انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

نیلوفر عشق


مرد

 
آقا سید مرتضی را صدا زدم تا کسی را به جای نور علی بگمارد و با کالسکه ی علیقلی راهی شدیم . در شهر مقداری خرید کردم و به خانه ی خیر علی رفتم . شوکت خانم جلو آمد و خوشامد گفت . بوی دمپختک می آمد . نور علی مرا به بالین خیر علی برد . از دیدنم خیلی خوشحال شد . نزار و رنگ پریده خوابیده بود و دائم سرفه می کرد . نگرانش شدم .
" امیر حسین خان ، کلبه ی ما را روشن کردید . خیلی خوش آمدید . "
" اختیار داری ، خیر علی . خانه ی امید ماست . دوا و درمان کرده ای ؟ "
" حکیم باشی یک چیز هایی داده . ولی امیر حسین خان ، شتر سواری که دولا دولا نمی شود . ما آفتاب لب بام هستیم . عمرمان را کرده ایم . شکر خدا ، از نور علی که دیگر خیالم راحت است ، نوه ام را هم که دیدم . دیگر با خیال آسوده می روم . "
" خدا نکند ، خیر علی . چشم امید نور علی به شماست . "
" به خدا باشد ، امیر حسین خان . ما که بنده ی خداییم . راضی به زحمتتان نبودم . "
" راستش خیر علی ، دیشب خواب آقا جانم را دیدم . سفارش می کردند به دیدنت بیایم . "
خیر علی با شنیدن این حرف آهی کشید و قطره ای اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر ش .
" خدا رحمت کند امیر حسن خان را . مرد دلسوز و مهربانی بودند . تا زنده بودند همیشه به فکر همنوع خودشان بودند ، حالا هم که مرده اند باز هم به فکر ما هستند . به خدا می دانم امیر حسن خان در بهشت جای دارند . خدا آدمهای مؤمن و نیکو کار را دوست دارد . "
به اصرار خیر علی ناهار را همانجا ماندم . موقع رفتن ، طوری که کسی متوجه نشود مقداری پول زیر تشک خیر علی گذاشتم و به کارگاه برگشتیم .
غروب که مزد کارگران را دادم ، از علیقلی خواستم مرا به عمارت شهاب الدین صراف ببرد و سر راه گل و شیرینی خریدم . وقتی کالسکه جلوی عمارت ایستاد ، ریحانه به استقبالم آمد . برای دیدن عمه مریم به تالار رفتم . از دیدنم خوشحال شد و پرسید از فرشته خبر دارم یا نه . بعد از شام ، عمه مریم از من و ریحانه عذر خواهی کرد و به اتاق خودش رفت تا استراحت کند . وقتی دایه قمر او را برد و ما تنها شدیم ، ریحانه پرسید :
" امیر حسین ، تنهایی سخت است ، نه ؟ من که از وقتی امیر مهدی خان رفته ، حتی یک شب خواب راحت نکرده ام . اگر عمه مریم نبود ، دیوانه می شدم . "
" امیر مهدی خان خیلی وقت است که رفته . پس کی می آید ؟ "
" سر برج . "
" پس چیزی نمانده . "
" بغیر از امشب ، چهار شب دیگر مانده . "
" حساب شب و روزش را هم داری ، خواهر ؟ "
" عیب ما زنها همین است که حساب وقت را داریم . "
ریحانه مدتی سکوت کرد و بعد گفت :
" امیر حسین ، امیدوارم بانو را فراموش کرده باشی . "
" زیاد هم امیدوار نباش . تا وقتی زنده ام او را فراموش نمی کنم . فکر بانو جزئی از وجودم شده . نمی دانم اگر هدیه اش نبود چه می کردم . "
دستمال را از جیبم بیرون آوردم به ریحانه نشان دادم . ریحانه تعجب کرد .
" از آن وقت تا حالا این را نگه داشته ای ؟ واقعاً عجیب است . "
دستمال هنوز بوی یاس می داد . وقتی خواستم آن را در جیبم بگذارم ، بسختی جلوی اشکهایم را گرفتم . با این حال ریحانه متوجه شد .
" پس هنوز فراموشش نکرده ای . "
" همین طور است . "
" از کجا معلوم تا حالا به خانه ی بخت نرفته باشد ؟ "
" راستش چند ماه پیش که کالسکه از جلوی خانه شان عبور می کرد ، دیدم جهیزیه می برند . "
" پس ازدواج کرده . معمولاً دختر های نجیب و خوش بر و رو را زود می برند . "
" خدا نکند . "
" تا ابد که نمی تواند به پای شما بنشیند . "
" می دانم . "
" به نظرم بهتر است کمی هم به فکر فرشته باشید . همه ی این دوا و درمانها برای این است که بچه بیاید و به زندگی تحکیم ببخشد . حالا شما جواب محبت فرشته را با بی محبتی می دهید ؟ "
" خدا می داند این طور نیست . "
" چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است ؟ "
" به ارواح خاک آقا جان ، فرشته را دوست دارم . چطور ممکن است آدم وصله ی تنش را دوست نداشته باشد . باور کن تا به حال هیچ چیز را از او دریغ نکرده ام . "
" ولی مهم ترین چیزی را که به آن نیاز دارد از او دریغ کرده ای . "
" چه چیز را ؟ "
" قلبت را . "
حق با ریحانه بود . سرم را زیر انداختم . دیر وقت بود . قصد رفتن کردم و با کالسکه راهی شدم . دو ماه از رفتن فرشته می گذشت . دلم هوایش را کرده بود . صبح روز بعد به کارگاه رفتم و تا غروب مشغول بودم . از کشتارگاه پوست آورده بودند . غروب که علیقلی به دنبالم آمد ، خوشحال به نظر می رسید .
" امیر حسین خان ، قبل از اینکه بیایم ، خانم برگشتند . "
خوشحال شدم و گفتم : " پس چرا معطلی ، علیقلی ؟ زود باش راه بیفت . "
از شهر دسته گلی خریدم و به عمارت رفتم . فرشته از اندرونی بیرون آمد . به طرفش رفتم ، خوشامد گفتم و دسته گل را به او دادم . به اندرونی رفتیم ، فرشته لباسی زیبا به تن داشت و گردنبند اهدایی من را به گردن انداخته بود . سر حال به نظر می رسید و چشمانش برق می زد .
" فرشته ، به خدا قسم عمارت بدون تو هیچ لطفی نداشت . "
لبخندی زد : " خدا کند این طور باشد که می گویید . نمی خواهید بدانید در فرنگ چه کردم ؟ "
" اگر مایل باشی بگویی ، چرا . "
" با گلرخ خانم به چند پزشک مجرب مراجعه کردم . مشکلی در بار دار شدنم ندیدند . تحت نظر یکی از آنان دوا و درمان کردم . امیدوارم نتیجه داشته باشد . "
بعد از شام ، فرشته که خسته ی راه بود از من عذر خواهی کرد و برای استراحت به اتاقش رفت . من هم به اتاقم رفتم . مهرش به دلم نشسته بود . حالا دیگر طاقت دوری و ناراحتی اش را نداشتم . وقتی علیقلی به من گفته بود که فرشته از فرنگ برگشته است ، از خوشحالی دلم می خواست دستش را ببوسم . گلدان سفالی پر از گلهای نرگس شده و بوی خوش آن همه جا را پر کرده بود . سه تارم را بر داشتم و کمی نواختم .
صبح موقع صرف صبحانه ، فرشته لبخندی زد و گفت :
" امیر حسین . "
" جانم . "
" عصر زود تر بیایید با هم برویم سوغات ملک تاج خانم و عمه مریم و ریحانه و دایه خانم را بدهیم . "
به شوخی گفتم : " پس من چه ؟ "
سرش را زیر انداخت : " شما پیش پیش سوغاتتان را گرفته اید . "
" چه سوغاتی ؟ "
" عشقم را . "
و از تالار بیرون رفت . مبهوت بر جا ماندم . خدا می داند چقدر به دلم نشست . نمی دانم چرا رفتارش مثل بانو شده بود .
از اندرونی بیرون رفتم و با کالسکه ی علیقلی راهی کارگاه دباغی شدم . خیر علی آنجا بود . وقتی از کالسکه پیاده شدم ، جلو آمد .
" سلام ، امیر حسین خان . "
" خیر علی ، از این طرفها ؟ انشاءالله که کسالت رفع شده . "
" شکر خدا ، بهتر هستم . "
" الهی شکر . "
" دیشب خواب حرم و گنبد طلایی امام رضا را دیدم و واجب الزیارت شدم . آمده ام خداحافظی کنم و نور علی را به شما بسپارم . "
" بابت نور علی خیالت راحت باشد . اگر زحمت نیست نذر مرا هم ادا کن . "
سپس مبلغی را که برای فرشته نذر کرده بودم ، به او دادم تا در ضریح بیندازد . مبلغی هم برای خرج سفر خودش دادم و از علیقلی خواستم او را به مقصدش برساند . خیر علی از همه خداحافظی کرد و رفت .
غروب علیقلی با کالسکه آمد . مزد کارگران را دادم و به عمارت دولتی الممالک رفتیم . فرشته منتظر بود . سوغاتهایی را که از فرنگ آورده بود ، بر داشت و راهی عمارت مجدالدوله شدیم . آثار شادمانی و رضایت در چهره ی معصومانه اش موج می زد . از این بابت خوشحال بودم .
وقتی وارد باغ مجدالدوله شدیم ، دیدم که کالسکه ی عمه مریم نیز جلوی عمارت است. با خوشحالی به فرشته گفتم که انگار عمه مریم و ریحانه هم به دیدن ملک تاج خانم آمده اند . از کالسکه پیاده شدیم و در تالار همکف به آنان پیوستیم . فرشته با همه رو بوسی کرد و سوغات آنان را داد . دایه با شربت و شیرینی وارد شد و او هم سوغاتش را گرفت . ملک تاج خانم جویای احوال گلرخ السادات شد . فرشته سلام گلرخ السادات را رساند و بعد همگی پشت میز نشستیم و دستپخت امرالله خان را خوردیم .
بعد از شام ، ملک تاج خانم از دایه خواست شربت بیاورد . وقتی دایه در لیوانهای انگاره دار شربت تعارف می کرد ، عمه مریم به ملک تاج خاتم گفت :
" ملک تاج ، تازگیها به خودتان نمی رسید . "
" چند وقت است زیور خانم به ما سر نمی زند . "
" برای چه ؟ "
" سرش گرم است . دایه خانم می گوید فرخنده سادات اعتماد السلطنه دختر زیور خانم را برای پسرش خواستگاری کرده . "
دستپاچه شدم . چیزی نمانده بود لیوان شربت از دستم بیفتد .
عمه مریم گفت : " فرخنده سادات دختر زیور را کجا دیده ؟ "
" زیور خانم زرنگ است . بانو را با خودش به خانه ی اعیان و اشراف می برد . شانسش زد و فرخنده سادات دختره را پسندید . "
     
  
مرد

 
دستهایم می لرزید . رنگ به رو نداشتم . ریحانه برای اینکه بحث را عوض کند ، رو به عمه مریم کرد :
" عمه مریم ، باید قرصهایتان را بخورید . "
عمه مریم گفت : " حالا می خورم . فعلاً دلم می خواهد خبر های تازه را بشنوم . آخر تو که فرخنده سادات را نمی شناسی . معدن سنگ فیروزه دارند . "
سپس رو به ملک تاج خانم کرد : " تا آنجا که من می دانم ، پسر فرخنده سادات زن دارد . زنش هم یک پارچه خانم است . "
" بله ، ولی طلاق گرفته . "
" برای چه ؟ "
" از دست پسر فرخنده سادات . گویا دست بزن دارد . جان دختره را به لبش رسانده بود . او هم عطایش را به لقایش بخشید و طلاق گرفت . "
" طفلکی دختر زیور . "
" دلت به حال او نسوزد . در عوض با بزرگان نشست و برخاست می کند . حتماً زیور بند انداز قند توی دلش آب می کند که با اعیان و اشراف فامیل می شود . "
ریحانه که متوجه حال آشفته ی من شده بود ، گفت :
" ملک تاج خانم ، بانو دختر فهمیده و نجیب و خوش سیمایی است . خدا کند خوشبخت شود . "
" ما که بخیل نیستیم ، خدا کند بشود . "
فرشته اجازه ی مرخصی خواست . ملک تاج خانم گفت :
" کجا ؟ تازه س شب است . نکند بحث ما برایت کسل کننده بود ؟ "
" اختیار دارید . امیر حسین باید صبح زود به کارگاه برود . برای همین اجازه ی مرخصی خواستم . "
" قربان تو عروس خوبم بروم که به فکر همسرت هستی . اما قول بده باز هم به دیدنم بیایید . "
" به روی چشم . خدمت می رسیم . "
آنگاه از همه خداحافظی کردیم و به عمارت دولتی الممالک برگشتیم . فرشته به اتاق خودش رفت و من هم به اتاق خودم پناه بردم . با وصلت بانو و پسر اعتماد السلطنه آخرین روزنه ی امیدم از بین می رفت . از نظر من ، لیاقت بانو بیشتر از اینها بود . در این فکر بودم که اگر پسر اعتماد السلطنه روی بانو دست بلند کند ، دستش را می شکنم . او می بایست بانو را در پر قو می خواباند . چیزی نمانده بود دیوانه شوم . این چه سرنوشتی بود که برای بانو رقم زده شده بود . تا دیروز پسر مجدالدوله خواهان او بود و اکنون پسر اعتماد السلطنه . در اتاق راه رفتم و اشک ریختم ، اما دل بی قرارم آرام نگرفت . به سه تارم پناه بردم و قطعه ای در دستگاه شور نواختم تا بلکه آتشی که تمام وجودم را می سوزاند ، خاموش شود .
صبحدم مرغ چمن با گل نو خاسته گفت
ناز کم کن که درین باغ بسی چون تو شکفت
بعد از صبحانه راهی کارگاه شدم . تصمیم گرفتم خیال بانو را از سر بیرون کنم و عشق او را به فراموشی بسپارم . به نزدیکی کارگاه رسیده بودیم که دستمال یادگاری بانو را از جیبم بیرون آوردم و همچنان که کالسکه در حرکت بود ، آن را از پنجره بیرون انداختم . ناگاه غمی بر دلم نشست . احساس کردم جزئی از وجودم را دور انداخته ام . با فریاد از علیقلی خواستم کالسکه را نگه دارد . پیاده شدم و دویدم . قلبم به تندی می زد . عرق سرد بر پیشانی ام نشسته بود . دستمال سفید بانو را روی بوته ی تمشکی در کنار جاده پیدا کردم . جلو رفتم و آن را بر داشتم . نگاهش کردم . بوسیدمش و آن را در جیبم گذاشتم .
علیقلی که نگران شده بود ، به طرفم آمد .
" امیر حسین خان ، حالتان خوب است ؟ عرق کرده اید . "
" نگران نباش ، علیقلی . حالم خوب است . دیدم این تمشکها رسیده است ، دلم خواست . "
" نوش جان . الحق و الانصاف تمشکهای رسیده ای است . "
هر دو کمی تمشک خوردیم و دوباره سوار شدیم . بخوبی می دانستم علیقلی حرفم را باور نکرده و فقط برای دلخوشی من آن حرفها را زده است . به کارگاه رسیدیم . طبق معمول چندین گاری برای حمل پوستها آمده بود و آقا سید مرتضی سفارش مشتریها را تحویل می داد . به اتاقم رفتم . دست و دلم به کار نمی رفت . حتی تصور اینکه بانو با پسر اعتماد السلطنه وصلت می کرد ، عذابم می داد . هر طور بود به کار ها رسیدم و غروب با کالسکه ی علیقلی راهی عمارت دولتی الممالک شدم . وقتی به شهر رسیدیم ، بانو را مقابل سقا خانه دیدم . شمع روشن می کرد . بمحض اینکه کالسکه را دید ، پیچه اش را بالا زد و نگاهی به داخل کالسکه انداخت و بسرعت از آنجا رفت .
چرا خدا بانو را سر راهم قرار می داد ؟ شاید امتحانم می کرد . حتماً می دانست هنوز او را فراموش نکرده ام . بانو چقدر ضعیف شده بود . دلم به حالش سوخت و گریه امانم را برید .
وقتی به عمارت رسیدیم ، مثل همیشه فرشته به استقبالم نیامد . دلم شور افتاد . وارد اندرونی شدم و به تالار رفتم . آنجا نبود . به اتاقش رفتم . در کمال تعجب جلوی آینه نشسته بود و مو های عروسکش را شانه می زد . جلو رفتم و صدایش کردم . به طرفم برگشت .
" سلام ، امیر حسین . کی آمدید ؟ "
" همین الان . چرا اینجا نشسته ای ؟ "
" فکر می کردم . "
" در مورد چه ؟ "
" یعنی نمی دانید ؟ چند وقت است از فرنگ برگشته ام ، اما مثل اینکه خدا دوست ندارد من بچه دار شوم . شاید لیاقتش را ندارم . "
و بغضش ترکید . دلم بد جوری به درد آمد . نوازشش کردم .
" فرشته ، این قدر خودت را ناراحت نکن . دیر نشده . برای بچه دار شدن وقت داری . "
" من هیچ وقت بچه دار نخواهم شد . بهتر است خودمان را گول نزنیم . من نازا هستم . "
" گیرم حق با تو باشد . دلیل ندارد خودت را از بین ببری . این مسأله به هر دوی ما مربوط است . "
" گفتنش برای شما آسان است ، اما جواب ملک تاج خانم را چه بدهیم . او نوه می خواهد . "
" ملک تاج خانم با من . باز هم بهانه ای داری ؟ "
" خیر . "
" پس بیا برویم نماز بخوانیم . شام بخوریم . "
نماز خواندیم و شام خوردیم ، اما فرشته هنوز در خودش فرو رفته بود .
" فرشته ، اصلاً دوست ندارم تو را غمگین ببینم . وقتی تو را با این حال و روز می بینم ، تمام غمهای عالم به دلم می نشیند و از زندگی سیر می شوم . دلم می خواهد خوشحال باشی . "
" قول می دهم همان باشم که شما می خواهید . "
" فراموش نکن که قول دادی . "
" فراموش نمی کنم . "
" حالا بخند . "
فرشته خندید . هیچ وقت خنده اش این قدر به دلم ننشسته بود . با تمام وجود خوشحال شدم . او برای استراحت به اتاقش رفت و مدتی بعد که از کنار اتاقش رد می شدم ، صدای گریه اش را شنیدم . با دلی آزرده به اتاقم رفتم . مستأصل بودم .
صبحانه را به تنهایی خوردم . فرشته در اتاقش بود . از اندرونی خارج شدم و با کالسکه به عمارت مجدالدوله رفتم و همه چیز را برای ملک تاج خانم تعریف کردم . ملک تاج خانم گفت :
" امیر حسین ، اینکه من اصرار دارم فرشته صاحب بچه شود ، برای این است که عمارت مجدالدوله وارث می خواهد . حالا ظاهراً باید به ریحانه امیدوار باشم . تو به کارگاه برو . خودم به دیدن فرشته می روم . به عمو علی می گویم مرا برساند . "
از ملک تاج خانم خداحافظی کردم و راهی کارگاه شدم . حتی برای لحظه ای فکر فرشته از سرم بیرون نمی رفت . بشدت نگران بودم . تا اینکه بالاخره غروب شد ، مزد کارگران را دادم و به سوی عمارت دولتی الممالک روانه شدم . فرشته با آغوش باز به استقبالم آمد . لباسی زیبا بر تن کرده و بوی عطرش همه جا پیچیده بود .
" سلام ، امیر حسین . "
" علیک السلام . چطور می شود همیشه این طوری باشی ؟ "
" چه طوری باشم ؟ "
" خندان . "
" آخر دلیل دارد . "
" ممکن است به من هم بگویی ؟ "
" راستش امروز ملک تاج خانم به اینجا آمده بودند . "
" عجب . گمان نمی کردم آمدن ایشان تا این حد کار ساز باشد . "
هر دو به تالار رفتیم . عالیه سادات شربتی و میوه آورد . فرشته هنوز خندان بود . از اینکه او را خوشحال می دیدم ، لذت می بردم . وقتی همسر آدم پریشان باشد ، انگار تمام در های دنیا به روی آدم بسته است . ولی حالا خودم را خوشبخت حس می کردم . فرشته لبخندی زد .
" من و ملک تاج خانم در مورد بچه فکری کرده ایم . "
" چه فکری ؟ "
" براشما زن اختیار کنیم . "
" برای من ؟ "
" بله . "
" وقتی تو را دارم ، زن را می خواهم چه کار ؟ "
" شما لطف دارید ولی با این وضعیتی که من دارم ، این کار واجب است . "
" همین قدر که تو در کنارم هستی کافی ست . "
" فراموش نکنید هر گلی بویی دارد . "
" اما من خوشبو ترین گلها را دارم . "
فرشته لبخندی زد : " باغ و عمارتی به این بزرگی بدون بچه لطفی ندارد . می خواهید آن را از من دریغ کنید ؟ "
" به خدا این طور نیست . اما به آبرو ریزی اش نمی ارزد . "
" چه آبرو ریزی ؟ زن می گیرید . نعوذبالله خلاف شرع که نمی کنید . "
" اصرار نکن . "
" برای خاطر من . "
" معذورم . این را از من نخواه . "
" بسیار خوب . امشب به عمارت مجدالدوله برویم . "
" برای چه ؟ "
" ملک تاج خانم منتظر ما هستند . "
" حتماً باید برویم ؟ "
" بله . "
قرار شد بعد از صرف شام سری به ملک تاج خانم بزنیم . تا عالیه سادات میز غذا خوری را آماده می کرد ، من و فرشته نمازمان را خواندیم و بعد از خوردن دستپخت عماد ، علیقلی کالسکه را جلوی عمارت آورد و راه افتادیم . در طول راه فرشته نگران به نظر می رسید و زیر لب دعا می خواند . می دانستم می ترسد مبدا مخالفت من موجب ناراحتی ملک تاج خانم شود . وقتی کالسکه وارد باغ مجدالدوله شد ، صدای حزن انگیز سه تار به گوش می رسید . دایه به استقبالمان آمد و به اتفاق به اندرونی رفتیم . ملک تاج خانم با دیدن ما از جا بلند شد و فرشته را بوسید .
" امیدوارم خوش خبر باشی . "
فرشته سرش را زیر انداخت . من دخالت کردم .
" ملک تاج خانم ، فرشته درباره ی تصمیمی که گرفته اید با من حرف زد . "
" نتیجه ؟ "
" متأسفانه نمی توانم به این کار تن بدهم . "
" برای چه ؟ "
" دلم نمی خواهد سر فرشته هوو بیاورم . "
ملک تاج خانم لبخندی زد و روی مبل نشست .
" امیر حسین ، در عمارت مجدالدوله هوو مفهومی ندارد . این حرف را از تو نشنیده می گیرم . شاید فرشته اشتباه به عرضت رسانده . ما قرار گذاشتیم به طور موقت برای شما همسری اختیار کنیم . وقتی بچه به دنیا آمد ، طلاقش را می دهیم . بچه را فرشته بزرگ می کند . "
" مگر می شود ؟ "
" اگر تو رضایت بدهی ، می شود . "
" آخر چه کسی حاضر می شود ازدواج کند ، بچه بزاید ، بعد هم براحتی طلاق بگیرد ؟ "
" فکر آن را هم کرده ایم . "
سکوت کردم . با خودم کلنجار می رفتم . برایم قال قبول نبود .
فرشته گفت : " ملک تاج خانم دختر بند اندازشان را برای شما در نظر گرفته اند . راستش این پیشنهاد ریحانه خانم بود . "
بند بند وجودم به لرزه افتاد . چطور ممکن بود بانو شرایط آنان را پذیرفته باشد ؟
ملک تاج خانم گفت : " بهانه ی دیگر هم داری ، امیر حسین ؟ "
" مگر قرار نبود دختر زیور خانم . . . با پسر فرخنده سادات اعتماد السلطنه ازدواج کند ؟ "
" راستش دختره قبول نکرده . "
فرشته جلو آمد : " امیر حسین ، برای خاطر من و آینده مان قبول کنید . "
کمی فکر کردم . بعد گفتم : " بسیار خوب . تفال بزنید . اگر خوب آمد ، حرفی ندارم . "
فرشته با شنیدن این حرف فریادی از س شادمانی کشید و خودش را در آغوش ملک تاج خانم انداخت . هر دو خوشحال بودند . دایه با ظرف باقلوا آمد و همگی دهانمان را شیرین کردیم . ملک تاج خانم گفت :
" به نظر من تا تنور داغ است باید نان را چسباند . ممکن است دختره از صرافت بیفتد و پشیمان شود . همین فردا عقد کنان کوچکی در عمارت مجدالدوله می گیریم تا شرعاً زن و شوهر شوید . "
وقتی او این حرف را زد ، چهره معصوم فرشته مثل گچ سفید شد . دلم برایش سوخت اما خدا می داند خودم چه حالی داشتم . مدتها منتظر چنین لحظه ای بودم .
فرشته گفت : " چرا عقد ساده ؟ برایشان جشن عروسی بگیرید . امیر حسین کم کسی نیست . پسر مجدالدوله است . دختره هم آرزو دارد . "
" شما دلت برای او نسوزد . همین که عروس مجدالدوله می شود از سرش هم زیاد است . پر رویش نکنید . "
فرشته از حرفی که زده بود ، پشیمان شد و نگاهی به من انداخت .
" امیر حسین ، شما یک چیزی بگویید . "
" بنده در مقابل ملک تاج خانم هیچ کاره ام . "
ملک تاج خانم از شنیدن این حرف بادی در غبغب انداخت و گفت :
" پس قرار ما فردا غروب همین جا . "
فرشته گفت : " به روی چشم ، ملک تاج خانم . "
از ملک تاج خانم خداحافظی کردیم و از اندرونی بیرون آمدیم . وقتی سوار کالسکه شدیم ، صدای سه تار هم بلند شد .
در طول راه فرشته ساکت بود . می دانستم در دلش غوغایی بر پاست . همچنین بخوبی می دانستم بانو برای خاطر من به پسر فرخنده سادات جواب رد داده است . آرزو داشتم می توانستم عروسی مفصلی برایش بگیرم ، ولی افسوس میسر نبود .
وقتی به عمارت رسیدیم ، فرشته اجازه خواست که به اتاقش برود و استراحت کند تا برای عقد کنان آماده باشد .
" فرشته ، هنوز دیر نشده . اگر از صمیم قلب راضی نیستی ، بگو . "
" چرا راضی نباشم ؟ خودم پا پیش گذاشتم . "
سپس شب بخیر گفت و به اتاقش رفت . مدتی در باغ قدم زدم و در خلوت خود از خدای دو عالم سپاسگزاری کردم . هنوز باور نداشتم که پس از این همه مدت به وصال محبوبم می رسم .
به اندرونی برگشتم . وقتی از مقابل اتاق فرشته رد می شدم ، صدای گریه اش را شنیدم . دلم بد جور به درد آمد . طاقت نیاوردم و وارد شدم . روی تخت کنار او نشستم و دلداری اش دادم . گفتم این چیزی است که خود او خواسته است و باید تا به دنیا آمدن بچه تحمل کند . بخوبی می دانستم که او بشدت با خود کلنجار می رود ، اما کاری بود که شده بود و به هر حال من و بانو با یکدیگر همقسم می شدیم .
* * *
صبح زود بتنهایی صبحانه ام را خوردم و راهی کارگاه شدم . فرشته در اتاقش بود . در کارگاه کارگران چرمهای آماده را روی هم تلنبار می کردند . بوی رنگ طبیعی بر گرفته از پوست گردو و انار و مواد گیاهی دیگر به مشام می رسید . رنگ چرمها بستگی به در خواست مشتری داشت و کارگران سفارشها را انجام می دادند . سری هم به آقا سید مرتضی زدم و به اتاقم رفتم و تا دیر وقت مشغول بررسی سیاهه ها شدم . غروب که به سوی عمارت مجدالدوله می رفتم ، احساسی غریب داشتم . تا لحظاتی بعد ، بانو را می دیدم . سر راه از پسرک گل فروش دسته گل بزرگ و زیبایی خریدم و پس از دقایقی که به دلشوره گذشت ، سرانجام کالسکه ام جلوی عمارت ایستاد .
     
  
مرد

 
فصل 8


باغ و عمارت مجدالدوله در سکوت به سر می برد . نه صدایی ، نه جمعیتی ، نه برو و بیایی . باورم نمی شد در آن عمارت مجلس عقد کنان بر پاست . دلم به حال بانو سوخت . حتی بوی شیرین پلو هم نمی آمد . دایه از مطبخ خارج شد . سگرمه هایش در هم بود . جلو رفتم و سلام کردم .
" دایه خانم ، چرا گرفته ای ؟ "
" مجلس عقدر در عمارت مجدالدوله ، آن هم این طوری ؟ انگار می خواهند بیوه بگیرند . صد رحمت به مجلس عزا . اقلاً خرما و حلوا می دهند ، صلوات می فرستند . "
" خودت را ناراحت نکن ، دایه . "
" امیر حسین خان ، من نه سر پیازم نه ته پیاز . حالا زیور و بانو حرفی نمی زنند ، اقلاً شما یک چیزی بگویی . "
" دایه جان ، دلم می خواهد ، ولی می ترسم چوب دو سر طلا شوم . "
" خدا آخر و عاقبت شما را به خیر بگذراند . برویم ، منتظرمان هستند . "
به تالار آینه رفتیم . بمحض اینکه وارد شدم ، فرشته فریاد زد :
" برای سلامتی آقا داماد دست مرتبی بزنید . "
و خودش دست زد . بعد از او ، ریحانه و زیور خانم و دایه هم دست زدند . بانو سر سفره ی عقدر در مقابل آینه و شمعدان نشسته بود . دسته گل را به فرشته تعارف کردم . خنده ای کرد .
" دسته گل را به عروس خانم بدهید امیر حسین خان ، نه به من . "
جلو رفتم و دسته گل را به بانو دادم . سپس کنار او در مقابل آینه و شمعدان نشستم . عاقد خطبه را خواند و وقتی بانو بله را گفت ، فقط ریحانه یک جفت گوشواره ی طلا به گوش او انداخت . حق الزحمه ی عاقد را دادم و او رفت .
ملک تاج خانم جلو آمد : " امیر حسین ، با اجازه ی فرشته خانم یک هفته در عمارت مجدالدوله می مانید . بعد از فقط برج به برج حق دیدن بانو را دارید . "
این را گفت و از تالار خارج شد . ریحانه و زیور خانم و دایه هم به دنبال او رفتند . فرشته جلو آمد .
" امیر حسین ، قدر بانو را بدانید . به نظرم دختری خوب و محجوب آمد . کاری نکنید خدای نا کرده دلش بشکند . شاید لطف خدا شامل حالمان شود . با اجازه من می روم . "
" کجا ؟ صبر کنید من هم بیایم . "
فرشته لبخندی زد : " مثل اینکه فراموش کرده اید شب عروسی شماست . "
" پس شما چه ؟ "
فکر مرا نکنید . علیقلی مرا به عمارت می برد . عالیه سادات هم هست . "
" اقلاً بگذارید برسانمتان . "
" نیازی نیست . فقط سفارش من یادتان نرود . "
و فی الفور از تالار آینه بیرون رفت . از پنجره دیدم که سوار کالسکه شد . زیور خانم هم به همراه عاقد سوار کالسکه عمو علی شدند و سپس هر دو کالسکه از باغ مجدالدوله بیرون رفت .
بانو همچنان ساکت نشسته بود . هنوز روبند سفید بر صورت داشت . دایه با سینی غذا وارد شد .
" امیر حسین خان ، به دستور ملک تاج خانم اتاقتان را آماده کرده ام تا از این به بعد بانو خانم از آنجا استفاده کنند . اگر چیزی احتیاج داشتید صدایم بزنید . "
و از تالار بیرون رفت . به طرف بانو رفتم و روبندش را کنار زدم . نگاهی به من انداخت . لبخندی زدم .
" بالاخره به هم رسیدیم . "
بغضش ترکید . بلور اشکهایش همچو مروارید غلتان از چشمانش سرازیر شد . مثل ابر بهار اشک می ریخت .
" چرا گریه می کنی ؟ "
" گریه ی خوشحالی ست . "
سرش روی شانه ام گرفتم تا کمی آرام شد . مثل بچه گنجشک می لرزید . صدای ضربان قلبش را می شنیدم .
" بانو ، به خدا توکل کن . همه چیز تمام شد . حالا زن و شوهر هستیم . دیگر جای نگرانی نیست . "
" زن و شوهر هستیم ولی با چه قیمتی . "
" چه قیمتی ؟ "
" به قیمت از دست دادن قلبم . "
" چطور ؟ "
" از وقتی با فرشته ازدواج کرده اید ، حتی یک شب خواب به چشمانم نیامده . هر وقت صدای چرخ کالسکه تان را می شنیدم ، مثل دیوانه ها با خودم حرف می زدم . هذیان می گفتم . به طوری که مادرم مرا پیش حکیم برد . "
" نمی دانستم ، خدا مرا نبخشد . "
" گذشته ها گذشته . "
" بانو ، من هم دست کمی از تو نداشتم . تنها دلخوشی ام هدیه ات بود . وقتی شنیدم می خواهی با پسر فرخنده سادات عروسی کنی ، مردم و زنده شدم . "
" من بخواهم ؟ خیال کرده بودند قبول می کنم . جنازه ام هم رضایت نمی داد . با اینکه می دانستم این ازدواج موقت است ، آن را ترجیح می دادم . "
" از کجا می دانی ازدواج ما موقت است ؟ "
" مادرم گفت . "
" بانو ، امیر حسین بسختی تو را به دست آورده ، به همین راحتی از دست نمی دهد . فقط مرگ می تواند ما را از هم جدا کند . "
دوباره اشکهایش سرازیر شد .
" این حرف را نزنید ، امیر حسین . اصلاً راضی نیستم بین مادر و فرزند شکرآب شود . "
" همین که گفتم . "
بعد به اتفاق نشستیم و غذا خوردیم . برای یکدیگر لقمه می گرفتیم و همچون دو کبوتر عاشق چشم از هم بر نمی داشتیم . خودم را خوشبخت ترین مرد روی زمین می دانستم .
صبح روز بعد ، بانو مرا بدرقه کرد و با کالسکه ی عمو علی راهی کارگاه دباغی شدم . آقا سید مرتضی سفارش مشتریها را تحویل می داد . سری به کارگاه زدم . شکر خدا کار ها بخوبی پیش می رفت . به اتاقم رفتم . دلم می خواست هر چه زود تر عمو علی بیاید تا به عمارت برگردم . از کشتارگاه پوست آوردند . با خیال بانو پشت پنجره به تماشای کارگرانی ایستادم که گاریها را تخلیه می کردند . بالاخره غروب شد و عمو علی آمد . مزد کارگران را دادم و به سوی عمارت مجدالدوله شتافتم . وقتی وارد اتاق شدم ، بانو نماز می خواند . روی تخت به انتظار نشستم . نمازش که تمام شد ، سجاده را بست و با لبخندی شیرین به طرفم آمد .
" سلام ، خسته نباشید . "
" علیک السلام . قبول باشد . ما را هم دعا کردی ؟ "
" خودم محتاج دعا هستم . مگر می شود شما را دعا نکنم ؟ "
آنگاه به اتفاق به تالار همکف رفتیم . ملک تاج خانم منتظرمان بود . بعد از شام ، وقتی روی مبل نشستیم ، ملک تاج خانم بی مقدمه گفت :
" امیر حسین ، دلم خیلی به حال فرشته می سوزد . جز شما کسی را ندارد . کاری نکن دلگیر شود . آن وقت نمی توانم در چشم گلرخ السادات نگاه کنم . فراموش نکن گوش بود که گوشواره آمد . "
احساس کردم رنگ از روی بانو پرید . اقلاً ملک تاج خانم نکرد در حضور او مطرح نکند . شاید عمداً این کار را کرده بود تا به نوعی حساب دست بانو بیاید . دایه میوه و شیرینی آورد و از ما پذیرایی کرد . دلم می خواست محبتی را که او به بانو داشت ، ملک تاج خانم هم داشت . وقتی به اتاقمان برگشتیم ، بانو هنوز گرفته بود . به طرف پنجره رفت و همانجا ایستاد . جلو رفتم و صدایش زدم . به طرفم برگشت .
" از حرف ملک تاج خانم دلخور شدی ؟ "
" نه . "
" پس چرا غمگینی ؟ "
" برای خاطر فرشته . برای تنهایی اش . بخصوص برای دلبستگی اش به شما . "
" فرشته تنها نیست . خدا را دارد . من هم تا به حال کوتاهی نکرده ام . "
" مطمئن هستید ؟ "
" فرشته هر چه بخواهد ، دارد . زندگی مجلل ، ثروت هنگفت . چیزی کم ندارد . فقط بچه می خواهد . "
بانو لبخندی زد : " امیر حسین ، فراموش نکنید اینجا محکمه نیست ، من هم قاضی نیستم . زن از شوهرش توجه و عشق و محبت می خواهد . آیا اینها را به فرشته داده اید ؟ "
" خدا می داند که به او محبت و توجه داشته ام . "
" عشق چطور ؟ "
" معذورم . "
احساس کردم در مقابل او کم آورده ام . لبخندی زد .
" انتظار داشتم این را بشنوم ، ولی بدانید که من حسود نیستم . شما امتحانتان را پس داده اید . از این به بعد سعی کنید کمی هم عشق چاشنی زندگی تان با او کنید . "
" بانو ، خدا می داند سعی خودم را کردم ، ولی در این امتحان رفوزه شدم . "
بانو خنده اش گرفت . من هم خندیدم . صدای سه تار ملک تاج خانم آمد ؛ صدایی که تمام تار و پودم را لرزاند . هر دو کنار پنجره نشستیم و در سکوت شبانه ی باغ سراپا گوش شدیم . پنجره باز بود . نسیمی ملایم می وزید و مو های سیاه او را نوازش می کرد .
آن پریشانی شبهای دراز و غم دل
همه در سایه ی گیسوی نگار آخر شد
آن لحظه دلم می خواست زمان از حرکت باز ایستد تا من همچنان در کنار بانو بمانم . اما چرخ گردون همواره در حال گردش است و کاری نمی توان کرد .
تا چشم بر هم زدم ، هفته به آخر رسید و می بایست طبق دستور ملک تاج خانم از بانو خداحافظی می کردم و تا برج دیگر نزد فرشته می رفتم . همیشه لحظه ی خداحافظی برای من دردناک بوده است ، بخصوص با کسی که وجودش برایم عزیز است . در میان اشک و لبخند از او خداحافظی کردم و با کالسکه ی عمو علی راهی باغ دولتی الممالک شدم .
     
  
مرد

 
فصل 9


هر چه به عمارت نزدیک تر می شدیم ، دلشوره ی من بیشتر می شد . هوا رو به تاریکی می رفت که به آنجا رسیدیم . از کالسکه پیاده شدم و عمو علی را مرخص کردم . در این فکر بودم که چرا فرشته به استقبالم نیامد . به اندرونی رفتم و وارد تالار شدم . آنجا نبود . به اتاقش رفتم و در زدم . جوابی نیامد . سراسیمه داخل شدم . فرشته عروسکش را بغل گرفته و همان طور نشسته در مقابل آینه قدی خوابش برده بود . صدایش زدم . واکنشی نشان نداد . رنگش پریده بود . دلواپس شدم . نبضش را گرفتم . خوشبختانه می زد . از اتاق بیرون دویدم و عالیه سادات و علیقلی را صدا زدم . هر دو آمدند .
" علیقلی ، فوراً برو طبیب را بیاور . حال فرشته خانم بد است . "
علیقلی بیرون دوید و شنیدم که کالسکه بتاخت از باغ خارج شد . عالیه سادات پرسید :
" فرشته خانم چه شان شده ؟ "
" نمی دانم عالیه خانم ، دستم به دامنت ، کاری بکن . "
به کمک یکدیگر فرشته را روی تخت خواباندیم . هنوز بیحال و رنگ پریده بود . خودم را باخته بودم . عالیه سادات رفت و با یک لیوان آب و قند برگشت . آن را به فرشته خوراندیم . سعی می کرد چشمانش را باز کند ولی پلکهایش بی اختیار روی ه می افتاد .
علیقلی آمد و طبیب را آورد . او فرشته را معاینه کرد و سپس از کیفش شیشه ی روغن ماهی را بیرون آورد و آن را همراه آب به خورد همسرم داد . عالیه سادات زیر لب برای بهبود فرشته دعا می خواند . طولی نکشید که همسرم بسختی چشمانش را گشود و از دیدن و عالیه سادات و طبیب در اتاقش تعجب کرد . وقتی فرشته به هوش آمد ، عالیه سادات در حالی که قربان صدقه ی او می رفت ، جلو رفت .
" فرشته خانم ، الهی درد و بلایتان به جانم بخورد . به خدا مردم و زنده شدم . "
" من که طوری ام نیست . "
طبیب سری تکان داد : " سرکار خانم ، چطور طوری تان نیست ؟ ضعف عمومی دارید ، تپش قلب دارید ، فشار خونتان هم از حد معمول پایین تر است . باید هر چه زود تر در مریضخانه بستری شوید . "
فرشته کمی جا بجا شد : " مریضخانه ؟ حرفش را نزنید . "
جلو رفتم : " فرشته جان ، اگر تشخیص طبیب این است که بستری شوی ، چه اشکالی دارد ؟ "
" امیر حسین ، اجازه بدهید چند روزی در عمارت استراحت کنم . اگر خوب نشدم حتماً به مریضخانه می روم . "
رو به طبیب کردم : " نظر شما چیست ؟ "
" حرفی ندارم . به شرط اینکه طبق دستور من عمل کنند . "
فرشته گفت : " قول می دهم . "
آنگاه طبیب نسخه نوشت و دستور هایی شفاهی داد و دست آخر گفت :
" خوشبختانه الان دارم به مریضخانه می روم . اگر کسی را همراه من بفرستید ، همانجا دارو های ایشان را می گیرم و می فرستم . "
به علیقلی گفتم کالسکه را بیاورد تا هم طبیب را به مریضخانه برساند و هم دارو ها را تحویل بگیرد . سپس حق الزحمه ی او را دادم و از اتاق خارج شدیم . در مدتی که جلوی عمارت به انتظار کالسکه ایستاده بودیم ، طبیب گفت :
" باید مطلبی را به شما بگویم . به نظر من همسرتان با افسردگی روحی فاصله ای ندارد . باید خیلی مراقبش باشید . "
" مثلاً چه کار کنم ؟ "
" به او محبت کنید ، تنهایش نگذارید ، برایش سرگرمی ترتیب دهید ، دارو هایش را بموقع بدهید ، و اگر خوب نشد حتماً در مریضخانه بستری اش کنید . "
علیقلی آمد . طبیب سوار شد و کالسکه به راه افتاد . حرفهای او بشدت نگرانم کرده بود . اصلاً دلم نمی خواست بلایی سر فرشته بیاید . دلم برای معصومیتش می سوخت . از خدا خواستم او را شفا دهد .
قصد ورود به اندرونی را داشتم که عالیه سادات شادمان آمد .
" امیر حسین خان ، الحمدالله حال فرشته خانم بهتر است . از من خواستند یه شما بگویم در تالار منتظرشان بمانید تا من میز شام را حاضر کنم . راستش هر وقت برای فرشته خانم غذا می بردم ، می گفتند میل ندارم . حالا که می بینم اشتهایشان برگشته ، خوشحالم . "
" عالیه سادات ، اول خدا بعد هم شما . مراقبشان باش . "
" چرا نباشم ؟ فرشته خانم مثل اولاد خودم است . "
عالیه سادات به مطبخ رفت و من وارد اندرونی شدم . احساس خستگی می کردم . در تالار روی مبل نشستم و بی اختیار خوابم برد . با صدای فرشته از خواب پریدم .
" امیر حسین ، امیر حسین. ببخش بیدارتان کردم . خیلی وقت است عالیه سادات میز را آماده کرده . "
" عذر می خواهم . نمی دانم چه شد که خوابم برد . "
" خسته بودید ، متأسفانه من هم که نتوانستم ازتان استقبال کنم . "
" ایرادی ندارد . مهم این است که بهتر شده ای . "
" بایستی بهتر می شدم . آخر شما را دیدم . "
هر دو کنار هم نشستیم و مشغول خوردن دستپخت عماد شدیم . فرشته مو هایش را پشت سر جمع کرده بود و لباسی مرتب بر تن داشت . به نظر من از زمین تا آسمان با آن موقع که بی حال در اتاق افتاده بود ، فرق داشت . گردنبندش را نیز به گردن انداخته بود . بسیار زیبا به نظر می آمد . لبخندی زد .
" اصلاً تصور نمی کردم تا این حد به شما وابسته باشم . خدا می داند مدتی که نبودید دست و دلم به کار نمی رفت . حتی به باغچه ی گلهای نرگس هم سر نزدم . نمی دانم چه به روزگارش آمده . "
" فرشته ، درست است مدتی از تو دور بودم ، اما باور کن من به یادت بودم . همیشه با بانو صحبت تو بود . "
" حالش چطور است ؟ "
" خوب است . سفارش تو را به من می کرد . خیلی هم سلام رساند . "
" امیر حسین ، به نظر دختر خوبی می آید . نوعی متانت در چهره اش دیدم . اصلاً او را به صورت رقیب یا به قول تو هوو ندیدم . کاش می شد عروسی خوبی برایش بگیریم . "
" او هم نسبت به تو همین احساس را دارد . در مورد عروسی هم حتی خم به ابرو نیاورد . و با اینکه مورد لطف ملک تاج خانم قرار نگرفت ، احترامی بخصوص برای ایشان قایل است . "
" کار خداست . خدا آدمهای پاک و مؤمن را دوست دارد . در غیر این صورت ، بانو قسمت شما نمی شد . "
بعد از صرف شام ، از فرشته خواستم کمی در باغ قدم بزنیم تا شاید در روحیه اش تأثیر بگذارد . خوشبختانه پذیرفت . به اتفاق از اندرونی خارج شدیم . باغ در سکوتی عمیق فرو رفته بود . هوا خنک بود . به طرف باغچه ی نرگس رفتیم . بوی خوش آن فضا را پر کرده بود . فرشته با آبپاش گلها را آبیاری کرد . از توجهی که نشان می داد ، لذت می بردم . رو به من کرد .
" ببینید چقدر غنچه داده . نمی خواهید تماشا کنید ؟ "
" وقتی تو را در مقابل خودم دارم ، نیازی نمی بینم گلهای باغچه را تماشا کنم . "
فرشته سرش را به زیر انداخت و با حالت شرم گفت :
" شما لطف دارید ، اما فراموش نکنید که تنها متعلق به من نیستید . باید در فکر بانو هم باشید . "
از شنیدن این حرف جا خوردم . چطور ممکن است زنی تا این حد گذشت داشته باشد . هر چه می گذشت بیشتر به ارزشهای نهفته ی همسرم پی می بردم . در آن لحظه دلم می خواست دستش را ببوسم . وقتی فرشته هاله ی اشک را در چشمانم دید ، لبخندی زد .
" تصور نمی کردم تا این حد احساساتی باشید . "
" فرشته ، خرده نگیر . من همیشه در مقابل بزرگان احساساتی هستم . "
" امیر حسین ، دلم می خواست حالم مساعد بود بیشتر بیرون می ماندیم ، ولی راستش احساس رخوت و خستگی می کنم . "
" هر طور که راحتی . برویم استراحت کن . "
وقتی به طرف عمارت می رفتیم ، علیقلی با کالسکه آمد و دارو ها را به من داد . همراه فرشته به اتاقش رفتم ، دارو هایش را طبق دستور طبیب دادم و به اتاقم رفتم . وقتی خیالم تا حدی از بابت فرشته راحت شد ، بی اختیار به یاد بانو افتادم و دلم برایش تنگ شد . هدیه اش را از جیبم بیرون آوردم و مدتی تماشایش کردم . حالا که به هم رسیده بودیم ، می بایست مطابق میل ملک تاج خانم یکدیگر را می دیدیم . مدتی بود ساز نزده بودم . سه تارم را بر داشتم و ساعتها نواختم .
صبح ، بعد از صرف صبحانه فرشته گفت :
" خیال ندارید به کارگاه بروید ؟ "
" نه . "
" برای چه . "
" مایلم در کنار تو باشم . "
" من که حالم خوب است . کارگاه را به امان خدا رها نکنید . "
" خیالم راحت است . آقا سید مرتضی هست . "
" درست است ، ولی بودن شما چیزی دیگری است . "
" نکند دلت نمی خواهد با من باشی ؟ "
" خدا مرا نبخشد اگر چنین فکری داشته باشم . "
" پس اصرار نکن . "
چند روزی از عمارت بیرون نرفتم تا حال فرشته خوب شد . در تالار نشسته بودیم که ملک تاج خانم به اتفاق دایه به دیدنمان آمد .
" امیر حسین ، وقتی شنیدم چند روز به کارگاه نرفته ای دلم شور زد . نکند کسالتی عارض شده ؟ "
لبخندی زدم : " من خوبم ، ولی فرشته کسالت داشت . "
" چرا مرا خبر نکردید ؟ "
" نمی خواستیم مزاحم شویم . "
" چه مزاحمتی ؟ فرشته مثل دختر خودم است . "
سپس رو به فرشته کرد : " حالا چطوری ؟ امیدوارم رفع کسالت شده باشد . "
فرشته لبخندی زد : " خوبم . "
" خدا را شکر . "
" ملک تاج خانم ، باور کنید اصلاً راضی نبودم امیر حسین به کارگاه نرود ، ولی خودشان اصرار داشتند بمانند و از من مراقبت کنند . "
گفتم : " فرشته ، من طبق سفارش ملک تاج خانم عمل کردم . خودشان از من خواسته بودند مراقب حال تو باشم . "
" ملک تاج خانم بزرگ ما هستند . همیشه لطف و عنایتشان شامل حال من بوده . "
ملک تاج خانم گفت : " فرشته ، خاطرت برای ما خیلی عزیز است . امیر حسین کار خوبی کرد در عمارت ماند . اگر غیر از این می کرد ، حتماً از دستش دلخور می شدم ، اگر چه کارگاه را هم نباید بی سرپرست گذاشت . "
فی الفور گفتم : " حالا که حال فرشته خوب است ، از فردا به کارگاه می روم تا به امید خدا به کار ها برسم . "
" زنده باشی . هر چه باشد نام مجدالدوله را یدک می کشی . دلم نمی خواهد خدای نا کرده حاصل یک عمر زحمت و اعتبار پدر خدا بیامرزت از بین برود . "
آن شب آنان تا دیر وقت نزد ما ماندند . آرزو داشتم بانو را هم همراه می آوردند . ملک تاج خانم قصد رفتن کرد . از جا برخاست ، فرشته را بوسید و به اتفاق دایه از تالار خارج شد . تا جلوی کالسکه با آنان رفتم . ملک تاج خانم سوار شد و وقتی دایه خواست سوار شود ، از زیر چادر چیزی در دست من گذاشت . ایستادم تا کالسکه ی عمو علی از باغ دولتی الممالک بیرون رفت . فرشته در تالار مانده بود . قبل از اینکه نزد او بروم . مشتم را باز کردم و آنچه دیدم شاخه ای گل نیلوفر بود .
به تالار برگشتم . فرشته از اینکه مورد توجه ملک تاج خانم بود ، خشنود به نظر می آمد .
" چه خوب شد ملک تاج خانم را زیارت کردم . مدتی بود ندیده بودمشان . ای کاش بانو را هم آورده بودند . "
حرفی نزدم .
" امیر حسین ، در این مدت که حالم خوب نبود خیلی به زحمت افتادید . لطفاً مرا ببخشید . امیدوارم جبران کنم . "
" جبران کرده ای . "
لبخندی زد : " فقط می دانم گرفتارتان کرده ام . "
سپس برخاست و به اتاقش رفت . او خود نمی دانست چه لطف بزرگی در حق من انجام داده است .
صبح زود با کالسکه علیقلی راهی کارگاه دباغی شدم . در طول راه فقط به یاد بانو بودم . دلم می خواست هر چه زود تر برج بگذرد و موعد دیدار برسد . گل نیلوفری را که او توسط دایه برایم فرستاده بود ، از جیب بیرون آوردم . پژمرده بود . این گل عاشق نور است و برای رسیدن به نور خودش را از هر چیزی بالا می کشد . رنگ آبی آن هم نشانه ی دوستی و صفاست . شاید به همین دلیل بانو عاشق این گل بود .
کالسکه وارد کارگاه دباغی شد . ابتدا به دیدن آقا سید مرتضی رفتم و کمی در مورد کار ها پرس و جو کردم . چرمهای آماده را از نزدیک بررسی کردم و بعد به اتاقم رفتم و تا غروب سرگرم رسیدگی به سیاهه ها بودم . وقتی علیقلی کالسکه را آورد ، مزد کارگران را دادم و به عمارت دولتی الممالک برگشتم .
فرشته نه در تالار بود و نه در اتاقش . نگران شدم . از اندرونی بیرون رفتم تا سراغش را از عالیه سادات بگیرم ، ولی خود او را دیدم . کنار باغچه ی نرگس نشسته بود و گلهایش را آب می داد . لحظه ای ایستادم و تماشایش کردم . وقتی مرا دید ، تعجب کرد .
" اصلاً متوجه آمدنتان نشدم . "
" حالت چطور است ؟ "
" عالی . "
به اتفاق به اندرونی رفتیم . عالیه سادات میز غذا خوری را آماده کرده و عماد غذایی خوش آب و رنگ پخته بود . نشستیم و مشغول شدیم . خوشحال بودم که فرشته روحیه ای خوب پیدا کرده است .
مدتی به همین منوال گذشت و برج سر آمد . روز میعاد رسیده بود .
صبحانه را با فرشته خوردم و راهی کارگاه دباغی شدم . از کشتارگاه پوست آورده بودند و کارگران پوستها را تخلیه می کردند . به اتاقم رفتم و مشغول کار شدم . از اینکه غروب سعادت دیدار بانو نصیبم می شد ، سر از پا نمی شناختم .
وقتی وارد اندرونی شدم ، صدای سه تار ملک تاج خانم از اتاقش می آمد . یکسر به اتاق بانو رفتم .
" به خانه خوش آمدید . "
" میهمان نا خوانده که نیستم ؟ "
" اختیار دارید . صاحبخانه هستید . "
بانو در نبود من برای طاقچه پیش بخاری و برای پنجره ها پرده دوخته بود . اتاق بسیار زیبا شده بود . از آن همه زیبایی به وجد آمدم .
شام را به اتفاق ملک تاج خانم در تالار همکف خوردیم . بعد روی مبل نشستیم و کمی اختلاط کردیم . من از کارگاه گفتم و ملک تاج خانم جویای احوال فرشته شد . به او اطمینان دادم که حال فرشته خوب است . بانو با دقت به حرفهای ما گوش می کرد .
وقتی به اتاقمان برگشتیم ، بانو همچنان ساکت بود و طوری نگاهم می کرد انگار هرگز مرا نیده است .
" چرا حرف نمی زنی ، بانو ؟ "
" می خواهم نگاهتان کنم . "
" برای چه ؟ "
" برای اینکه تا برج آینده تصویرتان را به خاطر بسپارم . "
" قول می دهم آن قدر مرا ببینی که دلت را بزند . "
" مگر تا به حال کسی بوده که خورشید دلش را زده باشد ؟ "
" چه ربطی دارد ؟ "
" شما خورشید وجود من هستید . افسوس که همیشگی نیست . "
" این حرفها چیست که می زنی ؟ "
" راستش در نبود شما ملک تاج خانم با من حرف زدند . گفتند به شما دل نبندم . "
" تو چه جوابی دادی ؟ "
" می خواستید چه بگویم ؟ فقط سکوت کردم . خدا می داند چقدر فرشته خانم را دوست دارند . یک فرشته می گویند ، صد تا فرشته از دهانشان بیرون می ریزد . "
" خودت را ناراحت نکن ، بانو . ملک تاج خانم است دیگر . به قول خدا بیامرز آقا جانم ، ملک تاج خانم ربانش تلخ است ولی قلب مهربانی دارد . علاقه ی او به فرشته برای این است که فرشته در اینجا کسی را بجز ما ندارد . "
" پس احساس من چه می شود ؟ "
" خودم خریدارش هستم . منتت را هم دارم . "
از شنیدن این حرف لبخندی بر لبانش نشست و چشمان زیبایش درخششی خاص به خود گرفت .
" شما لطف دارید . ولی خدا می داند چقدر نگران آینده هستم . "
" به خدا توکل کن . درست می شود . "
" وقتی شما اینجا نیستید ، فکر و خیال دیوانه ام می کند . اگر دایه نبود ، نمی دانم چگونه دوری شما را تحمل می کردم . "
" بانو ، به من قول بده فکر و خیال بیخودی نکنی . به تو اطمینان می دهم هیچ کس نمی تواند ما را از هم جدا کند . به جای فکر های بیهوده ، در فکر آینده باش . "
لبخندی زد و قول داد .
تا سپیده ی صبح بیدار ماندیم و از لحظه لحظه ی با هم بودن لذت بردیم .
     
  
مرد

 
فصل 10

سه سال به همین منوال گذشت و بانو بار دار نشد . ملک تاج خانم و فرشته بشدت ناراحت بودند . بانو را به مریضخانه بردند ، افاقه نکرد . از حکیم باشی دارو گرفتند ، باز هم افاقه نکرد . هیچ دوا و درمانی کار ساز نشد . فرشته که از بچه دار شدن بانو نا امید شده بود ، دوباره گوشه گیر شد . ساعتها مقابل آینه ی اتاقش می نشست و گیسوان عروسکش را شانه می زد . حتی برای صرف غذا بیرون نمی آمد و من اغلب اوقات بتنهایی صبحانه و شام می خوردم . سرانجام در بستر بیماری افتاد و مجبور شدیم از طبیب کمک بخواهیم . او پس از معاینه ی فرشته گفت :
" متأسفانه ایشان دچار افسردگی شدید هستند . باید در مریضخانه بستری شوند . "
پس از رفتن طبیب ، کنار تخت فرشته نشستم . او در خواب بود . رنگ چهره ، بخصوص لبانش به سفیدی می زد . همانجا ماندم تا بیدار شد . با چشمانی بی روح مرا نگریست . حتی قدرت لب باز کردن نداشت . از اتاقش خارج شدم و به انتهای باغ رفتم تا کسی صدای گریه ام را نشنود .
علیقلی کالسکه را آورد و به اتفاق عالیه سادات ، فرشته را به مریضخانه بردیم . فی الفور او را بستری کردند . چند روز به طور مداوم در کنارش ماندم ولی کوچکترین تغییری در حالش مشاهده نشد . ملک تاج خانم به عیادتش می آمد و علت مریضی او را بی توجهی من می دانست . یک روز که به ملاقات فرشته آمده بود ، از من خواست شب به عمارت مجدالدوله بروم . تعجب کردم . هنوز برج سر نیامده بود .
شب علیقلی کالسکه مرا به عمارت مجدالدوله رساند . ملک تاج خانم در تالار منتظرم بود . جلو رفتم و سلام کردم . بی مقدمه گفت :
" بانو را طلاق بده . "
" چرا ؟ "
" فردا گلرخ السادات برای دیدن فرشته می آید . می خواهم تا آن موقع کار یکسره شده باشد . "
سکوت اختیار کردم . قسم به خدا که اگر ملک تاج خانم جانم را می خواست ، بی چون و چرا آن را در طبق اخلاص می گذاشتم ، ولی طلاق بانو ، هرگز .
وقتی ملک تاج خانم سکوت مرا دید ، از روی مبل بلند شد و قبل از بیرون رفتن از تالار گفت : " دیگر حق دیدن بانو را هم نداری . "
از خدای خود گله کردم که این چه زندگیی است که من دارم . بانو در دو قدمی ام باشد و حق دیدارش را نداشته باشم ؟
از تالار خارج شدم . مستأصل و درمانده بودم . وقتی می خواستم سوار کالسکه شوم ، بانو را دیدم . کنار پنجره ایستاده بود و با چشمان گریان مرا می نگریست . طاقت نیاوردم ، سوار کالسکه شدم و به علیقلی گفتم تند براند . تا طلوع خورشید در اتاقم قدم زدم و کمی از صبح گذشته ، سوار کالسکه شدم و به مریضخانه رفتم . گلرخ السادات آنجا بود . دست فرشته را در دست داشت ، اما فرشته عروسکش را بغل گرفته و به نقطه ای زل زده بود . نه حضور گلرخ السادات را حس می کرد ، نه متوجه ورود من شد . گلرخ السادات جلو آمد .
" دست شما درد نکند با این زن داری تان . "
سرم را به زیر انداختم . گلرخ السادات قصد رفتن کرد و با لحنی عصبانی گفت :
" امشب شما را در عمارت مجدالدوله می بینم . باید کار را یکسره کرد . "
و از اتاق خارج شد .
در مریضخانه بودم که علیقلی آمد و گفت ملک تاج خانم و گلرخ السادات در عمارت مجدالدوله انتظارم را می کشند . نگاهی به فرشته انداختم . همچنان به سقف زل زده بود . به عمارت رفتم . آنان در تالار همکف نشسته بودند . چهره شان بر افروخته بود . ملک تاج خانم شروع کرد .
" همین را می خواستی ، امیر حسین ؟ که دوست چندین ساله ام مرا سکه ی یک پول کند ؟ "
گلرخ السادات دنباله اش را گرفت .
" اگر می دانستم می خواهید تجدید فراش کنید دخترم را بدبخت نمی کردم تا به این روز بیفتد . "
دیگر سکوت جایز نبود .
" مریضی فرشته ربطی به زن گرفتن من ندارد . از این گذشته ، خودش بانی این وصلت بود . بیخود مغلطه نکنید . "
گلرخ السادات گفت : " مغلطه نمی کنم . حرف حق تلخ است . باید بانو را طلاق بدهی . همین و بس . "
" بانو زن من است . طلاقش نمی دهم . "
گفت : " پس اگر پشت گوشت را دیدی ، فرشته را هم می بینی . "
و بدون خداحافظی از تالار بیرون رفت . از پنجره دیدم که سوار کالسکه شد و علیقلی کالسکه را به حرکت در آورد . با رفتن گلرخ السادات ، آتش خشم ملک تاج خانم شعله ور شد .
" هنوز هم سر حرف خودت هستی ؟ "
" بله . "
" بسیار خوب . از حالا پسری به نام امیر حسین ندارم . دست بانو را بگیر و برای همیشه از اینجا برو . حق رفتن به کارگاه را هم نداری . "
و از تالار بیرون رفت .
وقتی به اتاق بانو رفتم ، روی تخت نشسته بود و گریه می کرد . جلو رفتم .
" چرا گریه می کنی ، بانو ؟ "
" چون سر بارتان هستم . "
" این حرف را نزن . "
" چرا نزنم ؟ چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است ؟ ملک تاج خانم نمی خواهند من در عمارت باشم . دلم هم نمی خواهد شما برای خاطر من به درد سر بیفتید . طلاقم را بدهید و خودتان را راحت کنید . "
" اصلاً می فهمی چه می گویی ؟ به جای این حرفها ، وسایلت را جمع کن . از اینجا می رویم . "
" کجا را داریم برویم ؟ "
" خدا بزرگ است . "
با کمک یکدیگر وسایل را جمع کردیم . هنگام رفتن ، بانو نگاهی به اتاق انداخت و با دیدن آینه و شمعدان عقدمان بر روی طاقچه ، بغضش ترکید . از اتاق بیرون آمدیم . ملک تاج خانم در اتاقش بود . وقتی از اندرونی خارج شدیم ، دایه جلو آمد .
" امیر حسین خان ، صبر کنید . "
ایستادم .
" از ملک تاج خانم قهر کرده اید ، با دایه هم قهر هستید ؟ "
" اختیار داری ، دایه . تو عزیز ما هستی . هیچ وقت محبتهایت را فراموش نمی کنم . "
" اقلاً امشب بمانید ، صبح بروید . "
" دایه جان ، ملک تاج خانم مرا از عمارت آقا جانم بیرون کرد . ماندن جایز نیست . "
" من وساطت می کنم . "
" ممنون ، دایه . آینه که شکست ، بند زدنش بی فایده است . "
راه افتادیم . دایه تا در باغ آمد . مثل ابر بهار می گریست . بانو را بوسید و ما از باغ خارج شدیم .
چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که بانو ایستاد .
" امیر حسین ، خدا را خوش نمی آید به حالت قهر ملک تاج خانم را ترک کنید . زحمتتان را کشیده . تا دیر نشده بروید از ایشان عذر خواهی کنید . باید از آه مادر ترسید . "
" خودشان این طوری خواستند . تو هم بهتر است اصرار نکنی . برگشتن همان و طلاق تو همان . "
" برای خاطر شما به طلاق راضی ام . "
" حرفش را نزن . ما با هم عهد بسته ایم و باید به آن پایبند باشیم . "
حالا کجا برویم . "
" راستش خودم هم نمی دانم . به سراغ عمه و دایی فرخ نمی شود رفت . فی الفور علت آمدنمان را جویا می شوند . "
" پس تا مادرم نخوابیده ، برویم آنجا . "
" زیور خانم نمی پرسد این موقع شب به چه منظور آمده ایم ؟ "
" آن با من . شما حرفی نزنید . صبح خودم همه چیز را برایش می گویم . "
" مثل اینکه چاره ی دیگری نداریم . برویم . "
همه جا تاریک بود . پرنده پر نمی زد . پیاده به راه افتادیم . احساس درماندگی می کردم . در دلم غوغایی بر پا بود . از یک طرف مریضی فرشته آزارم می داد و از سوی دیگر ، در بدری بانو .
به خانه ی زیور خانم رسیدیم . خوشبختانه بیدار بود . بانو در زد . لحظه ای بعد ، زیور خانم در را باز کرد و از دیدن ما یکه خورد .
" شما هستید ؟ این موقع شب اینجا چه می کنید ؟ "
نگاهی به بیرون انداخت . از کالسکه خبری نبود .
بانو گفت : " میهمان بیموقع نمی خواهید ؟ "
" البته که می خواهم . بفرمایید . "
به داخل رفتیم . خانه دارای حیاطی پر گل و مشجر و حوضی کوچک در وسط آن بود که با چند پله به اتاقها وصل می شد . مطبخ و آب انبار در زیر زمین قرار داشت . به میهمانخانه راهنمایی شدیم . سقف اتاق تیر چوبی و پوشیده از حصیر بود . فرشی خرسک در اتاق پهن بود و در گوشه و کنار چند پوستی انداخته بودند . چند دست رختخواب در چادر شبی تمیز در گوشه ی اتاق دیده می شد . روی هم رفته اتاقی ساده و تمیز بود .
زیور خانم با سینی شربت وارد شد .
" اگر شام نخورده اید ، نیمرو درست کنم . "
بانو لبخندی زد : " مگر می شود از نیمروی خوشمزه شما گذشت ؟ "
زیور خانم بیرون رفت و بانو به همراهش . خدا می داند اگر بانو نبود نمی دانستم به زیور خانم چه جوابی بدهم .
وقتی شام را خوردیم ، زیور خانم به اتاق مجاور رفت و بانو در همان اتاق برای خودمان رختخواب انداخت .
     
  
مرد

 
" بخیر گذشت ، امیر حسین . فقط نگرانی من از بابت فرشته خانم است . "
" نگران نباش . فردا به عیادتش می روم . شاید کاری هم برای خودم دست و پا کردم . راستی ، زیور خانم در مورد آمدنمان کنجکاوی نکرد ؟ "
" خیر . "
" خدا را شکر . "
" ولی فردا با او حرف می زنم . نمی خواهم جای گله باقی بگذارم . "
" هر طور راحتی . "
شب را آنجا ماندیم . صبح که بیدار شدم ، بانو نماز می خواند . بلند شدم ، رفتم سر حوض و وضو گرفتم ، نیت کردم و به اتاق برگشتم و نمازم را خواندم . در این فاصله ، بانو صبحانه را آورده بود . به نظرم رسید کمی گرفته است . به اتفاق صبحانه را خوردیم .
" چی شده بانو ؟ گرفته به نظر می رسی . "
" با مادرم حرف زدم . "
" چه گفت ؟ "
" گفت اگر می دانست به حالت قهر آمده ایم ، راهمان نمی داد . "
" تو چه گفتی ؟ "
" چه داشتم بگویم ؟ سکوت کردم . "
زیور خانم به اتاق آمد . سلام دادم . بسردی جواب سلامم را داد . گفت :
" امیر حسین خان ، بانو همه چیز را برایم گفت . درست نبود تو روی ملک تاج خانم بایستید . "
" چه کار می کردم ؟ بانو را طلاق می دادم . "
" قرار ما همین بود . "
" به شرط اینکه بانو بچه بیاورد . "
" حالا که نیاورده . من هم برای خاطر موقعیتم نمی توانم شما را بپذیرم . نان آور که ندارم . از این راه زندگی می کنم . با نفوذی که ملک تاج خانم دارد ، اگر لب تر کند ، مشتریهایم را از دست می دهم . راضی نشوید از نان خوردن بیفتم . "
" اصلاً راضی نخواهم شد . "
" پس هر چه زود تر دست بانو را بگیرید و از خانه ی من بروید . "
بانو بغضش گرفت .
" مادر ، توقع نداشتم برای خاطر مشتریهایت دخترت را از خانه بیرون کنی . "
" تو تا هر وقت دلت بخواهد می توانی بمانی . ولی از من نخواه شوهرت را بپذیرم . "
قبل از اینکه بانو حرفی بزند ، گفتم :
" من می روم ، زیور خانم . ولی اجازه بدهید بانو بماند تا سر پناهی پیدا کنم . آن وقت می آیم و می برمش . "
" اشکالی ندارد . "
فی الفور شال و کلاه کردم و راه افتادم . بانو تا جلوی در خانه آمد .
" کجا می خواهی بروی ، امیر حسین . "
" نمی دانم . "
" قبل از هر چیز به عیدت فرشته خانم بروید ، بعد هر جا که دوست داشتید . "
" همین کار را می کنم . قول می دهم زود برگردم . "
" مواظب خودتان باشید . دعا می کنم با دست پر برگردید . "
" توکل به خدا . "
از خانه بیرون رفتم . بانو چیزی در جیبم گذاشت و در را بست . وقتی آن را از جیبم بیرون آوردم ، دیدم گوشواره ای است که ریحانه سر عقد به او داده بود . بی اختیار اشکهایم فرو ریخت و به راه افتادم . مقداری پول همراهم بود . درشکه گرفتم و به مریضخانه رفتم . وقتی به اتاق فرشته رفتم ، تخت او را خالی یافتم . سراسیمه سراغش را از پرستار گرفتم .
" دیشب مادرشان آمدند و ایشان را بردند . "
تعجب کردم . " چطور دکتر رضایت داد ؟ "
" مادرشان اصرار داشتند . چاره ای نداشتیم . "
خداحافظی کردم و از مریضخانه خارج شدم . درشکه گرفتم و به عمارت دولتی الممالک رفتم . عالیه سادات جلو آمد . سراغ فرشته را گرفتم .
" فرشته خانم به اتفاق گلرخ السادات شبانه راهی فرنگ شدند . شرمنده ام ، آقا . سفارش کردند شما حق ندارید به عمارت بیایید . "
" فرشته حرفی نزد ؟ "
" فرشته خانم ، از روزی که ایشان را به مریضخانه بردیم ، ندیدم کلامی حرف بزند . مات و مبهوت به همراه گلرخ السادات رفت . خدا شفایشان بدهد . "
نمی دانستم چرا فرشته مرا در این برهوت فکری تنها گذاشته و رفته است . دلم بد جوری به درد آمد . با حسرت به باغچه های نرگس نگاهی انداختم . اشک در چشمانم حلقه زد . عالیه سادات جلو آمد .
" فکرش را نکنید ، آقا . به امید خدا فرشته خانم خوب می شوند و به سراغتان می آیند . "
" می دانم ، ولی او الان به من احتیاج دارد . "
" به خدا توکل کنید . خوب خواهند شد . رویم سیاه که نمی توانم کاری برایتان بکنم . "
" دشمنت رو سیاه باشد . به اندازه ی کافی محبت داشته ای . فقط خواهشی کوچک دارم . اگر ممکن است سه تارم را بیاور . "
عالیه سادات به اندرونی رفت و لحظه ای بعد با سه تار برگشت . خداحافظی کردم و از باغ دولتی الممالک بیرون آمدم . درشکه هنوز آنجا بود . از سورچی خواستم مرا به شهر ببرد . درشکه بتاخت از آنجا دور شد . وقتی به شهر رسیدیم ، مختصر پولی را که داشتم بابت کرایه به سورچی دادم و پیاده شدم .
بی هدف قدم زدم . در فکر یافتن کاری مناسب بودم ولی با سه تار که نمی شد به دنبال کار گشت . تصمیم گرفتم به عمارت شهاب الدین صراف بروم و ضمن دیدار از عمه مریم ، به طور موقت سه تارم را آنجا بگذارم و شاید کمکی هم بگیرم . با این خیال به طرف باغ شهاب الدین صراف رفتم .
صلاة ظهر بود که به آنجا رسیدم . ریحانه و عمه مریم در تالار بودند . عمه مریم از دیدن من تعجب کرد .
" چه عجب یاد ما کرده ای ، امیر حسین ؟ "
" من همیشه به یاد شما هستم . "
ریحانه متوجه پریشانی من شد . پرسی :
" پس چرا تنها آمده اید ؟ "
همه چیز را مو بمو تعریف کردم . عمه مریم از کوره در رفت .
" حماقت کردی ، جانم . نمی بایست برای خاطر دختر زیور بند انداز به ملک تاج خانم بی احترامی می کردی . همین الان با کالسکه ی عنایت برو ، دست ایشان را ببوس و معذرت بخواه . فراموش نکن هر کسی فقط یک مادر دارد . "
" ولی عمه مریم ، نظر ایشان این است که من بانو را طلاق بدهم . "
" خوب طلاق بده . قحطی زن که نیست . "
انتظار چنین حرفی را نداشتم . بلند شدم و قصد رفتن کردم . ریحانه به دنبالم آمد .
" کجا ؟ اقلاً ناهار را با ما باشید . "
" به قدر کافی پذیرایی شدم . "
عمه مریم خطاب به ریحانه گفت : " مثل اینکه فعلاً دماغش باد دارد . بگذار برود . سرش که به سنگ خورد ، قدر عافیت را می فهمد . "
     
  
مرد

 
بدون توجه به حرف او از ریحانه خداحافظی کردم و از اندرونی خارج شدم . از مطبخ بوی غذا می آمد .
برای پیدا کردن کار به بازار مسگر ها ، تیمچه ی فرش فروشها ، دکانهای عطاری بازار سید اسماعیل ، حتی کوره ی آجر پزی مراجعه کردم ، اما از کار خبری نبود . آفتاب غروب می کرد . گوشواره ی بانو را فروختم و راه خانه ی زیور خانم را در پیش گرفتم . وقتی به سقا خانه رسیدم نیت کردم برای بهبود فرشته و یافتن کار شمع روشن کنم . وقتی شمعها را روشن می کردم ، صدای اذان آمد . بی اختیار اشک از چشمانم فرود آمد . پیر مردی پیاله ای آب تعارفم کرد .
" آب نطلبیده مراد است . گلویی تازه کن . "
اشکهایم را پاک کردم و پیاله را از او گرفتم . پیر مرد لبخندی زد .
" برای چه این قدر منقلب و آشفته ای ، جوان ؟ "
سکوت کردم .
" حرف بزن ، جوان . نگذار توی دلت تلنبار شود . از پا می اندازدت . "
" چه بگویم ؟ حرف زدن که دردی را دوا نمی کند . "
" بهتر از این است که در دل بماند و عقده شود . "
وقتی دیدم غریبه ای تا این حد برایم دلسوزی می کند ، به او اعتماد کردم و سفره ی دلم را گشودم . وقتی حرفهایم را شنید ، آهی کشید و سری تکان داد .
" بلند شو برویم . "
" کجا ؟ "
" مگر دنبال کار نمی گردی ؟ "
" چرا . "
" پس بیا برویم . شاید فرجی شود . "
آنگاه به راه افتاد و من هم به امید یافتن کار به دنبالش روانه شدم . بالاخره پیر مرد مقابل در چوبی بزرگی ایستاد ، قفل در را گشود و به داخل رفتیم .
محوطه ای بود مملو از کوزه و ظروف سفالین که روی هم تلنبار بود . یک اتاق در کنار در ورودی قرار داشت و اتاقی دیگر در انتهای محوطه بود که به عنوان کارگاه از آن استفاده می شد . به داخل کارگاه رفتیم . دو عدد چرخ سفالگری ، چند عدد پاتیل رنگ و لعاب و میزی بزرگ از جنس چوب وسایل کارگاه را تشکیل می داد . کوره ی سفال پزی در گوشه ای قرار داشت . پیر مرد لبخندی زد .
" اینجا که می بینی متعلق به خودم است . اسمم الیاس است . تنهایی کارگاه را اداره می کنم . من دیگر نیروی جوانی ام را از دست داده ام . به دنبال کسی بودم که در کار ها کمکم کند . خدا تو را رساند . اگر خودت مایل باشی در اینجا کار کنی ، من حرفی ندارم . "
" البته که حاضرم . "
" بسیار خوب . باید بدانی سفالگری درآمد زیادی ندارد . این کار عشق می خواهد . با کمی صبر و دقت می توانی ظروف سفالی بسازی . وقتی ساختی ، آن وقت می فهمی چه می گویم . "
" دلم می خواهد در جوار شما این کار را یاد بگیرم . "
" خوشحالم . دنبالم بیا. می خواهم جایی را نشانت بدهم . "
" در خدمتم ، آقا الیاس . "
" اگر می خواهی راحت باشم ، فقط الیاس صدایم کن . "
" به روی چشم . "
از کارگاه بیرون آمدیم . الیاس چپقی از جیب در آورد و آن را روشن کرد . هوا تاریک شده بود . فانوسی هم روشن کرد و به اتفاق به اتاقی که نزدیک در چوبی بود ، رفتیم . اتاق پنجره ای مشرف به حیاط و طاقچه ای کوچک و یک کمد دیواری داشت . سقفش از تیر و حصیر ، و بوریایی نیز روی زمین پهن بود .
" گمان می کنم اینجا با کمی رسیدگی جایی مناسب برای زندگی تو و همسرت باشد . برو بازار و وسایل مورد نیازت را بخر . آن وقت می توانی همسرت را بیاوری و همینجا زندگی کنی تا ببینیم خدا چه می خواهد . "
آنگاه مقداری پول به من داد .
" تا چپقی چاق کنم . با درشکه به بازار برو و برگرد . "
" اما پول دارم . "
" شاید لازمت شود . فکرش را نکن . بعداًَ از مزدت کم می کنم . "
از آنجا بیرون آمدم ، درشکه گرفتم و راهی بازار شدم . آنچه به نظرم آمد ، خریدم و با درشکه برگکشتم . الیاس در نبود من اتاق را آب و جارو کرده بود . خدا می داند چقدر خجالت کشیدم . او لبخندی زد .
" به نطرم دیگر بشود تحملش کرد . "
" بله . ولی چرا زحمت کشیدید ؟ "
" حوصله ام سر رفت ، گفتم دستی به اتاق بکشم . "
به کمک یکدیگر وسایلی را که خریده بودم در اتاق چیدیم . به خودم گفتم حالا اگر بانو اینجا را ببیند ، می پسندد . از اتاق بیرون آمدیم . الیاس کلید در چوبی را به من داد .
" من می روم . فردا صبح یکدیگر را می بینیم . تو هم برو آبی به سر و صورتت بزن . زنت چشم براهت است . "
الیاس در حالی که به چپقش پک می زد ، از کارگاه بیرون رفت . معطل نکردم . در چوبی را بستم ، درشکه گرفتم و به خانه ی زیور خانم رفتم . بانو در را به رویم گشود . وقتی صورت خندان مرا دید ، با خوشحالی گفت :
" خوش خبر باشید . "
" هستم . هم کار پیدا کرده ام هم جایی برای زندگی . "
" حالا چرا دم در ایستاده اید ؟ "
" نمی خواهم مزاحم زیور خانم شوم . از او عذر خواهی کن . وقت تنگ است . زود بیا برویم . "
همانجا منتظر ماندم . لحظه ای بعد بانو به همراه زیور خانم آمد . سلام کردم و معذرت خواستم که اسباب زحمت شده بودیم . زیور خانم گفت :
" امیر حسین خان ، امیدوارم از من دلخور نشده باشید . "
" اصلاً بنده به شما حق می دهم . "
از او خداحافظی کردیم ، درشکه گرفتم و به اتفاق به کارگاه سفال رفتیم . وقتی بانو آنجا را دید ، لبخندی زد و به طرفم آمد .
" اصلاً تصورش را نمی کردم یک روزه بتوانید جایی به این خوبی پیدا کنید . "
" می دانم زیاد مناسب نیست ، بانو . ولی قول می دهم در فکر پیدا کردن جایی بهتر باشم . "
" امیر حسین ، خیلی هم خوب است . از همه مهم تر اینکه محل کارتان هم همینجاست . "
بانو را همانجا گذاشتم و برای خرید نان و مایحتاج دیگر رفتم . وقتی برگشتم ، بانو با پارچه ای که از بازار خریده بودم ، پرده و پشت دری می دوخت . خوراکیها را از دست من گرفت و روی چراغ والور غذا پخت . کمی به وضع اتاق رسیدیم و بعد غذا خوردیم . آنگاه کمی برایش سه تار زدم و بعد خوابیدیم .
صبح زود از صدای غلغل سماور بیدار شدم . وضو گرفتم و نماز خواندم ، و خدا را شکر گفتم که در رحمتش را به روی ما باز کرده است . آنگاه به اتفاق صبحانه خوردیم که صدای در آمد . آن را باز کردم . الیاس بود .
" امیدوارم شب را با فکر آسوده خوابیده باشی ، امیر حسین . "
" از مرحمت شما خوب خوابیدم . "
بانو را صدا زدم و او را به الیاس معرفی کردم . بانو از او برای بزرگواری اش تشکر کرد و بعد به اتفاق صاحب کارم به کارگاه سفال رفتیم . الیاس پشت چرخ سفالگری نشست و از من خواست در کنارش بایستم و کاملاً حواسم را جمع کنم . سپس با آب و خاک مخلوطی از گِل درست کرد ، آن را مقابل خود بر اهرمی قرار داد ، دو دست خود را حایل آن کرد و با پا چرخ را به حرکت در آورد . اهرم می چرخید و او سفال را شکل می داد .
هنگام شکل دادن ظروف سفالین ، حتی پلک نمی زد . با عشق و علاقه کار می کرد و لحظه ای لبخند از لبانش دور نمی شد . هنرمندانه گِل را نوازش می داد و از آن ظروف سفالین می ساخت . به خود گفتم : " امیر حسین ، باید سفالگری را یاد بگیری تا پیش صاحب کارت رو سیاه نشوی . "
با دقت به حرکت دست و پای الیاس نگاه می کردم . لحظه ای بعد ، اهرم از چرخش ایستاد ظرف شکل گرفته بود . سپس الیاس رو به من کرد .
" امیر حسین ، دیدی چه راحت بود ؟ ساختنش راحت است ، فقط باید دقت کرد . "
الیاس چند ظرف سفالین دیگر ساخت و بعد کوره را برای پخت آنها روشن کرد تا بخوبی داغ شود . آنگاه رنگ لعاب را در پاتیل آماده کرد . مشتریی آمد تا سفالهایش را ببرد . به اتفاق بیرون رفتیم و سفالهای آماده را بار گاری کردیم . الیاس مبلغی قابل توجه گرفت و مشتری باز هم سفارش داد و گاری را از محوطه بیرون برد . الیاس لبخندی زد .
" امیر حسین ، قدمت سبک است . راستش خیلی وقت بود سفالهای او حاضر بود و برای بردنش امروز و فردا می کرد . "
" امیدوارم همین طور باشد که می گویید . "
     
  
مرد

 
به داخل کارگاه برگشتیم . ابتدا الیاس با فوت گرد و غبار سفالها را گرفت ، بعد آنها را داخل پاتیل رنگ و لعاب انداخت . کمی صبر کرد و بعد آنها را در کوره گذاشت . طولی نکشید که سفالها آماده شد و او آنها را از کوره بیرون آورد . بسیار زیبا به نظر می آمد . آنها را روی میز چید . آثار رضایت در چهره ی فرتوتش مشهود بود .
غروب الیاس از کار دست کشید . تعداد زیادی ظروف سفالین ساخته بود . به کمک یکدیگر آنها را در حیاط گذاشتیم . سپس الیاس شال و کلاه کرد ، چپقش را در آورد و قبل از رفتن مزد مرا داد .
" من که مزدم را پیش پیش گرفته ام . "
خنده ای کرد : " نگران نباش . آن را خرد خرد ازش کم می کنم . هر وقت تمام شد ، آن وقت مزد واقعی ات را می دهم . من دیگر می روم . به بانو خانم سلام برسان . "
" سلامت باشید . "
الیاس در حالی که چپقش را در دست داشت از کارگاه خارج شد . در چوبی را پشت سر او بستم و به کارگاه برگشتم . کمی آب و جارو کردم ، به اندازه ی مصرف فردا خاک رس الک کردم و بعد به کنار حوض گوشه ی حیاط رفتم و آبی به سر و صورتم زدم . لباس کارم را در آوردم ، لباس تمیز پوشیدم و نزد بانو رفتم .
" سلام . "
" علیک السلام . خسته نباشید . "
" هر چقدر خسته باشم ، با دیدن تو خستگی از یادم می رود . "
بانو برایم چای تازه دم ریخت . مزد کارم را به او دادم .
" چرا اینها را به من می دهید ، امیر حسین ؟ "
" من هر چه دارم متعلق به توست . چه کسی بهتر از تو ؟ از حالا حساب خرج و مخارج را خودت داشته باش . "
او پول را گرفت و روی طاقچه گذاشت . چای تازه دم را نوشیدم . بوی دمپختک می آمد . احساس گرسنگی کردم . "
" چه بوی خوبی راه انداخته ای ؟ "
بانو لبخندی زد : " معلوم است گرسنه اید . الساعه سفره را می اندازم . "
سفره را انداخت و غذا را کشید . به اتفاق خوردیم . چقدر چسبید . تصورش را نمی کردم دستپختش به این خوبی باشد . به یاد حرف دایه افتادم که می گفت همه ی کار های خانه ی زیور خانم را بانو انجام می دهد . بی اختیار به یاد باغ و عمارت و کارگاه دباغی آقا جانم افتادم و دلم برایش تنگ شد . وقتی بانو مرا در فکر دید ، جلو آمد .
" امیر حسین ، درباره ی فرشته خانم فکر می کنید ؟ "
" راستش نه . "
" پس در چه فکری هستید ؟ "
" از خدا پنهان نیست ، از تو چه پنهان ، یکمرتبه به یاد باغ و عمارت و کارگاه آقا جانم افتادم و دلم برای آنها تنگ شد . "
" حق دارید . ولی من بیشتر در فکر فرشته خانم هستم . خدا کند خوب شده باشد . "
" فرشته فرسنگها از ما دور است . من هم نگرانش هستم . زن خوب و معصومی بود . ولی چه کنم ؟ دستم از او کوتاه است و گر نه حتماً به دیدنش می رفتم . "
" من خودم را نمی بخشم . امیر حسین . اگر من نبودم شاید این طوری نمی شد و شما هم به درد سر نمی افتادید . "
" این حرف را نزن . نباید خودت را سرزنش کنی . مهم این است که ما با هم هستیم . فرشته هم خدایی دارد که مراقب اوست . "
" باور کنید نمی خواهم با حرفهایم شما را آزرده کنم ، اما یک لحظه فکرش از خاطرم نمی رود . هر وقت نماز می خوانم ، دعایش می کنم . "
خنده ای کردم : " ما را هم دعا کن . "
" این که کارم است . " آن شب بانو از من خواست در حیاط زیر پنجره باغچه ای کوچک درست کنم . قبول کردم و شبانه زیر پنجره ی اتاقمان باغچه ای به راه انداختم . بانو از دیدن آن بسیار خوشحال شد . او علاقه ای وافر به گل و گیاه داشت .
آخر شب بانو به دوخت و دوز مشغول شد و من سه تارم را به دست گرفتم . با اینکه زندگی خوبی برایش مهیا نکرده بودم ، راضی به نظر می رسی . در کنار یکدیگر احساس خوشبختی می کردیم .
صبح زود الیاس آمد . دلم شور می زد . قرار بود پشت چرخ بنشینم . خدا خدا می کردم بتوانم سفالگری کنم . الیاس به خاک جان می بخشید . به خدا توکل کردم و پشت چرخ نشستم . الیاس پشت سرم ایستاد و همچون استادی که به شاگردش درس می دهد ، راهنمایی ام کرد . چندین بار گِل از لای انگشتانم بیرون زد و فرو ریخت ولی الیاس خم به ابرو نیاورد . ساعتی گذشت . سرانجام با راهنمایی الیاس احساس کردم گِل شکل می گیرد . عرق بر پیشانی ام نشسته بود . موفق شدم . وقتی دست از کار کشیدم و سرم را بلند کردم ، لبخند را بر لبان الیاس دیدم .
" آفرین ، بد نبود . با کمی دقت و تلاش بهتر هم خواهد شد . "
از اینکه توانسته بودم از امتحان سر بلند بیرون آیم ، به خود می بالیدم . برایم جالب بود . از جا برخاستم تا دست الیاس را ببوسم . نگذاشت .
" چه احساسی داری ، امیر حسین ؟ "
" احساس خوبی دارم . خیال نمی کردم بتوانم . "
" ولی توانستی . حالا دیگر تنها نیستم . با کمک تو می توانم تعداد بیشتری بسازم . "
از آن پس ، من هم پشت چرخ سفالگری نشستم و ظروف سفالین ساختم . هر چه می گذشت مهارتم بیشتر می شد ، به طوری که حتی پس از رفتن الیاس تا پاسی از شب در کارگاه می ماندم و کار می کردم . دستمزدم بالا رفت . باغچه ی سبزی سبز شد . گلهای نیلوفر رشد کرد و بانو مجبور شد با نخ آن را بالا بکشد و دور پنجره بپیچاند . به زندگی در آنجا خو گرفتیم و خوش بودیم .
یک شب بانو از من خواست الیاس و خانواده اش را برای شام دعوت کنم .از الیاس هیچ نمی دانستیم ، اما دلمان می خواست به نوعی از او قدر دانی کنیم . از الیاس خواستم همراه خانواده اش میهمان ما باشد . بانو با سبزیهای باغچه ی خودمان تدارک قورمه سبزی دید و مقداری میوه و شیرینی هم تهیه کردیم .
الیاس به همراه زنی چادر و چاقچور کرده آمد . من و بانو به گرمی از آنان استقبال کردیم . الیاس او را خواهر خود معرفی کرد .
" این خواهرم زینب خاتون است . دار و ندارم در دنیا همین یک خواهر است . "
زینب خاتون گفت : " برادرم خیلی تعریف شما را می کند . مشتاق بودم زیارتتان کنم . "
فی الفور گفتم : " ایشان لطف دارند . "
بانو سفره انداخت و غذا را آورد . به اتفاق خوردیم و بعد از شام ، بانو و زینب خاتون سفره را جمع کردند و ظرفها را بیرون بردند . میوه و شیرینی آوردم . الیاس به پشتی تکیه داده و استکانی چای تازه دم جلویش گذاشتم .
گفت : " امیر حسین ، اتاق جمع و جور و قشنگی درست کرده اید . معلوم است زن با سلیقه ای داری . قدرش را بدان . دستپخت خوبی هم دارد . "
" سبزیهای خورش مال باغچه بود . "
لبخندی زد : " پس خود کفا هم هستید . "
" فکر بانو بود . "
" خدا برایت نگهش دارد . زن خوب در حکم طلاست . خوشا به سعادت کسی که از این نعمت الهی برخوردار است . "
زینب خاتون پشت پنجره ایستاده بود و گلهای نیلوفر را تماشا می کرد .
الیاس گفت :
" خواهرم به پای من سوخت . عمر و جوانی اش را برای من گذاشت . "
هنوز حرفش تمام نشده بود که بانو با ظرفهای شسته به اتاق آمد و پشت سرش زینب خاتون وارد شد . بانو برای او پشتی گذاشت و من چای و شیرینی و میوه تعارفش کردم .
الیاس نگاهی به سه تار که گوشه ی اتاق بود ، انداخت .
" سه تار را برای قشنگی آنجا گذاشته ای یا از آن استفاده هم می کنی ؟ "
فی الفور گفتم : " این تنها چیزی است که از عمارت آقا جانم همراه آورده ام . دلنگ دلنگی می کنم . "
" می شود برایمان بزنی ؟ "
" به روی چشم . "
     
  
مرد

 
همگی منتظر ماندند . سه تارم را بر داشتم و قطعه ای را در دستگاه شور شروع کردم . هر وقت با تمام وجودم تار می زدم ، همچون سخنی که از دل بر آید ، بر دل می نشست . الیاس سرش را به پشتی تکیه داده و به سقف چشم دوخته بود . در عالمی دیگر سیر می کرد . ناگهان منقلب شد و قطره اشک از چشمانش فرو ریخت . وقتی بانو حال او را دید ، با اشاره از من خواست ادامه ندهم . دست از نواختن بر داشتم ، بلند شدم و از کوزه برایش آب آوردم .
" آب نطلبیده مراد است ، گلویتان را تازه کنید . "
لبخندی زد : " دستت درد نکند . "
آب را نوشید ولی هنوز بغض راه گلویش را بسته بود . "
گفتم : " یادتان می آید به من گفتید نگذار حرف در دلت تلنبار شود ؟ "
" بله ، یادم می آید . "
" پس چرا خودتان به آن عمل نمی کنید ؟ "
" چه بگویم که نا گفتنش بهتر است . "
سکوت کردم .
گفت : " راستش نوای سه تار تو مرا به گذشته برد . وقتی جوان بودم . . . "
زینب خاتون حرف او را قطع کرذد : " الیاس باز می خواهی داغ دلم را تازه کنی ؟ "
" مرا ببخش خواهر . اینها که غریبه نیستند . باید کمی از زندگی ما با خبر باشند . "
الیاس کمی آب نوشید . من و بانو سرا پا گوش بودیم .
" من و زینب خاتون و مادرم در روستایی نزدیک تپه زاغه در اطراف قزوین زندگی می کردیم . پدرمان در عنفوان جوانی مرد . مادرم بعد از فوت او خانه نشین شد و کار های خانه بر دوش خواهرم افتاد . من هم روز ها گوسفند ها را به چرا می بردم و با فروش شیر و ماست و پنیر زندگی مان را می گذراندیم . یک روز که گله را از چرا بر می گرداندم ، به کنار چشمه ای رسیدم که معمولا ً اهالی روستا آب آشامیدنی شان را از آنجا می بردند . کی از دختر های ده کوزه ی آب را روی دوشش گذاشته بود و می برد . اسمش عالم تاج بود . چشمم او را گرفت . وقتی به خانه برگشتم درباره اش با مادر خدا بیامرزم حرف زدم . هم او و هم خواهرم استقبال کردند و به خواستگاری عالم تاج رفتند . قبولم کردند و بعد از هفت شبانه روز بزن و بکوب ، زن و شوهر شدیم . روزگار خوبی را با هم سر می کردیم . زن مهربان و دلسوزی بود . به هم قول داده بودیم تا آخر عمر به یکدیگر وفا دار بمانیم . یک روز که گله را از خانه بیرون می بردم ، عالم تاج مثل همیشه با بقچه ی غذا آمد تا بدرقه ام کند .
گفت :
" الیاس ، دیشب خواب بدی دیدم . مواظب باش . "
خنده ای کردم و گفتم : " خواب زن چپ است . نگران نباش . "
لبخندی شیرین زد و گفت : " خدا پشت و پناهت باشد . "
رفتم . در چراگاه بودم که باد شدت گرفت و هوا توفانی شد . گوسفندان سراسیمه شده بودند و سگها یک نفس پارس می کردند . ترس برم داشت . با خودم گفتم نکند خواب عالم تاج تعبیر شود . فی الفور گله را جمع کردم و به طرف روستا راه افتادم . برای لحظه ای آسمان مثل شب تاریک شد و ناگهان زمین زیر پایم لرزید . با سرعت در شیب دامنه پیش رفتم و گله را به طرف روستا راندم . وقتی به آنجا رسیدم ، خشکم زد . روستا با خاک یکسان شده بود . عده ی کمی جان سالم به در برده بودند . از جمله کسانی که در امامزاده بودند . آن موقع زینب خاتون در امامزاده بود . "
الیاس به این قسمت داستان که رسید ، بغض زینب خاتون ترکید . بانو هم گریه می کرد . الیاس ادامه داد :
" به کمک اهالی جنازه ها را از زیر آوار بیرون آوردیم . عالم تاج و مادرم هم زیر خروار ها خاک گیر کرده بودند . محشری به پا بود . خیلیها در اثر زلزله مرده بودند . عزیزانمان را در گورستان روستا به خاک سپردیم . دیگر طاقت ماندن در آنجا را نداشتم . خدا می داند اگر خواهرم نبود به زندگی ام خاتمه می دادم . گله را فروختم . به تهران آمدیم و این کارگاه را خریدم . مدتی در همین اتاق زندگی می کردیم . به مرور زمان سفالگر شدم و با خیال عالم تاج کوزه و گلدان سفالین ساختم . روزی نیست که بی یاد او شب شود . حالا صدای سه تار تو از خود بیخودم کرد . "
جلو رفتم : " الیاس ، اگر می دانستم سه تارم شما را منقلب می کند ، دستم می شکست و تار نمی زدم . "
" خدا نکند دستت بشکند . یادت نرود دستهای تو را لازم داریم . فعلاً تو تنها دلخوشی من هستی . "
" شما لطف دارید . "
" الان خانه ای در نزدیکی امامزاده صالح داریم . چند سالی است آنجا را گرفته ام . روز ها که به کارگاه می آیم ، زینب خاتون به امامزاده می رود . جای با صفایی است . پیشنهاد می کنم حتماً برای زیارت به آنجا بروید . "
سپس از جا برخاست و گفت :
" با اجازه دیگر مرخص می شویم . پرچانگی کردم ، خسته شدید . "
" اختیار دارید . فیض بردیم . "
برای الیاس و زینب خاتون درشکه گرفتم و برگشتم . بانو پوشینه اش را بر داشته بود . از بس گریه کرده بود ، چشمانش سرخ بود . وقتی کنار یکدیگر نشستیم ، گفت :
" چه روز های سختی را پشت سر گذاشته اند . بیخود نیست چشمهای زینب خاتون را آب سیاه گرفته . "
" بانو ، وقتی آدم غم دیگران را می شنود ، غم خودش را فراموش می کند . "
" آنچه مرا تحت تأثیر قرار داد عشق و علاق ای بود که در وجود هر دوی آنان دیده می شد . الیاس هنوز به همسرش وفا دار مانده و زینب خاتون هم جوانی اش را به پای برادرش گذاشته . "
" به نظر من این جور آدمها انگشت شمارند . "
" امیدوارم شما هم جزو انگشت شمار ها باشید . "
خنده ای کردم و گفتم : " از دلت بپرس . "
بانو از شرم سرش را پایین انداخت . بلند شدم و برای هر دومان چای ریختم .
" امیر حسین . "
" جانم . "
" جانت بی بلا . راستش می خواستم بگویم ماههاست از همه بی خبریم . کسی هم سراغی از ما نگرفته . "
" خوب ؟ "
" خودتان می دانید که تا به حال چیزی ازتان نخواسته ام . "
" درست است . "
" زینب خاتون می گفت بار ها از امامزاده صالح حاجت گرفته . اگر موافق باشید ، شب آدینه برای اموات حلوا بپزم و به آنجا برویم . شاید خدا خواست و فرجی حاصل شد . "
" باشد ، برویم . "
بانو لبخندی زد : " کمی هم برایم سه تار می زنید ؟ "
" البته . "
و سه تارم را به دست گرفتم و با تمام وجودم نواختم .
     
  
مرد

 
فصل 11

شب آدینه با درشکه به امامزاده صالح رفتیم . عده ی زیادی برای زیارت آمده بودند . حلوای نذری بانو را میان جمعیت پخش کردم و به حرم رفتم . جای سوزن انداختن نبود . هر طور بود دستم را به ضریح رساندم . حال و هوای آنجا مرا گرفته بود . اشکهایم بی اختیار می آمد . برای بهبود فرشته و سلامت تمام بستگانم دعا کردم . وقتی از حرم بیرون آمدم ، بانو در حیاط منتظرم بود . هر دو احساس خوبی داشتیم . بانو عدسی پخته و با خود آورده بود . شام را همانجا خوردیم و با درشکه برگشتیم . موقع رفتن ، بانو بسختی از آنجا دل کند .
صبح زود به کارگاه رفتم و مشغول ساختن سفال شدم . یکی از مشتریها برای بردن سفالهایش آمد . سفالها را بار گاری کرده بودم که الیاس از راه رسید . احوالپرسی کردیم و من به کارگاه برگشتم و مشغول شدم .
چند لحظه بعد الیاس با لب خندان وارد شد .
" امیر حسین ، مشتری از کار ها خوشش آمده . کلی هم سفارش تازه داد . به سلامتی برای خودت یک پا استاد شده ای . مرحبا . "
" اختیار دارید . هنوز هم شاگرد شما هستم . "
جلو آمد و مبلغی قابل توجه به من داد .
" هنوز غروب نشده که مزدم را می دهید . "
خنده ای کرد : " این مزد تو نیست . دستخوش زحمتهایی است که کشیده ای . "
" دستتان درد نکند . "
" حالا که مشتریها از کار تو تعریف می کنند ، از امروز تو می سازی ، من به کار های دیگر می رسم . "
" هر طور راحتید . "
الیاس کوره را روشن کرد ، رنگ و لعاب را آماده کرد ، و بعد به سراغ سفالهای آماده رفت . آنها را در رنگ و لعاب فرو می کرد و در کوره می گذاشت . من ه مشغول ساختن بودم . احساس می کردم حالا که آقاجانم نیست ، الیاس جای ایشان را برایم پر کرده است .
با نزدیک شدن عید میزان سفارشها بالا رفته بود . تا دیر وقت در کارگاه می ماندم و سفال می ساختم . الیاس هم مشتریها را راه می انداخت . نا گفته نماند اضافه بر مزد ، انعام خوبی هم می گرفتم . شب هم برای برای شام میهمان الیاس و زینب خاتون بودیم . بسیار عزت سرمان گذاشتند . میان بانو و خواهر الیاس انس و الفتی عمیق شکل گرفته بود .
مردم در تدارک استقبال از عید نوروز بودند . روی بیشتر بامها فرشهای شسته به چشم می خورد . همه سرگرم خانه تکانی بودند . بانو هم کما بیش کار هایی می کرد و من بیشتر وقتم را در کارگاه می گذراندم . شبها تا دیر وقت ظروف سفالین می ساختم زیرا می بایست سفارش مشتریها را آماده می کردم . به این ترتیب گذشت زمان را احساس نمی کردم . شبی وقتی به اتاق رفتم ، قابلمه غذا روی چراغ والور بود و بانو نیز به پشتی تکیه داده و خوابش برده بود . فی الفور سفره را انداختم و غذا را کشیدم . بعد بانو را بیدار کردم .
" خدا مرا نبخشد که تا الان گرسنه نگهت داشته ام . "
لبخندی زد : " گرسنگی من اهمیت ندارد . نگرانی ام بابت سلامتی شماست . "
" هیچ کس از کار کردن نمرده . کار آدم را می سازد . قول بده نگرانم نباشی . "
" قول می دهم . "
آنگاه هر دو کنار سفره نشستیم و غذا خوردیم . دم دمای صبح از صدای گریه ی بانو از خواب پریدم . سر سجاده نشسته بود ، دعا می خواند و اشک می ریخت . فی الفور بلند شدم و به طرفش رفتم .
" بانو ،عزیزم ، چرا گریه می کنی ؟ "
جا نماز را بست . چهره اش گلگون شده و حالی غریب پیدا کرده بود .
" خوابی عجیب دیدم ، امیر حسین . "
" خیر باشد . "
" هنوز تحت تأثیر خوابم هستم . "
" چه خوابی دیدی که این قدر منقلبت کرده ؟ "
اشکهایش را پاک کرد و لبخندی زد . چنان نگاهی به من انداخت که تا اعماق وجودم رسوخ کرد .
" خواب دیدم هر دو با هم در حرم امامزاده صالح هستیم . جای سوزن انداختن نبود . در میان جمعیت شما را گم کردم . هر چه گشتم پیدایتان نکردم . به حیاط رفتم . آنجا هم نبودید . پیر مردی سفید جامه صدایم زد .
ـ خواهر .
ـ با من هستید ؟
ـ بله . . . نوزادت را بگیر .
ـ متعلق به من نیست . من که نوزادی ندارم .
ـ چرا ، متعلق به توست .
و از خواب پریدم . آشفته بودم . به نماز ایستادم . دعا می خواندم که صدایم زدید .
" بانو جان ، صلوات بفرست . بهتر است تا آفتاب نزده من هم نمازم را بخوانم . "
از اتاق بیرون رفتم . هرگز بانو را به آن حال ندیده بودم . وضو گرفتم . به اتاق برگشتم و نمازم را خواندم . دروغ نگویم ، من هم تحت تأثیر خواب بانو قرار گرفته بدم .
بانو صبحانه را آماده کرد ، به اتفاق خوردیم و من به کارگاه رفتم .
     
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

نیلوفر عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA