محکومه ی شب پر گناه(8)تا اومدم بگم من قهوه نمى خورمصداى زنگ تلفن خونه بلند شد... همون لحظه زنگ اف اف هم اومد! كلافه سر جام ايستادم! نمى دونستم برم كدوم سمت!ابيگل كارمو راحت كرد: من تلفنو جواب مى دم!سرمو تكون دادم و رفتم سمت اف اف...سودا بود...دكمه ى در باز كنو زدم... با جيغ جيغ داخل شد! در ورودى رو هم باز كردم! صداش از اون ور حياط مى اومد: زود باش بگو ببينم چه خبره كه لوازم آرايشى مى خواستى؟!حدسم درست بود... تا الان حتما صد تا اس ام اس و تماس از دست رفته داشتم! براى رسيدن به جواب يه سوال! اينجا چه خبره؟!سرمو به افسوس تكون دادم: حالا يه نفس بكش بعد بپرس...خودشو بهم رسوند: واى اين حياط چرا اينقدر بزرگه تمومم نمى شه!خنديدم و هولش دادم تو: بيا تو اينقدر غر نزن!همون طور كه با سودا مى رفتيم سمت آشپزخونه در گوشش گفتم: فعلا هيچى نگو تا من واست همه چيو بگم...مشكوک نگام كرد و بعد با خندهگفت: پسر مِسَر آوردى؟!خنديدم: مرض بگيرى سودا...تا سودا اومد يه چى بگه ابيگلو ديد و ابروشو انداخت بالا و يه نگاه متعجب به من انداخت كه يعنى اين ديگه كيه؟!ابيگل با همون لهجه ى مسخره شگفت: سلام...سودا به شوخى گفت: واى مامانم اينا... چند سال خارج بودى؟در گوشش گفتم: خودش خارجيه... حرف نزن!سودا: ااااا؟! بابا بالا بالايى ها مى پرى!مجبورش كردم روى صندلى بشينه... ابگلم نشست! اومد فنجونمنو برداره كه سودا گفت: نمى خواد عزيزم! من اسپرسو دوست دارم...ابيگل يه نگاه به سودا انداخت: باشه... من اينو عوض...سودا فنجونو ازش گرفت: نه خانومى! مى خورمش...چشامو ريز كردم: چرا اينقدر به عوض كردنش اصرار دارى؟!تو چشاش يه چيزى بود... انگارى كه ترس بود...به دستاش نگاه كردم! هنوز با آستيناى بلندش پوشونده بودشون...رو به من گفت: نمى دونستم مهمون دارى! بعدا ميام ببينمت...تا اومدم تعارف كنم سريع شال مشكى شو كه روى صندلى بود برداشت و رفت بيرون...شونه بالا انداختم: اينم يه چيزيش مى شدا...سودا: كى بود اين؟همون موقع پاپى اومد تو آشپزخونه و پريد بغل سودا و خودشو ول داد رو دست شكسته ى سودا...- به نظرت مشكوک نبود؟!سودا: چى؟!- همين دختره ديگه!سودا قهوه رو برد سمت لبش... تا اومدم بگم از اون نخور يه قلوپ ازش خورد...- سودا...متعجب فنجونو گذاشت رو ميز: چته بابا؟!- از اون نخور! معلوم نيست چى كاركرده كه گفت نخورين!سودا ابروشو انداخت بالا و دسته ى فنجونو رها كرد : نه بابا! من كه ازش خوردم! نمى رم حالا!خنديدم و نشستم رو به روش: واسه يه شوک حاضرى؟! نه نه! وايسيم تا رها هم بياد...سرشو تكون داد: نه ترو خدا! بگو وگرنه تا اون موقع مى ميرم كه...بهش چشم غره زدم: خدا نكنه ديوونه...با بى حالى گفت: نگى مى ميرما...يهو با سر خودشو انداخت رو ميز... پاپى هم كه از اين كار سودا ترسيده بود پريد و خورد به فنجون و برگشت و ريخت رو ميز وقل خورد و اون فنجون هم خورد بهاون يكى بعدش اون يكى هم ريخت!با عصبانيت رو به سودا گفتم: مرض گرفته اين مسخره بازيا چيه؟!ببين چيكار كردى؟دستشو تكون داد... با ترس سرشو از روى ميز بلند كردم... قهوه به صورتش ماليده بود! چونكم بود نسوزونده بودش...چشاش نيمه باز بود... سرشو تكون دادم: سودا... سودا...حال نداشت! با ترس نشوندمش رو صندلى! يه نگاه به فنجون برگشته ى قهوه انداختم...تصاوير به سرعت از جلوى چشمم رد شدن... ابگيل... دستاى مخفى شده ش... قهوه...و بعد از اون همه تصوير تنها يهكلمه تو ذهنم نقش بست... سم...گيج شده بودم و نمى دونستم چيكار كنم! اولين كارى كه به ذهنمرسيد اين بود كه پاپى رو از اونجا دور كنم چون ممكن بود باقى مونده ى قهوه رو كه روى ميز ريخته بود بليسه و اونم مسموم بشه...همونطور كه گوشى سودا رو از تو جيبش برداشته بودم و شماره ى رها رو مى گرفتم كه اگه نزديكه بگم زودتر خودشو برسونه به پاپى گفتم: برو از اينجا بيرون! اين تو هم نيا!لعنتى بخاطر دست شكسته ش ماشينم نياورده بود...Low battery shutting down ... اه! اينم الان بايد خاموش مى شد؟پاپى از آشپزخونه زد بيرون و من تااومدم بدوم بيرون تا تلفنو بردارم كه سينه به سينه ى يكى خوردم...با ديدن تيرداد نفس راحتى كشيدم كه البته زيادم دووم نياورد... تيرداد انگار كه با ديدن من كه سالمم خيالش راحت شده باشه خواست حرفى بزنه كه سريع گفتم: سودا...سريع دويد تو آشپزخونه و تا من بخوام بهش برسم سودا رو زد توبغلش و دويد بيرون: بيا هونام...دويدم بيرون و جلو تر از تيرداد رفتم و در ماشينو باز كردم! تيرداد سودا رو گذاشت پشت و سريع نشست پشت رل...منم كنار سودا نشسته بودم و دعا مى كردم! اصلا نمى دونستم بايد چيكار كنم! فقط تو دلم همه ش خدا رو صدا مى زدم كه مبادا بلايىسر سودا بياد!دستشو گرفتم تو دستم: نبضش هنوز مى زد! ولى كند...و اين باعث شده بود كه ترسم هر لحظه بيشتر بشه!تيرداد همونطور كه سرعتشو به اوجرسونده بود داد زد: چرا هرچى زنگ زدم جواب اون تلفن لعنتى رو ندادى؟!اونقدر از خودم عصبانى و بخاطر سودا مضطرب بودم كه موقعيتمو فراموش كردم مثل خودش داد زدم: سر من داد نزن... من از كجا مى دونستم تويى؟!فرمونو چرخوند و سعى كرد چيزى نگه! نه اون موقعيت مناسبى داشت و نه من! اون شايد بخاطر بيماريش و من بخاطر نزديک تريندوستم!توى چند دقيقه براى بار هزارم نبضشو گرفتم: طاقت بيار آجى! خواهش مى كنم...تيرداد كلافه و با سرعت رانندگى مى كرد! چند دقيقه اى نگذشته بود كه سريع جلوى يه بيمارستان نگه داشت و بدون معطلى در سمت سودا رو باز كرد و سودا رو روى دستاش بلند كرد و دويد سمتبيمارستان!منم پشت سرش بودم... داد زدم: دكتر... يه دكتر بياريد حال دوستم بده...چند تا پرستار دويدن سمتمون و سريع سودا رو گذاشتن روى يه ويلچر و بردنش سمت يه اتاق...اومدم خودمو برسونم بهش كه يه پرستار جلومو گرفت: شما نمى تونيد داخل شين...تا اومدم حرفى بزنم يه دكتر با عجله خودشو رسوند: چه خبره؟پرستاره: مسموميت آقاى دكتر...
