از کشتارگاه برایمان پوست آوردند و کارگران مشغول تخلیه ی گاریها شدند . آقا جان از اتاق بیرون رفتند . غمگین بودم . دست و دلم به کار نمی رفت . نظر آقا جان و ملک تاج خانم وصلت من با دختر گلرخ السادات بود و آقا جان اتمام حجت کرده بود . بانو اگر می دانست محبوبش این قدر بی وفاست ، هرگز به او پاسخ مثبت نمی داد . ریحانه نگران چنین روزی بود و با همان سن و سال کمش چنین روزی را به من هشدار داده بود . به قدری در خیال بانو غرق بودم که اجازه داده بودم احساسم بر عقلم غلبه کند . تنها چیزی که برایم مهم بود ، پاسخ مثبت بانو بود . اگر به گوشش می رسید من با دختر گلرخ السادات وصلت می کنم ، چه حالی می شد . آرزو داشتم فرصتی دست دهد تا سفره ی دلم را برایش بگشایم و بگویم که فقط او در قلبم جای دارد . ای روی ماه منتظر تو نو بهار حسن خال وخط تو مرکز حسن و مدار حسن در چشم پر خمار تو پنهان فسون سحر در زلف بیقرار تو پیدا قرار حسن ماهی نتافت همچو تو از برج نیکویی سروی نخاست چون قدت از جویبار حسن عمو علی با کالسکه آمد و من و آقا جان را به عمارت مجدالدوله برگرداند . بعد از شام به اتاقم رفتم . دلم بد جوری هوای او را کرده بود . چشمانم را بستم و تصویر او را در ذهن مجسم کردم ؛ خال کنج لبش را ، خنده ی زیبا و چشمان سیاه و ابروان پیوسته اش را در زیر چادر و چاقچور در نظر آوردم . بمحض اینکه چشمانم را گشودم ، اشکهایم جاری شد . گرمای بلور اشکهایم را بر گونه هایم حس می کردم . خدایا ، خودت آگاهی که بانو را می پرستم . حاضرم غلامی اش را بکنم . دلم نمی خواهد قلب کوچکش را بشکنم . خودت کمکم کن . نمی خواهم از من برنجد . در خاندان مجدالدوله همیشه حرف اول را بزرگتر ها می زنند . ای کاش کوچکتر ها هم حق انتخاب داشتند . در این صورت غصه ای نداشتم چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود ندانستم که این دریاچه موج خون فشان دارد با دلی شکسته و مالامال از غم ، سه تارم را به دست گرفتم . زخمه بر سیم می کشیدم تا صدای هق هق گریه ام را کسی نشنود ، شاید دل شوریده ام آرام گیرد . آسمان هم مثل من دلش گرفته بود . باران شروع به باریدن کرد . سه تارم را کنار گذاشتم و به کنار پنجره رفتم . آقا جان در زیر باران قدم می زدند . تعجب کردم . خیال می کردم حالشان خوب شده است . خود را کنار کشیدم تا مرا نبینند . خواب از چشمانم پریده بود . بشدت نگران و کلافه شده بودم . در اتاق قدم می زدم و فکر می کردم که بیخود نبود آقا جان اصرار داشتند هر چه زود تر با فرشته وصلت کنم . در این اندیشه بودم که دایه خانم سراسیمه وارد شد . " امیر حسین خان ، بیداری ؟ " " بله ، دایه خانم . " " زود بیایید به اتاق امیر حسن خان . حالشان به هم خورده . " دایه رفت . فی الفور شال و کلاه کردم . پس بیخود نبود که آقا جان در باغ قدم می زدند . حتماً همان سر درد همیشگی به سراغشان آمده بود . خدایا ، خودت کمک کن . به اتاق آقا جان رفتم . ملک تاج خانم و امرالله و عمو علی آنجا بودند . آقا جان از شدت درد مثل مار به خودشان می پیچیدند و با دو دست سرشان را گرفته بودند . رو به عمو علی کردم . " عمو علی ، چرا ایستاده ای ؟ کالسکه را آماده کن آقا جان را به مریضخانه بریم . " ملک تاج خانم گفت : " امیر حسن خان با مریضخانه میانه ی خوبی ندارد . عمو علی ، امیر حسین خان را به خانه ی طبیب ببر تا ایشان را به بالین امیر حسن خان بیاورد . " به اتفاق عمو علی از اتاق آقا جان بیرون آمدیم ، سوار کالسکه شدیم و عمو علی بتاخت کالسکه را به طرف خانه ی طبیب هدایت کرد . باران همچنان می بارید . عمو علی در زیر باران خیس شده بود . همه جا در سکوت فرو رفته بود و بجز صدای سم اسبان هیچ صدایی شنیده نمی شد . معمولاً عمو علی به اسبهایش تازیانه نی زد و همیشه با ملایمت با آنها رفتار می کرد . اما حالا قضیه فرق می کرد . مسأله ی مرگ و زندگی در کار بود . او به طور مدادم تازیانه را بر پشت اسبها فرود می آورد تا سرعت کالسکه را بیشتر کند . به شهر رسیدیم . عمو علی کالسکه را به محله ی اعیان نشین شهر هدایت کرد و مقابل خانه ای نسبتاً مجلل ایستاد . هر دو از کالسکه پیدا شدیم و به طرف خانه ی طبیب دویدیم . در زدیم و منتظر ماندیم . طبیب خود در را به روی ما گشود . به او اطلاع دادم که حال آقا جانم به هم خورده است . او به درون خانه رفت ، شال و کلاه کرد و همراه با کیف دستی اش بیرون آمد . سوار کالسکه شدیم و راه آمده را باز گشتیم . در راه ، طبیب پرسید : " چرا ایشان را به مریضخانه نبردید ؟ " گفتم : " راضی نشدند ، دستم به دامنتان سلامتی ایشان را از شما می خواهم . " " به خدا توکل کنید . " به عمارت رسیدیم و طبیب را به بالین آقا جان بردیم . او با دقت آقا جان را معاینه کرد . آنگاه از ملک تاج خانم و دایه خواست از اتاق بیرون بروند و بعد آمپولی از کیفش در آورد . " اگر ممکن است برایم آب جوش بیاورید . " امرالله خان رفت و با پریموس و ظرف آب برگشت . طبیب آمپول را در طرف آب جوش قرار داد ، سپس آن را با محلولی پر کرد و به آقا جان تزریق کرد . کم کم حال آقا جان بهتر شد . لبخند بر لبان همگی بازگشت . طبیب رو به آقا جان کرد و گفت : " امیر حسن خان ، فعلاً با داروی مسکن درد را تسکین دادم . اما پیشنهاد می کنم برای مداوای قطعی در مریضخانه بستری شوید . " آقا جان گفتند : " حالم خوب می شود . اگر نشد ، حتماً به مریضخانه می روم . مرا عفو کنید که دیر وقت مزاحمتان شدم . " " اختیار دارید . کار ما روز و شب ندارد . مهم خدمت به همنوع است . " " خدا عمرتان بدهد که به فکر همنوعانتان هستید . " " راستش گمان نمی کنم به پای شما برسم . آوازه ی خیر خواهی شما همه جا پیچیده . " " شما لطف دارید . " " به هر حال ، چند عدد قرص مسکن همراهم آورده ام . هر وقت درد داشتید ، از آن استفاده کنید . در ضمن ، شما به استراحت احتیاج دارید . چند روزی استراحت کنید ، بد نیست . "
آقا جان حق الزحمه ی طبیب را دادند و عمو علی او را با کالسکه برد . آقا جان از ما خواستند برویم و استراحت کنیم . وقتی همگی از اتاق ایشان بیرون آمدیم ، ملک تاج خانم مرا صدا زدند . " امیر حسین ، از قرار معلوم امیر حسن خان باید چند روزی در عمارت بمانند و استراحت کنند . خدا کند حالشان تا آخر هفته خوب شود . " " انشاءالله . " " قرار است فردا زیور بند انداز به عمارت بیاید . با مریضی امیر حسن خان نه حال و حوصله اش را دارم و نه وقتش را . سر راهت به او اطلاع بده آخر هفته بیاید . " " حرفی ندارم ، ملک تاج خانم ، ولی خانه اش را بلد نیستم . " " عمو علی بلد است . " ملک تاج خانم لبخندی زد و به اتاقش رفت . من هم به اتاقم رفتم . باران همچنان می بارید . پنجره باز بود و نسیم شبانه بوی نمناک خاک را به داخل می آورد . حالی غریب داشتم . مریضی آقا جان باعث شده بود خانه ی محبوبم را یاد بگیرم . خدا خدا می کردم موفق به دیدارش شوم . دلم بشدت هوایش را کرده بود . در ضمن ، فرصتی بود تا درباره ی فرشته حرف بزنم و بگویم که رفتن من به عمارت دولتی الممالک فقط برای رضایت خاطر آقا جان است . آسمان می غرید . صدای رعدی برخاست و سپس برقی زد و باغ را روشن کرد . خدا می داند دل من نیز دست کمی از آسمان نداشت . با تمام وجود به یاد بانو بودم . حتی یادش برایم دلنشین بود . صدای کالسکه آمد . عمو علی بود . خیلی خسته شده بود . مرا کنار پنجره دید . دستی تکان داد و به اتاقش رفت . * * * صبحانه را در تالار همکف خوردیم . حال آقا جان بهتر شده بود . از اندرونی بیرون آمدم . عمو علی کالسکه را جلوی عمارت آورده بود . سوار شدم و از باغ خارج شدیم . از اینکه می بایست به خانه ی زیور خانم می رفتم ، سر از پا نمی شناختم . چون ممکن بود بانو را ببینم . تنها نگرانی ام این بود که بانو با آگاهی از اینکه مجبورم به وصلت با دیگری تن در دهم ، چه واکنشی نشان خواهد داد ؟ حتی تصورش مو بر اندامم راست می کرد . با اینکه تمایلی به این وصلت نداشتم ، می دانستم بانو نیز بی گناه است . چه بسا تصور می کرد از خود اراده ندارم و به نوعی بچه ننه هستم . ولی خدا می داند اصلاً این طور نبود . عمو علی کالسکه را نزدیک آب انبار نگه داشت . به خودم قوت قلب دادم و به خدا توکل کردم . از کالسکه پیاده شدم و عمو علی خانه ی کلنگی بزرگی را که دیوار های خشتی بلند داشت ، نشانم داد . به طرف خانه رفتم . کاملاً دستپاچه و نگران بودم . قدمهایم بسختی پیش می رفتند . با هر جان کندنی بود مقابل در چوبی ایستادم . بالای در و دیوار های اطراف آن پوشیده از گل یاس و بوی عطر آن همه جا پیچیده بود . نفسی تازه کردم و کلون را زدم . لحظه ای طول کشید و بعد صدای ظریف و نازنین بانو را شنیدم . " آمدم . " گلویم خشک شده بود . با اینکه هوا سرد نبود ، می لرزیدم و در عین حال عرق کرده بودم . حالی غریب داشتم و همه ی اینها برای خاطر بانو بود . در باز شد . بانو چادر سر کرده و کاملاً رو گرفته بود اما پیچه به صورت نداشت . بمحض اینکه بین دو لنگه ی در قرار گرفت ، سلام کردم . از دیدن من ، آن هم آن وقت صبح تعجب کرد . " امیر حسین خان ، شما کجا ، اینجا کجا ؟ " " برای زیور خانم پیغام دارم . " " نیستند ، رفتند خرید . گویا قرار است به عمارت مجدالدوله بیایند . " " بله ، ولی ملک تاج خانم فرمودند به ایشان بگویم آخر هفته تشریف بیاورند . " " چشم ، به ایشان می گویم . بهتر است تا همسایه ها حرف در نیاورده اند ، بروید . " به خود جرأت دادم و گفتم : " مرا از خودتان می رانید ؟ " " خیر . خدا می داند جانم به شما بسته است ولی از آبرو ریزی می ترسم . " " بانو ، ممکن است دیگر هیچ وقت یکدیگر را نبینیم . " " برای چه ؟ " " آقا جان و ملک تاج خانم برایم خواب دیده اند . " " چه خوابی ؟ " " قرار است آخر هفته به خواستگاری دختر گلرخ السادات دولتی الممالک بروند . " " مبارک است . " " به همین راحتی ؟ پس تو چه ؟ " " می سازم . " " مگر به من علاقه نداری ؟ همین الان گفتی جانت به من بسته است . " " دروغ نگفتم . " " پس چرا اعتراض نمی کنی ؟ " " مگر با اعتراض من چیزی عوض می شود ؟ از روز اول هم امیدی نداشتم . من برای خانواده ی شما وصله ای نا جور هستم . پسر مجدالدوله کجا و دختر زیور بند انداز کجا ؟ " " پس چرا به عشقم پاسخ مثبت دادی ؟ " " چون خاطرتان را می خواستم . " به خدا من راضی به این وصلت نیستم ، بانو . بدون تو زندگی برایم مفهومی ندارد . ولی راستش آقا جانم مریض احوالند . " " بلا دور باشد . چه شان است ؟ " " سر درد مزمن دارند . روحیه شان خراب است . اصرار دارند با دختر گلرخ السادات عروسی کنم . ملک تاج خانم بانی این وصلت است . نمی دانم تا چه حد ایشان را می شناسید . وقتی تصمیمی بگیرند ، چون و چرا ندارد . خودم هم بر سر دو راهی قرار گرفته ام . تنها نگرانی ام تو هستی . " " نگران من نباشید . خدا بزرگ است . شما برای رضایت خاطر پدر و مادرتان تن به این ازدواج می دهید ، اما سعی کنید شوهر خوبی برای او باشید . هر دختری با امید به خانه ی شوهر می رود . نا امیدش نکنید . " " گفتنش راحت است . " " زیاد هم راحت نیست ولی کار دیگری نمی شود کرد . ما تصمیم گیرنده نیستیم . برایمان تصمیم می گیرند . راستش دفعه ی آخری که با مادرم به عمارت مجدالدوله آمدم ، ملک تاج خانم درباره ی وصلت شما و فرشته خانم گفتند . خدا می داند از آن روز کارم شده گریه ، اما قول می دهم تا عمر دارم شما را فراموش نکنم . " آنگاه بانو ، بغضش ترکید و برای اینکه من اشکهایش را نبینم ، به داخل رفت و در را بست . صدای هق هق او را از پشت در می شنیدم . قلبم آتش گرفت . همانجا نشستم و بی اختیار اشک از چشمانم فرود آمد . صدای گریه ی دو عاشق در هم آمیخت و به آسمان بلند شد : دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت بشکست عهد و ز غم ما هیچ غم نداشت
به داخل کالسکه برگشتم و به کارگاه دباغی رفتم . غمی سنگین در دل داشتم . از بخت بد ، آن روز بسیار پر کار بود . مشتریها برای بردن سفارشهایشان آمدند ، از کشتارگاه پوست رسید و کلی هم سفارش گرفتیم . چهره ی غمزده و معصوم بانو لحظه ای از مقابل دیدگانم دور نمی شد . با آن قلب کوچک و مهربانش مرا پند و دلداری می داد . از خدا می خواستم به بانو صبر دهد یا کاری کند که مهر من از دلش بیرون رود . در راه بازگشت ، وقتی کالسکه از مقابل سقا خانه رد می شد ، بانو را دیدم که در آنجا شمع روشن می کرد . با دیدن کالسکه ، پیچه اش را کنار زد و چنان نگاهم کرد که آتش به وجودم زد . دلم می خواست از کالسکه پیاده شوم ، خود را به پایش بیندازم و از او بخواهم بی وفایی ام را بر من ببخشد . اما او فی الفور رویش را برگرداند و دور شد . دیوانه شده بودم . پرده را کشیدم و دور از چشم اغیار ، گریستم . به عمارت رسیدیم . دایه جلو آمد . سلام دادم . " علیک السلام ، امیر حسین خان ، آقا جانتان می خواهند شما را ببینند . " " نکند خدای نکرده باز هم بد حال شده اند . " دایه خنده ای کرد . آرام گرفتم و به اتاق آقا جان رفتم . به پشتی تکیه داده بودند و دیوان می خواندند . جلو رفتم و ادای احترام کردم . دیوان را بستند . " خسته نباشی ، پسرم . " " حالتان چطور است ؟ " " نفسی می آید . به خانه نشینی عادت ندارم . " " خوب ، بروید در باغ قدم بزنید تا دلتان باز شود . " خنده ای کردند : " با دیدن تو دلم باز شد . از کارگاه چه خبر ؟ " " آقا سید مرتضی سلام رساندند . " " سلامت باشند . " " سفارش مشتریها را تحویل دادم . سفارش تازه گرفتم ، از کشتارگاه هم کلی پوست آوردند که سیاهه اش را نوشته ام . " " خدا عاقبت بخیرت کند . اگر تو را نداشتم چه می کردم ؟ " " نمی خواستم خلوتتان را به هم بزنم . دایه خانم گفتند با من کار دارید ، خدمت رسیدم . " " راستش از تنهایی دلم گرفته بود . ملک تاج خانم دیشب بد خواب شده بودند ، نخواستم مزاحم استراحتشان شوم . برای همین گفتم تو را ببینم . " " آقا جان ، من از خدا می خواهم در جوار شما باشم . " "شنیده ام سه تار می زنی ، استادت هم ملک تاج خانم بوده . حقیقت دارد ؟ " " بله ، آقا جان . " " پس بگو شبها گاه و بیگاه صدای سه تار از کجا می آید . خیال می کردم ملک تاج خانم می نوازد . اگر زحمتت نیست ، تا من تفال بزنم ، برو سه تارت را بیاور تا هنر نمایی پسر عزیزم را از نزدیک ببینم . " به روی چشم . " آقا جان دیوان را گشودند ، من هم از اتاقشان بیرون رفتم و با سه تارم برگشتم . همچنان که می نواختم ، آقا جان اشعار دیوان را زیر لب زمزمه می کردند . در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد حالتی رفت که محراب به فریاد آمد از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد وقتی تمام شد ، آقا جان دستی بر شانه ام زدند . " مرحبا ، تصورش را نمی کردم به این زیبایی بنوازی . " سپس جعبه ی باقلوا را جلوی من گرفتند . " دهانت را شیرین کن که کامم را شیرین کردی . " یک باقلوا بر داشتم . خوشحال بودم که آقا جان را سر حال می دیدم . شام را در تالار آینه به اتفاق آقا جان و ملک تاج خانم خوردیم . وقتی به یاد اشکهای بانو می افتادم ، لقمه در گلویم گیر می کرد . قبل از اینکه به اتاقم برگردم ، از اندرونی خارج شدم . نم نم باران می آمد . بوی خاک مرطوب و شمعدانیهای روی ایوان مرا سر مست می کرد . احساس می کردم آسمان هم برای من اشک می ریزد . اگر برای خاطر گل روی آقا جان نبود ، به ازدواج با فرشته تن نمی دادم . چطور می توانستم با کسی دیگر پیمان زناشویی ببندم در حالی که دلم هوای کسی دیگر را داشت ؟ فقط خدا می توانست کمکم کند . به اتاقم برگشتم ، دستمال سفید بانو را پیش رو گذاشتم و تا دیر وقت با یادش سر کردم . آخر هفته زیور خانم به عمارت آمد ولی بانو همراهش نبود . آخرین روزنه ی امید را برای دیدارش از دست داده بودم . دلم به درد آمد . وقتی خود را جای او می گذاشتم و تصور می کردم با دیگری وصلت می کند ، حتی تصورش نیز آزارم می داد . بانو چه می کشید . * * * شب به اتفاق آقا جان و ملک تاج خانم راهی عمارت دولتی الممالک شدیم . هر دو خوشحال بودند . حتی برای یک لحظه خنده از لبان ملک تاج خانم و آقا جان دور نمی شد ، ولی هیچ کدام نمی دانستند در قلب من چه می گذرد . غمی سنگین در قلبم تلنبار شده بود . معمولاً هر کسی در چنین موقعیتی خوشحال است و به قولی با دمش گردو می شکند ، اما من انگار به مجلس عزا می رفتم . وارد باغ دولتی الممالک شدیم . عمارت روی بلندی و در میان درختان کهنسال قرار داشت . الحق و الانصاف زیبا و با شکوه بود . گنبدی فیروزه ای رنگ داشت و دور تا دور آن پنجره هایی با شیشه های رنگین و در فاصله ی هر چند پنجره ، یک ارسی تعبیه شده بود . بالای سر در ورودی عمارت آینه کاری بود و در دو طرف ایوان مقابل آن تندیس دو شیر سنگی قرار داشت . در ضلع شمالی و جنوبی باغ پنجدری بنا شده بود و در مقابل عمارت حوضی بزرگ پر از ماهیهای رنگارنگ به چشم می خورد . کالسکه جلوی عمارت ایستاد . گلرخ السادات با لباس ملیله دوزی پر زرق و برق خود به همراه فرشته به استقبالمان آمد . همان بادبزن همیشگی را در دست داشت . فرشته لباسی ساده و بلند پوشیده بود و روسری همرنگ چشمانش به سر کرده بود . به تالاری بزرگ هدایت شدیم . در تالار هنر معماری ایرانی بیداد می کرد . سقف گچ کاری و دیوار ها آینه کاری بود . روی طاقچه یک آینه و دو شمعدان و گلدانهای منقش به شاه قاجار قرار داشت . کف تالار تماماً سنگ مرمر بود که با چند تخته فرش ابریشم در نقشهای لچک ترنج و شیخ صفوی و شاه عباسی تزیین شده بود . ولی خدا می داند که هیچ یک از اینها برایم مهم نبود . من خانه ی خشتی مملو از گل یاس زیور خانم را به عمارت دولتی الممالک ترجیح می دادم . عالیه سادات ، دایه ی عمارت در تالار از ما پذیرایی کرد . شوهرش عماد در مطبخ کار می کرد . طبق معمول ، گلرخ السادات رشته ی کلام را به دست گرفت و از خودش گرفته تا مبلمان لندن کوب و ماهیهای حوض خانه اش حرف زد . فرشته از ناراحتی به خود می پیچید . " گلرخ خانم ، کمی هم میوه و شیرینی به میهمانها تعارف کنید . " گلرخ السادات لبخندی زد : " مگر غریبه اند ؟ اینجا متعلق به خودشان است . با آنان تعارف نداریم که . " ملک تاج خانم گفت : " فرشته جان ، وقت برای خوردن بسیار است ، اما کمتر پیش می آید که در خدمت گلرخ السادات باشیم . " آنگاه پشت میز ناهار خوری لندن کوب ایشان نشستیم و شیرین پلوی طبخ شده به دست عماد خان را خوردیم ، اما دستپخت امرالله خان چیزی دیگر بود .
بعد از شام ، تا دیر وقت نشستیم و صحبت کردیم . گلرخ السادات می گفت : " ملک تاج خانم ، فرشته در همین مدت کوتاهی که در تهران است ، به اینجا دل بسته . هر چه اصرار می کنم برویم ، بهانه می آورد و امروز و فردا می کند . " ملک تاج خانم لبخندی زد : " خوب اینجا بمانند . " " کجا بماند ؟ خانه و زندگی مان آنجاست . من هم که همه چیز را فروخته ام . می خواهم دندان ماندن را از ریشه بکنم . " " گلرخ السادات ، اگر این طور است ، ما خواهان گوشواره هستیم . " گلرخ السادات با خنده گفت : " متوجه منظورتان نشدم ، ملک تاج خانم . " " از قدیم گفته اند هر کسی که گوش را می خواهد ، گوشواره اش را هم می خواهد . " گلرخ السادات که متوجه منظور ملک تاج خانم شده بود ، نگاهی به فرشته انداخت . " والله چه عرض کنم ؟ چه کسی بهتر از امیر حسین خان ؟ " فرشته که از خجالت صورتش گل انداخته بود ، سرش را زیر انداخت . دختری محجوب و با حیا بود . آرزوی هر جوانی است که با چنین دختری ازدواج کند ، اما من که دلم در گرو عشق بانو بود ، آرزویی جز او باقی نمانده بود . آن شب حرفها زده و قرار ها گذاشته شد . جشن عروسی اواسط هفته در عمارت آقا جان برگزار می شد . سپس خداحافظی کردیم و سوار کالسکه شدیم . گلرخ السادات و فرشته تا اندرونی ما را بدرقه کردند . در طول راه ، ملک تاج خانم از نجابت و خانمی و افتادگی فرشته حرف می زد . من حواسم به آنان نبود . ملک تاج خانم صدایم زد . " امیر حسین . " " بله . " " فردا امیر حسن خان خودشان به کارگاه می روند . تو در عمارت بمان تا عمو علی خیاط آقا جان را به عمارت بیاورد . باید لباس بدوزی . " " به اندازه ی کافی لباس نو دارم ، ملک تاج خانم . " آقا جان خنده ای کردند : " می دانیم لباس نو داری ، ولی لباس دامادی فرق می کند . شگون دارد . " " صاحب اختیارید ، آقا جان . " " قربان تو پسر چیز فهم . " به عمارت رسیدیم و من یکسر به اتاقم رفتم . دیگر هیچ راهی برای شانه خالی کردن از این وصلت نداشتم . حرفها زده شده بود . پای آبرو در میان بود . با اینکه قبلاً حرفهایم را به بانو زده بودم ، وجدانم ناراحت بود . سرانجام از شدت خستگی به خواب رفتم . * * * آفتاب تا وسط اتاق رسیده بود . از گرما و صدای پرندگان بیدار شدم . گرسنه بودم . شال و کلاه کردم و از اتاق خارج شدم . آقا جان به کارگاه رفته بودند . ملک تاج خانم در اتاقش استراحت می کرد . به باغ رفتم . دایه و امرالله خان در آفتاب نشسته بودند و برنج پاک می کردند . متوجه من نشدند . جلو رفتم و سلام کردم . دایه خنده ای کرد : " علیک السلام شاه داماد . انشاءالله به میمنت و مبارکی . " " ممنون دایه . " امرالله خان سینی برنج را زمین گذاشت و بلند شد . " حتماً گرسنه اید . می روم صبحانه تان را بیاورم . " " خدا خیرتان بدهد . همه زحمتهای ما بر دوش شما و دایه خانم است . " " خاندان مجدالدوله به گردن ما حق دارند ، امیر حسین خان . بیشتر از اینها بدهکاریم . " آنگاه امرالله خان به مطبخ رفت و با سینی صبحانه برگشت . سینی را گرفتم و به اندرونی رفتم . کنار پنجره ی اتاقم مشغول صبحانه بودم که دایی فرخ آمد . طوری عبوس و ناراحت به نظر می رسید که انگار کشتیهایش به گل نشسته است . یکسر به سراغ ملک تاج خانم رفت . صدای ملک تاج خانم را می شنیدم که دایی فرخ را سرزنش می کرد . برای اینکه خیال نکنند گوش ایستاده ام ، سه تارم را به دست گرفتم و مشغول نواختن شدم . چنان در خودم غرق بودم که صدای در را نشنیدم . دایه بود که در می زد . سه تار را کنار گذاشتم و در را باز کردم . " ببخش دایه . صدای سه تار باعث شد متوجه نشوم . " " خودم فهمیدم . چقدر قشنگ می زنید . " " ممنون دایه . " " خیاط آقا جانتان آمده . در تالار منتظر شماست . " " دایی فرخ هنوز اینجاست ؟ " " نخیر ، رفتند . " " چرا به این زودی ؟ " " راستش خلق ملک تاج خانم را تنگ کردند . ایشان هم عذرشان را خواستند . " " فهمیدم که صدای ملک تاج خانم را در آورد . برای همین سه تار می زدم که صدایشان را نشنوم . " دایه سری تکان داد و آهی کشید . " امان از دست این صنم خانم . جان دایی فرخ تان را به لبش رسانده . مگر زن هم این قدر خرش تراشی می کند ؟ ملک تاج خانم هر چه پول به برادرش می دهد ، صنم خانم همه را یکجا خرج می کند . تقصیر فرخ خان است که بدون مشورت با ملک تاج خانم و امیر حسن خان زن گرفت . زن گرفتن آسان است ولی نگه داشتنش سخت است . " " دیه ، خودت را ناراحت نکن . " " مگر می شود ؟ اصلاً طاقت ندارم ناراحتی ملک تاج خانم را ببینم . فرخ خان تا چشم باز کرد ، خدا بیامرز تاج الدوله خرجش را می داد ، حالا هم که ملک تاج خانم جورش را می کشد . کار نکرده و عرق نریخته تا بفهمد یک من ماست چقدر کره می دهد . " " دایه خانم ، دایی فرخ کف دستش را بو نکرده بود که بداند صنم خانم این طوری از آب در می آید . " " زن مثل هندوانه است ، امیر حسین خان . تا نصفش نکنی ، نمی فهمی کال است یا رسیده . اما اگر خبره باشی با یک نظر یا تلنگر می فهمی . ایراد کار فرخ خان این بود که از تجربه ی امیر حسن خان و ملک تاج خانم استفاده نکرد . ملک تاج خانم با همان نظر اول گفتند که این زن شایسته ی فرخ خان نیست . برای همین از ایشان خواستند پای زنش را به این عمارت باز نکند . " وقتی دایه رفت ، با دقت درباره ی حرفهایش فکر کردم . خیلی چیز ها در آن نهفته بود . از جهتی خوشحال بودم که ملک تاج خانم و آقا جان ، فرشته را انتخاب کرده اند ، ولی نمی توانستم فکر بانو را از ذهنم بیرون کنم . به تالار همکف رفتم . آقا حشمت خیاط روی مبل نشسته بود . سلام کردم . " علیک السلام ، امیر حسین خان ، انشاءالله مبارک است . " " ممنون . " " یک لباس دامادی برایتان بدوزم که همه انگشت به دهان بمانند . " سپس قلم و کاغذی آماده کرد و متر را بر داشت و با دقت اندازه هایم را گرفت . ملک تاج خانم آمد و بعد از احوالپرسی ، به او سفارش کرد که سنگ تمام بگذارد و مبلغی هم به او داد . " آقا حشمت ، اگر ظرف امروز و فردا لباس را آماده کنید ، ممنون می شوم . " " خانم ، الساعه به دکان می روم و تا غروب آفتاب لباس را می دوزم و می آورم . " " خدا خیرتان بدهد . می دانید که ، مایم و همین یک پسر . " " خدا برایتان نگهش دارد . " آنگاه حشمت خان اجازه ی مرخصی خواست ، قلم و کاغذ و مترش را بر داشت . پول را در جیبش گذاشت و از اندرونی خارج شد . ملک تاج خانم هم چادر و چاقچور کرده بود . " امیر حسین ، تا برگشتن خیاط منتظرش باش . من به اتفاق دایه به عمارت دولتی الممالک می روم . قرار است زیور خانم بند انداز و زینت السادات خیاط را به آنجا ببرم تا به کار های فرشته برسند . دقت کن لباس کاملاً اندازه ات باشد و خدای نکرده عیب و ایرادی نداشته باشد . "به اتاقم رفتم . ملک تاج خانم گفته بود قرار است زیور خانم به عمارت مجدالدوله برود . حتماً بانو در خانه تنها می ماند . نمی دانستم باید از خدا بخواهم زیور خانم او را هم با خودش ببرد یا نه . اصلاً دلم نمی خواست بانو در خانه تنها بماند و گریه کند ، و از سوی دیگر ، می دانستم دیدن فرشته زجرش خواهد داد . دستمال سفید او را از جیبم بیرون آوردم و مستأصل و درمانده به آن خیره شدم .غروب خیاط آمد و لباسم را آورد . به تالار همکف رفتم و آن را پوشیدم . برازنده ام بود ." دستت درد نکند ، آقا حشمت . عیب و ایرادی ندارد . "" امیر حسین خان ، بیخودی که قوز در نیاورده ام و عینکی نشده ام . جوانی ام را بر سر این کار گذاشته ام . نباید هم ایرادی داشته باشد . "" منظوری نداشتم . خواستم تعریف کرده باشم . "" می دانم ، انشاءالله با دلخوشی آن را بپوشید . با اجازه می روم . سلام مرا خدمت امیر حسن خان برسانید . "" بزرگی تان را می رسانم . "هنوز لباسم را در نیاورده بودم که امرالله خان با سینی شربت وارد شد ." مبارک است . چقدر برازنده تان است . پس آقا حشمت کجاست ؟ برایش شربت آورده ام . "" پیش پای شما رفت . "امرالله خان شربت را به من داد از تالار بیرون رفت . قصد داشتم به اتاقم بروم که کالسکه جلوی عمارت ایستاد . ملک تاج خانم و دایه از آن پیاده شدند و به اندرونی رفتند . هر دو از لباسم خوششان آمده بود . سپس به اتاقم رفتم و آن را از تنم بیرون آوردم .* * *اواسط هفته ، جشنی مفصل در باغ و عمارت مجدالدوله برگزار شد . آخر شب من و فرشته را دست به دست دادند و با کالسکه ی علیقلی راهی عمارت دولتی الممالک شدیم .فردای آن روز ، ملک تاج خانم ما را پا گشا کرد . شیرین پلوی امرالله خان به راه بود . موقع خداحافظی ، گلرخ السادات رو به ملک تاج خانم کرد :" دیگر جان شما و جان فرشته . او را اول به خدا بعد به شما می سپارم . هر وقت کاری داشتید ، کافی است پیغام بفرستید . "" بابت فرشته خاطر جمع باشید ، گلرخ السادات . مثل ریحانه ی خودم مراقبش هستم . حالا مگر قصد رفتن دارید ؟ "" بله ، حالا که خیالم از فرشته راحت شده ، با خاطری آسوده می روم . با اجازه تان فردا صبح عازم هستم . "صبح روز بعد گلرخ السادات از ما خداحافظی کرد و عازم فرنگ شد . در نبود او ، مسؤولیت من بیشتر می شد . فرشته اغلب اوقاتش را در عمارت سر می کرد و هنگام فراغت ، در باغچه ی گل نرگس پرورش می داد . گاهی نیز برای دیدن ملک تاج خانم به عمارت مجدالدوله می رفت . فرشته بسیار فهمیده و مهربان بود . سعی می کرد خود را با من وفق دهد و از اینکه بیشتر اوقات فراغتم را با سه تارم در اتاقم می گذراندم ، هیچ گله ای نمی کرد . در امور خانه به عالیه سادات کمک می کرد و به گلهایش می رسید . همیشه حرمت بزرگ و کوچک را داشت و خدا شاهد است که از زندگی با او راضی بودم . اما هر چه می کردم ، نمی توانستم قلبم را که متعلق به بانو بود ، به او پیشکش کنم .
فصل 6 کم کم به زندگی در عمارت دولتی الممالک در کنار همسر بی آلایش و ساده ام خو می گرفتم . حتی به دستپخت عماد هم عادت کرده بودم . روز ها در باغ می لولیدم و شبها در اتاق خودم برای دلم سه تار می زدم . فرشته هم در اتاق خود مطالعه می کرد . او عاشق کتاب بود و کتابخانه ای پر از کتاب در اتاقش داشت . شبی آقا جان و ملک تاج خانم سر زده به دیدنمان آمدند . شام را با آنان خوردیم . عالیه سادات چای و شیرینی آورد . آقا جان بی اشتها بودند . به نظر می رسید لاغر شده اند . شاید هم علتش نا خوشی شان بود . از ایشان پرسیدم : " آقا جان ، دلم برای کارگاه تنگ شده ، از کی می توانم به آنجا بیایم ؟ " آقا جان خنده ای کردند : " از هر وقت دلت خواست . " " پس با اجازه تان از فردا می آیم . " ملک تاج خانم گفت : " راستی امروز ریحانه سری به ما زد . به شما هم سلام رساند . " " سلامت باشد . حالش چطور است ؟ " " خوب است . فقط برای امیر مهدی دلتنگ است . " مدتی بود امیر مهدی برای تجارت به فرنگ رفته بود . فرشته گفت : " ریحانه خانم حق دارد . هر چه باشد به امیر مهدی خان عادت کرده بود . دوری از همسر سخت است . کاش تا برگشتن امیر مهدی خان پیش ما می آمد . " ملک تاج خانم گفت : " مثل اینکه عمه مریم را نمی شناسی ، فرشته جان ؟ جانش به ریحانه بسته است . دوری امیر مهدی را تحمل می کند ولی حتی برای یک شب نمی تواند از ریحانه دور باشد . " از اینکه می دیدم فرشته نگران ریحانه است ، خوشحال بودم . آخر شب که آقا جان و ملک تاج خانم رفتند ، فرشته در فکر فرو رفت . " فرشته ، طوری شده ؟ " لبخندی معصومانه زد و با شرم گفت : " در این فکر بودم که اگر یک روز شما نباشید ، چه می کنم . من که کسی را بجز شما ندارم . تنها دلخوشی ام شما هستید . " " اشتباه نکن . تو خدا را داری . از این گذشته ، من کجا را دارم بروم ؟ به قول معروف بیخ ریشت چسبیده ام . " صبح با کالسکه ی علیقیلی راهی کارگاه دباغی شدم . وقتی به شهر رسیدیم ، کالسکه از مقابل خانه ی زیور خانم عبور کرد . در خانه بسته بود . بوی خوش گلهای یاس سر در خانه به مشامم خورد . نگاهی حسرت بار به خانه ی محبوبم انداختم . کالسکه از آنجا گذشت . دلم به درد آمده بود . در این فکر بودم که من لا اقل فرشته را دارم ، اما بانو هیچ کس را ندارد تا با او درد دل گوید ، و بشدت دلم به حالش سوخت . به کارگاه رسیدیم . آقا جان هنوز نیامده بودند . نگرانشان شدم . همه به من تبریک گفتند . خیر علی چای آورد . بوی گل گاو زبان می آمد . معلوم بود خیر علی چشم براه آقا جان است . جویای حال پسرش شدم . اشک شوق در چشمانش حلقه بست . " افیون را کنار گذاشته ، آقا . مثل سابق ورزش می کند . همین امروز کله ی سحر صد تا میل زد . حسابی سر حال آمده . با زنش هم خوب تا می کند . عروسم پا به ماه است . شاید همه ی اینها از پا قدم بچه است . " " خدا را شکر . خوشحالم کردی . انشاءالله همیشه سایه ات بالای سرشان باشد . " " همن طور سایه ی امیر حسن خان . " خیر علی رفت و من مشغول رسیدگی به کار ها شدم . سری به کارگاه زدم . همگی سرگرم کار بودند . جعفر قلی آمد . سر حال بود . معلوم بود زن داری به اش ساخته است . به من تبریک گفت و برایم آرزوی خوشبختی کرد . غروب علیقلی آمد . مزد کارگر ها را دادم و راهی عمارت دولتی الممالک شدیم . بمحض اینکه کالسکه جلوی عمارت ایستاد ، فرشته از اندرونی بیرون آمد . " اگر بدانید چقدر به شما عادت کرده ام . امروز که نبودید انگار گم کرده داشتم . همین طور از این اتاق به آن اتاق سرک می کشیدم . " " من هم به شما عادت کرده ام . " به اندرونی رفتیم . وضو گرفتیم و نماز خواندیم . برایم جالب بود ؛ درست مثل آقا جان و ملک تاج خانم . شام را در تالار خوردیم و وقتی روی مبل نشستیم ، عالیه سادات برایمان چای آورد . فرشته لباسی ساده و زیبا بر تن داشت . مو هایش را روی شانه ریخته و از دو طرف سنجاق سر زده بود . به نظر فوق العاده زیبا می آمد . آرزو می کردم خداوند مهر بانو را از قلبم بیرون براند و مهر فرشته را جایگزین کند . فرشته آرزو داشت مادر شود . حتی اسم بچه را هم انتخاب کرده بود . ملک تاج خانم هم دست کمی از او نداشت . گهگاه توسط دایه ویارانه برای فرشته می فرستاد ؛ ترشی زالزالک ، ناز خاتون ، هفت بیجار ، لیته و انواع مربا . اما من به تنها چیزی که توجه نداشتم همین بود . می دانستم تا زمانی که خیال بانو با من است ، نمی توانم در مورد هیچ چیز مگر او فکر کنم . هر بار کالسکه ی علیقلی از مقابل خانه ی زیور خانم می گذشت ، خدا می داند چه حالی می شدم . می مردم و زنده می شدم . دلم می خواست بانو بداند که با من چه کرده است . آرزو می کردم بداند که هنوز دل شوریده ام تشنه ی دیدار اوست و با اینکه در کنار دیگری به سر می برم ، خیالش حتی لحظه ای از من دور نیست . صبحانه را با فرشته خوردم و بعد از خداحافظی ، راهی کارگاه دباغی شدم . کارگران مشغول تخلیه ی پوست بودند . به اتاق کارم رفتم . آقا جان هنوز نیامده بودند . نگرانشان شدم . خود را سرزنش می کردم که چرا سر راه سری به عمارت مجدالدوله نزدم . در همین فکر بودم که عمو علی کالسکه را جلوی کارگاه نگه داشت . خدا می داند چقدر از دیدن آقا جان خوشحال شدم . ایشان به طرف کارگران رفتند و خسته نباشید گفتند . آقا جان خیلی شکسته شده بودند و بخوبی می دانستم که علت آن سر دردشان است . وقتی به اتاق آمدند ، حالشان را جویا شدم . " من خوبم . عروس نازنینم چطور است . " " از مرحمت شما خوبند . سلام دارند . " " سلامت باشند . دختر مهربان و رئوفی است . قدرش را بدان . تو هنوز جوان و نا پخته ای ، امیر حسین . زن خوب جواهر است . نعمت الهی است . بگذریم ، خودت چطوری ؟ " " خوبم ، آقا جان . راضی ام به رضای خدا . " " آفرین . وقتی دلت با خدا باشد ، خودش چاره ساز است . " خیر علی گل گاو زبان آورد . آقا جان مشغول نوشیدن آن شدند ، من هم سرگرم رسیدگی به سیاهه ها . مدتی سرم به کار بود . وقتی سرم را بلند کردم ، دیدم آقا جان پشت میز خوابشان برده است .. معلوم بود شب قبل بخوبی نخوابیده اند . یکمرتبه از خواب پریدند و با دستپاچگی به اطراف نظر انداختند . جلو رفتم . " حالتان خوب است ، آقا جان . " لبخندی بیرنگ زدند : " بله ، خوبم . " رفتم و برای آقا جان یک لیوان آب آوردم . آقا جان آب را نوشیدند و از پنجره به دور دستها خیره شدند . هنوز رنگشان به حالت اول بر نگشته بود . " امیر حسین ، خوابی عجیب دیدم . " " خیر باشد . " " مدتها بود خواب پدر خدا بیامرزم را ندیده بودم . با جماعتی در باغی پر گل در کنار نهری ایستاده بودند . به طرفشان رفتم . تا مرا دیدند ، خنده ای کردند و از نهر مشتی آب به طرفم پاشیدند . آب صورتم را خیس کرد . نه گرم بود و نه سرد ، نه شیرین و نه تلخ . فرمودند : " امیر حسن ، حالا یادی از ما می کنی ؟ " خواستم به طرفشان بروم اما پایم قدرت حرکت نداشت . هر چه تقلا می کردم بی فایده بود . آن وقت از خواب پریدم . " احساس کردم آقا جان از خوابی که دیده اند ، نگران شده اند . " انشاءالله خیر است ، آقا جان ، صلوات بفرستید . " آقا جان صلوات فرستادند . سر تا پایشان می لرزید . " آقا جان ، اگر کسالت دارید شما را به مریضخانه ببرم ؟ " خنده ای کردند : " طوری ام نیست . بهتر است کمی قدم بزنم . " از اتاق بیرون رفتند و مدتی در محوطه قدم زدند . حتی با خودشان حرف می زدند . غروب عمو علی با کالسکه آمد . آقا جان از من خواستند مزد کارگر ها را بدهم . به ایشان گفتم که شب به دیدنشان می روم . " زحمت نکش . عروسم چشم براهت است . فردا می بینمت . " سپس جلو آمدند ، مرا در آغوش گرفتند و پیشانی ام را بوسیدند . به یاد نداشتم آقا جان هرگز پیشانی مرا بوسیده باشند .
بعد از رفتن آقا جان ، مزد کارگران را دادم و منتظر آمدن علیقلی ماندم . دلشوره ای عجیب داشتم . علیقلی آمد . از آقا سید مرتضی خداحافظی کردم و علیقلی کالسکه را به سوی عمارت دولتی الممالک هدایت کرد . طبق معمول ، فرشته به استقبالم آمد . عطری خوشبو زده بود . وقتی مرا با آن حال دید ، گفت : " چرا گرفته اید ، امیر حسین . نکند خدای نا کرده نا خوش هستید ؟ الساعه علیقلی را به دنبال طبیب می فرستم . " " حالم خوب است ، فرشته . به علاوه ، چه طبیبی بهتر از تو ؟ " فرشته لبخندی زد : " شما لطف دارید . " به اندرونی رفتیم و وضو گرفتیم . سر نماز شفای آقا جان را از خدا طلب کردم . سر شام ، فکر آقا جان از سرم بیرون نمی رفت . فرشته با نگرانی پرسید : " امشب چه تان شده ؟ بی قرار هستید . " " راستش امروز حال آقا جان خوب نبود . خسته بودند . کمی استراحت کردند ولی خوابی آشفته دیدند . حال تو را هم پرسیدند . حتی سفارشت را کردند . موقع خداحافظی پیشانی مرا بوسیدند . هنوز گرمای آن را حس می کنم . " " مرا نگران کردید . می خواهید به دیدنشان برویم ؟ " " بله ، موافقم . " " می روم حاضر شوم . " به اتفاق فرشته راهی عمارت مجدالدوله شدیم . فرشته در طول راه دلداری ام می داد و برای سلامت آقا جان دعا می خواند . نمی دانستم چرا آن قدر بی تاب هستم . چند بار از علیقلی خواستم تند تر براند . هنوز به شهر نرسیده بودیم که کالسکه ایستاد . سرم را از پنجره بیرون آوردم و دیدم که کالسکه ی عمو علی مقابل کالسکه ی ما ایستاده است . قلبم فرو ریخت . پیاده شدم . دایه هم از کالسکه ی عمو علی پیاده شد . به طرف او رفتم . با صدایی گرفته گفت : " امیر حسین خان ، بی پدر شده اید . " و شیون سر داد . پا هایم سست شد و زانو زدم . اشکهایم بی اختیار فرو ریخت . بیخود نبود دلم آن قدر شور می زد . انگار به آقا جان هم الهام شده بود . هرگز آخرین نگاه و بوسه ی گرم او را هنگام وداع فراموش نخواهم کرد . فرشته جلو آمد و در حالی که اشک می ریخت ، مرا دلداری داد . هر سه سوار کالسکه ی علیقلی شدیم و به طرف عمارت مجدالدوله به راه افتادیم . از دایه پرسیدم : " آقا جانم چه وقت تمام کردند ؟ " " موقع نماز . ملک تاج خانم پشت سرشان بودند . وقتی سرشان را از سجده بلند می کنند ، می بینند که امیر حسن خان در حال سجده تمام کرده اند . " گریه مجال حرف زدن را از او گرفت . هر سه غمی سنگین بر دل داشتیم . وقتی به یاد حرفهای آقا جان می افتادم ، دلم آتش می گرفت . نمی توانستم باور کنم پدری چنان مهربان و دلسوز را از دست داده ام . کالسکه وارد باغ مجدالدوله شد و جلوی عمارت ایستاد . به اندرونی رفتیم . غوغایی به پا بود . فرشته شیون کنان به جمع پیوست . زنها در تالار همکف با صدای بلند می گریستند . ریحانه و عمه مریم و دایه قمر هم آمده بودند . طبیب جواز دفن صادر کرد و به دست من داد و رفت . امرالله خان و نصرالله خان در اتاق آقا جان بودند . به آنجا رفتم . ملافه ای سفید روی جنازه ی ایشان کشیده شده بود . جلو رفتم ، آن را کنار زدم و پیشانی مبارکشان را بوسیدم . چشمان مهربان و پر فروغ ایشان برای همیشه خاموش شده بود . طاقت نیاوردم . از اتاق و از اندرونی بیرون رفتم و آنگاه با صدای بلند ضجه زدم . صبح روز بعد ، جنازه ی آقا جان را به ابن بابویه بردیم . در آنجا ایشان را شستند و کفن کردند . برایشان نماز خواندیم و ایشان را در آرامگاهی که خودشان خریده بودند ، به خاک سپردیم . عده زیادی حضور به هم رسانده بودند . جای سوزن انداختن نبود . ابتدا مرد ها فاتحه خواندند و بعد نوبت به زنان رسید . پس از خاتمه ی مراسم ، برای آخرین وداع به کنار مزار آقا جان رفتم . وی مزار پر از گل بود و در میان آن همه گل ، چشمم به یک شاخه گل نیلوفر آبی افتاد . قلبم فرو ریخت . بانو آنجا بود . به مدت هفت شبانه روز در عمارت مجدالدوله مراسم عزا داری بر پا بود و از صبح تا پاسی از شب گذشته ، مردم می آمدند و می رفتند . آنچه برایم مهم بود ، این بود که در مراسم هفتم آقا جان بیش از نیمی از مردم شهر شرکت کرده بودند . پس از چند روز به کارگاه دباغی رفتم . کارگران یکی یکی برای عرض تسلیت آمدند . همگی غمگین بودند . فقط من نبودم که عزیزی را از دست داده بودم . آنان نیز داغ از دست دادن ولینعمتی مهربان و دلسوز را بر سینه داشتند . غروب به عمارت دولتی الممالک برگشتم . فرشته در غم من شریک بود و بشدت سعی می کرد ذهن مرا مشغول کند تا هر چه کمتر در فکر فقدان آقا جان باشم . به اتاقم رفتم . دلم بد جوری گرفته بود . مرگ آقا جان از یک طرف و فراق بانو از سوی دیگر ، عذابم می داد . پنجره را باز کردم . بوی گل نرگس همه جا پیچیده بود ؛ نرگسهایی که فرشته با دست خود کاشه بود . دستمال سفید بانو را از جیبم در آوردم تا بلکه کمی تسکین یابم . صبح روز بعد هنوز بی قرار بودم . خیال آقا جان راحتم نمی گذاشت . در راه کارگاه دباغی ، در قلبم احساس سوزش کردم . داغ شده بودم . سرم را از کالسکه بیرون آوردم تا هوا بخورم . چشمم به خانه ی کاهگلی بانو افتاد و فهمیدم سوزش قلبم برای چیست . بوی عطر معطر یاس مشامم را پر کرد . خدایا چرا این چنین زندگی ام را رقم زده ای ؟ سفارشهای زیادی رسیده بود . خوشنامی آقا جان باعث شده بود مشتریان ما روز بروز بیشتر شوند . مجبور شده بودم تعداد بیشتری کارگر استخدام کنم . آقا جان همیشه سفارش می کردند به کارگر ها توجه کنم و من همیشه سعی می کردم به گفته شان عمل کنم . غروب مزد کارگران را دادم و به عمارت برگشتم . فرشته به استقبالم آمد . خوشحال بود . به اندرونی رفتیم و بعد از نماز ، سر میز نشستیم . فرشته گفت : " امیر حسین خان ، امیدوارم خورش کرفس دوست داشته باشید . از عماد خواستم خورش کرفس درست کند . " " راستش تا به حال نخورده ام . " عالیه خانم میز غذا خوری را چیده بود . شام را آوردند . فرشته نگران بود مبادا غذا باب میلم نباشد . اما الحق و الانصاف غذای خوشمزه ای بود . نمی دانم چرا امرالله خان هیچ وقت خورش کرفس درست نکرده بود . " فرشته ، چه غذای خوشمزه ای است . " " الهی شکر که خوشتان . . . " فرشته حرفش را نا تمام گذاشت و از تالار بیرون دوید . نگران شدم . غذایی را که خودش سفارش داده بود ، نا تمام گذاشته بود . لحظه ای بعد برگشت . رنگ به رو نداشت . سر میز نشست و مشغول شد . طاقت نیاوردم . " حالت خوش نیست ؟ " خنده ای کرد و سرش را زیر انداخت . " اگر خدا بخواهد ، گمان می کنم خبر هایی هست . " از خوردن دست کشیدم . " نکند . . . ؟ " " بله ، بزودی پدر می شوید . " از خوشحالی فریادی کشیدم . شوخی نبود . من پدر می شدم . حتماً ملک تاج خانم هم خیلی خوشحال می شد . فرشته متوجه تغییر حالتم شد . " امیر حسین ، چرا دستپاچه شدید ؟ غذایتان را بخورید . " " راستش سیر شدم . اما تو رنگت پریده . " " مهم نیست . از صبح تا به حال چند بار این طور شده ام . دل آشوبه دارم . " " ممکن است برای سلامتی ات خوب نباشد . علیقلی را به دنبال طبیب می فرستم . " " احتیاجی نیست . استراحت می کنم . خوب می شوم . " " اگر نشدی چه ؟ " " آن وقت طبیب را خبر می کنیم . " فرشته برای استراحت به اتاقش رفت . من هم به اتاق خودم رفتم . پنجره باز بود و عطر گل نرگس فضای اتاق را پر کرده بود . حالی غریب داشتم . سر از پا نمی شناختم . خبر مسرت بخش فرشته حالم را دگرگون کرده بود . سه تارم را بر داشتم و این بار برای خاطر فرزندی که در راه داشتم ، نواختم . این جبر زمانه است ؛ یکی از دنیا می رود ، دیگری به دنیا می آید . آرزو داشتم آقا جانم زنده بودند و نوه شان را می دیدند . تصمیم گرفتم فردا قبل از رفتن به کارگاه ، به عمارت مجدالدوله بروم و این خبر را به ملک تاج خانم بدهم . با این نیت به خواب رفتم . صبح به تالار رفتم . فرشته منظرم بود . موقع صرف صبحانه باز هم حال فرشته به هم خورد . دستپاچه شدم و عالیه سادات را صدا زدم . ولی او هم نتوانست کاری بکند . حال فرشته خیلی بد بود . از او خواستم آماده شود تا به مریضخانه برویم . علیقلی را صدا کردم و راهی شدیم . وقتی به مریضخانه رسیدیم ، فرشته هنوز هم بد حال بود . پرستاری جلو آمد و فرشته را به همراه عالیه سادات به اتاقی برد که روی در آن نوشته شده بود ، پزشک عمومی .
روی نیمکت چوبی سفید رنگ نشستم . مردم می آمدند و می رفتند . کارکنان که همگی روپوش سفید پوشیده بودند ، برخوردی مهربانانه با مریضها داشتند . مریضخانه ای تمیزبود و محیطی دنج و آرام داشت . طولی نکشید که فرشته و عالیه سادات آمدند . فی الفور از روی نیمکت بلند شدم و به طرفشان رفتم . " امیر حسین خان ، دکتر با شما کار دارد . " به اتاق دکتر رفتم . پزشکی هندی بود که فارسی را بسختی حرف می زد . خودم را معرفی کردم و به تعارف او روی صندلی نشستم . " همسرتان باید در مریضخانه بستری شوند ، آقا . مبتلا به نوعی بیماری زنان هستند . " نگران شدم . پرسیدم : " مگر باردار نیست ؟ " پزشک لبخندی زد : " خیر . علایم این بیماری شبیه علایم بار داری است . شما جوان هستید . فرصت زیادی برای بچه دار شدن دارید . " انگار سطلی پر از آب یخ روی سرم خالی کردند . چقدر امیدوار و خوشحال بودم که پدر می شوم . فرشته با چه روحیه ی شادی خبر بار داری اش را به من داده بود . " آقای دکتر ، همسرم این مطلب را می داند ؟ " " بله . به ایشان گفتم . اما می خواستم شما هم بدانید . برای همین مزاحم شدم . " " اختیار دارید ، چه مزاحمتی .؟ همسرم نمی تواند در عمارت استراحت کند ؟ " " خیر . باید آزمایشهایی انجام شود . حتی شاید مجبور شویم ایشان را عمل کنیم . " ترس به دلم افتاد و رنگم پرید . " چرا خودتان را می بازید ؟ برای اینکه به همسرتان روحیه بدهید ، اول باید خودتان روحیه داشته باشید . " " حق با شماست . سعی خودم را می کنم . همسرم را به شما می سپارم . اول خدا و بعد هم شما . " از اتاق بیرون آمدم و با فرشته حرف زدم . دلش نمی خواست بستری شود ، اما با اصرار من موافقت کرد . بعد از هماهنگی با پزشک و پرستار ، فرشته در اتاقی مشرف به حیاط که دور نمایی زیبا داشت ، بستری شد . سپس از من خواست عالیه را نزد او بگذارم و به کارگاه بروم . در کارگاه دسست و دلم به کار نمی رفت . نگران حال فرشته بودم . اگر خدای نا کرده اتفاقی برای او می افتاد ، نمی دانستم جواب گلرخ السادات و ملک تاج خانم را چه بدهم . تصمیم گرفتم قبل از رفتن به مریضخانه ، به عمارت مجدالدوله بروم و ملک تاج خانم را از بیماری همسرم آگاه کنم . غروب ، بعد از اینکه مزد کارگران را دادم ، راهی عمارت مجدالدوله شدم . سر راه از علیقلی خواستم مقابل سقا خانه بایستد تا برای سلامتی فرشته شمع روشن کنم . کالسکه مقابل سقا خانه ایستاد ، پیاده شدم و به طرف جایی که روزی بانو را در آنجا دیده بودم ، به راه افتادم . پنج عدد شمع به نیت پنج تن برای سلامت همسرم و یک عدد شمع نیز برای بانو روشن کردم . سپس راه عمارت مجدالدوله را در پیش گرفتم . با اینکه چهلم آقا جانم گذشته بود ، هنوز بیرق سیاه بالای در ورودی باغ نصب بود . کالسکه مقابل عمارت ایستاد و من به اندرونی رفتم . ملک تاج خانم به اتفاق دایه در تالار همکف بودند و هنوز لباس سیاه بر تن داشتند . جلو رفتم و سلام و احوالپرسی کردم . دایه رفت تا برایم شربت بیاورد . " ملک تاج خانم گفت : " چه عجب از این طرفها ؟ ! چرا فرشته را نیاورده ای ؟ " " فرشته مریض احوال است . امروز صبح به مریضخانه رفتیم . دکتر بستری اش کرد . " ملک تاج خانم نگران شد : " چه اش شده ؟ نکند خدای نکرده بلایی سرش بیاید ؟ آن وقت جواب گلرخ السادات را چه بدهم ؟ " " نگران نباشید ، حالش خوب است . خیال دارم بعد از اینجا به ملاقاتش بروم . " " من و دایه هم می آییم . " سپس ملک تاج خانم از تالار بیرون رفت و چند دقیقه بعد چادر و چاقچور کرده به همراه دایه برگشت . " ما حاضریم . " از اندرونی خارج شدیم . ملک تاج خانم و دایه سوار کالسکه ی عمو علی شدند و من هم سوار کالسکه ی علیقلی شدم و راه افتادیم . وقتی وارد اتاق فرشته شدیم ، او خواب بود . روی دستش چسب چسبانده بودند . ملک تاج خانم به آرامی صدایش کرد . " فرشته ، فرشته جان . " فرشته بیدار شد و از دیدن ملک تاج خانم و دایه تعجب کرد . " ملک تاج خانم ، چرا زحمت کشیدید ؟ " " بلا دور باشد . بگو ببینم ، حال عروس نازنینم چطور است ؟ " " خوبم . " " کی مرخص می شوی ؟ " " نمی دانم . امروز چند بار از من خون گرفتند . " " خون برای چه ؟ " " می خواستند آزمایش کنند . شاید لازم باشد عملم کنند . " پزشک هندی و پرستار وارد اتاق شدند . پزشک گفت : " خانم دکتر رشیدی ، متخصص زنان هم نتیجه ی آزمایشهای شما را دیدند و با من هم عقیده هستند . فردا صبح زود شما را عمل می کنیم . باید ناشتا باشید . " ملک تاج خانم گفت : " آقای دکتر ، ممکن است بیشتر توضیح بدهید ؟ " " با عرض معذرت باید به مریضهایم سر بزنم . می توانید هر چه می خواهید از خانم دکتر رشیدی بپرسید . " پس از رفتن او ، دایه را پیش فرشته گذاشتیم و من و ملک تاج خانم برای دیدن خانم دکتر رشیدی رفتیم . روی در اتاق او نوشته بود زنان و زایمان . وارد شدیم . خانم دکتر پشت میز نشسته بود . جلو رفتیم و خودمان را معرفی کردیم . وقتی درباره ی بیماری فرشته سؤال کردیم ، جواب داد : " همسر شما مبتلا به بیماری است که به بچه خوره معروف است . در واقع نوعی توده ی گوشتی است که از طریق استحاله ی پرز های جنینی جفت در رحم به وجود می آید . حتماً بای عمل شود و گر نه خطر ساز می شود . " پرسیدم : " اگر عمل شود ،؛ خطری تهدیدش نمی کند ؟ " " خیر ، عمل ساده ای است . چند روز در مریضخانه می ماند ، بعد مرخص می شود . البته موافقت شما شرط است و گر نه عمل جراحی انجام نخواهد شد . " ملک تاج خانم گفت : " خانم دکتر ، ما خیال می کردیم عروسم بار دار است . نمی دانستیم باید عمل شود . " " اتفاقاً علایم این بیماری شبیه علایم بار داری است . به خدا توکل کنید همه چیز درست می شود . " سپس به اتاق فرشته برگشتیم . ملک تاج خانم و دایه مدتی دیگر پیش ما ماندند ، بعد خداحافظی کردند و رفتند . فرشته کمی ترسیده بود . دلداری اش دادم . خود را سرزنش می کرد که چرا مرا امیدوار کرده بود . لبخندی زدم و گفتم : " فرشته ، فعلاً تنها چیزی که مهم است ، سلامتی توست . بزودی خوب می شوی و به عمارت بر می گردی . مطمئناً آنجا بدون تو لطفی ندارد . " " امیر حسین ، از شنیدن این حرف قوت قلب گرفتم . لا اقل کسی هست که خاطر مرا بخواهد . " " اختیار داری ، تو جان بخواه . " آخر شب با کالسکه به عمارت دولتی الممالک برگشتم . مثل کسی که به دنبال چیزی می گردد همه جا سرک کشیدم . حالی غریب پیدا کرده بودم . همه ی اینها نشان می داد که به فرشته خو گرفته ام . حتی دوری اش برایم سخت بود . ای کاش مهر بانو را در دل نداشتم تا با تمام وجودم عشقم را نثار همسرم می کردم .
به اتاق رفتم . مستأصل بودم . خواب از چشمانم رفته بود . به کنار پنجره رفتم . گلهای نرگس عطر افشانی می کرد . به یاد روزی افتادم که فرشته پیاز گلها را در باغچه می کاشت . از خدا خواستم همسرم را سلامت به خانه باز گرداند . روی تخت نشستم . فرشته داخل سفالینه ای مشبک پیاز نرگش کاشته بود . از روزنه ها بوی نرگس می آمد . دلم به حال معصومیت فرشته می سوخت . دختری که اگر لب تر می کرد ، گلرخ السادات حتی ستاره های آسمان را برایش مهیا می کرد ، حالا تک و تنها در مریضخانه خوابیده بود و انتظار عمل را می کشید . بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد . اگر اصرار نکرده بود به خانه برگردم ، تا صبح همانجا می ماندم که وقتی او را به اتاق عمل می برند ، در کنارش باشم . صبح زود علیقلی کالسکه را آورد و روانه ی مریضخانه شدیم . از طلا فروشی سر راه ، گردنبندی طلا مزین به یاقوت کبود خریدم . وقتی به اتاق فرشته رفتم و با تخت خالی او روبرو شدم ، رنگ از رویم پرید . مضطربانه بیرون دویدم . وقتی پرستار دستپاچگی مرا دید ، جلو آمد . " آقای مجدالدوله ، حال همسرتان خوب است . صبح زود عملشان کردند . تا چند لحظه ی دیگر ایشان را به اتاقشان می آورند . " " خوش خبر باشید ، خانم . وقتی تخت خالی همسرم را دیدم ، قبض روح شدم . " " معلوم است بشدت به ایشان وابسته اید . " وقتی فکر کردم ، دیم بی ربط نمی گوید . بله ، بشدت به او وابسته بودم . فرشته را با تخت روان آوردند و به اتاق بردند . همراهش رفتم . فرشته تازه به هوش آمده بود . وقتی مرا دید ، لبخندی زد . " امیر حسین ، انگار جناب عزراییل جوابم کرد . " هر دو خندیدیم . از اینکه روحیه اش خوب بود ، خوشحال بودم . هدیه اش را دادم . با دیدن آن چشمانش از خوشحالی برق زد . " چقدر زیباست . تا زنده ام آن را از خودم جدا نمی کنم . " " قابل تو را ندارد . " گردنبند را به گردنش انداختم . چقدر برازنده اش بود . کمی بعد ، ریحانه و ملک تاج خانم هم با گل و شیرینی از راه رسیدند و با فرشته رو بوسی کردند . از دیدن خواهرم خوشحال بودم . هر وقت او را می دیدم ، بی اختیار به یاد بانو می افتادم . ملک تاج خانم گفت : " فرشته جان ، سفره ی ابوالفضل نذر کرده بودم که تو سلامت از زیر عمل بیرون بیایی . حالا که نذرم ادا شده ، شب آدینه سفره می اندازم . انشاءالله تا آن موقع تو هم مرخص شده ای . " وقتی دیدم ملک تاج خانم و فرشته با هم صحبت می کنند ، به طرف ریحانه رفتم . " عمه مریم و امیر مهدی چطورند ؟ " " خوبند ، سلام دارند . امروز از طرف عمه مریم به عمارت مجدالدوله رفته بودم تا ملک تاج خانم و دایه را از عزا در بیاورم . وقتی شنیدم فرشته جان در مریضخانه بستری است ، طاقت نیاوردم و آمدم . " " ریحانه جان ، امیر حسین همیشه به تو بدهکار است . از اینکه این همه به ما لطف داری ، نمی دانم با چه زبانی تشکر کنم . " " نیازی به تشکر نیست . انجام وظیفه کرده ام . امیدوارم به زندگی در عمارت دولتی الممالک عادت کرده باشی . " " می دانی ریحانه جان ، حتی اگر دو پرنده را در قفس هم بیندازند ، به هم عادت می کنند ، چه برسد به ما آدمها . بله ، به زندگی تازه ام خو گرفته ام . فقط ای کاش . . . " فی الفور به میان حرفم دوید : " فرشته جان مریض نمی شد . " " همین طور است . " سپس رو به ملک تاج خانم کردم : " حالا که شما اینجا هستید ، با اجازه من به کارگاه می روم و غروب به اینجا بر می گردم . " ملک تاج خانم لبخندی زد : " پس منتظر آمدن ما بودی ؟ " " اختیار دارید . راستش این روز ها در کارگاه سرمان خیلی شلوغ است . دلم نمی خواهد مشتریها نا راضی باشند . " " هر چه آقا جانت خوابیده اند ، عمر تو باشد . حرف آن خدا بیامرز را می زنی . " سپس از همگی خداحافظی کردم و به کارگاه رفتم . روزی پر کار بود . تصمیم گرفتم مزد کارگران را اضافه کنم و هنگام غروب که مزدشان را دادم ، بسیار خوشحال شدند و دعایم کردند . در راه مریضخانه ، وقتی از مقابل خانه ی کاهگلی زیور خانم رد می شدیم ، بانو و مادرش را دیدم که از خانه بیرون آمدند . برای یک لحظه بانو برگشت و دور شدن کالسکه را نگریست . دلم آتش گرفت و دوباره بی قرار شدم . نمی دانستم چطور می توانم آتش عشق بانو را در وجودم خاموش کنم . فقط خدا می توانست کمکم کند . وقتی به مریضخانه رسیدم ، حتی فرشته نیز متوجه تغییر حال من شد . " امیر حسین ، چرا گرفته اید ؟ " لبخندی زدم : " برای اینکه آن طور که باید نتوانسته ام همسر خوبی برایت باشم . " فرشته با خشنودی گفت : " این حرف را نزنید . خدا می داند خودم را خوشبخت ترین زن دنیا می دانم . " " تو خیلی لطف داری . " پزشک هندی آمد و فرشته را معاینه کرد . سپس گفت : " آقای مجدالدوله ، خوشبختانه جای عمل مشکلی ندارد . گمان می کنم تا چند روز دیگر بتوانیم ایشان را مرخص کنیم . " کمی دیگر نزد فرشته ماندم و بعد به عمارت برگشتم . هنوز در فکر بانو بودم . حتی برای یک لحظه تصویرش از مقابل دیدگانم نمی رفت . به اتاقم رفتم ، هدیه اش را از جیبم بیرون آوردم ، به آن نگریستم ، با آن راز و نیاز کردم و اشک ریختم . چرا نمی توانستم مهر او را از قلبم بیرون کنم ؟ سه تارم را به دست گرفتم و با یاد او نواختم . اشک می ریختم و نام او را تکرار می کردم . در همین حال خوابم برد . بانو را در خواب دیدم که رنگ پریده به سویم می آید . لباس عروسی به تن داشت . از خواب پریدم . خدایا چه خوابی بود ؟ نکند بانو به خانه ی بخت برود ؟ غروب با مادرش کجا می رفت ؟ حتی تصور اینکه بانو با دیگری بر سر سفره ی عقد بنشیند ، عذابم می داد . همچون دیوانگان در اتاق بالا و پایین می رفتم و با خودم حرف می زدم . طاقت نیاوردم . از اندرونی خارج شدم و به انتهای باغ رفتم تا کسی صدای ناله هایم را نشنود . در نظر بازی ما بیخبران حیرانند من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند عاقلان نقطه ی پرگار وجودند ولی عشق داند که در این دایره سرگردانند صبح زود ، ابتدا سری به فرشته زدم و بعد راهی کارگاه شدم . وقتی کالسکه به نزدیکی خانه ی زیور خانم رسید ، با تعجب دیدم که جهیزیه می برند . انگار خوابم بی ربط نبود . تاب تحملم تمام شد و دیگر نتوانستم به بیرون نگاه کنم . مانند آدمی ذلیل خود را روی صندلی کالسکه انداختم و زار زار گریستم . دلم آتش گرفته بود ، اما می دانستم به هر حال بانو باید سرانجام گیرد و به خانه ی بخت برود . چند روز بعد ، پزشک هندی فرشته را از مریضخانه مرخص کرد و ملک تاج خانم نیز سفره ای را که نذر کرده بود ، انداخت . زندگی مان در عمارت دولتی الممالک به حالت عادی برگشت .
فصل 7 سه ماه از زندگی مشترکمان می گذشت ولی علایم بار داری در فرشته دیده نمی شد . او نگران بود ، بخصوص که می دانست ملک تاج خانم بی صبرانه در انتظار است تا صاحب نوه شود . فرشته به اتفاق ملک تاج خانم به چندین طبیب مراجعه کرد ، به دارو های گیاهی پناه برد ، نذر و نیاز کرد تا بلکه معالجه شود اما هیچ یک مؤثر واقع نشد . این امر موجب شد غمگین و منزوی شود و اغلب اوقات خود را در اتاقش به سر می برد ، تا اینکه گلرخ السادات از فرنگ به دیدار ما آمد . وقتی چشمش به فرشته افتاد ، بشدت نگران شد . در حقیقت ، فرشته بعد از عمل جراحی بسیار ضعیف و رنگ پریده شده بود . مشکل تازه نیز مزید بر علت بود . گلرخ السادات علت را جویا شد و ملک تاج خانم همه چیز را توضیح داد . گلرخ السادات بشدت در فکر فرو رفت . او حتی عروسکی زیبا با گیسوان طلایی برای فرشته سوغات آورده بود . بعد از شام ، گلرخ السادات و ملک تاج خانم و فرشته از اندرونی خارج شدند تا کمی در باغ قدم بزنند . من هم به اتاقم رفتم . از پنجره آنان را می دیدم که اختلاط می کردند . فرشته در خود فرو رفته بود . دلم آتش گرفت . از خدا گله کردم که چرا به خواسته ی کوچک او پاسخی دلخوش کننده نمی دهد . روی تخت نشستم . خدا شاهد است که فرشته را برای خاطر خودش می خواستم و توقع نداشتم بچه ای برایم بیاورد . از بانو نیز بی خبر بودم . آخرین دفعه دیده بودم از خانه او جهیزیه می برند . دلم می خواست بدانم جهیزیه ی او بود یا کسی دیگر . اما نه کسی را داشتم تا از او خبر بگیرم و نه چنین جسارتی در خود می دیدم که به خانه اش بروم . صبح زود به کارگاه دباغی رفتم . کارگران مشغول کار بودند . به اتاقم رفتم و سرگرم بررسی سیاهه بودم که خیر علی با چای وارد شد . جویای احوالش شدم . احساس کردم مطلبی هست که از باز گو کردنش ابا دارد . " خیر علی ، اشتباه نکنم حرفی داری . " او لبخندی زد : " نور به قبر امیر حسن خان بتابد . خدا بیامرز همیشه شرمنده مان می کرد ، حالا شما شرمنده مان می کنید . " " دشمنت شرمنده باشد . " " راستش می خواستم بپرسم پسرم نور علی می تواند اینجا کار کند ؟ " " البته که می تواند . حالا کجاست ؟ " " بیرون پشت در ایستاده . " " صدایش کن . " خیر علی پسرش را صدا زد . جوانی رشید و بلند بالا وارد شد و جلو آمد . " سلام ، آقا . " " علیک السلام . خوش آمده ای . چرا بیرون ایستاده بودی ؟ ما چیزی را از خیر علی پنهان نمی کنیم . او بزرگ اینجاست . " " مرحمت دارید ، آقا . " خیر علی ما را تنها گذاشت و از اتاق بیرون رفت . نور علی سرش را زیر انداخته بود . " نور علی ، چرا زود تر نیامدی ؟ خدا می داند خیر علی به گردن ما حق پدری دارد . اینجا متعلق به خود اوست . " " امیر حسین خان ، دلم می خواست ولی ترس داشتم مرا نپذیرید . " " برای چه ؟ " " نمی دانم می دانید یا نه ؟ شرمنده ام ، خام بودم خودم را گرفتار افیون کرده بودم . " " حالا که نشانه ای از اعتیاد در تو نمی بینم . " " امان از دست نا رفیق . زمانی برای خودم کسی بودم . هیچ کس نمانده بود که مچش را نخوابانده باشم . برای همین گرفتارم کردند . خدا می داند تا آن وقت به خیر علی از گل بالا تر نگفته بودم . ولی افسوس . . . " " همین قدر که اراده کردی و افیون را کنار گذاشتی ، خیلی است . " " می دانید چرا افیون را کنار گذاشتم ؟ خدا رحمت کند ، امیر حسن خان باعث شدند . " " خدا همه ی رفتگان در خاک را رحمت کند . " " وقتی دیدم خیر علی را با خودشان به زیارت امام رضا بردند ، خجالت کشیدم . دیدم یک غریبه احترام بابام را دارد ولی من بی اراده ندارم . همانجا با خودم عهد کردم هر طوری هست ترک کنم . " " حالا می خواهی چه کار کنی ؟ " " می خواهم گذشته ها را جبران کنم و به بابام و همسرم برسم . " " آفرین . تصمیم عاقلانه ای گرفته ای . در این اتاق همیشه به رویت باز است . هر کاری داشی ، بگو . " " بنده نوازی می فرمایید . " خیر علی را صدا زدم . " نور علی را به کارگاه ببر و از قول من به آقا سید مرتضی بگو کاری به او بدهد . " " خدا خیرتان بدهد . آقا . " وقتی پدر و پسر از اتاقم بیرون رفتند ، پز پنجره دیدم که خیر علی دستش را دور شانه ی پسرش انداخته و لبخند بر لب دارد . چقدر احساس رضایت می کردم . هر وقت خدمتی برای کسی انجام می دادم ، از صمیم قلب احساس خشنودی می کردم . غروب بعد از اینکه مزد کارگران را دادم ، قصد رفتن داشتم که نور علی به سراغم آمد . " امیر حسین خان ، عرض داشتم . راستش حالا که نان آور شده ام ، دیدم بد نیست خیر علی در خانه بماند و استراحت کند یا این آخر عمری به زیارت برود . قول می دهم جور او را بکشم . " " نیازی نیست جور کسی را بکشی . خیر علی می تواند نیاید . حق و حقوقش را می دهم . " او شاد و خشنود رفت . سوار کالسکه شدم تا به عمارت برگردم . کالسکه وارد شهر شد و از مقابل خانه ی زیور خانم عبور کرد . در خانه بسته بود ولی بوی عطر یاس می آمد . نمی دانستم بانو چه می کند . شاید فراموشم کرده یا به خانه ی بخت رفته بود . ولی من هنوز به یاد او بودم . هدیه اش را از جیبم بیرون آوردم و با حسرت به آن نگاه کردم . کالسکه وارد باغ شد . عالیه سادات جلو آمد و خبر داد که گلرخ السادات در تالار انتظارم را می کشد . وارد اندرونی شدم و به تالار همکف رفتم . گلرخ السادات روی مبل نشسته بود و با بادبزن کذایی اش خود را باد می زد . جلو رفتم ، عرض ادب کردم و نشستم . " عالیه سادات گفت با بنده امری دارید ؟ " گلرخ السادات از جا برخاست و شروع به قدم زدن کرد . همچنان منتظر شنیدن حرفهایش بودم . " امیر حسین خان ، فرشته دارد از بین می رود . روز بروز پژمرده تر می شود . باید فکری به حالش کرد . " " هر کاری از من ساخته باشد ، دریغ نخواهم کرد . " " نمی دانم ، فکر بچه مجنونش کرده . دوا و درمان هم که افاقه نکرد . می ترسم بلایی سر خودش بیاورد . باید فکری عاجل کرد . " " به خدا بار ها به او گفته ام در این باره فکر نکند . مگر آنان که بچه ندارند ، زندگی نمی کنند ؟ " " فرشته تنهاست . " " پس من چه کاره ام ؟ " " بله ، ولی هر زنی دوست دارد مادر شود . نمی بینید با عروسکی که برایش آورده ام ، چه می کند ؟ یک لحظه آن را از خودش جدا نمی کند . صبح که شما رفتید ، با عروسکش رفت در اتاقش و هنوز بیرون نیامده . به اصرار عالیه سادات ناهار خورد . " " من که فکرم به جایی قد نمی دهد ، نظر شما چیست ؟ " " به نظر من ، بد نیست مدتی از اینجا دور باشد . شاید فکر بچه از سرش بیفتد . " " من حرفی ندارم . " " با او حرف بزنید مدتی با من به فرنگ بیاید . حرف شما را می خواند . " " به روی چشم . حتماً با او حرف می زنم . " عالیه سادات میز را چید و فرشته را صدا زد . فرشته با عروسکش به تالار آمد . هر سه سر میز نشستیم و مشغول صرف غذا شدیم . فرشته رنگ به رو نداشت . دلم به حالش می سوخت . با آن همه عشق و علاقه ای که به مادر شدن داشت ، چرا می بایست نا کام بماند ؟ در این فکر بودم که چه حکمتی در کار خداست که به یکی آن قدر بچه می دهد که نمی تواند اداره شان کند و یکی نیز باید در حسرت بچه بسوزد .
بعد از شام ، روی مبل نشستیم . فرشته مو های عروسکش را شانه می زد . گلرخ السادات با نگرانی او را نگاه می کرد . به فرشته گفتم : " فرشته ، بهتر نیست مدتی به مسافرت برویم ؟ " " به کجا ؟ " " هر جا که مایل باشی . " " کارگاه چه می شود ؟ " " فکرش را نکن . آقا سید مرتضی هست . " گلرخ السادت گفت : " بیایید با من به فرنگ برویم . من هم از تنهایی در می آیم . چطور است ؟ " فرشته گفت : " نه گلرخ خانم . امیر حسین از کارش می افتد . کارگاه نباید بدون سرپرست باشد . " " خود امیر حسین خان راضی است . حالا تو کاسه ی داغ تر از آش شده ای ؟ " " من می دانم در فرنگ هم نمی توانند درد مرا درمان کنند . " " اصلاً معلوم است درد تو چیست ؟ " " من بچه می خواهم . چرا متوجه نیستید ؟ " " متوجه هستم . ولی گمان نمی کنم با غصه خوردن صاحب بچه شوی . " بغض فرشته ترکید . طاقت نیاوردم . " فرشته ، گلرخ السادات درست می گویند . این طوری هم خودت را از بین می بری ، هم مرا پریشان خاطر می کنی . " " مرا ببخش . به خدا دلم نمی خواهد شما را پریشان خاطر کنم . اما دست خودم نیست . " " اگر دلت نمی خواهد به فرنگ برویم ، شاید آقا امام رضا حاجتمان را بدهد . " " با زیارت موافقم ولی فرنگ نه . " " همین فردا حرکت می کنیم . چطور است ؟ " " موافقم . " صبح روز بعد عازم مشهد شدیم . مدتی که در آنجا بودیم ، روحیه ی فرشته خیلی خوب بود . به حرم می رفتیم و زیارت می کردیم ، و فرشته در حیاط حرم به کبوتر ها دانه می داد . مدتی را نیز به خرید گذراندیم و فرشته برای همه سوغات خرید . گلرخ السادات در عمارت دولتی الممالک مانده بود و وقتی برگشتیم از دیدن تغییر روحیه ی فرشته خیلی خوشحال شد . فردای آن روز به کارگاه رفتم . کار ها بخوبی پیش رفته بود . آقا سید مرتضی رضایت مشتریها را جلب کرده و سفارشهای زیادی هم گرفته بود . نور علی هم در نبود من بخوبی انجام وظیفه کرده بود و آقا سید مرتضی از او رضایت داشت . غروب پس از اینکه مزد کارگران را دادم ، به عمارت مجدالدوله رفتم . برای شام میهمان ملک تاج خانم بودیم . فرشته دوباره در لاک خود فرو رفته بود . گلرخ السادات می گفت که او از صبح در اتاق خودش مقابل آینه نشسته و مو های عروسکش را شانه زده بود . ملک تاج خانم پیشنهاد کرد که فرشته با گلرخ السادات به فرنگ برود و در آنجا دوا و درمان کند شاید نتیجه ای بگیرد . شب در این باره با فرشته حرف زدم . مخالفت کرد . " امیر حسین ، از من نخواهید به فرنگ بروم . طاقت دوری شما را ندارم . " " خوب من هم با شما می آیم . " " خیر . شما در اینجا کار دارید . " " مگر به زیارت رفتیم ، اتفاقی افتاد ؟ کار ها بخوبی انجام شد . " " مدت آن کوتاه بود ، ولی سفر فرنگ چند ماه طول می کشد . معلوم نیست چه بلایی سر کارگاه بیاید . نمی خواهم حاصل یک عمر زحمت و اعتبار خدا بیامرز آقا جانتان به باد برود . آن وقت جواب ملک تاج خانم را چه بدهیم ؟ " " فرشته ، مگر نمی خواهی صاحب بچه شوی ؟ " " چرا ، می خواهم . " " پس قبول کن . خدا چه دیدی ؟ شاید در آنجا مداوا شوی . " " به یک شرط . " " چه شرطی ؟ " " من با گلرخ خانم می روم ، شما به کارگاه برسید . " " حرفی ندارم ، البته اگر خودت واقعاً این طور می خواهی . " سپس به سراغ گلرخ السادات رفتم و تصمیم خودمان را به ایشان اطلاع دادم . گلرخ السادات با خوشحالی از این مسأله استقبال کرد . " فکر عاقلانه ای کردید . در فرنگ دکتر های مجرب زیاد هستند . امیدوارم کار ساز باشد . " به ملک تاج خانم هم اطلاع دادیم و ایشان هم از تصمیم ما استقبال کردند . فرشته بار سفر بست و یکی دو روز بعد با گلرخ السادات راهی فرنگ شدند . با رفتن او ، من دوباره تنها شدم . دعا می کردم با دست پر به وطن باز گردد . روز ها ها به کارگاه دباغی می رفتم و غروب به عمارت دولتی الممالک بر می گشتم . جای خالی فرشته بشدت محسوس بود و عذابم می داد . تنها دلخوشی ام هدیه ی بانو و سه تارم بود که درد دوری از همسرم را ممکن می ساخت . شبها هر چه می کردم خواب به چشمانم نمی آمد . به باغ می رفتم ، کنار باغچه ی گلهای نرگس می نشستم و گلها را بو می کردم . کلافه بودم . دلم برای فرشته تنگ شده بود و از سوی دیگر ، بی خبری از بانو عذابم می داد . از سکوت شبانه ی باغ به تنگ می آمدم و به اندرونی باز می گشتم . به اتاق همسرم می رفتم ؛ عروسک تحفه ی گلرخ السادات را از جلوی آینه بر می داشتم و با یاد فرشته اشک می ریختم . آتش رخسار گل خرمن بلبل سوخت چهره ی خندان شمع آفت پروانه شد مدتی بود به ابن بابویه نرفته بودم . یک شب آقا جان به خوابم آمدند . حالشان خوب بود و سر درد نداشتند . سفارش خیر علی را می کردند . صبح که از خواب بیدار شدم ، تصمیم گرفتم قبل از رفتن به کارگاه به ابن بابویه بروم . سر راه از شهر گل و گلاب خریدم و علیقلی کالسکه را به سوی ابن بابویه هدایت کرد . قبر آقا جان را با گلاب شستم ، فاتحه ای خواندم ، گلها را روی قبر گذاشتم و راهی کارگاه شدم . همچنان در فکر خواب شب قبل بودم . اولین کاری که کردم این بود که به سراغ نور علی رفتم . کارگر ها با دیدن من صلوات فرستادند . نور علی پوستها را در پاتیل می گذاشت . جلو رفتم . " خسته نباشی ، نور علی . " عرق پیشانی اش را پاک کرد : " ممنون ، آقا . " " خیر علی چطور است ؟ " " مریض احوال است ، آقا . " " پس چرا تو اینجایی ؟ چه کسی مواظبتش می کند ؟ " " شوکت هست ، آقا . خیر علی را مثل باباش دوست دارد . " " خدا خیرش بدهد . بیا برویم . می خواهم بروم عیادت خیر علی . " " کارم چه می شود ، آقا . "