زير بارون نشستم كنارش و سرمو گذاشتم رو زانو هام! بغضم نتركيد! گريه نكردم! نمى خواستم بيشتر از اين ضعيف جلوه كنم! من هونام بودم! يه دختر قوى كه تا تقى به توقى مى خوره گريه ش نمى گيره و نمى شكنه! يه دختر قوى و مستقل كه تا الآن خرج خودشو داده! ولى نزاشتن! چشم نداشتن ببينن! بيرونم كردن! داغونم كردن! آدماى پست و كثيف دور و برم!اشک تو چشام جمع شده بود و قلبم درد مى كرد! ولى من نمى شكستم! غرورمو شكسته بودن! مردم شكسته بودن! ولى من خودم بيشتر از اين خردش نمى كنم!تيرداد: چرا نخواستى بهم بگى؟!سكوت...- نبايد مى زاشتى باهات اونطورى حرف بزنه!سكوت...- وقتى جوابشو ندادى يعنى حرفشو تاييد كردى!بازم سكوت...- خودت بايد از خودت دفاع كنى! چرا جوابشو ندادى؟!اين بار سكوت نبود! صداى پر ازبغض من بود كه با داد و فرياد سكوت كوچه ى بن بستو مى شكست: چى مى گفتم؟! مى گفتم حرفات دروغه؟! من پدر و مادر دارم؟! مى گفتم واسه تولدم بهم ماشين كادو مى دن؟! مى گفتم هر ماه مى رم سفر خارج از كشور؟! مىگفتم خونه مون تو فلان جاهه؟! چى مى گفتم؟!بارون خيس خيسمون كرده بود... زير نور كم تير چراغ برق سرمو بلند كردم و نگاش كردم! آب از سر و صورتش مى چكيد... اومد نزديكم كه ناخودآگاه خودمو كشيدمعقب... انگار باورم شده بود كه نجسم... دستشو آورد بالا: خيله خب...خيله خب آروم باش...دستامو زدم دور خودم! بازوهام درد گرفت! كف دست راستم از زخم سوخت... به كف دستم كه هنوز خونى بود نگاه كردم! بينى مو باهاش كشيدم بالا! يكم از خونم رفت تو دهنم! تو وضعيتى نبودم كه بخوام خونو تف كنم! پس طعم شور خونمو كه با گل قاطى شده بود و حالا تلخ بودو قورت دادم!تلخ بود! اما نه تلخ تر از حرفايىكه زدن! نه تلخ تر از خنده ها شون! صداشون تو گوشم بود! داشت كرم مى كرد!چند تا نفس عميق كشيدم! انگار صداى بغضم بود كه با نفسام خر خر مى كرد! يا شايدم خدا اين بار نفسامو گرفته بود: آره راست مى گى! بايد بهش مى گفتم تاحالا تو زباله دونى خوابيدى؟! تاحالا يه دختر بچه رو ديدى كه شب بخوابه و صبح پاشه بجاى اينكه عروسكش تو بغلش باشه دورش پر از مگس و موش باشه؟! تا حالا شده شب سرتو رو آسفالت داغ تابستون بزارى و صبح كه پاشى دهنت كف كرده باشه؟!دستمو بلند كردم و به آشغالايى كه جلو روم بود اشاره كردم: راستمى گى! بايد مى گفتم تا حالا شده از آشغالاى مردم بخورى؟! واسه چى؟! واسه اينكه از يتيم خونه فرار كردى و غذايى ندارى! چون تو يتيم خونه مربى با لگد به پهلوت مى زنه و مى گه توله سگ شب جاتو خيس نكن! يتيم خونه اى كه حتى بچه يتيم هام منت سرت بزارن كه مامان باباشون مرده!با پوزخند گفتم: حداقل مى دونن مامان بابا داشتن! ولى مرده! آره! بايد بهش مى گفتم! مى گفتم تاحالا شده پاتو با كفشاى پاره روسنگاى سرد و يخ زده ى زمستون بزارى تا توى ترافيک گل بفروشى؟! كه وقتى با ذوق و شوق بياى پولاتو بشمرى يكى بزور ازت بگيره! چرا؟! چون دخترى! زورندارى كه! شده وقتى پاتو از كفش پاره ت دربيارى فقط خون باشه؟! چرا؟! چون ساعت ها از دست آدماى آشغال دويدى كه مبادا بدبختت كنن!داد زدم تو روش! حالا كه نمى تونستم سر عسل داد بزنم انگار مىخواستم سر اون داد بزنم... حنجره ماز صداى خش دارم لرزيد: شده؟! د يالا بگو ديگه؟! شده؟!ساكت فقط نگام مى كرد! جوابى داشت؟! نداشت! فقط من كه اين روزا رو داشتم مى دونستم تو دلم چهخبره! فقط خودم مى فهميدم چم شده!دستامو به زمين تكيه دادم كه پاشم! همه جاى بدنم درد مى كرد! از زانوهام گرفته تا كف دستم كه هنوزم مى سوخت! ولى دردى كه تو قلبم بود بدتر از اين دردا بود!سوزشى كه تو قلبم حس مى كردم بدتر از زخم كف دستم بود!خواست كمكم كنه كه دستمو با خشم كشيدم!با پوزخند گفتم: چيه؟! نگران بچه تى؟! نترس! هنوز زنده س! منمسگ جون تر از اين حرفام! خيلى بدتر از اينا هم شنيدم! امشب بهم لطف كردن كه روم تف ننداختن! نترس! امشب نمى ميرم!بعد كفشامو درآوردم خواستم راه بيفتم كه همونطور كه نشسته بود و تكيه ش به ديوار بود دستمو گرفت... يكم خم شدم كه نگاش كنم!حرفاتو زدى! باشه! اما به منم گوش كن!نمى دونم چرا اما حس كردم اونم مثل من حرف داره واسه گفتن... شايدم بيشتر از من! ولى تو شرايطى نبودم كه به درد و دل كس ديگه اى گوش كنم! پس دستمو از دستش كشيدم و راه افتادم!تنها و پا برهنه زير بارون! اونم نشسته بود و رفتنمو تماشا مى كرد! چقدر اون لحظه ها واسم سخت بود! سخت تر از جون دادن! نگام چرخيد سمت يه خونه ى ويلايى بزرگ... به پرده هاى اتاقى كه از اونجا معلوم بود نگاه كردم! از پشت اون پرده ى حرير عروسكايى كه به سقف و ديوار آويز بودنو مى ديدم! يه لبخند زدم! اونى كه تو اتاق خوابيده هيچوقت فكر نمى كنه يكى هم تو بارون پا برهنهراه مى ره!سرم پايين بود و واسه خودم راه مى رفتم! چقدر شبيه پاپى وقتى پيداش كردم شده بودم! پى پناه!سرخورده! بدبخت! حروم زاده! نجس!صداى بوق ماشينى تو گوشم طنين انداخت! اهميتى به اينكه ممكنه آشنا يا غريبه باشه ندادم! غريبه بود خودش مى رفت! آشنا هم كه بود... مگه من آشنايى هم دارم؟!من با همه غريبه م!- هونام؟!سرمو بلند نكردم! بازم صدام زد: هونام؟!اهميتى ندادم! با خشم در ماشينو بست و اومد سمتم! دستمو كشيد و مجبورم كرد بشينم تو ماشين! خسته تر از اونى بودم كه باهاشمخالفت كنم! چشامو بستم و سرموبه پشتى صندلى تكيه دادم!دستشو برد سمت پخش و روشنشكرد! يه آهنگ خارجى ملايم پخش مى شد! تو اون بدبختى خنده م گرفت! حتما اين آهنگ خارجيا رو بيشتر حاليش مى شد!
زبانم اونقدر قوى بود كه بفهمم خواننده چى مى گه... خير سرم ديپلم داشتم!Little girl doesn’t have muchدختر کوچولو چيز زيادى ندارهShe walks with a smileهميشه لبخند ميزنهShe’s so full of lifeاون پر از زندگيهBut she cries in the nightولى اون شبا گريه مى کنهJust try to hold onتلاش مى کنه اشکاشو نگه دارهNo one can hear herهيج کس صداشو نمى شنوهShe’s all aloneاون خيلى تنهاستThis little girlاين دختر کوچولوCloses her eyesچشماشو مى بندهAll that she wantsتموم چيزى که مى خوادIs someone to love?كسى هست که عاشقش باشه؟Someone to loveکسى که عاشقش باشهدلم گرفته بود! اين آهنگه هم رو مخم بود! حتما فكر مى كرد هيچى نمى فهمم! با حرص دستمو بردم و خاموشش كردم! هيچى نگفت! انگار اونم خوشش نيومده بود! اما بى خيال گوش مى كرد! از يه ماشين سبقت گرفت! معلوم بود خيلى عصبانيه! ولى اهميت نمى داد... يه دفعه ترمز كرد! هردومون به جلو پرت شديم! به من حتى نگاهم نكرد!داشبوردو باز كرد و از توش يه پلاستيک درآورد و رفت بيرون... فرصت نكردم ببينم توش چى بود! بى تفاوت رو صندلى لم داده بودم و منتظر بودم برگردهو منو به يه جايى برسونه! هرچى منتظر موندم ديدم نيومد! يه لحظه دلم به شور افتاد! پياده شدم ولى تيردادو دور و بر نديدم! دلم پر از ترس شد! توى اون بارون شديدى كه مى باريد و تو تاريكى هيچى نمى ديدم! دويدم طرف جاده كه ببينم اون جاست يا نه... با ديدن جسم تيرداد رو زمين نتونستم جيغ نزنم!روى زمين افتاده بود و تكون نمىخورد! با قدماى لرزونى رفتم سمتش... انگار كه جون تو تنش نبود! خم شدم و دستشو گرفتم! دستش از دستم ول شد و افتاد! دلم داشت از دهنم درمى اومد! آخه يعنىچى؟! تكونش دادم! يه صداى ناله شنيدم... ولى نمى فهميدم چى مىگه... سرمو بردم نزديكش... صداش بهتر شنيده مى شد: برو تو ماشين...گيج نگاش كردم! اين چى مى گه؟!- تنش داشت مى لرزيد... تو تمام عمرم اينقدر وحشت زده نبودم! لرزشش داشت بيشتر مى شد! هول كرده بودم! گوشى مم كه تو عروسى جا گذاشته بودم! دستمو بردم سمت جيبش تا گوشى شو بردارم كه ديدم باز داره يه چيزى مى گه...- چى مى گى؟!گوشمو بردم جلوى دهنش... صداى ضعيفى مى اومد...- برو... تو... ماشين... من خوبم...با حرص گفتم: آره معلومه! دارى مىميرى بدبخت! دنت داغه الآن نمى فهمى!لباش يكم از هم باز شد! انگار مى خواست بخنده به حرفم ولى نمىتونست!دوباره دست بى حسشو گرفتم كه باز ول شد! گوشيشو از تو جيبش درآوردم... نور صفحه كه به چشمش خورد سريع چشاشو بست...- اونو... خاموش... كن!انگار نور گوشى اذيتش مى كرد! سريع پا شدم و رفتم جفت راهنماىماشينو روشن كردم! آخه بدبختى اينجا بود كه رانندگى هم خوب يادنگرفته بودم! اومدم پا شم برم يه طرف ديگه و زنگ بزنم كه با دستش بزور نگهم داشت...داد زدم: چه مرگته؟!آروم گفت: برو... برو تو ماشين...نمى دونستم چيكار كنم! گيج و منگبودم! اما انگار چاره ى ديگه اى نداشتم! فوقش زنگ مى زدم به يهنفر! اما تا موقعى كه خودشو برسونه معلوم نبود دووم مياره يا نه!درو باز كردم و رفتم تو ماشين نشستم! دلم داشت از دهنم در مى اومد! شيشه ها دودى بودن و تو اون تاريكى ديگه نمى تونستم هيچى ببينم! يه چند دقيقه اى رو تو جام تكون خوردم كه بلآخره در باز شد و تيرداد خودشو انداخت تو... درو بزور بست... هنوز مى لرزيد... بريده بريده گفت: بخارى... رو... روشن... كن...سريع بخارى رو روشن كردم... ساكت بودم... ساكت بود... هرچىبلا بود امشب بايد سرم مى اومد؟!توى عروسى بهترين دوستم... نمىخواستم حتى بهش فكر كنم!چند دقيقه اى كه گذشت تيرداد ماشينو روشن كرد و راه افتاد! اونقدر راحت رانندگى مى كرد كه تو شوک بودم كه اين واقعا همون تيرداده كه تا چند لحظه پيش...آروم گفتم: تو حالت خوبه؟!- آره... چطور؟!- آخه...آروم تر ادامه دادم: انگار داشتى مىمردى!خنديد: خيلى دوست داشتى اين اتفاق مى افتاد نه؟!فكمو دادم جلو: خب بچه ت بى پدر مى شد كه...يه جورى نگام كرد كه انگار چى گفتم! زير لب گفتم: به درک... اصلا بمير!انگار حرفمو شنيد چون آروم خنديد! جلوى خونه نگه داشت! اومدم پياده شم كه صدام زد: هونام؟!برگشتم سمتش: بله؟!همونطور كه نگاش به روبرو بود گفت: اتفاقاى امشبو فراموش كن! همه شو!با خودم فكر كردم! ميشه كه فراموش بشه؟! نه! نمى شه! ولى سرمو تكون دادم و اومدم پياده شم كه باز گفت: هونام؟!بازم برگشتم: بله؟!- فردا ميام دنبالت بريم سونوگرافى!سخ نشستم تو جام! اين چى مى گه؟! حالا چه خاكى تو سرم كنم؟! با اين حال هيچى نگفتم و فقط سرمو تكون دادم! نگاه مشكوكشو رو خودم حس مى كردم! انگار همه ى كارا مو زير نظر داشت!باز اومدم پياده شم كه گفت: هونام؟!نفسمو با حرص دادم بيرون و گفتم: ديگه چيه؟!- من شايد امشب نيام! تنهايى مىترسى؟!بى خيال گفتم: نه!- زنگ بزن به دوستت!بى حوصله گفتم: لازم نيست! برم؟!خنديد و سرشو تكون داد... پياده شدم و بازم بارون بود كه رو سرم مى ريخت! امشب انگار دل آسمونم گرفته! سرمو تكون دادم و رفتم تو!درو باز كردم و داخل شدم! روسرىمو از سرم برداشتم و بى اختيار رفتم سمت پنجره! زير نور چراغ برق ديدمش! ايستاده بود و نگاش سمت پنجره بود! پرده رو انداختمو طورى كه نفهمه از لاى پرده نگاش كردم! سرش رو به بالا بود و هنوز زير پنجره بود!نگام چرخيد سمت ساعت! هنوز يازده شب بود! چقدر زمان دير مى گذره!ادامه دارد...
قسمت دوازدهمبى خيال تيرداد از جلوى پنجره رفتم كنار و در اتاقو باز كردم! به محض باز شدن در پاپى پريد رو سرم! خنده م گرفت! انگار اين سگ كوچولو دلش شاد بود! گذاشتمش رو تخت و حوله مو برداشتم و رفتم تو حموم! زير دوش به همه چى فكر مى كردم! به سودا! چه گناهى داشت كه پدر و مادرش بدون اينكه بهش فكر كنن از هم جدا بودن؟! به رها! چرا بايد با من دوست باشه كه تو شب عروسيش آبروش جلوى فاميلش بره! چرا كه با يه دختر نجس دوسته! به سمر! به اينكه چرا با وجود مريض بودنش بازم تيرداد مى خواست باهاش ازدواج كنه! واقعا همونى بود كه ارميا مى گفت و آرمين ازش بدش مى اومد؟!به تيرداد! چى مى خواست بهم بگه كه گوش نكردم؟! چرا اونجورى مى لرزيد و بى حال بود؟! به ارميا! واقعا سودا رو دوست داره؟! با دستام موهامو بهم ريختم!انگار فكر كردن به ارميا يكم واسم عجيب بود! چرا بايد به اون فكر مى كردم؟!واقعا سودا دوستش داره؟! اگه دوستش داشته باشه! سرمو تكون دادم! حتما دوستش داره ديگه! وگرنهسودا آدمى نيست كه يه همين راحتى از كسى تعريف كنه! هميشهخواستگاراشو مسخره مى كنه! مثل همون آقاى جواديان!ولى ارميا... صداى پاپى از افكارم كشيدم بيرون! يكسره پارس مى كرد! سريع سرمو آب كشيدم و دوشو بستم و حوله رو پوشيده نپوشيده زدم بيرون! پاپى يكسره پارس مى كرد! بند حوله مو بستم و از اتاق تيرداد زدم بيرون! صداى پارسش از تو هال مى اومد! سريع دو تا پله رو پريدم پايين! با ديدنش خنده م گرفت!سرش زير مبل گير كرده بود! به خنده افتادم! رفتم سمتشو سرشو كشيدم بيرون كه صداش قطع شد! منو بگو گفتم دزد اومده! پاپى رو بغل كردم و رفتم تو اتاق... بدون اينكه لباس بپوشم باهمون حوله خوابم برد...با صداى چرخش كليد تو در سريع چشم باز كردم! تيرداد كه گفت امشب نمياد! يه لحظه ترسيدم! سريع چاقومو كه هميشه در دسترسم بودو برداشتم و پاورچين پاورچين از اتاق زدم بيرون! آروم رفتم سمتهال... روى پله ها بودم كه ديدم چراغ آشپزخونه روشنه! فقط يه سايه مى ديدم! رفتم نزديكش...با ديدن سودا نفس راحتى كشيدم! سودا برگشت و با ديدن من رنگش پريد و پارچ آب از دستش افتاد! هردومون به شيشه هاى خرد شده خيره شديم!سودا با صدايى كه سعى مى كرد بالا نره گفت: مگه آزار دارى؟!گيج گفتم: ها؟!- چرا مثل جن يهو پيدات مى شه؟!- اصلا تو اينجا چيكار مى كنى؟! كليدو از كجا آوردى؟!- نابغه! از تيرداد گرفتم! آقا نگرانبودن كه شب مادر بچه شون تنها نباشه!بهش چشم غره رفتم كه آروم گفت:هونام؟!- ها؟!- مى دونم از حرفاى عسل ناراحت شدى ولى...بى خيال گفتم: ولش بابا! من كه عادت دارم! تو هم خودتو ناراحت نكن! اون لحظه كارم بچگونه بودكه فرار كردم!اومد يه چيز بگه كه بى مقدمه گفتم: تو از ارميا خوشت مياد؟!متعجب گفت: چرا پرسيدى؟!- بگو آره يا نه؟!ريشاى شالشو كه هنوز رو سرش بود دور انگشتش پيچيد: خب... ارميا...خنده م گرفت! سودا و خجالت؟!با خنده گفتم: باشه نمى خواد چيزى بگى! رنگ رخسار مى دهد خبر از سر درون! درست گفتم؟!- چه مى دونم! تو هم با اين مثال زدنات!با هم رفتيم تو اتاق و چون هردومون خسته بوديم زود خوابمون برد! صبح با نور آفتاب رو چشمم بيدارشدم! از پنجره بيرونو نگاه كردم!نه به بارون ديشب نه به آفتاب امروز...پا شدم كه پاپى هم سريع بيدار شد و دنبالم اومد... امروز بايد مى رفتم خونه ى مامان پيرى! با ارميا!بايد بفهمم من واقعا نوه شم يا نه! بايد رضايتشو بگيرم!رفتم جلوى آينه... دستم رفت كه يكم آرايش كنم! نمى دونم چرا! ولى منم آرزو داشتم! آرزوهاى دخترونه! شايد خيلى كوچيک بودن! اونقدر كوچيک كه شايد توى يه آرايش كوچيک خلاصه مى شد!ارميا مياد دنبالم... رژى كه تو دستم بود و تازه به لبم كشيده بودمو بستم و گذاشتم رو ميز... به لبام نگاه كردم! با ارميا مى رم... سريعرژمو پاک كردم... سودا ارميا رو دوست داره!خب داشته باشه! به من چه؟! با دستمال مدادى كه به چشمم كشيده بودم هم پاک كردم...صداى زنگ در اومد... رفتم و از چشمى نگاه كردم! تيرداد بود! سريع شالمو انداختم رو سرم و درو باز كردم!با ديدنم گفت: آماده اى؟!گيج گفتم: واسه چى؟!- سونوگرافى ديگه!بى اختيار دستمو كوبوندم رو پيشونى م! پاک فراموشم شده بود! نه به سودا گفته بودم و نهبا دكتر هماهنگ كرده بودم! تيردادمنتظر نگام مى كرد! لبامو با زبونم تر كردم: چيزه... حتما امروز بايد بريم؟!- آره ديگه... ديشب بدجور افتادى! بريم ببينيم مشكلى پيش نيومده باشه!پشت گوشمو خاروندم: چيزيم كه نهنشده... سالمه...بى خيال گفت: خب پس بريم ببينيم دختره يا پسر...گير داده بود اساسى!- تيرداد؟!كليدشو كه سودا روى اپن گذاشته بودو برداشت: بله؟!ديشب چرا اون جورى شده بودى؟!- بريم؟!فهميدم نمى خواد چيزى بگه! پس سعى كردم يه جور ديگه بحثو عوض كنم!- ديشب پيش سمر بودى؟!اومدم سمتمو بازومو كشيد و همونطور كه مى رفت سمت در گفت: چرا مى خواى بپيچونى؟!سعى كردم بازومو از چنگش بكشم بيرون: كى من؟! توهم زدى!درو پشت سرمون بست و نگام كرد: امروز حتما بايد بريم دكتر... خب؟!ملتمس گفتم: امروز نه!مشكوک نگام كرد: چرا؟!تو ذهنم دنبال يه بهونه مى گشتم... به مغزم فشار آوردم...- خب مى ترسم! از سونوگرافى!يه جورى نگام كرد كه يعنى پيش خودت فكر كردى من خرم؟! آخه سونوگرافى هم ترس داره؟!دستمو كشيد و دكمه ى آسانسورو زد... ناچار باهاش همراه شدم! يه فكرى تو ذهنم جرقه زد! بايد به على اس ام اس مى دادم! ولى اونا كه روز اول ازدواجشونه! حتما تا الآن خوابن! پوفى كردم و ناچار به سودا اس ام اس دادم كه بره و با همون دكتره هماهنگ كنه!از ساختمون كه زديم بيرون چشمم به يه ماشين شاسى بلند افتاد! لبمو گزيدم! ارميا بود كه اومده بود دنبالم... سعى كردم عادى رفتار كنم! تيرداد نبايد مى ديدش... ارميا كه پياده شده بود با ديدن من و تيرداد سريع سوار ماشينش شد... تيرداد درو واسم باز كرد كه نشستم...تيرداد: صبح دستشويى كه نرفتى؟!متعجب گفتم: ها؟!خنديد: آخه واسه سونوگرافى...
سريع پريدم وسط حرفش: نه نه... مى دونم...ابروشو انداخت بالا: مى دونى؟!فكمو دادم جلو: ميشه انقدر سوال نپرسى؟!رک گفت: نه!ارميا گاز داد و از كنارمون رد شد... تيردادم راه افتاد... خدا رو شكر انگار حواسش نبود...- از كى با ارميا آشنا شدى؟!يعنى مى خواستم سرمو بكوبم به شيشه... امروز از اون روزاست كه رو دنده ى سواله...چرخيدم سمتش: اومدى بازجويى؟!خيلى راحت گفت: آره... تو كه اينقدر بى پولى پس اين خونه رو از كجا آوردى؟!دهنم باز موند... ديشب تو اون حالخيلى حرفا بهش زده بودم كه حالاواسش سوال شده بود... و من چه جوابى داشتم كه بهش بدم؟!صاف نشستم سر جام: من مجبور نيستم جواب بدم...- چرا مجبورى!- چرا؟!- سوالمو با سوال جواب نده...تحكم توى صداش باعث شد نتونم چيزى بگم... يه جور اقتدارىداشت كه نمى شد ازش چشم پوشيد...- مال من نيست...- مال كيه؟!با التماس گفتم: تو رو خدا بس كن...- تو... تو واقعا...داد زدم: هان؟! چيه؟! حرفاى عسل روت تاثير گذاشته؟!زد رو ترمز و چرخيد سمتم: ببين... من چيزى نگفتم كه باعث بشه اينجورى داد بزنى خب؟! فقط بهم بگو... مى خوام از خودت بشنوم...- تو درمورد من چى مى دونى؟!با صداى آرومى گفت: شايد اونقدر بدونم كه بشناسمت... بفهمم چه جور آدمى هستى!پوفى كردم و گفتم: ببين... من يهحروم زاده م... يه حروم زاده ى نجس... اون خونه م كه مى بينى مال من نيست! مال يه آدميه كه هنوز نمى دونم نسبتش با من چيه! افتاد؟! حالا راه بيفت كه دير شد!بى خيال انگار كه حرفام واسش پشيزى اهميت نداشته باشه راه افتاد... سودا اس ام اس داد: رديف شد!- از اين ور برو...يه لحظه نگام كرد: خودم وقت گرفتم...يعنى خاک به سرم شد...- خب اين دكتره كه من مى گم خيلى خوبه... بريم اونجا...پيچيد توى يه خيابون: لازم نيست...جلوى يه ساختمون نگه داشت: پياده شو...فاتحه مو خوندم و پياده شدم... مثل خر تو گل گير كرده بودم... سعى كردم يه جورى پشيمونش كنم... دنبال يه راه فرار يا يه بهونه بودم... نگام هر جا مى چرخيد تا يه بهونه اى چيزى پيدا كنم... با ديدن يه گربه كه روى يه ديوار بود عين اين دختر لوسا گفتم: واى چقدر نازه...تيرداد كه يه قدم ازم جلو تر بودبرگشت و گفت: چى؟!به گربه هه اشاره كردم: اونو مى گم... چقدر نازه...يه نگاه بى تفاوت به گربه هه انداخت و گفت: آره... بيا...بعد دستمو كشيد كه سريع دستمو ازدستش درآوردم و باهاش هم قدم شدم... سعى كردم خونسرد باشم! فوق فوقش مى فهميد ديگه... رفتيم داخل مطب... منشى با ديدن تيرداد از جاش پا شد و سلام كرد... آب دهنمو قورت دادم... انگار خيلى اينجا آشناس...تيرداد: خانوم دكتر وقت دارن؟!منشى: بفرمائيد منتظرتونن...تيرداد يه نگاه به من انداخت و با دستش بهم اشاره كرد كه برم تو... تک ضربه اى به در زدم و داخل شدم... تيردادم پشت سرم...يه خانوم مسن پشت يه ميز نشسته بود كه با ديدن تيرداد از جاش پا شد و سلام كردن...خانوم دكتر يه نگاه به من انداختو لبخند زد: مثانه ت پره عزيزم؟!حالا هم خنده م گرفته بود و هم داشتم خجالت مى كشيدم... ولى تيرداد خيلى عادى روى مبل لم داده بود و منتظر بود ببينه بچه ش سالمه يا نه...خانوم دكتر بهم اشاره كرد كه روىتخت دراز بكشم... فكمو دادم جلو و سعى كردم آروم باشم... اى ايشالا خدا خفه ت كنه تيرداد... ايشالا داغ سمر به دلت بمونه...روى تخت دراز كشيدم و دكتر مانتومو زد بالا و يه مايع لزجو بهيه چيزى ماليد و زد رو شكمم... حالا منم كه دستشويى داشتم هى اينم فشار مى داد رو شكمم داشتم مى مردم...دكتر به مانيتورى كه بالاى سرم بود نگاه مى كرد... دلم داشت از دهنم در مى اومد... هر آن منتظر يه جمله بودم: شما كه باردار نيستين...يا يه چيزى تو همين مايه ها...نگام چرخيد سمت تيرداد... اونم نگام كرد... يه چيزى تو نگاش بود كه ازش سر در نمى آوردم... شصتشو كشيد به گوشه ى لبش ونگاشو دوخت به دكتر...دكتر باز اون چيزى كه دستش بودو رو شكمم كشيد و گفت: بچهتون كاملا سالمه... من هيچ مشكلى نمى بينم...چشامو كه از ترس ديدن قيافه ى خشمگين تيرداد بسته بودمو آروم باز كردم... اين چى گفت؟! يه لحظه مغزم ريست شد! بچه سالمه؟! يا امام زمان... من حامله م؟!گيج به دكتر نگاه كردم! يعنى مى خواستم اون دم و دستگاه و اونىكه هى رو شكمم مى كشيدو نمى دونستم اسمش چيه رو بكوبم رو سرش و بگم: كى به تو مدرک داده آخه روانپريش... بچه كجا بود؟!از يه طرفم يه جورايى خوشحال بودم كه تيرداد چيزى نفهميده... ولى با نگاش داشت داغونم مى كرد... دكتر از روى صندلى كنار تخت پا شد و من سريع مانتومو كشيدم پايين...تيرداد رو به خانوم دكتر گفت: يعنى جاى نگرانى نيست؟!دكتر با انگشت اشاره ش عينكشو روى بينيش جا به جا كرد: بچه قلبش از قلب من سالم تره... ماشالاچه وروجكى هم هست...بعد به من نگاه كرد و خنديد... منهنوز تو شوک بودم... تيردادم خنديد و اومد دستمو گرفت: بريم عزيزم...ديگه داشتم مى مردم... خدايا نكنه من حافظه ى كوتاه مدتمو از دست دادم؟! نمى دونم شايدم بلند مدتمو؟! نكنه توهم زدم؟! سرمو چند بار تكون دادم كه تيرداد گفت: حالت خوبه؟!- ها؟! آره آره من خوبم... حالا خيالت راحت شد؟! گفتم كه بچه سالمه...تيرداد لباشو جمع كرد كه نخنده: بله... شرمنده كه وقتتو گرفتم...سوار ماشين شديم... سريع گوشى مو از تو جيبم درآوردم و به سودا اس ام اس دادم: تو با كدوم دكتر هماهنگ كردى؟!تيرداد شيشه رو از سمت خودش داد بالا...- اينو چرا بستى؟!- باد به صورتت مى خوره سرما مى خورى!- تابستونه ها...بى خيال گفت: خب باشه...چيزى نگفتم... اين سودا چرا جواب نداد؟! بازم اس ام اس دادم: مُردى؟!چند دقيقه اى موندم كه باز جوابى نيومد! اى نميرى كه هيچوقت به درد نمى خورى! نگامو از پنجره به بيرون دوختم... به دختر بچه اى كه گل مى فروخت... چقدر اون دختر بچه باهام آشنا بود! چقدر شبيه من بود!
لرزش گوشى روى پام نگامو از اون دختر بچه گرفت... سريع اس ام اسو باز كردم: دستشويى بودم هويج... با همون دكتره ديگه... چطور؟!خنده م گرفت... سريع جواب دادم: اين منو برد يه دكتر ديگه ولى گفت بچه سالمه...به دقيقه نكشيد جواب داد: چى؟! جللالخالق!اگه سودا هم هماهنگ نكرده پس كار كيه؟! اين وسط يه كاسه اى زير نيم كاسه هست... زير چشمى به تيرداد نگاه كردم... رفتارش خيلى عادى بود! پس كار اينم نمى تونست باشه...تيرداد: خونه كارى دارى؟- ها؟! چى؟! نه! چطور؟!خنديد: هيچى! امروز افتتاحيه داشتيم گفتم اگه دوست دارى بياى!فكمو دادم جلو: كيا ميان؟!- خب در واقع يه جور مهمونى رسميه...سريع گفتم: نه نميام...نمى خواستم باز اتفاق ديشب تكراربشه... حتما سمرم اونجا بود...تيرداد: بايد ياد بگيرى با بقيه روبرو بشى! خودتو كه قايم كنى يعنى رو حرفاشون مهر تاييد زدى!نفسمو دادم بيرون و چيزى نگفتم... جلوى خونه نگه داشت و با اطمينان گفت: هنوز وقت هست تا ساعت هشت... برو آماده شو... ساعت هفت ميام دنبالت...آروم خداحافظى كردم و منتظر جوابش نشدم و زدم بيرون... هوا چقدر گرم شده! خدايا قربون حكمتت! يه دفعه سيل مى زنى يه دفعه ديگه آفتاب!تا داخل شدم و درو بستم صداى زنگ اومد... رها و سودا پشت در بودن...با خنده گفتم: رها اينجا چيكار مى كنى؟!پشت چشمى ناز كرد: پس كجا چيكار كنم؟!سودا با خنده گفت: تو الآن بايد كاچى و حلوا هم بزنى!رها كوبيد پس كله ش: خاک تو سرت منحرف...سودا دست به كمر زد: يعنى مى خواى بگى شما...رها اومد وسط حرفش و با خنده گفت: به قول على آدم به ناموس خودش كه به چشم بد نگاه نمى كنه...من و سودا زديم زير خنده... همون دم در داشتن باهم بحث مى كردن... اومدن تو و هركدوم روى يه مبل نشستن كه سودا سريع گفت: خب بگو بينم قضيه ى اين دكتره چيه؟!نشستم روبرو شون و گفتم: هيچى ديگه! هى سعى كردم بپيچونم نشد... اصلا گير داده بود اساسى! آخرشم منو بردم پيش يه دكتر ديگه و اونم گفت بچه سالمه!رها چشاشو گرد كرد: وا...- والا...سودا با خنده: ببين هونام نداشتيما!هركارى خواستى كردى حالا زدى زيرش...- گمشو...رها هم خنديد: نكنه كار مامان پيرىباشه؟!جوابش نگاه چپ چپ سودا بود: اون وقت مامان پيرى جنى شده يهو؟! اون اصلا نمى دونه هونام همچين نقشه اى كشيده...رها: خب چه مى دونم؟!سودا: تو حرف نزن فدات شم! الآن ما از تو انتظارى نداريم...رها: ميام آويزونت مى كنما...اومدم وسط حرفشون: بابا بسه ديگه...بعد با يه لحن جدى اضافه كردم:ولى يه كاسه اى زير نيم كاسه هست... ببين كى گفتم...سودا: ساعت يک و نيم ظهر روز شنبه...بهش چشم غره رفتم... پاپى از تو اتاق پريد بيرون...خودشو چسبوند به پام... سودا در كيفشو باز كرد و يه شكلات كشيد بيرون: بيا خاله جون واست شكلات خريدم... اينمامانت كه بهت نمى رسه...رها زد زير خنده... خودمم خنده م گرفته بود...رها: مگه سگا شكلات مى خورن؟!سودا: پس چى؟! از استخون بيشتر دوست دارن...بعد شكلاته رو پرت كرد كه پاپىرو هوا گرفتش...- حالا اينا يه طرف... امروز افتتاحيه س...رها: چه افتتاحيه اى؟!همه ى چيزايى كه مى دونستمو واسشون گفتم...سودا: من كه مى گم برى بهتره... تيرداد راست مى گه! خودتو كه مخفى كنى حرفاشونو ثابت كردى! برو و به سمر خانومثابت كن كه تو هم يه زندگى معمولى مثل بقيه دارى!- دارم؟!يه لحظه ساكت شد بعد گفت: ميام آويزونت مى كنما...تقريبا راضى شده بودم كه برم... سودا و رها دنبال لباس بودن واسم...منم نشسته بودم و دستمو گذاشته بودم زير چونه م و نگاشون مى كردم...سودا: من مى گم اين مشكى يه...رها: نه سرمه اى يه...واى خدا بازم سر مشكى و سرمه اى دعواشون شد...سودا: هونام تو مى گى كدوم؟!- همون كت و شلوار شكلاتى ديشب...رها: غلط كردى اونو كه ديشب پوشيدى!- يه لباسو نمى شه دوبار پوشيد؟!سودا: نچ! نچ! اين مشكى يه...- اصلا من نمى رم...سودا: غلط كردى!- بخدا راست مى گم... من كاراى مهم ترى دارم...بعد گوشى رو برداشتم و شماره ىتيردادو گرفتم... چندتا بوق كه خورد جواب داد: بفرمائيد...- سلام...- سلام...موندم چى بگم! سودا و رها بال بال مى زدن كه نگم نمى خوام بيام... ولى من تصميممو گرفته بودم... چه اهميتى داشت كه سمر ببينه من تو اجتماعم؟! سمر مى ديد!بقيه هم مى ديدن؟! پس نفسمو دادمبيرون و گفتم: من نمى تونم امشب بيام... يه كار مهم دارم...سودا و رها ول شدن... انگار انرژى شون تحليل رفت...تيرداد بى خيال گفت: هرطور راحتى!- خداحافظ!- خداحافظ!گوشى رو قطع كردم كه باز انرژى شون برگشت و ريختن رو سرم... منم بى خيال شماره ى ارميارو گرفتم...داشتم نا اميد مى شدم كه جواب داد... يه لحظه هول شدم و چيزى نگفتم... انگار منتظر بودم قطع كنم! در واقع جواب دادنش دور از انتظارم بود...- الو... هونام خانوم؟!سريع به خودم اومدم: سلام... بابت صبح عذر مى خوام! مى خواستم بدونم وقت دارين كه بريم پيش مامان پيرى... يعنى خانوم صالحى؟!تو صداش خنده بود... سريع گفت:البته... من همين حوالى م... تا نيم ساعت ديگه اونجام...- منتظرم... خداحافظ!گوشى رو قطع كردم كه چهار تا چشم بهم خيره شد...رها: پس بگو خانوم چرا نرفتن مهمونى!سودا ساكت بود...رها: خوشت اومده ازش؟!سودا ديگه ساكت نبود: خفه شو...رها با تعجب گفت: تو چرا جوگير شدى؟!سودا بهش توپيد...سريع گفتم: نه... اشتباه مى كنيد...سودا مشكوک نگام كرد و چيزى نگفت... مى دونستم واقعا ارميا رو دوست داره... واسه همين با اطمينان گفتم: سودا... باور كن دارى اشتباه فكر مى كنى!بروم لبخند زد: مى دونم با مرام تر از اين حرفايى! پس نيازى به توضيح نيست...دلم از اين همه مهربونى ش لرزيد و هيچى نگفتم... عوضش پا شدم و رفتم كه آماده بشم... درست نيم ساعت بعد ارميا پشت در بود... ازرها و سودا خداحافظى كردم و زدم بيرون...
دست به سينه به ماشينش تكيه داده بود و نگاش به پنجره ى آپارتمانم خيره بود... متوجه اومدن من نشده بود... براى اينكه متوجه من بشه با صداى نسبتا بلندى گفتم:- سلام...يه لحظه انگار ترسيد... سريع چرخيد سمتم و يه نفس عميق كشيد! انگار بدجور تو فكر بود... خنده م گرفت كه گفت: منو ترسوندين...- شرمنده... آخه بدجور تو فكر بودين...درو واسم باز كرد و منم سوار شدم... درحالى كه به اين فكر مى كردم كه دختر پولدارا هم بهشون بد نمى گذره ها! پسراى خوشتيپ و پولدار واسشون درم باز مى كنن...ارميا سوار شد و بى حرف حركت كرد... يكم كه از مسير گذشت گفت: فكر مى كنم خانوم صالحىمى خوان رضايت بدن... اما به شرطها و شروطها...چرخيدم سمتش: نبش قبر حرومه؟!سرشو تكون داد: خب... والا چى بگم؟! من چيز زيادى نمى دونم...چيزى نگفتم كه پخشو روشن كرد... يه آهنگ ملايم گذاشت... چقدر روحيات اين آدم لطيف بود! هميشه آهنگاى ملايم گوش مى كرد... برعكس سودا كه هميشه آهنگاى پر ضرب رو با صداى بلند گوش مى كرد...با اين كه دورم از تو... اما با يادت خوشمتو روياهام كنارت... دل تنگى مو مى كشمبا اين كه دورم از تو... اما برات مى خونمدلم مى خواد بمونى... تو پوست و خون و جونمنرو از تو روياهام... دلم مى گيرهبا خيالتم خوشه... برات مى ميرهمى خواستم قضيه ى دكتر صبحو بهش بگم ولى پشيمون شدم... بجاش گفتم:- شما مى دونيد اسم پدر فرضى من چيه؟!خنديد: چرا فرضى؟!شونه بالا انداختم: چون هنوز معلوم نيست واقعا پدرم باشه يا نه...- راستش من چيز زيادى نمى دونم... در واقع هيچى نمى دونم...دهنمو كج كردم! اينم كه هيچى نمى دونه... جلوى خونه ى مامان پيرى نگه داشت كه هر دومون پياده شديم... بازم پريسا درو واسمون باز كرد و بازم انتظار واسه اومدن مامان پيرى!چند دقيقه اى كه گذشت صداى پاشنه ى كفشاش اومد... بازم لباس مشكى! اما اينبار پوشيده و با شال... نمى دونم چرا من هركارى مىكنم از اين پيرى خوشم نمياد... بهاحترامش وايساديم كه با دست اشارهكرد بشينيم...پريسا واسه اونا قهوه و واسه من چاىآورد... ازش تشكر كردم كه بهم خنديد و رفت...مامان پيرى: خب؟! اوضاع چطوره؟!فكمو دادم جلو: هنوز اتفاق خاصى نيفتاده... خواهشا اجازه بدين خودمون پيش بريم... بهم اطمينان كنيد...آروم پلک زد و گفت: گفتم بياى اينجا تا بگم من با نبش قبر مخالفتى ندارم...نيشم باز شد...- ولى شرط دارم...سعى كردم چيزى نگم...ارميا: چه شرطى؟!سرشو چرخوند سمت ارميا و گفت: هونام قبلش با تو مى ره دفتر امجد و اون سندو امضا مى كنه...سريع گفتم: واسه چى؟!با همون لحن پر صلابت هميشگىش گفت: همين كه گفتم... ديگه خود دانى!مونده بودم چيكار كنم... به ارميا نگاه كردم... تو فكر بود... نگاه منو كه ديد رو به مامان پيرى گفت: نبش قبر كى باشه؟!مامان پيرى: امشب...ارميا متعجب گفت: امشب؟!- آره... امجد همه ى كارا رو كرده... ولى گفتم كه... قبلش هونام بايد سندو امضا كنه...از جام پا شدم: قبوله...ارميا هم پا شد: خب ديگه ظاهرا مشكل حل شد... خداحافظ...منم اومدم برم كه يه لحظه يه چيزى يادم اومد... يه قدمى كه رفته بودم جلو رو برگشتم: خانوم صالحى! اسم پدر من چيه؟!نگام كرد و بعد از چند لحظه سكوت گفت: خودت مى فهمى!شونه بالا انداختم و با ارميا از خونه ش زديم بيرون و رفتيم سمت دفتر امجد... منشى ش گفت كه رفته يه جايى و چند دقيقه ديگه برمى گرده... ما هم نشستيم به انتظار... يه ده دقيقه اى طول كشيد كه اومد...با ارميا دست داد و به من سلام كرد...سرمو تكون دادم و جوابشو دادم...امجد: بفرمائيد تو اتاق من... عذر مى خوام...بعد جلو تر از ما وارد اتاق شد... ارميا صبر كرد كه من داخل شم و بعد پشت سرم اومد تو و درو بست...روى يه مبل نشستم و ارميا هم كنارم...امجد يكم دفتر دستكاشو جا به جا كرد و گفت: خيله خب... خانوم صالحى با من صحبت كردن گفتنبه شرطى كه شما پاى سندو امضا كردين نبش قبر انجام بشه...سرمو تكون دادم و رفتم سمتش... يه برگه رو بهم نشون داد: اينجا رو امضا كن دخترم...امضا كردم كه يه برگه ى ديگه بهم دادم: اينم همين طور...- اين ديگه چيه؟!- امضا كن...برگه رو خوندم... سند يه باغ بود... سريع گفتم: امكان نداره...امجد با مهربونى گفت: دخترم بهخاطر خودت مى گم... امضا كن...- آقاى امجد قرار بود فقط سند خونه باشه...- دخترم لجبازى نكن... بزار كارا ثبتى بشه... وگرنه نبش قبر انجام نمى شه...- خواهشا مى كنم...- اما...- آقاى امجد...- آخه...- خواهش كردم...باز اومد يه چى بگه كه ارميا گفت: چه اصراريه... بعد از آزمايشا هم مى شه پاى سندا رو امضا كرد...امجد: بنده مامورم و معذور... خيله خب... الآن ساعت هشته... اذان زده... تا نيم ساعت ديگه مى ريم...نمى دونم چرا اينقدر استرس داشتم... ارميا بهم لبخند زد... از اون لبخندايى كه هر كسى رو آروم مى كرد...با امجد راه افتاديم سمت قبرستون...هوا تاريک شده بود... قبرستون خارج از شهر بود... هرچى مى رفتيم انگار نمى رسيديم...- آقاى امجد كجا مى ريم؟!خنديد: صبر كن دخترم... ديگه داريممى رسيم...توى يه جاى تاريک كه انگار برق نداشت نگه داشت... نا خود آگاه ترسيدم... آروم زمزمه كردم: ارميا؟!صداشو كنارم شنيدم كه زمزمه كرد: ترس نداره...هر سه تامون از ماشين پياده شديم... يه مرد سفيد پوش و يكىكه يه لباس پاره پوره پوشيده بود با دو تا چراغ قوه اومدن سمتمون... اونى كه سفيد پوشيده بود يه قرآن دستش بود و اون يكى يه كلنگ...اون كه سفيد پوشيده بود يه چراغ دستى رو داد به ارميا و ارميا روشنش كرد... تونستم يكم بهتر اطرافو ببينم... همه ش دار و درخت بود... قبر باباى مام معلوم نيست تو كدوم جهنم دره اى يه... راه افتاديم سمت جايى كه انگار قبرستون بود... البته من هيچ قبرى نمى ديدم...بى اختيار خودمو به ارميا چسبونده بودم... نمى دونم هونامى كه هر شب توى يه خونه ى بى در و پيكر ميون يه عالم آدم گرگ صفت زندگى مى كرد و نمى ترسيد حالاچرا اينقدر ترسو شده بود...
سعى كردم چند تا نفس عميق و آروم بكشم... پام رفت روى يه شاخه ى خشک شده و شكست... بى اختيار جيغ كوتاهى زدم...ارميا سريع دستمو گرفت: نيازى نيست بترسى!نفسمو دادم بيرون: من خوبم...بعد سريع دستمو از تو دستش كشيدم بيرون...آقاى امجد كه ازمون جلو تر بود برگشت سمتمون: مشكلى پيش اومده؟!ارميا: نه چيزى نيست...بعد بهم اشاره كرد كه جلوش راه برم... روبه اون مرده سفيد پوشه كه جلوم بود گفتم: نبش قبر حرومه؟!برگشت و بهم نگاه كرد... با اينكه تو اون تاريكى چيز زيادى از صورتش نديدم ولى همين كه برگشت سمتم انگار يه عالم موج مثبت بهم داد كه آرومم كرد: بلهدخترم... اگه ميت سالم باشه حرامه... چون دوباره بايد فشار قبرو تحمل كنه...سرمو تكون دادم: ولى الآن كه چيزى از اين آقا نمونده...لبخندى زد و سرشو برگردوند و چيزى نگفت...بلآخره جلوى يه قبر واستادن... با تعجب به قبر نگاه كردم...- اينكه سنگ قبر نداره...امجد: امروز برداشتنش...سرمو تكون دادم... حالا انگار مى مردن همين امروز اين يا رو رو به قول سودا گور به گور مى كردن... يه لحظه خنده م گرفت... الآن جاى سودا خاليه...اون كه سفيد پوشيده بود قرآنشو باز كرد و شروع كرد به خوندن... البته انگار حفظ بود چون بعيد مىدونم تو اون تاريكى چيزى مى ديد... قرآن خوندنش كه تموم شد اون كه كنگ رو دوشش بود شروع كرد به كندن... يكم كه گذشت خسته شدم و يكم دور تر ازشون نشستم...ارميا هم كنارم نشست و يه نگاه به اطراف انداخت... البته مى دونستم هيچى نمى بينه...ارميا: جاى خوف انگيزيه...خنديدم: شمام ترسيدين؟!خنديد: دروغ چرا؟! يكم...صداى خنده م بلند شد...ارميا: چرا سند باغو امضا نكردين؟!- نمى خواستم تا وقتى هيچى معلوم نيست چيزى نصيبم بشه... خونه رم مجبور بودم...صداى امجدو شنيديم: بياين... ديگه داره مى رسه...هر دومون سريع پا شديم و رفتيم نزديكشون... اونى كه داخل چاله بوداز اون پايين داد زد... البته صداش خوب مى رسيد چون عمقش زياد نبود...- قبر كه خاليه...ادامه دارد...
قسمت سيزدهمبراى چند لحظه نفهميدم چى گفت! دقيقا قاطى كرده بودم... قبر خاليه؟! يعنى چى؟!به ارميا نگاه كردم... اونم دست كمى از من نداشت...رو به امجد گفت: يعنى چى آقاى امجد؟!امجد سرشو يكم خم شد و سرشو برد پايين و روبه همونى كه تو قبر بود گفت: يعنى چى؟! مگه مى شه؟!گور كنه از همونجا گفت: من خودميه عمره قبر مى كنم... حدش همين قدره ديگه... تازه اين قبر اصلا سنگ نداره... كفنش كجاست؟امجد: اون كه حتما پوسيده...- كفن بپوسه سنگ كه نمى پوسه...رو به ارميا گفتم: سنگ چيه؟!ارميا: فكر كنم دور قبر سنگ مى زارن... منظورم داخلشه...گيج بودم... توى يه روز چندتا شوک با هم؟! سرمو هى تكون تكون مى دادم كه افكارم منظم بشن... طورى قاطى كرده بودم كهحس مى كردم هرآن ممكنه مغزم منفجر شه...يه قدم رفتم عقب... قبر خاليه... يه قدم ديگه... پس هيچ جنازه اى در كار نيست... يه قدم ديگه... دو حالت داره... يه قدم ديگه... حالت اول... يه قدم ديگه... يا يكى دزديدتش... يه قدم ديگه... كى يهجنازه رو كه بيست سال پيش دفنشده رو مى دزده؟!... يه قدم ديگه... به چه دردش مى خوره؟!... يه قدم ديگه... پس كسى ندزديدتش... يه قدم ديگه... حالت دوم... يه قدم ديگه... يا از اولشم كسى نبوده... يه قدم ديگه... پسمن بى هويتم... يه قدم ديگه و... پام گرفت به يه شاخه و به عقب سوق پيدا كردم و...سقوط... صداى جيغم سكوت اون جايى كه بهش مى گفتن قبرستونو شكست... و صداى ارميا كه فرياد زد: هونام؟!دستمو به يه شاخه گرفته بودم... يه درخت بزرگ كنارم بود و زير پام خالى... بجز اون چيزى نمى ديدم... حتى نمى دونستم چقدر از زير پام خاليه... و اين خيلى بد بود!صداى ارميا رو مى شنيدم: هونام؟! كجايى؟!قدرت اينكه صداش كنمو نداشتم... شاخه هه يه صدايى داد و دستم ول شد... و باز هم سقوط... اين بار صداى جيغم بلند تر بود... چند تا قل خوردم و باز هم سقوط... اين بار عمق كمترى بود...چشامو كه بسته بودمو باز كردم... ته يه گودال افتاده بودم... بى اختيار دست و پا مى زدم... بى صدا... فقط صداى نفسام بود... يه چيزى روى صورتموول مى خورد كه نمى دونستم چيه... انگار كه سنگ كپ كرده باشم... بى حركت شده بودم... فقط لبام تكون مى خوردن... حرفاىنامفهومى رو تكرار مى كردم كه خودمم نمى فهميدم چى ن...صداى ارميا داشت نزديک مى شد: هونام؟! كجايى؟! داد بزن دختر...تنم يخ زده بود و قدرت تكلممو از دست داده بودم... اون موجود كه نمى دونستم چيه ولى احتمال مى دادم حشره باشه! يه چيزى مثل عنكبوت بود باز روى صورتم حركت كرد... همين يه عامل واسه تحريکم كافى بود كه حنجره مو بسوزونم... چنان جيغى زدم كه خودمم كر شدم...ارميا از يه جايى پريد و سريع اومدبالاى گودال و نور و زد رو صورتم...حتى قدرت اينكه اون لحظه چشامو ببندم هم نداشتم... سريع دستشو درازكرد و با يه لحن كه سعى مى كرد آرومم كنه گفت: چته دختر؟! دستتو بده من...فقط نگاش كردم...شمرده شمرده گفت: هونام... هيچى نيست... حواست نبوده افتادى توى يه گودال كوچيک... خب؟!بغض كردم: قبره؟!ساكت شد... ولى زود گفت: نه... قبر نيست... يعنى شكل قبر نيست... گودالو كندن واسه سوزوندن ريشه ى درخت...سرمو چند بار پشت سر هم تكون دادم...ارميا: مى تونى بلند شى؟!- آره... آره... آره...اومدم پا شم كه ديدم تنم حس نداره... درد زيادى نداشتم... ولى انگار عضله هام از كار افتاده بودن... و اين بخاطر ترس زيادم بود... نمى ديدم ارميا داره چيكار مىكنه! ولى دوست داشتم هرچه زودتر منو از اون گودال نحس بكشه بيرون...دستشو گرفت سمتم: فقط آروم باش و دستتو بده به من...دستمو يكم حركت دادم... هنوز جاى زخم ديشب خوب نشده بود... حالا سوزشش بيشتر شده بود... با اينحال به قول ارميا سعى كردم آرومباشم... دستمو گرفتم بالا... يكم بيشتر خم شد كه بهم برسه...دستمو كه گرفت گفت: خيله خب... حالا مى تونى بياى بالا؟!همون لحظه صداى بقيه اومد...امجد: آقاى نيک زاد حالش خوبه؟!ارميا داد زد: دارم كمكش مى كنم بياد بيرون...امجد داد زد: لازم نيست ما بيايم؟!ارميا: نه! چند دقيقه اى صبر كنيد...سعى كردم بشينم... دستم تو دست ارميا بود... البته اون خيلى خمشده بود تا دستمو بگيره... يه فشار به دستم داد و گفت: خوبه... حالا من مى كشمت بالا... خودتم كمک كن... خب؟!سرمو تكون دادم و ارميا توى يه حركت منو كشيد بالا... خودمم كمک كردم و پامو به ريشه ى همون درختى كه ارميا مى گفت گير دادم و رفتم بالا... حالا پام نمى رسيد كه بزارمش رو زمين... بايد يكم ديگه خودمو مى كشيدم بالا... ولى از دست ناقصم نمى تونستم كمک بگيرم...ارميا دستشو انداخت دور كمرم و قبل از اينكه دوباره بيفتم با يه حركت سريع كشيدم بالا... هردومون افتاديم كنار هم...نفسمو دادم بيرون و براى چند لحظه چشامو بستم... ارميا خم شد سمتم و گفت: خوبى؟!جوابشو ندادم... بجاش گفتم: مرسى! اگه نيومده بودى حتما سكته مى كردم...خنديد و گفت: تو كه راست مى گى!- حالا چى مى شه؟! چرا قبر خالى بود؟!يه لحظه ساكت شد و بعد با يه لحن جدى گفت: اين وسط يه چيزىلنگ مى زنه... اصرار خانوم صالحى به اينكه پاى سندو امضا كنى و بعدشم اين قبر خالى!نمى دونم چرا اما يهو گفتم: فقط اينا كه نيست! امروز تيرداد منو بردم سونوگرافى و دكتر گفت كه من واقعا...خجالت كشيدم بقيه شو بگم...- واقعا چى؟!- واقعا حامله م!احساس كردم از شدت شوكى كه بهش وارد شده سكته كرده... ولى وقتى صداشو شنيدم فهميدم احساسم اشتباه بوده...ارميا: يعنى چى؟! مطمئنى؟!- دكتر كه اينو گفت! استغفرالله شدم مريم مقدس...خنديد: ته توه قضيه رو درميارم...بعد سعى كردم پا شم...
ارميا اومد كمكم كنه كه نزاشتم... همونطور كه لنگ مى زدم رفتم سمت اونجايى كه ازش سقوط كرده بودم و بعدش قل خورده بودم توگودال... ارميا چراغ قوه رو واسم گرفته بود كه جلومو ببينم... حالايكم واضح تر بود... از يه ارتفاع حدودا يک مترى افتاده بودم... البته چون به شاخه آويزون بودم اين ارتفاع زياد بهم آسيب نزده بود... همونطور كه لنگ مى زدم سعى كردم برم بالا...اين روزا چقدر بدبختى رو سرمه... دستامو گذاشتم بالا و عمود نگه داشتم... كف دستم مى سوخت اما اهميتى ندادم! دوست نداشتم باز ازارميا كمک بگيرم و البته نمى خواستم بيشتر از اين ضعيف جلوه كنم!كافى بود اون لحظه تيرداد منو مى ديد و باز دهنش وا مى موند كهبچه چطور زنده س...خنده م گرفت...دستمو يكم فشار دادم كه خودمو بكشم بالا... امجد كه بالا سرم وايساده بود خم شد كه بهم كمک كنه كه نزاشتم و خودم اومدمبالا... به دردش مى ارزيد...ارميا هم بعد از من اومد بالا... كفدستمو ماليدم و رو به امجد گفتم: يعنى چى كه قبر خاليه؟! سركاريم؟!امجد: والا من خودمم موندم! اين آدرسى بود كه خانوم صالحى دادن!ارميا كه بخاطر بالا اومدن نشسته بود پا شد و گفت: شايد قبر اونجا نباشه...امجد: نه ما صبح اومده بوديم همين جا بود...ارميا سعى كرد لحنش عادى باشه:كى سنگ قبرو برداشته؟!امجد تيز نگاش كرد... هر چى نباشه طرف وكيل بود! عمرى با اين چيزا سرو كار داشت...مرده كه سفيد پوشيده بود گفت: اگه كارى ندارين من ديگه بايد برم...امجد رو كرد بهش و خواست بهش پول بده كه دست امجدو پس زد: نبش قبر همين جورى شم حرامه آقا! ديگه با پول قاطى ش نكن كه بدتر بشه...امجد: ولى قبر كه خالى بود...مرد سفيد پوش: حتما خدا نخواسته... خداحافظ!و بعد با همون پسره كه كلنگش رو دوشش بود رفتن... باز مونديم ما سه نفر... ما هم كه ديگهاونجا كارى نداشتيم... از اونجا زديم بيرون... سوار ماشين كه شديم بى اختيار يه نفس راحت كشيدم...به محض اينكه امجد راه افتاد گفتم: مگه واسه نبش قبر نبايد از دادگاهحكم گرفت؟! اون وقت كارا اينقدر زود راه افتاد؟! اصلا گيريم كه جنازه اى هم بود... كى بايد ازش نمونه بردارى مى كرد واسه آزمايش؟!امجد: دخترم پول خيلى وقتا كارا رو زودتر راه مى اندازه! در ضمن اين كار ما قانونى نبود...ارميا: يعنى مى خوايد بگين شما از دادگاه حكم نداشتين؟!امجد: ببينيد... خانوم صالحى امروز با من اومدن و يه قبر كه اتفاقا سنگش تازه هم بود به من نشون دادن و گفتن كه قبره پسرشونه...سريع گفتم: اسمش چى بود؟! رو قبر اسمش چى بود؟!امجد يه لحظه فكر كرد! انگار مى خواست يادش بياد... بعد از چند لحظه سكوت گفت: اسمش اشرف بود... آره... اشرف صالحى! ولى...دوباره چند لحظه سكوت و بعدش سريع گفت: ولى تاريخ فوت نداشت...ارميا: مگه مى شه؟! خيلى وقتا شدهتاريخ تولدو نمى زنن ولى فوت حتما بايد باشه...امجد: نه نه! تاريخ تولدش بود ولى فوت نداشت! مطمئنم! يعنىروى سنگ قبرش تقريبا خالى بود...خم شدم به جلو: آقاى امجد مى دونيد كى سنگ قبرو بريد؟!امجد سرشو تكون داد: نه دخترم... خانوم صالحى گفت خودش يكى رومى فرسته...فكمو دادم جلو: بياين فكر كنيم جنازه اى هم بوده! چرا اينجا دفنش كردن؟! اصلا معلوم نيست كجا هست!امجد: اين جا باغ بزرگ خاندان صالحى يه! در واقع اجدادت اينجا زندگى مى كردن! پشت اون قسمتى كه رفتيم يه عمارت بزرگهست كه البته هيچى ازش نمونده! ولى...باز ساكت شد و اين بار يه گوشه نگه داشت! چراغ داخل ماشينو روشن كرد و طورى نشست كه هم من و هم ارميا ببينيمش...- ولى چيزى كه از همه مشكوک تره اينه كه بعد از سال شصت و هشت ديگه كسى از اين خاندانو اونجا دفن نكردن! نمى دونم! طبق يه سرى آدابشون كه من ازشون سر درنميارم!سريع گفتم: خب اين كجاش مشكوكه؟! خيلى هم خ...حرفمو نصفه رها كردم! يه لحظه پيش خودم حساب كردم! من متولد هفتاد بودم! پس اونطور كه مامانپيرى مى گفت پدرم چند ماه قبل از به دنيا اومدنم مرده! اگه يه حساب سرانگشتى كنيم مى فهميم كه تو همون سال هفتاد مرده! طبق گفته ى امجد از سال شصت و هشت به بعد اينجا كسى رو دفن نمى كنن! پس... يه مسئله ى مجهول هست! اونم اينه كه چرا اين يارو رو كه فرض مى كنيم پدر منه رو اينجا دفنش كردن والبته نه جسدى هست و نه تاريخ فوتى؟؟؟؟؟؟؟!ارميا: يعنى مى خواين بگيد ما قبر كسى رو كه نمرده يا اصلا وجود نداره رو نبش كرديم؟!امجد چونه شو خاروند: انگار اينطور به نظر مى رسه!ارميا خنديد: موضوع داره جالب مى شه!امجد: جالب ترش اينه كه چرا خانومصالحى نخواستن از راه قانونى وارد بشن! خيلى بهشون اصرار كردم ولى قبول نكردن!ارميا: بياين موضوعو بازتر كنيم... خانوم صالحى بعد از بيست سال يادش مى افته كه يه نوه ى پسرىداره...پريدم وسط حرفش: اصلا از كجا فهميده كه من نوه شم؟!امجد: از مسئول پرورشگاه... كه مشخصات شما رو بهش داده و گفته خانومى به اسم صالحى همچين بچه اى رو تحويل داده!- اونوقت چرا فاميلى من روشن فكره نه صالحى؟!امجد: خب تو پرورشگاه عوض مى شه! ولى پرونده ى اصلى ثبت مى شه! در واقع سعى مى شهواسه تغيير هويتتون! شما كه بايد اينو بهتر بدونيد!راست مى گفت اينو يادم رفته بود!ارميا: پس تو اينكه هونام نوه ى خانوم صالحى يه شكى نيست! درسته؟!امجد: البته اون خانومى كه اينا رو به خانوم صالحى گفته فوت شده!چند ماه پيش...نفسمو دادم بيرون: د بيا! اينم بايدمى مرد؟!امجد: خب اونطور كه من شنيدم خيلى مسن بودن... اين آخريا آلزايمر گرفته بودن...ارميا: اين طور كه پيداست ما به نتيجه اى نمى رسيم مگه اينكه...امجد: مگه اينكه خانوم صالحى يا تيرداد بهمون كمک كنن...دستمو مشت كردم... انگشت اشاره مو باز كردم: مامان پيرى رو فاكتور بگيريد چون اگه قرار بودچيزى بگه تا الآن گفته بود!بعد با خودم زمزمه كردم: زنيكه انگار زورش مياد اصلا حرف بزنه!ارميا: پس يه راه بيشتر نمونده! تيرداد!
- ولى اونم بايد فاكتور بگيريم! اون اصلا از همه خل تره! معلوم نيست اين سمرو دوست داره يانه! همين جورى كشكى مى خواد باهاش ازدواج كنه!ارميا آروم خنديد و بعد رو به امجد گفت: آقاى امجد از اون عمارتى كه مى گيد هيچى نمونده؟! اصلا اسم اين منطقه اى كه اومديم چيه؟؟!خنديدم: نازى آباد!ارميا هم خنديد: اونم كه رد كرده!بعد يه نگاه به دور و اطرافش انداخت: والا من اينجا موجود زنده اى نمى بينم!- شما چيزى از اين خاندان و اينا مى دونيد؟!امجد: چيز زيادى نه! من فقط چندساله كه وكيل خانوم صالحى م! تنها چيزايى كه مى دونستم همينايى بودن كه بهتون گفتم!سرمو تكون دادم: پس بريم كه كار كار خودمه! بايد از زير زبون اينتيرى حرف بكشم!هر دوشون خنديدن و امجد راه افتاد! فكرم همه طرفه مشغول بود! اون از ديشب كه تيرداد اونطورى شد تو بارون و هى مى لرزيد! بعدشم اتفاقصبح و حامله بودنم... حالا هم يه قبر خالى بهم نشون دادن و گفتن اين يارو پدرته!!!!جلوى دفتر حقوقى امجد پياده شديم... رفتيم و سوار ماشين ارميا شديم... چشامو بهم فشار دادم كه فكر و خيال از سرم بزنه بيرون... مگه مغزم چقدر گنجايش داشت؟! هرچى عربى خونده بودم پريده بود! بايد حتما يه سر به آرمين مى زدم! شايد مى تونست كمكم كنه! اين روزاى آخر كه چيزى به كنكور نمونده بود! سه يا چهار روز... نه چهار روز... اصلا امروز چندمه؟! پاک قاطى كردم... دلم مى خواست فقط به كنكورم فكركنم! ولى مگه مى شد؟! يه عالم علامت سوال باهم به مغزم هجوم مى آوردن! داشتم زندگى مو مى كردما! يهو يه مامان پيرى پيدا شد و زد به حالمون! هرچند اونى كهمن بهش مى گم زندگى، زندگىنبود! پوفى كردم! اينم قسمته كه فقط قسمت ما شده؟؟!ارميا: زياد بهش فكر نكنيد... به زودى همه چيز معلوم مى شه! آرا و نامزدش امروز اومدن...با خودم فكر كردم! تنها چيزى كهواسم مهم نبود برگشتن آرا و نامزدش بود! ولى سعى كردم خودمو مشتاق نشون بدم...- خب؟!- فردا شب تولدشونه ديگه!- آها! مباركشون باشه!- مگه شما نميايد؟!- نه! حال و حوصله شو ندارم! فكركنم كاراى مهم ترى داشته باشم!- ولى فرصت خوبيه... آرمين و آرا هر سال به نوع خاصى تولد مى گيرن!گيج گفتم: مگه تولدم نوع خاص داره؟!فرمونو چرخوند: بايد ببينى تا بفهمى!به اين فكر كردم كه امشب ضميرجمعى كه منو ارميا به كار مى برديم به مفرد تبديل شده!ارميا جلوى خونه نگه داشت! قبل از اينكه پياده بشم گفتم: ممنون كه كمكم كردى! هرچه قدرم كه يه دختر شجاع باشه بازم يه دختره! با احساسات دخترونه! اگه امشب نبودى حتما سكته مى كردم!جدى مى گم!بهم لبخند زد: هركس ديگه اى هم جاى من بود اين كارو مى كرد! شب بخير...سرمو تكون دادم و پياده شدم... رفتم سمت خونه و واسش دست تكون دادم! تک بوقى زد و رفت...درو باز كردم كه ديدم همه جا تاريكه... با دستم دنبال كليد برق گشتم و روشنش كردم... براى يه لحظه از ديدن تيرداد كه دستشو گرفته بود به سرشو محكم فشارمى داد ترسيدم... سريع با صدايىكه تحليل رفته بود گفت: خاموشش كن...گيج فقط نگاش كردم...با يه لحنى كه ملتمس بود گفت:خاموشش... كن...سريع چراغو خاموش كردم... تيرداد روى مبل ولو شد... انگار كه از هوشرفت... با قدماى آهسته رفتم سمتش: هى تو... حالت خوبه؟!نور كمى كه از لامپاى اتاقش مى اومد باعث شده بود ببينم كه سرشو تكون داد: خوبم...خنده م گرفت: پس بدت چيه؟!جوابمو نداد... به جاش چشاشو بست... بى توجه بهش رفتم تواتاقم و لباسمو عوض كردم! طبق معمول تونيک آستين بلند و يه شلوار ساده با يه شال انداختم رو سرم... اومدم از اتاق برم بيرون كهپاپى هم اومد دنبالم...همونطور كه مى رفتم سمت آشپزخونه به تيرداد نگاه كردم... لرزش خفيفى داشت كه زياد به چشم نمى اومد... متوجه اومدن من نشده بود... همونطور كه حالا روى مبل نشسته بود يه چيزى رو به عضله هاش تزريق كرد... مات موندهبودم بهش... خاک تو سر معتاده؟؟؟!نتونستم جلوى خودمو بگيرم و با داد گفتم: تو معتادى؟!بدون اينكه سرشو بلند كنه گفت: بيرون...- واقعا كه... سمر خانوم مى دونن؟!- بيرون...مى خواستم چندتا ليچار بارش كنم ولى بى خيال شدم و همونطور كه هنوز يكم لنگ مى زدم گفتم: من گشنه مه...صداشو شنيدم كه آروم گفت: به درک...سرمو با افسوس تكون دادم و رفتم تو اتاق... من مى خوام از اين حرف بكشم؟! فردا بايد برم پيش همون دكتره... توى اتاق تست مى زدم...پاپى هم هى اينور و اونور مى پريد... فكرم اونقدر مشغول بود كه اصلا نمى فهميدم چى مى خونم...چند ضربه به در خورد و بعدش صداى تيرداد: بيا بيرون يه چيزى بخور...زمزمه كردم: كوفت بخورم قيافه ى تو رو نبينم...با اين حال چون خيلى گشنه م بود شالمو سر كردم و رفتم بيرون... لامپا رو روشن كرده بود... روى ميز جوجه كباب بود... دلم مى خواست بازم سر به سرش بزارم ولى انگار نه من حالشو داشتم نه اون... پس بى خيال مشغول خوردن شدم...اونم فقط نشسته بود و منو نگاه مى كرد... ليوان آبو گذاشتم رو ميز كه گفت:- چرا لنگ مى زنى؟!نه شوكه شدم و نه به سرفه افتادم و نه غذا پريد تو گلوم... عوضش خيلى عادى گفتم: معمولا وقتى مى افتن لنگ مى زنن!- نابغه! اينو خودم مى دونم! چرا افتادى؟!قاشقو انداختم تو بشقاب و نگاش كردم: بايد بگم؟!- بله! بايد بدونم! معلوم نيست كجا ميرى و دارى چه بلايى سر بچه م ميارى!خوب شد منو نديد كه كجا افتاده بودم! بچه كه هيچى! خودمم داشتم سقط مى شدم! خنده م گرفت و گفتم: نترس بچه زنده س... از تو هم سالم تره...كنايه مو نديد گرفت و گفت: اگه دنبال كار مى گردى من مى تونم بهت كار بدم!اين بار شوكه شدم! اين از كجا مى دونست من دنبال كارم؟! فكمو دادم جلو: تو از كجا مى دونى من دنبال كار مى گردم؟؟!شصتشو كشيد گوشه ى لبش: هنوز مونده تا بفهمى من چيا مى دونم!يعنى مى خواستم اون سرنگو كه زدبه عضله هاشو بزنم تو گردنش تا بميره... وقتى ديد با اون حرص دارم نگاش مى كنم خنديد و همونطور كه از جاش پا مى شد گفت: شب خوش...