- ببينيد... من فقط اومدم تا بدونم واقعا يه حروم زاده هستم يانه... حالا هم فهميدم كه آره... هستم! من يه حروم زاده م... كسى كه پدرش نخواسته ش... كسى كه داره بار گناه دو نفر ديگه رو مى كشه... ولى مى دونيد چيه؟! اسم شناسنامه ايم مهم نيست! اين مهمه كه ثابت كنم منم مثل آدماى ديگه!حتى شده مثل دختر ديگه تون، سمر... حق زندگى دارم! چه يه حروم زاده باشم... چه يه حلال زاده... هر چى كه باشم... يه انسانم...و سريع از خونه ش زدم بيرون... حالا ديگه سبک شده بودم... ديگهدغدغه اى نداشتم... ولى اين اسم تا ابدالدهر همرامه... حروم زاده...تا يه جايى رو پياده رفتم! اينقدر اينروزا به همه چيز فكر كرده بودمكه حالا سعى مى كردم به هيچ چيز فكر نكنم!از كنار يه كتاب فروشى مى گذشتم كه يه كتاب پشت ويترينتوجه مو جلب كرد...آنچه كه بايد در باره ى ام اس بدانيد!!!رفتم تو مغازه و خريدمش... گذاشتمش تو كيفم تا سر فرصت بخونمش...يه تاكسى گرفتم و براى اينكه يكم آروم بشم رفتم شاه عبدالعظيم... تا خود شب اونجا بودم... از خدا خواستم كه هميشه قلبمو آروم نگه داره... آروم تر از حالا... حالا ديگه شناخته بودم... همه ى آدما رو...با يه حس خوب... آرامش... از شاه عبدالعظيم زدم بيرون... پاپى پيشرها بود... سودا ى ديوونه وقتى مى خواست بره با على فرستاده بودش...حوصله ى اينكه برم دنبال پاپى رو نداشتم... الان فقط و فقط دلم مى خواست پيش تيرداد باشم! عجيبدل تنگش بودم...يه تاكسى گرفتم تا خونه... هنوز نيومده بود... رفتم سمت آشپزخونه... اونقدر حالم خوب بود كه حس مى كردم همه ى اشياى خونه مى خوان باهام حرف بزنن! واسم عجيب بود... اينكه حالا ديگه از حروم زاده بودنم ناراحت نبودم...چون ياد گرفته بودم كه منم حق زندگى دارم... نه تنها من... بلكه همه ى اونايى كه مثل منن... اينو تيرداد بهم نشون داده بود... با محبتاش... اينكه دوست داشتن ربطى به هويت نداره...روى ميزو نگاه كردم... خنده م گرفت! مرغى رو كه شب قبل از اصفهان رفتن گذاشته بودم تا بپزمش هنوز رو ميز بود! ولى مطمئنا فاسد شده بود! انداختمشتو سطل و يه بسته ى ديگه درآوردم و گذاشتم تا آب پز بشه...يه مقدار برنج هم اب كش كردم و گذاشتم رو اجاق تا خوب دم بياد...مرغا رو سرخ كردم و توى ظرف چيدم... يكم سالاد هم درست كردم... فهميده بودم كه تيرداد دوست داره... كارم خيلى زود تموم شد! يعنى زودتر از اونى كه فكر مى كردم...يه سى دى خوب كه از سودا گرفتهبودم گذاشتم تو پخش... يه آهنگملايلم پخش مى شد...سريع پريدم تو حموم و يه دوش كوتاه گرفتم...موهامو با حوله يكم خشک كردم ويه دست لباس از تو كمد درآوردم...يه تاپ سفيد كه از پشت تاكمر باز بود... با يه دامن كوتاه مشكى... خنده م گرفت... شايد اولين بارى بود كه همچين لباسى تنم مى كردم!يكم كرم به دست و صورتم ماليدم و يه رژ كمرنگ رو لبام كشيدم... همين...رفتم سمت راه پله... همون موقع صداى باز شدن درم اومد... تيرداد بود... انگار منو نديد چون كيف سامسونتشو انداخت رو مبل و كتشو انداخت روش و لم داد روش... انگار فكر مى كرد من هنوز نيومدم...با همين خيال آروم آروم رفتم سمتش... پشتش به من بود... دستامو از پشت سر گذاشتم رو چشماش... آروم دستشو كشيد رو دستم...ضربان قلبم تند شده بود... امشب واسم يه شب خاص بود... به تيرداد گفته بودم كه تا زمانى كه هويتمو نشناختم زن دائمى ش نمى شم! ولى حالا... حالاكه خودمو شناخته بودم... خوب يابد...دستشو همونطور روى دستم كشيد تاروى بازوم... بيشتر خم شدم رو شونه ش... موهاى نمناكم گردنشو نوازش مى داد...دستمو كشيد و مجبورم كرد برم جلوش واستم... با ديدن لباسم ابرويى بالا انداخت و با شيطونى خنديد: به به! خوشگل كردى!و منو كشيد رو خودش... رو پاش نشستم : مى دونستى خونه م؟!- كفشات دم در بود...آه عميقى كشيدم: چطور يادت مونده بود من اون كفشا رو پوشيده بودم؟!خنديد و صورتشو آورد جلو: بحثو عوض نكن...مثل خودش خنديدم... دستمو به يقه ش كشيدم... يه پيراهن مردونه ى سفيد تنش بود... كراواتش شلبود... بازش كردم...- شيطون شدى جوجه...- امروز رفتم پيش مسعود...جدى شد: خب؟نفس عميقى كشيدم: حالا ديگه فهميدم كيم...اومد وسط حرفم: هونام... من تو رو همونطور كه بودى خواستم و مى خوام! لزومى نداره واسم توضيح بدى كه مسعود چيا بهت گفته...پيشونى مو چسبوندم به پيشونى ش: تو خيلى خوبى تيرداد...خنديد و چيزى نگفت... دستش هنوز رو بازوم بود... فشار خفيفى بهش وارد كرد... نگاش كردم... عشق و احساس تو چشاش موج مى زد... چيزى كه من به خوبى تو وجود خودم هم حسش مى كردم...كراواتشو كه باز شده بود از دور گردنش برداشتم و انداختم رو ميز...ادامه دارد...
محکومه ی شب پر گناه(12)به طرز عجيبى شيطون شده بودم... همه ش دلم مى خواست اذيتش كنم... دكمه ى اول پيراهنشو باز كردم... يه ابروشو انداخت بالا...صورتشو آورد جلو كه ببوستم كه با خنده سرمو عقب كشيدم...خنديد... دستمو بردم سمت لبش...انگشت اشاره مو دور لبش كشيدم...همونطور كه تو چشام خيره بود يه بوسه ى نرم روى انگشتام زد... گرماى لبش به كل بدنم منتقل شد... فقط با همون بوسه ى كوچيک...لبخند روى لبمو كه ديد سرشو آورد جلو... با اين فكر كه مى خواد ببوستم سرمو بردم جلو تر... ولى اون لباشو به گوشم چسبوند: دارى چيكار مى كنى؟چشمكى زدم و با ته خنده اى گفتم: عشق بازى...همون موقع آهنگى كه گذاشته بودم عوض شد... يه ريتم خيلى ملايم...دست راستشو برد و پشت كمرم گذاشت...نه مى شه با تو سر كنم...نه مى شه از تو بگذرم...بيا به داد من برس...من از تو مبتلا ترم...تو چشاش نگاه كردم... تمنا توشون موج مى زد...بگو كجا رها شدى؟بگو كجاى رفتنى؟من از تو در گريز و توچرا هميشه با منى؟سرمو بردم عقب... گردنمو خم كردم... موهاى نم دارم روى هوا پخش شد... انگشت اشاره شو از زير چونه م تا پايين گردنم روى گلومكشيد...آروم خنديدم... دستشو پايين گردنم نگه داشته بود... حس لرزش خفيفى رو تو تنم حس مى كردم...سرم رو به بالا و نگام به لوسترى كه از سقف آويزون بود، بود و منتظر حركت بعدش بودم تا همه ى وجودمو با عشق بهش تقديم كنم... چشامو بستم و منتظر شدم... منتظر يه لحظه ى خوب... وناب... لحظه اى كه قرار بود با عشق بگذره...كسى بجز تو يار من نيست...گذشتن از تو كار من نيست...بجز خيال تو هنوزمببين كسى كنار من نيست...گرمى لباشو زير گردنم حس كردم... عجيب بود كه ديگه تنم لرزش نداشت... دستشو كه پشتم بود كشيد تا پايين كمرم...چشامو باز كردم و سرمو بردم جلو...با آرامش خنديد و همونطور كه تو بغلش بودم رو دستاش بلندم كرد ويه دور آروم رو هوا چرخوندم و بعدشگذاشتم رو زمين... بازوهاش بدنمو زندونى كرد... سرمو گذاشتم رو سينه ش... روى قلبش...آروم آروم با آهنگ تكون مى خورد و منو هم با خودش حركت مى داد...دوباره تبت داره نفسمو مى گيره...دوباره هوا داره پى عطر تو مى ره...انگشت اشاره و وسطى دستمو از روى ساعدش حركت دادم تا روى شونه ش... دستمو گذاشتم رو شونه ش... آروم روى موهامو بوسيد...اين خونه بى تو طاقت زندگى نداره...حتى نفس هام تو رو به ياد من مياره...سرمو از روى قلبش كه بى قرار تر از قلب من بود بلند كردم و تو چشماى قهوه اى تيره ش زل زدم...نا خود آگاه و هم زمان با هم اسم همو صدا زديم...- هونام...- تيرداد...هر دومون خنديديم... پر از خوشى بودم... هم زمان گرمى لباشو رو لبام حس كردم...چون قدم كوتاه بود و هيچى پام نبود رو نوک پا بلند شده بودم...دستامو از رو شونه ش حركت دادم و بردم پشت گردنشو به هم قفل كردم...عاشقانه همو مى بوسيديم... خودمو بيشتر بهش فشردم... با اينكه اين اولين بوسه نبود اما قلبم به شدت مى كوبيد... پشت لباسم باز بود... حس مى كردم داغى انگشتاش داره منو به آتيش مى كشونه... مى دونستم كه تيردادم به اندازه ى من هيجان زده س... اينو ازحركت نرم انگشتاش روى كمرم حس مى كردم...چشامو بسته بودم و با اينكه داشتم نفس كم مى آوردم حتى يه درصدم نمى خواستم اين بوسه تموم بشه...تيرداد آروم لباشو از لبام جدا كرد... يه بوسه ى كوتاه... و يكى ديگه...بعدش آروم سرشو برد عقب و نگام كرد: بريم شام بخوريم...تعجب كردم... انتظار نداشتم اينو بگه... ولى چيزى نگفتم و دستشو گرفتم و با هم رفتيم سمت آشپزخونه... با ديدن ميز يه لحظه با خودم فكر كردم كاش مثل تو فيلما دوتا شمع هم روشن مى كردم... از بس از اين كارا نكرده بودم بلد نبودم...روبه روى هم نشستيم... مشغول خوردن شديم... من طبق آداب خودم و تيردادم طبق آداب خودش...ساكت و بى حرف غذاشو مى خورد... ولى انگار اصلا متوجه طعمشنبود... تو فكر بود... خبرى از شيطنت چند دقيقه ى پيشش نبود...شونه بالا انداختم و بازم مشغول شدم: خوش مزه س؟!- جوجه ى من زهرم بهم بده با جون و دل مى خورم...- اينقدر بد مزه س كه با زهر مقايسه ش مى كنى؟!خنديد: نه عزيزم... غذا تو بخور...بعد از شام هردومون جلوى تلوزيونروى كاناپه نشسته بوديم... خستگى ديروز هنوز تو تنم بود...بعلاوه اينكه امروز هم كلى پياده روى كرده بودم... بخاطر همين حس شديد خواب آلودگى داشتم... از يه طرف ديگه هيجان زده بودم... نمى دونم چرا حس مى كردم امشب شب خاصيه...سرم رو شونه ى تيرداد بود و همونطور كه فوتبال مى ديد موهامو نوازش مى كرد! خنده م گرفت! كاش بجاى فوتبال يه فيلم مى ديديم... ولى من كه مست خواب بودم چه فرقى داشت فوتبال يا فيلم؟!تيرداد: خوابت مياد؟!- اوهوم...- برو بخواب... منم الان ميام... وقت اضافه س...- با هم مى ريم...با لبخند سرمو بوسيد و چيزى نگفت... چند دقيقه ى بعد باهم رفتيم سمت راه پله... دستمو روى گوى پايين نرده ها كشيدم...تيرداد در اتاقو باز كرد و اول من و بعدش خودش وارد شديم...درو پشت سرش بست و تكيه داد بهش... اومدم برم سمت تخت كه كشيدم سمت خودش... دوباره همون لرزش خفيف... كه بخاطر يه هيجان شيرين بود...سرشو تو موهام و نفس عميقى كشيد... صورتمو به صورتش ماليدم... اومد برم گردونه و ببوستم كه با خنده از دستش فرار كردم و دويدم سمت تخت... مى دونستم با اين كارام حريص تر مىشه... ولى چشاشو اينو نمى گفت... با اين حال با همون لبخند آرومش كه امشب از لباش جدا نشده بود چراغا رو خاموش كرد و فقط ديوار كوبو روشن گذاشت و اومد سمتم... رو تخت واستاده بودم و دست بهسينه تو اون نور ملايم نگاش مى كردم...حس مى كردم يه جور عجيبيه... اين كه دلش مى خواد باهام باشه و از اين كار خوددارى مى كنه...دستشو گذاشت رو ساق پام... نوازش گونه روبه بالا حركتش داد... لرزشم بيشتر شد... تا زانو هام... يه دفعه و ناگهانى پامو كشيد كه نزديک بود با كمر بيفتم رو تخت... ولى سريع با دستاش منو گرفت...
حالا من زيرش بود و دستاى اون كمرمو رو هوا نگه داشته بود...چشامو بستم... آروم دستشو از كمرمبرداشت و منو كامل خوابوند رو تخت...خودشم كنارم رو به پهلو دراز كشيد و سرمو بلند كرد و گذاشت رو بازوش... نرمى بازوش روى پوست صورتم قلقلكم مى داد...آروم خنديدم كه دستشو كشيد به نوک بينى م... چشام ديگه به اون نور كم عادت كرده بود...تيرداد: به چى مى خندى جوجه؟!- اينقدر به من نگو جوجه...اون يكى دستشم گذاشت رو كمرم و حلقه ى دستاشو تنگ تر كرد: دوست دارم بگم...با بدجنسى گفتم: يعنى منم هركارى دوست دارم بكنم؟وقتى ديدم ساكته صورتمو يكم بردم بالا تر... نگام كرد... خواستم ببوسمش كه انگشتشو گذاشت رو لبم و با صداى گرفتهاى گفت: نكن هونام...نمى خوام...گيج گفتم: ها؟!چيو نمى خواى؟!انگار به سختى حرف مى زد: امشب نه... خواهش مى كنم...متعجب نگاش كردم...نفس عميقى كشيد... دستشو گذاشترو گونه م: بهتره امشب فراموشش كنى! مى خوام قبل از اينكه رابطه مون نرديک تر بشه باهات حرف بزنم...- خب بگو...- گفتم كه... امشب نه... چون مى دونم امشب هر تصميمى بگيرى از روى احساسه...اخم كردم: من هميشه با عقلم تصميم مى گيرم...- لجبازى نكن هونام... گفتم كه... امشب نه...ديگه هيچى نگفتم... با اينكه سر از كارش در نمى آوردم ولى مى دونستم بى مورد حرفى رو نمى زنه... حتما يه چيزى هست كه بخاطرش اينطور پا رو احساسش گذاشته...سرمو تو سينه ش قايم كردم و بدون هيچ فكرى چشامو بستم و به خواب فرو رفتم...صبح كه بيدار شدم تيرداد كنارم نبود... چشامو دوختم به سقف... همون موقع گوشى م زنگ خورد...دستمو چرخوندم تا از روى پاتختى برش دارم...سودا بود... با يه حس خوب جواب دادم: الو... سلام خانوم...- ايــــش... اين چه طرز حرف زدنه؟!خنده م گرفت: چه مرگته؟!اونم خنديد: حالا بهتر شد... كدوم گورى هستى؟- خونه م...- خونه ى خودت يا آقات؟!- سودا خونه ى تيردادم ديگه... چى شده؟!- هيچى... با بى بى اينا قرار گذاشتيم بريم كوه... واسه فردا...- فردا كه يه شنبه س... چرا نزاشتين واسه جمعه؟!- بابا واسه ماها كه بيكارى م چه فرقى مى كنه يه شنبه باشه يا جمعه؟! تازه خلوت ترم هست... مياى ديگه...- ببينم چى مى شه!اومد يه فحش بده كه سريع گفتم: باشه قبوله...- خب الانم آماده شو با رها مى خوايم بيايم دنبالت بريم آزامايشگاه ببينيم اين هويج حامله س يا نه...خنديدم: باشه... خدافظ...- سى يو...سرمو تكون دادم و گوشى رو قطعكردم... با خنده پا شدم و مشغول آماده شدن شدم... از اينكه سودا مثلقبل شده بود خوش حال بودم! ايناواخر رفتارش با اينكه سعى مى كرد عادى باشه ولى عجيب شده بود! مثل وقتايى كه بحثو به ارميا مى كشونديم و اون سعى مى كرد بحثو عوض كنه!اما حالا! خيلى واسش خوش حال بودم...طبق معمول زود آماده شدم... تو هال نشستمو كتابى كه ديروز خريده بودمو از تو كيفم درآوردم وصفحه ى اولشو باز كردم و مشغول خوندن شدم...اطلاعاتى در مورد علائم و سطوح مختلف ام اس بود...سخت مشغول مطالعه بودم كه صداى زنگ اف اف رو شنيدم... كتابو گذاشتم تو كيفمو بعد از قفل كردن در از خونه زدم بيرون...درو بستم... صداى بلند آهنگ سودا كل خيابونو پوشش داده بود...درو باز كردم و سوار شدم... حس كردم گوشم داره كر مى شه... رها پشت فرمون نشسته بود و سودا كنارش... تقريبا فرياد زدم: اونو كمش كنيد...سودا: چى مى گى؟- كمش كن...رها با حرص خاموشش كرد... پوفى كردم: خدا خيرت بده...رها: مخ نزاشته واسه من كه... نمىگه ممكنه بچه م كر به دنيا بياد...سودا: بايد از همين الان به همه چىعادتش بدى ديگه...رها نفسشو از حرص بيرون داد و راه افتاد: تو اون گچ لامصبو نمى خواى بازش كنى؟!سودا: هنوز يه هفته نشده ها... فردا چطورى مى خوام از كوه بالا برم واسم سوال شده...- مگه مجبورى؟!- تو يكى حرف نزن! بگو ببينم ديروز رفتى پيش پاپات؟!با اين سوال سودا هر سه تامون ساكت شديم... حتى خودش...با لبخند سكوتو شكستم و هرچى رو كه اتفاق افتاده بود واسشون تعريف كردم...سودا با حرص گفت: شيطونه مى گه برم اين مردتيكه رو به باد كتک بگيرما... حالا گفتى م اون پيرى يه مريض بود گذاشته بودنش آسايشگاه و هيچى حاليش نبود يه چى گفت! اين ديگه يه چيزيش مى شه ها...رها: ولى من مى گم حق با پدرته...متعجب بهش نگاه كرديم...سودا: يعنى چى؟! اين كه بهش گفته اومدى واسه ارث يعنى حق با اونه؟! تو حالت خوب نيست عزيزم... داره لگد مى زنه؟!رها خنديد: سودا يه دقيقه لال شو...منظورم اينه كه اگه همون اول مى اومد و از هونام مى خواست كه ببخشدش خيلى مسخره مى شد... فرض كن به پاش مى افتاد كه سمر مرده حد اقل تو تنهام نزار...به نظر من كه كارش خيلى طبيعى بوده...سودا با بدبينى گفت: ولى من هنوزم مى گم نبايد اينقدر تند مىرفت... اين مردک اصلا از كارش پشيمونم نيست... انگار نه انگار كه يه دخترى رو بدبخت كرده...رها: از كجا معلوم مادر هونام از اين وضع ناراضى بود؟ مگه نمى گهتازه پشيمونم نبود و مى خواست صيغه ش بشه؟!سودا: از كجا معلوم دروغ نمى گه؟!براى اينكه خودشو خوب نشون بده؟رها: با اون برخوردى كه اين آقا داشته به نظرم خوب جلوه دادنش پيش هونام اونقدرا هم واسش مهم نبوده... از طرف ديگه، چرا صحرا هونامو سپرد پرورشگاه؟! يعنى نمى تونست نگهش داره؟! خيلى از زنا رو ديدم كه با وضعى بدتر ازاين بچه هاشونو نگه مى دارن...سودا: رها صبحونه چى خوردى؟!رها تو همون حالت جدى ش بدون اينكه متوجه حرف سودا بشه گفت: مربا و...چپ چپ به سودا نگاه كرد و اومد يكى بزنه سرش كه سريع گفتم: بابا جلوتو نگاه كن... من اينقدر رفتاراشو بررسى نكردم كه شما مى كنيد...رها فرمونو چرخوند: به نظر من هر دو مقصر بودن... هم پدرت... و هم مادرت...و هم زمان با اين حرف جلوى آزمايشگاه نگه داشت...- الان دارى مى رى آزمايش بدى يا جوابشو بگيرى؟!
- دارم مى رم جوابشو بگيرم ديگه... واى دعا كنيد حامله باشم... مى خوام على رو غافلگير كنم... نمى دونه آزمايش دادم...سودا: رها مطمئنى زود نيست؟! هنوز دو هفته از ازدواجتون نگذشته...رها: هيچم زود نيست! هم من بچه دوست دارم هم على!بعد با خنده گفت: از ازدواجمون دو هفته گذشته... از نامزدى مون كه خيلى وقته گذشته...سودا نچ نچى كرد: قديما دخترا يكم حيا داشتن...رها باز خنديد: يكى نيست اينا رو به خودت بگه...بعد بسم اللهى گفت و درو باز كرد و پياده شد... ماهم پياده شديم...سودا مى خواست با رها بره تو آزمايشگاه كه جلوشو گرفتم: كجا مى رى بابا؟! بزار خودش بره...سرشو تكون داد و تكيه داد به ماشين رها...- سودا؟!نگام كرد: هوم؟!- هنوز بهش فكر مى كنى؟يه لحظه سكوت كرد... نگاش بهدر آزمايشگاه بود: مى دونى هونام...هيچ رابطه ى جدى اى بين ما نبود... حد اقل از سمت ارميا... من بيشتر از اينكه بخاطر از دست دادن ارميا ناراحت باشم از اين ناراحتم كه چرا بى خودى هى به خودم تلقين كردم كه اونم حس منو داره... درواقع از دست خودم عصبانى م... بعدشم... اين كه به تو دروغ گفتهبودم... عذاب وجدان ولم نمى كرد...با اينكه مى دونستم تو تيردادو دوست دارى! نه ارميا...- خوش حالم كه با خودت كنار اومدى!- تو و رها امروز چه حرفاى قلمبه، سلمبه اى مى زنيد...كوبيدم به شونه ش: با تو نمى شه دو كلوم حرف حساب زد...يكم كه منتظر شديم رها از در آزمايشگاه زد بيرون...سودا: اين چرا اينقدر خنثاس؟! معلوم نيست خوشحاله يا ناراحت...- يه دقيقه آروم بگير الان مياد مى فهمى...رها اومد سمتمون... ساكت بود... به قول سودا خنثى!سودا: چى شد؟! دختر بود يا پسر؟!رها چپ چپ نگاش كرد: مگه اومدم سونوگرافى؟!- حالا هرچى؟! حامله اى يا نه؟!رها: نه...سودا پنچر شد: حيف... خودمو واسهيه املت آماده كرده بودم...رها خنديد: كوفت... بياين بريم...بعد درو باز كرد و سوار شد... ما هم سوار شديم...- ناراحتى رها؟!از آينه نگام كرد: نه! شايد به قول سودا هنوز زود بود...سودا: پس حالت تهوع هات چى بودن؟رها ماشينو روشن كرد: دكتر گفته بود احتمالا مسموميت غذايى يه... ولى گفت واسه احتياط بهتره كه يه آزمايش بدم...گوشى م زنگ خورد... با ديدن شماره ى تيرداد با يه لبخند پهن روى لبم جواب دادم: سلام...- سلام جوجه... خوبى؟!خنديدم... تازگيا از اين كه بهم مى گفت جوجه خوشم مى اومد...- به چى مى خندى؟- هيچى!- كجايى؟- با بچه هام...- سلام برسون... هونام؟با يه كم مكث گفتم: جونم؟!شايد اين اولين بارى بود كه اينجورى جوابشو مى دادم...ولى اون انگار متوجه حرف مننشد...- امشب خونه نميام... مى خواستم بگم برى پيش سودا...اخم كردم: چيزى شده؟! چرا نمياى خونه؟سودا برگشت: پدر عاشقى بسوزه!!!واسش زبون درآوردم...تيرداد: نه عزيزم! مشكلى پيش نيومده... يكم كار دارم كه بايد انجامش بدم...نخواستم بيشتر از اين مخالفت كنم! پس گفتم: هر طور راحتى! راستى...- جونم؟!- فردا قراره با بچه ها بريم كوه... تو ام مياى؟!- آره... ساعت چند ميرين؟!- يه لحظه گوشى...تا اومدم از سودا بپرسم ساعت چند مى ريم خودش گفت: ساعت 5 راه مى افتيم... چون بعدش گرم مى شه!متعجب گفتم: تو دارى به حرفاى ما گوش مى كنى؟!سودا: دارى زير گوشم حرف مى زنىمى خواى گوش نكنم؟! چه انتظاراتى داريا...با خنده اومدم جواب تيردادو بدم كه ديدم اونم داره مى خنده...تيرداد: آدرس خونه ى سودا اينا رو واسم بفرست... ميام دنبالت... مراقب خودت باش...- تو هم...و گوشى رو قطع كردم...سودا: هونام؟! مى دونى به چى فكر مى كنم؟رها: سودا جدى تو فكرم مى كنى؟خنديدم: به چى فكر مى كنى؟سودا ابروشو انداخت بالا: يادته مى گفتى يه شوهر پولدار مى خواى؟! يكى كه اگه با هركى م باشه واست مهم نيست! فقط پولداشته باشه؟ حالا از عشق دارى مى ميرى كه از تيرداد مى پرسى چرا خونه نمياد؟!خنديدم: اون موقع همه چيزو تو پول مى ديدم! نه اونقدر كه بخاطرش دست به هر كارى بزنم! نه! فقط چون نداشتنش عذابم مى داد! پولو دوست نداشتم! ازش متنفربودم... چون باعث شده بود بخاطرش اون همه دردو تحمل كنم...همين خود تو... يه لحظه فكر كن هيچ پولى نداشته باشى و واسه سير كردن شكمت مجبورى هرعذابى رو تحمل كنى... اصلا شكمت هيچى! فكر كن يه حسابتبسته بشه و يه روز نتونى برى ناخناتو مانيكور كنى! چه مى دونم ابروهاتو تاتو كنى... ديگه فكر كن من واسه آروم كردن دلم بايد چيا بگم...هردوشون ساكت شدن...يكم خم شدم به جلو و زدم به شونه ى هردوشون: هى بابا... چه مرگتونه؟! من گشنمه!سودا: رها به مناسبت باردارى ش ناهار مهمونت مى كنه!رها بهش چشم غره رفت: گمشو...خنديدم: جوش نزن... جوشات مى تركن...آخه رها صورتش يكم جوش جوشى بود! چشماش يكم ريز و رنگشون قهوه اى بود... برعكس سودا كه چشماش مشكى و درشت بود...رها موهاى لختشو كه يكم روى صورتش ول شده بود زد پشت گوشش: هونام جان تو نوش جونت... ولى اين سودا ايشالا غذاها رورودل كنه...سودا داد زد: خاک تو سر خسيست...مگه من چيكارت كردم؟!- پريروز انقدر حرصم دادى كه بچه م سقط شد! اوشكول واسه من مى خواد بره امريكا... آخه تو دو كلوم زبان بلدى كه مى خواى برى؟سودا: حالا تو رشته ت زبانه خيلى بلدى؟ مى خواستى حرص نخورى! خودم واسه خودم حساب مى كنم! شيشليک...بعد زبونشو تا ته كشيد بيرون و به رها نشون داد...رها فرمونو چرخوند: اه... جمع كن چندش...جلوى يه رستوران سنتى نگه داشت ...همونطور كه غر ميزدم پياده شدم:ماشالله يكى از يكى خل ترين...هر سه تامون رو يه تخت نشستيم... فكرم مشغول بود... نگامو از شيشليک سودا گرفتم و به غذاى خودم دوختم...- بچه ها... به نظرتون چرا تيردادامشب نمياد خونه؟سودا: نكنه زن دوم داره؟چپ چپ نگاش كردم...رها: نيكى جان... من الآن يه زن متاهل و متعهدم... يه نصيحت بهت مى كنم! هميشه نسبت به شوهرت مثبت نگر باش...
سودا دهنشو باز كرد: عــــــُـــق...رها با ديدن غذاى تو دهن سودا اومد بزندش كه سريع گفتم: جون من آبرو برى نكنيد...سودا با خنده دهنشو بست و غذاشوقورت داد...رها هم چنان حرص مى خورد... با اين كه خيلى همو دوست داشتن ولى خب با هم نمى ساختن...يكم از غذام خوردم: ولى جدى به نظرتون چرا نمياد؟! صداش يه جور مشكوكى بود...سودا چشاشو ريز كرد: نكنه داره ميرهپيش سمر؟؟؟!رها: زبونتو گاز بگير...سودا: سارى ( sorry ) ! يادم نبود سمر مرده...خنديدم: خدا خفه ت كنه با اين نظردادنت... حالا چرا امروز هى انگليسى حرف مى زنى؟سودا: مى خوام پوز اين رها رو بزنم با اين رشته ش... فكر كرده خيلى زبان حاليشه... خب منم كلاس زبان مى رم...رها خنديد: حسودم كه هستى!سودا: چرا نباشم؟! بين شما فقط من ترشيدم...رها خيلى جدى گفت: اگه يه مرد تو سن پيرى هنوز مجرد مونده يعنى موفق نشده ازدواج كنه... اگه يه زن تو سن پيرى هنوز مجرده بدون موفق شده ازدواج نكنه...بعد با خنده گفت: هنوز وقت هست... اصلا چرا نمى رى سراغ مستر جواديان؟سودا: گمشو... مردتيكه ى كچل... بميرم هم با اون ازدواج نمى كنم...ولى آخه شانس همونم ندارم... مامانديشب مى گفت رفته هلند... هعى... مونديم بى شوهر...بعد حالت جدى به خودش گرفت وچنگالشو گرفت سمت من و همونطور كه رو هوا تكونش مى دادگفت: ولى بى شوخى، اگه تيرداد پيش سمرم نمى ره، پس كجا مى خواد بره؟رها: ابيگل...هردو باهم نگاش كرديم...قاطعانه گفتم: امكان نداره...رها: چرا عزيزم! داره... بلآخره اون عشق اولشه... حالا مى خواد ديوونه باشه يا نه...سودا: مگه تو نبودى كه همين الانمى گفتى به شوهرت اعتماد داشته باش؟رها: گفتم مثبت نگر باش...سودا: همون... اينكه بره پيش ابيگل مثبت نگريه؟رها: حالا من يه شعارى دادم تو چرا گير دادى بهش؟!سودا: ولى جدى هونام دقت كردى تيرداد علاقه ى زيادى به ديوونه ها داره؟ اون از ابيگل... بعدشم كه سمر... تو هم كه از بقيه زنجيرى ترى... دختره ى وحشى... دستى دستى داشت منو پيش مرگ خودش مى كرد...خنديدم و رو به رها گفتم: رها پاپى كجاست؟! دلم واسش تنگ شده...رها: مى خواسى بيارمش آزمايشگاه؟! خونه س ديگه! نترس! من مثله اين سودا روانى نيستم كه بهش شكلات بدم! يه عالم استخونو گوشت واسش گذاشتم! راسى يه جا خوندم شكلات عمر سگا رو كم مى كنه!- وا...رها: والا...رو به سودا گفتم: مى كشمت يهبار ديگه به پاپى شكلات بدى!سودا: شكلاتاشو خودت مى خواى؟! سگ خور... ولى هونام دقت كردى طرز حرف زدنت عوض شده؟! ما كهسه ساله نتونستيم آدمت كنيم! ولى اين مدت كه با تيردادى خيلى مودب تر شدى! مثلا الان بايد بجاى اينكه بگى مى كشمت بگى جرت مى دم!رها: تو چرا هى امروز به همه چيز دقت دارى؟سودا اين بار چنگالشو گرفت سمت رها: چشم ندارى ببينى يكمدقيق شدم؟رها: اصلا حرف زدن تو كه خيلى بدتر از نيكى يه...- به من نگو نيكى!سودا: من كه از بس انگليسى حرفزدم يادم رفته فارسى حرف بزنم...رها: حالا من بايد بگم عـــــــُـــــق...سرى تكون دادم و گفتم: پاشين بريم ديگه... من غذام تموم شد...درحالى كه به صحت حرف سودا فكر مى كردم... تيرداد ناخواسته تموم زندگى مو دگرگون كرده بود... و از اين بابت بى اندازه خوشحال بودم...از رستوران زديم بيرون... ذهنم مشغول تيرداد بود! حرفاى ديشبش... خونه نيومدن امشبش... همه و همه واسم سوال شده بود...خيلى از رفتاراى تيرداد برام پر ازابهام بود...اون شب برخلاف انتظارم رها هم پيش من و سودا موند...خوشحال بودم كه ازدواج رها تو دوستى مون فاصله ننداخته بود... پاپى رو هم آورده بوديم پيش خودمون... حسابى دلم واسه سگ ملوسم تنگ شده بود... پاپى اگه گربه مى بود مطمئنا خيلى ملوس تر از اين حرفا مى شد!ساعت چهار صبح با صداى زنگ گوشى سودا هر سه مون بيدار شديم... سودا با غر غر كوبيد رو گوشيش: دَرد...و زنگشو خاموش كرد...نشستم رو تخت: پاشين ديگه! دير مى شه ها...رها: من نميام...سودا سرشو از رو بالش بلند كرد وهمونطور كه دهنش بخاطر خميازه باز بود چپ چپى به رها نگاه كرد: گه مى خورى!بعد دوباره سرشو گذاشت رو بالش:راست مى گه... منم نميام... گور باباى كوه و كوهنورد...از يه طرف خنده م گرفته بود، از يه طرف ديگه خودمم خوابم مى اومد... ولى از ديروز دلم واسه تيردادتنگ شده بود! بد جورى وابسته ش شده بودم! واسه همين دلم مى خواست قيد خوابو بزنم و حتى به بهونه ى كوه هم كه شده ببينمش... پاپى هم با من بيدار شده بود و روى دوپا نشسته بود و نگامون مى كرد...آروم سودا رو تكون دادم: پاشو ديگه!غلت زد و پشتشو كرد به من: بگير بكپ تنه لش...بازوى رها رو ويشگون گرفتم: پاشوديگه!داد بلندى زد و سريع نشست سر جاش و سرگرم فحش دادنم شد! خوشحال از اين روش خوب اومدم بازوى سودا رو هم ويشگون بگيرمكه ديدم رو دست سالمش خوابيده! اون يكى هم كه تو گچ بود!در نتيجه از رونش يه ويشگون گرفتم كه اونم با داد بلند شد و نشست و مشغول مالش دادن بدنش شد... همون موقع خاله شيدا سراسيمه درو باز كرد: چى شده؟! چرا داد مى زنيد؟خنديدم: هيچى خاله جون! بريد بخوابيد! ساعت چهار صبحه...خاله دستى به موهاى پريشونش كشيد و سرى تكون داد و رفت و درو بست...هر دوشون نشسته چرت مى زدن... پريدم تو دستشويى و دستامو خيس كردم و پاشيدم روشون! مى دونستم رها وسواسى يه...رها: اه... نكن نيكى! مگه كرم دارى؟سودا: واى دو ساعتم نمى شه خوابيديم...- حقته! تو بودى اصرار مى كردىبريم كوه...پاپى پريد بغل سودا...سودا پسش زد: برو كنار كه من الان از تو هم سگ ترم...خنديدم و پاپيون پاپى رو كه طبق معمول پشت گردنش بودو چرخوندم... رها دستى به گوش پاپى كشيد: ناراحت نباش عزيزم... خاله ت الان رو استند باى...
بلآخره با كلى غر غر كه البته بيشترش از جانب سودا بود آماده شديم كه بريم... خوبه حالا سودا از همه بيشتر اصرار به اين كوه رفتن داشت... ولى من برعكس قبل دوست داشتم برم... شايد چون اولينبارى بود كه قرار بود برم كوهنوردى... اونم با كسى كه با تمام وجود دوستش دارم...سودا كوله رو انداخت بغل رها: حامله كه نيستى! اينو تو بيار...رها پرتش كرد بغل سودا: به منهيچ ربطى نداره...كوله رو از دستشون گرفتم: چاره چيه؟ باز من بايد كوتاه بيام ديگه...گوشيم زنگ خورد... شماره ى تيرداد بود...- الو...- صبحت بخير خانومم...- صبح تو هم بخير...- آماده اين؟! من پشت درم...يه لحظه مكث كرد: على م همين الان اومد...همون موقع گوشى رها زنگ خورد...سودا: ماشالله زنگ خور ها رو...خنديدم: الان ميايم...و گوشى رو قطع كردم...سودا پاپى رو گرفت تو بغلش: بيا خاله جون! امروز من و تو باهميم...بعد فين فين كنان از اتاق زد بيرون... من و رها هم پشت سرش...درو باز كردم هر سه تامون رفتيم بيرون... هوا نيمه تاريک بود...تيرداد و على پياده شده بودن و با هم حرف مى زدن... با اينكه تابستون بود ولى چون سر صبح بود هوا بس ناجوانمردانه سرد بود...رها رفت سمت على: سلام عزيزم...على: سلام به روى نشسته ت خانوم...رها خميازه اى كشيد و دست سودا رو گرفت: با ما بيا... اون دوتا تازه ازدواج كردن! بعد با خنده هردو سوار ماشين على شدن و با تک بوقى رفتن... پاپى رو هم با خودشون بردن...تيرداد اومد سمتم و دستشو انداخت دور شونم: سردته... بيا بريم تو ماشين...همونطور كه تو بغلش بودم و تازه داشتم گرما رو حس مى كردم باهم رفتيم سمت ماشين... با بى ام و مشكى ش اومده بود...ادامه دارد...
محکومه ی شب پر گناه(13)درو واسم باز كرد و سوار شدم... خودشم چند لحظه بعد سوار شد... يه پليور گذاشت رو پام: بپوش جوجه... امروز هوا سرده...پليورو پوشيدم... از اينكه به فكرم بود و از خونه واسم لباس آورده بود خوشحال بودم... ولى... از خونه...سريع گفتم: تو رفتى خونه؟!همونطور كه داشت راه مى افتاد گفت: آره... مى دونستم لباس گرم برنداشتى... جوجه ى منم كه كم طاقت...در حالى كه به اين فكر مى كردمكه من سرماى بدتر از اينم كشيدم به پشتى صندلى تكيه دادم... تيرداد هرچه قدرم كه عاشقم بود نمى تونست اينو درک كنه كه يه دختر بچه چقدر مى تونه تو سرما دووم بياره... گاهى با يادآورى گذشته ياد دخترک كبريت فروش مى افتم...تيرداد: اگه خوابت مياد بخواب...سرمو به شيشه تكيه دادم و كجكى نشستم تا بتونم خوب ببينمش: خيلى منتظرمون بودى؟- از ساعت سه...متعجب شدم: چى؟ واسه چى؟مهربون نگام كرد: دلم واست تنگ شده بود... اومدم اينجا...- خب چرا نيومدى بالا؟! ما تا سهبيدار بوديم...همونطور كه نگاش به روبه رو بود گفت: واسه من نفس كشيدن به هواى تو كافيه... همين كه از دورنزديكت باشم...يه لحظه به معنى جمله ى آخرش فكر كردم... دلم مى خواست الان تودلم كيلو كيلو قند آب شه، ولى نمى دونم چرا لحن تيرداد يه طور ديگه بود...تو سكوت با عشق نگاش مى كردم... منتظر بودم خودش بگه ديشب كجا بوده... ولى حرف نمىزد...نا اميد در كوله ى سودا رو باز كردم و يه بسته شكلات از توش درآوردم و تيكه ى بزرگو خودم خوردم: از شكلات نمى تونم بگذرم...بعد با خنده ى يه تيكه ى كوچولوگرفتم جلوى دهنش: همه شو نخورى!خنديد و همه شو كشيد تو دهنش و آروم روى دستمو بوسيد و چشمكى بهم زد... خنديدم و اومدم دستمو پس بكشم كه محكم گرفتش تو دستش...نگاش كردم... انگشت اشاره مو بين لباش گرفت... با اين كارش داغ شدم... گونه هام گر گرفت... خواستم انگشتمو از دهنش بكشم بيرون كه نزاشت... با لباش قفلشكرده بود...ناليدم: تيرداد؟!خنديد و دستمو ول كرد و دور زد و پيچيد تو يه خيابون...با همون خنده ى رو لبش گفت: انگشتت شكلاتى بود...كوبيدم به شونه ش: بدجنس...مهربون نگام كرد: وقتى اينطورى سرخ مى شى خيلى خنده دار مى شى!براق شدم...بلند خنديد: يعنى خيلى خوشگل مىشى!خودمم خنده م گرفته بود... با اينكه اصلا آدم خجالتى نبودم ولى بعضى كاراى تيرداد باعث ميشد به قول خودش سرخ بشم و خنده دار...آروم بدون اينكه تيرداد متوجه بشه انگشتمو بردم سمت لبمو بوسيدم... سرمو كه بلند كردم ديدم داره بهم مى خنده...منم به روى مباركم نياوردم...ماشين على جلومون بود... تيرداد يكم گاز داد و سبقت گرفت... صداى پخش ماشين على كه مطمئنا كار سودا بود كل خيابونو پوشش داده بود... سرمو به افسوس تكون دادم! سودا آدم بشو نيست! مطمئن بودم الان داره چرت مى زنه! اونم با اين صداى بلند...- تيرداد؟پخشو روشن كرد: اينجورى مى گى تيرداد حتما يه چيزى شده...- چيزى كه نه... ولى دارو هاتو آوردى؟ شايد تا...نزاشت حرفم تموم بشه: ببين هونام... خواهشا بى خيال اين قضيه شو كه همه ش به فكر من باشى! مى دونم نگرانى... ولى دوست ندارم مدام به فكر اين باشى كه حالم ممكنه كى بد بشه...بعد با يه لحن خيلى جدى اضافه كرد: من مراقب خودم هستم...از اين كه اينطورى گفت ناراحت شدم... اين يعنى اينكه دوست نداره من شريک مشكلاش باشم... اونوقت وجود من به چه دردى مى خوره؟ بايد باشم تا فقط خوشى هامو باهاش شريک بشم؟ با حرف نه...ولى با كارام بايد بهش بفهمونم كه داره اشتباه مى كنه...زير چشمى نگاش كردم... اخماش تو هم بود...سرمو برگردوندم و بيرونو نگاه كردم! هوا ديگه روشن بود...كاش تيرداد مريض نبود... اون وقتديگه هيچ مشكلى بينمون نبود... تيرداد با وضعيت من كنار اومده... اينكه من يه حروم زاده م... يه دختركه نامشروع به دنيا اومده... كسى كه پدر و مادرش نخواستنش... منم با بيمارى ش كنار اومدم... ولى نمى دونم چرا تيرداد اينو قبول نمى كرد...بلآخره با علامت دادن على كنار يهخيابون با فاصله ى چندتا ماشين ديگه نگه داشتيم... ظاهرا قرار بود همه اينجا جمع بشن... از همون فاصله ماشين ارميا رو تشخيص دادم...يه نگاه به تيرداد انداختم... اونم نگاش به ماشين ارميا بود... اميدوار بودم صميميت بينشون هم چنان ادامه پيدا كنه...بد تر از همه اين بود كه آرمين و آرا و نامزدشم بودن... به علاوه ى فرى و دار و دسته ش... امروز همه اينجا جمعن... خدا آخر و عاقبتمونو بهخير كنه...يه نگاه زير چشمى به تيرداد انداختم! از دستش ناراحت بودم... بايد بهش خيلى چيزا رو مى فهموندم... گاهى بى محلى ممكنهتاثير گذار باشه... به هيچ وجه دلم نميخواست جلوى جمع باهاش بد رفتار كنم! مطمئنا اين كارم نمى كردم! ولى خب... نمى تونم نسبت بهش بى تفاوت باشم...البته از درون... وگرنه توى بى تفاوتى ظاهرى، خيلى هم موفق بودم...واسه همين سعى كردم با همون حالت خنثى اى كه داشتم از ماشين پياده شم... هجوم هواى سردو به خوبى روى صورتم حس كردم!يه لرزش خفيف بهم دست داد! بيشتر توى پليورم جمع شدم... انگار كه اينطورى گرم تر مى شم...تيرداد درو بست و بى اهميت بهمن با على رفت سمت ارميا و آرمين و فرشيد نامزد آرا... نگاه ارميا رو رو خودم حس كردم... مطمئنا نمى دونست من محرم تيردادم كه اينطورى بهم خيره شدهبود... زير چشمى به تيرداد نگاه كردم! اخماش تو هم بود...انگار بدش نمى اومد يه گوشمالى به ارميا بده... ولى خب... هرچى نباشه دوست چندين و چند ساله ش بود و منم نمى خواستم باعث بهم خوردن اين دوستى بشم...سعى كردم خنده مو كه بخاطر غيرتى شدن تيرداد بود بپوشونم... برگشتم و پشت سرمونگاه كردم... رها و سودا داشتن باهم دعوا مى كردن...رها: بابا بخدا نداديش به من...سودا: غلط كردى! انداختم تو بغلت...
پاپى از دست سودا فرار كرد و دويدسمت من... خم شدم و از رو زمين بلندش كردم: بيا اينجا بينم! خوب آدم فروش شديا...رها: نابغه... داديش به هونام...نگاشون كردم:چيو؟سودا: كوله مو...در ماشين تيردادو باز كردم و كولهرو برداشتم و پرت كردم بغلش: بگيرش...سودا: من با اين دستم چطورى بگيرمش؟بعد دوباره انداختش رو كول من: بيا!همين پيش تو باشه بهتره...رها: تو با اين دستت چطورى ميخواى از اين كوه برى بالا؟سودا: پس تو چيكاره اى؟! قد دراز كردى عصاى من بشى ديگه...رها: گمشو... من خودم از على جدا نمى شم! مى ترسم پرت شم پايين...سودا زير لب يه چى گفت... همونموقع فرى و آرا اومدن سمتمون...فرى: سلام بكس...و به دنبال اين حرف آدامسشو باد كرد قد صورتش...سودا: نكن فرى! عقده اى مى شما... من آدامس باد كردن بلد نيستم...آرا خنديد: واقعا؟! كارى نداره كه...بعد سعى كرد با آدامسش به سودا آموزش بده... به ماشين تكيه دادم: پس كى مى ريم بالا؟فرى با ذوق گفت: واى خدا... من عاشق هيجانم... فكر كن اين ارتفاع... سقوط...رها كه از ارتفاع تا حدى مى ترسيد گفت: سقوط؟؟؟؟!آرا: آره ديگه... بريم جامپينگ... شوووووت...سودا با مسخرگى گفت: هه هه! واى چقدر جالب و خنده دار بود... و البته ترسناک...فرى: سودا گمشو... خيلى باحاله... اصلا من بايد تو رو پرتت كنم اون يكى دستتم بشكونم...آرا: برو باو... سودا تو رو پرت مى كنه ولى خودش نمى ره...همون لحظه ارميا و آرمين و على و فرشيد نامزد آرا به همراه تيرداد اومدن سمتمون...فرشيد: خانوما آماده اين؟تيرداد ساكت بود... نگاهش به من بود... ولى با اخم... بى توجه نگامو ازش گرفتم...سودا رو به فرى گفت: پس هما اينا كجان؟فرى: نيومدن هيچ كدوم! هما و سميرا رفتن شمال... الهه هم كه مامانش حالش خوب نبود موند خونه...رها: بريم ديگه...آرمين اومد كوله ى سودا رو از دستمبگيره كه تيرداد گفت: نمى خوادآرمين جان... هونام كوله رو بده من...روى شونه م جابه جاش كردم: نمى خواد... خودم ميارمش...متعجب نگام كرد... آروم گفت: اينكارا چيه؟! سنگينه! بدش من...- گفتم كه... لازم نيست! خودم ميارمش...و فرصت مخالفت بيشترو بهش ندادم و دست سودا رو كشيدم: بياين ديگه...سودا: بابا چيكار به من دارى؟بعد زير گوشم گفت: چرا كوله رو بهش ندادى؟- خودم ميارمش ديگه...- ارواح عمه مينات... تو كه راست مى گى... چتون شده باز؟ يه ساعت پيش كه ليلى و مجنون بودين...- سودا بى خى! بعدا واست مى گم قضيه چيه...- آبميوه...نگامون به آرمين افتاد... واسه همه آبميوه و كيک آورده بود...سودا ازش گرفت: آى دستت درد نكنه آرمين... گشنه م شده بود...آرمين همونطور كه آبميوه و كيک ديگه اى رو سمت من گرفته بود گفت: يكم كه رفتيم بالا صبحونه مى خوريم...- ممنون من ميل ندارم...آرمين: هونام ضعف ميكنيا... خيلى بايد بريم بالا...ابرومو تكون دادم: ممنون! تو كيف سودا همه چيز هست...ارميا خنديد: آها! پس واسه همين نداديش به تيرداد؟! بدش من بيارم... نترس... هيچى ازش كم نميشه...با اين حرف ارميا همه چشم دوختن به من... فكمو دادم جلو: نه... اگه قرار باشه به كسى بدمش تيرداد تو اولويته... اصلا چرا همه گير دادين به اين كوله؟على: بهتر نيست بحث كوله رو تموم كنيم و راه بيفتيم؟ارميا نگه طوسى شو به من دوختهبود... همون نگاه نافذشو...اخماى تيرداد همچنان تو هم بود...با اينكه دلم داشت واسش پر مى كشيد و مى خواستم باهاش هم قدم بشم ولى بى تفاوتى مو حفظ كردم! انگار اونم از اين وضع راضى نبود... من از رفتاراش و اون از رفتاراىدوستاش...نفسمو دادم بيرون و نگامو از اون نگاه قهوه اى تيره كه خيلى هم عصبانى بود گرفتم...سر جمع ده نفر بوديم... البته با پاپى يازده نفر... واسه همين تصميم گرفتيم به دو گروه تقسيم بشيم...ما پنج تا دختر يه اكيپ و پسرا هم يه اكيپ پنج نفره ى ديگه رو تشكيل دادن...چون وسط هفته بود جمعيت زيادى نبود... البته به نظر من شلوغ بود! ولى سودا مى گفت آخر هفته هاخيلى شلوغ تر ميشه...ولوله اى بين ما پنج نفر افتاده بود كه خودمونم خنده مون گرفته بود... الكى شيطنت مى كرديم... سودا يه چيپس از تو كوله ش در آورد... همه مثل وحشى ها بهش حمله كردن... منم واستاده بودم و بهشون مى خنديدم... چيپس دست فرى بود... همونطور كه روى آسفالت مى دويد گفت: هركى چيپسمى خواد تا ايستگاه دو بايد بدوه...ظاهرا ايستگاه اول آسفالت بود... آرا و رها دويدن دنبالش... من موندم و سودا... يه نگاه به گچش انداختم... ديشب من و رها تا ساعت سه نشسته بوديم روى گچش نقاشى كرده بوديم... از قلب تيردخورده گرفته تا اشعار فروغ...سودا: حيف دست راستم شكسته! وگرنه نمى زاشتم اين گچه به شما برسه...قدمامونو يكم تند تر كرديم و خودمونو به پسرا رسونديم...سمتراستم سودا و سمت چپم على بود...على: رها اينا را دويدن؟سودا: اينم زنه تو گرفتى آخه؟ دنباليه چيپس مى دوه...على خنديد و با قدماى تند ازمون فاصله گرفت تا خودشو به رها برسونه...حالا ارميا كنارم بود... و تيردادم كنار ارميا... بعد از ارميا هم آرمين بود... يه جورايى معذب بودم... حالاكه متعهد شده بودم... اينكه بدونمارميا بهم حسى نداره و كنارش باشم واسم مهم نبود! اما اينكه مى دونستم حس خاصى بهم داره بهممى فهموند كه نبايد زياد از حد باهاش دمخور بشم...ديگه رسيده بوديم به رها اينا كه هنوز سر همون چيپس دعوا مى كردن... همه واستاديم... به همون ترتيب... على رفت تا واسه رها اينا چيپس بخره...سودا آروم در گوشم گفت: واسه من اين چيزا مهم نيست! خودت كه منو مى شناسى... بيا اينور من مى رم جات... مى دونم اعصابت داغونه...تا خواستم حرف سودا رو عملى كنم گرمى دستى رو مچم حس كردم... متعجب به ارميا نگاه كردم... قلبم اومد تو دهنم... نگام چرخيد سمت تيرداد... دستشو مشت كرده بود و به دستاى ما خيره شده بود...
