كار از كار گذشته بوده! صحرا ديگه چاره اى نداشته... به اشرف پناه مى بره! غافل از اينكه اشرف از مسعود هم بدتره...خلاصه كه چند روز صبر مى كنه و بعدش به اشرف مى گه كه از اون حامله س... اشرف بدتر از مسعود ميزنه زير همه چيز...صحرا نا اميد بر مى گرده اصفهان... فرهاد و مليحه كه شكم بالا اومده شو مى بينن شوكه مى شن و مليحه سكته ى ناقص مى زنه... همه چيزو واسه مون تعريف مى كنه! از اين كه گول خورده... ازاينكه ناخواسته بدبختش كردن... فرهاد طردش مى كنه و بهش مى گه كه با يه بچه ى حروم زاده اومده... از خونه بيرونش كرد! كل خاندان طردش كردن... فرهاد اول مى خواست سرشو بزنه! ولى مليحه نزاشت...بيچاره مليحه كه يه هفته ى بعد دق كرد و مرد...به اينجا كه رسيد انگار كه چشماش اشكى شده باشه سعى كرد طورى اشكشو پاک كنه كه من نبينم: تا اينجاش چيزايى بود كه وقتى صحرابرگشته بود اصفهان از زبون خودش شنيدم...- خب؟! يعنى اون بچه... منم؟!نگام كرد... سرشو تكون داد: آره...گيج شده بودم! پس حرفاى مامان پيرى؟! حتما اونم مثل خود اشرف فكر مى كرده...سريع گفتم: فاميلى مسعود... فاميلى مسعود چى بود؟!پوزخندى زد: راشدى...چند بار اين اسمو تو ذهنم تكرار كردم! راشدى! راشدى! خشكم زد...با صدايى كه از ته گلوم در مى اومد گفتم: اسم برادر زاده ى مينا چى بود؟!فقط يه كلمه جوابم بود... يه كلمه كه تمام وجودمو به لرزه انداخت: سمر...ادامه دارد...
محکومه ی شب پر گناه(10)حالت تهوع بهم دست داد... دو پاى معلق... انگار كه هنوزم جلوم تاب مى خوردن! ترس نبود... دلسوزى؟! نه! اينم نبود... حسم اونقدر مبهم بود كه قادر به دركش نبودم...يه حس بين دلسوزى و تنفر...دلسوزى...شايد براى سمر... من عشق اونو ازش گرفته بودم و مادرم زندگى شونو بهم زده بود! يا حد اقل پنهونى هووى مادرش شده بوده... نا خواسته... و من... منم ناخواسته! منكه نمى خواستم تيردادو از سمر بگيرم... شاید اگه تیرداد هیچ وقتاعتراف نمی کرد احساسمو نسبت بهش درک نمی کردم...و نفرت...نفرت از پدرى كه به خاطر هوساش عمر يه آدم ديگه هم تباه كرده بود... پدرى كه زنده س... نفس مى كشه! و با نفساش هوا رو آلوده مى كنه... پدرى كه منحكما بايد ازش متنفر باشم! ولى هستم؟!اين چيزى كه نمى دونم...یا بهتر بگم نمی فهم...گیج و منگ فقط از جام پا شدم که برم بیرون...لحظه ى آخر صداشو شنيدم: پدربزرگت هنوز زنده س...و بعدش يه آدرس داد كه همون لحظه فراموشم شد...با قدمای آروم از خونه ش زدم بیرون... در حالی که به این فکر می کردم که چرا من و خواهرم باید رقیب عشقی هم باشیم؟! من و سمر... اصلا این سمر همون سمره؟سمر راشدی... فرزند مسعود راشدی...هونام راشدی... فرزند مسعود راشدی...نه...هونام روشن فکر... فرزند ِ.... فرزند کی؟یه دختر حرومی... نامشروع...در حیاطو پشت سرم بستم... به تیرداد که به ماشینش تکیه داده بود و منتظرم بود نگاه کردم...هوا تاریک شده بود...بی هیچ حرفی درو برام باز کرد وسوار شدم... خودشم سوار شد و راه افتاد...چند دقیقه ای گذشته بود... تو سکوت... همونطور که انگشتمو بی هدف روی شیشه حرکت می دادم گفتم:- تو هم مثل می دونستی مگه نه؟- آره...انگشتم رو یه نقطه ثابت موند: از كجا فهميدى؟و دوباره انگشتمو حركت دادم...- وقتى مادربزرگم اون پرونده رو بهم داد فقط يه آدرس داشتم... اولش با خودم گفتم زندگى تو چه ربطى به من داره؟! ولى يه حسى هم بهم مى گفت كه تو با بقيه واسم فرق مى كنى! نمى گم اين حس همون عشق بود! نه! ولى دوست داشتم سر از كارت در بيارم! دخترى كه همه ازش بد مى گفتن و بد نبود! مى خواستم بشناسمت! واسه همين تو اون دو هفته كه قرار بود دنبال كسى باشم كه درمانت كنه اومدم اصفهان و با اين خانم صحبت كردم... اولشنمى خواست چيزى بگه...يه دختربچه داشت تو پياده رو مى دويد و مادرش دنبالش... مادرش...- از تو بدش مى اومد... ولى فكرمى كرد كه شايد وجود تو بتونه حال برادرشو بهتر كنه... واسه همين همه چيزو بهم گفت و ازم خواست تو رو ببرم پيش برادرش...دستم دوباره از حركت ايستاد: پس چرا بهم نگفتی؟و به دنبال این حرف نگامو دوختم بهش...تیرداد: ببین هونام... این چیزی بود که خودت باید می فهمیدی... باید از زبون فامیلت می شنیدی...- ولی اون زن گفت که نه با من نسبتی داره و نه با مادرم...- مسلما بخاطر مرگ بهترین دوستش بوده...- بخاطر هر چی که بوده... گناه من این وسط چیه؟ به چی محکوم شدم؟هيچى نگفت... نگامو ازش گرفتم و دوختم به شيشه... رد انگشتم روى شيشه اونقدر محكم بود كه اگه تيردادم يه نيم نگاه بهش مى انداخت مى فهميد چى نوشتم.... حروم زاده...با حرص نوشته مو خط خطى كردم! بازم با انگشتم...یاد گرفته بودم که نشكنم... چون با شکستن خرد می شدم... از این به بعد همون هونامم... همونی که بودم... پس سفت و سخت تو جامنشستم... نباید بزارم کسی ضعفموببینه... حتی اگه اون طرف عشقم باشه... باید قوی باشم... مثل همیشه... و باید برم و پدربزرگمو ببينم... و همين طور پدرمو ... هه... پدر...- شماره ى اين زنه رو دارى؟!- آره... اون دفعه كه اومدم پيشش بهم داد...- زنگ بزن و آدرس سالمندانو ازش بگير...يه گوشه نگه داشت و گوشى شو درآورد و مشغول شماره گرفتن شد... چند دقيقه ى بعد، بعد از گرفتن آدرس دوباره راه افتاد: بايد صبح بريم...سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم...اونم بى حرف رانندگى شو مى كرد...تا پام به اتاق رسید رفتم سمت تخت... دلم یه خواب راحت می خواست... اونقدر راحت که بتونم این همه فکر و خیالو از سر بیرونکنم...شالمو کندم و رو تخت نشستم... همونطور که داشتم دراز می کشیدم مانتومو هم کندم... بی خیال ساعت که هنوز اول شب بودیه قرص انداختم بالا... اونقدر از این کوفتی ها خورده بودم که دیگه تاثیرم نداشتن...تازه چشام گرم خواب شده بود که گرمی دستی رو روی بازوهای برهنه م حس کردم....حس رخوت داشتم... و واسه همین دلمنمی خواست چشامو باز کنم... آرومسر شونه مو بوسید و زیر گوشم زمزمه کرد: دوستت دارم... اینو هیچ وقت یادت نره...از حرفش تعجب کردم... آروم چشامو باز کردم و نگاش کردم...لبخندش محزون بود...سعی کردم بهش فکر نکنم... دوباره چشامو بستم و خیلی زود توآغوشش خوابم برد...دست راستش رو سینه ش بود... کشو رو بست... بست... بست...ولی صدای خنده ش هنوزم می اومد... پاهاش هنوز معلق بود... سریع کشو رو باز کردم... خالی بود... سرمو برگردوندم... پشت سرم بود...هراسون از خواب پریدم...نفس عميقى كشيدم... تيرداد آباژور كنار تختو روشن كرد و نشست كنارم...بازومو گرفت و منو برگردوند سمت خودش... نگاش كردم... بهم خنديد... بى جهت خنديدم...با خنده ى من سرمو روى سينه ش فشرد: جوجه ى من چش شده؟به شوخى مشت آرومى به بازوشزدم: جوجه خودتى...روى موهام بوسه زد و همونطور كهدراز مى كشيد منو هم كشيد رو خودش... سرشو يكم آورد جلو... آرومزير گردنمو بوسيد... چقدر خوب بود كه تيرداد بود و مى تونست آرومم كنه! حتى شده با يه بوسه...گردنمو داد بالا... زير چونه مو بوسيد... گونه م... و بعد هم يه بوسه ى كوتاه روى لبم... با شيطونى خنديد: الان ديگه مى تونىآروم بخوابى!خنديدم و همونطور كه سرم رو سينهش مى زاشتم چشامو بستم...چشامو بستم و بازم به خواب فرو رفتم...
صبح كه بيدار شدم هنوز تو بغل تيرداد بودم... يه دستش رو كمرم ويه دستش رو تخت باز بود... اومدم غلت بزنم و از روش پاشم كه با همون دستش محكم گرفتم... خنديدم و چونه مو گذاشتم رو سينه ش... همونطور كه چشاش بسته بود گفت: اينقدر ورجه وورجه نكن بچه...جوابشو ندادم... هنوز يه طورايى بى حال بودم... از يه طرف چون چونه م رو سينه ش بود حرف زدن يكم واسم سخت بود...چشاشو باز كرد و نگام كرد... ابروشو انداخت بالا: چرا جواب نمىدى؟هيچى نگفتم...خنديد: مى خواى يه كارى كنم به حرف بياى؟!زبونمو گرفتم بين دندونام... با بدجنسى اومد نزديكم و شروع كرد به قلقلک دادنم... ولى من به هيچ وجه قلقلكى نبودم... صامت فقط دراز كشيده بودم و اون سعى مى كرد با قلقلک دادنم منو بخندونه...وقتى ديد فايده نداره خودش با خنده كنارم دراز كشيد: فايده نداره... پاشو آماده شو بريم...بى حرف از جام پا شدم و اومدم از تخت برم پايين كه مچ دستمو گرفت... سرمو برگردوندم سمتش...تيرداد: هونام خواهش مى كنم اينطورى نباش... اون وقت كار منم مشكل تر مى كنى!گيج نگاش كردم! منظورشو نمى فهميدم! شونه بالا انداختم! حتما حالش خوش نيست! لباسمو پوشيدمو چند دقيقه ى بعد آماده بودم...تيردادم انگار كه از سر حال آوردن من نا اميد شده باشه بى حرف سوئيچو برداشت و با هم زديم بيرون...طبق آدرسى كه داشتيم نيم ساعتى بايد تو راه مى بوديم... به تيرداد كه يه پيراهن سفيد پوشيده بود و آستيناشو بالا زده بود و ساعداى خوش فرمش بيرون بود نگاه كردم! موهاش طبق معمول رو به بالا بود! يه مدل هميشگى! چند تار مو هم رو پيشونى ش ول بود! نگامو ازش گرفتم و به بيرون دوختم! انگار اونم ديگه حس اينكه منو سر حال بياره نداشت! حتى حالت صورتشم نشون مى داد كه حالش زياد خوش نيست! چون اخماش تو هم بود! ولى سعى مى كرد به روى خودش نياره!از مسئول سالمندان اجازه ى ملاقات گرفتيم! طبق هماهنگى اى كه خود نرگس انجام داده بود! يه استرس خاص داشتم! اين ديگه پدربزرگ واقعى م بود! دستم تو دست تيرداد بود... جلوى اتاق واستاديم!دستمو فشار خفيفى داد...- بازم مى خواى برى؟!- بايد تنها باشى! قبلا كه بهت گفتم!- هميشه تنهام مى زارى...خنديد و دستى به صورتم كشيد: شايد اين طور به نظر برسه!بازم مثل هميشه چيزى از حرفش نفهميدم!با گفتن: منتظرم!ازم دور شد! تقه اى به در زدم و داخل شدم... يه پير مرد با موهاى جو گندمى روى يه ويلچر نشسته بود! آروم آروم رفتيم سمتش... رو به يه پنجره ى بزرگ نشسته بود...با صداى رسايى گفتم: سلام...نگام كرد... فقط براى يه لحظه!بعد دوباره نگاشو گرفت ازم و دوخت به بيرون!- آقاى شفيق؟!نگام كرد: چى مى خواى؟!ابرومو انداختم بالا و گفتم: من دخترصحرا هستم!با خشم نگام كرد: من كسى رو بهاين اسم نمى شناسم!رو به روش روى يه تخت نشستم: يكم فكر كنيد يادتون مياد...- برو بيرون دختر...- فكر مى كردم حد اقل بايد آلزايمر داشته باشيد كه آوردنتون اينجا...- من هيچيم نيست! خودم خواستم بيام اينجا! الانم نمى خوام كسى رو ببينم!- ولى مجبوريد چند ساعتى منو تحمل كنيد!با خشم نگام كرد و اومد يه چيز بگه كه پشيمون شد: چى مى خواى؟- شما پدر ِ مادرم هستين... چون اون...اومد وسط حرفم: من با اون هيچ نسبتى ندارم...لبخند آرومى زدم: چه بخواين، چه نخواين پدرشين...چپ چپ نگام كرد: زود حرفتو بزن!- خب... اين يعنى اينكه از وجودم اونقدرا هم ناراحت نيستين...هيچى نگفت...با زيركى گفتم: شما اينو قبول دارينكه دخترتون خود فروش...هنوز حرفم تموم نشده بود كه با خشم گفت: حرف دهنتو بفهم دختر...لبخند زدم: با اين حرفتون نشون دادين كه هنوز نسبت تون با دخترتونو فراموش نكردين...جا خورد... از اينكه يه دستى خورده بود...ولى سعى كرد خودشو نبازه... بدون هيچ حرفى نگاشو دوخت به بيرون...و اين دقيقا همون جوى بود كه من مى خواستم... اينكه به خودش ثابت كنم كه هر كارى هم كه بكنهباز صحرا دخترشه...- اين كه وقتى فهميدين صحرا بارداره و بهش هيچ كمكى نكردين اصلا به من ربطى نداره! من اومدم تا يه سوال بپرسم و برم...نگاشو به من دوخت!ادامه دادم: مى خوام بدونم حتى يهدرصدم به بچه اى كه تو شكمش بود فكر نكردين؟!بى معطلى جواب داد: اون بچه يه حروم زاده بود... كسى كه پدرش نخواسته باشدش... چرا من بايد بهش فكر كنم؟!پوزخند زدم! شايد اين پيرمرد درست مى گفت! پوزخندمو به يه لبخند پهن تبديل كردم و فقط تونستم اينو بگم: روز خوش...و در حالى كه سعى مى كردم به چيزى فكر نكنم از اون اتاق زدم بيرون... درو بستم! اينم از پدربزرگمهربون قصه ى من!!! نه! قصه ى من نه! واقعيت من!پدربزرگى كه حتى نمى خواست باهام حرف بزنه! پدربزرگ واقعى! كسى كه حتى نخواست به سوالم فكر كنه!بى اهميت از اون راهرو گذشتم! يه پرستار يه پير مردو با ويلچر حركت مى داد! نگاه اون پيرمرد اونقدر مهربون بود كه ناخودآگاه با نگاه سرد فرهاد مقايسه ش كردم... و بازم سعى كردم به خودم بقبولونم كه هركس رفتاراى خاص خودشو داره و شايد هيچ وقت هم نشه عوضشون كرد...ناهارو با تيرداد رفتيم بيرون! هرچند كه فكرم به هر سمت مشغول بود، اما گاهى مشغله ى زياد باعث مى شه آدم نفهمه مشكل اصلى ش چيه؟! چون توى ذهنش هزار مدل مسئله داره كه حل نشده ن! در نتيجه سعى مى كنه بى خيالشون بشه و به همون لحظه اى كه داره مى گذرونه فكر كنه!پشت يه ميز نشستم! درواقع اولين بارى بود كه با تيرداد يه غذا به جز پيتزا مى خوردم! البته اگه جوجه كبابى رو كه تو خونه ى خودم خورديم فاكتور بگيرم! كه اونم تيرداد فقط به من نگاه مىكرد و من غذامو خوردم!اما حالا... نمى دونستم بايد چيكار كنم! ياد حرفاى رها و سودا افتادم! به پولدارا مثل خودشون باش! سه تا كارد و چنگال و قاشق! دوتاش اصلى و بقيه براى سالاد و دسر و بقيه ى چيزاست...
ولى تيرداد بدون اينكه بخواد انگار كه واسش عادت باشه از همه شون استفاده مى كرد! يه لحظه از ذهنم گذشت: تى تيش مامانى!با دست چپم دو تا از سه كارد و چنگال و قاشقى كه كنارم بود و زدم كنار! يه چنگال نگه داشتم! و با دست راستم دو تاى اون سمت ديگه و يه قاشق نگه داشتم! لبخند زدم... حالا بهتر شد!تيرداد اما قاشق و چنگالشو دقيقا همونطور كه رها و سودا بهم ياد داده بودن صاف گذاشت دو طرفبشقابش و بى حرف فقط براى يه لحظه نگام كرد... و دوباره مشغول شد! بسم الله... حد اقل انتظار داشتم بپرسه چت شده؟!ولى اون مشغول بود! شونه بالا انداختم و بى خيال تيرداد مشغول شدم! نمى خواستم براى اينكه اداى تيردادو دربيارم غذا خوردن خودمم فراموش كنم! خودت باش! هر طورى كه هستى! چه خوب چه بد! اگه بدى سعى كن خوب باشى! ولى سعى نكن بدى هاتو بدتر كنى! اگه من با اون قوائد و اصولغذا نمى خوردم مشكلى نبود... حد اقل سعى نمى كردم كوركورانه تقليد كنم... والا...مشغول خوردن بودم كه ديدم ساكت نگام مى كنه...- به چى نگاه مى كنى؟!دستشو گذاشت رو دست چپم رو ميزو با لبخند گفت: من هيچ وقت اينطورى غذا نمى خورم! حد اقل جلوى زنم كه باهاش راحتم...از لفظى كه به كار برد خوشم اومد...تيرداد: مى خواستم ببينم عكس العملت چيه! از اينكه سعى كردى خودت باشى خوشحالم!ابرومو انداختم بالا... اينم به چه چيزايى كه دقت نداره...دستمو فشار كوچيكى داد و گفت: غذا تو بخور...- نه ديگه سير شدم!روى حلقه م دست كشيد و بهش خيره شد...به شوخى گفتم: آقا من متاهلم...حتى يه لبخند كوچيكم نزد: متاهل... يا متعهد؟- جونم؟خنديد: هيچى! خودتو درگيرش نكن...شونه بالا انداختم: تيرداد؟!چشمكى زد...- گاهى وقتا يه جور خاصى مى شى! نمى تونم دركت كنم!تو چشاش خيره شدم: رک بگم... مرموذى...دوباره خنديد و همونطور كه چند تا اسكناس واسه انعام رو ميز مى زاشت و بلند مى شد گفت: مرموذ نيستم... فقط بايد حس خودمو داشته باشى كه دركم كنى...منم پا شدم: همين ديگه... اين طورى حرف مى زنى! بابا ساده باش! همه ش سعى دارى حرفا رو بپيچونى!رفت سمت صندوق و دوباره اونجام پول ميزو حساب كرد... منم جلوى درمنتظرش شدم... زود برگشت... دستشو انداخت دور كمرم و منو يكمبه خودش فشرد: حرفامو نمى پيچونم! ولى خب به قول خودت ساده ش هم نمى كنم!تا اومدم يه چيز ديگه بگم كه گوشيم زنگ خورد...از خونه ى سودا اينا بود! درحالى كه قدمامو با تيرداد هماهنگ مى كردم و به سمت ماشين مى رفتيم گوشى رو جواب دادم: سلام...صداى گريه ى خاله شيدا تو گوشم پيچيد...سريع گفتم: خاله؟! چى شده؟!از اون طرف صداى فرياد سودا اومد: چرا بهش زنگ زدى؟!خاله شيدا با گريه گفت: هونام جان ترو خدا خودتو برسون... اين ديوونه داره مى ره!سر جام ايستادم: مى ره؟! كجا؟!- نمى دونم! مى گه مى خواد بره امريكا! امشب ساعت نه مى ره!سريع گفتم: چى؟! آخه واسه چى؟!باز دوباره سودا داد زد: قطعش كن اونو بهت مى گم...بعد انگار خودشو گوشى رو كوبيد... صداى بوق اشغال تو گوشم پيچيد!متعجب به گوشى تو دستم خيره شدم!ابرومو انداختم بالا و در ماشينو باز كردم و سوار شدم! تيردادم همين طور! چيزى نمى پرسيد! و مى دونستم تا چيزى نگم سكوتش همينطور ادامه پيدا مى كنه!سريع شماره ى سودا رو گرفتم! خاموش بود! خونه شونم كسى جواب نمى داد!نا اميد شماره ى رها رو گرفتم! چند تا بوق كه خورد در كمال تعجب على جواب داد!- الو... سلام على!- سلام هونام! خوبى؟!- ممنون! رها كجاست؟!- حالش خوب نبود رفته استراحت كنه!متعجب گفتم: چش شده؟!- از ديشب هرچى خورده حالش بهمخورده!ابرومو انداختم بالا و زمزمه كردم: اينا چشون شده؟! دو روز نبودما!- باشه مرسى! بيدار شد لطفا بهش بگو به من يه زنگ بزنه! فعلا!- خدافظ!گوشى رو قطع كردم و نگامو بهتيرداد دوختم و چيزايى كه خاله شيداگفته بودو واسش تعريف كردم!تيرداد: يعنى واسه هميشه داره مى ره؟!- گريه ى خاله شيدا اينو نشون مى داد! يعنى چى شده؟!يكم سكوت كردم و ادامه دادم: برگرديم تهران! ديگه دليلى واسه اينجا موندن ندارم!- مطمئنى ديگه نمى خواى درمورد مادرت چيزى بدونى؟!سرمو قاطعانه تكون دادم: مطمئنم!سودا الان واسم مهم تر از هركس و هرچيزيه!يه گوشه نگه داشت و مشغول شماره گرفتن شد! فكرم اونقدر درگير سودا بود كه اصلا متوجه نشدم داره با كى صحبت مى كنه!گوشى رو قطع كرد و رو به من گفت: اولين پرواز به تهران ساعت هشت شبه!- اين كه خيلى ديره! سودا ساعت نه مى پره!يه نگاه به ساعت انداختم: با ماشين بريم!سرشو تكون داد: من حرفى ندارم... پس بريم و وسايلو برداريم!حدود يک ساعت بعد به قصد تهران تو حركت بوديم! تو همونحال كه به آهنگى كه پخش مى شد گوش مى كردم به همه چيز همفكر مى كردم! به اينكه وقتى رسيدمتهران اول بايد برم دنبال سودا؟! بعدش چى پيش مياد؟! چرا زندگى منم مثل بقيه ى دخترا عادى نيست؟! يعنى يه حروم زاده نبايد يه زندگى معمولى داشته باشه؟! يايه احساس معمولى! يعنى من نبايد كسى رو دوست داشته باشم و باهاش خوشبخت باشم؟! ولى من تيردادو دوست دارم! شايد اگه خوشبختى توى خوشى باشه خوشبخت نشم! ولى دوستش دارم! ولى مگه خوشبختى هميشه تو خوشى يه؟!به عشق من تو دل نبند... دلم گرفته از خودمپر از سكوتم اين شبا... ولى نگفتم از خودميه دل اسير خاطره س... يه دل دوبارهمست توذهنم از يه شاخه به صد شاخه ىديگه مى پريد! در آن واحد به همهچيز فكر مى كردم! سودا... فرهاد... مسعود... نرگس... صحرا... تيرداد... سمر...اين اسم آخر چند بار با يه صداى بلند تو ذهنم منعكس شد! يه صداى بلند! با يه صدايى شبيه به خنده هاى عصبى!سمرى كه مى تونست باشه! مى تونست باشه و از من متنفر نباشه! خواهر... سودا و رها مثل خواهرام بودن! ولى واقعى نبودن! يا حد اقل نا تنى!
