انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 16:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  15  16  پسین »

قديسه ى نجس(بهمراه جلد دوم)


مرد

 
و رفت تو اتاقش و درو بست... مونده بودم تو كار اين بشر... شونه بالا انداختم و مشغول خوردن شدم! بايد از همه چيز سردربيارم... ولى چطورى؟! نمى دونم! غذا مو كهخوردم يكم خونه رو مرتب كردم و بعدش رفتم كه بخوابم... يه قرص خواب آور خوردم و درحالى كه به آهنگ مورد علاقه م گوش مى كردم خوابم برد...
صبح با صداى يک سره ى زنگ ازخواب پريدم... اى تو روحت سودا... يعنى مطمئن بودم سوداس ها... واسه همين همونطور خواب آلود پاشدم و رفتم سمت در... ديشب اونقدر خسته بودم و ذهنم درگير بود كه اين همه خوابمواسش كافى نبود...
درو باز كردم و برگشتم برم سمت آشپزخونه كه صداى جيغش بلند شد: چرا ديشب زنگ نزدى بهم كجا رفتين؟!
در يخچالو باز كردم...
سودا: كجا رفتين؟!
واسه خودم آب ريختم...
سودا: هوى با توام! نبش قبر چى شد؟!
آبمو كه خوردم همه چيو واسش تعريف كردم! چون مطمئن بودم ول كن نيست! حتى قسمت گودالوهم فاكتور نگرفتم! چون مطمئن بودم فكر سودا باز تر از اين حرفاست كه بخواد در موردم فكراى ناجور كنه!
با چشاى گرد شده گفت: نـــــــــه!
- والا...
- آخه مگه مى شه؟! تاريخ فوتم نداشت؟!
سرمو تكون دادم: من كه نديدم! ولى امجد اينو مى گفت...
سودا سرشو تكون داد: آخه يعنى چى؟! من كه پاک گيج شدم... حالازود آماده شو بريم...
آماده شدم و باهم از خونه زديم بيرون... به سودا آدرسو دادم و سوداجلوى همون ساختمون نگه داشت!
پياده شديم و رفتيم تو... روبه منشىگفتم: خانوم دكتر وقت دارن؟!
سودا يكم خم شد: ايشون خانوم صالحى هستن!
منشى يه لحظه به من نگاه كردو بعدش انگار قيافه مو يادش بياد سريع فرستادمون تو...
همونطور كه به طرف در مى رفتمگفتم: چرا اينو بهش گفتى؟!
- مگه نگفتى وقتى اومدين اينا واسه تيرداد بلند شدن؟! به امتحانش مى ارزيد...
خنديدم... سودا هم به موقع ش كلک مى شد... خانوم دكتر به محض ديدن ما خنديد و پا شد... البته جاى تعجبم نداشت... بهمونتعارف كرد بشينيم و بعد گفت: چى ميل دارين خانوما؟!
- هيچى!
سودا: از طرف من حرف نزن! من قهوه...
خانوم دكتر خنديد و سفارش سه تا قهوه داد... از همون لحظه مى دونستم كه به اون نوشيدنى تلخ دست نمى زنم...
دكتره از اون ژستاى توى فيلما گرفت و دستاشو تو هم قفل كرد وگذاشت رو ميز و يكم خم شد و گفت: خب؟! چه كارى از دست من ساخته س؟!
بى مقدمه گفتم: چرا ديروز گفتين من حامله م؟! در صورتى كه مى دونيد اينطور نيست؟!
يه لبخند زد و گفت: دروغ نگفتم عزيزم... بچه تم پسره...
فكم رو هوا مونده بود... حتى قدرتاينو كه به جلو هولش بدم هم نداشتم... به آرومى پلک زدم... حرفى واسه گفتن نداشتم...
سودا خنديد: ايول... يعنى مى خوايد بگيد هونام راست راستكى مريم مقدس شده؟!
دكتره خنديد: نه عزيزم! ايشون واقعا باردارن...
سودا: خيله خب... من رشته م پزشكيه... دوباره مى شه سونوگرافى كنيد؟!
يعنى چشام افتاد كف پام! سودا كى پزشكى خونده؟! وقتى ديد دارم با تعجب نگاش مى كنم يواشكى يه چشمک بهم زد! فهميدم داره دكتره رو فيلم مى كنه كه طرف بترسه...
ولى اونم خيلى عادى گفت: من مشكلى ندارم... عزيزم دراز بكش...
مونده بودم چيكار كنم كه سودا گفت: پاشو ديگه هونام...
همون موقع در باز شد و يه خانوممسن با سينى قهوه اومد تو و بى حرف گذاشتشون رو ميز و رفت...
منم دراز كشيدم... بازم اون چيزه روكه نمى دونستم چى بودو كشيد روشكمم...
خانوم دكتر: ايشون مثانه شون پر نيست...
سودا: عيبى نداره هونام از اين قهوه ها يكى بخور...
بهش چشم غره رفتم! خوبه مى دونه من قهوه نمى خورما... از تخت اومدم پايين و از آب سرد كن چندتاليوان آب خوردم... بعدشم رفتيم بيرون منتظر شيم تا وقتى من دستشويى م بگيره دكتر به بقيه ى مريضاش برسه...
به محض اينكه روى صندلى نشستم گفتم: چرا بهش دروغ گفتى؟!
سودا: خب به امتحانش مى ارزه... بزار ببينيم چى به چيه ديگه! من تو فيلما ديدم يه چيز سياه هى تكون تكون مى خوره...
خنده م گرفت و هيچى نگفتم... چند دقيقه بعد كه اوضاع روبه راه شد رفتيم تو و باز همون چيزه رو هى كشيد رو شكمم و به سودا توضيح مى داد كه اين جنينه و اين قلبه و اينم فلانه و اون بهمانه... سودا هم هى الكى سرشو تكون مى داد و مى گفت: صحيح... صحيح...
بلآخره اجازه دادن من پا شم... سودادستمو گرفت: بريم هونام جان بايد به فكر سيسمونى باشيم...
ادامه دارد...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت چهاردهم

اونقدر گيج بودم كه اصلا به حرفش نخنديدم! عوضش دكتر خنديد...
از مطب كه زديم بيرون گفتم: يعنى چى؟! مگه مى شه من حامله باشم؟!
سودا: نمى دونم ولى اين دكتره انگارخيلى جدى بود!
- بايد بريم يه جاى ديگه ويزيت بشم...
سودا: الآن كه وقت نيست! بريم كه بايد واسه آرا و آرمين كادو بخريم... تو هم نگران نباش فوقش بچه ت رشد كنه و با يه آمپول مى ندازيش نگران نباش بابا...
بهش چشم غره رفتم و سوار ماشين شدم... سودا واسه آرا دستبند و واسه آرمين زنجير خريد... منم واسه شون ادكلن جفت خريدم... نه خيلى ارزون و نه خيلى گرون... نمى تونستم واسه حفظ ظاهر چيزى رو نشون بدم كه نيستم... پس همونى رو خريدم كه تو وسعم بود... البته الآن... بعيد مى دونستم تا يه ماه پيش مى تونستم همچين ادكلنى بخرم...
طبق معمول از سودا اصرار كه بريم پيش خانوم شهابى و از من انكار... آخرشم حرف خودشو به اين بهونه كه واسه عروسى رها نرفتيم والآن بايد بريم پيش برد...
دو ساعتى زير دست خانوم شهابى بوديم... وقتى كارش تموم شد مثل كسى كه از قفس آزاد شده از جام پا شدم...
موهاى منو ساده جمع كرده بود! البته باز و بسته ش فرقى نمى كرد چون من شال مى زاشتم! سودا هم موهاشو فر كرده بود و آرايش چشمش خيلى بهش مى اومد و خوشگلش كرده بود...
منم واسم مهم نبود خوشگل شدم يا نه... پس يه نگاه سرسرى بهخودم انداختم و مانتو و شالمو پوشيدم...
از اونجا كه زديم بيرون برگشتيم خونه و آماده شديم... سودا همون لباس سرمه اى كه ديروز واسه من انتخاب كرده بودو پوشيد و منم يه كت و شلوار طوسى! البته مى خواستم همون شكلاتى رو بپوشم كه سودا نزاشت...
سودا: تو كه خودتو خفه كردى با اين كت و شلوارا! لا اقل يه مدل ديگه شو بپوش... گير داده به همون شكلاتيه...
خنديدم و راحتش گذاشتم كه هرچقدر مى خواد غر بزنه!
رها با على مى اومد! پس من و سودا با هم رفتيم... سودا جلوى يه خونه ى ويلايى نه چندان بزرگ نگه داشت! پياده شديم... سعى كردم به اين فكر نكنم كه من از اين قماش نيستم!
سودا زنگو فشار داد: بيا ديگه! چرااونجا واستادى؟!
به خودم اومدم و رفتم سمتش... در باز شد و رفتيم داخل حياط... آرمين و آرا و يه پسره ديگه كه دست آرا رو گرفته بود جلوى در بهمون خوش آمد گفتن...
واسم عجيب بود كه خونه تاريک بود و فقط نور كمى از پنجره ها مى اومد... كه البته بخاطر پرده هااونم خيلى خيلى كم به نظر مى اومد...
داخل خونه كه شديم با تعجب به اطرافم نگاه كردم... اين ديگه چه تولديه؟! دور تا دور يه سالن بزرگ شمع هاى قرمز كه شكل قلب بودن توى جا شمعى هاى شيشه اى و خوشگل چيده بودن... مى شد گفت يه دايره ى خيلى خيلى بزرگ كه دورش مبل چيده بودن و همه نشسته بودن... اون بين نگام به تيرداد و سمر كه كنار هم نشسته بودن افتاد...
سودا هم مثل من تعجب كرده بود... آرا خنديد و گفت: چيه بابا؟! همه ميان مات مى شن؟! برين بشينيد...
