به اين جا كه رسيد دوباره سكوت كرد و نيم خورده ى شيرينى شو برداشت و انداخت تو دهنش... شيرينى شو كه خورد ادامه داد: صالحى نسيمو عقدش كرد! حالا ديگه نسيم واسم ناز مى كرد! افه مى اومد! اشرف يه ساله و خرده اىسنش بود كه پسر نسيم به دنيا اومد! اسمشو گذاشت اشرف...خنده م گرفت! انگار اسم قحط بودكه هى دختر و پسرو مى زاشتن اشرف...- اون ديگه چرا گذاشت اشرف؟!مامان پيرى: عقده... خيلى ازم عقدهداشت! حقم داشت! اون موقع صالحىواسه يه كارى رفت شهرستان... نسيمم كه حالا شده بود سوگولى تا مى تونست اذيتم مى كرد! حرفش برو داشت! نمک به حروم اشرف منو خيلى اذيت مى كرد! واسهمنم پشت چشم نازک مى كرد! روز به روز خوشگل تر مى شد و من ارزشم كم تر... صالحى ديگه محلم نمى داد! اى كور شه همچين مردى كه تا يه زن خوشگل تر از زن خودشو مى بينه اختيار از كفش مى ره...دو تا اشرفا بزرگ مى شدن! دخترم يه پاش يكم لنگ مى زد! نسيم بچه شو مجبور مى كرد اشرف منو مسخره كنه و زير پاش سنگ بندازه! اشرف منم كارى نمىتونست بكنه! منم هيچى نمى گفتم! نمى تونستم بگم!يادمه يه دفعه زير اون درختى كه مى نشستمو كنده بودن واسه سوزوندن ريشه هاش... تابستونا اونجا حشره زياد جمع مى شد! درختم خيلى بزرگ بود! اون زمون ريشه رو مى سوزوندن كه درخت خودش خشک بشه! اينجورى از چوبشم خوبمى شد استفاده كرد... بهتر از قطع كردن بود...اون روز توى عمارت دنبال اشرفم گشتم! نبود! توى حياط گشتم! نبود! رفتم پيش پسر نسيم! داشت تو حوض ماهى مى گرفت! گفتم اشرف كو؟!گفت نمى دونم با مامانم رفتن حياط پشتى!رفتم تو حياط پشتى! رفتم نزديک درخت... ديدم يه جا خيلى حشره جمع شده!نفس عميقى كشيد و با يه لحن كه سوز داشت گفت: نسيم اشرفموهول داده بود تو اون چاله... حشرهها زده بودن بهش و دخترم چون لنگ مى زد نمى تونست پاشه... فقط گريه كرده بود و داد زده بودو هيچكى بهش نرسيده بود...رو سر بچه م پر از عنكبوت و حشره بود... ريشه ى درخت كه زدهبود بيرون افتاده بود روش... بغضم گرفت و همونجا قسم خوردم كه تلافى كنم!بهش گفتم: گريه نكن مادر! درت ميارم...بچه م از ترس هيچى نگفت! صداشم در نمى اومد! صداش كردم:اشرفم! دخترم! دستتو بده به مادر! بازم صداش در نيومد!اشک از چشماش چكيد پايين: دخترم از ترس سكته كرده بود! اشرفم تو سن شيش سالگى زنده به گور شده بود!به اين جا كه رسيد هق هقش اتاقو پركرد! باورم نمى شد! يه مرگ تا چه حد مى تونست دردناک باشه؟! ولى اون درخت خشک شده! همونى بود كه من اون شب... باورم نمى شد...دلم داشت مى تركيد! مى خواستم داد بزنم به حال اشرف! مگه اون دختر چه گناهى داشت؟! مامان پيرى اشكاشو پاک كرد و گفت: دخترمو از اون گودال لعنتى در آوردم! تن بى جونشو! اشک چشماى خوشگلش هنوز خشک نشده بود! كاش يكم زودتر رسيده بودم! بغلم گرفتمش و رفتم سمت عمارت! داد زدم كه مردم بياين ببينين دخترم مرده! از دست شماها سكته كرده! نسيم يه گوشه واستادهبود و فقط نگاه مى كرد! عقده هنوز تو نگاش بود! آتيش چشماش هنوز روشن بود! قسم خوردم كه به آتيش بكشونمش...ولى اون موقع كارى ازم برنمى اومد! اشرفمو تو همون باغ تو قسمتى كه همه ى اجدادو دفن مى كردن چال كردم!نه گزاشتم اون گودالو پر كنن و نه گذاشتم ريشه رو بيشتر از اين بسوزونن! روزا ديگه به جاى اينكه اونجا تو آينه به خودم نگاه كنم به گودالى كه دخترمو تو خودش كشته بود نگاه مى كردم و ضجه مى زدم و قسم مى خوردم كه تلافى كنم!يه هفته بعدش صالحى اومد و موضوعو كه فهميد يكم دلدارى م داد و اون شب پيشم موند! بعدشم باز برگشت پيش سوگولى ش! انگار نه انگار كه چيزى شده باشه!همون يه شب كه پيشم بود كافى بود تا دوباره باردار شم! خدا بهم رحم كرده بود! دوباره تو صورتم نگاه كرده بود ولى باز ناشكرى خودم بود! اين بار كمتر دور و برم پر بود! خانوم هنوز نسيم بود! چو انداخته بودن كه زن اول خان دختر زائه! ولى بازم من حامله بودم! از خان! نه ماهگذشت و بچه به دنيا اومد! اين بار پسر!اين كه چيا شد و باز چه جشنى توعمارت بود بماند! همين قدر بدون كه نسيم ترسيده بود! هرچىنبودم زن اول خان بودم! حالا هم كهپسر زاييده بودم! يه پسر خيلى خوشگل!آهى كشيد و گفت: تيرداد عين هو باباشه...تعجب كردم: پس پدر من چى؟! اون چى شد؟!زهر خندى زد: صبر داشته باش...نفس عميقى كشيد و گفت: خسته شدى؟! به پريسا بگم چيزى بياره بخورى؟!- نه نه! ادامه بدين!سرشو تكون داد و گفت: چيزى خواستى بگو! جونم برات بگه كه اسم پسرمو گذاشتم محمد... روزبه روز خوشگل تر مى شد! پسر نسيمم خوشگل بود آ! ولى محمد من يه چيز ديگه بود... با وجود محمد درد از دست دادن اشرف كمتر شده بود واسم ولى فراموشم نشده بود! حالا ديگه بين من و نسيم جنگ بود! هر دومون پسر داشتيم... هر دومون خوشگل بوديم... صالحى هم بى خيال هردومون به اين افتخار مى كرد كه دوتا پسر داره...يه شب پيش من بود يه شب پيش نسيم... من پيشش از نسيم بد مى گفتم نسيم پيشش از من بد مى گفت... خلاصه بگم گذشت و گذشت كه پسرا بزرگشدن... اشرف نمى خواست زن بگيره... ولى دور برداشته بود و با خيلى از دخترا مى پريد... نسيمم بهش افتخار مى كرد...محمدم درگير درس و دانشگاهش بود...همون موقع ها بود كه صالحى مرض قلب گرفت و يه سكته ى ناقص زد و مرد! دليلشم هيچوقت نفهميديم... واسم سخت بود! هرچىنبود شوهرم بود! باهاش روزاى خوبى داشتم! هرچند سرم هوو آورد ولى اون موقع به مرد يه زن دار مى گفتن....خنده م گرفت... خودشم خنديد و سرشو تكون داد: مردم جاهل بودنديگه... اوايل انقلاب بود و اوضاع قاراش ميش... اشرف هنوز با دخترا بود و محمد پى درسش... محمدم از يه دختر نجيب و خان زاده كه خيلى خوشگلم بود خوشش اومده بود... اسمش سمانه بود... ماشالا هزار ماشالا عروسم يه تيكه جواهر بود... خدا رحمتش كنه! درس محمد تموم نشده بود كه عقد كردن... نسيم مريض بود... چون اوايل جوونيش زياد كار كرده بود كمر درد داشت... زانوهاشم درد مى كردن...
سمانه يه پسر خوشگل واسمون آورده بود كه اسمشو گذاشتن تيرداد... اونقدر نوه مو دوست داشتم كه حاضر بودم بميرم واسش... زودبود بچه آورده بودن ولى قدمش خير بود...چند سالى گذشت... اشرف گندكارى هاش روز به روز بيشتر مى شد! من و نسيمم ديگه كارى به كار هم نداشتيم! اون اونور عمارتبود و من اينور عمارت...سال شصت و هشت بود... جنگ بود... همون موقع ها بود كه اشرف گند بالا آورد و يه دختر ازش حاملهشد... تو شهر بهش تف و لعنت مى انداختن! دختره چو زده بود كه اشرف نامرده... چون اشرف قبولش نكرده بود اينطور گفته بود... نسيم كه اينا رو مى شنيد حالش بدتر مى شد... اشرف رفت دنبال دختره ولى تو راه تصادف كرد و جا به جا مرد... نسيمم كه اينو شنيد پنج دقيقه بعدش سكته كرد... بيچاره آخراى عمرشم بود...هردوشونو تو عمارت قبر كرديم...چند ماه بعدش رفتم دنبال دختره... بچه رو با مشخصات صالحى داده بود پرورشگاه و بازم حامله بود... از اشرف و مادرش و زن و بچهش بيزار بودم... دختره رو از پرورشگاه نگرفتم... نوه ى من كهنبود...تو چشام زل زد و گفت: اشرف منو اونا زنده به گور كردن... منم بعد از اينكه محمد و سمانه و بچه شونرفتن خارج قبرشو كندم و جنازه ى باباتو كه هنوز نپوسيده بودو سوزوندم... خودم سوزوندمش... حتى به سنگاى داخل قبرشم رحم نكردم!قبرو پر كردم و يه سنگ قبر جديد بدون تاريخ فوت زدم كه كسى نفهمه كى مرده! چون واقعا معلوم نبود چه روزى مرده و چه روزى سوخته... بعدشم اون عمارتو واسه هميشه ترک كردم... انتقاممو گرفته بود... هرچند از مرده ش... نسيم بچه ى منو زنده به گور كرد و منم بچه ى اونو گور به گور...اينا رو گفت و ساكت شد... هر دومون ساكت بوديم... چى بايد مى گفتم؟! داد مى زدم؟! يا هوار؟! شايدم بايد از پدرى كه هيچوقت نديده بودم و منو نخواسته بود دفاع مى كردم... يا اينكه از مادرى كه خيلى راحت منو ولم كرده بود گله مى كردم... يا... يا اينكه يه تف به صورت اين زن كه روبروم نشسته بود و با چشاش زل زده بود بهم مى انداختم ...ولى هيچ كدوم از اين كارا رو نكردم... فقط به يه لحن آروم گفتم: چرا اومدين سراغم؟! چرا بعداين همه سال يادم افتادين؟! چرا اون خونه رو به نامم زدين؟! چرا ازم كمک خواستين كه نوه تونو از دوست دخترش جدا كنم؟!سرشو به پشتى كاناپه تكيه داد وچشاشو بست: اومدم سراغت چون عذاب وجدان داشتم! تو گناهى نداشتى! درست مثل اشرف من! ولى بعد اين همه سال اومدم چون گمت كرده بودم! فرار كرده بودى از پرورشگاه! با بدبختى پيدات كردم! اون خونه رو به نامت زدم چون حقت بود! بيشتر از اون... ازت كمک خواستم چون ... چون كسى رو به غير از تو نداشتم كه كمكم كنه! چون نمى خواستم تيردادم با اون دختر بدبخت بشه... اولش نزاشتم نبش قبر كنى چون مرده اى نبود! ولى بعدش گفتم بزار خودت همه چيزو بفهمى!!!و ديگه هيچى نگفت! منم نگفتم! چون هيچى واسه گفتن نداشتم! پسپا شدم و آروم از اتاق زدم بيرون...پريسا پايين روى سراميكا رو طى مى كشيد... از كنارش گذشتم و رفتم بيرون! آدما اين روزا خيلى ساده از كنار هم مى گذرن... اونقدر ساده كه همديگه رو نمى بينن!از حياط رد شدم... درو باز كردم و زدم به خيابون... نمى دونستم بايداز مادربزرگ تيرداد متنفر باشم يا از نسيم... از اشرف پدرم يا محمد عموى ناتنى م يا شايدم اشرف عمهى ناتنى م؟! مادرى كه اسمشو نمىدونستم يا سمانه زن عموم؟! از خودم يا تيرداد؟! از كى متنفر باشم؟! سرمو بلند كردم رو به آسمون!خدايا تو بگو از كى متنفر باشم؟! فقط به زبون من بگو... به زبون خودم كه بفهمم! خدايا صدامو مى شنوى يا بين اين همه آدمک منو يادت رفته! اصلا هستى؟! خوابى؟! بيدارى؟!بايد كجا برم؟! خونه اى كه به ناممه و يكى بعد از بيست سال مياد ميگه حقته؟! بعد از بيست سال كه آواره ى كوچه و خيابون بودم... يا برم سر خاک پدرى كهتو قبرش نيست و خاكستر شده؟! ياسر خاک مادرى كه هيچى ازش نمى دونم؟! كجا برم؟! د يالا بگو ديگه...بغضم تركيد و به هق هق افتادم! زانوهام خم شد و روى پياده روى خلوت بالا شهر خم شدم! دستامو حائل كردم كه نيفتم! ولى انگار طاقت اينم نداشتم! شونه هام مى لرزيدن! بغضم بزرگ بود! بغضيه دختر كه هميشه سعى مى كرد نگهش داره... و چقدر سخت بود كه يهو بخواى همه ى اين عقده ها رو با چند قطره اشک بريزى بيرون... سخت بود... خيلى سخت...مى خواستم داد بزنم! اونقدر بلند كه حنجره م بسوزه! اونقدر بلند كه همه صدامو بشنون... بشنون چقدر درد مى تونه تو سينه ى يهدختر باشه... يه دختر كه تو همه ى داستانا از جنس همه س... ولى از جنسشون نيست! نيست! بخدا نيست!دستامو همونطور كه رو زمين بود مشت كردم... فشارى بهشون دادمو پا شدم... اين همه وقت نشكستم... الآنم نمى شكنم! با پشت دست اشكامو پاک كردم و آبدهنمو قورت دادم بلكه بغضمم باهاش بره پايين...راه افتادم سمت خيابون اصلى كه يه تاكسى بگيرم... الآن يه نقطه ى مجهول تو زندگى م بود... اين بچه از كجا اومده؟!يه تاكسى گرفتم... براى اينكه بهمطب برسم بايد يه بار ديگه مى رفتم ايستگاه... نگام چرخيد سمت بازار...بى هدف رفتم تو بازار... هنوز يكمزود بود واسه دكتر...- خانوم سوا نكن... در همه...چند قدم از اونجا فاصله گرفتم... يه زنه با صداى نسبتا بلندى گفت: گلابى هام سه تومنه؟!كسى جوابشو نداد! اونم واسه جواب صبر نكرد...يه دختر بچه اومد جلوم: آدامس بدم؟!اونم واسه جواب من صبر نكرد و رد شد از كنارم... انگار از نگام فهميد آدامس نمى خوام...رفتم سمت خروجى! اصلا نمى دونمچرا اومدم اينجا... يه دختره با عجلهخودشو كوبوند بهم و رد شد...منم صبر نكردم كه بهم ببخشيدبگه... اين روزا همه عجله داشتن...مى خواستم تا ايستگاه پياده برم... همونطورى واسه خودم از روى جدولا مى رفتم كه صداى آشنايى نگامو به سمت خودش دوخت...- هونام خانوم؟!آرمين بود... اون لحظه فقط اينو كم داشتم...- سلام... خوبين؟!ماشينو نگه داشت و پياده شد و اومد سمتم: سلام... جايى مى رفتين؟!
مسلما نمى تونستم بهش بگم دارم مى رم سونوگرافى! پس گفتم: نه... مى رم... خونه...يه لبخند از اون دختر كشا زد و گفت: خب بياين من مى رسونمتون...يعنى مى خواستم سرمو بكوبم به ديوار... با اين حال مثل احمق ها لبخند زدم و رفتم و سوار شدم...آرمين بدون اينكه چيزى بگه رانندگى مى كرد... انگار كلافه بود و مى خواست يه چيزى بگه...بلآخره طاقت نياورد و گفت: راستش مى خواستم باهاتون صحبت كنم...گيج گفتم: بفرمائيد...بعد همونطور كه نگام به جاده بود گفتم: از اين ور بريد...جلوى خونه ى تيرداد نگه داشت و يه نگاه به دروازه انداخت: مى خواستين برين خونه ى تيرداد؟!بى توجه به حرفش گفتم: گفتين مىخواستين باهام حرف بزنيد...آرمين: بله... راستش مى خواستم بگم... بگم كه مى شه بيشتر باهم آشنا شيم؟!آخى نازى! چقدر خجالتى! بدون اينكه دست و پامو گم كنم يا شوكه بشم گفتم: نه!مات بهم خيره شد... هرچند انتظار بله ازم نداشت ولى اين نه هم واسشعجيب بود...لبخندى زدم و بدون اينكه بهش اهميت بدم پياده شدم... ولى چون گوشه به گوشه ى جدول پارک كرده بود پام به جدول گير كرد و سكندرى خوردم و افتادم زمين...خنده م گرفت! تو اين چند روز، روزى صدبار افتادم...آرمين سريع پياده شد و اومد بلندم كرد... مى خواستم بازومو از تودستش بكشم كه همون موقع در باز شد و تيرداد اومد بيرون...با ديدن ما سر جاش ايستاد... آروم بازومو از دست آرمين كشيدم بيرون... آرمينم به تيرداد سلام كرد و يه نگاه به من انداخت و رفت و سوار ماشينش شد و ازمون دور شد...ولى نه من نه تيرداد به رفتنش نگاه نكرديم... نگاه هر دومون به هم بود... تيرداد آروم از جلوى در رفت كنار: بيا تو...رفتم سمتش و از جلوش رد شدم... در و بست و دنبالم اومد بالا... تا در خونه رو بست گفتم: تيرداد...بدون اينكه نگام كنه گفت: وسايلتوجمع كن و برو... همين...گيج شدم... از اينكه گفت برو تعجب نكردم! از اين كه اينجورى قيد اون بچه ى كه آخرشم نفهميدماز كجا اومده رو زد متعجب شدم...دستامو پشتم به هم گره زدم و به ديوار تكيه دادم: پس بچه ت...خنديد... خيلى! خنده ش كه تموم شد باز شصتشو كشيد گوشه ى لبش: ببين خانوم كوچولو... اون قرصايى كه تو تو اون مشروب ريخته بود خيلى سبک بودن... منام اس دارم... خب؟! يعنى قرصاى تو پيش قرصاى مغز و اعصابى كه من مى خورم مثل اسمارتيسه...دوباره خنديد و يه قدم اومد جلو: فكر كردى اونقدر احمقم كه فرق خون بكارت يه دختر و با خون انگشت ارميا تشخيص ندم؟!مات و مبهوت به لباش خيره شدم... داشت بهم نزديک تر مى شد... فاصله مون يه قدم بود...لبامو تكون دادم: پس چرا...انگشت اشاره شو گذاشت رو لبام: هيششش... هيچى نگو... مى خواستم بدونى منم اگه بخوام مىتونم يه دكترو بخرم...دهنم باز مونده بود... اونقدر شوكهبودم كه حس مى كردم مغزم فعال نيست...- پس چرا طورى وانمود كردى كه انگار نمى دونى؟!بازم خنديد: مى خواستم ببينم تا چه حد پيش مى رى! من... بخاطر توى لعنتى از همه گذشتم...نمى دونستم بايد خوشحال باشم ياناراحت...تيرداد: دوستت دارم...بغض كردم...تيرداد: دوستت دارم...بغضم بيشتر شد...داد زد: د لعنتى مى گم دوست دارم...بعد اومد نزديک تر... حالا آروم تر بود... زمزمه كرد: رفتم تو محلتون در موردت تحقيق كردم! حرفاى خوبى نشنيدم...داشت بهم توهين مى كرد... پس نبايد ساكت مى موندم... با تندى گفتم: ها؟! دختر خراب آره؟!بعد بدون اينكه منتظر شم كه جوابى بگيرم رفتم بالا و وسايل كمى كه داشتمو جمع كردم... به پاپى هم اشاره كردم دنبالم بياد... پشت پام راه مى اومد... نمى دونم چرا اما دوست داشتم حرفاشو پس بگيره... بهم بگه نرو... بمون...روى مبل نشسته بود سرشو به عقب هول داده بود و دستاش مشت شده بود... لعنتى واسه يه بار بگو صبر كن! فقط همون يه باربگى بسه! بگو! همين الآن! شايد فردا نباشم... صدام كن...رفتم سمتش... عشق بود؟! عادت بود؟! هرچى كه بود! مى خواستم بمونم! نه واسه يه ماه! نه تا وقتىكه اون بچه ى خيالى سقط بشه! واسه هميشه! مى خواستم بمونم! حتى اگه بجاى سى سال سه سال ديگه زنده باشه...لبامو تكون دادم: خداحافظ...يه چيزى گفت كه نفهميدم...كاش بلند... محكم... با داد... بگهنرو... اصلا آروم بگو... اشاره كن! بر مى گردم... پاپى مى خواست بره سمتش كه با پام كشيدمش...يه كارى كن بزار بمونم... حتى بهم بد كن! ولى بگو بمون...بيا رامو سد كن! بخدا پشيمون مى شم! د بيا ديگه عوضى! دارم مى رم! اشكام داشتن راشونو باز مىكردن! چشامو بهم فشار دادم كه نيان بيرون...چيزى نمونده بود داد بزنم! داد بزنم و بگم چرا اينقدر بى رحمى؟! رفتم سمت در... بازش كردم! ولى...قبل از اينكه برم بيرون برگشتم سمتش... سعى كردم صدامو نلرزونم: آرمين بهم درخواست دوستى داد! قبول نكردم! جلوى در افتادم! كمكم كرد پا شم... كاش...و يه لحظه سكوت... داشت بهم نگاه مى كرد... چشماى قهوه اى ش ديگه نمى درخشيد...- كاش يكم بيشتر تحقيق مى كردى!و درو بستم... بازم من و يه خيابون كه جلوم بود... ديگه كارى نداشتم!زندگى پيش روم بود... رفتم رو جدول... آروم آروم راه مى رفتم... نگامو دوختم به كفشام... تازه و شيک... حس كردم دلم واسه اون كفشاى پاره تنگ شده... اون روزا كه همه ى دغدغه م اين بود كه يه مانتوى جديد بخرم... اون روزا كه به حرفاى مردم اهميت نمى دادم! به حرفاى آدماى كوتاه فكر...اما الآن...خيلى فرق داشت...تيرداد... ناخواسته وارد زندگى م شده بود...كاش منصف تر بود! اونم مثل بقيه... ارزششو نداشت! با دستام اشكامو محكم پاک كردم... پاپى پارس كوتاهى كرد و دويد جلو...نگاش كردم... موجود دوست داشتنى نجس!!!يه بى ام و مشكى جلوى پام نگه داشت... شيشه هاى دودى! راننده ش كى بود؟! تيرداد يا نه؟! لبخند زدم! يه لبخند بى اختيار... پاپی رو صداش زدم...شايد تيرداد باشه... اومده دنبالم... و شايد...درو باز كردم...سوار شدم...و...درو بستم...پايان
خب اين رمان هم تموم شداميدوارم از اين رمان خوشتون اومده باشهراستى اين رمان جلد دوم هم داره كه تو همين تاپيك ميذارم
اينم مشخصات رمان:اسم: محکومه ی شب پرگناه... ( يعنى فقط اسم و ابتكارو داشته باشيد... ) شخصيتا: همونا... ولى چند نفر طبيعتا اضافه مى شن... البته احتمالا...تعداد صفحات: مى ريم ببينيم چندتا مى شه...زاويه ى ديد: طبق معمول اول شخص مفرد (مونث) لحن: گاهى طنز و گاهى جد...خلاصه:همون دختر؟! همون كه كلى بدبختى رو سرش نوشته شده بود؟! همون كه كلى در حقش نامردى شد؟! آره همون! همون دختره! ولى بى خيال عشق شده! چون عشقى دركار نيست! نيست چون نمى خواد باشه! دخترمون همونه! هونام! همون دختر پا ک... همون قديسه مون! ولى مى زارن؟! مى شه؟! مى تونه؟! واسش مى جنگه؟! واسه پاک موندنش؟؟ همون دخترى كه بى گناه محكوم شده به نجاست! هنوز خيلى حرفا واسه گفتن داره...
مقدمه:محکومم به نجس بودن ...من نامشروعم... من كه به واسطه ى فرهنگم ، سنتم، از گفتن درد ها، غم ها ، شادى ها ، دوست داشتن ها ...آره دوست داشتن ها محــــــــــرومم....من محكومم به اينكه نامشروع به دنيا اومدم ...بايد دور باشم... از خيلى از آدما... اونايى كه دركم نمى كنن... با اين وجود هنوز هزاران بهتان و شک و ترديد بهم هست چون محكومم به نجس بودن...پر از سؤال شدم... راجع به همه چیز... راجع به معنی ساده ترین کلمه ها مشکل پیدا مى کنم...احساس، عشق، نفرت، معصومیت، گناه... کی گناه کاره؟ کی پاکه؟ من گناه کارم؟؟؟؟من گناه کارم؟؟؟نه! با وجود بى گناهى محكوم شدم... حكم ناعادلانه! آره! من همون محكومهـ ى يه شب پر گناهم...
محکومه ی شب پرگناه(1)- چيكار مى كنى؟!- پياده مى شم...عينک دودى شو زد بالاى سرش رو موهای بالا داده ش: واسه چى؟!درو بيشتر باز كردم: به خودم مربوطه...خنديد: پس چرا سوار شدى؟!- اونم به خودم مربوطه...بازم خنديد... چرخيدم سمتش: چرا جلوى پام نگه داشتى؟!چشمكى زد: به خودم مربوطه...حال و حوصله ى خنديدن نداشتم... اخم كردم...- خيله خب اخم نكن... واسه ثوابش...اخمم بيشتر شد: ثواب؟!مثل اينكه خيلى خوش خنده بود چون بازم خنديد: آره... ثواب... ديدم پياده اى گفتم سوارت كنم...خندیدم: بهتره واسه هر كسى از اين ثوابا نكنى!ابروشو انداخت بالا: خودتو هر كسى ندون...براق شدم كه با خنده ادامه داد: تو مثل هيچ كس نيستى...از كاراش خنده م گرفت...روى فرمون آروم ضرب گرفت: من بهت گفتم چرا ثواب كردم حالا تو بگو چرا سوار شدى؟!پوزخندى زدم... پاپى از رو پام پريد پايين... با همون پوزخند زمزمه کردم: فكر كردم يكى اومده دنبالم... ولى...سوت كوتاهى زد: آها... طرف قالت گذاشته؟!شونه بالا انداختم و بى خيال ادامه دادم: ماشين خودته؟!لم داد رو صندلى: نه! مال بنگاهى يه كه توش كار مى كنم... گاهى كه طرف نيست برش مى دارم و مى زنم ددر... دخترا فقط به همين نگاه مى كنن...- آها! يعنى منظورت اينه كه من بخاطر ماشينت سوار شدم؟! پس درست فكر كردى!تعجب كرد: چرا خودتو لو مى دى؟!- دروغ نمى گم... تو هم خودتو لو دادی! فكر كردم يكى ديگه اى... ولى...- اگه يه درصدم شک داشتى نبايد سوار مى شدى!با خودم فكر كردم! راست می گفت؟! چرا سوار شدم؟! مگه مطمئن بودم تيرداده؟! شايد يه تصميم! خيلى آنى! یا يه توجيه! توجيهى كه مثل بهونه س! سوار شدم تا براى يه بارم كه شده درک كنم حرفاى پشت سرمو! ولى نتونستم! نتونستم بيشتر پيش برم! بزار هركى ديده سوار اين ماشين مدل بالا شدم هرچى دلش خواست فكر كنه! بخوام يا نخوام همينه كه هست! همون حرفا! دختر خراب!لبخند كمرنگى زدم و با دستم يه ضربه ى خيلى كوتاه كه حتى حسش نكردم زدم به پيشونى م: زت زياد...خنديد: برو... تو مالش نيستى...واسم عجيب بود كه چرا صادقانه حرف مى زنه... به سر و وضعش نگاه كردم! نشون نمى داد اين ماشين مال خودش نيست...اهميتى ندادم و ساكمو از رو پام برداشتم و پياده شدم... درو بستم و خم شدم و از پنجره بهش گفتم: ببين... خدا اجرت بده... ولى با ماشين غصبى ثواب كردن حرومه...خنديد: برو دختر بزار به كارمون برسيم...جدى شدم: واسم عجيبه كه اينقدر زود رام شدى...سرشو تكون داد: همين جوريش كه به اسم ثواب گناه مى كنيم... حالا بزورم مى بردمت فردا آهت منو مى گرفت بدبخت تر مى شدم...بعد چشمكى زد و آروم انگار كه كسى دور و برمونه و فقط من بايد بشنوم گفت: نمى خوام به زور كسى رو سوار كنم...بعد گازشو گرفت و رفت... خنده م گرفت... شووووت... يكم كه دور شد دنده عقب گرفت و برگشت...شيشه رو داد پايين و گفت: اونى كه ميخواى حتما نتونسته بياد... تو برو پيشش... اونى به نظر نمياى كه بشه ازت گذشت! اگه قالت گذاشته بايد خيلى احمق باشه! برو... شايد بعدش وقتى نباشه...و باز گازشو گرفت و رفت... اين بار واقعا... و اين بار خنده م نگرفت... نمى دونم چرا ولى با اين حرفش يه حسى بهم گفت كه بايد برگردم پيش تيرداد...ولى نمى خواستم غرورم بيشتر از اين له بشه...پس به مسيرم ادامه دادم...يه تاكسى گرفتم تا الهيه... مى خواستم وارد ساختمون بشم كه صداى داد يكى منصرفم كرد...- هونام؟!برگشتم... سمر بود... تعجب نكردم... حتما بخاطر تيرداد اومده سراغم...سعى كردم عادى باشم... فقط نگاش كردم...تكيه شو از ماشين شاسى بلند سفيدش كه اون طرف خيابون پارک كرده بود گرفت و يه نگاه به چپ و راست خيابون انداخت و اومد سمتم...تو نگاش هيچى نبود... همون بى تفاوتى هميشگى ش...جلوم ايستاد... با يه لحن عادى گفت: چرا خونه ى تيرداد نموندى؟!لحن سردش به سوالى كه پرسيد نمى اومد... بجاى اينكه جواب سوالشو بدم گفتم: كارى داشتى؟!نفس عميقى كشيد... انگار ديگه نمى خواست بى تفاوت باشه...- تيردادو ازم نگير... خواهش مى كنم...نه دلم به حالش سوخت و نه جوابى بهش دادم! فقط نگاش كردم!سمر: شما با هم خوش بخت نمىشين... اون ام اس داره... كلى دردسرواست داره... مى تونى تحمل كنى؟!- من با تيرداد كارى ندارم...بعدش اومدم رامو بكشم برم كه دوباره صدام زد: هونام؟!باز برگشتم: ديگه چيه؟!اين بار با صدايى كه خوشحالى توش موج مى زد گفت: هرچقدر كه پول لازم داشته باشى من...با پوزخندم باعث شدم حرفشو نيمه كاره رها كنه...دهنشو كه واسه ادامه ى حرفاش بازمونده بود و بست و آروم گفت: ممنون!و رفت!شاسى آسانسورو زدم... پاپى زودتر از من وارد شد... توى طبقه ى سوم بودم كه آسانسور ايستاد... يه مرد مسن و يه زن جوون سوار آسانسور شدن... زنه يه نگاه به پاپى انداخت ولى صورتش هيچ تغيير حالتى نداد...آسانسور وايساد و من و پاپى اومديم بيرون... درو باز كردم و رفتم تو... اين خونه مال من بود؟! پس چرا خوش حال نبودم؟! چى مى خواستم؟!يه نگاه به دور و اطراف انداختم... وسايلمو گذاشتم زمين... اگه شب تصادف و شب مهمونى رو فاكتور بگيريم من فقط چهار يا پنج روز با تيرداد بودم... چهار يا پنج روز پر از اتفاق؟! اين همه بگير و ببند... كه آخرش هيچ... من و تيردادبه جايى نرسيديم... يعنى از اولشم همين قرارمون بود...من اون دوتا رو از هم جدا كردم! حالا به هر بدبختى اى كه بود! ديگه به من ربطى نداره كه برمى گردن پيش هم يا نه! ربطى ندارهكه مامان پيرى ناراحته يا نه! ربطى نداره كى در موردم چى فكرمى كنه! چه تيرداد و چه همه ى آدماى اطرافم! از اين به بعد مى خوام خودم باشم... همون هونام بى خيال! اونى كه هيچى واسش مهم نيست! فقط خودم!مانتومو كندم و رفتم سمت آشپزخونه! ولى قبلش خيلى كارا دارم! يه ظرف برداشتم... بايد بفهمم مادرم كى بوده! چرا ولم كرده؟! همونى كه مامان پيرى مى گفت؟!توى ظرف آب ريختم... بايد برم اون عمارتو ببينم! گذاشتمش رو اجاق...
بايد خودمو بشناسم... شعله رو روشن كردم! هرچند كه هرچى هم كهباشه من همون حروم زاده ى نجسم...روشن و خاموش شدن صفحه ى گوشيم اجازه ى بيشتر فكر كردنو بهم ندادم... دست نم دارمو با بليزم خشک كردم و از روى ميز برش داشتم...سودا بود... تا جواب دادم جيغ جيغكرد: مرده شور برده كجايى؟! چرا جواب نمى دى؟!- تو كه همين الآن زنگ زدى!جيغش بيشتر شد: غلط كردى! من الآن يه ساعته دارم زنگ مى زنم...نفسمو دادم بيرون: رو سايلنت بود! كارى دارى؟!صداش كه تا حالا پر از گلايه از دير جواب دادن من بود يه دفعه پر از شادى شد: وايـــــى! نمى دونمامشب چى بپوشم! خير سرم دارم با ارميا مى رم بيرونا!همونطور كه يه پياز برداشتم واسه خرد كردن خنديدم: دلت خوشه ها!سودا: نگين دندونمو كندم!پيازو گذاشتم توى يه بشقاب و همونطور كه گوشى رو با شونه مگرفته بودم مشغول پوست گرفتنش شدم...- كار خوبى كردى!سودا: آخه بد زده بودش... بايد يكى ديگه بكارم...خنده م گرفت! منو بگو فكر كردم بى خيال اين كارا شده...- سودا كلا پر نگينى ها! بينى و دندونو ناف...- آى آى! تو ناف منو از كجا ديدى؟!- مرده شورى با اون تاپاى كوتاهى كه تو مى پوشى...نزاشت ادامه بدم: اينا رو ولش...بعد با يه لحن كه مثلا داره گريه مى كنه گفت: شبو چيكار كنم؟!خرد كردن پياز باعث شده بود اشكم خود به خود جارى بشه: يه مانتو و يه شلوار...- دارى گريه مى كنى؟!- آره...نگران گفت: چى شده؟! اصلا بگو بينم با مامان پيرى حرف زدى؟!نمى خواستم يادش بيفتم: حالا بعدا واست مى گم... سودا؟!- جون؟!لبخند زدم: ارميا ديشب دقيقا بهت چى گفت؟!مشكوک گفت: چى گفت؟! گفت من شما رو دوست خودم مى دونم و اينا... چيز خاصى نگفت... ولى...بعد با ذوق ادامه داد: ولى امشب شام دعوتم كرد...بعد نفس عميقى از سر خوشحالى كشيد: يعنى امشب بهم مى گه دوستم داره؟!منگ گفتم: مگه ديشب بهت نگفت؟!- نه ديگه! ديشب هيچى نگفت! انگار معذب بود!- تو كه گفتى بهت پيشنهاد داد...- مستقيم كه نه! ولى حرفاش بو داربود...رفتم تو فكر...سودا پر هيجان گفت: راسى رها بهت زنگ زد؟!- نمى دونم گفتم كه رو سايلنت بود! الآنم اتفاقى ديدمش...- چرا رو سايلنت گذاشته بوديش خب؟!- پيش مامان پيرى بودم... حالا رها چيكارم داره؟!- هيچى ديگه چون پا تختى نگرفتن فردا شب مهمونى دارن...اشكامو كه بخاطر خرد كردن پياز بود با پشت دست پاک كردم و گوشى رو رو شونه م يكم جا به جاش كردم كه راحت تر حرف بزنم: چرا پا تختى نگرفتن خب؟!خنديد: ببين الآن قضيه ى همون طاقته س ها! همون كه يه شب قبلاز ازدواجشون حرفشو مى زديم و...اومدم وسط حرفش: خب خب... ولشكن...بازم خنديد: خب سوال مى پرسى جوابشم بگير ديگه! ديگه كارى ندارى؟! فعلا! باباى هانى!بعدش بدون اينكه به من اجازه ى خداحافظى بده گوشى رو قطع كرد... اينم خله بخدا... نه به اينكهزنگ مى زنه و جيغ و داد راه مى اندازه كه چرا دير جواب دادى نه به اينكه يهو قطع مى كنه! يه چيزيش مى شه آخر... والا...پيازا رو خرد كردم و ريختم تو تابهتا سرخشون كنم! تا اون موقع آبم جوش مى اومد! ولى نمى دونم چرا ديگه دلم نمى خواست آشپزى كنم!هر دو تا شعله رو خاموش کردم...سودا چيز خاصى بهم نگفته بود ولى دلم ديگه نمى رفت به آشپزى! روى صندلى نشستم و با انگشتام به طور مرتب رو ميز ضرب گرفتم! بيشتر از اينكه به فكر فرو برم به صدايى كه بخاطر ضربم روى ميز مى اومد گوش م و كردم و خوشم اومده بود...صداى پارس كوتاه پاپى از فكر وخيال بيرون كشيدم... از جام پا شدم! حتما بازم سرش زير راحتى گير كرده!اومدم از آشپزخونه بزنم بيرون كه همون لحظه صداى زنگ در اومد...يه نگاه به پاپى كه همونطور كهفكر مى كردم سرش زير راحتى گيركرده بود انداختم... با خودم فكر كردم: بزار يكم اونجا بمونه كه تنبيه بشه و ديگه نره اون زير...بى خيال پاپى رفتم سمت در... از چشمى بيرونو نگاه كردم... با ديدن تيرداد پشت در مات و مبهوت بهش خيره شدم...لبمو با زبونم تر كردم! درو آروم باز كردم...مات شده بودم! مبهوت شده بودم! ولى قلبم نلرزيده بود! دليلشو نمى دونستم! ولى نه... مى دونستم... چون دوباره سنگى شده بودم...لحنش شوخ نبود... ولى جمله اى كه گفت رو به شوخى گفت: قديما كوچيكترا سلام مى كردن...فقط بهش نگاه كردم! واقعا انتظار داشت بهش سلام كنم؟!لبخند زد: چشمات سرخ شده... گريه كردى؟!مثل خودش لبخند زدم... با آرامش گفتم: واسه تو نه...خنده ش گرفت ولى سعى كرد نخنده: نمى زارى بيام تو؟!مى خواستم بگم نه! ديگه چيزى بين ما نمونده! ولى نمى دونم چرا؟!واسه ى چى؟! اما رفتم كنار...لبخندش پررنگ تر شد و اومد تو... يه دفعه ياد پاپى افتادم... حيوونى خفه شد اون زير... دويدم سمتش... جلوى پابه ى راحتى نشستم ... داشت زوزه مى كشيد...سريع كشيدمش بيرون... تو دستامبود و خودشو مى ماليد بهم...نگامو چرخوندم كه ديدم تيرداد داره نگام مى كنه... يه لحظه ياد چند ساعت پيش افتادم! بهم گفته بود دوستم داره... اما... اما اونم يكى بود مثل بقيه... پوزخندى زدم! محترمانه از خونه ش شوتم كرد بيرون...نشست روى يه مبل... ديگه لبخند رو لبش نبود... فقط ساكت و صامت نگام مى كرد... بى خيال پاپيون پاپى رو مرتب كردم و از روى ميز برس موهاشو برداشتم و رو موهاى سفيدش كشيدم...تيرداد: مى دونم بين و تو آرمين چيزى نبوده! مى دونم اونقدر پاكى كه...اومدم وسط حرفش و ادامه دادم: مى دونم اونقدر پاكى كه خيانت تو مرامت نيست! تو پاكى... معصومى... عاقلى... ولى مى دونى چيه؟! من لياقت تو رو ندارم! منو ببخش هونام...
بايد خودمو بشناسم... شعله رو روشن كردم! هرچند كه هرچى هم كه باشه من همون حروم زاده ى نجسم...روشن و خاموش شدن صفحه ى گوشيم اجازه ى بيشتر فكر كردنو بهم ندادم... دست نم دارمو با بليزم خشک كردم و از روى ميز برش داشتم...سودا بود... تا جواب دادم جيغ جيغ كرد: مرده شور برده كجايى؟! چرا جواب نمى دى؟!- تو كه همين الآن زنگ زدى!جيغش بيشتر شد: غلط كردى! من الآن يه ساعته دارم زنگ مى زنم...نفسمو دادم بيرون: رو سايلنت بود! كارى دارى؟!صداش كه تا حالا پر از گلايه از دير جواب دادن من بود يه دفعه پر از شادى شد: وايـــــى! نمى دونمامشب چى بپوشم! خير سرم دارم با ارميا مى رم بيرونا!همونطور كه يه پياز برداشتم واسه خرد كردن خنديدم: دلت خوشه ها!سودا: نگين دندونمو كندم!پيازو گذاشتم توى يه بشقاب و همونطور كه گوشى رو با شونه مگرفته بودم مشغول پوست گرفتنش شدم...- كار خوبى كردى!سودا: آخه بد زده بودش... بايد يكى ديگه بكارم...خنده م گرفت! منو بگو فكر كردم بى خيال اين كارا شده...- سودا كلا پر نگينى ها! بينى و دندونو ناف...- آى آى! تو ناف منو از كجا ديدى؟!- مرده شورى با اون تاپاى كوتاهى كه تو مى پوشى...نزاشت ادامه بدم: اينا رو ولش...بعد با يه لحن كه مثلا داره گريه مى كنه گفت: شبو چيكار كنم؟!خرد كردن پياز باعث شده بود اشكم خود به خود جارى بشه: يه مانتو و يه شلوار...- دارى گريه مى كنى؟!- آره...نگران گفت: چى شده؟! اصلا بگو بينم با مامان پيرى حرف زدى؟!نمى خواستم يادش بيفتم: حالا بعدا واست مى گم... سودا؟!- جون؟!لبخند زدم: ارميا ديشب دقيقا بهت چى گفت؟!مشكوک گفت: چى گفت؟! گفت من شما رو دوست خودم مى دونم و اينا... چيز خاصى نگفت... ولى...بعد با ذوق ادامه داد: ولى امشب شام دعوتم كرد...بعد نفس عميقى از سر خوشحالى كشيد: يعنى امشب بهم مى گه دوستم داره؟!منگ گفتم: مگه ديشب بهت نگفت؟!- نه ديگه! ديشب هيچى نگفت! انگار معذب بود!- تو كه گفتى بهت پيشنهاد داد...- مستقيم كه نه! ولى حرفاش بو داربود...رفتم تو فكر...سودا پر هيجان گفت: راسى رها بهت زنگ زد؟!- نمى دونم گفتم كه رو سايلنت بود! الآنم اتفاقى ديدمش...- چرا رو سايلنت گذاشته بوديش خب؟!- پيش مامان پيرى بودم... حالا رها چيكارم داره؟!- هيچى ديگه چون پا تختى نگرفتن فردا شب مهمونى دارن...اشكامو كه بخاطر خرد كردن پياز بود با پشت دست پاک كردم و گوشى رو رو شونه م يكم جا به جاش كردم كه راحت تر حرف بزنم: چرا پا تختى نگرفتن خب؟!خنديد: ببين الآن قضيه ى همون طاقته س ها! همون كه يه شب قبلاز ازدواجشون حرفشو مى زديم و...اومدم وسط حرفش: خب خب... ولشكن...بازم خنديد: خب سوال مى پرسى جوابشم بگير ديگه! ديگه كارى ندارى؟! فعلا! باباى هانى!بعدش بدون اينكه به من اجازه ى خداحافظى بده گوشى رو قطع كرد... اينم خله بخدا... نه به اينكهزنگ مى زنه و جيغ و داد راه مى اندازه كه چرا دير جواب دادى نه به اينكه يهو قطع مى كنه! يه چيزيش مى شه آخر... والا...پيازا رو خرد كردم و ريختم تو تابهتا سرخشون كنم! تا اون موقع آبم جوش مى اومد! ولى نمى دونم چرا ديگه دلم نمى خواست آشپزى كنم!هر دو تا شعله رو خاموش کردم...سودا چيز خاصى بهم نگفته بود ولى دلم ديگه نمى رفت به آشپزى! روى صندلى نشستم و با انگشتام به طور مرتب رو ميز ضرب گرفتم! بيشتر از اينكه به فكر فرو برم به صدايى كه بخاطر ضربم روى ميز مى اومد گوش م و كردم و خوشم اومده بود...صداى پارس كوتاه پاپى از فكر وخيال بيرون كشيدم... از جام پا شدم! حتما بازم سرش زير راحتى گير كرده!اومدم از آشپزخونه بزنم بيرون كه همون لحظه صداى زنگ در اومد...يه نگاه به پاپى كه همونطور كهفكر مى كردم سرش زير راحتى گيركرده بود انداختم... با خودم فكر كردم: بزار يكم اونجا بمونه كه تنبيه بشه و ديگه نره اون زير...بى خيال پاپى رفتم سمت در... از چشمى بيرونو نگاه كردم... با ديدن تيرداد پشت در مات و مبهوت بهش خيره شدم...لبمو با زبونم تر كردم! درو آروم باز كردم...مات شده بودم! مبهوت شده بودم! ولى قلبم نلرزيده بود! دليلشو نمى دونستم! ولى نه... مى دونستم... چون دوباره سنگى شده بودم...لحنش شوخ نبود... ولى جمله اى كه گفت رو به شوخى گفت: قديما كوچيكترا سلام مى كردن...فقط بهش نگاه كردم! واقعا انتظار داشت بهش سلام كنم؟!لبخند زد: چشمات سرخ شده... گريه كردى؟!مثل خودش لبخند زدم... با آرامش گفتم: واسه تو نه...خنده ش گرفت ولى سعى كرد نخنده: نمى زارى بيام تو؟!مى خواستم بگم نه! ديگه چيزى بين ما نمونده! ولى نمى دونم چرا؟!واسه ى چى؟! اما رفتم كنار...لبخندش پررنگ تر شد و اومد تو... يه دفعه ياد پاپى افتادم... حيوونى خفه شد اون زير... دويدم سمتش... جلوى پابه ى راحتى نشستم ... داشت زوزه مى كشيد...سريع كشيدمش بيرون... تو دستامبود و خودشو مى ماليد بهم...نگامو چرخوندم كه ديدم تيرداد داره نگام مى كنه... يه لحظه ياد چند ساعت پيش افتادم! بهم گفته بود دوستم داره... اما... اما اونم يكى بود مثل بقيه... پوزخندى زدم! محترمانه از خونه ش شوتم كرد بيرون...نشست روى يه مبل... ديگه لبخند رو لبش نبود... فقط ساكت و صامت نگام مى كرد... بى خيال پاپيون پاپى رو مرتب كردم و از روى ميز برس موهاشو برداشتم و رو موهاى سفيدش كشيدم...تيرداد: مى دونم بين و تو آرمين چيزى نبوده! مى دونم اونقدر پاكى كه...اومدم وسط حرفش و ادامه دادم: مى دونم اونقدر پاكى كه خيانت تو مرامت نيست! تو پاكى... معصومى... عاقلى... ولى مى دونى چيه؟! من لياقت تو رو ندارم! منو ببخش هونام...
بعد زهرخندى زدم و گفتم: همينا رو مى خواستى بگى نه؟! حالا من درسته رشته م ادبياته ولى تو مى خواستى يكم شاعرانه ترش كنى! شرمنده تا اين حد بلد بودم...تو چشماش زل زدم و با يه لحن جدى ادامه دادم: ببين جناب... من واست دعوت نامه نفرستادم... راتو بكش برگرد... زت زياد...ساكت با يه لبخند كه هميشه رو لبش داشت نگام مى كرد... از اين لبخند مزخرفش كه هميشه حرصم مىداد متنفر بودم! سكوتش كلافه م كرده بود ولى كارى نمى كردم...هيكل كوچيک پاپى كه روى دستچپم دولا شده بود بى حركت بود! انگار كه خوابش گرفته بود يا بخاطر شونه زدن من به موهاشخمار شده بود!بلآخره تيرداد رضايت به شكستنسكوت داد: اينايى كه گفتى درست... ولى مى خواستم اينا رو بگم يكم خوشحالت كنم كه ديدم انگار خيلى تكرارى ن... واسه يه چيز ديگه اومدم اينجا...نگاش كردم... يه دسته كليد گرفت جلوى صورتمو تكونش داد: مى خواستم اينو بهت بدم...خيلى جدى گفتم: بزارش رو ميز...گذاشتش رو ميز جلوش... پا شد... نيم نگاهى بهم انداخت و رفت سمت در... قبل از اينكه از در خارج بشه گفتم: مى تونستى با پيک بفرستى ش...برنگشت... ولى وايساده بود... حسكردم مى خواد يه چيزى بگه ولىپشيمون شد و رفت بيرون...از اينكه تونسته بودم يه كارى كنم كه كم بياره خوش حال بودم... با اين حال خودمم مى دونستم كه پول و كليد و چيزاى مهمو به راحتى به پيک نمى دن! ولى كليد خونه ى من مهم بود؟!همونطور كه رو زمين نشسته بودم خودمو يكم عقب كشيدم و به مبل تكيه دادم... مهم... اونم واسه تيرداد؟!ولى مهم نبود! مهم بودن يا نبودنم واسم مهم نبود!پاپى رو گذاشتم رو مبل و پا شدم ورفتم تو اتاق... پس فردا كنكور داشتم... پس مشغول خوندن شدم...رو زمين دراز كشيده بودم و مدادو لاى دندونام گذاشته بودم و سرمو تكون مى دادم و مداده هى تكون تكون مى خورد... حالم داشت از فلسفه بهم مى خورد! به من چه كه سقراط و افلاطون و ارسطو و كى و كى، چى و چى گفتن؟؟!از حرصم با مداد روى سوالى كه بلد نبودم و حوصله ى پيدا كردن جوابشو از قسمت پاسخ ها نداشتم خط خطى كردم! سوالاى من هميشه بى جواب مى مونن!نگام افتاد به گوشيم... باز صفحه ش روشن و خاموش مى شد! يادم رفته بود از سايلنت درش بيارم... برش داشتم...- چيه رها؟!- كوفت... چرا جواب نمى دى؟!- رو سايلنت بود...رها مثل سودا گير نداد... صداى على از پشت خط اومد: بيا ديگه عزيزم...رها با صداى بلندى گفت: اومدمعلى جان...من اينور داشتم عق مى زدم... حالم بهم مى خورد از اين لوس بازيا! حتما از نظر اونا كه خيلى شيرين بود! نمى دونم! شايدم بود و من درک نمى كردم...رها تند تند گفت: نيک نامى فردا مهمونى داريم! تو و تيردادم بياين! يادت نره به تيردادم بگيا... باهم بياين... من بايد برم خداحافظ!تا اومدم بگم من ديگه با تيردادكارى ندارم گوشى رو قطع كرد... بوق اشغال باعث شد با حرص شماره شو بگيرم... چندتا بوق خورد كه جواب داد: جانم؟!- جانمو كوفت! من به تيرداد نمى گما! من ديگه با اون كارى ندارم!صداش پر از تعجب شد: چى؟! مگه خونه ش نيستى؟! سودا گفت رفتين خونه ى اون كه...بى حوصله گفتم:ديشب چرا! ولى الآن نه! ديدمت بهت مى گم...رها صداشو يكم آورد پايين و آروم گفت: ببين اينا رو ولش... اگه باهاش كارى هم ندارى بهش بگوچون مى خوام حسابى حال اين عسلو بگيرم...- عسل چه ربطى به تيرداد داره؟!- نابغه! عسل دوست صميمى سمره ديگه... فردا شما با هم بياين! مى خوام حال اين عسلو بگيرم! همه ش جلوى من از عشق سمرو تيرداد مى گه...بى خيال گفتم: خب بگه! اصلا تو چيكار دارى؟!جيغ زد: بهت مى گم بهش بگو، بگو خب! رو حرف منم حرف نزن!خنديدم و گفتم: عمرا!بعدشم گوشى رو قطع كردم و از حالت سایلنت درش آوردم...با احساس دل ضعفه نگامو از سوالى كه چهارتايى مى ديدمش گرفتم و به ساعت دوختم... دوازدهشب بود... چقدر زود گذشته بود... باورم نمى شد چند ساعت پشت سر هم درس خوندم...ذهنمو چرخوندم يه سمت ديگه! يعنى سودا و ارميا تا الآن از رستورانبرگشتن؟! عجيب بود كه چرا سودابهم زنگ نزده بود كه آمار بده...با اينكه گوشى م ديگه رو سايلنت نبود متعجب دكمه شو فشردم تا ببينم مسيجى يا ميس كالى ندارم كه ديدم خبرى نيست...شماره ى سودا رو گرفتم... صداى يه زن تو گوشم پيچيد: دستگاه مشترک مورد نظر خاموش مى باشد... The mobile setنزاشتم بيشتر ادامه بده و قطع كردم... نمى دونم چرا ولى يه جورايى شدم! يه حس خاصى بهم دست داد! در واقع محال بود كه سودا زنگ نزده بود و آمار نداده بود! گوشى شم كه خاموش بود...شماره ى رها رو گرفتم... جواب نمى داد... پا شدم و نشستم... شماره ى خونه ى سودا اينا رو گرفتم! كسى جواب نمى داد...دوباره گرفتم! بازم كسى نبود كه جواب بده...متعجب به گوشى م نگاه كردم كه ديدم زنگ خورد... شماره ى رها بود... سريع جواب دادم...- الو... رها؟!- مگه مرض دارى از خواب بيدارم مى كنى؟!بى توجه به حرفش گفتم: سودا كجاست؟!متعجب گفت: من چه مى دونم؟! چى شده مگه؟!- به گوشيش زنگ مى زنم خاموشه... خونه شونم كسى جواب نمى ده...رها مكث كوتاهى كرد و گفت: خاله شيوا كه رفته كرج پيش مادرش... سودا م حتما خوابه ديگه...بعد آروم گفت: شايدم با ارميا رفتنددر...- زهرمار... سودا اهل اين حرفا نيست...خنديد: حالا چيكارش دارى؟!- هيچى... بى خيال...صداى خنده ش بلند شد... متعجب گفتم: به چى مى خندى؟!ميون خنده گفت: نكن على... داره قلقلكم مى ده! خداحافظ...با خنده گوشى رو قطع كردم... واسه رها خوش حال بودم... لايق خوشبختى بود! ولى واسه سودا نگران بودم! دلم گواه بد مى داد!بى توجه به ساعت كه عقربه هاش يكى بين دوازده و يک و اون يكى كه بزرگتر بود روى هفت بود مانتومو تنم كردم و شالمو گذاشتم رو سرم...شماره ى يه آژانس شبانه روزى رو گرفتم كه گفتن ماشين ندارن... بايد تا يكى دو ساعت ديگه صبر كنم... با حرص قطع كردم! تا دوساعت ديگه پياده برم رسيدم كه...اينجام شماره ى ديگه اى از تاكسى تلفنى ها نداشتم!