غروب آقا جان با کالسکه ی عمو علی آمد . پریشان بود و فی الفور به اندرونی رفت . نصرالله خان هم کارش تمام شده بود و از باغ خارج می شد . بوی معطر دستپخت امرالله خان خانه را پر کرده بود . آقا جان را دیدم که سر حوض رفت و وضو گرفت . معمولاً قبل از شام به اتفاق ملک تاج خانم نماز می خواند . محو تماشایش بودم . وقتی می خواست به اندرونی برود ، مرا کنار پنجره دید و لبخندی زد و رفت . خدا می داند لبخندش چقدر به دلم نشست . شب در تالار آینه من و آقا جان و ملک تاج خانم و ریحانه مشغول صرف غذا بودیم که آقا جان متوجه ریحانه شد . " ریحانه ، مگر غریبه اینجاست که پوشینه زده ای ؟ " ریحانه سرش را پایین انداخت . من بخوبی میدانستم برای چه پوشینه زده است ، ولی آقا جان به دلیل مشغله ی فراوان متوجه نبود . ملک تاج خانم دخالت کرد . " امیر حسن خان ، بگذارید غذایش را بخورد . " آقا جان لبخندی زد : " من که حرف بدی نزدم . " " خیر ، فقط تعجب می کنم حواستان کجاست ؟ " " حواسم اینجاست ؟ " " امروز زیور خانم بند انداز به عمارت مجدالدوله آمده بود . " " حالا متوجه شدم . مبارک است . " ملک تاج خانم رو به ریحانه کرد : " پوشینه ات را بر دار و راحت غذایت را بخور ، دخترم . " ریحانه پوشینه را کنار زد. مثل لبو سرخ شده بود . آقا جان لبخندی زد . " از ما خجالت نکش ، دخترم . راحت باش . همین قدر که حرمت ما را داری ، خدا را شکر می کنیم . به هر حال هر کس که به خانه ی بخت می رود باید با خانه ی پدری اش فرقی بکند . ما که از تو راضی هستیم . انشاءالله خدا از تو راضی باشد . " ریحانه زیر لب گفت : " انشاءالله . " همگی خندیدیم و با اشتها مشغول خوردن دستپخت امرالله خان شدیم . وقتی به اتاقم برگشتم ، تا دیر وقت تمرین فرانسه کردم . به وجود آقا جان و ملک تاج خانم و ریحانه افتخار می کردم . وقتی سر میز غذا آقا جان را سر حال می دیدم ، خدا می داند چقدر خوشحال بودم . تصمیم گرفتم فردا بخوبی امتحانم را بدهم تا شاید کمی آقا جان را خوشحال کنم . * * * به اتفاق ملک تاج خانم در تالار آینه منتظر ورود استاد بودم . استاد رأس ساعت مقرر آمد و از من امتحان کتبی گرفت . وقتی جوابها را دید ، لبخندی زد و شروع به صحبت کرد . به زبان فرانسه می پرسید و من هم به فرانسه جوابش را می دادم . دست آخر گفت : " آفرین . شما هم در امتحان کتبی و هم شفاهی قبول شدید . " سپس رو به ملک تاج خانم کرد : " امیر حسین خان دیگر به بنده نیاز ندارند . به شما تبریک می گویم . تا به حال شاگردی به این باهوشی نداشته ام . " ملک تاج خانم خوشحال شدند . حق الزحمه استاد را دادند و گفتند : " بابت زحمتی که برای امیر حسین کشیدید ، ممنونم . " استاد گفت : " ای کاش همه شاگردانم مثل ایشان بودند . " سپس رو به من کرد و گفت : " امیر حسین خان ، زبان فرانسنه فرّار است . سعی کنید از تمرین غافل نشوید . " " اطاعت ، استاد . " سپس استاد قصد رفتن کرد و عمو علی با کالسکه او را برد . بعد از رفتن او ملک تاج خانم رو به من کرد : " امیر حسین ، از اینکه ما را پیش استاد سر بلند کردی ، خوشحالم . حالا که فرانسه را یا گرفته ای ، در نظر دارم سه تار هم یادت بدهم . راستش دلم می خواست به ریحانه یاد بدهم اما قسمت نبود . خودت را آماده کن . همین روز ها تعلیم را شروع می کنیم . " اطاعت . " سپس ملک تاج خانم رفت . همیشه آرزو داشتم نواختن این ساز را یاد بگیرم . تصمیم گرفتم حالا که فرصت پیش آمده است ، تمام سعی خود را بکنم و آن را هم مثل فرانسه بخوبی یاد بگیرم تا مایه خشنودی ملک تاج خانم شود . در اتاقم روی تخت نشسته بودم و درباره ی بانو فکر می کردم . دلم می خواست هر چه زود تر نظر او را در مورد خودم بدانم . در همین موقع ، ریحانه با لباس عروسی وارد اتاق شد . شب قبل زینت السادات خیاط تا صبح بیدار مانده و لباس عروسی ریحانه را دوخته بود . " چطور است ، امیر حسین ؟ می پسندی ؟ " " مبارک است . فوق العاده زیباست . " " خوشحالم که پسندیدی . " دوباره سر و کله ی دایه با اسپند دان پیدا شد . اسپند دور سر من و ریحانه چرخاند و زیر لب شنبه زا و یکشنبه زا خواند و آن را در آتش ریخت . به ریحانه در لباس عروسی نگاهی کرد و با لبخندی از سر شادی گفت : " ریحانه خانم ، قول می دهم عمارت شهاب الدیدن صراف به عمرش عروسی به زیبایی و خوش لباسی شما ندیده . " " راست می گویی ، دئایه ؟ " " البته که راست می گویم . حالا خودتان می بینید . همه از دیدن شما انگشت به دهان می شوند . مل نگین انگشتری می درخشی . " " دایه خانم . نمی دانم چرا می ترسم . " " همه ی دختر ها وقتی می خواهند عروس شوند ، می ترسند . " اشک شادی از چشمان دایه فرو ریخت . ریحانه جلو رفت و با دستمالی که در دست داشت ، اشک او را پاک کرد . سپس خود را در آغوش او انداخت و اشک ریخت . وقتی آرام شد ، دایه پیشانی او را بوسید . من بشدت تحت تأثیر عواطف پاک آن دو قرار گرفته بودم . ناگهان دایه با تمام وجود خنده ای کرد . ریحانه گفت : " همیشه خندان باشی ، دایه خانم . " " یکمرتبه یاد خاطره ای افتادم ، ریحانه خانم . " " خوب ، به ما هم بگویید . " " مربوط به روز خواستگاری ام است . 9 سال بیشتر نداشتم و با همسن و سالهای خودم قایم باشک و گرگم به هوا بازی می کردم که امرالله خان و خدا بیامرز والدینش به خواستگاری ام می آمدند . چند بار آمده بودند ، اما هر بار من از ترس اینکه از خانه و کاشانه ام جدایم کنند ، می رفتم بالای درخت و قایم می شدم . وقتی خواستگار می رفت سر و کله ام پیدا می شد . و آن وقت چشمتان روز بد نبیند . لنگه اُرسی بود که می خوردم . اما از بخت بد من ، آنان دست بر دار نبودند و باز هم می آمدند . آخرین بار ، مادر خدا بیامرزم پا هایم را با چادرش بست و مواظبم بود تا امرالله خان و والدینش آمدند ، مرا دیدند و پسندیدند و عروسی راه افتاد . مرا با ساز و دهل به خانه ی خودشان بردند . چند هفته ای کارم گریه و زاری بود ، ولی آنان با من مهربان بودند . کم کم به زندگی با آنان عادت کردم . حالا هر وقت یادم می افتد ، خنده ام می گیرد . به کار خدا نباید شک کرد . هر چه مصلحت باشد همان می شود . همان طور که قسمت من و امرالله خان یکی بود . دایه اینها را گفت و رفت . ریحانه رو به من کرد : " امیر حسین ، شنیدی دایه چه گفت ؟ " " بله . منظور چیست ؟ " " اینکه قسمت آدم هر چه باشد همان می شود ؟ " " بله . " " خوب ، دلم می خواهد وقتی تنها شدی درباره اش فکر کنی . " سپس ریحانه هم از اتاق بیرون رفت . شبی مهتابی بود . خواب از سرم پریده بود . خیال بانو دست از سرم بر نمی داشت . دلم می خواست در کنارم بود . دلم می خواست با او درد دل می کردم تا می فهمید دل شوریده ام از فراق او چه می کشد . پاسی از شب گذشته بود که از پنجره آقا جان را دیدم که در باغ قدم می زند . فی الفور شال و کلاه کردم و از اندرونی خارج شدم ولی هر چه چشم انداختم ، ایشان را ندیدم . فکر کردم شاید در این فاصله به اتاقشان برگشته اند . به اتاقم رفتم ، روی تخت دراز کشیدم و با صدای جیر جیرکها به خواب رفتم . صبح از سر و صدایی که از باغ می آمد ، بیدار شدم . ترسیدم نکند اتفاقی برای آقا جان افتاده باشد . به کنار پنجره رفتم و با دیدن مردانی که در باغ بودند ، آرام گرفتم . هر یک از مرد ها جهیزیه ی ریحانه را روی یک طبق می گذاشت . دایه چادر و چاقچور کرده بود و اسپند دود می کرد . شال و کلاه کردم و از اندرونی خارج شدم . چهل طبق پر شد و چهل مرد آنها را بالای سرشان گرفتند . در همین موقع ، آقا جان و ملک تاج خانم از اندرونی بیرون آمدند و مرد ها با دیدن آقا جان صلوات فرستادند . آقا جان جلو رفت و به همه انعام داد . آن وقت طبقدار آینه و شمعدان و قرآن از همه جلو به راه افتاد و با طبق چرخی زد . همگی صلوات فرستادند و از باغ بیرون رفتند . دایه هم به دنبال آنان راهی شد . من با حسرت دور شدن آنان را تماشا می کردم . ملک تاج خانم به طرف من آمد . " امیر حسین ، اگر بخواهی می توانی همراهشان بوی . " " بله ، می خواهم . " " برو ولی برای ناهار در عمارت باش . " " اطاعت . " به دنبال مردان طبقدار رفتم . دایه همچنان اسپند دود می کرد . خوشحال بودم که ملک تاج خانم موافقت کردند همراه جهیزیه ی ریحانه بروم . طبق ها را در صفی منظم می بردند . وقتی به شهر رسیدیم ، مردم برای تماشا از خانه ها و دکانها بیرون می آمدند . بچه ها به دنبال جهیزیه می دویدند و شادمانی می کردند . هر کس چیزی می گفت . وقتی فهمیدند کاروان جهیزیه متعلق به عمارت مجدالدوله است ، محترمانه به مردان طبقدار نگاه می کردند . بیشتر مردم آقا جانم را می شناختند و دعای خیرشان را بدرقه ی راهمان می کردند .
حال و هوای خوبی داشتم . شادی و سرور مردم و همهمه ی آنان به دلم می نشست . چشمم در میان جمعیت به دنبال بانو می گشت . خدا خدا می کردم او را ببینم . طبقدار ها هر صد قدم که پیش می رفتند ، صلوات می فرستادند . جلوی بعضی از خانه ها برایمان اسپند دود می کردند . از آن همه صمیمیت به وجد آمده بودم . بعضیها به طبقدار ها کاسه ی آب تعارف می کردند . عده ای جلو می آمدند و نام صاحب جهیزیه را جویا می شدند و بعد به یکدیگر می گفتند . کسانی که آقا جان را می شناختند ، برای خوشبختی دختر آقا جان دعا می کردند همین دعا هاست که آدم را حفظ می کند . همیشه دو چیز در اذهان باقی می ماند ؛ یکی بدی و دیگری خوبی . به قول آقا جان خوب است که مردم به نیکی از آدم یاد کنند . بعضی دوستان آقا جان جلوی جهیزیه ی ریحانه گوسفند قربانی کردند . دلم می خواست آقا جان خودشان بودند و می دیدند ، ولی رسم بر این است که والدین عروس به دنبال جهیزیه نروند . هر چه جلو تر می رفتیم بر تعداد جمعیت افزوده می شد . زنها با دیدن جهیزیه اظهار نظر می کردند : " الهی سفید بخت شود . " " پدرش آدم خوب و سر شناسی است . " " خدا کند با این همه جهیزیه چشم نخورد . " " پدرش صاحب کارگاه دباغی است . یک عالم کارگر دارد که به همه شان هم می رسد . " " خدا حفظش کند . " دلم می خواست با افتخار به آنان بگویم کسی که درباره اش حرف می زنید ، آقا جان من است ، ولی خجالت می کشیدم . " به عمارت شهاب الدین صراف رسیدم . طبقدار ها خیس عرق بودند . صلوات فرستادند و وارد باغ شدند . عمه مریم که جلوی عمارت روی صندلی نشسته بود ، به آنان خوشامد گفت . مردان طبق های جهیزیه را به داخل عمارت بردند و به باغ برگشتند . عنایت با شیرینی و شربت از آنان پذیرایی کرد و عمه مریم حق الزحمه و انعامشان را داد . طبقدار ها صلوات فرستادند و شادمان طبقهای خالی را برداشتند و رفتند . با کمک دایه قمر و دایه خانم ، عمه مریم را به تالار بردیم . آنجا جای سوزن انداختن نبود . عمه مریم شیرینی تعارف کرد . " دهانت را شیرین کن ، امیر حسین . " یک شیرینی بر داشتم . عمه مریم لبخندی زد و گفت : " حال عروسم چطور است ؟ حالی از ما نمی پرسد . بیخود نیست می گویند از دل برود هر آن که از دیده برفت . " " عمه مریم ، بی انصافی نکنید . جان ریحانه به جان شما بسته است . شما را به خدا این حرف را نزنید . " عمه مریم خنده ای کرد : " چرا ناراحت شدی ؟ شوخی کردم . " " آخر انتظار شنیدن این حرف را از شما نداشتم . " " آفرین به برادر زاده ی مهربانم . معلوم است خاطر ریحانه را خیلی می خواهی . " " چرا نخواهم ؟ خواهرم است . " " خوشم آمد . غیرت امیر حسن خان را داری . " صدای اذان از مسجد برخاست . رنگ از رویم پرید . با دستپاچگی از جا بلند شدم . وقتی عمه مریم مرا با آن حال دید ، گفت : " چرا رنگت پرید ؟ اتفاقی افتاده ؟ " " نه . باید بروم . به ملک تاج خانم قول داده ام برای ناهار برگردم . " سگرمه های عمه مریم در هم رفت : " محال است بگذارم بروی ، آن هم صلاة ظهر . " " آخر قول داده ام . نگرانم می شوند . " " ملک تاج خانم با من . وقتی رفتی بگو عمه مریم نگذاشت بیایم . ناهار را می خوریم ، بعد اگر دلت خواست برو . " " عمه مریم ، به خدا خیلی دلم می خواهد در خدمتتان باشم . ولی نمی خواهم ملک تاج خانم خیال کند از اعتمادشان سوء استفاده کرده ام . " " امیر حسین ، عیب ما بزرگتر ها این است که خیال می کنیم بچه مان تا ابد محتاج مراقبت است . هزار ماشاءالله تو دیگر برای خودت مردی شده ای . همین روز ها باید روی پای خودت بایستی . وقتی تشکیل خانه و خانواده بدهی ، آن وقت ملک تاج خانم چه می کند ؟ بگذار عادت کند . " " شاید حق با شماست . " عمه مریم از دایه قمر خواست میز ناهار خوری را آماده کند . سپس به اتفاق ایشان ناار را در عمارت شهاب الدین صراف خوردم . وقتی قصد رفتن کردم ، عمه مریم خواست عنایت را صدا بزند . " نه ، عمه مریم . لطفاً عنایت را صدا نزنید . " " چرا ؟ " " با اجازه تان می خواهم قدم زنان بروم . " عمه مریم خنده اش گرفت : " نه به عجله ی ظهرت ، نه به اینکه حالا می خواهی قدم زنان بروی . " " آن موقع مجوز نداشتم . " " پس بگو ! برو ، فقط مواظب باش گرما زده نشوی . از قول من به ملک تاج خانم بگو غروب دایه خانم را می فرستم بیاید . " " به روی چشم . " از عمارت شهاب الدین صراف بیرون آمدم . هوا بد نبود . راهم را از کوچه باغها ادامه دادم . درختان کهنسال در هم فرو رفته و بالای سر طاق نصرتی درست کرده بودند . از کنار نهر عبور می کردم . صدای آب زلال به من آرامش می داد . پای درختها خزه و جلبک بسته بود . وقتی به دشت رسیدم ، انگار سفره ای رنگین گسترده بودند . دشت پر از لاله های قرمز رنگ بود که با هر نسیمی خم می شد . چکاوکها در میان دشت آواز سر داده بودند . مدتی ایستادم و از تماشای آن همه زیبایی لذت بردم . وقتی به شهر رسیدم ، همه جا خلوت بود . دکانها بسته بود و چند تایی هم که باز بود ، کار تعمیر و نقاشی داشت . به راهم ادامه دادم . بوی نان خانگی می آمد . با اینکه سیر بودم ، بوی نان تازه برایم خوشایند بود . از خانه ای صدای گرامافون می آمد . حدیث عشق سر داده بود . مرا به یاد بانو انداخت . پیر مردی آفتاب سوخته توده ای خار حمل می کرد . به آب انبار رسیدم . دختری همقواره ی بانو کوزه به بغل از آب انبار بیرون آمد . دلم در سینه لرزید ولی او بی اعتنا به طرفم آمد و از کنارم رد شد . احساسی غریب داشتم . به راهم ادامه دادم . ناگهان کسی صدایم زد . " کجا با این عجله ، امیر حسین خان ؟ " برگشتم . همان دختر کوزه به دست بود و پیچه زده بود . جلو آمد و از زیر چادر بسته ای به دستم داد و مثل غزالی تند پا رفت . حیران بر جا ماندم . چرا خود را معرفی نکرد ؟ این بسته چه بود که به من داد ؟ درشکه ای صدا زدم تا زود تر به عمارت برسم و به محتوای بسته پی ببرم . سورچی در حالی که درشکه را به سمت باغ مجدالدوله هدایت می کرد ، زیر لب ترانه ای را زمزمه می کرد . سحر بلبل حکایت با صبا کرد که عشق روی گل با ما چه ها کرد از آن رنگ رخم خون در دل افتاد وز آن گلشن به خارم مبتلا کرد غلام همت آن نازنینم که کار خیر بی روی و ریا کرد من از بیگانگان هرگز ننالم که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
احساس می کردم وصف حال من است . گذر زمان سورچی را پیر و خمیده کرده بود . دلم می خواست با او حرف بزنم ولی به عمارت مجدالدوله رسیده بودیم . از کالسکه پیاده شدم و خواستم کرایه بدهم ولی سورچی قبول نکرد . گفت : " امیر حسن خان مجدالدوله خیلی به گردن من حق دارند . این کوچکترین خدمتی بود که شما را برسانم . " " لطف دارید ، اما خوشحال می شوم کرایه تان را بگیرید . " " به جای کرایه ، سلام مرا به امیر حسن خان برسانید . " " به روی چشم . به ایشان بگویم چه کسی سلام رساند ؟ " " بگویید عشقی سلام رساند . حتماً مرا می شناسند . " سپس با لب خندان درشکه را راه انداخت . به اندرونی رفتم . ملک تاج خانم و ریحانه در تالار بودند . جلو رفتم و از اینکه دیر کرده بودم ، عذر خواستم . ملک تاج خانم نگاهی به ریحانه و بعد به من انداخت . " اشکالی ندارد . حتماً عمه خانم با اصرار تو را نگه داشت . " " همین طور است . شما از کجا می دانید ؟ " " ریحانه بخوبی عمه خانم را می شناسد . به من گفت محال است تو را ناهار نخورده بفرستد . من هم به حرف ریحانه بسنده کردم . و گر نه عمو علی را به دنبالت می فرستادم . " " در ضمن ، عمه مریم گفتند دایه خانم را غروب می فرستند . " " بسیار خوب ، می توانی بروی . " به اتاقم رفتم . در را بستم و روی تخت نشستم و بسته را باز کردم . دستمال چهار گوش سفید رنگی بود که چهار نیلوفر آبی رنگ در چهار گوشه ی آن و شعری نیز در وسط آن گلدوزی شده بود . خیال روی تو در هر طریق همره ماست نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست به رغم مدعیانی که منع عشق کنند جمال چهره ی تو حجت موجه ماست * * * بانو به عشقم پاسخ مثبت داده بود . خدا می داند چقدر خوشحال شدم . سر از پا نمی شناختم . زندگی ام رنگ شادمانی گرفت . ابر های شک و تردید از قلبم بیرون رفت . چند بار شعر را خواندم . هر بار برایم تازگی داشت . پس آن غزال تیز پا کسی جز بانو نبود . آرزو می کردم ملک تاج خانم با وصلت ما موافقت کند . بانو لای دستمال مشتی گل یاس ریخته و بوی معطر آن در فضای اتاق پیچیده بود . از بوی خوش آن مست شده بودم . از حسن سلیقه ی او خوشم آمد . نمی دانم چرا هر قدر به آن هدیه نگاه می کردم ، سیر نمی شدم . هدیه ای زیبا و ارزشمند بود . به نظر می رسید نیلوفر ها طبیعی هستند . خیلی زحمت کشیده بود . الحق برای ابراز احساس خود سنگ تمام گذاشته بود . غروب ریحانه به اتاقم آمد . وقتی روحیه ی شاد مرا دید ، پرسید : " امیر حسین ، نکند گنج پیدا کرده ای که تا این اندازه خوشحالی . " " درست حدس زدی . " ریحانه جلو آمد . هدیه ی بانو را به او نشان دادم . خیلی خوشش آمد . " الحق که گنج پیدا کرده ای . خوشحالم که می بینم بانو هم به شما دل بسته . " " از کجا فهمیدی به من دل بسته ؟ " " از اینکه خلق چنین کار زیبایی فقط با نیروی عشق و ایمان امکان پذیر است . " " خدا کند این طور باشد . " " حتماً همین طور است . ولی بهتر است زیاد دل نبندی . " " چرا ؟ " " یقین دارم ملک تاج خانم مانع وصالتان می شود . " " من سعی خودم را می کنم . " " به نظر من دور این عشق و عاشقی را خط بکشید به صلاحتان است . دلم نمی خواهد یک روز آواره ی کوچه و خیابان شوید . " با اینکه می دانستم خواهرم از سر دلسوزی این حرف را می زند ، با لحنی عصبانی گفتم : " دیگر نمی خواهم در این مورد چیزی بشنوم . " " بسیار خوب ، من می روم تا خلق شما را بیشتر از این تنگ نکنم . " ریحانه قصد رفتن کرد که دویدم و جلوی در اتاق ایستادم . " ریحانه ، منظوری نداشتم . به خدا دست خودم نبود . مرا ببخش . " " امیر حسین خان ، به خدا احساس شما را درک می کنم ، ولی شما مو را می بینید و من پیچش مو را . برای همین است که دلم می سوزد . " " دست خودم نیست ، ریحانه . دوستش دارم . " " به هر حال اگر خدای نا کرده روزی سرتان به سنگ خورد ، از من گله نکنید . " کالسکه ی عمه مریم جلوی عمارت ایستاد . عنایت دایه را آورده بود . ریحانه با دیدن عنایت فی الفور از اتاق بیرون دوید تا از عنایت بخواهد سلام او را به عمه مریم برساند . شب همگی در تالار همکف جمع شدیم . آقا جان سر حال نبودند و بی آنکه حتی شام بخورند ، رفتند . از ملک تاج خانم پرسیدم که چرا آقا جان شام نخورده رفتند . ملک تاج خانم دور دهانش را با دستمال پاک کرد و گفت : " حتماً سیر بودند . " " ولی من احساس می کنم حالشان خوب نبود . " " شاید خسته بودند . " " نمی شود در کار های کارگاه به آقا جان کمک کنم ؟ " " می خواهی مردم برایمان حرف در بیاورند . " " چه حرفی ؟ مگر کار عار است ؟ " " تو غذایت را بخور . به کار امیر حسن خان دخالت نکن . " ریحانه وارد بحث شد : " ملک تاج خانم چه ایرادی دارد امیر حسین مشغول کار شود ؟ دیر یا زود این کار را خواهد کرد . چه بهتر حالا که آقا جان کمک لازم دارند این کار را بکند . "
ملک تاج خانم سگرمه هایش را در هم کشید و گفت : " تو هم بهتر است غذایت را بخوری و در فکر عروسی ات باشی . " ریحانه گفت : " قصد دخالت نداشتم . فقط خواستم بگویم بالاخره یک روزی باید برادرم مسؤولیت بپذیرد . چه بهتر که از تجربه ی آقا جان استفاده کند . " ملک تاج خانم فکری کرد و گفت : " باید در این باره با امیر حسن خان حرف بزنم . اگر ایشان قبول کردند ، من هم حرفی ندارم . " ریحانه لبخندی به من زد و مشغول خوردن شد . به وجود او افتخار می کردم . اصلاً تصور نمی کردم در مقابل ملک تاج خانم این طور از من دفاع کند . بعد از شام به اتاقم رفتم . واکنش ملک تاج خانم ترسی عجیب به دلم انداخته بود . در این فکر بودم که در آینده چطور می توانم رضایت او را برای ازدواج با بانو بگیرم ؟ اگر ملک تاج خانم کمی نرمش نشان می داد ، حرفهایی را که در دلم تلنبار شده بود ، برایش باز گو می کردم . بشدت مستأصل بودم و شروع به قدم زدن در اتاق کردم . می بایست راهی پیدا می کردم . کنار پنجره نشستم . هوا صاف بود و نسیمی ملایم می وزید . طبق معمول جیر جیرکها سکوت باغ را در هم شکسته بودند . ستارگان سو سو می زدند . آقا جان را در باغ دیدم که قدم می زند . معطل نکردم . از اتاق بیرون دویدم و به باغ رفتم . آقا جان برای اینکه از انظار پنهان بمانند به انتهای باغ رفته بودند . از میان درختان رد شدم و به طرف ایشان رفتم . دیدم که دستشان را روی پیشانی گذاشته اند و فکر می کنند . وقتی آقا جان مرا دیدند ، تعجب کردند : " اینجا چه می کنی . الان باید هفت پادشاه را خواب دیده باشی . " " برای خاطر شما آمدم . " " برای چه ؟ " " راستش چند وقتی است می بینم شبها در باغ قدم می زنید . نگرانتان هستم . " " طوری ام نیست . برو استراحت کن . " " آقا جان . . . خواهش می کنم . . . زبانتان یک چیز دیگر می گوید ، احوالتان چیزی دیگر . " آقا جان آهی کشیدند و درخت سیبی را که کنارش ایستاده بودیم ، نشان دادند و گفتند : " این درخت سیب را ببین . می دانی برای چه این قدر پر بار است ؟ " " برای اینکه نصرالله خان به اش می رسد . " " نه ، برای اینکه آفت به جانش نیفتاده . برای همین است که سر زنده است . اما متأسفانه من آفت به جانم افتاده . " " خدا نکند . " " می دانی ؟ سالها پیش ، قبل از اینکه تو و ریحانه به دنیا بیایید ، یک اولاد داشتم . خوش قدم بود . شیرین زبان و خوش خنده بود . خودش را بد جور در دل من و ملک تاج خانم جا کرده بود . سال شیوع حصبه خیلیها تلف شدند . پسر ما هم مستثنی نبود . از همان وقت سر دردی گرفتم که تا امروز با من بوده . " " نمی دانستم کسالت دارید . " " هیچ کس نمی داند . تو هم به کسی حرفی نزن . " " چشم آقا جان . ولی چرا به مریضخانه نمی روید . شاید مداوا شوید . " " اسم مریضخانه را پیش من نیاور . " " چرا ؟ " " پسرم را همانجا از دست دادم . از هر چه مریضخانه است بیزارم . از طرف دیگر ، در کارگاه کلی کار روی هم تلنبار شده . وقت سر خاراندن ندارم . اگر بروم مریضخانه ، ممکن است بستری ام کنند . آن وقت کی می خواهد به کار ها برسد ؟ " " اما سلامتی شما مهمتر است . " " آدم وقتی به کسی قول می دهد باید به آن عمل کند ، بابا جان . من هم به مشتریها قول داده ام که چرم و پوست سفارشی شان را بموقع تحویل بدهم . هر چقدر آقا سید مرتضی هست ، خودم باشم بهتر است . " " اگر ملک تاج خانم از مریضی شما خبر داشت ، حتماً تا حالا بستری شده بوید . " " برای همین نمی خواهم بداند . نمی دانم تا چه اندازه از او شناخت داری . زن مهربان و با عاطفه ای است . شاید ظاهرش نشان ندهد ، اما به دلیل تربیتی که داشته قلبش مثل آینه صاف است . بله ، اگر خبر داشت دست بر دار نبود . " " پس می خواهید درد را تحمل کنید ؟ " " مدتی است حجامت و باد کش نکرده ام . فردا پیغام می دهم جانعلی برای این کار به عمارت بیاید . " " حجامت را شنیده بودم ، آقا جان . ولی باد کش را خیر . " " فردا شب که جانعلی آمد ، صدایت می کنم تا بفهمی باد کش یعنی چه . حالا برویم . درد دل کردن با تو درد را از یادم برد . " به اتفاق به اندرونی رفتیم و من به اتاقم رفتم . از صداقت آقا جان خوشم آمده بود . دعا می کردم حالشان خوب شود . از خدا می خواستم درد و بلای آقا جان را به جان من بیندازد تا ایشان راحت باشند . با این افکار روی تخت دراز کشیدم و بالاخره خوابم برد . " فردا غروب ، کنار پنجره ایستاده بودم که جانعلی آمد . مردی سالخورده بود که کمری خمیده داشت و مو های شقیقه هایش به سفیدی می زد . نمی دانستم چرا آقا جان این قدر به طب سنتی علاقه دارند . ریحانه هنوز در عمارت مجدالدوله به سر می برد و عمه مریم در عمارت شهاب الدین صراف تدارک جشن عروسی را می دید . دایه آمد : " امیر حسین خان ، امیر حسن می خواهند در اتاقشان شما را ببینند . " " چشم دایه خانم . الساعه می روم . " دایه رفت . من هم شال و کلاه کردم و به اتاق آقا جان رفتم . " امیر حسین ، صدایت کردم تا ببینی چطور باد کش می کنند . چند حظه پیش حجامت کردم . " من با جانعلی احوالپرسی کردم و کنار او نشستم . آقا جان زانو زده و پشت به ما نشست . جانعلی دو لیوان و پنبه و کبریت را کنار دستش گذاشت و پیراهن آقا جان را بالا زد . بعد با یک انبرک تکه ای پنبه ی آغشته به الکل را بر داشت و آن را با کبریت آتش زد . سپس پنبه ی شعله ور را بسرعت در لیوان چرخاند به طوری که برای لحظه ای تمام بدنه ی داخلی لیوان الکلی و شعله ور شد . این کار باعث می شد هوای داخل لیوان خالی شود ، و بعد از آن بسرعت دهانه لیوان را به پشت آقا جانم چسباند . پوست پشت آقا جان متورم و به داخل لیوان کشیده شد . وقتی جانعلی لیوان را بر می داشت صدایی ایجاد می شد . جانعلی چند بار این عمل را تکرار کرد و بعد محل باد کشها را با روغن بادام چرب کرد . آقا جان نفسی عمیق کشید و با خنده به طرف ما برگشت . " امیر حسین ، به این عمل باد کش می گویند . دستت درد نکند ، جانعلی ، حالم جا آمد . " " خدا سایه تان را از سر ما کم نکند ، آقا . " از جانعلی پرسیدم : " این کار را از کجا یاد گرفته اید ؟ " " از پدرم . " آقا جان به جانعلی باقلوا تعارف کرد : " جانعلی از اینکه وقت و بیوقت مزاحمت می شوم ، مرا عفو کن . " " اختیار دارید ، آقا . خدا کند افاقه کند . " " چرا افاقه نکند ؟ دستت سبک است . " سپس حق الزحمه ی جانعلی را دادند و جانعلی بعد از دعا به جان آقا جان و خداحافظی ، با کالسکه ی عمو علی رفت . بعد از رفتن او ، آقا جان گفتند : " همین دعا هاست که ما را نگه می دارد ، امیر حسین . از من به تو نصیحت ، همیشه کاری کن که دعای خیر پشتت باشد . روز آخرت اعمال مخلوق خدا را سبک سنگین می کنند . سعی کن همیشه کفه ی اعمال خوبت سنگین باشد . " " چشم آقا جان . " " چشمت بی بلا . حالا برو و خودت را برای عروسی ریحانه آماده کن . " * * * شب همگی به عمارت شهاب الدین صراف رفتیم . جای سوزن انداختن نبود . خانمها در تالار بودند و آقاان در باغ . ریحانه و امیر مهدی هم در اتاق عقد بودند . آقا جان با میهمانان احوالپرسی می کردند . انگار نه انگار مریض هستند . نگرانشان بودم ، به طرف من آمدند و گفتند : " آدم عروسی خواهرش باشد و بنشیند قنبرک بزند ؟ بگو ، بخند ، شادمانی کن . " " به روی چشم . " خنده ای کرد و به سراغ میهمانان رفت . دایی فرخ آمد و کنارم نشست .
" امیر حسین ، انشاءالله همین روز ها شیرینی عروسی تو را بخوریم . اما یادت باشد مثل من با چشم بسته زن نگیری . ای کاش به حرف ملک تاج خانم گوش می کردم و زن نا اهل نمی گرفتم . زن خوب آدم را بالا می برد ، زن جاهل به خاک سیاهت می نشاند . " سر و کله ی دایه خانم پیدا شد : " امیر حسین خان ، ملک تاج خانم فرمودند به اتفاق آقا جانتان به اتاق عقد بروید . " اتاق عقد پر از آدم بود . ریحانه یک جلد کلام الله در دست گرفته بود و بالای سرش قند می سابیدند . وقتی آنان را مقابل آینه و شمعدان دیدم آه از نهادم بر آمد . کی می شد من و بانو هم جلوی آینه و شمعدان سفره ی عقد بنشینیم ؟ دایه به کنارم آمد : " انشاءالله یک روز عقد کنان شما . " عاقد خطبه را خواند . عمه مریم روی سر عروس و داماد نقل پاشید . بعد گردنبند و دستبندی احمد شاهی به گردن و دست ریحانه انداخت . ملک تاج خانم سینه ریز طلا به عروس داد ، آقا جان یکی یک ساعت طلا به هر دو هدیه کرد و دایی فرخ چند عدد سکه ی طلا به آنان داد . ملک تاج خانم یک انگشتری طلا به دستم داد و گفت که آن را به ریحانه بدهم . آشنایان و اقوام هر یک در حد توان خود هدیه ای به عروس و داماد دادند . آقا جان از خوشحالی سر از پا نمی شناخت . از این بابت خوشحال بودم . یکی یکی به عروس و داماد تبریک گفتند و از اتاق عقد بیرون رفتند . آخرین نفر من بودم . وقتی تبریک گفتم ، ریحانه گفت : " امیدوارم تو هم به آرزویت برسی . " از اتاق عقد بیرون آمدم . دلم می خواست بانو و زیور خانم هم در جشن عروسی ریحانه حضور داشتند . شام عروسی را امرالله خان پخته بود . عمه مریم از هیچ چیز مضایقه نکرده بود . به قول معروف سنگ تمام گذاشته بود . آخر شب ریحانه و امیر مهدی را دست به دست دادند و من به اتفاق آقا جان و ملک تاج خانم با کالسکه ی عمو علی راهی عمارت مجدالدوله شدیم . وقتی به عمارت رسیدیم ، آقا جان وملک تاج خانم به تالار همکف رفتند و من به اتاق خودم . الحق و الانصاف عمه مریم عروسی مجللی برای ریحانه گرفته بود . هنوز در حال و هوای عروسی بودم که صدای دلنشین سه تار به گوشم خورد . به کنار پنجره رفتم . آسمان صاف بود و ستاره ها چشمک می زدند . دلم می خواست بدانم ستاره ی من چه می کند . دلم برایش تنگ شده بود . روشنی طلعت تو ماه ندارد پیش تو گل رونق گیاه ندارد گوشه ی ابروی توست منزل جانم خوشتر از این گوشه پادشاه ندارد دستمال بانو را از جیبم در آوردم . هنوز بوی خوش یاس می داد . چند بار شعر روی آن را خواندم ، اشک ریختم و با یاد او به خواب رفتم . صبح زود ، دایه صدایم زد . " امیر حسین خان ، ملک تاج خانم و امیر حسن خان در تالار همکف منتظر شما هستند . " " چشم ، الان می آیم . " دایه رفت . خودم را آماده کردم و. به تالار همکف رفتم . وقتی سر میز صبحانه نشستم ، ملک تاج خانم گفت : " از امروز به اتفاق امیر حسن خان به کارگاه دباغی می روی . آقا جانت خیال دارند به زیارت امام رضا بروند . در غیاب ایشان باید مراقب اوضاع باشی . گمان می کنم منتظر چنین روزی بودی . " " بله . " آقا جان لبخندی زد : " امیر حسین ، راستش ملک تاج خانم اصرار دارند تو به امور کارگاه دباغی آشنا شوی . اگر تمایل نداری ، مجبور نیستی بیایی . " " اختیار دارید آقا جان . من از خدا می خواهم در کنار شما باشم . " سپس از ملک تاج خانم خداحافظی کردیم و با کالسکه ی عمو علی راهی کارگاه دباغی شدیم . کالسکه از شهر خارج شد و از میان باغهای پسته و انگور گذشت . در اطراف جاده ، کشاورزان هندوانه تلنبار کرده بودند . بوی خوش آن همه جا را پر کرده بود . صدای بلدرچینها از مزارع گندم می آمد . چوپانی زیر درخت بید نشسته بود و نی می نواخت . اطراف جاده پر از بوته های تمشک بود . پروانه های رنگارنگ بر فراز دشتهای مملو از گل لاله در پرواز بودند . کنار نهر ، پرستو های مهاجر با دم باریکشان خود نمایی می کردند . آقا جان خوابش برده بود . حق هم داشت . شب قبل تا دیر وقت بیدار بود . وقتی به بالای تپه رسیدیم ، تا چشم کار می کرد همه جا سبز بود . آقا جان بیدار شد . " امیر حسین ، کارگاه دباغی آنجاست . " کارگاه در میان درختان کهنسال سر به فلک کشیده قرار داشت . بی اختیار گفتم : " چقدر زیباست . جای با صفایی است . " آقا جان لبخندی زد : " من هم درست همین حرف را به آقا جانم زدم . خدا رحمتش کند . امیدوارم وقتی صاحب اولاد شدی و با هم به کارگاه آمدید ، یادی هم از ما بکنید . " " من همیشه به یاد شما هستم ، آقا جان . " " پیر شوی ، پسرم . " کالسکه وارد محوطه ی کارگاه دباغی شد . تعدادی گاری آنجا بود که چند تایی از آنها برای تخلیه ی پوست آمده بودند و بعضی دیگر چرمهای آماده را بار گیری می کردند . ابتدا بوی پوستها آزارم می داد ، ولی خیلی زود عادت کردم . آقا جان با کارگران احوالپرسی کردند و به داخل کارگاه رفتیم . محوطه ای بزرگ بود با سقف بلند که دو عد هوا کش بالای سقف شیروانی آن تعبیه شده بود . کارگران مشغول کار بودند . عده ای پوستها را از پاتیل بیرون می آوردند و عده ای دیگر ، آنها را تمیز می کردند . در جایی چرمهای آماده را رنگ می زدند و آقا مرتضی سر کارگر ، بر کل کار نظارت می کرد . در کارگاه کارگرانی بودند که از جوانی در آنجا کار می کردند و آقا جان احترامی خاص برای آنان قایل بود . به اتق آقا جان رفتیم . اتاقی بود ساده ، مزین به یک میز و چند صندلی چوبی و پنجره ای که به محوطه ی کارگاه مشرف بود . طولی نکشید که مردی سالخورده با یک لیوان گل گاو زبان به داخل آمد و آن را به آقا جان تعارف کرد . " خیر علی ، این پسرم امیر حسین است . از امروز آمده تا عصای دستم باشد . " " خیر ببیند . " وقتی خیر علی از اتاق خارج شد ، آقا جان لیوان به دست به کنار پنجره رفتند و در حالی که خیر علی را که به طرف آشپزخانه می رفت تماشا می کردند ، سری تکان دادند و گفتند : " به جای اینکه این آخر عمری را استراحت کند و به سفر برود ، مجبور هست برای خاطر پسر نا اهلش اینجا کار کند . حاضر بودم دستمزدش را بدهم و در خانه بماند ، ولی قبول نکرد . " " پسرش او را مجبور می کند که کار کند ؟ " " خدا می داند . خیر علی برای حفظ آبرویش همه چیز را به من نمی گوید . تا جایی که اطلاع دارم ، پسرش معتاد به افیون است . تمام مزد پیر مرد را خرج افیون می کند . خیر علی برایش زن گرفت تا بلکه از این منجلابی که در آن فرو رفته ، خلاص شود ولی نشد . چند وقت پیش شنیدم با زور النگوی زنش را از دستش در آورده تا خرج افیونش کند . می گویند تا چند روز مچ دست عروس خیر علی زخم بوده . آدم معتاد ددین و ایمان ندارد ، حلال و حرام سرش نمی شود . باید این جور آدمها را به جوخه ی اعدام سپرد . " " خودتان را ناراحت نکنید ، آقا جان . روزی سرش به سنگ می خورد و پشیمان می شود . " " دلم برای او نمی سوزد . می ترسم خیر علی را دق بدهد . " " ای کاش با پسرش حرف می زدید . " " می خواستم ، ولی خیر علی قبول نکرد . من هم به احترام موی سفید او کوتاه آمدم . " سپس آقا جان گل گاو زبان را نوشید و پشت میز نشست . " امیر حسین ، یک صندلی بیاور و بغل دست من بنشین تا با کار ها آشنا شوی . " فی الفور یک صندلی آوردم و نشستم . آقا جان سیاهه ی کار ها را نشانم دادند و درباره اش توضیح دادند . من با علاقه مندی گوش می کردم . کار راحتی بود . وقتی آقا جان برای رسیدگی به کار ها از اتاق بیرون رفتند ، با دقت سیاهه را بررسی کردم و پس از محاسبه ی میزان در خواستها و کار های انجام شده ، آنها را از هم تفکیک کردم . وقتی آقا جان کار مرا دیدند ، گفتند : " آفرین پسر . گمان نمی کردم به این زودی یاد بگیری . " " هر چه باشد پسر امیر حسن خان مجدالدوله هستم . باید فرقی با دیگران داشته باشم . " آقا جان خنده ای کردند و گفتند : " بر منکرش لعنت . همین طور است که می گویی . " غروب آقا جان مزد کارگران را دادند و با کالسکه ی عمو علی راهی عمارت مجدالدوله شدیم . وقتی به شهر رسیدیم ، از پنجره بیرون را نگاه می کردم بلکه بانو را ببینم . چند ژاندارم تعدادی معتاد را گرفته بودند و با خود می بردند . آقا جان با دیدن آنان گفتند : " امیر حسین ، خوب به چهره هایشان نگاه کن . نکبت از سر و رویشان می بارد . پسر خیر علی هم مثل یکی از اینهاست . " از چهره ی تکیده و دود گرفته ی آنان و پا های برهنه شان بدم آمد .
وقتی به عمارت رسیدیم ، احساسی خوب داشتم . ملک تاج خانم به گرمی تحویلم گرفت و بعد به اتفاق آقا جان برای نماز رفتند . من هم به اتاقم رفتم ، دستمال بانو را از جیبم بیرون آوردم و با لذت تماشایش کردم . بانو ، امیر حسین از امروز مرد کار شده . اگر خدا بخواهد یکی از همین روز ها به خواستگاری ات می آید . دستمال را در جیبم گذاشتم و به کنار پنجره رفتم . امرالله خان یک بقچه به دست نصرالله خان می داد تا آن را به خانه ببرد . از روزی که مادر خداداد فوت کرده بود ، امرالله خان به دستور آقا جان یک قابلمه غذا به او می داد . از اینکه آقا جانم این قدر به فکر مردم بودند ، به وجودشان افتخار می کردم . شام را به اتفاق آقا جان و ملک تاج خانم در تالار همکف خوردیم و بعد روی مبل نشستیم و دایه با میوه و شیرینی از ما پذیرایی کرد . وقتی دایه رفت ، ملک تاج خانم گفت : " امیر حسین ، آقا جانت خیلی از تو تعریف کردند . گفتند کار ها را بلد شده ای . " " آقا جان لطف دارند . " ملک تاج خانم نگاهی تحسین آمیز به من انداخت و بعد رو به آقا جان کرد . " امروز از گلرخ السادات دولتی الممالک نامه داشتم . " " چشمتان روشن . " " همین روز ها به اتفاق دخترش به وطن بر می گردد . " " مگر گلرخ السادات دختر دارد ؟ " " شما خبر نداشتید ؟ " " خیر . " " وقتی به فرنگ رفت ، با کارخانه داری در همسایگی شان خانه داشته ، آشنا می شود کارشان به ازدواج می کشد . مَرده از زن اولش یک دختر داشته . " " پس دختر خوانده ی گلرخ السادات محسوب می شود . " " بله . بعد از چند سال زندگی مشترک ، شوهره سکته می کند و عمرش را می دهد به شما . " " خدا رحمتش کند . " " آن وقت سرپرستی فرشته می رسد به گلرخ السادات و ظاهراً خیلی با هم صمیمی اند . " " فرشته چند سال دارد ؟ " " دو سال از امیر حسین کوچکتر است . " " حالا گلرخ السادات خیال دارد در وطن بماند ؟ " " می خواهد عمارت و املاکش را بفروشد و برای همیشه در فرنگ زندگی کند . " " اشتباه می کند . آمدیم و فرنگ دلش را زد . حد اقل باید یک آب باریکه اینجا داشته باشد . " " می ترسد دولت اموالش را مصادره کند . " " دولت بیخودی اموال کسی را مصادره نمی کند . اینها خبر های کذب است که به گوششان می رسد . " " امیر حسن خان ، این طور که از نامه گلرخ السادات دستگیرم شد ، ظاهراً فرشته دختر فهمیده و دلسوزی است . خدا را چه دیدید ، شاید قسمت شد و . . . " سپس ملک تاج خانم نگاهی به من انداخت . آقا جان گفتند : " متوجه منظورتان شدم . به قول معروف ، کور از خدا چه می خواهد ؟ " هر دو با هم گفتند : " دو چشم بینا . " و خندیدند . من که خجالت کشیده بودم ، اجازه ی مرخصی خواستم و به اتاقم برگشتم . در همین موقع صدای حزن انگیز سه تار ملک تاج خانم هم برخاست . خیلی به دلم نشست . تا آن موقع ملک تاج خانم را آن قدر خوشحال و سر حال ندیده بودم . به یاد حرفهایش افتادم . به خودم گفتم ، غلط نکنم مثل اینکه برایم خواب دیده است . خدا خدا می کردم که اشتباه کرده باشم . او نمی دانست دلم در گرو عشق بانوست . اگر می دانست ، از فرشته حرف نمی زد . خدا می دانست که یک تار موی بانو را با هیچ چیز عوض نمی کردم . بانو جزئی از وجودم شده بود . تنها چیزی که می خواستم ، وصال او بود . * * * صبح به اتفاق آقا جان راهی کارگاه دباغی شدیم . وقتی کالسکه وارد شهر شد ، به هر کوی و بزرن چشم می انداختم تا بلکه الهه ی نازم را ببینم . وقتی به کارگاه رسیدیم . آقا جان برای دیدن آقا سید مرتضی رفتند و من به اتاقم رفتم . از پنجره خیر علی را دیدم که با آقا جان اختلاط می کرد . مشغول کار شدم . آقا جان آمدند و نشستند . همین طور که به صندلی تکیه داده بودند ، خوابشان برد . شاید خستگی شان ناشی از شب بیداری بود . چند گاری وارد محوطه شد . ظاهراً برای بردن چرمهای آماده آمده بودند . از اتاق بیرون رفتم و سفارش را تحویل مشتری دارم . آقا جان مرا از پنجره دیده بودند . وقتی وارد اتاق شدم ، ایشان لبخند می زدند . " خسته نباشی ، امیر حسین . می بینم بخوبی مسلط شده ای . حالا دیگر خیالم از بابت اداره ی کارگاه راحت است . " " هر چه باشد استادی چون شما بالای سرم است ، آقا جان . " " فراموش نکن تو خدا را بالای سرت داری . ما همگی بنده ی خداییم . " " فراموش نمی کنم آقا جان ، اما دلم می خواهد بیشتر از تجربیات شما سود ببرم . " " به مرور زمان تو هم صاحب تجربه خواهی شد . رمز موفقیت آدم به مردم داری اوست . هیچ وقت ایمانت را از دست نده . در مقابل مشکلات زندگی استوار باش . مرد باید سنگ زیرین آسیا باشد ، با خوشی و نا خوشی زندگی بسازد . توکلت به خدا باشد . او خودش الرحمان است . آدم همیشه جوان نمی ماند . تا چشم بر هم بزنی ، گرد پیری بر سرت می نشیند . پس خوب است که همیشه دعای خیر به دنبالت باشد . " " آقا جان ، فرمایش شما را به خاطر خواهم سپرد . " خیر علی برای آقا جان گل گاو زبان آورد . " تازه دم است ، آقا . " " دستت درد نکند . خیر علی ، می خواهم به پا بوس امام رضا بروم ، اگر مایل باشی به اتفاق برویم ؟ " " قربان آقا امام رضا بروم . چرا نخواهم آقا از خدا می خواهم . " " پس خودت را آماده کن . فردا پس فردا می رویم . " " امیر حسن خان ، از الان دلم برای دیدن گلدسته ها و گنبد طلایی اش پر می کشد . اما نور علی را چه کنم ؟ " " وقتی تو نباشی قدر عافیت را می داند . " " اگر طوری شود چه ؟ آن وقت هیچ وقت خودم را نمی بخشم . " آقا جان لبخندی زد : " نور علی خدا را دارد . طوری اش نمی شود . " سپس مقداری پول به خیر علی داد . " آقا ، من که به پول احتیاج ندارم . " " این را بده به عروست و بسپار نور علی بو نبرد . شاید سفر طول کشید . مبادا بی پول بماند . " " الهی هر چه از خدا می خواهید به تان بده . من که هرگز محبتهای شما را فراموش نمی کنم . " " خیر علی ، تو به گردن من خیلی حق داری . من که کاری نکرده ام ، چیز قابل داری نیست . " " ای کاش یک تار موی شما در تن پسرم بود ، اما حیف که نیست . " " خیال کن من هم پسرت هستم . مگر غیر از این است ؟ " " البته که همین طور است . ولی پنج انگشت که یکی نمی شود . شما کجا و نور علی کجا ؟ " " غصه نخور ، یک روز سرش به سنگ می خورد و پشیمان می شود . " " من عمرم را کرده ام ، امیر حسن خان . آفتاب لب بام هستم . می ترسم آن روز را نبینم . " " به خدا توکل کن . درست می شود . " خیر علی با چشمانی اشک آلود از اتاق بیرون رفت . من و آقا جان متأثر شده بودیم . غروب آقا جان مزد کارگران را دادند و با کالسکه راهی عمارت شدیم . در خودم فرو رفته بودم که آقا جان گفتند : " امیر حسین ، به نظر تو کار درستی می کنم خیر علی را با خودم می برم ؟ " " بله ذ، آقا جان . " " نه از زندگی خیر دیده نه از پسرش . تا چشم باز کرده ، جان کنده و عرق ریخته . دلم برای مظلوم بودنش می سوزد . آدم از هر دست بده از همان دست پس می گیرد . باید توجه و انفاق به دیگران سر لوحه ی کار هایت باشد . " " حتماً ، آقا جان . " کالسکه وارد باغ مجدالدوله شد و به طرف عمارت رفت . مصاحبت با آقا جان به قدری برایم شیرین بود که نفهمیدم چه وقت رسیدیم . کالسکه جلوی عمارت ایستاد . آقا جان به اندرونی رفت و من سر حوض رفتم تا آبی به سر و صورتم بزنم . بوی معطر غذا می آمد . دایه با سبد میوه از مطبخ خارج شد و میوه ها را در آب حوض ریخت . سطح آب پر از سیب و انار و پرتقال شد .
فصل 4 فی الفور از جا برخاستم . " سلام دایه خانم . " " علیک السلام ، امیر حسین خان ، خسته نباشید . " " سلامت باشی . " " مژده بدهید . ریحانه خانم و امیر مهدی خان می آیند . " " خوش خبر باشی ، دایه . " " ملک تاج خانم پا گشا کرده اند . " " پس چرا عمه مریم را دعوت نکرده اند ؟ " " دعوت کرده اند . عمه مریم خودشان گفتند نمی آیند . " به اتاقم رفتم . از اینکه سعادت دیدار آنان نصیبم می شد ، خوشحال بودم . شب ریحانه و امیر مهدی با کالسکه ی عنایت آمدند . در تالار همکف به آنان پیوستم . شام را همگی دور هم خوردیم . ریحانه کمی آب و رنگ پیدا کرده بود . جویای حال عمه شدم . ریحانه با شیرین زبانی گفت : " خوبند . سلام رساندند . " امیر مهدی گفت : " امیر حسین ، شنیده ام به سلامتی مرد کار شده ای . " " بله . " " امیدوارم از کار در کارگاه دباغی راضی باشی . " " راضی ام . بخصوص که در خدمت آقا جانم هستم . " با اینکه امیر مهدی سن و سالی نداشت ،؛ آدمی خود ساخته و در کارش مجرب بود . دیر وقت شده بود و آنان هنوز آنجا بودند . به اتاقم رفتم تا کمی بیاسایم . احساسی غریب داشتم . نمی دانم چرا هر وقت ریحانه را می دیدم ، بی اختیار به یاد بانو می افتادم . شاید به این دلیل که قد و قواره شان شبیه به هم بود . در حال و هوای خودم بودم که ریحانه چادر و چاقچور کرده به اتاقم آمد . " امیر حسین ، ما داریم می رویم . خواستم قبل از رفتن مطلبی را با تو در میان بگذارم . " " چه مطلبی ؟ " " مثل اینکه ملک تاج خانم در نظر دارد دختر گلرخ السادات دولتی الممالک را برایت خواستگاری کند . " " می دانم . " " از کجا می دانی ؟ " " ملک تاج خانم در حضور من با آقا جان حرف زد . خدا می داند از آن موقع تا حالا خودم نیستم . " " شاید دختر خوبی باشد ؟ " " پس بانو چه می شود ؟ جواب دلم را چه بدهم ؟ " " من که قبلاً گفته بودم . " " می دانم . " " مرا ببخش ، ولی از قدیم گفته اند دیوانه سنگی در چاه می اندازد که هزار عاقل نمی توانند درش بیاورند . حال چطور می خواهی با این مشکل بسازی ، خدا داند . " " ریحانه ، به قول دایه خانم هر چه قسمت باشد همان می شود . شاید گلرخ السادات و دخترش با این وصلت موافقت نکردند . " " خدا کند این طور باشد ، و گرنه راهی جز اطاعت از ملک تاج خانم نداری . " " دعا کن به خیر بگذرد . " " دعا می کنم . با اجازه من دیگر می روم . امیر مهدی منتظر است . " " خدا به همراهت . به عمه مریم سلام مخصوص برسان . " " به روی چشم . " ریحانه خداحافظی کرد و چند دقیقه بعد ، صدای چرخهای کالسکه ی عنایت را شنیدم که باغ مجدالدوله را ترک می کرد . با رفتن ریحانه ، ترس بر من چیره شد . نکند این وصلت سر بگیرد . بانو چه می شود ؟ ای کاش او را ندیده بودم . ای کاش امیدوارش نکرده بودم . فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش خدا می داند که تمام فکر و ذکرم او بود . خود را درمانده و مستأصل می دیدم . آرزو داشتم می توانستم حرمتها را نا دیده بگیرم ، محکم و استوار جلوی ملک تاج خانم بایستم و اعتراف کنم که بانو را می خواهم . دلم می خواست به او می گفتم که وجود بانو برای من مهم است و اهمیت نمی دهم که او همطبقه ی ما نیست . ولی افسوس چنین جسارتی را در خود نمی دیدم و ناچار بودم به عقیده ی ملک تاج خانم احترام بگذارم . صبح زود با آقا جان راهی کارگاه دباغی شدم . خیلی دلم می خواست در این باره با ایشان حرف بزنم ولی می ترسیدم اعتمادشان از من سلب شود . بناچار سکوت کردم . " امیر حسین ، مثل اینکه حالت خوب نیست ؟ " " خوبم ، آقا جان . " آقا جان خنده ای کرد و به طرف پنجره رفت ، نگاهی به بیرون انداخت و به طرف من برگشت . " امیر حسین ، از تو چه پنهان ، مثل اینکه این سر درد لعنتی دست بر دار نیست . خیال دارم وقتی به پا بوس امام رضا می روم ، دخیل ببندم و شفایم را بخواهم . تا خوب نشوم ، همانجا می مانم . دلم می خواهد در نبودم مراقب کارگاه باشی ، نمی خواهم حاصل یک عمر زحمت و آبرو داری ام به باد برود . من آبرویم را ذره ذره به دست آورده ام . " " خاطر جمع باشید ، آقا جان . " خیر علی با چهره ای خندان از در وارد شد . آقا جان به او گفت : " عجب ، بعد از مدتها تو را خندان می بینم . " " همه اش برای این است که امام رضا مرا طلبیده . " " به عروست گفتی خیال سفر داری ؟ " " بله ، آقا . " " ناراحت که نشد ؟ " " چرا ، ولی وقتی فهمید به پا بوس امام رضا می روم ، حرفی نزد . پا به ماه است . " " می خواهی از دایه خانم بخواهم گاهی به اش سر بزند ؟ " " مادرش هست . احتیاجی نیست مزاحم دایه خانم شویم . " " پس جای نگرانی نیست . کسی را دارد . " سپس خیر علی دستمالی به میز و صندلی کشید و رفت . آقا جان رو به من کرد . " امیر حسین ، از قرار امشب گلرخ السادات دولتی الممالک و دخترش میهمان ما هستند . باید زود تر برویم . " " بله ، آقا جان . " " در نظر داریم فرشته را از گلرخ السادات برای تو خواستگاری کنیم . " " آقا جان . . . من . . . من فعلاً قصد ازدواج ندارم . " " ولی باید برای خاطر من قبول کنی . می ترسم این سر درد لعنتی کاری دستم بدهد . می خواهم تا وقتی از پا نیفتاده ام ، دامادت کنم . " " ان شاءالله همیشه سایه تان بالای سرمان باشد . " آقا جان لبخندی زدند ، دستی به سرم کشیدند و از اتاق خارج شدند . غروب با کالسکه ی عمو علی راهی عمارت مجدالدوله شدیم . نمی دانستم چرا دلم شور می زند . آقا جان متوجه تغییر حال من شدند . " امیر حسین ، چرا خودت را باخته ای ؟ حق هم داری . من هم روزی که می خواستم ملک تاج خانم را ببینم . حال شما را داشتم . به خدا توکل کن . همه چیز درست می شود . " کالسکه وارد شهر شد . دلم می خواست بانو را ببینم . دل شوریده ام برای دیدن او پر میکشید . به عمارت رسیدیم . با دیدن سورچی گلرخ السادات فهمیدم که آنان آمده اند . " امیر حسین ، برو کمی به سر و وضعت برس تا صدایت کنیم . " " چشم ، آقا جان . " ایشان به اندرونی رفتند و من رفتم سر حوض تا کمی آب به سر و صورتم بزنم . مطبخ به راه بود . کالسکه ی گلرخ السادات از تمیزی برق می زد . داخل کالسکه با مخمل قرمز و پونز طلایی مزین شده بود . چهار رأس اسب آن همقد و همقواره بودند . به اتاق رفتم . طبق فرمایش آقا جان لباس پلو خوری ام را پوشیدم و منتظر ماندم تا دایه آمد . " امیر حسین خان ، ملک تاج خانم در تالار همکف منتظرتان هستند . " سپس دایه لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت . به تالار همکف رفتم . همگی سر میز غذا بودند . ملک تاج خانم مرا معرفی کرد و مشغول صرف شام شدیم . بعد روی مبل نشستیم . گلرخ السادات و دخترش پوشینه داشتند . سرم را به زیر انداخته بودم . آقا جان عذر خواهی کردند و از تالار بیرون رفتند . من هم قصد رفتن کردم ، اما گلرخ السادات گفت : " امیر حسین خان کجا ؟ می خواهیم کمی با هم اختلاط کنیم . " " بنده در خدمتم . " دایه با ظرف میوه آمد و از میهمانها پذیرایی کرد . گلرخ السادات بادبزنی در دست داشت که از ظاهرش معلوم بود مال اینجا نیست و در حالی که خود را باد می زد ، رو به من کرد : " خوب ، کمی از خودتان تعریف کنید . " " قابل عرض نیست . ترجیح می دهم شنونده باشم . " " پس بفرمایید ما بیخود اینجا هستیم . " " اختیار دارید ، شما عزیز ما هستید . " ملک تاج خانم رو به فرشته کرد و گفت : " فرشته جان ، اینجا که غریبه نیست . پوشینه تان را کنار بزنید تا یکدیگر را بهتر ببینید . یک نظر حلال است . "
فرشته از خجالت سرش را پایین انداخت . گلرخ السادات گفت : " حرف ملک تاج خانم را زمین نینداز . " آن وقت فرشته برای یک لحظه پوشینه اش را کنار زد . به نظر فوق العاده زیبا آمد ؛ چشمان آبی ، بینی قلمی و پوست گندمگون . ولی رنگش مثل لبو سرخ شد و فی الفور پوشینه اش را انداخت . گلرخ السادات خنده ای کرد . " دخترم خجالتی است . " ملک تاج خانم گفت : " حق دارند . من هم اولین بار که امیر حسن خان را دیدم ، مثل فرشته جان بودم . " " کاش همان طور بچه می ماندیم ، ملک تاج خانم . " " این قانون طبیعت است ، گلرخ السادات . یک روز به دنیا می آییم ، یک روز هم از دنیا می رویم . " " تو را به خدا نفوس بد نزن . من حالا حالا ها آرزو دارم . " سپس گلرخ السادات خنده ای کرد و از من پرسید : " شنیده ام تحصیل فرانسه هم کرده اید . " " با اجازه ی شما ، بله . " " چرا برای ادامه تحصیل به فرنگ نمی روید ؟ " " احساس می کنم وجودم در اینجا مفید تر است . " " نکند عرق ملی دارید ؟ " " چرا نداشته باشم ؟ افتخار می کنم ایرانی هستم . " " تو هم مثل فرشته شعار می دهی . " " بنده شعار نی دهم . حقیقت را می گویم . مگر غیر از این است که در این مملکت به دنیا آمده ام ؟ " " خیر ، ولی فرشته که اینجا به دنیا نیامده ، پس چرا مثل شما عرق ملی دارد ؟ " " برای خونی که در رگهایشان جاری است . " گلرخ السادات رو به فرشته کرد : " امیر حسین خان راست می گوید ؟ " " بله ف به هر حال پدرم ایرانی بوده . من هم ایرانی هستم . تا جایی که توانسته ام ف سعی کرده ام اصالتم را حفظ کنم . ما چیزی از دیگران کم نداریم . سرزمین حاصلخیز ، جوانهای خلاق ، مردم با ایمان ، و از همه مهم تر ، منابع زیر زمینی . برای همین است که وطنم را دوست دارم . " گلرخ السادات خنده ای کرد : " به نظر من هم تو و هم امیر حسین خان ، کله تان بوی قرمه سبزی می دهد . " فرشته از شنیدن این حرف ناراحت شد و گفت : " عقیده ی هر کس برای خودش مقدس است . لطفاً به عقاید دیگران خرده نگیرید . " گلرخ السادات از سر عصبانیت گفت : " من نمی دانم چرا تو سنگ وطن را به سینه می زنی ؟ تا به حال که اینجا نبوده ای . " " حالا که اینجا هستم . به قول معروف ، مشت نمونه ی خروار است . احساس می کنم به اینجا تعلق دارم . " فرشته به قدری منطقی حرف می زد که از شخصیتش خوشم آمد . خدا می داند ، که اگر پای بانو در میان نبود بی چون و چرا با ازدواج با او موافقت می کردم . از پنجره آقا جان را در باغ دیدم . از میهمانان عذر خواهی کردم و به سراغ آقا جان رفتم . وقتی آقا جان مرا دیدند ، به طرفم آمدند . " امیر حسین ، نظرت در مورد دختر گلرخ السادات چیست ؟ " " به نظر دختر خوب و فهمیده ای است . " " فقط همین ؟ " " بله ، آقا جان . " " امیر حسین ، آنچه را من در خشت خام می بینم ، تو در آینه هم نمی بینی . با اینکه فقط مدتی کوتاه با این دختر حرف زدم ، خیلی به دلم نشست . پخته فکر می کند . کسی که در فرنگ به دنیا بیاید و اصالتش را حفظ کند ، کم پیدا می شود . به نظر من همسری ایده آل است . " " آقا جان ، فرمایش شما متین ، ولی . . . " " ولی ندارد . امیدوارم به پای هم پیر شوید . " آقا جان لبخندی زد و به اندرونی رفت . مدتی در باغ قدم زدم . عمو علی و سورچی گلرخ السادات درباره ی اسبها با هم حرف می زدند . نزد آنان رفتم و با علیقلی آشنا شدم . عمو علی دستی به یال اسبها کشید و نگاهی خریدارانه به آنها انداخت . " اشتباه نکنم نژاد عرب هستند . " علیقلی تعجب کرد : " از کجا می دانی ؟ " " آخر شنیده ام اسب عربی مانند ندارد . " " همین طور است ف ولی اسبهای ترکمن خودمان هم خوبند . " " بله ، ولی اسب عربی نمی شوند . قول می دهم بهای هر کدام از اینها از من بیشتر است . " علیقلی از این حرف خنده اش گرفت . به اتاقم برگشتم . ملک تاج خانم سه تارش را به دست گرفته بود و صدایش می آمد . وقتی گلرخ السادات را با فرشته مقایسه می کردم ، می دیدم تفاوتشان از زمین تا آسمان است . هر چه ایشان خود خواه و متکبر بود ، در عوض فرشته خاکی و بی ریا به نظر می رسید . به کنار پنجره رفتم . قرص ماه در وسط آسمان می درخشید . بی اختیار به یاد بانو افتادم . ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما آب روی خوبی از چاه زنخدان شما عزم دیدار تو دار جان بر لب آمده باز گردد یا بر آید چیست فرمان شما دایه به اتاقم آمد . طبق معمول آمده بود اسپند دود کند . " بیداری ، امیر حسین خان ؟ " " بله ، دایه خانم . " اسپند را دور سرم چرخاند ، دعا خواند و آن را در آتش ریخت . " دایه اقلاً صبر می کردی میهمانها می رفتند . " دایه لبخندی زد : " آدم از دوست داشتن هم نظر می خورد . دور سر فرشته خانم هم چرخاندم . " " بدش نیامد ؟ " " چرا بدش بیاید ؟ خیلی هم از بوی اسپند خوشش آمد . از من خواست برای شما هم دود کنم . " " جدی می گویی ، دایه ؟ " " البته یواشکی گفت که کسی متوجه نشود ، حالا او را پسندیده ای ؟ " " دختر فهمیده ای است . به نظر بی تکبر می آید . " " از شما چه پنهان من که خیلی ازش خوشم آمد . وقتی وارد شد بر خلاف گلرخ السادات اصلاً فیس و افاده نداشت . مرا بغل کرد و بوسید . " " پس بیخودی نیست ازش طرفداری می کنی . " " امیر حسین خان ، محبت ، محبت می آورد . " وقتی دایه رفت ، از پنجره گلرخ السادات و فرشته را دیدم که سوار کالسکه شدند و باغ مجدالدوله را ترک کردند . * * * صبحانه را به اتفاق آقا جان خوردم و بعد با کالسکه راهی کارگاه دباغی شدیم . وقتی به آنجا رسیدیم ، کارگران چرمهای آماده را داخل گاریها می گذاشتند . آقا جان به سراغ تک تک کارگران رفتند و حلالیت طلبیدند . وقتی به اتاق آمدند ، خیر علی با گل گاو زبان وارد شد . آقا جان از او خواستند که خود را برای سفر آماده کند و قرار صبح را با او گذاشتند . خیر علی با لب خندان از اتاق بیرون رفت . سپس آقا جان رو به من کردند و گفتند : " اگر خدا بخواهد ، فردا صبح زود عازم خواهیم شد . انتظار دارم در نبود من به کار ها رسیدگی کنی و مزد کارگران را هم بموقع بدهی . " " به روی چشم . " غروب که به عمارت برگشتیم ، ملک تاج خانم اسباب سفر آقا جان را آماده می کرد . شام را در تالار همکف خوردیم و بعد من به اتاقم برگشتم . آرزو می کردم من هم می توانستم با آقا جان پا بوس امام رضا بروم . صبح زود آقا جان از همگی ما خداحافظی کردند و بعد از اینکه ملک تاج خانم ایشان را از زیر قرآن رد کردند ، سوار کالسکه شدند . وقتی کالسکه به راه افتاد ، دایه پشت سرشان آب پاشید و کالسکه از باغ مجدالدوله خارج شد . به اتاقم برگشتم و منظر بازگشت عمو علی ماندم . دلم با رفتن آقا جان گرفته بود . از خدا خواستم ایشان را به سلامت برگرداند . باغ و عمارت مجدالدوله بدون ایشان صفایی نداشت . عمو علی آمد و مرا به کارگاه دباغی رساند . احساس مسؤولیت بیشتری می کردم . دلم می خواست کار ها بخوبی انجام شود تا وقتی آقا جان بر می گردند ، راضی باشند . بیشتر وقتم را با کارگران سپری کردم و در بعضی موارد از آقا سید مرتضی نظر خواهی کردم . غروب مزد کارگران را دادم و با عمو علی به عمارت برگشتیم . در عمارت شام را به اتفاق ملک تاج خانم خوردم . مثل کسی بودم که چیزی گم کرده است . با نگاهم جستجو می کردم . ملک تاج خانم هم دست کمی از من نداشت . ما هر دو به دنبال آقا جان می گشتیم . ملک تاج خانم گفت : " اشتباه نکنم جای خالی امیر حسن خان روی هم تو هم تأثیر گذاشته . " " خیلی . " " می دانم ، ولی باید ساخت . " " راستی ، شما قولی به من داده بودید . " " هنوز هم سر قولم هستم . فردا سر راه کارگاه از ساز فروشی یک سه تار تهیه کن . به امید خدا فردا شب تمرین را شروع می کنیم . " " به روی چشم . " " امیر حسین ، کسی نوازنده ای خوب می شود که به ساز علاقه مند باشد ، در غیر این صورت یاد نخواهد گرفت . " " باور کنید من به این ساز خیلی علاقه مندم . بعضی شبها با صدای خوش آن به خواب می روم . " " بسیار خوب . با استعدادی که در تو سراغ دارم ، مطمئنم موفق می شوی . " " شما لطف دارید . " به اتاقم رفتم . پنجره باز بود و نسیمی ملایم می وزید . صدای سه تار برخاست . روی تخت دراز کشیدم و در فکر فرو رفتم . مدتی بود از بانو خبر نداشتم و هر روزی که می گذشت مهرش را بیشتر به دل می گرفتم . دستمال سفید او را از جیب در آوردم و ساعتها محو تماشایش شدم .
فصل 5 صبح زود به کارگاه دباغی رفتم . دلم می خواست هر چه زود تر مزد کارگران را بدهم و برای تهیه سه تار به ساز فروشی بروم . از بخت بد ، روزی پر کار بود . از کشتارگاه پوست آورده بودند و مشتریها برای بردن سفارشهایشان می آمدند . غروب عمو علی آمد ، مزد کارگران را دادم و با کالسکه به طرف ساز فروشی به راه افتادیم . وقتی به آنجا رسیدیم ، از عمو علی خواستم منتظر بماند و ابتدا پشت شیشه به تماشا ایستادم . ساز های سنتی مختلفی در ویترین بود و سه تار در میان آنها خود نمایی می کرد . به داخل رفتم . صاحب مغازه سازی زیبا در دست داشت که با ورود من آن را روی پیشخوان گذاشت و جلو آمد . " می توانم کمکتان کنم ؟ " " بله ، ساز می خواستم . " " چه سازی مد نظرتان است ؟ " " سه تار . " فروشنده به سمت ویترین رفت و همان سه تاری را که دیده بودم ، آورد . " امیدوارم بپسندید . " " همین را می برم . " " مبارک است ، اجازه بدهید کوکش کنم . " آنگاه مشغول کوک کردن آن شد . من سازی را که او روی پیشخوان گذاشته بود ، تماشا می کردم . فروشنده که متوجه کنجکاوی من شده بود ، پس از اینکه سه تار را کوک کرد و آن را به دست من داد ، ساز روی پیشخوان را بر داشت و کمی نواخت . الحق و الانصاف صدای خوشی داشت . فروشنده لبخندی زد . " عود هم سازی خوش صداست . " " بله ، ولی بیش از حد صدایش غمگین است . " خنده ای کرد و گفت : " همین غمش است که به دل می نشیند . " بهای ساز را پرداختم و با کالسکه ی عمو علی راهی باغ مجدالدوله شدم . بعد از شام در تالار همکف به انتظار ملک تاج خانم نشستم . شوری عجیب داشتم . مایل بودم هر چه زود تر نواختن این ساز را یاد بگیرم تا در اوقات دلتنگی به آن پناه ببرم . بالاخره ملک تاج خانم وارد شد و بمحض اینکه چشمش به من افتاد ، ابروانش را در هم کشید و گفت : " امیر حسین ، انتظار نداشتم سه تار را این طوری به دست بگیری . این سه تار است نه ملاقه . " سپس طرز به دست گرفتن ساز را یادم داد من سعی کردم درست مثل او رفتار کنم . " مرا عفو کنید . تکرار نخواهد شد . " لبخندی زد و گفت : " سه تار مثل معبود آدم است . باید بخوبی از آن مراقبت کرد تا خدای نا کرده ساز بی وفایی کوک نکند . " سپس مقابلم نشست و گفت : " بهتر است قبل از تمرین برایت بگویم که سه تار از چه قسمتهایی تشکیل شده . بدنه ی ساز را دو قسمت کاسه و دسته تشکیل می دهد . بقیه ی اجزای آن شامل خرک ، شیطانک ، گوشی ، پرده و چهار رشته سیم است که هنگام نواختن دو سیم بالا با هم گرفته می شود . با دست چپ دسته ی ساز را می گیرند و روی پرده ها انگشت گذاری می کنند . کاسه ی ساز را با دست راست می گیرند و با انگشت سبابه مضراب می زنند . بسیار خوب ، حالا به طریق مضراب زدن و انگشت گذاری دقت کن . " خوشبختانه گوشم به دستگاههایی که ملک تاج خانم می زد ، آشنا بود . ساز را به دست گرفتم و زدم . به نظر آسان می آمد . در ساز غرق شده بودم و پا به پای او پیش می رفتم . حتی متوجه نشده بودم که ملک تاج خانم با دیده ی تحسین مرا می نگرد . " آفرین ، ادامه بده . پنجه ات خوب است . " " راستش نواختن شما مرا به وجد آورد . " " ولی به نظر من ، چشمه خودش می جوشد . " آن شب تا دیر وقت فقط مضراب زدن و انگشت گذاری را کار کردم . " امیر حسین ، برای امشب دیگر بس است . حتی تصورش را نمی کردم که با این مهارت بنوازی . اگر خدا بخواهد بزودی نوازنده ای قابل خواهی شد . " " البته با راهنمایی و همت شما . " " برو استراحت کن تا فردا بتوانی به کار هایت برسی. " به اتاقم رفتم . از اینکه ملک تاج خانم با صبر و حوصله مرا تعلیم داده بود ، احساس شادمانی می کردم . صبح زود با کالسکه ی عمو علی به کارگاه دباغی رفتم و به کار ها رسیدگی کردم . سری هم به آقا سید مرتضی زدم و از او خواستم اگر چیزی لازم داشت به من مراجعه کند . شکر خدا همه چیز طبق روال پیش می رفت . سپس به اتاق رفتم . جای خالی آقا جان از یک طرف و فکر بانو از سوی دیگر عذابم می داد . غروب مزد کارگران را دادم و با عمو علی راهی عمارت شدیم . وقتی به شهر رسیدیم ، کلافه و منقلب بودم . فکر کردم شاید به علت اشتیاقی است که به سه تار دارم ، ولی یکمرتبه بانو را دیدم که با زیور خانم به مسجد می رفت . کالسکه از کنار آنان عبور کرد و بانو متوجه من نشد . دلم آتش گرفت . ای کاش او هم مرا می دید . از هیجان دیدارش عرق سرد بر پیشانی ام نشست . مستأصل خود را روی صندلی انداختم و با یادش گریستم . بعد از صرف شام ، در تالار همکف مشغول تمرین سه تار شدم و تا آخر شب نواختم . ملک تاج خانم با حوصله مرا تحمل می کرد و هر آنچه در چنته داشت در اختیارم می گذاشت . سپس از من خواست به اتاقم بروم و بتنهایی کمی تمرین مضراب و انگشت گذاری کنم . از وقتی بانو را دیده بودم ، همیشه یادش با من همراه بود و این بار با یاد چهره ی محبوب ساز نواختم . احساس می کردم اختیار دستانم را ندارم و از قلبم دستور می گیرم . پس از مدتی سه تار را کنار گذاشتم و در سکوت شبانه به خواب رفتم . * * * قریب دو ماه گذشته و هنوز آقا جان از زیارت بر نگشته بود . نمی دانستم اگر در این مدت ملک تاج خانم با من سه تار کار نمی کرد ، چگونه می توانستم دوری آقا جان را تحمل کنم . وقتی فکر می کنم ، می بینم من و ملک تاج خانم مشکلی مشترک داشتیم که با توسل به سه تار تحملش می کردیم . حالا دیگر براحتی سه تار می نواختم . ملک تاج خانم دیگر با من تمرین نمی کرد و اغلب شبها از من می خواست برایش بنوازم ، و وقتی حاصل کار خود را می دید ، لبخند می زد . همچنان به کارگاه می رفتم . با آقا سید مرتضی درباره ی تعمیر و نقاشی کارگاه مشورت کرده بودم و او از پیشنهاد من استقبال کرده بود . بنابراین خودش رنگ و روغن تهیه کرده و عمو علی نقاشی را از شهر آورده بود . بعضی کارگران نیز به نقاش کمک کرده بودند و ظرف دو روز کارگاه دباغی رنگ شده بود . حالا به هر جا نگاه می کردی ، مثل آینه برق می زد . روزی در اتاق مشغول بررسی سیاهه بودم که جعفر قلی ، کارگر جوان کارگاه به سراغم آمد . محجوب و خجالتی به نظر می آمد . " مزاحم نیستم . " " مراحم هستید . چه خدمتی از من ساخته است ؟ " " با اجازه ی شما آخر هفته عروسی ام است . " " مبارک است . " " ممنون . امیر حسین خان ، خدمت رسیدم تا اگر مقدور باشد کمی مساعده بگیرم . " " چقدر احتیاج داری ؟ " " بستگی به کرم شما دارد . مقدارش مهم نیست . خودم هم کمی پس انداز دارم . " فی الفور مبلغی به او دادم . می خواست دستم را ببوسد ، نگذاشتم . گفت : " زیاد است . نصف این مبلغ کافی است . " " دستم را رد نکن . ممکن است لازم شود . اگر کافی نبود ، رو در بایستی نکن . در اینجا همیشه به روی شما باز است . " " امیدوارم هر چه از خدا می خواهید به شما بدهد . با اجازه رفع زحمت می کنم . " و از پنجره دیدم که با لبی خندان به کارگاه رفت . آرزو کردم خوشبخت شود .
غروب مزد کارگران را دادم ، عمو علی آمد و راهی عمارت مجدالدوله شدیم . وقتی به شهر رسیدیم ، چشمم به دنبال بانو می گشت ولی بیهوده . شوری عجیب به دلم افتاده بود . دلم می خواست فرصتی پیش می آمد تا با او حرف می زدم و می گفتم که چه آتشی به وجودم انداخته است . کالسکه وارد باغ شد و جلوی عمارت ایستاد . وقتی پیاده شدم ، از دیدن زیور خانم بند انداز که به طرف کالسکه می آمد ، تعجب کردم . او به من سلام داد و سوار کالسکه شد . نمی دانستم چرا بانو همراهش نیست . به طرف حوض می رفتم که دایه و بانو از اندرونی بیرون آمدند . بانو دایه را بوسید و به طرف کالسکه آمد . وقتی از کنار من گذشت ، از زیر پیچه سلام کرد و به زیور خانم پیوست . عمو علی کالسکه را راه انداخت . همانجا خشکم زده و قدرت حرکت از من گرفته شده بود . آنجا بود که فهمیدم چرا دلم شور می زند . دایه به طرف من آمد . " خسته نباشی ، امیر حسین خان . " " سلام ، دایه خانم . " " علیک السلام . " " دیدم میهمان راه می اندازید . " " غریبه نبود . بانو بود ، دختر زیور خانم بند انداز . برایم چارقد آورده . اگر بدانید چقدر با سلیقه آن را دوخته . می خواهید ببینید ؟ " آنگاه چارقد سفید گلدوزی شده ای را از زیر چادرش بیرون آورد و آن را به من داد . الحق و الانصاف زیبا بود . وقتی آن را به دست گرفتم ، بوی بانو را حس کردم . احساس کردم داغ شده ام و چشمانم برق می زند . " فوق العاده است . " " من که گفته بودم از هر انگشتش هزار تا هنر می ریزد . می خواهم عروسی شما و فرشته خانم آن را سرم کنم . " وقتی دایه این حرف را زد انگار آب یخ روی سرم ریختند ، به طوری که لرزیدم . " دایه جان ، پس باید حالا حالا ها صبر کنی . " " برای چه ؟ ملک تاج خانم فرمودند وقتی امیر حسن خان از زیارت برگردند ، به خواستگاری فرشته می روند . از من به شما نصیحت ، دختر دولتی الممالک خیلی خانم است ، مبارکتان باشد . " چارقد را به دایه دادم و قصد رفتن کردم . " با اجازه ، دایه خانم . خیلی خسته ام . می روم استراحت کنم . " " حق داری ، من هم زیادی وراجی کردم . " دایه چارقد به دست به مطبخ رفت . دیدن چارقدی که بانو دوخته بود مرا به عرش برده بود ، اما وقتی حرف ازدواج با دختر گلرخ السادات دولتی الممالک به میان آمد ، همه چیز را خراب کرد . حالا می بایست چاره ای می اندیشیدم تا شاید ملک تاج خانم از تصمیمش صرف نظر کند . از برو بیای مطبخ و بوی خوش شیرین پلو در یافتم که شب میهمان خواهیم داشت . آبی به سر و صورتم زدم و به اتاق رفتم . روی تخت نشستم و در فکر فرو رفتم . آرزو داشتم دایه آن چارقد را فقط برای خاطر بانو سر کند . بشدت احساس تنهایی می کردم . بغض گلویم را می فشرد . دستمال سفید بانو را در دست گرفتم و چند بار شعر روی آن را خواندم . خیال روی تو در هر طریق همره ماست نسیم موی تو پیوند جان اگه ماست به رغم مدعیانی که منع عشق کنند جمال چهره ی تو حجت موجه ماست سه تارم را به دست گرفتم . چهره ی بانو در میان دستمال سفید به نظرم رسید که به من لبخند می زند . برایش سه تار نواختم . با نگاهش تحسینم می کرد . برای خوشایند او قطعه ای در دستگاه ماهور نواختم . باز هم اختیار دستانم با من نبود . با دل و جان زخمه بر ساز می زدم . کسی به در کوفت . فی الفور دستمال سفید را در جیبم گذاشتم . دایه بود . " امیر حسین خان ، ملک تاج خانم در تالار همکف منتظر شما هستند . " با لحنی متعجب پرسیدم : " مگر میهمانها آمدند . " " بله . وقتی سه تار می زدید ، آمدند . مژده بدهید . فرشته خانم و گلرخ السادات هستند . " وقتی فهمیدم آنان میهمان ما هستند ، جا خوردم . تعجب می کردم چرا در غیاب آقا جان آمده اند ؟ دایه همچنان ایستاده بود و مرا نگاه می کرد . به او گفتم الساعه خواهم رفت ، و بعد از رفتن دایه از جا بلند شدم تا آماده شوم . از پنجره کالسکه ی گلرخ السادات را دیدم که جلوی عمارت ایستاده بود و عمو علی و علیقلی با هم اختلاط می کردند . انگار تمام غمهای عالم را در سینه ام تلنبار کرده بودند . کلافه بودم . اگر ملک تاج خانم تکلیف می کرد که با این دختر وصلت کنم ، می بایست چه جوابی می دادم ؟ چگونه می توانستم بگویم که کسی دیگر را می خواهم ؟ به خدا توکل کردم و از اتاق بیرون رفتم . همگی پشت میز ناهر خوری نشسته بودند . سلام کردم و روی صندلی نشستم . گلرخ السادات گفت : " اصلاً تصور نمی کردم به این خوبی سه تار بزنید . " " اختیار دارید . من انگشت کوچک ملک تاج خانم هم نخواهم شد . " ملک تاج خانم لبخندی زد : " این قدر از من تعریف نکن . آب از چشمه می جوشد . " فرشته لبخندی ملیح زد و ملک تاج خانم هم به او لبخندی زد و گفت : " غذا سرد می شود . تا از دهان نیفتاده میل کنید . " گلرخ السادات گفت : " ملک تاج خانم ، انصافاً شیرین پلوی امرالله خان رو دست ندارد . " " بی انصاف نباش . تمام غذا هایی که امرالله خان می پزد ، خوشمزه است . " گلرخ السادات خنده ای کرد و مشغول خوردن شد . من هم همان طور که سرم پایین بود ، مشغول شدم . بعد از صرف غذا ، روی مبل نشستیم و دایه با شیرینی و میوه از میهمانها پذیرایی کرد . گلرخ السادات با همان بادبزن کذایی اش خود را باد می زد . " ملک تاج خانم ، نمی پرسی این مدت که در تهران بودم ، چه کار کرده ام ؟ " " خودتان بگویید . " " تمام ملک و اموالم را فروختم . فقط عمارت دولتی الممالک برایم مانده . " " مبادا عمارت را بفروشید . " " برای چه ؟ " " برای روز مبادا ؟ " " روز مبادایی وجود ندارد . مگر خبر نداری ؟ به فرشته وصیت کرده ام بعد از مرگم مرا در فرنگ دفن کند . " فرشته با لحنی ناراحت گفت : " قرار نبود نفوس بد بزنید . " " چرا ناراحت می شوی ؟ آدمیزاد یک آه است و یک دم . " " به هر حال بهتر است مراعات حال مرا بکنید . هنوز داغ پدرم تازه است . حتی شنیدن این طور حرفها از شما ، آزارم می دهد . " سپس فرشته برای عوض کردن بحث رو به من کرد : " امیر حسین خان ، چند وقت است سه تار می زنید ؟ " " چند ماه است . " ملک تاج خانم به میان حرفمان آمد : " دو ماه طول کشید تا امیر حسین نواختن سه تار را آموخت . " فرشته نگاهی تحسین آمیز به من انداخت و گفت : " باور کردنی نیست . " گلرخ السادات با صدایی بلند خندید و گفت : " باور نکن ، فرشته . محال است در ظرف دو ماه کسی بتواند به این روانی سه تار بزند . " فرشته با متانت گفت : " بستگی به استعداد آدم دارد . نمونه ی بارز آن امیر حسین خان است . " آنان تا دیر وقت در عمارت بودند و آخر شب با کالسکه ی علیقلی خان به عمارت دولتی الممالک برگشتند . صبح زود از سر و صدا بیدار شدم . به کنار پنجره رفتم . آقا جانم آمده بودند . با شوق به طبقه ی پایین دویدم . صبحانه را به اتفاق خوردیم . آقا جان برای همه سوغات آورده بودند . انگشتری عقیق به من دادند و گفتند : " تبرک شده است . خدا کند اندازه ی انگشتت باشد . " آن را به انگشتم انداختم . اندازه بود . " اندازه است ، آقا جان . دستتان درد نکند . " بعد از صرف صبحانه همراه آقا جان به کارگاه دباغی رفتم . شکر خدا حال آقا جان خوب شده بود . خیلی سر حال بودند . آقا جان بقچه ای همراه داشتند . بمحض اینکه از کالسکه پیاده شدیم ، کارگران که همگی در محوطه جمع شده بودند ، صلوات فرستادند و زیارت قبول گفتند . وارد کارگاه شدیم . آقا جان بقچه را باز کردند و به هر یک از کارگران یک جا نماز و مهر و تسبیح و یک بسته زعفران دادند ، و بعد از اینکه کمی با آقا سید مرتضی اختلاط کردند ، به اتاق کارشان رفتیم . آقا جان خوشحال شدند که کارگاه را نقاشی کرده بودیم . خیر علی با سینی گل گاور زبان وارد شد . با او احوالپرسی کردم . تغییر آب و هوا به او ساخته و صورتش گل انداخته بود . آقا جان گل گاو زبان را گرفتند و گفتند : " از خانه چه خبر ، خیر علی ؟ " " مثل اینکه آقا امام رضا حاجتم را بر آورده کرده . نور علی و عروسم با هم خوب شده اند . نور علی سه روز است خودش را در خانه حبس کرده . اگر خدا بخواهد می خواهد ترک کند . " " خدا کند . " " کی باور می کرد نور علی افیون را کنار بگذارد ، امیر حسن خان ؟ " " خیر علی ، همان طور که گفتی ، دعا هایت مستجاب شده ، آقا امام رضا کسی را که به او متوسل می شود ، نا امید نمی کند . " " بنازم به کرمش . قبل از اینکه پایم به خانه برسد ، نور علی تصمیم به ترک گرفته بود . " " خیر علی ، من هم نذر کرده بودم وقتی پسرت خوب شد ، برایش گوسفند قربانی کنم . " " امیر حسن خان ، شما کم برای من زحمت نکشیده اید . کار هایی کرده اید که اولادم برایم نکرده بود . " " وظیفه ام را انجام داده ام . همین و بس . " " انشاءالله عمر با عزت داشته باشید . انشاءالله به زیارت خانه ی خدا بروید . " " انشاءالله . " بعد از رفتن خیر علی ، سیاهه کار ها را به ایشان نشان دادم و از روند کار ها آگاهشان کردم . آقا خان خنده ای کردند و گفتند : " با این تفصیل دیگر در اینجا به وجود من نیازی نیست . تو همه ی کار ها را به عهده گرفته ای . " " آقا جان ، وجود شما برای همه ی ما برکت است . شما را به خدا از این حرفها نزنید . " " بسیار خوب ، حالا باید مطلبی را به ات بگویم . " " در خدمتم ، آقا جان . " " بهتر است برویم سر اصل مطلب . آخر هفته برای خواستگاری فرشته به عمارت دولتی الممالک می رویم . خودت را آماده کن . " " آقا جان ، خیال نمی کنید کمی برایم زود باشد ؟ " " خیر . من وقتی با ملک تاج خانم وصلت کردم هنوز پشت لبم سبز نشده بود . به نظر من دیر هم شده . " دلم می خواست صادقانه به ایشان بگویم که دلم در گرو عشق دختر زیور خانم بند انداز است ، ولی چنین جرأتی را در خود نمی دیدم . فقط گفتم : " آقا جان ، چرا با این عجله ؟ " آقا جان نگاهی حسرت بار به من انداختند که بند دلم را پاره کرد . " امیر حسین ، می ترسم دیر شود . آدم از فردایش خبر ندارد . دلم می خواهد قبل از مردن ، تو را داماد کنم . آن وقت دیگر راضی ام به رضای خدا . "