فصل 12 قریب به دو ماه از خوابی که بانو دیده بود ، می گذشت . در آن مدت بانو کم حرف و بهانه جو شده بود . اغلب تا دیر وقت گلدوزی می کرد و من سعی می کردم مراعات حالش را بکنم . چیزی به عید نمانده بود . سرمان بشدت شلوغ بود و تا دیر وقت در کارگاه به سر می بردم . یک روز صبح با الیاس در کارگاه بودم که بانو صدایم زد . بیرون رفتم . رنگ بر چهره اش نبود و حالت تهوع داشت . " بانو ، رنگت پریده . چرا حالت به هم می خورد ؟ " " نمی دانم . شاید از بوی نفت چراغ والور باشد . " " چرا نگفتی تا درستش کنم ؟ " " شما گرفتار کارگاه بودید ، نخواستم مزاحم شوم . خودم درستش کردم . " " ولی به قیمت آزار خودت . " " اشکالی ندارد . حالم خوب می شود . کمی آب لیمو خوردم . فعلاً بهترم . " " آب لیمو که درمان نمی کند . بهتر است به مریضخانه برویم . " " احتیاجی نیست . " " صبر کن . الساعه بر می گردم . " به کارگاه برگشتم و حال بانو را برای الیاس گفتم . " امیر حسین ، آب دستت است بگذار زمین و بانو را به مریضخانه برسان . " " کارم چه می شود ؟ " " گور پدر کار . همسرت واجب تر است . " فی الفور به اتاق رفتم ، شال و کلاه کردم و به اتفاق بانو بیرون رفتیم . درشکه گرفتم و راهی مریضخانه شدیم . در مریضخانه پزشکی عمومی بانو را معاینه کرد و نظر داد که بهتر است پزشک متخصص زنان او را معاینه کند . ترس سرا پای وجودم را فرا گرفت . نمی دانستم چرا او بانو را از سر خود باز کرده و به پزشکی دیگر حواله داده است . بانو هم دست کمی از من نداشت . به خدا توکل کردیم و به سراغ پزشک زنان رفتیم . بانو را به داخل اتاق راهنمایی کردند و من در راهرو منتظر ماندم ، ولی تا او بیاید ، مردم و زنده شدم . بالاخره آمد . شتابزده جلو دویدم . " دکتر چه گفت ؟ " سرش را به زیر انداخت . خدا می داند چه حالی شدم . گفت : " امیر حسین ، چرا دستپاچه شده اید ؟ " " آخر حرف نمی زنی . " خنده ای شیرین کرد : " اگر خدا بخواهد ، بزودی صاحب اولاد می شویم . " باور کردنی نبود ، اما در کار خداوند نمی بایست شک می کردم . بشدت ذوق زده شده و دست و پایم را گم کرده بودم . بانو اشاره کرد که الیاس دل نگران است و بهتر است برویم . از مریضخانه بیرون رفتیم ، سر راه شیرینی خریدیم و با درشکه به خانه برگشتیم . بانو به اتاق رفت و من در کارگاه به الیاس پیوستم . بمحض اینکه وارد کارگاه شدم ، الیاس پرسید : " حال بانو چطور است ؟ " " خوب است . " سپس جعبه ی شیرینی را جلوی او گرفتم . نگاهی به من انداخت . " مناسبت آن چیست ؟ " سرم را به زیر انداختم و گفتم : " اینکه بزودی پدر بزرگ خواهید شد . بانو مادر می شود . " الیاس فریادی از سر شادمانی کشید و دستی به شانه ام زد . " مرحبا . به خدا تا این سن و سال که رسیده ام حرفی به این قشنگی نشنیده بودم . مبارک است انشاءالله . اگر زینب خاتون بفهمد خیلی ذوق می کند . از الان باید به فکر آینده اش باشید . " آن روز الیاس زود تر از معمول دست از کار کشید و مرا صدا زد . " امیر حسین ، تو هم کار را تعطیل کن . امشب شب چهار شنبه سوری است . چیزی به عید نمانده . به اتفاق بانو به بازار برو و خرید شب عیدت را بکن . امیدوارم سالی پر برکت داشته باشید . " آنگاه دستمزدم را به همراه مبلغی قابل توجه به عنوان عیدی داد ، شال و کلاه کرد ، چپقش را از جیب در آورد و از کارگاه بیرون رفت . من هم دست و رویی صفا دادم و به اتفاق بانو درشکه گرفتیم و به بازار رفتیم . مردم در تکاپو بودند . کار دکانداران سکه بود . ابتدا به خشکبار فروشی رفتیم و آجیل چهار شنبه سوری خریدیم و بعد سری به قنادی زدیم . ماهی فروشها برو و بیایی داشتند . سمنو فروش فریاد می زد : " سمنو ، آی سمنو ، مال پای هفت سین ، سمنو . " کمی سمنو خریدیم . بانو وسایل دیگر هفت سین را نیز خرید و به داخل بازار رفتیم . جای سوزن انداختن نبود . برای بانو چادر مشکی و روسری ، و برای خودم کفش و پیراهن خریدم . بازار حال و هوایی دیگر داشت . همه ی مردم شاد و هیجان زده بودند و دستانشان پر بود . وقتی وارد بازار بزازی شدیم تا برای بانو پارچه بخریم ، توجهم به جوانی جلب شد که خیره مرا می نگریست . زنی چادر و چاقچور کرده همراهش بود . او را نشناختم . قصد رفتن کرده بودیم که صدایم زد . " امیر حسین خان ، امیر حسین خان . " ایستادم و رو به او کردم . جلو آمد . " در آسمانها دنبال شما می گشتم روی زمین پیدایتان کردم . " هر چه دقت کردم ، نشناختمش ، پرسیدم : " بنده را با کسی اشتباه نگرفته اید ؟ " " گمان نمی کنم . مگر شما امیر حسین خان مجدالدوله نیستید ؟ " " چرا . " " امروز که سهل است ، اگر صد سال هم گذشته بود ، باز شما را می شناختم . " بانو تعجب کرده بود که چطور کسی با من ابراز آشنایی می کند و من او را نمی شناسم . از او خواستم خود را معرفی کند . " راستش باید هم مرا نشناسید . می دانم خیلی عوض شده ام . ولی شما ، هزار ماشاءالله هیچ فرقی نکرده اید . " من و بانو همچنان منتظر بودیم . " آشنایی ما مربوط به چندین سال پیش است . " وقتی خوب دقت کردم ، از چشمانش او را شناختم . آن زمانها خیلی لاغر بود ، اما آنچه اکنون می دیدم ، جوانی بود بالا بلند و قوی هیکل . " خداداد . شما خداداد هستید ؟ " خنده ای کرد : " بله ، خداداد ، پسر نصرالله باغبان . " باورم نمی شد . یکدیگر را بغل کردیم و در میان اشک و لبخند همدیگر را بوسیدیم . بانو و زنی که همراه خداداد بود ، مبهوت ایستاده بودند و به ما نگاه می کردند . خداداد به زن اشاره کرد و گفت : " این زنم فاطمه است . " من هم بانو را معرفی کردم . با دیدن آنان عیدمان کامل ش . از اینکه پس از سالها دوستم را یافته بودم ، سر از پا نمی شناختم . وقتی بقیه ی خرید هایمان را کردیم . کمی هم بوته خریدیم تا به خانه برویم . خیلی حرفها داشتم که به او بزنم . تنها نگرانی ام این بود که نکند خداداد گمان کند هنوز در عمارت مجدالدوله به سر می برم و معذب باشد . از بازار بیرون آمدیم . درشکه گرفتیم و نشانی کارگاه را دادم . خداداد گفت : " امیر حسین خان ، خیلی دلم می خواست شما را به عروسی ام دعوت کنم ، ولی نصرالله خان گفت که شما به حالت قهر از عمارت مجدالدوله رفته اید و کسی هم نشانی از شما ندارد . به حرف او بسنده نکردم و خیلی به دنبالتان گشتم . به همین علت بود که گفتم در آسمانها به دنبالتان می گشتم . در این مدت کجا بودید و چه می کردید ؟ " " وقتی به خانه رسیدیم ، همه چیز را می فهمی ، خداداد . " در چوبی را باز کردم و داخل شدم . خداداد با شادمانی به دور و بر سرک کشید و ابراز خشنودی کرد . بخصوص از باغچه ی سبزیکاری و گلهای نیلوفری که در پنجره را گرفته بود ، خیلی تعریف کرد . به اتاق رفتیم . این بار نوبت فاطمه بود که حسن سلیقفه ی بانو را تحسین کند . زیر اندازی کنار باغچه انداختم . سماور را روشن کردم و آجیل و میوه را وسط زیر انداز چیدم . بانو چراغ والور را روشن کرد و به کار تهیه ی غذا پرداخت . وقتی همه چیز آماده شد ، بوته ها را در حیاط چیدیم و آتش زدیم و از روی آنها پریدیم . لحظاتی فراموش نشدنی بود . تا موقع شام مدتی وقت داشتیم . برای خداداد تعریف کردم که چه به من گذشته است و گفتم که اکنون به کار سفالگری اشتغال دارم . او گفت که مایل است از نزدیک کارم را ببیند . بانو و فاطمه را تنها گذاشتیم تا بیشتر با هم آشنا شوند و به کارگاه رفتیم . خداداد گفت که همیشه دلش می خواسته نحوه ی ساختن ظروف سفالی را بداند . بنابراین پشت چرخ نشستم ، مشتی گل بر داشتم و شروع کردم . دلم می خواست حالا که پس از سالها به یکدیگر رسیده ایم ، برایش سنگ تمام بگذارم . خداداد کنجکاوانه دستانم را نگاه می کرد . احساس می کردم هر قدر سفال بیشتر شکل می گیرد ، آثار رضایت و خشنودی در او افزون می شود . سفال آماده را برداشتم و روی میز گذاشتم تا خشک شود . سپس کوره را روشن کردم و به سراغ رنگ و لعاب رفتم تا آن را هم آماده کنم . خداداد بهت زده مرا نگریست . " امیر حسین خان ، حتی در خواب هم نمی دیدم که پسر مجدالدوله بتواند چنین چیزی بسازد . درست است که از عمارت مجدالدوله رانده شده اید ، اما در عوض استادی شده اید مجرب و صاحب کمال . به قول معروف با پشتکار و ریاضت ، فولاد آبدیده شده اید . بیخود نیست مه می گویند هر که طاووس خواهد ،جور هندوستان کشد . " خنده ای کردم : " این قدر مرا چوب نزن ، خداداد . " " اختیار دارید . هر چه گفتم از صمیم قلب بود . " " برای همین هم به دلم نشست . : آنگاه سفال را لعاب زدم و در کوره گذاشتم تا بپزد . به انتظار نشستیم . از کار و بار خداداد پرسیدم . گفت : " صاحب کارم پدر فاطمه است . مرد خوبی است . چند وقت است خانه نشین شده . نقرس دارد . حالا من به تنهایی دکان خراطی را می چرخانم . در نزدیکی شاه عبدالعظیم خانه ای کوچک داریم . به قول معروف آب باریکه ای می رسد . " " نصرالله خان چه می کند ؟ " " روز ها در عمارت مجدالدوله است . شبها هم در همان خانه ی قدیمی . خیلی اصرار کردم با ما زندگی کند ، ولی بهانه آورد . می گوید دوری و دوستی . اما من بخوبی می دانم که با خاطراتش سر می کند . " سفال آماده شده بود . آن را از کوره آوردم و روی میز گذاشتم . " خداداد ، نا قابل است . امیدوارم از من بپذیری . " خنده ای کرد : " اختیار دارید . از سرمان هم زیاد است . مهم این است که شما آن را ساخته اید . " " مثل آن آدمک چوبی . " " هنوز آن را دارید . " " البته که دارم . " " به این می گویند دوست با وفا . " خداداد ظرف سفالی را بر داشت و نزد بانو و فاطمه رفتیم . سفره را انداختیم و شام خوردیم . بانو از باغچه سبزی خوردن چیده بود . فاطمه به قدری از آن تعریف کرد که قرار شد بانو برایش سبزی بچیند تا با خود ببرد . خداداد یواشکی در گوشم گفت : " راستش فاطمه حامله است . " خنده ای کردم و گفتم : " بانو هم همین طور . " خداداد خوشحال شد : " ملک تاج خانم می داند ؟ " " خیر ، فقط خودت بدان و فاطمه . احدی نباید از این موضوع با خبر شود . " " امیر حسین خان ، به راز داری دوستان اطمینان داشته باشید . " " البته که دارم . " به اتاق رفتم ، سه تارم را آوردم و مشغول نواختن شدم . خداداد سرا پا گوش بود . هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد خداش در همه حال از بلا نگه دارد حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست که آشنا سخن آشنا نگه دارد آخر شب ، وقتی آنان قصد رفتن کردند ، بانو از باغچه برای فاطمه سبزی چید و بعد از آنکه خداداد نشانی خانه اش را به من داد ، خداحافظی کردند و با درشکه رفتند . ما به اتاق برگشتیم . بانو روبندش را بر داشت و کنار پنجره نشست . به طرفش رفتم . " بانو ، می دانم خسته شده ای . " لبخندی زد : " نه ، اصلاً این طور نیست . " " امیدوارم از خداداد و فاطمه خوشت آمده باشد . " " البته که خوشم آمده ، امیر حسین . نمی دانم چرا خداداد این قدر له نظرم آشنا آمد . هر چه فکر کردم ، نفهمیدم او را کجا دیده ام . " " فکرت را خسته نکن ، بانو . یک روز می فهمی او را کجا دیده ای . " لبخندی زد و گفت : " امیدوارم . " بانو خسته بود . رختخواب را انداختم . او به بستر رفت و فی الفور خوابش برد . مهتاب بر چهره ی معصومش افتاده بود و چشم را خیره می کرد . رخ تو در دلم آمد مراد خواهیم یافت چرا که حال نکو در قفای فال نکوست * * * صبح زود به کارگاه رفتم . کلی سفال ساخته بودم که الیاس آمد . لباسی نو بر تن و یک ماهی سفید در دست داشت . وقتی مرا در کارگاه دید ، با لحنی ناراحت گفت : " امیر حسین ، مثل اینکه فراموش کرده ای تا چند ساعت دیگر سال تحویل می شود ! " " نه ، یادم نرفته . " " به جای اینکه پشت چرخ بنشینی ، برو به خودت برس . اگر نمی آمدم تا این ماهی را بیاورم ، حتماً تا دیر وقت کار می کردی . " فی الفور بلند شدم ، کوره را خاموش کردم و رو به الیاس کردم و گفتم : " سفارش مشتریها را آماده می کردم . دلم نمی خواهد کار ها عقب بیفتد . " " می دانم ، ولی در نظر داشته باش در این لحظات بخصوص ، همسرت دوست دارد تو در کنارش باشی . " سپس ماهی را به همراه مبلغی پول به من داد و اضافه کرد : " همین الان به گرمابه برو و سر و صورتی صفا بده . باید به استقبال عید بروی . " الیاس لبخندی زد و رفت . من هم از کارگاه بیرون آمدم ، ماهی را به بانو دادم ، بقچه ام را بر داشتم و به گرمابه رفتم . در راه بازگشت ، ابتدا سری به طلا فروشی زدم و گوشواره ا شبیه گوشواره ای که ریحانه به بانو داده بود ، خریدم . وقتی به خانه برگشتم ، بوی معطر سبزی پلو و ماهی همه جا را بر داشته بود . بانو سفره ی هفت سین را چیده و با لباس آراسته ای که بر تن داشت همچون قرص ماه شده بود . برایم چای تازه دم ریخت . آن را نوشیدم و پس از آنکه لباس نو به تن کردم ، سر سفره ی هفت سین نشستیم . چیزی به تحویل سال نمانده بود . من به ماهی قرمزی که داخل تنگ چرخ می زد ، خیره شدم و بانو شروع به خواندن دعای تحویل سال کرد : یا مُقَلبِ القلُوب والاَبصار ای گرداننده ی دلها و چشمها یا مُدَبر اللَیل و النَهار ای پدید آورنده ی روز ها و شبها یا مُحَولَ الحول و الاحوال ای تغییر دهنده ی سالها و حالات حُوِّل حالنا اِلی اَحسَنِ الحال تغییر ده حال ما را به بهترین حالات با صدای شلیک توپ فهمیدیم که سال تحویل شده است . آنگاه من و بانو سال نو را به یکدیگر تبریک گفتیم و من هدیه ی او را دادم . وقتی گوشواره را دید ، لبخندی زد . " دستت درد نکند ، امیر حسین ، انتظارش را نداشتم . " " قابل تو را ندارد . ای کاش می توانستم هدیه ای بهتر برایت بخرم . " بانو لبخندی ملیح زد و گفت : " امیر حسین ، همین قدر که لطف خدا شامل حالم شده و شما را در کنار خودم دارم ، احساس می کنم بهترین هدیه ی دنیا نصیبم شده . " " من هم همین طور بانو . " در کنار یکدیگر دستپخت لذیذ او را خوردیم . عصر درشکه گرفتم و به اتفاق هم به خانه ی الیاس رفتیم . آنان از دیدن ما بسیار خوشحال شدند . مدتی آنجا ماندیم و بعد با درشکه به دیدن خداداد و فاطمه رفتیم . آنان در خانه ای کلنگی زندگی می کردند . خداداد در را به روی ما باز کرد و وقتی ما را دید ، فی الفور فریاد زد : " فاطمه ، بیا ببین کی آمده . " فاطمه بیرون آمد و از دیدن ما ابراز خوشحالی کرد . سپس همگی به داخل رفتیم . بانو به اتفاق فاطمه وارد اتاق شد و من همراه خداداد رفتم تا خانه اش را نشانم بدهد . خانه حیاطی کوچک داشت با حوضی در وسط که چهار باغچه ی کوچک مملو از گلهای لاله عباسی در چهار طرف آن و دور تا دور لبه ی حوض پر از گلدانهای شمعدانی بود . دو اتاق رو به قبله ی چسبیده به هم در یک طرف حیاط و در گوشه ای دیگر مطبخ قرار داشت . آب انبار در زیر زمین بود . وارد اتاق شدیم . اتاقی بود بسیار تمیز و مرتب با سقفی از حصیر و تیر چوبی . طاقچه ای روی دیوار روبرو و در دو طرف در ورودی جا رختخوابی و جا لباسی قرار داشت که از بالا تا پایین آن را با پرده گلدار پوشانده بودند . روی هم رفته ، فاطمه نیز در حسن سلیقه دست کمی از بانو نداشت . با اینکه پا به ماه بود ، یک لحظه آرام نگرفت . چای آورد ، میوه و شیرینی تعارفمان کرد و با اصرار ما را برای شام نگه داشت . تا دیر وقت نشستیم . سپس خداحافظی کردیم و با درشکه به خانه برگشتیم .
فصل 13 عید هم سپری شد . بانو ، علاوه بر لباسهایی که برای مسافر خودمان می دوخت ، برای نوزادی که فاطمه در راه داشت نیز لباس می دوخت و روی آن را گلدوزی می کرد . من علی رغم اصرار بانو ، بجز کار در کارگاه ، کنار او می نشستم ، پارچه را نگه می داشتم تا او آن را قیچی کند ، سوزن را نخ می کردم و برایش سه تار می نواختم . امید به دنیا آمدن فرزنی سالم در دل هر دوی ما جوانه زده بود . چند روز بعد ، در کارگاه مشغول بودم که خداداد سراسیمه از راه رسید . " صبح زود فاطمه فارغ شد . آمده ام به شما اطلاع بدهم که فردا گله نکنید . " " قدم نو رسیده مبارک . به سلامتی چه هست ؟ " " دختر . " " پس به این ترتیب یک لنگه در بهشت به رویتان باز شده . خوشا به سعادتتان . " " ممنون ، امیر حسین خان . " خداداد قصد رفتن کرد . " با اجازه من دیگر می روم . فاطمه منتظرم است . سلام مرا به بانو خانم برسانید . " " به امان خدا . " بعد از رفتن او دوباره مشغول کار شدم . الیاس هنوز نیامده بود . نگران بودم . ساعتی بعد ، سفالها را در کوره می چیدم که او آمد . خوشحال به نظر می رسید . " کجا بودید ، الیاس ؟ دلم هزار راه رفت . " " راستش میهمان داشتم . یکی از هم ولایتیها بود . مدتها بود از زادگاهم بی خبر بودم . با دیدن او دلم هوای روستا را کرد . مثل اینکه آنجا خبر هایی هست . دلم می خواهد سری به آن طرفها بزنم ، ولی می ترسم تو دست تنها بمانی . " " اصلاً فکر مرا نکنید . اگر دلتان هوای روستا را کرده ، بروید . " " تا ببینم خدا چه می خواهد . شاید رفتم . خیلی وقت است سر خاک عالم تاج نرفته ام . " " خدا رحمتش کند . " وقتی خبر به دنیا آمدن نوزاد خداداد را به الیاس دادم ، آهی کشید و گفت : " مبارک است . به هر حال یکی به دنیا می آید و یکی از دنیا می رود . مردن هم بخشی از زندگی آدم است . انشاءالله نوبت بانو خانم هم بشود تا گوسفند برایش قربانی کنم . " " شما را به خدا ، شرمنده ام نکنید . " " دشمنت شرمنده باشد ، جوان . دوست دارم زیر پای نوه ام گوسفند قربانی کنم . به تو ربطی ندارد . " سپس مقداری پول از جیبش در آورد و به من داد . " این پول را بگیر ، برو برای نوزاد دوستت یک وان یکاد بخر . " " احتیاجی به این پول نیست . خودمان کمی پس انداز داریم . " " باشد . شاید لازم شود . " بعد هر دو مشغول کار شدیم . نزدیک غروب دست از کار کشیدیم . الیاس چپقش را روشن کرد و راهی خانه اش شد . به اتاق رفتم . بانو خواب بود . بی سر و صدا لباس پوشیدم . ولی نمی دانم چه شد که بانو از خواب پرید . جلو رفتم . " بانو ، نمی خواستم بیدارت کنم . مرا ببخش . " " خودم بیدار شدم . سر درد امانم را بریده بود . دراز کشیدم بلکه بهتر شوم ، خوابم برد . " " چرا مرا صدا نکردی ؟ " " نمی خواستم مزاحم شوم . حالا بهترم . " " خدا را شکر . " " شال و کلاه کرده اید ، امیر حسین . قرار است جایی بروید ؟ " " امروز خداداد به اینجا آمد . فاطمه خانم فارغ شده . بچه شان دختر است . در نظر داشتم به اتفاق به دیدنشان برویم . اما حالا که حال نداری ، بعداً می رویم . " بانو لبخندی زد : " خبری مسرت بخش بود . من اصلاً متوجه آمدن خداداد نشدم . " " می دانم . " " از کجا ؟ " " از پرده ای که تمام روز کشیده بود . " " بله ، درست است . شما بروید . از طرف من هم عذر خواهی کنید . " " یعنی تو را با این حال تنها بگذارم ؟ امکان ندارد . " " برای خاطر خداداد بروید . حتماً چشم براه است . برای بچه شان لباس دوخته ام . آنها را هم به فاطمه بدهید . " موافقت کردم و با بقچه ی لباسهایی که بانو دوخته بود ، از اتاق بیرون رفتم . درشکه گرفتم ، سر راه از طلا فروشی یک وان یکاد خریدم و رای خانه ی دوستم شدم . خداداد در را به رویم باز کرد . وقتی بانو را همراهم ندید ، تعجب کرد . " پس بانو خانم کجاست ؟ " " مریض احوال بود ، عذر خواهی کرد . " " بفرمایید داخل . " به اتاق رفتم . فاطمه در بستر خوابیده بود و نوزادش در کنارش قرار داشت . سلام کردم و پیغام و هدیه ی بانو را کنار بسترش گذاشتم . وقتی فاطمه لباسهای گلدوزی شده را دید ، آنها را به خداداد نشان داد و گفت : " اینها را ببین . بانو خجالتمان داده . چقدر با سلیقه گلدوزی کرده . " خداداد گفت : " دستشان درد نکند . راضی به زحمتشان نبودیم . " " زهرا جان ، به عمو جانت سلام کن . " سپس او را در بغل من گذاشت . بمحض اینکه نوزاد را در آغوش گرفتم ، احساسی غریب به من دست داد . چقدر سبک بود . چشمانش پف آلود و نیمه باز بود . خمیازه ای کشید . انگار به استراحت احتیاج داشت . وان یکادی را که خریده بودم ، از جیب در آوردم و به گوشه ی لچک زهرا سنجاق کردم . خداداد و فاطمه با دیدن آن لبخندی زدند . خداداد گفت : " امیر حسین ، این قدر ما را شرمنده نکنید . " " دشمنتان شرمنده باشد . بچه را از چشم بد محفوظ نگه می دارد . " خداداد گفت : " امیر حسین ، لچکی که به سر دخترم می بینید ، همان لچکی است که وقتی به دنیا آمدم ، به سرم بود . " لچکی سفید بود که گلی قرمز رنگ در یک گوش و گلی سبز رنگ در گوشه ی دیگر آن گلدوزی شده بود . صدای اذان آمد . فی الفور زهرا را به دست خداداد دادم و برخاستم . " با اجازه رفع زحمت می کنم . به بانو قول دادم زود برگردم . " خداداد نوزاد را به فاطمه داد و گفت : " عذرتان موجه است ، و گرنه نمی گذاشتم به این زودی بروید . " از فاطمه خداحافظی کردم خداداد تا جلوی در خانه همراهم آمد . درشکه گرفتم و راهی خانه شدم . وقتی به خانه رسیدم ، بانو نماز می خواند . بوی خوش نرگسی می آمد . لباسهایم را در آوردم ، سفره را پهن کردم ، نرگسی را کشیدم و منتظر ماندم تا بانو نمازش را خواند . سجاده اش را بست و رو به من کرد . گفتم : " امیدوارم حالت خوب شده باشد . " " بهترم . از آنان برایم بگویی . " با آب و تاب از فاطمه و خداداد و زهرا گفتم ، بخصوص از اینکه چقدر از لباسهایی که او برای نوزادشان دوخته بود ، خوششان آمد . بعد شام را خوردیم ، کمی بعد برای بانو سه تار نواختم و سپس آماده ی خوابیدن شدیم .
فصل 14 بانو پا به ماه بود . کمی سنگین شده بود و بسختی راه می رفت . به اتفاق الیاس در کارگاه بودیم که بانو صدایم زد . از کارگاه بیرون رفتم . بانو چادر و چاقچور کرده ایستاده بود . بمحض اینکه مرا دید ، گفت : " گمان می کنم وقتش است . دائم درد می گیرد و ول می کند . " " چند لحظه صبر کن . همین الان حاضر می شوم . " فی الفور به کارگاه رفتم و قضیه را به الیاس گفتم . الیاس گفت : " پس چرا ایستاده ای ؟ زود به مریضخانه بروید . من همینجا منتظر می مانم . " موقع رفتن ، الیاس باز هم به من پول داد . درشکه گرفتم و به اتفاق بانو راهی مریضخانه شدیم . بمحض اینکه به آنجا رسیدیم ، پرستاری بانو را به اتاق زایمان هدایت کرد . در راهرو روی نیمکتی نشستم و برای سلامتی بانو دعا خواندم . آرام و قرار نداشتم . مدتی گذشت و بالاخره سر و کله ی پرستار پیدا شد . " مژده بدهید . صاحب پسر شده اید . " مبلغی به عنوان مژدگانی به او دادم و پرسیدم : " حالشان چطور است ؟ " " هر دو خوب هستند . " " می توانم ببینمشان ؟ " " الان خیر ، ولی وقتی به اتاقشان رفتند ، می توانید . " پرستار رفت . نفسی راحت کشیدم . سرم را به آسمان بلند کردم و خالق دو عالم را شکر گفتم . همچنان که روی نیمکت به انتظار نشسته بودم به یاد فرشته افتادم . چقدر دلش می خواست من صاحب اولاد شوم . آرزو داشتم بود و شادمانی مرا می دید ، ولی افسوس که فرسنگها از من دور بود . میل من سوی وصال و قصد ا سوی فراق ترک کام خود گرفتم تا بر آید کام دوست پرستار دوباره آمد . " تا یک ساعت دیگر می توانید آنان را ببینید . " فی الفور از مریضخانه خارج شدم . درشکه گرفتم ، به بازار رفتم و یک النگوی طلا خریدم . وقتی به مریضخانه برگشتم ، بانو را به اتاق برد بودند . او روی تخت خوابیده و فرزندم را در بغل گرفته بود . جلو رفتم . رنگ به رو نداشت . هنوز روی پیشانی اش قطرات عرق دیده می شد . گفتم : " بانو ، بابت همه چیز ممنونم . " لبخندی زد و گفت : " نمی خواهید پسرمان را ببینید ؟ " " از خدا می خواهم . " او ملافه را از روی صورت فرزندم کنار زد . نوزادی زیبا دیدم که چشمانش را بسته بود و انگشت شستش را می مکید . خم شدم و پیشانی اش را بوسیدم . سپس النگویی را که خریده بودم به بانو دادم . او از دیدن آن خوشحال شد . النگو را به دستش انداخت و گفت : " باز هم که خجالتم دادید ، امیر حسین . " " اختیار داری . ای کاش می توانستم سر تا پایت را طلا بگیرم . " پزشکی وارد شد . بانو را معاینه کرد و بعد رو به من کرد : " آقای مجدالدوله ، خوشبختانه همسرتان زایمانی راحت داشتند . ولی به دلیل ضعف عمومی باید امشب اینجا بمانند . فردا می توانید او را به خانه برید . " دلم به درد آمد . چطور می توانستم شبی را بدون بانو بگذرانم ؟ بانو که متوجه تغییر حال من شده بود ، بعد از رفتن پزشک ، گفت : " امیر حسین ، تحمل کنید . فقط یک شب است . " " گفتنش آسان است ، بانو . ولی خدا می داند که همین یک شب برای من مثل صد شب است . " قبل از اینکه بانو حرفی بزند ، پرستار آمد و از من خواست بروم تا همسر و فرزندم استراحت کنند . از بانو خداحافظی کردم ، از مریضخانه خارج شدم ، یک جعبه شیرینی خریدم و به کارگاه سفال برگشتم . الیاس هنوز آنجا بود . به او شیرینی تعارف کردم . یکی بر داشت و پرسید : " خوب ، به سلامتی دختر است یا پسر ؟ " " پسر . " خنده ای کرد و بشکن زنان گفت : " پسر نگو عسل بگو – عصای دست پدر بگو . " هر دو خندیدیم و سر کار سفالگری برگشتیم . غروب که شد ، الیاس از کار دست کشید و رفت . من همچنان کار میکردم . مدتی از رفتن الیاس نگذشته بود که با یک گوسفند برگشت . " چرا زحمت کشیدید ، الیاس ؟ " " امیر حسین ، فراموش نکن که در کار خیر حاجت استخاره نیست . " سپس چپقش را روشن کرد و گفت : " بهتر است زود تر بروم و خبر نوه دار شدنم را به زینب خاتون بدهم . تو هم برو و استراحت کن تا فردا که به دیدن نوه ام می روی ، سر حال باشی . " الیاس خوشحال و خندان رفت . من هم آبی به سر و صورتم زدم و به اتاق رفتم . جای خالی بانو غمی سنگین بر دلم نشاند . چادرش روی جا رختخوابی افتاده بود . جلو رفتم ، آن را بر داشتم ، بوییدم و در فراغش اشک ریختم . سپس کنار پنجره نشستم . سه تارم را به دست گرفتم و شروع به نواختن کردم تا از بار اندوهم بکاهم . ز آشفتگی حال من آگاه کی شود آن را که دل نگشت گرفتار این کمند * * * صبح زود به مریضخانه رفتم . حق الزحمه را پرداختم و به اتفاق بانو و فرزندم به خانه برگشتم . الیاس و زینب خاتون آنجا بودند . الیاس گوسفند را جلوی پای بانو قربانی کرد و زینب خاتون نیز بچه را از بانو گرفت و به اتاق برد . او رختخوابی پهن کرده و روی چراغ والور کاچی درست کرده بود . من نزد الیاس ماندم تا گوشت قربانی را تقسیم و بین مردم پخش کنیم . یک سهم هم برای خداداد کنار گذاشتم . صدای اذان ظهر به گوش رسید . الیاس از من خواست آتشی بر پا کنم و خود به کار سیخ کردن دل و جگر پرداخت . تا دل و جگر آماده شود ، من کمی ریحان از باغچه چیدم و به اتفاق ناهار خوردیم . بعد از ناهار ، الیاس پرسید : " برای نوه ام چه اسمی در نظر گرفته اید ؟ " گفتم : " همان روزی که شما را مقابل سقا خانه دیدم ، از خدا خواسته بودم که اگر پسری نصیبم کند نامش را امیر عباس می گذارم . " " مبارک است . "
سپس او امیر عباس را از بانو گرفت و در گوشش اذان خواند و نامش را گفت . بعد او را به بانو برگرداند و دهانمان را شیرین کردیم . کمی بعد من و الیاس به کارگاه رفتیم و تا غروب کار کردیم . وقتی دست از کار کشیدیم ، او و زینب خاتون خداحافظی کردند و رفتند . من نیز دست و صورتم را شستم و به اتاق رفتم . بانو به فرزندمان شیر می داد . لحظه ای در درگاه ایستادم و از دیدن آن صحنه ی با شکوه لذت بردم . بی اختیار به یاد ملک تاج خانم افتادم و خود را سرزنش کردم . وقتی بانو حالت مرا دید ، صدایم زد . " امیر حسین ، چرا ایستاده اید ؟ نمی خواهید با امیر عباس احوالپرسی کنید ؟ " لبخندی زدم و گفتم : " از خدا می خواهم . " آن وقت فرزندم را در آغوش گرفتم ، قربان صدقه اش رفتم و تکان تکانش دادم . حالتی به چهره اش داد که انگار می خندد . سر مست شدم و همچنان که او را در بغل داشتم ، کنار بانو نشستم . " اگر از نظر تو اشکالی ندارد ، کمی گوشت قربانی برای خداداد کنار گذاشته ام ، می روم که هم آن را بدهم ، هم خبر به دنیا آمدن امیر عباس را . " " عقیده ای خوب است . بروید و سلام مرا هم به آنان برسانید . " فی الفور شال و کلاه کردم ، از خانه بیرون رفتم و با درشکه راهی خانه ی دوستم شدم . بمحض اینکه خداداد در را باز کرد ، خبر به دنیا آمدن امیر عباس را دادم . خدا می داند چقدر خوشحال شد . اصرار داشت به داخل بروم ، ولی من عذر خواهی کردم ، گوشت را دادم و به خانه برگشتم . بانو سفره را پهن کرده بود ، گفتم : " قرار نبود از جا بلند شوی ، باید استراحت کنی . " خنده ای کرد و گفت : " امیر حسین ، مرا تنبل بار نیاورید . حالم خوب است . " آن وقت کنار سفره نشستیم و غذا خوردیم . فرزندمان در خواب ناز بود . " امیر حسین . " " جانم . " " بهتر نیست یکی از همین روز ها به دیدن ملک تاج خانم بروید ؟ حتماً از شنیدن خبر پدر شدنتان خوشحال می شود . " " چرا این حرف را می زنی ، بانو ؟ " " به نظر من باید گذشته ها را فراموش کرد . حالا که خودم مادر شده ام ، حال ملک تاج خانم را می فهمم . " " اگر ملک تاج خانم خاطر مرا می خواست ، تا به حال سراغی از من می گرفت ، دیگر پاک از چشمش افتاده ام . رفتنم سودی ندارد ، دردی هم دوا نمی کند . " " اما به امتحانش می ارزد . " " بانو ، از من جان بخواه ولی این را نخواه . " " باشد ، اصرار نمی کنم . هر طور صلاح می دانید . " * * * صبح زود به کارگاه رفتم . الیاس هم آمد و مشغول شدیم . مشتریهای فراوانی آمدند ، سفارشهای خود را بردند و کلی هم سفارش دادند . الیاس خوشحال به نظر می رسید . " امیر حسین ، خدا می داند که تا به امروز این قدر مشتری نداشتم . همه ی اینها از قدم بچه ی توست . معلوم است که نوه ام خوش قدم است . " و دست در جیب کرد و انعامی خوب به من داد . در مدتی که نزد او بودیم ، بانو مبلغی قابل توجه پس انداز کرده بود که حتی می توانستیم خانه ای کوچک بخریم . ولی نمی دانم چرا بانو از آنجا دل نمی کند . در کارگاه مشغول کار بودم که خداداد به اتفاق فاطمه و دخترش به دیدن ما آمدند و تختخوابی برای امیر عباس آوردند . همسر خداداد برای دور رختخواب پشه بندی هم دوخته بود . کمی بعد خداداد رفت اما فاطمه ماند تا به اتفاق بانو به حمام بروند . حدود عصر خداداد برگشت و فاطمه و زهرا را برد . غروب الیاس هم دست از کار کشید ، مزد مرا داد و راهی خانه اش شد . بعد از رفتن او ، آبی به سر و صورتم زدم و نزد بانو رفتم . لباسی نو به تن کرده و بسیار زیبا شده بود . نشستم و به پشتی تکیه دادم . او استکانی چای تازه دم جلویم گذاشت و با لبخندی بر لب ، گفت : " امیر حسین ، مژده بدهید ، امروز در حمام ناف امیر حسین افتاد . " " مبارک است . " فی الفور چای را نوشیدم و به طرف تخت بچه رفتم . او در خواب بود و لچک بچگی خداداد به سرش بسته شده بود . نمی دانم چرا به دلم بد آمد . رو به بانو کردم . " بانو ، چرا این لچک را به سر امیر عباس بسته ای ؟ " بانو جلو آمد . " مگر ایرادی دارد ؟ " مستأصل بودم که چه جوابی بدهم . بانو لبخندی زد و گفت : " این لچک خودم بوده است . وقتی بچه بودم به سرم می بستند . " از شنیدن این حرف بشدت تعجب کردم . با خودم گفتم نکند بانو شوخی اش گرفته است ؟ گفتم : " این را زیور خانم گلدوزی کرده ؟ " بانو چند لحظه ای سکوت کرد . احساس کردم حرفی را که می خواست بر زبان بیاورد ، مزه مزه می کند . بالاخره گفت : " خیر . . . راستش . . . راستش او مادر من نیست . مرا به فرزندی پذیرفته و قسمم داده که این مطلب را به احدی نگویم . " " پس پدر و مادر تو کیستند ؟ " " نمی دانم . زیور خانم می گفت مرا داخل سبدی حصیری پشت در خانه پیدا کرده . همین لچک ه سرم بوده . " خداوندا! چه می شنیدم ؟ چقدر سرگذشت بانو و خداداد شبیه به هم بود . فکری به ذهنم خطور کرد . فی الفور شال و کلاه کردم و به بانو گفتم بیرون می روم و زود بر می گردم . سپس از خانه خارج شدم ، درشکه گرفتم و به خانه ی خداداد رفتم . در طول راه خدا خدا می کردم حدسم درست از آب در آید . وقتی خداداد در را گشود ، از دیدن من تعجب کرد . " اتفاقی افتاده ، امیر حسین ؟ " لبخندی زدم : " خیر . " " پس بانو و امیر عباس کجا هستند ؟ " " در خانه هستند . آمده ام تو را به آنجا ببرم . " " ولی ما همین امروز عصر آنجا بودیم . " " می دانم حکمتی در کار است . وقتی به آنجا برسیم ، می فهمی . فاطمه خانم و زهرا را هم بیاور . در ضمن ، لچک بچگی خودت را هم بیاور و به من بده . " خداداد بهت زده به داخل خانه رفت و من در کنار درشکه منتظر ماندم . طولی نکشید که او به اتفاق فاطمه و زهرا آمدند و همگی سوار درشکه شدیم و راه کارگاه سفال را در پیش گرفتیم . وقتی وارد اتاق شدیم ، بانو با نگاهی متعجب به آنان خوشامد گفت و همگی نشستیم . گفتم : " از اینکه خواستم به اینجا بیایید به دلیلی خاص است . " خداداد گفت : " ممکن است بفرمایید این دلیل خاص چیست ؟ " " به روی چشم . می گویم . ولی یک شرط دارد . " خداداد لبخندی زد : " چه شرطی ؟ " " همگی چشمانتان را ببندید و هر وقت من گفتم ، باز کنید . احساس کردم حس کنجکاوی هر سه را برانگیختم چون بی درنگ چشمانشان را بستند . لچک را از سر امیر عباس بر داشتم و با لچک خداداد روی زمین پهن کردم . " حالا می توانید چشمانتان را باز کنید . " هر سه از دیدن لچکها بسیار حیرت کردند . فاطمه گفت : " چقدر شبیه به هم هستند . " بانو لچکها را بر داشت و با دقت آنها را نگاه کرد و گفت : " اشتباه نکنم هر دو لچک کار یک نفر است . امیر حسین ، این لچک را از کجا آورده اید ؟ " لبخندی زدم : " این متعلق به خداداد است . شما دو نفر سرگذشتی مشابه دارید . اشتباه نکنم خواهر و برادر هستید . ای کاش سر نخی دیگر داشتیم ، آن وقت صد در صد مطمئن می شدیم . " خداداد گفت : " امیر حسین ، روی بازوی راست من یک خال سبز رنگ هست . " بانو با شنیدن این حرف از حال رفت . فاطمه بغلش کرد و آب به صورتش زد . من بد جوری دستپاچه شده بودم . بانو به هوش آمد ، رو بندش را کنار زد و گفت : " روی بازوی راست من هم یک خال به رنگ سبز هست . "
و آنچه در دقایق بعد گذشت ، حیرت بود و اشک شادی که از چشمانمان فرو می ریخت . بانو رو به خداداد کرد و گفت : " برادر ، همان روزی که در بازار دیدمت ، به امیر حسین گفتم که احساسی غریب نسبت به خداداد دارم . حالا می فهمم که بیخود نبود . خون ، خون را می کشد . " خداداد از خوشحالی روی پا بند نبود . گفت : " خدا می داند که من هم همین احساس را داشتم . به هر حال امشب با کمک امیر حسین به یکدیگر رسیدیم . خدا کند روزی هم پدر و مادرمان را پیدا کنیم . " بانو گفت : " انشاءالله همان خدایی که ما را به هم رساند ، روزی هم آنان را به ما می رساند . آن شب ساعتها نشستیم و حرف زدیم و به اتفاق شام خوردیم و من کمی سه تار نواختم . دیر وقت بود که آنان به خانه شان رفتند . من و بانو نیز وضو گرفتیم ، نماز خواندیم و شکر خالق دو عالم را به جا آوردیم . * * * صبح زود در کارگاه مشغول ساختن سفال بودم که الیاس به اتفاق زینب خاتون آمد . خواهر الیاس نزد بانو رفت تا از او و بچه دیدن کند . گویا قصد سفر داشتند . الیاس به کارگاه آمد . " امیر حسین ، با اجازه ات من و زینب خاتون چند روزی به زاغه تپه می رویم . زود بر می گردیم . در نبود من خودت به کار ها رسیدگی کن . " " به روی چشم ، الیاس . هر چند دوری شما برایم سخت است ، خوشحالم که می روید و آب و هوایی عوض می کنید . امیدوارم به سلامت برگردید . " آنگاه الیاس مقداری پول به من داد و قصد رفتن کرده بود که لبخندی زدم و ماجرای بانو و خداداد را برایش گفتم . وقتی حرفهایم تمام شد ، گفت : " امیر حسین ، واقعاً در کار خدا مانده ام . عجب حکمتی دارد ! خوشحالم که قبل از رفتن خبری خوش شنیدم . همیشه خوش خبر باشی . " سپس از کارگاه بیرون رفت و به اتفاق خواهرش محوطه را ترک کرد . صبح روز بعد ، از سپیده دم به کارگاه رفتم . بانو از باغچه سبزی می چید . روزی پر کار بود . مشتری پشت مشتری می آمد تا سفالهای آماده را ببرد و سفارشهایی جدید هم می گرفتم . تا غروب در کارگاه مشغول بودم . احساس می کردم گم کرده ای دارم و دریافتم در مدتی که با الیاس بوده ام بشدت به او عادت کرده ام . به کنار حوض رفتم تا آبی به سر و صورتم بزنم . بوی کوکو سبزی می آمد . بانو با سبزیهای باغچه کوکو درست کرده بود . به اتاق رفتم . فرزندم در خواب بود . رو به بانو کردم و گفتم : " بانو ، امروز خیلی به من سخت گذشت . " " کمی هم به فکر سلامت خودتان باشید . از سپیده ی صبح به کارگاه می روید و این موقع دست از کار می کشید . " " بانو ، گله ی من بابت کار نیست . کار آدم را می سازد . ناراحتی ام از این است که الیاس در کنارم نبود . " بانو لبخندی زد : " خدا به او عمر با عزت بدهد . الیاس در حق ما پدری کرده . خدا سفرشان را به خیر کند . آنان کسی را ندارند . ای کاش اولاد داشتند . " " درست است که اولاد ندارند ، ولی من که نمرده ام . مخلصشان هم هستم . " " خدا از بزرگی کمتان نکند که این قدر با عاطفه هستید ، امیر حسین . " بالای سر فرزندم رفتم . در خواب ناز بود . خم شدم و پیشانی اش را بوسیدم . بانو سفره را انداخت و کوکو سبزی را آورد . تازه شام تمام شده بود که امیر عباس بیدار شد . بی تابی می کرد . انگار گرسنه بود . بانو رفت تا به او شیر دهد . من هم سه تارم را بر داشتم و مشغول نواختن شدم . بمحض اینکه صدای سه تر برخاست ، امیر عباس ساکت شد و لبخندی کودکانه بر لبانش نقش بست . پس از اینکه امیر عباس به خواب رفت ، ما هم آماده ی خوابیدن شدیم . صبح زود تحت تأثیر خوابی که دیده بودم ، از خواب پریدم . بانو نماز می خواند . من هم رفتم و وضو گرفتم و به نماز ایستادم . بانو صبحانه را آماده می کرد . از خوابی که دیده بودم بشدت آشفته بودم . بانو پرسید : " کسالت دارید ، امیر حسین ؟ " لبخندی زدم : " خیر . " " ولی رنگتان پریده . " " شاید در اثر خوابی است که دیدم . " " خیر باشد . " " خواب آقا جانم را دیدم . ناراحت بود . گله می کرد که چرا سراغی از ایشان نمی گیرم . " " خودتان را ناراحت نکنید . امروز سر خاکشان بروید و فاتحه ای بخوانید . من هم شب آدینه حلوا می پزم و خیرات می کنیم . " " پیشنهاد خوبی است . پس آماده شوید عصر با هم برویم . " " حرفی ندارم ولی می ترسم امیر عباس گرما زده شود . شب هم که نمی شود رفت . " " اشکالی ندارد . خودم می روم . " به کارگاه رفتم و تا عصر کار کردم . سپس شال و کلاه کردم و با درشکه به این بابویه رفتم . جمعیت زیادی آنجا بود . همه کنار مزار عزیزشان نشسته بودند و فاتحه می خواندند . دلم بد جوری گرفته بود . انگار تمام غمهای عالم روی قلبم سنگینی می کرد . وارد آرامگاه شدم . خشکم زد . نفسم بند آمده بود و تمام وجودم می لرزید . قدرت حرکت از من گرفته شده بود . مدتها بود به آنجا نرفته بودم . قبری دیگر کنار قبر آقا جان بود . با خودم گفتم زبانم لال نکند آن قبر متعلق به ملک تاج خانم باشد ؟ با هر جان کندنی بود ، جلو رفتم . وای بر من ! عزیزی دیگر از خاندان مجدالدوله از دست رفته بود و من نمی دانستم . بیخود نبود آقا جان به خوابم آمده بود . زانو زدم و در غم از دست دادن عمه مریم شیون کردم . خود را سرزنش می کردم که چرا آخرین بار که او را دیدم ، برخوردی شایسته نداشتم . گریه امانم را بریده بود . در ذهنم زنگ خطری به صدا در آمد ؛ نکند خدای نا کرده اتفاقی برای ملک تاج خانم بیفتد ؟ نمی دانستم چرا وقتی ما انسانها کسی را داریم ، قدر او را نمی دانیم ولی وقتی او را از دست می دهیم ، افسوسش را می خوریم ؟ به یاد ریحانه افتادم . خواهرم چه می کشید ؟ دلم به حالش سوخت . او بد جوری به عمه مریم وابسته بود . دعا کردم هر چه او خوابیده است عمر ریحانه باشد . آرزو داشتم می توانستم به دیدن ملک تاج خانم بروم ولی بخوبی می دانستم او مرا نخواهد پذیرفت . هر دو قبر را با گلاب شستم ، مدتی همانجا نشستم و بعد با دلی پر درد از آنجا بیرون آمدم . تصمیم گرفتم به دیدن ریحانه بروم . می دانستم او روز هایی سخت را پشت سر گذاشته است . درشکه گرفتم و به طرف باغ شهاب الدین صراف رفتم . هنگام اذان مغرب بود که به آنجا رسیدم . وارد اندرونی شدم . ریحانه به استقبالم آمد و با دیدن من اشکهایش سرازیر شد . هنوز لباس سیاه بر تن داشت . به نظر می رسید خیلی ضعیف شده است . به او تسلیت گفتم و با هم به تالار رفتیم و نشستیم . ریحانه شروع کرد : " امیر حسین ، این رسم روزگار است که حالا یادی از خواهرتان کنید ؟ به خدا اگر می دانستم کجا هستید ، خودم به دیدنتان می آمدم . " " مرا ببخش ، ریحانه . اصلاً نمی دانستم عمه مریم فوت کرده . راستش دیشب آقا جان به خوابم آمدند . عصر به آرامگاه رفته بودم که با قبر عمه مریم مواجه شدم . " " حدود دو ماه است که عمه مریم فوت کرده . " " حالش که خوب بود ! " " نمی دانم . صبح که از خواب بیدار شدم ، طبق معمول به اتاقش رفتم . گویا اجل شبانه به سراغش رفته بود . هر چه صدایش زدم ، انگار نه انگار . مثل این بود که سالهاست مرده . " دایه قمر شربت آورد . بعد ازرفتن او ، ریحانه گفت : " امیر حسین ، از خودت بگو . " و من به اختصار آنچه را بر ما گذشته بود ، تعریف کردم . وقتی حرفهایم تمام شد ، ریحانه لبخندی زد و گفت : " یکی از آرزو هایم این بود که شما صاحب فرزند شوید . خوشحالم که به آرزویم رسیده ام . " " امیدوارم روزی تو هم صاحب اولاد شوی . " لبخندی ملیح زد و سرش را زیر انداخت . گفتم : " ریحانه از ملک تاج خانم چه خبر ؟ " " مریض احوال است . دوا و درمان هم نمی کند . مدتی است بستری است . به خدا خیلی نگرانش هستم ولی برای خاطر شما با من هم سر سنگین شده . چه کنم ؟ کاری از دستم ساخته نیست . " وقتی فهمیدم ملک تاج خانم نا خوش است ، بغضم گرفت . بسختی خود داری ام را حفظ کردم . ریحانه گفت : " چرا به دیدنش نمی روید ؟ " " دلم می خواهد ، ولی می ترسم مرا نپذیرد . " " حالا فرق می کند . اگر بفهمد صاحب نوه شده ، حتماً روی خوش نشان می دهد . " " ریحانه جان ، اجازه بده تفألی بزنم . هر چه قسمت باشد همان می شود . تا آن موقع درباره ی امیر عباس با کسی حرف نزن . : " امیر حسین ، به راز داری خواهرتان شک دارید ؟ " " خدا مرا نبخشد اگر چنین تصوری داشته باشم . " " می دانم . حالا چرا بانو و امیر عباس را همراه نیاوردید . " " گفتم که ، اتفاقی آمدم . خوب شد گفتی . بهتر است بروم . بانو نگران می شود . " " هر طور راحت هستید . الساعه به عنایت می گویم شما را برساند . " " احتیاجی نیست ، خواهر . نمی خواهم عنایت بفهمد کجا زندگی می کنم . " " چه اشکالی دارد ؟ درست است از اسب افتاده اید ، از اصل که نیفتاده اید . " " این طوری راحت ترم . " " بسیار خوب . پس سلام مرا به بانو برسانید . " خداحافظی کردم و بیرون آمدم . درشکه گرفتم و راهی خانه شدم . خوشبختانه خداداد آنجا بود . بمحض اینکه وارد شدم ، بانو گفت : " امیر حسین ، کجا بودید ؟ خدا می داند دلم هزار راه رفت . داشتم دیوانه می شدم . " لبخندی زدم : " مرا ببخش . به دیدن ریحانه رفته بودم . " بانو تعجب کرد . آنگاه همه چیز را تعریف کردم . همسرم بشدت متأثر شد . خداداد پرسید : " ریحانه خانم درباره ی وضع ملک تاج خانم حرفی نزدند ؟ " " چرا ، ولی تو از کجا می دانی ؟ " " دیشب نصرالله خان میهمان ما بود . می گفت چند روزی است ملک تاج خانم در بستر افتاده اند . آمده بودم به شما خبر بدهم . " گفتم : زحمت کشیدی . ولی مانده ام چگونه به دیدن ایشان بروم ؟ " خداداد گفت : " اینکه معلوم است ، با بانو و امیر عباس بروید . " بانو جلو آمد : " ولی به نظر من امیر حسین و امیر عباس بروند ، بهتر است . " " چرا تو نیایی ؟ " " شاید ملک تاج خانم بخواهد با شما حرف بزند . من نباشم بهتر است . می دانم از دیدن نوه اش خوشحال می شود . " خداداد کمی فکر کرد و گفت : " من هم با خواهرم موافقم . " گفتم : " بسیار خوب ، با امیر عباس می روم . " آنگاه خداداد بلند شود تا برود . به اتفاق بانو تا جلوی در چوبی بدرقه اش کردیم . خداداد آرزو کرد با خبر های خوب از عمارت مجدالدوله برگردم و. بعد درشکه گرفت و رفت . به اتاق برگشتیم ، شام خوردیم و به بستر رفتیم تا بتوانم صبح زود به کارگاه بروم . اما نمی دانم چرا خواب به چشمانم نمی آمد . از بخت بد ، زمان بکندی می گذشت . بر آی ای آفتاب صبح امید که در دست شب هجران اسیرم
فصل 15 هنوز آفتاب نزده بود که برخاستم و به کارگاه رفتم . عشق دیدار ملک تاج خانم آتشی به جانم انداخته بود . از اینکه پس از ماهها به دیدنش می رفتم ، حالی غریب داشتم . شوق دیدارش شوری به دلم انداخته بود . کوره را روشن کردم و لعابی فیروزه ای رنگ آماده کردم . تصمیم داشتم هدیه ای برای او بسازم . پشت چرخ نشستم و با اشک چشمانم از خاک رس گل ساختم تا گلدانی بسازم . تمام مدتی که مشغول بودم ، تصویر ملک تاج خانم از مقابل دیدگانم دور نمی شد . دعا می کردم او دست رد بر سینه ام نزد . بیش از آن طاقت دوری اش را نداشتم . ما شبی دست بر آریم و دعایی بکنیم غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم گلدان سفالی را روی میز گذاشتم تا خشک شود . آنگاه مشغول ساختن سفارش مشتریها شدم . تعدادی فراوان سفال ساختم . گلدان خشک شده بود . با چند فوت گرد و غبار آن را زدودم ، رویش را با رنگ پوشاندم و درون کوره گذاشتم . وقتی گلدان آماده را از کوره بیرون آوردم ، خودم از آنچه ساخته بودم در عجب ماندم . بی نظیر بود . آن را روی میز گذاشتم و با لذت تماشایش کردم . عصر زود تر دست از کار کشیدم و ابتدا به سلمانی و بعد به گرمابه رفتم . وقتی برگشتم ، بانو بچه را شیر داد و آماده اش کرد . خداداد با فاطمه و فرزندش آمد تا بانو تنها نباشد . حالا می توانستم با خیال راحت به دیدن ملک تاج خانم بروم . قصد رفتن کردم . بانو تا جلوی در چوبی همراهم آمد . نمی دانم چرا تشویش داشتم . بانو لبخندی زد : " استخاره نکنید ، امیر حسین . بروید . هر چه باشد خودم مادر هستم . احساس مادر ها درک می کنم . بخصوص که با امیر عباس می روید . " به خدا توکل کردم و راه افتادم . درشکه گرفتم و به همراه فرزندم و گلدان فیروزه ای رنگ سفالین راهی عمارت مجدالدوله شدم . آفتاب غروب کرده بود که به آنجا رسیدم . کرایه ی درشکه را دادم و وارد باغ شدم . برای لحظه ای خاطرات گذشته از ذهنم گذشت . باغ در سکوتی مطلق فرو رفته بود . امیر عباس در حالی که انگشت شستش را می مکید ، خوابیده بود . از درون منقلب بودم . بوی غذایی که از مطبخ می آمد ، فضا را پر کرده بود . همچنان که به سوی عمارت می رفتم ، دایه از اندرونی بیرون آمد . از دیدن من زبانش بند آمد . با لحنی متعجب گفت : " امیر حسین خان ! خودتان هستید ؟ " خنده ای کردم : " بله ، دایه جان . " " چه عجب بنده نوازی کردید ؟ " " دایه جان ، من همیشه به یاد شما هستم . اینکه به سراغتان نمی آمدم برای این بود که تصور می کردم نکند ملک تاج خانم مرا نپذیرد . " " اشتباه می کردید ، امیر حسین خان . کدام مادری خواهان دیدن فرزندش نیست . خدا می داند از روزی که شما رفته اید ، آب خوش از گلوی ملک تاج خانم پایین نرفته . بسختی بیمار است . " " می دانم . برای همین هم آمده ام . " " از کجا می دانستید ؟ " " به دیدن ریحانه رفته بودم . او به من گفت . " امیر عباس تکانی خورد و ناله ای کرد . دایه که تا آن موقع متوجه او نشده بود ، پرسید : " امیر حسین خان ، بچه همراهتان است ؟ " " بله ، دایه خانم . پسرم است . امیر عباس . " دایه از شنیدن این حرف دستانش را به سوی آسمان برد و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ، زیر لب گفت : " خدایا ، بنازم به کرمت . امیر حسین خان را صاحب اولاد کردی . " سپس جلو آمد و ملافه را از روی فرزندم کنار زد . " هزار ماشاءالله . چقدر شبیه خودتان است . مثل سیبی که از وسط نصف کرده اند . معطل نکنید . بروید تا ملک تاج خانم هم نوه ی عزیزش را ببیند . " " اگر مرا نپذیرد چه ، دایه ؟ " " امکان ندارد . تا دیروز گوش بود ، امروز گوشواره هم آمده . معروف است که می گویند بچه بادام است ، نوه مغز بادام . زود تر بروید . مطمئن باشید ملک تاج خانم خوشحال می شود . من هم می روم برای بچه اسپند دود کنم . " خود را به خدا سپردم و وارد اندرونی شدم . قلبم به تندی می زد . ضربه ای به در اتاق ملک تاج خانم کوبیدم و منتظر ماندم . صدای ضعیف و گرفته ی او به گوش رسید . " مزاحم نشو ، دایه . می خواهم تنها باشم . " در آن لحظه احساس می کردم خوش آهنگ ترین صدای دنیا گوشم را نوازش می دهد . در را گشودم و وارد شدم . وقتی چشمم به ملک تاج خانم افتاد . خشکم زد . انگار سالها پیر تر شده بود . او هم یکه خورده بود . جلو رفتم و ادای احترام کردم . " می خواستی صبر کنی و وقتی بیایی که حلوایم را بخوری ، امیر حسین . " " خدا آن روز را نیاورد . امیر حسین پیش مرگتان شود . " " نمی خواهد چاپلوسی کنی . اگر خاطر مرا می خواستی ، دست رد به سینه ام نمی زدی و حرفم را گوش می دادی . " " ملک تاج خانم ، خودتان می دانید که خاطرتان را می خواهم . به ارواح خاک آقا جان ، اگر بند بند انگشتانم را می خواستید فی الفور تقدیمتان می کردم . ولی چه کنم که خاطر بانو را هم می خواهم . " " اگر با تو شرط نکرده بودم حق داشتی ، ولی شرط کرده بودم . حالا اگر اجاقش کور نبود ، حرفی بود اما نمی دانم چه داشت که خاطرش عزیز تر از ما بود . " " بانو اجاقش کور نبود ، ملک تاج خانم . اگر بود ، الان نوه تان را همراه نیاورده بودم . " او از شنیدن این حرف از جا پرید و با چشمانی گرده شده به دستم نگاهی انداخت و گفت : " درست شنیدم ؟ گفتی نوه ام را همراه آورده ای ؟ " لبخندی زدم : " بله ، می خواهید او را ببینید . " " البته که می خواهم . مدتهاست منتظر چنین لحظه ای هستم . " جلو رفتم و فرزندم را در دستان ایشان گذاشتم . از دیدن نوه اش مانند آب سردی که در آب جوش ریخته شود ، آرام شد . احساس کردم خون در رگهایش به جریان افتاد . صورتش گل انداخت ، اشک شادی در چشمانش حلقه بست ، خم شد و بوسه ای بر گونه ی امیر عباس زد . مدتی مهربانانه نگاهش کرد و بعد او را به سینه اش چسباند و گفت : " خدا را شکر که نمردم و نوه ام را دیدم . " از اینکه فرزند من تا این حد باعث خشنودی او شده بود ، خوشحال شدم . کنار تخت ملک تاج خانم نشستم ، اما او چشم از امیر عباس بر نمی داشت . فرزند من مه چیز را تحت الشعاع خود قرار داده بود . گفت : " ای کاش بانو را هم می آوردی . " " از او خواستم بیاید ، اما گفت بعد از مدتها که مادر و پسر می خواهند یکدیگر را ببینند ، شاید حرفهایی داشته باشند که او نباشد بهتر است . " ملک تاج خانم لبخندی زد : " اصلاً تصور نمی کردم بانو تا این حد فهمیده و با شعور باشد . اعتراف می کنم نسبت به او کم لطفی کرده ام . قول می دهم در اولین دیدار از او دلجویی کنم . " " ملک تاج خانم ، باور کنید روزی نبود که او از من نخواهد به دیدارتان بیایم ، ولی من ترس از آن داشتم که شما مرا نپذیرید . " ملک تاج خانم لبخندی زد : " امیر حسین ، مهر مادری به مانند آبی زلال است . هر وقت به آن نگاه کنی احساس آرامش خواهی کرد . دل مادر از هر کینه و نفرتی به دور است . " " ای کاش زود تر به دیدارتان می آمدم . " " حالا هم دیر نیست . ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است . " گلدان را به ملک تاج خانم دادم . " این چیست ؟ " " هدیه ای است به مناسبت پیوند دوباره ی مادر و پسر . راستش خودم آن را ساخته ام . " ملک تاج خانم نگاهی خریدارانه به آن انداخت . " امیر حسین ، براستی گلدانی به این زیبایی را خودت ساخته ای ؟ " " بله . " " اصلاً باورم نمی شود . فوق العاده است . تو نه تنها در تحصیل و موسیقی استاد هستی ، بلکه در سفالگری هم استادی قابل هستی . " " این نظر لطف شماست . فقط می بخشید که گلدانی بدون گل آورده ام . " " این حرف را نزن امیر حسین . در عوض غنچه ی گل برایم آورده ای . " آنگاه خم شد و پیشانی نوه اش را بوسید و گفت : " مرا با نوه ام تنها بگذار و در تالار همکف منتظرم باش . " از اتاق بیرون آمدم و به تالار همکف رفتم . در تالار نشسته بودم که دایه آمد . " امی حسین خان ، تنها نشسته اید . " " منتظر ملک تاج خانم هستم . " " به سلامی آشتی کردید ؟ " " بله ، دایه . " " بچه را دیدند ؟ " " بله ، دایه ، ای کاش بودی و می دیدی . اگر بدانی چقدر خوشحال شدند . " " خدا را شکر . با آمدن شما و فرزندتان دوباره عمارت رنگ شادی به خودش می گیر . " قبل از اینکه حرفی بزنم ، ملک تاج خانم در حالی که فرزندم را در آغوش گرفته بود ، وارد شد . لباس رسمی به تن داشت . جواهر آلاتش را انداخته و از این رو به آن رو شده بود . به طرف دایه رفت . " دایه ، نوه ام را دیده ای ؟ " " بله ، ملک تاج خانم . با پدرش مو نمی زند . مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشند . " " بله ، شبیه امیر حسین است . دایه ، برو برای نوه ام اسپند دود کن . " " قبلاً این کار را کرده ام . خانم . " دایه رفت تا بساط شام را آماده کند . ملک تاج خانم روی مبل نشست و گفت : " امیر حسین ، علاقه مندم کمی از خودت بگویی . " به طور اختصار همه چیز را گفتم . از الیاس و کارگاه سفالگری و زندگی نه چند مجلل ولی شیرین خود تعریف کردم . حتی از باغچه ی بانو هم حرف زدم . وقتی حرفهایم تمام شد ، ملک تاج خانم گفت : " درست است که روز هایی سخت را پشت سر گذاشته ای ، ولی در عوض جا افتاده ای ، صاحب تجربه و هنر شده ای . دلم می خواهد چند صباحی را که باقی است در کنار هم زندگی کنیم . به هر حال انسان جایز الخطاست . قول می دهم گذشته را جبران کنم . " " ملک تاج خانم ، این من هستم که باید جبران کنم نه شما . از من بگذرید ، حلالم کنید ، جوانی کردم . " " اگر می خواهی حلالت کنم ، همین الان برو و بانو را بیاور تا همینجا زندگی کنید . " " ملک تاج خانم ، اگر الیاس کارگاهش را به من نسپرده بود این کار را می کردم . ولی الان او به اتفاق خواهرش به دیار آبا و اجدادی شان رفته و مجبورم تا آمدنشان صبر کنم . درست نیست کارگاه را به امان خدا رها کنم . " " وقتی فکر می کنم ، حق را به تو می دهم ، بخصوص که آنان خدمتی بزرگ به شما کرده اند . باشد ، تا آمدن آنان صبر می کنیم . وقتی آمدند علاقه مندم یک شب شام در خدمتشان باشیم تا از نزدیک از ایشان تشکر کنم . " " حتماً پیغام شما را به الیاس می دهم . راستی ملک تاج خانم ، از کارگاه دباغی چه خبر ؟ " " از وقتی تو رفتی بدون صاحب است . مدتی دایی فرخ آنجا را اداره می کرد . همه از دستش نا راضی بودند ، من هم عذرش را خواستم . فعلاً آقا سید مرتضی به کار ها اشراف دارد . دلم می خواهد هر چه زود تر اداره ی امور کارگاه را به عهده بگیری . این طوری خاطر جمع خواهم شد . " " به روی چشم . " میز غذا آماده شد . به اتفاق ملک تاج خانم سر میز نشستیم و دستپخت امرالله خان را خوردیم . چقدر دلم برایش تنگ شده بود . وقتی برای صرف چای روی مبل نشستیم ، امیر عباس از خواب بیدار شد ، غریبی کرد و گریه سر داد . هر چه کردیم ، آرام نشد . ملک تاج خانم گفت : " حتماً گرسنه است . طاقت گریه ی او را ندارم . با عمو علی برو تا نوه ام هلاک نشده ، بانو شیرش دهد . " بلند شدم و قصد رفتن کردم . ملک تاج خانم گردنبندی نفیس به من داد و گفت : " این را از طرف من به گردن بانو بینداز . بگو آن را به پاس قدر دانی ملک تاج خانم از او بپذیرد . بگو مایلم هر چه زود تر عروس نازنینم را ببینم . " " به روی چشم ، ملک تاج خانم . " آنگاه از اندرونی بیرون آمدم . عمو علی کالسکه را آورده بود . به گرمی از من استقبال کرد و قدم نو رسیده را تبریک گفت . سوار شدم و او کالسکه را به خارج باغ مجدالدوله هدایت کرد . وقتی به کارگاه سفالگری رسیدیم ، از عمو علی خواستم داخل شود . اما او عذر خواهی کرد و اجازه ی مرخصی خواست . از او بابت زحمتی که کشیده بود ، تشکر کردم . عمو علی کالسکه را راه انداخت و من وارد کارگاه شدم . خوشبختانه ، خداداد و فاطمه هنوز آنجا بودند . بانو فی الفور امیر عباس را از بغل من گرفت تا شیرش دهد . من کنار خداداد نشستم و فاطمه رفت تا برایمان چای بریزد . همه مشتاق بودند ماجرای ملاقات من را با ملک تاج خانم بشنوند . قبل از هر چیز گردنبند اهدایی ملک تاج خانم را به گردن بانو انداختم . چقدر برازنده اش بود . از آن خوشش آمدئ . گفتم که ملک تاج خانم آن را به پاس قدر دانی از او داده و گفته است که دلش می خواهد هر چه زود تر عروس نازنینش را ملاقات کند . همسرم ماتش برده بود . هرگز تصور نمی کرد ملک تاج خانم تا این اندازه به او لطف داشته باشد . خداداد و فاطمه هم در حیرت کمتر از او نبودند . خداداد گفت : " امیر حسین خان ، پس این طور که معلوم است به سلامتی با ملک تاج خانم آشتی کردید . " " بله . در ضمن ایشان از من خواستند که از این به بعد به اتفاق بانو در عمارت مجدالدوله زندگی کنیم . " بانو پرسید : " شما چه جوابی دادید ؟ " " گفتم باید تا آمدن الیاس صبر کنیم . آن وقت به اتفاق به عمارت مجدالدوله می رویم . اداره ی امور کارگاه دباغی آقا جان را هم به من سپردند . " خدا می داند آنان از فرصتی که پیش آمده بود چقدر خوشحال شدند . خداداد خوشحال تر از همه به نظر می رسید ، انگار خیالش بابت آینده ی ما راحت شده بود . آنان از جا برخاستند تا بروند . من و بانو تا جلوی در بدرقه شان کردیم . خداداد درشکه گرفت و وقتی آنان رفتند ، من در را بستم و با بانو به کنار باغچه رفتیم . بانو آنجا نشست و با نگاهی غریب به اطراف خیره شد . " بانو ، به چه نگاه می کنی ؟ " لبخندی زد : " به باغچه نیلوفرم ، سبزی کاریهایم ، حیاط کارگاه . می خواهم همه ی آنها را به خاطر بسپارم . راستش از وجب به وجب اینجا خاطره دارم . وقتی فکر می کنم می خواهیم از اینجا برویم ، دلم می گیرد . " " من هم احساس تو را دارم ، بانو . هر چه باشد پایه ی زندگی مشترکمان را اینجا ریختیم . خدا می داند اگر برای خاطر ملک تاج خانم نبود ، هرگز از اینجا نمی رفتم . " " می دانم ، اما ما برای خودمان زندگی نمی کنیم . باید به فکر آینده ی پسرمان باشیم . دلم می خواهد وقتی بزرگ شد هیچ کمبودی نداشته باشد . تحصیل کند ، به فرنگ برود ، آینده ای روشن داشته باشد . قدر مسلم زندگی در عمارت مجدالدوله همه ی اینها را برای امیر عباس به دنبال دارد . اما تنها نگرانی من الیاس است . بدون شما دست تنها می شود . خدا را خوش نمی آید از ما برنجد . " " بانو ، به تو قول می دهم تا وقتی الیاس کسی را پیدا نکرده از اینجا نروم . هر چه باشد کمک او باعث شد تا حالا دوام بیاوریم . من آدمی نیستم که نمک را بخورم و نمکدان را بشکنم . " بانو لبخندی زد : " می دانم ، برای همین هم هست که این قدر در قلبم جا دارید . " هر دو خندیدیم و به اتاق رفتیم . امیر عباس روی تختخوابش آرمیده بود . سه تارم را بر داشتم و کنار پنجره شروع به نواختن کردم . بانو همچنان که سرش را روی زانویم گذاشته بود و گوش می داد ، خوابش برد .
فصل 16 از صبح زود شروع کرده بودم . بعد از آب و جارو کردن کارگاه و روشن کردن کوره ، پشت چرخ نشسته و تعداد زیادی ظروف سفالی ساخته بودم . حتی یک مشتری هم راه انداخته بودم او سفالهای آماده را با گاری برده و کلی هم سفارش داده بود . سفالهای ساخته شده را داخل کوره می گذاشتم که الیاس آمد . به نظر خوب و سر حال می رسید . کلی هم سوغات آورده بود . چپقش را در آورد ، نشست و در حالی که به چپق پک می زد از زادگاهش تعریف کرد . وقتی از آنجا حرف می زد ، چشمانش هم می خندید . " امیر حسین ، جایتان خالی ، خیلی خوش گذشت . تصورش را هم نمی کردم آبادی ما این قدر تغییر کرده باشد . ای کاش بودی و می دیدی . اهالی خانه هایشان را تعمیر کرده بودند . بعضی ها هم از نو ساخته بودند . مزارع گندم داده بود هر دانه اش اندازه ی یک رطب . باغها پر از میوه بود . آنجا همه نع صنعتی بود الا سفالگری . هر کس بتواند در آنجا کارگاه سفالگری علم کند ، نانش در روغن است . " فی الفور گفتم : " الیاس ، چرا شما این کار را نمی کنی ؟ " پگی به چپقش زد و گفت : " پول هنگفت می خواهد که من ندارم . زینب خاتون هم همین پیشنهاد را کرد . آن قدر از آنجا خوشش آمده بود که موقع آمدن بسختی از آنجا دل کند . " " الیاس ، اگر کارگاه و خانه تان را بفروشید ، می توانید آنجا کارگاه بزنید ؟ " " البته که می توانم . تازه ، یک چیزی هم برایم می ماند . " " پس چرا این کار را نمی کنید . " خنده ای کرد و گفت : " به همین راحتی ؟ پس تکلیف تو و بانو و نوه ام چه می شود ؟ می خواهی شما را آلاخون والا خون کنم ؟ نه جانم ، این کار مقدور نیست . " خنده ای کردم و گفتم : " از حکمت خدا نباید غافل شد . راستش در نبود شما فرصتی پیش آمد و به دیدن ملک تاج خانم رفتم . با هم آشتی کرده ایم . نگران ما نباشید . به عمارت مجدالدوله می رویم . " الیاس ماتش برد . چند لحظه ای خیره نگاهم کرد . سپس خنده ای از ته دل کرد و گفت : " خدایا ، بنازم به کرمت . " سپس چپقش را خالی کرد و گفت : " امیر حسین ، کار را تعطیل کن و به عمارت برو تا من م با خیال راحت اینجا را برای فروش بگذارم . " دیگر مشکلی در بین نبود . با لبی خندان نزد بانو رفتم و گفتم که وسایل را جمع کند . بشدت تعجب کرد . " پس الیاس چه می شود ؟ " لبخندی زدم : " الیاس خیال دارد برای همیشه به زادگاهش برود . " " نکند شما حرفی زدید ؟ " " خیر . خودش مطرح کرد . " بانو لبخندی زد و گفت : " می بینید ، امیر حسین . خدا همیشه با ما بوده . " جمع کردن وسایل مدت زیادی وقت نگرفت . آنچه را لازم بود به همراه سه تارم برداشتم و به اتفاق بانو و امیر عباس بیرون آمدم . الیاس در کارگاه بود . نزد او رفتم و کل اندوخته ام را به انضمام مبلغی که بابت فروش سفالها گرفت بودم ، به او دادم . " امیر حسین ، چرا این همه پول را به من می دهی ؟ " " راستش من و بانو دیگر به آن احتیاجی نداریم . ممکن است گره ای از کار شما باز کند . در واقع پول خودتان است . " اشک در چشمانش حلقه بست . مرا در آغوش گرفت و همچون ابر بهاری گریست . احساس می کردم سر آقا جان روی شانه ام قرار دارد . او عجیب بوی امیر حسن خان را می داد . بی اختیار من هم اشک ریختم . " امیر حسین ، وقتی فکر می کنم که این پول را با عرق ریختن جلوی کوره و کلنجار رفتن با خاک و گل به دست ورده ای و از آن چشم پوشی می کنی ، نمی توانم جلوی اشکهایم را بگیرم . امیدوارم آینده ای خوب پیش رو داشته باشی . متأسفانه نمی توانم این پول را بپذیرم . آن متعلق به توست . " لبخندی زدم : " الیاس ، خیال کن هدیه ای نا قابل از طرف اولادت است . اگر نپذیری دلخور می شوم . در ضمن ، ملک تاج خانم از شما و خواهرتان دعوت کرده شام را در عمارت مجدالدوله میهمان ما باشید . با اجازه ، غروب سورچی عمارت را به دنبالتان می فرستم . " الیاس لبخندی زد و گفت : " اول برو جا خوش کن ، بعد میهمان دعوت کن . " هر سه از این حرف خنده مان گرفت . بانو در حالی که امیر عباس را در بغل داشت ، نگاهی حسرت بار به اطراف انداخت و بعد از الیاس خداحافظی کردیم و با درشکه راهی عمارت مجدالدوله شدیم .
فصل 17 درشکه وارد باغ مجدالدوله شد و جلوی عمارت ایستاد . درشکه را مرخص کردم . ملک تاج خانم همراه با دایه به استقبالمان آمد . دایه اسپند دان را در دست داشت و اسپند دود می کرد . بانو به طرف ملک تاج خانم دوید و خم شد تا دست او را ببوسد . ملک تاج خانم فی الفور دستش را کشید و بانو را در آغوش گرفت و بوسید . بانو گفت : " ملک تاج خانم ، نمی دانم با چه زبانی بابت هدیه ای که برایم فرستادید ، قدر دانی کنم . قول می دهم بخوبی از آن مراقبت کنم . " ملک تاج خانم خنده ای کرد : " قابل دار نبود ، بانو . خدا کند از من دلگیر نباشی . تمام آن سختگیریها برای این بود که املاک و عمارت مجدالدوله وارثی داشته باشد . " " حالا که مادر شده ام ، احساس شما را درک می کنم . " " خدا را شکر . بخوبی می دانم که در گذشته به تو توجه نکردم . دلم می خواهد گذشته را جبران کنم . مطمئن باش به اندازه ی ریحانه دوستت خواهم داشت . " " شما لطف دارید . همین قدر که سایه ی شما بالای سرمان باشد ، راضی هستیم . باید به نحو احسن از تجربه های شما استفاده کنم . دلم می خواهد به یاری خدا ، عروسی خوب برای شما ، همسری مهربان برای امیر حسین و مادری نمونه برای فرزندم باشم . " ملک تاج خانم گفت : " اطمینان دارم خواهید بود . " بانو مکثی کرد و گفت : " ملک تاج خانم ، ای کاش فرشته خانم هم اینجا بود و در شادی ما سهیم می شد . می ترسم از ما دلگیر باشد . آه دلشکستگان دنیا را به آتش می کشد . " " نگران فرشته نباش بانو ، حالش خوب است . " پرسیدم : " شما از کجا می دانید ؟ " گفت : " چند وقت پیش نامه ای از فرشته داشتم ولی بدون نشانی بود . گویا گلرخ السادات فوت کرده و تمام اموالش به فرشته رسیده . او هم محلی را برای نگهداری از بچه های بی سرپرست تدارک دیده و این طور که نوشته ، صاحب تعداد زیادی بچه است . از من خواسته محبتم را از بانو دریغ نکنم بلکه صاحب بچه شود . برای همگی شما هم سلام رسانده . " فی الفور گفتم : " ملک تاج خانم ، تا جایی که به یاد دارم شما از گلرخ السادات هم نامه هایی داشتید . شاید آنها سر نخی از محل اقامت فرشته به ما بدهد . " ملک تاج خانم لبخندی زد : " به فکر خودم هم رسید ، اما گلرخ السادات برای اینکه دست ما از فرشته کوتاه باشد ، تغییر مکان داده بود . " بانو گفت : " همین قدر که می دانیم حال فرشته خانم خوب است ، جای شکر دارد . امیدوارم روزی دوباره ایشان را زیارت کنیم . " آنگاه همگی به تالار رفتیم . ملک تاج خانم فرزندم را در بغل گرفته بود و یک لحظه از خود جدایش نمی کرد . خوشحال بودم که می دیدم حال ایشان خوب شده است . صدای اذان آمد . دایه میز را چید و همگی سر میز نشستیم . وقتی غذای ما تمام شد ، بانو روی مبل نشست و مشغول شیر دادن به امیر عباس شد . ملک تاج خانم رو به من کرد و گفت : " امیر حسین ، اصلاً تصورش را نمی کردم به این زودی به عمارت بیایید . خودم را آماده کرده بودم چند روزی از دیدن نوه ی عزیزم محروم بمانم . چه شد که آمدید ؟ " ماجرای بازگشت الیاس و تصمیمش را در مورد راه اندازی کارگاه سفالگری در زادگاهش تعریف کردم و گفتم که او چقدر خوشحال شد وقتی شنید ملک تاج خانم ما را بخشیده است . همچنین گفتم که او و خواهرش را برای صرف شام دعوت کرده ام . ملک تاج خانم از شنیدن این حرف بسیار خوشحال شد و دایه را صدا زد تا به او سفارش کند برای شام شیرین پلو تهیه کنند . سپس از ما خواست به اتاقمان برویم و خود را برای ورود الیاس و زینب خاتون آماده کنیم . من نگاهی به بانو انداختم و بعد رو به ملک تاج خانم کردم . " اگر اجازه بفرمایید ، به اتفاق بانو به دیدن ریحانه برویم و او را از عزا در بیاوریم . " ملک تاج خانم کمی فکر کرد و گفت : " موافقم ، ولی چند لحظه صبر کنید . " سپس از تالار بیرون رفت و با لباس سفید رنگ گران قیمتی برگشت . لباس را به بانو داد تا آن را از جانب او به ریحانه بدهد و گفت که او را برای صرف شام دعوت کنیم . سپس من و بانو از اندرونی خارج شدیم و با کالسکه ی عمو علی راه عمارت شهاب الدین صراف را در پیش گرفتیم . وقتی کالسکه جلوی عمارت رسید ، ریحانه از اندرونی بیرون آمد . هنوز سیاه پوش بود . بمحض اینکه از کالسکه پیاده شدیم ، ریحانه و بانو یکدیگر را در آغوش گرفتند و دیده بوسی کردند . خواهرم امیر عباس را بغل کرد و در حالی که قربان صدقه اش می رفت ، همگی به اندرونی رفتیم . دایه قمر به ما خوشامد گفت و دوید تا وسایل پذیرایی را آماده کند . وقتی در تالار نشستیم ، بانو لباس را پیشکش ریحانه کرد . " ریحانه خانم ، امیدوارم غم آخرتان باشد . این لباس را ملک تاج خانم داده اند تا از سیاه در بیایید . " چشمان ریحانه پر از اشک شد ، ولی برای اینکه ما را متأثر نکند ، لباس را گرفت و از تالار بیرون رفت . بانو رو به من کرد و گفت : " امیر حسین ، ای کاش زود تر به دیدن ریحانه می آمدید . معلوم است از فراق عمه مریم خیلی اذیت شده . " گفتم : " آخر ریحانه را عمه مریم بزرگ کرد . آنان بد جوری به هم وابسته بودند . " طولی نکشید ریحانه با لباسی که ملک تاج خانم برایش در نظر گرفته بود ، آمد . بسیار زیبا و خواستنی به نظر می رسید . به او گفتم که قرار است صاحب کارم به اتفاق خواهرش برای شام میهمان ما باشند و ملک تاج خانم می خواهد او هم به ما بپیوندد . ریحانه لبخندی زد و گفت : " امیر حسین ، باید از شما متشکر باشیم ، چون با آمدنتان دوباره خاندان مجدالدوله را دور هم جمع کردید . ابر های تیره را کنار زدید و روشنایی به ارمغان آوردید . " " ریحانه ، این نظر لطف توست . بهتر است ملک تاج خانم را زیاد منتظر نگذاریم . " آنگاه ریحانه چادر و چاقچور کرد و همگی راهی باغ مجدالدوله شدیم . * * * غروب عمو علی به دنبال الیاس و زینب خاتون رفت و آنان را آورد . همگی به تالار همکف رفتیم . دایه میز ناهار خوری را آماده کرده بود . همگی شیرین پلوی لذیذ امرالله خان را خوردیم و به صحبت نشستیم . ملک تاج خانم از الیاس بابت توجهی که به من داشت ، قدر دانی کرد .
" ملک تاج خانم ،من امیر حسین را مثل اولاد خودم دوست دارم . اگر خدمتی کرده ام ، برای اولاد خودم بود ه . اما فقط خدا می داند که او چقدر به شما علاقه مند است . " " شما لطف دارید . امیر حسین حقی بزرگ به گردن من دارد . مطمئن باشید دینم را به او ادا می کنم . " آنگاه الیاس رو به من کرد . " امیر حسین ، همین امروز برای کارگاه و خانه مشتری آمد . مثل اینکه خدا می خواهد همه ی کار ها روبراه شود . قرار است فردا سند هر دو را به اسم مشتری کنم و به اتفاق خواهرم به زادگاهمان برویم . اگر دیگر ما را ندیدید ، حلالمان کنید . " " الیاس ، هر چند دوری شما برای ما سخت است ، امیدوارم هر جا هستید خدا پشت و پناهتان باشد . " ملک تاج خانم لبخندی زد : " می بخشید که دخالت می کنم ، اما شما دو نفر طوری حرف می زنید که انگار دیگر خیال ندارید یکدیگر را ببینید . " الیاس آهی کشید و گفت : " آدمیزاد آه است و دم . من هم که عمرم را کرده ام . هیچ کس از فردایش خبر ندارد . پس تا نفسی می آید باید در فکر توشه ی آخرت بود و حلالیت طلبید . " ملک تاج خانم گفت : " به هر حال بنده علاقه مندم شما بیشتر به دیدن امیر حسین بیایید . خدا رحمت کند آقا جانش را ، شما جای خالی ایشان را پر کرده اید . " دایه میوه و شیرینی آورد و از میهمانان پذیرایی کرد . آخر شب عمو علی کالسکه را جلوی عمارت آورد تا آنان را به خانه برساند . هنگام خداحافظی ، الیاس مرا در آغوش گرفت و پیشانی ام را بوسید . به یاد آخرین بوسه ی آقا جانم افتادم . از خدا خواستم الیاس را در پناه خود حفظ کند . دل چو پرگار به هر سو دورانی کرد و اندر آن دایره سرگشته ی پا بر جا بود * * *صبح روز بعد بعد از صرف صبحانه ، با کالسکه ی عمو علی راهی کارگاه دباغی شدم . بی اختیار به یاد خدا بیامرز آقا جانم افتادم . جای خالی ایشان را حس می کردم . وقتی به کارگاه رسیدیم ، محوطه را خلوت و سوت و کور یافتم . یکراست به سراغ کارگران رفتم . وقتی مرا دیدند ، صلوات فرستادند و حال و هوایشان عوض شد . با تک تک سلام و احوالپرسی کردم . نور علی جلو آمد . " سلام ، امیر حسین خان ، خیلی خوش آمدید . " لبخندی زدم : " خیر علی چطور است ؟ " " خوب است . " " چه می کند ؟ " " سرش با نوه اتش گرم است . بیشتر وقتش به عبادت می گذرد . " " سلام مرا به او برسان . " " بزرگی تان را می رسانم . " به اتفاق آقا سید مرتضی به اتاق آقا جان رفتیم . آنجا کلی تغییر کرده بود . دایی فرخ اتاق را به سلیقه ی خود آراسته بود . پرده ی فرنگی ، مبل چرم ، میز استیل ، گلدانهای تزیینی و کاغذ دیواری . پشت میز نشستم و رو به آقا سید مرتضی کردم . " تا به امروز کارگاه آقا جان را این قدر سوت و کور ندیده بودم . " آقا سید مرتضی آهی کشید : " ملک تاج خانم چیزی درباره ی کارگاه به شما نگفتند ؟ " " خیر . " " راستش ، مدتی اداره ی کارگاه به عهده ی فرخ خان بود . ای کاش به اینجا نیامده بودند . " " چرا ؟ " " اعتبار و زحمت چندین ساله ی امیر حسن خان را به باد دادند . " " آقا سید مرتضی ، تو را به خدا در لفافه حرف نزن . لُب مطلب را بگو . " او سرش را زیر انداخت و گفت : " فرخ خان اختلاس کردند . " تعجب کردم . پرسیدم : " چطور ؟ " " خیلی راحت . پول پوستهای کشتارگاه را به انضمام پول مشتریها برداشتند و به فرنگ رفتند . حالا کلی بدهی روی دستمان مانده . " از شنیدن این حرف خونم به جوش آمد . دایی فرخ این قدر رذل بود و من نمی دانستم ؟ این گونه آدمها مانند درختی هرز هستند که حتی شَته هم روی آن جا خوش نمی کند . آقا سید مرتضی گفت : " حالا فهمیدید چرا کارگاه این قدر خلوت شده ؟ " " بله . اگر زحمت نیست سیاه ی طلبکار ها را بده تا فکری کنم . " آنگاه آقا سید مرتضی از اتاق بیرون رفت و من بلند شدم و شروع به راه رفتن کردم . نمی دانستم چرا ملک تاج خانم در این مورد حرفی نزده بود . وقتی آقا سید مرتضی سیاهه را آورد ، شروع به بررسی آن کردم . مبلغی قابل توجه بود . دایی فرخ حسابی دست و پای ما را در پوست گردو گذاشته بود . به هر حال می بایست چاره ای می اندیشیدم . دلم نمی خواست اعتبار آقا جانم به باد برود . غروب مزد کارگران را دادم و به عمارت مجدالدوله برگشتم . شب شام را در تالار همکف به اتفاق ملک تاج خانم و بانو خوردم . هر دو متوجه شده بودند من از چیزی ناراحتم . بانو سکوت کرده بود ولی با نگاه از من می پرسید علت پریشانی ام چیست . بالاخره ملک تاج خانم قفل سکوت را شکست . " امیر حسین ، متوجه شدی دایی فرخ چه دسته گلی به آب داده ؟ " " بله . " " خودت را ناراحت نکن . آن قدر داریم که بتوانیم ویرانه های دایی فرخ را آباد کنیم . " " چطوری ، ملک تاج خانم ؟ " " هر چه جواهر دارم ، می فروشم تا بدیهایمان را بدهیم . " لبخندی زدم : " امکان ندارد . آنها یادگار آقا جانم است . " " مگر راه دیگری هم داریم ؟ " " بله . " ملک تاج خانم ذوق زده پرسید : " چه راهی ؟ " " اگر تولید را بالا ببریم ، براحتی می توانیم جوابگوی طلبکار ها باشیم . " " منظورت را نمی فهمم ، امیر حسین . " " منظورم این است که شبانه روز کار کنیم . " " مگر می شود ؟ " " اگر شما امر بفرمایید ، بنده این کار را می کنم . بعداً نتیجه اش را خواهید دید . " " باشد . این گوی و این میدان . ببینم چه می کنی . هر تصمیمی بگیری ، بی چون و چرا می پذیرم . " به اتاقمان رفتیم . امیر عباس خواب بود . بانو سر بسته چیز هایی فهمیده بود . روی تخت نشستیم و همه چیز را از سیر تا پیاز برایش گفتم . " امیر حسین ، این طوری از بین می روید . باید کمی هم به فکر سلامتی تان باشید . " " نگران نباش . به خدا توکل کن ، همه چیز درست خواهد شد . " * * *صبح زود به کارگاه رفتم و درباره ی تصمیمی که گرفته بودم با آقا سید مرتضی حرف زدم . خوشبختانه از تصمیم من استقبال کرد . آنگاه کارگران را تقسیم کردیم تا در دو نوبت کار کنند . عده ای در روز و عده ای شبها . شبانه روز کار می کردیم و هنز برج سر نیامده بود که کلیه ی بدهیها را صاف کردیم . کارگاه دوباره رونق گرفت . مشتریهای فراوانی برای سفارش چرم می آمدند و گاری گاری پوست از کشتارگاه می رسید . به طوری که وقت سر خاراندن نداشتیم . ایام بسرعت می گذشت . بمرور زمان ، امیر عباس راه رفتن آموخت و حالا دست و پا شکسته حرف می زد . ملک تاج خانم چشم از او بر نمی داشت . اغلب شبها او را کنار خود می خواباند ، برایش قصه می گفت و سه تار می نواخت . در طول این مدت چند بار الیاس و زینب خاتون به دیدنمان آمده بودند . شکر خدا کار و بارشان گرفته بود . خداداد و فاطمه و دخترشان نیز به ما سر می زدند . به قول معروف روزگار بر وفق مراد بود . تا اینکه یک روز غروب ، وقتی از کارگاه به عمارت برگشتم ، بانو را نا خوش یافتم . فی الفور او را به مریضخانه رساندم و پس از اینکه پزشک معاینه اش کرد ، مرا فرا خواند و گفت که همسرم دچار عارضه ی قلبی است و باید بخوبی از او مراقبت شود . بشدت یکه خوردم . چطور ممکن بود بانو ناراحتی قلبی داشته باشد ؟ یکمرتبه به خاطر آوردم که در شب عقد کنانمان گفته بود به دلیل ناراحتی قلبی نزد حکیم رفته و دوا و درمان کرده است . خود را سرزنش می کردم که چرا در موردش سهل انگاری کرده ام . وقتی از مریضخانه به عمارت برگشتیم ، از بانو خواستم بیشتر استراحت کند . هر روز خودم دارو هایش را بموقع می دادم و مثل پروانه دورش می چرخیدم تا حالش بهتر و حتی چاق تر از قبل شد . روز ها بشدت در کارگاه مشغول بودم و شبها از بانو پرستاری می کردم . اغلب ریحانه به عمارت می آمد و بیشتر اوقاتش را با همسرم می گذراند . کم کم احساس می کردم پا جای پای آقا جانم گذاشته ام . حالا نه تنها نام امیر حسن خان مجدالدوله ورد زبانها بود ، از امیر حسین خان مجدالدوله هم به نیکی یاد می شد . راهی را در پیش گرفته بودم که آقا جان قدم در آن گذاشته بود ؛ راهی که پایانی بر آن متصور نیست .
فصل 18 پاییز از راه رسیده بود . چیزی به آمدن عمو علی نمانده بود . از اتاقم بیرون آمدم ، مزد کارگران را دادم و در محوطه به تماشای غروب ایستادم . خورشید آرام آرام در پس کوه پنهان می شد . ایستادم و از تماشای این پدیده ی الهی لذت بردم . بر آن نقاش قدرت آفرین باد که گرد مه کشد خط هلالی عمو عای از راه رسید . سوار شدم و کالسکه به راه افتاد . بمحض رسیدن ، به اتاقمان رفتم . بانو لباسهای امیر عباس را عوض می کرد . حال و احوال کردیم و کمی سر به سر فرزندم گذاشتیم . آنگاه سه تارم را به دست گرفتم و نواختم تا دایه آمد . " امیر حسین خان غذا آماده است . " " ملک تاج خانم در تالار هستند ؟ " " خیر ، در اتاقشان هستند . می روم صدایشان بزنم . " به اتفاق بانو و امیر عباس به سوی تالار می رفتیم که صدای فریاد دایه به گوش رسید . فی الفور برگشتم و به سوی اتاق ملک تاج خانم دویدم . دایه گریه می کرد و بر سر می کوبید . تا مرا دید ، ضجه زنان گفت : " امیر حسین خان ، از آنچه می ترسیدم به سرم آمد . " " چه شده دایه ؟ حرف بزن . " دایه به اتاق ملک تاج خانم اشاره کرد . به داخل اتاق رفتم . کم مانده بود قلبم از حرکت باز ایستد . ملک تاج خانم در حالی که تسبیح ذکرش را در دست داشت ، روی تخت دراز کشیده و از دنیا رفته بود . بیرون آمدم . به بانو گفتم امیر عباس را به اتاقمان ببرد و عمو علی را به دنبال طبیب فرستادم . طولی نکشید که طبیب آمد و پس از معاینه ی ملک تاج خانم اعلام کرد که چند ساعتی از مرگ او می گذرد و از دست هیچ کس کاری ساخته نیست . سپس جواز دفن را صادر کرد . پس از اینکه حق الزحمه اش را پرداختم ، با کالسکه ی عمو علی از آنجا رفت . دایه پایین تخت ملک تاج خانم نشسته بود و همچون ابر بهاری اشک می ریخت و ناله می کرد . جلو رفتم ، تسبیح را از دست او در آوردم و رویش را با ملافه پوشاندم . سپس تسبیح را به دایه دادم . او آن را گرفت ، بوسید و به گردنش انداخت . در آ که در دل خسته توان در آید باز بیا که در تن مرده روان در آید باز * * * صبح روز بعد جنازه ملک تاج خانم را به ابن بابویه بردیم و در میان جمعیت فراوانی که گرد آمده بودند ، در آرامگاه خانوادگی در کنار قبر آقا جان و عمه مریم به خاک سپردیم . ریحانه و بانو و دایه ضجه می زدند و بر سر می کوبیدند . هفت شبانه روز پی در پی عزا داری کردیم . عمارت از جمعیت پر و خالی می شد . مطبخ دائم به راه بود و امرالله خان مشغول کار . بالاخره همه رفتند و ما ماندیم . امیر عباس بی تابی می کرد و ملک تاج خانم را می خواست . اغلب به اتاقش می رفت و بانو بسختی می توانست او را آرام کند . با گذر ایام به فقدان ملک تاج خانم عادت کردیم . تنها دلخوشی ما فرزندمان بود که در باغ بازی می کرد و این طرف و آن طرف می دوید و به ما امید زندگی می داد . کارگاه نیز رونق داشت . تعدادی کارگر استخدام کرده بودم تا جوابگوی مشتریانی باشیم که هر روز بر تعدادشان افزوده می شد . یک روز غروب که از کارگاه برگشتم دوباره بانو را بد حال یافتم . حالت تهوع داشت . نگران شدم و پرسیدم اگر کسالتی دارد ، او را به مریضخانه برسانم . اما او لبخندی زد و گفت : " کسالتی ندارم . اگر خدا بخواهد ، گمان می کنم می خواهیم باز هم صاحب اولاد شویم . " اصلاً باورم نمی شد . شادمانه گفتم : " خوش خبر باشی بانو . اگر این طور باشد ، امیر عباس هم از تنهایی در می آید . " بعد از فوت ملک تاج خانم شادمانی از عمارت رخت بر بسته بود و حالا دوباه دلیلی برای شادی داشتیم . سه تارم را بر داشتم و کنار پنجره نشستم . پسرم که حالا به قدر کافی بزرگ شده بود ، کنارم نشست و کنجکاوانه به دستانم چشم دوخت . تصمیم گرفتم بموقع نواختن سه تار را به او یاد دهم . از آن بالا دایه خانم و امرالله خان و عمو علی را می دیدم که مرا تماشا می کردند و اشک شادی از چشمانشان روان بود . رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند * * * مدتی بود به دلیل علاقه ای که امیر عباس به سه تار نشان می داد ، تعلیم به او را شروع کرده بودم . بانو خود را برای ورود ریحانه آماده می کرد و من هم سرگرم آموختن سه تار به امیر عباس بودم . بانو از امرالله خان خواسته بود آلبالو پلو بپزد و بوی خوش آن از مطبخ می آمد . وقتی کالسکه ی عنایت جلوی عمارت ایستاد ، سه تار را کنار گذاشتیم و همگی به استقبال ریحانه رفتیم . از وقتی ریحانه فهمیده بود بانو بار دار است بیشتر به ما سر می زد . در تالار نشستیم و همین طور که من سر به سر امیر عباس می گذاشتم ، ریحانه و بانو هم اختلاط می کردند . بالاخره موقع صرف شام رسید و همگی دور میز نشستیم و آلبالو پلوی خوشمزه ی امرالله خان را خوردیم .وقتی روی مبل نشستیم ، ریحانه از من خواست به میمنت بار دار شدن بانو کمی سه تار بنوازم . فی الفور به اتاقمان رفتم و سه تار را آوردم . بمحض اینکه امیر عباس سه تار را دید ، جلو آمد و آن را از من گرفت و کنار ریحانه نشست . خواهرم که گمان کرده بود امیر عباس از روی کنجکاوی آن را به دست گرفته است ، خنده ای کرد و گفت : " شما را به خدا ببینید چقدر جالب آن را به دست گرفته . هر کس نداند خیال می کند او خبره ی این کار است . " هنوز حرف ریحانه تمام نشده بود که امیر عباس شروع به نواختن کرد . با دستان کوچکش سه تار را در دست گرفته بود و قطعه ای در دستگاه ماهور می نواخت که اگر چه کوتاه بود ، الحق خوب نواخت . دهان ریحانه از تعجب باز مانده بود . باورش نمی شد فرزندم بتواند با آن مهارت سه تار بنوازد . وقتی امیر عباس سه تار را کنار گذاشت ، ریحانه او را غرق بوسه کرد و قربان صدقه اش رفت . سپس دایه را صدا زد و از او خواست برای برادر زاده ی عزیزش اسپند دود کند . دایه هم فی الفور دستور او را انجام داد . تا زمانی که ریحانه در عمارت بود ، یک آن از امیر عباس چشم بر نمی داشت . دیر وقت بود که قصد رفتن کرد . او را تا کنار کالسکه بدرقه کردیم و و قتی کالسکه از باغ خارج شد ، به اتاقمان رفتیم . امیر عباس در بغل من به خواب رفته بود . او را در تختخوابش گذاشتم و به طرف بانو رفتم که روی تخت نشسته بود و در فکر فرو رفته بود . " در چه فکری هستی ؟ " لبخندی زد : " فکر می کردم که چرا بعضیها به خواسته ی دیگران اهمیت نمی دهند . " سؤالی جالب بود . کنجکاو شده بودم . " چه باعث شد به این فکر بیفتی ؟ " " ریحانه . " " مگر حرفی زده ؟ " " راستش ریحانه خیلی دلش می خواهد صاحب اولاد شود . " لبخندی زدم : " خوب بشود . " " نمی تواند . دست خودش که نیست . "