با سودا رفتيم و نزديک على و رها كه تو بغل هم نشسته بودن نشستيم... سودا كنار رها نشست و آروم از پهلوش ويشگون گرفت كه رها پريد...
على سريع گفت: چى شد عزيزم؟!
رها: هيچى گلم... زنبور بود...
حالم داشت بهم مى خورد....
على كه انگار مى دونست منظور رهااز زنبور كيه خنديد و هيچى نگفت...فضا كلا ساكت بود... البته صداى پچ پچاى زوج ها مى اومد ولى انگاركسى دلش نمى خواست اين سكوتبشكنه! واسه همين حرفاشونو تو قالب پچ پچ به هم مى زدن...
آرا اومد وسط دايره و گفت: خب... اونايى كه قبلا تو جشن تولد ما بودن مى دونن قضيه چيه... ولى امشب چندتا دوست جديد داريم كه انگار خيلى هم تعجب كردن!
بعد به من و سودا نگاه كرد و خنديد: امشب قرار نيست اينجا بزنو بكوب باشه! البته هستا! ولى نه اونطور كه شما فكر مى كنيد... قبلش بريم شام بخوريم كه من گشنه مه...
همه پا شدن و رفتيم سمت يه سالن ديگه... انواع غذاهاى رنگارنگ... البته انگار فقط واسه من عجيب بودن... چون بقيه خيلىمعمولى مشغول شدن... از سر ميز نگامو به هركى كه مى شناختم دوختم... بى بى فرى و دارو دستش كنار هم مشغول بودن و هر ازگاهى پچ پچشون به خنده تبديل مى شد...
تيرداد و سمر كه خيلى معمولى كنار هم نشسته بودن و غذاشونو مىخوردن... انگار نه انگار كه نامزدن! يه لحظه با على و رها مقايسه شون كردم! هيچ شباهتى نداشتن! سمر يه نگاه به من انداخت!
نگاهش يخ زده بود! انگار اتفاق پريشب فراموشش شده بود! يادش رفته بود كه من نجسم! يه طورى نگاهم مى كرد كه انگار من نيستم! خالى!
اهميتى ندادم و نگامو ازش گرفتم!ارميا و چند تا پسر ديگه... اونام معمولى بودن... آرمين كه كنار ارميا نشسته بود و داشت منو نگاهمى كرد... سريع نگامو چرخوندم سمت سودا كه كنارم نشسته بود!داشت با چشاش ارميا رو قورت مىداد!
خنده م گرفت و يكم از غذام كه نمى دونستم اسمش چيه رو گذاشتم تو دهنم! ايـــى! چقدر بدمزه بود! فكمو دادم جلو و چنگالو انداختم تو بشقاب...
ارميا سرشو بلند كرد و با ديدن سودا بهش لبخند زد كه سودا غشكرد!
- جمع كن خودتو تنه لش...
نگام كرد: ها؟!
- هيچى غذاتو بخور...
غذا خوردن كه تموم شد همه باز برگشتن تو همون سالن... آرا يه موزيک آروم گذاشت و گفت: همه بياين تانگو برقصيم...
زوج ها دست همديگه رو مى گرفتنو مى رفتن وسط... سمر و تيردادم...همديگه رو بغل كرده بودن و الكى تو جاشون وول مى خوردن...
دم گوش سودا گفتم: اينا دارن چيكارمى كنن؟!
سودا چشاشو گرد كرد: دارن مى رقصن ديگه...
اخم كردم... اين چه رقصيه؟! تو فيلما ديده بودم ولى فكر نمى كردم اينقدر مسخره باشه... دستمو گذاشتم زير چونه مو بهشون خيره شدم! ارميا اومد سمتمون و روبه ما گفت: خانوما كدومتون افتخار مى دين؟!
خنديدم كه سودا گفت: ماشالا چه خوش اشتهايين!
خنده م بيشتر شد: من كه رک بگم بلد نيستم! سودا تو پاشو...
سودا با كمال ميل پا شد و رفتن وسط... از كاراش سر درنمياوردم! يعنى عشق اينقدر آدمو تغيير مى ده؟! سودا هيچوقت به همين راحتى با هر پسرى گرم نمى گرفت و بهشون رو نمى داد!
- چرا تنهايين؟!

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
سرمو چرخوندم كه ديدم آرمين كنارمنشسته... چيزى نگفتم كه گفت: هميشه گوشه گيرين؟!
- نه نه! برعكس! اين چند روزه يكم ناخوش احوالم...
سرشو تكون داد و گفت: درسا چطور پيش مى ره؟!
- خب! خوب نيست! عربى رو خيلى مشكل دارم!
انگار كه خيلى خوش حال شده باشه گفت: اين كه خيلى خوبه... يعنى نه... مى تونيد رو كمک من حساب كنيد...
تا خواستم سرمو برگردونم و جوابشو بدم نگاه خيره ى تيرداد و ديدم كه از بالاى شونه ى سمر به من نگاه مى كرد!
اصلا نتونستم نگامو ازش بگيرم وجواب آرمينو بدم... همين طورى بهش خيره بودم... سمر سرشو بلند كرد و نگاش كرد... رد نگاشوگرفت و منو ديد! هيچ عكس العملى نشون نداد! انگار از اون دسته آدماى نا اميد بود...
رقصيدنشون كه تموم شد همه نشستن سر جاشون! چه تولد چرتى! كسل كننده بود! آرمين پا شد و رفت يه گيتار آورد و همه از روى مبلا پا شدن و اومدن وسط شمعا نشستن... بغل تو بغل همديگه... دخترا دست همو گرفتن و پسرا هم دست همديگه...
دو گروه روبروى هم... جلوى من دقيقا تيرداد نشسته بود و سمت چپ و راستم سودا و رها... سمرم كنار رها نشسته بود... رها در گوشم گفت: اينا چرا همچين مى كنن؟! اين چه تولديه؟!
شونه بالا انداختم: ارميا مى گفت خاصه! چه مى دونم والا؟! رها؟!
- جونم؟!
خنديدم: من على نيستما!
- مسخره! بنال!
- آها! سمر تو عروسى تون چيكار مى كرد؟!
- دوست صميمى عسله... واى على خيلى باهاش دعوا كرد... آخرش گريه ش گرفت و گفت يعنى من ارزشم از اون دختره كمتره؟! على م نه گذاشت و نه برداشت گفت: صد تاى تو مى ارزه به يه تار موى اون دختر پاک كه امثال تو بهش مى گن نجس...
بى اختيار لبخند زدم بهش...
آرا: خب كى شروع مى كنه؟!
نامزدش: من...
سودا سريع گفت: آقا به ما هم بگيد چه خبره ديگه...
آرا: امشب يه جورايى شب شعره... البته اشعار حافظ و سعدى نيست! همه يه قسمت يا اگه خواست كل يه شعرو به كسى كه دوستشدارن چه تو اين جمع باشه چه نه تقديم مى كنه! اگه خواست مى تونه بگه به كى!
اومدم بگم من نيستم كه آرا گفت: همه بايد بخونن!
فرشته: بابا ما از اين لوس بازيا خوشمون نمياد...
آرا خنديد: اولش مسخره به نظر مياد! يه چند نفر كه خوندن جالب مى شه...
آرمين شروع كرد به گيتار زدن و نامزد آرا با يه لحن خنده دار شروع كرد به خوندن:
كل دنيا رو گشتم چشو وا كردم ديدمتو رشتم
حالا ديگه ولت نمى كنم دنبالتم همه ش من
اى تى جان قوربان جان چقده تو ماهى
بگو واسم درست مى كنى تو سبزى پلو با ماهى؟!
همه خنديدن و آرا مى خواست پاشهبره بكوبه پس كله ى نامزدش...
نامزدش: بابا من پشيمون شدم! دختر رشتى به ما نيومده من هموندختر آبادانى رو مى خونم!
باز همه خنديدن كه نوبت به نفر بعدى كه آرمين بود رسيد...
ارميا: آرمين عربى بزن...
آرمين خنديد و خوند:
نمى شه بى تو بود و نمى شهبى تو سر كرد
هرجا كه حرف عشقه بايد تو رو خبر كرد
با تو دارم مى رسم من به آرزوهام
خودت مپ دونى جز تو هيچكسى رونمى خوام
آرمين همين چند يه ذره رو خوند و بعد گيتارو داد دست تيرداد: ديگه خودت بلدى بزنى كه...
تيرداد خنديد و گيتارو گرفت و شروع كرد:
خانه خراب تو شدم به سوى من روانه شو
سجده به عشقت مى زنم منجى جاودانه شو
اى كوه پر غرور من سنگ صبور تو منم
اى لحظه ساز عاشقى عاشق با تو بودنم
روشن ترين ستاره ام مى خواهمت مى خواهمت
تو ماندگارى در دلم مى دانمت مى دانمت
نور شمع ها كه به صورتش مى خورد زيبايى شو چندبرابر مى كرد كه نمى شد ازش چشم پوشيد!
سرشو بلند كرد و يه نگاه به من انداخت و چشاشو بست:
اى همه ى وجود من نبود تو نبود من
اى همه ى وجود من نبود تو نبود من
چشاشو باز كرد و اين بار به سمر نگاه كرد... نمى دونم چرا اماحس كردم دلم مى خواد بازم منو نگاه كنه... چون رها پيشم بود نمى تونستم سمرو ببينم... واسه همين بى خيالش شدم... اين بار نوبت ارميا شد...
اونم بى حرف گيتارو گرفت و شروع كرد:
با اين كه دورم از تو اما برات مى خونم
دلم مى خواد بمونى تو پوست و خون و جونم
نرو از تو روياهام دلم مى گيره
با خيالتم خوشه برات مى ميره
نرو از تو روياهام دلم مى گيره
با خيالتم خوشه برات مى ميره
همون آهنگى بود كه ديروز تو ماشينش گوش دادم...