ولى تيرداد بدون اينكه بخواد انگار كه واسش عادت باشه از همه شون استفاده مى كرد! يه لحظه از ذهنم گذشت: تى تيش مامانى!با دست چپم دو تا از سه كارد و چنگال و قاشقى كه كنارم بود و زدم كنار! يه چنگال نگه داشتم! و با دست راستم دو تاى اون سمت ديگه و يه قاشق نگه داشتم! لبخند زدم... حالا بهتر شد!تيرداد اما قاشق و چنگالشو دقيقا همونطور كه رها و سودا بهم ياد داده بودن صاف گذاشت دو طرفبشقابش و بى حرف فقط براى يه لحظه نگام كرد... و دوباره مشغول شد! بسم الله... حد اقل انتظار داشتم بپرسه چت شده؟!ولى اون مشغول بود! شونه بالا انداختم و بى خيال تيرداد مشغول شدم! نمى خواستم براى اينكه اداى تيردادو دربيارم غذا خوردن خودمم فراموش كنم! خودت باش! هر طورى كه هستى! چه خوب چه بد! اگه بدى سعى كن خوب باشى! ولى سعى نكن بدى هاتو بدتر كنى! اگه من با اون قوائد و اصولغذا نمى خوردم مشكلى نبود... حد اقل سعى نمى كردم كوركورانه تقليد كنم... والا...مشغول خوردن بودم كه ديدم ساكت نگام مى كنه...- به چى نگاه مى كنى؟!دستشو گذاشت رو دست چپم رو ميزو با لبخند گفت: من هيچ وقت اينطورى غذا نمى خورم! حد اقل جلوى زنم كه باهاش راحتم...از لفظى كه به كار برد خوشم اومد...تيرداد: مى خواستم ببينم عكس العملت چيه! از اينكه سعى كردى خودت باشى خوشحالم!ابرومو انداختم بالا... اينم به چه چيزايى كه دقت نداره...دستمو فشار كوچيكى داد و گفت: غذا تو بخور...- نه ديگه سير شدم!روى حلقه م دست كشيد و بهش خيره شد...به شوخى گفتم: آقا من متاهلم...حتى يه لبخند كوچيكم نزد: متاهل... يا متعهد؟- جونم؟خنديد: هيچى! خودتو درگيرش نكن...شونه بالا انداختم: تيرداد؟!چشمكى زد...- گاهى وقتا يه جور خاصى مى شى! نمى تونم دركت كنم!تو چشاش خيره شدم: رک بگم... مرموذى...دوباره خنديد و همونطور كه چند تا اسكناس واسه انعام رو ميز مى زاشت و بلند مى شد گفت: مرموذ نيستم... فقط بايد حس خودمو داشته باشى كه دركم كنى...منم پا شدم: همين ديگه... اين طورى حرف مى زنى! بابا ساده باش! همه ش سعى دارى حرفا رو بپيچونى!رفت سمت صندوق و دوباره اونجام پول ميزو حساب كرد... منم جلوى درمنتظرش شدم... زود برگشت... دستشو انداخت دور كمرم و منو يكمبه خودش فشرد: حرفامو نمى پيچونم! ولى خب به قول خودت ساده ش هم نمى كنم!تا اومدم يه چيز ديگه بگم كه گوشيم زنگ خورد...از خونه ى سودا اينا بود! درحالى كه قدمامو با تيرداد هماهنگ مى كردم و به سمت ماشين مى رفتيم گوشى رو جواب دادم: سلام...صداى گريه ى خاله شيدا تو گوشم پيچيد...سريع گفتم: خاله؟! چى شده؟!از اون طرف صداى فرياد سودا اومد: چرا بهش زنگ زدى؟!خاله شيدا با گريه گفت: هونام جان ترو خدا خودتو برسون... اين ديوونه داره مى ره!سر جام ايستادم: مى ره؟! كجا؟!- نمى دونم! مى گه مى خواد بره امريكا! امشب ساعت نه مى ره!سريع گفتم: چى؟! آخه واسه چى؟!باز دوباره سودا داد زد: قطعش كن اونو بهت مى گم...بعد انگار خودشو گوشى رو كوبيد... صداى بوق اشغال تو گوشم پيچيد!متعجب به گوشى تو دستم خيره شدم!ابرومو انداختم بالا و در ماشينو باز كردم و سوار شدم! تيردادم همين طور! چيزى نمى پرسيد! و مى دونستم تا چيزى نگم سكوتش همينطور ادامه پيدا مى كنه!سريع شماره ى سودا رو گرفتم! خاموش بود! خونه شونم كسى جواب نمى داد!نا اميد شماره ى رها رو گرفتم! چند تا بوق كه خورد در كمال تعجب على جواب داد!- الو... سلام على!- سلام هونام! خوبى؟!- ممنون! رها كجاست؟!- حالش خوب نبود رفته استراحت كنه!متعجب گفتم: چش شده؟!- از ديشب هرچى خورده حالش بهمخورده!ابرومو انداختم بالا و زمزمه كردم: اينا چشون شده؟! دو روز نبودما!- باشه مرسى! بيدار شد لطفا بهش بگو به من يه زنگ بزنه! فعلا!- خدافظ!گوشى رو قطع كردم و نگامو بهتيرداد دوختم و چيزايى كه خاله شيداگفته بودو واسش تعريف كردم!تيرداد: يعنى واسه هميشه داره مى ره؟!- گريه ى خاله شيدا اينو نشون مى داد! يعنى چى شده؟!يكم سكوت كردم و ادامه دادم: برگرديم تهران! ديگه دليلى واسه اينجا موندن ندارم!- مطمئنى ديگه نمى خواى درمورد مادرت چيزى بدونى؟!سرمو قاطعانه تكون دادم: مطمئنم!سودا الان واسم مهم تر از هركس و هرچيزيه!يه گوشه نگه داشت و مشغول شماره گرفتن شد! فكرم اونقدر درگير سودا بود كه اصلا متوجه نشدم داره با كى صحبت مى كنه!گوشى رو قطع كرد و رو به من گفت: اولين پرواز به تهران ساعت هشت شبه!- اين كه خيلى ديره! سودا ساعت نه مى پره!يه نگاه به ساعت انداختم: با ماشين بريم!سرشو تكون داد: من حرفى ندارم... پس بريم و وسايلو برداريم!حدود يک ساعت بعد به قصد تهران تو حركت بوديم! تو همونحال كه به آهنگى كه پخش مى شد گوش مى كردم به همه چيز همفكر مى كردم! به اينكه وقتى رسيدمتهران اول بايد برم دنبال سودا؟! بعدش چى پيش مياد؟! چرا زندگى منم مثل بقيه ى دخترا عادى نيست؟! يعنى يه حروم زاده نبايد يه زندگى معمولى داشته باشه؟! يايه احساس معمولى! يعنى من نبايد كسى رو دوست داشته باشم و باهاش خوشبخت باشم؟! ولى من تيردادو دوست دارم! شايد اگه خوشبختى توى خوشى باشه خوشبخت نشم! ولى دوستش دارم! ولى مگه خوشبختى هميشه تو خوشى يه؟!به عشق من تو دل نبند... دلم گرفته از خودمپر از سكوتم اين شبا... ولى نگفتم از خودميه دل اسير خاطره س... يه دل دوبارهمست توذهنم از يه شاخه به صد شاخه ىديگه مى پريد! در آن واحد به همهچيز فكر مى كردم! سودا... فرهاد... مسعود... نرگس... صحرا... تيرداد... سمر...اين اسم آخر چند بار با يه صداى بلند تو ذهنم منعكس شد! يه صداى بلند! با يه صدايى شبيه به خنده هاى عصبى!سمرى كه مى تونست باشه! مى تونست باشه و از من متنفر نباشه! خواهر... سودا و رها مثل خواهرام بودن! ولى واقعى نبودن! يا حد اقل نا تنى!
سمر واسه چى از من متنفر بود؟! اصلا بود؟! واقعا من بايد از اون نگاه پوچ چى رو مى فهميدم؟!نگامو به تيرداد دوختم! وقتى نگاش مى كردم بى اختيار دلم گرم مى شد! همين كه كنارم بود واسم كافى بود! چون مى دونستم هر طورى هم كه باشه پشتمه! چهبيمار باشه! چه نباشه!يه دل بريده از تو و يه دل اسير دست تو...مى لرزه قلب من... ولى برو...به ساعت نگاه كردم! دو رو بر هفت بود! دلم مى خواستم زودتر برسيم! هوا تقريبا تاريک بود...وقت زيادى نمونده بود...هــــــــــــــــــم نفس من...يه جاى خالى عاقبت عشق من و توئه...يهو تيرداد چراغاى ماشينو خاموش كرد و كنار خيابون نگه داشت! بىاختيار آه از نهادم براومد! حتما بازحمله بهش دست داده بود! نمى دونم تيرداد از آهى كه كشيدم چى برداشت كرد كه همونطور كه نگاش به روبرو بود گفت: بقيه شو تو بايد برى!اما من فقط به خاطر خودش نگران بودم!اخم كردم: من؟! من كى پشت رل نشستم كه بار دومم باشه؟!دستاش بى حال كنارش افتاده بود... با لكنت گفت: نمى تونم... نمى فهمى؟حالا ديگه مطمئن شده بودم كه حالش خرابه... سريع در داشبوردو باز كردم كه گفت: چى كار... مى كنى؟همونطور كه دنبال دارو هاش بودم گفتم: دارم دنبال قرصات مى گردم!- لازم نيست... مشكلى... ندارم...- آره... از حرف زدنت معلومه!انگار كه عصبانى شده بود... بدبختى اينجا بود كه مى دونستم به نور حساسه و نمى تونستم چراغداخل ماشينو روشن كنم تا دنبال قرصاش باشم... نا اميد با اين فكر كه يه ذره نور كه البته رو صورتش هم نباشه واسش ضررى نداره با نور گوشيم مشغول گشتنشدم... اونم ساكت بود... بدون هيچچ حرفى... چشاشم بسته بود...داروهاشو كه حالا پيدا كرده بودم برداشتم و گذاشتم رو پام... دنبال سرنگش بودم... ولى نبود! به حواس پرتى خودم لعنت فرستادم!اونو كه بايد تو يخ بزاره... داشتم دنبال يه چيز ديگه مى گشتم... يه قرص برداشتم و گرفتم جلوش: اينه؟يهو با خشم دستمو زد كنار: گفتم لازم... نيست...هيچى نگفتم! چون مى دونستم نبايد عصبانى ش كنم! اينو تو اين مدت فهميده بودم!نفس عميقى كشيدم و تكيه دادم به صندلى... اعصابم داغون بود...چند دقيقه ى بعد گرمى دستشو رو دستم حس كردم! يه لحظه دلم خواست كه از عصبانيت دستمو از دستش بكشم بيرون! ولى مى دونستم كه تو اون لحظه هم من و هم خودش به اين گرما نياز داريم...برگشتم سمتش... انگار حالش بهتر شده بود... چشام به تاريكىعادت كرده بود... آروم دستمو بردم سمت صورتش... روى گونه ش دست كشيدم... خشكم زد! خيس بود...متعجب و با صداى ضعيفى صداش زدم: تيرداد...جوابى نگرفتم... خودمو بيشتر كشيدم سمتش... سرمو گذاشتم رو سينه ش... نمى خواستم به اين فكر كنم كه مردى كه ضيفه ممكنهگريه كنه! به اين فكر مى كردم كه فقط يه مرد واقعى مى تونه احساسات واقعى شو نشون بده! حتى شده با اشک...تيرداد مردم بود... مردى كه دوستشداشتم! دلم مى خواست اينو روزى هزار بار تكرار كنم! كه يادم بمونه تو اين دنيا بعد از خدا حد اقليه تكيه گاه دارم...دستشو بى حال پشتم مى كشيد... سرشو يكم رو به پايين خم كرد وگونه مو كه نزديک لبش بود رو بوسيد... يه بار آروم... يه بوسه ى طولانى... انگار دلش نمى اومد لباشو از از رو گونه م برداره! و منم هيچ اعتراضى نمى كردم! انگار كهفراموشم شده بود سودا داره مى ره... شايد براى هميشه!زير گوشم گفت: ببخش كه ناراحتت كردم...دستمو روى بازوش كشيدم : ناراحت نشدم...سرمو بوسيد: بايد بقيه شو برى! باور كن نمى تونم...- آخه...اومد ميون حرفم... ديگه لكنت نداشت! اما هنوز بى حال حرف مى زد: مى دونم كه مى تونى! مگه گواهينامه ت صادر نشده؟!بهش فكر كردم... سودا گفته بودكه گواهينامه م صادر شده! ولى اونقدر درگيرى ذهنى داشتم كه يادم رفته بود برم و بگيرمش... درسته كه رانندگى رو تا حدودى بلد بودم! ولى اونقدر مسلط نبودم كه با سرعت برونم و به سودا برسم...تيرداد اجازه ى بيشتر فكر كردنو بهم نداد و آروم درو باز كرد... منم از اون ور پياده شدم... دستشو به بدنه ى ماشين گرفت و خودش و بهاون طرف رسوند... جاهامون عوض شد... همون موقع گوشيم زنگ خورد...شماره ى رها بود...جواب دادم: الو رها... مردى؟- كم از مرده ها هم ندارم... سودا باز خل شده؟- نمى دونم... قضيه چيه؟! خاله همش گريه مى كرد! يعنى چى داره مى ره؟!- من از صبح دل و روده م اومده بالا! خاله بهم زنگ زد! هرچى هم به سودا زنگ مى زنم خاموشه! حالممخرابه نمى تونم برم پيشش... على رفت ولى سودا گفته كه داره مى ره...عصبى گفتم: ارميا كجا مرده؟نگاه تيرداد افتاد بهم...رها: چه مى دونم؟! اونم معلوم نيستكدوم گوريه!- خيله خب باشه! من مى رم فرودگاه!- مگه تهرانى؟!- نزديكم...- باشه! منم على رو مى فرستم...بعد انگار كه باز حالش بد شده باشه تند گفت: من بايد برم... فعلا!گوشى رو قطع كردم و با بسم الله ماشينو به حركت در آوردم... استرس داشتم! ولى واسه ى چند دقيقهى اول بود... سعى كردم فكر كنماين خيابونم همون طوره كه تو آموزشگاه بوده...تيردادم با اينكه حال مسائدى نداشت مواظب بود...- ساعت چنده؟سريع جواب داد: هفت و نيم...- حالت بهتره؟!- حمله نبود... فقط اعصابم يكم بهم ريخته بود...نگام مستقيم به جاده بود: تو ديگه چرا؟- حواست به رانندگى ت باشه...فهميدم داره مى پيچونه! پس چيزى نگفتم...سعى مى كردم تا جايى كه مى تونم با دقت و سرعت رانندگى كنم... البته كه هنوز نقص زيادى داشتم! ولى به هر حال به تهران رسيديم...بى اختيار نفس راحتى كشيدم...يه گوشه نگه داشتم: داخل شهرو ديگه از من نخواه... اتوبان فرق مى كرد! يه ساعت بيشترم وقت نداريم! مى تونى؟!- آره آره... بهترم...
بعد درو باز كرد و پياده شد... دوباره جاهامون عوض شد! حالا حالش بهتر بود و با سرعت رانندگى مى كرد... نگام يه لحظه به ساعت و يه لحظه به خيابون بود... تو دلم همه ش شور مى زد! شماره ى خونه ى سودا اينا رو گرفتم! يه بوق نخورده خاله شيدا جواب داد: الو هونام؟- سودا كجاست خاله؟انگار باز سر دلش وا شد و به گريه افتاد: رفته فرودگاه... يه نامه هم واسه تو گذاشته...تعجب كردم... ولى در مورد نامه چيزى نپرسيدم: نگران نباش خاله جون... برش مى گردونم...اما چندان هم مطمئن نبودم! سودا به اين راحتيا كوتاه نمى اومد! در واقع هيچ وقت كوتاه نمى اومد...چند دقيقه ى بعد تو فرودگاه بوديم... تيرداد سريع رفت يه سمت و مشغول حرف زدن با يه مرد شد... منم تو اين حين با چشمدنبال اون ديوونه مى گشتم... واقعا دليل رفتارشو نمى فهميدم! اين مدت يكم مشكوک شده بود... ولىاين چه ربطى به امريكا رفتنش داشت نمى دونم...پدرش تو امريكا زندگى مى كرد! يعنى داره مى ره تا يه مدتى پيشاون باشه؟! ولى گريه هاى خاله شيدا اينو نمى گفت! سرمو با حرص تكون دادم: دختره ى روانى...با چشام دنبال سودا مى گشتم كه چشمم به على افتاد... سريع رفتم سمتش... از پشت صداش زدم: على؟برگشت سمتم: سلام... خبرى نشد؟تا اومدم حرفى بزنم تيردادم رسيد... همون موقع سودا رو پيج كردن...على و تيرداد سلام و عليک كوتاهىكردن... چشام هنوز بين جمعيت مىچرخيد... سرمو چرخوندم سمت چپتا اونورم نگاه كنم... يه دختر قد كوتاه با شال مشكى يه ساک چرخدار دستش بود و مى كشيدش... تا خواستم رومو ازش بگيرم سريع سرمو چرخوندم! به طورى كه صداى شكستن مهره هاى گردنمو تو اون شلوغى شنيدم...يه دختر قد بلند مو مشكى ... با يه شال سفيد و مانتوى كوتاه سفيد نخى... بى تامل دويدم سمتش...طورى مى دويدم كه متوجه من نشه و سعى نكنه فرار كنه! سريع دستشو از پشت گرفتم: آى آى! گرفتمت! كدوم گورى مى خواستى فرار كنى؟!سعى كرد دستشو از دستم بكشه بيرون: ولم كن هونام...اخم كردم: ولت كنم كه چى بشه؟!نگاه كن منو...چون قد سودا از من بلند تر بود بايد يكم رو به پايين نگاه مى كرد...دستمو گذاشتم رو بازوش: سودا؟- داره ديرم مى شه!- غلط كردى! راه بيفت بريم!- امكان نداره...- چى؟! شما بيخود مى كنى نمياى!تيرداد و على خودشونو بهمون رسوندن...على عصبانى بود: كجا ميرى سودا؟! مى دونى رها امروز با اون حال خرابش چقدر نگران تو بود؟!سودا لباشو بهم فشرد: پيف... اونم كه هميشه مريضه... اصلا نمى دونم تو چرا اونو گرفتى؟! من يه نقطه ى مثبت تو رها نمى بينم...دختره ى ماست... خب ديگه من بايد برم! خدافظ...دستشو كشيدم: واستا بينم! كجا برى؟! فكر كردى حواسم اينقدر پرته؟! اصلا چرا يهو جو امريكا رفتن گرفتى؟- بابا دارم مى رم گردش... تو چته؟! مامان الكى شورش كرده... نمى خواستم بهتون بگم... شما خودتون هزار جور مشكل دارين...مشكوک نگاش كردم: منو چى فرض كردى؟ خاله واسه يه مسافرتاونطورى گريه مى كرد؟!- تو مامانو نمى شناسى؟! عادت داره همه چيو گنده كنه! مى گه رفتى پيش باباى پدرسگت ديگه نمياى ايران...از حرفش خنده م گرفت...- سودا با زبون خوش مياى يا نه؟- اوو... من خودم كنگ فو كارما... دمتو بزار رو كولت برو... نبيبن الان اينجا واستادم! واسه اينه كه پرواز تاخير داره...به تيرداد نگاه كردم! با همون حالت موذيانه ش سودا رو زير نظر گرفته بود...نگاه خيره مو كه ديد ابروشو انداخت بالا... چشامو ريز كردم... ابروشو تكون داد... خنده م گرفت! مام بازى مون گرفته بود!- سودا! شما دوتا چرا هى چشم و ابرو مياين؟!على خنديد: تو كاريت نباشه... بدهمنو اون ساكتو...سودا ساكشو كشيد عقب: عمرا... پاپاى پاپا سگم منتظرمه...جدى شدم: سودا بى مزه نشو... جمع كن بريم...ابروشو انداخت بالا: نچ...- سودا بخدا مى زنم شَتَكت مى كنما!همون موقع اعلام كردن كه چند دقيقه ى ديگه پروازه...سودا دستمو كشيد و چند قدم از تيرداد و على دور شديم... تند تند گفت:- ببين هونام... مى دونم تيردادو دوست دارى! ولى من... من...يه لحظه مكث كرد...- توچى؟- من بهت بد كردم! بهت دروغگفتم...گيج نگاش كردم... ولى بجاى اينكه توبيخش كنم گفتم: مهم نيست...مات شد بهم...- هرچى هم كه بد كرده باشى! خوبى هات بيشتره...- ولى تو نمى دونى...اومدم وسط حرفش: هيش... نمى خوام بشنوم... راه بيفت...محكم سر جاش واستاد...مسافرا داشتن مى رفتن! همونطور كهبه طرف خروجى مى رفتم دستشو كشيدم : بيا ديگه...- ارميا عاشق توئه...برنگشتم سمتش... صداى تيرداد تو گوشم نقش بست...من يه مردم! معنى نگاه يه مرد ديگه رو مى فهمم! به خصوص اگه اون طرف دوست چندين و چند ساله م باشه!سرمو برگردوندم سمت سودا: واسه همين مى خواستى فرار كنى؟- آره!سرمو با افسوس تكون دادم: از هركس انتظار فرار داشتم الا تو...- حالا كى گفته من مى خوام فرار كنم؟! دارم مى رم تعطيلات! مثلا تابستونه ها! يكى دو ماه ديگه باز درس و دانشگاه شروع مى شه!- الان نمى رى سودا... اصلا تو گچ دستتو باز كردى؟- برو باو... خب اونجا بازش مى كنم! حوصله ى اون دكتر ت... هويجو ندارم...لبمو گزيدم: سودا زشته بخدا!- ديرم شدا!- به درک... تو مهم ترى يا ارميا! من كه الان زن تيردادم! ارميا چه اهميتى داره؟ادامه دارد...
محکومه ی شب پرگناه(11)تا خواست يه چيز ديگه بگه گفتم: ببين سودا... من دخترى م كه هميشه سعى كردم با عقلم تصميم بگيرم نه با احساسم... نمى خوام بخاطر اينكه يه چيز بىاهميتو ازم پنهون كردى از دستت بدم! اينو مى فهمى؟سرشو تكون داد: آره... ولى مى خواميه مدتى رو از اينجا دور باشم... مى خوام بى دغدغه زندگى كنم!- باشه! برو! از تهران برو! ولى از ايران نه...همون موقع على و تيرداد اومدن سمتمون...على: بلآخره تصميمتون چيه؟- هيچى... ميريم خونه...برخلاف انتظارم سودا ديگه هيچ اعتراضى نكرد...دستشو گرفتم: بيا... ما مى رسونيمت...تيرداد ساک سودا رو گذاشت تو صندوق... سوار شديم و تيرداد حركت كرد... على هم تک بوقى زد و ازمون سبقت گرفت! انگار كهحال رها هنوز خراب بود... چون عجله داشت...تيرداد جلوى خونه ى سودا اينا نگه داشت... سودا تشكرى كرد و پيادهشد...تيرداد دستمو گرفت: اگه بخواى مى تونى امشب پيش سودا باشى!سريع گونه شو بوسيدم: ايول... نمى دونستم بهت بگم يا نه...- از نگاه كردنت به سودا معلوم بود! برو عزيزم...بعد يكم خم شد و گوشه ى لبمو بوسيد... خنديدم: آخى! خجالت مى كشى ببوسيم؟! سودا نمى بينه!چشمكى زد و با خنده گفت: فردا شب تلافى مى كنم؟!با خنده خداحافظى گفتم و پياده شدم... تا سودا اومد درو ببنده گفتم: نه نبند... منم ميام پيشت...خنديد: بيچاره تيرداد...- پيشنهاد خودش بود...واسه تيرداد دستى تكون دادم و درو بستم! چند لحظه بعد صداى كشيده شدن لاستيكاى ماشين روى آسفالت به گوشم رسيد...با سودا رفتيم تو... خاله شيدا با ديدن سودا باز گريه ش گرفت! سودا هميشه ادعاش مى شد كه مادر بى احساسى داره! ولى من هيچ وقت از خاله شيدا بى احساسى نديده بودم...كلى ازم تشكر كرد و واسم دعاى خير كرد! چيزى كه يه عمر ازم دريغ شده بود! زمونه دريغ نكرده بود! پدر و مادرم ازم دريغ كرده بودن...در اتاق سودا رو باز كردم و داخل شدم: كاش رها هم بود...- راسى رها... امروز على كه اومده بود اينجا گفت هى هر چى مى خوره بالا مياره! يعنى حامله س؟- چى بگم؟!نگام افتاد به يه پاكت روى پاتختى... ادامه دادم: اين چيه؟!سودا لباشو جمع كرد: واسه تو نوشته بودم! مى تونى بخونيش...رفتم سمتش و برش داشتم... با دوتا دستم دو تكه ش كردم: اگه قرار بود بعد رفتنت بخونم پس الان مسخره س...دو تكه رو به چهار تكه تبديل كردم: واقعا بخاطر عشق ارميا س؟چهار تكه رو به سختى به هشتتكه تبديل كردم! كاغذاى ريز ريز شده رو ريختم توى سطل آشغال صورتى سودا...سودا: عشق نه! گفتم كه! مى خواستم يه مدت از اينجا دور باشم...در واقع شرمنده ى تو بودم! همه ش فكر مى كردم اگه احساستون دو طرفه بود چى؟!- تو هم كه نابغه اى! ولى سر درنميارم... پس چرا به شام دعوتت كرده بود؟!شالشو از سرش كند و رفت سمت تختش: مى خواست در مورد تو با من حرف بزنه... منم قبول كردم كه بهت بگم! ولى انگار فهميد حالم خوش نيست! فكر كنم بو برده بود دوستش دارم! يه جورايى مى خواست اينطورى آب پاكى رو رو دستم بريزه...مثل هميشه پاهاشو به پايين تخت آويزون كرد و روى تخت دراز كشيد و دست چپشو كه سالم بود باز كرد... هميشه دو دستشو باز مى كرد! ولى حالا بخاطر تو گچ بودن دستش نمى تونست اين كاروبكنه: وقتى داشتم برمى گشتم انقدر اعصابم داغون بود كه تصادف كردم! بعدشم كه تو و ارميا اومدين بيمارستان... اونجام براى اينكه بهم بفهمونه الكى خودمو به آب و آتيش نزنم دوباره حرفاشو تكرار كرد...نشستم كنارش: هميشه واسم يه آدم مرموز بود... ولى هيچ وقت حسى بهش نداشتم... مى دونى؟! هيچى از خانواده ش نمى دونم! تيرداد مى گه خارجن! ولى مى دونى؟! همين كه ندونم جالبه... اگه ارميا رو كاملبشناسم ديگه نقطه ى قابل توجهى توش نمى بينم! مثل اينكهتيرداد حرفاشو رک نمى زنه! هميشه تو لفافه س...سودا: اوهو... چه حرفاى قلمبه سلمبه اى مى زنى!خنديدم: من برم يه آب به سر و صورتم بزنم... خسته م!و كوبيدم رو شونه ش: بخاطر توئه ديوونه از اصفهان كوبيدم اومدم...به طرف دستشويى توى اتاق سودا رفتم... با خنده براى بار هزارم نوشته ى روشو خوندم: لطفا ادرار بزرگ نفرمائيد... حتى شما...- من نمى فهمم اين چيه اين جا نوشتى؟- من پول ندارم چاهو تخليه كنم...- خاک تو سر خسيست...و درو باز كردم و رفتم تو...اون شب تا صبح با سودا حرف زديم... از هر درى گفتيم... از اينكه ممكن رها باردار باشه! از اينكه سمر خواهرمه... از اينكه پدرم زنده س... از همه چى گفتم و گفت...صبح كه بيدار شدم سودا هنوز خواب بود! لبخند زدم و مانتومو پوشيدم و شالمو سر كردم! خم شدمرو صورتشو گونه شو بوسيدم...غلت زد: گمشو...خنديدم و رفتم سمت در... سودا ديوونه س... بايد مى رفتم سراغ مسعود... ولى قبلش بايد مى رفتم سر خاک سمر... يه جورايى حس خوبى به مرگش نداشتم! انگار كهگناه مادرم گردن من باشه! حس مى كردم مادرم مخل زندگى شون بوده... اما مسعود... يعنى مينا زنده س؟! يادم رفته بود از نرگس بپرسم! چرا رابط بين دوست صميمى ش با برادر متاهلش بود؟! در حالى كه مى دونست ممكنهزندگى هر دو نفر خراب بشه؟!يه تاكسى گرفتم... تيرداد گفته بود كه رفته سر خاكش... ولى قبرشكجا بود نمى دونم!شماره ى تيردادو گرفتم... چندتا بوق كه خورد جواب داد: سلام جوجه...لبخند زدم: سلام! كجايى؟- شركتم...بى مقدمه و چون مى دونستم ممكنه وقتشو بگيرم ازش آدرس قبر سمر و خونه ى مسعودو گرفتم... تيردادمهيچى نپرسيد و فقط آدرسو داد...از راننده تشكر كرد و جلوى قبرستون پياده شدم... فاتحه اى واسه اموات خوندم و رفتم سمت قبرى كه هنوز روش سنگ نخورده بود! جلوى چشم بود... در واقع سريع پيداش كردم... گل و خرمايى رو كه خريده بودم گذاشتم رو قبرش... نمى دونم چرا... ولى بجاى استرس آرامش داشتم... حس نمى كردم سمر رقيب عشقى مه! حس مى كردم خواهرمه... هرچند كه ناتنى...پايين قبرش نشستم! حالا ديگه هيچ حرفى باهاش نداشتم... يكم تو ذهنم گشتم...
نگاهى به اطرافم انداختم! چند تا قبر اون طرف تر يه زن با چادر پاى يه قبر نشسته بود و قرآن مى خوند...مطمئنا صدام بهش نمى رسيد...- هى دختر... واقعا نمى دونم چرا اومدم اينجا... كاش اينقدر پوچ نبودى! از تو فقط يه نگاه خالى يادمه... فقط يه بار خنده رو رو لبات ديدم! اونم اولين بارى بود كهديدمت! فكر مى كنم چون مست بودى مى خنديدى نه؟!آروم خنديدم: چقدر دلم مى خواست وقتى زنده بودى مى فهميدم خواهرمى...نفس عميقى كشيدم: حرف زيادى ندارم... فقط اومدم بهت بگم كه شناختمت... و شناختم! هويتمو... هويتتو...فاتحه اى خوندم و پا شدم و خرما رو باز كردم و رفتم سمت همون خانمه و بهش تعارف كردم! تشكرى كرد و يكى برداشت: خدا امواتتو ببخشه و بيامرزه...لبخند زدم... امواتم! يعنى صحرا و سمر... و شايد مادر سمر...جعبه ى خرما رو برگردوندم سر قبر سمر و از قبرستون زدم بيرون! اين بار كسى نبود كه در كشو رو ببنده! اين بار خودم بودم كه پرونده ى خواهر ناتنى مو بستم...پياده راه افتادم سمت خيابون اصلى واز اونجا يه ماشين ديگه گرفتم سمت خونه ى مسعود... برخلاف قبل... حالا استرس داشتم...استرس براى ديدن پدرم... تيرداد گفته بود كه روزاى شنبه سر كارنمى ره! شونه بالا انداختم! همه جمعه بيكارن! ايشون شنبه ها...جلوى يه كوچه ى عريض پياده شدم... بايد بقيه شو پياده مى رفتم... رو به روى يه دروازه ى بزرگ سفيد واستادم... دكمه ى آيفون تصويرى رو فشار دادم... درحالى كهمنتظر بودم صداى زن مستخدمى رو بشنوم صداى يه مرد غريبه رو شنيدم: بله؟- آقاى راشدى هستن؟!- امرتون...ضربان قلبم تند شد... پس خودشبود...- مى تونم چند لحظه وقت تونو بگيرم؟- شما؟- كم كم مى شناسين...چند لحظه سكوت و بعد صداى تيكى كه بخاطر باز شدن در بودبه گوشم رسيد... نفس عميقى كشيدم و با بسم الله داخل حياط شدم...درو آروم پشت سرم بستم... نفسعميقى كشيدم و با قدماى محكم از حياط نسبتا بزرگى كه جلوم بود گذشتم و خودمو به در رسوندم... درنيمه باز بود... تقه اى زدم و نه كاملا، تا جايى كه بتونم داخل بشم بازش كردم... خم شدم و كفشامو از پام در آوردم...عادت ترک نشدنى...رفتم تو... فضاى خونه يكم تاريک بود... بوى سيگار تو كلخونه پيچيده بود... انگار كه يه نفر مرتب سيگار بكشه... حتى يهپنجره هم باز نبود... انگار مى خواست خودشو خفه كنه...بى اهميت چند قدم به جلو برداشتمو از راهروى كوتاهى كه توش بودم در اومدم كه ديدمش... يه مرد حدودا پنجاه، شصت ساله... بيشتر از اونچه كه فكرشو مى كردمجوون بود... صورت استخوانى... چشاشو بسته بود... ابروهاى بلندى داشت... همينطور پيشونى بلند... بينى نه چندان بزرگ و لباى پهن... موهاى جوگندمى آشفته ش هم روى پيشونى ش ولو بود...اين پدرم بود... پدرى كه از وجودش بودم...خواه يا ناخواه...تک سرفه اى كردم كه چشماش باز شد... چشماى فوق العاده مشكى! شبيه چشماى من نبود... كلاشباهتى به من نداشت... هه... نرسيده دنبال شباهت ام...يعنى الآن بايد بدوم و خودمو بندازم تو بغلشو بزنم زير گريه وبگم: بـــــــابـــــــا...نه! خيلى مسخره س...وقتى ديدم هنوز داره نگام مى كنه خيلى محكم گفتم: سلام...جوابى نگرفتم... نگاشو از سر تا پام چرخوند... بى اختيار ياد نگاه هاى بى تفاوت سمر افتادم...به جلوش نگاه كردم! پر از ته سيگار بود... يعنى بخاطر غم از دست دادن سمر بود؟چند قدم ديگه رفتم جلو... نگام اينبار به زير ميز افتاد... يه بطرى ويسكى بود... نگاش كردم...بلآخره به حرف اومد: دوست سمرى؟- كاش بودم... مى شه گفت خواهرم بود و من دير فهميدم...و كنارش روى يه مبل خاكسترى نشستم...- سمر مرده...- رفتم سر خاكش...- اسمت چيه؟- صحرا...هيچ تغيير حالتى تو صورتش ايجاد نشد...- صحرا ديگه كيه؟- ببخشيد... اشتباه كردم! خودشو درست نمى شناسم! ولى دخترشم...اين بار رنگ پريدگى رو به وضوح تو صورتش ديدم... با اخم ويه صداى عصبى گفت: منظورت چيه؟!بى خيال به پشتى مبل تكيه دادم: منظور خاصى ندارم! فقط اومدم بهتون تسليت بگم... بابا...كلمه ى آخرو با يه لحن خاص ادا كردم...با عصبانيت از جاش پا شد: از خونه ى من برو بيرون...پاى چپمو انداختم رو پاى راستم: واقعا؟! مادرمم همينطورى از خونه بيرون كردين؟رو به روم ايستاد... فكش منقبض شده بود: تو ديگه كى هستى؟خونسرد پرونده رو از تو كيفم در آوردم و دستمو رو به بالا گرفتم... چون جلوم ايستاده بود مجبور بودماين كارو كنم...نگرفتش... يه تكون به پرونده دادم: اى بابا! دستم درد گرفت! كلى كاغذ توشه ها! سنگينه...با اخم از دستم كشيدش...غر زدم: باباى بد اخلاق...توجهى به حرفم نكرد و مشغول ورق زدن شد... چند دقيقه كه گذشت پرونده رو انداخت رو ميز: خب؟سرمو تكون دادم: اومدم حقمو بگيرم!خنديد: با اينا كه چيزى ثابت نمىشه! نرسيده سهمم مى خواى؟- جناب راشدى... من گفتم حق... نگفتم سهم...نشست روى مبل: چه زود دندون تيزكردى؟تو دلم آشوب بود... بخاطر پدرى كه حق دخترشو سهم الارث حساب مى كرد... يعنى واسه سمرم همين طور بود؟! يا اين تبعيض فقط و فقط مال من بود؟پا شدم و رفتم سمت ديوار پشتم كه زياد دور نبود و يه كليدو فشار دادم... چند تا لامپ اونطرف سالن روشن شد... كليد كنارى رو زدم: فكر نكنم با اين همه ثروت نگران قبض برق باشين...سالن حالا روشن شده بود...دوباره برگشتم سر جام و تو سكوت به ته سيگاراش خيره شدم...دستى به چونه ش كشيد: چطور باور كنم كه دخترمى؟چشامو يه بار بستم و باز كردم: اون موقع كه بايد باور مى كردين اين كارو نكردين! حال را چه سود؟- سفسطه نكن دختر... بگو چى مى خواى؟!دستامو تو هم قفل كردم... از اينكه مى تونستم جلوش اونطور كه مى خوام خونسرد جلوه كنم خوشحال بودم: خب... دارم به يه جاهايى مى رسيم! گفتم كه... حقمو مى خوام...- چقدر؟!
بلند خنديدم: شما حقو با پول حساب مى كنيد؟! نه جناب راشدى بزرگ! پول واسه شما ارزشه... ولى واسه من حق يه چيز ديگه س...انگار داشت حوصله ش سر مى رفت: برو سر اصل مطلب...قفل دستامو محكم تر كردم: حق من هويتى يه كه ازم گرفتين... مىخوام برش گردونيد... به سوالام جواب بدين...- بپرس...- از اولش بگين... از اون لحظه كهصحرا رو ديدين... چرا بهش بدى كردين؟! اصلا مينا هنوز زنده ست؟يه لحظه سكوت كرد: واسه چى مىخواى بدونى؟- به همون دليل كه شما حتى نمى خواين بدونين اسم من چيه!نگام كرد: اينكه بخوام اسمتو بدونم خيلى مسخره س... پس ترجيح مى دم جواب سوالتو بدم...دوباره يه لحظه سكوت كرد و بعدش گفت: من عاشق زنم بود... اسمش يگانه بود... مى پرستيدمش... چهار يا پنج سال از ازدواجمون گذشته بود كه فهميديم ام اس داره! اون موقع حتى نمى تونستيم كارى كنيم كه بيماريش پيشرفت نكنه! يگانه اصرار داشت جدا بشيم... اون موقع سمر سه ساله ش بود... مى گفت سمرو با خودش مى بره و بعد از مرگش من بزرگش كنم... هر شب با هم دعوا داشتيم! اون موقع هيچ وقت فكر نمى كردم جگرپاره م هم بيمارى مادرشو داره...تو همون روزا مينا و يكى از دوستاش واسه تحصيل اومدن تهران... دوست زيبايى داشت! برخلاف خود مينا كه زياد خوشگل نبود... قرار بود من كاراى تحصيلى شونو رديف كنم... متوجه شده بودم كه مينا خيلى به دوستش حسادت مى كنه... اون شب كه روز اول دانشگاهشونو گذرونده بودن يه مهمونى گرفتن... همون شب با يگانه دعواى شديدى داشتم... مينا واسه مهمونى دعوتم كرده بود... رفتم... دختر پسرا پر بودن... اواخر حكومت پهلوى بود... خانواده ى ما هم از نزديكاى شاه بودن... اين مهمونى ها زياد واسمون مهم نبود...نگاشو دوخت به منو ادامه داد: مست كردم... يه دفعه به خودم اومدم كه ديدم كار از كار گذشته... فقط يه شب... همون يه شب كل زندگى مو به آتيش كشيد... باعث شد يه عمر بار گناه رو دوشم باشه...پوزخندى زد: جالب اينجا بود كه صحرا اصلا ناراحت نبود... مى گفت صيغه ش كنم! ولى من اصلا دوستش نداشتم! از طرف ديگه نمىتونستم به يگانه خيانت كنم! صحرا مى گفت عاشقم شده... زير بار نرفتم... يه مدت بعد برگشت و گفت كه حامله س... فكر كردم دروغ مى گه... ولى وقتىفهميدم راست مى گه ازش خواستم بچه رو سقط كنه! گريه مى كرد... هنوز مى گفت دوستم داره مى خوادبچه مو نگه داره... ولى من نمى خواستم...اومدم ميون حرفش: سمرو خيلى دوستش داشتين؟چشاشو براى يه لحظه بست: بعد از يگانه سمر همه ى زندگى مبود...- و گناه اون بچه؟نگام كرد... خيلى رک گفت: حتى براى يه لحظه بهت فكر نكردم...دردى رو روى قلبم حس كردم... خيلى بد... چطور يه پدر مى تونه اينقدر بى تفاوت باشه؟!نفس عميقى كشيدم و چيزى نگفتم...ادامه داد: صحرا اول رفت سراغ يكى به اسم اشرف... ولى اونمپسش زد... برگشت اصفهان... خانواده ش طردش كردن... اشرف كهرفته بود دنبالش تو راه تصادف كرد و مرد...صحرا برگشت... ولى اين بار زخمخورده بود... كارى به كار مينا نداشت... درمونده شده بود... دلم به حالش سوخت... رفتم كمكش كنم! ولى كينه رو تو چشماش ديدم... اون همه عشق به نفرت تبديل شده بود... چند روز كه گذشت همه چيزو واسه يگانه گفت... استرس و هيجان براى يگانه سم بود... به يه روز نكشيد كه فلج شد... كم كم بينايى شم از دست داد...غم يگانه يه طرف... بى تابى هاى سمر... از اون طرف صحرا كهديگه خودفروشى مى كرد... تو رو سپرده بود به پرورشگاه... نرفتمدنبالت... ازت بدم مى اومد! خودم مقصر بودم! ولى فكر مى كردم اگه تو و صحرا نبودين يگانه به اون وضع دچار نمى شد... احمق بودم... هنوزم هستم...صحرا وضعش داغون شده بود... اواخر كار ديگه اعتيادم داشت...اون شب با حال نزار برگشتم خونه... از صحرا نا اميد شده بودم... يگانه هم اون شب به صبح نرسيده رفت... به مرز جنون رسيدم! با اينكه مى دونستم مقصر همه ى اينا خودمم رفتم سراغ صحرا! ولى چه خيال خامى كه اونم همون شب خودكشى كرده بود... با يه بچه ى سه ماهه كه تو شكمش بود خودشو از بالاى تپه پرت كرده بود پايين...پاكت سيگارشو برداشت و گرفت طرفم: مى كشى؟- نه...همونطور كه يه نخ سيگار روشن مى كرد و مى زاشت لاى لبش گفت: آفرين... نكش... خوب نيست!- كاش خوب و بد يكم قبل تر بهم ياد مى دادين...دود غليظى داد بيرون: حالا به حقت رسيدى؟تو چشاى مشكى ش خيره شدم: حق؟اون موقع كه بايد بهش مى رسيدمازم گرفتينش! الان بايد چيكارش كنم؟- حرفاى قلمبه سلمبه مى زنى دختر!دوباره دود سيگارشو داد بيرون: مى دونستى خيلى شبيه مادرتى؟ اونم دقيقا شبيه تو بود... حيف كهازش عكسى ندارم! وگرنه نشونت مى دادم! لحظه ى اول كه ديدمت تعجب كردم... راستى اسمت چيه؟بدون اينكه جوابشو بدم پا شدم: ممنون كه وقتتونو بهم دادين آقاى راشدى! به جواب همه ى سوالام رسيدن...- تو كه هنوز سوالى نپرسيدى؟- چرا... اومده بودم بفهمم يه حروم زاده م يا نه...ته خنده اى كرد: حالا جوابت چيه؟- شما چى فكر مى كنيد؟سرشو تكون داد: چند روزه كه فكرم كار نمى كنه! خودت بگو...كيفمو رو شونه م جا به جا كردم: بهش فكر كنيد! شايد يكم نرمش براى مغزتون خوب باشه! روز خوش...اومدم از در برم بيرون كه صداشوشنيدم: اگه خيلى واست مهمه كه اسم شناسنامه اى داشته باشى...برگشتم سمتش... نتونستم خشمگين نشم... نسبت به پدرىكه براى مرگ يكى از دختراش زانوى غم بغل گرفته بود و مى خواست دختر ديگه ش رو وقتى كه هنوز پا به دنيا نزاشته بود سقط كنه... نتونستم خشمگين نشم... نسبت به پدرى كه هنوزم از كارش پشيمون نشده بود...نه! نتونستم خشمگين نشم! اما...تونستم خشممو كنترل كنم! تا دل مردى رو كه اسم پدرمو يدک مى كشيد نشكونم...