با تمنا به دكتره نگاه كردم! اون لحظه به هيچ چيز فكر نمى كردمجز نجات سودا...دكتره سريع خودشو رسوند به همون اتاقى كه سودا توش بود...اومدم برم تو كه درو روم بستن...به حد جنون رسيده بودم! همونجا قسم خوردم كه اگه خدايى نكرده بلايى سر سودا بياد خودم اون دختره ى اجنبى رو خفه ش كنم!به دستام نگاه كردم...با همين دستام...گرمى دست كسى رو رو شونه م حس كردم... سرمو كه بلند كردم تيردادو ديدم! با لبخندش هرچند مشخص بود از سر آرامش نيست سعى كرد آرومم كنه! ولى خشمى كه تو وجودم بود به اين راحتيا فروكش نمى كرد!هميشه ياد گرفتم ببخشم ولى سودا ديگه "من" نبود... منى كه همه سعى داشتن خردش كنن!اينو نمى تونستم ببخشم! نه! نمى شد كه ببخشم...دست تيردادو ول كردم و نشستم روى يه صندلى... تيرداد كلافه دستشو تكون داد: مصبتو شكر... به خدا وندى خدا قسم كه خودم ابيگلو مى كشمش...رو كردم بهش: اصلا تو چطورى يهو پيدات شد؟دستشو كشيد گوشه ى لبش: بهم زنگ زد گفت اگه دست از سرت برندارم يه كارى مى كنه كه پشيمون بشم... گفت الان جلوى خونه تم... هونام اون ديوونه س... اوندختر يه جانى يه!متعجب نگاش كردم... سعى كردمذهنمو منحرف كنم و به اين فكر نكنم كه چرا همه ى آدماى اطرافم بايد يه طورى باشن! چرا هركى دورو برمه يه مشكلى داره؟رها مادر نداره... سودا بچه طلاقه... تيرداد ام اس داره... سمر خودكشى مىكنه... ابيگل كه ديگه نمى دونم از كدوم جهنمى پيداش شده جانى يه! و خودم كه هنوزم نتونستم خودمو بشناسم!تيرداد: راه افتادم تا برگردم... هرچى بهت زنگ زدم جواب ندادى! به خونه كه زنگ زدم خودشگوشى رو برداشت و فقط گفت: آخرشه... بعدش قطع كرد...نگامو از دهنش گرفتم! انگار كه اصلا نفهميدم چى گفته!چقدر اين لحظات كشنده بودن... و چقدر زجر آور... زجر كشنده...تو دلم مدام خدا رو صدا مى زدم...گوشى تيرداد زنگ خورد...نگامو دوختم به ساعت روبه روم: چقدر لحظه كند مى گذرن! اه لعنتى بدو ديگه...تيرداد: بله رها خانوم... حالشون بد شده بود اومديم بيمارستان... نه نه! نگران نباشيد...نگام به دهن تيرداد نبود! به دكتر بود كه از اتاق پشت سرش اومد بيرون...سريع پا شدم و خودمو بهش رسوندم: حالش چطوره؟با اخم نگام كرد... تازه يادم افتاد كه اين همون دكتره پريشبه كه وقتى سودا تصادف كرد تو اتاقشبود...سعى كردم اخم دكتره رو نا ديده بگيرم: آقاى دكتر مى گم حالش چطوره؟سرشو به تاسف تكون داد: خانوم بهتره بيشتر مراقب دوستتون باشين... ديگه بلايى نمونده كه سرش نيومده... به هر حال بخاطر مقدار كم سم و مقاومت خوب بدنايشون خطر رفع شده...نفسى از سر آسودگى كشيدم... ديگه به بقيه ى حرفاش هيچ اهميتى ندادم... دكتره كه ديد من اصلا به حرفاش گوش نمى كنم سرى تكون داد و رفت... با خيال راحت نشستم روى صندلى...نگامو به اطراف چرخوندم... تازه متوجه شدم كه تيرداد نيست... اون لحظه اين هيچ اهميتى واسم نداشت!سرمو رو به آسمون يا بهتره بگم سقف بلند كردم: خدايا بزرگى تو شكر... مرسى كه نزاشتى چيزى بشه...همون دكتره دوباره از جلوم رد شد: فكر مى كردم تا الان رفته باشين پيش دوستتون!با اخم بهش كه ديگه رد شده بود نگاه كردم! درواقع به سايه ش اخم كردم... انگار اين بيمارستانهمين يه دكترو داره فقط...ولى اينا چه اهميتى داشت؟! با شادى پا شدم و در اتاقو باز كردم... دو تا پرستار تو اتاق بودن كه يكى داشت سرم سودا رو وصل مى كرد و اون يكى نمى دونم داشت چرا داشت پلكاشو نگاهمى كرد...خودمو رسوندم بهشون: خوابه؟پرستارى كه داشت سرمو وصل مى كرد سرنگو زد تو سرم: نه! بى هوشه...- بى هوش واسه چى؟اون يكى دستشو از رو صورت سودابرداشت: معده شو شست و شو داديم! نترس! زود به هوش مياد! خودكشى كرده؟گيج و با تعجب گفتم: چى؟! واسه چى بايد اين كارو بكنه؟پرستاره شونه شو انداخت بالا و از اتاق زد بيرون! اون يكى م نبض سودا رو گرفت و بعدش اونم رفت بيرون...نشستم كنارش... تا اومدم دستشو بگيرم تو دستم در باز شد و رها خودشو انداخت تو...با ديدن من كه آروم بالا سر سودا نشسته بودم چشاشو بست و نفس عميقى كشيد: خدايا شكرت...بعد اومد طرف من: چى شده باز؟خلاصه وار همه چى رو واسش تعريف كردم كه گفت: اااا! پس نمرده؟! اينا همه ش ادا بود! از زنده ش كه خيرى نديديم! لا اقل مى مرديه خرما و حلوا اى مى افتاديم... والا...- زبونتو گاز بگير رها!- من تا تو رو نكشم نمى ميرم كه...به سودا كه چشاش نيمه باز بود نگاه كردم! حالا خنده مم گرفته بود! با اين حالشم ول نمى كرد كه...رها زد رو گچ دستش: هووو... چته بابا؟ ديگه دارى مى ميرى! رو به قبله اى! الان تو نمى فهمى كه...خواب و بيدارى، نمى گيرى قضيهرو!همون موقع در باز شد و باز همون دكتره اومد تو...همونطور كه انتظار مى رفت دكتره با همون لحن خشكش اما به طعنه گفت: ماشالله برخلاف جثه تون خيلى پرطاقتين...رها زد به بازوم: عجب تيكه ايه اين لامصب...- هيــــــــــن.... رها؟! تو هم؟- چته بابا؟! بخاطر سودا مى گم...به سودا كه بى خيال چرت مى زد نگاه كردم! با ديدن حالتش باز خنده م گرفت و بازم خدا رو شكر كردم...رو به رها گفتم: تو چطورى فهميدى ما اينجاييم؟- رفتم خونه ى تيرداد كه ديدم هيچ كس نيست! با ديدن پاپى كه تنها بود نگران شدم و شماره ى تو رو گرفتم كه صداى گوشيت از تو اتاق اومد و سودا م كه خاموش بود و بعدش شماره ى تيردادو گرفتم كه گفت بيمارستانيد...سرمو به معنى فهميدن تكون دادم... هرچند كه تيرداد جلوى من با رها حرف زده بود اما اون لحظه اونقدر عصبى بودم كه نفهميده بودم...همون موقع دكتره اومد نبض سودا رو بگيره كه سودا سعى كرد دستشو بكشه... ولى انگار زياد طاقت نداشت... با لحنى كه انگارمست باشه گفت: چيكار مى كنى عزيزم؟ چرا مى خواى دستمو بگيرى شيطون؟من و رها با چشماى ورقلمبيده به سودا خيره شده بوديم... اين دختره عقلشو از دست داده؟دكتره سعى كرد نخنده: حالتون خوبه خانوم؟! شما يه ساعت بى هوش بودين ولى مثل اينكه همون هم زياد بوده...
سودا باز دوباره با لحن كش دارشگفت: اى بابا دكى جون نمى دونى چه حالى داره كه... اصلا اينقدر راحت خوابيده بودم جون تو...دكتره سرى تكون داد و رفت بيرون... به محض اينكه درو بست سودا با چشماى بسته با بى حالى شروع كرد به خنديدن...من و رها هنوز مات سودا بوديم كهمى خنديد...رها: سودا حالت خوبه؟سودا: آرررررره باو... مى خواستم يكم سر به سر اين دكى بزارم!رها: خاک به سرت كنم كه زهره تركمون كردى! فكر كردم خل شدى!سودا روشو كرد به من درحالى كه سعى مى كرد چشاشو وا نگه داره گفت: خب ديگه رها هم اومد... شوکى كه گفتى چيه؟نتونستم نخندم! با صداى بلند خنديدم... خدايا چقدر سودا رو دوست داشتم! مخصوصا اين كاراش كه تو همه ى حالت ها سعى مى كرد خودشو شاد نشون بده... هرچند كهاونم زندگى ش خالى از مشكل نباشه...رها رو به من گفت: راست مى گه! واسه چى گفتى بيايم خونه ى تيرداد؟خنديدم: هيچى بابا! ديگه از خونه ىتيرى به بيمارستان رسيديم!سودا: اااا! بگو ديگـــــــــه...رها با خنده گفت: سودا عين معتاداشدى! هونام زود بگو بزار اين يكم بخوابه داره مى ميره...با خنده گفتم: هيچى باو... قرار بود من و تيرداد به هم محرم بشيم...هر دو خشكشون زد...- وااااا... يعنى اينقدر غير منتظره بود؟سودا: خاک تو سر من كه اينقدر واسه اين كنجكاو بودم... اين كه جالب نبود... بلآخره دير يا زود اتفاق مى افتاد...بعد چشاشو بست و چند دقيقه نگذشته بود كه خوابش برد... مىدونستم هنوز اثر سم هست و ممكنه به قول دكتر تا چند روز خواب آلود باشه...به رها نگاه كردم: تو هم تعجب نكردى؟!خنديد: مباركه عزيزم! خيلى به هم مياين... دختر عمو و پسر عمو...بعد بغلم كرد و صورتمو بوسيد: سودا رو ول كن! اون خله! عذرش موجهه...خنديدم...رها: راسى تيرداد كو؟- نمى دونم... همون موقع كه دكتر گفت سودا حالش خوبه غيبش زد...يهو يه چيزى تو ذهنم نقش بست...- واى رها... تيرداد رفته پيش ابيگل... نكشتش يهو؟رها متعجب گفت: نه بابا! مگه ديوونه س؟- خدا كنه همين طور باشه...يكم كه با رها حرف زديم على بهش زنگ زد و اون گفت كه شب پيش سودا مى مونه چون خاله شيدا هنوز كرجه...- چرا تو؟! من پيشش مى مونم!- لازم نكرده! اين كه هميشه يه پاش مى لنگه... واسه دستش تو موندى امشب من مى مونم!- نگو تو رو خدا فقط پاش سالمه...خنديد: پس امشب ديرام ديرام...دادارى دادام؟- گمشو...- خب مگه چيه؟ من و على بهترين دورانمون نامزدى مون بود!با همه ى اون مخالفتا ولى خيلى قشنگ بود!- اووههه! حالا همچين مى گه نامزدى انگار چند ساله ازدواج كرده!خوبه تا همين يه هفته پيش نامزدبودينا!همون موقع تيرداد اومد تو و با رها سلام عليک كوتاهى كرد و حال سودا رو پرسيد و بعد به من اشارهكرد كه بريم بيرون...سرمو يكم بلند كردم و بهش زل زدم: چيزى شده؟! رفتى پيش ابيگل نه؟سرشو تكون داد: آره...- تيرداد من دليل اين كارشو نمى فهمم! مگه نگفتى اومده بود ازت بخواد ببخشيش؟! پس اين كارا چيه؟- ببين! من بهت نگفتم كه افكارتو بهم نريزم! بعد مفصل واست تعريف مى كنم! ابيگل يه بيمار روانيه... اينو وقتى فهميدم كهاز هم جدا شده بوديم! كاراش واسم ضد و نقيض بود ولى فكر نمى كردم تحت درمان باشه... به هر حال الان ديگه خطرى تهديدت نمى كنه...با اضطراب گفتم: تيرداد... تو كه...لبخند زد: نه... فقط سپردمش دستدكتر معالجش... البته سودا اگه خواست مى تونه ازش شكايت كنه... طبق قانون ايران مجازات مى شه...- اگه سودا اين كارو بكنه تو ناراحت مى شى؟!- به هيچ وجه... ابيگل واسه من مرده...- ولى اين كارا تو مرام سودا نيست...- خيله خب... من ديگه مى رم...اومد بره كه گفتم: تيرداد؟!نگام كرد: جونم؟!يه لبخند زدم... شايد از روى شرم... شايدم از روى عشق... هرچى كه بود... لبخندم پر احساس بود... يهاحساس پاک... و تو اين حس غرور هيچ جايى نداشت... پس خودم پيش قدم شدم: امروز قرار بود به هم محرم بشيم... حال سودا كه خوبه... رها پيششه! مى تونيم بريم...خنديد: مطمئنى نمى خواى پيش سودا بمونى؟!- مى ريم و برمى گرديم... نگرانپاپى هم هستم...سرشو تكون داد: چون امروز واسم مهمه باشه بريم...به حرفش توجهى نكردم و من برگشتم تو اتاق و از رها خداحافظى كردم و با تيرداد زديم بيرون...راسى گفتى امروز واست مهمه! واسه چى اينو گفتى؟همونطور كه دنده عقب مى گرفتتا از حالت پارک دربياد گفت: خودت مى فهمى...شونه بالا انداختم و چيزى نگفتم... توى راه جلوى يه گل فروشى نگه داشت و پياده شد: الان برمىگردم...و داخل گل فروشى شد... چند لحظه بعد با دو شاخه گل رز قرمز برگشت و گذاشتش پشت ماشين...اخم كردم: چرا گذاشتيش اونجا؟- چون مال جوجه س...- خب من جوجه م ديگه...بلند خنديد: آره... ديدى بلآخره اعتراف كردى؟از رو دستى كه خوردم لجم گرفت... ولى يه لجبازى شيرين بود...چند دقيقه بعد از شيرينى فروشى هم يه جعبه ى بزرگ شيرينى خريد....جلوى خونه نگه داشت و پياده شديم... پاپى هنوز تو هال بود... الهى بميرم واسه سگم كه اينقدر حرف شنو...از اينكه نرفته بود تو آشپزخونه خوشم اومد و بهش يه شكلات دادم: همين جا بمون باشه؟بعد پاپيونشو كشيدم جلو و ول كردم...رفتم تو آشپزخونه و سريع ميزو پاک كردم و فنجونا رو گذاشتم رو سينک و با تيرداد از خونه زديم بيرون...حالا ديگه دلم نمى خواست آرايش كنم! شايد واسه ثبت خاطره ها...چند دقيقه بعد صيغه ى محرميت درحال خونده شدن بود! يه حاج آقا جلوم نشسته بود كه داشت صيغه رو مى خوند...براى بار سوم از مادرى كه فقط يه اسم كه البته اونم يه حدس بود! از پدرى كه هنوز مطمئن نبودم كيه اجازه گرفتم! شايد چون پدر و مادرم بودن... حالا هركى كه بودن...- بله...دستم تو دست تيرداد بود... حالا مى فهميدم چرا امروز واسش مهم بود... چون امروز تولدش بود! تيرداد! توى ماه تيرد! و دقيقا وسط ماه! 15 تير! به روش لبخند زدم! حاج آقا يكى دو تا برگه رو بهمون داد كه امضا كنيم به عنوان صيغه نامه...
بعدشم تيرداد يه حلقه ى ظريف و سفيد كه خيلى ازش خوشم اومده بود انداخت تو دستم... همين...از حاج آقا خدافظى كرديم و از محضر زديم بيرون... حالا ديگه دستم تو دست تيرداد بود! بدون هيچ حس بدى! بدون اينكه به اين فكر كنم كه نامحرمه!دو تا شاخه گل تو دست راستم بود... تيرداد درو واسم باز كرد و من با لبخند نشستم جلو...خودشم نشست! بدون هيچ حرفى! حتى الان ديگه دستمم نگرفته بود!جلوى بيمارستان نگه داشت... تعجب كردم! فكر نمى كردم ديگه بياد اينجا! چيزى هم نگفتم كه ببينم خودش چيكار مى كنه! بروش لبخند زدم! با هم پياده شديم! تيرداد جعبه ى شيرينى رو برداشت...قدم به قدم هم رفتيم سمت اتاق سودا... من... و... شوهرم...آره! تيرداد حالا ديگه شوهرم بود... مردم! مردى كه با عشق انتخاب كرده بودمش...ظاهرا على هم اومده بود و به سودا سر زده بود اما ما دير رسيده بوديم... رها با ديدنم محكم بغلم كرد: مباركه عزيزم...بعد به تيردادم تبريک گفت...به روش لبخند زدم... سودا هنوز خواب بود...- اين چقدر مى خوابه؟- خواب نيستم! منتظر شيرينى م...- بگير بخواب واست خوب نيست!تيرداد با خنده بهش شيرينى تعارف كرد كه اونم پر رو پر رو دو تا برداشت!- خوبه اون يكى دستت شكسته وگرنه شيش تا برمى داشتى!واسم زبون درآورد: قدر منو نمى دونى ديگه! امروز تو بايد جاى منمى مردى!خنديدم و خم شدم و صورتشو با اينكه مى دونستم منظورى از اين حرف نداشته بوسيدم: فدايى دارىخانومى!رها: اوهو! چه دل و قلوه اى مى دنا!بعد خودشو تيرداد خنديدن! چند دقيقه اى كه گذشت با تيرداد ازشون خداحافظى كرديم و راهى خونه شديم...اين بار دستم تو دستش بود... حتى يه لحظه هم دستمو ول نكرد!درو با ريموت باز كرد و داخل شديم... ماشينو تو پاركينگ پارک كرد... اومدم پياده شم كه صدام زد...برگشتم و تو جام صاف نشستم: جونم؟صورتشو با لبخند آورد نزديكم... توى تاريكى پاركينگ كه با نور كمى روشن شده بود به چشماش خيره شدم... برق چشاش... اونقدر گيرا بود كه براى يه لحظه چشامو بستم...آروم بوسه اى روى گونه م زد ... با داغى لباش رو گونه م چشامو بازكردم...دستشو آورد بالا و شالمو از سرم برداشت: ديگه به اين نيازى نيست!از كاراش خنده م گرفت... واقعا نمى دونم بعد از اولين بوسه مون چرا بازم جلوى تيرداد شال سرم مى كردم! شايد يه تلقين بود! تلقين به اينكه يه سدى بينمون هست! حتى اگه شده يه شال باشه!ولى اينو نمى دونستم كه اين مرز ها!هرچند كه لباس باشن! حتى اگه شده يه شال! وقتى قلب ها با همن هيچ تاثيرى ندارن!دستشو برد تو موهام و بازشون كرد... موهام رو شونه ولو شدن! دستشو آورد سمتم! فكر كردم مى خواد بغلم كنه ولى داشبوردو باز كرد و يه جعبه ى خوشگل از توشدرآورد...متعجب بهش نگاه كردم! دادش دستم: بازش كن!آروم بازش كردم! سرويس طلا ى خيلى شيكى توش خود نمايى مى كرد...- تيرداد... اينا لازم نبود...- مى دونم! ولى من دلم مى خواد زنمواسم طلا بندازه... مشكلى دارى جوجه؟خنديدم: پس خودت بنداز گردنم...سينه ريزو برداشت و گرفت جلوم...با دستام موهامو دادم بالا... گرماى دستش كه به پوست گردنم خوردبراى يه لحظه نفسمو تو سينه م حبس كرد...تنم گر گرفت و منقبض شدم! انگار كه متوجه شد چون آروم قفل سينه ريزو بست و دستشو نوازش گونه كشيد پشت گردنم...هيچ حركتى نكردم... فقط نگاش كردم... شيطنت تو چشماش موج مى زد... دستمو گذاشتم رو سينه ريز... خنده م گرفت! رو مانتو چقدر قشنگه...تيرداد ازم فاصله گرفت و اومد و درو واسم باز كرد... پياده شدم و با هم رفتيم تو خونه... در حالى كه به اين فكر مى كردم كه اين خوشبختى تا كى ممكنه ادامه داشتهباشه؟پاپى كه هنوز تو هال بود با ديدنمون سريع دويد سمتمون... به به! چه استقبالى! از اين كه به حرفمگوش كرده بود و نرفته بود تو آشپزخونه خوشم اومد...تيرداد: مى رم لباسمو عوض كنم...سرمو تكون دادم و رفتم سمت آشپزخونه تا چاى درست كنم... فنجونا هنوز رو سينک بودن... سعىكردم ذهنمو منحرف كنم!از ترس اينكه نتونم سم رو خوب پاک كنم هر دو رو يه بار شستم و بعدش انداختم تو سطل آشغال...تو يخچال دنبال يه چيزى واسه خوردن بودم... البته بين اون همه خوراكى مى شد گفت داشتم انتخابمى كردم...يه بسته مرغ درآوردم و گذاشتم رو ميز... يه تيكه شو برداشتم و از آشپزخونه زدم بيرون و بردم و دادمبه پاپى! حيوونى خسته شد بس كه شكلات و آب نبات خورد...بعدش رفتم بالا تا لباسمو عوض كنم و بعدش برم سراغ غذا...در اتاقمو باز كردم و اون اولين كارى كه بعد از ورود انجام دادم اين بود كه مانتومو بكنم و بندازم رو تخت... رفتم سمت آينه...يه تاپ سفيد كه بجز سر سينه ش بقيه ش تورى بود تنم بود... توى آينه به سينه ريزم نگاه كردم! يه جلوه ى خاصى به گردنم داده بود... بخاطر طلا بودنش نبود! بخاطر با ارزش بودنش بود! عشق بهش ارزش دادهبود...از كيف آرايش سودا كه جا مونده بود يه رژ خوشرنگ برداشتم و روىلبم كشيدم... به چشام هم مداد كشيدم... همين! تو آينه به خودم لبخند زدم...يه لنگه از گوشواره ها رو برداشتمو بردم سمت گوشم...تقه اى به در خورد و در باز شد... سرمو برنگردوندم... سعى كردم گوشواره رو تو گوشم كنم...بلآخره موفق شدم! ولى وقتى اومدم اون يكى رو بردارم حس كردم توى يه فضاى بسته قفل شدم! يه فضاى بسته پر از تنفس...سرشو فرو كرد تو موهام: آرايش بهت مياد...بعد با لبخند اون يكى گوشواره رواز روى ميز جلوم برداشت و تو گوشم انداخت... صورتمو ماليدم بهصورتش... آروم گونه مو بوسيد... دستمو رو دستش كه دورم حلقه كرده بود گذاشتم و فشار خفيفى دادم!انگار كه طاقتش تموم شده باشه يهو رو دستاش بلندم كرد... با خنده گفتم: چيكار مى كنى؟!- دارى شيطونى مى كنى جوجه...حرفى رو كه از ته دلم هم نبود زدم: تيرداد بزارم زمين...بى اهميت به حرف من رفت سمت اتاق خودش... در اتاقش باز بود... با پاش درو بست : پاپى مياد فضولى مى كنه...
از حرفش خنده م گرفت... با ديدن خنده ى من گذاشتم رو تخت و دو تا دستاشو گذاشت دو طرفم و اومد روم... تنش با تنم فاصله داشت...هر دومون تو سكوت فقط بهم خيره شده بوديم... ديگه واسم مهمنبود چى تنمه و ممكنه چى پيش بياد...نگاش رو كل بدنم مى چرخيد... چشامو بستم... لحظه اى بعد بارون بوسه هاى تيرداد بود كه روى صورت و بدنم مى باريد... بى تاب تر از خودش هولش دادم عقب و خم شدم روش... موهاى لخت و بلندم ريخت تو صورتش...خنده م گرفت از كارام! به هيچ وجه فكر نمى كردم يه روز اينطورعاشق كسى بشم... خم شدم رو صورتش... پيشونى مو به پيشونىش تكيه دادم...- تيرداد؟!گرم جوابمو داد: جون دلم؟!دلم خواست يكم اذيتش كنم... با خنده ى ريزى گفتم: گشنمه...با شيطونى خنديد... سرشو آورد جلو كه ببوستم كه عقب كشيدم... اون مى اومد جلو و من مى رفتم عقب... يه لحظه ياد شب مهمونى افتادم... تاجايى كه ديگه جايى واسه عقب رفتن نبود...نيم تنه م رو هوا بود و صورت تيرداد رو به روم... سرمو خم كردمسمت زمين كه باعث شد گلوم بياد بالا...يه بوسه ى نرم زير گلوم زد: شيطونى نكن هونام...- دلم مى خواد...واقعا دلم مى خواست! مى خواستم قبل از رفتنم از وجودش لذت ببرم! چون بايد تنهايى مى رفتم! هر چندكه دلم مى خواست تيردادم باهام باشه! ولى تنها بودنم بهتر بود!بهتر بود تا بتونم راحت تر با خودم كنار بيام! با هويتى كه هنوز نمى دونستم چيه... اصلا شايد هيچ وقت وجود نداشته باشه... واسه همين بود كه مى خواستم از تک تک لحظه هايى كه با تيردادم لذت ببرم!انگشت اشاره شو از پيشونى و بعدش بينى و همونطور روى لبام كشيد... روى لبم لحظه اى مكث كرد... تو چشاش نگاه كردم و بوسه ى آرومى روى انگشتش زدم!ابروشو انداخت بالا: پس دلت شيطونى مى خواد؟!سرمو تكون دادم: اوهوم!با خشونت خاصى منو كشيد سمت خودش و بلآخره فاصله رو برداشت! نرم و آروم همو بوسيديم!آروم لباشو از رو لبام برداشت! چشام هنوز بسته بود... بوسه ى كوتاهى به گونه ى سمت چپم زد و گفت: پا شو بريم بيرون غذا بخوريم!اخم كردم: حوصله ى دوباره آماده شدنو ندارم...خنديد: باشه تنبل خانوم! زنگ مى زنيم واسمون بيارن...با اين حرف دستى تو موهام كشيد و بهمشون ريخت و پا شد و از تخت اومد پايين! منم همونطور كه سعى مى كردم گره ى موهامو بازكنم دنبالش رفتم! تيرداد: چى مى خورى سفارش بدم؟!جلوى آينه لباسمو مرتب كردم: هرچى خودت دوست داشتى! پيتزا...خنديد: اون پيتزاى آخرش چى بود؟!خودمم خنديدم: خب هرچى دوست داشتى سفارش بده! ولى رو پيتزا بيشتر فكر كن...با خنده سرشو تكون داد و از اتاق رفت بيرون... تو آينه به خودم نگاه كردم... صداى زنگ اس ام اس گوشيم اومد... بازش كردم...از طرف سودا بود: رديف شد... واسه فردا صبح ساعت 9...چند ساعت قبلو يادم آوردم!تيرداد از اتاق بيرون بود... رها و سودا سر به سرم مى زاشتن و از حلقه م تعريف مى كردن...رها با خنده گفت: چقدر خوش سليقه س... اصلا بهم نمياين!زدم به شونه ش: كوفت...و رو به سودا گفتم: ببينم با اين حالت مى تونى واسه من بليط رزرو كنى؟دو تاشون با چشماى گرد شده نگام كردن...سودا: ان شالله سفر آخرت تشريف مى برين؟! از اون قهوه چيزى نمونده؟- سودا يه لحظه جدى باش! مى خوام برم اصفهان! هر چه زودتر بهتر! چون ممكنه نتونم بعدش از تيرداد دل بكنم! مى خوام تنهايى برم!سودا دستى به چونه ش كشيد و تااومد چيزى بگه تيرداد برگشتتو اتاق كه ساكت شدن...جواب اس ام اس شو دادم: دستت دردنكنه آجى!با خودم فكر كردم! خيلى خوبه... تيرداد صبح ها حدودا ساعت هفت و نيم مى ره و تا اون موقع مى تونم آماده شم و تنهايى برم...در اتاق باز شد و تيرداد با غذا ها اومد تو... پيتزا سفارش داده بود!زير پوستى خنديدم!گذاشتشون رو تخت! با دوغ سفارش داده بود! نتونستم نخندم! خودشم خنديد: اونقدرا هم كه فكر مى كردم پيتزا و دوغ بد مزه نيست... بيا غذا بخور جون بگيرى! من از جوجه ى تپل مپل بيشتر خوشم مياد...سرمو تكون دادم و رفتم سمتش...امشب بايد از وجودش لذت ببرم! هر چى زودتر بايد برم و تكليفمو مشخص كنم! اون موقع با خيال راحت مى تونيم عقد كنيم... مى دونستم اگه بهش بگم دارم مى رم محاله بزاره تنهايى برم ومن اينو نمى خواستم! پس مجبور بودم سكوت كنم...آروم و بى حرف غذامو مى خوردم...تيرداد بدون اينكه چيزى بخوره نگام مى كرد... سرمو بلند كردم و نگاش كردم: به چى زل زدى؟!- چيزى ناراحتت كرده؟!- نه... چى مثلا؟شونه بالا انداخت: نمى دونم... حس كردم ناراحتى... مى دونى كه خوشمنمياد چيزى رو ازم مخفى كنى...اخم كردم: منظورت چيه؟- هيچى... فقط اينو يادت باشه...غذامو زدم جلو و از خودم دور كردم...تيرداد: چرا ديگه نمى خورى؟!- ميل ندارم...واقعيتش از حرفش ناراحت شده بودم! من كه چيزى رو از تيرداد پنهون نكرده بودم! جز همين، كه اونم بخاطر خودش بود!اومدم پاشم برم تو اتاقم كه پامگرفت به روتختى مچاله شده و افتادم رو پيتزاها... خدا رو شكر كه سر دوغا بسته بودن... وگرنه باز بايد حموم دوغ مى گرفتم...با خنده غلتى زد و منم با خودش چرخوند: داشتى فرار مى كردى افتادى!لباسم سسى بود و همه ش روى تخت ماليده مى شد: نكن تيرداد! بزار برم لباسمو عوض كنم!بعدش از روش پا شدم و پيتزا ها روبرداشتم و بردم پايين و برگشتم و از تو اتاقم يه دست لباس برداشتم و چون تنم بوى سس وپيتزا گرفته بود رفتم تو اتاق تيرداد كه حموم اون تو بود... البتهيكى هم پايين بود كه حوصله نداشتم از پله ها برم پايين...روى تخت نشسته بود و با لپ تاپش مشغول بود... بى دليل از دستش عصبانى بودم! عصبانى كه نه... يكم دلگير بودم... دلگيرم نه... بهم برخورده بود... برخورده بود كه نه... خودم حساس شده بودم... آره اين درست بود! چون داشتم ازش دور مى شدم... اونم واسه يه مدت نامعلوم! واسه همين حساس شده بودم...
دوش آبو باز كردم و رفتم زيرش... سريع دوش گرفتم... حالا انگار حساسيتم هم از بين رفته بود... تنمو با حوله خشک كردم و يه دامن كوتاه مشكى كه روى زانوم بود با يه تاپ دو بنده ى مشكىپوشيدم...همونطور كه موهامو با حوله خشک مى كردم از اين كارم پشيمون شدم! از اينكه لباسم بازه! ولى وقتى يادم اومد تيرداد شوهرمه با خودم فكر كردم كه كارم درسته! زن بايد پيش شوهرش آزاد باشه!با اين فكر همونطور كه هنوز با موهام درگير بودم از رخت كن زدم بيرون...هنوز با لپ تاپش مشغول بود! از اينكه نگام نكرد حرصم گرفت! اون عصبانيت چند دقيقه پيش جاى خودشو به شيطنت زنانه داده بود...با عشوه نشستم جلوى آينه و مشغول برس كشيدن به موهام شدم! زير چشمى نگاش كردم! هنوز مشغول بود و به من نگاه نمى كرد! موهانم دارمو با يه كليپس بالاى سرمجمع كردم و چون ديگه از تيرداد نا اميد شده بودم رفتم سمت تخت كه بخوابم! چون خودم دلم مى خواست امشب تو بغلش باشم!چون كولر روشن بود و منم تازه ازحموم اومده بودم و با توجه به لباسم پتو رو كشيدم رو خودم و چشامو بستم! اينم كه مثل سيب زمينى يه!تو خواب و بيدارى بودم كه دستاشو از پشت سرم دورم حلقه كرد! توى اون حال حس اينكه چشامو باز كنم نداشتم... تو يه حالت خلسه مانند بودم... تو خوابو بيدارى... تو بغل كسى كه دوستش دارم...آروم سر شونه ى برهنه مو بوسيدو منو به خودش فشرد: مى دونم بيدارى...شونه مو كه تو دستش بود يه تكون دادم كه يعنى مطمئن باش...خنديد: نمى خواى كادوى تولدمو بدى؟!- كادوت چيه؟!برم گردوند سمت خودش... چشامو باز كردم...صورتشو آورد جلو: نمى دونى؟!مى دونستم... ولى گفتم: نه...ابروشو انداخت بالا: باشه! پس بزور مى گيرم!و به دنبال اين حرف يه بوسه ى كوتاه روى لبام زد... سرمو گذاشتم رو بازوش و چشامو بستم! و تا صبح ديگه باز نكردم! اين كه اونطور كه گفت كم طاقت نبود واسم خيلى با ارزش بود... و همين باعث شد تا صبح خوب بخوابم...چشامو باز كردم تيرداد كنارم نبود! از نبودنش دلگير شدم... ولى خدا رو شكر كه رفته بود...يه نگاه به ساعت انداختم... اوه اوه... ديرم شد...سريع وسايلمو جمع كردم! چيز زيادىنداشتم! پوشه اى كه از مامان پيرى گرفته بودم و چند دست لباس... چاقوم كه تو جيبم بود و گوشى و شارژر و چند تا خرت و پرت ديگه!همون موقع بليطم هم با پيک رسيد... مانتوى سفيد و نخى و راحتىبا شلوار جين آبى و شال نخى سفيد...از اين مانتو چون با وجود راحت بودن پوشيده بود خوشم مى اومد... اولين انتخاب سودا بود كه خوشم اومده بود...يه تاكسى گرفتم... ساعت تقريبا 8 بود كه ديگه آماده بودم... چمدون كوچيكمو با كيف دستى م برداشتم و در خونه رو قفل كردم و ازخونه زدم بيرون! حتى واسه تيرداد يه يادداشتم نزاشتم! ترجيح مى دادم وقتى رسيدم خودم بهش زنگ بزنم...تاكسى جلوى در منتظر بود... راننده ش يه پسر جوون بود كه پياده شد و چمدونمو گذاشت تو صندوقعقب...با ناراحتى روى صندلى عقب نشستم و اونم راه افتاد...اهــــــــــه.... داشت حالمو بهم مى زد! يه آهنگ مسخره گذاشته بود وهى دستشو به تسيحى كه از آينه ش آويزون بود مى كشيد و از آينه نگام مى كرد! چند بارى اهميت ندادم كه ديدم دست بردار نيست...بلآخره طاقتم طاق شد و شدم: هى بچه... چشاتو بنداز به جاده نه بهآينه...پسره كه انتظار همچين حرفى با اينلحن پايين شهرى رو از من نداشتمتعجب بهم خيره شد...- نشنفتى چى گفتم؟!نيشش گشاد شد: آها... مال پايين شهرى ديشب اينجا بودى ها؟يه لحظه دلم خواست چاقومو درآرم كه ديدم بى خيال ارزششو نداره...- به تو ربطى نداره... به كارت برس...با اين حرفم ديگه چيزى نگفت و چند دقيقه بعد جلوى فرودگاه نگه داشت... كرايه رو حساب كردم و چمدونمو خودم از صندوق برداشتم و راه افتادم! حوصله نداشتم يه لحظه ديگه تحملش كنم...جدى جدى داشتم مى رفتم... نفسمو دادم بيرون و فكمو دادم جلو... چيزى يه كه نمى تونم ازش فراركنم... بايد برم تا خودمو پيدا كنم...چند دقيقه بعد دنبال صندلى م بودم... يه دختر بچه ى خوشگل كنار مادرش چند تا پسر جوونو دورخودش جمع كرده بود: بابام خلبانه ها... شيطونى كردين پرتتون مى كنم پايين...خندم گرفت... يه پير مرد و يه دختر جوون كنار هم نشسته بودن! دختره داشت بهش قرص مى داد... هر كسى مى تونست اينجا باشه...همه يه مقصد داشتن! اصفهان! ولىانگيزه هاشون خيلى باهم فرق داشت! حد اقل من يكى كه اينطور بودم...بلآخره پيداش كردم... تنها كنار يه پنجره نشستم... كنارم خالى بود... به بيرون چشم دوختم...حس كردم يكى كنارم نشست... اهميتى ندادم...در كيفمو باز كردم... خوابم مى اومد... يه قرص خواب برداشتم و اومدم بخورمش كه يهو يكى از دستم قاپيدش...متعجب سرمو برگردوندم...ادامه دارد...
محکومه ی شب پر گناه(9)گيج و منگ نگاش كردم... بسم الله... عينهو جن مى مونه...بى توجه به من به ورق قرصى كه دستش بود نگاه مى كرد و هىبرش مى گردوند... وقتى ديدم بهم توجهى نداره سرمو برگردوندم سمت پنجره... همون موقع يه زن با يه لباس فرم اومد و يه سرى توضيحات داد كه من يكى به هيچ كدوم گوش نكردم و مطمئن بودمبقيه هم به حرفاى اون دختر بچه بيشتر اهميت مى دادن تا اين خانم...نيم ساعتى گذشته بود... خسته شده بودم از بس بيرونو نگاه كرده بودم و هيچى نديده بودم... اونم بدون هيچ حرفى كنارم نشسته بود...بلآخره طاقتمو از دست دادم و همونطور كه نگام به بيرون بود گفتم: از كجا فهميدى؟جوابى نگرفتم...برگشتم سمتش: گفتم از كجا فهميدى؟قرصو كه هنوز تو دستش بود گذاشت رو پام و بهم نگاه كرد:چرا خودتو به اين قرصا عادت مى دى؟- از كجا فهميدى؟- بهت گفته بودم دوست ندارم چيزى رو ازم پنهون كنى...اخم كردم: حتما واسه كارم دليلى داشتم...- دليلت؟از دستش عصبى شدم: تيرداد اين كارات يعنى چى؟! تو هميشه از همه چيز خبر دارى... اصلا خوشم نمياد از اين كه يه قدم جلو تر از منى...سعى كرد لحنش عصبى نباشه: ببين هونام... تو زن منى... بايد از كارات باخبر باشم يا نه؟ از اين كه سعى كنى چيزى رو ازم پنهون كنى متنفرم...جمله ى آخرو خيلى محكم گفت... با غيظ رومو برگردوندم... دستمو گذاشتم رو پام روى ورق قرص و توى دستم فشارش دادم... اين كارو چندين بار تكرار كردم... صداش پيرمرد جلويى رو اذيت مى كرد... چند بارى برگشت و با نگاش بهم فهموند كه اعصابش داره خرد مى شه! با حرص قرصو انداختم تو كيفم...تيرداد هنوز ساكت بود... از اين جوىكه به وجود اومده بود ناراضى بودم...دلم نمى خواست به اين زودى با اين چيزاى كوچيک بينمون فاصله بفته... اما خب غرورم هم اجازه نمى داد كوتاه بيام... حق داشت... نبايد ازش پنهون مى كردم! ولى... ولى چى؟! وقتى حق داشت ديگه ولى اى باقى نمى موند...با حرص دوباره قرصو از تو جيبم درآوردم و با يكم آب يكى انداختم بالا و سرمو به پشتى صندلى تكيه دادم و سعى كردم بخوابم... ازفكر و خيال بهتر بود...نوازش دستى رو روى موهاى جلوى سرم حس كردم... چند تار از موهام تو دستش بود و باهاش بازى مى كرد... آروم لاى چشممو باز كردم! سرم رو شونه ش بود... چشامو دوباره بستم...تيرداد: بيدار شدى؟آه از نهادم بر اومد... كاش تيرداد اينقدر دقيق نبود! كاش حواسش به همه چيز نبود... شايد اين طورى خيلى بهتر مى بود...خواستم سرمو از رو شونه ش بردارم كه نزاشت... دستم راستمو يكم آوردم بالا و گذاشتم رو يقه ى پيرهنش: ازم ناراحتى؟!بى رو در واسى گفت: آره...سرمو يكم بلند كردم و نگاش كردم... لبخند زد: مهم نيست...- چرا هست...شصتشو كشيد گوشه ى لبش: پس عذر خواهى كن...اخم كردم: هى هى... فكر كردى چهخبره؟!خيلى راحت گفت: آدم وقتى يه كاراشتباه مى كنه بايد عذر خواهى كردنم بلد باشه...حرفشو قبول داشتم... ولى خب غرورم هم اين اجازه رو بهم نمى داد... اما مى تونستم يه جور ديگه ازش عذرخواهى كنم... يه نگاه بهروبه روم يعنى رديف كناريم انداختم كه ديدم هيچ كس حواسش به ما نيست... آروم گلوشو بوسيدم... متعجب نگام كرد: چيكار مى كنى؟!خنديدم: عذر خواهى...خودشم خنديد: از دست تو...نفس عميقى كشيدم... از اينكه همه چيزو تو حد تعادل حفظ مى كرد خوشحال بودم! يه جورايى خوشم اومده بود كه حسشو بهم گفت! گفت كه الان از دستم ناراحته! اگه ناراحت بود و اينو به زبون نمى آورد شايد خيلى بدتر بود! بهتره احساسات به زبون بيان و گفته بشن! نه اينكه آدم دلخور باشه و بگه نيست!لبخند زدم... كاش آخر همه ى دلخورىها دلخوشى باشه! ولى آيا مى شد؟!سرنوشت اين اجازه رو مى داد؟!اولين كارى كه بعد از تحويل گرفتن چمدونا انجام داديم اين بود كه يه تاكسى بگيريم و بريم به يه هتل... با يكم پول مشكل اتاقا حل شد...كيفمو گذاشتم رو تخت دو نفره اىكه رو تختيش تركيبى از زرشكى و كرم بود... نشستم رو تخت و پامو گرفتم تو دستم... عادت داشتم به اينكه پام تو كفش بسوزه... از همون موقع كه كنار خيابون گل مى فروختم... يه صاب كار عوضى داشتم كه هرچى در مياوردم ازم مى گرفت! يكم كه بزرگتر شدم تو خونه هاى مردم كار مى كردم و آخرين بارم با بدبختى اونكارو پيدا كرده بودم... روزنامه هاى چاپ جديدو تا مى زدم...بعدشم كه يه پسر لاشى چون بهخواسته ش تن ندادم زير آبمو زد كهاين دختره مشكل اخلاقى داره و اون مردک كوته فكرم اخراجم كرد...با صداى تيرداد كه اسممو تكرار مى كرد از مرور خاطرات تلخم دست كشيدم و نگاش كردم...تيرداد: گشنه ت نيست؟!- چرا خيلى گشنمه...بعد از تو كيفم يه شكلات در آوردمو بدون تعارف به تيرداد انداختمتو دهنم! يه دفعه ياد پاپى افتادم...- تيرداد؟!- من پاپى رو به هواى تو تو خونه ول كردم...خنديد: نترس... اونقدرا هم بى فكر نيستم! كليدو فرستادم واسه سودا تا پاپى رو ببره پيش خودش...- من هنوز نمى دونم تو چطور فهميدى من مى خوام بيام اينجا؟!كنارم نشست و تيكه ى شكلاتمو ازدستم گرفت و انداخت تو دهنش: پوشه تو كه روى ميز ديدم فكر كردم يكى از پرونده هاى شركته كه تو خونه جا گذاشتم... بازش كردم كه ديدم مشخصات تو مال وقتى يه كه تو پرورشگاه بودى... يه آدرس توش بود كه تو نگاه اول به چشمم اومد... مال اصفهان بود... البته اون لحظه فكرنكردم كه تو بخواى بياى اينجا... ولى وقتى تو بيمارستان از سودا خواستى كه واست بليط تهيه كنهمطمئن شدم قصد سفر دارى!اخم كردم: تو كه اون موقع تو اتاق نبودى!- نه نبودم! ولى رسيدم پشت درو همون لحظه كه درو باز كردم حرفتو شنيدم! در واقع اتفاقى بود...- به هر حال من دوست نداشتم تو باهام بياى!هولم داد و مجبورم كرد دراز بكشم:واسه چى؟!خنديدم: خيلى بهت خوش گذشته ها...
خودشم خنديد: مگه مى شه تو توبغلم باشى و بهم خوش نگذره؟دستمو گذاشتم گوشه ى لبش... باشيطونى نگام كرد و كنارم دراز كشيد و سرمو گذاشت رو بازوش...نرمى بازوش رو پوستم حس خوبىبهم مى داد... سرمو بيشتر تو بغلش فرو كردم و صورتمو كشيدمبه گردنش... منو بيشتر به خودش فشرد: بخواب جوجه...آروم خنديدم و چشامو رو هم گذاشتم!ولى چون تو راه خوابيده بودم ديگه خوابم نمى برد...- خوابم نمياد... بريم غذا بخوريم...- باشه مى گم بيارن اينجا...دلم خواست يكم اذيتش كنم: نه! مى ريم بيرون...- هونام بيرون نه... خواهش مى كنم...متعجب نگاش كردم! يعنى اينقدر دلش مى خواست با من تنها باشه؟!نمى دونم چرا ولى با اين حرفش حس اذيت كردنم بيشتر شد!- نه نه! بايد بريم بيرون...نگام كرد و با حرص نفسشو فوت كرد بيرون: خيله خب... آماده شو...كيفمو برداشتم: آماده م... بريم...انگار داشت دست دست مى كرد و دنبال بهونه بود كه نريم بيرون... گيج بودم از حركاتش... ولى چيزى نمى گفتم...بلآخره از آينه كه مى دونستم الكى جلوش ايستاده دل كند و باهم زديم بيرون... هواى بيرون فوق العاده گرم بود... تيرداد عينک آفتابى شو زد به چشمش... دستمو دور بازوش حلقه كردم...تيرداد: تاكسى بگيريم...- نه... پياده حالش بيشتره...حس كردم دلش نمى خواد باهام پياده قدم برداره... ولى باز ترجيح دادم چيزى نگم...يه ربع بيست دقيقه اى مى شد كه پياده و زير آفتاب راه مى رفتيم... حسابى گرمم شده بود و تقريبا داشتم به غلط كردن مى افتادم! ولىحرفى بود كه خودم زده بودم...حس كردم قدماى تيرداد نامنظمه... نگاش كردم... رنگش پريده بود... من كه چشاشو نديدم ولى اون بهم لبخند زد: چى شده؟!- حالت خوبه؟!- آره آره! فقط يكم تند تر بريم...بعد سعى كرد قدماشو محكم كنه... ولى انگار چند قدم بيشتر دووم نياورد... يهو دستمو ول كرد و افتاد رو زمين داغ پياده رو و شروع كرد به لرزيدن...با ترس بهش خيره شدم... لباش كف كرده بود... مى لرزيد و خودشو روى آسفالت داغ مى كشيد...چند نفرى كه اونجا بودن اومدن سمتمون... انگار كه تازه به خودماومده باشم خم شدم سرش و دستمو بردم سمت جيبش...صداهاى مردم رو اعصابم بود: غش كرده؟!- نه بابا! غش كنه كه نمى لرزه...- مريضه... صرع داره...- نه من شنيدم اونايى كه ام اس دارن مى لرزن و عضله هاشون از كارمى افته...داد زدم: ساكت باشين...سريع قرصشو از تو جيبش پيدا كردم و انداختم تو دهنش... دستشو گرفتم تو دستم... هنوز مى لرزيد...رو كردم به چند نفرى كه جمع شده بودن و بجاى كمک تو گوش هم پچ پچ مى كردن: برين رد كارتون...يه پسره كه به لهجه شون نمىخورد مال اصفهان باشه با پر رويى گفت: چيه؟! دوست پسرت مريض از آب در اومده؟حس كردم دست تيرداد با بى حالى مشت شد...خواستم دستشو فشار بدم كه آروم دستشو از تو دستم كشيد بيرون! متعجب به اين كارش نگاه كردم! ولى چيزى نگفتم!عوضش پا شدم و روبه روى پسره ايستادم: برو پى كارت تا كار دستت ندادم...يكى ديگه اومد جلو: مثلا مى خواى چيكار كنى؟!بقيه هم جمع شده بودن و نگامونمى كردن... انگار كه خوششون اومده باشه! تيرداد الان واسم مهم تر از هر چيزى بود... بى خيال پسره خم شدم و دستشو گرفتم و كمكش كردم بشينه... سعى مى كرد ازم كمک نگيره ولى انگار عضله هاش از كار افتاده بودن...ديگه نمى لرزيد... ولى دستاش شلبود...اون دو نفر داشتن مى خنديدن و نگاه بقيه فقط به تيرداد بود...مى دونستم دوست نداره اين طور باشه! درست مثل من كه از اين نگاهها متنفر بودم! نمى خواستم بيشتر از اين اذيت بشه!با صداى بلند و داد مانند گفتم: از اينجا برو! وگرنه هرچى ديدى از چشم خودت ديدى! فهميــــــدى؟!نمى دونم چقدر تحكم و عصبانيت تو صدام بود كه همه شون دمشونوگذاشتن رو كولشونو رفتن! نفسمو با حرص دادم بيرون و رو به تيرداد گفتم: مى تونى بلند شى؟سرشو تكون داد و از جاش پا شد! ولى هوا هنوز گرم بود و مى دونستم حالش ممكنه باز خراب بشه! هنوز نمى تونست خوب رو پاش وايسه! واسه يه ماشين دست تكون دادم كه واستاد!خواستم دست تيردادو بگيرم كه نزاشت و خودش به قدماى نامنظم خودشو رسوند به ماشين! در حالى كه خودمو بخاطر نادونى م سرزنشمى كردم همراش سوار ماشين شدم و برگشتيم هتل...تيرداد كه انگار تقريبا حالش بهتر شده بود كرايه رو حساب كرد و باهم رفتيم سمت اتاق...به محض اينكه درو بست روى تخت نشست...به بهونه ى حموم كردن براى اينكه تنهاش بزارم رفتم تو حموم!همه ش خودمو لعنت مى كردم كهچرا يادم نبود كه تيرداد گفته بود به گرما حساسه؟! از اين به بعد بيشتر بايد حواسمو جمع كنم!حموم توى سوئيت تا نيمه يعنى تا زير گردن شيشه ى مشبک بود... واسه همين يه لحظه پشيمون شدم كه دوش بگيرم! ولىبا خودم گفتم اولا كه شيشه تقريبا ماته و ثانيا تيرداد شوهرمه! پس بى خيال لباسمو كندم و رفتم زير دوش...حالا كه اومدم اصفهان بايد چيكار كنم؟! اول بايد يه كتاب بخرم! درمورد ام اسى ها! بايد بدونم از اين به بعد وظايفم به عنوان يه زن چيه! بعدش بايد برم به آدرسى كه دارم! بايد بدونم صحرا شفيق كيه؟!اه! باز يادم رفت لباس بردارم! حوله رو دور خودم پيچيدم و آروم درو باز كردم و سرمو يكم كج كردم تا ببينم تيرداد كجاست؟! ظاهرا خواب بود! پاورچين پاورچين رفتم سمت ساک لباسم و يه بليز و شلوار برداشتم و پوشيدم!هنوز گشنه م بود! با تعجب بهسمت ديگه ى سوئيت نگاه كردم! مى شد گفت دو تا اتاق بههم پيوسته بود كه يه طرفش تختى بود كه تيرداد روش خوابيده بود و سمت ديگه ش يه ميز ناهارخورى چهار نفره و با يكم فاصله يه دست مبل چرم و رو به روش ست سينما خانگى بود...نگام روى جعبه ى پيتزا خيره موند! لبخند مهمون لبام شد! از اينكه به فكر بود... ولى بى خيال پيتزا كنار تيرداد دراز كشيدم... رو به پهلو خواب بود و پشتش به من بود...آروم دستمو انداختم رو كمرش... گرمى دستشو روى دستم حس كردم! آروم دستشو كشيد رو دستم... لبخندم پر رنگ شد...
ولى يهو دستمو از رو كمرش برداشت! متعجب نگاش كردم! روشوكرد سمت من... تو چشاش غصه بود...مى دونستم ناراحته!- تيرداد؟!يه بار به آرومى پلک زد كه يعنى بله؟!- امروز بريم به اون آدرس؟!نفس عميقى كشيد و دستشو كشيد روى سرم... توى موهاى نم دارم دست كشيد... هيچ وقت عادت نداشتم به سشوار... البته كه قبلا هم نداشتم و واسه همين عادت نداشتم... در نتيجه مى زاشتم موهام واسه خودشون خشک بشن...دستشو انداخت دور كمرم و منو به خودش نزديک كرد... همونطور كه عطر موهامو كه بخاطر شامپو بودبه مشام مى كشيد گفت: بريم...لبخند زدم... صورتمو بردم جلو... درست رو به روى صورتش... نگاش بين لبام و چشمام تو حركت بود...لبامو با زبونم تر كردم...صروتشو نزديكتر كرد... چشامو بستم... دستمو فرو كردم تو موهاش... دست اونم هنوز تو موهاى من بود...همونطور كه دستمو توى موهاش مى چرخوندم چشامو باز كردم... نگام كرد... اومد يه چيزى بگه كه پشيمون شد... ازم فاصله گرفت و رو تخت نشست: يكم استراحت كن! من بيرون يكم كار دارم...بعد اومد پاشه و بره كه سريع گفتم: بيرون هوا گرمه...پوزخند زد: با تاكسى مى رم!بعد سريع از اتاق زد بيرون... متعجب از كارش رو تخت نشستم! سر از كاراش در نمى آوردم... چرا منو نبوسيد؟! تيرداد كه هميشه مشتاق بوسيدنم بود، حالا اينطور از دستم فرار كرد؟!سعى كردم افكار منفى رو از خودم دور كنم و بخوابم...با صداى باز شدن در سريع چشم باز كردم...تيرداد: نترس... منم...چشامو ماليدم: اومدى؟!و به ساعت دوختم! ساعت پنج بود...تيرداد همونطور كه يه ساک دستى رو كه احتمال مى دادم دارو هاش باشه رو روى ميز مى گذاشت گفت:آماده شو بريم به اون آدرس...سرمو تكون دادم و پا شدم و قبل از اينكه من چيزى بگم تيرداد از اتاق بيرون رفت تا لباس بپوشم...چند دقيقه ى بعد آماده بودم... با هم از هتل زديم بيرون...متعجب ديدم كه تيرداد رفت سمت يه ماشين مدل بالا...- اينو از كجا آوردى؟- خريدم... بشين...اخم كردم: چرا خريدى؟! مى تونستى كرايه كنى!همونطور كه در ماشينو باز مى كرد گفت: اينجا ماشين رنت نمى دن...شونه بالا انداختم و درو باز كردم و نشستم...تيرداد يكم دنده عقب گرفت و بعدش راه افتاد... آدرسو از تو جيبم درآوردم و همونطور كه مى خواستم بخونم تيرداد گفت: بلدم...متعجب نگاش كردم... بسم الله... آها! خودش گفته بود پوشه رو ديده و آدرسو خونده! حتما حفظ كرده!از تيرداد بعيد نيست! كلا اين بچه سطح هوشش زيادى بالاس...وقتى ديدم خيلى راحت خيابونا رو پيدا مى كنه گفتم: تيرداد؟!برگشت سمتم: بله؟!از اينكه نگفت جونم يه جورى شدم! نمى دونم شايد من عادت كردم به اينطور حرف زدنش يا اون واقعا رفتارش تغيير كرده...- تو چطور خيابونا رو بلدى اينقدر؟- قبلا اومدم اينجا...- قبلا يعنى كى؟پيچيد تو يه خيابون: اون دو هفته اىكه قرار بود دنبال دكتر معالج تو باشم...از اين حرفش خنده م گرفت: واسه چى اومده بودى؟!نيم نگاهى بهم انداخت: قرار شد خودت به جوابات برسى!ترجيح دادم چيزى نگم! يعنى چى اين بين بود كه تيرداد اصرار داشت خودم به جوابام برسم؟!تيرداد دستشو برد سمت پخشو روشنش كرد...مى گن هيچ عشقى تو دنيا مثل عشق اولين نيستآره بخدا كه راسته! عشق من ولى ديگه نيستمى خواستم ازت جدا شم! ولى اشكات نمى زاشتنقلب من آروم نداشتش! چه دل ساده اى داشتمخنده م گرفت... عجب ماشينى با اين همه امكانات خريده بود!نگاش كردم... بد با اين آهنگه فاز گرفته بود...ازم بريدى تويى كه گفتى مى مونىبى تو مى ميرم تو كه اينو خوب مى دونىبهم مى گى كه... سختى اين عشق دو روزهچطور تونستى برى كه قلبم بسوزه...آه عميقى كشيدم! نكنه واسه عشق ابيگل از اين آهنگه خوشش اومده؟! به افكار بچه گونه م خنديدم... با توجه به رک بودن تيرداد مطمئن بودم كه اگه مى خواستبره سراغ ابيگل خيلى راحت حرفشو به من مى زد! اما چرا با اين آهنگ اينطور حال مى كرد نمى دونم...كه قرار بود دنبال دكتر معالج تو باشم...از اين حرفش خنده م گرفت: واسه چى اومده بودى؟!نيم نگاهى بهم انداخت: قرار شد خودت به جوابات برسى!ترجيح دادم چيزى نگم! يعنى چى اين بين بود كه تيرداد اصرار داشت خودم به جوابام برسم؟!تيرداد دستشو برد سمت پخشو روشنش كرد...مى گن هيچ عشقى تو دنيا مثل عشق اولين نيستآره بخدا كه راسته! عشق من ولى ديگه نيستمى خواستم ازت جدا شم! ولى اشكات نمى زاشتنقلب من آروم نداشتش! چه دل ساده اى داشتمخنده م گرفت... عجب ماشينى با اين همه امكانات خريده بود!نگاش كردم... بد با اين آهنگه فاز گرفته بود...ازم بريدى تويى كه گفتى مى مونىبى تو مى ميرم تو كه اينو خوب مى دونىبهم مى گى كه... سختى اين عشق دو روزهچطور تونستى برى كه قلبم بسوزه...آه عميقى كشيدم! نكنه واسه عشق ابيگل از اين آهنگه خوشش اومده؟! به افكار بچه گونه م خنديدم... با توجه به رک بودن تيرداد مطمئن بودم كه اگه مى خواستبره سراغ ابيگل خيلى راحت حرفشوبه من مى زد! اما چرا با اين آهنگ اينطور حال مى كرد نمى دونم...نيم ساعت بعد جلوى يه خونه ى ويلايى بزرگ بوديم... متعجب به ساختمون نگاه مى كردم! به هيچ وجه فكر نمى كردم بيايم يه همچين جايى! با خودم فكر كرده بودم بايد بيام به يه خرابه...شونه بالا انداختم و پياده شدم...رو به تيرداد گفتم: يعنى اينجا خونه ى صحرا شفيقه؟! شايدم دوستش؟!بدون اينكه جوابمو بده رفت سمت اف اف و دكمه رو فشار داد...صداى يه زن اومد: بله؟!- خانم شفيق هستن؟!- بله... شما؟!- صالحى هستم...- بفرمائيد...در با صداى تيكى باز شد...اول من و بعد تيرداد داخل شديم...يه نگاه بى تفاوت به اطراف انداختم! واقعا ديگه ديدن اين جور خونه ها واسم عادى شده بود! تعجبم هم فقط بخاطر اين بود كه حد اقل انتظار همچين جايى رو نداشتم...در باز شد و يه خدمتكار كه يه زن مسن بود با لباس فرم اومد بيرون...
سلام كرد و با لهجه ى اصفهانى گفت: خانوم منتظرن... بفرمائيد...داخل شديم... از يه سالن بزرگ كه همه ش تركيب كرم و مشكى بود و همين تضاد رنگ باعث مى شد ناخودآگاه نقش كلى اون سالن تو ذهنت هک بشه رد شديم و با چند تا پله رو به پايين به يه سالن نسبتا بزرگتر رسيديم...دو تا بول داگ كه تو گردنشون دو تا زنجير كلفت بود رو به رومبودن و با چشماشون به من و تيرداد نگاه مى كردن... تو ذهنم اون دو تا رو با پاپى مقايسه كردم! پاپى خيلى ملوس تر و مؤدب تر بود...سر اون دو تا زنجير تو دستاى يه زن بود... يه زن كه روى يه صندلى زرشكى نشسته بود و يه زنجير تو دست چپش و يه زنجير ديگه تو دست راستش بود...متعجب به تيرداد نگاه كردم و آروم گفتم: مطمئنى درست اومديم؟!خنديد و چشاشو آروم بست و باز كرد...نگامو به زنه كه بى هيچ حرفى به ما خيره شده بود دوختم و تو دلم به مامان پيرى رحمت فرستادم! اون لحظه مامان پيرى به نظرم يه فرشته اومد...سعى كردم خنده مو قورت بدم و با قدماى آروم با تيرداد هم قدم بشم...زنه حتى به خودش اجازه نداد سلامكنه: بشينيد...بشينيد... نه بفرما... و نه بفرمائيد...ابرومو انداختم بالا و نشستم روى يه مبل...تيردادم درست كنارم نشست! نگاش كردم! خيلى خونسرد بود! چيزى كه من گمش كرده بودم! توى مخيله م نمى گنجيد اين زن مادرم باشه! البته مادبزرگم! طبق اطلاعاتى كه الان تو دستم داشتم! ايننمى تونستم مادرم باشه! چون مادرم سال ها پيش خودكشى كرده بود...صداى تيرداد منو از افكارم كشيد بيرون: خانم شفيق... ايشون هونام هستن! همسر بنده...از اينكه منو همسرش معرفى كرد يه حس خاص بهم دست داد! حس غرور! حس غرور توام با آرامش...زنه يه نگاه سر سرى به من انداخت و فقط يه كلمه گفت: خب؟!مى خواستم پاشم بگم زبونتو سگات كوتاه كردن؟! ولى واسه رسيدن به هدفم بايد ساكت مى بودم...نزاشتم تيرداد چيزى بگه: شما كى هستين؟! من كى م؟! مادرم كيه؟! چه نسبتى با شما داره؟! چراآدرس شما توى پرونده ى من هست؟!تو چشام نگاه كرد و گفت: من باتو هيچ نسبتى ندارم! همين طور با مادرت...- مى شناسينش؟!سرشو تكون داد: نه! مى شناختم!- با كلمات بازى مى كنيد؟!تک خنده اى سر داد: مثل خودش سرتقى!اين دومين بارى بود كه اينو بهممى گفتن! بار اول مامان پيرى كه فكر مى كردم مادربزرگمه! و بار دوم اين خانوم كه باز فكر مى كردم مادربزرگمه! كه خودش مى گه هيچ نسبتى با مادرم نداره!- ميشه بى حاشيه بگيد من چرا اينجام؟زنجير دست راستشو يكم خم كرد و دستشو برد سمت سر يكى از سگاشو يكم سرشو نوازش داد: مى گم! اما شوهرت نبايد اينجا بمونه...اخم كردم: هرچى كه من بايد بدونم اونم بايد بدونه!- اون صالحيه!متعجب تر از قبل نگاش كردم: خب منم صالحى م!- نه! تو نيستى!چشام گرد شد: اما...تا اومدم حرفى بزنم تيرداد دستمو كه تو دستش بود فشارى داد و گفت: بيرون منتظرت مى مونم!خواستم بگم لازم نيست برى كه آروم در گوشم گفت: از اولشم گفتم كه خودت بايد همه چيزو بفهمى! تنها! چون خودت بايد باخودت كنار بياى!گيج شدم! ولى تيرداد اجازه ى بيشتر فكر كردنو بهم نداد! پا شد و رفت...رو كردم به زنه: خب؟! منتظرم...- از كجا بگم؟!- يعنى چى از كجا؟!- از مادرت؟! يا مادرش؟!- هر جا كه خودتون فكر مى كنيد لازمه!- پس خوب گوش كن! عادت ندارم يه حرفو دوبار تكرار كنم!بعد زنجير سگاشو ول كرد! انگار انتظار داشت با اين كارش من بترسم! ولى حتى تو جام يه تكونكوچيكم نخوردم!سگا آروم آروم از سالن رفتن بيرون...بدون هيچ مقدمه اى گفت: از خودم چيزى نمى گم! همين قدر بدون كه خيلى ثروتمند بوديم... 17 سالم بود... كه يه دختر جنوبى رو آوردن و بهم گفتن: نرگس اين دختر از اين به بعد ميشه نديمه ت! هيچ وقتم نفهميدم ننه باباش كين! فقط اونو مى شناختم! مليحه! يه دختر آروم بود! اما شده بود مونس شب و روز من! خيلى دوستشداشتم! اونو نديمه م كه نه... دوستم مى دونستم!ناغافل از من عاشق يكى از برادرام به اسم فرهاد شده بود... هيچ وقتاينو بروز نداده بود... وقتى فهميدم كه برادرم ازم خواست از طرف اون از مليحه خواستگارى كنم!برادرم تو فرانسه درس خونده بودو برخلاف مرداى اون زمون به زورمتوصل نمى شد! جنتلمنى بود واسه خودش!خلاصه كه به كمک من پدر و مادرمو راضى كرديم و اين دو تا رو بهم رسونديم... من و مليحه هنوز با هم دوست بوديم! مثل دوتا خواهر...چند سال گذشت! خدا بهشون يه دختر داد! اسمشو گذاشتن صحرا...تو جام تكون خوردم... صحرا... منتظر همين اسم بودم...نرگس: صحرا روز به روز بزرگترو زيباتر مى شد... زيبايى چشم گير...مليحه و فرهاد فرستادنش تهران واسه درس خوندن... با يكى از دوستاش رفته بود... دختر زبلى بود... هم صحرا و هم دوستش مينا... مينا و خانواده ش اينجا زندگى مى كردن! ولى يكى از برادراش تو تهران بود... مى گذره و مى گذرهتا اينكه يكى به اسم اشرف به تور صحرا مى خوره... به گفته ى خودش كه از اشرف خوشش نمى اومده... عاشق مسعود شده بود... مسعود برادر مينا بود...به اينجا كه رسيد سكوت كرد...هيچى نگفتم... نمى خواستم خودمو مشتاق نشون بدم...نرگس: مسعود زن و بچه داشت... يه دختر دو سه ساله... ولى صحرا عاشقش شده بود... اين وسط مينا همواسطه شون شده بود و هى تو گوش صحرا مى خونده كه زنه مسعود زنه خوبى نيست و مسعود طلاقش مى ده...مى گذره و توى يه مهمونى كه مينا ترتيب مى ده مسعود و صحرا با هم مى خوابن...از لفظى كه به كار برد چندشم شد... يه حس بد با اين حرفش بهم دست داد! حس اينكه بهم مى گفت مادرم... كسى كه تا حالا نديده بودمش! يه زنه خرابه...تو چشام نگاه كرد: چند وقت كه مى گذره صحرا مى فهمه كه حامله س... به مسعود كه مى گه اون از زيرش شونه خالى مى كنه و مى گه كه زن و بچه داره و دست از سرش برداره... دو سه ماهه باردار شده بود و ديگه واسه سقط بچه هم دير شده بوده... ولى هنوز شكمش بالا نيومده بوده... تو اين بين اشرف بدجور پاپيچ صحرا شده بوده...