نبر. یه بارم جوری که من میگم لباس بپوش. ببین اون لباس سبز یشمی که من برات خریدم رو بپوش اصلا.
- وای نه تو رو قران. اونوقت بایدهمش حواسم رو بدم به دامنم و نشستنم که اینورم معلوم نشه اونورممعلوم نشه. بلوزشم زیادی رسمیه. کوتا بیا تو رو قران.
- نادیا کاری که میگم رو بکن. با منم چونه نزن. خیلی کار دارم. فعلا.
---------------------------------------------
سرسری دندوناشو مسواک میزنه و میره تو آشپزخونه و یه کم کورن فلکس برمیداره و توی ظرف میریزه و روشم ماست میوه ای و سریع مشغول خوردن میشه. بعد یه دوش میگیره و یه جین به قول آریانا پاره پاره با یه تاپ تنشمیکنه و پشت میز توالتش میشینه. ناخوداگاه مهمونای آریانا براش مهم شده بودن. دستش به سمت مو صاف کن میره و شروع به صاف کردنه موهاش میکنه. صاف شده اش تا زیر کمرش میرسید. نگاهش رو به صورتش میدوزه و کرم برنزه رو برمیداره و اول صورت و بعد گردنش رو میزنه و آرایش کامل و بی نقص و در عین حال کمرنگی میکنه و موهاشو دورش میریزه از روی صندلی بلند و به سمت کمد میره. لباس پیشنهادی آریانا رو در میاره و مقابلش میگیره و مشغول تماشاش میشه. یه دامنه تنگه تا روی زانو به رنگ سبز یشمی با یه بلوزه سفید آستین کوتاه کمر تنگ و یفه مرونه و جلو دکمه دار. با خودش زمزمه میکنه بدم نیستها نانادی. فقط باید موقعه نشستن پاشدن یه کم حواس بدیکه دامنت نره بالا. از توی کمد صندل های پاشنه بلنده یشمی اشرو هم در میاره و همه رو روی تخت میگذاره تا دمه اومدنه مهمونا بپوشه.
از پله ها پایین و میره تو آشپزخونه و مشغول چیدن شیرینی ها و میوه ها میشه که با صدای هوار مانندی از جا میپره:
- این چیه پوشیدی نانادی؟ خوبه بهت گفتم مهمونه رسمی دارم.
- چرا داد میزنی دیوونه. حالا کو تا مهمونات بیان. خوب دمه اومدنشون میرم عوض میکنم دیگه.
- یه باره بگو وقتی اومدن میرم دیگه. ساعت هفت و نیمه.
- ا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ جدی میگی؟ اصلا نفهمیدم. پس خودت میوه رو ببر مهمون خونه من برم لباسمو عوض کنم. راستی مامان اینا نیومدنچرا؟
- الان حرف زدم. تو راهن. میرسن الان. بدو برو حاضر شو.
...
با صدای سوت آریانا سرش رو بالا میگیره و چشم میدوزه بهش که یه پیراهن مردونه سفید با یه شلوار مردونه سورمه ای تنش بود.با لبخند نگاهش میکنه و در دل تحسین.
- چه خبره بابا. کی میره اینهمه راهو. میگم من نظرم عوض شد برو همون گرمکنت رو بپوش وگرنه رو هوا میزننت.
- حتما یکی از همون مهمونای نودساله ات دیگه!!!!
- تو از کجا میدونی همه شون نودساله اند؟ تازه مگه نود ساله ها دلندارن.
- خوب اگه از اون نود ساله های خرپوله خوش تیپه سه سکته ای باشه که حرف نداره. بی برو برگرد بله رو دادم.
با صدای پر خشم مامان خنده اش بیشتر میشه و مامان با حرص وسط حرفش میپره:
- خجالتم خوب چیزیه. این حرفا رو میزنی فردا مردم باورشون میشه.
- وای مامان کوتا بیا داریم شوخی میکنیم.
- به این نمیگن شوخی. یه کم سنگین باش.
- باز زدی تو حالمون ها. اوف....
- پریسا چی کار دخترم داری؟
- من کاری به دخترت ندارم. بگو قبل حرف زدن یه کم فکر کنه.
با حرص حرفش رو قطع میکنه ادامهمیده:
- شرمنده مامانم اون موقع که بایداین چیزا رو یادم میداد سر کار بودو برا من وقت نداشت.
- سر کار بودم که تو و داداشت راحت زندگی کنین و کم و کسرینداشته باشین.
- بله حق با شماست. تنها کم و کسری مون عاطفه و محبت بود که اونا هم از نظر شما کشکه.
- ای بابا. کوتا بیاین شما ها هم. الان مهمونام میان میبینن اینجا میدونهجنگه.
با صدای زنگ در آتش بس اعلام میشه و آریانا به حالت دو به سمت آیفن خیز برمیداره و ثانیه ای بعد جلوی در سر و صدای خندهها و سلام و احوال پرسی ها بالا میگیره.
دلش گرفته بود و حوصله هیشکی رو نداشت دیگه. به سمت پله هامیره و ثانیه ای بعد وارد اتاقش میشه و اشکاش آروم آروم روی صورتش جاری میشن. صندل ها شو از پا در میاره و آروم روی تختش میره و پاهاشو تو شکمش جمع میکنه و سرش رو روی زانوش میگذاره و نگاهشرو به منظره بیرونه پنجره اتاقش میدوزه. نمیدونمچقدر تو اون حال و هوا میمونه که در اتاق باز و آریانا تو چارچوب در نمایان میشه.
- نادیا؟ بچه شدی نادیا؟
دستش رو روی گونه اش میکشه و اشکاشو آروم با دست پاک میکنه و آروم بوسه ای روی گونه اش میگذاره و :
- دلم نمیخواد اشکاتو ببینم. من و تو که عادت کردیم به این زندگی. الان اشک ریختن نه چیزی رو عوض میکنه و نه به عقب برمون میگردونه پس بهتره خودتو ناراحت نکنی. بدو یه آبی به صورتت بزن بیا پایین که مطمئنم تو هم از مهمونام خوشت میاد. بدو بدو....
....
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#78
Posted: 14 Nov 2012 14:58
آروم از پله ها پایین می اومد و تمام حواسش رو داده بود به راه رفتنش که با اون کفشای پاشنه بلند و دامن تنگ مبادا سوتی ای بده که سنگینی نگاهی رو روی خودش حس میکنه و سرش رو آروم بالا میبره که با تعجب نگاهش روی صورت پیمان میخ میشه. نگاهش رنگ تعجب و خنده و مهربونی و خیلی رنگای دیگه داشت. انقدر محو نگاهش شده بودکه راه رفتن یادش رفته بود و با سکندی ای که میخوره و نگاه نگران و حالت خیز ناگهانی پیمانروی مبل به خودش میاد و سریع نرده چوبی کنار پله رو میچسبه و نگاهش رو به زمین میدوزه و تو ذهنش تصویر پیمان رو مرور میکنه با کت و شلوار سرمه ای و پیراهن سفید و کرواتی با تم رنگهای سرمه ای و سفید که با وقار روی مبل نشسته و پاش رو روی پاش انداخته و اون لبخند گرمش. اما نگاه متعجبش چی بود؟ اینم پرسیدن داره نادیا؟ منم بودم وقتی همیشه تو رو با گرمکن و کفش ورزشی و جین پاره دیده بودم تعجب میکردم. اوهوم. اینم حرفیه.افکارش رو منظم میکنه و سرش رو بالا میگیره و این بار نگاهش رو به مردی همسن و سال پدرش با نگاهی گرم و کت شلوار کرواتی میدوزه با لبخندی دوست داشتنی و پدرانه. دستش رو به طرف مرد دراز میکنه و دست مرد رو میفشره و سلام آرومی میکنه. ناخوداگاه اون عکسی که پیمان و پدر و مادرش با هم گرفته بودن تو ذهنش میاد. حقا که خودش از عکسش خیلی دوست داشتنی تره.
عقب گرد میکنه و اینبار مقابل مادر پیمان دستش رو دراز میکنه و سلام آرومی میکنه که مادرش با حرکتی سریع نانادی رو تو آغوش میکشه و بوسه ای آروم روی گونه اش میزنه و برای لحظه ای نگاه دقیقش رو روی صورت نادیا میدوزه و :
- ماشالا. واقعا دختر خانوم و خوشگلیدارین پریسا جون. خدا براتون نگهش داره.
- ممنون سیمین جون. شرمنده میکنید.
- واقعیت رو گفتم.
کم دست و پاشو گم کرده بود بدترم میشه. با صورتی گر گرفته به سمت پیمان روم رو میکنه و زیر لب سلام میکنه و از خیر دست دادن هم میگذره. نگاه خیره اش هنوز روشه و بوی ادوکلنش کم کم در حال بیهوش کردنشه و پاهاش سست که دست سیمین جون رو زیر بازوش حس میکنه و همزمان صداش رو:
- بیا پیش خودم بشین عزیزم. مامان اینا رو چند باری دیده بودیم.آریانا جان رو هم. ولی شما رو ندیده بودیم. خوب عزیزم از مامان شنیده بودم دانشجو هستی. چی میخونی؟
- حقوق میخونم.
- چه جالب پس مثل پیمان منی. کدوم دانشگاه میری؟
- دانشگاه تهران.
- چه جالب. پس باید زیاد پیمان رو ببینی چون اونم استاد همون دانشگاهه. دوره فوق.
- بله می بینمشون گاهی.
- خیلی رشته سختیه. حالا میفهمم چرا تا حالا ندیدیمت. یادمه پیمانوقتی دانشجو بود همیشه سرش توکتاباش و تحقیق بود. رشته پر کاریه و وقت زیادی میخواد.
با خجالت و گر گرفته نگاهش رو آروم بالا میاره و صاف ذل میزنه به چشمای پیمان. انگار منتظر بوددهن باز کنه و همه چیز رو بگه. اما نگاه آروم و لبخند گرم پیمان ناخوداگاه لبخند و آرامش عظیمی روبهش میده.
- سال چندمی عزیزم؟
- سال سومم این ترم تموم میشه.
- پس کم کم باید آماده بشی برا امتحان وکالت. هر جا اشکال داشتی به پیمان بگو. رو در وایسی هم نکن. پیمان بی تعارفه. وقت نداشته باشه میگه الانکار دارم. هر وقت مشکلی داشتی به خودم زنگ بزن باهاش هماهنگمیکنم بیای خونه هم ما ببینیمت هم پیمان تو درسا کمکت کنه.مگه نه پیمان؟
پیمان نگاهش رنگی از شیطنت به خودش میگیره و سرش رو بلند و چشم به نادیا میدوزه و بعد رو به مامانش:
- کافیه نادیا خانوم اراده کنن فقط.من در خدمتشونم.
تو ذهنش زمزمه میکنه: پسره عوضی. ببین میتونی تابلو کنی؟ ذات خراب. میمیری یه چشم بگیو این جملات قصارت رو فاکتور بگیری؟ با حرص چشم میدوزه به پیمان که با صدای خنده آرومی سرش رو برمیگردونه و چشم تو چشم آریانا میشه. با نگاهش مشغولخط و نشون کشیدنه که آریانا به زبون میاد و رو به سیمین جون:
- سیمین جون نادیا قصد گرفتنه پروانه نداره. فقط میخواد لیسانسش رو بگیره؟
- مگه میشه؟ یکی حقوق بخونه واینهمه زحمت بکشه و این کتابای به این کلفتی حقوق رو بخونه و بعد نخواد پروانه بگیره و فقط با لیسانس بکشه کنار؟ حتما اشتباهمیکنین. درست نمیگم نادیا جان؟
مستاصل مونده بود که چه جوابی باید بده بهش. دوباره زمزمه ها تو گوشش میپیچن: آخه یکی نیست بگه اینهمه حرف و بحث. چرا گیر دادین به من و اینکه چیکار میکنم و میخوام بکنم. نگاهش رو به زمین میدوزه تا موقع حرف زدن نگاه پر تمسخر هیچکس رو نبینه. براش مهم بود که دید سیمین جون بهش خوب باشه. که همون ارزشی رو تو چشمش داشته باشه که کمند داره. که روش به عنوان عروسش حساب باز کنه. نباید میذاشت کسی خرابش کنه.
- حق با شماست سیمین جون. کم کم باید شروع کنم به آمادهشدن برا امتحان کانون.
- عزیزم از کی میخوای شروع کنی؟ یادمه پیمان از سال آخر لیسانسش شروع کرد به خوندن . درست میگم پیمان؟
- بله مامان.
- پس پیمان یه برنامه بذار روزایی که کارت سبک تره نادیا بیاد خونه باهاش کار کنی که حتما تهران قبول بشه. امتحان سختیه اما نه برا تو عزیزم.
نگاه پیمان برای ثانیه ای روی صورتش ثابت میمونه و با خنده ایبه زور فرو خورده رو به مامانش:
- من حرفی ندارم مامان جان. گفتم که کافیه نادیا خانوم اراده کنن و بخوان.
- معلومه که میخواد. امتحاناش تموم شد یه برنامه بذار شروع کنین به دوره کردن.امتحانش توی بهمن اسفنده اشتباه نکنم. از تابستون باید شروع کنید دیگه.
- با صدای مادرش که همه رو سر میز صدا میکرد بالاخره بحث شیرینه با محوریت نادیا رو رها میکنن و بحث شام و تعریفات و به به چه چه کردن های معمول داغمیشه و نادیا یه نفس راحت میکشه.
- فعلا به خیر گذشته بود تا اینجای ماجرا.
ادامه دارد ...
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#79
Posted: 14 Nov 2012 15:03
قسمت هفتم
نانادی تقریبا با غذای توی بشقابش داشت بازی میکرد و تمام فکرش پیش این بود که نکنه پیمان جلوی مامانش ازش تحقیق ها رو بخواد. اونوقت چی داشت که درجوابش بگه؟ اگه آبروش میرفت چی؟ از بین حرفای سیمین جون فهمیده بود که خودشم استاد دانشگاهه و هیچ چیزی برا یه استادبدتر از درس نخون و متقلب بودن یه دانشجو نبود. انگار همه چی دستبه دست هم داده بود تا هر سنگیکه ممکنه جلو پای نانادی بندازه.
باز زمزمه های توی ذهنش با هم در حال کلنجار بودن. نانادی کارینداره که بعد شام برو بشین یهچیزایی در بیار که اگه گفت تحقیقت تموم شد بگی یه کارایی کردم حالا شما هم ببینین. اینجوری هم آبروت نمیره هم دهن پیمان بسته میشه. مگه به این آسونیه؟ اونم با همچین آدمی که میخواد مو رو از ماست بکشه بیرون. بهتر از اینه که بگی نه کاری نکردم. خود دانی.
- نانادی؟ چرا غذات رو نمیخوری؟
نگاه گیجش رو لحظه ای به آریانا میدوزه و بعد در جوابش بدون ثانیه ای فکر به زبون میاد:
- خیلی اشتها ندارم.
- آریانا با خنده و لحنی شوخ ادامه میده:
- هر چند حق داری. منم بودم میلی نداشتم وقتی ساعت 2 ظهر صبحانه خورده بودم و ساعت 6 بعد از ظهر ناهار الان سیر بودم دیگه.
- دلش میخواست بلند بشه و آریانا رو خفه کنه. همینجور پشت هم داشت گند میزد به همه رشته هایی که نانادی با زور و ضرب داشت سر هم میکرد.
نگاه پر خنده پیمان کم کم داشت رو اعصابش راه میرفت. اخماشودر هم میکنه و به آریانا چشم میدوزهکه خنده آریانا بیشتر میشه و سیمین جون با مهربونی چشم میدوزه به نادیا و به حرف میاد:
- آریانا جان حق داره. من درکش میکنم چون یکی لنگه شو تو خونه داشتم. انقدر درساش سنگینه که وقت سر خواروندنم نداره و صبحانه ناهار شامش با هم قاطی میشه.
آریانا عملا بلند میخنده و در جواب سیمین جون بله حق با شماست کش داری تحویل میده و پیمان لبخند روی صورتش عمیق و عمیق تر میشه و سیمین جون با سماجت تمام ادامه حرفش رو پی میگیره:
- اما عزیزم خیلی مراقب خودت باش. سلامتیت از هر چیزی مهمتره.
- بالاخره پیمان به زبون میاد و با لحنی پر خنده و موزی لحظه ایبه نادیا چشم میدوزه و بعد رو به مامانش ادامه میده:
- البته مامان به نادیا خانوم حق بدین. احتمالا دیروز و امروز تمام وقتشون مشغول آماده کردن قسمت پایانی تحقیقی که قراره به من تحویل بدن بوده. درست نمیگم نادیا خانوم؟ به کجا رسیدین؟
به وضوح نگاهش رنگ میبازه و چشماش با وحشت خیره به پیمانمیشه. چشمایی ملتمس که پیمان رنگ نگاهش رو اولین بار سر جلسه امتحان وقتی ازش تقلب میگرفت دیده بود. تقریبا با اون نگاه مطمئن میشه که نادیا لای تحقیق رو هم باز نکرده اما حس میکنه که نادیا داره تمام تلاش خودش رو برای پنهون نگه داشتن این موضوع و خیلی چیزای دیگه شاید از مامانش یا حتی خودش تو اون لحظه میکنه. برای همین ترجیح میده یه آرامش حداقلی فعلا و جلوی جمع به نادیا بده. پس لب باز میکنه و رو به نادیا جمله اش رو اینجور ادامه میده:
- البته بهتره بحث درس رو بگذاریم برای بعد از شام و فعلا دست پخت عالیه پریسا جون رو بخوریم.
به وضوح نفس راحتی که نادیا میکشه رو حس میکنه و لبخند آرومی روی لبش میشینه.
اما نادیا با استرس تمام شروع به شمردن ثانیه ها میکنه تا هر چه زودتر همه از سر میز بلند بشنو بتونه بره اتاقش و یه چیزی سرهم بکنه برای پیمان. اما طبق معمول همیشه بحث مزخرف سیاست دور میز شام شروع میشه و همه با بشقاب های خالی شده همچنان دور میز مشغول گپ سیاسی میشن. با حرکتی عصبی شروع میکنه به تکون تکون دادن پاهاش و با ناخنش آروم ضرب گرفتن روی لیوان. حرکت بالاخره صداش تو مغز پیمان که با فاصله کمی از نادیا نشسته بود و تقریبا تنها شنونده بی نظر جمع بود میره و پیمان با حرکتی ناگهانی لیوان رو از جلوی نادیا و زیر دستش بیرون میکشه و جلوی خودش روی میز میگذاره و آروم زمزمه میکنه:
- مجبور نیستی بشینی سر میز. میتونی بری.
نادیا انگار تنها منتظر همین یه جمله بوده باشه از روی صندلی خیز بر میداره و رو به مامان تشکر آرومی میکنه و با عذر خواهی کوتاهی جمع رو ترک و به سمت پله های طبقه بالا و در نهایت اتاق خوابش میره. با بسته شدن در بالاخره نفس آروم و پر صدای خفه شده تو گلوش رو آزاد میکنه و هر کدوم از صندل هاش رو تقریبا یه طرف اتاق با حرکت پاش پرت میکنه و به سمت لپتابش خیز بر میداره و سریع روشنشمیکنه و روی تختش به روی شکم ولو میشه و دستاش رو تکیه گاه سرش میکنه و نگاهش رو میدوزه به صفحه نمایش.
کم کم غرق کار میشه و فارغ از تمام هیاهوی بیرون. با ضربه ای که به در میخوره به خودش میاد وبی خیال و با صدایی بلند جواب میده بیا تو.
در رو باز میکنه و با اولین قدمی که داخل اتاق میگذاره رنگ نگاهش سرخ میشه و گر میگیره. نادیا رو میبینه با پاهایی خم شده از پشت به طرف بالا و در حال تاب دادن و بدنی روی شکم خوابیده. تو ذهنش میگذره که این دختر واقعا نمیدونه با دامن چطور باید رفتار کنه. تقریبا دامن با وضعبدی بالا رفته و نادیا با بی خیالیدر حال تاب دادن پاهاشه. حتی به فکرش نرسیده که با ورود یهنفر به اتاق باید بلند بشه و وضعیتش رو تغییر بده.
ناخوداگاه سرفه کوتاهی برای متوجه کردن نادیا به اینکه کی وارد اتاق شده و تغییر وضعیتش میکنه و نگاهش رو همزمان از رویبدن نادیا به زیر میدوزه.
اما نادیا که واقعا فراموش کرده دامنی پاشه با حرکتی ناگهانی نیم چرخی روی تخت میزنه و یه وری روی تخت قرار میگیره و گردنش رو به سمت پیمان میگردونه که جلوی در ایستاده و انگار میل به داخل شدن نداره.
- چرا نمی یاین تو؟
بعد ناگهانی با نگاه رو به پایین پیمان به خودش میاد و سریعروی تخت میشینه. دوباره نگاهش به دامن بالا پریده اش می افته و با حرص دامن رو میکشه پایین و زیر لب زمزمه میکنه: اه.
رنگ نگاه پیمان به حال عادی بر میگرده و با لبخند زمزمه میکنه:
- انقدر سخته مثل خانوما لباس پوشیدن؟
- افتضاحه. مزخرفه. عصبی میکنه آدم رو. همش باید حواست به دامنت باشه.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#80
Posted: 14 Nov 2012 15:04
تنها لبخندی آروم روی صورتش میشینه و با تعارف دست نادیا روی تخت کنارش میشینه و همزمان نادیا لپ تاب رو به طرفش بر میگردونه و مقابل دیدش قرار میده.
- نادیا تو که تو یه ساعت میتونی همچین چیز کاملی آماده کنی چرا انقدر از زیر کار در میری؟ حیف اینهمه استعداد و توانایی نیست که بخواد بی استفاده بمونه؟
- کوتا بیا تو رو قران. بحث فلسفی نمیخواد بکنی ببین اگه کامله خدمت شما ما را به خیر و شما را به سلامت.
بعد با یه حرکت پاهاش رو از روی زمین بلند میکنه و زانوهاش روبالا میاره روی تخت و دستش رو دورش حلقه میکنه که با نگاه هشدار دهنده پیمان با حرص دوباره پاهاش رو پایین میندازه. پیمان آروم خم میشه و با دست پاهای نادیا رو میگیره و کنار هم جفت میکنه. با برخورد دستش به پاهای نادیا انگار جریان برقی قوی به بدن هر دو وارد میشه. نادیاگر میگیره و پیمان دستاش میلرزه.سریع پای نادیا رو رها و زمزمه میکنه:
- اگه پاهات رو کنار هم جفت کنی و کمی کج بگذاریشون هم مرتبه هم زشتی نداره و هم راحت تره. امتحان کن.
- چه طوری؟ اینجوری؟
با لبخند دوباره سمت نادیا خم میشهو کمی حالت پاهاش رو متمایل میکنه و بعد سرش رو بالا میاره وبرای ثانیه ای چشم تو چشم هم میشن. زمان گم میشه و نادیا تو نگاه پیمان غرق میشه. پیمان سریع تر به خودش میاد و سرش رو روی لپ تاپ خم میکنه و آروم زمزمه میکنه:
- اینجوری راحت تر نشد؟
- نادیا صادقانه اخم هاش رو در هم میکشه و با بد خلقی جواب میده:
- نه. وقتی آدم میتونه یه شلوار بپوشه و هر جور دلش خواست بشینهو هی مجبور نباشه به نشستنش حواس بده مگه دیوونه ست دامن بپوشه؟
- گاهی لازمه آدم همرنگ جماعت باشه. خیلی خوشایند نیست که تو یه جمعی که همه لباس رسمی پوشیدن و خانوم ها با پیراهن و دامن بخوای با جین باشی. همونطور که تو چنین جمعی اگه یه مرد بخواد بین جمعی مرد کتشلوار کرواتی یه جین پاره پاره بپوشه خیلی جالب نیست.
گاهی همرنگ جماعت بودن کار خیلی سخت و چه بسا مورد پسند آدمها هم نباشه ولی باید این سختیرو بپذیریم. اینطور فکر نمیکنی؟
- نه
- اگه اینطور فکر نمیکردی اون روز تو رستوران سنتی کت و شلوار و کروات ما ها برات خنده دارو غیر معمول نبود. پس تو هم همین طور فکر میکنی. بگذریم. ادامه تحقیق رو بریز رویاین فلش و بده من با بقیه تحقیق یکی کنمش شب و کارش تموم شه.
با من اگر کاری نداری میرم پایین.
- فلش رو نمیخواین؟
- پایین میگیرم ازت.
از روی تخت بلند و سریع اتاق رو ترک میکنه و پشت در نفس حبس شده اش رو بیرون میده و برای ثانیه ای می ایسته و دستش رو لای موهاش میکشه و بعد آروم آروم و با فکری پر از نادیا و بینی ای پر از عطر مست کننده نادیا پله ها رو پایین و به سمت سالن حرکت میکنه و آروم روی مبلی کنار آریانا میشینه که نگاه خیره مادرش سیمین غافلگیرش میکنه. مادری که هنوز هم بعد از اینهمه سال و بعد از مستقل شدن حدودی پسر کاملا میتونه از نگاه و رفتارهای پسرش تا ته فکرش رو بخونه. ولی این براش قابل هضم نیست. رنگ نگاه پسرش رو رنگی از عشق و سر در گمی میبینه اما نمیتونه هیچ ارتباطی بیناین نگاه و شخصی همچون نادیا بر قرار کنه. نادیایی که تو همون نگاه اول تفاوت های فاحشش با پیمان رو کاملا درک کرده بود. دختری که قطعا تنها یه دختر بچه بود با دنیایی کاملا متفاوت با دنیای پسرش. دختری با حتی نوع لباس پوشیدنی کاملا متفاوت از پیمان. مطمئن بود که این دختر در تمام طول زندگیش به زور چهار بار لباسی غیر از جین و تیشرت پوشیده باشه. نوع قدم بر داشتن های دختر نشون میداد که هنوز حتی نمیدونه با کفش زنونه چطور باید راه رفت و براش عجیببود که مادری همچون پریسا که تمام این اصول رو میدونست و رعایت میکرد به دخترش چیزی یاد نداده باشه. دختری که نوع نشستن بلند شدنش رو هم حتی بلد نبود و تماماین تفاوتها کاملا به چشم سیمین اومده بود و نمیتونست حالا نگاه های تک پسرش رو هضم کنه.
--------------------------------------------------------------------------------
از نظرش نادیا خیلی بچه بود و با دنیای بزرگتر ها فاصله زیادی داشت و میدونست این فاصله ها برای لا اقل پیمان قابل هضم نیستن. این دختر هنوز دنیاش کوچیک بود. خیلی کوچیک. انقدر کوچیک که توش تنها برای چیزایی مثل برنزه کردن و آفتاب گرفتن جا بود.نمیدونست چطور تو اونهمه درس و مطالعه وقتی برای این کارها پیدا میکنه. پیمان رو جلوش دیده بود که حتی برای چهار بار اسکی رفتنه تو زمستون و چهار بار تنیس تو تابستونش هم باید ساعتها مینشست و برنامه ریزی میکرد و در نهایت از هزار تا چیزش میزد تا وقتی برای این کارها خالی کنه اما حالا نادیا رو میدید و نمی تونست درکش کنه. قطعا پیمان با کسی خوشبخت میشد که براش چیزای خیلی مهمتراز این تفریحات تو زندگی مهم باشن و خودش رو تنها با این دستاویز مجاب میکرد که قطعا این دختر چیز خارق العاده ای تو این زمینه ها داره که تونسته ذهن پسرش رو اینجور مشغول کنه.
با صدای پاشنه های کفش روی پله ها نگاهش به سمت بالا و روی نادیا خیره میشه و تو ذهنش زمزمه میکنه آروم تر. اینجور پاترو نکوب روی پله ها. یه مقدار با متانت بیشتر. سرت رو بگیر بالا. پشتت رو صاف کن. اما دریغ از حتی یکی از ذهنیاتش که بخواد به واقعیت بپیونده. ولش میکردی قطعا نرده کناره رو میچسبید و سر میخورد.
سعی میکنه حواسش رو از حرکات دختر دور کنه اما نا خوداگاه نگاه ها و سردر گمی پسرش نمیگذاره بی خیال سنجیدن نادیا بشه. حالا کاملا رفتارش رو زیر ذره بین گرفته بود و این از نگاه تیز پیمان هم دور نمونده بود. ناخوداگاه ترس از نتیجه تجزیه های مادر استرس عجیبی رو تو وجودش آورده بود و تمام مدت زوم شده بود رو نادیا تا به هر شکلی مانع حرکات عجیبش در مقابل نگاه مادر بشه.
روزگار غریبی ست نازنین ...