خواستم دستمو از دست ارميا بكشم كه يه نگاه به تيرداد انداخت و رو به من گفت: چرا رنگت پريده؟تا خواستم دهن باز كنم تيرداد گفت: دستتو بكش ارميا...نگاه آرمينم چرخيده بود سمت ما و متعجب تر از همه بهمون خيره شده بود...ارميا: تيرداد؟! اين چيزا كه بايد واسه تو عادى باشه...- بود... ولى وقتى مى بينم زنم مقيد نمى خوام دست نامحرم بهش بخوره كه اذيت بشه...چشماى ارميا گرد شد: زنت؟دستمو محكم از تو دست ارميا كشيدم بيرون...آرمين: شما با هم ازدواج كردين؟تا تيرداد خواست حرفى بزنه گفتم: نه... ازدواج نكرديم... ولى من خوشمم نمياد كسى دستمو بگيره...اين بار نوبت تيرداد بود كه چشماش گرد بشه... از اينكه من گفتم ازدواج نكرديم...تيرداد بازومو گرفت و زير گوشم گفت: چى مى گى؟صداش عصبى بود... مى دونستم عصبى بودن و هيجان واسش بده... ولى بخاطر خودش بود...خيلى ريلكس گفتم: مگه ما باهم ازدواج كرديم؟! بازومو ول كن خواهشا...بى توجه به بقيه منو كشيد و چند قدم از بقيه فاصله گرفتيم... نگاه همه به ما بود...تيرداد خنده ى عصبى سر داد: كه با هم ازدواج نكرديم نه... مگه تو محرم من نيستى؟سرمو تكون دادم: نه...اخم كرد: منظورت چيه؟- اگه منو زن خودت مى دونستى سعى نمى كردى منو اينقدر از خودت دور كنى... من نبايد جرات اينكه ازت بپرسم دارو هاتو آوردى يانه رو داشته باشم؟شصتشو كشيد گوشه ى لبش: هان...بگو قضيه چيه...دستشو گذاشت رو شونه م و ادامه داد: ببين جوجه... بهتره لجبازى با منو كنار بزارى... مى دونى كه اعصاب درستى ندارم... پس امروزو بى خيال كل كل شو...متعجب نگاش كردم... اين همون تيرداد مهربون چند دقيقه ى پيشه؟! واسم قابل هضم نبود...وقتى نگاهمو ديد كلافه سرشو تكون داد: هونام من كنترل اعصابم دست خودم نيست! خواهش مى كنمامروزو بى خيال شو...- ديشب كجا بودى؟ساكت نگام كرد...- اون حرفى كه تو دلته و نمى خواى بزنى چيه؟- مى گم بهت... فقط يكم بهموقت بده...صداى آرا كه اسممونو تكرار مى كرد مانع از پرسيدن سوال ديگه اىشد...آرا: هونام... تيرداد؟! مى خوايم صبحونه بخوريم... بياين ديگه...نگام هنوز تو چشماى تيرداد بود... عصبى و غمگين بود... سر از كاراش درنمى آوردم...بى هيچ حرفى دستمو ول كرد و رفتسمت بقيه... از اينكه اذيتش كرده بودم ناراحت بودم... ولى از يه طرف هم مى دونستم همه ى اين كارابخاطر خودشه...برگشتم سمت بقيه... جو شون اونقدر شاد و صميمى بود كه يادم رفت چند دقيقه ى پيش چه اتفاقى افتاده... نمى دونم واقعا همه خوشحال بودن يا اينطور نشون مىدادن!هر كس چيزى سفارش داد و مشغولشد... سودا داشت نيمرو مى خورد و منم چاى... از اينكه اينقدر راحت با موضوع ارميا كنار اومده بود هم خوشحال بودم و هم متعجب...يكم نون انداختم دهنم... تيرداد رو به روم بين على و فرشيد نشسته بود... با ديدنم اخم كرد... پوفى كردم... شايد كارم اشتباه بوده...سودا بهم سقلمه اى زد: تو رو خداآرمينو... انگار يكى از عجايب هفتگانه رو ديده... بيچاره فكر نمى كرد اينقدر زود بپرى...واسه پاپى كه پايين تخت واستاده بود و ما رو نگاه مى كرد يكم نون انداختم و آروم خنديدم...ارميا اخم كرده بود... اههه... كاش منم مثل رها و سودا مى خوابيدم و قيد كوهو مى زدم! اصلا نبايد اون دو تا رم بيدار مى كردم... چه روز گندى...بعد از صبحانه همه راه افتادن... به ايستگاه سوم كه رسيديم ديگه همه خسته بودن... سودا نشست رو زمين: شما برين... خودتونو نجات بدين... من با اين دست ديگه نمى كشم...همه خنديدن... دستشو گرفت و بلندش كردم: پاشو باو... ديگه چيزى نمونده...سودا آروم گفت: به گه... خودمو از اينجا پرت مى كنم دو قدم ديگهبالا نمى رم... آفتاب در اومده بود...رها با بى حالى اومد و كنارش نشست: طاقت بيار رفيق... ما هر دو بى كسيمطاقت بيار رفيق... داريم مى رسيم...بعد با خنده گفت: منم يه قدم ديگه بر نمى دارم...آرا و فرى م كنارشون نشستن: ما هم همين طور...شونه اى بالا انداختم: چاره چيه؟!و منم كنارشون روى زمين نشستم...پسرا يه زيلو پهن كردن و نشستن... فرشيد يه بطرى نوشابهخانواده رو گرفت دستشو چرخوندش...تو همين بين به فرى گفتم: دارنچيكار مى كنن؟!فرى: صداقت يا شجاعت... بطرى طرف هركى افتاد اون انتخاب مى كنهشجاع باشه يا صادق... اگه شجاعتو خواست هركارى ازش خواستن رو انجام مى ده! اگه صداقتو انتخاب كرد! هرسوالى ازش پرسيدنو جواب مى ده!ابرومو انداختم بالا... با دخترا رفتيم سمت پسرا و يكم نزديكترشون نشستيم...بطرى رو به روى ارميا واستاد...به فرشيد نگاه كرد: صداقت...فرشيد خنديد: تاحالا با كسى بودى؟ارميا موذيانه خنديد و سرشو تكون داد! همه هووووو كشيدن!نگام به سودا افتاد... هيچ تغيير حالتى رو صورتش نبود!ارميا بطرى رو چرخوند! جلوى تيرداد واستاد...تيرداد: شجاعت...ارميا يه لحظه سكوت كرد: خودتو از جامپينگ پرت كن!همه متعجب به ارميا نگاه كردن و منتظر بودن كه تيرداد بزنه زيرش... ولى برخلاف انتظار همه تيرداد پا شد و واستاد...فرشيد: تيرداد مطمئنى؟تيرداد: يه درصدم شک ندارم...ارميا ساكت بود...على: آخه تو...تيرداد ولى به حرفشون اهميت نداد... داشت مى رفت سمت پله ها... دويدم سمتش: تيرداد؟!واستاد... ولى برنگشت...رو به روش واستادم! نفس نفس مىزدم: مى خواى چيكار كنى؟- هونام من شجاعتو انتخاب كردم! اينم افتاد واسه من... كاريه كه بايد بشه...خط به خط اون كتاب توى ذهنم تكرار شد... هيجان زياد واسه بيماراىام اسى سمه...- تيرداد...- خيلى نگرانى؟سرمو تكون دادم...سرشو تكون داد: پس نباش...بيشتر از اين باهاش مخالفت نكردم... گاهى آدم واسه اثبات خودشبايد دست به همچين كارايى بزنه...تيرداد رفت و بقيه خودشونو رسوندنبه من...آرا: ما هم از پله ها بريم بالا؟سودا: برو باو... كى جون داره اين همه پله رو بره بالا؟تيرداد يكى يكى پله ها رو پشت سر مى زاشت! چند دقيقه ى بعد اون بالا بود...فرى يه دوربين دستش بود: شكار لحظه ها...
آب دهنمو قورت دادم! مى خواستم يه جورى منصرفش كنم... ولى مى دونستم هيچ جوره موفق نمى شم...يه سكو با ارتفاع 40 مترى... يه پرش فوق العاده ترسناک...- فكر نمى كردم قبول كنه...به ارميا كه كنارم واستاده بود و اينحرفو زده بود نگاه كردم... با اخم رومو ازش گرفتم... آخه اين چه كارى بود؟؟؟؟! تيرداد به كمرش يه طناب خيلى بزرگ بسته بود...قلبم تو دهنم بود... واقعا مى خواد از اين ارتفاع بپره؟؟؟؟!ظاهرا ازش امضا گرفته بودن كه هر مشكلى پيش اومد پاى خودشه... كلى هم دم و دستگاه بهش وصل كرده بودن... عصبانى بودم... يعنى اينقدر واسش مهم بود؟؟قلبم بى طاقت شده بود... هيجان بى اندازه حتى مى تونه باعث فلج شدن بيماران بشه... جلوى چشم همه تيرداد از اون ارتفاع پريد...چشامو بستم تا سقوط ترسناک شو نبينم... با همون چشماى بستهانگار داشتم معلق بودن تيردادو مى ديدم... با سختى آب دهنمو قورت دادم... واقعا سخت بود كسىرو كه با تمام وجود دوستش دارى همچين وضعيتى ببينى! صداى سوت و جيغ داشت گوشامو كر مى كرد... زبونمو محكم بين دندونام گرفته بودم و چشامو رو هم فشار مى دادم...دست كسى رو شونه م حس كردم...- حالت خوبه هونام؟صداى رها بود... چشامو باز كردم... چند نفرى هم جمع شده بودن و به يه سمت نگاه مى كردن! مى دونستم نگاشون به تيرداده... واسه همين سعى كردم بهاون سمت نگاه نكنم! همه ى اينا رو از چشم ارميا مى ديدم! چيزى رو ازتيرداد خواسته بود كه خودشم مى دونست ممكنه با قيمت جونش تموم بشه...رو به رها گفتم: نه... كى پرششتموم مى شه...لبخند زد: حالت خوب نيستا... داره طنابا رو باز مى كنه...وحشت كرده نگاش كردم: چــــــى؟رها متعجب شد: چته؟! داره طنابا رو باز مى كنه بياد ديگه...نفس عميقى كشيدم... يه لحظه انگار مغزم اخطار داد كه فكر كردممى خواد رو هوا طنابا رو باز كنه...با اينكه مى دونستم داره برمى گرده ولى باز به اون سمت نگاه نكردم...فرى: بچه ها بياين فيلمو ببينين...سودا: همين الان زنده شو ديديما...بعد نگاش افتاد به من: تو چه مرگته؟! چرا همچين شدى؟- هيچى بابا... ولم كنيد...سودا: خدا شفا بده... دو تا خواهرا عين همين...تيز نگاش كردم... خنديد و روشو ازمگرفت... با دلهره سرمو چرخوندم تا ببينم تيرداد كجاست... جمعيت داشتن متفرق مى شدن... نمايش تموم شده بود...آرا: ايول... فكر نمى كردم همچين جراتى داشته باشه... فرشيد بدو بپر...فرشيد: برو بابا... مگه از جونم سير شدم؟آرا: واقعا كه ترسويى...تيرداد داشت مى اومد... نگاش به من بود... يه جور عجيب غريبى راهمى رفت... مطمئن بودم كه حملهبهش دست داده... على دويد سمتش:حالت خوبه پسر؟تيرداد دستشو گذاشت رو شونه ش: خو... بم...از طرز حرف زدنش كاملا مشخص بود كه داره دروغ مى گه...نگاش هنوز به من بود... اثبات... به قيمت ديوونگى... ديوونگى... نشون ارزش عشق... و عشق... با بهاى جون...تيرداد از على جدا شد و رفت سمت همون زيلويى كه پهن بود... هر طورى كه بود روش نشست... پسرا هم نشستن... ما هم سر جاى قبلى مون...تيرداد دستشو گذاشت رو بطرى... متوجه لرزش دستاش بودم... ولى انگار خودش اهميتى نمى داد... بطرى رو چرخوند...جلوى آرمين واستاد...آرمين: من كه جرات پريدنو ندارم... صداقت...ارميا به طعنه گفت: معلومه... هركسى جرات اين كارو نداره... عشق ديوونگى مياره...هيچ كس حرفى نزد...فرشيد: من مى پرسم... بگو بينمآرمين خان... رشتيا غيرتى ان يا آذرىها...با اين سوال فرشيد همه متعجب بهش چشم دوختن... آرمين نمى دونست چىبگه: سوال قحط بود؟ تو بايد با آرا ازدواج كنى ديگه نه؟فرشيد خنديد: جون تو واسم يه چيز خيلى مبهم بود...آرمين: خب نمى شه گفت همه... ولى خب بعضى ها غيرتو با كلاساشتباه گرفتن...همه زدن زير خنده...فرشيد: و جواب...تا آرمين اومد جواب بده تيرداد بايه عذرخواهى پا شد... محكم...منم سريع پا شدم: بچه ها ما ديگه بريم...سودا: تو كجا؟!بهش چشم غره رفتم كه سريع گفت: به سلامت... من پاپى رو ميارم...با خنده كوله شو بهش دادم و با يه خداحافظى كوتاه از بقيه با تيرداد هم قدم شدم! ساكت و بى حرف... از اينكه با وجود ضعفى كه داشت اينو بروز نداده بود خوشحال بودم... از اينكه ثابت كرده بود مى تونه كارى رو كه بخواد انجام بده... هرچند كه راه رفتنش معمولى نباشه...پايين رفتن به مراتب خيلى راحت تر از بالا رفتن بود... در ماشينو باز كرد و تقريبا افتاد رو صندلى... تازه داشت نشون مى داد... حال خرابشو... سرشو به پشتى صندلىتكيه داد...كتش روى صندلى عقب بود... با ناتوانى خم شد عقب... متوجه كاراشبودم... خواست كتشو برداره ولى دستشو دقيقا گذاشت كنار كتش... انگار كه كتشو دوتا ببينه... هرچقدرتلاش كردم نتونست كتشو برداره...نا اميد صاف سر جاش نشست... بريده بريده و با يه لهجه ى خاص حرف مى زد...تيرداد: قرصم... تو... جيب... كت...مه...چشامو بستم... بايد سنگ دل مى شدم...- به من هيچ ربطى نداره...پوزخند آرومى زد... چشاشو بست: مهم... نيست...لرزش دستش داشت بيشتر مى شد... قلبم درد گرفته بود... داشت با من و خودش چيكار مى كرد؟ عشقاين بود؟ اين كه نخواى كسى كه دوستش دارى و دوستت داره بخاطرت زجر بكشه؟! ولى ندونى كه اينجورى بيشتر زجرش مى دى! تيرداد دقيقا داشت همين كارو مى كرد! نمى خواست من بخاطرش عذاب بكشم... ولى نمى دونست با اين كارش منو زجر كش مى كنه...هردومون ساكت بوديم...پوزخند زدم: پس چرا قرصتو برنمى دارى؟ گفتى كه از پس خودت برمياى!حس كردم لباش تكون خورد كه فرياد بزنه! ولى توانشو نداشت... بغضم اونقدر سنگين بود كه تو گلوم جا نمى شد...چند دقيقه اى گذشت... انگار حالش بهتر شده بود... نه خيلى خوب... ولى بهتر بود... نمى خواستم واسش عذاب باشم...پس با مهربونى كتشو برداشتم و دستمو بردم تو جيبش و قرصشو بهش دادم: بگير...يه نگاه به قرص تو دستم انداخت: لازم نيست...