ارميا گيتارو داد به نفر بعدى كه على بود... على گلوشو صاف كردو گفت: اهم اهم! من يه آهنگ ار على رها مى خونم...
همه با تعجب نگاش كردن كه گفت: چيه بابا! على رها اسم يه خواننده س...
بعد شروع كرد:
مال هم مى شيم ما امشب تا يه چند لحظه ى ديگه
فقط چشمام كه باهات نيست دلممهمينو مى گه
حالا مى شه از نگاهت شوق دوست داشتنو فهميد
باورش اولا سخت بود ندارم ذره اىترديد
به رها كه محو على شده بود نگاه كردم! بدبخت عاشق! خوندن همه ى پسرا كه تموم شد نوبتبه دخترا رسيد... چند نفرى كه خوندن نوبت به سودا رسيد... اونم شروع كرد:
كاسه كوزه تو جمع كن برو از اين خونه امشب
كاسه كوزه تو جمع كن برو كه به خونه تو تشنه م
همه خنديدن كه سودا گيتارو داد دست من! مونده بودم چيكار كنم! من كه بلد نبودم بزنم! تيرداد گفت: بده من واست مى زنم...
گيتارو از جلوم برداشتم و بردم دادم بهش... اولش اومدم از زيرش در برم كه گفتن نمى شه و همه خوندن تو هم بايد بخونى!
منم به اجبار قبول كردم تنها آهنگى رو كه بلدم بخونم! نگامو به تيرداد كه دستش روى سيماى گيتار منتظر شروع من بود دوختم و خوندم:

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
زخم زبون مردمم واسه دل من عاديه
همه مى گن قد تو نيستم آخه دستام خاليه
حالا مى خوام بهم بگى آخر اين قصه چيه؟
اونى كه دوسش دارى منم يا كس ديگه؟
سرشو بلند كرد و نگام كرد! از اون نگاها كه دل هر دخترى رو مى لرزوند! ولى دل منم لرزوند؟! چشامو بستم و سعى كردم بى اهميت باشم!
اگه با من بمونى بى خيال حرف مردم
واسم مهم نيست كه بياد يه درد ديگه م روى دردام
بگو كه دروغ مى گن كه تو منو دوست ندارى
بگو بجز من تو دلت ديگه كسىرو ندارى
سنگينى نگاشو خوب حس مى كردم... با اين حال چشامو باز نكردم...
اگه كه حرف تو هم با حرف مردم يكيه
تو هم مى گى كه زندگى مگه بهاين سادگيه
اگه تو منو نمى خواى فقط به من نگاه بكن
چيزى نگو خودم مى فهمم اسم منو صدا نكن
اگه واست زيادى م مى رم از اينجا بخدا
شايدم قسمت اينه كه ما بشيم از هم جدا
غصه ى قلبمو نخور عادت داره به بى كسى
خودمو قانع مى كنم كه ما به هم نمى رسيم...
اونقدر رفته بودم تو حس كه اصلا يادم رفته بود نمى خواستم بخونم!خوندنم كه تموم شد چشامو باز كردم... برخلاف بقيه كه مى خوندن و همه يه چيزى مى گفتن و مسخره بازى درمياوردن و مى خنديدن اين بار همه ساكت بودن...
سكوت بينمونو سمر شكست... البته نه با حرف زدن... بلكه وقتىپرت شد به عقب جا شمعى افتاد وبرگشت و شمع از توش افتاد و پاركت كف اتاق آتيش گرفت... آرا سريع دويد و با صندلش آتيش كمىكه گرفته بودو خاموش كرد...
فكر كردم تيرداد ميره سمت سمر ولى گيتارو انداخت و دويد بيرون... همه با تعجب به رفتنش نگاه كردن... آرا سريع خودشو به سمر رسوند... گنگ بهش نگاه مى كردم... مى لرزيد... درست مثل تيرداد... گيج شده بودم! تيرداد دويد اومد تو و همه رو كنار زد و سريع به سمر يه چيزى رو تزريق كرد! با دقت نگاش كردم! همونى بود كه ديشب به خودش تزريق كرد! سمر ام اس داشت! و...
تيردادم... اونم ام اس داشت؟! نمى دونم چرا اما حس كردم حالم داره دگرگون مى شه! نه! امكان نداره!تيرداد نمى تونه ام اس داشته باشه!
چند دقيقه اى كه گذشت سمر حالش جا اومد... همه با تعجب نگاش مى كردن... هيچ كس حرفى نمى زد! يهو سمر زد زير گريه و خودشو انداخت تو بغل تيرداد... تيردادم بلندش كرد و رفتن...
همين... و همه بهشون خيره شده بودن... هيچ صدايى از كسى درنمى اومد... آرمين سعى كرد جو عوض كنه: آرا پاشو برو كيكو بيار ديگه...
آرا هم الكى خنديد: باشه بابا شكمو...
بعد پا شد و با مسخره بازى ضايعى كيكو آورد و بريدن... كادو هارو بهشون داديم و مى خواستيم بريم كه باز سر و كله ى تيرداد پيدا شد... همه نگاش كردن... بدون اينكه اهميتى بده رو به من گفت: مى رسونمت...
نمى دونم چرا اما حوصله ى سر بهسر گذاشتنشو نداشتم واسه همين سريع پا شدم!
سوار ماشين كه شديم مونده بودم چى بگم... ولى هرجور شده بود بايد ته و توه قضيه رو درمى آوردم... واسه همين گفتم: تو تک فرزندى؟!
فرمونو يه حركت كوچيک داد: آره...
- باباتم؟!
نگام كرد: آره...
جا خوردم... ولى سعى كردم بروى خودم نيارم: يعنى هيچ وقت عمويى نداشتى؟! يا عمه اى؟!
بازم يه نگاه كوچيک بهمانداخت: يه عمه داشتم كه سال ها پيش مرده... قبل از فوت پدرم...
چشام داشت از حدقه در مى اومد: عمو چى؟!
- من اصلا عمو ندارم...
به معناى واقعى كلمه جا خوردم! عمونداره؟! گيج نگاش كردم... ولى نمى دونستم چى بايد بگم! يعنىچى بايد مى گفتم كه شک نكنه؟؟! مسلما نمى تونستم بگم اااا واقعا؟! خب بيشتر بگو! اون وقت يكى از همون نگاه هاى خشنش بهم مى انداخت يا چشم غره مى زد بهم!
پس زدم به جاده ى بى خيالى... ولى تا اومدم يه چى بگم گفت:امشب مى ريم خونه ى من...
تو جام جا به جا شدم: واسه چى؟!
نيم نگاهى بهم انداخت و گفت: هر روز دارى يه بلايى سر خودت ميارى! معلوم نيست فردا پس فردا خودتو كجا بندازى! يه روز لنگ مى زنى يه روز مى افتى!
بعد با يه لحن خاص ادامه داد: نمى خوام اتفاقى واسه بچه م بيفته...
زير لب به خودم و خودشو بچه اى كه مونده بودم تو كارش فحش دادم... فردا حتما بايد برم پيش يه دكتر ديگه! و البته پيش مامان پيرى! بايد بهش بگم كه قبر خالى بوده!! زنيكه ى روانپريش... معلوم نيست چشه! ما رو فرستاده پى قبر خالى! اينم شانسه ما داريم؟! لپ لپ كه بخريم پوچه! قبر بابامونم پوچه! والا! حالا تازه اين يارو مى گه من اصلا عمو ندارم!
نفسمو دادم بيرون و به اين فكر كردم كه بدم نيست برم خونه ش... مى تونم به سودا بگم بهسمر خبر بده كه من خونه ى تيردادم! ولى سمر كه حالش بده! مى ترسم بدتر بشه! ما كه شانس نداريم! اينم مى افته مى ميره مى افته گردن من!
تيرداد جلوى خونه نگه داشت و هردومون پياده شديم... سوار آسانسور كه شديم تو آينه به خودمنگاه كردم! چقدر قايفه م با هونام يه ماه پيش فرق مى كرد! توى اين يه ماه چقدر اتفاقاى پشت سر هم واسم افتاده بود...
تيرداد: حالت خوبه؟!
- ها؟! آره...
- پس چرا هى سرتو تكون مى دى؟!
- چيزى نيست! يكم قاطى كردم! سمر حالش خوبه؟!
نگاشو به شماره هايى كه داشتن عوض مى شدن انداخت... در باز شد و اومديم بيرون...
تيرداد: آره... چيزيش نبود!
- مريضه؟!
يه جورى نگام كرد و با يه لحن خاص گفت: يعنى مى خواى بگىنمى دونى؟!
جا خوردم... ولى خودمو نباختم! شايدداشت يه دستى مى زد...
- از كجا بايد بدونم؟!
درو باز كرد و همونطور كه مى رفت تو گفت: مى خواى بگى آرمين بهت نگفته؟!
سر در خشكم زد! دلم مى خواست سرمو بكوبم به ديوار... ولى نه اينم قديمى شده! دلم مى خواست سرمو بزارم لاى در آسانسور كه وقتى بسته شد سرم از تنم جدا بشه! اين جورى بهتر بود! وگرنه اگه همين طورى پشت سر هم بهمغزم فشار مى اومد بى ترديد مى پوكيد...
تيرداد و رفت و وسايلشو جمع كرد... منم چيزى نداشتم كه بردارم! چند دست لباس ساده... با كتاباى تستمو و پاپى! اين خيلى مهم بود!
از اتاق اومدم بيرون... يه ساکم دست راستم بود و دوتا كتاب كه تو ساک جا نمى شدن تو دست چپم... پاپى هم خودشو چسبونده بود به پاى راستم كه اگه ساكو يه لحظه ول مى كردم اون زير له مى شد!

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
تيرداد از اتاق اومد بيرون... روى اون حالتايى بود كه نمى شد باهاش حرف زد! به عبارتى سگ بود! منم چيزى نگفتم! بى حرف ساك و كتابا رو از دستم گرفت... يه نگاه بهشون انداخت و گفت: تو ديپلم دارى؟!
سرمو تكون دادم...
اخم كرد: مگه نمى گى از پرورشگاه فرار كردى و شبا رو آسفالت مى خوابيدى...
اومدم تو حرفش: مى خواى اون روزا رو يادم بندازى؟!
همونطور كه مى رفت طرف در گفت: نه واسم جالبه كه با اين وضع چطور درس خوندى!
خيلى جدى گفتم: نهضت سواد آموزى!!!
سرشو تكون داد و رفت بيرون... منم دنبالش درو كليد كردم و راه افتاديم...
جلوى يه خونه ى دوبلكس نگه داشت... در مورد خونه ش نظرى نداشتم! اين روزا از اين خونه ها زياد مى ديدم! اولش مامان پيرى! بعدشم آرمين و حالا م تيرداد! فقط خونه ى ارميا رو نديدم!
من جلوى در ورودى پياده شدم و تيردادم ماشينو برد تو پاركينگ... يه نگاه به حياط انداختم! با چراغايى كه پايه هاى كوتاهى داشتن و شكل قارچ سفيد بودن روشن شده بود... بين چراغا هم يكى در ميون شمشادايى كه مربعى شكل داده شده بودن بود...
وسايلا رو برداشت و در ماشينو بست و اومد درو باز كرد و بهم اشاره كرد برم تو... همونطور كه به سودا اس ام اس مى دادم رفتم تو: اومديم خونه ى تيرى! امشب به سمر بگيم؟!
سرمو از رو گوشى بلند كردم و به اطرافم نگاه كردم! از ديدن خونه ش تعجب نكردم و چشام نيفتاد كف پام... انتظار همچين دم و دستگاهى رو ازش داشتم! ولى مشكلش اين بود كه زيادى شلوغ پلوغ بود...
ناخود آگاه سوت كوتاهى زدم... اين جا خونه س يا بازار شام؟! به قول رها شتر با بارش اينجا گم مى شد! خنديدم و اومدم برم سمت يه مبل كه يه چيزى زير پام قل خورد... نگاه كردم كه ديدمليوان شراب خورى بود كه قل خورد و رفت به پايه ى يه راحتى گير كرد... با احتياط از روى پليورى كه جلوى پام بود رد شدم...
تيرداد خنده ش گرفته بود: ببخشيد خيلى وقته كه اينجا رو مرتب نكردم... يعنى مستخدمم رفته مرخصى!
سرمو تكون دادم و با تعجب به يه ظرف شيشه اى كه توش آب بود و توى آب قرص و دارو بود نگاه كردم... چرا توى آب بودن؟؟؟! تيرداد كه رد نگامو دزديد سريع رفت سمت ظرف و برش داشت و رفت سمت آشپزخونه... كنجكاو بهش نگاه كردم... وقتى به نتيجه اى نرسيدم شونه اى بالا انداختم و رفتم سمت راه پله كه يه اتاق واسه خواب امشبم پيدا كنم... به گويى كه پايين نرده ها بود نگاه كردم... صورتمو عجيب غريب كرده بود... يكم عقب جلو شدم... دماغم گنده شده بود و پيشونى م بلند... رفتمجلو... حالا برعكس...
تيرداد: دارى چيكار مى كنى؟!
خنده م گرفت ولى گفتم: هيچى! مى خوام برم يه اتاق پيدا كنم...
- آها! اتاق من سمت راسته...
سريع از پله ها رفتم بالا... توى يه راهروى كوچيک بودم كه واسم اس ام اس اومد... بازش كردم...
سودا: آره ديگه... همه چيو كه آماده كردى بگو من بهش زنگ مى زنم...
به ساعت نگاه كردم... ده بود... با اينكه دلم شور مى زد ولى جوابشو دادم: باشه... ساعت يازده بهت خبر مى دم...
بعد يه نگاه به اطرافم انداختم... دوتا در تو راهرو بود... يكى سمت چپ و يكى سمت راست... درست روبروى هم... تيرداد گفت اتاقش سمت راسته... پس من بايد برم تو سمت چپى!
درو باز كردم... خدا رو شكر اينجا مرتب بود... يه اتاق با يه تختيه نفره و پرده هاى سفيد مشكى! يه ميز تحرير و صندلى مشكى و يه كمد ديوارى و يه دست مبل سفيد كل اتاق بود...
پاپى كه دنبالم بود پريد رو تختو غلت زد... دلم واسش غش رفت... چقدر اين موجود نجس دوست داشتنىبود!!!
وقتى ديد نگاش مى كنم خودشو واسم لوس كرد و زبونشو درآورد... خنده م گرفت و مانتومو كندم... حوصله ى لباس عوض كردن نداشتم... تو فكر اين بودم كه چطور تيردادو بكشونم تو اتاقم... يعنى بايد بازم از همون شيوه ى قرص خواب استفاده كنم؟! رفتم طرف پنجره و به بيرون نگاه كردم! بدبختى رعد و برقم نيست كه الكى مثل اين فيلما كه دختر لوسا سريع جيغ مى زنن منم كولى بازى دربيارم و با داد و هوار بكشمش تو اتاق... پس بايد يه فكر ديگه مى كردم! يه نگاه به پاپى انداختم و يه جرقه اى به ذهنمزد... همون لحظه صداى باز و بسته شدن در اتاق تيرداد اومد...
سريع به سودا اس ام اس زدم: حله...
به دقيقه نكشيد جواب داد: فقط مواظب باش بچه ت دوتا نشه...:دى
خنده م گرفت و رفتم سمت پاپى! ولى الآن زود بود... لامپ اتاقو خاموش كردم... يه يه ربعى كه گذشت سودا اس داد: بهش زنگ زدم گفتم نامزدت و يكى ديگه امشب باهمن... خودتو برسون... ولى نمى دونم بياد يا نه...
مسلما مى اومد... هرچى نباشه نامزدشه... پاشدم و رفتم سمت پنجره... پاپى هم كه تو بغلم بود... گذاشتمش سر طاقچه و يه شكلات از تو كيفم برداشتم و بهش نشون دادم و بعدش پرتش كردم تو حياط... صداى پارس پاپى بلند شد و بعدشم صداى من كه الكى داد مى زدم: تيرداد... تيرداد...
به دقيقه نكشيد كه تيرداد درو باز كرد و اومد تو... منم سريع خودمو انداختم رو تخت...
تيرداد: چى شده؟!
الكى صدامو لرزوندم: پاپى انگار يكى رو پشت پنجره ديده... منم مى خواستم بخوابم يه سايه ديدم...پاپى هنوز به بيرون خيره بود و پارس مى كرد... تيرداد يه نگاه مشكوک بهم انداخت و بعدش گفت: همين جا باش تا برگردم!
بعد مى خواست از اتاق بره بيرون كه سريع گفتم: نه نرو... من... من...
موندم چى بگم... هرچند از اين لوس بازيا حالم بهم مى خورد ولى سريع گفتم: مى ترسم...
شصتشو كشيد گوشه ى لبش: خيله خب پس من مى رم تو اتاقم باز چيزى شد صدام كن...
فكمو دادم جلو: نابغه مى گم مى ترسم...
لباشو جمع كرد كه خنده ش معلوم نشه: خب مى گى چيكار كنم؟!
هرچند گفتنش سخت بود ولى گفتم: امشب... اينجا... بمون...
چشاش مثل چشماى گوسفند تو كله پاچه زد بيرون...انگار كه يه حرف خيلى خيلى عجيب شنيده باشه... ولى سريع به خودش اومد و رفت سمت يه مبل و سرشو هول داد عقب: باشه... تو بگير بخواب...
ادامه دارد...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

فصل پايانى

به پاپى كه هنوز پارس مى كرد نگاه كردم... خنده م گرفت! راهكاراى سودا بود ديگه! شكلات دوست داره... يعنى اگه استخونم پرت مى كردم اينقدر پارس مى كرد؟!
خودشو ماليد به صورتم و ساكت شد... منم روى تخت دراز كشيدم و پاپى هم كنارم نشست و نگام كرد... تيردادم كه روبه روم بود و نگاش به سقف خيره...
چند دقيقه اى گدشت!
حالا واقعا صداهايى از توى حياط مىاومد... ولى من بروى خودم نياوردم... تقريبا مطمئن بودم سمره... چه جورى وارد خونه شده بود واسم سوال بود... حتما كليد داشت... به هر حال خونه ى نامزدش بود... تيرداد كه حالا انگار حرفم باورش شده بود پا شد و رفت سمت پنجره... يه نگاه انداخت به بيرون ولى انگار هيچى نديد...
آروم صداش زدم: تيرداد؟!
برگشت سمتم: بله؟!
خودمو لوس كردم: من مى ترسم...
بهم لبخند زد: از چى؟! فكر مى كردم قوى تر از اين حرفا باشى! حتما گربه اى چيزى بوده كه پاپى اينجورى پارس كرده! نترس! من اينجام!
دلم مى خواست عق بزنم ولى چيزى نگفتم... به جاش بهش خيره شدم! اومد سمتم... پاپى از تخت پريد پايين... خنده م گرفت... اونم مى دونست الآن بايد چيكار كنه... پا شدم نشستم... تيردادم كنارم لبه ى تخت نشست... هر دومون به هم خيره شده بوديم... من به اين فكر مى كردم كه چرا سمر نمياد... ولى تيرداد... نمى دونم به چى فكر مى كرد...
هرچى كه بود خوب نبود چون اخم كرده بود... حالت صورتشم يه جورايى بود! انگار يه حس دوگانه داشت! بين بد و خوب...
اومدم پاشم برم لامپا رو روشن كنم كه سمر بفهمه دوتا آدم اينجان... ولى تيرداد دستمو كشيد كه باز افتادم رو تخت...
با تعجب گفتم: چيكار مى كنى؟!
خم شد روم و سعى كرد نخنده: آخهتو چرا اينقدر خنگى؟!
چشام گرد شد: من؟!
اين بار واضح خنديد: پس كى؟! الآن لامپا بايد خاموش باشن!
آب دهنمو قورت دادم: واسه چى؟!
يكم بيشتر خم شد: نمى دونى؟!
سعى كردم بيشتر برم تو تخت... ولى لامصب سفت بود... حركتم نمى تونستم بكنم چون يه دستش يه ورم بود و دست ديگه ش يه ور ديگه م...
فكمو دادم جلو: چيو بايد بدونم؟!
موذيانه خنديد: چرا گفتى بمونم؟!
- خب... خب... چون مى ترسيدم...
- فقط همين؟!
- ها؟! آره ديگه...
- مطمئنى؟!
داشت كلافه م مى كرد! فاصله شمهى داشت كمتر مى شد! مونده بودم چرا اين سمر نمياد كه حد اقل اين ازم فاصله بگيره! عجب غلطى كردم اومدم اينجا ها! انگار سودا راست مى گفت! اون شب كهبى هوش بود من دستى دستى حامله شدم! امشب كه بهوشه بايد سه قلو حامله بشم! حالا فرض كنيم اون يكى هم هنوز بعد اين همه دردسر نيفتاده سر جمع مىشه چهار تا بچه...
تو چشاى قهوه ايش كه تو اون تاريكى مشكى شده بود نگاه كردم و اومد يه چيزى بگم كه درمحكم باز شد و جسم سمر نمايان شد!!!
نگاه هر سه تامون يعنى منو تيرداد و پاپى رفت سمت سمر... هر سه تامون ساكت بوديم...
و اين سكوتو سمر شكست: خيلى پستى!!!
تيرداد پا شد رفت سمتش كه سمر دستشو گرفت جلوش: هيچى نگو... خودم همه چيو ديدم...
تيرداد: خب؟!
سمر با تعجب نگاش كرد: خب چى؟!
- منم نمى خواستم چيزى بگم...
سمر: يعنى ارزش يه توضيحم نداشتم؟!
تيرداد خنديد: مگه خودت نگفتى هيچى نگو...
سمر كلافه شده بود... تو اون لحظه حسشو درک مى كردم... تيرداد گاهى بد حال آدمو مى گرفت... نمى دونستم بخندم يا نه...
تيرداد تا اومد دهن باز كنه كه از دلش دربياره سمر رفت از اتاق بيرون... تيردادم مى خواست بره دنبالش ولى پشيمون شد و همونجا موند... روى تخت نشستم! باورم نمى شد به همين راحتى همه چيز تموم شد...
مى خواستم از خوشحالى فرياد بزنم! پس ديگه مجبور نيستم با اين پسره ى گند دماغ شب و روزمو بگذرونم! يه گواهى واسه سقط جنين و بعدشم...
بعدشم چى؟! مى رفتم پى خوش بختى؟! خوش بختى تو چى بود؟!همون خونه اى كه حالا سندش به نامم بود؟! يا تو برگه ى آزمايشى كه ثابت مى كرد من حروم زاده نيستم؟! البته اگه مرده اى باشه كه ازش آزمايش بگيرن...
تيرداد چرخيد سمتم... سعى كردم خودمو ناراحت نشون بدم: متاسفم... بخاطر من...
باز دوباره اين شصتشو كشيد گوشه ى لبش: نه خودتو ناراحت نكن! رابطه مون اونطور كه تو فكر مى كنى نبود...
كنجكاو شدم ببينم منظورش چيه...
- يعنى همديگه رو دوست ندارين؟!
خيلى راحت گفت: نه...
تعجب نكردم... انتظارش مى رفت! ولى دليل اون همه اصرار كه از مامانپيرى رضايت بگيرنو درک نمى كردم...
- پس چرا اينقدر به ازدواج باهاشمصرى؟!
نشست رو تخت و به تكيه شو داد به ديوار... منم چسبيدم به ديوار...
اينبار از هم فاصله داشتيم...
- مى خواى بدونى؟!
بى تفاوت گفتم: نمى خواى مى تونى نگى!
- پس گوش كن...
تا اومد يه چى بگه پاپى پريد بغلم... پشت گوششو ناز كردم و نگامو به تيرداد دوختم...
تيرداد نگاشو از پاپى گرفت و گفت: قبل از سن نوجوونى بردنميه كشور ديگه... شايدم دليلش همينبود...
- دليل چى؟!
- ام اس...
پس حدسم درست بود... اصلا به قيافه م كه ببينه تغيير حالت مى دم يا نه نگاه نكرد...
- هنوز دليل مشخصى واسه اين بيمارى لعنتى پيدا نشده... ولى مىگن يكى از دلايلش همينه... مهاجرت قبل از سن نوجوونى!
- خيلى دردناكه؟!
پوزخندى زد: اونقدر زياد كه دردشو حس نكنى!
متوجه ى حرفش نشدم... با لبخند شروع به توضيح داد: ببين... اين بيمارى چهار سطح داره... ام اس خوش خيم كه تو اين سطح حمله هاى كمى به شخص دست مى دهو با بهبودى كامله... دوميش عود كننده و فرد كش يابنده س كه منو سمر هر دومون بهش مبتلا شديم... در واقع اكثر بيماراى ام اس با همين سطح شروع مى كنن! حملههاى پيش بينى نشده و توى حمله ى بيمارى يه دوره ى آرومو سپرى مى كنن...
يه لحظه سكوت كرد و بعد گفت:با تشخيص و كمک دكتر مى شه علائمو كم كرد و از شدت حمله ها جلوگيرى كرد... اون شبم تو بارون...
نگاش كردم... چيزى واسه گفتن نداشتم... پس ساكت شدم كه خودش ادامه بده: اون شبم تو بارون بهم حمله دست داده بود... از يه طرفم تو بد جور اذيت مى كردى...
خنديد و ادامه داد: وقتى گفتى تنتداغه نمى فهمى دارى مى ميرى بدبخت مى خواستم بخندم ولى نمى تونستم...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
باز خنديد و گفت: يا ديشب كه بهم گفتى معتاد...
خودمم خنده م گرفت...
تيرداد: هيفده سالم بود كه پدر و مادرم فوت شدن... اين كه به يهپسر بچه چيا گذشت بماند! اما اينومى دونم كه روزايى كه گذروندم بدتر از روزايى كه تو گذروندى نبود... تو دانشگاه از يه دختر خوشم اومد... قبلش دوست دختر زيادداشتم... ولى حسم به اون دختر معمولى فرق داشت... ابيگل...
- چى چى؟!
خنديد: ابيگل! اسمش بود...
- آها... خب؟!
- اونم از من خوشش مى اومد... پسمشكلى نبود! حد اقل در ظاهر! ولى من ابيگلو واسه خودم مى خواستم! نه يه دوستى ساده! واسه هميشه مىخواستمش...
- يعنى مى خواستى باهاش ازدواج كنى؟!
سرشو تكون داد: آره... همه چى خوب بود تا اينكه فهميد من ام اس دارم... خيلى راحت ازم گذشت! منم از همين مى ترسيدم... اما خب پيش اومد... خيلى بيشتر از اونى كهفكرشو بكنم روم تاثير گذاشت! يادم رفت بگم يكى از غلائم اين بيمارى افسردگيه...
سريع گفتم: پس واسه همينه كه سمر اينقدر حالى به حاليه؟!
بازم خنديد: آره... مى شه اينم گفت... سمر حتى تا خودكشى هم پيش رفته... بعد از ابيگل رابطه م با جنس مخالف بيشتر شد... يه جور خيلى بد... به طور حيوانى...
يه لحظه ازش ترسيدم... ولى سريعگفت: نه نترس... مطمئن بودم اونايى كه باهاشون بودم خودشونماز اين وضع ناراضى نبودن... هيچ وقت به اجبار با كسى نبودم...
- خب؟!
برگشتم ايران واسه تاسيس يه شركت مهندسى بزرگ... ولى چوبلاى چرخم انداختن...
\تا اومد ادامه بده صداى گوشيمبلند شد... مى دونستم سوداس... پس قطع كردم و بهش اس ام اس دادم: حل شد... فعلا اس نده...
بعد به تيرداد نگاه كردم... بى اهميت به من گفت: واسه يه كارى مجبور شدم از پدر سمر كمک بگيرم... طى همين رفت و آمدا با دخترش سمر آشنا شدم... وضعيت نرمالى نداشت... واسه همين ازش خوشم نمى اومد... قبولدارم كه خودم سابقه ى خوبى ندارمولى سمر فرق مى كرد! شخصيتيه دختر ايرانى رو، حجب و حياشو زير سوال برده بود...
- پس چرا...
- صبر كن... سمرم درست مشكل منو داشت! وقتى نامزدش فهميد كه ام اس داره ولش كرد!! يه جورايى دركش مى كردم... گفت بهم علاقه مند شده ولى مى دونستم دروغ مى گه! همون موقع بود كه افسردگى شديد گرفت و تا مرز خودكشى هم پيش رفت... هدفش فقط شده بود خارج كه پدرش بهش اجازه نمى داد تا موقعى كه ازدواج نكرده از ايران خارج بشه... پس به من گير داد... منم دركش مى كردم! اونم مشكل منو داشت... با يكم تفاوت! قرار شد كه با همازدواج كنيم و پدر اون كار منو راه بندازه و منم كار اونو و برسونمش اون ور آب! ولى سمر اين رابطه رو حفظ نكرد! حس مى كردم داره بهم علاقه مند مى شه ولى من اينو نمى خواستم... از يه طرفم نمى خواستم دوباره شكست بخوره! اما امشب...
به اين جا كه رسيد ساكت شد... نمى دونستم بايد چى بگم يا تواون لحظه چيكار كنم! تو جام وول خوردم: ناراحت نيستى از اينكه سمرولت كرد؟!
- دير يا زود بايد اين اتفاق مى افتاد... از اولشم قرار نبود كه بهم علاقه پيدا كنه...
- پس شراكتت با پدرش؟!
نگام كرد: شركت تاسيس شده! ولى نمى خوام فكر كنه كه ازش سو استفاده كردم! سهاممو مى فروشم!
تعجب كردم: وقتى اين همه زحمت كشيدى...
اومد وسط حرفم: حالا دليل مهم ترى دارم...
نپرسيدم چه دليلى! سرمو خم كردم و خودمو با پاپى مشغول كردم: ابيگلو خيلى دوست داشتى؟!
خنديد: آره... خيلى زياد...
پاپى سرشو تكون مى داد... با تته پته گفتم: هنوزم... دوسش دارى؟!
نگام كرد... اين بار نخنديد... خيلىجدى گفت: نمى دونم...
- يعنى چى؟! مگه مى شه آدم ندونه كيو دوست داره؟!
- تو مى دونى؟!
غافلگير شدم از سوالش... نمى دونستم چه جوابى بهش بدم...
تيرداد: تو كيو دوست دارى؟!
دستمو از روى سر پاپى كه خودمو باهاش مشغول كرده بودم برداشتمو سرمو بلند كردم و نگاش كردم: هيچ كس...
حالت صورتش هيچ تغييرى نكرد... نه ناراحت... نه غم و نه شاد و نه هيچ حالت ديگه اى...
پا شد و گفت: خب انگار ديگه كسى تو حياط نيست... من مى رم اتاقم... شبت بخير...
و بدون اينكه منتظر جواب من بشهاز اتاق رفت بيرون... منم سعى كردم فكرمو از ابيگل بگيرم و به اين فكر كنم كه فردا خيلى كار دارم... بايد يه سر به مامان پيرى بزنم و بعدشم برم پيش يه دكتر ديگه... كاش مى شد از آرمين تو درسام كمک بگيرم...
صبح با صداى زنگ گوشيم بيدار شدم... سودا بود...
- چته سر صبح؟!
تند تند گفت: آدرس بده بيام يهكار مهم دارم باهات...
تعجب كردم: چه كارى؟!
- تو آدرس بده اومدم بهت مى گم...
آدرس خونه ى تيردادو بهش دادم وچون ديگه خوابم نمى اومد پاشدم و به دست و صورتم يه آبى زدم و رفتم پايين كه با تعجب ديدم همه جا مرتبه... صداهايى از تو آشپزخونه مى اومد... با حيرت به تيرداد كه ميز صبحونه رو چيده بودخيره شدم...
خنديد: چيه؟! واسه تقويت بچه مه...
چشام افتاد كف پام... نه به اون خونه اى كه ديشب ديدم نه به الآن... البته فرق چندانى نكرده بود... ولى خب باز خيلى خيلى بهتر از ديشب بود...
تيرداد: چرا اونجا واستادى؟! برو پاپى هم بيار... واسش شكلات درست كردم! خيلى دوست داره نه؟!
چشام گرد شد! اين از كجا مى دونست پاپى شكلات دوست داره؟!
خنديد و يه بسته شكلات گرفت جلوم: زير پنجره ى اتاقت بود...
آروم پلک زدم... سعى كردم عادى باشم... فكر كنم موفقم بودم... آهسته رفتم و پشت ميز نشستم و مشغول خوردن شدم... اونم نشست رو به روم: امروز جايى كار دارى؟!
- مى خواستم برم يه جايى ولى سودا قراره بياد دنبالم... نمى دونم چيكارم داره...
- شب چى؟!
نگاش كردم: تا شب خدا كريمه... چيزى شده؟!
- نه نه! غذاتو بخور...
- تيرداد؟!
انگار از دهنش پريد: جونم؟!
كارد تو دستم خشک شد... نگامو از تيكه نونى كه بهش كره مى ماليدم گرفتم و بهش دوختم...
- عوارض ام اس خيلى زيادن؟! يعنى اونقدر كه شخصو بكشه؟!
- واسه چى مى خواى بدونى؟!
- خب... حالا بگو...
سكوت كرد و چند لحظه بعد درحالى كه تو چشام خيره بود گفت: من حداقلش تا سى سال ديگه زنده م...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
اين بار شوكه شدم! اين از كجا فهميد من منظورم چيه؟! صداى زنگاف اف نگامونو از هم جدا كرد... تيرداد پاشد و رفت كه درو باز كنه! مى دونستم سوداس... چند لحظه بعد سرو صداش خونه رو گرفت كه با جيغ جيغ مى گفت: هونام كجاست؟!
تيرداد: داره صبحونه مى خوره...
پا شدم و رفتم بيرون... سعى مى كردم به تيرداد نگاه نكنم! سودابا ديدنم سريع گفت: هنوز آماده نشدى؟! بدو كه امروز كلى كار داريم...
رفتم بالا و سريع آماده شدم و برگشتم پايين... رو به تيرداد گفتم: پاپى اينجا مى مونه...
سرشو تكون داد و آروم گفت: شبزود بيا...
سرمو واسش تكون دادم و با سودا زديم بيرون...
سودا: اين چش بود؟!
- كى؟!
- تيرداد؟!
- چش بود؟!
- ابله سوال منو از خودم نپرس...
- خب من چه مى دونم! حالا چرا اومدى دنبالم؟!
با ذوق در ماشينشو باز كرد و سوار شد... منم سوار شدم... سريع گفت:ديشب كه شما رفتين من ارميا رو رسوندم...
با تعجب گفتم: مگه خودش ماشيننداشت؟!
- نياورده بود...
ابرومو انداختم بالا: خب؟!
با ذوق صداى پخشو زياد كرد: هيچى ديگه بهم پيشنهاد داد...
چشام گرد شد: نه؟!
- آره ديگه... نگفتم اونم دوستم داره؟! وايــــى! امشب شامو با هميم...
- فقط دوستى؟!
- همينم واسم زياديه... همين كه باهاش باشم بسه... اصلا از همين دوستى ها شروع مى شه ديگه...
خنديدم: حالا داريم كجا مى ريم؟!
پيچيد تو يه فرعى: يه جاى توپ... ولى بهت نمى گم كجا...
- سودا زود برگرديما... من بايد برم پيش مامان پيرى... بعدشم برم دكتر واسه اين بچه اى كه از هوااومده...
خنديد: خب بابا...
چند دقيقه بعد جلوى يه ساختمون بلند نگه داشت...
- اينجا كجاست؟!
- بيا حرف نزن...
شونه بالا انداختم و دنبالش راهى شدم... سوار آسانسور شديم و توى طبقه ى هفتم پياده شديم... سودا زنگ يه واحدو زد كه يه دختر جوون درو باز كرد... شال آبى و مشكى شو دور سرش به يه مدله عجيب بسته بود و يه طرفشو انداخته بود رو سينه ش... اشاره كردكه بريم تو...
داخل شديم... يه نگاه به اطرافم انداختم... توى آپارتمان يه فضاى عجيب داشت... ديواراى مشكى و مجسمه هاى ترسناک كه توى ويترين بودن... دو تا دختر جوون ديگه م روى يه مبل مشكى كنار همنشسته بودن و پچ پچ مى كردن!من و سودام رفتيم روى يه مبل رو به روشون نشستيم كه در اتاق كناريمون باز شد و يه دختر با گريه اومد بيرون...
اونى كه درو واسمون باز كرده بود سريع واسش يه ليوان آب برد... دختره كه انگار ترسيده بودآبم نمى تونست قورت بده...
خنده م گرفت: آورديم سقط جنينكنم؟! اينجا چه خبره؟!
خنديد: خفه بابا... اومديم احضار روح كنيم...
خنده رو لبم ماسيد: چى؟!
تا سودا اومد جوابمو بده دختره گفت: برين تو...
سودا اومد پا شه كه اون دوتاى ديگه كه روبرومون نشسته بودن گفتن: مگه نوبت ما نبود؟!
دختره خيلى جدى گفت: اينا زودتر وقت گرفته بودن...
چشام داشت در مى اومد! واسه احضارروح بايد وقتم گرفت؟! روح ها سر وقت ميان و ميرن! خنده م گرفته بود...
سودا: پاشو ديگه چرا نشستى؟!
سرمو گرفتم بالا! اون واستاده و من نشسته بودم: گيرمون آوردى؟! از تو انتظار نداشتم... خير سرت درس خوندى اين مسخره بازيا چيه؟!
سودا: پاشو كم زر بزن!
بعد آروم گفت: من خودمم قبول ندارم اين چيزا رو! آدرسشو از فرى گرفتم ديشب! واسه خنديدن خوبه...
- سودا من الآن كاراى مهم تر از خنديدنم دارم...
- خب حالا همچين مى گه كاراى مهم انگار چه خبره؟! لش بيار ديگه...
با حرص پا شدم و دنبالش رفتم سمت اتاقى كه اون دختره كه هنوز گريه مى كرد از توش دراومده بود... حالا چرا گريه مى كرد واسم جاى تعجب بود... سودا در اتاقو آروم باز كرد...تو ذهنم يه تصوير از زنى بود كه شالشو مثل همون دختره بسته باشه... مسن و موهاش قرمز كه از شال زده باشهبيرون... و يه لباس آستين كيمينو مشكى پوشيده باشه و يه گوى شيشه اى جلوش باشه...
ولى با ديدن زنى كه پشت ميز نشسته بود به كل برق از سرم پريد... يه زن با يه چادر مشكى و روبند روى صورتش دستاشو تو هم گره كرده بود و روى ميز گذاشته بود...
/مات نگاش مى كردم... سودا م كم از من نداشت!!! انگار اونم تصورات منو تو ذهنش داشت... زنه خنديد و با يه صداى ريزى گفت: چرا وايسادين؟! بشينين...
دوتامون رفتيم و روى يه راحتى سمت راست اتاق نشستيم... منتظر نگامون مى كرد ولى ما هنوز تو شوک ظاهرش بوديم...
- چه كارى از دستم برمياد؟!
سودا زودتر از من خودشو جمع و جوركرد: اومديم احضار روح كنيم...
روبندشو برداشت... يه دختر جوون... تو سن و سال ما... چشماىعسلى و ابروهاى كشيده... گونه هاى برجسته ى خوشگل و لب و دهن نجيب... بينى ش يكم گوشتى و بزرگ بود ولى زيبايى بقيه ى اجزاى صورتش اين نقصو پوشونده بود... خنديد: همه واسه همين كار ميان اينجا...
سودا: خب پس چرا پرسيدى؟!
جا خورد... ولى خودشو نباخت... اين كاره بود... از همه جالب تر واسم اين بود كه سودا خطاب بهش از فعل جمع استفاده نكرد...
دختره: روح كى؟!
سودا خنديد: مگه باهات آشنا نيستن؟!
دختره: منو مسخره كردى؟!
سودا: نه والا... خب چون تويى روح...
بعد چرخيد سمت من: هونام اسم بابات چى بود؟!
بهش چشم غره رفتم و زمزمه كردم:اشرف صالحى!
سودا هم حرف منو بلند تكرار كرد:اشرف صالحى!
دختره دستشو برد زير ميز و دو تا كاغذ و يه زير استكانى از كشوش درآورد... يه دفترچه يادداشت كوچيک و يه خودكارم گذاشت رو ميز: سوالاتو بگو...
سودا: من يا اين؟!
دختره داشت كلافه مى شد: اين اشرف صالحى كى تون مى شه؟!
سودا: پاپاى دوستمه...
دختره: چرا ميخواين روحشو احضار كنيد؟!
سودا: مى خوايم ببينيم پاپا ش هست يا نه؟!
دختره خودكارو انداخت رو ميز: مگه نمى گى باباشه؟! پس يعنى چى مى خواى ببينى هست يا نه؟!
قبل از اينكه سودا بياد باز بپيچونتش گفتم: معلوم نيست پدرم باشه يا نه! شما احضارش كن!
مى خواستم ببينم واقعا چيكار مى كنه...
دختره: خب فقط همين يه سوالو ازش دارى؟! من دخترت هستم يا نه؟!
سودا: نه باو! بپرس اگه باباش نيست پس كى باباشه؟!
چپ چپ نگاش كردم...
دختره: همينا؟!

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
سودا: نه نه! من شنيدم مرده ها از همه چى خبر دارن! بپرس ارميا واقعا منو دوست داره يا نه؟!
دختره: ارميا كيه؟!
سودا: تو چيكار دارى؟! تو ارواح شناسى! دوست پسر منو با اينا قاطى ش نكنا! فقط بپرس دوسم داره يانه!
دختره اينم نوشت و گفت: همينا؟!
باز دوباره سودا گفت: نه نه! ببيناگه واقعا ارواح از همه چى خبر دارن بپرس نقشه ى گنج دزدان دريايى كجاست؟! جون تو خيلى بهش فكر كردم! از هونام كه خيرى بهمون نرسيد لا اقل از باباش برسه...
دختره خنده ش گرفته بود... باز دوباره خودكارو انداخت رو ميز و دستشو زد زير چونه ش: ديگه سوالىنيست؟!
سودا سرشو تكون داد: نه فعلا كهچيزى يادم نيست حالا باز يادم اومد از خودش شخصا مى پرسم...
دختره نگام كرد... منم منتظر بودم ببينم واقعا مى خواد چيكار كنه؟!
سودا: حالا قيافه شم معلوم مى شه؟!
دختره: نه! اگه سوالى نيست شروع كنيم...
سودا: چرا چرا يه چيزى يادم اومد! ببين ما سونوگرافى رفتيم ولى بهت نمى گم بچه چيه! تو بپرس ببين اين جنازه چى مى گه!
دختره از شدت عصبانيت داشت منفجر مى شد... پوفى كرد و اون دوتا كاغذى كه از تو كشو درآورده بودو گذاشت رو ميز و زير استكانى رو گذاشت وسطشون: بياين جلو...
و به دوتا صندلى كه رو به روش بود اشاره كرد... من و سودا م رفتيم روى صندلى ها نشستيم...
دختره: يادتون باشه تو حين احضار هيچكى نبايد يه كلمه هم حرف بزنه!
سودا: حرف كه نه ولى خب گاهى يه صداهايى هم ناخودآگاه...
پريدم وسط حرفش: شروع كن...
كاغذا رو برگردوند... دو تا كاغذ قرمز رنگ تو ابعاد كوچيک كه روىيكى شون نوشته بود: بله... رو يكى ديگه شون: خير...
دختره: هر سوالى كه ازش دارين بايد با "آيا" شروع بشه... وگرنه جوابى نمى گيرين...
سودا: آيا ارميا سودا را دوست مى دارد؟! آيا تو پدر هونام هستى؟! نيستى اگر، چه كسى مى باشد آيا؟!
خنده م گرفته بود... آروم زير گوشش گفتم: كم چرت و پرت بگو...
سودا م خنديد و آروم گفت: اومديم بخنديم ديگه....
نمى دونم دختره چيكار كرد كه لامپاخاموش شدن... احتمالا يه كليد زير ميزش بود...
سودا با يه لحن مسخره گفت: يا امام زمان... غلط كردم...
حالا ديگه دختره هم خنده ش گرفته بود... ولى سعى مى كرد نخنده...
دختره: خب ديگه ساكت مى خوام احضار كنم!
سودا: ببين اومدى نسازيا! يعنى چى كه قيافه ش معلوم نمى شه؟! اومديم يكى ديگه تو نوبت بود پريد جلو بعد من از كجا بفهمم راست مى گه يا دروغ؟!
دختره: من قراره احضار كنم يا نه؟!پس ساكت باش و بزار به كارم برسم...
سودا جدى شد: چقدر گيرت مياد؟!
دختره: اونقدرى هست كه شكممو پر كنه...
با تعجب نگاش كردم... چقدر زود خودشو لو داد... نگاشو از دوتا كاغذ جلوش گرفت و به سودا نگاه كرد... سودا دستشو باز كرد و با همون لحن جدى ش كه گاهى منومى ترسوند گفت: پنج برابر يهويزيتو بهت مى دم كارمو راه بنداز...
اين بار با تعجب به سودا نگاهكردم...
دختره: چه كارى؟!
- ببين يه پيرى هست كه اينجورياموقور نمياد... مى خوام واسم بترسونيش كه زبون باز كنه...
دختره: من يه ويزيتم سى تومنه... پنج برابرش مى شه صد و پنجاه تومن...
سودا خنديد: دندون گردى ولى قبوله...
بعد به من اشاره كرد كه پاشم... مونده بودم تو كاراش...
دختره: من دوتا مشترى ديگه دارم... ردشون كردم مى ريم...
سودا سرشو تكون داد و باز به من اشاره كرد پاشم... ولى من با نگاهم ازش سوال داشتم...
سودا: اااا! پاشو بيا بيرون بهت مى گم!
فكمو دادم جلو و پا شدم و باهم رفتيم بيرون... اون دوتا سريع پا شدن تا جاى ما برن... خبرى از اونكه درو باز كرد نبود!
اونى م كه گريه مى كرد ديگه آرومشده بود... قبل از اينكه سودا واسم چيزى رو توضيح بده رفتم نزديكش: تو اون اتاق چى شد كه گريه كردى؟!
نگام كرد و با بغض گفت: بابامازم راضى نيست...
سودا: اونوقت از كجا فهميدى؟!
- به خانوم گفتم بپرسه پدرم ازمراضيه يا نه كه زير استكانى رفت سمت خير...
با تعجب گفتم: خودش رفت؟!
- نه! خانوم بردش...
اخم كردم: يعنى چى؟!
- روح بابام دستشو برد اون سمتديگه...
با چشاى گرد شده و دهن باز نگاش كردم! آدما گاهى چقدر مى تونن احمق باشن؟!
سودا خنديد: تو چند كلاس سواد دارى؟!
- ليسانس معمارى!
سودا سرشو به چپ و راست تكونداد: تو كه از علم دنيا خبر دارى چرابه اين خرافه ها اهميت مى دى؟! بجاى اينكه بياى روح باباتو سرگردون كنى برو شب جمعه واسش خيرات بده و دوتا صلوات بگير نه اينكه اينجا آبغوره بگيرى كه دست خانوم رفت سمت خير... حتما بهت گفته پول بده بهم باباتو راضى كنم نه؟!
بعد دوباره خنديد... چپ چپ نگاش كردم... گوشى دختره زنگ خورد... جواب داد: الو... نه! نه! الآن ميام...
بعد كيفشو برداشت و رو شونه ش انداخت و گفت: خدافظ...
سودا: شب جمعه يادت نره! آبغوره ى الكى م روح باباتو اذيت مى كنه!
دختره: تو كه اين چيزا رو قبول ندارى خودت چرا اومدى اينجا؟!
سودا خنديد: تماشاى حماقت مردم...خوش باشى!
دختره باز خداحافظى كرد و رفت... سريع برگشتم سمت سودا: قضيهى اين صد و پنجاه تومن چيه؟!
سودا: مگه نمى گى قبر خالى بود؟!
- آره...
- مگه نمى گى مامان پيرى حرف نمى زنه؟!
- آره...
- مگه نمى گى مى خواى ببينى بابا ننه ت كين يا نه؟!
كلافه گفتم: آره...
- مرض آره... خب اينو مى بريم پيش مامان پيرى بترسوندش اونم به حرف بياد ديگه! مى گيم روح باباتو اونجا احضار كنه مامان پيرى بترسه و بگه قضيه چيه!
- برو بابا!
بعد رفتم سمت در كه سودا دويد دنبالم: كجا؟! من صدو پنجاه پاى اين كار پول گذاشتم!
انگشت اشاره مو زدم رو پيشونى ش: كله... من هونامم... يادت كه نرفته... خودم ازش حرف مى كشم...
- خيله خب بابا! همچين مى گه هونامم انگار كيه! پس تو رو خدابزار ازش يه سوال دارم...
- چه سوالى؟!
- ارميا رو كه از خيرش گذشتم بزارببينم اين نقشه گنج كجاست!
هم خنده م گرفته بود از كاراش هم عصبانى شده بودم... اومدم برم كه باز دستمو گرفت: شوخى كردم بابا بى جنبه...
- خب بريم ديگه...
بعد دستشو كشيدم و نزاشتم بيشتر وراجى كنه! سوار ماشين شديم...
رومو كردم سمت پنجره: حالا چرا چادر سرش بود؟!

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
فرمونو چرخوند: اينا روشاى جديده! قبلا مد روز بودن الآن حزب الهى شدن كه مشترى جمع كنن!
- با چادر؟!
- آره ديگه! طرف تو نگاه اول مىگه واى اين چه آدم خوبيه! پوشيده س حتما كارشم خوبه ديگه!
پوزخند زدم: روبندم زده بود...
- اين ديگه خيلى پاک بود...
- اااا! كجا مى رى رد كردى كه...
- مگه تو واسه آدم اعصاب مى زارى؟!
بعد جفت راهنما زد و همونطور كه دنده عقب مى گرفت گفت: قضيه ى همون فقط يه ايرانى مى تونه با جفت راهنما وسط بزرگراه دنده عقب بگيره س ها...
خنديدم: خوبه خودت مى گى!
پيچيد تو خيابون... جلوى خونه ى مامان پيرى نگه داشت...
- تو نمياى؟!
- قربونت فكر كنم تنها برى بهتره! فقط مواظب باش پيرى يه نخوردت...
- نه بابا بيچاره اونجوريام نيست!
با بدبينى گفت: اين پيرى كه من ديدم كلا يه جورايى يه...
بعد تک بوقى زد و اومد گازشو بگيره و بره كه گفتم: سودا يكممراقب باش باز تصادف مى كنى ها!
خنديد: تا چهار نشه چاره نشه!
بعد گاز داد و جاده رو پر از خاک كرد و رفت! دختره ى ديوونه! قبلا كه دوبار تصادف كرده بود مى گفت تا سه نشه بازى نشه... كارم به بيمارستان نمى كشه... سومين بارم كه با تيرداد تصادف كرد و حالا مى گه تا چهارنشه چاره نشه! خدا مى دونه چهارمى كيه...
سرمو تكونى دادم و زنگ درو فشاردادم... طبق معمول پريسا اومد پيشواز: خوش اومدين... خانوم بالان...برم صداشون كنم...
- نه نه! اتاقش كدومه؟! بگو خودم مى رم...
- من راهنماييتون مى كنم!
بعد جلو تر از من راه افتاد! منم پشت سرش...
- خيلى وقته اينجا كار مى كنى؟!
- يک ساله...
- مامان بابات كجان؟!
- پدرم فوت شده و مادرم سالمندانه...
سرمو تكون دادم و ديگه چيزى نپرسيدم... جلوى يه در بزرگ واستاد... اون بار كه اينجا قايم شدمبه اين در توجهى نكرده بودم...
- مرسى تو ديگه برو...
سرشو تكون داد و رفت پايين... ضربه اى به در زدم و آروم بازش كردم! روى يه كاناپه ى خوشگل نشسته بود و پاشو رو پاش انداختهبود... طبق معمول كت و دامن مشكى! اين بار پوشيده نبود! مثل روز اولى بود كه ديدمش... واسم سوال شده بود كه چرا هميشه مشكى مى پوشه؟!
با ديدنم بدون اينكه كوچيكترين لبخندى بزنه با همون حالت مستبدهميشگى ش به روبه روش اشاره كرد كه يعنى بيا و اينجا بشين... يه لحظه فكر كردم كه بيچاره پريسا چطور در طول روز اخلاق اينو تحمل مى كنه؟!
رفتم و روبه روش نشستم! ازش نمىترسيدم! حسابم نمى بردم! ولى بخاطر سنش چيزى بهش نمى گفتم! هه! هرچى نباشه ننه بزرگمه ديگه...
مامان پيرى: مى دونم واسه چى اومدى!!! بلآخره يه روز بايد مى فهميدى هويتت چيه! واسم عجيب بود كه چرا تو فكر نبش قبر افتادى! به هر حال...
بعد خم شد و يكى از شيرينى هاى خونگى كه احتمال مى رفت دست پخت پريسا باشه رو برداشت و گفت: نمى خورى؟!
- ميل ندارم...
- خوش مزه س...
خيلى جدى گفتم: ميل ندارم...
خنديد: مثل مامان بزرگت سرتقى!!!
گيج نگاش كردم! مامان بزرگم؟!پس خودش چى بود؟! اگه منظورشبه مامان مامان فرضى م باشه كه اين گفته بود كه ننه م خودكشى كرده! پس حتما ننه ى ننه م هم نديده... پس...
نزاشت بيشتر درگير بشم و شروعكرد: يه عمارت بزرگ بود... خيلى بزرگ... عروس اون عمارت من بودم... يه عروس زيبا و...
سكوت كرد...
پرسيدم: زيبا و...؟!
زهر خندى زد: زيبا و مغرور...
دوباره ساكت شد و يه گاز ديگه به شيرينى ش زد... داشت حرصم مىداد! ولى چاره اى جز تحمل نداشتم!!
نيمه ى شيرينى شو گذاشت تو پيش دستى جلوش و نگام كرد... منم نگامو از اون شيرينى نيم خورده گرفتم و بهش دوختم...
مامان پيرى: اونقدر مغرور بودم كه يادم رفته بود كيم! خانم بودم! زن ارباب... به هيچكى محل سگ نمى دادم! از تنها كسى كه حساب مى بردم صالحى بود... خان بود! ارباب بود! همه ازش حساب مى بردن! اونقدر زيبا بودم كه خانى كه همه ازش حساب مى بردن مثل پروانه دورم مى چرخيد! شايدم همين مغرورم كرده بود... و اين غرور بهاى سنگينى واسم داشت...
نفس عميقى كشيد... حالا ديگه نگاش به من نبود! به يه نقطه ى نامعلوم بود! انگار كه توى همون عمارت باشه! احتمالا همونى بود كه امجد ازش حرف مى زد...
همونطور كه به همون نقطه كه نمى دونستم دقيقا كجاست و احتمال مى دادم به دستگيره ى در باشه خيره بود ادامه داد: قصه ى نامادرى سفيد برفى رو شنيدى؟! خودشيفتگى كه داشت؟! مثل اون روزا آينه به دست مى گرفتم و پايين يه درخت بزرگ كه پشت عمارت بود مى نشستم و به خودمنگاه مى كردم!
بهش نگاه كردم! بلوف نمى زد! با اين سنش معلوم بود كه تو زمان خودش خيلى زيبا بوده...
مامان پيرى: بين همه ى اون خدمه ها يه دختر خوشگل بود! اسمش نسيم بود! از منم خوشگل تر! ازش بدم مى اومد! تو نگاش آتيش بود! عقده بود! ولى من سالار بودم! سرور بودم! بهش محل نمى دادم! از حرصش كاراى سختو به اون مى دادم! مجبورش مىكردم همه ى لباسامو ببره و بشوره! به بقيه اونقدر سخت نمىگرفتم! اونم هيچى نمى گفت! فقط نگام مى كرد! با عقده! هموننگاش جرى ترم مى كرد كه بيشتر اذيتش كنم!
سر تو درد نيارم كه يه سالى گذشت و پچ پچ ها شروع شد بين مردم كه زن خان نازا ست! خلاصه خيلى حرفا بود كه جايز نيست بگم! همين قدر بدون كه حرف زياد بود!!! هيچى ديگه كم كم خودمم داشتم نگران مى شدم! اون زمان كه مثل الآن نبود يه زن بچه دار نشه و با كلى دوا و دارو باوروش كنن! خلاصه يكى بهم بيدمشک و عسل مى داد! اون يكى زرشک و شكر مى داد!
خنديد و ادامه داد: حامله شدم! ديگهتو عمارت ولوله افتاده بود... صالحى يه هفته سور داد! داشت پسر دار مى شد! نه ماه چه طورى گذشت بماند ولى بعدش ديگه رنگ خوشى نديدم! بچه دختر بود... اسمشو گذاشتم اشرف...
مات نگاش كردم! يعنى قبرى كهما نبش كرديم در واقع مال عمه م بوده؟؟؟!
وقتى حالت صورتمو ديد خنديد: نه! صبر كن! اشرف بزرگ مى شد و ابهت من كم! ديگه خان دور و برمن بود! منم ديگه حامله نمى شدم! چند ماهى كه گذشت مى ديدم سر و گوشش مى جنبه! ولى چى مى تونستم بگم؟! خان بود...
چند ماه ديگه كه گذشت شكم نسيم بالا اومد...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 6 از 16:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  15  16  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

قديسه ى نجس(بهمراه جلد دوم)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA