انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 16 از 16:  « پیشین  1  2  3  ...  14  15  16

قديسه ى نجس(بهمراه جلد دوم)


مرد

 
اميدوارم تا فردا دووم نيارى... مىمردى تهران عقد مى كردى؟!
گوشى رو انداختم كنارم و به تيرداد كه چشاش سرخ شده بود نگاه كردم... بيچاره بخاطر من نتونسته بود بخوابه... هنوز خستگى چندساعت رانندگى هم از تنش در نرفته بود!
شرمنده سعى كردم بخوابم... ولى اون انگار خوابش نمى برد... كنارمنشسته بود و مواظب بود دوباره حالم بد نشه...
ساعت ده بود كه با صداى داد سودا از خواب پا شدم: مرض گرفته! مثلا عروسيته ها...
با خستگى روى تخت نشستم و هركى دم دستم بودو فحش دادم...اومدم از جام پاشم كه يه چيز لزجرو روى بدنم حس كردم! سريع از جا پريدم و با ترس به مارى كهروى تخت بود نگاه كردم!
صداى خنده ى بلند رها و سودا بلند شد... با حرص مار كنترلى سودا رو برداشتم و رفتم سمت تراسو پرتش كردم تو حياط... از تراس به پايين نگاه مى كردم... پاپى تو حياط بود كه با ديدن مارسريع دويد سمتش و گرفتش به دهنش... با خنده برگشتم تو اتاق...
سودا غر زد: با اون چيكار دارى؟! تازه خريده بودمش...
رها هنوز مى خنديد! به چشماش نگاه كردم! سبز بود!
متعجب گفتم: وا... چرا چشات اين رنگى شده؟!
سودا: لنزش اصلا طبيعى نيست!
رها با حرص گفت: خدا تومن پولشو دادم...
- حالا چرا سبز...
سودا با يه حالتى كه مثلا تهوع داره گفت: رنگ چشاى على...
خنديدم: كى اومدين؟! تيرداد كجاست؟!
سودا: بيچاره سه ساعته رفته! خانومهنوز خوابن...
چيزى نگفتم... از اينكه حالت تهوعدارم! چيزى كه مهم بود اين بود كه الان حس بهترى داشتم...
يه دوش سريع گرفتم و بعدش با رها و سودا آماده شديم و رفتيم پايين...
اون سالن خلوت حالا كاملا شلوغ بود و مامان پيرى بالاى سالن واستاده بود و دستور مى داد! با صداى بلند سلام كردم كه سرشو واسم تكون داد... اينا كى اومده بودن...
سودا در گوشم گفت: من با اين ننه پيرى درگير نشم خيليه... هرچند كه اين از منم به كنگ فو وارد تره...
خنديدم و با بقيه هم سلام و احوال پرسى سريعى كرديم... تقريبا همه ى مهمونا اومده بودن... حتى خيلىها كه نمى شناختمشون...
چون دير شده بود از اونجا زديم بيرون كه بريم آرايشگاه...
تيرداد آدرس آرايشگاهى كه رزرو شده بود و واسم نوشته بود... ولىقبلش بايد مى رفتيم و جواب آزمايشو مى گرفتيم...
- سودا از اين ور برو...
سودا سرشو تكون داد و پيچيد...
رها صداى پخشو كم كرد: مگه حالت بده؟!
- بايد جواب آزمايشو بگيرم!
رها متعجب گفت: مگه آزمايش نداده بودين؟!
خنديدم و آروم گفتم: آزمايش باردارى...
سودا محكم كوبيد رو ترمز: نـــــــه؟
رها زد تو سرش: باز تو اين حركتو اومدى؟!
يه ماشين با يه بوق كشدار از بغلمون رد شد...
سودا راه افتاد: حامله اى؟! يا تو هم مثل رها؟!
- نمى دونم... بايد ديد...
رها خنديد: تو از منم زرنگتر بودىكه...
سودا: هعى... ترشيدگى...
خنديدم و پياده شدم... اون دو تا تو ماشين بودن... يه ده دقيقه اى گذشت تا جوابو گرفتم... زن جوونى يه برگه رو جلوم گذاشت:تبريک مى گم...
با ناباورى به دهنش چشم دوختم... عين منگل ها گفتم: حامله م؟
زنه خنديد: بله... تبريک مى گم...
ذوق زده گفتم: ممنون...
و سريع زدم بيرون و دويدم سمت ماشين سودا... درو بستم...
سودا: هــــــــــو.... درو داغون كردى...
رها: چى شد؟!
داد زدم: حامله م!
سودا دستشو گذاشت رو بوقو يكسره ش كرد و راه افتاد: ايول...
صداى پخشو تا آخرين حد بالا برده بود... همون لحظه گوشيم زنگ خورد... تيرداد بود! اولش خواستم بهش خبرو بدم! ولى بعدش پشيمون شدم...
- الو...
انگار سرش خيلى شلوغ بود... ظاهرا رفته بود ماشينو بگيره: كجايى هونام؟! حالت بهتره؟
- آره خوبم...
با يه لحن غمگين اضافه كردم: جواب آزمايشم گرفتم... منفى بود...
صداش هيچ تغييرى نكرد: عيبى نداره جوجه...
با خنده اضافه كرد: هنوز وقت هست...
خنديدم و چيزى نگفتم... تا گوشىرو قطع كردم سودا جلوى يه آرايشگاه نگه داشت و سوت كوتاهى زد: اينجا رو ببين... عجب سالن بزرگى يه...
رها: حالا بزار بريم توش بعدا بگو... راسى نيكى چرا به تيرداد نگفتى؟!
جعبه اى كه لباس عروس توش بودو برداشتم: حسش مى رفت...
و پياده شدم...
همونطور كه سودا مى گفت سالنخيلى بزرگى بود و تقريبا خالى... يعنى بجز خود آرايشگرا كس ديگه اى نبود...
صاحب آرايشگاه يه دختر جوون تقريبا بيست و دو سه ساله، كه تاپ و شلوارک صورتى تنش بود و موهاشو عين بچه ها دوموشى بسته بود و انگار كه از همكارش به كارش وارد تر بود و ظاهرا مى خواست خودش منو آماده كنه...
يه نگاه به چهره ى بچه گونه ش انداختم و مانتومو درآوردم و شالمو برداشتم و با اشاره ش روى يه صندلى كه خوابونده بودنش تقريبا دراز كشيدم...
سودا و رها هم زير دست بقيه بودن...
خم شد رو صورتم: دير كردين... ولىخيلى سفارشتونو كردن و امروز اينجا واسه شما رزرو شده...
جوابى به طعنه ش ندادم و نگامو از تو آينه به خودم دوختم... دلم باز داشت پيچ مى خورد... بدترش اين بود كه بغير از پيتزاى ديروز كه بعد از خوردنش بارها بالا آورده بودم چيزى نخورده بودم...
هنوز رو صورتم مشغول بود كه يه زن جوون با چندتا بسته تو دستش اومد تو و رو به دختره گفت: اين غذا ها واسه عروس و دوستاشه...
صداى سودا رو از سمت چپم شنيدم: آخ بيار كه خيلى گشنمه...
خنديدم و يه ساندويچ برداشتم و با اجازه ى آرايشگر مشغول خوردن شدم... البته خيلى كم خوردم! چون مى ترسيدم باز حالم بد بشه...
بلآخره ساعت تقريبا سه بود كه آماده شدم... تو آينه به خودم نگاه كردم... صورتم آرايش تيره اما ملايمى داشت! خودم نزاشته بودم زياد آرايشم كنه... چشام مشكى تر از قبل شده بود... هميشه وقتى آرايش مى شد اينطور به نظر مى اومد...
موهامو كاملا پوشونده شده بود...و تاج كوچيكى سمت چپم روى ساتنى كه سرم بود گذاشته شده بود و پشت سرم با تور كار شده بود...
رها: خيلى ناز شدى... با اينكه موهات اصلا معلوم نيست...
لبخند زدم و نگامو از آينه گرفتم و اينبار مستقيم به لباسم دوختم... دكلته بود و قسمت سينه ش سنگدوزى كمى داشت... كمرش تنگ بود و و دامنش از پشت يه دنباله ىيک مترى داشت... ساده اما شيک...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
يک مترى داشت... ساده اما شيک... خودمون با هم انتخابش كرده بوديم! اينكه تيرداد به ارزش هام احترام مى زاشت باعث ميشد علاقه م بهش بيشتر بشه...
با احتياط كت آستين بلندشو پوشيدم... يقه ى بازمو كاملا مى پوشوند... به نظرم هيچ چيز از زيبايى لباس كم نكرده بود! حد اقلش اين بود كه نظر من اين بود... و مهم... براى من و تيرداد...
سودا لبشو ورچيد: خوشگل شدى... ولى كاش كتشو نپوشى...
بهش چشم غره رفتم: اينهمه وقت تن و بدنمو نشون ندادم، اون وقت امشب همه چى رو به باد بدم؟!
صورتمو با احتياط بوسيد: ولى خيلى ناز شدى... مامان كوچولو...
خودش يه لباس بادمجونى آستين حلقه اى كوتاه پوشيده بود... و رهايه لباس دكلته ى سبز كمرنگ بلندبه رنگ لنز چشماش پوشيده بود...
اومد مانتوشو برداره كه اشتباهى مانتوى سودا رو برداشت...
خنديدم: رها اون مال سودا س...
سودا هم خنديد: كاريش نداشته باش... اون با اين لنزش الان همه چى رو سه بعدى مى بينه...
رها با خنده بهش چشم غره رفت...
همون موقع گفتن كه اومدن دنبالمون... دستمو به دامنم گرفتم و تشكرى از آرايشگر كردم و جلوتراز بقيه رفتم سمت در...
رها و سودا م وسايل هاى من و خودشونو برداشتن و پشت سرم از آرايشگاه خارج شدن...
تيرداد به يكى از آرايشگرا انعام داد و من از در زدم بيرون... با ديدنم لبخند زد و در گوشم گفت : الان چى بايد بگم؟! تو كه خوشگل بودى...
سودا: هونام بايد تورو مى كشيدى رو سرت ديوونه...
رها خودشو بهم نزديک كرد... دست گلو از تيرداد گرفتم... فيلمبردار هى غر مى زد كه دور و برمونو خلوت كنن...
رها سريع گفت: هونام... موقع عقد پاشنه ى كفش تو بكوب رو پاى تيرداد... شگون داره... مى گن اينطورى آرزوهاتون برآورده مى شه...
خنديدم و سرمو تكون دادم... بدم نمى اومد سر به سر تيرداد بزارم...
تيرداد دستمو گرفت: به چى مى خندى؟!
- هيچى... بريم...
باهم راه افتاديم سمت بى ام و ش كه يه گل رز بزرگ سفيد به رنگ دست گلم سمت راست كاپوتش بود و دنباله ش با حرير سفيد به صورت مورب به سمتچپ كشيده شده بود! لبخندى زدمو لباسمو با كمک تيرداد جمع كردم و سوار شدم... مستقيم رفتيم سمت ويلا... ظاهرا قرار بود عكسا رو هم همونجا بگيريم...
صداى پخش ماشين سودا به مراتب از ماشين ما هم بيشتر بود...رها با على و سودا و خاله شيدا با هم بودن...
نيم ساعت بعد توى ويلا بوديم... شايد اولين بارى بود كه لبخند رضايت مامان پيرى رو مى ديدم... لحظه اى كه ديد لباسم كاملا پوشيده است...
صداى موزيک داشت كرم مى كرد...رفتيم سمت ساحل كه پشت ويلا بود...
دست راستم دور بازوى تيرداد حلقهشده بود و دنباله ى لباسم روى ماسه ها كشيده مى شد... يه نگاه به قسمتى كه مثل محراب درست شده بود انداختم... خنچه عقد خيلى خوشگلى با تركيب رنگ سفيد و طلايى... تيرداد يكم خم شد و در گوشم گفت: خوشت اومد؟
با هم از بين مهمونا مى گذشتيم... با خوش رويى به همه سلام مى كردم... تو همون حالت جوابشو دادم: آره... خيلى دوسش دارم...
باهم بالاى خنچه نشستيم... و بقيه هم رو به رومون روى صندلى هاىخوشگلى كه چيده شده بود... حالا ديگه صداى موزيک قطع شده بود و فقط صداى امواج دريا بود...
نگام بين جمعيت در گردش بود! شايد تو جست و جوى مادرى كه تو آب غرق بود... و پدرى كه بخاطر از دست دادن دختر بزرگترش اشک مى ريخت...
تيرداد دستمو فشار داد: چرا اينقدر سردى؟!
لبخند زدم: چيزيم نيست!
- مطمئنى؟!
لبخند اطمينان بخشى بهش زدم...
همون لحظه عاقد اومد... همه به احترامش پا شدن... با پسر جوونى كه همراهش بود روى دو تا صندلى كه مخصوص خودشون بود و سمت راست ما قرار داشت نشستن...
خم شدم و از جلوم قرآنو برداشتم...عاقد با بسم الله شروع به جارى كردن خطبه كرد... چشامو بستم و نيت كردم و آروم لاى قرآنو باز كردم...
عاقد هنوز داشت خطبه رو مى خوند... سوره ى ابراهيم بود... چشام روى آيهها چرخيد... زمزمه كردم:
« ربّنا و تَقَبّلْ دعاءِ
ربّنا اغْفِرْلى
وَلِوالِدَىّ وَ لِلْمُؤمِنينَ
يَوْمَ يَقومُ الْحِسابِ »
« پروردگارا دعاى مرا بپذير
پروردگارا ببخش براى من
و براى پدر و مادرم و براى مومنان
روزى كه به پا مى شود حساب »
« ابراهيم، 40 و 41 »
نفس عميقى كشيدم و قرآنو بوسيدم و بستم و دوباره برش گردوندم سر جاش... تيرداد با لبخند نگام مى كرد... چشامو بستم و تو دلم از خدا خواستم كه پدر و مادرمو ببخشه... ازش خواستم كه تيردادو ازم نگيره... و واسه ى همه ى بچه هايى كه مشكل منو داشتن دعا كردم...
سودا و تينا بالاى سرم قند مى سابيدن...
شور و شوقم اونقدر زياد بود كه حس مى كردم واسه قلبم زياده... حس مى كردم صدبرابر قبل عاشقم... عاشق مردى كه مى دونستم لياقت عشقمو داره... چشامو بستم...
عاقد براى بار اول بله خواست...
سودا: عروس رفته گل بچينه...
كاش الآن مى تونستم تو چشماى مادرم نگاه كنم... شايد چشماش اشک بار مى بود... اشک شوق...
بار دوم...
تينا: عروس رفته گلاب بياره...
عاقد: دوشيزه خانوم هونام روشن فكر،براى بار سوم عرض مى كنم آيا وكيلم شما را با مهريه و صداق معلوم يک جلد كلام الله مجيد، يک دست آينه و شمع دان، چهارده شاخهگل رز سفيد، چهارده سكه ى تمام بهار آزادى، شش دانگ ويلاى مذكور به عقد و نكاء دائم جناب آقاى تيرداد صالحى درآورم؟ وكيلم؟
يه نگاه به تيرداد انداختم! دستم هنوز تو دستش بود... هرچقدر اصرار كرده بودم دور ويلا رو خط نكشيده بود! به زور راضى ش كرده بودم تعداد سكه ها رو كم كنه...
كاش مى شد پدرم مى بود... حتى با وجود اينكه منو نمى خواد... انگار تيردادو حسرتو تو چشمام ديد كه دستمو فشار خفيفى داد...
صداى سودا بلند شد: عروس خانوم داره به آقا دوماد اشاره مى زنه زير لفظى بده...
همه خنديدن... حتى عاقد... حيف نمى تونستم سرمو برگردونم! وگرنه يه چشم غره ى حسابى بهش مى رفتم...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
تيرداد از جلوش يه جعبه ى سفيد كه آماده گذاشته بودش برداشت وربانشو باز كرد... يه سرويس طلا سفيد... خودش سينه ريزو گردنم انداخت و دستبندو به دستم بست...ولى گوشواره رو فاكتور گرفت چون اونطورى بايد حجابمو برمى داشتم... يه سوئيچ هم روى جعبه بود كه بهم داد: همون سفيده كه تو پاركينگ بود... فردا سند مى زنيم...
با محبت نگاش كردم... جوابى واسهاين كاراش نداشتم...
عاقد دوباره تكرار كرد: عروس خانم وكيلم؟!
تا اومدم لب باز كنم صداى پارس پاپى بلند شد... دوباره همه خنديدن! مامان پيرى با حرص گفت پاپى رو از اونجا دور كنن كهتيرداد سريع گفت: مادر جون لازم نيست... پاپى بيا اينجا...
پاپى هم حرف گوش كن سريع از بين جمعيت گذشت و اومد دقيقا بالاى خنچه كنار من واستاد...
حاج آقا: عروس خانوم بلآخره بنده وكيلم؟!
آروم خنديدم... يه خنده پشت يه بغض مخفى... چشامو بستم و با صداى رسايى گفتم: بله...
ولى فقط خدا مى دونست كه چقدر گفتن اين كلمه واسم سخت بود! نه براى اينكه از اين ازدواج ناراضى بودم! برعكس! تو دلم پر از شوقبود! براى اينكه دوست داشتم مثل همه ى عروس ها قبلش از پدر و مادرم اجازه بگيرم...
نگام افتاد به رها... داشت بال بال مى زد! تازه يادم افتاد دم آرايشگاه بهم گفته بود پاشنه ىكفشمو بكوبم رو پاى تيرداد...
عاقد: مبارک تون باشه... ان شالله در پناه حق خوشبخت بشيد دخترم...
بعد از تيرداد هم بله خواست...
عاقد: آقاى داماد وكيلم؟!
با ياد آورى حرف رها بغضمو يادمرفت و خنده م گرفت! طورى كه كسى نبينه از زير لباس يكم پامو بلند كردم و تا جايى كه امكان داشت پاشنه ى ده سانتى كفشمو محكم كوبيدم رو پاى تيرداد...
اين كارم اونقدر غافلگير كننده بود كه صداى داد تيرداد بلند شد: آخ!
همه متعجب به تيرداد نگاه كردن! رها داشت مى خنديد! همينطورمن! تيرداد از همه بيشتر تعجب كرده بود...
ولى بيچاره هيچى نگفت! اما از چشاش مى خوندم كه عصبانيه...
خم شد و در گوشم گفت: تلافى مى كنم...
ريز خنديدم!
عاقد: آقاى داماد وكيلم؟!
تيردادم آروم خنديد: صد در صد...
با اين حرفش دوباره همه خنديدن... حتى مامان پيرى... سودا و تينا قندايى كه سابيده بودنو رو سرمونخالى كردن و بعد از اون حلقه ها رو تو دست هم انداختيم...
سودا عسلو گرفت جلومون و يكم تو دهن هم انداختيم...
خيلى سعى كردم حالم بد نشه ولى نشد... ديگه حسابش از دستم دررفته بود از ديروز چندبار به اين حالت دچار شدم...
سريع از بين جمعيت رد شدم و دويدم سمت دريا... ولى فقط حالتشبهم دست داده بود...
تيرداد كلافه بود: يعنى چى؟! مگهنگفتى خوبى؟! اون آزمايشو بده منببينم...
خنديدم: مگه چيزى ازش مى فهمى؟!
على: بدش من...
رها با چشم و ابرو به على اشاره كرد... انگار سريع فهميد كه رو به تيرداد گفت: نگران نباش... حتما از استرسه...
و چشمكى به من زد... برگشتيم وهمونطور كه ما صدجا رو امضا مى كرديم بقيه رفتن وسط و مشغول رقصيدن شدن...
چند دقيقه بعد مارو هم كشيدن وسط... تو بغل تيرداد مى رقصيدم... حتى يه لحظه هم ولم نمى كرد...
تو به اين معصومى، تشنه لب ، آرومى
غرق عطر گلبرگ، تو چقدر خانومى
كودكانه غمگين، بى بهانه شادى
از سكوتت پيداست كه پر از فريادى
تيرداد در گوشم با خواننده همخونىكرد:
همه هر روز اينجا، از گلات رد مى شن
آدماى خوبم ، اين روزا بد مى شن
توى اين دنيايى كه برات زندونه
جاى تو اينجا نيست! جات توى گلدونه
( حس مبهم / گوگوش )
منو با خودش چرخوند... سرم رو سينه ش بود... روى قلبش... توى اون همه هياهو صداى تپش عشقو مى شنيدم...
نگام به على و رها افتاد... آرزو كردم خوشبختى شون هميشگى باشه...
تا نيمه هاى شب فقط رقصيديم و خنديديم... فقط من بودم كه نتونستم شام بخورم... هرچند كه تيردادم بخاطر من لب به غذا نزد...
نمى دونستم حالم كى قراره خوب بشه... ولى هرچى كه بود شيرين بود! همين كه حس مى كردم بچه ى تيرداد داره درونم رشد مى كنه...
رها كنارم واستاد و باهم به سودا خيره شديم... پاپى رو هم با خودشون مى رقصوند... اين وسط مامان پيرى بود كه هى غر مى زد: حيوون نجس جاش تو عروسى نيست... جايز نيست! نحسى مياره...
زير لب گفتم: اگه اينطوره من كه خودم بايد از همه نحس تر باشم...
رها خنديد: ولش باو... اينم با اعتقاداش زنده س ديگه... سودا تو كه مردى!
سودا: چيه خب؟! هيچكى نيست باهاش برقصم... عقده اى شدم باو...
رها غر زد: تقصير خودته ديگه... آدم خواستگار دكترو رد مى كنه؟!
سودا چپ چپ نگاش كرد: حالا چون شوهر تو دكتره مال منم بايددكتر بشه؟!
على و تيرداد باهم حرف مى زدن... من و رها هم واستاده بوديم و به مسخره بازى هاى سودا مى خنديديم...
تقريبا ديگه همه رفته بودن... خواننده و گروهشم داشتن وسايلاشونوجمع مى كردن...
سودا بى آهنگ مى رقصيد... صداىموجاى دريا يه طنين خوب تو ساحل انداخته بود...
مامان پيرى قبل از على و رها اومدسمتمون و هديه شو كه اونم يه سرويس طلا بود به من داد و ازمونخداحافظى كرد و با آرزوى خوشبختى واسمون رفت! لبخند زدم! يخش كم كم داشت آب مى شد...
على اومد سمتمون: رها جان بريم؟!
رها رفت سمت يه آلاچيق و مانتو شو پوشيد و رومو با مهربونى بوسيد: خوشبخت بشى نيكى جونم...
خنديدم! شايد اولين بار بود كه از اين طرز صدا زدنش ناراحت نبودم! حس مى كردم هيچ چيز نمى تونه ناراحتم كنه... با على خداحافظى كردن و رفتن...
اول خاله شيدا منو بوسيد و واسم آرزوى خوشبختى كرد و بعدش سودا: خواهرى... اميدوارم ديگه هيچ وقت غم نبينى...
نگاش كردم! تو چشاش اشک بود... تيرداد ازمون دور شد كه راحت باشيم...
سودا دوباره گونه مو بوسيد: مى رم پيش بابا... بگرشتم نى نى بدنيا اومده باشه ها...
خنديدم:ديوونه... چند ماهه مى رى؟!
ميون بغض خنديد: سه ماهه...
اشكم جارى شد و كوبيدم رو شونه ش: ديوونه... مگه بچه سه ماهه به دنيا مياد؟!
خودشم خنديد و قبل از اينكه بغضش شدت پيدا كنه تند تند گفت: مواظب خودت باش... دلم برات تنگ مى شه...
و قبل از خاله دويد و رفت... خاله هم سريع خداحافظى كرد پاپى رو برداشت: شرمنده هونام جان گفت ببرمش...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
و رفت... اشكامو با پشت دست پاک كردم... خنديدم... دختره ى ديوونه... مونديم من و تيرداد...
دستشو از پشت دور كمرم حلقه كرد... با لبخند برگشتم سمتش...چشامو بستم! گرمى لباشو رو لبامحس كردم! با عشق همو بوسيديم...
آروم لبامو از لباش جدا كردم: تيرداد؟!
منو به خودش فشرد: جونم؟!
با ذوق گفتم: آتيش درست كنيم؟!
خنديد: گرمت نيست؟!
- نه! دوست دارم...
با هم يه عالم چوب خشک جمع كرديم و يه آتيش روشن كرديم... خمشدم و با بدبختى كفشامو از پام درآوردم... ماسه هاى لاى انگشتاى پام حس خوبى بهم ميداد! مثل بچه ها دويدم سمت دريا...
لباسمو تا جايى كه مى تونستم گرفتم بالا و پاهامو تا مچ بردمتو آب... موجا خيلى آروم به نوک پام مى خوردن و برمى گشتن...
تيرداد واستاده بود و نگام مى كرد...
خنديدم: بيا ديگه...
انگار بچه شده بودم... دلم مملو از خوشى بود.... خنديد و اونم كفشاشو درآورد و با پاهاى برهنه اومد سمت من... عين ديوونه ها خنديدم: تاحالا دريا نيومده بودم...
اومد سمتم و با محبت بغلم كرد...
سرمو رو سينه ش گذاشتم... چند تانفس عميق كشيدم و هوا رو به ريه هام كشيدم... هواى عشقو...
سرمو بلند كرد و بوسه ى نرمى به پيشونى م زد...
بهش لبخند زد! رو نوک پا بلند شدم و گونه شو بوسيدم...
يه نگاه به آتيش انداختم... با چشمبهش آتيش اشاره كردم...
تيرداد خنديد و رو دستاش بلندم كردو دو دور رو هوا چرخوندم...
- نكن... مى افتيم تو آب هر دو خفهمى شيما...
- تو كه اينقدر ترسو نبودى جوجه...
سرمو تو سينه ش قايم كردم: ترسو نشدم! لوس شدم...
خنديد و همونطور كه هنوز تو بغلش بودم رفت سمت آتيش...
آروم منو گذاشت رو زمين كنار خودش... حجابمو از سرم برداشت وموهامو چون زياد روش كار نشده بود راحت باز كرد! موهاى لختم ريخت رو شونه م...
حس كردم حرارتم داره مى زنه بالا... و مطمئن بودم كه همه ش بخاطر گرماى آتيش نيست... كتمو درآوردم و انداختم رو ماسه ها...
سرمو گذاشتم رو شونه ش... دستشو برد تو موهام...
چشامو دوختم به امواجى كه مى رفتن و مى اومدن...
براى بار هزارم روى موهام بوسه زد: هنوزم دوست دارى بدونى اون شب كجا بودم؟!
سكوت كردم! نفس عميقى كشيد و گفت: دلم مى خواست قبل از رابطهمون باهات حرف بزنم... بگم كه ممكنه نتونى ادامه بدى... نتونى مادر بشى... ولى مى ترسيدم... مى ترسيدم آرامشى كه تازه كنارت به دست آوردمو با رفتنت از دست بدم... اون شب توى شركت موندم... مى خواستم فكر كنم... مى خواستم يه تصميم جدى بگيرم... ولى طاقت نياوردم...اومدم جلوى خونه ى سودا... همونجا كه تو بودى... مى خواستم از دور حست كنم...
دستمو دور كمرش حلقه كردم... از اين همه احساسش... از اين كه اينقدر دوستم داشت يه جورايى مغرور شدهبودم... يه حس غرور خوب داشتم...
با ملايمت ادامه داد: روز بعد از سكته ى مسعود رفتم پيشش... مى خواستم باهاش صحبت كنم... اون حق نداشت تقصير هاى خودشو بندازه گردن تو... حق نداشت ناعادلانه محكومت كنه...
يه لحظه سكوت كرد و بعد گفت:ولى اون كوتاه نيومد... برگشتم خونه... اعصابم داغون بود... ديدم كهدارى آماده مى شى... متوجه من نبودى... وقتى مى ديدم چقدر پاكى... چقدر معصومى نمى تونستم بى تفاوت باشم...
با خنده ى آرومى گفت: واسه همين چشمام سرخ بود... اينكه فهميدى اما بروم نياوردى بيشتر اذيتم مى كرد...
متعجب گفتم: تيرداد... تو...
نتونستم ادامه بدم... نمى دونستم چطور بگم كه دوستش دارم... و چقدر ممنونشم كه اينقدر به فكرمه...
نفس عميقى كشيدم... شونه شو تومشتم فشار دادم و بدون هيچ خجالتى گفتم: خيلى دوستت دارم تيرداد...
خنديد: منم دوستت دارم جوجه... حالا نمى خواى بگى چرا خواستى عقدمون اينجا باشه؟! هرچند كه حدس زدنش چندان سخت نيست!
آروم گفتم: آره... چون مادرم همينجا خودشو به خدا رسوند... يعنى مقصركى بود؟! خودش؟! مينا؟! يا مسعود؟!
يه لحظه سكوت: يا شايدم من؟
لحنش آرومم كرد: اينكه پدرت خواسته به هر نحوى، خودشو تبرئه كنه دليل نمى شه كه تو مقصر باشى... اون قبولت نكرد... درست... ولى حتى خودشم اينو مى دونه كه گناهكار اصلى خودشه...
- شايد هيچوقت اينو قبول نكنه... ولى مى دونى چيه؟! واسم مهم نيست... من سعى خودمو كردم كه بهش نزديک بشم... خودش نخواست... فقط از خدا مى خوام گناه هاى هر دو شونو ببخشه... عجيب بود كه وقتى قرآنو باز كردم همين آيه اومد... اينكه از خدا بخوام والدينمو ببخشه...
براى هزارمين بار نفس عميقى كشيدم و به دنبال اين حرف نگامودوختم به امواج دريا... امواجى كه يه روز جون يه دختر عاشقو گرفته بود... همون امواجى كه شاهد مرگ يه دختر بوده، حالا شاهد خوشبختى ثمره ى همون دختر عاشقه...
آره... من... هونام روشن فكر... شايدم راشدى... يا نه... بهتر بگم... هونام صالحى... دخترى كه مادرش به سادگى ازش گذشت... دخترى كه پدرش طردش كرده... محکوم شدم به نجس بودن ... من نامشروعم... من كه به واسطه ى فرهنگم ، سنتم، ازگفتن درد ها ، غم ها ، شادى ها ، دوست داشتن ها...
آره دوست داشتن ها محرومم....
من محكومم به اينكه نامشروع بهدنيا اومدم ...
بايد دور باشم... از خيلى از آدما... اونايى كه دركم نمى كنن... با اين وجود هنوز هزاران بهتان و شک و ترديد بهم هست چون محكومم به نجس بودن...
پر از سؤال شدم... راجع به همه چیز... راجع به معنی ساده ترین کلمه ها مشکل پیدا مى کنم...
احساس، عشق، نفرت، معصومیت، گناه... کی گناهکاره؟ کی پاکه؟ من گناهکارم؟؟؟؟
من گناهکارم؟؟؟
نه! با وجود بى گناهى محكوم شدم... حكم ناعادلانه! آره! من همون محكومه ى يه شب پر گناهم...
اما...
با وجود عشق به زندگى م ادامه مى دم... پابه پاى مردم... مردى كه عاشقانه مى پرستمش...
با حس خيسى روى صورتم سرمو روبه آسمون بلند كردم...
بارون نم نم شروع به باريدن مى كرد... هواى شمال... هواى نم دارش رو دوست داشتم...
فشار خفيفى به دست تيرداد دادم...
نگران گفت: حالت باز بد شده؟!چيزى مى خواى؟!

آروم خنديدم... با يادآورى گذشته گفتم: آره... مى دونى؟! ساعت چهار صبحه منم دلم قره قوروت مى خواد... همين الان برام بخر...

پايان

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 16 از 16:  « پیشین  1  2  3  ...  14  15  16 
خاطرات و داستان های ادبی

قديسه ى نجس(بهمراه جلد دوم)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA