مى دونستم چون فكر مى كرد باردارم دست روم بلند نمى كرد... وگرنه مطمئن بودم بدش نمياد سرمو از تنم جدا كنه... زل زد تو چشام: برو دعا كن به جون اون بچه اى كه تو شكمته... هونام قمهكش...بعد از جلوم زد كنار... چشامو يه لحظه باز و بسته كردم... اين چى گفت؟! نكنه... نكنه بجاى اينكه من بازيش بدم بازى م داده؟! ولى نه... گفت برو به جون بچه اى كه تو شكمته دعا كن... يعنى چى؟!برگشتم تو هال كه گفت: وسايلتو جمع كن...- من با تو قبرستونم نميام... امشبم لازم نيست اينجا باشى! سودا مياد...اومد رو به روم ايستاد: وسايلتو جمع كن...شمرده شمرده گفتم: جمع... نِ... مى... کُ... نم...از عصبانيت نمى دونست چيكار كنه... سگه اومد و خودشو مالوند به پام... خم شدم و سرشو ناز كردم...تيرداد: همين الآن وسايلتو جمع مى كنى!- اگه جمع نكنم؟!اومد نزديكم... يه قدم رفتم عقب... يه قدم ديگه... آب دهنمو قورت دادم... يه جورايى ازش مى ترسيدم... به قول خودش هم ديوونه بود و هم مست مى كرد... چسبيدم به ديوار...فاصله مون نيم سانت بود... اونقدر كم كه حس كردم گرماى تنشو حس مى كنم... نگامو چرخوندم بهاطراف... مونده بودم چيكار كنم... رو اين كه نمى تونستم قمه بكشم... سرشو خم كرد روم: وسايلتو جمع كن...فكمو دادم جلو و با لج بازى گفتم: نمى كنم...سرش بيشتر خم شد: مى كنى!- نمى كنم...با بدجنسى خنديد و سرشو بيشتر خم كرد... قمه مو كشيدم بيرون... سريع زد زير دستم كه پرت شد... ترسيدم... هميشه طورى مى گرفتم كه نشه پرتش كرد...ولى اين انگار اين كاره بود... با ترس نگاش كردم... عصبانى تر شد: لج بازى مى كنى؟!به آستيناش كه بالا زده بودشون نگاه كردم... با دست مردونه ش... نگامو دنبال كرد... يه نگاه به سگ كوچولوم انداختم... داشت دور پايه ى ميز مى چرخيد... انگار مى خواست دمشو بليسه...بازم نگامو دوختم به تيرداد...- وسايلتو جمع كن...ابرومو انداختم بالا و توى يه حركت ناگهانى پريدم رو دستشو گازش گرفتم... دادش رفت هوا و پرتم كرد: وحشى!با خنده روى مبل ولو شدم و دلمو گرفتم... خوبى ش اين بود كه نمى تونست دست روم بلند كنه...وقتى ديد دارم مى خندم كفرى شد...نفسشو با حرص داد بيرون و از خونه زد بيرون...چند لحظه از رفتنش نگذشته بود كه صداى زنگ اومد... رفتم و درو باز كردم... با خيال اينكه تيرداده گفتم: مگه كليد ندارى؟!سودا: نه والا...سگه يه پارس كرد كه سودا از جاش پريد: يا امام زمان...خنديدم: بيا تو بابا...بعد همه چيو واسش تعريف كردم... سودا اسم سگه رو گذاشت پاپى!!!!رها: زشته بخدا...سودا: نيست، نيست... هونام تو يهچيزى بگو...شونه بالا انداختم: به من ربطى نداره...بعد يه برس به موهاى پاپىكشيدم... سودا خريده بودش... از اين لوس بازيا خوشم نمى اومد ولى سودا مى گفت سگا اينجورى خوششون مى آد...سودا: بسه ديگه نگفتم موهاى بدبختو بكنى!بعد رو به رها ادامه داد: زنگ زدى؟!رها: اصلا چرا خودت زنگ نمى زنى؟!سودا: مگه عروسيه منه؟! قهر مى كنما...رها كلافه گفت: خيله خب... خفه كردى خودتو...بعد گوشيو برداشت و به ارميا زنگ زد... نيم ساعتى مى شد كه سر دعوت كردنش بحث مى كردن... رها مى گفت زشته ما كه خوب نمى شناسيمش اگه بياد تو رودرواسى يه... سودا هم پاشو كرده بود تو يه كفش كه حتما بايد بياد...تک زنگى خورد و بعدش در با كليد باز شد... تيرداد بود... خندهم گرفت... اين انگار نه انگار بزرگ شده ى اروپا بود... حالا با خودش فكر كرده رها و سودا روسرى سرشون مى كنن؟! سودا و رها بهش سلام كردن و من بهشچشم غره رفتم... هنوز بابت قضيه ى چند ساعت پيش ازش ناراحت بودم...اونم اصلا آدم حسابم نكرد و با يه عذرخواهى رفت سمت اتاق كه رها صداش كرد: آقا تيرداد؟!برگشت: بله؟!- شمام مياين ديگه...- ببخشيد... كجا؟!چشامو درشت كردم... رها خنده شو قورت داد و روبه تيرداد گفت: اى بابا... فردا شب عروسيمونه ها...تيرداد لبخند زد: تبريک مى گم... مزاحم مى شيم...رها: نه بابا اين حرفا چيه؟! با هونامبياين!تيرداد يه نگاه با لبخند مرموذ هميشگى ش بهم انداخت و سرشو تكون داد و رفت تو اتاق...رها: خاک به سرت پسر به اين ماهى! چرا اذيتش مى كنى؟!سودا: من نمى فهمم... خونه ى تو با خونه ى اون چه فرقى مى كنه؟!چپ چپ نگاش كردم...سودا: خب راست مى گم ديگه...بعد تن صداشو آورد پايين و ادامه داد: ببين... اون كه فكر مى كنه تو حامله اى... كارى نمى تونه بكنه كه...رها بى هوا گفت: چرا تا سه ماهگى مى شه...من و سودا مات شديم بهش... يهو گرفت چى گفته...رها: خب... خب... از بچه ها شنيدم...سودا با بدجنسى گفت: واقعا؟!رها: گمشو...سودا خنديد: حالا جدى مى گى؟!سرشو تكون داد... تكيه مو دادم به مبل: ديگه عمرا برم...سودا: غلط كردى! برى بهتره... اولا كه اين كبريت بى خطره... اگه قرار بود كارى كنه ديشب مى كرد... دوما شايد يهو سمرم اومد اونجا كارت راحت تر شد...خنديدم: اولا... هيچ كبريتى بى خطرنيست... دوما گفت سمر و با من تو يه خونه نمياره...رها: پس از اون حرفه اى هاست...پاپى يه پارس كوچيک كرد و از دستم پريد بغل سودا...رها چندشش شد: ليست نزنه... نجسه ها...سودا: حمومش داديم كه...رها: سگا تو بدنشون يه چيزى دارن كه نجاست توليد مى كنه...سودا دستى به پاپيون صورتى توگردن پاپى كشيد و گوشاشو نوازش داد: تو امروز چه اطلاعات عمومى ت زده بالا...رها بى توجه بهش گفت: بچهها من يه فكرى دارم...نگاش كرديم...رها آروم گفت: ببين هونام... تو مى رى خونه ى تيرداد و بعدش يه شب يه جورى صحنه سازى مىكنى كه مثلا شما باهمين... بعد ما هم به سمر زنگ مى زنيم و آدرس مى ديم كه بياد تو اون خونه...سودا يه جورى نگاش كرد كه رها ساكت شد...سودا: حالا چرا تو خونه ى تيرداد؟! همين جا چرا نه؟!رها با كف دستش كوبيد تو سرش: چون هونام اينجا آبرو داره... فكر كن سمر بياد اينجا بايد آبروريزى بشه ها...خنديدم: پر بى راهم نمى گه ها... ولى شماره ى سمرو از كجا بياريم؟!
سودا سريع گفت: ارميا...خنديدم: اون ديگه كار خودته...سودا سريع گوشيشو درآورد و شماره ى ارميا رو گرفت... انگار از خداش بود... رها بهش گفت كه بزنه رو اسپيكر...- چى مى گى ديوونه؟! مى خواى تيرى بشنوه؟!رها خنديد: راست مى گى حواسم نبود... حالا چرا بهش مى گى تيرى؟!- از سرشم زياده...سودا: الو... سلام... سودا م... دوست هونام... بله، بله... ممنون شما خوبين؟!... ممنون... راستش ما شمارهى سمرو لازمش داريم...رها با چشاش به سودا اشاره كرد... خنده م گرفت... سودا؟! ارميا؟! ارميا رو نمى دونم! ولى مطمئن بودم كه سودا ازش خوشش اومده...سودا: اى بابا... باشه ممنون... نه نه... خودمون يه كاريش مى كنيم...خواهش مى كنم... ممنون... خداحافظ...گوشيو قطع كرد: چقدر اين پسره با شخصيته... چقدر آقاست...رها: شماره چى شد؟!سودا: يه تيكه ماهه... يه پارچه آقاس...- شماره چى شد؟!سودا گيج گفت: ها؟! آها... گفت نداره... يعنى قبلا داشتا... گوشيشو فلش كرده...رها: اى بابا... حالا چيكار كنيم؟!يهو نگاه هردوشون رو من ثابت شد...- چيه؟!سودا چشاشو ريز كرد و درحالى كه به من خيره شده بود گفت: رها تو هم به همونى فكر مى كنى كهتو ذهن منه؟!رها هم به من نگاه كرد: ها؟! مگهچى تو ذهنته؟!سودا: اِ رها خراب كردى كه... مى خواستيم ژست فيلمى بيايما... هونام بايد شماره رو از گوشى تيرداد برداره...دستمو رو هوا تكون دادم: عمرا!رها: آره منم به همين فكر مى كردم...- عمرا!سودا: پس چرا اينقدر گاو بازى درآوردى؟!باز گفتم: عمرا!رها رو به سودا: گاو خودتى بى تربيت...- عمرا!سودا: ااااا! چه خبرته تو؟!- خب آخه به من اهميت نمى دين!رها: اهميت كيلو چنده؟! اين رفت جايى بپر سر گوشيش ديگه...- بابا من بلد نيستم با گوشى اين كار كنم...سودا يه جورى نگام كرد كه ساكت شدم...رها پقى زد زير خنده: منو بگو گفتم مى ترسى!- نه باو... منو ترس؟!يكم ديگه نقشه كشيديم و بعدش رها و سودا رفتن... منم رو زمين درازكشيده بودم و تست مى زدم... البته فقط سوالا رو مى خوندم... وگرنه جوابى واسشون نداشتم... مدادو انداختم لاى درز كتاب و پا شدم و پاورچين پاورچين رفتم سمت اتاق تيرداد... از لاى در تو اتاقو نگاه كردم... خبرى نبود... آروم رفتم تو اتاق... صداى شر شر آب از تو حموم مى اومد... اتاق تيرداد حموم داشت ولى واسه من نه... حموم بيرونم كه شيرش خراببود... روز اول كه اومدم بلد نبودم دوششو باز كنم از حرص زدم شكوندمش... بعدا سودا واسم توضيح داد چطورى باز مى شه...با يادآورى اون روز خنده م گرفت و رفتم سمت پا تختى! گوشيشو برداشتم... اه! اين كه رمز داره... لعنتى! يه چندتا عدد زدم كه گفت غلطه... يه سوال نوشت... شهر مورد علاقه ى شما...حالا من كه شهر مورد علاقه ندارم...زدم لندن... غلط بود... اسم مورد علاقه... اين چه سوالايى مى پرسه آخه؟! حتما اسم خودشو گذاشته ديگه... زدم تيرداد... باز شد...چيش... خود شيفته... رفتم تو ليستش... ماشالله چقدر اسم... سريع اسم سمرو پيدا كردم و زدم تو گوشيم... اومدم گوشيشو بزارم سرجاش كه صداش ميخ كوبم كرد...- دارى چيكار مى كنى؟!ادامه دارد...
قسمت دهملحظه اى كه پامو تو اتاق گذاشتم اين صحنه رو پيش بينى كرده بودم... پس بدون اينكه هول بشم برگشتم سمتشو گوشيو از پشت سرم آروم گذاشتم سر جاش... ولى وقتى ديدمش نتونستم جيغ نزنم: واااااى!با دوتا دستام جلوى چشامو گرفتم... حوله تنش بود و بندشو طورى گره زده بود كه بالا تنش پيدا بود... عادت نداشتم تن لخت مردا رو ببينم... يعنى خوشم هم نمى اومد... ولى اون شب به اجبار تحمل كردم! اما حالا كه مجبور نبودم تو اتاق بمونم! پس همونطور چشم بسته رفتم سمت در... داشتم از در خارج مى شدم كه تيرداد بازومو گرفت: وايسا بينم!بدون اينكه چشامو باز كنم گفتم: ولم كن!- واقعا؟! واسه چى اومده بودى تو اتاق؟!با پر رويى گفتم: خونه ى خودمه هرجا بخوام مى رم...- چشاتو باز كن!با لجبازى گفتم: نمى خوام!محكم تر از قبل گفت: باز كن!- نِ... مى... خوام!لحنش يه جورى شد! يه جور بدجنس: مى خواى يه كارى كنم باز كنى؟!زنگاى خطر به صدا در اومدن! سريع چشامو باز كردم كه بلند خنديد... كوفت! يقه شو بسته بود! از اينكه فهميده بود خوشم اومد! انگار اينم يه چيزايى حاليشه!خنده ش كه تموم شد خيلى جدى گفت: حق نداشتى بى اجازه بياىتو اتاق... حالا بگو ببينم چيكار داشتى؟!- اومدم در زدم ديدم جوابى نيومد گفتم شايد مردى! درو باز كردم اومدم تو ديدم نيستى گفتم حتما خودتو از پنجره پرت كردى! ديدم نه پايينم خبرى نيست و مردم جمعنشدن گفتم حتما حمومى!خنديد: آها! يعنى همه ى فكر حول و حوش مردنم بود وقتى ديدى به نتيجه اى نرسيدى فهميدى تو حمومم ها؟!سرمو تكون دادم...- خب چيكارم داشتى؟!فكر اين لحظه رو هم كرده بودم پس بدون اينكه به تته پته بيفتم گفتم: اومدم بگم بريم خونه ى تو!يه ابروشو انداخت بالا: اون وقت چىشد يهو اين فكر به كله ت زد؟!فكر اينو نكرده بودم! صداى پارسكوچيک پاپى اومد! حيوونى پارس كه نمى كرد! فقط يه صداى شبيه صداى سگ از خودش درمى آورد!فكرم رفت سمت پاپى! يه قدم اومد نزديكم: جوابمو نمى دى؟!با گيجى گفتم: چى؟!شصتشو كشيد به گوشه ى لبش! آخ كه چقدر دوست دارم لباشو جر بدم...تيرداد: مى گم چى شد يهو نظرتعوض شد؟!تند تند گفتم: خب خرجم داره مى زنه بالا! دور دور گرونيه! خرج آب وبرق و گاز دارم منم! حالا تو كه هيچى! من كه دو نفرم! اين بچه هم مال توئه! من كه قرار نيستبزرگش كنم! پس تو بايد شكمشو پر كنى! والا...سعى كرد نخنده: آها! اونوقت مى شه بگى پيش خودت چه فكرى كردى كه منو اينقدر خر فرض كردى؟!تو دلم: خر نبودى كه اينهمه دروغو باور نمى كردى بدبخت!اومدم يه چى بگم كه خيلى جدىگفت: گوشيمو واسه چى برداشته بودى؟!شوک زده نگاش كردم! فكر اينم نكرده بودم! يعنى ديده بود؟! از كى تو اتاق بود؟! مسلما اون لحظه كه داشتم شماره رو سيو مى كردم تو اتاق نبود چون سر و صداش نبود! ولى از اين جن هيچى بعيد نيست! مثل دعايى هاست!بهم نزديک شد: گوشيمو واسه چى برداشته بودى؟!پس نديده بود شماره رو سيو كردم! مثل احمق ها لبخند زدم: مى خواستم مدلشو ببينم!سعى كرد نخنده: آها! اون وقت شماره هامم جزو مدل گوشيمن؟!چشام گرد شد! خدايا! اين كه همه چيزو ديده! آخرين دعام اين بود! نفهمه من شماره ى سمرو برداشتم!- خب... خب... مى خواستم ببينم پدر بچه م تو تماسهاش چند تا اسم دختر هست!اين دفعه خنديد: آها! اون وقت بين اين همه اسم چرا فقط اسم سمر مهم بود؟!پوفى كشيدم! لعنتى! حالا چى داشتم كه بهش بگم؟!بازم صداى پارس پاپى اومد!- پاپى داره صدام مى كنه!با تمسخر گفت: پاپى؟!سرمو تكون دادم: اسم سگمه!خنديد: آها! جواب منو ندادى!- اصلا تو از كجا فهميدى من داشتم شماره ى سمرو برمى داشتم؟!يه جورى نگام كرد كه دهنمو بستم!تيرداد: كور كه نيستم! پشت سرت وايساده بودم مى ديدم دارى چيكار مى كنى!حيرت زده گفتم: از كى؟!- سوالمو با سوال جواب نده!باز صداى پاپى اومد! آخ قربونت برم كه اينقدر بموقع صدا مى زنى منو!با درموندگى گفتم: پاپى داره صدام مى زنه!انگار بدجور اسباب خنده ش بودم چون باز خنديد: باشه برو! ولى...اومدم وسط حرفش: باشه باشه...متعجب گفت: چى باشه؟!با بهت گفتم: باشه ديگه تكرار نمى شه! مگه همينو نمى خواستى؟!بازم خنديد: نه! مى خواستم بگم ازكجا فهميدى پاپى داره صدات مى زنه؟! تو كه زبونشو نمى فهمى!چپ چپ نگاش كردم: حيوونى هى داره صدا مى زنه حتما يه چى مى خواد ديگه! شمام بيا يه چى درست كن بخوريم! من حالم خوش نيست! نمى دونم چرا همه ش تهوع دارم!تيرداد دستشو رو هوا تكون داد: واى مامانم اينا!مى خواستم پامو ببرم عقب و از پشت يه لگد جانانه بهش بزنم ولى پشيمون شدم! هرچند اين كارممى كردم اون نمى تونست كارى كنه! بلآخره باردار بودم ديگه! از افكار شيطانى م خنده م گرفت و برگشتم تو هال... پاپى با ديدنم پريد! فهميدم حيوونى گشنه شه! بغلش كردم و خواستم ببرمش تو آشپزخونه كه تلفن زنگ خورد... پاپى رو گذاشتم رو اپن و رفتم سمت تلفن...- بله؟!- سلام هونام خانوم!چقدر صداش آشناس! اين كيه؟!- ارميا هستم!آها يادم اومد! ارميا! مثل با كلاسا گفتم: اوه! بله! شرمنده نشناختم!خنديد: اين حرفا چيه! راستش زنگ زدمببينم تيرداد اونجاست؟! آخه گوشيشو جواب نمى داد!تو دلم: آخه دست خودش نيست كه جواب بده! وقتى گوشيش دستم بود ديدم ارميا زنگ زد ولى من جوابندادم!- بله اينجاست! چند لحظه گوشى خدمتتون!بعد دستمو رو دهنه ى گوشى گذاشتم: تيرى! تيرى!تيرداد با قيافه ى سرخ شده اومد بيرون! ولى هيچى نگفت! گوشى رو با حرص ازم گرفت و مشغول صحبت با ارميا شد! منم پاپى رو كه هى دور خودش مى چرخيد و باز بغل كردم و نشستم پشت ميز و بى رو درواسى و بدون اينكه خودمو سرگرم كارى نشون بدم مشغول گوش دادن با حرفاشون شدم! فقط يادم رفت گوشى رو بزنم رو اسپيكر!تيرداد: فردا كه جمعه س! صبح شنبه افتتاحيه رو مى زنيم!... نه سمرديزاينرش بود... خوبه همه كارا دست خودت بود... با ربّانى صحبت كردم گفت همه ى كارا رديفه! ولى مثل اينكه من اينجا موندگار شدم فعلا! پروازم بايد چند ماهى عقب بمونه... نه... نه...
چند لحظه سكوت كرد و بعد گفت: نمى دونم ارميا... نمى دونم...والا منم نمى دونستم ارميا داره چى بهش مى گه كه اينقدر ناراحت شده؟!پاپى باز يه صداى سگ درآورد و گلدون كريستال روى ميزو يه تكون داد كه تيرداد سرشو برگردوند و با ديدن من كه دستمو گذاشته بودم زير چونه مو با دقتبه حرفاشون گوش مى كردم چشاش گرد شد و گفت: من بهت زنگ مى زنم! فعلا!تيرداد: داشتى به حرفاى من گوش مى كردى؟!سرمو تكون دادم: اوهوم!چشاش بيشتر از قبل گرد شد! يعنى در حدى كه چيزى نمونده بود بيفته رو اپن كه روش خم شده بود!از ديدن حالتش خنده م گرفت... قيافه ش از عصبانيت سرخ شده بود: تو به چه حقى به حرفاى منگوش كردى؟!خيلى عادى گفتم: تو هال نشستى و حرف مى زنى اونوقت مى خواى گوش نكنم؟! نمى تونم گوشامو بگيرم كه!نفسشو با حرص داد بيرون و زير لب گفت: مصبتو شكر!بعد رفت سمت اتاق كه گفتم: هى!برگشت: به من نگو هى! من اسم دارم!- خيله خب! تيرى؟!از عصبانيت داشت منفجر مى شد و اين دقيقا خواسته ى من بود! شمردهشمرده گفت: من... اسمم... تيرداده!بى خيال گفتم:حالا هرچى! شام چى شد؟!با حرص گفت: مگه من نوكر باباتم؟!- نوكر بابام نه! نوكر بچه ت كههستى!عصبانى اومد نزديكم... منم بى خيال از جام تكون نخوردم! همونطور كه دستم زير چونه م بودزل زدم بهش...تيرداد: ببين بچه جون... بخواى سر به سرم بزارى قيد بچه و مچه رو مى زنم و...- مى زنى و؟!نفسشو داد بيرون و يه چيزى زمزمه كرد كه نشنيدم!بعد رفت سمت تلفن: چى مى خورى سفارش بدم؟!لبامو جمع كردم: چند وقته به غذاىبيرون حساسيت پيدا كردم!- يعنى مى گى من غذا درست كنم؟!خيلى جدى گفتم: با اين سنت بلدنيستى؟!قيافه ش اونقدر ديدنى و خنده دار شده بود كه مى تونستم قسم بخورم دارم جذاب ترين لحطه هاى عمرمو سپرى مى كنم!- حالا عيبى نداره! بيا خودم يادت مى دم!اومد تو آشپزخونه و دست به سينهنگام كرد... منم همونطور كه با پاپبيون پاپى بازى مى كردم گفتم: اول برنجو خيس مى دى كه خوب جا بيفته! بعد نيم ساعت مى زاريش رو اجاق و زيرشو كم مى كنى! تو اين بين مى تونى مرغو بزارى تا آبش جوش بياد... ولى چون برنجو زودتر گذاشتى بايد برى سر اون... آب كه جوش اومد خاليش مى كنى توى يه آب كش و بعد برنجاى نيم پز و باز برمى گردونى تو قابلمه... بعد مى زارى رو اجاق و شعله رو نتظيم مى كنى تا خوب بپزه... مى رى سر مرغ و يكم مزه ش مى كنى! مى بينى هنوز خوب نپخته...سر پاپى رو نوازش دادم و چشامو دوختم بهش كه با يه پوزخند بهم خيره شده بود و ادامه دادم: تو اين فاصله مى تونى ميزم بچينى! از اين سالادا و دسرا و اون يكى چى بود؟! آها! استارتر... از اينا ممى تونى درست كنى! راسى دمى هم نبايد يادت بره رو سر قابلمهبزارى كه برنج خوب دم بكشه...حرفام كه تموم شد ديدم همين طورداره نگام مى كنه!- خب چرا معطلى؟!سكوت...- باشه بابا سالاد نخواستيم...سكوت...- جهنم! استارترم مال خودت...سكوت...- همون مرغو سرخ كن بسه...سكوت...- به درک يه نيمرو بزن كوفت كنيم...سكوت...- خبر مرگم يه تيكه نون پنير بده بزارم دهنم...سكوت...- زنگ بزن از بيرون بيارن...سكوت...- من شام نمى خوام ولى پاپى گشنشه...سكوت...- پاپى گشنه شه ها...سكوت...- باشه خودت خواستى!و تو يه حركت سريع پاپى رو پرت كردم رو سرش... شوكه فقط نگام مى كرد... با حرص بهم زل زده بود... خطر مرگ در كمينم بود... پاپى رو رو دستاش گرفت...- پاپى جون فدات اين گوشت تلخو دلت نيومد بخوريش...نگاش نزاشت ادامه بدم و به حالت دو از آشپزخونه زدم بيرون... ازيه طرف خنده م گرفته بود و از طرف ديگه مى ترسيدم يه عصبانى ش كنم...با خنده جلوى كتاب تستم دراز كشيدم و باز مدادو برداشتم و مشغول شدم... سخت در حال حل يه تمرين بودم كه پاپى پريد رو كمرم... اينجورى نمى شه بايد يه قفس واسه اين سگ بچه بخرم... ولى الآن به چيزى كه بيشتر از همه نياز داشتم يه كار بود... از وقتى يادمه بايد خرجمو خودم در مى آوردم... گيريم اين مامان پيرى بهم پول بده من كه نمى تونم هى فقط خرج كنم؟! بايد واسه خودمم يه درآمدى داشته باشم ديگه...يه غلت زدم كه پاپى افتاد رو زمين... يگ كوچولوى پشمالومو كه موهاش جلوى چشماشو گرفته بود و رو دستام بلند كردم... شبيه اين عروسكايى كه تو بازار مى فروختن بود... اون دوتا عوضى چطور دلشون اومد بهش لگد بزنن؟! حيوون خدا گناه داره! خودم جواب خودمو دادم: همونطور كه پسر صابخونه ى عوضى م دلش اومدسگ منو بكشه! زبون بسته رو با چه زجرى كشت!يه نگاه ديگه به پاپى كردم! اولكه پيداش كردم كثيف بود ولى به همت سودا الآن موهاى تنش از سفيدى برق مى زد...با صداى زنگ اف اف اومدم از جام پاشم كه تيرداد رفت و جواب داد... منم از جام تكون نخوردم... چند لحظه بعد با چند تا جعبه پيتزا اومد تو هال و بى حرف دو تا جعبه و نوشابه گذاشت جلوم... تازگيا از پيتزا خوشم اومده بود... پا شدم و پايين ميز رو زمين نشستم... در جعبه رو باز كردم و روبه تيرداد كه روى مبل روبرويى منشسته بود و تلوزيون نگاه مى كرد گفتم: من دوغ مى خوام!با تعجب گفت: چى؟!فكمو دادم جلو: دوغ!- مگه پيتزا رو با دوغ مى خورن؟!با لجبازى گفتم: من هوس كردم!پوفى كرد و پا شد و رفت سمت اتاقشو چند دقيقه بعد از خونه زد بيرون... خنده م گرفت! از حربه ى خوبى واسه آزارش استفاده مى كردم! هرچند يه كوچولو، فقط يه كوچولو عذاب وجدان داشتم ولى زياد مهم نبود! پا شدم و رفتم و دست و صورتمو شستم و برگشتم و نشستم و پيتزا مو با خنده خوردم! درحالى كه به اين فكر مى كردم كه تيرداد الآن توى مغازه داره با هول دوغ مى خره تا سريع خودشوبرسونه مبادا به اين كه بچه ناقصبه دنيا بياد... با اين فكر خنده م گرفت... ولى وقتى در باز شد و تيرداد اومد تو وقت واسه جمع كردن خنده م نداشتم... همونطور با دهن باز كه البته از خنده باز مونده بود بهش نگاه كردم... چاقو رو تا دسته فرو مى كردى تو شكمش خون نمى زد بيرون...
چشامو چرخندم و لبامو جمع كردم...با قدمايى به سنگينى فيل اومد نزديكم و بطرى دوغو گرفت بالاىسرم... با تعجب نگاش كردم! اينديوونه مى خواد چيكار كنه؟! آب دهنمو قورت دادم... با بدجنسى خنديد و سر بطرى رو وا كرد! تو فكر يه حركت ناگهانى بودم! نبايد مى زاشتم دوغو بريزه رو سرم... ولى بدبختى اينجا بود كه پشتم ديوار بود و كنارم مبل و جلومميز بود... پس فقط يه راه واسم مونده بود! بايد تيردادو كنار مى زدم...تيرداد با همون لبخند موذيانه ش كه هميشه رو لبش بود سر بطرىرو باز كرد! طفلک از اين دوغاى بزرگم خريده بود... اين جدى جدى خيلى ديوونه س ها! يه ابروشو انداختهبود بالا و به من كه مل گربه هاىملوس چشامو واسش معصوم كرده بودم نگاه مى كرد! بلآخره تصميم خودشو گرفت و بطرى رو كج كرد...همزمان با اين كارش پريدم كه ازكنارش فرار كنم كه خوردم بهش و اونم كه انتظار اين كارو نداشت بطرى از دستش ول شد و همه ش پاشيد رو سر خودمو خودش... حالا اون افتاده بود رو سراميكا و منم روش خوابيده بودم درحالى كه از سرمون دوغ مى چكيد پايين...گيج يه نگاه به خودم و خودش كه زيرم بود انداختم... من خنده م گرفته بود و اون عصبانى بود... اين وسط پارساى پاپى هم رو اعصاب بود... خاک تو سرم كنن كه دارم مى خندم...يه تكون به خودم دادم و از روش پا شدم... حالا هم خنده م گرفته بودهم عصبانى بودم... با چاقوم اگه تيردادو مى زدم مى دونستم خونش درنمياد... يه نگاه به من انداخت و پا شد... پاپى اومد طرفم و خواست صورتم و ليس بزنه و دوغا رو بخوره كه زدمش كنار! از ليس زدن سگا چندشم مى شد! سگ خودمم هيچوقت نمى زاشتم ليسم بزنه! اه!يه نگاه به اطراف انداختم! همه جا پر دوغ بود! بى اهميت پا شدم و چون دوش حموم توى هال خراب بود سريع پريدم تو اتاق تيرداد! با حرص نگام كرد و اومد يه چى بگه كه سريع پريدم تو حموم! مى ترسيدم باز بره حموم من نتونم برم! بدم مى اومد با اين دوغا و تن كثيف منتظر بمونم آقا از حموم بياد بيرون! لباسامو كندمو رفتم زير دوش و سرمو خوب شستم! انگار چرب شده بود و بوى دوغ گرفته بود... خوب كه خودمو شستم اومدم لباسامو بپوشمكه ديدم واى بر من لباس نياوردم... يه نگاه به لباساى كثيفم انداختم! انگار مجبورم اينا رو بپوشم! ولى آخه بعدش حموم كردنمچه فايده اى داره؟! مطمئنا نمى تونم به تيرداد بگم واسم لباس بياره پس بايد يه چيز ديگه مى گفتم! رفتم پشت در و از همونجا داد زدم: تيرداد؟!چند لحظه بعد صداش اومد: بله؟!- چيزه... مى شه حولمو بيارى؟!تعجب توى صداش منو به خنده انداخت: چى؟!- حولمو بيار...- كجاست؟!- تو كمدمه ديگه نابغه!جوابى نداد و چند لحظه ى بعد بايه حوله پشت در بود...- باز كن!درو باز كردم و سريع دستمو بردم بيرون و حوله رو گرفتم! خدا رو شكر حوله توى يه كشوى ديگه بود و با لباسام قاطى نبود!حوله رو پوشيدم و بندشو محكم گره زدم و كلاشو انداختم رو سرم... خوبه كه بلندى شم تا مچ پامه! سريع از حموم زدم بيرون كه ديدم با لب تاپش مشغوله و اصلا به مننگاهم نكرد! منم سريع از اتاقش زدمبيرون و رفتم تو اتاقم و يه بليز آستين بلند و يه شلوار گشاد پوشيدم و شالمو انداختم رو سرم و برگشتم تو هال و مشغول تميز كردن خونه شدم!كارم كه تموم شد ساعت نزديک دوازده بود! پس پاپى رو زدم زير بغلم و رفتم كه بخوابم... چراغ اتاق تيرداد هنوز روشن بود!صبح زود از خواب پا شدم! امروز خيلى كارا واسه انجام دادن داشتم! رفتم و از پشت پنجره به بيروننگاه كردم! هوا ابرى بود! امروز از اون روزايى بود كه ناخودآگاه آدم دلش مى گرفت و ياد بدبختى هاش مى افتاد... مخصوصا من كه اين همه مشكل داشتم...با اينكه اوايل تير بود اما هوا انگار سوز كمى داشت... مثل روزاى بهارى كه يكم سرد مى شد... فقط خدا كنه امشب بارون نگيره! طفلكى رها و على! هرچند عروسيشونتو تالاره ولى خب بارونم فيلمشونو خراب مى كرد!ولى سودا دوست داشت! مى گفت بارون تو فيلم رويايى مى شه! چه مى دونم والا! دختره خنگه!آماده شدم و اومدم از خونه بزنم بيرون كه ديدم پاپى داره دنبالم مياد! اومدم بى خيالش بشم و درو ببندم و برم كه ديدم حيوونى تو خونه تنهاست! تيردادم كه رفته بود! درو تا نيمه بستم كه ديدم با چشاش زل زدم بهم! بدم مى اومد از دخترايى كه سگشونو با خودشون مى بردن بيرون و مى چرخوندن! ولى انگار راهى نداشتم! دلم به حالش سوخت و درو باز كردم كه پريد بيرون و جلوتر از من رفت سمت آسانسور... خنده م گرفت از كارش... از ساختمون زدم بيرون... مطمئنا نمى تونستم تاكسى بگيرم كه پاپى هم سوارش كنم! رانندگى م هم كه هنوزدوره ش تموم نشده بود و گواهينامه نداشتم!پس بى خيال ماشين پشت سر پاپى كه آهسته مى دويد قدم مى زدم! يه نگاه به خيابونى كه توش بودم انداختم! چقدر با اينجا غريبه بودم! من كجا و اين مردم كجا؟! همه شون خوش تيپ و پولدار! اما من چى؟! چى داشتم؟! حتى خونه اى كه توش زندگى مىكنم مال من نيست! پول واسم مهمنبود! ولى از اينكه بين اين آدما بودم هم حس خوبى نداشتم! من از اين قماش نبودم! من بايد تو سرى مى خوردم و حرف مى شنيدم!بايد صيغه ى اون به حساب حاجى مى شدم و شبا بوى گندشو تحمل مى كردم! رعد و برقى كه زد باعث شد از فكرو خيال بيام بيرون!چند تا خيابون كه رفتم خسته شدم و رفتم توى اولين كتاب فروشى كه نزديكم بود! فروشنده كه يه مرد مسن بود با محبت جواب سلاممو داد...- چند تا كتاب تست مى خواستم!- چه رشته اى دخترم؟!- انسانى!مرده يه نگاه به پاپى انداخت و لبخند زد... بعدشم رفت كه واسم كتابايى كه خواستمو بياره! پاپى دور پايه ى صندلى كه گوشه ى مغازه بود مى چرخيد! كارش همين بود! انگار اونم تيک داشت! مرده چهار تا كتاب آورد و هر كدومو گذاشت توى يه ساک دستى! پولشونو حساب كردم وكتابا رو گذاشتم رو هم و برداشتم و رو به پاپى گفتم: بريم دختر...انگار حرفمو فهميد كه سريع راه افتاد! كتابا يكم سنگين بودن واسههمين تقريبا بغلشون كرده بودمو خوب جلومو نمى ديدم... يه رعد و برق ديگه زد كه پاپى پارس كرد و چسبيد به پام!
- چيزى نيست دخى! رعد و برقه! مى دونى يعنى چى؟!يه پارس ديگه كرد! خنده م گرفت! اين چى مى فهمه رعد و برق چيه؟!ادامه دارد...
قسمت يازدهميه رعد ديگه زد و بارون شروع به باريدن كرد! خدايا قربونت! الآن فقطهمينم كم بود! درمونده يه نگاه به پاپى كه زير بارون هى دور خودش مى دويد و به دستام كه پركتاب بود انداختم! يه چترم نياوردم! حالا مثلا مى آوردم مى خواستم چطورى بگيرم دستم؟!بى خيال بارون با قدماى تند راه افتادم! همونطور پاپى هم صدا زدم: بدو بيا كه الآن موش آب كشيده مى شيم!داشتم تقريبا مى دويدم و پاپى هم دنبالم بود كه با صداى بوق يه ماشين سرمه اى خوشگل نگام چرخيد سمتش! اما شيشه هاش دودى بود و راننده شو نديدم! بى اهميت به راهم ادامه دادم! با خودم غر زدم:ولگرداى خيابونى! هميشه و همه جا دنبال آدمن!سرمو انداختم پايين! انگار فكر مىكردم اينجورى كمتر خيس مى شم! ماشينه پا به پام مى اومد... شيشه رو داد پايين: خيس شدين!سرمو بلند نكردم...- هونام خانوم...سريع سرمو چرخوندم سمتش كه چشام تو يه جفت چشم آبى افتاد...بى اختيار لبخند زدم: سلام...سريه پياده شد و با يه لبخند مثل خودم جوابمو داد: سلام... بياينبرسونمتون! خيس شدين!سريع گفتم: نه نه! مزاحم نمى شم!بعد اومدم كتابا رو تو دستم جا به جا كنم كه محكم تر بگيرمشون كه يهو همه ريختن! خدايا... فقط همين كم بود! با بدبختى و سرو رويى كه ازش آب مى چكيد به كتابام كه روى زمين افتاده بودن نگاه كردم! دوتا شون از توى ساک افتاده بودن بيرون و گلى شده بودن! اين بارونم نمى خواد تموم شه!آرمين دوتا رو كه تقريبا گلى شده بودن رو بلند كرد: كتاب تست خريدين؟! مگه شما كنكور ندادين؟!جلوش نشستم تا اون دوتاى ديگه رو بردارم... سرمو تكون دادم: نه راستش...موندم چى بگم؟! مى گفتم پول نداشتم برم دانشگاه؟! بعد نمى گفت اون خونه و اون وضع چيه؟! صداى پارس پاپى مثل هميشه منو از جواب دادن نجات داد! نگاه من وآرمين چرخيد سمتش كه داشت بزور يه ساک دستى رو كه توش كتاب بودو مى كشيد سمتم! با ديدن تلاشش خنده م گرفت و ساكو ازش گرفتم... هر سه تامون خيس خيس شده بوديم...آرمين: بياين بريم تو ماشين تا بيشتر از اين خيس نشديم!اومدم باز تعارف كنم كه اجازه نداد... هر چهار تا كتابو ازم گرفت و منم پاپى رو زدم تو بغلم و رفتم سمت ماشينش... اومدم پشت سوار شم كه خودش در جلو رو باز كرد! كتابا رم گذاشت پشت و نشست پشت فرمون!بخارى رو زد: هوا سرد شده!چيزى نگفتم كه گفت: با يه قهوه موافقين؟!موندم چى بگم! نمى دونستم بايد قبول كنم يا نه! در واقع رد يا قبول كردنش واسم مهم نبود! مهم اين بود كه چطورى بايد خانومانه رفتار كنم! چون نمى دونستم دختراىباكلاس و به قول سودا بالا شهرى تو اين مواقع چيكار مى كنن!هرچى نباشه اين يارو دوست تيرداد بود و بايد جلوى اينم نقش بازى مى كردم! پس پيش خودم فكر كردم! اگه بگم نه! مى گه دختره ى بى فرهنگ نديد بديد! بگم آره! مى گه دختره يه پسر خوشتيپ ديده هول كرده سريع قبول كرده!وقتى ديد سكوت كردم گفت: مشكلى پيش اومده؟!- نه... چيزه... يعنى! من قهوه نمى خورم!سعى كرد نخنده: اوه! بله! خب بايه چاى چطورين؟!اه! حالا اين چرا گير داده؟! ناچارا سرمو تكون دادم و موهاى پاپى روكه خيس شده بودنو نوازش كردم! آرمين يه جعبه دستمال كاغذى داد دستم كه آهسته تشكر كردم و باهاش يكم موهاى پاپى رو خشک كردم! حتما الآن آرمين پيش خودش مى گه اين از اون دختراى لوس و افاده اى! جهنم! بزار بگه! بزار منم يكم پولدار به نظر بيام!آه عميقى كشيدم كه آرمين گفت: تا يه هفته ديگه مى خواين اين همه تست بزنيد؟!سرمو تكون دادم: خب راستش اميد زيادى ندارم ولى به امتحانش مى ارزه...- من رشته م عربيه! خوش حال مى شم اگه كارى از دستم بر اومد منو قابل بدونيد!حالا من كى حرفاى اينو معنى كنم! اين چرا اينجورى حرف مى زنه! با اين حال فقط سرمو تكون دادم: لطف دارين!جلوى يه كافى شاپ نگه داشت وپياده شديم... پاپى سريع از دستم پريد پايين...آرمين: چه سگ بامزه اى... اون شب نديدمش...- آره... تازه پيداش كردم!با تعجب گفت: پيداش كردين؟!سرمو تكون دادم...- واكسينه شده؟!خنديدم: دوستم همون روز بردش و واكسينه ش كرد... واسش شونه و يهسرى چيزام خريد... آرا جون كجان؟!- آرا و نامزدش ديروز رفتن مشهد... خيلى دوست داشت واسه عروسى رهاخانوم باشه ولى نشد! اما سه روز ديگه برمى گردن! تولدمونه!رفتيم تو و نشستيم پشت ميز! مرتيكه به اين گندگى تازه مى خواد تولدم بگيره! پاپى رو گذاشتم روى صندلى كنارى كه يهمرد كه لباس فرم پوشيده بود پيداش شد! مردتيكه نزاشت ما برسيم... يه جورى نگام كرد! منم اصلا بروى خودم نياوردم و پاپيون پاپى رو كشيدم كه بياد سر جاش! آخه رفته بود پشت گردنش! به آرمين نگاه كردم! لباساش به مراتب خشک تر از لباساى من بود! ولى باز موهاش كه خيس بودو پخش شده بود رو صورتش خوشگل ترش كرده بود!آرمين: چى ميل دارين؟!سرمو تكون دادم و نگامو از قيافه ش گرفتم! خاک تو سرم چرا اينجورى نگاش كردم؟! لبمو گزيدم! موندم چى بگم! من كه اصلا نمى دونستم اين جور جاها چى بايد سفارش بدم! مثل احمق ها سعى كردم اداى باكلاسا رو دربيارم و منو رو برداشتم! ولى با ديدن اسماى اجق وجقى كه توش بود با يه لبخند كه نمى دونم بخاطر چى بود منو رو گذاشتم رو ميز!آرمين كه ديد هيچى نمى گم گفت: آهان! شما چاى مى خورين! كيک شكلاتى دوست دارين؟!سرمو تكون دادم كه آرمين سفارشداد! يه نگاه به اطرافم انداختم! همه ى كسايى كه اونجا بودن دختر و پسراى جوون بودن كه توى فضاى تاريک كافى شاپ تقريبا تو بغل هم بودن! چشام داشت در مى اومد! خدايا انگار نه انگار اينجا ايرانه! آرمين كه ديد من با چشاى ورقلمبيده دارم اينور و اونورونگاه مى كنم خنده ش گرفت ولى چيزى نگفت...به پشت سر آرمين نگاه كردم! گوشه اى ترين قسمت كافى شاپ بود! نورش از همه جا كمرنگتر بود! يه دختر و پسر پشت يهميز نشسته بود و پيشونى شون رو بهم چسبونده بودن! يا امام زمان! دست پسره رفت سمت... نمى دونم سمت چى چون سريع نگامو دزديدم و تو جام وول خوردم!آرمين كه متوجه غير عادى بودن حالت من شده بود گفت: مشكلى پيش اومده؟!
بعد خواست برگرده پشت سرشو ببينه كه سريع گفتم: نه نه!با تعجب نگام كرد: چى نه؟!- برنگردين؟!اخم كرد: واسه چى؟!نگام چرخيد سمت اون دوتا! واى خدامنو بكش! همچين همديگه رو بغلكرده بودن كه يه لحظه فكر كردم تو آمستردام! حالا انگار چند بار رفته بودم آمستردام! ولى خب رها و سودا كه رفته بودن واسم تعريف كرده بودن از آزادى هاشون! چه مى دونم والا!آرمين اومد باز برگرده كه سريعگفتم: چرا غذامونو نميارن؟!متعجب تر از قبل گفت: غذا؟!دستمو كوبيدم رو پيشونى م! يعنىخاک به سرت هونام!آرمين: شما گشنه تونه؟!- نه نه! منظورم اين بود كه... چراقهوه ... يعنى چرا چايى رو نميارن؟!لباشو جمع كرد كه خنده ش معلوم نشه! تو دلم هرچى فحش بلد بودم به خودم دادم! تو عمرم اينقدر دست پاچه نشده بودم! همهش تقصير اون دوتا چلغوزه كه اينجا رو به گند كشيدن! اصلا آرمين چرا منو آورد اينجا؟!همون موقع دوباره همون مرده پيداش شد و جلومون قهوه و چاى و كيک گذاشت! آرمين يه قورى خوشگل و سفيد و بلند كرد و واسمچاى ريخت و گذاشت جلوم! آخى چهمهربون! قهوه ى خودشم برداشت و مشغول خوردن شد!خدا رو شكر بى خيال اون دوتا شد! منم سعى كردم آروم آروم از چايى مبخورم! آخ! سوختم! ولى بروى خودم نياوردم! اما ابروهام ناخودآگاهگره خورد! آرمين با ديدنم باز اومد يه چيزى بگه كه سريع گفتم: چيزى نيست!آرمين: شما با تيرداد نسبتى دارين؟!تو اون لحظه فقط همين يه سوال كم بود! سعى كردم خونسردى مو كه چند دقيقه اى مى شد از دست داده بودمشو برگردونم: چطور؟!صاف نشست و فنجونشو گذاشت رو ميز: راستش واسم عجيب بود كهتيرداد خونه ى شما بود! در واقع تيرداد خيلى وقته كه...حرفشو نيمه تموم رها كرد كه گفتم: خيلى وقته كه؟!- تيرداد خيلى وقته كه دور اين كارارو خط كشيده!- ببخشيد چه كارى؟!- خواهشا بد برداشت نكنيد! ولى تيرداد از وقتى كه با سمره ديگه با هيچ دختر ديگه اى نيست!ابرومو انداختم بالا: خب؟!- خب واسه همين واسم عجيب بود كه تو خونه ى شماست... نمى گم سمرو دوست داره! يعنى مطمئنم كه دوستش نداره! ولى در حال حاضر فقط با اونه!- من نمى فهمم! وقتى دوستش نداره چرا باهاشه؟!دستى به چونه ش كشيد و زيركانه گفت: دارين مى پيچونين؟!خنديدم: نه اصلا! فقط كنجكاوم بدونم!- خب... تيرداد هميشه لندن بوده!اونجا بزرگ شده! فرض كنيد يه پسر پولدار و خوش چهره اى مثل تيرداد... هر شب با يكى بوده... پارسال اومد ايران! مى خواست اينجا يه شركت مهندسى راه بندازه! ولىكاراش كمى عقب افتاد! تو اين بين با پدر سمر آشنا مى شه و ازش بخاطر كارا كمک مى خواد! اونم كارا رو انجام مى ده! نمى گم سمر دختر بديه! ولى خب... نرمالم نيست! ولى مشكل مهمترى كه داشت اين بود كه...به اين جا كه رسيد سكوت كرد! سريع گفتم: مشكلش چيه؟!مردد بود بگه يا نه! يه دلش كردم: مطمئن باشيد بين خودمونمى مونه...لبخند زد: سمر ام اس داره...مات نگاش كردم! ام اس؟! يه چيزايى در مورد اين بيمارى مى دونستم! ولى...- آخه... من شنيده بودم اونايى كه خيلى خوشگلن اين بيمارى رو مى گيرن!خنديد: تا حدى درسته! در ضمن سمر زشتم نيست!- خب؟! حالا بيمارى ش چه ربطى به تيرداد داره؟!يكم از قهوه ش خورد: اگه موافقين بقيه شو تو راه بهتون بگم!سرمو تكون دادم و پاپى رو زدم تو بغلم و راه افتادم! سعى مى كردم يه جورى راه برم كه نگاه آرمين به اون دوتا چلغوز نيفته! خجالت مى كشيدم جلوى آرمين اين صحنه ها رو ببينم! خاک تو سرشون كه مكاناى عمومى هم به گند كشيدن!آرمين اما متوجه شده بود و ريز ريزمى خنديد! رفتيم بيرون! بارون قطع شده بود ولى هوا هنوز ابرى بود! به محض اينكه سوار ماشين شديم گفتم: خب؟!خنديد و ماشينو به حركت درآورد: گفتم كه سمر نرمال نيست! يعنى با خيلى ها بود! واسه همين تيرداد ازش خوشش نمى اومده! هرچند خودش پسرى بود كه با خيلى ها بوده اما خب از سمر خوشش نمى اومد... البته سمر اون موقع نامزد داشته! يه روز كه تيرداد خونه ى پدر سمر بوده سمر حالش بد مى شه تيرداد مى رسوندش بيمارستان... دكترم مى گه كه سمر ام اس داره! نامزدش ولش مى كنه و سمر افسرده مى شه! تا حدى كه حتى روانپزشكام نمى تونستن واسش كارى كنن! اينوسط فقط با تيرداد خوب بوده و ظاهرا عاشقش شده! البته به نظر من افسردگى و اينا حقه بوده كه تيردادو به دست بياره!- يعنى مى گين تيرداد به همين راحتى قبول كرد؟!- سمر دخترى نيست كه بشه بهراحتى ازش گذشت!چپ چپ نگاش كردم! انگار معنى نگامو فهميد كه گفت: حتما تو اين مدت يه حسى هم بينشون بوجود اومده!- يعنى تيرداد با بيمارى سمر مشكلى نداره؟!- خب ام اس بيمارى اى نيست كه كشنده باشه!- ولى شنيدم كه بينايى رو ضعيفمى كنه و حتى گاهى باعث فلج شدن طرف مى شه!- و اينا دلايلى بود كه تيردادو مصمم تر مى كرد!- بخاطر خوشى يه نفر ديگه از خوشى خودش بزنه؟!- تيرداد شايد بدجنس به نظر بياد اما قلب مهربونى داره! هرچند من هنوزم مى گم در اشتباهه!- نامعقول به نظر مى رسه!- گفتم كه! حتما تو اين مدت يه حسى هم بينشون بوجود اومده كه از اون موقع تاحالا تيرداد با كس ديگه اى نبوده! خيلى هم براى ازدواج با سمر پافشارى مى كنه!- پدر سمر چى؟!- خب مى شه گفت اونم بى تاثير نبوده! هرچى نباشه كار تيردادگيرش بوده!جلوى خونه نگه داشت و پياده شديم! كتابا رو برداشت و با هم رفتيم سمت آسانسور! تا جلوى در آپارتمانم باهام اومد و بعدش كه تعارف كردم بياد تو قبول نكرد! مى دونستم چرا! پس اصرارى نكردم و ازش تشكر كردم و درو بستم!حرفاى آرمين بدجور رو مخم بود! يعنى تيرداد واقعا سمرو دوست داره؟! بعيد مى دونم! مگه اينكه صفاتى كه آرمين از سمر مى گفت و نشناسه! اما از پسرى مثل اون بعيده اينقدر چشم و گوش بسته باشه! بازم رسيدم به يه نقطه! سمرو دوست داره! بايد سر از كار اين سمر در بيارم!!!
با كلافگى لباسامو كه نمدار بودوعوض كردم! امروزم نرسيدم برم دنبال كار! يه دوش گرفتم و يه چيزى خوردم كه ديدم سر و كله ى سودا پيدا شد! بدون اينكه بهم سلام كنه با ذوق گفت: واى خيلى خوشحالم! بلآخره امشب على و رها مى رن پى كارشون!بعد با ذوق دستاشو كوبيد بهم: فكر كن بچه شون به من و تو مى گه خاله!- سودا بزار به قول خودت برن پى كارشون بعد فكر بچه شون باش!با خنده گفت: خب برن پى كارشون بچه...سريع پريدم وسط حرفش: خاک تو سرت نكنم كه همه ى حرفات بالاى هيجده هه!- برو بابا! ببين لباسم خوبه؟!بعد از توى يه ساک دستى يه پيراهن ياسى رنگ خيلى خوشگل درآورد!با ذوق گفتم: خيلى خوشگله!ولى وقتى ديدم آستين نداره فكمو دادم جلو: سودا اين كه خيلى لختيه! مى خواى اينو بپوشى؟!- برو بابا! كجاش لختيه؟!- آستين نداره!بى تفاوت گفت: خيلى هم خوبه! تو چى مى پوشى؟!- يه كت و شلوار!سودا لباشو جمع كرد: واسه چى كت و شلوار؟!- پوشيده تر از بقيه ى لباساس!سودا هيچى نگفت... مى دونست يه كت و شلوار دارم كه خودش واسم خريده بود! البته به همت مامان پيرى پولشو پس داده بودم! يه كت و شلوار شكلاتى ساده اما شيک! به قول رها هيكلمودرست مى كرد!سودا كلى اصرار كرد كه بريم پيش خانوم شهابى كه من قبول نكردم! حوصله ى اون زنه ى آرايشگرمسخره رو نداشتم! در نتيجه خودش مشغول آرايش صورت هر دومون شد! الحق كه حرفه اى هم بود!چشامو مثل اون شب كشيده درست كرده بود و آرايش تيره اى بهش داده بود كه رنگ مشكى چشامو خيلى قشنگ تر نشون مى داد! مىشد گفت همه ى آرايشم رو چشمم خلاصه شد و ديگه هيچى!- زود باش ديگه!سودا: يه چى بهت مى گما! نشستم سه ساعت خانومو درست كردم حالا بهم مى گه زود باش!- سودا دير شد بخدا! ساعت هفت مى رن عكاسى!با غر غر كرم رو گذاشت تو كيف آرايشش و پا شد: بريم!باهم از خونه زديم بيرون! اين بار پاپى رو انداختم تو اتاق و درو بستم! واسش هم غذا گذاشتم كه گشنه ش نشه! كاش مى شد با خودم ببرمش!تازه سوار ماشين شده بوديم كه گوشى م زنگ خورد... شماره ى تيرداد بود! ياد حرف رها افتادم كهگفته بود سريع جواب نده! چند لحظه صبر كردم و بعد جواب دادم:الو...- سلام... خوبى؟!- ممنون!- ببين زنگ زدم بگم از دوستت عذرخواهى كن بگو من امشب يه جاى ديگه دعوتم!صداى سمر به گوشم رسيد: تيرداد كيه؟!تيرداد بى توجه بهش گفت: مشكلى كه ندارى؟!بى خيال گفتم: نه چه مشكلى؟! خدافظ!- خداحافظ!سودا وقتى خوب حرفامونو لام تا كام چک كرد گفت: واى ارميا هم امشب مياد!بعد چند بار پشت سر هم بوق زدكه يه راننده دستشو تكون داد و دادزد: چه خبره؟!سودا اما اهميتى نداد و جلوى آرايشگاه نگه داشت! همون لحظهعلى و رها رفتن سمت ماشين على كه خيلى قشنگ درست شده بود! پياده شديم و باهاشون سلام و عليک كرديم... رها تو اون لباس عروس و با اون آرايش به نظرم شبيه فرشته ها اومد! چقدر خوشگل شده بود! على هم مدام قربون صدقه ش مى رفت!چون دير بود برگشتيم سمت ماشينامون! سودا هم يه آهنگ خيلى شاد با ضرب تند گذاشته بود و صداشو تا ته برده بود بالا و پشت فرمون مى رقصيد... چند تا ماشين ديگه هم پشت سرمون بودن و مدام بوق مى زدن!على و رها رفتن آتليه و ما رفتيم تالار! خدا رو شكر فعلا بارون نگرفته بود! در ماشينو بستم كه ديدم سودا داره مى رقصه! با خنده گفتم: سودا زشته! بابا منم خوشحالم ولى تو خيابون كه نمى رقصن!سودا: من واسه رها اينا خوشحال نيستم كه!بعد با چشمش به يه ماشين اشاره كرد! نگام به ماشين ارميا افتاد! خنده م گرفت!- سودا شايد اون نخوادت!- غلط كرده! از نگاهاش مى فهمم!خنده م بيشتر شد! نمى دونم توهمات سودا بود يا نه! ولى بهنظر من كه ارميا بهش حسى نداشت! نمى دونم والا! الله و اعلم!رفتيم داخل... ظاهرا با پول مشكل جدا بودن آقايون و خانوما حل شده بود! چون همه ريخته بودن وسط و داشتن قر مى دادن! پدر رها با بى ميلى بهمون خوش آمد گفت! مى دونستم ديگه مجبور شده و دلشراضى به اين وصلت نبود! ولى چه اهميتى داشت وقتى على و رها عاشقانه همديگه رو مى پرستيدن؟!چشمم افتاد به عسل خواهر على! يه پيراهن مشكى كوتاه تا پايين باسنش پوشيده بود كه وقتى خم مى شد همه دار و ندارش تو چشم بود! برعكس اسمش مثل زهرمار بود! واقعا على و عسل هيچ نقطه ى مشتركى با هم نداشتن! يه دختر پر افاده اى و چنس!با سودا دست داد و يه نگاه به من انداخت و حتى زورش اومد سرشوتكون بده! سودا دستمو گرفت و زير گوشم گفت: ولش كن اين با خودشم دعوا داره!پوزخندى زدم و سعى كردم قبول كنم! چون راه ديگه اى نداشتم!عسل: سودا جون چه خبر؟! خيلى دوست داشتم نامزدمو بهت معرفىكنم ولى هامون رفته امريكا! حيف شد!سودا در گوشم گفت: هونام؟!- بله؟!- مرا گوز مى آيد!با تعجب نگاش كردم كه خنديد: بخدا داره زورم مياد اين اينجورى حرف مى زنه!پقى زدم زير خنده كه عسل با اخم نگام كرد! فكر مى كرد من به حرف اون كه گفت نامزدش رفته امريكا مى خندم! ايشى گفت و از كنارمون رد شد!تا اومدن على و رها من و سودا از جامون تكون نخورديم!سودا: هى هونام؟!- ها؟!- اونجارو!بعد به يه سمت اشاره كرد! نگامافتاد به ارميا كه پيش چندتا پسر وايساده بود! خنده م گرفت! خوبه رها نمى خواست دعوتش كنه!سرشو برگردوند كه ما رو ديد و از دوستاش عذرخواهى كرد و اومد سمتمون... با لبخند با سودا دستداد و واسه من سر تكون داد! خنده م گرفت! يادش بود كه من با پسرا دست نمى دم!سودا بهش تعارف كرد كه كنارمون بشينه! اونم از خدا خواسته قبول كرد و نشست! سودا واسش ميوه گذاشت كه خنديد و تشكر كرد! حس مى كردم بايد پا شم و برم كه اينا تنها باشن! تو جام تكون مى خوردم كه ارميا گفت: مشكلى پيش اومده؟!- نه نه! همه چى خوبه!- خانوم صالحى بهم زنگ زدن! گفتن كه من و شما باهم بريم ديدنشون!سودا لباشو جمع كرد: واسه چى؟!ارميا يه نگاه به من انداخت... مىدونستم موضوع مربوط به نبش قبره! پس سرمو تكون دادم كه بهش اجازه ى حرف زدنو بدم!ارميا: هونام خانوم مى خوان پدرشونو نبش قبر كنن!
سودا با تعجب گفت: يعنى گور به گورش كنن؟!پقى زدم زير خنده! ارميا هم آروم مى خنديد! البته دستشو گرفته بود جلوى دهنش كه مثلا خنده ش معلوم نشه!سرشو تكون داد: نه! در واقع... چه جورى بگم؟! بله...سودا: هين...بعد سرشو چرخوند سمت من: هونام؟!سرمو تكون دادم: مى دونى حرامه؟!خنده م گرفت! سودا هم حلال و حروم سرش مى شد؟!با همهمه اى كه افتاد فهميديم عروس و دوماد اومدن و قضيه ى نبش قبر فراموش شد!سودا: اون روسرى تو بردار بيا بريم يكم قر بديم!چپ چپ نگاش كردم: بين اين همه آدم روسرى مو بردارم؟!غرغر كرد: امل!بهش اهميتى ندادم! دستمو گرفت و مجبورم كرد پا شم... ارميا عذرخواهى كرد و نمى دونم كجا رفت! به زور سودا پا شدم ولى تا صندلى رو زدم كنار چشمم به يه جفت چشم قهوه اى تيره افتاد كه با كنجكاوى نگام مى كردن! تيرداد و سمر كنار هم واستاده بودنو هردوشون به من نگاه مى كردن!سودا تازه متوجه اونا شد و اونم مثلمن شوک زده شد! ولى زود به خودش اومد و دستمو كشيد و گفت: تابلو نباش! بيا!رفتيم سمتشون! سمر اومد باهام دست بده كه سريع سر و كله ى عسل پيدا شد: نه نه...سمر برگشت و با تعجب نگاش كرد... نگاه كسايى كه اون نزديكى بودن هم چرخيد سمت عسل... حتى رها و على هم ما رو نگاه مى كردن! عسل با لبخند اومد نزديكمون و با سمر روبوسى كرد! تيرداد هنوز به من خيره شدهبود! منم كم نياوردم و زل زدم تو چشاش! عسل تو چشام نگاه كرد ودرحالى كه طرف صحبتش سمر بود گفت: نبايد با اون دست بدى!سمر متعجب گفت: واسه چى؟!تيردادم به عسل نگاه مى كرد! عسلم با بدجنسى با سرش به من اشاره كرد و با لحن بدى گفت: دوست رهاست! ولى حروم زاده س... نجسه... هركى بهش دست بزنه بايد غسل بده!لبام بى اختيار تكون مى خوردن و يه صداى ناله مانند ازشون مى زد بيرون! اون لحظه نه به تيرداد نگاه مى كردم و نه به سودا! چشمم فقط به لباى عسل بود كه تكون مى خوردن! توى اون شلوغى صداى خنده هاى سمر و عسل و چند نفر ديگه داشت كرم مى كرد! يه قدم رفتم عقب... خوردم به يه چيزى! صندلى بود كه افتاد! تعادلمو از دست دادم و منمباهاش افتادم! صداى خنده شون بيشتر شد! نگام چرخيد سمت تيرداد! با بهت فقط بهم خيره شده بود!سودا دستمو گرفت و بلندم كرد! دستشو پس زدم و درحالى كه سعىمى كرد بغضمو قورت بدم دويدم سمت خروجى! به همه مى خوردم و بهشون تنه مى زدم! با تعجب به چهره ى رنگ پريده و پريشونم نگاه مى كردن! اومدم از در باغ بزنم بيرون كه خوردم به ارميا! بغضم شكست و هق هقم سكوت فضا رو پر كرد!با تعجب و هراس اومد نزديكم: هونام خانوم!دستمو گرفتم جلوش و داد زدم: به من دست نزن!بعد با خودم زمزمه وار گفتم: من نجسم... من نجسم...ارميا بهت زده فقط نگام مى كرد! يهو تيرداد دويد اومد بيرون و صدام زد: هونام؟!با كفشاى پاشنه بلندم دويدم! نمىخواستم ببينمش! نمى خواستم هيچكسو ببينم! حقم نبود! اين حقم نبود! مگه من آدم نبودم؟! مگه من احساس نداشتم؟! گناهم چى بود كه غرورم بايد بين اين همه آدم مى شكست؟!دستمو گرفته بودم جلوى دهنم و سعى مى كردم هق هقمو خفه كنم! رعد و برق مى زد! توى خيابون خلوت صداى پاشنه ى كفشاى من و كسى كه دنبالم بود و رعد و برقى كه هراز گاهى مى زد يه حسبد بهم مى داد! پام گير كرد به يه سنگ و افتادم! دستم خونى شد! زانوم درد گرفت! بارون ريخت رو سرم...- هونام؟!سرمو برگردوندم عقب و تيرداد وديدم كه مى دويد! سريع پا شدم و دويدم! نمى خواستم ببينمش! ديگهواسم مهم نبود! هيچى! غرورم شكسته بود! خرد شده بودم! هق هق مى كردم و مى دويدم! پيچيدمتوى يه كوچه و تو تاريكى شب گم شدم! يه گوشه پايين يه درخت نشستم! دست خونى مو گرفتم جلوى صورتم و تو خودم فرياد زدم... خدا... خدا چرا من؟! مگه من چيكار كردم؟! حقم اين بود؟! نبود! بخدا نبود! مشتمو كوبيدم رو آسفالت! چرا؟! بهم بگو! مگه منخواستم؟! مگه من خواستم بيام تواين دنياى لعنتى؟! نخواستم! بكشم! منو بكش و راحتم كن! د يالا چرا معطلى؟!بوى آشغالايى كه توى يه قفس بودن داشت حالمو بهم مى زد! منو ياد آدماى اطرافم مى انداخت! اونايى كه با بى رحمى پسم زده بودن!صداى پاى يه نفر كه اومد تو كوچه باعث شد با ترس از جام پا شم! با دست خونى م دماغمو كشيدم بالا! چاقوم همراهم نبود! حالابايد چيكار مى كردم؟! سايه ى يه مرد بهم نزديک مى شد! قدم قدم مى رفتم عقب... كوچه بن بست بود! با بدبختى به ديوار تكيه دادم و خودمو سر دادم!توى وضعيتى نبودم كه بتونم كارى كنم! تو خودم جمع شدم و سرمو گذاشتم رو زانوهام! داشت نزديک مى شد! خم شد... بوى عطرش آشنا بود! تيرداد بود!دلم لرزيد! نمى خواستم سرمو بلند كنم و ببينمش! مى خواستم ازش فرار كنم! نمى خواستم منو ببينه!جلوم زانو زد و خواست بهم دست بزنه كه عين جن زده ها پريدم و اومدم باز بدوم كه سريع گرفتم:- صبر كن دختر!داد زدم: ولم كن!باز دويد دنبالم از پشت سر منو گرفتم تو بغلش و چون هردومون داشتيم مى دويديم افتاديم رو زمين... داد زد: مى گم بهت صبر كن!تقلا كردم كه از روش پاشم: ولم كن! به من دست نزن!دستشو محكم تر دور بدنم حلقه كرد: چرا تو يه دقيقه مثل آدم نيستى؟!با بغض گفتم: چون آدم نيستم...يه لحظه دستاش شل شد!صدام از يه بغض زندونى شده مىلرزيد: نبايد به من دست بزنى! من نجسم!همونطور كه زيرم خوابيده بود دستشو از كمرم برداشت و روسرى مو كه داشت از سرم مى افتاد و كشيد جلو... اون يكى دستشم شل كرد كه راحت باشم و از روش پاشم!