انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 16:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  13  14  15  16  پسین »

قديسه ى نجس(بهمراه جلد دوم)


مرد

 
سودا جلوى ساختمان پزشكان نگه داشت و پياده شديم... رها عين خر ذوق كرده بود... با خنده رفتيم تو... منشى با ديدن رها سريع پا شد... رها م عين اين نديد بديدا الكىمى خنديد: على هست؟!
منشى: بله، بله! آقاى دكتر منتظرتونن...
رها قرى به سر و گردنش داد و پشت چشمى ناز كرد و بهمون اشاره كرد بريم تو... خدايا! یعنی آدمو سگ بگيره جو نگيره... فكر كرده على رئيس جمهوره... والا...
على با ديدنمون از جا پا شد... يه پسر قد بلند و خوش تيپ... اما چهره ى معمولى! با اين حال جذاب بود... مهربون و بى ريا بود... مثل رها... ولى رها يكم كله شق بود...
ادامه دارد...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت ششم

على: بفرمائيد...
من و سودا نشستيم و رها رفت پشت ميز على نشست و چرخيد... خاک تو سر از اين صندلى چرخ داراخوشش مى اومد... تو خونه ى سودااينام كارش همين بود... على با خنده نگاش كرد و نشست رو به روى ما... سودا م همه ى حواسش به صندلى بود و مطمئنا داشت حسرت مى خورد كه چرا جاى رها نيست... حالا انگار اين صندلى هه با صندلى خودش چقدر فرق داشت...
على سفارش قهوه داد و بعد شروعكرد به حرف زدن: خب... رها يه چيزايى واسم گفته... يه آشنا دارم كه كارتونو راه مى اندازه... ولى يكمطول مى كشه...
سودا: زمانش مهم نيست... دو، سه هفته ديگه...
على: مطبش تو همين ساختمونه... يه سر بهش بزنيد بد نيست... منظورم اينه كه خودتون باهاش حرف بزنيد...
سرمو تكون دادم كه در وا شد و يه آقاى مسن با يه سينى كه توش چهارتا فنجون قهوه بود اومد تو!
به من كه رسيد گفتم: ممنون! من قهوه نمى خورم...
على خنديد: راست مى گى يادم رفته بود... حاجى واسه هونام خانوم چايى بيار...
سريع گفتم: نه باو لازم نى!
خنديد... مى دونستم به طرز حرف زدنم مى خنده... حاجى رفت... به رها نگاه كردم... هنوز داشت مى چرخيد و اصلا انگار تو اين دنيا نبود...
با سودا پا شديم بزنيم بيرون كهعلى گفت: كجا؟! لا اقل قهوه تونو مى خوردين...
سودا: مرسى ديگه... بده به اون رها خسته شد حيوونى...
رها: من الآن قهوه نمى خورم كه...
سودا خنديد و زير لب يه چيزى گفت و قبل از اينكه قضيه سه بشه از اتاقش زد بيرون... منم رفتم دنبالش... حاجى با يه فنجون چاى كه تو سينى گذاشته بودش پشت در بود... تشكرى كردم و باسودا رفتيم مطب همون خانوم دكترىكه على مى گفت... مثل اينكه هماهنگ شده بود چون وقتى اسم مونو به منشى گفتيم سريع فرستادمون تو...
خانوم دكتر برخلاف انتظارم خيلى جوون بود... وقتى قضيه رو بهش گفتيم خيلى خنديد و بعدشم قبول كرد كه اين كارو واسمون بكنه و يه گواهى م واسم نوشت و گفت: بيا... اينم لازمت مى شه...
بعد چشمكى زد و گفت: مخت به كجاها كشيده... ولى مطمئنى بعد ها واست بد نمى شه؟!
شونه بالا انداختم: مجبور بودم... از هر راهى مى رفتم موفق نمى شدم...
سرشو تكون داد: راست مى گى... كارِت هم تا هفته ى ديگه راه مى افته... موفق باشى!
بازم ازش تشكر كردم و زديم بيرون... سودا پريد هوا: همينه... رسيدى بهش ديگه هونام... خوش بختى در انتظار توست...
- برو بابا... حالا بايد بيفتيم دنبال كار سمر...
- محاله بفهمه شما ديشب با هم بودين ولش نكنه...
فكمو دادم جلو: نمى دونم والا...
زد زير چونه م: نكن اين جورى كثافت...
چون مى دونستيم امكان نداره رها حالا حالا ها از على دل بكنه خودموندوتا زديم بيرون... رفتيم سمت پاركينگ كه با تعجب ديدم رها به ماشين سودا تكيه داده...
با تعجب نگاش كرديم كه گفت: ها؟! فكر كردين مى زارم تنهايى برين خونه رو ببينين؟!
سودا: تو كه قرار بود...
سريع جلوى دهنشو گرفتم: بابا زشته سودا... يكم مراعات كن...
رها خنديد: مى خواستما... ولى اين مريضا حقمو خوردن... سگ خورا...
با خنده سوار ماشين سودا شديم و رفتيم سمت الهيه... نزديک خونه بوديم كه گوشيم زنگ خورد... به شماره خيره شدم...
سودا: كيه؟!
رها: چرا جواب نمى دى پس؟!
- تيرداده...
سودا زد رو ترمز... آى بميرى كه دم به دقيقه اون بى صاحابو فشار مى دى!
رها كه به جلو پرت شده بود برگشت سر جاش: مثل آدم نمى تونى رانندگى كنى كرم دارى هى نيمه جونمون مى كنى؟!
سودا: قطع شد؟!
- آره...
ولى باز دوباره گوشيم زنگ خورد...
رها: زود جواب نده... بزار يكم ديگه زنگ بخوره... يک... دو... سه... جواب بده...
جواب دادم: الو؟!
- تيردادم...
- خب منم خردادم...
- واى تو چقدر با مزه اى!
- ديگه كاريه كه ازمون برمياد...
- فكر مى كردم الآن بايد زانوى غم بغل گرفته باشى!
- مقاوم تر از اين حرفام...
چند لحظه ساكت شد و بعد گفت: كجايى؟!
- خونه م...
- خونه ت كجاست؟!
- الهيه...
سوت كوتاهى كشيد: اوه... مى خواستى بگى بچه مايه دارى؟!
تو دلم: آره چه جورم؟! اونقدر مايه دارم كه آواره ى خونه ى دوستام شدم...
- خودت پرسيدى!
- خيله خب... آدرس بده بيام...
اگه آدرس بدم نمى فهمه اين خونه مال املاک خودشونه؟! نه! يادمه كه مامان پيرى گفته بود تيرداد از وجود اين خونه خبر نداره...
- ببخشيد؟!
- چيه مى ترسى؟! ديشب كه...
نزاشتم ادامه بده و آدرسو بهش دادم و قطع كردم...
سودا: چى مى گفت؟! آدرسو چرا بهش دادى؟!
- داره مياد... زود باش...
سودا سرعتشو بيشتر كرد و جلوى يه آپارتمان نگه داشت... يه نگاه بهش انداختم... واحد من تو طبقه ى 13 م بود...
سودا: حالا چرا 13...
رها: مثل خودش نحسه...
از بازوش ويشگون گرفتم و از پشت ماشين سودا لباسا و وسايلمو كه سودا آورده بود و برداشتم و با آسانسور رفتيم بالا...
درو با كليد باز كردم... صداى سوت سودا باعث شد از گيجى در بيارم... تو خوابمم نمى ديدم كه يه روز تو همچين خونه اى زندگى كنم...
رها يكى از ساكامو گذاشت كنار در: من ديگه نمى رم خونه... اى جان پاتوق...
چپ چپ نگاش كردم...
- اين كه در برابر خونه ى شما پشيزى نيست...
ابروشو انداخت بالا: مهم اينه كه مستقلى!
يه نگاه ديگه به خونه انداختم... يه فرش بزرگ كرم رنگ وسط هالبود و مبل هاى چرم قهوه اى خيلى قشنگ توى هال چيده شده بودن...با دو پله به پذيرايى وصل مى شد كه اونجام دو دست مبل سلطنتىچيده شده بود... يادم به اون دوتا پله ى خونه ى قبليم افتاد و پوزخندى رو لبم نقش بست...
نگامو چرخوندم سمت آشپزخونه... همه ى وسايل خيلى شيک چيده شده بودن و يه ميز نهار خورى چهار نفره هم توش بود...
سودا رفت سمت تلوزيون و يه چيز كوچيک كه خودش بهش فلش مى گفت از تو جيبش درآورد و زد به دى وى دى و يه آهنگ شاد گذاشت و شروع كرد به قر دادن...
خنده م گرفت... رها م پريد وسط... يكم كه رقصيدن دست منم كشيد و برد وسط...
با صداى زنگ همه مون دست از رقصيدن كشيديم... خاک تو سرم حالا اين پسره مى گه اينا جشن گرفتن...
- س... لام...
خنديد و دستى به گوشه ى لبش كشيد: سلام...
ادامه دارد...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت هفتم

سودا زودتر از ما به خودش اومد: بفرمائيد...
تيرداد يه لبخند دختر كش زد: مثل اينكه بد موقع مزاحم شدم...
لبامو جمع كردم كه هيچى بهش نگم... كاش درو مى بستم حداقل...
سودا: اختيار داريد... اين حرفا چيه؟! بفرمائيد داخل... دم در بده...
تيرداد يه نگاه به خونه انداخت و اومد تو... رها بهش تعارف كرد روى يه مبل بشينه و خودش و سودا رفتن سمت آشپزخونه بلكه بتونه يه چيزى پيدا كنن...
پاشو انداخت رو پاشو گفت: ببين... قبول دارم روى تخت واقعا لكه خون بود ولى از كجا معلوم خون دست يا جاى ديگه از بدن نباشه؟!
دستامو باز كردم و گرفتم جلوش...چشاشو چرخوند: نابغه... معلومه كه تو دستتو نمى برى...
خواست ادامه بده كه سريع از جام پا شدم و رفتم گواهى اى رو كه دكتر واسم نوشته بود و آوردم و دادم دستش... با ديدنش اخم كرد: فكر همه جارم كردى! تاريخشم كه زدى!
شونه بالا انداختم: آدم عاقل پاى كارى كه كرده مى مونه ديگه نه؟!
- خب؟!
تو دلم: خب به جمال بى نقطه ت...
وقتى ديد هيچى نمى گم گفت: گفتم كه... مى تونيم...
اومدم وسط حرفش: فكر مى كنى اگه نامزدت سمر خانوم بفهمه چه عكس العملى نشون مى ده؟!
چشاشو ريز كرد: تو از كجا مى دونى سمر نامزدمه؟!
- نابغه... خب ارميا گفت...
انگشت شصتشو كشيد گوشه ى لبش: ارميا كه وقتى مى خواست معرفى كنه گفت سمر دوستمه...
دهنم باز موند... چه دقتى داشت...
- خب... خب بعدش كه گفت...
- بعدش؟!
- آره ديگه... بعدش...
- يعنى شما امروز با هم بودين، بعد ارميا نگفت كه تو ديشب كجابودى؟!
كلافه فكمو دادم جلو: چرا گير دادىحالا؟!
تكيه شو داد به پشتى مبل و گفت: هيچى! فقط قضيه همچين بگى نگى يكم عجيبه...
- اونوقت چيش عجيبه؟!
- اين كه تو منو نشناخته يهو بياى با من باشى...
- بله به زور...
- خب حالا فرض مى كنيم به زور... بعد ارميا كه مثلا همرات بوده حتى نپرسه جنابعالى كجا بودين... اصلا تو مامان بابات كجان؟!
موندم چى بگم؟! مى گفتم مامان بابام كين؟! يا اصلا كجان؟! اصلا مىشناسمشون؟!
- فوت شدن...
بدون هيچ تغييرى تو قيافه ش گفت: متاسفم...
اونقدر سرد اين كلمه رو گفت كه حتى معنى شو درک نكردم... نمى دونم شايد چون اونم مثل من بود... حد اقل اينكه پدر و مادرش فوت شده بودن...
تيرداد: تنها زندگى مى كنى؟! يا با دوستات؟!
- چرا اينقدر سوال مى پرسى؟!
- يواش... يواش... جو نگيرتت...
پوفى كردم و گفتم: تنها...
- اوه پس با دوستات جشن گرفتين... مثل اينكه همچينم ناراحت نبودين...
ديگه داشت حرصم مى داد... اومدم چند تا ليچار بارش كنم كه سودا با سينى كه توش دو تا فنجون چاى بود پيداش شد... سكوت كردم و چيزى نگفتم...
سودا كه رفت گفتم: حالا اومدى چيكار؟!
- اومدم بگم مى تونم درمانت كنم... ولى يكم زمان مى بره تا با آشنا م هماهنگ كنم... شايد يكى دو هفته...
با خودم فكر كردم... اين كه عاليه...تا اون موقع جواب آزمايشام مشخص شدن...
سرمو تكون دادم: من حرفى ندارم...
دستشو كرد تو جيبش و يه دسته چک درآورد و با خود نويسش يه چيزى روش نوشت و... خرت... كاغذو ازش جدا كرد و گذاشت جلوم رو ميز: اين على الحساب پيشت باشه...
- اونوقت واسه چى؟!
- حقته... بلآخره يه شبو با من بودى!
خون خونمو مى خورد... اين پسر در مورد من چى فكر كرده بود؟! فكمو دادم جلو: پولتو واسه خودت نگه دار... بگير جلو آينه بيشتر شه... من نيازى به پول تو ندارم...
- اوه... چه مستقل... نكنه تو از اون مدلايى هستى كه شب اول رايگانه...
پا شدم و باحرص جلوش ايستادم: ببين جوجه... بهتره حد خودتو بدونى! وگرنه فكر نكنم پيدا كردن آدرس سمر خانوم خيلى سختباشه...
انگار تيكش بود چون باز شصتشو كشيد به گوشه ى لبش: واى چه تهديد خوف ناكى!
بعد ادامو درآورد: ببين جوحه... بهتره تو هم اينو بدونى كه...
انگشت اشاره و شصتشو بهم گرفت: اينقدر... نه... از اينم كمتر... مهم نيست كه با سمر ازدواج كنم يا نه...
دهنم وا موند... اين چى مى گه؟! پس چرا اينقدر اصرار داره كه باهاشازدواج كنه؟! حتما اينجورى پا پيشميزاشت پس نيفته... آره حتما همينطوره... وگرنه اون حرفا چى بود كه به مامان پيرى مى زد؟!
- جدا؟! پس چرا ديشب اينقدر ناراحت بودى كه مامان بزرگت اجازه نمى ده باهم ازدواج كنيد؟!
سرشو تكون داد: اونش ديگه به خودم مربوطه...
- خواهيم ديد...
- فكر كنم ديدت يكم تار باشه ها... عميق نگاه كن...
بعد با صداى مسخره اى گفت: عميق تر...
بعدش با خنده از خونه زد بيرون و منو همونطور تو بهت نگه داشت... اين ديگه چه جونورى يه؟! حالا يعنى واقعا گول منو خورده؟! گفت خون... نكنه واقعا ارميا دستشو بريده؟! اون چيز چى بود كه تو دستش بود؟! يكم به مغزم فشار آوردم... آره! انگار يه چيز تو مايه هاى قمه ى من بود...
سودا و رها از آشپزخونه زدن بيرون...
رها: عجب آدم تيزى بود... كارت زاره با اين...
سودا: چيزى نمونده بود لو برى ها... ولى ايول خيلى باحاله...
چايى مو برداشتم و يكم ازش خودم:ولش بابا... جواب آزمايشو كه بهش نشون دادم يه ماهى سر كارش مى زارم بعد مى گم بچه سقط شده برو پى كارت... والا...
رها: تو اون يه ماه لو نرى خوبه...
- ما كه قرار نيست با هم زندگى كنيم...
سودا: از كجا معلوم؟! از اين بعيد نيست بگه مى خوام زن و بچه م پيشم باشن...
با شنيدن اسم زن و بچه منو رها حتى خود سودا هم زد زير خنده...
روز ها پى در پى مى گذشتن و رها و سودا همه ش رو مخ من بودن... از كلاس رانندگى كه بزور ثبت نامم كرده بودن گرفته تا كامپيوتر و كلاساى كنكور و چى و چى... توى اون دوهفته همه جور كار بهم ياد داده بودن... ديگه حتى با كفشاى پاشنه ده سانتى هم عادت كرده بودم... يه گوشىمدل بالا به انتخاب رها و سودا خريده بودم كه بزور كار كردشو ياد گرفتم... خنده م گرفت... از بس اين چيزا رو تو زندگيم نديدم مثل عقب مونده هام...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
با صداى زنگ آيفون كيفمو برداشتمو درو قفل كردم و سريع دويدم بيرون... جلو آسانسور وايسادم... رسيد و در باز شد... داخل شدم... يه زن و يه بچه ى چهار پنج ساله تو آسانسور بودن... توى لابى بچه ها يهو گفت: باز شو...
بعد در آسانسور باز شد... خنده مو قورت دادم و اومدم بيرون... بچه هه پشت سرم اومد و گفت: بسته شو...
بعد با ذوق گفت: مامان مامان ببين جادوگر شدم؟!
مامانشم دستشو كشيد: بيا بچه...
با خنده از ساختمون زدم بيرون... سوار ماشين سودا شدم كه رها گفت: على زنگ زد گفت خانوم دكتر كارا رو راست و ريست كرده... مثل اينكه جواب آزمايشا آماده س...
سودا: آزمايشاى نداده...
خنديدم كه سودا ادامه داد: اينا رو بى خى! يه عروسى رو افتاديما...
چشامو گرد كردم: به به... همون خانوم جواديان؟! كلک آخر نگفتى اسم طرف چى بودا؟!
سودا: اونو كه يه هفته پيش ردش كردم...
- مگه دردش چى بود؟!
- كچل بود...
رها پق زد زير خنده: بابا اون كه موهاشو مى بست...
سودا هم خنديد: آره ولى با اون وضعمن مجبورش مى كردم كچل كنه حتما... منم شوهر كچل دوست ندارم...
- درگيرى بخدا...
سودا صداى آهنگو زياد كرد: اينا رو بى خيال... شب جمعه رو حال كن كه عروسيه...
وايسا بينم... سودا كه... واى رها...
داد زدم: رهاااااااااااااا...
رها: مرض بابا گوشه اين بخدا... بلندگو نيست توش داد مى زنى كه...
سودا جلوى ساختمان پزشكان نگه داشت: ببين گفته باشم من جوجه كباب مى خواما...
پياده شديم و رفتيم بالا... بازم منشى هه با ديدنمون فرستادمون تو... اونجا بود كه فهميدم پارتى خيلى جاها مهمه... به قول رها جواب آزمايش نداده رو كه گرفتيم از مطب زديم بيرون...
سودا: همين الآن بهش زنگ بزن... گريه كنى ها...
خندم گرفت: نمى شه آخه...
رها: تو زنگ بزن اون با من...
شماره ى تيردادو گرفتم... چند تا بوق خورد كه جواب داد: بفرمائيد...
سعى كردم لحنمو غمگين كنم: بايد ببينمت...
تيرداد: مشكلى پيش اومده؟!
يه نگاه به رها و سودا انداختم... چشامو بستم كه بتونم يكم گريهكنم بلكه صدام بگيره... چشام بسته بود كه سوزش چيزى رو تو بازوم حس كردم... خدا جوون مرگتكنه رها... همچين از بازوم ويشگون گرفت كه اشک تو چشام جمع شد: بايد ببينمت...
تيرداد: خيله خب... تا يه ساعت ديگه اونجام...
گوشى رو كه قطع كردم اول رها رو ويشگون گرفتم و بعد بهشون گفتم كه برسوننم خونه...
رها و سودا رسوندنم جلو خونه... مى خواستن برن... تنهايى بهتر بود... اينا رو كه مى ديدم بجاى گريه خنده م مى گرفت...
سودا: هونام؟!
- ها؟!
- اينو بگير... كمكت مى كنه...
به قطره اى كه تو دستش بود نگاه كردم... ازش گرفتم: اين چى هست؟!
سودا: باعث مى شه اشک تو چشات بياد...
چشمكى زد: به دردت مى خوره...
خنده م گرفت: تو كه شيطونم درس مى دى!
خنديد و يه بوق زد و با رها رفتن... سرمو تكون دادم و رفتم تو خونه... داشتم لباسمو عوض مى كردم كه صداى زنگ اومد...
سريع بليز آستين بلندمو پوشيدم و جلوى آينه تو چشام قطره ريختم ودويدم سمت در... چند قدم مونده به در يه نفس عميق كشيدم و چشامو بستم... آخ! خدا نكشتت سودا اين چى بود؟! كور شدم كه...
درو باز كردم... ناخودآگاه از چشم اشک مى اومد... تيرداد با ديدنم بدون اينكه چيزى بگه نگام مى كرد...
از جلوى در رفتم كنار... اومد تو و روى مبل نشست... بى توجه به اشكاى من كه مثل سيل روون بودن گفت: خب؟!
عين تو اين فيلما برگه ى آزمايشو پرت كردم جلوش: ببين...خيلى شادى كه اين بلا رو سرم آوردى نه؟!
يه نگاه به آزمايش انداخت و بعد پرتش كرد رو ميز... ساكت بهش خيره شد...
زمزمه وار گفت: لعنتى! واسه فرداوقت گرفته بودم...
دماغمو با دستم تميز كردم... خودم حالم بهم خورد... ولى طبيعى تر بود... آخه چيش طبيعى يه؟!
ديدم هيچى نمى گه گفتم:
- مى خواى چيكار كنى؟!
نگام كرد: من بچه ى خودمو نمىكشم...
تعجب كردم... بد يه دستى خورد...
حالا كه نقشه م گرفته بود بايد ادامه مى دادم: تو يه بچه ى حروم زاده مى خواى؟! كسى كه شناسنامه اى نداشته باشه؟!
شصتشو كشيد گوشه ى لبش! نمىدونم چرا همه ش اين كارو مى كرد...مگه مى دونم چرا من فكمو مى دم جلو؟!
تيرداد ساكت بود... مى دونستم مردده... از يه طرف دلش نمى خواست بچه ى نداشته شو بكشه و از يه طرف انگار نگران سمر بود! حتما اونم بايد مى فهميد...
وقتى ديدم ساكت براى اينكه فضا سازى كنم دستمو گرفتم جلوى دهنمو دويدم سمت دستشويى! خودمخنده م گرفته بود ولى الكى عق مى زدم... اونقدر اين كارو كردم كه واقعا حالم بهم خورد... قبل از اينكه قضيه جدى بشه يه آب به سرو صورتم زدم و با يه قيافه شبيه مادر مرده ها زدم بيرون...
با ديدنم اومد طرفم... هنوز ترديد تو چشماش بود...
تيرداد: ببين... اين كار نبايد مى شد... ولى حالا كه اتفاق افتاده... كاريشم نمى شه كرد... پس... توبچه مو به دنيا ميارى و بعدش مى رى پى كارت...
سعى كردم لبخندمو بپوشونم... آخ كه تو چقدر ساده اى پسر جون... هرچند با ديدن اون برگه ها هركىبود قبول مى كرد...
اومد نزديكم: ولى سمر نبايد چيزى بفهمه...
ديدم داره نزديک ميشه كه سريع گفتم: وايسا...
- واسه چى؟! مگه فرقى هم مى كنه؟!
- چيزه... چيزه... من بهت ويار دارم...
بعد جلوى دهنمو گرفتم و باز دويدمتو دستشويى!
يه چند دقيقه اى تو دستشويى موندمتا شک نكنه... تو آينه به خودم خيره شدم... كاش اين كارو نمى كردم... من بازى بدى رو شروع كردم... اگه بفهمه... اون وقت چىمى شه؟! اگه سمر ازش جدا بشه... اگه واقعا همديگه رو دوست داشته باشن چى؟! اون وقت من دوتاعاشقو از هم جدا كردم... واسه چى؟! واسه پول؟! لعنت به اين پول...
مشتمو پر آب كردم و آروم پاشيدمرو آينه... تصويرم تار شد... ذهنم گنگ شد... انگار حالا كه صورتمو واضح نمى ديدم افكارم هم واضح نبودن... يه جور مشوش و در به در... خودمم نمى دونستم تو اون لحظه به چى فكر مى كنم... تيرداد... سمر... ارميا... مامان پيرى... رها... على... سودا... ذهنم در آن واحد همه جا پر مى كشيد...
با چند ضربه ى آرومى كه به در خورد نگامو از آينه گرفتم...
تيرداد: حالت خوبه؟!با صداى زنگ آيفون كيفمو برداشتمو درو قفل كردم و سريع دويدم بيرون... جلو آسانسور وايسادم... رسيد و در باز شد... داخل شدم... يه زن و يه بچه ى چهار پنج ساله تو آسانسور بودن... توى لابى بچه ها يهو گفت: باز شو...
بعد در آسانسور باز شد... خنده مو قورت دادم و اومدم بيرون... بچه هه پشت سرم اومد و گفت: بسته شو...
بعد با ذوق گفت: مامان مامان ببين جادوگر شدم؟!
مامانشم دستشو كشيد: بيا بچه...
با خنده از ساختمون زدم بيرون... سوار ماشين سودا شدم كه رها گفت: على زنگ زد گفت خانوم دكتر كارا رو راست و ريست كرده... مثل اينكه جواب آزمايشا آماده س...
سودا: آزمايشاى نداده...
خنديدم كه سودا ادامه داد: اينا رو بى خى! يه عروسى رو افتاديما...
چشامو گرد كردم: به به... همون خانوم جواديان؟! كلک آخر نگفتى اسم طرف چى بودا؟!
سودا: اونو كه يه هفته پيش ردش كردم...
- مگه دردش چى بود؟!
- كچل بود...
رها پق زد زير خنده: بابا اون كه موهاشو مى بست...
سودا هم خنديد: آره ولى با اون وضعمن مجبورش مى كردم كچل كنه حتما... منم شوهر كچل دوست ندارم...
- درگيرى بخدا...
سودا صداى آهنگو زياد كرد: اينا رو بى خيال... شب جمعه رو حال كن كه عروسيه...
وايسا بينم... سودا كه... واى رها...
داد زدم: رهاااااااااااااا...
رها: مرض بابا گوشه اين بخدا... بلندگو نيست توش داد مى زنى كه...
سودا جلوى ساختمان پزشكان نگه داشت: ببين گفته باشم من جوجه كباب مى خواما...
پياده شديم و رفتيم بالا... بازم منشى هه با ديدنمون فرستادمون تو... اونجا بود كه فهميدم پارتى خيلى جاها مهمه... به قول رها جواب آزمايش نداده رو كه گرفتيم از مطب زديم بيرون...
سودا: همين الآن بهش زنگ بزن... گريه كنى ها...
خندم گرفت: نمى شه آخه...
رها: تو زنگ بزن اون با من...
شماره ى تيردادو گرفتم... چند تا بوق خورد كه جواب داد: بفرمائيد...
سعى كردم لحنمو غمگين كنم: بايد ببينمت...
تيرداد: مشكلى پيش اومده؟!
يه نگاه به رها و سودا انداختم... چشامو بستم كه بتونم يكم گريهكنم بلكه صدام بگيره... چشام بسته بود كه سوزش چيزى رو تو بازوم حس كردم... خدا جوون مرگتكنه رها... همچين از بازوم ويشگون گرفت كه اشک تو چشام جمع شد: بايد ببينمت...
تيرداد: خيله خب... تا يه ساعت ديگه اونجام...
گوشى رو كه قطع كردم اول رها رو ويشگون گرفتم و بعد بهشون گفتم كه برسوننم خونه...
رها و سودا رسوندنم جلو خونه... مى خواستن برن... تنهايى بهتر بود... اينا رو كه مى ديدم بجاى گريه خنده م مى گرفت...
سودا: هونام؟!
- ها؟!
- اينو بگير... كمكت مى كنه...
به قطره اى كه تو دستش بود نگاه كردم... ازش گرفتم: اين چى هست؟!
سودا: باعث مى شه اشک تو چشات بياد...
چشمكى زد: به دردت مى خوره...
خنده م گرفت: تو كه شيطونم درس مى دى!
خنديد و يه بوق زد و با رها رفتن... سرمو تكون دادم و رفتم تو خونه... داشتم لباسمو عوض مى كردم كه صداى زنگ اومد...
سريع بليز آستين بلندمو پوشيدم و جلوى آينه تو چشام قطره ريختم ودويدم سمت در... چند قدم مونده به در يه نفس عميق كشيدم و چشامو بستم... آخ! خدا نكشتت سودا اين چى بود؟! كور شدم كه...
درو باز كردم... ناخودآگاه از چشم اشک مى اومد... تيرداد با ديدنم بدون اينكه چيزى بگه نگام مى كرد...
از جلوى در رفتم كنار... اومد تو و روى مبل نشست... بى توجه به اشكاى من كه مثل سيل روون بودن گفت: خب؟!
عين تو اين فيلما برگه ى آزمايشو پرت كردم جلوش: ببين...خيلى شادى كه اين بلا رو سرم آوردى نه؟!
يه نگاه به آزمايش انداخت و بعد پرتش كرد رو ميز... ساكت بهش خيره شد...
زمزمه وار گفت: لعنتى! واسه فرداوقت گرفته بودم...
دماغمو با دستم تميز كردم... خودم حالم بهم خورد... ولى طبيعى تر بود... آخه چيش طبيعى يه؟!
ديدم هيچى نمى گه گفتم:
- مى خواى چيكار كنى؟!
نگام كرد: من بچه ى خودمو نمىكشم...
تعجب كردم... بد يه دستى خورد...
حالا كه نقشه م گرفته بود بايد ادامه مى دادم: تو يه بچه ى حروم زاده مى خواى؟! كسى كه شناسنامه اى نداشته باشه؟!
شصتشو كشيد گوشه ى لبش! نمىدونم چرا همه ش اين كارو مى كرد...مگه مى دونم چرا من فكمو مى دم جلو؟!
تيرداد ساكت بود... مى دونستم مردده... از يه طرف دلش نمى خواست بچه ى نداشته شو بكشه و از يه طرف انگار نگران سمر بود! حتما اونم بايد مى فهميد...
وقتى ديدم ساكت براى اينكه فضا سازى كنم دستمو گرفتم جلوى دهنمو دويدم سمت دستشويى! خودمخنده م گرفته بود ولى الكى عق مى زدم... اونقدر اين كارو كردم كه واقعا حالم بهم خورد... قبل از اينكه قضيه جدى بشه يه آب به سرو صورتم زدم و با يه قيافه شبيه مادر مرده ها زدم بيرون...
با ديدنم اومد طرفم... هنوز ترديد تو چشماش بود...
تيرداد: ببين... اين كار نبايد مى شد... ولى حالا كه اتفاق افتاده... كاريشم نمى شه كرد... پس... توبچه مو به دنيا ميارى و بعدش مى رى پى كارت...
سعى كردم لبخندمو بپوشونم... آخ كه تو چقدر ساده اى پسر جون... هرچند با ديدن اون برگه ها هركىبود قبول مى كرد...
اومد نزديكم: ولى سمر نبايد چيزى بفهمه...
ديدم داره نزديک ميشه كه سريع گفتم: وايسا...
- واسه چى؟! مگه فرقى هم مى كنه؟!
- چيزه... چيزه... من بهت ويار دارم...
بعد جلوى دهنمو گرفتم و باز دويدمتو دستشويى!
يه چند دقيقه اى تو دستشويى موندمتا شک نكنه... تو آينه به خودم خيره شدم... كاش اين كارو نمى كردم... من بازى بدى رو شروع كردم... اگه بفهمه... اون وقت چىمى شه؟! اگه سمر ازش جدا بشه... اگه واقعا همديگه رو دوست داشته باشن چى؟! اون وقت من دوتاعاشقو از هم جدا كردم... واسه چى؟! واسه پول؟! لعنت به اين پول...
مشتمو پر آب كردم و آروم پاشيدمرو آينه... تصويرم تار شد... ذهنم گنگ شد... انگار حالا كه صورتمو واضح نمى ديدم افكارم هم واضح نبودن... يه جور مشوش و در به در... خودمم نمى دونستم تو اون لحظه به چى فكر مى كنم... تيرداد... سمر... ارميا... مامان پيرى... رها... على... سودا... ذهنم در آن واحد همه جا پر مى كشيد...
با چند ضربه ى آرومى كه به در خورد نگامو از آينه گرفتم...
تيرداد: حالت خوبه؟!

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
درو باز كردم و زدم بيرون... بدون حرف نگاش كردم... يه لبخند زد و ازم دور شد... تعجب كردم...
تيرداد: خودت گفتى بهم ويار دارى!ولى يكم زود نيست واسه ويار؟!
چپ چپ نگاش كردم: نخير... از ماه اول تا آخر ماه سوم ويار مى گيرن...
ابروشو انداخت بالا: مثل اينكه خيلى با تجربه اى!
فكمو دادم جلو و چشامو واسش گرد كردم... با ديدن حالت تهاجمى منخنده ش گرفت و گفت: خيله خب... خيله خب... حالا بيا اينجا بشين مى خوام باهات صحبت كنم...
بعد خودش روى يه مبل نشست و منم روبروش... برگه ى آزمايشو يهبار ديگه نگاه كرد: ببين... يه اتفاقى بين من و تو افتاده... والا منكه چيزى يادم نمياد... اما انگار همه ى شواهد عليه منه... پس... پاى كارى كه شده وايميسم... ولى همونطور كه گفتم نمى خوام سمر از اين قضيه بويى ببره...
چشامو ريز كردم: تو كه مى گى ازدواج با اون واست مهم نيست... پس چرا نگرانى كه نفهمه؟!
نگاشو دوخت تو چشام: واسه من مهم نيست... ولى واسه اون كه مهمه...
منظورشو نفهميدم... با اين حال گفتم: آهان... خب... مى گفتى؟!
- تو مدتى كه باردارى بايد بياى خونه ى من...
عصبانى از جام پريدم: چى؟!
بدون هيچ تغيير حالتى توى صورتش گفت: مى خوام جلوى چشمم باشى... بچه كه به دنيا اومد برو هر جا دلت خواست...
با خشم رفتم طرفش كه گفت: وايسا... وايسا...
وقتى ديد كنجكاو نگاش مى كنم سعى كرد خنده شو بپوشونه... بعد با يه لحن لوس گفت: بهت ويار دارم...
از حرص صورتم سرخ شد...
- ا؟! راست مى گى؟! پس چرا مى گى بيام خونه ت؟!
عاقل اندر سفيه بهم نگاه كرد: مگه قراره باهات رو يه تخت بخوابم...
عصبانيتم داشت به اوج مى رسيد: تو فكر كردى كى هستى؟! فكر كردى كشته مردتم كه بخوام...
دستشو گرفت بالا: صبر كن... صبر كن... يواش تر... من بهت توهين نكردم كه اينجورى داغ كردى! بشين و با دقت حرفامو گوش كن و بهشون فكر كن... مى آى خونه م و اونجا زندگى مى كنى... بچه كه به دنيا اومد پا تو از زندگى م مى كشى بيرون... هرچقدر پولم خواستى بهت مى دم...
با يه لحن مسخره گفتم: اون وقت سمر خانوم تو اين مدت نمى گن من تو خونه ى تو چيكار مى كنم؟!
خنديد: واقعا فكر كردى شما رو تويه خونه تنها مى زارم؟!
- آها... قضيه همين دو زنه بازيه؟! يه شب تو اين خونه يه شب تو اون خونه...
- اين جوريم مى شه گفت...
- نچ... ببين آقاى صالحى...
تو دلم: چقدرم فاميلى ش بهش مى خوره... حالا نه كه فاميلى من بهم مى خوره...
منتظر نگام كرد... شمرده شمرده گفتم:
- من سرم بره پامو تو خونه ى جنابعالى نمى زارم...
ادامه دارد...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت هشتم

با آرامش گفت: ببين... قول مى دم باهات كارى نداشته باشم... اصلا تو كه باردارى... اون شبم به قول تو من مست بودم...
بعد با خودش يه چيزى زمزمه كرد كه نشنيدم... بلند تر ادامه داد:
- وضعيتو درک كن... تو باردارى... چطور مى خواى شبا اينجا تنها باشى؟!
- تو نگران من نباش...
عصبى گفت: هى خانوم... بچه ى من تو شكم توئه... اون وقت نگران نباشم؟!
جو پدر بودن بد گرفتتش... اين ديگه كيه؟! چه خوششم اومده الكى الكى داره بابا مى شه... در عجبم چطور از سمر بچه نمى خواد؟!
- هى آقا... من اين همه سال تنها زندگى كردم... لازم نكرده نگرانمن باشى!
- خب يه پرستار واست مى گيرم...
با خودم فكر كردم... جلوى پرستارم حتما همه ش بايد اداىباردارا رو دربيارم ديگه... كلافه گفتم: لازم نكرده...
- دوستات شبا نمى تونن بيان پيشت؟! اينجورى خيالم راحت تره...
بى هوا گفتم: رها كه آويزونه على يه و سودا م كه اصلا با خودش درگيره... يه شب هست دوشب مهمونى يه...
دستاشو كوبيد به هم: پس در اين صورت راهى واسم نزاشتى جز اينكه شبا خودم بيام پيشت...
چشامو درشت كردم: ديگه چى؟!
بى تفاوت گفت: راه ديگه اىواسم نزاشتى!
با حرص گفتم: انگار خيلى خوشت مياد دور و برم باشى نه؟!
همچين نگام كرد كه دهنمو بستم...
تيرداد: من فقط نگران بچه مم... تو هم اين فكراى مزخرفو از سرت بيرون كن... فهميدى؟!
ترسيدم يه چى بهش بگم عصبانى تر بشه... واسم عجيب بود كه من كه از هيچ مردى نمى ترسيدم يه جورايى جلوى تيرداد كم آوردم... كم كه نه... ولى حس مى كردم نبايد زياد سر به سرش بزارم... ولى ازيه طرفم يه حسى بهم مى گفت كه همه ش سر به سرش بزارم و اذيتش كنم... و خودمم نمى دونستم اين حس واسه چيه؟!
وقتى ديد ساكتم با لحن آروم ترى گفت: ببين من با تو كارى ندارم... بازم مى گم... اگه واست مشكله مى تونيم تا وقتى بچه به دنيا مياد بهم محرم بشيم...
فقط همينم مونده بود... براق شدم: لازم نكرده...
خنديد: خيله خب... بازم مى گم... اگه واست مشكله مى تونى بياى خونه ى من...
بهش چشم غره رفتم: هر شب نيا... هر وقت تنها بودم...
خنديد و سر تكون داد: خيله خب... من ديگه برم...
بعد رفت سمت در... لحظه ى آخربرگشت و خيلى جدى گفت: مراقب خودت باش...
چشامو چرخوندم كه يه چى بهش نگم... يعنى اينقدر عشق پدر شدن داره؟! تحمل كن هونام... يكى دو ماه ديگه بگو بچه سقط شده... تا اون موقع خبرو يه جور به گوش سمر مى رسونم... اينم كه قرار نيست هرشب بياد... مى گم سودا بياد پيشم... شبايى هم كه نتونست و اين اومد مى گم وياردارم و مى رم تو اتاق و بيرون نميام...
از همون لحظه مى دونستم همه ى سعيم اينه كه سودا رو هر شب بكشونم پيش خودم...
چند دقيقه از رفتنش نگذشته بود كه زنگ زدم به سودا و همه چيزو واسش گفتم...
- رها كجاست؟!
- نابغه... امشب چهارشنبه س ها... پس فردا عروسيشونه...
- واى راست مى گى يادم رفته بود...
- كى بريم خريد؟! وقتى نمونده ها...
- من كه حوصله ى خريد مريد ندارم... همون لباسا كه اون دفعه شما خريدين واسم بسن...
- غلط كردى! خودم فردا ميام دنبالت مى ريم...
مى دونستم از دستش خلاصى ندارم... پس بى خيال شدم...
سودا: حالا جدى جدى قراره هر شب بياد پيشت؟!
شونه بالا انداختم: نمى دونم والا... خودش كه اينجورى مى گفت...
سودا: خدا به دور كنه... آتيش و پنبه...
خنديدم: كوفت...
يكم ديگه چرت و پرت گفتيم و بعدش قطع كردم...
بعدشم كتاب تستمو برداشتم و مشغول شدم... رها و سودا اين مدت مجبورم كرده بودن واسه دانشگاه بخونم... منم كه بدم نمى اومد... دو هفتهديگه كنكور داشتم... هرچند اميد زيادى نداشتم ولى خب بهريسكشم مى ارزيد...
اونقدر درس خوندم كه همونطور خوابم برد...
با صداى زنگ آپارتمان چشم باز كردم... با تعجب يه نگاه به ساعت انداختم... ساعت نه بود... چقدر خوابيده بودم... شالمو انداختم رو سرم و رفتم وهمونطور كه چشامو مى ماليدم رفتم سمت در...
با ديدن تيرداد پشت در خشكمزد... اين انگار قضيه رو خيلى جدى گرفته... رفتم كنار كه با چند تا ساک خريد اومد تو... وقتى ديد با تعجب نگاش مى كنم گفت: ببينم حالت بهم نخورد؟!
دستمو گرفتم جلو دهنم: چرا اتفاقا... من به بعضى چيزا خيلى حساسيت دارم...
سعى كرد عصبانيتشو نشون نده... خريدارو گذاشت رو اپن و رفت تو آشپزخونه و مشغول چيدنشون شد... دست به سينه نگاش مى كردم... بابا ايول به اين... عجب شوهر نمونه اى مى شه واسه زنش... خنديدم و رفتمرو مبل نشستم... باردارى هم بد نيستا...
كتابمو باز كردم... ولى ديگه حس خوندن نبود... دوباره بستمش و گذاشتمش رو ميز... تيرداد از تو آشپزخونه اومد بيرون و بى اهميت به من رفت تو يه اتاق... پررو...
تلوزيونو روشن كردم... يه فيلم خارجى داشت پخش مى شد... زنه همه ش با يه پيرزن كه رو ويلچر بود حرف مى زد... حوصله م سر رفت و پاورچين پاورچين رفتم سمت اتاق خواب...
از لاى در نگاش كردم... انگار خواب بود... لبامو جمع كردم و برگشتم سر جام... نمى دونم چرا اما يه حسى داشت قلقلكم مى داد... چقدر من هوس ترشى كردم... خنده ى ريزى كردم و اومدمبرم سمت اتاقش كه صداى زنگمانع شد... با حرص رفتم سمت در...
با خودم مثل تو اين فيلما فكر كردم: يعنى كى مى تونه باشه؟!
درو باز كردم... رها و سودا با داد: پخخخخخخخخخ...
منگ نگاشون كردم...
رها: مى خواستيم بچه ت سقط شه...
خنديدم...
سودا: خاله جون نى نى حالش چطوره؟!
رها: بيا واست ويارونه آورديم...
بعد يه عالمه ترشک و لواشک داد دستم... با فكر چند لحظه پيشم خنده م گرفت...
سودا: چقدر مامان بودن بهت مياد... ببينم اذيت كه نمى كنه؟!
بعد خودشو رها زدن زير خنده...
با خنده دستمو گذاشتم رو شكمم: خيلى ورجه وورجه مى كنهپدر سوخته...
يهو يادم افتاد ممكنه تيرداد صدامونو بشنوه... واسه همين سريع ساكت شدم... رها و سودا باديدن قيافه م تعجب كردن...
رها: چت شد يهو؟!
سودا خنديد: لگد زد ديگه...
آروم گفتم: اينجاست...
دوتاشون باهم: دروووووووووووووغ...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
سرمو تكون دادم كه سودا با يه لبخند موذيانه دستاشو كوبيد بهم: پس فردا شب عروسيه... اومديم اينجا شب آخر مجردى يه رها رو جشن بگيريم...
رها كوبيد پس كله ش: نابغه... فردا مى شه شب آخر...
سودا يه جورى نگاش كرد: يعنى فكر مى كنى على تا پس فرداصبر كنه؟! نه بابا... امشب شب آخره...
رها سرخ شد و من و سودا زديم زير خنده...
سودا: هونام تو ديگه چرا مى خندى؟! تو كه زودتر از اين...
سريع جلوى دهنشو گرفتم...
سودا دستشو آورد بالا و سرشو تكون داد... دستمو برداشتم...
سودا گوشيشو درآورد: رها شماره ى فرشته رو بده...
رها همونطور كه شماره رو از رو گوشيش واسه سودا مى خوند گفت: چيكارش دارى؟!
سودا موذيانه خنديد و هيچى نگفت... فهميدم يه فكرى توكله ى پوكش هست...
سودا: الو فرى... چطورى بى بى؟! كوفت... بپر با برو پچبياين به اين آدرس...
بعد آدرس خونه رو بهش داد: اومديا... منتظريم...
گوشيو كه قطع كرد با دوتا علامت سوال بزرگ روبرو شد...
رها: به فرى چرا گفتى بياد؟!
سودا هيچى نگفت...
رها شونه بالا انداخت و رفت سمت آشپزخونه... سه تا جعبه پيتزا رو آورد و گذاشت جلومون...
- مى دونى كه من از اينا نمى خورم...
سودا: غلط كردى! تو الآن يه نفر نيستى كه... تو الآن دوتايى! بخور مادر جون بزار بچه ت جون بگيره...
با خنده يكم از پيتزا رو خوردم... بدم نيستا...
يک ساعت نگذشته بود كه باز صداى زنگ اومد...
پاشدم و رفتم درو باز كردم... اين بار واقعا خشكم زد... هفت هشت نفر پشت در بودن... يكى شون كه جلوتر از بقيه ايستاده بود گفت:
- سودا و رها اينجان؟!
سرمو تكون دادم و از جلوى در رفتم كنار...
سودا با ديدنشون پا شد و رفتسمت همون دختر خوشگله: بيا فرى جون كه به وجودت نيازه...
فرى خنديد: باز چه آتيشى قراره بسوزونين؟!
بهشون تعارف كردم كه بشينن... سودا در گوش فرى يه چيزايى مى گفت... فرى هم خنديد و يه نگاه به من انداخت و سرشو تكون داد... من و رها مونده بوديم اينجا چه خبره؟!
فرى اومد سمتم: خب معرفى مىكنم... هما...
نگام كشيده شد سمت يه دختربا موهاى فر ريز طلايى! به نظرم موهاش اصلا قشنگ نيومد... بينى عملى و لباى قلوه اى بزرگ...
فرى: سميرا...
يه دختر با قيافه ى آروم اما چشماى شيطون...
فرى: سيما...
يه دختر با گونه هاى برجستهكه بيشتر از چشماى مشكى ش تو صورتش خود نمايى مى كرد...
فرى: الهه...
يه دختر با چشماى سبز تيره... چقدر چشاش خوشگل بود...
فرى اومد آخرين نفرم معرفى كنه كه يهو يه متر از جام پريدم... سودا صداى آهنگو تا تهش برده بود بالا...
تو واسه من نفسى
نيست مثل تو كسى
يه ستاره روى زمينى
تو پاک و مهربونى
تو قدرمو مى دونى
همين كه هستى
مات مونده بودم بهش... فرى و هما و سميرا سريع پريدن وسط...يهو در اتاق باز شد و تيرداد باترس اومد بيرون... با ديدن ما منگ نگامون كرد... فهميدم بيچاره از خواب پريده... خندمو قورت دادم و نگاش كردم... چشاش از عصبانيت سرخ شده بود... حق داشت والا... من كه بيدار بودم با اين صدا ترسيدم... چه برسه به تيرداد كه از خواب پريده بود...
يهو يه نفر با صداى بلندى داد زد: بهترينى... بهترينى...
مطمئن بودم اون لحظه تيرداد دلش مى خواست قيد بچه رو بزنه و با دستاش خفه م كنه...
همه در حالى كه سعى مى كردن خنده شونو قورت بدن وسط هال ايستاده بودن و به قيافه ى تيرداد نگاه مى كردن... اين خواننده هه هم هى داد مى زد: بهترينى... بهترينى..
تيرداد يه نگاه به من انداخت ودندون قروچه اى كرد كه شونه بالا انداختم... رها كه كنارم بود ريز ريز مى خنديد... تيرداد نگاشو از من گرفت و به بقيه دوخت: خانوما فكر مى كنم همسايه ها خواب باشن...
فرى: نه بابا تازه اول شبه...
تيرداد شصتشو كشيد گوشه ى لبش... خنده ى مرموذى رو لبش بود... با اين حال چيزى نگفت و برگشت تو اتاق... تا درو بست همه پريدن وسط و هى جيغ زدن و مسخره بازى درآوردن... خنده م گرفته بود... فرى اومد كنارم نشست: عجب تيكه اى بى افت...
چشام گرد شد: بى افم؟!
- آره ديگه... مگه بى افت نيست؟!
گيج گفتم: نه... يعنى...
- بى خيال...
سرمو تكون دادم: شما دوست سودا اين فرشته خانوم؟!
زد زير خنده: اوه... چه باكلاسم هستى! بهم بگو فرى! فرى گاز انبر... فرى زيگيل... بى بى فرى...
خنده م گرفت... چه القابى داشت...
- از فرى زيگيل بيشتر خوشم مياد...
- خير نديده هم بهم مى گن...
خنده م بيشتر شد... سودا بايهعالمه لوازم آرايشى اومد و جلوم نشست... با تعجب نگاش كردمكه گفت:
- شنيدم زن حامله رو روزى كه بفهمه حامله س خوشگل كنى بچه شم خوشگل مى شه...
خنديدم: گمشو...
- غلط كردى! بشين اينجا حس آرايشگرى گرفتتم...
- اينقدر رفتى زير دست اون خانوم شهابى جوگير شدى!
فرى زيگيل: خط چشمش با من... دراز بكش...
مى خواستم از دستشون فرار كنم كه بزور خوابوندنم...
- بابا پس فردا عروسى اونه... منو چرا گرفتين؟!
سودا: ساكت بزار كارمو بكنم...
بعد افتاد به جون موهاى من و اونقدر از دو طرف كشيدشون كه حس كردم چشام داره به گيج گاهم نزديک مى شه...
- سودا بخدا سرم درد گرفت...
فرى روم خم شده بود و مجبورم كرده بود چشامو ببندم... صداىآهنگ و جيغ و داد بچه ها واقعا رو اعصاب بود... يه لحظه به تيرداد فكر كردم... حتما تا الآن سرشو كوبونده به ديوار...
بلآخره فرى و سودا رضايت دادنو دست از آرايش كردن من كشيدن... با تعجب به خودم تو آينه نگاه كردم... شبيه زناى عرب شده بودم... با اين كهچشام درشت نبود ولى بخاطر كشيده شدن موهام و خط چشمى كه فرى با مهارت كشيده بود واقعا چشام درشت شده بود... يه رژ سرخ خوشرنگم طورى رو لبامكشيده بودن كه باعث مى شد لبام درشت تر بنظر برسه... با حرص مى خواستم پاكش كنم كه سودا با جيغ جيغ نزاشت...
رها از اونور جيغ زد: نكن...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
نگامون چرخيد سمت دخترا... سميرا يه ليوان پر از كف دستش بود و با يه نى فوت مى كرد تو صورت بقيه... خندمگرفت... هما و الهه نمى دونم كىبالش ها رو از اتاق آورده بودن بيرون و همه ى پر ها رو تو خونهپخش كرده بودن... سيما يه گوشه ديگه واسشون آهنگ عوضمى كرد... جالبيش اينجا بود كهنمى زاشت از يه آهنگ يه دقيقهبگذره و مى زد بعدى...
آهاى دختر رشتى با اون اخلاق مشتى...
دل ما رو تو كشتى با اون ابروهاى هشتى...
بعد با عشوه رفت سمت رها و يكى ديگه كه فرصت نشده بود فرى معرفى ش كنه و مشغول رقصيدن شد... منم داشتم تو ذهنم به اين فكر مىكردم كه واقعا خواننده قصدش از خوندن اين آهنگ چى بوده؟!
اِى تى جان قوربان! جان چقده تو ماهى؟
بگو واسم درست مى كنى تو سبزى پلو با ماهى؟!
خانوم جان؟!
اون يكى دختره كه نمى شناختمش با يه لهجه ى خاص گفت: جان؟!
آخ برم قربون اون باقلا قاتوق و قيمه بادمجان...
پقى زدم زير خنده... چقدر صداىدختره باحال بود... از لهجه ش خوشم اومد... سودا رفت سمت اتاقم...
روبه فرى گفتم: اين دختره رشتى يه؟!
خنديد: آره... با داداشش اينجا زندگى مى كنن... مادرش فوت شد و پدرش آلزايمر گرفت... يهروز بى هوا مى زنه به خيابون وماشين بهش مى زنه و پخخخخ....
ابرو هامو انداختم بالا و چهره شوحلاجى كردم... موهاى طلايى و چشماى آبى... صورت سفيد كه اگه دقت مى كردى يكم كک مک داشت... ولى در كل خوشگل بود...
- اسمش چيه؟!
فرى: آرا...
ابرومو انداختم بالا: چه اسمى داره... يعنى چى؟!
فرى: اونجور كه من شنيدم اين اسم دوجوره... آراه و آرا... ولى هردوش يه معنى مى ده... اسم يه فرشته س...فرشته موکل روز بیست و یکم ازماه پنجم تو دين زردشت...
يه بار ديگه نگاش كردم... يكمخپل بود... ولى تو ذوق نمى زد و با نمكش كرده بود: يعنى اقليتى ان؟!
فرى شونه شو انداخت بالا: فكر نكنم... فقط اسمش اينجوريه...
پا شدم و لواشكا و ترشكا مو برداشتم و بردم گذاشتم تو كابينت... نمى خواستم با بقيه شريک بشم... برگشتمتو هال كه سودا با يه لباس مشكى بلند برگشت... لباسهمدلش طورى بود كه بالاش گشاد بود و از روى باسن تنگ مى شد و پشتش يكم دنباله داشت... يقه ش آويزون و آستينسه ربع و جنسشم لخت بود...
با تعجب نگاش كردم...
- اينو واسه چى آوردى؟!
سودا بلندم كرد و لباسو انداخت تو بغلم: برو بپوشش...
اخم كردم: واسه چى؟!
- تو برو...
بعدم انداختم تو اتاق و مجبورم كرد لباسمو عوض كنم... با گيجى عوضش كردم و رفتم بيرون... همه شون برگشتن سمتم... رها دستاشو كوبيد بهم: چقدر ناز شدى!
بعدش اومد و دستمو كشيد... سودا و فرى زيگيلم باهامون اومدن وسط... همونجورى الكى تو هم وول مى خورديم... سميرا رو همهمون كف پاشيده بود...
هى سرو صدا مى كرديم و مى خنديديم كه باز صداى زنگ اومد... يهو همه دست از ورجه وورجهكشيديم...
رها با يه لحن مسخره مثل تو فيلما گفت: يعنى كى مى تونه باشه؟!
سودا خنديد: مسلما على نيست...
رها بهش چشم غره رفت و من شالمو گذاشتم سرم و رفتم سمت در... با ديدن ارميا و چندتاپسر ديگه پشت در فكم افتاد... شک نداشتم كار تيرداده...
ارميا با خنده گفت: اجازهيهو همه دست از ورجه وورجه كشيديم...
رها با يه لحن مسخره مثل تو فيلما گفت: يعنى كى مى تونه باشه؟!
سودا خنديد: مسلما على نيست...
رها بهش چشم غره رفت و من شالمو گذاشتم سرم و رفتم سمت در... با ديدن ارميا و چندتا پسر ديگه پشت در فكم افتاد... شک نداشتم كار تيرداده...
ارميا با خنده گفت: اجازه هست؟!
سرمو تكون دادم و از جلوى در رفتمكنار... چند تا پسر با قيافه هاى متفاوت اومدن تو... يكى بينشون توجه مو جلب كرد... يه پسر با چشماى آبى و موهاى مشكى! بينى استخوانى و لباى خوش فرم... در كل مى شد گفت قيافه ش خوبه...
تيرداد اومد بيرون... برگشتم سمتش... يه لحظه مات شد به صورتم... انگار تاحالا منو با آرايش نديده بود... خوبه هر دفعه ديدتم آرايش كرده بودم... ولى خب شب تصادف كه حتما حاليش نبود و فقط به چرت و پرتام خنديد و شب مهمونى هم كه بدبخت مستبود و تو هوشيارى هم فقط زيبايى هاى سمرو مى ديد...
تو چشاش خيره شدم... سرشو يه تكون كوچيک داد و نگاشو ازم گرفت و دوخت به دوستاش...
بعد خيلى عادى و درحالى كه سعى مى كرد الكى سرو صدا كنه با همه شون دست داد... جالب بود كه ارميا هم باهاش همكارى مى كرد و تمام سعيش اين بود كه سرو صدا كنه...
نگام افتاد سمت پسره چشم آبى! چشاشو ريز كرده بود و به آرا نگاه مى كرد...
آرا سرشو برگردوند و با ديدن پسره يه لحظه ماتش برد و بعد يه دفعه دويد سمتش: آرمين...
همديگه رو بغل كردن و پسر چشم آبى يه كه انگار اسمش آرمين بود سر آرا رو بوسيد... با تعجب نگاشون مى كردم...
آرا با ذوق گفت: بچه ها اين آقا خوش تيپه داداشمه...
بعد ما رو بهش معرفى كرد...
ادامه دارد...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت نهم

تيرداد بردشون سمت ديگه ى سالن... درواقع بالاى اون دوتا پله... لپ تاپشو باز كرد و ارميا هم اسپيكراشو كه با خودش آورده بود و بهش وصل كرد...
دخترا سعى مى كردن صداى آهنگو به ته برسونن... پسرا هم از اونور داشتن خونه رو مى تركوندن... يه لحظه خدا رو شكر كردم كه واحد روبرويى خاليه... خوشبختانه خونه دو واحدى بود... هر چند درا بسته بود... ولى حس مى كردم خونه داره فرو مى ريزه... گيج بين دو گروه وايساده بودم... همه شون داشتن مى رقصيدن و الكى سر و صدا راه انداخته بودن... آخه يكى نبود بهشون بگه اگه مشكلى هست بايد بين من و تيرداد باشه... شماها ديگه اين وسط چى كاره اين؟! آخسودا كفنت كنم با اين نقشه هات... گوشام داشت كر مى شد...
يحتمل پرده هاى گوشم پاره شدهبودن... يه نفر دستمو كشيد... فرى بود... به طور عجيب غريبى داشت مى رقصيد... از حركاتش خنده م گرفت... سميرا رو سر همه كف مى پاشيد و تو اون شلوغى هما و الهه رو سر همه پر بالشو رو مى پاشيدن!
برگشتم ديدم پسرا هم دارن مى رقصن... يكى شون وسط داشت تكنو مى زد! نگام افتاد به آرمين كه با ارميا حرف مى زدن! ارميا هم در گوش تيرداد يه چيزى گفت كه اونم برگشت و منو نگاه كرد!سريع سرمو برگردوندم! واسم جاىسوال بود كه چرا مشروب تو بساطشون نيست؟! از اينكه تيردادم عين ما دوستاشو دعوت كرده بود و سعى كرده بود كم نياره يه جورى خوشم اومده بود...
همه مون كه خسته شديم هر كى روى يه مبل ولو شد... پسرا زودتر از ما دست از رقصيدن كشيده بودن... نگام افتاد به ساعت... نزديک سه بود... سودا در گوشم گفت: اينا رو ببين... ما گفتيم اين پسره رو بچزونيم اونم دوستاشو جمعكرد...
خنديدم: خوشم مياد كم نياورد...
كم كم همه داشتن مى رفتن... به رسم ادب همه شونو بدرقه كردم... نگام افتاد به آرمين... اونم همزمان نگام كرد... آرا گفت: يه هفته ديگه تولد من و آرمينه... دعوتى تو هم حتما بيا...
سرمو تكون دادم و چيزى نگفتم... وقتى همه رفتن درو بستم و نگامودوختم به تيرداد... سعى كردم خودمو عصبانى نشون بدم: معنى اين كارا چيه؟!
- ببخشيد كدوم كار؟!
- همين كه دوستاتو جمع كردى اينجا...
بى خيال گفت: اول شب بود منم حوصله م سر رفته بود...
- آها... خب...
موندم چى بگم... يه چيزى تو ذهنم جرقه زد... سريع گفتم: من هوس ترشى كردم...
با صداى بلند گفت: چى؟!
دستمو گذاشتم رو شكمم: دلم ترشک مى خواد... نه... قره قوروت...
سرشو تكون داد: عمرا...
چشامو گرد كردم: خيله خب بعد بچه ت ناقص شد به من ربطى نداره ها...
كلافه گفت: ساعت سه نصفه شبه... من الآن قره قوروت از كجا بيارم؟! بزارش واسه فردا...
پامو كوبيدم رو زمين: همين الآن مى خوام...
نفسشو با حرص داد بيرون: دارى لج مى كنى؟!
با ناز گفتم: من نه...
بعد با ابروهام به شكمم اشاره كردم... طبق عادتش دستى به گوشه ى لبش كشيد و گفت: آخه الآن قره قوروت از كجا بيارم؟!
شونه مو انداختم بالا : مى خواى بچه ت...
نزاشت حرفمو تموم كنم: خيله خب...
بعد كتشو برداشت و رفت سمت در... من جلوى در وايساده بودم واسه همين بايد مى كشيدم كنار... رفتم سمت چپ... اونم اومد سمت چپ... رفتم سمت راست... اونم رفتسمت راست...
كلافه گفت: مگه قره قوروت نمى خواى؟!
خنده م گرفت: چرا ولى...
كليدو گرفتم جلوش: بيا اين دستت باشه... من برم بشينم ديگه بلند شدن واسم سخته... مى دونى كه...
نفس عميقى كشيد و كليدو از دستم گرفت...
سعى كردم نخندم: از اون ترش هاش مى خواما... اصلش... از اون الكى هاش بيارى نمى خورم...
سعى كردم عصبانيتشو نشون نده... مطمئنم اون لحظه تنها آرزويى كه داشت خفه كردن من بود... با حرص از خونه زد بيرون...
منم سريع لواشكا و ترشى جاتى كه رها و سودا خريده بودنو آوردم گذاشتم جلوم و مشغول شدم... نگام افتاد به ساعت... داشت چهار مى شد... خوابم گرفته بود... كليدتوى در چرخيد و در باز شد... تيرداد همونطور كه سرش پايين بود درو بست... سرشو گرفت بالاتا يه چيز بهم بگه كه با ديدن من خشكش زد... با ديدن اون همه لواشک و ترشک كنارم چشاش گرد شده بود...
منم درحالى كه سعى مى كردم نخندم خيلى جدى انگشتامو ليس مى زدم... با حرص اومد سمتم... واقعيتش از حالتش ترسيدم و تو خودم جمع شدم...
اومد نزديكم و پلاستيکى كه توش قره قروت بود و پرت كرد روى مبل روبه رويى م... زبونمو تو دهنم چرخوندم... با اون همه لواشکو ترشكى كه خورده بودم بازم دلم از اونا مى خواست... نكنه جدى جدى حامله م؟! سرمو با خنده تكون دادم... تيرداد كه خنده مو ديد روانى شد و با صدايى كه از عصبانيت كرفته بود گفت: تو منو مسخره كردى!
لبمو گزيدم: نگوووو...
دستشو مشت كرد... يه جورى نفسمى كشيد كه گفتم الآنه كه منفجر بشه... سرشو خم كرد سمتم و تو صورتم گفت: حاليت مى كنم كل كل با من يعنى چى!
بى خيال گفتم: يعنى چى؟!
چشاش از زور عصبانيت داشت مى زدبيرون...
اومد يه چيزى بگه كه من سريع تر گفتم: حقته... وقتى دوستاتو جمع مى كنى تو خونه ى من بايد انتظار چنين چيزى هم داشته باشى...
عصبى خنديد: اگه خيلى اذيت مى شى مى تونى بياى خونه ى من...
- اوهو... همه ى اينا رو گفتى كه بگى خونه دارى؟!
يه جورى نگام كرد كه انگار داره با يه بچه ى زبون نفهم حرف مىزنه... همونطور كه مى رفت سمت اتاق گفت: از فردا مى آى خونه ى من... حوصله ى هيچ بحث ديگه اىهم ندارم...
بهش هيچى نگفتم ولى تو دلم خيلى به حرفش خنديدم... خميازه اىكشيدم و رفتم سمت اتاقم و خوابيدم...
صبح كه بيدار شدم تيرداد نبود...يه يادداشت گذاشته بود رو ميز...
- غروب مى آم دنبالت... تا اون موقع آماده باش...
پوزخندى زدم و بى اهميت رفتم و آماده شدم... بايد مى رفتم پيش مامان پيرى... هنوز رانندگى م اونقدر خوب نشده بود كه پشت فرمون بشينم و البته گواهينامه هم نداشتم... پس از سر خيابون يه تاكسى گرفتم و سوار شدم... خنده م گرفت از اون روزى كه سر كرايه به راننده دعوام شد...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
راننده كه ديد مى خندم آينه رو چرخوند سمتم و يه لبخند زد كه دندوناى زرد چندشش معلوم شد... چشم غره اى بهش زدم كه يكم خودشو جمع كرد ولى از رو نرفت... جالبى ش اين بود كه همه ش دستشو به زنجيرى كه پلاک"محمد (ص)" بهش آويزون بود مى كشيد و بعد به صورتش...
خنده م گرفته بود... تظاهر تا چه اندازه؟! نگامو دوختم با جاده... همه داشتن مى رفتن... اونقدر همه شون عجله داشتن كه انگار چه خبره... همه مون همين طوريم...
جلوى خونه ى مامان پيرى نگه داشت و من پياده شدم... يه ذره معطل كرد كه من بهش يه چى بگم ولى وقتى ديد سگ محل شده گازشو گرفت و رفت... پريسا درو واسم باز كرد و راهنمايى م كرد... مامان پيرى اين بار توى هال نشسته بود... با ديدنم سرشو تكون داد...
رفتم سمتشو سلام كردم...
مامان پيرى: بشين...
روبه روش نشستم... پريسا رفت كهواسمون چايى بياره... يكم در مورد تيرداد پرسيد و منم گفتم كه دارم با كمک ارميا برنامه هاشو چک مى كنم فعلا... اونم قبول كرد و چيزى نگفت... وقتى ساكت شد بى مقدمه گفتم:
- ببينيد خانوم صالحى من هنوز مطمئن نيستم كه واقعا نوه ى شما هستم يا نه...
مامان پيرى: بگو چى مى خواى؟!
پريسا چاى آورد... ازش تشكر كردم...
- مى خوام آزمايش بگيرم...
لبخند زد: مى دونى كه از من...
يه دفعه ساكت شد... سكوتش دور ازانتظار نبود...
- منظورت چيه؟!
خيلى رک گفتم: نبش قبر...
چشاش گرد شد و صداش يكم بلندتر از حد معمول شد: يعنى چى؟!نبش قبر حرومه...
سرمو تكون دادم: حروم باشه يا نه... من بايد مطمئن بشم...
ساكت بود... مى دونستم مردده...
- امكان نداره... من اجازه نمى دم پسرمو از خاکبكشى بيرون...
سعى كردم با ملايمت برخورد كنم: منم نمى خوام... ولى باور كنيد چاره ى ديگه اى ندارم...
سرشو تكون داد و خيلى قاطع گفت: نه...
خيلى دوست داشتم يه چى بهش بگم ولى خودمو كنترل كردم... ظاهرا كه مامان پيرى م بود و بايد بهش احترام مى زاشتم... پا شدم و ازش خداحافظى كردم و از خونه ش زدم بيرون...
بى هدف تو خيابون راه مى رفتم كه گوشى م زنگ خورد... سودا بود... حتما مى خواست بگه بايد بريم خريد واسه عروسى رها... حوصلهنداشتم... پس بى خيال جواب ندادم... دوتا پسر از كنارم رد شدن... يكى سمت چپ و يكى سمت راست... سمت چپى يه خودشو كوبوند بهم... مى خواستم يه چى بهش بگم ولى تجربه ثابت كرده بود بى اهميت بودنم گاهى بد نيست... يه سگ پشمالوى كوچولو جلوشون بود كه بهش لگد زدن و دوتاشون خنديدن... سگه يه زوزه كشيد... يكى شون با خنده گفت: جون... عجب تنى داره صداش...
بعد يه لگد ديگه بهش زد... دلم واسه سگه مى سوخت... يه روزى به منم همين جورى لگد مى زدن... سرپرستمون تو پرورشگاه... بخاطر شب ادرارى هام بهم لگد مى زد... هه! تازه ازش بخاطر زحمتاش تقديرم مى كردن...
- ولش كنيد آشغالا...
بلند خنديدن... يكى شون گفت: قلدرى ت مى شه؟!
بعد اومد نزديكم... حوصله ى دعوا نداشتم... يه قدم رفتم عقب... اومد جلو... يه قدم ديگه رفتم عقب كه خوردم به يكى! برگشتم كه ديدم اون يكى پشت سرم واستاده... يه نگاه به اطرافم انداختم... اون اطراف پرنده پر نمى زد... پس بى خيال بهشون خيره شدم... هر دوشون لبخند رو لبشون بود... انگار يه شكار خوب گير آورده بودن...
دستشو آورد جلو و خواست شالمو برداره كه قمه مو گذاشتم زير گلوش... غافلگير شد و نتونست هيچى بگه... اون يكى خواست بزنه زير دستم كه يكم رو گلوى دوستش فشار دادم... ولى نه اونطورى كه زخم بشه... مجبورش كردم بره عقب و بچسبه به ديوار... برگشتم و رو به اون يكىگفتم: يالا پاشو ببوس...
با تعجب گفت: چى؟!
- پاى سگه رو ببوس...
و يه فشار زير گلوش دادم...
رفت سمت سگه...
- فكر مى كنى من چاقو ندارم؟!
مى دونستم ترفندشون اينه... پس بى خيال گفتم: جون رفيقت به سگم نمى ارزه... پا شو ببوس... قمه ى من زير گلوشه...
بعد يه فشار ديگه دادم كه پسره داد زد... اون يكى انگار كوتاه نمىاومد... اومد سمتم كه باهام درگيرشه كه يهو رو هوا پرت شد...
با تعجب به تيرداد كه هولش داده بود خيره شدم... عينهو جن مى مونه... پسره رو كوبوند به ديوار و يه چک زد به صورتش... حالا هردوشون درگير ما بودن... تيرداد يه نگاه عصبى به من انداخت و گفت: ولش كن...
نمى دونم چرا از دستورش اطاعت كردم... اما قبلش روبه پسره گفتم:برو دعا كن به جون اين...
و با سرم به تيرداد اشاره كردم: وگرنه زنده ت نمى زاشتم... سگ شرف داره بهتون...
بعد با حرص ولش كردم... تيردادم اون يكى رو ول كرد و دوتاشون دويدن... رفتم سمت سگه... يه سگ كوچولوى پشمالو كه چشاش بزور ديده مى شد...
بى اختيار ياد روزى كه پسر صابخونه م سگمو كشت افتادم... اون موقع نمى تونستم بهش چيزى بگم... سگمو با عذاب كشتنش... سر سگه رو نوازش دادم كه خودشو مالوند به پام... برش داشتم و بغلش كردم... تيرداد نگام كرد... شونه بالا انداختم و رفتم سمت ماشين...
سوار شدم و تيرداد راه افتاد... يه نگاه به داخل ماشينش انداختم... نگامو از سيستم جلوش گرفتم و به دستاى تيرداد دوختم... يه مچ بند دور دستش بسته بود... به ساعت گرون قيمتش نگاه كردم... آرنجشو گذاشته بود رو شيشه ى درو دست ديگه ش رو فرمون بود... وقتى ديد دارم نگاش مى كنم نگام كرد... ولى با اخم... منم اخم كردم...
تيرداد جلوى خونه نگه داشت و پياده شديم... سگمو بغل كردم و رفتم بالا... تيردادم اومد تو...
مى خواستم برم تو آشپزخونه كه ديدم جلوى آشپزخونه س... اومدم دورش بزنم كه جلومو گرفت... بى حوصله گفتم: برو كنار...
- چه حرفه اى قمه كشى مى كنى... نمى دونستم اينقدر مهارت دارى...
تو چشاش زل زدم: حالا كه فهميدى!خب كه چى؟!
چشاشو ريز كرد: نمى خواى از زندگى ت بهم بگى؟!
- لازم نيست بدونى...
- نه اتفاقا... بايد بدونم مادر بچه م چه جورى اموراتش مى گذره... اصلا تو خرجتو از كجا درميارى؟!
بعد با بدجنسى گفت: رو تخت با پسرا؟!
نفهميدم چطورى بهش سيلى زدم...
مات بهم خيره شد... دستشو مشتكرد...
- ببين آقا پسر... دارى بيشتر از كوپنت حرف مى زنى!

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 3 از 16:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  13  14  15  16  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

قديسه ى نجس(بهمراه جلد دوم)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA