نگام هنوز به پرونده بود...دستشو گذاشت زير چونه مو سرمو چرخوند سمت خودش: گفتم كه فداى سرت...- آخه...- هيشش...يه لحظه سكوت كرد و بعد يهو گفت: راستى پاپى كجاست؟!خنديدم: صبحت بخير... تازه فهميدى نيست؟! سودا بردش... گفت واسش شكلات مى خره...با اين حرف دوباره نگامو به شكلاتا دوختم! حالا كه چاى ريخته بود بهونه اى واسه خوردن شكلاتا نداشتم! شايد يكى يا دوتا! ولى من تا سير دل نمى خوردم ول نمى كردم كه...تيرداد در قندونو برداشت و گذاشتش رو پام: فقط شكلات مىخورى يا بگم چاى بيارن؟!- نه همينا خوبن! حوصله ى چاى ندارم...سرشو تكون داد و به پشتى صندلى ش تكيه داد و به من كه دونه دونه شكلاتا رو مى خوردم خيره شد...دهنمو خالى كردم و گفتم: راسى وقتى اومدم خيلى پريشون بودى...چيزى شده؟!دقيقا متوجه تغيير حالت صورتش شدم! يه اخم پر رنگ روى چهره ش بود...با ترس گفتم: تيرداد چيزى شده؟!سريع از اون حالت در اومد: نه عزيزم... چيز خاصى نيست...مشكوک نگاش كردم... ولى چيزى نگفتم! حد اقل از اين خيالم راحت بود كه بهم دروغ نگفته بود... گفت چيز خاصى نيست! يعنى يهچيزى هست! اما اونقدرا هم مهم نيست...شونه بالا انداختم و گفتم: مگه نگفتى شراكتت با پدر سمرو بهم مى زنى؟! پس اين شركت چيه؟!اين شركت مال پدرمه! تا وقتى زنده بود خودش دورا دور اينجا رو اداره مى كرد! يعنى يه پاش ايرانبود و يه پاش لندن! وقتى هم كه نبود همه ى كاراش دست معاونش بود...سرمو تكون دادم... نگام به فنجون خالى چاى افتاد... سوالى كه ذهنمو مشغول كرده بودو به زبونم آوردم...- از كجا مى دونى من قهوه نمى خورم؟!خيلى راحت گفت: وقتى با دوستاتى متوجه شدم كه اونا قهوه مى خورن و تو چاى!ابرومو انداختم بالا: چه دقتى...و ادامه دادم: رفتى پيش... سمر؟!خم شد و فنجون قهوه شو كه تودستش گرفته بود گذاشت رو ميز...نگام كرد: گفتم كه بهش فكر نكن...- يعنى مى شه؟!- بخواى آره...- يعنى نمى گى؟!خنديد: سرتق... چرا... رفتم! راى پزشكى قانونى فردا مشخص مى شه...- يعنى تا فردا بايد تو سردخونه بمونه؟!سرشو تكون داد...زمزمه كردم: كاش اين كارو نمى كرد...موهامو زد پشت گوشم: راست مىگى! كاش اين كارو نمى كرد! منم واسش ناراحتم! ولى دلم نمى خواد تو خودتو اذيت كنى...بروش لبخند زدم: مرسى كه به فكرمى...بدون هيچ حرفى نيمه ى شكلاتمو كه تو دستم بود و باهاش بازى مى كردم و ازم گرفت و آروم قسمتى كه من ازش خورده بودمو بوسيد و انداختش تو دهنش: امروز كجا رفتى؟!من كه بخاطر اين كارش گيج بودم گفتم: ها؟!آروم زد به پيشونى م: خانوم حواسپرت... مى گم با دوستات كجا رفته بودى؟!موندم چى بگم؟! يعنى بايد مى گفتم رفتيم به اون عمارت؟! من واقعا نمى دونستم تيرداد از اينكه من دختر عموى ناتنى شم خبر داره يا نه... اون گفت پدرش تک فرزند بوده و يه عمه داشته كه قبل از به دنيا اومدن پدرش فوت شده! پس يقينا نمى دونست كه يه عموى ناتنى هم داشته...شايد مى دونست ولى پدر منو عموى خودش حساب نكرده! به هر حال اون با پدرش ناتنى بوده و ظاهرا رابطه ى خوبى با هم نداشتن!با اين حال نمى خواستم بهش دروغبگم... پس بى خيال تو چشماش خيره شدم و گفتم: رفتم عمارت...اخم كرد: كدوم عمارت؟!- خونه ى سابق پدرت و...كمى مكث كردم: پدرم...از حالت چهره ش هيچى نصيبم نشد! يعنى نفهميدم عصبيه يا بىتفاوت! ناراحته يا خوش حال!- واسه چى رفتى؟!نگاش كردم... حالا جدى بود...- رفتم بلكه بتونم چيزى از گذشتهم پيدا كنم! ولى هيچى دستگيرم نشد... راستى اسم مادربزرگت چيه؟!- ماهرخ...زمزمه كردم: پس اون آينه مال خودش بود...- اگه منظورت به همون آينه ى نقره ى دسته بلنده... آره...- تو شنيدى من چى گفتم؟!خنديد: مگه كرم؟!متعجب گفتم: اصلا تو يادته؟!سرشو كج كرد و به دستش تكيه داد و زل زدم بهم: آره يه چيزايى يادمه! هميشه زير يه درخت مى نشست و به خودش نگاه مى كرد... يعنى آينه رو مى گرفت تو دستش ولى به يه گودال نگاه مى كرد...از حالت نگاش تنم گر گرفت... سرمو انداختم پايين... موهام ريخت دورم... فقط يه زاويه ى ديد كوچيک داشتم كه باعث مى شد جلومو ببينم...با خنده از رو صندلى ش پا شد و اومد جلوم واستاد...سرمو بلند كردم كه موهام خود به خود از جلوى چشمام رفت كنار... با لبخند زل زدم تو چشماش... دلم مى خواست از همه چيز سر دربيارم! پس بدون رو درواسى گفتم: يادته چند شب پيش تو خونه ت؟! گفتى يكى به اسم ابيگل تو زندگى ت بود؟!اخماش رفت تو هم... فقط يه كلمه گفت: آره...- يادته گفتى نمى دونى هنوز دوستش دارى يا نه؟!اخمش پر رنگ تر شد: چى مى خواى بگى؟!خيلى راحت بدون اينكه حس كنم بهم نامحرمه دستمو بردم سمت يقه ى مرتبش: مى خوام دوباره اين سوالو ازت بپرسم...دستشو گذاشت رو دستم و با لحن خاصى جواب داد: اگه بگم هنوزم نمى دونم چى؟!دستم خشک شد... ولى سعى كردم بروى خودم نيارم...- مى خواى بدونى جوابت چيه؟!منتظر نگام كرد...- يادته همون شب گفتم منم گفتمهيچ كسو دوست ندارم؟!هيچى نگفت... لبخند مرموذى زدمو گفتم: شايد نظرم عوض بشه...خنديد: خب اون شخص كيه؟!دلم خواست مثل خودش اذيتش كنم! نمى دونم چرا به قول خودش اينقدرشيطون شده بودم...ابروهامو چند بار بالا و پايين دادم:هنوز نفهميدم...دستشو آورد سمتم و كمرمو گرفت و بلندم كرد...- نكن تيرداد! بزارم زمين...دوباره مثل قبل رو هوا بلندم كرد وبردم سمت پنجره و بازش كرد... خيابون معلوم بود...تيرداد: ما تو طبقه ى چندميم؟!با ترس گفتم: هفتم...نگام كرد: فكر مى كنى اگه از اينجا با هم بپريم پايين چى مى شه؟!آب دهنمو قورت دادم: تو مريضى...قهقه زد: نترس اونقدرا هم ديوونه نيستم! ولى بگو ببينم اون شخص كيه؟!با لجبازى گفتم: نمى گم...شونه بالا انداخت: خيله خب... خودت خواستى!بعد يكم به عقب سوقم داد... جيغ زدم: تيرداد...
با خنده كشيدم تو بغلش... سرمو به سينه ش فشرد: بگو اين كيه؟!تو بغلش نفس عميقى كشيدم... عطر تنشو كشيدم تو تمام وجودم: اون فقط تويى!خودمو عقب كشيدم! نمى خواستم فاصله مون از اينى كه هست كمتر بشه! دستمو بردم عقبو پنجره رو بستم!لب پنجره نشستم! اونم روبه روم ايستاد!سرمو بردم بالا كه ببينمش: حالا تو بگو كه هنوز دوستش دارى يا نه؟! با اطمينان بگو...جوابمو از نگاهش گرفتم! ديگه احتياجى نبود كه چيزى بگه... اما گفت: من ابيگلو همون موقع كه ولم كرد فراموش كردم! ولى نمى خواستم اينو باور كنم...سرشو چرخوند سمت ساعت... منم همين كارو تكرار كردم... ساعت چهار بود... تيرداد: هرچند دير شده ولى پاشو بريم ناهار بخوريم تا من تو رو جاش نخوردم...ادامه دارد...
محکومه ی شب پر گناه(6)تيرداد تلفنو برداشت: چى مى خورى؟!يكم فكر كردم: پيتزا با دوغ...خنديد و سفارش داد... واسه خودشم مثل من!سر كردم و لباسمو مرتب كردم و نشستم روى يه مبل...خنديد: چرا شالتو گذاشتى؟!سرمو كج كردم: نامحرمى!ابروشو انداخت بالا: خيلى بهش پابندى؟!گيج گفتم: منظورت چيه؟! يعنى چون تا الان...نزاشت حرفمو ادامه بدم: نه نه! فكر بد نكن! منظورم به چند دقيقهى پيش نبود! مى خواستم يه چيز ديگه بگم!مشكوک نگاش كردم: چى؟!- اگه قرار باشه ما باهم توى يه خونه زندگى كنيم...حرفشو نيمه كاره رها كرد و با شيطنت زل زد بهم... دوزارى م افتاد...- كى گفته من و تو قراره تو يهخونه زندگى كنيم؟!اخم كرد: فكر كردى مى زارم برى تو اون خونه؟! با اون همسايه ى...- باشه باشه... حالا چى مى خواستى بگى؟!- مى خواستم بدونم اگه واست مشكلى نيست بهم محرم بشيم...چشام گرد شد...- تو در مورد من چى فكر كردى؟!اومد نزديكم و كنارم نشست... چرخيدم سمتش... عصبانى بودم... خنده ش گرفت: چقدر وقتى عصبانىمى شى زشت مى شى!عصبانيتم بيشتر شد و تا خواستم يه چيزى بگم گفت: نزن منو... شوخى كردم! ببين هونام! واسه من اين چيزا مهم نيست! نمى گم كافرم نه! ولى دركم كن! اگه تو مشكلى دارى مى تونيم به هم محرم بشيم...يه لحظه فكر كردم! من كه ديگه نمى تونستم از تيرداد بگذرم! حالا كه از احساسم مطمئن بودم و دركش كرده بودم! ولى ترجيح دادم فعلا چيزى نگم! نمى دونم! شايد همون هنجار بود! همون كه هى سعى كرده بودن تو گوشمون فرو كنن كه تو دخترى و نبايد هولبشى! همون كه بعضيا مى گفتن كلاسه و بعضيا مى گفتن نازه! هرچى كه بود!ترجيح دادم بعدا بهش فكر كنم!- بعدا بهت جواب مى دم!شونه بالا انداخت: هر چقدر دير تر جواب بدى به ضررته! چون من كه حسابى ديوونه م و مطمئن نيستم بتونم خودمو كنترل كنم!سريع گفتم: يعنى چى؟! چته امروز تو؟!بى خيال گفت: وقتى به همه چيز اعتراف كردم دليلى نداره هى دست دست كنم! من و تو همديگه رو دوست داريم پس اين چيزا مهم نيستن!تكيه مو دادم به مبل: تو چرا همه چيزو مى دونى؟! يعنى مى دونى من دختر عموتم؟! حتى ناتنى؟! از كى اينا رو مى دونى؟!همون لحظه ضربه اى به در خوردو اين بار در باز شد! خنديدم! يادش رفته بود قفلش كنه! يه مرد جوون پيتزا ها رو گذاشت رو ميز و تيرداد بهش انعام داد و اونم رفت...پا شدم و رفتم و بهش كمک كردم...يه تيكه از پيتزامو انداختم تو دهنم...تيرداد: پيتزا با دوغ! شايد جالب باشه!- جوابمو ندادى!- هونام؟!نگاش كردم...- بهتره كم كم به اين مسائل پى ببرى! آروم آروم! شايد هنوز خيلى چيزا رو نشدن!- خيله خب! قبول! ولى تو اينا رو ازكجا مى دونى؟!- از همون موقع كه درموردت تحقيق كردم! كار سختى نبود!- از كجا مى دونستى من با مامان پيرى در ارتباطم؟!خنديد: هر كى عادات خودشو داره! اولين بار كه رفتى خونه ى مادر جون! كفاشاتو جلوى در ديدم! تعجبكردم! مهموناى ما هيچ كدوم كفششو نو در نمى آوردن! ولى يه نفر اين كارو كرده بود! يه دختر... واسم خيلى عجيب اومد!از مادر جون پرسيدم مهمون داشتى يا نه؟! گفت كه يكى از دوستاش بوده و رفته!دهنم وا موند: تو چرا اينقدر دقيقى؟!خنديد و بجاى اينكه جواب سوالمو بده گفت: اومدنم به اونجا اتفاقى بود ولى اين كه زود برگشتم و پشت در منتظر موندم تا مهمون خاص مادربزرگمو ببينم به خواست خودم بود! تا يه جاهايى دنبالت كردم! يه دختر كه فكرشم نمى كردم پا به اونجا بزاره! راستش سر و وضعت...حرفشو ادامه نداد...- مثل گداها...نگام كرد! دستمو گرفت: اين چيزا مهم نيستن هونام!يكم از دوغم خوردم: آره راست مى گى! اينا مهم نيست! مهم سيرته! تو پاكى! مهم نيست سر و وضعتچطوره! ولى آقاى صالحى! چيزى كهنظر تو رو جلب كرد سر و وضع من بود! پس اينا مهمه و بقيه ى حرفات شعاره...سعى كرد بحثو عوض كنه: خيله خب... نمى خواى بقيه شو بشنوى؟!منتظر نگاش كردم كه ادامه داد: بعدش كه با دوستات رفتين و كلى خريد كردين و بعدشم برگشتين پايين شهر... حس مى كردم مادربزرگم قصد سو استفاده ازتو داره! وقتى ديدم خونه ت كجاست و از همسايه ها در موردت پرسيدم و اون چيزا رو شنيدم ازت بدم اومد!نگاش كردم...- متاسفم! نمى تونم بهت دروغ بگم! اون موقع اين حسو بهت داشتم!سرمو تكون دادم: درک مى كنم!تيرداد: همون شب باهاتون تصادف كردم! اين اتفاقى بود! ولى روز بعد كه مى خواستم بيام خونهى مادر جون ديدم انگار خيلى ها اونجان! از امجد بگير تا ارميا! خببا مخالفتايى كه مادر جون با ازدواج من و سمر داشت بعيد نبود كه تو يه فكرايى باشه! ولى چه فكرى؟! نمى دونم؟! خلاصه كه اون شب بى هوش نبودم و متوجه همه چيز شدم! گفتم كه... من قرصاى قوى ترى استفاده مى كردم!- يعنى تموم اين مدت بجاى اينكهما تو رو بازى بديم تو باهامون بازى كردى نه؟!- اينم ميشه گفت!زمزمه كردم: مارمولک...- چيزى گفتى؟!- نه! نه!خنديد: كارات واسم جالب بود! اينكهپشت سرت اين همه حرف بود و تو جلوى من كه خيلى راحت مى تونستى واسم لوندى كنى با حجاببودى! نمى گم عاشق حجب و حيات شدم! ولى خب از اعتقادات هم خوشم مى اومد! ديگه فهميده بودم اون آزمايشاى جعلى چين! ولى دلم مى خواست هويت اصلى تو بدونم! رفتم پيش امجد! واسم از نوه ى خانوم صالحى گفت! ولى بروز نداد كه مى دونه مادر جون واسه چىاز تو استفاده كرده! در واقع از نقشهت چيزى نگفت! البته چيز زيادى همنمى دونست! غذات سرد شد...- مهم نيست! بقيه شو بگو...يه تيكه پيتزا برداشت و گرفت جلوى دهنم! با لبخند يه گاز ازش زدم! تيكه ى آخرشو خودش خورد: تو نوه ى جديد خانوم صالحى بودى! امجد گفت كه تو پرورشگاه بزرگ شدى! رفتم و در موردت پرسيدم! مادر جون فقط طبق يه اسم قديمى تو رو مى شناخت! در واقع چيز زيادى نمى دونست! تو هم كه فرار كرده بودى! اما من...- تو چى؟!- اولش از مادر جون در موردت پرسيدم! سعى كرد چيزى نگه ولى بلآخره از زبونش همه چيزو كشيدم! اين كه تو كى هستى و چطورى پيدات كرده! رفتم پرورشگاه... خيلى چيزا رو فهميدم!
سريع گفتم: چه چيزايى؟!- از اينجا به بعد خودت جواب سوالاتو پيدا كن!اخم كردم: تو چى مى دونى تيرداد؟!- نه اونقدر كه تو فكر مى كنى! اما يه چيزاى كمى مى دونم! گفتم كه! بگرد دنبال هويتت! منم باهاتم! حالام پا شو بريم محضر...با تعجب نگاش كردم كه بلند بلند خنديد: واسه عقد نه! من يكم كار دارم! گفتم شايد دلت بخواد باهام بياى!سرمو تكون دادم: نه! بايد برم پيش مامان پيرى! انگار من هنوز خيلى چيزا رو نمى دونم!- ببخشيد كه نمى تونم بهت بگم! خودت به جواب سوالات برسى خيلى بهتره!سرمو تكون دادم... اومديم از اتاق بريم بيرون كه گفتم: واى تيرداد!سريع برگشت طرفم: چى شده؟!- حالا منشى ت نمى گه اينا چرا اينقدر سرو صدا راه انداخته بودن؟!خنديد: همه همون موقع كه اومديم تو اتاق مرخص شدن! فقط آقا حامد مستخدم واسه تميز كردن شركت مونده بود!بى اختيار نفس راحتى كشيدم... خنديد و درو باز كرد! اول من و بعد خودش اومديم بيرون!همون پسره كه واسمون پيتزا ها رو آورده بود داشت كف زمينو تى مى كشيد! بسم الله! اينم ديوونه س ها! اينا كه همه برق مى زنن!از شركت زديم بيرون...توى پاركينگ سوار ماشين تيرداد شديم و از ساختمون زديم بيرون! بايد مى رفتم پيش مامان پيرى!تيرداد جلوى در نگه داشت! برگشتم سمتش...تيرداد: مى دونم ديگه اجازه ى بوسيدنتو تا زمان محرميت ندارم!خنديدم كه گفت: تو اين مدت خوب شناختمت! چند ساعت پيشم نمى دونم چطور بهم اين اجازه رو دادى!بازم فقط خنديدم و پياده شدم! تيردادم تک بوقى زد و ازم دور شد! پريسا واسم درو باز كرد!- خانوم صالحى هستن؟!- بله خانم... تو اتاقشونن! بفرمائيد...- خودم مى رم!سرشو تكون داد... نگامو به آسانسور انداختم و بعدش بى توجهاز پله ها رفتم بالا! نمى دونم اينو چرا اينجا گذاشته بودن در حالى كهخود مامان پيرى هم از پله ها استفاده مى كرد!تقه اى به در زدم و داخل شدم! بازم لباس مشكى! بازم موهاى بازش و بازم روى همون كاناپه كه پريروز نشسته بود و بازم همون شيرينى هاى خونگى!با ديدنم تعجب كرد: فكر نمى كردم بازم برگردى!به سوالش اهميتى ندادم! رفتم تو: شما همه چيزو به من نگفتين!نگاشو دوخت به شيرينى ها: منظورت چيه؟! من هرچى مى دونستم بهت گفتم!- نه! خواهش مى كنم هرچى مى دونيد بهم بگيد! مادر من كيه؟! شما گفتين اونو ديدين! آدرسى؟! نشونى؟!- اون كه خودكشى كرده!- درسته! اما يعنى هيچ كسو نداشته؟!از جاش پا شد! رفت سمت يه كمد و كشوشو باز كرد: تو... نوه ى خانى! خان صالحى! ديگه اينا چه اهميتى داره؟! ببين... شايد نيمى از اين ثروت مال تو باشه!- من ثروت نمى خوام! هويتمو مىخوام!- خيله خب...بعد از تو كشو يه پوشه در آورد واومد سمتم: بيا! اين پرونده ت تو پرورشگاهه! تنها چيزيه كه ازت دارم! مشخصات مادرت زمانى كه تو رو تحويل داده مى تونه اينجا باشه! يادمه وقتى رفتم پيشش با يه دختر جوون تو يه خونه ى قديمى زندگى مى كردن! فكر مى كنم دوستش بود! مى تونى اونو پيداش كنى! البته اگه زنده باشه!- هيچ آدرسى ازش ندارين؟!سرشو تكون داد كه يعنى نه!پوشه رو گذاشتم تو كيفم: تو اون عمارت... چيزى نيست كه بتونه كمكم كنه؟!- اون عمارت فقط خاطرات متروک...مامان پيرى: ببين دختر جون... منهرچى كه مى دونستمو بهت گفتم! ديگه اينكه مادرت كيه و چيكارا كرده به من ربطى نداره!سرمو تكون دادم: ممنون!و خواستم از اتاقش برم بيرون كه گفت: صبر كن...برگشتم...در حالى كه روى كاناپه ى مخصوصش مى نشست گفت: مادرت مال اصفهان بود...- اصفهان؟! پس چطور پاش به اينجا باز شده بود؟!سرشو تكون داد: اينا رو نمى دونم! اين تنها چيزى بود كه يادم موندهبود! چون لهجه داشت و اينكه بهم گفته بود كه اصفهانيه!تشكر كوتاهى كردم و از اتاقش زدم بيرون! نفس عميقى كشيدم! يعنى مى تونم بفهمم مادرم كى بوده؟! چرا خود فروشى مى كرده؟!از اون خونه ى بزرگ زدم بيرون كه همون لحظه ماشين ارميا جلوى پام نگه داشت! لبخند زدم! نمى دونم چى تو وجود اين پسره كه اينقدر منو به خودش جذب مى كنه!خيلى آدم خاصيه!با ديدنم از ماشينش پياده شد...- سلام...سرمو تكون دادم: سلام... اين ورا؟!ارميا: والا من بايد اينو از تو بپرسم...ترجيح دادم فعلا بهش چيزى نگم...انگار فهميد چون زود گفت: اومدمخبر مرگ سمرو به خانوم صالحى بدم!ياد آورى سمر تو اون وضعيت عذابممى داد...- تو از كجا مى دونى؟!متعجب گفت: يعنى تو مى دونستى؟!سرمو تكون دادم و اتفاقاى ديشبو واسش تعريف كردم...ارميا چيزى نگفت! ولى انگار از يهچيزى ناراحت باشه تو فكر بود... مطمئنم اونقدرا هم بخاطر مرگ سمر ناراحت نبود! ولى دليلش چى بود؟! نمى دونم...- حالا تو بگو از كجا مى دونى؟!- خب خبرا زود مى پيچه! من و تيرداد و پدر سمر شريكيم! البته تيرداد ديگه الان نيست و من سهامشو خريدم! امروز تو شركت بهم خبر دادن!- فهميدم... حالا چرا تلفنى بهشنگفتى؟!- همين طورى! تو شركت كارى نداشتم گفتم بيام يه سر به خانوم صالحى هم بزنم!تو دلم: آخه آدم قحط بود؟! پير زن چنس!- خب... ديگه مزاحمت نمى شم!بعد اومدم رامو بكشم برم كه صدام كرد: هونام؟!برگشتم: بله؟!- صبر كن مى رسونمت!تا اومدم مخالفت كنم در ماشينو باز كرد: منتظرم باش زود برمى گردم...ناچار تو ماشين منتظرش نشستم... ارميا هم رفت تو خونه! پوشه رو ازتو كيفم درآوردم و بازش كردم...هونام روشن فكر...هه! توى قسمت مشخصات يه اسم به چشمم اومد...صحرا شفيق...چند بار زمزمه كردم! صحرا شفيق... يعنى اسم مادرم صحرا بوده! اهل اصفهان بوده! تنها زندگى مى كرده! با دوستش... شايد...تو فكر بودم كه ديدم ارميا برگشت! سريع پوشه رو گذاشتم تو كيفم! بايد با دقت بخونمش!ارميا سوار شد و بى حرف راه افتاد! از اينكه اينطورى بود حرصم مى گرفت! هميشه رفتاراش واسم عجيب بود ولى ساكت بودنشو درک نمى كردم! البته خيلى به سودا مى اومد! اون غر غرو و اين ساكت!ارميا: مى رى خونه؟!- خونه ى تيرداد!نگام كرد: فكر مى كردم ديگه نمى رى اونجا!- چند ساعتى مى شه كه نظرم عوض شده!- واقعا؟! چطور؟!
فكمو دادم جلو: بايد بگم؟!- نخواى نه!شونه بالا انداختم: پس نمى گم!دستشو برد سمت پخشو روشنش كرد! انگار عصبى بود!- مامان پيرى چيزى بهت گفته؟!نيم نگاهى بهم انداخت: چطور؟!- آخه انگار عصبى اى! چيزى شده؟!- بايد بگم؟!- نخواى نه!شونه بالا انداخت: پس نمى گم!از اينكه ادامو درآورد عصبى شدم ولى بازم ترجيح دادم هيچى نگم!جلوى خيابون گفتم: مرسى ارميا! بقيه شو مى خوام پياده برم!بى حرف گوشه ى خيابون نگه داشت! خداحافظى كوتاهى كردم و پياده شدم! پسره ى روان پريش...قدم زنان رفتم سمت خونه... تيرداد بهم كليد داده بود! سرمو انداختم پايين... صحرا شفيق...سرمو بلند كردم! يه بى ام و مشكى پيچيد تو كوچه! با ديدن تيرداد لبخند زدم! يه لبخند از ته دل!ولى...تنها نبود! يه دختر خيلى خيلى خوشگل كنارش نشسته بود... متوجه من نبودن! لبخندم رفته رفته محو شد! تيرداد! با يه دختر ديگه! جلوى خونه نگه داشت! درو باز كرد و پياده شد! پريشون بود! من و كه ديد خشكش زد!ولى دختره هنوز تو ماشين بود...از همون فاصله تو چشم تيرداد اشتباهمو خوندم! يه بار به آرومىپلک زدم... حالا قلبمم به اندازه ى چشمام آروم شده بود! نبايد مى زاشتم شک حتى يه لحظه به وجودم پا بزاره...از همون فاصله هم مى دونستم كه حتما توضيحى واسه كارش داره! مىخواستم برم سمتش كه دختره از ماشين پياده شد و درو محكم بست و دستشو رو هوا تكون داد و شروع كرد با عصبانيت حرف زدن! اونم به انگليسى!تيرداد نگاشو ازم گرفت و دوخت به همون دختره و با اخم اونم يه چيزايى به انگليسى گفت...اصلا به خودم زحمت ندادم كه حرفاشونو ترجمه كنم! يعنى حالشمنداشتم كه تو اون لحظه به مغزم فشار بيارم...دختره روسرى كوتاهش افتاده بود رو شونه ش و عين خيالشم نبود... يه بليز نخى سفيد كه حتى لباس زيرشم معلوم كرده بود و يه شلوارجين تنگ پوشيده بود با كتونىهاى سفيد و مشكى...دست از تفسير ظاهرش برداشتم و رفتم سمتشون... هر دوشون هنوز با هم بحث مى كردن...همون لحظه صداى زنگ گوشيم بلند شد... هر دوشون ساكت شدن و به من چشم دوختن! دختره انگار كه تازه منو ديده بود! ريجكت كردم! دوباره زنگ خورد... مى دونستم اگه تا صبحم ريجكت كنم باز زنگ مى زنه!بى توجه به اون دوتا جواب دادم:- الو...مثل هميشه جيغ جيغ مى زد: كوفت الو! كجايى؟! چرا ريجكت كردى؟- خونه م... چيكار دارى؟- پيش تيرى جونى؟- سودا چيكار دارى؟- چته هاپو؟ پاپى هم اينقدر پاچه نمى گيره... هيچى بابا زنگ زدم بگم خانوم حبيبى زنگ زد گفت گواهينامه ت چند روز ديگه مياد!چيزى كه اون لحظه اصلا بهش فكر نمى كردم و واسم كوچيكترين اهميتى نداشت!- باشه! خدافظ...بعد گوشى رو قطع كردم... حالا هر دوشون ساكت بودن... به دختره خيره شدم...يه دختر با موهاى بلوند و چشم هاى سبز... ابروهاى كشيده و خوش فرم... بينى و لب هاى متناسب...زيبايى ش اونقدر زياد بود كه حس كردم من در كنار اون هيچى نيستم! ولى اينا دليل نمى شد كه بزارم اون حس بد بهم رخنه كنه...يه نگاه به من كه تو صورتش خيره شده بودم انداخت و اخماش رفت تو هم...نگامو دوختم به تيرداد! مثل هميشه شصتشو كشيد گوشه ى لبش: هونام خواهش مى كنم چند دقيقه تنها مون بزار...هه! منو بگو كه فكر كردم مى خواد بهم توضيح بده!رو كردم بهش: من چند روزى رو مى رم خونه ى خودم! تو هم انگار مهمون دارى... مزاحم نمى شم!بعد اومدم رامو بكشم و برم كه مچ دستمو گرفت: برو داخل منتظرم باش...تو چشماش نگاه كردم! جدى بود! دلم نمى خواست باهاش مخالفت كنم! نه واسه اينكه ازش كم آورده بودم! نه! چون مى دونستم الان عصبانيه و احتمال مى دادم عصبانيت واسش خوب نباشه...سرمو تكون دادم و با كليد درو باز كردم... تا لحظه ى آخر نگاه دختره بهم بود...درو بستم! تكيه مو دادم به در...تيرداد به انگليسى بهش گفت: سوار شو بريم...و بعد از اون صداى در هاى ماشين بود كه محكم بسته مى شدن...نگامو دوختم به شمشاد هاى مربعى شكل... يه جورايى مطمئن بودم كه تيرداد بهم خيانت نمى كنه! اينو از نگاهش خوندم...گفت منتظرش بمونم! يعنى بر مى گرده...درو با كليد باز كردم و رفتم تو... خونه كاملا مرتب بود... اين يعنى نبودن بهونه اى واسه وقت گذرونى! نشستم روى يه مبل و به ليوان خالى اى كه روى ميز روبه روم بود نگاه كردم...همون ليوانى بود كه ديشب تيرداد واسه من آورد و من پاشيدم روصورتش... پوزخند زدم! آورد كه بهمن بده تا آروم بشم! واسه اينكه شاهد مرگ نامزدش بودم!شايد نامزد سابقش...پا شدم و ليوانو برداشتم! رفتم سمت آشپزخونه و گرفتمش زير آب سرد كن! اه اينم كه خاليه! در يخچالو باز كردم و پارچو برداشتمو توى ليوان آب ريختم! اون دختر كى بود؟يه حسى بهم مى گفت كه ممكنه خطرناک باشه! چه زود سمر رفت وچه زود يكى ديگه جاش اومد... ليوانو كه پر كردم اومدم پارچو بزارم تو يخچال كه چشمم به يهظرف پر از يخ افتاد!پارچو گذاشتم روى ميز ناهارخورى كنارم و ظرفو كشيدم بيرون! توى يخ ها يه سرنگ بود! يه سرنگ با يه سوزن كلفت! نه خيلى كلفت! ولى از سرنگاى ديگه اى كه ديده بودم كلفت تر بود! روش پوشش پلاستيكى داشت! يه بسته بود! از بين يخا درش آوردم و جلوى چشمم گرفتمش...ربيف... بايد در مورد ام اس اطلاعات بيشترى به دست بيارم! بايد بدونم چيا واسه تيرداد خوب نيست!شايد چون دلم نمى خواست تيردادمبه سرنوشت سمر دچار بشه! آهى كشيدم و بسته رو گذاشتم توى يخا و برگردوندم سر جاش... پارچو هم گذاشتم تو يخچال و تا اومدم ليوان آبمو بخورم صداى زنگ اف اف اومد!مطمئنا تيرداد نبود! چون اون كليدداشت!تصوير دو مرد با لباس فرم و يه زن چادرى باعث شد يه لحظه ترديد به دلم چنگ بندازه كه درو باز كنم يا نه! ولى من كه كارى نكرده بودم! به قول معروف آن راكه حساب پاک است از محاسبه چه باک است؟- بله؟- خانوم هونام روشن فكر؟- بله... خودم هستم...- تشريف بياريد دم در...گوشى رو گذاشتم و شالمو سر كردم و دكمه هاى مانتومو كه نيمه باز بود و بستم و رفتم سمت در...- بفرمائيد...
- شما خانوم روشن فكر هستيد؟- بله... امرتون؟- بايد با ما تشريف بيارين پزشكى قانونى...گنگ نگاش كردم! مى دونستم منظورشون به سمره! اما از اين سردرنمياوردم كه تيرداد گفته بود پزشكى قانونى همه چيزو مشخص مى كنه! نكنه كه منو مقصر بدونن!ولى مرده گفت: نگران نباشيد خانوم! زياد طول نمى كشه... شما بايد جسد خانوم سمر راشدى رو تشخيص بدين!- تشخيص بدم؟- در واقع بايد تائيد كنيد كه جسدمال ايشونه و شما ديشب ديدنش!- از كجا مى دونيد كه من ديدمش؟همون طور كه به زنه اشاره مى كرد گفت: اثر انگشت خانوم! بفرمائيد...با زنه پشت ماشين نشستيم و اون دو مردم جلو نشستن!حدودا يكى دو ساعت بعد رسيديم پزشكى قانونى! يه جورايى حس اينكه قراره دوباره سمرو ببينم اذيتم مى كرد! ولى چاره اى نداشتم و بايد باهاشون مى رفتم!داخل ساختمون شديم! چقدر اينجا شلوغه! يه زن داد و بيداد راه انداختهبود: آقا يه برگه دادن اينقدر سخته؟ نمى بينيد شوهرم سرمو شكونده؟يه زن رفت طرفش و سعى كرد آرومش كنه! نگامو ازش گرفتم و به مرد سفيد پوشى كه نزديک مىشد دوختم!با پليسا سلام و عليک كوتاهى كردو بعد دستشو گرفت سمت يه راهپله: بفرمائيد اونجا همكارم راهنمايى تون مى كنن!رفتيم اونجايى كه گفت ولى همكارش با عذر خواهى همون مردهرو صدا زد: محبى من بايد برم! زنمو بردن بيمارستان!محبى هم خنديد: مباركا باشه! بابا شديا!كلافه بهشون نگاه كردم! اينام وقت گير آوردن! دوست داشتم زودتر از اينجا خلاص شم!بلآخره جناب محبى اومدن و رفتيم سمت سرد خونه! جايى كه هميشه تو فيلما مى ديدم و هيچ وقت فكر نمى كردم تو واقعيت هم پامو بزارم توش...يه اتاق كه رو درش يه شماره بود... 93...محبى درو باز كرد و ما هم داخل شديم! يكم فكر كرد و يه نگاه به شماره هاى كشوهاى پشت سر هم انداخت و يه نگاه به كاغذى كه تو دستش بود! نگام بين كشو ها تو دوران بود! توى هر كدوم! يه جسد... شايد چندتا خالى! ولى... همون چندتايى كه پرن... باجسدا... جسدايى كه يه موقعى راه مى رفتن! با پاهاشون... نه پاهاى معلق... پاهاى سمر... معلق بود!سرمو تكون دادم رو به زنه گفتم: چند روز طول مى كشه كه يه نفرواز اينجا ببرن قبرستون؟انگار با ديوار حرف زدم! اصلا نگامم نكرد!مرده رفت گوشه ى اتاق و يه كشواز رديف پايين كشيد بيرون! آروم رفتم نزديک... يه جسد رو به روم بود... آويزون نبود... حالا ديگه دراز كشيده بود... انگار همين باعث شده بود ازش نترسم! نه كه نترسم! اما كمتر...مرده ملافه ى سفيدو با يه حركت تا شكمش كشيد پايين! دست راستش رو سينه ش بود... نگامو ازدستش گرفتم و به صورت كبودشگرفتم... انگار توى اون حالتم مى خواست كه من ازش بترسم!اما مگه هدفش اين نبود؟ من... هونام... دخترى كه شبا تا صبح هزار بار مرگو جلوى چشم خودش ديده كه مبادا حيثيتش به باد بره!اين دختر نمى تونه به اين راحتيا شكستو قبول كنه!شكست از يه جسد!مرده: شما ديشب همين خانومو ديدين؟سرمو تكون دادم...پليسه به محبى اشاره كرد و محبى ملافه رو كشيد روشو كشو رو بست! اين كلمه چند بار تو ذهنم منعكس شد...بست... بست.... بست...شايد براى هميشه! نه اون كشو رو! ذهن منو از درد... درد دو پاى معلق...چشامو بستم و باز كردم!مرده: بسيار خب... فقط مى خواستيم مطمئن بشيم! براى اينكهتو پرونده ذكر بشه همه ى جوانب بررسى شده! بفرمائيد...با زنه از اونجا زديم بيرون!جلوى در پزشكى قانونى يه تاكسى گرفتم...- كجا برم خانوم؟نمى دونم چرا اما يه احساس خوب داشتم! احساس اينكه ديگه دو پاى معلق جلوى چشمم نيست! با اينكه امروز خيلى سعى كرده بودم بهش فكر نكنم اما نشده بود!اما حالا حس بهترى داشتم! با لبخند آدرس خونه ى تيردادو دادم!جلوى در پياده شدم! همون لحظه تيردادم پيچيد تو كوچه! تازه يادم اومد كيف پولم همرام نيست! خدا رو شكر كه تيرداد اومد! چون نه تنها كيف پولم نبود... بلكه نه كليد داشتم نه گوشى!پياده شدم و واسش دست تكون دادم! سريع اومد طرفم و انگار كه فهميد چى مى خوام و كرايه رو حساب كرد... تاكسى دور زد و دور شد!من و تيرداد هنوز اونجا واستاده بوديم!تيرداد: بيا بريم تو... هوا داره تاريک مى شه!بدون هيچ حرفى باهاش هم قدم شدم...باهم رفتيم سمت خونه... همونطور كه از بين شمشادا رد مى شديم گفت: نمى خواى چيزى بگى؟- مثلا چى؟- اينكه امروز كى همرام بود؟- اگه لازم باشه خودت مى گى!واستاد... برگشتم سمتش... دستمو گرفت تو دستش: هونام... سعى نكن پنهونش كنى! مى دونم الان دارى بهش فكر مى كنى!سرمو تكون دادم: كى بود؟- ابيگل...هه! همونى كه تو ذهنم بود!- واسه چى اومده بود؟- اومد بگه كه پشيمونه! مى خواست ببخشمش...نگاش كردم: بخشيديش؟!چشاشو باز و بسته كرد: آره...حس كردم قلبم فرو ريخت! تيردادچى مى گفت؟! حتى يه روزم نبايداز اعترافم مى گذشت؟! كاش حد اقلاحساسم همون طور گنگ واسم باقىمى موند!تيرداد: ولى... نه به خودم!نگاش كردم! لبخند آروم آروم روى لبم نقش بست! بقيه ش مهم نبود! اينكه چطور اومده بود و تا الان كجا بودن!همونطور كه دستم تو دستش بودرفتيم سمت خونه...منو به خودش فشرد: فردا بريم محضر؟نگاش كردم: كاراى ثبتى دارى؟با شيطونى گفت: آره! مى خوام اسمتو تو شناسنامه م ثبت كنم!- نه!واستاد و متعجب نگام كرد!- تا زمانى كه نفهميدم واقعا كيم نمى خوام باهات ازدواج كنم! حد اقل رسمى!گيج گفت: يعنى چى؟- مى خوام هويت واقعى مو پيدا كنم!لبخند زد: باشه! اما از من نخواه تا اون موقع صبر كنم!به شوخى زدم به شونه ش... مى دونستم شوخى مى كنه! خود دار تراز اين حرفا بود! با اين حال اينطورى منم ناراحت بودم! بهتر بود كه حد اقل به هم محرم بشيم!تيرداد: قهوه مى خورى؟- من كه قهوه نمى خورم...- اوه راست مى گى؟! من الان برمى گردم!و رفت تو آشپزخونه... منم روى يه مبل نشستم! يادم اومد كه چند ساعت پيش مى خواستم يه ليوان آب بخورم! خنده م گرفت! پا شدم و رفتم سمت آشپزخونه!
با ديدن تيرداد كه داشت همون دارو رو به بازوش تزريق مى كرد سرجام واستادم! سرشو بلند كرد و با ديدن من يه دفعه انگار كه حواسش نباشه سوزن تو دستش شكست!سريع دويدم سمتش... با اون يكى دستش سوزنو كشيد بيرون! خدا رو شكر كه به نسبت كلفت بود و مى شد درش آورد...دستش خون ريزى داشت! سريع يه دستمال از روى ميز برداشتم و خواستم بزارم رو دستش كه دستشو پس كشيد!متعجب نگاش كردم!سعى كرد لحنش عصبانى نباشه: چرا اومدى اينجا!- تو نگفتى كه نيا!با حرص نگام كرد!- دستت داره خون مياد!- به درک...با دهن نيمه باز نگاش كردم! اين چش شد يهو؟!خون دستش ريخت روى صندلى! دستمو گذاشتم رو دستش... نگام كرد: ببخشيد! كنترل اعصابم دست خودم نيست!- مى فهمم!نگام كرد و خنديد...براى عوض كردن بحث گفتم: ابيگل چطور آدرستو پيدا كرده بود؟- از ارميا گرفته بود! من و ارميا باهم تو لندن درس مى خونديم! واسه همين ابيگلو مى شناسه!نشستم رو به روش...تيرداد: امروز كجا رفته بودى؟!همه چيزو واسش تعريف كردم... سرشو تكون داد و چيزى نگفت...پا شدم و از تو يخچال دو تا تخممرغ درآوردم و يه تابه برداشتم و گذاشتم رو اجاق...تيردادم همونجا نشسته بود!- لا اقل يه چيزى بزار رو زخمت...يه دستمال گذاشت رو زخمش... نيمرو رو درست كردم و با همون تابه گذاشتم رو ميز...- تا حالا شام اينطورى خوردى؟!يه تيكه نون برداشت و يه لقمه گرفت: هر وقت حوصله نداشته باشم و مستخدم نباشه نيمرو راه حلگشنگى يه!و لقمه رو گرفت جلوى دهنم!دهنمو نيمه باز كردم و يه گاز ازش زدم!تيرداد: چرا همه شو نخوردى؟با شيطونى گفتم: عادت دارم تو بقيه شو بخورى!خنديد و گذاشتش تو دهن خودش...اونقدر با اشتها اون نيمرو رو خورديم كه هر كى مى ديد فكر مىكرد چه غذايى يه!بعد از شام هر دومون نشستيم تو هال و مشغول فيلم ديدن شديم! يهفليم خسته كننده بود كه تيرداد با هيجان نگاش مى كرد!خميازه اى كشيدم و گفتم: من مى رم بخوابم...پوست تخمه رو گذاشت تو پيشدستى جلوش: منم الان ميام!صاف واستادم: چى؟خنديد: نترس! نميام تو اتاق تو...- آها... خوبه...بعد رفتم تو اتاق و لباس راحتى پوشيدم و به قرص خوردم و سعى كردم به هيچى فكر نكنم و بخوابم...چند دقيقه بعد صداى باز و بسته شدن در اتاق تيردادم اومد! روى تخت دراز كشيدم و چون هنوز خوابم نمى برد مشغول آهنگ گوش كردن شدم!نه! خوابم نمى بره! نشستم رو تخت! سعى كردم فكر كنم چرا باوجود خوردن قرص بازم نمى تونم بخوابم!يكم كه فكر كردم ديدم جاى يكى كنارم خاليه! درسته! چون پاپى كنارم نبود نمى تونستم بخوابم!به ساعت گوشيم نگاه كردم! يک و نيم بود! يک ساعتى مى شد كه تيرداد تو اتاقش بود! حتما خواب بود!ولى خب من چيكار كنم؟! نمى تونم بدون پاپى بخوابم!تاپى كه پوشيده بودمو با يه بليز آستين بلند عوض كردم و شالمو گذاشتم رو سرم! خنده م گرفت! انگار نه انگار كه من امروز جلوى تيرداد بدون روسرى بودم!تقه اى به در زدم كه جوابى نشنيدم!آروم درو باز كردم! روى تخت خوابيده بود و آرنجش روى پيشونىش بود! نمى دونستم خوابه يا نه! پاورچين پاورچين رفتم طرفش كه اگه خوابه بيدارش نكنم!بالاى سرش ايستادم! با ديدن چشماى بسته ش اومدم برگردم كه نمى دونم چرا پاهام حركت نكرد!اولين بارى كه تو خواب ديدمش شب مهمونى بود! چقدر اون شب با امشب فرق داشت! حالا اين عشقش بود كه تو قلبم بود! آرومنشستم گوشه ى تخت!دستم نا خود آگاه رفت سمت موهاش... ولى ترديد داشتم بكشم توى موهاش يا نه! مى ترسيدم بيدار شه!ترديدو كنار گذاشتم! انگار كه انگشتام مال من نبودن! توى موهاش دست كشيدم! تكون نخورد! يه بار ديگه كارمو تكرار كردم!ولى خيلى زود پشيمون شدم! من داشتم چيكار مى كردم؟! بايد مى زاشتم فاصله ها همين طور بمونه وكمتر نشه! حد اقل تا زمان محرميت!اومدم پا شم كه يهو دستمو كشيدو افتادم رو تخت كنارش...با تعجب نگاش كردم! هنوز چشاش بسته بود! ولى لباش مى خنديد!چشاشو باز كرد و دستشو كشيد به گوشه ى شالم: داشتى چيكار مى كردى؟- من؟! هيچى...خم شد روم و ابروشو انداخت بالا: واقعا؟!سرمو تكون دادم...با خنده برگشت و تو يه حركت منو كشيد رو خودش: اصلا دروغ گوى خوبى نيستى...ادامه دارد...
محکومه ی شب پر گناه(7)خنديدم: چرا اتفاقا... اگه بخوام مى تونم راحت بپيچونمت! اما نمى خوام بهت دروغ بگم...آروم از روى شال سرمو بوسيد: پس هيچ وقت بهم دروغ نگو...از روش پا شدم و كنارش دراز كشيدم: تيرداد؟به پهلو شد: جونم؟!لبخند زدم: هميشه اينطورى جوابمو بده...- چى مى خواستى بگى جوجه؟به شوخى اخم كردم: جوجه با كى بودى؟!- با تو!- پس يادت رفته من كى م! بايد از هونام چاقو كش بترسى! نه بهش بگى جوجه!انگشتشو گذاشت گوشه ى لبم... انگار از اين كار خيلى خوشش مى اومد!زمزمه كرد: واسه من كه جوجه اى...منم به پهلو شدم! سرمو بلند كرد و گذاشت رو بازوش... پوستتنش كه به صورتم خورد يه جورايى قلقلكم گرفت...همونطور كه با شالم بازى مى كرد گفت: خيلى عجيبى هونام... فكر نمى كردم دختر سرسختى مثلتو اينقدر قلب كوچيكى داشته باشه...نفس عميقى كشيدم كه بيشتر شبيه به آه بود: همه فكر مى كنن قلب من سنگى يه! اونقدر اينو باكاراشون بهم نشون داده بودن كه خودمم باورم شده بود...ولى هيچ كس نمى فهمه دخترى كه شبا بين زباله ها مى خوابه شايديه دفعه هم دلش گرمى يه آغوشو بخواد! شايد دلش واسه لالايى مامانىكه تا حالا نديدتش تنگ شده باشه! حالا هر چه قدرم كه خود ساخته باشه! فرقى نمى كنه دخترباشه يا پسر... آدما دل دارن!نوک بينى مو فشار داد: حالا كه يه آغوش دارى! پس ديگه حرف زيادى نزن!- بچه پررو... من و باش كه با كى درد و دل مى كنم!منو سفت به خودش فشرد: مى دونى مامان شدن خيلى بهت مياد؟متعجب نگاش كردم: واسه چى اينو مى گى؟!خنديد: آخه اونقدر خوب نقش بازى مى كردى و ترشى مى خواستى كه خودمم باورم مى شد حامله اى...هيچى نگفتم كه ادامه داد: اون شب كه فرستاديم دنبال قره قوروت با كلى بدبختى پيدا كردم و وقتى برگشتم ديدم دارى با ولع اون لواشكا رو مى خورى قسممى خورم كه اون لحظه قصد جونتوكردم!بى صدا خنديدم...تيرداد: روزى كه بردمت سونوگرافى اونقدر قايفه ت ديدنى شده بود كه چيزى نمونده بود از خنده روده بر بشم!با حرص گفتم: اگه بدونى چه حالى بهم دست داد!- حقته! تا تو باشى كه سر به سر من نزارى! دكتر مى گفت سوداادعا كرده كه پزشكى مى خونه! ولى اينو نمى دونسته كه جنسيت بچه از سه ماهگى به بعد مشخص مى شه!يه لحظه به حرفش فكر كردم! عجب سوتى اى بوديم ما! تو فكربودم كه گفت: اين چند روز خيلى اتفاقا افتاده! مى دونم خيلى ناراحتت كردم!- چرا اينو مى گى؟!- پريروز با اينكه مى دونستم تو هيچ تقصيرى ندارى از اينجا بيرونت كردم!با چشماى گرد شده نگاش كردم: تو مى دونستى؟نگاشو دوخت تو چشام: آره! مى دونستم بين تو و آرمين هيچى نيست! حد اقل از طرف تو مطمئن بودم! ولى صبح وقتى كه با سودا رفتى با خودم كلى فكر كردم! تو لايق خوشبختى هستى! چيزى كه من نمى تونم بهت بدم! من مريضم هونام! نه فقط جسمم! گاهى روحمم بيمار مى شه! اونقدراعصابم بهم مى ريزه كه همه چيزو بهم مى ريزم! ولى قلبم چى؟! از اونم مى تونستم بگذرم؟! وقتى شما رو جلوى در ديدم از تو چشات حرفاتو خوندم! ولى اين يه بهونه بود واسه اينكه ازت بگذرم! متاسفم كه ناراحتت كردم!ساكت فقط گوش مى كردم! شايد اگه اينا رو نمى گفت هيچ وقت فكر نمى كردم كه تيرداد منو شناخته! از اينكه حد اقل اينو مى دونست كه من مقصر نيستم خوشحال بودم!- ساكتى؟!- دارم گوش مى دم!- با يه بهونه اومدم خونه ت! بهبهونه ى كليدت! مى خواستم باهات حرف بزنم! ولى تو عصبانى بودى! ترجيح دادم هيچى نگم! تا شب جلوى خونه ت موندم!نمى تونستم دل بكنم! وقتى ساعت يک شب از خونه زدى بيرون تعجب كردم! مطمئن بودمكه يه اتفاقى افتاده! اومدم كه ازت بپرسم كه تو چاقو رو گذاشتى زير گلوم...با خنده ادامه داد: ولى خودمونيم خوب غافلگيرم كرديا!- ديگه بعد اين همه سال چاقو كشى مى دونم بايد چيكار كنم!- خوش حالم كه حد اقل اينطورى مىتونى از خودت دفاع كنى!از اينكه اينو گفت خوشم اومد! از اينكه نگفت من هميشه پشتتم! از اينكه اينو با كاراش نشون مى داد! نه با حرفاش!تيرداد: حتى وقتى با ارميا رفتى هم يه لحظه بهت شک نكردم! ولى سعى كردم ازت بدم بياد! بدم بياد كه نصفه شب با دوست صميمى م رفتى! با تموم اينا ته قلبم مى دونستم يه موضوعى هست!سعى كردم به خودم بقبولونم كه ارميا واسه تو خيلى بهتر از منه!اخم كردم: چى مى گى تيرداد؟! ارميا كه سودا رو دوست داره!خنديد: تو هيچى نمى دونى هونام!متعجب گفتم: منظورت چيه؟!نگام كرد: من يه مردم! معنى نگاه يه مرد ديگه رو مى فهمم! به خصوص اگه اون طرف دوست چندين و چند ساله م باشه!- ولى اشتباه مى كنى! سودا و ارميا با همن! اينو بهت قول مى دم!به سرم دست كشيد: خوبه كه اينطور فكر مى كنى! فقط تو تعجبم كه چرا سودا بهت چيزى نمى گه!- چون چيزى نيست كه بگه!- نمى خواى برى بخوابى؟!با شيطونى گفتم: جات تنگ شده؟!خم شد روم: دوست دارى تنگ باشه؟!سرخ شدم... قهقه ش رفت هوا: چرا سرخ شدى جوجه؟!- هيچى! برم بخوابم!بعد آروم از تخت اومدم پايين!تيرداد با همون خنده ش ادامه داد: ازاين به بعد يادت باشه كه با من سربه سر نزارى! چون من كم نميارم!- بله! كاملا معلومه! ولى مطمئن باش منم كم نميارم!- از فرار كردنت معلومه!
نفسمو با حرص دادم بيرون! دلم مى گفت بزنم فكشو بيارم كه مثل فک خودم بشه! ولى آخه همينجورى خوشگل تر بود! پسبى خيال شب بخير كوتاهى گفتم و اومدم برم بيرون كه تازه يادماومد واسه چى اومده بودم!برگشتم!تيرداد كه حالا رو تخت نشسته بود نگام كرد: چى شده؟!- بريم دنبال پاپى؟!- مگه پيش سودا نيست؟!- آره! ولى اگه نباشه نمى تونم بخوابم!همونطور كه از تخت مى اومد پايين گفت: حرفى ندارم! ولى يادت باشه بعد از محرميت من نمى تونم جامو به پاپى بدم!از حرفش خنده م گرفت: مى رم بيرون تا آماده بشم!و قبل از اينكه تيرداد چيز ديگه اى بگه از اتاق زدم بيرون! همه ى آماده شدنم يه مانتو پوشيدن بود!تو اتاق صبر كردم تا تيردادم آماده بشه! وقتى صداى باز و بسته شدن در اتاقشو شنيدم اومدم بيرون!رفتم سمتشو بازوشو گرفتم! حواسمنبود و دقيقا دستمو گذاشتم رو زخمش! سريع دستمو كشيدم: ببخشيد!دستمو گرفت و با هم از خونه زديم بيرون! چون مى دونستم سودا هنوز بيداره بهش اس زدم: دارم ميام پاپى رو ببرم!سريع جواب داد: زود بيا كه بيچارهم كرده!ديوونه! به زور مى بردش و حالا مى گه زود بيا ببرش!تو ماشين هر دومون ساكت به آهنگى كه پخش مى شد گوش مى كرديم! من به صحرا شفيق فكر مى كردم! ولى تيردادو نمى دونم!سودا با ديدنمون همونطور كه پاپى رو مى انداخت تو بغلم زير گوشم گفت: من كه آخرش نفهميدم شما باهم دعوا دارين يا نه!خنديدم و چيزى نگفتم! مى خواستم به رها و سودا همزمان بگم! اونطورى حالش بيشتر بود!اون شب بلآخره پاپى رو از سودا گرفتيم و من تونستم بخوابم! پاپى رو تو بغلم زدم و داشتم مى رفتم سمت اتاقم كه تيرداد گفت: فردا ديگه حق ندارى اينو بيارى تو اتاقا!گيج نگاش كردم كه ادامه داد: صبح مى ريم محضر واسه صيغه!اخم كردم: چرا اينقدر عجله دارى؟!شونه بالا انداخت: بعدا مى فهمى!مثل خودش شونه بالا انداختم و چيزى نگفتم! ما كه بلآخره بايد بهم محرم بشيم! چه فردا چه پسفردا!شب بخيرى گفتم و رفتم تو اتاق!صبح كه بيدار شدم چشمم تو چشم پاپى افتاد! با خنده پاپيونشو كشيدم جلو و ول كردم! از اين كارم خوشش مى اومد! مثل هميشه اومد صورتمو ليس بزنه كه فرستادمشعقب...- من آبنبات نيستم جوجه!از اين حرفم خنده م گرفت! چقدر باحال بود كه به يكى كه دوستش دارى بگى جوجه! حالا من به پاپى مى گفتم جوجه! به سگم!تقه اى به در خورد...شالمو گذاشتم سرم: بفرما...در باز شد! تيرداد نگاهى به ساعتش انداخت : چقدر مى خوابى بچه؟ دارم مى رم شركت! عصر مى ريم محضر...سرمو تكون دادم: به سلامت!چشمكى زد: تا اون موقع خوب به خودت برس!بعد درو بست و رفت! از كاراش سردرنمى آوردم! يه موقع جدى مى شدو يه موقع شيطون! ولى از اين سر در مى آوردم كه همه جوره دوستش دارم!گوشى مو برداشتم و زنگ زدم به رها و سودا و بهشون گفتم كه بيان پيشم!نمى دونم چرا اما يه جورايى استرس داشتم! اما يه استرس شيرين بود! با اينكه مى دونستم صيغه ى دائمى نيست ولى خب همين كه قرار بودبه تيرداد محرم بشم واسم يه هيجان خاص داشت!ولى نه! هيجانم نبود! نمى تونستمتوصيفش كنم! اما اينو مى دونستم كه اونقدر اين حس برام شيرين بود كه تا عصر لحظه شمارى مى كردم...لبامو با زبون تر كردم... نشستم جلوى دراورى كه بالاش آينه بود! من كه لوازم آرايش زيادى نداشتم و اينجام چيزى نبود كه به دردم بخوره! مسلما تيرداد آرايش نمى كرد!بى خيال آرايش پا شدم و رفتم پوشه اى كه مامان پيرى بهم دادهبودو برداشتم و مشغول خوندنش شدم!چيز زيادى دست گيرم نشد! بجز يه آدرس... توى اصفهان...چرا اصفهان؟! چرا از اصفهان اومده بود اينجا؟! يعنى اين آدرس مادرم بود؟! شايد دوستش...اصلا اين اسم اسم مادرم بود يا نه؟!كلافه گوشى مو برداشتم و به سودا اس زدم: وسايل آرايشتم بيار...گوشى رو گذاشتم رو ميز و با پاپى از اتاق زدم بيرون! حالا حتما اس ام اس مى ده چرا و چه خبره؟! پس گوشى همونجا بمونه تا خودش بياد و ببينه چه خبره!مى خواستم برم سمت آشپزخونه كه صداى زنگ در بلند شد! رفتم سمت اف اف... هيچ تصويرى مشخص نبود... پوفى كردم! رها باز كرمش گرفته! سودا م كه معلومنيست كدوم گوريه!- كيه؟!هيچ جوابى نشنيدم!- رها ميام آويزونت مى كنما!بعد درو باز كردم و رفتم سمت آشپزخونه... پاپى تو هال بود... چاى سازو زدم به برق... صداى پارس پاپى تو خونه پيچيد... حتماباز سرش زير مبل گير كرده... رها مياردش بيرون ديگه!رفتم سمت يخچال و از توش ظرف ميوه رو كشيدم بيرون و از همونجا داد زدم: با سودا اومدى ياتنها؟!هيچ جوابى نشنيدم!- رها دارى مى ميرى؟!بازم جوابى نشنيدم! هنوز صداى پارس پاپى مى اومد...اخم كردم! يه لحظه ترسيدم نكنهرها نباشه؟ آروم ظرف ميوه رو گذاشتم رو ميز... حالا صداى زنگ گوشى مم مى اومد...رفتم سمت خروجى آشپزخونه... از بالاى اپن سركى تو هال كشيدم... كسى نبود! ولى صداى پاپى هنوز از اون طرف سالن مى اومد! متعجب پامو گذاشتم روى پله ى اول كه به هال متصل مى شد گذاشتم... ولىسريع برگشتم عقب و يه چاقو برداشتم...باز برگشتم تو آشپزخونه: رها؟!صداى پايى رو شنيدم... تقريبا مطمئن شده بودم رها نيست! اگه بود تا الان پخ كرده بود!پاورچين پاورچين رفتم سمتى كه ازاونجا صداى پاپى رو شنيده بودم... پاپى يه گوشه واستاده بود و هى پارس مى كرد! متعجب بهش خيره شدم! يعنى توهم زدم؟!تا اومدم برگردم سر جام ميخكوب شدم...- سلام...تو سكوت فقط نگاش كردم! يه شلوار جين آبى با يه بليز آستين بلند سورمه اى كه البته آستيناش خيلى هم بلند بود و تا نوک انگشتاش رسيده بود و چون دستاشوتقريبا مشت كرده بود باعث شده بود پارچه ى لباسش چروک بشه...چشمم به آستينش بود... فقط همين... نمى دونم چرا... ولى نظرمو به خودش جلب كرده بود! مثل چيزاى كوچيكى كه گاهى نظر آدما رو به خودش جلب مى كنه! شايد چون حس خوبى به اين كارش نداشتم!- سلام... جواب... واجب...خنده م گرفت: من انگليسى هم يكمى مى فهمم... تو انگليسى حرف بزن منم فارسى!خنديد: اوكى... اما من فارسى دوست...
- ولى من حرف زدن تو رو نُ دوست! اينجورى بدم مياد! فكر مىكنم دارى زبونمو مسخره مى كنى! بلد نيستى مجبور نيستى كه!پاپى پريد بغلم... نگاش روى پاپى موند...- بشين اينجا...و به يه مبل اشاره كردم...رفت سمتشو نشست! شال مشكى شو كه روى شونه ش بود انداخت كنارش: خيلى سخته...منم نشستم رو به روش و گفتم: گفتم فارسى حرف نزن! هر وقت خوب ياد گرفتى بعد حرف بزن! چرا اينطورى مى كنى؟!- باشه...بعد خنديد و اين بار به انگليسى گفت: تيردادو دوست دارى؟!سرمو تكون دادم: خب معلومه... عاشقشم...ابروشو انداخت بالا: يعنى هيچ وقت ازش نمى گذرى؟!- من بخوام هم تيرداد نمى خواد...گردنشو كمى كج كرد: تركت مى كنه...گنگ نگاش كردم: منظورت چيه؟!- شايد يک يا دو سال بعد از تو طاقت بياره!- چى مى خواى بگى؟!- بعد از مرگ ولت مى كنه!قهقه زدم: خب بايدم ول كنه! آدم كه با مرده نمى ميره! اينو كه تو نمى فهمى! بزار يه چيز ديگه بگم! من مردم اون كه نبايد بميره!بايد بره دنبال يه زندگى جديد!- واست مهم نيست؟!شونه بالا انداختم: نه! بايد منطقى باشم!سرشو به نشونه ى فهميدن تكون داد: پس خودت مى خواى!- چيو؟! اصلا چرا من بايد بميرم؟!- مى ميرى!متعجب نگاش كردم:خب هركسى يه روزى مى ميره!- آره... هركسى يه روزى مى ميره!- تو چى؟! تو عاشق تيرداد بودى؟!نگام كرد: هنوزم هستم!بى خيال گفتم: وقتى تركش كردىيعنى دوستش نداشتى!- من تركش نكردم... از دستش عصبانى شدم كه چرا زود بهم نگفت... من لجباز بودم! اونم بود... بعدش كه رفتم پيشش ديگهاون منو نخواست!- پس چرا دوباره برگشتى؟!- واسه اينكه دوباره شانسمو امتحان كنم!- خب چرا بر نمى گردى؟! تيرداد دوستت نداره!سرشو تكون داد: نه! نداره! ولى حق نداره كس ديگه اى رو هم دوست داشته باشه!ابرومو انداختم بالا: حالا كه داره!بى مقدمه گفت: من قهوه مى خوام...گيج نگاش كردم و با سر به آشپزخونه اشاره كردم: برو خودت درست كن! من بلد نيستم...سرشو تكون داد و پا شد و رفت تو آشپزخونه...به پشتى مبل تكيه دادم! هنوز صداى زنگ گوشيم مى اومد... ولى حال نداشتم برم جواب بدم! حتما سوداس... جواب اس ام اس شو ندادمداره زنگ مى زنه!آخه آدم اينقدر فضول مى شه؟! فكرمو از سمت سودا به سمت ابيگل سوق دادم! ولى واسه چى اومده اينجا؟! مطمئنا نيومده تا يهقهوه بخوره و بره! شايد اومده تااز ازدواج با تيرداد منصرفم كنه!شونه بالا انداختم! هر كارى كنه هم نمى تونه! يا هر حرفى كه بزنه! من به تيرداد اعتماد دارم! و دوستداشتن با همين اعتماد داشتنه كه قشنگ مى شه! پاپيون پاپى رو كهمثل هميشه رفته بود پشت گردنش مرتب كردم! به اين فكر كردم كه چرا پاپى استخون نمى خوره؟! از بس اين سودا بهش آب نبات و شكلات و چه مى دونم آدامسداده!پا شدم و رفتم تو آشپزخونه... ابيگلبا وسواس خاصى داشت آب جوشو توى فنجونا مى ريخت! فنجون سفيد و ساده... از سادگى و سفيدىفنجون خوشم اومد!ولى رنگ تيره ى قهوه كه به سياهى مى زد...نشستم پشت ميز... قهوه... چرا من نمى تونم قهوه بخورم؟! چرا هرچى هم توش شكر بريزم باز حس مى كنم تلخه؟! شيرينى زيادو دوست نداشتم! ولى از تلخى قهوه خيلى بدم مى اومد...يه فنجون قهوه گذاشت جلوم...ادامه دارد...