انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 14 از 16:  « پیشین  1  ...  13  14  15  16  پسین »

قديسه ى نجس(بهمراه جلد دوم)


مرد

 
بعد ماشينو روشن كرد... آروم رانندگى مى كرد... از يه طرف، از قوى بودنش خوشحال بودم! و از طرف ديگه، از خوددارى ش بيزار...
متوجه بودم كه بعضى ماشينو رو نمى بينه! نه كه نمى بينه! جاشونو تشخيص نمى ده... دو بينى داشت...
بلآخره رسيديم... درو باز كردم و پياده شدم... ولى اون برخلاف انتظارم رفت... با كليدى كه داشتم در خونه رو باز كردم و داخل شدم... به اين فكر مى كردم كه بايد چيكار كنم؟
كيفمو انداختم روى مبل و خودمو پرت كردم روش... زندگى نكبتى...
صداى زنگ تلفن بلند شد... با بى حوصلگى رفتم سمتشو جواب دادم...
- بفرمائيد...
صداى مامان پيرى تو گوشم پيچيد: شما؟
فكمو دادم جلو... اينو كجاى دلم بزارم؟
- هونامم خانوم صالحى...
متعجب گفت: هونام؟ تو، تو خونهى تيرداد چيكار مى كنى؟
موندم چى بگم؟! مطمئنا اگه يهو مى گفتم زنشم مامان پيرى سكته رو رد مى كرد... با اين همه مصيبت تيردادو از سمر جدا نكردهبود كه نوه شو دست يه غريبه كهاتفاقا هنوز فكر مى كرد بچه ى هوو شه بسپره...
مامان پيرى: الو...
- بله؟
- مى گم تو، تو خونه ى تيرداد چيكار مى كنى؟
احمقانه ترين جوابى رو كه ممكن بود، بهش دادم: كتاب مى خونم...
- كتاب مى خونى؟؟؟
- ااااا... يعنى... ببخشيد... ميشه به گوشيش زنگ بزنيد؟
- زنگ زدم جواب نداد...
- خب هر وقت برگشت مى گم بهتون زنگ بزنه...
- يعنى تا وقت برگشتنش اونجا مى مونى؟
با دست كوبيدم رو پيشونى م... بدتر از قبل گند زدم...
- چيزه... مامان پيــ... يعنى خانوم صالحى... من يه كار فورى واسم پيش اومده... زت زياد...
و سريع قبل از اينكه حرفى بزنه گوشى رو قطع كردم... حالا اون زت زياد چى بود گفتم؟! هر وقت هول مى كنم كلاس گذاشتن يادم مى ره...
پوفى كردم و از تو كيفم كتابو درآوردم و شروع كردم به خوندن... سخت مشغول مطالعه بودم... نگام روى سطور كتاب سر مى خورد... وروى يه خط ثابت موند...
برخى از افراد مبتلا به بيمارى ام اس ( Multiple Sclerosis ) از ناتوانى جنسى رنج مى برند...
ادامه دارد...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

محکومه ی شب پرگناه(14)

گيج و گنگ، و براى بار دهم همون جمله رو خوندم... باورم نمى شد... تيرداد... با مداد توى دستم دور جمله خط كشيدم... يه بار... دو باره... اونقدر كه كاغذ تقريبا پاره شد...
اينكه دو شب پيش نخواست با همباشيم... يعنى دليلش همين بود؟ امكان نداره... درسته كه اون هيچ وقت با سمر نبوده... ولى ابيگل...با اون كه بوده... و بعد از اون! خودش گفت كه رابطه ش با چند نفر ديگه به طور حيوونى شده بود! غير قابل كنترل... با اين همه، چيزى كه مهم بود اين بود كه باچند نفر بوده... پس...
سرمو چند بار تكون دادم و دوباره همون جمله رو خوندم... اينجا گفته برخى... همه كه نه... اين دليل نمىشه كه تيردادم همين مشكلو داشته باشه...
سريع كتابو انداختم رو ميزو از جام پا شدم و رفتم سمت اتاق... حتما بايد اينجا ها يه چيزايى باشه... مطمئنا تيرداد بايد تحت نظر باشه...
تک تک كشو هاى كمدو باز كردم... از برس مو گرفته تا حوله ى حموم و هرچى كه بخواى بود...يه كشو رو باز كردم... توش چند تا دسته كليد و يه سرى كاغذ ماغذ بود... همه رو ريختم بيرون... يكى از پاكتا رو باز كردم... چيزى سر درنياوردم... انگار كه مربوط به شركت بود...
يه دفترچه تلفن پيدا كردم... همينبود... سريع بازش كردم... تک تک شماره ها رو به دقت خوندم... يه اسم چشممو گرفت... دكتر شهاب شهبازى... نگام افتاد به شماره ش... يه شماره موبايل و يه خط كه احتمالا مال مطبش بود... مسلما نبايد به موبايلش زنگ مى زدم كه بفهمم دكتر چيه! پس شماره ى مطبشو گرفتم...
يعنى ممكنه كه همين باشه؟!
چند تا بوق كه خورد صداى يه زن جوونو كه با ناز صحبت مى كرد، شنيدم: مطب دكتر شهبازى... بفرمائيد...
- سلام... خسته نباشيد...
- ممنون... بفرمائيد...
يه لحظه سكوت كردم: و بعد گفتم: مى شه بدونم اونجا كجاست؟
متعجب گفت: گفتم كه خانوم... مطب دكتر شهبازى...
- بله... مى دونم... مى خواستم بدونم ايشون دكتر چى هستن؟
- مغز و اعصاب...
لبمو گزيدم... پس خودش بود...
- ممنون... مى تونم وقت بگيرم واسه ويزيت؟
- البته... فقط دكتر سرشون خيلى شلوغه... دو ماه...
اومدم وسط حرفش: كى مى تونم بيام خانوم؟
- شما مى تونيد ماه ديگه سه شنبه تشريف بياريد... با يكى ديگه از بيمارا جايگزينتون كردم...
- خواهش مى كنم... من بايد زود دكترو ببينم!...
- گفتم كه خانوم... نمى شه...
- ببينيد... من بيمار نيستم! ولى بايد در مورد يكى از بيماراى ايشونباهاشون صحبت كنم! خيلى واسم مهمه... خواهش مى كنم... حتى شده امروز...
يه لحظه مكث كرد! انگار داشت دفتر دستكاشو نگاه مى كرد! چند لحظه بعد گفت: ساعت هشت دكترويزيتاشون تموم مى شه... مى تونيد بياين... اما اينكه قبولتون كننيا نه...
باخوشحالى گفتم: حتما مى يام... ممنون...
قطع كردم... يعنى اگه مى پرسيدم تيرداد بيمار همين دكتره بهم مى گفت؟
گوشى رو تو مشتم فشار دادم... حتما بايد برم و اين دكتره رو ببينم... اين طور كه پيداست تيردادقصد حرف زدن نداره... بهتره خودم بفهمم اون چيزى كه داره پنهونش مى كنه چيه... يعنى ممكنهكه مشكلش همين باشه؟! با چيزايىكه در مورد گذشته ش مى دونم، شک دارم تيرداد همچين مشكلى داشته باشه...
توى فكر بودم كه يهو گوشيم زنگ خورد... تقريبا از جام پريدم... به شماره نگاه كردم... شماره ى ارميا بود... اخم كردم! دستم رفت روى دكمه ى پاسخ... ولى سريع پشيمون شدم و رد كردم...
چند لحظه منتظر شدم كه ديدم ديگه زنگ نزد... نفس عميقى كشيدم... اين ديگه چى از جونم مى خواد؟
گوشى رو انداختم رو تخت و خودمم كنارش دراز كشيدم... به سقف خيره شدم... تو ذهنم با سقف آلونكى كه قبلا توش زندگىمى كردم مقايسه ش كردم!
يه سقف سفيد با يه سقف دربه داغون كه هر جا گچاش ريخته بود...چشامو بستم... براى لحظاتى تصور كردم كه توى همون اتاق كوچيكم... با ديواراى داغون... چشامويكم بيشتر فشردم... حالا يه مردم كنارم بود... حاجى بود... بوى جورابش تو حلقم نفوذ مى كرد... چشامو بيشتر فشردم كه از ذهنم بره بيرون... ولى اين بار چند تا بچه رو ديدم كه سر و صورتشون كثيفه... چشامو بيشتر و بيشتر فشردم... تصاوير هر لحظه پررنگ تر مى شدن...
با حرص چشامو باز كردم و رو تخت نشستم: لعنتى...
به دور و برم نگاه كردم... اين جا همه چى بود... همه چى بود و بدون تيرداد هيچى نبود...
با حرص سرمو تكون دادم... فكرماز هميشه درگير تر بود... دوباره دراز كشيدم و چشامو بستم و سعىكردم بخوابم...
با گرمى دستى رو رو گونه هام بيدار شدم... تكون نخوردم... مبادا كه از اين نوازش محروم بشم... ولىانگار اون فهميد كه بيدارم... گرمى نفساشو پشت گوشم حس كردم... چشامو باز نكردم... اجازه دادم حسم كنه... حسش كنم... انگشتشو كشيد رو گردنم و موهامو كه روى گردنم آشفته شده بود برد عقب... با لبخند چرخيدم عقب و چشامو باز كردم...
لبخندم محو شد... هيچكى تو اتاق نبود... آه عميقى كشيدم... تيرداد... خلم كردى... چرا هميشه و همه جا حست مى كنم؟!
به جاى خالى ش نگاه كردم... به جاى تيرداد چشمم به گوشى م كه كنارم بود افتاد...
پا شدم كه برم پايين... از اتاق زدمبيرون و همونطور كه هنوز مست خواب بودم از پله ها رفتم پايين...همون لحظه در خونه باز شد و تيرداد داخل شد... بدون اينكه نيم نگاهى بهم بندازه كتشو انداخت رو كاناپه و اومد بشينه روش كه انگار پشيمون شد... خشكش زده بود...
با پوزخند كتابو از روى ميز بلند كرد... يه نگاه عاقل اندر سفيه بهم انداخت... كتاب باز بود... انگار داشت جمله اى كه دورش خط كشيده بودمو مى خوند...
كتابو پرت كرد رو ميز و اومد سمت راه پله... فكر كردم مى خواد بياد سمت من... اما بى اهميت به من از كنارم رد شد و رفت بالا...
نفس عميقى كشيدم و گفتم: تيرداد...
ايستاد... بدون اينكه برگرده...
- ميشه باهم حرف بزنيم؟
- مى تونستى منتظر بمونى خودم حرفامو بزنم...
برگشت سمتم: نه اينكه برى و توى خطوط يه كتاب دنبال راه چاره باشى...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
به نرده ها تكيه دادم و عصبى گفتم: اصلا مگه من مى دونم تو چته كه بخوام دنبال راه چاره ش باشم؟
آروم اومد سمتم و روبه روم ايستاد... نمى دونم چرا از چشماش ترسيدم... اونقدر خشمگين بود كه حس كردمتوش آتيش شعله مى كشه... سرشو آورد جلو... خودمو دادم عقب... كمرمروى نرده ها بود و داشت درد مى گرفت...
نه من حرفى مى زدم نه اون چيزى مى گفت... نمى دونم تو نگام چى ديد كه حس كردم آتيش نگاش داره خاموش مى شه... يعنى نگام اينقدر سرد بود؟ انقدر بى روح بود؟
لبامو تكون دادم: دوستم ندارى... اگه داشتى...
دستمو گرفت و گذاشت رو گردنشو اومد بين حرفم: خودم قطعش مىكنم اگه...
دستمو آورد پايين و رو قلبش گذاشت: اگه اين واست نزنه...
متعجب نگاش كردم... انگار كه ديوونه شده بود... تو نگاش ردىاز هيچ دروغى نبود...
اينو گفت و دستمو ول كرد و رفت بالا... مبهوت به رفتنش نگاه مى كردم... آخه چرا نميگه دردش چيه؟ چه مشكلى داره؟
نگاهى به ساعت انداختم... شيش بود... سريع برگشتم تو اتاق تا آماده بشم... روى تخت نشسته بود و سرشو بين دستاش گرفته بود و فشار مى داد... نكنه باز حالش بد شده؟
سعى كردم عادى باشم و چيزى نگم... رفتم جلوى آينه و موهامو بدون اينكه شونه بزنم با يه كليپس بستم و مانتو رو پوشيدم و شالمو سر كردم... زير چشمى نگاش مى كردم... معلوم بود اونم حواسش به منه ولى هيچى نمى گفت...
همون لحظه گوشيم كه از قضا كنار تيرداد بود زنگ خورد... تو دلم آرزو كردم كه باز ارميا نباشه...الكى جلوى آينه واستاده بودم و هى شالمو تكون مى دادم...
تيرداد: چرا جواب نمى دى؟ ارمياس...
فكمو دادم جلو... لعنتى...
پوزخندى زد: نترس... سودا س...
چپ چپ نگاش كردم... داشت بهم مى خنديد...
تيرداد: واسه من مهم نيست كه ارمياس يا سودا... چون بهت اعتماد دارم... خودتو اذيت نكن...
اين حرفش تو اون موقعيت واسم خيلى قشنگ اومد... بى اختيار و باآرامش رفتم سمت گوشى م... سودابود... به تيرداد نگاه كردم... انگار اينكه من كجا مى خوام برم واسش مهم تر از اين بود كه بدونه چرا جواب تلفنو نمى دم... يا اينكه چرا ممكنه ارميا بهم زنگ بزنه...
گوشى رو خاموش كردم و گذاشتم تو جيبم... كيفمو برداشتم و با يه خداحافظى زير لبى زدم بيرون... بايه تاكسى خودمو به آدرسى كه از منشى گرفته بودم رفتم... ساعت هشت و نيم بود كه رسيدم... لعنتى... كاش يكم زودتر راه مى افتادم... ساعت هشت ويزيتاش تموممى شد... حتما تا الان رفته...
داخل ساختمون حدودا ده طبقه اى كه نماى سفيد رنگى داشت شدم...سريع و با آسانسور خودمو به طبقهى پنجم رسوندم... از آسانسور اومدم بيرون كه ديدم دو نفر از يه در زدنبيرون... يه دختر جوون تو سناى خودم روى ويلچر نشسته بود و يه زن ديگه كه مسن تر بود حركتشمى داد... نگام روى دختر ثابت موند... يه عينكم به چشماش بود... انگار كه نابينا بود...
زنه: خانوم مى شه بياين كنار؟
با گيجى يه قدم از در آسانسور فاصله گرفتم كه اونا برن تو...
نفس عميقى كشيدم و وارد مطب شدم... دكتر شهاب شهبازى... متخصص مغز و اعصاب...
نگامو به اطراف چرخوندم... يه دختر جوون داشت وسايلشو جمع مى كرد كه بره... ظاهرا منشى بود...
با ديدن من گفت: بفرمائيد...
- من... راستش... امروز زنگ زده بودم... مى خواستم دكترو ببينم... گفتين كه ساعت هشت بيام...
- هان... شما بودين... من گفتم ساعت هشت... الان كه هشت و نيمه... دكتر بيمار قبلى رو هم با تاخير ويزيت كردن...
همون موقع يه در باز شد و يه مرد مسن از در اومد بيرون... احتمالادكتر بود...
دختره رو بهش گفت: آقاى دكتر... اين خانوم مى خواستن شما رو ببينن... ظاهرا خيلى هم عجله دارن...
دكتره يه نگاه به من انداخت و يه لبخند زد: بفرمائيد دخترم...
با لبخند رفتم سمتش... درو باز گذاشت و خودش يكم رفت كنار تا من داخل بشم... رو به منشى گفت: خانوم سرحدى شما مى تونيد تشريف ببريد...
منشى تشكرى كرد و با يه خداحافظى از مطب زد بيرون...
دكتر رفت سمت ميزش و لپ تاپشو باز كرد: بفرما بشين دخترم...
نمى دونم چرا باهاش احساس راحتى داشتم... با آرامش نشستم و بهش چشم دوختم... دكتر يكم تپل بود... موهاى جوگندمى و پييشونى بلند كه بخاطر اينكه موهاى جلوى سرش يكم ريخته بودن بلند تر نشون مى داد...
دكتر: از دست من چه كارى برمياد دخترم؟
تو جام يكم جا به جا شدم: خب... راستش... من بيمار نيستم... همسرم... يعنى نامزدم... ام اس داره... اصلا مطمئن نيستم كه بيمار شما هست يا نه...
لبخند زد: اسم نامزدتون چيه؟
دستش روى كيبرد آماده ى تايپ اسم بود...
- تيرداد صالحى...
با يه لحظه مكث دستشو از روى كيبرد برداشت و نگام كرد... انگار كه تيردادو خوب مى شناخت...
- شما نامزد تيرداد هستين؟! گفته بود مى خواد ازدواج كنه...
متعجب نگاش كردم... يعنى اينقدربا هم صميمى بودن؟!
- تيردادو خوب مى شناسم... پسر عاقليه... و خيلى زيبا... تازه فهميدمكه خوش سليقه هم هست...
لبخند زدم: ممنون...
- خب دخترم... حالا بگو چى مى خواى در مورد تيرداد بدونى؟
- قبلش يه خواهش داشتم ازتون... مى خواستم به تيرداد نگين كه...
- مطمئن باش... حالا بگو چى تو رو به اينجا كشونده؟
- خب... نمى دونم حدسم درسته يا نه... ولى تيرداد مى خواد يه موضوعى رو بهم بگه... اما انگارنمى تونه... همه ش ازش فرار مى كنه... واقعا نمى دونم مشكلش مربوط به بيماريشه يا نه... اصلا من اطلاعات زيادى در مورد بيماريش ندارم... خودشم نمى خواد چيزى بهم بگه... هر وقت بحث بيماريش مياد وسط عصبانى مى شه... نمى دونم علتش چيه...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
- من بهت مى گم... تيرداد سالهاست كه بيمار منه... چه تو لندن و چه تو ايران... بزار مسئله رو واست باز كنم... از ام اس شروعمى كنم... ببين دخترم... اين بيمارى خاص... اكثر افرادى كه بهش مبتلا هستن هم آدماى خاصى هستن... مثل افراد تحصيل كرده... باهوش... فوق العاده زيبا... و غيره... تيردادم تقريبا تموم اين شرايطو داره... البته اينا علت هاى اصلى بيمارى نيستن... ميشه گفت هنوز علت ابتلا به بيمارى يافت نشده... بگذريم... مى خوام اينو بهت بگم كه تيرداد بيمارى خاصى داره... پس ازش انتظار رفتار هاى خاص هم داشته باش... اينكه گاهى عصبى و غمگين باشه و گاهى شاد و مسرور... ببين دخترم... اون دارو هاى مغز و اعصاب استفاده مى كنه... هر كدوم از اينا مىتونه عوارض خاصى داشته باشه... تيرداد با توجه به وضعيت مالى خوبى كه داره بهترين دارو ها رو استفاده مى كنه... اما به هر حال بازم محتاج به اون هاست... ولى قلبش اونقدر مهربونه كه حتى حامى مالى خيلى از همدرد هاشه...
با شنيدن اين حرفش يه حس خوب بهم دست داد... لبخند عميقى زدم...
دكترم لبخند زد: خيلى دوستش دارى؟
بى رودرواسى گفتم: بيشتر از جونم...
دكتر: پس باهاش مى مونى؟
- هر طورى كه باشه...
- حتى اگه مجبور باشى با ويلچر حركتش بدى و عصاى زمان نابينايىش باشى؟
حتى يه لحظه مكث نكردم: همين كه نفس بكشه برام كافيه...
لبخند دكتر عميق تر شد: علاقه ت ستودنيه... اميدوارم چيزى ازش كم نشه...
لحظه اى سكوت كردو بعد گفت: تيرداد حد اقل تا سى سال ديگه زنده ست و واست نفس مى كشه... اما... اين بستگى به خودت داره كه چطور واست نفس بكشه... چطور مراقبش باشى... لازم نيست مثل يه مادر ترو خشكش كنى... همين كه كنار باشى و نزارى هيجان زياد ببينه واسش كافيه...
تو دلم به حرفاش خنديدم! من نخوامهم خودش كله شقى هاشو كنار نمى زاره... از پرش خوف اگيز امروزش همه چيز معلومه...
دكتر: با شناختى كه ازش داشتم هيچوقت فكر نمى كردم بخواد ازدواج كنه... ولى انگار خيلى دوستتون داره... وارد مسائل خصوصى تون نمى شم... ولى... يه مسئله اى اين وسط هست...
مشتاق بهش نگاه كردم...
دكتر: اين بيمارى ممكنه كم كم روى زندگى زناشويى كه قراره شروع كنيد تاثير بزاره... خدارو شكر كه تيرداد تا الان مشكلى نداشته... اما ممكنه كم كم حتى قواى جنسى شو از دست بده...
لبمو گزيدم و سرمو انداختم پايين...
دكتر ادامه داد: تو واسم مثل دخترمى... مى خوام قبل از اينكه يهرابطه ى جدى رو شروع نكردين بدونى كه ممكنه حتى نتونى طعم مادر شدنو بچشى...
بى حركت به لباى دكتر خيره شدم... مادر شدنو؟ هيچ حسى نسبتبه اين واژه نداشتم... چون هيچ وقت نداشتمش... پس چطور مى خواستم مادر بشم؟! يه بچه كه ممكن بود ازم دريغ بشه؟! بچه اى كه مى تونست از تيرداد باشه و امكان نبودش هم هست؟! چطور كسى رو كه هنوز نيومده جايگزين تيرداد كنم و بخاطرش از عشقم دست بكشم؟
دكتر: قبل از نامزدى تون فكر نمى كرده همچين مشكلى هم وجود داشته باشه... درواقع چون اين مشكلونداشت بهش فكر هم نكرده بود... اما وقتى ازم راهنمايى خواست بهش گفتم بهتره كه به شما همبگه... بهتره تا وقتى كه مى تونيد به فكرش باشيد... اين چيزىبود كه تيرداد از گفتنش ترديد داشت... مى گفت مى ترسه اگه بهتون بگه ولش كنيد... از اين هراس داشت... از نبودن شما...
تكيه شو داد به صندليش: اگه كمک ديگه اى از من ساخته ستدر خدمتم...
از جام پا شدم... لبامو با زبونم تر كردم تا بتونم صحبت كنم: ممنون كه وقت تونو در اختيارم گذاشتين... فقط خواهش مى كنم كه اين ديدار بين خودمون بمونه...
- خيالت راحت باشه دخترم... برو به سلامت... اميدوارم خوش بخت بشيد...
بازم ازش تشكر كردم و از مطب زدم بيرون... شاسى آسانسورو زدم وداخل شدم... يه حس عجيبى داشتم...بلآخره فهميده بودم مشكل تيرداد چيه... خيلى سعى كردم به حرف بيارمش و اين چيزا رو از خودش بشنوم... ولى نخواست مهر سكوت لباشو بشكنه... بچه... مادر... بچه اى كه از تيرداده... و مادرش منم...
از آسانسور اومدم بيرون و از ساختمون خارج شدم... ساعت نه بود و هوا تاريک... آروم آروم روى جدوالا قدم برداشتم... مثل هميشه نگام به نوک كفشام بود... با صداى بوقى نزديكم بى اختيار سرمو چرخوندم! اونقدر بى هوا اين كارو كردم كه نزديک بود بخورمزمين... با ديدن تيرداد متعجب تراز قبل شدم...
شيشه رو داده بود پايين... همونطوركه نگاش به روبه رو بود صداشوبهم رسوند: بشين...
بدون هيچ حرفى درو باز كردم و نشستم... با حرص درو محكم بستم!اصلا نگام هم نكرد...
هرچى سعى كردم بى تفاوت باشم نتونستم...
- تو تعقيبم كردى؟
- هيچى نگو هونام... ساكت باش...
- چى؟! واسه ى چى؟! بهت اعتماد دارم... تو به اين مى گى اعتماد كه تعقيبم مى كنى؟!
فرياد زد: بهت گفتم ساكت شو...
مثل خودش داد زدم: آره... زورگويى خيلى خوبه؟! ولى من حرف زور تو كتم نمى ره آقا... اينو بفهم... مى خوام بدونم چرا اومدى دنبالم؟!
با يه دست رانندگى مى كرد: به همون دليلى كه جنابعالى تمام وسايل منو گشتى و از تو دفتر تلفنم شماره ى دكترمو پيدا كردى...
دهنم بسته شد! بجاى تيرداد بهخودم فحش دادم كه چرا يادم رفتاون دفترچه رو برگدونم سرجاش و گذاشتمش رو ميز كنار تخت؟!
فرمونو با حرص چرخوند: چيه؟! چرا ديگه داد نمى زنى؟!
اونقدر با سرعت رانندگى مى كرد كه داشتم مى ترسيدم... ولى چيزى نگفتم... بزار حرصشو يه جورى خالى كنه... حتى اگه بميرم هم واسم مهم نيست... اين مهمه كه كنارش مى ميرم...
با سرعتى كه تيرداد داشت و سبقت هايى كه گرفت خيلى زودتر از اونچه كه بايد رسديدم! ماشينو برد داخل پاركينگ... هر دومون تو ماشين نشسته بوديم... توى تاريكى پاركينگ... ياد روزى كه محرمش شدم افتادم... چند روز گذشته؟! شايد يه هفته هم نشه... ولى اونقدر توى اين مدت كوتاه اتفاقاى پى در پى افتاده كه وقتى بهش فكر مى كنم حس مى كنم سالها از اون شب گذشته...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
انگار اونم به همون شب فكر مىكرد كه اينطور ساكت بود و آروم نفس مى كشيد... آه عميقى كشيدم ودرو باز كردم و پياده شدم...
اونم چند لحظه بعد پياده شد و پشت سرم داخل خونه شد... درو بست... اومدم برم بالا كه مچ دستمو گرفت... نگاش كردم...
حالا ديگه آروم بود: چرا رفتى اونجا؟
- براى اينكه بفهمم مشكلت چيه؟؟! چيه كه اينجورى تو رو ازم درو كرده...
بلند خنديد: بخواى نخواى از هم دور مى شيم...
سعى كردم آرومش كنم! مثل هر زن ديگه اى كه وقتى شوهرش بهش نياز داره اين كارو مى كنه: چرا اين حرفو مى زنى؟!
دستشو گذاشتم رو قلبم: ببين! قلب منم اگه واسه تو نزنه ديگه احتياجى نيست رگ گردنمو بزنم! تا وقتى واسه تو مى زنه زنده م...
ولى با اين حرف آروم نشد... پوزخند زد و دستشو از تو دستم كشيد بيرون و انگشتشو كشيد گوشه ى لبش: باشه... مى تونى مثل زناى ديگه نباشى؟! بچه نداشته باشى؟! يالا... سعى كن تحريكم كنى... ببين مى تونى؟! زود باش... الان شايد... ولى بعد ها چى؟! د يالا ديگه...
ادامه دارد...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

محکومه ی شب پرگناه(15)

اخم كردم: تو واقعا فكر مى كنى من تو رو واسه اين چيزا مى خوام؟! از خدامه ازت بچه داشته باشم... ولى بچه اى كه با نيومدنش قراره منو از تو جدا كنه، همون بهتر كه نياد...
بهم نزديک تر شد و شونه هامو گرفت تو دستاش... قبل از اينكه چيزى بگه ادامه دادم: من تو رو واسه خودت مى خوام... همين كه هستى... برامم مهم نيست كه مريضى يا نه... همونطور كه واسه تو مهم نبود من يه حرومى م...
تو چشام دنبال رد دروغ بود... ولى وقتى ديد اثرى ازش نيست نفسشو داد بيرون و دستشو مشت كرد و مثل هميشه كه عصبانى مى شد گفت: مصبتو شكر...
و با گفتن اين حرف از كنارم رد شد و رفت بالا... منم روى يه كاناپهنشستم و به حرفاى دكتر فكر كردم... اينكه تا وقت هست مى تونيم بچه دار شيم... اينكه ممكنه اصلا تيرداد اين مشكلو پيدا نكنه... يا اينكه اگرم واسش پيش بياد مقطعى باشه و بعد از يه مدت از شرش خلاص شه... اصلا ما چرا سر مشكلى كه نداريم دعوا داريم؟!
تيرداد الان كه مشكلى نداره... پس اين منم كه بايد بهش نشون بدمبا هم مى تونيم از پس مشكلاى مهم ترم بربيايم... شايد به قول خودش بايد تحريكش مى كردم...
توى سرم هزار جور فكر بود... فكمو چند بار دادم جلو و عقب... از جام پا شدم و آروم از پله ها رفتم بالا... در اتاقو باز كردم و يه راست و بدون اينكه به تيرداد نگاه كنم رفتم سمت كمد و يه دست لباس برداشتم... از عمد يه لباس باز انتخاب كردم... يه شلوارک خيلى كوتاه و تنگ جين و يه تاپدو بنده ى مشكى... يه لحظه از كارى كه مى خواستم بكنم پشيمون شدم... ولى تصميممو گرفته بودم...
لباسا رو برداشتم و رفتم سمت حموم... طبق معمول روى تخت نشسته بود و با لپ تاپش مشغول بود...
زير چشمى نگاش كردم... نمى دونم اينطور تظاهر مى كرد يا نه، ولى انگار حواسش به من نبود...
با حرص در حمومو بستم و لباساموكندم و رفتم زير دوش... آب ولرم كه لاى موهام مى رفتم حس خوب آرامشو بهم مى داد... چيزى كه چندروزى بود گمش كرده بودم...
سريع دوش گرفتم و تنمو با حوله خشک كردم و لباسامو پوشيدم... استرس داشتم كه برم بيرون يا نه... قبلا هم جلوى تيرداد لباس باز پوشيده بودم... ولى الان همه چيز فرق داشت... الان قصدم چيز ديگه اى بود...
نه براى به دست آوردن تيرداد و اينكه مجبورش كنم باهام بمونه... اين كارم براى دل خودم هم بود... من بهش احتياج داشتم... و اون به من... يه حس متقابل كه به خاطر هيچ و پوچ ردش مى كرديم...
مى دونستم اونم مثل منه... پس ترديدو كنار گذاشتم و درو باز كردم و رفتم بيرون...
هنوز تو همون حالت بود... تكيه شو داده بود به تخت و لپ تاپ رو پاهاش بود... از جلوش رد شدم و رفتم سمت پخشى كه گوشه ى ديوار بود... دكمه شو زدمو روى آهنگى كه دوستش داشتم تنظيمش كردم... همون آهنگى كه اون شب باهاش رقصيده بوديم... براى اولين بار...
نه ميشه با تو سر كنم... نه ميشهاز تو بگذرم...
بيا به داد من برس... من از تو مبتلا ترم...
بگو كجا رها شدى؟ بگو كجاى رفتنى؟
من از تو در گريز و تو... چرا هميشه با منى؟
با شنيدن اين آهنگ نگاشو از صفحهى لپ تاپش گرفت و براى يه لحظه به من دوخت... انتظار داشتم حداقل براى چند لحظه نگاه خيره شو رو خودم حس كنم! ولى اون بىتفاوت نگاشو ازم گرفت و دوباره مشغول شد...
رفتم سمت تخت و بى هيچ حرفى دمر كنارش دراز كشيدم... با ديدن بى تفاوتى ش منم بى خيالشده بودم! هرچند كه با جون و دلمى خواستم مال من باشه...
حواسم به دامن كوتاه م نبود... بهاون حالتى كه خوابيده بودم خيلى بد بود... اومدم برگردم كه دستشو روى پام حس كردم... نفسمتو سينه حبس شد... و اشتياقم بهشصد برابر...
آروم پتو رو كشيد پشتم... تا پايين كمرم... آروم گفت: كولر روشنه سرما مى خورى...
از اينكه به فكرم بود دلم قنج رفت...
سرمو گذاشتم رو دستم و بهش نگاه كردم... از چشاش هيچى دستگيرم نشد... تيردادو نمى دونستم... ولى خودم ديوونه وار بهش نياز داشتم...
پس پيش قدم شدم و قبل از اينكه دستشو از روى پتو برداره گذاشتم رو دستش... چون دمر خوابيده بودم و دستمو برده بودم رو پشتم رو كمرم شونه م كمى درد مى گرفت... ولى اهميتى ندادم...انگار لرزش دستمو حس كرد كه انگشتاشوتوى انگشتام فرو كرد... همونطور كه دستم تو دستش بود نيم خيز شدم سمتش...
تا اومد عكس العملى نشون بده دستمو بردم سمت يقه شو سرشوكشيدم سمت خودم...
هنوز ساكت بود... خنديدم: زبونتو موش خورده؟
يه بوسه ى آروم و كوتاه رو لبش زدم: يا جوجه نوكش زده؟
با اين حرفم خنده ش گرفت... با ديدن خنده ش حس كردم علاقه م بهش صد برابر شده...
صداى هلن هنوز سكوت بينمونو مىشكوند:
دو باره تبت داره نفسمو مى گيره... دو باره هوا داره پى عطرتومى ره...
اين خونه بى تو طاقت زندگى نداره... حتى نفسام تو رو به ياد من مياره...
كسى بجز تو يار من نيست... گذشتن از تو كار من نيست...
بجز خيال تو هنوزم... ببين كسى كنار من نيست...
طاقت نياوردم و لبامو گذاشتم رو لباش... هر دو با ولع شروع به بوسيدن هم كرديم... خودمو بهش فشردم... پتو كامل از روم كنار رفتهبود... تقريبا تو بغلش نشسته بودم... به نفس نفس افتاده بودم... ولى نمى خواستم كوتاه بيام...
تيرداد با خشونت خاصى منو از خودش جدا كرد و خوابوندم رو تخت... اونم مثل من بى تاب بود... انگار كه ديگه طاقت دورى رونداشت...
انگشتشو گذاشت رو لبم و چشاشو بست: چرا دارى اين كارو مى كنى؟ چرا دارى آتيشم مى زنى؟
انگشتشو بوسيدم: چون مى خوام مال من باشى...
با خنده اضافه كردم: به ابيگل حسوديم مى شه...
لبخندى زد و چشاشو باز كرد...
سرشو بين موهاى خيسم فرو برد... نفس عميقى كشيد... دستامو بردم پشتشو قفل كردم... سرشو يكم برد عقب... نگام كرد: نكن هونام... وسوسه م نكن...
- مى خوام وسوسه ت كنم... چون دوستت دارم... چون ازت بچه مى خوام...
خنديد: نكنه شهاب حرفى رو كه به من زد به تو هم زده؟
اخم كردم: چه حرفى؟
- اينكه تا وقت هست بچه دار بشيم...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
چشمكى زدم: دقيقا... بعدشم... دكتر گفت تو تا الان مشكلى نداشتى...ممكنه از اين به بعدم مشكلى پيدا نكنى... يا حتى اگه همچين مشكلى پيدا كردى واسه يه دوره ى كوتاه باشه... پس چرا دارى هم منو، هم خودتو عذاب مى دى؟! واسه همين بود كه اين مدت اينقدر غمگين بودى؟؟؟؟! واسه مشكلى كه ندارى؟؟؟؟!
دستامو از پشتش برداشتم و يكم هولش دادم عقب و خودم اومدم روش... سرمو يكم بردم عقب... موهاى خيسم روى صورتش پخش شد... آروم آروم صورتمو بردم جلو: امشب بهم يه جوجه شبيه خودت با چشم قهوه اى مى دى؟
خنديد: از كجا معلوم شبيه من بشه؟!
خنديدم و چشمكى زدم: ميشه...
ابروشو انداخت بالا و با شيطونى گفت: فكر كردى دختر باشه يا پسر؟!
بلند خنديدم... همونطور كه مى خنديدم با ديدن تيرداد كه بهم خيره شده خنده رو لبم ماسيد...
تا اومدم حرفى بزنم لباشو محكم روى لبام فشرد... چشامو بستم و خودمو بهش سپردم... به دستاى مردونه ش كه نوازش گونه و با عشق روى بدنم مى كشيد...
لباشو چسبوند به گوشم: هيچ وقت جلوى كسى بجز من اينطورى نخند...
گيج نگاش كردم: چرا؟!
لاله ى گوشمو بوسيد: هرچى گفتم بگو چشم...
چون مى دونستم شوخى مى كنه خنديدم: چشم...
با محبت نگام كرد: خيلى دوستت دارم...
چشامو بستم: ما بيشتر...
با شنيدن اين حرفم شروع به بوسيدنم كرد... تمام صورتمو غرق بوسه كرد... اون شب من بودم و تيرداد و صداى سكوتى كه بينمونبود... سكوتى كه پر از عشق بود... و پر از دوست داشتن...
سرم رو سينه ى مردونه ى تيرداد بود... رو سينه ى مردم... آروم با موهام بازى مى كرد... خوابم مى اومد... اما دلم نمى خواست امشب تموم بشه...
صورتمو يكم چرخوندم و سر سينه شو بوسيدم... صداشو شنيدم: حالتخوبه؟
- از هميشه بهتر...
و با گفتن اين حرف يكم خودمو بالا كشيدم تا صورتشو ببينم! ولى با همين يه حركت كوچولو حس كردم درد تو تموم بدنم پيچيد...
صورتم از درد جمع شد... تيرداد متعجب نگام كرد: هونام؟! حالت بده عزيزم؟
سرمو آروم تكون دادم... سريع منو از خودش دور كرد و روى تخت خوابوند: تو كه گفتى خوبى...
- يه دفعه شروع شد...
سريع پا شد و مشغول لباس پوشيدن شد...
كمرم تير مى كشيد: دارى چيكار مى كنى؟
همونطور كه دكمه هاى پيراهنشو مى بست گفت: بايد بريم دكتر... نمى خوام حالت بدتر بشه...
و با گفتن اين حرف مانتو و شلوارمو گذاشت رو تخت و كمک كرد لباسمو بپوشم...
- تيرداد لازم نيست... خوب مى شم...
زر مى زدم... داشتم از درد مى مردم...يه دستشو برد زير زانوهامو و يه دستشو برد پشت گردنمو بلندم كرد...
سرمو توى سينه ش فرو بردم...
- عزيزم سوئيچ تو جيب پيراهنمه... مى تونى برش دارى؟
بى هيچ حرفى دستمو بردم سمت جيب پيراهنش و سوئيچو برداشتم... دكمه اى رو كه تيرداد گفت فشار دادم و قفل درا باز شد...
درو باز كرد و منو روى صندلى نشوند و بعدش صندلى رو كاملا خوابوند... خودشم با عجله سوار شدو از پاركينگ زد بيرون...
تموم طول راه دستمو گرفته بود تو دستش... انگار با اين كارش دردم كمتر مى شد... جلوى بيمارستان نگه داشت و اومد و دوباره بغلم كرد...
- تيرداد؟
نگام كرد: جونم؟
- واسه همه ى كسايى كه باهاشون بودى اينقدر نگران بودى؟
اخم كرد: وقت گير آوردى؟
ادامه دارد...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

محکومه ی شب پرگناه(16)

با اين حرفش با همون حالم به زور خنديدم... حتى خنديدنم واسم سخت بود... تيرداد كه متوجه حال بدم شده بود گفت: ببين هم اعصاب منو خرد مى كنى هم خودت...
و به سمت در ورودى رفت... يه پرستار كه تو راهرو بود با ديدن ما اومد سمتمون: مشكلى پيش اومده؟!
تيرداد: حال خانمم خوب نيست...
پرستار يكى ديگه رو صدا زد: آقا رشيد... اون ويلچرو بيار...
يه نگاه به ما انداخت و خنديد: حالت خيلى بده عزيزم؟ الان ويلچرو ميارن...
تيرداد رو به پرستاره گفت: نيازىنيست! خودم مى برمش... فقط بگيد كجا؟
پرستاره: دنبال من بياين...
و به سمت يه اتاق رفت و درو باز كرد... داخل شديم...
پرستار: بزاريدش رو تخت...
تيرداد آروم روى تخت خوابوندم... آروم و با مهربونى گفت: هنوز درد دارى؟
تا اومدم جواب بدم يه دكتر زن اومد تو: آقا شما بيرون باش...
تيرداد آروم خم شد و پيشونى مو بوسيد و رفت بيرون... دكتره با لبخند گفت: مشكلت چيه عزيزم؟
لبمو گزيدم...
خنديد: خجالت نداره كه عزيزم... هرچند خودم فهميدم موضوع چيه... فكر كردم مشكل ديگه اى دارى... در اين صورت لازم نبود شوهرت بره بيرون! فكر كردم نامزدته...
بعد از معاينه رو به پرستار گفت: خانم نصيرى اين نسخه رو بدين به شوهر اين خانم كوچولو...
بعد خودش يه سرم بهم وصل كرد: چند سالته عزيزم؟ بيست... فكر كنم...
اخم كرد: فكر كنى؟
- اوهوم... تاريخ تولدم با شناسنامه م يكى نيست...
- آها... امشب عروسى تون بود؟
با خجالت گفتم: نه... ما هنوز...
همون موقع ضربه اى به در خورد و تيرداد داخل شد...
دكتر كه انگار موضوع واسش جالب شده بود خنديد: فهميدم... نامردت طاقت نياورده...
تو دلم به حرفش خنديدم! نگفتم خودم طاقت نياوردم! بزار تقصيرا گردن تيرداد باشن... با شيطونىبه تيرداد نگاه كردم! اونم خنده شگرفته بود...
همونطور كه دارو هارو مى زاشت جلوى دكتر رو ميز تا ببينه گفت: با وجود همچين فرشته اى تو بغلمبايد طاقتم بيارم؟
لبمو گزديم! خانوم دكتر سرى تكون داد: امان از اين جووناى بى طاقت... خدا رو شكر فرشته تون مشكل جدى نداره... دردشم طبيعى يه... تا يكى دو ساعت ديگه كمترم ميشه... يكمى هم تقويت بشه بهتره براش... انگار يكم ضعيفه...
تيرداد سرى تكون داد و تشكر كرد...
دكتر: سرمش تموم شد زنگ كناروتختو بزنيد... اميدوارم خوشبخت بشيد... شب بخير...
و با گفتن اين حرف از اتاق خارج شد...
تيرداد اومد سمتم و لبه ى تخت نشست و دستمو گرفت تو دستش وهمونطور كه انگشتامو نوزاش مى داد گفت: بهترى؟
چشامو يه بار باز و بسته كردم...
دستشو كشيد روى گونه م: مى دونم خيلى خود خواهم... واسه همينه كه نمى تونم تركت كنم...
خواستم بحثو عوض كنم: تيرداد؟
- جون دلم؟
- بعد از ظهر كه با اون حال رفتىو من تو خونه بودم مامان پيرى زنگ زد... تعجب كرد از اينكه من خونه ت بودم...
خنديد: بهش زنگ زدم... گفتم كه باهم ازدواج كرديم...
متعجب اومدم رو تخت بشينم كه هم دستم كه سوزن توش بود و هم كمرم درد گرفت...
دستشو گذاشت رو بازومو همونطوركه دوباره منو مى خوابوند با عصبانيت گفت: چه خبرته؟!
اخم كردم: با من اينطورى حرف نزن...
خنديد: لوس شدى...
براق شدم: هى هى... تو چى گفتى؟
از حرص خوردنم خوشش اومده بود... با همون خنده كه از لباش دور نمى شد گفت: وقتى حرص مى خورى خنده دار مى شى...
چشامو بستم تا آروم باشم... گرمى دستشو رو گونه م حس كردم... با دست آزادم دستشو پس زدم: بهم دست نزن...
خم شد روم و با حالت خاصى گفت: پس به كى دست بزنم؟!
سريع چشامو باز كردم و با حرص نگاش كردم... با اينكه مى دونستم داره سر به سرم مى زاره ولى بازاز دستش حرص مى خوردم...
تو چشاش شيطنتو مى ديدم... صورتشو نزديكم آورد... با اخم سرمو كج كردم... چونه مو بين دستاش گرفت و آروم سرمو برگردوند... صورتشو نزديكتر كرد...پيشونى شو چسبوند به پيشونى م...
چشامو بستم... نفساى گرمش روىصورتم پخش مى شد...
- جوجه ى من هرچقدرم كه لوس بشه باز دوست داشتنى يه... بازم طاقتمو طاق مى كنه...
و با اين حرف يه بوسه ى كوتاه روى پيشونى م زد و سرشو عقب كشيد...
يه نگاه به سرم كه داشت تموممى شد انداختو زنگو فشار داد... چند لحظه ى بعد پرستار اومد توو سرمو از دستم جدا كرد و رو به تيرداد گفت: شما مى برينشون؟ يا ويلچر بيارم؟!
تيرداد: شما بفرمائيد... خودم مى برمش...
پرستار رفت بيرون و تيرداد بغلم كرد و از اتاق بيرون رفتيم... حالم بهتر شده بود... به خونه كه رسيديم بازم تيرداد بغلم كرد و بردم تو اتاق...
- تيرداد من فلج كه نشدم...
خيلى جدى گفت: راه رفتن واست خوب نيست!
ابرومو انداختم بالا: تجربه ت زياده ها...
گذاشتم رو تخت: آره... تجربه م زياده... بعد خم شد و خيلى آروم در گوشم گفت: ولى نه اينطورى... اونايى كه من باهاشون بودم هيچ كدوم مثل تو پاک نبودن...
با اين حرفش يه حس خوب بهم دست داد... يه حس خوب با يه شرم قشنگ... زير گردنشو كه چون خم شده بود روم روبه روم بود، بوسيدم...
متقابلا لاله ى گوشمو بوسيد: الان برمى گردم...
و از اتاق رفت بيرون...
يه نگاه به ساعت انداختم... چهار صبح بود...
به لحظاتى كه با تيرداد گذروندهبودم فكر كردم... به اينكه با هم بوديم و با هم كامل شديم... به اينكه چقدر خوشبختى مى تونه نزديک باشه... چند دقيقه ى بعد تيرداد با يه ليوان آب برگشت وبا قرص به خوردم داد...
ليوانو دادم دستش: خودت لوسم مى كنيا...
باقى مونده ى آبى كه تو ليوان بودو خورد و ليوانو گذاشت كنار تخت، رو ميز...
چراغا رو خاموش كرد و آباژورو روشن گذاشت...
كنارم دراز كشيد و همونطور كه منو مى كشيد تو بغلش گفت: لوس باش... ولى فقط براى من...
- نگفتى عكس العمل مامان پيرى چى بود؟
خنديد: هيچى... يكم داد و بيداد كرد... به مادرجون باشه مى خواد منو تو سركه بخوابونه...
- يعنى مخالف بود؟
- اساسا با همه چيز مخالفه... ولى خب درجه بندى داره... مثلا با ازدواج ما بيشتر از اينكه مخالف بشه متعجب شد...
صورتمو به گردنش كشيدم...
تيرداد: باز كه دارى شيطونى مى كنى...
خنديدم و چيزى نگفتم...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
همونطور كه موهامو نوازش مى كرد آروم گفت: از اينكه تو رو دارم،از اينكه اولين مردى بودم كه باهاش بودى يه حس غرور بهم دست مى ده... غرور دوست داشتنى...خيلى دوستت دارم هونام... اونقدر زياد كه نمى تونى دركش كنى...
چيزى نگفتم... اجازه دادم همه ى حرفاشو بزنه...
تيرداد: از همون روز اولى كه ديدمت كارات برام جالب بود... اينكه مثل بقيه ى دخترا نيستى... مثل دخترايى كه با داشتن هويت شناسنامه اى، هيچى از خودشون و ارزششون نمى دونن... تو با كارات بدون اينكه خودت بدونى، به خودت ارزش دادى... اينكه مى دونستى من به پوشيده نبودن زناى دور و اطرافم بى اهميتم... اما باز جلوى من با شال و روسرى بودى... همين باعثشده بود در موردت كنجكاو بشم...شايد خنده دار باشه ولى دلم مى خواست ببينم موهات چقدر بلنده...
خنديدم...
خودشم خنديد: عجيبه اما واقعيت داره... دوست داشتم همه چيزو در موردت بدونم! اولش فقط يه كنجكاوى ساده بود، اما تا اومدم به خودم بيام ديدم دوباره عاشق شدم... عاشق كسى كه لياقتشو داره... واسه من مهم نبود پدر و مادرت كين! مهم نبود مى شناسيشون يا نه... واسم خودت مهمبودى... شب عروسى رها و على... سمر بهم گفت كه باهاش برم عروسى برادر دوستش... تو رو اونجاديدم... وقتى عسل اون حرفا رو زد خيلى جلوى خودمو گرفتم كه نزنمش... اومدم دنبالت... دوست نداشتم فكر كنى بى پناهى... وقتى ديدم كنار اون آشغالا تو خودتمچاله شدى دلم لرزيد... حتى از منممى ترسيدى... سعى كردم آرومت كنم... ولى تو دلت پر بود... خيلى سعى كردم دركت كنم... ولى نمى شد... درد زجرى رو كه نكشيدمحس كنم... نمى تونستم با دو تاجمله درداتو حس كنم...
واسه همين اعصابم خيلى خرد بود... اينكه كنارت بودم و هيچ كارى از دستم بر نمى اومد... وقتى مى گفتى چه روزايى رو گذروندى... وقتى پا برهنه از اون كوچه ى بن بست رد شدى... با وجود حال خرابم خودمو به عروسى رسوندم و ماشينو برداشتم و افتادم دنبالت... با حالى كه داشتى مى دونستم قدمات اونقدر آروم و نامنظمن كه خيلى دور نشدى... حال خودم چندان تعريفى نداشت... حرفات خيلى سنگين بودن... سنگين و درد ناک...
- دلت برام سوخت؟
روى موهامو بوسيد: اگه بگم آرهاز دستم ناراحت مى شى؟
- هميشه دلت برام مى سوخت؟
خنديد: آخه تو چرا اينقدر خنگى دختر؟
به بازوش مشت زدم: انقدر بهم نگو خنگ... من خنگ نيستم...
خنديد: معلومه كه نه... هميشه دلم واست نسوخته... ولى اون شب چرا... چون اعصابم خراب بود حالم بد شد... بدترش وقتى بود كه توبجاى اينكه كمكم كنى اذيتم مى كردى! از يه طرف خنده م گرفته بود و از طرف ديگه داشتى ديوونه م مى كردى... نمى تونستم جلوى تو تزريق كنم... واسه همين ازت خواستم تو ماشين منتظرم باشى... خوشبختانه بيشتر مخالفت نكردى...
- خب ترسيده بودم... فكر مى كردم داره يه بلايى سرت مياد...
- مى دونم عزيزم...
خنديدم: تازه يه دفعه كه تو خونهديدم دارى تزريق مى كنى، فكر كردم معتادى...
با صداى بلند خنديد: يادمه... زير لبم هى بهم فحش مى دادى...
يه نگاه به پنجره انداختم... هوا داشت روشن مى شد... ولى من تازه خوابم گرفته بودم... خميازه اىكشيدم... تيرداد دستاشو دورم حلقه كرد: بخواب جوجه... خسته اى...
انگار منتظر همين حرفش بودم... چون تا چشامو بستم خواب مهمون چشام شد... يه خواب شيرين...
دستمو به بينى م كشيدم و چرخيدم... دست بردار نبود... داشتاذيتم مى كرد... كوبيدم روى گوشم و دوباره غلت زدم: گمشو سودا...
مى دونستم خودشو... هميشه از اين كرما داشت...
با صداى جيغى از جا پريدم... اونقدرسريع اين كارو كردم كه زير شكمم درد گرفت: آخ...
با يه حالت گريه مانند گفتم: مگه مرض دارى عوضى؟
دستشو گذاشت رو گونه ش و سرشو تكون داد: واى مامانم اينا... پاشو جمع كن اين ادا اطوارا رو...
مسلما سودا نمى دونست من مشكلم چيه... پس همون بهتر كه ندونه... چون واقعا حوصله ى سرخ و سفيد شدنو نداشتم...
سودا: لشتو بلند كن ديگه...
چهارزانو نشستم: تو اول صبحى از كجا پيدات شد؟
سوت كوتاهى زد: كجاى كارى؟! اولصبح؟! خانوم ساعت يازده...
بعد از اين حرف، متعجب درحالى كه نگاش به زمين بود گفت: هى... هى... اين جا رو ببين... لباس زير...
سريع چرخيدم سمتش و به زمين نگاه كردم... اون لحظه اصلا به اين فكر نكردم كه لباسا رو روى صندلى انداخته بوديم و بعدش كه از بيمارستان برگشتيم تيرداد همه رو جمع كرد و الان ديگه هيچ لباسى نبود كه سودا بخواد ببينه...
سودا بلند بلند مى خنديد: خودتو لو دادى... خودتو لو دادى... پس بگو آه و ناله ت واسه چيه...
اخم كردم: گمشو... فكر كردى همه مثل خودت منحرفن؟
خنديد: نه! فكر نمى كردم تو اينقدر منحرف باشى...
خنده م گرفته بود از كاراش... ولى خنده مو قورت دادم: اصلا تو چطورى اومدى تو؟
ابروشو انداخت بالا: از ديروز كه اونطورى رفتين هى به گوشيت زنگ زدم ولى خاموش بود... با رهااومديم اينجا ديديم بعله... جناب شوهر شما كه تيرداد خان باشن دارن ميز صبحونه رو مى چينن... سراغ تو رو كه گرفتيم گفت خوابى و بيدارت نكنيم... گفت حالت يكم خوب نيست...
بعد دستشو زد زير چونه ش: پس بگو چرا حالت بد بود و چرا تيرداد اينقدر نگرانت بود... حالا فهميدم چرا گوشى يه سگ مصبتخاموش بود... آقا و خانوم ديـــــــــــــــ....
- گمشو سودا... رها كجاست؟
خنديد: عين نخورده ها ميز صبحونه رو كه ديد حمله كرد... پايينه...
همون لحظه در باز شد و رها با يه لقمه ى بزرگ و يه سيب تو دستش اومد تو: غيبت منو مى كنيد؟
سودا سيبو از دستش كشيد و يه گاز بزرگ بهش زد: برو باو... تو كى باشى كه در موردت حرف بزنيم؟
رها: اول دهنتو خالى كن بعد حرف بزن... چندش...
سرمو تكون دادم و همونطور كه سعى مى كردم از تخت بيام پايين گفتم: تيرداد كجاست؟
سودا يه گاز ديگه به سيبش زد: نمى دونم... داشتيم با هم حرف مى زديم كه گوشيش زنگ خورد و بعد با عجله رفت... البته قبلش كلى سفارش جنابعالى رو كرد...
تعجب كردم... چرا تيرداد با يه تلفن بايد اينقدر عجله كنه؟
ادامه دارد...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

محکومه ی شب پرگناه(17)

رفتم سمت كمد لباسو يه دست لباس برداشتم: من مى رم حموم...
سودا خنديد: هعى... ترشيدگى...
همون موقع پاپى از لاى در كه نيمه باز بود دويد و اومد تو اتاق و پريد سمتم... پشت گوششو نوازش دادم: هى توله... ديگه فقط با خاله ت مى پرى؟!
سودا يه بالشو پرت كرد سمتم: حسود... مامانش كه فقط فكر كاراى خودشه!
- بگو بينم به اين بچه چقدر شكلات دادى؟!
- جون تو هيچى...
رها پاپى رو زد تو بغلش: گشنگى كشته بيچاره رو... من مىرم بهش غذا بدم...
سودا: زر مفت مى زنه... به بهونه ى پاپى مى خواد خودشو به آشپزخونه برسونه...
خنديدم و حوله رو انداختم رو دوشم و همونطور كه مى رفتم سمت حمومگفتم: خونه رو يكم مرتب كنيد تا بيام...
رها: نيكى مثل مرغابى راه مى رى...
لبمو گزيدم: خفه شو رها...
سودا: راس مى گه... مرغابى كه خوبه... تو ديگه اردكى...
رها با خنده گفت: سودا ولش كن بچه رو...
سودا: به من چه؟! خودت گفتى... آخه خوب همديگه رو درک مى كنيد...
رها دستشو كشيد: بيا بريم اينقدر چرت و پرت نگو...
رفتن بيرون و منم رفتم تو حموم ويه دوش آب گرم گرفتم... عضله هامانگار گرفته بودن، چون حالا داشتم حس بهترى پيدا مى كردم...
حوله رو پوشيدم و اومدم بيرون... رو تختى رو جمع كردم كه بعدا بندازمش تو لباس شويى! مى دونستم اگه الان اين كارو بكنم بازبايد تيكه هاى سودا و رها رو بشنوم...
از پله ها رفتم پايين... سر و صداشون از تو آشپزخونه مى اومد...
رها: سودا به جون على يه بار ديگه ناخنک بزنى همين تابه رو مى كوبم رو فرق سرت... اى بابا... بزار كارم تموم شه بعد ديگه...
رفتم داخل: چه خبرتونه؟! خونه رو گذاشتين رو سرتون... به... چه بويى مياد...
رفتم سمتشون كه جلوى اجاق واستاده بودن... رها توى يه تابه يكم آرد ريخته بود و با روغن هى همش مى زد...
- اين چيه رها؟! چه بوى خوبى مى ده...
رها يكم گلاب بهش اضافه كرد: دارم واست حلوا درست مى كنم...
سودا خنديد: كاچى بلد نيست... همينم نعمته...
نشستم پشت ميز... دستمو زدم زير چونه م و به پاپى كه يه ليوانو هى رو ميز قل مى داد خيره شدم...به اين فكر مى كردم كه تيرداد كجاست؟! مى خواستم امروزو باهم باشيم... حتما كار مهمى واسش پيش اومده كه رفته... وگرنه اگه قصدش شركت رفتن بود تا ساعت يازده خونه نمى موند... واسههمين دلم نمى خواست بهش زنگ بزنم... چون مى دونستم كارشمهمه و ممكنه مزاحمش بشم...
دستم هنوز زير چونه م بود... سودا زد زير دستم كه تعادلمو از دست دادم...
- سودا مرض دارى؟
با پر رويى گفت: خيلى زياد...
سرمو تكون دادم: آخه من چى مى تونم بهت بگم؟
سودا يكم از قهوه ش خورد: بگو دوسم دارى...
رها: بى مزه...
سودا: از حلواى تو خوش مزه ترم...
ولى نظر من دقيقا برعكس بود... بوى حلواى رها هر لحظه بيشتر و دلچسب تر مى شد...
سودا: مى گما... كاش تيردادم مى موند و يكم حلوا مى خورد، بچه م تقويت مى شد...
چپ چپ نگاش كردم كه ديدم دارهمى خنده... بهش خيره شدم... چقدر اين دختر شيطون و سرزنده رو دوست داشتم... اگه يه لحظه مسخره بازى در نمى آورد حس مىكردم با عجيب ترين چيز عمرم روبه رو شدم...
داشت پاپيون پاپى رو از پشت سرش محكم مى كشيد...
رها داد زد: اااا... سودا خفه ش كردى...
با دست زدم رو دستش كه پاپيونشو ول كرد: ساديسمى...
زبونشو درآورد... پاپى سريع از دستش فرار كرد و خودشو انداخت تو بغلم... پاپيونشو مرتب كردم: گريه نكن مامان جان... ديگه نمى زارم اذيتت كنه...
رو به سودا ادامه دادم: اين چند وقت كه پيشت بود همين طورى نگهش داشتى؟
ابروشو انداخت بالا: د نه د... الان داشت شيطونى مى كرد! مى خواست از قهوه ى من بخوره... بچه رو بايد ادبش كرد...
رها سرى تكون داد و يكم حلوا گذاشت جلوم: بزار يكم سرد شه بعد بخور... خيلى داغه...
با ولع بو كشيدم: خيلى خوش بوئه رها...
سودا: هونام! بويايى ت از پاپى هم قوى تره...
با حرص اومدم حلواى داغو بزنم توسرش كه سريع خواست بحثو عوض كنه: راستى چرا نمى رى تو شركت تيرداد كار كنى؟ برو منم به بهونه ى ديدن تو بعضى موقع ها ميام شايد اونجا يكى ازمن خوشش اومد... والا... مى خوام خودمو به يكى بچسبونم...
رها: گمشو... تو فعلا شوهر نكن... الان رابط ما تويى! تو هم كهشوهر كنى ديگه كمتر همديگه رو مى بينيم...
سودا: بهتر... كمتر قيافه ى نحس شما ها رو مى بينم...
يكم از حلوام خوردم... اون روز ناهار رو هم با هم خورديم و بعد از اينكه رها كلى سفارش بهم كرد با سودا رفتن... حالا انگار چقدر با تجربه بود... خوبه دو هفته نمى شدازدواج كرده بود...
به ساعت نگاه كردم... كم كم داشتم نگران مى شدم... امكان نداشت تيرداد اينطورى منو بى خبر بزاره...
ناچار گوشى رو برداشتم و شماره شو گرفتم... داشتم نا اميد مى شدم كه جواب داد: جونم؟
سر و صداى زيادى مى اومد... اخم كردم: تيرداد؟! كجايى؟
- بيمارستانم عزيزم... تا يكى دو ساعت ديگه ميام پيشت... الان بايدبرم...
سريع گفتم: چيزى شده؟! كسى حالش بده؟!
تيرداد: ميام بهت مى گم جوجه... نگران نباش... مى بوسمت...
و با گفتن اين حرف گوشى رو قطع كرد... گيج شدم... از لحن تيرداد چيزى دستگيرم نشده بود... خدا كنه واسه كسى مشكلى پيش نيومده باشه... تموم فكرم پيش مامان پيرى بود...
شايد زياد ازش خوشم نمى اومد... اما به هرحال مادربزرگ تيرداد بود... نمى خواستم ناراحتى تيردادو ببينم...
يه ساعتى رو كه منتظر تيرداد بودم با كتاب خوندن سر كردم... حالا ديگه مجبور نبودم اين كتابو از تيرداد قايم كنم... هرچند كه مطمئن بودم هنوزم حس خوبى به اين كتابنداره...
... اين افراد مى توانند با استفاده ى منظم دارو ها و همچنين تحت نظر پزشک متخصص، از پيشرفت بيمارى جلوگيرى كرده و آن را كنترل كنند...
هر جمله اى رو كه مى خوندم چند دقيقه اى روش فكر مى كردم... پس تيرداد مى تونه بيماريشو كنترل كنه! بدون اينكه مشكلى واسش پيش بياد...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 14 از 16:  « پیشین  1  ...  13  14  15  16  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

قديسه ى نجس(بهمراه جلد دوم)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA