انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 16:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  15  16  پسین »

قديسه ى نجس(بهمراه جلد دوم)


مرد

 
كلافه گوشى مو از رو زمين برداشتم و راه افتادم... حوصله ى كشوندن پاپى رو نداشتم پس گذاشتم تو خونه بمونه...
درو كه بستم هم زمان در روبرويى هم باز شد... ناخودآگاه تو جام پريدم... در واقع هل كردم... پسر جوونى كه بين در واستاده بود بايه حالت خاص از سر تاپامو برانداز كرد...
موهاى بلندى كه پشت سرش بسته بودشون و ابروهاى نازک شده... به خودم اميدوار شدم! فكر مى كردم خانوم شهابى ابروهامو زيادى نازک كرده... چشماى مشكى... يا حد اقل به چشم من مشكى اومد! چون لامپ راهرو سوخته بود يكم تاريک بود...
بدون اينكه سرخ و سفيد بشم و نگامو ازش بگيرم بقيه ى اجزاى صورتشو حلاجى كردم! بينى ش مشخص بود عمل شده... لباش خوش فرم بود! در واقع قيافه ش بد نبود! ولى نگاهش آدمو مى ترسوند! البته منو نه! چون اين نگاه واسم تكرارى و آشنا بود!
وقتى ديد زل زدم بهش نيشش بازشد! بدون تغيير حالتى تو صورتم بهش خيره شده بودم... نمى دونم تو نگام چى ديد كه دهنشو بست...
اومد يه چيزى بگه كه رفتم سمت آسانسور و شاسى شو زدم... چند روز بود كه اومده بودم تو اين خونه؟! يه هفته هم نمى شد! ولى اونقدر تو اين چند روز اتفاقات پشت سر هم افتاده بود كه فكر مى كردم ماه هاست كه تو اين خونه م... با اين حال تاحالا اين پسره ى مزخرفو نديده بودم... يعنى فكر مى كردم اون واحد خاليه... اما مطمئنم اون شب كه همه اينجا سر كل كل جمع شده بوديم كسى تو اين واحد نبود! حتما تازه اومدن...
آسانسور ايستاد... تازه اومدن يا اومده و يا نه... مهم نيست!
از ساختمون زدم بيرون... نگامو چپ و راست خيابون چرخوندم! ماشينى رد نمى شد! فقط يه ماشين مشكى يكم دورتر از ساختمون پارک شده بود كه چراغاش خاموش بود! شب بود و نمى ديدم سرنشين داره يا نه! اهميتى ندادم!
نا اميدانه بازم شماره ى سودا رو گرفتم... دستگاه مشترک...
قطع كردم... نفسمو با حرص دادم بيرون! كاش حد اقل شماره ى خاله شيدا رو داشتم! ولى رها كه گفت اون رفته كرج پيش مادرش!
بى هدف رفتم سمت خيابون اصلى! از جلوى ماشينه كه رد مى شدم بى اختيار توشو نگاه كردم ولى شيشه هاش دودى بود! بى ام و! پوزخندى رو لبم نقش بست! اين روزا چقدر بى ام و مشكى با شيشه هاى دودى مى ديدم!
بى تفاوت به راهم ادامه دادم! رسيدم سر خيابون... شووووت! اينجا كه يه ماشينم گيرم نمياد! مردم انگار همه خوابن! به ساعت گوشىم نگاه كردم! ديگه داشت يک مىشد! مسلما پياده نمى تونستم برم! ماشينى هم اين دور و برا نبود!
سردرگم نگامو به ابتدا و انتهاى خيابون مى چرخوندم! يه چيزى مثل موريانه داشت مخمو مى خورد! ولى نمى دونستم كارم درسته يا نه! بدون اينكه بيشتر فكر كنم شمارهى ارميا رو گرفتم! با چند تا بوق اول جواب داد: الو...
- سلام! مزاحمت شدم؟!
سريع گفت: نه نه! اين حرفا چيه؟!
يه تاى ابرومو انداختم بالا و با شک گفتم: شما امشب با سودا بودين؟!
صداش نگران شد: مشكلى پيش اومده؟!
سريع گفتم: نه نه! راستش گوشى ش خاموشه و... تلفن خونه شونم جواب نمى ده!
چند لحظه سكوت كرد و بعدش گفت: خب شايد خوابه...
- نه! در واقع مطمئنم، چون امكان نداشت كه سودا امشب به من زنگ نزنه!
سريع گفت: تو الآن كجايی؟!
- من خونه م! یعنی ماشين گيرم نيومده اومدم سر خيابون...
همون موقع نگام به بى ام و اىكه کنارم ترمز كرد افتاد! شيشه یسمت من اومد پايين! ولى باز نمى تونستم داخل ماشينو ببينم!
ادامه دارد...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

محکومه ی شب پرگناه(2)

- منتظرتم...
ارمیا: تا نیم ساعت دیگه اونجام...
گوشی رو قطع کردم و بی اهمیت به بی ام و و راننده ش راه افتادم سمتی که می دونستم ارمیا از اون طرف می رسه...
برخلاف انتظارم که فکر می کردم الآن یارو با ماشینش می افته دنبالم و مزاحم می شه همونجا کنار خیابون واستاده بود...
فاصله م ازش زیاد نبود... ترجیح دادم خودمو خسته نکنم و به دیوار تکیه کنم تا ارمیا بیاد... با نا امیدی شماره ی سودا رو گرفتم... و بازم همون جواب...
سرم تو گوشیم بود که صدای باز و بسته شدن در ماشینو شنیدم... سرمو بلند نکردم... حواسم به چاقوم بود که تو جیبم بود و با یه حرکت می تونستم درش بیارم...
صدای قدماش نزدیک و نزدیک تر می شد... حالا دیگه کنارم بود... سرمو بلند کردم و سریعچاقومو گذاشتم زیر گلوش...
با دیدن تیرداد شوکه نشدم! نمی دونم چرا ولی حدس می زدم خودش باشه... پوزخندی رو لبشبود که اذیتم می کرد...
چاقو م زیر گلوش بود... یه نگاه به چاقوم انداخت و لبخندشو پر رنگ تر کرد: نمی خوای برش داری؟!
ابرومو چند بار بالا و پایین کردم: نه! مزاحم مزاحمه! فرقی نداره آشنا باشه یا غریبه!
- مزاحم؟!
چاقومو زیر گلوش حرکت دادم... در حالی که مواظب بودم خراش یازخمی ایجاد نشه... با این حال هنوز رو پوستش بود: کسی کهساعت یک و نیم نصفه شب یهو سر و کله ش پیدا بشه یقینا مزاحمه...
یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت: کسی که ساعت یک و نیم نصفه شب از خونه بزنه بیرون حتما دلش مزاحمم می خواد... فرقی نداره آشنا باشه یاغریبه!
حرف خودمو به خودم پس داد... از زور حرص می خواستم چاقومو فرو کنم تو گلوش ولی پشیمون شدم... با همون پوزخندش نگام می کرد...
فکمو دادم جلو...
تو چشاش خیره شدم... همه ش خشم بود... اونقدر خشمگین کهبرای یه لحظه ترسیدم...
چاقومو کشیدم پایین: برو...
به اینکه چاقو رو برداشتم یا نه اهمیتی نداد و گفت: کجا می خوای بری؟! با کی تلفنیحرف می زدی؟!
بی تفاوت گفتم: مهمه؟!
به سوالم توجهی نکرد... بهم نزدیک شد...
چاقو رو گرفتم سمتش: جلو نیا...
خندید... با حرص و عصبی... اومدنزدیک تر: می خوای کجا بری؟!
چاقو دیگه دقیقا رو شکمش بود... فقط کافی بود یکم دیگه بیاد جلو... یا من یه کم دستمو به سمتش سوق بدم... از وجودش می ترسیدم... اونقدر نگاهش عصبی بود که آرزو می کردم کاش مثل بقیه ی مزاحما نگاش از روی هوس باشه نه خشم...
- تیرداد برو عقب... عصبانی منکن...
بازم خندید... این بار بلند تر... سرشو یکم خم کرد و به چاقویی که جلوی شکمش بود خیره شد... سرشو بلند کرد و نگام کرد... دستشو گذاشت رو دستم: چرا نمی زنی؟!
دستاش گرم بود... گرم و گرما بخش... ولی واسم مهم نبود...
صدام از زور خشم می لرزید: برو عقب...
- بزن...
- برو عقب...
- بزن...
داد زدم: می گم برو عقب لعنتی...
مثل خودم داد زد: بزن...
چشامو بستمو باز کردم... نگاش تو چشمام بود و دستش رو دستم... نفس عمیقی کشیدم....
- اینجا چه خبره؟!
نگاه هر دومون رفت سمت ارمیا...با تعجب به ما نگاه می کرد...
روبه من گفت: هونام این کارا چیه؟!
تیرداد برگشت سمت ارمیا و یه ابروشو انداخت بالا: هونام؟!
ارمیا متعجب گفت: منظورت چیه؟!
تیرداد اومد از کنار ارمیا رد بشه که ارمیا بازوشو گرفت...نگاه تیرداد به جلو بود... همین طور نگاه ارمیا... بغل به بغل هم ایستاده بودن... تو جهت مخالف همدیگه...
تکیه مو دادم به دیوار...
تیرداد آروم بازوشو از تو بازویارمیا کشید بیرون و رفت... مثل یه شبح تو سیاهی شب گم شد...
چند لحظه بعد صدای لاستیکای ماشینش بود که روی جاده کشیده می شد... ارمیا اومد سمتم... نگاهی به چاقوی توی دستم انداخت و چیزی نگفت...
لبمو با زبونم تر کردم... توضیحی واسش نداشتم... اونم چیزی نمی پرسید...
انگار می خواست یه جوری از اون فضا درم بیاره... پس سعی کرد طوری وانمود کنه که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده...
ارمیا: بریم خونه ی سودا...
سرمو تکون دادم: چرا خودت نرفتی؟!
خندید: تنهایی؟!
فکمو دادم جلو و سعی کردم بهاین فکر نکنم که منظورش از تنهایی چیه...
تکیه مو از دیوار گرفتم و باهاش رفتم سمت ماشینش... در حالی که به این فکر می کردم که چرا تیرداد باید جلویخونه م کشیک بده؟! اون که... اون که گفت از خونه ش برم بیرون...
درو بستم... سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی...
سعی کردم به افکارم نظم بدم... سودا الآن کجاست؟!
و این سوالو با صدای بلند از ارمیا پرسیدم...
همونطور که نگاش به روبرو بود گفت: والا نمی دونم... شام که خوردیم خواستم برسونمش گفت با ماشین اومدم خودم بر می گردم...
زبونمو گرفتم لای دندونام... این مرض جدیدم بود! نکنه تصادف کرده باشه؟!
ارمیا کلافه و با سرعت رانندگی می کرد!
جلوى خونه ى سودا اينا نگه داشت! هرچى زنگ زديم كسى جواب نداد! دلم شور مى زد! خونه بود يا جواب نمى داد يا اصلا خونه نبود؟! از يه طرف مى ترسيدم به خاله شيدا زنگ بزنم و نگرانش كنم! از طرف ديگه مى دونستم يه بلايى سر سودا اومده!
همون موقع گوشى ارميا زنگ خورد كه سريع جواب داد: بله بفرمائيد...
رنگ از رخش پريد: حالش چطوره؟! كدوم بيمارستان؟!
شصتم خبردار شد! بلآخره كار دست خودش داد!
ارميا: سودا تصادف كرده! با من مياى يا برسونمت خونه؟!
سريع گفتم: نه نه! ميام!
با هم برگشتيم و سوار ماشينش شديم... اين بار سريعتر رانندگى مى كرد!
- حالش چطوره؟!
نيم نگاهى بهم انداخت: گفتن به هوشه!
- چرا تا حالا زنگ نزده بودن؟!
- ظاهرا باترى گوشيش تموم شده بوده و تا الانم بيهوش بوده!
كلافه گفتم: خب... خب از يه جاى ديگه آدرس پيدا مى كردن! يعنى چى؟!
- نمى دونم هونام! مثل اينكه گوشى شو شارژ كردن و به آخرين تماسش كه به من بود زنگ زدن!
نفسمو با حرص دادم بيرون! تاخود بيمارستان درگير افكار مشوشم بودم!
وارد اتاق سودا كه شديم يه دكتر مرد جوون بالاى سرش بودو باهاش صحبت مى كرد!
نگامو از دكتره اخمو گرفتم و به سودا دوختم! دست راستشو گچ گرفته بودن و رو گونه ش يه چسب خيلى كوچيک زده بودن!

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
رنگ صورتش كمى پريده بود و به ما نگاه نمى كرد! از حالت صورتش فقط يه كلمه نصيبم شد! بى تفاوتى! با لبخند رفتم سمتش... با ديدنم لبخند زد!
دكتره هم چين اخم كرده بود كه ازش ترسيدم! انگار كه چه خبره؟! ما كه وارد شديم همون طوركه با يه پرستار مى رفتن بيرون گفت: بيمار بايد استراحت كنه! زودتر اتاقو خالى كنيد! فقط همراه بمونه!
ارميا همون جلوى در واستاده بود!
- حالت خوبه؟!
نگام كرد! جواب سوالم فقط سكوت بود! كنارش نشستم و دستى به صورتش كشيدم: سودا جونم! حالت خوبه؟!
خنديد: نمردم كه! مى بينى زنده م!
نفس راحتى كشيدم! خيالم راحت شد كه همون سوداس! داشتمشک مى كردم كه خودشه يا نه!
سرشو چرخوند و رو به ارميا گفت: چرا اونجا واستادى؟!
ارميا اومد نزديک و آروم گفت: خوبى؟!
سودا سرشو به چپ و راست تكون داد: خوب تر از هميشه!
ارميا: خوبه!
گيج بودم از حرفاشون! حتما چون من پيششونم نمى تونن راحت حرف بزنن! درنتيجه من اونجا يه مزاحم بيش نبودم!
پا شدم: ارميا بيا اينجا بشين!من ميرم بيرون!
سودا سريع دستمو گرفت: نه باو كجا مى خواى برى؟!
دستى به سرش كشيدم: فدات شم بازم بر مى گردم!
و نگامو به ارميا دوختم و پنهونى يه چشمک واسش زدم كهتبديل به يه علامت سوال شد!با چشام به سودا اشاره كردم و قبل از اينكه اونم فرصت كنه با نگاهش چيزى بهم بفهمونه از اتاق زدم بيرون!
نفس عميقى كشيدم! سودا و ارميا لايق هم بودن! خوش حال بودم كه باهمن! آروم خنديدم... رها و على... سودا و ارميا... هونام و... هونام و كى؟! منم مى تونم با كسى باشم؟!
سرمو تكون دادم! نمى خوام! و اگهبخوام هم نمى تونم!
يه پرستار از جلوم رد شد... نيمنگاهى به من انداخت... نگامو به تابلويى كه جلوم بود دوختم! عكس يه بچه كه انگشت اشاره شو گرفته بود جلوى دهنش كه يعنى ساكت باش...
يه پنج دقيقه اى كه منتظر شدم ارميا از اتاق اومد بيرون... تعجب كردم! فكر مى كردم حرفاشون بيشتر طول بكشه!
ارميا: من ديگه ميرم! پيشش مى مونى؟!
- آره! تو برو! خداحافظ!
سرشو تكون داد و رفت! متعجب وارد اتاق سودا شدم! مريضى كه روى تخت كنارى بود هى آه و ناله مى كرد! پاش شكسته بود!
سودا زير لب غر زد: زهر مار! بگير بكپ ديگه!
خنده م گرفت: سودا بلآخره كارت به بيمارستان كشيدا!
- نحسى دهن تو بود ديگه! امروز مى گفتى بلآخره كار دست خودت مى دى!
- آره ديگه! هم چهار شد هم چاره!
- كوفت!
مريض بغلى: پس اين دكتر كجاست؟! دكتر... دكتر...
سودا: خانوم زنگ بغل دستتو بزن! با فرياد كه دكترو صدا نمى زنن!
خانومه چپ چپ به سودا نگاه كرد: تو كه درد نكشيدى بفهمى من چى مى گم!
سودا زير لب گفت: انگار نمى بينه دستم شكسته! شيطونهمى گه يه كله برم تو شكمشا!
خنديدم: با اين حالت دست از چرت و پرت گفتن بر نمى دارى! حالا بنال بينم چى شد كه تصادف كردى؟!
ابرومو انداختم بالا و ادامه دادم: نكنه زدى به جدول؟!
خنديد: كوفت... نخير... اعصابمخرد بود زدم به يه ماشين ديگه!
با ترس گفتم: چيزى شون كهنشد؟!
- نه بابا! فقط دست من بدبخت شكست! كج شدم افتادم رو دستم!
- وقتى كمربند نمى بندى همينه ديگه!
روى باند سرش دست كشيد: كمربند ما ايرانى ها فقط واسه وقتيه كه مى رسيم به پليسراه...
سرمو با افسوس تكون دادم و چيزى نگفتم...
مريض بغلى هم چنان آه و ناله مى كرد...
سودا ديگه داشت عصبانى مى شد! همون موقع يه پرستار اومد تو: خانوم چه خبرته؟! بيمارستانو گذاشتى رو سرت!
زنه با بددهنى گفت: شماها كهحاليتون نيست مردم چى مى كشن! فقط بلدين همينا رو بگيد! ساكت باش خانوم! حرف نزن! درد بعد از عمله ديگه!
پرستاره بيچاره با دهن نيمه باز نگاش مى كرد! واقعا كه بعضى ها شرمو كنار گذاشتن!
سودا زير لب يه چيزايى مى گفت كه نمى فهميدم چين!
بى خيال زنه زدم به بازوش كه دادش رفت هوا!
پرستاره چرخيد سمت سودا: اى بابا! شما چتونه؟!
سودا خنديد: شرمنده! حواسم نبود!
و يه چشم غره به من رفت!
خنديدم و به شوخى گفتم: خب خانوم عاشق! شام چى خوردين؟!
سودا سعى كرد بحثو عوض كنه:رها زنگ زده به تيرداد واسه فردا شب دعوتش كرده!
خندم آروم آروم جمع شد!
سودا با ديدن حالتم خنديد: رها كرمش گرفته! حالا بگو ببينم چرا نرفتى خونه ى تيرداد؟! اصلا مامان پيرى چيا مى گفت؟! راسى من شنيدم از مامان بزرگم مىشه دى ان اى گرفت! ها؟!
- اگه مى شدم من نمى تونستم!
- وا! چرا؟!
همه چيزو واسش تعريف كردم! دستمو گرفت تو دستش: ناراحت نباش هونامى!
بعد با حرص ادامه داد: فكر نمى كردم تيرداد اينقدر ظاهر بين باشه! واقعا پيش خودش چى فكر كرده؟! اصلا اون كه تو خارجبزرگ شده بايد به اين چيزا عادت داشته باشه كه دو تا جنس مخالف با هم راحت باشن!
- مهم نيست سودا! اصلا مهم نيست كه كى در موردم چى فكرمى كنه! از اين به بعد مى خوام فقط واسه خودم زندگى كنم! خود خودم!
سرشو تكون داد: حالا كى مى رى عمارت؟! جون من منم با خودت ببر! خيلى دوست دارم اونجا رو ببينم!
- امجد كه مى گفت چيز زيادى ازش نمونده! حالا بايد ديد! باغش كه به قول ارميا خوف انگيز بود!
با شنيدن اسم ارميا يه لحظه ساكت شد و بعد سريع گفت: ولى من كه دوست دارم ببينمش! آدرسشو يادته؟!
- دقيقا نه! چون شب بود خوب نفهميدم از كدوم سمت رفتيم!ولى از امجد مى گيرم!
- حالا كى بريم؟!
متعجب گفتم: تو چرا اينقدر گير دادى به اين عمارت؟!
خنديد: مى خوام واسه خودم اونجا يه قبر بخرم!
- بى مزه!
پرستاره از اتاق رفت بيرون وزنه هم ديگه سر و صدا نكرد و خوابيد! ظاهرا پرستاره بهش آرام بخش تزريق كرده بود!
- سودا با اين دست شكسته ت مى تونى فردا بياى مهمونى؟!
- من رو به موتم باشم ميام! ولى دكتر گفت فردا مرخصى!
- خب استراحت كه بايد بكنى!
- برو بابا من فردا نوبت آرايشگاه دارم! صبح بايد برم تاتو ابرو...
چشامو گرد كردم: ديوونه صبح كه اينجايى! بعدشم مگه تا چند روز كه پيشونى ت زخم مى شه! اصلا ابروهاى خودت مگه چشونه؟!
- خب بعد از اينجا مى رم ديگه! مهم نيست اونجا همه خودى ن! بعدشم زخما خيلى كمن! من بار اولم نيست مى رم كه! ديگه پوستم مثل قبل حساس نيست!

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
- سودا بزار ابروهاى خودت باشن! ببين الآن دراومدن چقدر خوشگلن!
- من ازشون خوشم نمياد!
نفسمو با حرص دادم بيرون! وقتى خودش اينجورى دوست داشت ديگه من چيكار مى تونستم بكنم؟!
- حالا به مامانت خبر دادى تصادف كردى؟!
- نه بابا! اون خودش درگير ننه شه! اصلا خبرم بدم مگه مياد؟!
- گمشو سودا! بيچاره خاله شيداكه خيلى مهربونه!
- تو كه راست مى گى!
اون شب كلى با سودا حرف زديم! آخرشم بجاى اينكه اون خسته بشه من خسته شدم و خوابم برد!
صبح همون طور كه سودا گفت از بيمارستان مرخص شد! همون دكتر ديشبى با يه پرستار تو اتاق بودن!
دكتره برگ ترخيصشو با همون اخمش امضا كرد: خانوم مراقب دستتون باشين... دو هفته ديگه بياين واسه باز شدن گچ!
سودا لباشو جمع كرده بود... معلوم بود داره از دست اين دكتره حرص مى خوره! خنده م گرفته بود!
اومد از رو تخت پاشه كه پاش پيچ خورد و افتاد رو دست شكسته ش و صداى دادش تو اتاق پيچيد!
دكتره همچين عصبانى شده بود كه من جاى سودا ازش ترسيدم...
دكتره: خانوم با اين وضع مى خواين از دستتون مراقبت كنيد؟!
سودا با بد اخلاقى گفت: به خودم مربطوه چه بلايى سر دستم ميارم!
دكتره شونه بالا انداخت: پس به من مربوط نيست دستتون كى خوب بشه!
بعد يه نگاه به سودا كه بهش چاقو مى زدى ازش خون نمى اومد انداخت! انگار خوشش مى اومد سر به سرش بزاره...
دست سودا رو گرفتم و كمكش كردم...
دكتره يه لبخند زد: روز خوش خانوم!
و از اتاق زد بيرون! پرستاره همكه من نفهميدم چه نقشى رو ايفا مى كرد باهاش رفت بيرون!
به محض بيرون رفتنش سودا شروع كرد: مرتيكه همچين حرف مى زنه انگار من ارث باباشو خوردم! شيطونه مى گه...
همون لحظه در باز شد و دكتره با اخم اومد تو: مشكلى پيش اومده خانوم؟!
سودا به تته پته افتاد: نه...يعنى... چيزه... خب...
خنديدم: نه آقاى دكتر! حالش مسائد نيست هذيون مى گه! شما بفرمائيد!
سودا چپ چپ نگام كرد و دكتره با خنده رفت بيرون!
يه تاكسى گرفتيم و رفتيمخونه ى سودا! ماشينشو فرستاده بودن پاركينگ و از اونجا به تعمير گاه! ظاهرا مقصر راننده اى بود كه سودا باهاش تصادف كرده بود! اما سودا همون موقع قبل از رسيدن ما رضايت داده بود!
سودا كليد و داد بهم و من درو باز كردم! كمكش كردم و باهم رفتيم تو اتاقش... همون موقع گوشيم زنگ خورد!
رها بود! وقتى بهش گفتم سودا تصادف كرده گفت كه سريع مى ياد و كلى هم واسم غر زد كه چرا همون ديشب بهش نگفتم!
سودا: به اون چرا گفتى بياد؟! اون خودش الآن هزار تا كار داره!
- اوه! چه با ملاحظه شدى! مطمئنى سرت نشكسته!
- مسخره من بخاطر خودم مى گم! الآن مگه مى زاره من برم آرايشگاه!
- آها! بگو پس قضيه چيه!
- بهش بگو بياد آرايشگاه خانوم شهابى! ماهم بريم اونجا!
بعد با كمک هم لباساشو عوض كرديم و باز تاكسى گرفتيم و رفتيم آرايشگاه! خدايا با اين دست شكسته هم ول نمى كنه كه!
خانوم شهابى با ديدن سودا اظهارتاسف كرد! ولى از برق چشاش معلوم بود كه خوشحاله كه ما اينقدر زودبه زود مى ريم پيشش...
سودا روى يه صندلى نشست و خانوم شهابى پيشونى شو با الكل ضد عفونى كرد! ابروها شوكامل تيغ زد و بعدش دوبارهسودا: به اون چرا گفتى بياد؟! اون خودش الآن هزار تا كار داره!
- اوه! چه با ملاحظه شدى! مطمئنى سرت نشكسته!
- مسخره من بخاطر خودم مى گم! الآن مگه مى زاره من برم آرايشگاه!
- آها! بگو پس قضيه چيه!
- بهش بگو بياد آرايشگاه خانومشهابى! ماهم بريم اونجا!
بعد با كمک هم لباساشو عوض كرديم و باز تاكسى گرفتيم و رفتيم آرايشگاه! خدايا با اين دست شكسته هم ول نمى كنه كه!
خانوم شهابى با ديدن سودا اظهار تاسف كرد! ولى از برق چشاش معلوم بود كه خوشحاله كه ما اينقدر زودبه زود مى ريم پيشش...
سودا روى يه صندلى نشست و خانوم شهابى پيشونى شو با الكلضد عفونى كرد! ابروها شو كامل تيغ زد و بعدش دوباره ضد عفونى ش كرد!
يه چيزى شبيه به غلط گير يا ماژيک زد به برق و به سرش ه سوزن زد و توش يه كم جوهر ريخت!
كنجكاو نگاش مى كردم! واسم جالب بود! اون دستگاهى كه اسمشو نمى دونستم رو زد جاى ابروهاى سودا... همونطور روى پوستش مى كشيد و دستشو كه تكون مى داد از همون قسمت خون كمى مى اومد! فكمو دادم جلو! بهنظرم خيلى دردناک اومد! البته اگه بى حسش نمى كرد!
خيلى زود هر دو ابروشو تاتو كرد! بعدشم خون سرشو كه خيلى كم بود پاک كرد و گفت: سودا جان ديگه خودت مى دونى تا سه روز نبايد بهش آب بخوره! حواستم باشه عفونت نكنه!
سودا سرشو تكون داد و دستشو گرفت به پيشونى ش! البته بهش دست نزد! انگار از همون فاصله كه دستش رو هوا بود مى خواست روى پيشونى شو مالش بده بلكه يه كم از دردش كم بشه! آخه بگو تو كه اينقدر درد مى كشى چرا اين كارا رو مى كنى؟!
خانم شهابى در حالى كه اون سوزنومى انداخت تو سطل زباله گفت: عزيزم لباتم...
سودا سريع گفت: نه نه! اون خيلىدرد داره...
خانم شهابى خنديد: خب... كار ديگهاى ندارى؟!
سودا: چرا! موهام... فقط يه سشوار بكشين...
خانم شهابى سرشو تكون داد و مشغول شد! حوصله م داشت سر مى رفت! رها همون موقع اومد! با ديدن سودا خنديد و سر تكون داد: يعنى حال مى كنم با اين روحيه ت...
سودا: تو چرا اومدى؟! مگه وقت آرايشگاه ندارى؟!
- چرا... همين جا وقت دارم!
زبونمو گرفتم بين دندونام! حالا انگار اين شهر به اين بزرگى فقط همين يه آرايشگاه رو داره... والا!
رها هم نشست زير دست يه دختره و اون مشغول آرايش صورتش شد! منم كه بوق...
رها همونطور كه نگاش به آينه بود و دختره خم شده بود رو صورتش گفت: تو چرا بيكارى؟! تو هم يه دستى به سر و روت بكش ديگه!
- من واسه چى؟! من كه قرار نيست بيام!
رها سريع دست دختره رو زد كنار: چى؟! تو خيلى بيجا مى كنى! واسه عروسى م كه...
حرفشو ادامه نداد: عروسى ت چى؟!
رها: هونام بخدا بخواى لج كنى لج مى كنما!
- من حوصله ى اون تيرداد و عسل و سمرو ندارم...
رها دوباره نشست سر جاش: گمشو... اتفاقا بخاطر همونا بايد بياى! ديگه م حرف نباشه!

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
پوفى كردم كه خانوم شهابى يه نفر ديگه رو فرستاد سر وقت من! يه زنه كه روى يه صندلى نشسته بود داشت با يه دختره بحث مى كرد كه خانوم شهابى سودا رو ول كرد و رفت سر وقتش...
خلاصه كه هر سه تامون با هم آماده شديم! موهاى منو بالاى سرم جمع كرده بودن و پايينش فر دارشده بود! البته مهم نبود مدلش چيهچون من به هر حال شال مى زاشتم!
چون موهامو محكم كشيده بودن چشام هم كشيده تر به نظر مى اومد! آرايش خيلى ساده اى هم داشتم كه زياد به چشم نمى اومد!
سودا م آرايش تيره داشت كه به چشماى مشكى ش مى اومد! با موهاى صاف و لخت مشكى كه دور شونه ش ريخته بود!
و رها... رها اونقدر خوشگل شده بود كه مطمئن بودم دل على رو غوغا مى كنه! چشماى طوسى ش با موهاى قهوه اى رنگش كه خيلى قشنگ درست شده بود يه تركيب جالب داشت!
هر سه تامون با ماشين رها رفتيمخونه شون!
- بچه ها من كه لباس بر نداشتم!
رها: الآن ديگه بى خيال لباس شو!من يه دست بهت مى دم بپوش!اين كه فلج شده تو بايد كمكم كنى...
دلم واسه پاپى تنگ شده بود! خدا كنه گشنه ش نشه! سگ بيچاره م!
رها جلوى خونه شون نگه داشت! يه خونه ى دو طبقه با يه حياط بزرگ! درو با ريموت باز كرد و ماشينو برد تو پاركينگ! به سودا كمک كردم پياده شه!
رفتيم سمت در ورودى كه على اومداستقبالمون! عسلم كنارش واستاده بود!
سودا زير لب غر زد: نمى شد اين عفريته نمى اومد؟!
خنده مو جمع كردم...
على با ديدن رها صورتشو بوسيد ورنگ دونه هاى صورت رها فعال شد! آخى نازى! چه خجالتى!
عسل طبق معمول سودا رو رو هوا بوسيد: سلام سودا جون! اى واى چرا دستتو گچ گرفتى؟!
سودا زير لب غر زد: مى خواستم ببينم تو چقدر فضولى!
بعد با صداى بلند و يه لحن مسخره گفت: فكر كنم شكسته!
عسل الكى خنديد: خدا بدنده! خوش اومدى!
سودا يه لبخند زد كه از نظر من دهن كجى بود: ممنون عسل جون! دوست پسرت... اوه شرمنده... نامزدت از خارج اومد؟!
رنگ از رخ عسل پريد... على هم بايه پوزخند نگاش مى كرد! رها دستشو دور كمر على حلقه كرد و مجبورش كرد داخل بشه!
مى خواست سودا و عسلو تنها بزاره! مى دونست سودا اگه لازم بشه از زبون نيش دارش استفاده مى كنه!
عسل روشو كرد طرف من! حالا نوبت من رسيده بود كه بهم زخم زبون بزنه: تو هم دعوت بودى هونام جون؟! فكر مى كردم ديگه تو مهمونى ها نمياى!
با آرامش خنديدم: نه عزيزم! آدم با حرفاى بى ارزش كه از اجتماع دورى نمى كنه!
عسل: آهان!
بعد جلوتر از ما رفت تو! سودا بهم چشمكى زد و باهم داخل شديم... هنوز مهمونا نيومده بودن! درواقع تعداد كمى تو خونه بودن!
هر سه تامون رفتيم تو آشپزخونه!عسل هم اومد...
- رها ديشب چه خبر بود زنگ زدم هى مى خنديدى؟!
همونطور كه با دقت ميوه ها رو تو ظرف شيشه اى مى چيد با عشقگفت: قلقلكم مى داد!
- نصف شبى بازى تون گرفته بود!
سودا يه گاز به يه خيار زد: انقدر بازى خوبيه! مخصوصا واسه زوجاى جوون!
رها: وای من نقطه ضعفم قلقلکی بودنمه... علی هر وقت بخواد اذیتم کنه قلقلکم می ده...
سودا لباشو جمع کرد و آروم خندید...
خندیدم: ولی من اصلا قلقلکی نیستم...
عسل که کنارمون نشسته بود قری به سر و گردنش داد: شنیدم حروم زاده ها قلقلکی نیستن... تو هم نیستی هونام جون؟!
خيار سودا بين دهنش و هوا گير كرد و دست رها روى سيبى كه داشت توى ظرف مى ذاشت خشک شد...
ولى من دستمو زدم زير چونه م... امشب بايد انتظار خيلى حرفا رو داشته باشم! حتى بدتر از اينا! پسزل زدم تو چشاى آغشته به مداد و خط چشم و ريمل و سايه ى عسل و گفتم: متاسفانه اينا بخاطر سطح فكر پايين يه عده س... وگرنه ربطى به حلال يا حروم زاده بودنطرف نداره!
سودا يه گاز ديگه به خيارش زد و جويده نجويده گفت: من نمى دونم اين مردم كه سطح فكرشون اينقدر پايينه كى مى خوان يه تكونى بهخودشون بدن؟! تو مى دونى عسل جون؟!
رها آروم خنديد و يه شبرنگ كنار سيب گذاشت: سودا تو ناظر باش! هونام تو هم بيا روى سالادا رو تزيين كن!
عسل: اون كه كار من بود!
رها خيلى ريلكس گفت: هونام سليقهش بهتره!
صورت عسل سرخ شد! سودا با بدجنسى گفت: عسل جون نترس تو هم بيكار نمى مونى! بى زحمت اون كوسن رو از تو هال بيار بده من بزارم پشتم!
عسل يه نگاه به رها و سودا و بعدشم يه نگاه پر از خشم به من انداخت و همون طور كه غر مى زد رفت طرف طبقه ى بالا: انگار من نوكرشونم! از كى يه دختر خيابونى با سليقه شده...
هر سه تامون به حرفاش خنديديم! هرچند دلم نمى خواست اذيتش كنم ولى به خودم نمى تونستم دروغ بگم! دلم داشت خنک مى شد!
رها ظرفاى سالادو گذاشت جلوم: بيا اينا رو خوشگل كن!
- اينا رو بده سودا كه اونجا دكور نباشه! من ژله رو درست مى كنم!
رها قبول كرد و هر سه مون مشغول شديم! على هم رفته بود بيرون خريد كنه! ساعت شيش بود كه همه چيز حاضر و آماده بود! خوشبختانه غذاى اصلى رو از بيرون سفارش داده بودن و به قول سودابوى روغن سوخته نمى گرفتيم! تموم مدت عسل تو اتاقش بود و بيرون نيومد!
رها: ببين بين اين دوتا از كدوم خوشت مياد؟!
يه نگاه بهشون انداختم! ناخود آگاه نفسى از سر بى حوصلگى دادم بيرون: بازم سرمه اى و مشكى؟!
سودا: سرمه ايه!
رها: نخير مشكى يه!
اين بار به حرف سودا گوش كردم و كت و شلوار سرمه اى رو انتخاب كردم! يه شال همرنگش همسرم كردم! ساده اما شيک...
سودا يه پيراهن پشت گردنى آبى لَخت پوشيده بود كه با اون دست گچ گرفته ش خنده دار شده بود و رها هم يه تاپ و دامنكوتاه مشكى خوشگل! بهشون نگاه كردم! هيچ وقت عادت نداشتم اين طور باشم! نمى دونم! شايد اگه منم تو موقعيت اونا بودم حتى طرز لباس پوشيدنم هم فرق مى كرد!
كم كم سرو كله ى مهمونا پيدا مى شد!
و سمر هم جز همونا بود! در كمال تعجب تنها اومده بود! رها آروم زد به بازوم: چه پكره! معلومه تيرداد تحويلش نگرفته!
نگاه سمر روى من ثابت موند! سرتا پامو با دقت برانداز كرد!
ادامه دارد...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

محکومه ی شب پرگناه(3)

رها ازم دور شد و به تک تک مهمونا خوش آمد گفت! آرا و نامزدش اومده بودن! با كادو و اظهار تاسف كه واسه عروسى شون نبودن!
نگامو به اطراف چرخوندم! بى اختيار دنبال تيرداد مى گشتم! نمى دونم چرا... اما اونطور كه وانمود كردم از اينكه رها دعوتش كرده بود ناراحت نبودم!
روى يه مبل نشستم! نگاه سمر هنوز روم سنگينى مى كرد! كلافه شده بودم! ولى سعى مى كردم به روى خودم نيارم! تو نگاش كينه نبود! حرص و خشم نبود! فقطو فقط حسرت بود!
دستى به شالم كشيدم! يه آهنگ ملايم در حال پخش بود:
يه عمره كه دلم برات عاشق و بىتابه
بى تو همه دنيا برام مثل سرابه
درياى عشق تو كجاست؟! بى تو دل مردابه
قرامون تو رويا ها كنار مهتابه
تنها وقتى كه شب تو رو كنار من مياره تو خوابه
نگام رفت سمت در... تيرداد با يه سبد گل وارد شد! يه كت و شلوار مشكى كه خيلى بهش مى اومد! كاش اين بارم به حرف رها گوش مى كردم و مشكى مى پوشيدم! يه لحظه به فكر احمقانهم خنديدم! من و تيرداد؟! يه روياى محال...
آى گل لاله...
تو رو داشتن يه خياله
توى فكرم شب و روز صدتا سواله
آرزوهاى محاله
دل ساده خوش خياله
قبل از اينكه متوجه من بشه مسير نگامو عوض كردم! رها و على رفتن جلو و بهش خوش آمد گفتن و رها مثلا راهنمايى ش كرد كه يه جا واسه نشستن پيدا كنه! صاف آوردش كنار من نشوندش!
حالا هم تيرداد خنده ش گرفته بود هم من! سرمو چرخونده بودم و به مهمونا كه دور تا دور سالن نشسته بود و مشغول حرف زدن بودن نگاه مى كردم!
دو تا دختر بچه و يه پسر بچه اومده بودن وسط و با همون آهنگ خودشونو تكون تكون مى دادن!
برخلاف تصورم كه گفتم الآن تيرداد باهام حرف مى زنه لام تا كام هيچى نگفت! انگار كه باهام قهر بود! به جهنم!
مگه من سنگى نبودم؟! مگه من هونام نبودم؟! پس نبايد منتظر حرف زدن كسى باشم!
نگاه سمر كه تو زاويه ى سمت راست ما نشسته بود روى ما ميخ شده بود! بروى خودم نمى آوردم!نه نگاه هاى سمر و نه بى محلى هاى تيردادو...
بلآخره عسل خانوم هم از اتاق دل كندن و اومدن پايين! پيش اولين كسى كه رفت سمر بود! با هم روبوسى كردن و عسل كنار سمر نشست!
پا شدم و رفتم آشپزخونه كه به رها كمک كنم! من يه ظرف ميوه و رهايه ظرف ديگه برداشت! آرا هم اومدكمكمون! رها رفت سمت ميز آرا ايناو آرا رفت سمت تيرداد! منم رفتم سمت همون زاويه راستى ها!
آروم ظرفو گذاشتم جلوى سمر و عسل و چند نفر ديگه كه نمى شناختمشون! پيش دستى ها رم چيدمرو ميز جلوى هر كدوم...
عسل يه اشاره به سمر كرد و خم شد جلو و پيش دستى و برداشت... درحالى كه پيش دستى آخرو جلوى يه خانوم مى زاشتم با دقت كاراى عسلو زير نظر داشتم!
پيش دستى رو كج كرد كه چاقو از توش افتاد رو سراميكا...
عسل: اى واى هونام جون مى شه اونچاقو رو بردارى؟! فكر كنم ديگه كثيف شده! يكى ديگه ميارى؟!
متعجب بهش نگاه مى كردم!
- خودتون هم مى تونيد بريد و بياريد عسل خانوم...
سرمو برگردوندم و به تيرداد كه پشت سرمون واستاده بود نگاه كردم! ناخودآگاه بهش لبخند زدم! هرچند كه جوابى نگرفتم!
عسل كه انتظار همچين رفتارى رو از تيرداد نداشت رو ترش كرد و هيچىنگفت...
سمر پوزخندى زد: اااا؟! جديدا خيلى ها هواى «اينو» دارن!
با گفتن «اين» به من اشاره كرد! اومدم يه چى بهش بگم كه ديدم سكوتم بدترين جواب واسشه! مثل دفعه ى قبل نزاشتم منو بشكونن! محكم جلوشون ايستادم! بدون اينكه چيزى بگم! بدون اينكهكارى بكنم! با نگام بهشون فهموندم كه حرفاشون واسم اهميتى نداره!
نگاه چند نفرى كه اونجا نشسته بودن به ما بود! تيرداد دست بهسينه منتظر بود كه عسل خم شه وچاقو رو برداره!
ولى عسل با پررويى پاشو انداخت رو پاشو روبه من با صداىبلندى كه همه بشنون گفت: هونام جان كت و شلوارت چقدر آشناس... مال رها نيست؟! مارک داره ها! به تن تو نمى خوره!
رنگ نگام داشت از بين مى رفت! انگار هركارى هم كه بكنم يه چيز ديگه واسه اينكه بكوبه تو سرم داره! اصلا نمى فهميدم چرا اينقدر دوست داره كه خردم كنه؟!
بهش خيره بودم...
- نه عسل! اينو من وقتى رفته بودم هلند يه دست واسه رها و يه دستم واسه هونام آوردم...
على بود كه اين حرفو مى زد! تكيه شو از مبل پشت سرش گرفت و يكم به جلو خم شد و منتظر جواب عسل شد! كل سالنو سكوت پر كرده بود و همه به مناظره ى ما گوش مى كردن...
عسل با لحن بدى گفت: سمر راست مى گه ديگه! چرا همه از «اين» طرفدارى مى كنن؟!
اين بار آرمين بود كه جوابشو داد: عسل خانوم بهتره يكم مودبانه تر حرف بزنيد!
تيرداد يه نگاه به آرمين انداخت...
عسل: مگه دروغ مى گم؟! حتما يه دليلى داره ديگه!
على با عصبانيت گفت: عسل؟!
عسل پوزخندى زد و مشغول بازى با ناخناى بلندش شد!
مادرش پا شد و سريع دستشو كشيد و بلندش كرد و بردش سمت پله ها!
با يه لبخند الكى رفتم سمت مبلى كه چند دقيقه ى پيش روش نشسته بودم! نمى دونم چرا اما دلم نمى خواست جوابشو بدم!
فكر مى كردم سكوتم واسش عذاب آوره! و واقعا هم بود! چون هنوز با حرص نگام مى كرد! سودا و رها هردوشون جلوى آشپزخونه خشكشون زده بود! بيچاره رها كه هميشه بخاطر من بايد مهمونى هاش خراب مى شد!
سمر هنوز نگاش بين منو تيرداد مى چرخيد! اينم ديوونه ست!
على رو به جمع گفت: معذرت مىخوام! عسل دلش از يه جاى ديگه پر بود!
بعدشم رفت دنبال مادرش و عسل...
بى توجه به آدمايى كه خيره خيرهنگام مى كردن رفتم سمت رها و اونم بهم لبخند زد و با سودا سه تايى رفتيم تو آشپزخونه...
سودا خيلى سعى مى كرد صداشو كنترل كنه: دختره ى عوضى! شيطونه مى گه يه چى بهش بگما...
- بى خيال سودا... مهم نيست! بزار هر طور دوست داره فكر كنه!
رها: دِ آخه از همين زورم مياد... دوست پسرش كارشو ساخته ولش كرده حالا ميخواد خودشو بند كنه به آرمين...
با دهن باز نگاش كردم... اين گفت دوست پسرش...
سودا يه پوزخند زد: پس بگو چرا وقتى آرمين ازت طرفدارى كرد اونطور داغ كرد! دختره ى بى همه چيز...
- بچه ها بى خيال اين حرفا چيه؟!
رها: بخدا راست مى گم! باباى على كلى دعواش كرد و گفت كه آبرومونو بردى! پسره هم قالش گذاشته...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
سودا لبشو گزيد تا چيزى نگه...
رها رفت سمت يخچال: اى بابا! على يادش رفته شيرينى ها رو بياره... برم بيارم...
جلوشو گرفتم: تو برو پيش مهمونات! من ميارمشون...
سودا خنديد: منم ناظرم...
رها با خنده سوئيچو بهم داد: توصندوق عقبه...
از خونه زدم بيرون و رفتم سمت پاركينگ... در صندوقو وا كردم جعبه هاى شيرينى رو آروم گذاشتم رو همو بلندشون كردم! ولى چهار تا جعبه ى بزرگ بود و مى شد گفت سنگينه! هر چهارتا رو هم نمى تونستم بزارم رو هم چون بهشون فشار مى اومد و له مى شدن... پس بايد دو بار مى رفتم وبرمى گشتم! داشتم فكر مى كردم چيكار كنم كه صدايى منو از افكارم كشيد بيرون...
- بزاريد كمكتون كنم...
به آرمين كه اينو گفت نگاه كردم... با لبخند دوتا جعبه رو برداشت و منم اون دوتاى ديگه رو...
- ممنون! خودم مى آوردم...
- اين چه حرفيه؟! بريم...
در صندوقو بستم... رفتيم سمت خونه... به اين فكر مى كردم كه چرا هميشه وقتى من مى خوام يه بارى رو حمل كنم آرمين بايد بياد كمكم؟! مثل دفعه ى قبل تو كتابخونه...
- هونام؟!
سر جام ايستادم... اولين بار بود كهاسممو بدون پسوند «خانوم» صدا مى زد...
آرمين: من هنوز رو پيشنهادم هستم...
چرخيدم سمتش: ببينين آقا آرمين... خودتون مى دونيد كه من مشكلات خاص خودم رو دارم! اگه تا الآن هم نمى دونستين امشب حتما فهميدين...
سريع گفت: اين چيزا اصلا مهم نيست...
آروم خنديدم: ولى واسه من مهمه! هرچند كه اينطور وانمود نكنم!
آرمين: ببين...
ميون حرفش اومدم: ببينين... من سعى مى كنم با عقلم تصميم بگيرم نه احساسم... در واقع از دختراى احساساتى بدم مياد... پس دارم به بعد از اين حرفا فكر مى كنم! چند وقت ديگه كه وقتى خواستين برين يه مهمونى بايد تنتون بلرزه كه ممكنه اين حرفا پيش بياد يا نه... شما سر پيشنهادتون هستين... منم سر حرفم هستم...
و با گفتن اين حرف به راهم ادامهدادم... ولى با ديدن تيرداد كه جلوم ايستاده بود بازم سر جام خشک شدم...
زبونمو گرفتم بين دندونام... اينو ديگه كجاى دلم جا بدم؟!
رها اومد بيرون و بى هوا گفت: هونام پس...
با ديدن ما سه نفر حرفشو نيمه كاره رها كرد... تيرداد يه نگاه به من و يه نگاه به آرمين انداخت...
رها اومد نزديكم و جعبه هاى شيرينى رو از دستم گرفت و آروم روبه آرمين گفت: آقا آرمين آرا دنبالتون مى گشت...
آرمين بدون هيچ حرفى با رها رفت داخل...
منم اومدم برم تو كه تيرداد همونطور كه نگاش به روبرو بود مچ دستمو گرفت و خيلى جدى گفت: تو با من مياى...
عصبانى شدم: يعنى چى؟!
همونطور كه هنوز دستمو گرفته بود رفت سمت ماشينش...
رها دويد و اومد سمتمون و مانتو و كيفمو واسم آورد...
نمى دونستم تيرداد چرا اينطورى مىكنه...
با اين حال مانتومو پوشيدم و باهاش هم قدم شدم! همون موقع ارميا رسيد... ماشينشو پارک كرد و پياده شد و يه نگاه به دست من و تيرداد انداخت و چيزى نگفت! با تيرداد خيلى رسمى سلام و عيلکكرد و همونطور كه با رها خوش و بش مى كرد رفتن تو خونه!
مى خواستم دستمو از تو دست تيرداد بكشم بيرون كه محكم تر از قبل گرفتش... با اخم نگاش كردم: دستمو ول كن...
همونطور كه مى رفت سمت ماشينش منم دنبال خودش مى كشيد: چيه؟! خيلى ناراحتى دستتو گرفتم؟!
همونطور كه تقلا مى كردم گفتم:نه تنها تو... كلا هركى دستمو بگيره من ناراحتم...
با شنيدن اين حرفم آروم دستمو ول كرد و درو ماشينشو واسم باز كرد: سوار شو...
به ماشينش تكيه دادم: تا ندونم مى خواى كجا ببريم سوار نمى شم!
- هونام من كنترل اعصابم دست خودم نيست! سوار شو بهت مى گم...
ابرومو انداختم بالا: نِ... مى... شم...اول بگو كجا مى خواى ببريم؟!
كلافه شصتشو به گوشه ى لبش كشيد: دِ لعنتى مى گم سوارشو، سوار شو ديگه!
وقتى ديدم بحث بى فايده س و اينم عصبانيه ترجيح دادم سوار شم!البته كه ته دلم هم از اين كارم راضى بودم...
درو كه بست نگام به سمر كه جلوى در واستاده بود و بهمون نگاه مى كرد افتاد...
تيردادم سوار شد و راه افتاد...
تكيه مو دادم به در و چرخيدم سمتش: نمى خواى بگى كجا ميريم؟!
خيلى جدى گفت: خونه ى من...
- چى؟! منو گير آوردى؟! دور بزن...
بى اهميت به من رانندگى مى كرد...
- بخدا تو يه چيزيت مى شه ها! ديروز مى گفتى رفتم تحقيق تو محلتون و حرفاى خوبى نشنيدم... امشب مى گى مى ريم خونه ى من؟! يعنى...
ميون حرفم اومد و با صداى بلندى گفت: ساكت شو هونام...
دهنم باز موند و كلمه ها رو گم كردم...
تيرداد به چه حقى سر من داد زد؟! تا اومدم يه چى بهش بگم محكمزد رو ترمز و مثل دفعه ى قبل از تو داشبورد داروهاشو درآورد...
بدون اينكه فكرى از مغزم عبور كنه به كاراش نگاه مى كردم... يه قرص انداخت بالا و تكيه شو داد به پشتى صندلى و چراغاى ماشينو خاموش كرد...
هنوز نگام بهش بود... هرچند تو اون تاريكى فقط يه سايه ازش تو ذهنم بود...
كولر ماشينو روشن كرد...تعجب كردم! هوا كاملا خنک بود...
نفساش منظم بود! انگار كه خوابيده... ولى مى دونستم بيداره...
سكوتمونو شكست... نه با يه صداى غم آلود... نه با يه صداى خسته...
با يه لحن پرسشى گفت: چرا اينقدر دوست دارى عذابم بدى؟!
گيج نگاش كردم: مگه من چيكارت كردم؟!
- خودت بهتر مى دونى!
بعد با يه لحن پر تحكم اضافه كرد: ببين دختر جون... اسمشو هرچى مى خواى بزار، ولى وقتى مال من نباشى مطمئن باش نمىزارم مال كس ديگه اى بشى...
بعد سرشو برگردوند و نگام كرد... حالا ديگه چشام به تاريكى عادت كرده بود و خوب مى ديدمش...
- من ملک نيستم كه مالِ كسى بشم... اينو خوب بفهم...
خنديد: شعاراى تكرارى!
مثل خودش گفتم: ببين پسر جون... اسمشو هرچى مى خواى بزار،شعار... حرف... تكرار... هرچى! ولى اينم مطمئن باش كه وقتى مال تو نشدم مال هيچ كس ديگه اى هم نمى شم!

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
محكم تر از قبل ادامه دادم: من هونامم! به اين راحتيا جلوى كسى كم نميارم! همونى م كه بدون لالايى مادرش شباشو صبح كرده! همون دخترى كه تا حالا از شرف خودش دفاع كرده! پس «مال» نيستم! الآنم منو برسون خونه!
چند لحظه سكوت كردم و دوباره گفتم: اين كولرم خاموش كن يخ زدم...
- سرما عمر ام اسى ها رو زياد مى كنه...
گنگ نگاش كردم! منظورشو نفهميدم! خب به من چه؟!
شونه اى بالا انداختم... اين بييچاره هم تقصيرى نداره... اين قرصا رو مى خوره قاطى مى كنه ديگه!
تيرداد كولرو خاموش كرد و راه افتاد...
جلوى خونه نگه داشت... تا خواستم پياده شم دستمو گرفت... به دستامون نگاه كردم! اين بار بدون اينكه من چيزى بگم دستمو ول كرد...
نگاشو دوخت به جاده: نزار اوضاع از اينى كه هست خراب تر بشه...
اين بار به من نگاه كرد و ادامه داد: با من لج بازى نكن هونام...
بهش سخت نگرفتم! معلوم بود حالش خوش نيست...
درو باز كردم و پياده شدم... يه ماشين شاسى بلند سفيد با سرعت از كنارم رد شد! پروردگارا! مردم ديوونه شدن!
داشتم مى رفتم سمت ساختمون كهيه صدايى شنيدم...
- پيس... پيس... پيس،پيس...
خنده م گرفت... ولى برنگشتم و سعى كردم اخم كنم...
- خوشگله؟!
لا اله الا الله...
اومدم برم تو كه مچ دستمو گرفت! اى خدا! چرا امشب همه گيردادن به دست من؟! تيز نگاش كردم... ولى از رو نرفت! همون پسرى بود كه ديشب ديدمش! همونواحد روبرويى يه!
نفس عميقى كشيدم! كارم در اومده از اين به بعد!
دستمو با خشم كشيدم بيرون...
خنديد: چته بابا؟! خب بگو دستمو ول كن!
- مگه حيوونا حرف آدم مى فهمن كه بگم؟!
از عصبانيت سرخ شد... دستش رفتبالا كه رو صورت من بياد پايين كه روى هوا ثابت موند...
به تيرداد كه دستشو گرفته بود نگاه كردم! حالا اينم امشب واسه منقهرمان شده! مگه پسره جرات داشت دست رو من بلند كنه؟! يكى مى زد دوتا مى خورد...
يه نگاه به تيرداد انداخت: تو ديگه كى هستى؟! مشترى شى؟!
تيرداد يقه شو گرفت و هولش داد عقب: دهنتو ببند عوضى!
- آها! مى شناسمت! چند بار ديدم اومدى خونه ش...
تيرداد يه سيلى زد بهش: حرف دهنتو بفهم آشغال...
پسره كه جرى تر شده بود با تيرداد دست به يقه شد...
ترسيدم و رفتم سمتشون... ولى مثل اين دختر لوسا هى جيغ جيغ نكردم! سعى كردم جداشون كنم ولى مگه تيرداد ول مى كرد؟! افتاده بود رو پسره و هى مى زدش...
مجبور شدم داد بزنم...
- تيـــــــــــــرداد؟!
دست از زدن كشيد و به من نگاه كرد! پسره هم از همين فرصت كوتاه استفاده كرد و از زير دستش فرار كرد...
چشامو بستم و نفس عميقى كشيدم...
چشامو باز كردم... به رگ گردن تيرداد كه متورم شده بود نگاه كردم... بدون اينكه به من نگاه كنه گفت: مياى خونه ى من!
رفتم سمت ساختمون: برو بابا...ولى اون نه تنها نرفت! بلكه دنبالم اومد و باهام سوار آسانسور شد! بهش نگاه كردم! كراواتش شل شده بود و لباسش بهم ريختهبود... اما هيچ بلايى سر، سرو صورش نيومده بود!
از آسانسور پياده شدم...
درو باز كردم و رفتم تو! اولين كارى كه كردم اين بود كه برم سراغ پاپى! رفتم تو اتاق كه سريعپريد بغلم!
خنديدم و انداختمش پايين! خدا رو شكر كه واسش يكم غذا گذاشته بودم... انگار حسابى گشنه ش بود چون مرتب مى خواست صورتمو ليس بزنه كه منم دور گرفته بودمش و ناكام مى زاشتمش...
انداختمش رو تخت... همون موقع گوشيم زنگ خورد... متعجب به شماره ى سمر نگاه كردم...
با ترديد جواب دادم: الو...
بدون هيچ مكثى تند گفت: بيا به اين آدرسى كه مى گم... به هيچكسم نگو... شنيدى؟!
بى خيال گفتم: اونوقت من چرا بايدبيام؟!
- اگه نياى يه عمر شرمنده ى وجدانت مى شى!
تعجب كردم! سمر چيكارم داشت كهمى گفت شرمنده ى وجدانم مى شم؟!
عصبى و بلند بلند خنديد: بستگى به خودت داره كى بياى!
و خنده هاش تبديل به گريه شد...بعدشم صداى بوق اشغال تو گوشم پيچيد...
سريع از اتاق زدم بيرون...
تا اومدم دهن باز كنم و چيزى به تيرداد بگم صداى سمر تو گوشم پيچيد: به هيچ كسم نگو...
تيرداد: چيزى مى خواستى بگى؟!
- ها؟! نه... يعنى... آره... تو امشب پاپى رو با خودت ببر... بهش غذاهم بده! من بايد برم پيش سودا...
اخم كرد: سودا كه مهمونيه...
- نه نه! الآن بهم زنگ زد گفت برم پيشش... مامانش نيست خودشمدستش شكسته...
همون موقع واسم اس ام اس اومد...
تيرداد: خيله خب بيا من مى رسونمت!
- نه نه! هنوز اول شبه! تاكسى مىگيرم...
اخمش غليظ تر شد: لازم نكرده!
اى بابا! حالا اينو چطورى بپيچونم؟!همه ى خواهشمو ريختم تو صدام: ترو خدا... بى خيال... مى خوام يكمتنها باشم...
نمى دونم تو چشام چى ديد كه با اين كه مى دونستم قانع نشده اما كوتاه اومد...
سريع قبل از اينكه پشيمون بشه به آژانس زنگ زدم! اس ام اسو باز كردم...
از طرف سمر بود... آدرس بود!
نمى دونم چرا اما دلم شور مى زد! ترديد داشتم كه به تيرداد بگم يا نه؟!
تا زمانى كه تاكسى برسه تيرداد با نگاش داشت منو موشكافى مى كرد... حسابى كلافه و سردرگم شده بودم... صداى زنگ اف اف منو از ترديد بيرون آورد و سريع كيفمو برداشتم و زدم بيرون!
سوار تاكسى شدم و آدرسو بهش دادم!
- آقا لطفا عجله كن!
- خانوم چه خبره؟! 120 تا تميز دارم مى رم!
- تند تر برين خواهشا!
مرده سرى تكون داد و چيزى نگفت! اما سرعتشم زياد نكرد!
نيم ساعت بعد جلوى يه خونه ى ويلايى بزرگ نگه داشت! مثل همهى خونه هاى بالا شهرى و مثل همهى خونه هايى كه اين مدت ديده بودم!
چون خيلى عجله داشتم بيشتر از اينمحو زيبايى خونه نشدم و دويدم سمت در كه نيمه باز بود...
با ترديد بازش كردم داخل شدم! سكوت تو كل خونه پيچيده بود... همه ى چراغاى خونه خاموش بودن...
گوشى مو درآوردم و با نور كمى كه داشتم رفتم سمت ساختمون...
از حياط نسبتا بزرگى رد شدم و با چند تا پله به يه در چوبى بزرگ و خوشگل رسيدم... در باز بود...
آروم هولش دادم كه كاملا باز شد! با ترديد از يه راهروى كوچيک رد شدم...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
ولى نه... نتونستم از راهرو رد بشم... چون يه چيزى مانع شده بود... يه جسم... سرمو بلند كردم!دو پاى معلق رو به روم بود... سرمو بيشتر بردم بالا!
سر سمر بود كه به دار آويخته شده بود...
نمى دونم چرا؟! دليلش چى بود؟!
اما مبهوت نشدم! از حال نرفتم و جيغ نزدم!
تهى شدم! خالى از همه چيز! همه ى احساسات و مبهم و گنگم! چشامو براى يه لحظه بستم! اشک آروم از گوشه ى چشمم چكيد پايين! دختر سنگى داشت ذره ذره آب مى شد!!!
با دستاى لرزونم روى ديوار دنبال كليد برق گشتم!
پيداش نكردم!
هق هق كردم! دستمو بازم چرخوندم!
پيداش كردم!
كليدو زدم! همه جا روشن شد! سمر جلوم تاب مى خورد... با دوتا دستام جلوى دهنمو گرفتم! هنوز داشتم گريه مى كردم... چرا اينجورىشده بودم؟!
به سمر نزديک شدم... ضربه ى آرومى به پاش زدم... بى جون روهوا تكون مى خورد! جسم سنگينش راحت تاب مى خورد!
يه قدم رفتم عقب... فكمو از بس جلو نگه داشته بودم درد مى كرد!صداى زنگ موبايلم باعث شد جيغ خفيفى از سر ترس بكشم! تازه داشتم مى ترسيدم! ترسو با همه ى اجزاى بدنم حس مى كردم! ترس از چى؟! از جنازه اى كه جلوم آويزون بود و تكون مى خورد؟!
فقط تونستم كيفمو بردارم...
عقب عقب و تند تند رفتم سمت درو از خونه زدم بيرون! گوشى م هنوز زنگ مى خورد... اهميتى ندادم! توى حياط مى دويدم! پام گرفت به يه سنگ كه تو تاريكى نمى ديدمش! ولى قبل از اينكه بيفتم خودمو نگه داشتم و به دويدنم ادامه دادم! هر طورى كه بود مى خواستم از اونجا فرار كنم!
از اون خونه اى كه سكوت توش فرياد مى كرد! سكوت... سكوت مرگ بار... حالا معنى شو درک مى كردم! تازه مى فهميدم سايه ى مرگ چيه؟! حس مى كردم همون اطرافه و اين بار مى خواد روى جسممن فرود بياد!
از اون خونه زدم بيرون و دويدم سمت خيابون اصلى!
بى هوا رفتم وسط خيابون...
يه ماشين با بوق كشدارى از كنارمرد شد و راننده ش يه چيزى گفت كه تو اون لحظه واسم هيچ اهميتى نداشت!
وسط خيابون واستاده بودم! روى خطسفيد وسط جاده! يه خط بلند! مثل سرنوشت ماها! بلند... و اين خطا گاهى بريده مى شدن... مثل عمر آدما! مثل عمر سمر...
با ياد آورى دوباره ى سمر بغض بدى به گلوم چنگ بست! اونقدر بد كه حس مى كردم مى خواد نفسمو بگيره! و اين حس اونقدر عذاب آور بود كه منو ياد همون سايه ى مرگ مى انداخت!
خودمو به اون ور خيابون رسوندم... هنوز گوشيم زنگ مى خورد... اهميتى ندادم! چون ديروقت نبود ماشيناى زيادى از اون اطراف رد مى شدن! يه تاكسى جلوم نگه داشت!
با دستاى لرزونم در ماشينو باز كردم و نشستم! گوشى م هنوز زنگ مى خورد... اهميتى ندادم!
راننده: كجا برم خانوم؟!
سكوت...
- خانوم؟!
به خودم اومدم! من كجا بودم؟! اين جا چيكار مى كردم؟! بين اين آدماىغريبه؟! بالا شهرى ها؟! هونام چاقو كش و شمال شهر؟! من خونه م پايين شهره! مستاجر حاجى م!
- برو (...)
از آينه متعجب نگام كرد... اين همه تفاوت قابل درک نبود! از كجا مى خوام به كجا برم؟! گوشى م هنوززنگ مى خورد... اهميتى ندادم!
با به حركت در اومدن ماشين چشاموبراى لحظاتى بستم! پاهاى سمر جلوم تاب مى خوردن!
چشامو سريع باز كردم! حالا ديگه پاهاى معلقى نبود كه جلوم تاب بخوره! جاده بود و ماشيناى رنگا رنگ!
ديگه پاهاى سمر نبود كه جلوم تكون تكون بخوره! ولى صداى پر از خنده ى عصبى ش تو گوشم بود كه مى گفت: اگه نياى يه عمر شرمنده ى وجدانت مى شى!
دستامو گذاشتم رو گوشام! بازم صدا مى اومد! خنده هاى سمر... بوق ماشينا! صداى سوت پليس...
گوشى م هنوز زنگ مى خورد... اهميتى ندادم!
دستام رو گوشام بود ولى همه ى صداها رو مى شنيدم!
- خانوم نمى خواين گوشى تونو جواب بدين؟!
گنگ نگاش كردم! معنى حرفشو درک نكردم...
راننده: اى بابا! شما انگار حالت خوش نيستا! گوشى تو جواب بدهنيم ساعته داره زنگ مى خوره...
گيج به گوشى م كه هنوز زنگ مى خورد نگاه كردم! بدون اينكه بخوام، به اسمى كه روى موبايلم بود خيره شده بودم... تيرداد...
جواب ندادم! ريجكت كردم و بعدشم گوشى مو خاموش كردم و گذاشتمش تو جيبم...
راننده لُنگشو كشيد به گردنش: امون از جووناى اين دور و زمونه!
چه جمله ى آشنايى! اين روزا همه مىگفتن! ولى كسى بود كه معنى شو درک كنه؟!
موم مدتى كه تو راه بوديم به سمر فكر مى كردم! چرا خودكشى كرد؟! يعنى اينقدر نا اميد بود؟! تيرداد مى گفت قبلا هم خودكشى كرده! مى گفت يه مدت افسردگىگرفته بود و زير نظر روان پزشکبوده... مى گفت سمر مريضه... آره... اون مريض بود! ديوونه بود... چرا به من زنگ زد؟!
با پشت دست اشكامو پاک كردم...چرا به من زنگ زد؟! مى خواست منم ديوونه بشم! خدايا نه! چندتا دردو تحمل كنم؟!
سرمو به چپ و راست تكون دادم... سمر ديوونه بود... نگاهِ هميشه پوچ... ديوونه بود! هميشه بى تفاوت... ديوونه بود!
راننده: خانوم از كدوم ور برم؟!
- بپيچ سمت راست... همين جا نگه دار...
نگه داشت! پياده شدم!
راننده: خانوم كرايه ى ما چى شد؟!
- صبر كن از تو خونه بيارم...
و كيفمو برداشتم و رفتم سمت در... گيج بودم! كيفمو باز كردم!كيف پولم توش بود! ولى نديدمش! ديدم! ولى نفهميدم!
دنبال كليد گشتم! پيداش كردم! چرا در باز نمى شه؟!
- تو اينجا چيكار مى كنى دختره ى خيره سر؟!
زن حاجى بود...
- اومدم خونه ديگه...
داد زد: اومدى خونه؟! يا اومدى دزدى؟! آى مردم...
به ثانيه نكشيد كه همه جمع شدن تو كوچه...
- حاجى كجاست؟! چرا كليدارو عوضكرده؟!
اومد سمتم كه چنگ بزنه به صورتم! قدرت اينكه جلوشو بگيرم نداشتم! خواست شالمو بكشه كه دستمو محكم به شالم گرفتم...
تو روم جيغ زد: كليدا رو عوض كرده؟! فكر كردى اينجورى گيج بازى دربيارى حرفات باورم مى شه ج... خانوم؟! اومدى دزدى؟! بى مروت لا اقل مى زاشتى مردم بخوابن بعد...
حاجى و پسرش اومدن بيرون...
همه جمع شده بودن! تكرار لحظه ها!
شب آخر... من و رها و سودا... وسايلم دم در بود... توهين... تهمت... فحش... بدو بيراه...
باهم رفتيم... از اين محله ى مزخرف... دور شدم... از اين آدماى كوتاه فكر...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
چرا برگشتم؟! برگشتم كه به عقب برگردم؟! ولى مى شد؟! من ديگه با اين قماش كارى نداشتم!
گيج بودم... زن حاجى جيغ مى زد كه دزد گرفته... آروم آروم رفتم سمت تاكسى! درو باز كردم...
راننده متعجب به زن حاجى نگاه مى كرد! مى خواست بياد دنبالم و بهم چنگ بندازه كه درو بستم!
راننده سريع حركت كرد...
- خانوم ما رو گير آوردى؟!
- برو قيطريه...
- اى بابا... به چشم...
و در سكوت مشغول رانندگى شد...
جلوى خونه ى تيرداد نگه داشت! اين بار ديگه گيج نبودم! هوشيار هوشيار! كرايه رو حساب كردم و پياده شدم!
جلوى در ايستادم! زنگ درو زدم... بدون لحظه اى مكث باز شد... داخل شدم و رفتم سمت در وردى! تيرداد سريع اومد بيرون... با ديدنسر و وضع من سر جاش خشک شد...
سوئيچ دستش بود... انگار كه مى خواست بره بيرون... شايدم از بيرون اومده بود...
بين در واستاده بود... بايد بهش مى گفتم؟! مى گفتم كه سمر خودشو حلق آويز كرده؟!
نه! نمى خواستم بگم! مى خواستمفراموش كنم! دلم مى خواست تيرداد بغلم كنه و همه چيزو تو آغوشش به فراموشى بسپرم...
آره... دلم مى خواست بغلم كنه! بااحساس... كه بهش احساس بدم! احساس يه دختر بى پناه...
بهش نياز داشتم! خيلى زياد...
هنوز بين در ايستاده بودو نگام مى كرد...
رفتم جلو... بدون اينكه بهش بگم از جلوى در بره كنار مى خواستم برم تو... و اين فقط يه بهونه بود... بهونه واسه اينكه خودمو بندازم تو بغلش... ولى تيرداد دستشو گرفته بود به درو مانع از داخل شدنم شده بود...
سرمو انداختم پايين... زمزمه كردم: برو كنار...
- مى خواى بياى تو؟!
- آره...
- نيا...
سرمو گرفتم بالا و تو چشاش نگاه كردم: چرا؟!
- اگه امشب اومدى ديگه نمى زارمبرى!
گيج و گنگ نگاش كردم! منظورشو درک نمى كردم... دستمو گرفت و با خشونت خاصى منو كشيد تو و با يه حركت تكيه م داد به ديوار...
بهم نزديک شد... فاصله مون اونقدر كم بود كه گرماى تنشو رو خودم حس مى كردم...
دستشو به شالم نزديک كرد... ولىبين راه پشيمون شد...كليد برقى كه كنارمون بودو زد و چراغاى هال خاموش شدن! ولى نور كمى از اون طرف سالن مى اومد...
سرشو انداخت پايين... به زمين خيره شد و با صداى لرزونى گفت: هونام امشب برو... واقعا برو پيش سودا...
گيج گفتم: چرا؟!
سرشو بلند كرد...
اين بار دستشو به گوشه ى شالم كشيد...
آروم و بى صدا خنديد: آخه تو چرا اينقدر خنگى دختر؟!
حتى تو خنديدنش هم غم بود!
خنگ بودم؟! نبودم! ولى داشتم مى شدم! داشتم ديوونه مى شدم!
- تيرداد؟!
چشاشو بست! نفس عميقى كشيد: جون تيرداد؟!
قلبم نلرزيد! ديگه قلبم نمى لرزيد! چون خيلى گرفته بود! و غمگين!
هنوز تو همون حالت بوديم... بهش نگاه كردم! تو چشاش غم بود! غصه بود! يه دنيا! شايدم بيشتر از من! ولى مى خواست مخفى شون كنه!
با صداى گرفته اى گفت: چى مى خواستى بگى؟!
بغض كردم: بغلم كن...
متعجب نگام كرد... از جاش تكوننخورد...
بغضم تركيد: بغلم كن لعنتى!
به هق هق افتادم... سرمو پايين گرفته بودم و گريه مى كردم... واسه اينكه تيرداد بغلم كنه گريه نمى كردم! گريه مى كردم چون مى ترسيدم باورم نكنه!
توى اين چند روز چقدر دردو تحمل كرده بودم؟! هميشه از دخترايى كه تا تقى به توقى مى خوره گريه مى كنن بدم مى اومد! اما حالا خودم اونقدر شكننده شده بودم كهبا يه اشاره اشكم جارى مى شد!
خدايا اين روزاى عذاب آور كى تموممى شن؟! مگه من چقدر گنجايش دارم؟!
هنوز جلوم وايساده بود! از خودم بدم مى اومد! يعنى اينقدر بى ارزش بودم كه نمى خواست بغلمكنه؟! كه سفت بگيرتم و نزاره كس ديگه اى بهم دست بزنه؟! يعنى واقعا نجس بودم كه بهم دست نمى زد؟!
اجازه ى بيشتر فكر كردنو بهم نداد!
دستاشو دور بدنم حلقه كرد!
رها شدم!
تو آغوشش!
سبک شدم!
تو آغوشش!
دستشو نوازش گونه پشتم كشيد و زير گوشم با يه صداى غم آلود زمزمه كرد: گريه كن عزيزم! بزار خالى بشى! اون ديوونه چه بلايى سرت آورده؟! كاش بهم مى گفتى هونام! اگه مى گفتى نمى زاشتم برى!
متعجب شدم از حرفاش... سرمو از رو شونه ش بلند كردم و بهش خيره شدم... دستاشو گذاشت دو طرف صورتم و بهم نگاه كرد: رفتى پيش سمر نه؟!
بهت زده شدم! و دوباره گيج! تيرداد مى دونست؟!
گريه م شدت گرفت! نمى دونم چرا اين اشكا ولم نمى كردن! هونامىكه هيچوقت پيش كسى گريه نمىكرد حالا اينطور شكسته بود؟! چرا؟! به خاطر خودكشى يه نفر ديگه؟!
محكم تر از قبل بغلم كرد و منو به خودش فشرد... ولى آروم نشدم...يه دستشو برد زير زانوهام و يه دست ديگه شو برد پشت گردنمو با يه حركت از زمين جدام كرد وبردم سمت يه كاناپه!
غمگين بودم! غمگين بود! آروم راه مى رفت! انگار كه عضله هاش طاقت حركت كردن نداشتن!
خوابوندم و خم شد رو صورتم... با آرامش بهم لبخند زد! ولى چشاش غم داشت! انگار كه اونم از مرگ سمر ناراحت بود... دلم نمى خواست ازش چيزى بپرسم! مى خواستم براى لحظات كوتاهى هم كه شده فراموش كنم!
از جاش پا شد و رفت تو آشپزخونه... با يه قرص و يه ليوان آب برگشت و به خوردم داد...
ليوانو از دستم گرفت و با دستاى لرزونى گذاشت رو ميز... همونطور كه آروم پشت دستمو نوازش مى كرد زمزمه كرد: خوبى؟!
چشامو يه بار بستم و باز كردم كه يعنى آره!
رفت و رو مبل روبه روم نشست...
چند دقيقه اى تو سكوت گذشت!
به ليوان آبى كه روى ميز ِ بينمونقرار داشت خيره شدم و آروم صداش زدم: تيرداد؟!
جوابى نداد...
دوباره صداش زدم: تيرداد؟!
سرشو به پشتى مبل تكيه داده بود و نگاش به سقف بود...
تكون نمى خورد...
ترسيدم... پا شدم و سرجام نشستم... صداش زدم: تيرداد؟!
سريع رفتم طرفش... داشت مى لرزيد... اونقدر شديد كه حس مى كردم الان از روى مبل مى افته...
هراسون شده بودم و هى صداش مى زدم! به دستاش دست زدم! تنش داغ بود! تشنج كرده بود؟!
صداش تو مغزم پيچيد: سرما عمر ام اسى ها رو زياد مى كنه!
سريع ليوان آبى رو كه واسم آوردهبود پاشيدم رو صورتش... اونقدر هول شده بودم كه حتى فكر نمى كردم شايد اين كارم اوضاع رو خراب تر كنه!
به بازوش چنگ زدم! تنش هنوزم داغ بود... مونده بودم چيكار كنم؟!دستاشو ماساژ دادم...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 8 از 16:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  15  16  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

قديسه ى نجس(بهمراه جلد دوم)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA