انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 15 از 16:  « پیشین  1  ...  13  14  15  16  پسین »

قديسه ى نجس(بهمراه جلد دوم)


مرد

 
با صداى چرخش كليد تو قفل، كتابو بستم و گذاشتمش رو ميز جلوم... يه نگاه به پاپى كه كنارم رو مبل خوابش برده بود انداختم و آروم از جام پا شدم كه بيدار نشه... ولى با اولين تكونى كه خوردم از خواب پريد و دويد سمت در...
تيرداد درو بست و خم شد و دستى به سر پاپى كشيد... رفتم سمتش: چى شده؟
خنديد و صاف واستاد: سلام...
- اذيت نكن ديگه... بگو ببينم چرا رفته بودى بيمارستان؟
- مى گم... ولى قبلش تو بگو چرا لباس نپوشيدى؟ درسته هوا سردنيست... ولى خانوم زير باد كولر سرما مى خورى...
چشامو چرخوندم: مى پوشم... حالا بگو...
- اول برو بپوش و بيا ، بعد...
ملتمسانه گفتم: تيـــــــرداد... ترو خدا...
با بدجنسى گفت: مى خواى خودم تنت كنم؟
نفس عميقى كشيدم و با حرص از پله ها بالا رفتم... صداشو پشت سرم شنيدم: آروم راه برو... واست خوب نيست...
با لج بازى قدمامو محكم تر كردم و پامو بيشتر روى زمين مىكوبيدم... از كاراى خودم تعجب مىكردم! درست مثل بچه ها شده بودم... درو باز كردم و داخل اتاق شدم... لباسامو كه روى تخت گذاشته بودم پوشيدم و از اتاق زدمبيرون... همونطور كه از پله ها پايين مى رفتم گفتم: اميدوارم ديگه نخواى بپيچونى...
نگاشو از كتاب كه روى ميز جلوش بود گرفت و با دستش به كنارش اشاره كرد... كنارش روى مبل نشستم: يالا ديگه...
بى مقدمه گفت: حال پدرت بد شده بود... سكته ى ناقص زده بود...
هيچ حركتى نكردم...
چند لحظه سكوت كردم... همونطور كه نگام به روبه رو بود... به پاپى كه پريده بود توى گلدون خالى گوشه ى ديوار... گفتم: چرا سكته كرده؟! اصلا چرا به تو زنگ زدن؟!
سرم رو شونه ش بود... موهامو نوازش داد: بيچاره انقدر كه فكر و خيال كرده حالش بد شده... گويا آخرين تماسش از ارميا بوده... ارميابهم خبر داد...
هنوز نگام به همون نقطه بود: چرا ارميا بايد به تو زنگ بزنه؟
سرمو چرخوندم و نگاش كردم: مگه ارميا مى دونه كه اون...
نتونستم جمله مو كامل كنم...
سرشو آروم تكون داد: آره... چون مسعود چند روزى رو نرفته بود شركت ارميا مى ره پيشش كه تكليف شركت رو مشخص كنه... انگار اتفاقى پوشه اى رو كه تو اونجا گذاشتى مى بينه و در موردشاز مسعود مى پرسه... اونم جسته و گريخته چيزايى مى گه... اين طورىاونم از قضيه با خبر مى شه و امروزم به من زنگ زده بود و بهم خبر داده بود...
دستشو مشت كرد و با عصبانيتى كه كاملا تو صداش پيدا بود ادامه داد: ترسيده به خودت خبر بده و ناراحت بشى...
هنوز ساكت بودم...
تيرداد: ناراحتى؟
- نه... شايد فكر كنى خيلى سنگ دلم ولى اون بخاطر من ناراحت نبوده و سكته نكرده كه بخوام بخاطرش ناراحت باشم... از من نخواه با يه بار ديدن كسى كه هيچ علاقه اى بهم نداره براش نگران بشم و زانوى غم بغل بگيرم...
- مى فهمم چى مى گى! اما اين يعنى نمى خواى ببينيش؟
- آوردنش خونه؟
سرشو به نشونه ى مثبت تكون داد: خودش خواست... ولى بايد تا يه مدت تحت نظر باشه...
دستمو بردم سمت يقه شو دكمه ى پيراهنشو باز كردم: ناهار خوردى؟
دستشو گذاشت رو دستم و با خنده گفت: با اين چيكار دارى جوجه؟!
و بستش: نه... نخوردم...
خنديدم و همونطور كه از بغلش مى اومدم بيرون گفتم: پس تا من غذا رو گرم كنم برو يه دوش بگير...
گونه مو بوسيد و آروم بغل گوشمگفت: چقدر خوبه كه تو... اينجا... پيش منى...
از لذت حرفش چشامو براى يه لحظه بستم و گفتم: خب ديگه... من برم...
رفتم سمت آشپزخونه و مشغول گرمكردن غذا شدم... فكرم مشغول مسعود بود... هنوز نمى تونستم"پدر" خطابش كنم... شايد اگه اونروز رفتارش يكم بهتر مى بود مى تونستم به خودم بقبولونم كه هرچى نباشه پدرمه... ولى با اون حرفايى كه بهم زد... مى شد گفت خردم كرد...
آه عميقى كشيدم و پشت ميز نشستم... بايد يه كارى مى كردم!
يعنى بايد مى رفتم و مى ديدمش؟
بايد به تيرداد بگم واسم يه كاردست و پا كنه...
اگه منو ببينه چه عكس العملى نشون مى ده؟!
مهم نيست كار كجا باشه!
يعنى مى دونه منو تيرداد با هم ازدواج كرديم؟! هرچند كه ثبتى نباشه؟!
دوست دارم محل كارم نزديک تيرداد باشه؟! مسلما دوست ندارم باهاش يه جا كار كنم!
سودا كى بايد گچ دستشو باز كنه؟!
يعنى سمر اينقدر واسش مهم بود كه بخاطرش سكته كرده؟!
دوست ندارم با تيرداد يه جا كار كنم... چون مى دونم خواه ناخواه كارو زندگى قاطى مى شن...
كاش رها زودتر باردار بشه! معلومهخيلى بچه دوست داره...
پاپى منو بيشتر دوست داره يا سودا؟! چرا تازگيا همه ش با سودامى پره؟!
غذا انگار ديگه گرم شده...
مامان پيرى با ازدواج مون راضى مى شه؟!
چرا پاپى با وجود اينكه ماده س سودا اسم مذكر واسش انتخاب كرده؟!
بهتره شعله رو خاموشش كنم...
تا شعله رو خاموش كردم تيرداد وارد آشپزخونه شد... مثل هميشه مرتب... از پشت سر بغلم كرد: امروز خيلى اذيت شدى جوجه؟
اومدم تابه رو بردارم كه دستشو آورد جلو و بجاى من برش داشت...
نشستم پشت ميز... درست رو به روش... با خنده گفتم: نه... رها واسم حلوا درست كرده بود...
ابروشو انداخت بالا: چه دوستاى كد بانويى...
- سودا رو فاكتور بگير... هيچى سرش نمى شه... رها از اولشم از اينكارا خوشش مى اومد... هرچند كه زياد موفق نبود! مثلا هميشه وقتى مى اومدن خونه ى من ناهار املت سوخته داشتيم...
خنديد و چيزى نگفت...
- تيرداد؟!
طبق عادتش قاشق و چنگالشو صافگذاشت دو طرف بشقابش و نگام كرد: جونم؟
يه نگاه به ظرفش انداختم... لبخند زدم! بى اختيار از ذهنم گذشت... تى تيش مامانى...
رد نگامو دنبال كرد و به بشقابش رسيد... خودشم خنده ش گرفت: ترک عادت موجب مرضه...خب... حالا بگو ببينم چى مى خواستى بگى؟
مردد بودم بهش بگم يا نه... مى دونستم قبول مى كنه... اما يه جورايى دو دل بودم...
بلآخره دلو زدم به دريا و گفتم: راستش... خب... مى خوام دنبال كار باشم...
اومد بين حرفم: من مشكلى ندارم...فردا با هم مى ريم سر كار...
- خب... راستش من نمى خوام با هم يه جا كار كنيم...
اخماش رفت تو هم: چرا؟! جاى خاصى مد نظرته؟

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
سرمو تكون دادم: جاى خاصى نه... ولى خب دلمم نمى خواد با هم يه جا باشيم... اين كه تموم روز با هم باشيم... مزه ش به اينه كه وقتى مياى خونه دلت برام تنگ شده باشه... منم همين طور... اما اينكه باهم بريم و بيايم خسته كننده مى شه...
اخمش غليظ تر شد: يعنى اگه تو تمام روز منو ببينى خسته مى شى؟
ادامه دارد...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

محکومه ی شب پرگناه(18)

فكمو دادم جلو... عجب برداشتى كرد... سريع گفتم: نه... نه... منظورم اصلا اين نبود...
خنديد: خيلى خب... هول نشو... شوخى كردم... هرجا بخواى مى تونى كار كنى! واست چند جا سفارش مى كنم...
تشكرى كردم و يكم از غذاش برداشتم و انداختم تو دهنم... خنديد وچيزى نگفت... پاپى مى خواست بياد رو ميز... خم شدم و بلندش كردم...
تيرداد: هونام؟
- جانم؟
- امشب مادربزرگم واسه شام دعوتمون كرده، اگه كارى ندارى بريم...
يه لحظه سكوت كردم... ته دلم يكم دلهره بود... با اين حال گفتم:بى كارم...
سرشو تكون داد و درحالى كه از جاش پا مى شد گفت: مرسى...
ميزو دور زد و اومد سمتم و گونه موبوسيد: ساعت هشت ميام دنبالت... مواظب خودت باش جوجه...
بعد رفت سمت خروجى آشپزخونه...
- جايى مى رى؟!
برنگشت: آره عزيزم...
كمى من من كردم! خيلى سعى كردم نپرسم... ولى نشد: كجا؟
اين بار برگشت سمتم... سعى كرد يه لبخند آروم نثارم كنه... ولىمى دونستم پشت اين آرامش يه طوفان خيلى بزرگ هست... و اينو مى دونستم كه قلبم اشتباه نمى كنه... يه مسئله ى كوچيک اما با اهميت وجود داشت كه هنوز ازش سر درنياورده بودم... بى اختيار يادشبى كه تيرداد خونه نيومد افتادم...
صداش منو از افكارم بيرون كشيد: زياد بهش فكر نكن... به موقعش اينم مى فهمى...
با خنده ى كوتاهى ادامه داد: ولى دوست دارم صبر كنى تا از زبون خودم بشنوى...
منظورشو فهميدم! منظورش به دفعه ى قبل بود كه قبل از خودشمشكلشو از دكتر شنيده بودم...
چشمكى واسم زد و از خونه زد بيرون... منم از آشپزخونه زدم بيرون... يه نگاه به ساعت انداختم... هنوز ساعت چهار نشده بود! تا هشت خيلى وقت داشتم... تصميم گرفتم يكم با پاپى برم بيرون... اومدم از پله ها برم بالا كه چشم به بسته ى بزرگى كهروى ميز بود افتاد... متعجب رفتم سمتش... مسلما تيرداد آورده بودتش... اما كى كه من متوجه نشده بودم؟
رفتم سمتش... ظكل مستطيل بود و به رنگ مشكى... روى درش با ربان قرمز خيلى قشنگ تزيين شده بود...
سرشو برداشتم... يه پيراهن مشكى خيلى قشنگ... با يه جفت صندل مشكى پاشنه بلند خيلى خوشگل... لباسو بلندش كردم كه يه كاغذ از روش افتاد... خط تيرداد بود: اميدوارم خوشت بياد...
لبخند زدم... پسره ى ديوونه... حالا نمى شد مثل تو فيلما يه دوستتدارم هم آخرش اضافه كنى؟
ولى به اين فكر كردم كه اينطورىبيشتر دوستش دارم! اينكه هر روز و هر لحظه بهم بگه دوستت دارم... به نظرم دوست داشتنى نيست...
با لبخند لباسو تو جاش گذاشتم رفتم تو اتاق و مانتو و شلوار مشكى ساده اى پوشيدم و با شال نخى سفيد سرم كردم... كفشامو پوشيدمو پاپى رو زدم زير بغلم و از خونه زدم بيرون... هى دست و پا مى زد كه از دستم بياد بيرون... در حياطو بستم و خم شدم و گذاشتمش رو زمين و اومدم پا شم كه چشمم به يه ماشين سفيد شاسى بلند افتاد... نمى تونستم راننده شو ببينم! ولى حدس مى زدم كى باشه... بى اهميت رفتم سمت خيابون اصلى... پاپى جلوى پام تقريبا مى دويد و واسه اينكه بهش برسم بايد يكم قدمامو تند مى كردم... نيم ساعتى بود كه داشتيم پياده روى مى كرديم... خسته شده بودم... مسلما با وجود پاپى نمى تونستم سوار هيچ ماشينى بشم... پس رامو سمت پاركى كه همون نزديكى ها بود كج كردم... حالا پاپى پشت سرم مى اومد...
- چيه خسته شدى توله؟
پارس كوتاهى كرد... يه نگاه به پارک انداختم... خالى از هر انسانى بود... ولى نه... دو تا پسر جوون با فاصله ى زيادى از ما روى يه نيمكت نشسته بودن و سرشون نزديک هم بود و نمى دونستم دارن چيكار مى كنن...
به قدم زدنم ادامه دادم... نفس عميقى كشيدم و هواى تازه رو به ريه هام كشيدم... يادم باشه با تيرداد بيام اينجا... جاى خوبى يه...
روى يه نيمكت نشستم... تو فكرو خيالم غرق بودم كه صداى زوزه ى پاپى رو شنيدم... سرمو برگردوندم كه ديدم افتاده وسط شمشاد ها و نمى تونه دربياد... حيوونى! حتما شاخه ها تا الان كلى اذيتش كردن... تا اومدم پا شم صداى خنده ى اون دو نفر كه نمى دونم كى اومده بودن سمت ما بلند شد... اخم كردم و چند قدمى به پاپى نزديک شدم... واستاده بودن و نگاش مى كردن... خم شدمكه پاپى رو از تو شمشادا دربيارم كه يكى شون نزاشت...
به دستش كه مچمو احاطه كرده بودنگاه كردم و خواستم دستمو پس بكشم كه اون يكى هم سريع اومد و اون يكى دستمو گرفت... تكون نخوردم... صاف واستادم... و خيلى جدى گفتم: ولم كنيد...
هردوشون خنديدن... سمت راستيه گفت: واقعا؟! جمله ى دستورى بود؟! احسان ولش كن...
سمت چپيه كه انگار اسمش احسان بود با خنده ى بلندى گفت: اگه سگت تونست از تو اون شمشادا بياد بيرون ما هم ولت مى كنيم...
پاپى هنوز داشت تكون تكون مى خورد! دلم به حالش مى سوخت... سرمو تا جايى كه مى شد چرخوندمكه اطرافمو ببينم! ولى هيچ كس نبود... حتى اون ماشين آشنا...
تاحالا اينطورى گير نيفتاده بودم... اگه يكى شون رو به روم بود قضيه حل بود... ولى هر دوشون بغل به بغلم واستاده بودن... مچ دستم داشت درد مى گرفت! بايد كارى مى كردم...
همون لحظه سمت راستيه دست كثيفشو گذاشت رو پهلوم... خونم به جوش اومد... نفس عميقى كشيدم و بيشتر از اين تحملو جايز نديدم! با ملايمت و بدون اينكه چيزى بروى خودم بيارم برگشتم سمتشو تو چشاش نگاه كردم! روش بيشتر باز شد و اومد دستشو ببر بالا تر كه زانومو خم كردم و كوبيدم تو شكمش... هردوشون تعجب كردن و احسان براى اينكه منو بزنه بايد اول مچ دستمو ول مى كرد! از فرصت استفاده كردم وسريع دستمو بردم سمت جيب مانتوم و چاقومو كشيدم بيرون... هردوشون متعجب نگام كردن!
به هيچ وجه عقب نشينى نكردم! برعكس! رفتم سمتشون... ولى اون يكى كه انگار دل دردش بهتر شدهبود با خنده سريع دستشو برد سمت يه جيب از شلوار شيش جيبش و يه چاقو ى ضامن دار در آورد... دروغ نگم ترسيدم! ولى اصلابه روى خودم نياوردم! به دستش نگاه كردم! بعد اينهمه وقت مى تونستم تشخيص بدم كى چقدر ماهره... از طرز چاقو گرفتنش مشخص بود كه اين كاره نيست و مى خواد منو بترسونه...
صداى زوزه ى پاپى داشت بيشتر مى شد...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
داد زدم: پاپى تكون نخور...
صداش قطع شد... هر سه مون صاف واستاده بوديم... انگار مطمئن بودن كه كم ميارم... تا اومد چاقو رو مثل قلدورا تو دستش بچرخونه پامو بلند كردم و يه لگد زدم به وسط پاش كه چاقو از دستش ول شد و چند قدم عقب عقبرفت و افتاد بين شمشادا... درست كنار پاپى... احسان كه انگار ترسيده بود خواست خم شه و چاقوى اون يكى رو برداره كه سريع چاقومو گذاشتم پشت گردنش: آى آى! جيزه... مال بچه ها نيست...
با ترس صاف واستاد...
خنديدم: شماها كه جوجه اين چرا پارو دم مرغاى با تجربه مى زارين؟
و پامو گذاشتم رو چاقوى دوستش...
احسان: خيله خب... كارى به كارت ندارم... بزار برم...
خنديدم: هروقت سگت تونست از شمشادا بياد بيرون ولت مى كنم...
و يه نگاه به دوستش كه توى شمشادا دست و پا مى زد انداختم...
ديدم بچه داره مى ترسه و هرچى كشيده پريده گفتم: خيله خب... جيش نكن كوچولو...
حواسم به چاقوى زير پام نبود و اومدم پسره رو ول كنم و برم سمت پاپى كه احسان سريع خم شد چاقو رو برداره كه سريع تر ازاون يه قدمى كه نرفته بودم و برگشتم و پاشنه ى پامو كوبيدم رو دستش...
صداى دادش بلند شد... فكر كنم ارميا خنده ش گرفته بود... سرمو چند بار تكون دادم: گفتم جيزه خاله... حالا دستتو بكش...
- خب پاتو بردار كه دستمو بكشم...
- زرنگى؟ همين طورى بكش... تازه شانس آوردى عادت به پاشنه ى خيلى بلند ندارم...
با بدبختى گفت: اينطورى كه دستممى شكنه...
خيلى جدى گفتم: نكشى خودم مى شكنمش...
انگار عصبانى شده بود... ولى مى دونست كه چاره ى ديگه اى نداره...دستشو كشيد! ولى پاشنه ى كفشم باعث شده بود دستش خراش پيدا كنه و خون بياد! به هيچ وجه دلم واسش نسوخت...
همونطور كه با اون يكى دستش روى زخمشو گرفته بود رفت سمت دوستشو كمكش كرد تا از بين اون همه شمشاد كه با هيكل ضايع و كج و موجش خراب شده بود بياد بيرون...
خم شدم و چاقوشو برداشتم و همونطور كه مى انداختمش تو سطل آشغال كنارم گفتم: بهتره اونمواد لعنتى هم ترک كنيد... بخاطرخودتون مى گم...
اون يكى كه پر رو تر بود اومد يه چى بگه كه احسان سريع گفت: ولش كن... ديوونه س...
خنديدم و رفتم سمت پاپى... به زور از بين بوته ها كشيدمش بيرون: بيا... اينم از پياده روى امروز...
اومدم برگردم كه سايه ى يه نفرو جلوم ديدم... يقينا اون شخص پشت سرم بود كه سايه ش جلوى روم بود...
بدون اينكه برگردم گفتم: تو ديگه چى مى خواى از جونم؟
- خودتو...
با شنيدن صداش تعجب نكردم...
- خوب از پسشون بر اومدى!
با خنده گفتم: دير رسيدى... يه نمايش خوبو از دست دادى... جناب نيک زاد...
و برگشتم سمتش: نمى دونم چرا از ديروز نظرم در موردت عوض شده...
ابروشو انداخت بالا: چى بود كه عوض شده؟
از كنارش گذشتم: فكر نمى كردم اينقدر پست باشى كه بخاطر لجبازى حاضر بشى دوست چندين و چند سالت رو به پاى مرگ بكشونى...
- ببين هونام... من واقعا فكر نمى كردم تيرداد بخواد همچين كارى كنه...
چند قدم ازش جلو تر بودم... خم شدم و پاپى رو گذاشتم زمين... و برگشتم: عذر بدتر از گناه... پس با اين كارت مى خواستى خردش كنى؟! مى خواستى تيرداد اين كارو قبول نكنه و با بقيه بهش بخندى؟! كه شجاعتشو نداره؟! يا اينكه بهش بخندى كه چون مريضه نمى تونه اين كارو بكنه؟!
موند چى جوابمو بده...
سرمو با افسوس تكون دادم: اون ارميايى كه من اون روز خونه ى خانمصالحى ديدم اين نبود... يه پسر با شخصيت و مهربون بود! كسى كه قصدش كمک كردن به نزديكترين دوستش بود...
با عصبانيت گفت: عشق كه اين چيزاسرش نمى شه...
بلند خنديدم... نزديكش شدم: آقاى نيک زاد... پس چطور عشق سودا اينچيزا رو سرش شد؟! يه لحظه بهش فكر كن... سودا هم عاشق كسى شد كه عاشق دوستش بود... ولى اون مثل تو منو به عشق نفروخت! به عشقى كه بخواد با اجبار به دست بياردش... سودا ارزش رفاقت واقعى رو حفظ كرد... ولى شما چى؟!
ارميا واسم دوباره شما شده بود... به عشقش احترام مى زاشتم... ولى حرمتشو از بين برده بود!
پوزخندى زدم: اميدوارم معنى حرفامو درک كرده باشى...
و راه افتادم... حالا پاپى كنارم راه مى اومد... و اون سايه پشت سرم بود... هم خودش... هم سايه ش...
يه نگاه به ساعت گوشى م انداختم... ساعت نزديک هفت بود! قدما مو تند كردم كه سريع به خونه برسم...
ساعت تقريبا هفت و نيم بود كه رسيدم خونه... با عجله مشغول آماده شدن شدم...
جلوى آينه نشستم و با دقت توى چشام مداد مشكى كشيدم... چشماى مشكى م اين طورى تيره تر نشونمى داد!
ريمل كمى هم زدم و يه رژ ملايم صورتى هم رو لبام كشيدم! تموم آرايشم همين بود! دستمو گذاشتم روفكم... سعى كردم يكم ببرمش عقب... ولى نشد! آهى كشيدم! كاش يكم فكم عقب تر بود...
شونه بالا انداختم و موهاى لختمو با كليپس پشت سرم جمع كردم و رفتم سمت لباسى كه تيرداد واسمخريده بود... شايد براى اولين بار بود كه واسه مهمونى رفتن مى خواستم پيراهن بپوشم...
دكلته بود و روى قسمت سينه ش سنگ دوزى شده بود... يه كت و يه شال هم ستش بود...
پوشيدمش... دقيقا اندازه ى تنم بود... قسمت كمر تنگ و از كمر به پايين، دامنش گشاد بود و پشتش يه دنباله ى كوتاه نيم مترى داشت...
لبخند زدم و اومدم زيپشو ببندم... ولى نتونستم... جلوى آينه تقلا مى كردم كه ببندمش ولى موفق نمى شدم... سرمو انداختم پايين... داشتم فكر مى كردم كه چطور مى تونم ببندمش كه گرمى دستى رو پشتسرم حس كردم!
سرمو آروم آوردم بالا و از تو آينه بهش خيره شدم! با ديدن چشماى سرخش لبخند رو لبم محو شد... نمى دونم گريه كرده بود يا عصبانى بود! ولى دستشو كه با ملايمت روى كمرم مى كشيد نشوندهنده ى عصبانيتش نبود! پس...
گريه كرده بود! اما براى چى؟! زيپمو كشيد بالا و آروم سر شونه مو بوسيد...
گفته بود خودش مى گه چه خبره!پس پاپيچش نشدم... با لبخند برگشتم سمتش و رو نوک پام بلند شدم و گونه شو بوسيدم: مرسى آقايى...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
خنديد: مدل جديده؟!
همون طور كه كت آستين سه ربعش رو بر مى داشتم كه بپوشم خنديدم: خودت گفتى لوس بشم...
لبه ى تخت نشست و دستاشو به عقب تكيه داد و با لذت بهم خيره شد... مى خواستم امشب شيطون باشم! حد اقل به ظاهر... واسش زبون درآوردم و چون دامن خيلى بلند بود مجبور شدم بكشمش بالا... تا پايين رونم كشيدمش بالا تا راحت تر كفشاروپام كنم... پامو گذاشتم لبه ى تخت كنار تيرداد و خم شدم و صندلو پام كردم... جنس لباس لخت بود و هى سر مى خورد رو پام... با بدبختى گفتم: بابا من عادت به اين خانوم بازى ها ندارم...
خنديد و با ملايمت بند صندلو دور مچ پام بست... دستمو گذاشتم روشونه ش... پاى چپمو گذاشتم پايين و پاى راستمو آوردم بالا...
صندلو پوشيدم و باز تيرداد بندشو بست... اين بار يه بوسه ى نرم روى لباش زدم و با شيطنت گفتم: دوستش دارم...
اخم كرد: دوستش دارى؟!
قبل از اينكه تو بغلش زندونى م كنه با خنده ازش دور شدم: آره... لباسو مى گم...
ديدم داره مى خنده... كتشو پوشيد وكراواتشو جلوى آينه مرتب كرد...
مانتومو پوشيدم و شال مشكى حريرى رو كه ست لباسم بود رو هم سرم كردم!
از ذهنم گذشت: مثل كلاغا شدم...
با خنده پشت سرش واستادم... حواسش به كراواتش بود...
- خيله خب... چون پسر خوبى هستى، تو رو هم دوست دارم...
بعد يهو گفتم: واى تيرداد... من هيچى واسه مامان پيرى نخريدم...
خنديد: اولا كه چيزى لازم نيست! ثانيا... من خريدم خانوم حواس پرت... حالا هم راه بيفت تا حواس منم پرت نكردى!
گيج گفتم: حواس تو چرا پرت بشه؟
ابروشو انداخت بالا و با بدجنسى وخنده گفت: آخه تو چرا اينقدر خنگى...
با صداى بلند خنديدم: هر وقت اينو مى گى منظورتو مى فهم...
و همونطور كه دستمو دور بازوش حلقه مى كردم باهاش هم قدم شدم...
ادامه دارد...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

محکومه ی شب پرگناه(19)

پاپى رو گذاشتم تو اتاق و واسش يكم غذا گذاشتم و درو بستم...
- كاش مى شد پاپى رو بيارم...
تيرداد: مادربزرگم از حيوونا خوشش نمياد... فرقى نداره چى باشه... امااز حشرات بيزاره...
مى دونستم بخاطر چى خوشش نمياد! چون همون موش و حشرات بودن كه باعث سكته كردن اشرف شده بودن...
- ولى من پاپى رو حتما بايد سر عقدم بيارم...
آروم خنديد و قفل ماشينو باز كرد... سوار شديم و از خونه زديم بيرون... دستمو بردم سمت پخشو روشنش كردم...
صداى آهنگو كم كردم: تيرداد؟
نگام كرد... ادامه دادم: با اينكه مى دونم شايد پدرم بازم قبول نكنه...اما مى خوام براى بار آخر شانسموامتحان كنم... شايد بشه يه بار ديگه رابطه اى كه از بنيان خراب بوده رو ساختش...
همونطور كه سرعتشو زياد مى كرد گفت: پس بايد از ريشه اصلاحش كنى... ولى فكر مى كنى فرصتشهست؟
اخم كردم: منظورت چيه؟
بجاى جواب سوالم گفت: فردا مى ريم پيش پدرت... به بچه ها سفارش همه چيزو كردم... فقط مونده تاريخ عقدو مشخص كنيم...
به در تكيه دادم: دوست دارم مامان پيرى مشخصش كنه... اما...
نگام كرد: اما چى؟!
ابرومو انداختم بالا: محل عقدو من مشخص مى كنم...
يكم سكوت كردم و با ته خنده اىگفتم: حتى اگه تو قبرستون باشه...
متعجب نگام كرد: چى؟! قبرستون؟!
خنديدم: آره... حالا بعدا بهت مى گم...
اونم ديگه چيزى نگفت... حدودا يک ساعت بعد جلوى در خونه ى مامان پيرى بوديم... هر دومون پياده شديم…
پريسا ازمون استقبال كرد... داخل شديم... يه نگاه به دور و برم انداختم... چهار زن كه مامان پيرى هم جزوشون بود... و سه مرد... چندتا دختر و پسرم بودن... با يه حساب سر انگشتى... با من و تيرداد مى شديم ده دوازده نفر...
باورود ما نگاه همه شون بغير از مامان پيرى به ما بود... همه واستاده بودن... بغير از مامان پيرى...
بلند و رسا سلام كردم... دست تيرداد پشتم بود... و بهم نشون مى داد كه پشتم گرمه...
درست رو به روى مامان پيرى نشستيم... عجيب بود كه بين اين جمع فقط من و مامان پيرى پوشيده بوديم... پريسا يه سينى جلومون گرفت... يه فنجون و يه ليوان... يه فنجون چاى و يه ليوانمشروب...
تيرداد تشكرى كرد و دستشو رد كرد! جاش فنجونو گذاشت جلوم رو ميز... نه تنها بقيه، حتى منم تعجب كردم كه تيرداد مشروبو رد كرد...
متعجب نگاش كردم كه بهم چشمک زد... يه مرد كه كنار مامان پيرى نشسته بود و موهاى جوگندمى داشت و حدس مى زدم برادر مامان پيرى باشه گفت: خبتيرداد جان... شنيديم مى خواى ازدواجكنى... با نوه ى خان صالحى مرحوم...
تيرداد دستشو گرفت بالا و اومد بين حرفش: اجازه بدين خان دايى... اين وسط يه مسئله اى هست كه مى خوام جلوى همه روشن بشه...
همه كنجكاو به تيرداد چشم دوختن... اين بار حتى مامان پيرى...
تيرداد: نمى خوام زياد توضيح بدم... اين زندگى خصوصى همسرمه... فقط مى خوام اينو بدونين كه هونام هيچ نسبتى با خاندان صالحى نداره...
چشاى همه گرد شد... يه زن كه نمى شناختمش گفت: ما كه شنيديم...
تيرداد: يه سو تفاهم بود كه رفع شد...
با اين حرفش به همه فهموند كه تا همين جا بسه...
مامان پيرى به حرف اومد... رو به من و بى مقدمه گفت: تيرداد ام اس داره...
محكم و قاطع جواب دادم: مى دونم...
اخم كرد: دختر بازه...
- بود...
- مرد زندگى نيست...
- ميشه...
با اين حرفم ساكت شد و به صندلى ش تكيه داد... با اكراه گفت: مباركتون باشه... فقط نمىخوام بيشتر از اين تو صيغه بمونيد...
رو به تيرداد گفت: برنامه هاتو جور كن تا دو سه هفته ى ديگه كه چهلم چهلم
نامزد قبلى ته عقد كنيد... فقط تا چهلم صبر كنيد... هرچى نباشه مرده حرمت
داره...
به عصاش تكيه كرد و از جاش پا شد و رو به من گفت: اميدوارم خوشبخت بشين... همين كه تيردادمشروبو كنار گذاشته نشونه ى خوبيه... مى دونم كه مى تونى عوضش كنى... خوش باشيد...
و بعد از اين حرف از جمع جدا شد و رفت طبقه ى بالا... به محض اينكه از جلوى ديد دور شد دخترا جيغ زدن و يه پسر جوون رفت سمت پخشو صداشو تا ته برد بالا: ايول... عروسى رو عشقه...
خنده م گرفته بود از كاراشون...
يه دختره اومد و رو به ما گفت: تيرداد سالسا...
تيرداد خنديد رو به من گفت: باهاش نرقصم كچلم مى كنه...
و دستشو گرفت و باهم رفتن وسط و مشغول رقصيدن شدن... به حركت پاهاشون نگاه مى كردم... رقصشون به نظرم جالب اومد... حيف كه بلد نبودم! وگرنه جامو به تينا نمى دادم...
مامان پيرى يكى دو ساعت بعد براى شام اومد پايين... از كاراش سر درنمى آوردم... انگار كه به جدى بودن عادت داشت!!!
ساعت حدودا دوازده بود كه از همه خداحافظى كرديم و برگشتيم خونه...
بيست روزى از اون شب گذشته و من هنوز نرفتم پيش مسعود... اين بار استرسم بيشتره... چون مى دونم اگه باز قبولم نكنه ديگه هيچ راهى نيست... با شناختى كه از خودم داشتم مى دونستم ديگه سعى نمى كنم بهش نزديک بشم...
سودا: بقرآن مجيد يه بار ديگه از اين تنه لش بازى ها دربيارى مى زنم تو سرت...
رها: با گچ دستت بزن ضربه مغزى بشه...
سودا: واى خدا... باورم نمى شه دارم از شرش خلاص مى شم...
بعد رو سر پاپى برس كشيد...
رها براى باز هزارم پرسيد: بلآخره چيكار مى كنى هونام؟! من دو ساعت ديگه با عسل قرار دارما...
نگام به منشى كه چپ چپ نگامون مى كرد افتاد... از ذهنم گذشت: بهتر بود پاپى رو نمياورديم تو مطب...
سودا: با اون دختره ى ت... هويج چيكار دارى؟
رها خنديد: بابا هرچى نباشه دختر خاله مه... جدا از اينكه خواهر شوهرمه... هفته ى بعد داره مى ره هلند...
سودا: پيش نامزدش؟
سودا برس پاپى رو گذاشت تو كيفش: نه باو... اون كه ولش كرد...داره مى ره يللى تللى...
منشى: سُودا فلاحى...
سودا دهنشو كج كرد: سُودا نه خانوم... سِودا فلاحى...
منشى يه خودكارشو گذاشت بين دفترش: اينم شد اسم؟ ماشالله زبونم كه دارين... سگتونو چرا آوردين تو مطب؟!
سودا آروم لبخند زد: گفتم شايد زبون بعضى ها از ما دراز تر باشه،پاپى كوتاهش كنه...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
منشى يه با حرص از جاش پا شد:واقعا كه... شورشو درآوردين...
همون لحظه يه پسر جوون وارد مطب شد: خانوم منشى... كسى نيست...
سودا: ببخشيد؟! منظورتون از كسى چيه؟
پسره هول شد: بله؟ منظورم به آقايون بود...
سودا چشاشو گرد كرد: عذر بدتر از گناه؟ فقط آقايون شخص حساب مى شن؟
در اتاق دكتر باز شد و يه مريض اومد بيرون و از دكتر خداحافظى كرد... دكتر اخموهه رو به منشى گفت: اينجا چه خبره خانوم؟!
سودا: از اين آقا بپرسيد...
با آرنجم زدم به بازوش: بس كن...
سودا: چى رو بس كنم؟ جلو رومون داره مى گه آدم نيستيم...
پسره: اى بابا خانوم چرا دعوا دارين؟! سروش تو يه چيزى بگو...
دكتر: قضيه چيه؟! خانوم اين سگ چيه آوردين تو مطب؟!
رها پاپى رو از دست سودا گرفت: من اينو مى برم... مى ندازمش بهجون عسل... شما به دعواتون برسين...
بعد با خنده از مطب زد بيرون... گيج شده بودم... هركى يه چيزى مى گفت...
پسره: سروش مگه قرار نبود بريمخريد؟!
دكتر: واستا الان ميام...
سودا: الان ميام؟! مگه ما چغندريم اينقدر اينجا نشستيم؟! آقا شما بايد گچ دست منو باز كنيد...
دكتر: خانوم مگه من تلفنى به شما نگفتم گچ دستتون بايد فرداباز بشه...
سودا: فردا يا امروز چه فرقى مى كنه؟!
پسره: سروش پس چى شد؟
منشى نشست سر جاش... دكتر كلافه گفت: بفرمائيد داخل...
بعد رو به پسره گفت: بهنام توهم واستا يه ربع بعد مى ريم...
سودا دستمو گرفت: پاشو بريم...
- من ديگه كجا بيام؟
بى اهميت دستمو كشيد و منو هم باخودش همراه كرد...
دكتر: بنشينيد...
سودا: مى فرمائيم...
دكتره متعجب نگاش كرد... با حرص گفت: بفرمائيد...
خنده م گرفته بود... اينا از همون لحظه ى اول با هم دعوا داشتن...
يه نگاه به ساعت انداختم: سودا من بايد برم... تازه يادم اومد باتيرداد قراره بريم لباس عروس انتخاب كنيم...
سودا زير لب بهم فحش داد... از دكتر عذرخواهى كردم و از مطب زدمبيرون... زر مى زدم! لباس عروسو سفارش داده بوديم... مى خواستم برم پيش مسعود... با يه تصميم آنى... كه دليلشم نمى دونستم...
جلوى در خونه ى مسعود پياده شدمو كرايه رو حساب كردم... تاكسى دور شد و من هنوز اونجا واستاده بودم...
نفس عميقى كشيدم و زنگو فشار دادم... صداى يه زن اومد: بفرمائيد...
- آقاى راشدى هستن؟!
- شما؟!
- آشنام...
در باز شد... وارد شدم... زنه جلوى در منتظرم بود... مسن بود... بينى يكم درشت كه بيشتر از هرچيزى تو صورتش به چشم مىاومد... موهاى رنگ شده ى بلوند و چشماى مشكى... سرمو تكون دادم: سلام...
- شما؟!
- ميشه شما اول خودتونو معرفى كنيد؟
با حالت طلبكارى گفت: من خواهر آقاى راشدى م... مينا...
تو سكوت فقط نگاش كردم! مينا همين بود؟ كسى كه زندگى دوستشو به ويرانى كشونده بود؟
مينا: حالا شما بگيد كى هستين؟!
همونطور كه از كنارش رد مى شدمگفتم: يكى كه تو جوونى تون هيچوقت بهش فكر نكردين...
داخل شدم: آقاى راشدى هستن؟!
گيج گفت: بالا تو اتاقشه...
قبل از اينكه سوال ديگه اى بپرسه رفتم بالا...
يه راهروى نيمه تاريک رو به روم بود... در همه ى اتاقا بجز يكى بسته بود... ترجيح دادم اول داخل اتاقى كه درش بازه رو ببينم... حسدم درست بود... مسعود اون تو بود... ولى... روى تخت خوابيده بود...
تقه اى به در زدم و داخل شدم... چشاشو باز كرد... با ديدن من اخم كرد و سريع گفت: تو اينجا چيكار مى كنى؟
باخوش رويى گفتم: خدا بد نده...
مينا اومد تو اتاق: داداش اين كيه؟! واسه خودش اومد بالا...
مسعود نيم نگاهى به مينا انداخت و رو به من گفت: غريبه س...
شايد بين اين همه حرف كه تو تمام عمرم شنيده بودم، اين يه كلمه بيشتر از همه خردم كرد... شايد چون حتى بهم اجازه نداد با يه بهونه ى بى ارزش چند دقيقه بيشتر تو اون خونه بمونم...
پوزخندى زدم: شايد...
اومدم برم بيرون كه مينا جلومو گرفت: نمى دونم چرا قيافه ت اينقدر آشناس؟!
پوزخندم پررنگ تر شد: مطمئنم توى گوشه ى ذهنتون هنوز تصويرى از دوستى كه بهش بد كردين باشه...
مينا چشاشو ريز كرد... آروم گفت: تو كى هستى؟!
- سايه ى يه زن كه حتى نمى دونم قبرش كجاست؟! صحرا شفيق...
رنگ از رخسارش پريد... با تته پته گفت: تو... تو دخترى صحرايى؟
جوابشو ندادم... بهش خيره شدم... ساكت بود... ساكت و با افكارش درگير... شايدم با وجدانش...
نفسمو دادم بيرون و بعد از گفتن يه جمله از اونجا زدم بيرون: اميدوارم زودتر خوب بشين...
آروم آروم كنار خيابون قدم مى زدم...دوست نداشتم به هيچ چيز فكر كنم... واسه همين تاكسى گرفتم و برگشتم خونه... دفعه ى قبل مسعود بهم گفته بود كه صحرا كجا خودكشى كرده... صحرا... تو دريا... حالا مى فهميدم مطمئن بودم مى خوام عقدم كجا باشه... كنار دريا... تو ساحل... جايى كه مادرمو ازم گرفته بود...
پخشو روشن كردم...
پوزخندى زدم... قاتل زيبا...
به اين فكر كردم كه كمتر از يه هفته به عروسيمون مونده... عروسى... يعنى داشتم رسما و ثبتى زن تيرداد مى شدم...
زندگى م رو لب تيغه ، نمى شه با تو بيام
زخم من خيلى عميقه، نمى شه با تو بيام
آخر قصه چى مى شه؟ خودمم نمىدونم
واسه اينكه با تو باشم، مى خوام و نمى تونم...
ادامه دارد...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

محکومه ی شب پرگناه(20)_پايانى

كتابو باز كردم... اين مدت اونقدر درگير كاراى عروسى بودم كه كمتر وقت مى كردم بخونمش... ديگه چيزى ازش نمونده بود... سطور آخر بودم...
در آخر، بايد به اين نكته توجه داشت ؛ بيماران مبتلا به ام اس (Multiple Sclerosis ) كه در مقطع اول يا دوم قرار دارند با استفاده ى مرتب دارو ها و تحت نظر پزشک متخصص، مى توانند از پيشرفت بيمارى جلوگيرى كرده و عمر طبيعى و زندگى عادى داشته باشند...
با آرزوى يافتن درمان قطعى و ريشه كن كردن اين بيمارى...
كتابو بستم... چشامو رو هم گذاشتمو به فكر فرو رفتم...
- چيه جوجه؟! تو فكرى؟
سرمو بلند كردم... نگاش كردم و با لبخند گفتم: كى اومدى؟!
- اونقدر تو فكر بودى كه نفهميدى!
يه نگاه به كتاب روى ميز انداخت:بلآخره تموم شد؟!
- تو بيماريت تو چه سطحيه؟!
اين بار بدون اينكه اخم كنه گفت:دوم...
لبخند زدم... تو دلم خدا رو شكر كردم... و براى همه ى كسانى كه گرفتار اين بيمارى هستن دعا كردم...
كنارم نشست: بلآخره تصميم نگرفتى عقد كجا باشه؟!
- چرا... كنار ساحل...
متعجب گفت: چرا اونجا؟!
چشمكى زدم: مى فهمى... قبوله يا نه؟!
- من حرفى ندارم... اتفاقا يه ويلاپ شمال لب ساحل هم داريم... منظره ى جالبى مى شه...
- تيرداد؟!
آروم منو كشيد تو بغلش: جونم؟
- هنوز نمى خواى بگى اون شب كه خونه نيومدى كجا بودى؟!
- تو هنوز اون شب يادته؟!
سرمو تو بغلش فرو كردم: يادم نمى ره...
- پس بايد صبر كنى هر وقت خودت حرفاتو زدى بهت بگم...
زدم به شونه ش: بدجنس...
خنديد: راستى... واست يه كار پيدا كردم!
با هيجان گفتم: واقعا؟! كجا؟!
- نمى دونم دوست دارى يا نه، ولى توى يه پرورشگاه... به يهمربى كودک احتياج دارن...
ساكت شدم... پرورشگاه... جايى كه سالهاى كودكى مو توش گذرونده بودم و خاطره اى جز كتک خوردن از سرپرستمون بخاطر شب ادرارى هام نداشتم... جايى كه مى گفتن سرپرست ها مثل فرشتهازمون مراقبت مى كنن...
نفس عميقى كشيدم: از پرورشگاه بدم مياد...
- پس منتفيه؟!
- نه برعكس... مى خوام تو جايى كه دوستش ندارم كار كنم... نمى خوام مثل مربى خودمون بشم... تنها كسى كه اونجا باهام مهربون بود فقط خانوم سيدى بود... خدا رحمتش كنه... حتى وقتى از پرورشگاه فرار كرده بودم هم گاهى پيشش مى رفتم... اون تنها كسى بود كه آدرسمو داشت... مطمئنم مامان پيرى هم از طريق خانوم سيدى آدرسمو پيدا كرده... فقط بايد بعد از عروسى كارمو شروع كنم! مشكلى كه نيست؟!
يه تيكه از موهامو گرفت و رو هوا ولش كرد... و دوباره همين كارو تكرار كرد...
- نه جوجه... ديگه م نمى خوام بهاون روزا فكر كنى... بهتره برى و وسايلتو جمع كنى چون دو سه روزديگه راه مى افتيم... منم زنگ بزنم و بگم آدرس ويلا رو رو كارتا بزنن...
سرمو تكون دادم و از جام پاشدم: هنوز وقت هست... برم يه زنگ به سودا بزنم! ببينم دستش چى شد؟!
سرشو تكون داد... گوشى مو از توكيفم درآوردم... ماشالله... شش تماس از دست رفته از سودا...
همونطور كه از پله ها بالا مى رفتم شماره شو گرفتم...
با اولين بوق جواب داد: اااا! هونام تويى؟! داشتم دنبال لباس سياه هم مى گشتم...
متعجب گفتم: واسه چى؟!
جيغ بلندى زد و با داد گفت: فكر كردم مُردى... چرا جواب نمى دى پس؟!
خنديدم: بابا چه خبرته؟! گوشم داغون شد...
زير لب يه چيزى گفت كه نشنيدم! ديوونه كه شاخ و دم نداره! يه دفعه داد مى زنه و يه دفعه اصلا نمى شه فهميد چى مى گه...
- حالا چه مرگت هست؟!
با جيغ و هيجان گفت: واى نيكى باور نمى كنى!
متعجب گفتم: چيو؟! اصلا تو چرا به من مى گى نيكى؟!
- همين طورى! ياد رها افتادم! وااااااااااااااى... باورت مى شه؟! اين دكتره بهم پيشنهاد داد...
- چه پيشنهادى؟!
با مسخرگى گفت: پيشنهاد كار... مى گفت منشى م خوب نيست! تو بيا بجاش... خب پيشنهاد دوستى داد ديگه...
اونقدر از اين حرفش تعجب كردم كه با سر رفتم تو در... داد بلند شد: واااااااى...
صداى نگران تيرداد اومد: چى شد؟!
و با عجله خودشو بهم رسوند... خنده م گرفت: چيزى نيست! سرم خورد به در...
بهم چشم غره رفت: مگه جلو رو تو نگاه نمى كنى؟!
لب ورچيدم و رومو ازش گرفتم... درو باز كردم... بى اهميت به ناراحتى من از كنارم گذشت و برگشت پايين...
با حرص درو بازش كردم...
سودا: هونام چت شد باز؟!
- هيچى؟! جدا بهت پيشنهاد داد؟! تو چى گفتى؟!
با خنده گفت: گفتم بايد با خانواده جلو بياد...
خنديدم: گمشو سودا...
جدى شد: معلومه كه قبول نكردم!
تعجبم بيشتر شد: چى؟! چرا؟!
- خب كلا قصد ازدواج ندارم! خير سرم دارم درس مى خونم ديگه...
- پس چرا اينقدر عجله داشتى كه بهم خبر بدى؟!
- خب ذوق مرگ شدم يكى ازم خوشش اومده...
خنديدم: تو آدم بشو نيستى!
يكم ديگه حرف زديم و بهش در مورد مسعود و جايى كه قراره عقد كنيم گفتم و بعدش خداحافظى كرديم! عجيب نبود كه سودا حالا حالا ها با كسى ازدواج نكنه... با شناختى كه ازش داشتم مى دونستم كه باوجود سرسختى ش با هر شكستى بدجور مى شكنه...
گوشى رو انداختم كنارم... بايد وسايلمو جمع مى كردم... اين روزا سرم خيلى شلوغه...
***
قرار بود من و تيرداد يه روز قبل از بقيه بريم شمال... دقيقا چهلمين روز بعد از مرگ سمر...
لباس عروسو آروم توى جعبه گذاشتم... لباسايى كه لازم داشتيم رو توى چمدون چيدم...
آروم و با احتياط زيپ چمدونو بستم...
تيرداد وارد اتاق شد: ديگه چيزى نمونده؟!
- نه هميناس... پاپى رو هم سودا مياره...
خنديد: كم كم دارم به اين پاپى حسودى مى كنم...
- پاپى رو ولش... دارو هاتو برداشتى؟
يه لحظه سكوت كرد و بعد آروم گفت: آره... نگران نباش...
لبخند زدم! اين نشونه بود... يه نشونه ى خوب... واسه اينكه داره كم كم مشكلاشو باهام تقسيم مى كنه...
صورتمو بردم جلو و گونه شو آروم بوسيدم... اومدم سرمو بكشم عقب كه حس كردم سرم داره گيج مى ره... چيزى به افتادنم نمونده بود كه تيرداد رو هوا گرفتم...
نگران گفت: حالت خوبه هونام؟
دستمو گرفتم به پيشنى م: آره باو... مثل اينكه زيادى لوس شدم...
بعد با خنده ازش دور شدم... انگار كه سرگيجه م مال يه لحظه بود...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
تيرداد چمدونا رو برداشت و گرفت تو دستش و جلو تر از من از اتاق زد بيرون... يه نگاه به اتاق مرتب انداختم... لبخند از لبم دور نمى شد! دفعه ى بعد كه وارد اين اتاق مى شم يه زن متاهلم...
درو بستم و براى بار هزارم خونه رو چک كردم... از شير گاز گرفته تا قفل هاى در...
رفتم تو حياط... هوا خنكى خوبى داشت... شالمو مرتب كردم و رفتم سمت ماشين... تيردادم درو باز كرد و نشستيم...
قبل از اينكه راه بيفتيم رو به تيرداد گفتم: ميشه قبل از رفتن بريم سر خاک سمر؟
با ملايمت نگام كرد... اومد نزديكمو دستى به گونه م كشيد: خيلى خوبه كه نمى تونى از كسىمتنفر باشى!
جوابم بهش فقط يه نگاه بود...يه نگاه با يه دنيا عشق...
تيرداد بوسه اى روى پيشونى م نشوند و بعدش راه افتاد... زير لب صلوات فرستادم... حدودا چهل و پنج دقيقه ى بعد جلوى قبرستون بوديم... با تيرداد از ماشين پياده شديم... يه نگاه به لباسم انداختم!مشكى نبود! اما تيره بود... يه دسته گل دست من و دو جعبه خرما و دو بسته حلوا دست تيرداد بود... فاتحه اى واسه اموات خوندم وباهم رفتيم سمت قبرى كه دورش تقريبا شلوغ بود...
هرچى فاصله مون با جمعيت كمتر مى شد آرامشى كه نمى دونماز كجا اومده بود تو دل من بيشتر مى شد... عجيب بود! بجاىاينكه استرس داشته باشم آروم بودم...
نگاه مينا رو رو خودم حس مى كردم... يه دختر بچه كه موهاشو دو موشى بسته بود كنارش نشسته بود... نگامو به مسعود دوختم! آروم فقط كنار قبر واستاده بود... انگار هنوز متوجه من نبود... كنارش يه مردجوون واستاده بود كه سرش پايين بود! همه ى نگاهها به ما كه تازه وارد شده بوديم، بود... مرد جوون سرشو بلند كرد... ارميا بود كه با تعجب نگامون مى كرد! حتما با خودش مى گفت چرا ما بايد بيايم مراسم چهلم خواهر ناتنى من كه اتفاقا يه جورايى مى شد هوو م... يابهتر بگم نامزد قبلى تيرداد؟؟؟؟؟؟!
اين بار مسعودم سرشو بلند كرد وبا ديدن من و تيرداد اول متعجب شدو چند لحظه بعد تعجب نگاش جاشو به عصبانيت داد... مى دونستماز اينكه من و تيرداد ازدواج كرديم بى خبره... حتما الان تو خيالش منو مقصر مرگ سمر مى دونه...
آروم رفتم سمت قبر... جمعيتى كه دور قبر بودن رفتن كنار... اومدم برگردم سمت تيرداد كه ديدم كنارم نيست! پشت سرمو نگاه كردم... واستاده بود! مثل هميشه كهمى خواست با خانواده اى كه منو نمى خوان تنها باشم...
از اين كارش خوشم مى اومد و يه جورايى باعث مى شد يه حس احترام بهش پيدا كنم... خم شدم و پايين قبر نشستم... جفت دخترى كه كنار مينا نشسته بود... شايد دختر عمه م بود! و شايد نوه ى عمه م... گلو گذاشتم كنار قبر و فاتحه اى واسش خوندم... هنوز فاتحه خوندنم تموم نشده بود كه صداى مسعود بلند شد: از اينجا برين...
با آرامش فاتحه مو تموم كردم ... نمى تونستم بلند حرف بزنم! پس حرفاى دلمو تو دلم گفتم: اميدوارم اونجايى كه هستى هم به همين بى تفاوتى كه تو اين زندون داشتى برسى! همون بى تفاوتى عجيبى كه هميشه تو چشاتبود... يا بهتر بگم... آرامش... آره! اين اسم بهتريه...
مسعود: چطور به خودت اجازه دادىبياى اينجا؟! تو همونى هستى كه سمر هميشه بخاطرش زانوى غم بغل مى گرفت! اون خواهرت بود...
ازجام پاشدم: بنابراين شما هم پدرم هستين؟!
ساكت شد!
نگاه همه پر از تعجب شد! ارميا آروم گفت: صلوات بفرستين...
همه صلوات دادن...
مسعود داد زد: زود از اينجا برين...
مينا از جاش پاشد: داداش... كوتاه بياين...
تيرداد از بين جمعيت گذشت و اومد سمتم... آروم رو به مسعود طورى كه فقط خودش بشنوه گفت: آقاى راشدى! حرمت موى سفيدتونو دارم... نزارين حرمت اين مراسم زير سوال بره...
و دست منو گرفت و بعد از گفتن: خدا رحمتش كنه...
با هم از اونجا دور شديم... لحظه اى كه از جلوى ارميا رد مى شديم يه لحظه چشمم به چشمش افتاد... مثلهميشه نگاش نافذ بود! نافذ و نفوذ ناپذير...
با تيرداد سوار ماشين شديم و به مقصد شمال حركت كرديم...
دستمو رو شيشه كشيدم: تيرداد؟!
نگام كرد... ادامه دادم: كاش مى شد رابطه ت با ارميا مثل قبل بشه...
فرمونو يكم چرخوند: رابطه اى كه خراب شد! درست كردنش خيلى سخته... بدترش وقتى يه كه هيچ كدوم مايل به اين كار نيستيم... هرگز نمى تونم با مردى كه عاشق زنمه دوست باشم... اما به حرمت دوستى چندين و چند ساله مون، مى تونيم دشمن نباشيم... اونطور كه شنيدم ارميا تا چندوقت ديگه برمى گرده پيش خانواده ش... لندن...
- اصلا چرا اين ارميا هميشه دور و برمسعوده؟!
- خب همكارن! يعنى هردو سهام داراى اصلى يه شركت بزرگن... مسلما رابطه شونم بايد نزديک باشه... البته ممكنه ارميا قبل از رفتنشو سهامو بفروشه...
سرمو تكون دادم! حس خواب آلودگى داشتم... تيرداد يه نگاه بهم انداخت: اگه خوابت مياد بخواب...
سرم دوباره داشت گيج مى رفت... قبل از اينكه سرگيجه م شدت پيدا كنه در كيفمو باز كردم و يه قرص درآوردم و بردم سمت دهنم! ولى قبل از اينكه بتونم بندازمش تو دهنم تيرداد از دستم گرفتش... شيشه رو پايين داد و بدون اينكه به قرص نگاه كنه پرتش كرد بيرون: خوشم نمياد خودتو به اينا عادت بدى!
چپ چپ نگاش كردم: خب سرم گيج مى ره...
عصبى گفت: پس چرا مى گى چيزيت نيست؟!
حرصم گرفت از لحنش: براى اينكهچيزيم نيست! مال پريروزه كه با سر رفتم تو در...
سرشو تكون داد و زير لب گفت: ازبس سر به هوايى...
خودمو به نشنيدن زدم و بى خيالقرص، چشامو بستم و چيزى طول نكشيد كه به خواب رفتم...
با حس بدى تو معده م چشم باز كردم... سريع به تيرداد كه نگاش به روبه رو بود گفتم: نگه دار...
متعجب از اين حرفم سريع زد رو ترمز... بى معطلى از ماشين پريدم بيرون و هرچى تو معده م بودو بالا آوردم...
تيردادم بعد از من اومد بيرون و تند دويد سمتم: چت شد يهو؟!
بهم به بطرى آب داد تا صورتموبشورم... با دستمال صورتمو خشک كردم و با كمک تيرداد روى صندلى نشستم و سرمو رو به بالا گرفتم... انگار سبک شده بودم...
تيرداد: بهترى؟!
سرمو تكون دادم: آره...
با حرص اومد و سوار شد: اينطورى نميشه... بايد بريم دكتر...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
بعد از تو يه كوله يه بيسكويت در آورد و داد دستم: بيا فعلا اينو بخور...
يكم ازش خوردم... شيرينى ش حالمو بهتر كرد...
درو كه هنوز باز بود بستم و تيرداد راه افتاد...
چيزى به رشت نمونده بود... واسههمين ديگه بين راه توقف نكرديم... تيرداد جلوى يه بيمارستان نگه داشت... حالم بهتر شده بود! ولى هنوز سرگيجه داشتم...
توى بيمارستان روى يه صندلى نشسته بودم و تيرداد با يكى از پرستارا صحبت مى كرد! پرستاره با دست به يه اتاق اشاره كرد... اومد سمتم... از رو صندلى پا شدمو باهم رفتيم سمت همون اتاق... اتاق خالى بود... روى تخت نشستم... چند لحظه بعد در باز شد و يه زن جوون با روپوش سفيد داخل شد... يه نگاه به من و تيرداد انداخت و با روى خوش سلام كرد: خدا بد نده...
بعد اومد سمتم: مشكلت چيه عزيزم؟!
يه نگاه به تيرداد كه هنوز نگران بود انداختم: حالت تهوع و سرگيجه دارم...
- بالا هم اوردى؟!
سرمو تكون دادم... توى يه برگه يه چيزايى نوشت و رو به تيرداد گفت: اين دارو ها رو تهيه كنيد... ازدواج كردين؟!
تيرداد خنديد: عروسى كه فرداس... فقط اميدوارم عقب نيفته!
دكتره هم خنديد: نگران نباش آقا دوماد...
تيرداد سرى تكون داد و از اتاق خارج شد...
دكتر روشو كرد سمت من: مطمئنى باردار نيستى؟!
متعجب گفتم: باردار؟!
يه لحظه فكر كرد و بعدش آروم ادامه دادم: نمى دونم...
دكتر خنديد: پس احتمالش هست...
لبمو گزيدم! رو دست خورده بودم! اينطورى مى خواست حرف بكشه و بفهمه كه ما باهم بوديم يا نه!
خنده ش بيشتر شد: راحت باش عزيزم... يه آزمايشم بدى بد نيست...
سرمو تكون دادم و چيزى نگفتم! چند دقيقه بعد تيرداد با دارو ها برگشت و دادشون به دكتر كه چکكنه... كنارم واستاد و زير گوشم گفت: خدا كنه تا فردا خوب شى! حوصله ى عروس شل و ول ندارم...
چپ چپ نگاش كردم كه ديدم دارهمى خنده... بعد از آزمايش از بيمارستان زديم بيرون... نيم ساعتبعد جلوى ويلاى تيرداد اينا بوديم...
از يه در بزرگ وارد شديم... از يه جاده ى نه چندان عريض رد شديم... جاده باغو به دوقسمت خيلى بزرگ تقسيم كرده بود... سمت چپ يه استخر بود و چندتا درخت كه خوشگل تزيين شده بودن و بينشون چراغاى پايه بلند بود... و سمت راست تقريبا خالى بود...فقط چمن و شمشاد... اما فضاى سبزش خيلى قشنگ به نظرمى رسيد...
پايان جاده، يه سرش به پاركينگ بزرگى كه اونم سمت چپ ويلا بود مى خورد و يه سرش به سمت در ورودى يه ساختمون سه طبقه، با نماى سفيد...
تيرداد توى پاركينگ نگه داشت...
پاركينگ فضاش باز و سقفش روى ستون هاى با طرح چوب، بود! يه نگاه كلى به اطراف انداختم: پسدريا ش كو؟!
خنديد: چقدر عجولى؟! دريا پشت ويلاس...
باخنده پياده شدم... يه بى ام و سفيد توى پاركينگ بود...
متعجب گفتم: اين ماشين كيه؟!
نگام كرد و بجاى جواب گفت: ببين از خونه خوشت مياد؟!
شونه بالا انداختم و ازش كليد ساختمونو گرفتم و رفتم ست ورودى... دوتا راه پله جلوم بود... پاگرد اول راه پله ى بيرونى يه جورايى مى شد تراس طبقه ى دوم و انتهاش مى رسيد به تراس طبقه ى سوم...
نگامو ازش گرفتم و از چهارتا پله ى رو به روم رفتم بالا و درو وردى رو باز كردم... يه سالن خيلى خيلى بزرگ... به دورتا دورش نگاه كردم! همه چيز مرتب بود... وآماده ى پذيرايى! ولى هيچ كس توخونه نبود...
همون لحظه تيرداد با چمدونا داخل شد و روبه من گفت: من مى رم بالا... توهم همه جا رو نگاه كن...
سرمو تكون دادم و به همه جا سرک كشيدم... طبقه ى اول فقط همون سالن بزرگ و گرد بود كه با پله هاى مارپيچ به طبقه ى دوم مى رسيد... دور تا دور سالن پنجره هاى بلند بود... نورگيرى جالبى داشت...
چند دست مبل خوشگل به رنگ كرم و مشكى هم به صورت گرد توش چيده شده بودن...
حتما براى عروسى اينطور آماده شده بود...
از پله ها بالا رفتم... يه سالن دقيقاشبيه با پايين، فقط با ابعاد كوچيک تر و اينكه اينجا زياد پنجره نداشت...
يه راهرو سمت چپ كه به آشپزخونه و پذيرايى مى خورد و يه راهرو سمت راست بود كه توش پر از در بود...
رفتم سمت راست... در يه اتاق بازبود و از توش سر و صداى خيلى كمى مى اومد... رفتم تو... همون اتاقى بود كه تراس داشت...
تيرداد داشت دنبال چيزى مى گشت... داروهاشو برداشت و نشست رو تخت دونفره اى كه تو اتاق بود... خودمو زدم به نديدن وبراى اينكه راحت باشه رفتم سمت تراس...
تيرداد: لازم نيست برى...
سرجام واستادم: مطمئنى؟!
سكوتش نشونه ى رضايتش بود... با لبخند برگشتم و كنارش نشستم... تزريقش كه تموم شد وسايلشو بست و سرنگشو برد پايين تا بندازتش...
روى تخت دراز كشيدم و به سقف خيره شدم...
چند لحظه بعد داخل شد... به پهلو شدم و چشامو بستم... كنارم دراز كشيد و از پشت سر بغلم كرد و چون هردومون خسته بوديم خيلى زود خوابمون برد...
با حس بدى چشامو باز كردم و دويدم سمت سرويسى كه تو اتاق بود و چيزى كه تو معده م نبودو بالا آوردم...
تيرداد پشت در بود... ضربه اى به در زد: هونام؟! خوبى؟!
صورتمو آب زدم... لعنت به اين شانس...
درو باز كردم: خوبم... نگران نباش...
يه قرص با يه ليوان آب بهم داد: بيا اينو بخور...
بعدش رفت بيرون و چند دقيقه بعدبا يه جعبه پيتزا كه تو راه خريده بوديم برگشت و مجبورم كرد ازش بخورم... خيلى سعى كردم دوباره حالم بد نشه و تقريبا موفق هم بودم...
سرم رو پاهاى تيرداد بود... من دراز كشيده بودم و اون نشسته بود...
تيرداد: نمى خواى خنچه عقدو ببينى؟!
سرمو به نشونه ى منفى تكون دادم: نه! دوست دارم فردا ببينمش... راسى اينجا رو كى مرتب كرده؟! خيلى خوب چيده شدن...
دستشو كشيد تو موهام: يكى از بچه هاى شركت يه ديزاينر خوب معرفى كرده بود كه آشنا هم بود! همه ى كارا سپردم به خودش...
- چيدمان ساختمون كه خوبه... اميدوارم خنچه عقدم به همين قشنگى باشه...
اون شب تا صبح بارها بالا آوردم و تيردادم تا خود صبح باهام بيدار موند... لعنتى! فردا بايد چيكار كنم؟!
براى باز دهم از دستشويى اومدم بيرون! صداى مسيج گوشيم بلند شد... با بى حالى بازش كردم... سودا بود: همين الان رسيديم! داريم مى ريم هتل...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 15 از 16:  « پیشین  1  ...  13  14  15  16  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

قديسه ى نجس(بهمراه جلد دوم)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA