ناگاه ترسی بر وجودم پنجه انداخت . فکر کردم نکند خواهرم مشکل فرشته را دارد ؟ بانو که تغییر حالت مرا دیده بود ، لبخندی زد و گفت : " ظاهراً امیر مهدی خان موافق نیست . می گوید برای ریحانه زود است . " خیالم راحت شد . نفسی کشیدم و حالم س جایش آمد و گفتم : " خدا کند هر چه زود تر به مراد دلش برسد . " " من که دعا می کنم . " خنده ای کردم : " ما را هم دعا کنید . " و هر دو خندیدیم . صبح صبحانه را با بانو خوردم . وقتی از عمارت خارج می شدم تا به کارگاه بروم ، امیر عباس هنوز خواب بود . به کارگاه رسیدم . خیر علی آنجا بود . خدا می داند چقدر از دیدنش خوشحال شدم . پیر مرد مرا در بغل گرفت و مثل ابر بهاری گریست . وقتی آرام شد ، گفت : " مرا ببخشید ، امیر حسین خان ، احساساتی شدم . دور از جانتان چقدر شبیه خدا بیامرز امیر حسن خان شده اید . خدا جان مرا هم نمی گیرد تا بلکه با ایشان محشور شوم . " " خدا نکند ، خیر علی . امیدوارم صد سال عمر کنی و نتیجه هایت را هم ببینی . " خیر علی لبخندی زد و گفت : " بنده عمرم را کرده ام . زیادی هم کرده ام . ای کاش امیر حسن خان زنده بودند و می دیدند شما چطور این کارگاه را می چرخانید . نور علی خیلی از شما تعریف می کند . افتخار می کند که در خدمت شماست . " " خدا نور علی را برایت نگه دارد . ما هم به او افتخار می کنیم . " " زنده باشید . می دانم کار دارید . راستش دلم هوای دیدنتان را کرده بود . برای همین مزاحم شدم . " " اختیار دارید . شما مراحم هستید . هر وقت خواستی بیا . از دیدنت سیر نمی شوم . " سپس خیر علی خداحافظی کرد و رفت . خوشحال بودم که دیدمش . مرا به یاد آقا جان می انداخت . یادم نمی رفت که بمحض ورود آقا جان با لیوان گل گاو زبان وارد می شد . غروب که به عمارت برگشتم ، در تمام طول راه قیافه ی خیر علی جلوی نظرم بود . در واقع تمام روز از این فکر بیرون نمی رفتم که با وجود پیری و فرتوتی ، برای دیدن من آمده بود . پیران سخن ز تجربه گویند گفتمت هان ای پسر که پیر شوی پند گوش کن * * * آن شب پس از صرف شام در اتاقمان نشسته بودیم که درشکه ای مقابل عمارت ایستاد . امیر عباس در تختخوابش بود و همسرم گوشه ای نشسته بود و لباس نوزاد می دوخت . به کنار پنجره رفتم تا ببینم کیست . خداداد بود که از درشکه پیاده می شد . تعجب کردم . دلم می خواست بدانم چه اتفاقی افتاده که او آن وقت شب به دیدنمان آمده است . بی آنکه به بانو حرفی بزنم از اتاق خارج شدم . نمی خواستم در آن شرایط هول کند . خداداد وارد اندرونی شده بود . بمحض اینکه مرا دید ، گفت : " امیر حسین خان ، راستش دیر وقت مزاحم شدم چون می خواستم مطلبی مهم را با شما و خواهرم در میان بگذارم . " " خیر باشد . " خداداد لبخندی زد و گفت : " خیر است . توکل به خدا . " هر دو به تالار همکف رفتیم . از خداداد خواستم منتظر بماند تا بانو را خبر کنم . به اتاقمان رفتم و آمدن خداداد را به بانو اطلاع دادم . " امیر حسین ، نفهمیدید به چه منظور آمده ؟ " " هر چه هست ، خیر است . بهتر است زیاد منتظرش نگذاریم . " به اتفاق به تالار همکف رفتیم . خداداد منقلب به نظر می رسید . وقتی نشستیم ، گفت : " راستش اموز صبح وقتی در دکان را باز کردم ، دست نوشته ای جلوی پایم افتاد . " و کاغذی را از جیب در آورد و آن را به بانو داد . بانو نوشته را با صدای بلند خواند : " خداداد ، آب دستتان است ، زمین بگذارید و به دیدنم بیایید . " خداداد گفت : " تا غروب نمی توانستم دکان را تعطیل کنم . غروب که دست از کار کشیدم ، به نشانی پشت کاغذ رفتم . محله ای فقیر نشین بود . پرنده پر نمی زد . تعدادی آلونک و خانه های خشتی در آنجا بود . روی هم رفته بوی فقر می آمد . از شما چه پنهان ترس برم داشت ، اما کنجکاو بودم ببینم صاحب دستخط کیست . بالاخره خانه ی مورد نظر را پیدا کردم . " من و بانو کنجکاوانه چشم به دهان خداداد دوخته بودیم . " خانه ای مخروبه بود با در چوبی شکسته . از جرز در به داخل نگاه کردم . اتاقکی گوشه ی حیاط کوچکی بود که فانوسی آن را روشن کرده بود و به جای در ، پرده ای مندرس جلوی آن آویزان بود . کلون را به صدا در آوردم و منتظر ماندم . خبری نشد . چند بار کلون در را زدم . بالاخره مردی میانسال از خانه ی بغلی بیرون آمد و پرسید با چه کسی کار دارم . گفتم با صاحب آن خانه . پرسید با او چه کار دارم . گفتم که من دکان خراطی دارم و نامه ای در دکانم انداخته و نوشته بودند که به اینجا بیایم . مرد میانسال خنده ای کرد و گفت که حتماً دستم انداخته اند چون صاحب اآن خانه به نان شب محتاج است و ممکن نیست کاری به من رجوع کند . از او خواستم دست کم به من بگوید صاحب آن خانه کیست . گفت که زنی به نام عزیز خانم در آنجا زندگی می کند که قدیمها قابلگی می کرده ولی حالا که پیر شده برای مردم سبزی پاک می کند و اموراتش را می گذراند ، اما خیلی مغرور است و از کسی صدقه قبول نمی کند . و وقتی پرسیدم چرا در را باز نمی کند ، گفت که همه ی اهل محل می دانند عزیز خانم بعد از نماز مغرب در خانه اش را به روی احدی باز نمی کند . بنابراین خداحافظی کردم و تصمیم گرفتم به اینجا بیایم . راستش احساسی غریب داشتم . بسختی می توانستم از آنجا دل بکنم . دلم برای آن زن می سوخت . حالا آمده ام با شما صلاح و مشورت کنم . " وقتی حرفهای خداداد تمام شد ، پرسیدم : " حالا نظر خودت چیست ؟ " " راستش خودم هم نمی دانم . به فکرم رسید شاید آن زن با توجه به اینکه قابله بوده درباره ی گذشته من اطلاعاتی داشته باشد . " بانو که تا آن لحظه ساکت نشسته بود ، گفت : " یعنی ممکن است ما را به دنیا آورده باشد ؟ " خداداد لبخندی زد : " به هر حال تا با او ملاقات نکنم ، چیزی معلوم نمی شود . " بانو گفت : " دلم می خواهد وقتی به دیدن او می روی ، من هم همراهت باشم . " پیشدستی کردم و گفتم : " بانو ، با شرایطی که داری بهتر است نروی . " همسرم لبخندی زد و گفت : " اگر شما به جای من بودید همین کار را می کردید ؟ " حق با او بود . قدر مسلم این کار را نمی کردم . گفتم : " حرفی ندارم . پس همگی به اتفاق می رویم . " خداداد قصد رفتن کرد . " پس قرارمان فردا صبح ، همینجا . " " منتظرت هستیم . " آنگاه عمو علی را صدا زدم تا خداداد را به خانه اش برساند . او رفت و ما حیران و غرق در افکار خود بر جا ماندیم .
فصل 19 صبح زود به تالار رفتم و مدت کوتاهی بعد ، بانو نیز به من پیوست . از سرخی چشمانش فهمیدم که راحت نخوابیده است . تازه صبحانه مان را تمام کرده بودیم که خداداد آمد و هر سه با کالسکه ی عمو علی راهی خانه ی عزیز خانم شدیم . بمحض اینکه کالسکه وارد محله ی عزیز خانم شد ، بچه ها با پا های برهنه سر به دنبال کالسکه گذاشتند . بوی گنداب می آمد . مرغها و خروسها از آبی که در گودالی جمع شده بود ، می خوردند . دستفروشی دوره گرد در گوشه ای نشسته بود و بامیه می فروخت . دیدن آن مناظر خاطرم را آزرد . بانو جیک نمی زد . وقتی به خانه ی مورد نظر رسیدیم ، خداداد از عمو علی خواست کالسکه را نگه دارد . همسایه ها از خانه شان بیرون آمده و متعجب از دیدن کالسکه ای مجلل به تماشا ایستاده بودند . همگی پیاده شدیم . بانو کلون در را زد و داخل شد . لحظه ای بعد برگشت و از ما خواست داخل شویم . خانه دو اتاق در کنار هم داشت که سقف یکی از آنها ریخته بود و قابل استفاده نبود . در گوشه ی حیاط کوچک خانه ، مطبخی دود گرفته و در کنار آن مستراحی قرار داشت که مقابل آن یک چرخ چاه شکسته و دلو لاستیکی سیاه رنگی به چشم می خورد . به اتاق رفتیم . پیر زنی مفلوک زیر طاقچه نشسته بود . زیر اندازش بوریایی پاره و در گوشه ی اتاق چراغ خوراک پزی دود گرفته ای بود که قابلمه ای روی آن قرار داشت . از بویی که پیچیده بود ، فهمیدم که پیر زن شلغم بار گذاشته است . در پیش روی او کوهی از سبزی ریخته بود که آنها را پاک می کرد . بانو که دلش به حال او سوخته بود ، روی زمین نشست و مشغول پاک کردن سبزی شد . ما جلو رفتیم و سلام دادیم . از ما خواست ناممان را بگوییم . گویا می خواست بداند خداداد کدام یک از ماست . خداداد سخن آغاز کرد . " مادر ، پیغام فرستاده بودید اگر آب در دست دارم ، زمین بگذارم و به دیدن شما بیایم . " پیر زن با صدایی گرفته و غمگین گفت : " دیروز منتظرت بودم . " " راستش دیشب آمدم . در را باز نکردید . " پیر زن لبخندی زد و صورت پر چین و چروکش از هم باز شد . " پس تو بودی در را از پاشنه در می آوردی ؟ " خداداد سرش را به زیر انداخت و از شرم چهره اش گلگون شد . پیر زن از جا برخاست ، به حیاط رفت ، در چوبی را بست و برگشت . از روی طاقچه پارچه ای گره خورده بر داشت ، آن را زمین گذاشت و گره اش را باز کرد . مقداری توت خشک در آن بود . آن را به ما تعارف کرد . " قابل دار نیست . دهانتان را شیرین کنید . " بانو گفت : " وجودتان قابل دار است ، عزیز خانم . " پیر زن نگاهی محبت آمیز به بانو انداخت و اشک در چشمانش حلقه زد . برای اینکه ما را متأثر نکند ، فی الفور با گوشه ی چارقدش اشکش را پاک کرد و در کنار بانو نشست . خداداد که بی تاب شده بود ، رو به پیر زن کرد . " آخر نگفتید برای چه می خواستید بنده را ببینید . " پیر زن آهی کشید : " برای اینکه از تو و خواهرت حلالیت بطلبم . " بانو پرسید : " حلالیت ؟ از ما ؟ آخر چرا ؟ " " پرس و جو نکنید ، فقط حلالم کنید . گمان نمی کنم خواسته ی زیادی باشد . " بانو گفت : " تا وقتی ندانیم برای چه باید حلالت کنیم ، این کار را نخواهیم کرد . " " حق دارید . اصرار نمی کنم . اگر نمی خواهید حلالم نکنید ولی نخواهید دلیلش را به شما بگویم . شرمنده ام . " خداداد گفت : " دشمنت شرمنده باشد ، مادر . اما به من و خواهرم حق بدهید . ما این همه راخ تا اینجا آمده ایم ، آن وقت شما فقط می خواهید حلالتان کنیم و دلیلش را هم نمی گویید ؟ " عزیز خانم سرش را به متکا تکیه داد و در فکر فرو رفت . دلم به حالش سوخت . از بانو خواستم او را اذیت نکند و از خیرش بگذرد . اما در کمال تعجب ، پیر زن گفت اشکالی ندارد و حالا که آنان اصرار دارند ، می گوید و شروع کرد . " سالها قبل ، بعد از اینکه با ماشاءالله ازدواج کردم ، برای پیدا کردن کار به تهران آمدیم . با اندوخته ای که داشتیم این خانه را خریدیم و برای کمک خرجمان هم آن اتاقی را که الان سقفش ریخته به زنی به اسم بی بی که قابلگی می کرد ، اجاره دادیم . زندگی ساده ای داشتیم ولی خوش بودیم . تنها چیزی که از خدا می خواستیم اولاد بود . ماشاءالله روز ها از خانه بیرون می رفت و غروب بر می گشت . برای مردم چاه می کَند . بیچاره عاشق بچه بود . هر وقت می آمدند تا بی بی را ببرند بالای سر زائو ، ماشاءالله می گفت کی می شود بی بی بچه ی تو را بگیرد . چند سالی گذشت و از بار داری من خبری نشد . خدا می داند چقدر نذر و نیاز کردم ، به درگاه خدا استغاثه کردم بلکه مرا صاحب اولاد کند . ماشاءالله هیچ وقت به رویم نمی آورد ولی با رفتارش ، بخصوص وقتی آوازی سوزناک می خواند ، می فهمیدم که چقدر مشتاق بچه است . تا اینکه حال و روزم تغییر کرد . بیخودی بهانه می گرفتم و بی اختیار مُهر نماز را می جویدم . وقتی بی بی حال مرا دید گفت که این نشانه های بار داری است و من ویار دارم . خودم باورم نمی شد . آن روز خانه را آب و جارو کردم ، در اتاق عود سوزاندم و چای دم کردم و منتظر شدم . وقتی ماشاءالله وارد اتاق شد از بوی عود و صدای غلغل سماور تعجب کرد و پرسید که آیا میهمان داریم . خنده ای کردم و گفتم اگر خدا بخواهد مسافری در راه داریم . گفت : سر به سرم می گذاری ؟ ما که در این دنیای وا نفسا بجز خدا کسی را نداریم . خنده ای کردم و سرم را به زیر انداختم و گفتم : مثل اینکه ملتفت نیستی . تو بزودی پدر می شوی . اگر بدانید چه حالی شد . بلند شد و از سر شادی قابلمه ای بر داشت و دور اتاق راه رفت و آواز خواند و روی قابلمه رِنگ گرفت و قربان صدقه ام رفت . بعد از خانه بیرون رفت و شیرینی خرید و بین همسایه ها پخش کرد . فقط خواجه حافظ شیرازی از بار داری من خبر دار نشد . خانه رنگ شادمانی به خود گرفته بود . صبح ماشاءالله از خانه بیرون رفت و من نشستم و برای نوزادی که در راه داشتم چند دست لباس و لچک دوختم و لچکها را گلدوزی کردم . آن روز ماشاءالله زود تر از همیشه به خانه برگشت و گفت که کاری خوب به او پیشنهاد شده و قرار است از فردا در کاروانسرا چاه بکَنَد . مزدش را هم پیش پیش داده بودند . آن وقت از جیبش یک النگوی طلا در آورد و به دست من انداخت . می گفت همه ی اینها از قدم بچه ای است که منتظرش هستیم . آن شب بخوبی و خوشی گذشت . صبح ماشاءالله شال و کلاه کرد و راهی کاروانسرا شد ، غافل از اینکه آخرین باری است که او را می بینم . طرفهای ظهر در خانه را زدند . کارگر ماشاءالله بود . رنگ به رو نداشت و از بس گریه کرده بود نمی توانست حرف بزند . بریده بریده به من حالی کرد که چاه روی سر ماشاءالله خراب شده . فریاد زدم و شیون کردم . همسایه ها آمدند و دسته جمعی راهی کاروانسرا شدیم . صلاة ظهر بود که به آنجا رسیدیم . عده ی زیادی آنجا جمع شده بودند . جلو رفتم و شوهرم را دیدم که رویش را با ملافه پوشانده اند . ملافه غرق خون بود . از حال رفتم . بعد از آن هم که معلوم است . جنازه را به ابن بابویه بردیم و خاکش کردیم . خدا می داند اگر بی بی نبود در این خانه دیوانه می شدم . دائم مواظبم بود و مثل پروانه دورم می گشت . تا اینکه وقت زایمانم رسید . بی بی دست تنها اجاق را روشن کرد و آب را جوش آورد و خلاصه ، همه ی کار ها را کرد . آخر کار من بیهوش شدم . وقتی به هوش آمدم ، صدای بی بی را شنیدم کخ می گفت قدم نو رسیده ها مبارک ، و دو نوزاد قنداق شده در کنارم دیدم . مانده بودم چه بگویم . اگر ماشاءالله زنده بود وضع فرق می کرد . ولی حالا زنی بی پناه می بایست با دو بچه ی تازه از راه رسیده چه می کرد ؟ احساس می کردم همه ی غمهای عالم روی قلبم سنگینی می کند . مانده بودم چگونه شکم بچه هایم را سیر کنم ؟ با کرایه خانه ذکه نمی شدئ زندگی را گذراند . طفلکی ها از شدت گرسنگی اتاق را روی سرشان گذاشته بودند . بسختی به آنان شیر دادم . رمق نداشتم . وقتی بچه ها خوابیدند ، چادر و چاقچور کردم و به بازار رفتم . النگوی طلایم را که تنها یادگار ماشاءالله بود ، فروختم و. با پولش دو سبد حصیری و مقداری مایحتاج خریدم و بسرعت به خانه برگشتم . خوشبختانه بچه ها هنوز خواب بودند . فی الفور قنداقشان را عوض کردم ، لچکها را به سرشان بستم و آنان را در سبد گذاشتم و راه افتادم . از بی بی شنیده بودم نصرالله باغبان و زیور بند انداز بچه ندارند . رفتم و یکی از بچه ها را جلوی خانه ی نصرالله خان و دیگری را جلوی خانه ی زیور خانم گذاشتم . جگرم می سوخت ولی ناچار بودم و آنان را به خدا سپردم . وقتی مطمئن شدم جای بچه ها امن است ، با دلی شکسته و کوله باری از غم ، پای پیاده به خانه برگشتم . چندین شبانه روز کارم گریه و زاری بود . بی بی دلداری ام می داد . کم کم به تنهایی عادت کردم . هر وقت دلم هوای بچه ها را می کرد ، می رفتم و از دور می دیدمشان . چند سالی با بی بی سکینه زندگی کردم و همراهش می رفتم بالای سر زائو . خدا رحمتش کند ، یکی دو سال است فوت کرده . حالا هم امور زندگی ام با کلفتی و رختشویی و سبزی پاک کردن می گذرد . چند شبی بود خدا بیامرز ماشاءالله به خوابم می آمد و سراغ بچه ها را می گرفت . هر شب به من تکلیف می کرد از شما حلالیت بطلبم . برای همین هم آمدم سراغتان . امیدوارم از سر تقصیرم بگذرید . " پیر زن به اینجا که رسید بغضش ترکید . بانو او را بغل کرد و هر دو گریستند . خداداد با چشمانی اشک آلود جلو رفت . " مادر ، خوشحالم که تو را پیدا کردم . "
بانو صورت عزیز خانم را بوسید . " عزیز جان ، از همان لحظه ای که دیدمت ، احساسی غریب به من دست داد . اولاد بوی مادر را از چند فرسخی تشخیص می دهد . " و هر دو یکدیگر را در آغوش گرفتند و قربان صدقه هم رفتند . بالاخره بانو اشکهایش را پاک کرد و گفت : " در این مدت خیلی سختی کشیده اید . دلم می خواهد با ما به عمارت بیایید تا کنیزی تان را بکنم . حتماً وقتی امیر عباس مادر بزرگش را ببیند ، خوشحال می شود . خداداد هم می رود فاطمه و زهرا را می آورد تا همگی دور هم باشیم . " عزیز خانم لبخندی زد : " من به این زندگی و این خانه عادت کرده ام ، دخترم . یک عالم خاطره از اینجا دارم . از من نخواه از اینجا دل بکنم . هر وقت دلتان خواست به دیدنم بیایید . " بانو گفت : " یعنی شما نمی خواهید نوه هایتان را ببینید ؟ " " این چه حرفی است که می زنی ؟ معلوم است که می خواهم . به قول معروف هر که گوش را می خواهد ، گوشواره را هم می خواهد . " " پس ثابت کنید . با آمدنتان ثابت کنید . " عزیز خانم فکری کرد و گفت : " باشد ، می آیم . " همگی با لبی خندان از اتاق بیرون آمدیم . بانو به طرف چرخ چاه در هم شکسته و دلو سیاه رنگ رفت و بر جای دست پدر خدا بیامرزش بوسه زد . آنگاه همگی از خانه خارج شدیم . همسایه ها دور عزیز خانم حلقه زدند . او یک یک ما را به آنان معرفی کرد و بعد از خداحافظی ، در میان گریه و شادی اهالی محل ، سوار کالسکه شدیم و عمو علی کالسکه را به سوی عمارت مجدالدوله هدایت کرد . هنوز از آن محله دور نشده بودیم که بانو سرش را از روی شانه ی مادرش بر داشت و رو به من کرد . " امیر حسین ، دلم می خواهد قبل از رفتن به عمارت ، به ابن بابویه برویم . می خواهم بدانم قبر پدرم کجاست . " من گفتم که بستگی به نظر عزیز خانم دارد . عزیز خانم سکوت کرد ولی خداداد گفت که او هم بدش نمی ؟آید به ابن بابویه برویم . بنابراین از عمو علی خواستم ما را به آنجا ببرد . بانو دستان نحیف مادرش را در دست می فشرد . خوشحال بودم که همسرم به آرزویش رسیده و مادرش را پیدا کرده است . وقتی به ابن بابویه رسیدیم ، گل و گلاب خریدم و همگی به دنبال عزیز خانم به راه افتادیم . قبر پدر بانو قبری ساده بود که علفهای هرز اطراف آن را پوشانده بود . خداداد مشغول چیدن علفهای هرز شد . عزیز خانم قبر کناری قبر شوهرش را نشان داد و گفت : " اینجا هم خانه ی آخرت من است . وقتی ماشاءالله را دفن کردند این را خریدم . حالا که شما را دیدم دیگر چیزی از خدا نمی خواهم . امیدوارم هر چه زود تر به شوهرم ملحق شوم . " بانو گفت : " خدا نکند . ما تازه شما را پیدا کرده ایم و به همین راحتی از دست نمی دهیم . امیدوارم عمری با عزت داشته باشید . " آنگاه قبر پدر بانو را با گلاب شستم و گلها را روی آن گذاشتم . نشستم و فاتحه خواندیم . بانو و خداداد از صمیم قلب اشک می ریختند به طوری که بسختی توانستم بانو را از قبر پدرش جدا کنم . سپس به آرامگاه مجدالدوله رفتیم و فاتحه ای خواندیم و راهی عمارت شدیم . اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد به خاک پای عزیزت که عهد نشکنم * * *کالسکه وارد باغ مجالدوله شد و جلوی عمارت ایستاد . امیر عباس و دایه در باغ بودند . بمحض اینکه چشم امیر عباس به کالسکه افتاد ، دوان دوان به سوی ما آمد . همگی پیاده شدیم . بانو خم شد ، بوسه ای بر گونه ی امیر عباس زد و گفت : " به مادر بزرگ سلام بده ، پسرم . " فرزندم نگاهی به عزیز خانم کرد و بعد خود را در آغوش او انداخت . پیر زن در حالی که امیر عباس را محکم به خود می فشرد ، اشک شادی می ریخت . من قصد رفتن کردم . می بایست به کارگاه می رفتم . خداحافظی کردم و به طرف کالسکه به راه افتادم . بانو به دنبالم آمد . " امیر حسین ، بابت همه چیز ممنونم . " لبخندی زدم : " بانو ، از امیر حسین جان بخواه . " " جانتان سلامت . " " به امرالله بگو امروز میهمان داریم ، غذای مخصوص طبخ کند . وقتی به کارگاه رسیدم ، عمو علی را به دنبال فاطمه خانم و زهرا می فرستم تا آنان را به عمارت بیاورد . " بانو لبخندی زد و گفت : " ظاهراً می خواهید سنگ تمام بگذارید . این قدر بنده را شرمنده نکنید . " " دشمنت شرمنده باشد . " سپس با کالسکه ی عمو علی راهی کارگاه دباغی شدم . در طول راه در این فکر بودم که دنیا چقدر کوچک و عمر آدمیزاد به مویی بسته است . پس چه بهتر این چند صباحی را که نفسی می آید ، به فکر توشه ی آخرت باشیم . پیوند عمر بسته به مویی است هوش دار غمخوار خویش باش غم روزگار چیست وقتی کالسکه وارد محوطه کارگاه شد ، دیدم که کارگران پوستها را از گاریها تخلیه می کنند . پیاده شدم و عمو علی را راهی خانه ی خداداد کردم . تا غروب در کارگاه بودم . عمو علی آمد و پس از اینکه مزد کارگران را دادم ، راهی عمارت شدیم . عزیز خانم با نوه هاش در تالار همکف نشسته بود و برایشان قصه می گفت . جلو رفتم و سلام دادم . بانو و خداداد و فاطمه هم به ما ملحق شدند و شام را به اتفاق خوردیم . آخر شب ، عمو علی خداداد و فاطمه و زهرا را به خانه شان برد . وقتی به اتاقمان رفتیم . بانو خوشحال به نظر می رسید . با اینکه هفت ماهه بود ، سنگین تر به نظر می آمد . روی تخت نشستیم و او درباره ی مادرش حرف زد . گفت که خیال دارد عزیز خانم را به زیارت ببرد و من موافقت کردم . * * *چند روز بعد ، بانو به اتفاق مادرش و امیر عباس راهی زیارت شد . من در نبود آنان بیشتر وقتم را در کارگاه می گذراندم . بالاخره آنان با کلی سوغات برگشتند . در همان مدت کوتاه ، عزیز خانم رنگ و بویی پیدا کرده و به اصطلاح استخوان ترکانده بود . حالا دایه هم همصحبتی داشت . هر دو ساعتها می نشستند و از گذشته حرف می زدند . من و بانو هم در انتظار مسافرمان بودیم . برای امیر عباس نیز معلم سر خانه گرفته بودم و او مشغول تحصیل بود . یک روز صبح که به اتفاق بانو صبحانه می خوردیم ، متوجه شدم حالی غریب دارد . گمان برم علتش پا به ماه بودن اوست . وقتی قصد رفتن کردم ، بانو جلو آمد و گفت : " امیر حسین ، دیشب خواب خدا بیامرز آقا جانتان را دیدم . " " خیر باشد . " " خدا کند . در خواب به ایشان گفتم پا به ماه هستم . خیلی خوشحال شدند و گفتند دلشان می خواهد مسافر ما را ببینند . یکمرتبه از خواب پریدم و برایشان چند رکعت نماز خواندم . " لبخندی زدم و گفتم : " فکرش را نکن . حواست به خودت باشد . " سپس با کالسکه ی عمو علی راهی کارگاه دباغی شدم . در کارگاه مشغول رسیدگی به کار ها بودم که عمو علی آمد و گفت که بانو او را فرستاده است تا مرا به عمارت ببرد . " اتفاقی افتاده ، عمو علی ؟ " لبخندی زد و گفت : " خیر . " " خدا را شکر . چند لحظه صبر کن ، الساعه می رویم . "
آنگاه نزد آقا سید مرتضی رفتم و سفارش کردم غروب مزد کارگران را فراموش نکند . سپس راهی عمارت شدم . وقتی به آنجا رسیدم ، بانو چادر و چاقچور کرده در تالار نشسته بود . مادرش نیز در کنارش بود . بمحض اینکه مرا دید ، جلو آمد . " امیر حسین ، وقتش رسیده . اگر خدا بخواهد بزودی مسافرمان را می بینید . " قصد رفتن کردیم . عزیز خانم گفت : " من هم می آیم . " بانو لبخندی زد : " شما در عمارت بمانید بهتر است . من که تنها نیستم . امیر حسین هست . " " می دانم ولی دلم طاقت نمی آورد . موقع به دنیا آمدن امیر عباس نبودم ، دلم می خواهد سر این یکی باشم . " هر سه از اندرونی خارج شدیم و عمو علی ما را به طرف مریضخانه هدایت کرد . در طول راه چند بار درد به سراغ همسرم آمد و رهایش کرد . خدا می داند هر بار که او درد می کشید ، می مردم و زنده می شدم . وقتی او نگرانی مرا دید ، گفت : " امیر حسین ، مگر بار اول است که زایمان می کنم ، چرا خودتان را باخته اید ؟ " " دست خودم نیست ، بانو . بی اختیار مضطرب می شوم . " و هر دوی آنان به این حرف خندیدند . کالسکه مقابل مریضخانه ایستاد . پیاده شدیم و به داخل رفتیم . در طول مدتی که در بخش زایمان منتظر بودیم ، بانو گفت : " امیر حسین . " " جانم . " " ممکن است مثل دفعه ی قبل بخواهند مرا در مریضخانه نگه دارند . دیگر سفارش نمی کنم ، جان شما و جان امیر عباس . " لبخندی زدم : " قول می دهم یک لحظه از خودم جدایش نکنم . " " خوشحالم کردید . حالا با خیال راحت به اتاق زایمان می روم . راستی ، تا فراموش نکرده ام بگویم که امروز معلمش خیلی از او تعریف می کرد . می گفت قدرت فرا گیری اش عالی است . دلم می خواهد فرزندمان به مرتبه ای والا برسد ، به فرنگ برود و با دست پر برگردد . " گفتم : " بانو ، مطمئن باش آن روز را خواهیم دید . " " خدا از دهانتان بشنود . " لبخندی زدم و گفتم : " بانو ، دلم می خواهد دختری به دنیا بیاوری که مثل خودت زیبا و دوست داشتنی باشد . " همسرم لبخندی زد و گفت : " توکل به خدا . " آنگاه پرستاری آمد و بانو را به اتاق زایمان برد . من و عزیز خانم همانجا روی نیمکتی چوبی به انتظار نشستیم . پیر زن همان طور که نشسته بود ريال زیر لب دعا می خواند . من هم از خوشحالی روی پا بند نبودم و از اتاق زایمان چشم بر نمی داشتم . هر بار که در آنجا باز می شد ، من نیم خیز می شدم . عزیز خانم از بی قراری من خنده اش گرفته بود . این بار زایمان بانو خیلی طول کشیده بود . آرام و قرار نداشتم و مثل مرغ سر کنده این طرف و آن طرف می رفتم . اذان ظهر را هم خواندند ولی خبری نشد . به نماز خانه رفتم ، وضو گرفتم و نمازم را خواندم . از خدا خواستم همسرم بسلامت فارغ شود . وقتی من به بخش برگشتم ، عزیز خانم برای نماز رفت . ساعتی گذشت و خبری نشد . بیرون رفتم و کمی نان و حلوا ارده خریدم تا عزیز خانم میل کند . خودم اشتها نداشتم . در دلم غوغایی بر پا بود . عصر شد و باز هم خبری نشد . دم دمای اذان مغرب بود که پزشک معالج بانو از اتاق زایمان بیرون آمد . با خوشحالی به سوی او دویدم . " آقای دکتر ، فرزندم پسر است یا دختر ؟ " پزشک سرش را پایین انداخت . با دیدن چهره ی خسته و درمانده اش کم مانده بود قلبم از حرکت باز ایستد . فی الفور حال بانو را پرسیدم . مکثی کرد و گفت : " خدا شاهد است هر کاری از دستمان بر می آمد برای همسر و فرزندتان انجام دادیم . ولی متأسفانه او هنگام وضع حمل دچار ایست قلبی شد . هیچ کدامشان را نتوانستیم نجات دهیم . خدا صبرتان دهد . " وای بر من ! چه می شنیدم ؟ بانو و فرزندم به همین راحتی از دست رفته بودند ؟ احساس سوزشی در سینه ام کردم . سرم گیج رفت و نقش زمین شدم . وقتی به هوش آمدم صدای ضجه ی عزیز خانم را شنیدم . مرا روی تخت خوابانده بودند و چند نفر بالای سرم بودند . مات بودم . نمی دانم چرا اشکم نمی آمد . پزشک به آرامی گفت : " امیر حسین خان ، تحمل داشته باشید . مادر همسرتان خیلی بی قرار است . برای خاطر او تحمل کنید . باید به ایشان آرامش دهید . " خداوندا ، یکی می بایست توفان پر تلاطمی را که به جان افتاده بود ، آرا کند . به سراغ عزیز خانم رفتم و از او خواستم خود داری اش را حفظ کند . آنگاه عمو علی را صدا زدم تا او را به عمارت برگرداند . بعد از رفتن او نشستم و سرم را در میان دستانم گرفتم . حتی تصورش را نمی کردم که همسرم بدون وداع با من ترکم کرده باشد . پزشک به سویم آمد . " امیر حسین خان ، واقعاً متأسفم . " " حالا جواب فرزندم را چه بدهم ؟ بگویم مادرش مرد ؟ " " حق دارید سخت است . ما هم دست کمی از شما نداریم . وقتی می بینیم کاری از دستمان ساخته نیست ، هزار بار خود را سرزنش می کنیم که چرا این شغل را پذیرفته ایم . هر پزشکی سلامت بیمارش را می خواهد و هرگز راضی نیست در مقابل بستگان بیمارش خجل شود . " " مرا ببخشید که تندی کردم . دست خودم نیست و مرگ او کمرم را شکست . " " می فهمم . سعی کنید به اعصابتان مسلط باشید . حالا پسرتان بیشتر به شما احتیاج دارد . برای خاطر او هم شده محکم و استوار باشید . " دلم هوای بانو را کرده بود . گفتم : " آقای دکتر ، خواهشی دارم . قول می دهم خود داری ام را حفظ کنم . " " در خدمتم . " " می خواهم او را ببینم . " " حرفش را نزنید . ممکن است خدای نا کرده اتفاقی برایتان بیفتد . " " قول می دهم هیچ اتفاقی نیفتد . گمان نمی کنم خواسته ام نا معقول باشد . " " بسیار خوب . فقط مراقب باشید هیجان زده نشوید . کاری نکنید پشیمان شوم . " " مطمئن باشید . به ارواح خاک عزیزانم پشیمان نخواهید شد . " آنگاه به اتفاق به زیر زمین مریضخانه رفتیم که سرد خانه در آنجا بود . در وسط سرد خانه تختی قرار داشت که بانو روی آن به خوابی ابدی فرو رفته بود . رویش را با ملافه پوشانده بودند . کم مانده بود قلبم از حرکت باز ایستد . تمام وجودم می لرزید . جلو رفتم و با دستی لرزان ملافه را کنار زدم . چشمان زیبایش نیمه باز بود و لبخندی به لب داشت . با دیدنش اشکهایم سرازیر شد و قطره قطره به روی جسم بیجانش فرو چکید . بی اختیار به یاد روز های گذشته افتادم . به یاد در بدریها ، خون دل خوردنها ، شبهایی که گرسنه سر ب بالین می گذاشتیم . و افسوس خوردم اکنون که سختیها را پشت سر گذاشته بودیم ، بانو نماند تا طعم زندگی راحت و شیرین را م بچشد . دلم مالامال غم شد . حالا چه کسی با حوصله به حرفهایم گوش می داد ؟ چه کسی دست نوازش بر سرم می کشید ؟ دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت بشکست عهد و از غم ما هیچ غم نداشت خم شدم ، سرش را در بغل گرفتم و در گوشش زمزمه کردم : بانو ، با من حرف بزن ، بانو . چرا ساکتی ؟ امیر عباس منتظر ماست . تو را به خدا بلند شو تا به خانه بروبم . بانو همچنان با لب خندان ساکت و بی حرکت بود ؛ با لبخندی که در تمام طول زندگی مشترکمان بر لبانش بود . بی تاب شدم و فریادم به آسمان بلند شد . پزشک جلو آمد و مرا به آرامش دعوت کرد . چشمان نیمه باز بانو را بستم و ملافه را روی سرش کشیدم و به اتفاق پزشک از آنجا بیرون آمدیم . بخوبی می دانستم که آقا جانم میزبان این عزیزان خواهد بود . صبر است مرا چاره ی هجران تو لیکن چون صبر توان کرد که مقدر نماندست در هجر تو گر چشم مرا آب روان است گو خون جگر ریز که معذور نماندست از خدا خواستم تا پرستوی پر و بال شکسته ام را در باغ فردوس جای دهد . * * *وقتی به عمارت برگشتم . همه آنجا جمع بودند . آمده بودند تا در غم از دست دادن گوهری گرانبها شریک یکدیگر باشیم . تا صبح غوغایی به پا بود . صبح زود جنازه ی بانو را از مریضخانه به ابن بابویه تشییع کردیم و در آرامگاه خانوادگی مجدالدوله به خاک سپردیم . جمعیت فراوانی برای همدردی با ما آمده و صحرای محشری به پا شده بود . هفت شبانه روز عزا داری کردیم . حتی برای لحظه ای چهره ی معصوم بانو از مقابل دیدگانم دور نمی شد . خدا می داند اگر برای خاطر قولی که به او داده بودم نبود ، کارم به تیمارستان می کشید . به خود نهیب می زدم ، امیر حسین ، طاقت بیاور تا بنا به قولی که به بانو داده ای ، امیر عباس را به سرانجام برسانی . امیر عباس بی تابی می کرد و مادرش را می خواست . لحظه ای تنهایش نمی گذاشتم . سالها به همین منوال گذشت و امیر عباس تحصیلاتش را در اینجا به پایان رساند . تصمیم گرفتم او را برای ادامه ی تحصیل راهی فرنگ کنم . دایه راضی نبود ، ولی می بایست به تعهدم عمل می کردم . بعد از رفتن امیر عباس ، عزیز خانم را نیز از دست دادیم . جنازه ی او را طبق وصیتی که کرده بود کنار قبر ماشاءالله خان به خاک سپردیم . دیگر آن طور که باید و شاید دل و دماغ رفتن به کارگاه را نداشتم . اغلب اوقات در اتاق می ماندم و با خاطراتم سر می کردم . گهگاه سه تار می نواختم . تنها مونسم سازم بود که حتی آن نیز آواز غم سر می داد . هر وقت دلم می گرفت ، سر مزار عزیزانم می رفتم و آرام می گرفتم . احساس می کردم تنهای تنها شده ام . تنها دلخوشی ام نامه هایی بود که از امیر عباس می رسید . * * *از همان لحظه ای که به من گفتند بانو را از دست داده ام ، سوزشی در قلبم احساس کردم که تا امروز ادامه داشته و اخیراً کلافه ام کرده است . تنها آرزویم این است که تا برگشتن امیر عباس دوام بیاورم . دلم می خواهد دامادی اش را ببینم . آن وقت آنچه را مقدور است با جان و دل می پذیرم . مدتی بود به کارگاه سر نزده بودم . چند روز پیش شال و کلاه کردم و عمو علی مرا به آنجا برد . کارگران از دیدنم شادی کردند . ساعتی گذشته بود که درد به سراغم آمد و آقا سید مرتضی مرا به مریضخانه رساند . پزشک معاینه ام کرد و گفت که باید بستری شوم . از آقا سید مرتضی خواستم مراقب کارگاه باشد و مزد کارگران را بموقع بدهد . حالا چند روزی است اینجا هستم . در طول این مدت ، چند بار حالم وخیم شده است ، به طوری که پزشک معالجم تصمیم گرفته عملم کند . بنابراین فکر کردم بد نیست آنچه را در دل دارم بنویسم تا تنها فرزندم را از سرگذشتم آگاه کنم . وقتی کارم تمام شد ، عمو علی را به دنبال دایه فرستادم . دایه این روز ها خیلی نگران است و غصه می خورد . خدا حفظش کند . تمام زحمات خاندان مجدالدوله بر دوش او بوده است . خیال دارم نوشته هایم را به او بسپارم و کلید اتاقم را هم به او بدهم و سفارش کنم که احدی بجز نور چشمم حق ورود به آنجا را ندارد . خودم را برای عمل جراحی آماده کرده ام . بزودی می آیند تا مرا ببرند . اگر جان سالم به در نبردم ، از همینجا با عزیز ترینم خداحافظی می کنم و به خدا می سپارمش .از دم صبح ازل تا آخر شام ابد دوستی و مهر بر یک عهد و میثاق بود امیر حسین مجدالدوله
فصل 20 صدای اذان آمد . دست نوشته ی خدا بیامرز آقا جان را روی میز گذاشتم . بد جوری دلم گرفته بود . رفتم سر حوض و وضو گرفتم تا نماز بخوانم . از دایه خواستم به عمو علی بگوید کالسکه را آماده کند تا بعد از نماز ، به اتفاق دایه راهی عمارت شهاب الدین صراف شویم . دلم می خواست هر چه زود تر عمه ریحانه ی مهربانم را زیارت کنم . در ره ، وقتی دایه فهمید عازم کجا هستیم ، خیلی خوشحال شد . " امیر عباس خان ، هر وقت به دیدن ریحانه خانم می روم ، با دیدن دخترشان به یاد مادر خدا بیامرزتان می افتم . هر چه ایشان خوابیده اند عمر سمانه خانم باشد . مثل سیبی است که به دو نیم کرده اند . انگار دختر بانو خانم است . " از شنیدن این حرف تعجب کردم و در فکر فرو رفتم . چرا خدا بیامرز آقا جانم چیزی درباره ی دختر خواهرشان مکتوب نکرده بودند ؟ وقتی دایه تغییر حالت مرا دید ، با خنده گفت : " امیر عباس خان ، اگر سمانه خانم را پسندیدید ، کافی است لب تر کنید . باقی اش با من . " خنده ای کردم : " دایه خانم ، حالا کی خواست زن بگیرد . " دایه لبخندی زد : " خدا رحمت کند امیر حسین خان را . وقتی از بانو گفتم ، همین حرف شما را زدند . با این وصف ، حرفم را فراموش نکنید . " کالسکه وارد باغ شهاب الدین صراف شد و جلوی عمارت ایستاد . به اتفاق دایه از کالسکه پیاده شدیم . صدای سه تار می آمد . مدتها بود از شنیدنش محروم بودم . الحق و الانصاف نوازنده اش استادانه می زد . لحظه ای ایستادم و به نوای خوش سه تار گوش دادم . وقتی صدا خاموش شد ، به اتفاق دایه به اندرونی رفتیم . عمه ریحانه و سمانه در تالار نشسته بودند . بمحض اینکه ما وارد شدیم ، سمانه روبندش را انداخت و سه تارش را روی میز گذاشت . عمه ریحانه که از دیدن من یکه خورده و ذوق زده شده بود ، رو به سمانه کرد و گفت : " سمانه جان ، غریبه که نیستند ، دایه خانم و امیر عباس هستند . کی آمدی ، امیر عباس ؟ " سمانه روبندش را کنار زد و برای لحظه ای محو تماشای زیبایی اش شدم . دایه حق داشت . جلو رفتم و با آنان احوالپرسی کردم . سمانه گفت : " مشرف فرمودید ، پسر دایی جان ، منت سرمان گذاشتید . " دستپاچه شدم . چقدر خوش زبان بود ! نمی دانستم چه جوابی بدهم . " می بخشید که سر زده آمده ایم ، غرض دیدار شما بود . " عمه ریحانه گفت : " اینجا متعلق به خودتان است . غریبه که نیستید . از خودمان هستید . خدا رحمت کند امیر حسین خان را . چقدر مشتاق بود قبل از مرگ شما را زیارت کند . افسوس که اجل مهلتش نداد . " " عمه ریحانه ، ای کاش قلم پایم می شکست و به فرنگ نمی رفتم . خدا شاهد است اگر اصرار خودشان نبود ، تنهایشان نمی گذاشتم . " " به هر حال رفتن شما به فرنگ خواسته ی خدا بیامرز بانو جان بود . امیر حسین و بانو عاشق و معشوق بودند . امیر حسین شما را راهی فرنگ کرد چون بانو دلش می خواست . آرزو داشت فرزندش آینده ای درخشان داشته باشد . امیدوارم خواسته ی مادرتان را اجابت کرده باشید . " لبخندی زدم : " البته که اجابت کردم . در نظر دارم چرخ کارگاه دباغی آقا جانم را با مدیریت جدید ، همگام با طرحهای پیشرفته بچرخانم . " " امیدوارم همین طور باشد که می گویید . " تا شب آنجا ماندیم و شام را با آنان خوردیم . حال و هوایی غریب داشتم . دلم می خواست سه تار بنوازم . بعد از شام ، وقتی رو مبل نشستیم ، با کسب اجازه از عمه ریحانه ، سه تار را از روی میز بر داشتم و شروع به نواختن کردم . احساس می کردم دستم از قلبم فرمان می گیرد . چنان می نواختم که سمانه حیرت زده به دستانم نگاه می کرد . وقتی سه تار را کنار گذاشتم ، سمانه گفت : " عالی بود ، امیر عباس خان . چقدر زیبا و روان و مسلط می نوازید . چه کسی استادتان بوده ؟ " با افتخار گفتم : " امیر حسین خان مجدالدوله . " سمانه لبخندی زد : " استاد بنده هم ایشان بودند . " " برای همین است که شیوه ی نواختن هر دوی ما یکی است . " عمه ریحانه گفت : " خدا رحمت کند برادرم را . ای کاش زنده بود . " دایه گفت : " خدا همه ی رفتگان را قرین رحمت کند . " دیر وقت بود . قصد رفتن کردیم . عمه ریحانه و سمانه تا جلوی کالسکه آمدند . دایه در گوشی از من پرسید : " هنوز هم خیال ازدواج ندارید ؟ " سرم را به حالت شرم به زیر انداختم . دایه لبخندی زد و به طرف عمه ریحانه رفت . من سوار کالسکه شدم . کمی بعد دایه هم سوار شد و عمو علی کالسکه را به راه انداخت . وقتی از باغ شهاب الدین صراف دور شدیم ، احساس کردم چیزی را آنجا جا گذاشته ام . دایه که متوجه بی قراری من شده بود ، گفت : مبارک است . " پرسیدم : " چه مبارک است ؟ " دایه لبخندی زد و گفت : " عمه ریحانه با وصلت شما و سمانه موافق است . قرار گذاشتم فردا شب رسماً به خواستگاری برویم . " لبخندی زدم : " شما خودت صاحب اختیاری ، دایه . " * * *صبح زود عمو علی مرا به ابن بابویه برد . وقتی وارد آرامگاه خاندان مجدالدوله شدم انگار به فردوس برین قدم گذاشته ام . همه جا مملو از گل نیلوفر بود . مزار عزیزانم را با گلاب شستم و برایشان فاتحه خواندم . غروب به همراه دایه راهی باغ شهاب الدین صراف شدم . دایه به طور رسمی سمانه را برای من خواستگاری کرد و قرار شد شب آدینه در همان عمارت مجلس عقد و عروسی را برگزار کنیم . روز موعود لباس دامادی ام را به تن کردم و سر سفره عقدر در کنار سمانه نشستم . عاقد خطبه را خواند و ما پیمان بستیم که تا آخر عمر در غم و شادی یکدیگر شریک باشیم . باغ و عمارت مملو از میهمان بود . دایی خداداد و همسرش هم به اتفاق زهرا خانم و شوهرش آمده بودند . آخر شب ما را دست به دست دادند و در میان لبخند و شادمانی میهمانان کالسکه ی عمو علی به راه افتاد تا ما را به عمارت مجدالدوله ببرد . و به این ترتیب فصلی تازه از زندگی من و سمانه آغاز شد . جز نقش تو در نظر نیامد ما را جز کوی تو رهگذر نیامد ما را خواب ار چه خوش آمد همه را در عهدت حقا که به چشم در نیامد ما را * * * پــــــــــایــــــــــان