دختر تو که اینجوری خودت و و بچت و می کشی... قیافت چرا انقدر زرده... تعریف کن... قول میدم برات کم نزارم و کمکت کنم... بگو چی شده عزیزم... همونجور که گریه می کردم همه چی و براش گفتم... همه چی... از روزایی که به آرشام شک داشتم تا دیشب... وقتی تموم شد اونم با من گریه میکرد... فاطی: غصه نداره که عزیزم... خدا جای حق نشسته مطمئن باش کمکت می کنه... من: میدونم کمکم می کنه اما می ترسم وقتی کمکم کنه که دیگه بچم و ازم گرفته باشن.... من: فاطی ببین هر چی گفتم بگو باشه... باید برام انجام بدی... الان کار زیادی باهات ندارم... فقط بیا با هم بریم ماشینم و بفروشیم... بعدم یه ماشین دیگه به نام تو بخرم... یه جورایی به آرشام می گم دارین از ایران میرید... که بعدا یه وقت سراغ تو نیاد... فاطی با گیجی گفت: برای چی؟ ماشین؟ به نامِ من؟ چرا؟ برای چی ارشام بیاد سراغ من...؟ وای باید کاملتر براش توضیح بدم.... ببین فاطی... من باید برم... برای یه مدت باید برم... برمی گردم... اما وقتی که آرشام با مرسا ازدواج کرد و بچۀ من از ذهنشون پاک شد..... اونروز بر میگردم./... تا اونروز باید مخفی زندگی کنم... اگه چیزی به نام خودم باشه راحت پیدام می کنن اما ... فاطی: دیوونه شدی دختر؟ فکر کردی چی؟ از دستت شکایت می کنه... راحت پیدات می کنه... چطوری میخوای زندگی کنی؟ اصلا کجا بری...؟ من: فاطی .. فاطی... وقت پند و اندرز نیست... من همه فکرام و کردم... اگه میبینی برات دردسر میشه برو... من بدون توام می تونم از پس همه چی بر بیام... نهایتش اینه که به یکی اعتماد می کنم که معلوم نیست آخرش سرم کلاه میزاره و مالم و میکشه بالا یه نه... فاطی: دختر کله خراب د بحث اینحرفا نیست... بحثِ اینه که گفتنش آسونه اما عمل بهش سخته... اصلا غیرِ ممکنِ... بلند شدم و خیلی قاطع گفتم : میرم آماده شم... باید برم بیمارستان با آقای اسلامی حرف بزنم... توام تا من آماده شم فکرات و بکن... و بعد تنهاش گذاشتم و رفتم تو اتاق... من تصمیمم و گرفته بودم و ازش بر نمی گشتم.. آماده شدم مدارکمم برداشتم... داشتیم میرفتیم بیرون ... فاطی هنوز تو شک حرفام بود و با تردید بلند شد.... تلفن خونه زنگ خورد... ممکن بود ارشام باشه برای همین برگشتم و تند تلفن و جواب دادم... رضائی: خانم یه خانمی اومدن با شما کار دارن... من: اسمشون:؟ رضائی: خانم می گن که مرسام... آتیش گرفتم ببین چه پررو تشریف داره که اومده در خونه من... خوبه می دونه به خونش تشنه ام... خوبه می دونه می خوام آتیشش بزنم... اونوقت با پاهای خودش ورداشته اومده اینجا... باید خونسرد رفتار کنه ... نباید بزارم بفهمه که حالا منم که دارم بازیشون میدم... رضائی: خانم چه کار کنم..؟ من: بفرستش بالا... تلفن و قطع کردم و رو به فاطی گفتم: من فاطی برو تو اتاق هر چیم شد و شنیدی نیا بیرون... فاطی: کی بود...؟ من: مرسا... برو تو اتاق نباید بفهمه تو اینجایی... فاطی رفت تو اتاق... منم در آپارتمان و باز گذاشتم و نشستم رو مبل... پر از استرس بودم... تنم می لرزید... خیلی بهم فشار وارد میشد و من مثل این پوست کلفتا به روی خودم نمیاوردم... امیدوارم اثری روی بچم نداشته باشه... دستم و گذاشتم رو شکمم... ببخشید ... ببخشید مامانی که زندگی آرومی نداریم... نباید گریه می کردم و ضعیف به نظر میرسیدم... نباید به مرسا بفهمونم که باختم... اومد تو ...با یه لبخند کثیف گفت: مرسا: به به خانم دکتر... چی شد اونشب رفتی؟ حقم داری تحملش سخته خوب... ببین من زیاد وقت ندارم.. با آرشام قراره برای ناهار بریم بیرون...دوست ندارم منتظرم باشه.. اومدم بهت بگم حالا که همه چی و میدونی یه لطفی به من و خودت بکن و گورت و از زندگی آرشام گم کن بیرون... آرشام می گه نمی تونه از بچش دست بکشه و منتظر اون به دنیا بیاد.... اما بزار بهت بگم من نمی تونم توله سگت و بزرگ کنم... پات و از زندگیم بکش بیرون... آرشام و من از اولم واسه هم بودیم... من فقط منتظر بودم حالش خوب شه که شد... ازدواج تو با آرشامم از اول به خاطر لجبازیه آرشام با من بود....یه زحمت بکش شر بچتم مثل خودت کم کن... به من زحمت نده.... و بعد رفت و در و پشت سرش بست... دروغ می گفت... همه بهم گفتن آرشام من و دوست داشت... تازه تازه این سر و کلش پیدا شد... جیغ میزدم... خفه شو آشغال... زنیکۀ خراب... بیشرف... ولگرد... فاطی اومد و سعی داشت آرومم کنه... آخر سر یدونه زد تو گوشم ... صدام قطع شد... فقط هق هق می کردم... فاطی: اینجوری که بچت و می کشی و به آرزوش میرسونیش... باید قوی باشی دختر... مگه نمی خوای داغ همه چی و بزاری به دل آرشام...؟ بزار بچت سالم به دنیا بیاد... زندگیت و از نو بساز... هه ، زندگی؟ کدوم زندگی؟ میخواستم برم انقدر بزنمش که صدای سگ بده... که جیغ بزنه.. اما می ترسیدم میترسیدم یه وقت بزنه تو شکمم... از حرفاشم معلوم بود دل خوشی از بچم نداره... از بغلش اومدم بیرون و گفتم... بریم فاطی بریم دنبالش.... با آرشام قرار داره... میخوام یه باره دیگه ببینمش شاید اندفعه باورم شد.... فاطی سوئیچ و ازم گرفت و دو تایی رفتیم پایین... پیاده بود...سر خیابونمون یه تاکسی گرفت... فاطی میرفت دنبالش و منم به حرفاش فکر می کردم... *** اخرین امضارو هم تو دفتر زدم و ماشین شد به نام کسی دیگه... تموم... حالا باید می گشتم دنبال یه ماشین دیگه... با فاطی نمایشگاه ها رو می گشتم... باید یه ماشین ارزونتر پیدا می کردم... دو سه ملیون از این پول دستم بمونه بهتره... کار ما نبود... فاطی به شوهرش زنگ زد تا بیاد... تا اون خودش و برسونه رفتیم که چیزی بخوریم... واقعا گشنم بود... ضعف داشتم.... صحبت با آقای اسلامی رو باید بزارم برای فردا... از نمایشگاه ها کارم کشید به شیطون بازار... شوهر فاطی هم اومد... اونم خیلی ناراحت شد و قول داد تا آخرش کمکم کنه... و فاطی و دعوا کرد برای اینکه چیزی بهش نگفته... ماشینم شد یه پژو 405 سفید که چند ماهی کار کرده بود ... با توجه به تشخیص رضا ( شوهر فاطی) خوب بود... سند زدیم... شد به نام فاطی... ازشم خواستم فعلا دستش باشه تا وقتش که رسید ازش می گیرم... ماشین خودشوم که صبح باهاش اومده بود و قرار شد همون بیرون بمونه یه روز بیاد برداره... با جسمی خسته و روحی خسته تر برگشتم خونه... آرشام خونه بود... ساعت و نگاه کردم... مثل اولا اومده بود خونه... تا من و دید بلند شد و اومد سمتم... آرشام: هیچ معلوم هست کجایی؟ قیافت چرا اون جوری شده؟ چرا مثل پیرزنا شدی؟ حالت خوبه؟ من: از اولم همین بودم... جدیدا به نظر تو زشت و پیرزن شدم... معلومه که خوبم... با فاطی بیرون بودم... داره از ایران میره... گفت این چند روز و برای خریدایی که داره باهاش برم بیرون... آرشام: این چه حرفیه؟ اما تو بارداری... ضعیف میشی... من: آرشام ولم کن... هیچیم نمیشه.... میخوام استراحت کنم... ناهار خوردی؟ اگه نخوردی تخم مرغ تو یخچال هست!!!!! آرشام: زمزمه وار گفت تو چته ساناز؟ اما من در اتاق و بستم و بهش تکیه دادم... آرشام... آرشامم هنوزم دوست دارم... باور کن عاشقتم... چه جوری بدون تو زندگی کنم؟ به بچمون چی بگم؟ آرشام ، آرشام بیا بیدارم کن... بیا بگو که همش خوابِ... *** یکم تو اتاق موندم اما خوابم نمیبرد... رفتم حموم و یه دوش گرفتم... آرشام شوهرمِ... بزار این چند روزه آخر یکم بیشتر نگاش کنم... که یه حرفی از چهرش و از وجودش برای بچم داشته باشم... که صورت قشنگش برای همیشه تو ذهنم بمونه... رفتم بیرون... داشت غذا درست می کرد... چه عجب... آرشام مرد خونه شده بود... فکر کنم میدونه ازش ناراحتم که اینکارارو می کنه... داره به بچش میرسه که یه تپلی مپل تحویلشون بدم... آرشام: عافیت باشه خانمی... نمی دونستم چی درست کنم... سیب زمینی سرخ کردم با نون میزنیم... من: باشه.... مرسی... نشستم سر میز ... خودش میز و چید و خوردیم... کلا امروز مهربون شده بود... بعد از شام برام میوه آورد ... خودش برام پوست می کند و میزاشت تو دهنم... منم سعی کردم کمی بیخیال باشم... اما مگه میشد... خدایا چقدر این مرد نامردِ... چرا اینجوری عاشقم می کنه... چرا کاری می کنه که با تموم وجودم بخوامش و عاشقش باشم... .... آخر شب دراز کشیده بودم و داشتم اهنگ گوش میدادم که اومد تو اتاق... کنارم دراز کشید و کنترل و برداشت و کمی صدا رو کم کرد... کنترل و ازش گرفتم گذاشتم کنارم... دستش و انداخت زیر سرم من به سقف نگاه می کردم و آرشام به من... دستش و رو بازوم حرکت میداد... مثل همیشه برام شیرین و لذت بخش بود... اما خیال اینکه این دستا دستای یکی دیگرم نوازش می کنه اعصابم و داغون می کرد.... گفت: آرشام: خانمی می تونی یه هفته ای بری خونه مامان اینا؟ من: برای چی؟ آرشام: یه سفر کاری برام پیش اومده ... تو دلم نیشخندی بهش زدم و گفتم خر خودتی پسر خوب سفر کاری؟ ههه، برای همین مهربون شده بود... بگو دوست ندارم از معشوقم دور باشم و میخوام یه هفته ای بدون وجود توی مزاحم کنارش باشم... من: کجا؟ آرشام: اصفهان... کِی؟ آرشام: اگه قبول کنی بری خونه مامان اینا من صبح زود میبرمت اونجا و بعدشم راه میفتم... پس یعنی امروز آخرین روزیه که میبینمش... من: فاطی قراره تا آخر هقته بره... زنگ میزنم این یه هفته بیاد پیشم... اینجوری بهتره... دیگه هر روز اینهمه راههم نمیره و بیاد.... آرشام دهنش و گذاشت دم گوشم و گفت : آرشام: خیالم راحت باشه؟ نفساش که تو گوشم بود... حالم و دگرگون می کرد... بیشتر میخواستمش... بیشتر بهش نیاز داشتم... روم و ازش گرفتم و به پهلو خوابیدم... با صدای بغضداری گرفتم آره.... آرشام منو از پشت بغل کرد و خودش و بیشر چسبوند بهم... آرشام: سانازی چته تو؟ خوبی؟ مطمئنی که برم؟ چرا انقدر خسته و پژمرده به نظر میرسی..؟ من: آره دیگه مربوط به کارِتِ... برو خیالت راحت... نه فکر می کنی... صدای آهنگ و زیاد کردم... تا دیگه حرفی نزنه... میخواستم شب آخری فقط با آرامش کنارش باشم... نه اینکه صدا و احساس دروغش باعث عذاب بیشترم شه... و رفتنم و سخت تر کنه.... صدای اِبی حرفای ترانش، همه و همه با شرایط من جور بود... من و حــــالا نوازش کن که این فـرصت نره از دست شاید ایـــن آخرین باره که این احساس زیـــبا هست من و حالا نوازش کن همین حالا که تب کردم ، اگه لمسم کنی شاید، به دنیای تو برگردم هنوزم میشه عاشق بود تو باشی کارِ سختی نیست بدونِ مرز با من باش اگر چه دیگه وقتی نیـــست نبینم این دمِ رفتن تو چشمات غصه میشینه همه اشکات و می بوسم می دونم قسمتم اینه ... تو از چشمای من خوندی، که از این زندگی خستم کنارت اِنقدر آرومم،، که از مرگ هم نمی ترسم تنم سردِ ولی انگار تو دستای تو آتیشِ خودت پلکام و می بیندی و این قصه تموم میشه... هنوزم میشه عاشق بود تو باشی کار سختی نیست بدونِ مرز با من باش اگر چه دیگه وقتی نیست نبینم این دمِ رفتن تو چشمات غصه میشینه همه اشکات و می بوسم می دونم قسمتم اینه... ....
قسمت بیست و پنجم:صبح میز و چیدم که حداقل آخرین صبحونۀ مشترکمونم بخوریم... اونم چه اشتراکی ... جسمی که به زور با منه و روحی که کسی دیگه تصاحبش کرده...آرشام در حال خوردن بود که گفتم:من: آرشام اگه بچمون پسر شد دوست داری اسمش چی باشه؟آرشام: تو چی دوست داری؟من: من از تو پرسیدم تو بگو...آرشام: من آروین و دوست دارم... حالا تو؟من: راستین...آرشام: اسم قشنگیه.. حالا تا اون موقع با هم یه تصمیمی می گیریم...من: اگه دختر بود چی؟آرشام: دختر بود چی؟من: اسمش و می گم...آرشام نگاهی گذرا بهم انداخت و گفت:آرشام: این سوالا چیه اول صبحی؟من: سولاِ دیگه... بگوووو...آرشام لبخندی زد و گفت:بچه که بودم عاشق اسمِ آرزو بودم... اما الان زیاد ازش خوشم نمیاد... می ترسم بچم از اسمش توقع زیادی داشته باشه... ادم که نمی تونه به همه آرزوهاش برسه....حتما چون خودش به آرزوش نرسیده این و میگه... اما من بچم اگه پسر بود اسمش و میزارم آروین اگه دختر بود آرزو...چند لحظه ای سکوت کرد و گفت:آرشام: اما الان عاشق اسم آران هستم...دیگه چیزی نگفتم و سعی کردم منم مثل اون با اشتها بخورم...من و از بغلش جدا کرد و گفت :آرشام: همش یه هفته میره... زودم تموم میشه...من: باشه برو... مراقب خودت باش...آرشام: توام همینطور... مراقب نی نی باشیا...لبخند تلخی زدم و گفتم :من: هستم...در و باز کرد که بره... دوباره در و بست و گفت:آرشام: ساناز اگه دیدی تنها میترسی برو خونه مامان خودت... این یه هفته نمیمخواد خونه بابا اینا بری...من: باشه...آرشام: خدافظ گلم...همین که رفت تکیم و دادم به در... همیش همین بود حتی وقتی سرکارم می رفت دلم می گرفت... حالا چه جوری میخوام دوریشو تحمل کنم، وقتی هر جا باشه قلب منم اونجاست...؟ وقتی میره قلب منم می کنه و می بره...می دونی آرشام اگه برای تموم لحظه های این زندگی زحمت نکشیده بودم اینجوری نمی سوختم...اگه برای داشتن و اینجوری سالم بودنت زجر نکشیده بودم رفتنم آسونتر بود...اگه درست زندگی میکردی من و تو، تو زندگی چیزی کم نداشتیم...اگه... اگه ... اگه و خیلی اگه های دیگه که اگه بهشون عمل می کردی الان خوشبخت ترین زوج دنیا بودیم...انقدر تلاش کردم که یه تازه به دوران رسیده نتونه جام و بگیره... اما گرفت... همش به خاطرِ اینکه تو هول شدی و فکرکردی چه خبره... فکرکردی همه دخترا حاظرن همه چیت و تحمل کنن؟ فکر کردی همه مثل من میشن؟ همین مرسا وقتی مریض بودی قبولت نداشت... اونوقت تو اینارو به چشمت نمیاری و باهاش میری مسافرت ... باهاش ناهار میری بیرون...چه سرنوشتی... خدایا خیلی بد نوشتی... حق من همین نبود...می تونم بمونم بهت ثابت کنم که مرسا فقط و فقط به هوس زود گذرِ اما متاسفم که بعدش تا آخرِ عمر نمی تونم ببخشمت...اونروز که از مرسا می بری و با چشم میبینم ... اونروز که ازش جدا میشی و میبینم اما من نمیشینم که تا اونروز ، روزِ پشیمونی تو پرپر شم... نمی شینم تا برگردی...چرا زن؟ چرا سازش و گذشت همیشه باید از زن باشه؟ همین چیزا بد عادتتون کرده... چقدر گذشت؟ چقدر سازش؟ من خودم و با ساختن با بیماریت تو زندگیت ثابت کردم... توام خودت و ثابت کردی... اما تو این مسئله جنس کثیفت بیشتر نمایش داده شد ... ذات خرابت و بیشتر به رخ کشیدی ...نمی خوام وقتی از همه جا نا امید شدی بگی بیخیال بابا ساناز که هست... چون اینجوری هیچ وقت و هیچ وقت نه قدرم و میدونی نه می فهمی زندگی مشترک یعنی چی... و نه می فهمی که من برای این زندگی مشتر ک که تو یک درصدم براش ارزش قائل نشدی چقدر زحمت کشیدم...زن احترام داره ... حرمت داره ... یه مرد می خواد نه نامرد... از دید من تو دیگه مرد نیستی... از دیدِ من تموم شدی ... از دید من همه چی تموم شد... زندگی مشترک... یه روح و دو بدن... همه چی تموم....تکیم و از در گرفتم باید برم به کارا برسم... خیلی وقت ندارم....تموم آلبومای عروسیم و برداشتم حتی نمیزارم یه عکسم ازم باقی بمونه... اگه من بزارمم مرسا همه رو به اتیش می کشه...باید به اندازه کافی برای بچم از باباش عکس داشته باشم... کاش آلبوم بچگیاش و از شادی جون بگیرم...تموم عکسایی که بزرگ کردیم و رو بوم بود و برداشتم و گذاشتم تو جعبۀ چوبی که آرشام شفارش داده بود...یه چمدونم برداشتم و از اتاقایی که برای بچه ها درست کرده بودیم، تموم لباسای دخترونه و پسرونه رو برداشتم... ممکنه وضعم اونقدر خوب نباشه که بتونم براشون لباس بخرم... البته هم فروش خونه مونده هم خودم میرم سرکار... اگه باهام موافقت شه....یاد حرفای آقای اسلامی افتادم که می گفت همینجا بمون و طلاق بگیر با پارتی بچت و نگه میداری... اما آرشام انقدر پول داره که پارتیای من به چشم نیاد... اه کاش مریضیش و خوب نمی کردم حداقل الان یه گواهی می گرفتم و ثابت می کردم که صلاحیت نداره... اما اون الان از هر آدم سالمی ، سالمتره... و حتی میتونه از علیرضا یاد دکتر موسوی گواهی بگیره...امیدوارم بتونم تو همون بیمارستان کار بگیرم چون وقتی من شرایطم و گفتم گفت:اسلامی: نمی دونم باید باهاشون صحبت کنم... اما بعید می دونم یعنی اصلا غیر قابل قبولِ که تو بدون اسم و نشونی اونجا کار کنی...و در آخر قبول کرد حتی اگه بخش تزریقاتم شده یه کاری تو بیمارستان برام پیدا کنه و یه کاری کنه که من بتونم همون جا بچم و به دنیا بیارم چون مطمئنا وجود پدر اونروز لازمه...امیدوارم همش جور شه تا ببینم به کجا میرسیم...بعد از اینکه با اسلامی صحبت کردم رفتم و به یکی از املاکا بابت فروش خونم و اینکه عجله دارم گفتم...
از شانس گنده من املاکی هم پدرشوهرم و میشناخت هم آرشام و نه می تونستم بیام بیرون چون ممکن بود یه وقت بخواد زنگ بزنه بهشون نه می دونستم قراره چکار کنم...در اخر گفتم:من: خونه و من ازشون خریدم... پسر آقای ارجمند خونشون و به من فروختن و مثل اینکه یه واحد جدید خریدن...نجفی: امکان نداره تموم کارای خرید و فروششون و وکیلشون با من هماهنگ می کنه...من: من از آشناهاشون بودم به همین خاطر... الان هم عجله دارم برای فروش... همونطور که می دونید این خون بر حسب متراژ حساب نمیشه و برحسب خرجی که برای خونه شده و ساختش حساب میشه... اما من چون تا چند روز آینده به پول نیاز دارم این خونه و بر حسب متراژ می فروشم...اول با تعجب بهم نگاه کرد و بعد گفت:نجفی: می تونم شماره سند و داشته باشم؟من: مطمئن باشید که خونه به نام خودمه... اما با این حساب ... سند و درآوردم و شمارش و نوشتم... و دادم بهش...من: خونۀ من الان مشتری داره فکر کنم تا شما بری دنبال کارای شهرداری و غیره من فروخته باشمش..و بعد بلند شدم که برم بیرون...نجفی : صبر کنید تا شما برید خونه مدارک بیارید ... مم آماده میشم که بریم برای سند زدن...من: مدارک همرامه...بیچاره خیلی گیج شده بود... خوب باورش سخته که خونه به اون خوبی بر حسب متراژ فروخته شه...متاسفانه محضردار وقت نداشت و برای فردا بهمون وقت داد... مطمئنم خوشحال شد چون حالا دیگه می تونه تحقیقی هم داره انجام بده...وقتی داشتیم جدا میشدیم... با قیافه ای که نقاب خونسردی روش زده بودم گفتم:من: راستی من نمیخوام این خونه و دوباره به آقای ارجمند بفروشم پس بهتره چیزی نفهمن البته اگه میخوایین من تو رو دربایسی نمونم و خونه از دستتون دراد...آقای نجفی خنده ای کرد و گفت:نجفی: نه خیالتون راحت... پس، تا فردا ساعت 10...و بعد رفت...یکم سر جام ایستادم... به رفتن ماشین نجفی نگاه می کردم اما حواسم اصلا به دور و اطراف نبود...حالا باید چکار می کردم... پیدا کردنِ یه خونه تو شمال.. اما تا این خونه به فروش نرسه برای اون خونه کاری نمیشه کرد... خوبه برای مالیات و اینطور چیزا دردسری ندارم و همه کرا انجام شدست...عقب گرد کردم و ایستادم تا تاکسی بیاد... باید یه سری هم به مامان و بابا بزنم... اما هنوز موندم که بهشون بگم دارم می رم یا نه... مطمئنم اگه بابا بفهمه یکی یه دونش چقدر سختی کشیده و چه بلای قراره سرش بیاد آرشام و تیکه تیکه می کنه... و مطمئنم که اینکار و می کنه و حرفم اصلا اغراق نیست...نه دلم میخواد مامان و بابام و عذاب بدم، نه دلم میخواد چهرۀ آرشام و خراب کنم...آخه من چرا بازم عاشقتم؟ آرشام تو با من چکار کردی...؟ بی معرفت من که برات کم نزاشتم...چقدر سخته که تنهام... اما این چیزی نیست که بخوام از کسی کمک بگیرم... اصلا چجوری کمک بگیرم؟برم بگم بابا جون، شادی جون آرشام عاشقِ یه زنِ دیگست تروخدا بیایید بهش بگین برگردِ سر زندگیش و سرش به سنگ بخوره؟ بگم بهش بگید عاشقِ من باشه؟نه... نه ... من عشق و گدایی نمی کنم... آرشام باید بفهمه زن و بچه یعنی چی... باید بفهمِ وقتی به یکی میگه عاشقتم یعنی چی.... باید معنای واقعیِ عشق و تعهد و بفهمه....اصلا اگه ازشون کمک گرفتم و آرشامم به ظاهر خوب شد... من دیگه می تونم بهش اعتماد کنم؟ از کجا معلوم در خفا کاری نکنه؟ از کجا معلوم وقتی بچم به دنیا اومد بچم و ازم ندزدن... ؟ اگه بچم و بدزده اونوقت مرسا با بچم چه کار می کنه؟ می کشتش...؟ آره ... من بچم و نمیسپرم دستشون....نه اصلا... محالِ... این فکرا تو مغزم واقعا دیوونه کننده بود...با صدای راننده به خودم اومدم...راننده: خانم اینجا ایستگاه آخرِ...من: اقا برید آزادگان کوچه مریم... دربس...راننده انرژی بیشتری گرفت و حرکت کرد... سرم و به پشتی ماشین تکیه دادم و چشمام و بستم...در خونه همین که پیاده شدم، مامان و دیدم که داشت میرفت بیرون...من: سلام خوبی مامان کجا میری؟مامان: سلام دختر گل... چه خبره؟ صبح اومدی؟ میرم نون بخرم بابا خونست برو منم زود میام...من: تنها بودم گفتم بیام اینجا... باشه مواظب باش زود بیا...چشمام و بستم و یه بسم الله گفتم و رفتم....چایی رو گذاشتم رو میز و گفتم:من: چه خبرا بابایی؟ چه کارا می کنی؟بابا: میزاشتی من میریختم دیگه تو با این وضعت... هیچی خبر سلامتی... تو خونه حوصلم سر میره گفتم شاید یه مغازه اجاره کنم... سوپر مارکتی چیزی... یه کم سرگرم شم...به بخارای چاییم خیره شدم و گفتم فکر خوبیه... از تنهایی در میایین...بابا: دختر بابا چرا تو خودشه؟ چیزی شده...؟از لیوان چاییم چشم گرفتم وبه بابا نگاه کردم و سعی کردم بغضم و بخورم و گفتم نه... نشده...بابا: مطمئنی...؟ اگه چیزی شده بگو بابا جون... شاید بتونم کمکت کنم...من: بابا من یه تصمیمی گرفتم نظرمم عوض نمیشه... الانم فقط اومدم بهتون بگم که یه روزی اگه چیزی شنیدین نگرانم نشید...بابا: داری نگرانم می کنی ساناز... چی شده؟ آرشام چیزی شده؟من: نه نه.. اون سالمه...بابا: پس چی؟ اذیتت می کنه؟ آره بابا جون حرف بزن... نمیزارمدیگه دستش بهت برسه.. فکر موقعیتتم نباشم... من تورو بزرگ کردم بهترین دختر و تحویل جامعه دادم نومم روش...لبخند تلخی زدم و اشکام سرازیر شد... کاش همه چی به همین سادگی که بابا می گفت بود...من: نه بابا لازم نیست شما کاری بکنی... فقط میخوام بهم اعتماد کنید هم به من هم به تصمیمم...من: بابا من باید یه مدت برم...بابا: دوباره؟ کجا اندفعه... ای بابا این آرشامم کاراش معلومی نداره... من اگه میدونستم که بهش دختر نمی دادم... حالا گریه نکن بابا اشکات و پاک کنم امروز میرم خونۀ ارجمند... با باباش حرف میزنم...من: نه بابا این حرفا نیست... من میخوام تنها برم... بدون اینکه آرشام بفهمه...بابا با صدای تقریبا بلندی گفت:بابا: چـــــیــــــ ؟ یعنی چی؟ نمی فهمم... آرشام شوهرتِ... تو کجا میخوای بری؟ اصلا چرا؟من: گفتم که بابا دلیل نپرسید خواهش می کنم... اگه نرم... بچم و از دست میدم... ممکنه چیزی از خودمم نمونه... اینکه ازم بی خبر باشید و سالم باشم بهتره یا اینکه پیشتون باشم و کم کم همه چیم از دستم بره... حتی جونم...بابا: من که گیج شدم و نمی فهمم چی میگی...من: ببین بابا آرشام خودش و گم کرده... من باید برم... باید برم تا بیشتر از این اشتباه نکنه... یا حداقل اگه مخواد به راهش ادامه بده من و بچم قربانیش نشیم...بابا: پس اذیتت می کنه... چه کار کرده این پسره ها؟بابا بلند شد و اومد سمت...رفتم تو بغلش... سر من و گرفت رو سینش...تو اون لحظه تموم آرامش دنیا مال من بود... فهمیدم که یه تکیه گاه دارم... یه تکیه گاه که هیچوقت خراب نمیشه و میتونم بهش اعتماد کنم... نه اینکه از ترس فرو ریختنِ هر لحظش دلهره و تشویش داشته باشم..تو بغل بابا انقدر گریه کردم که دیگه توانی برام نمونده بود... بابا به آرشام بد و بیراه می گفت و من فقط می گفتم:من: بابا میخواد بچم و ازم بگیره.. فکر کرده نمی فهمم... میخواد بچم و بده یکی دیگه بزرگ کنه... من باید برم اگه نرم... میمیرم... درکم کنید... خواهش می کنم...
مامان: چته دختر بسه دیگه... خودت و کشتی.. اصلا برات خوب نیست.. پاشو دست و صورتت و بشور پاشو ببینم... پاشو دارم برات خورشت بامیه درست می کنم همون که دوست داری...صدای مامانم میلرزید پس اونم شنید که چی شده... اونم شنید...سرم و بلند کردم... مامان اشکاش و پاک کرد و با لبخند بهم نگاه کرد...بابا موهام و ناز می کرد و سعی داشت آرومم کنه... دستای گرم بابا، صدای پر از مهرش که توش صدای شکستن میشنیدم، لبخندِ مهربون مامان... همه و همه گرمایی بود برای روح یخ زدم... جونی بود برای جسم مُرده شدم...خدایا فقط می تونم بگم سایۀ پدرو مادر از سر هیچ بچه ای کم نشه( بگو آمین)بابا: بلند شو، بلند دست و صورتت بشور... بعدش با هم حرف میزنیم... بلند شو بابا... بلند شو ببینم... باید قوی باشی بابا... نگاه کن ترخدا بچش داره دنیا میاد ... آخه دختر ناز پروردم هنوز خودش بچست...پیشونیم و بوسید و کمکم کرد که بلند شم...من و تا در دستشویی بود و خودش برگشت...جدیدا کمرم خیلی درد می کرد... انگار که شکمم یه وزنۀ خیلی سنگین براش بود... یه جورایی خیلی اذیت میشدم...دست و صورتم و شستم و رفتم بیرون... مامان لباسش و رو دستۀ مبل گذاشته بود و داشت با بابا حرف میزد...من که اومدم بیرون مامانم بلند شد...بیا بشین یه چیز برات بیارم... همه زنای حامله صورتاشون تو این ماه ها 4 پرده گوشت میاره اونوقت تو زیر چشمات سیاهِ سیاه شده... بیا بشین ... خدا مرگ من و بده...من: ا مامان خدا نکنه... نشستم رو مبل...بابا حسابی تو فکر بود... همینجور که به شاخه های مصنوعیِ گل گندم خیره شده بود گفت:بابا: آرشام کجاست؟من: رفته مسافرت... سفر کاری...بابا: سفر کاری رفته حالا؟من: نمی دونم...بابا زیر لب چیزی گفت و نچ نچی کرد...بابا: تصمیمت چیه؟من: ماشینم و فروختم... خونه ام فردا وقت محضر دارم... کاراش تمومه...تو یکی از شهرا به احتمال زیاد برام کار هست میرم اونجا... می خوام نها زندگی کنم...بابا: خیلی راحت حرف میزنی دختر.... همین چیرا نیست... به سطحِ زندگی نگاه نکن... بچت شناسنامه میخواد، نمی خواد؟ واس زایمان حضور پدر لازمه... اینا رو میخوای چه کار کنی؟ درس بچت چی میشه...من: واسه زایمان آشنا دارم... بچم شناسنامه میخواد بابا منم براش میگیرم... اما روزی که برگشتم... نمیخوام تا آخرِ عمر فراری باشم که...یه روز که آرشام دوباره ازدواج کرد و قتی که سرگرمِ مشغله های جدیدش شد... اونروز من بر میگردم...بابا: اگه ازت شکایت کنه چی؟من: نمی تونه من و پیدا کنه بابا... همه چیم و به نام کسی دیگه گرفتم... قرارم هست تو بیمارستان جوری کار کنم که اسمی ازم برده نشه...بابا: به نام کی؟ تا اونجایی که من یادمه سانازِ من خیلی زرنگر از این حرفا بود...من: قابلِ اعتمادِ بابا...بلند شدم و گفتم:به هر حال اومدم ازتون خدافظی کنم... بهتون زنگ میزنم اما ممکنه خیلی دیر اینکارو کنم... پس نگرانم نشید...اگه اومدن اینجا و سراغی از من گرفتن، یه خواهش از جفتتون دارم به روی آرشام نیارید که چیزی میدونید...هر چند من تو نامه ای که براش نوشتم میگم شما از چیزی خبر ندارید و اون اینجا نمیاد...اما بابا هیچ وقت چیزی به روش نیارین... حتی اگه تو خیابونم دیدینش ازش بپرسین ساناز چطوره..؟ باشه... همین براش بسه...اصلا بزارید فکر کنه شما فکر می کنید ما دوباره رفتیم خارج از کشور به فامیلم همین و بگید...مامان در حالی که اشک میریخت اومد و بغلم کرد...مامان: تقصیر ما شد دخترم... تو از اولم راضی نبودی مارو ببخش...من: این چه حرفیه مامان؟ مگه تا دیروز که خوشبختِ عالم بودم گفتم شما باعثِ خوشبختیمین که الان تو بدبختی بگم تقصیر شماست؟اصلا فکرتون و با این چیزا خراب نکنید... مطمئن باشید من زندگی خوبی پیشِ رومِ...بابا پیشینیم و بوس کرد و گفت:بابا: درس خونده ای و تحصیلکرده... تا حالا تموم تصمیمات درست بوده... همه تحسینت می کنن ... منم همینطور... بیشتر فکر کن... دختر مراقب خودت باش... بهت اعتماد دارم... رو سفیدم کن... کاری کن که پشیمون نشی...من: نمیشم بابا... اگه بمونم پشیمونی در انتظارمه... خداحافظ...از پله ها اومدم پایین با یه سختی زیاد... اگه آرشام بود مثل هر دفعه بغلم میکرد...گوشیم و نگاه کردم... خبری نبود... آرشام هنوزم زنگ نزده... من به جهنم... به خاطرِ بچشم نمی تونه یه زنگ بزنه؟به فاطی زنگ زدم... فردا ظهر اینجا باشه که بریم... برای خونه...« سلام...بی مقدمه می گم و میرم... مثل کار بی مقدمۀ تو....متاسفم برای خودم و برای تو... برای خودم که نشناختمت و برای تو که زندگی کسی برات مهم نیست و سرنوشت بچۀ خودتم به بازی گرفتی...من میرم ... میرم که راه باز باشه واسه مرسا... دنبالم نگرد... پیش پدر و مادرم و فامیلام نرو... همه می دونن دوباره رفتیم خارج از کشور... پس اونورا افتابی نشو... نذار پدر و مادرم ببیننت...فکر می کردی یه روزی بفهمم؟ بفهمم که چه نقشۀ شومی برام کشیدی؟آقای ارجمند، بدون : حقیقت می تواند مدتی در حجاب تعویق و تأخیر بماند ولی همیشه جوان بوده و خود را معرفی خواهد نمود . « گولیو »همه چیزی و شنیدم.... همه چیو بهم گفت... اما بعد از اینکه با گوشای خودم حقیقت و شنیدم و درک کردم... حرفای مرسا مهری بودبرای تاییدِ شنیده های من...این داغ و میزارم به دلت که مرسا بچۀ من و بزرگ کنه... من زنده ام و تا روزی که نفس می کشم خودم بچم و تربیت می کنم و پرورشش میدم...خونه و فروختم ... یادمه روزی که داشتی به نامم میزدی ازم قول گرفتی خونۀ ای که توش برای اولین بار عشق و تجربه کردیم برای همیشه بمونه و دست به دست برسه به نسل آیندمون... اما من نمیخوام خونه ای که توش خیانت دیدم اثری ازش بمونه... خونه رویاهات و با مرسا جای دیگه بساز...می دونم که تو هر سرنوشتی رازی نهفتست... واسه همین سرنوشتم و قبول می کنم و باهاش کنار میام...نه نفرینت می کنم نه عجز و ناله برات راه میندازم هر چی هست توخلوتِ خودمه و برای خدای خودم ... فقط می گم حساب من با تو باشه واسه اون دنیا...پس قصۀ من و تو اینجا تموم نمیشه...خداحافظ...اشکام که رو نامه ریخته بود و پاک کردم.... گوشیم و یه نامه که توش رضایتم و برای ازدواج دوبارۀ آرشام نوشته بودم گذاشتم تو پاکت و همه رو با هم سپردم به رضائی... می دونستم ارشام بیاد خونه ممکنِ نامه و نبینه و یه وقت جائی زنگ بزنه...گوشیمم ببینه که نبردم و دلخوشِ گوشی نباشه بهش زنگ بزنه...عقب دراز کشیدم... خنده های فاطی که ناشی از شیطنتِ شوهرش بود من و یادِ آرشام مینداخت....چشمام و بستم... و سعی کردم به چیزی فکر نکنم...سعی کردم یادم بره که چقدر تنهام... که از حالا خودمم و خودم... خودم و تنهاییام... من و خدا و یه فرشته کوچولو تو وجودم....اه صدای خندۀ فاطی رو مخم بود... لبخند تلخی زدم...الهی که همیشه بخندی دختر...هندزفریم و گذاشتم تو گوشم... تا شمال راه زیادی بود امیدوارم دیوونه نشم...دیگه دیرِ واسه موندندارم از پیشِ تو میرمجدایی سهمِ دستامِ که دستات و نمی گیرمتو این بارونِ تنهاییدارم میرم خداحافظشده این قصه تقدیرمچه دلگیرم، خداحافظدیگه دیره واسه موندندارم از پیش تو میرمجدایی سهمِ دستامِ که دستات و نمی گیرمتو این بارونِ تنهاییدارم میرم خداحافظشده این قصه تقدیرمچه دلگیرم، خداحافظدیگه دیرِ دارم میرمچقدر این لحظه ها سختهجدایی از تو کابوسِشبیهِ مرگِ بی وقتِدارم تو ساحلِ چشمات دیگه اهسته گم میشمبرام جایی تو دنیا نیستتو اوج قصه گم می شم...سعی کردم هق هقم تو گلو خفه شه... فریادا و کمکایی که از خدا می خواستم تو گلوم خفه میشد.. تو سرم میپیچید و پژواکش به گوشم میرسید...اشک ریختم ... انقدر اشک ریختم تا که چشمام خسته شد و پلکام سنگین شد...فاطی: ساناز بلند شو... بلند شو...چشمام و باز کردم و نشستم...سرم حسابی درد می کرد...من: رسیدیم؟فاطی: آره دختر ... اخه چرا با خودت اینجوری می کنی... تصمیمیه که خودت گرفتی... می خوای برگردیم؟ هنوز دو روزِ آرشام رفته...تا آخرِ هفته وقت داری... هنوز از هیچی خبر نداره...من: نه فاطی من از تصمیمی که گرفتیم بر نمیگردم... عادت می کنم...
پیاده شدم... لنگرود و دوست داشتم با آرشام اینا هم همینجا اومده بودیم...آقای اسلامی گفته بود که همینجا بمونم... بیمارستان همین نزدیکیاست... به همین خاطر اینجاها دنبال خونه بودم وگرنه نمیومدم جایی که برام پر از خاطرست...دنبال خونه می گشتم...تو یه محلۀ کم سر و صداو اروم... تو یه محلۀ امن...شوهر فاطی اگه نبود سخت می تونستم خونه پیدا کنم... یه زنِ حامله و تنها... هزار جور فکر راجع بهش هست... اصلا اجازه نمیداد من و فاطی تو املاکا بریم... خودش صحبت می کرد و اگه خونه ای بود میرفتیم برای دیدن...بلاخره پیدا شد... ساعت 9 شب بود که شوهر فاطی جلوی اخرین املاک نگه داشت...بعد از چند دقیقه اومد و گفت.:فاطی بشین عقب... یه خونه هست خالیه و آماده برای تحویل... خودش باهامون میاد... بشین عقب که بیاد بشینه...چون تمومِ خونه ها رو دیده بودم و هیچکدوم به دلم ننشسته بود خیلی خوشحال نشدم...خونۀ قشنگی بود... نمای خوبی هم داشت امیدوارم داخلش هم خوب باشه...طبق گفتش تازه ساخت بود و من اولین خریدار و اولین کسی بودم که میرفتم تو خونه... محلۀ خوبی هم داشت... چون با فاطی همشهری درومد تضمین کرد که جای بدی بهمون پیشنهاد نکرده...یه خونۀ 70 متری ... یه خوابِ... من نیازی به خواب نداشتم... اتاق خواب خیلی بزرگیم داشت... واسه بچم بس بود... طبقۀ اول بود و خوبیش این بود که آسانسور داشت و من این یه تقریبا یه ماهِ اخر و مشکلی برای رفت و امد نداشتم...از خونه خوشم اومد... به دلم نشست...همونجا بَیونه ای دادم که به فروش نرسه...فقط همین املاک این خونه و داشت و دیگه نگرانیم کمتر بود... و میدونستم حداقل بعدا نمی گن که به فروش رسیده....شب و به خاطر اینکه من نمی تونستم هتل بمونم ، من و فاطی تو چادر خوابیدیم و بیچاره شوهرش بیرون خوابید... خدا حفظش کنه خیلی کمکم کرد...صبح خیلی زود بیدار شدیم... من، فاطی و شوهرش و فرستادم برای سند زدن و خودم رفتم تو بازار... باید خرید می کردم هیچی نداشتم...یه یخچال فریز ساده، گاز فر، فرش برای حال و اتاق و خیلی چیزای دیگه از بزرگ تا کوچیک... وسیله هام مثل وسیله هایی که ارشام برام خرید نبودن... اما بدم نبود...واسه تنها جایی که سنگ تموم گذاشتم اتاق بچم بود که به کمک فاطی و سلیقش بهترینا رو خریدیم... رنگی هم خریدم که پسر بود یا دختر مشکلی پیش نیاد.... رنگ قرمز... حالا که فکر می کنم می گم کاش جنسیتش و می دونستم ، اونوقت راحت تر بودم...همۀ وسیله ها آماده نبود و بعضیاش فردا میرسید... من کلی خسته بودم و نیاز به استراحت داشتم...شوهر فاطی پیشنهاد داد تو ماشین بخوابم و این برای من بهترین چیز بود... من خوابیدم و اونا هم رفتن یه دوری بزنن.چشمام و که باز کردم هوا تاریک شده بود... بلند شدم... برم ببینم فاطی اینا تو خونه ان یا نه...؟در خونه و باز کردم... یه لحظه فکر کردم اشتباه اومدم و به فاطی که رو مبل نشسته بود ،گفتم:من: ببخشید... داشتم در و میبستم که فاطی غش غش زد زیر خنده...فاطی: بیا تو دختر خونۀ خودتِ... خانم خوابالو... بیا تموم شد دیگه...کفشام و دراوردم و با تعجب رفتم داخل...اطرافمم و نگاه کردم و گفتم:من: همه رو خودت چیدی...؟فاطی دستی گذاشت رو کمرش و گفت:فاطی: آآآه آره پدرم درومد دختر...شوهر فاطی: نه بابا این پا انداخته رو پا تند تند داره می خوره...چند نفر و آوردم کمک کردن همین الان تموم شد... تنها چیزی که کم داری وسیلۀ یخچالته که میمونه برای فردا...من: واقعا ممنونتونم ... خیلی زحمت کشیدین... همه چی به عهدۀ شما بود...فاطی: خوبِ خوبِ.... هنوز فصل هندونه نیومده همینجور داری تند تند میزاری زیر بغلش... من اگه مدیریت نمی کردم که کاری پیش نمیرفت...خنده ای کردم و گفتم دست تو هم درد نکنه عزیزم...کلیدارو تو هوا تکون داد و دادش بهم...فاطی: مبارک باشه خانمی... ایشاالله بهتر از این و بخری... راستی عزیزم الان وسیله هات و که از کرج آوردیم و برات میاره بالا... میخوای تابلوها رو بزنی؟ راستی تو تاحالا برای من گیتار نزدیااا...من: بعدا خودم میزنم... حالا وقت زیادِ.... مررررسی عزیزم... خونه واسه تواِ هیچ فرقی نداره... ممنون خیلی زحمت کشیدید هم تو هم شوهرت...فاطی آروم گفت :فاطی: وظیفش بود و بعد ریز ریز خندید... منم لبخندی زدم و بهش گفتم:من: رفتارات و دیدم ، خیلی سر به سرش میزاریا گناه داره... انقدر براش بلبل زبونی نکن...فاطی: چیه میخوای مثل تو نی نی به لالاش بزارم آخرم سرم زن بیاره؟؟!!!با تعجب نگاش کردم... انتظارشم نداشتم... یه چیزی عین پرتقال راه گلوم و بست...خودشم فهمید شوخیش خیلی خوب و قشنگ نبود....راسته میگن زبون همونطور که می تونه بهترین عضو باشه بدترین هم هست...فاطی: ببخشید عزیزم به خدا فقط شوخی بود...نمی تونستم حرف بزنم... بغض نمیزاشت که حرف بزنم... دستم و به نشونه اینکه اشکال نداره اوردم بالا و بعد به زور گفتم:من: حقیقت تلخه عزیزم... ثابت شده... حقیقت از زهر مار تلخ تره...و بعد رفتم تو اتاق بچم...به تنهایی نیاز داشتم...این چند وقت خیلی ضعیف شدم... با کوچکترین تلنگر میزنم زیرِ گریه... باید رو خودم کار کنم.. باید بشم همون سانازِ قدیم... همون سانازی که غیرِ ممکن و ممکن کرد... باید روح مُردمو برگردونم... باید زندش کنم... مخصوصا حالا که مردِ زندگیمم خودمم...بچم لگد میزد...دستم و گذاشتم رو شکمم...من: چتِ مامانم؟ آروم باش... من هستم... بابا نیست من که هستم... قول میدم انقدر خوب باشم که هیچ وقت نگی کاش بابا داشتم... قول میدم نبودش و حس نکنی و وجود خالیش و جبران کنم...اشکام و پاک کردم و سرم و بردم بالا...من: خدایا تا حالا برام فرقی نداشت ... اما حالا می گم بچم از جنس لطیف نباشه...خدایا نمی خوام اگه یه روز مردم ترسِ تنها بودنِ بچم و با خودم تو گور ببرم و فکر کنم که دخترم خودش و تو دستای کی میسپره...خدایا امیدم تویی نا امیدم نکن... بچم و از جنس من نکن... جنسِ من شکنندست خیلی زود می شکنه... خدایا کمکم کن ... اخه حسی بدتر از این حسی که من دارم تو دنیا هست؟عابر بانک و از دست فاطی گرفتم و بوسیدمش... آژانس اومده بود و دیگه باید میرفتن...فاطی: نکنه بهت زنگ میزنم جواب ندی نگرانت شم...من: نه برو خیالت راحت... ممنون بابت همه چی ایشاالله یه روز جبران کنم... فقط فاطی حواست باشه حتی تو بدترین شرایطم اسمی از من نبری... هر چند میدونم اصلا یادِ تو نیستن و اگه هم باشن پیدات نمی کنن.. و اینکه آرشام می دونه آخرِ هفته از ایران میری...فاطی: باشه چند بار می گی ؟ حواسم هست... ببین همه قفلا عوض شده... امنیت صد برابر شده... هیچ مشکلی نیست... راجع به همسایه هاتم تحقیق کردیم... دو واحد که خالیه... همسایه رو به روییتم یه زن تنهاست... یه بچه داره شوهرشم مرده...من: الحق که گارآگاهی هستی واسه خودت... باشه برو... کرایه بیشتر می گیره ها...دوباره من و بوسید و رفت...با لبخند به رفتنشون نگاه کردم...زودتر از اونچه که فکر می کردم همه چیز درست شد...برگشتم و رفتم تو خونه... درو قفل کردم... باید میرفتم حموم... بعدم به اسلامی زنگ بزنم...عشق با روح شقايق زيباست... عشق باحسرت عاشق زيباست... عشق با نبض دقايق زيباست... عشق با زهر حقايق زيباست... عشق با در حسرت ديدار تو بودن زيباست...ای کاش این خونه هم وان داشت... اونوقت می تونستم کمی تو آبش ریلکس کنم... اما اینجا با خونه آرشام خیلی فرق داشت... بازم آرشام... آرشام... گلِ من تو کجایی؟یادش و فکرش داره دیوونم می کنه... همش می گم الان کجاست؟ داره چکار می کنه؟تازه قراره فردا از اصفهان برگرده... اگه ببینه من نیستم چکار می کنه/؟ اصلا براش مهم هست؟ یا تو دلش میگه، خدارو شکر بچش و میخواستم چه کار کنم... اما نه بی انصافی نکن ساناز ، مرسا که گفت آرشام از بچش دست نمیکشه......الو سلام... ببخشید من با آقای اسلامی کار داشتم...زن با حالت مشکوکی گفت:
زن: شما...؟من: محبوبه خانم شمایی...؟زن: من و از کجا میشناسید...؟من: خندیدم و گفتم:من: من و یادتون نیست؟ سانازِ صالح... من شاگرد استاد بودم... همونی که لاچینیاش و خوردین...زن کمی فکر کرد و بعد با خنده گفت...ای وروجک تویی؟ هنوز یادته؟من: مگه میشه یادم بره... راستش انقدر هوس اون لاچینیا رو کردم که نگو... اما کسی نیست که درست کنه... خوبی شمامحبوبه جون: مرررس ی... عزیزم شنیدم ... یه چیزایی سعید بهم گفته... واقعا متاسفم... حتما میام شمال ببینمت... باورم نمیشه ساناز کوچولو حالا خودش نی نی داشته باشه... ایشاالله صحیح و سلامت کنار بیای... این ماه های آخری مراقب خودت باش... چیزای مقوی بخور... روغن زیتونم از برنامۀ غذاییت حذف نکن...من: باشه ممنون... حالا چرا روغن زیتون بچم و خوشگل تر می کنه؟محبوبه جون: نه عزیزم این ماه های آخر عمل دفع یکم سخت تر میشه... میدونی که نبایدم زیاد به خودت فشار بیاری... باید سعی کنی با چیزایی که میخوری باعث بهتر کار کردن دستگاه گوارشت باشی...من: واای راستش من الانم کمی مشکل دارم... ممنون مرسی ...محبوبه جون: خواهش می کنم عزیزم... ببین باز من خیلی حرف زدم گوشی حضورت تا سعید بیاد... راستی پیاده رویت و بیشتر کن...من: باشه حواسم هست... خوشحال شدم خدافظ...من: سلام آقای دکتر....اسلامی: سلام... خوبی ساناز جان... دکتر چیه...؟ همون آقای اسلامی راحت ترم...من: فرقی نداره.. باشه آقای اسلامی... زنگ زدم ببینم برام چه کار کردین؟اسلامی: راستش من نتونستم راضیشون کنم برای کار کردنت تو بیمارستان... نیست تازه بیمارستانم راه اندازی شده می ترسن...یه غم بزرگ نشست تو دلم...من: پس من چکار کنم؟ من واسه زایمانمم رو اونجا حساب کرده بودم... کمکم کنید... من که الان کسی و ندارم...اسلامی : نگران نباش دخترم... تا آخر هفتۀ دیگه میام شمال... اونجا چند تا آشنا دیگه دارم.... مطمئن باش تنهات نمیزارم...من: ممنونم... پس من منتظرتونم... رسیدید زنگ بزنید آدرس بدم... ممنون...تلفن و قطع کردم و اماده شدم برم بیرون ... یکم پیاده روی کنم و یکمم برم لبِ دریا.......همینکه از خونه اومدم بیرون زنِ همسایه هم اومد بیرون... لبخندی بهم زد و سلام کرد و بهم واسه اومدن به شهرشون خوش اومد گفت...پسرش پشتش قائم شده بود و از خجالت بیرون نمیومد... با هم وارد آسانسور شدیم....خیلی زن مهربون و خوش برخوردی بود این و تو نگاه اولم میشد فهمید... از شمالیا کمتر از اینم نمیشه انتظار داشت... شیرین بیان و خوش زبون... خوش برخورد و مهربون...باهاش تا سرکوچه رفتم...اون با لحجۀ شیرینی گفت:من اسم شما رو نمی دونمااا؟من: سانازم...شما چی؟اون: اسم من شوکاست... این پسرم شایان...من: شوکا؟ باید شمالی باشه درسته؟ زنده باشه چه اسم قشنگی...شوکا: آره شمالیه... یعنی بچۀ آهو... آهو...من: وای خدای من خیلی قشنگه...شوکا: کجا میرفتی؟من: میرم لب دریا یکم قدم بزنم...ساک دستش و کمی جابه جا کرد و گفت:شوکا: من و پسرمم داشتیم میرفتیم یه دوری بزنیم... بیا با هم بریم... البته اگه مزاحم خلوت کردنت نیستم...من: نه بابا بیا بریم منم تنهام...با هم رفتیم کنار دریا... ما نشستیم و پسرش لباسش و درآورد رفت آب تنی...شوکا: شوهرت کجاست؟ چرا تنها؟ چند ماهته؟من: شوهرم؟.... نپرس.... تنهام چون تنهایی به نفعم بود.... آخراشم...شوکا: صحیح و سلامت کنار بیای ایشاالله...من: مرسی... شوهر تو کجاست؟ خوبه تو حداقل فامیلت و داری... راستی چند سالته...؟شوکا آهی کشید و گفت:25 سال...نه بابا تو کل دنیا یه خاله داشتم که اونم بعد از ازدواجم فوت کرد.... بقیه خانوادم و تو یه زلزله وقتی تو چین بودیم از دست دادم... وقتی 15 سالم بود با خاله پسرم ( پسر خالم) ازدواج کردم...19 سالم بود که شایان و حامله شدم... زندگی خوبی داشتیم... من دوسش داشتم اونم من و دوست داشت... یعنی عاشق هم بودیم... تو کار صید ماهی بود... شایان 3 سالش بود و من 23 ساله... یه روز رفت و دیگه بر نگشت.... چهارشنبه بود که خبر افتادنش تو آب و دادن.... هنوزم هر چهارشنبه میام اینجا و از دریا میخوامش.... حداقل جسمش و بهم برگردونه تا خاکش کنم....اومد تو بغلم و سرش و گذاشت رو سینم... اوه خدایا تو این زندگی فقط من نیستم که بدبختم و غم دارم...خدایا نکنه آرشام من چیزیش بشه... خدایا هر جا که هست حفظش کن حتی تو بغل یه زن دیگه... لبم و گاز گرفتم... اشکای منم سرازیر شدن...دختر زجر کشیده ای بود...من: متاسفم عزیزم... متاسفم... خوبه یه یادگاری ازش داری... مواظب یادگاریش باش... ایشاالله یه روز پیداش میشه...حالا که این دختر انقدر ساده و بی ریا برام از زندگیش گفته بود... منم باید براش بگم... تو نگاه اول باید می فهمیدم که چقدر ساده و بی آلایشِ...وقتی واسش گفتم... ازم جدا شد و نگام کرد...شوکا: یعنی تو هیچ کار نکردی؟من: نه... چکار می کردم وقتی شوهرم اون و دوست داشت...؟شوکا یه دستش و مشت کرده بود و می کوبید کفِ اون یکی دستش....شوکا: اخ آخ اون زنیکه من و کم داشت... که یه پاش و بزارم بالا و یکی پایین... اونوقت جرش بدم...انقدر با حرص می گفت که خندم گرفت....شوکا: چطور تونست فراموشت کنه...؟من: حرص نخور عزیزم... خدا هست... اون کاری که تو گفتی و انجام میده... من که هنوز به یادشم... با یادشم میشه زندگی کرد ... مگه نه؟شوکا: خیلی صبوری دختر... هر کی تو و اون لبخندِ قشنگت و ببینه باورش نمیشه که همچین غم بزرگی داری...من: گريه در چشمان من توفان غم دارد ولي/خنده بر لب مي زنم تا كس نداند راز من
قسمت بیست و ششم:شوکا دستم و گرفت و گفت: شوکا: راست می گی... غم و تو چشمات میشه دید.... امیدوارم حداقل خدا بهت پسر بده تا وقتی بزرگ شد ، مادرش و حفظ کنه...من: هر چی صلاحه اما منم امیدوارم...شوکا شایان و صدا زد و بعد از تعویض لباسش راه افتادیم سمتِ خونه... خیلی وقت بود بیرون بودم...هوا تاریک شده بود...تو بازرا شایان گفت:شایان: مامان نگاه کن نگاه کن اون ماشینی و که من میخواستم داره از تو ویترین بر میداره...شوکا اهی کشید و گفت:شوکا: بیا بریم اشکال نداره مامان... اگه بهترش بیاد یه روز بهترش و برات می خرم...رد نگاه و انگشت شایان و گرفتم... سِریِ همون ماشین کنترلی بود که من دیدم و خوشم اومد... اتفاقا هم خریدمش...ازون گذشتیم... اما شایان به قدماش نگاه می کرد و تو فکر بود... من: خونه برای خودته؟شوکا: یه ویلا داشتیم... مجبور شدم بفروشم و یه زمین بخرم... با پولی که مونده بود این خونه و خریدم.... خدا رو شکر حداقل این خونه برام موند... زمین که کلاهبرداری بود و هنوزم منتظریم تا اون کلاهبردارو بگیرن...من: ایشاالله می گیرنش... پس الان چه کار می کنی؟شوکا: با صدفا گردنبند و دستبند درست می کنم... یه مغازه هم ازم میخره... لیفم میبافم...چه زندگی سختی داشت این زن....من: درس خوندی؟شوکا: دیپلم دارم...من: چرا نمیری منشی شی؟ یا این شرکتای بسته بندی؟؟شوکا: سخته خانم جان... بچم و کجا بزارم...من: مهد...شوکا: خوب دیگه پولی برام نمی مونه که... همۀ حقوقم و باید بدم واسه مهد ...من: تو برو کار پیدا کن... بیشتر دکترا سه روز در هفته هستن ... تو میتونی روزایی که دکتر نیست و قراره فقط به تلفنا جواب بدی بچتم با خودت ببری... روزای دیگه هم فعلا چند هفته ای من هستم بقیشم میره مهد... شوکا: با لبخند نگام کرد و گفت:شوکا: نمیشه عزیزم.... من: آسمان را بنگر و به سكوت پر رمز و رازش بيانديش ستاره ي خود را در آسمان زندگيت پيدا كن و به سمت آن ستاره حركت كن. نگران راه مباش، آنكه ستاره را براي تو آفريد راه رسيدن به آن را نيز نشانت خواهد داد.شوکا: توام کمکم می کنی؟من: معلومه که آره... ظاهرا الان من و تو تو این شهر غریبیم و فقط همدیگرو داریم... شاید یه روزم تو به من کمک کردی...کل وجودش و شادی گرفت...وای یعنی الان شبا گردنبند درست می کنم و لیف میبافم روزا میرم سر کار...من: خنده ای کردم و گفتم:من: ولی قرار نشد خودت و اذیت کنیا...دو روز از روزی که قرار بود آرشام از اصفهان بیاد گذشته... با امروز الان 7 روزِ که عشقم و ندیدم... دلم داره می ترکه... دلم تنگشه... بهش نیاز دارم... تموم واژ های دنیا اگه الان اینجا باشن بازم از بیان احساس من عاجزن... بشقاب غذا رو ازش گرفتم... پس بوی ماهی از خونه شوکا اینا بود... دویید که بره سمت خونه ... صداش کردم...من: مردِ کوچولو... شایان خان...برگشت سمت من و نگام کرد... نمی دونم چرا این بچه اصلا حرف نمیزد... شاید دو کلم در روز... از روزی که اینجا بودم شاید چند کلمه هم از زبونش نشنیدم...با لبخند گفتم:من: حالا که برام غذا آوردی جایزت و نمیخوای...؟سرش و به نشونه آره تکون داد... من خوب بیا بهت بدم...شایان: چی؟من: یه چیز خوب تو بیا...شایان: مامان من میرم خونه خاله الان میام...شوکا از خونه داد زد اذیت نکنی خاله رو... برو منم الان ناهار و ور میدارم میام...شایان اومد تو... غذام و گذاشتم رو اُپن و از تو اتاق، جعبۀ ماشینی و که اماده کرده بودم دادم بهش...من: بیا اینم جایزت... فقط مواظب باش با قطعاتش دستت و نبره ...جعبه و ازم گرفت و وقتی عکس روش و دید نیشش باز شد...مرررسی خاله...شوکا هم اومد و کلی خوشحال شد و یه خبر خوب هم برام آورده بود ... اینکه کار پیدا کرده ...ظهر بود که از پیشم رفتن...به بومایی که زدم رو دیوار نگاه کردم... عکسای عروسیمون بود... همیشه باید جلو چشم باشه... نباید چهرۀ قشنگِ عشق از یادم بره... چهرۀ قشنگش قبل از خیانت... خودمم نمی دونم چم بود... یه روز می گفتم ازش متنفرم و یه روز صبح تا شب میشد قبله گاهم...آخرین بوم و برداشتم و رفتم رو مبل که اویزونش کنم...صدای زنگ موبایل باعث شد از رو مبل بیام پایین و بوم و بزارم بعدا وصل کنم...فاطی بود: سلام... جانم؟ خوبی گلم؟فاطی: سلام خوبی ...؟ همین الان آرشام بهم زنگ زده بود...قلبم تند تند میزد... انگارهمین الان شنیدم که من و پیدا کرده یا الان دیدمش... کلی استرس گرفته بودم...من: خوب... چی گفت؟فاطی: هیچی گفت دوروز دیرتر از اصفهان رسیده و اومده خونه تو نبودی... خواست ببینه من ازت خبر دارم یا نه...من: صداش چه جوری بود؟ خوب بود...؟ نفهمیدی نامه و خونده یا نه؟فاطی: صداش بدک نبود... یعنی راستش نمیشد چیزی فهمید... فکر کنم خواهر شوهرتم بود... چون یه پسری هی صداش می کرد انا در و باز کن...ارشامم گفت: سیاوش خفه شو.... اما بازم نمی دونم...فاطی: واسه نامه هم زنگ زدم از رضائی پرسیدم... داده بهش...من: باشه مرسی که خبر دادی... فقط شک که نکرد؟
فاطی: نه خیالت راحت...گوشی وقطع کردم... کاش بشه بازم ببینمش دلم براش تنگ شده... خیلی...گذشت... هر جور که بود... بد .. خوب... تلخ و زشت... گذشت...دوری همیشه زشت و زجر آورِ... سه هفتۀ دیگه هم گذشت...اسلامی نتونست کاری برام انجام بده... حتی نتونست از دوستاشم برای زایمان من کمک بگیره... دیگه کم کم باید بستری شم... دکترم معتقد بود این چند روز بیمارستان باشم بهتره... چون نتونسته بود روز دققیقی برام مشخص کنه...الان اسلامی و محبوبه جون رفتن آخرین بیمارستان و اخرین امیدی که دارم و ببینن.. مثل اینکه رئیسِ بیمارستان از دوستای قدیمیه اسلامیه... امیدوارم این یکی قبول کنه...اومدن... خیلی نگرانم... امیدوارم قبولم کنن... وگرنه مجبورم زنگ بزنم آرشام بیاد... اما خوب این حرفِ... چون من اینکار و نمی کنم...درو باز کردم از چهره هاشون معلوم بود که خبر خوبی ندارن...من: چی شد... ؟محبوبه جون و اسلامی نشستن ...اسلامی نفسش وسخت داد بیرون و گفت دختر تو وضعیت خوبی نداری... تا الانم زیادی صبر کردیم... زنگ بزن آرشام بیاد...با دستم چنگ زدم به سنگ اپن... یه قطره اشک از چشمم اومد...من: نه امکان نداره... تروخدا یکم دیگه بگردین...محبوبه جون: ساناز جان قربونت برم... اگه بدونی چقدر اصرار کردیم می گن نمیشه و مسئولیت داره... می گن خیلی مشکلا پیش اومده... زنی که نه خودش شناسنامه داره نه شوهرش هست... قبولت نمی کنن...من: شناسنامۀ خودم که هست...محبوبه جون: خوب تو که نمی تونی به اونا نشونش بدی... تازه اینم بهونشونه اگه نشونشونم میدادی فکر نکنم دردی ازمون دوا میشد...زنگ و زدن اسلامی در و باز کرد شوکا و شایانم اومدن تو... اونم نگرانم بود... این چند روز همش شبا پیشم میخوابید... برام آلبالو آورده بود... تو اون موقعیت نتونستم نخورم... گذتش رو اپن منم چند تا گذاشتم تو دهنم...کنار اپن استاده بودم... عصبی بودم و پام و تکون میدادم...اسلامی بلند شد...اسلامی: خانم من میرم پیش رفیقم که بازنشته شد.. میدونم از اون ناامید نمیشم...خداحافظ... زود میام با خبر خوش میام...روش و ازمون برگردوند دستش رفت رو دستگیره... یهو درد بدی تو دلم پیچید... دردی که نفسم و قطع کرد... اومدم دستم و بزارم رو دلم که دستم خورد به قندون و افتاد...با صداش اسلامی برگشت سمتم...خم شدم ... دردش کمرم و خم کرد...آه و نالم شروع شد... واااای نه خدای من انگار وقتش بود... اما الان؟ اسلامی اومد سمتم...بلندم کرد و از رو شیشه ها ردم کرد...شوکا و محبوبه جون با ترس نگام میکردن و منم ناله میکردم... لباس زیرم خیس شده بود... کیسۀ آبم پاره شده بود... وقتش بود... بچه میخواست به دنیا بیاد... من گریه میکردم و آه و ناله... صدای اسلامی و شیدم که به یکی زنگ زد ازش وسیله میخواست... این وسیله ها برای چیی؟ یعنی تو خونه...؟ وااااای سخت تر از اینم هست؟اسلامی: شوکا برو یه دوشک پهن کن تو حموم... اسلامی محبوبه آب داغ لازم دارم...و بعد به یکی تلفنی آدرس میداد...با تموم وجودم جیغ میزدم و درد می کشیدم... من و برد تو حموم و گذاشتم رو دوشک ... لباسام و پاره کرد... جای خجالت نبود... اون دکتر بود... الان تنها کاری که میتونست برام انجام بده همین بود...تموم تنم عرق کرده بود... جیغ میزدم... نفسم سنگین شده بود... قلبم تند تند میزد... انگار میخواد از تو سینم بپره بیرون ... تو شکمم غوغایی بود... خیلی درد داشتم با تموم وجودم جیغ میکشیدم...اسلامی آروم باش دختر... آروم باش... سعی کن نفس عمیق بکشی... خودت دکتر بودی... به خودت کمک کن... نفس عمیق... نقس عمیق میخوام ساناز...یه مرد دیگه هم اومد تو حموم.. وای خدایا خیلی سخت بود... درد آور بود.... ازم میخواستن زور بزنم... بچم میخواست طبیعی به دنیا بیاد... آمپولایی که زدن و حس کردم... تیغی ...اما من هنوز درد داشتم... اونا می گفتن زور بزن دختر زود باش... بچت از دست میره زود باش...عرق از همه جام میریخت...با تموم وجودم جیغ کشیدم و سعی کردم تموم توانم و بزارم... انگار چشمام داشت از حدقه درمیومد بیرون.... احساس میکردم قطره های اشکم درشت از همیشست...یه زور دیگه و بعد احساس کردم که یه چیزی از تو وجودم کشیده شد بیرون و بعد صدای گریۀ بچه....نفس راحتی کشیدم... اما تو اون موقعیت نمی دونستم چرا هنوزم درد دارم...اون مردِ غریبه: سعید تموم نشده بدش به من ادامه بده... زور بزن دختر...یکی با دستش شکمم و ماساژ میداد به سمت جلو... دردم بیشتر شده بود...با تموم وجودم جیغ میزدم ... با تموم وجودم زجه میزدم... با تموم توانی که برام مونده بود اسمش و صدا کردم... اسم همدم غریبیام و تنهاییام:من: خداااااااااااااا کجایی؟ ...و بعد بی جونِ بی جون شدم... فکر کنم مردم... تموم و جودم و کشیدن بیرون... تموم وجودم خالی شد... راحت شدم... از درد... از عذاب... انگار که خدا من و با خودش برد...برد به یه جایی پر از آسایش و آرامش... انگار که پرت شدم... از پرتگاه سختی پرت شدم و سقوط کردم تو درّۀ آرامش....از یه جای تاریک کتابی باز شد... از اون کتاب نوری به اطراف پاچیده شد... یه دست که چهرش و نمی تونستم ببینم دو تا گل بهم داد... یکی داد دست راستم و یکی دست چپم...صدایی گفت: بهشت بازم می تونه منتظرت بمونه... برو و از این دو تا گل به خوبی مراقبت کن... و بعد تاریکی... تاریکیِ مطلق.......با تیزی سوزنی که رفت تو دستم و حولۀ خیسی که گذاشتن رو پیشونیم... یه تکون خوردم... اوه خدایا شکرت که منم هستم... وگرنه کی میخواست بچم و بزرگ کنه...؟ خدایا تو بچم و به من دادی و من و برای بچم نگه داشتی... با حالِ من و شرایطم این یه معجزست...کم کم چشمام و باز کردم... نوری که از پنجرۀ پذیرایی تو صورتم پخش شده بود چشمام و میزد...شوکا: آقا آقا بیدار شد...اسلامی ودیدم که تو وسائلش دنبال چیزی می گشت... با صدای شوکا برگشت سمت من... نگام کرد، از خجالت سرم و انداختم پایین و زیرِ لب زمزمه کردم...من: ممنون...اسلامی: اونروز من فقط و فقط پزشکت بودم... کسی که قرار بود بچت و به دنیا بیاره... انتخاب خدا بود.... به این فکر کن......
انگار یه بار خیلی بزرگ از دوشم برداشته شده بود... احساس سبکی می کردم... انقدر این حس قوی بود که فکر می کردم الان می تونم پرواز کنم...من: بچم...اسلامی خنده ای کرد و و گفت: اسلامی: چه عجب... مبارکت باشه دختر ایشاالله خوشبخت بشن و در کنار هم زتدگی خوبی داشته باشین...بعد رو به شوکا گفت:اسلامی: بچه هاش و بیار... بیچاره ها دو روزِ منتظرن این مامانِ خوش خوابشون بیدار شه...برام جای تعجب داشت که همش می گفت بچه هاش... یعنی چی؟من: بچه هام؟ همون موقع شوکا و محبوبه جون هر کدوم با یه بچه تو بغلشون اومدن بیرون...اوه یعنی دو تا؟ دوقلو؟ذوق داشتم استرس داشتم اما هنوز کوفته بودم... انقدر خسته بودم که نمی تونستم زیاد حسم و بروز بدم... یه بچم و گذاشتن این ور و اون یکیم این ورم... محبوبه جون بوسم کرد و بهم تبریک گفت...با کمک شوکا کمی به دیوار تکیه دادم... شایان اومد نزدیکتر و کنار یکی از بچه هام نشست.... بدنم درد می کرد و خیلی راحت نبودم... اما اسلامی گفت بچه هام دو روزِ منتظرن ... مامان بمیرِ براتون... این دوروز بهتون شیر دادن؟به این ورم نگاه کردم... نمی تونستم تشخیص بدم.. شوکا به سمتِ چپم اشاره کرد و گفت:این آقا کوچولو قراره ستون خونت شه ...و بعد به سمت راست اشاره کرد و گفت:شوکا: اونم گلِ سرسبدِ خونتِ...یعنی یه دختر یه پسر...به پسرم نگاه کردم بیشتر شبیه جوجه تیغی بود...!!!!از فکرم لبخندی زدم و دستی کشیدم رو سرش .... مامان همیشه می گفت بچه که تازه به دنیا میاد خیلی خوشکل نیست...از تماسِ دستم رو سرش نمی دونم چه حسی اما انگار یه حس خیلی قشنگ بهم تزریق شد... دخترم داشت گریه می کرد اما پسرم خواب بود... دخترم و بلند کردم و نگاش کردم...نتونستم تحمل کنم... اشکام دونه دونه ریختن... شوکا رفت خونش.. محبوبه جونم رفت تو اتاق پیشِ اسلامی... انگار میدونستن باید تنها باشم...به دخترم نگاه کردم و اشک ریختم...من: خدایا غریب تر و بی کَس تر از منم هست؟ خدایا شکرت، شکر بزرگیت ... ممنونم... بابت هدیه هایی که بهم دادی ممنونتم... اما نزار اینام مثل من تنها باشن... سرنوشت خوبی براشون رقم بزن...حالا من باید چکار کنم... ؟ الان که گریه می کنه ، از کجا بفهمم چی میخواد؟ یعنی اونم داره اشک شوق میریزه.؟انگار یکی داشت باهام حرف میزد... صدای یه نفرو از تو دلم میشنیدم که می گفت:من پیشتم تو تنها نیستی... بچت گشنست... و این صدا چند بار تکرار شد... از چیزی که می شنیدم مو به تنم سیخ شد... بوسه ای رو پیشونی دخترم نشوندم و سینم و گذاشتم دهنش...با تموم وجودش میک میزد و میخورد... انگار که چند سالِ چیزی نخورده... یه صداهاییم از خودش در میاورد...من: جانم مامانی همش مالِ خودته عزیزم... مامان قربونت بره...بلاخره دخترم خوابش برد و دیگه میک نزد.... الهی بمیره مامان... همچین خوابیده بود که هر کی میدید فکر می کرد جای میک زدن یه کوه خیلی بزرگ و کَنده... گذاشتمش زمین... صدای این یکی بلند شد...حتما گشنش بود... سینم و گذاشتم تو دهنش... باید اسماشون و بزارم گناه دارن هی این و اون صداشون کنم... اما بابا بزرگاشون نیستن که براشون اذان بگن بعدش اسم انتخا کنیم...من: محبوبه جون... محبوبه جون...اومد بیرون...محبوبه جون: جانم عزیزم چی میخوای؟من: می گم بخشید میشه آقای اسلامی تو گوش بچه هام اذان بگه؟محبوبه جون: اذان که گفته... آیة الکرسی هم خونده... فقط اسمشون و انتخاب کن لبخندی زدم و تشکر کردم...لبخندی زدم و گفتم:من: کدوم بزرگترِ؟محبوبه جون: پسرت دو دقیقه ای بزرگترِ... دختر سخت به دنیا اومد... خدار و شکر که سالمه...نگاهی به دخترم انداختم... امیدوارم که بعدا تو جسمش تاثیری نداشته باشه...آرشام اسمِ پسر آروین دوست داشت.. پس از الان به بعد آروین صداش می کنم...محبوبه جون لبخندی زد و گفت:اسم قشنگیه... به دخترم نگاه کردم... به چشماش که حالا باز بود و داشت من و نگاه می کرد... چشماش به کی رفته بود؟ ما تو خانواده چشم رنگی نداشتیم... اوه چرا مادر بزرگ مامانم... من ژن چشمِ رنگی داشتم... پس حتما آرشامم داشته که بچم چشماش این رنگیه... نه آبی نه سبز... چه چشمایی... چه چشمای قشنگی... یعنی من و میدید؟من: اسم دخترمم آرز...اما حرفم و کامل نکردم... یادِ حرفِ آرشام افتادم :« میترسم بچم توقعِ زیادی از اسمش داشته باشه»من: اسم دخترمم میزارم آرا...محبوبه جون دستی زد و گفت:مبارک باشه عزیزم... قشنگه نامدار باشن ایشاالله....بعد از اینکه آروین شیرش و خورد اسلامی هم اومد بیرون و بهم تبریک گفت و گفت که فاطمه تو راهه و باید برن... و بعدم خداحافظی کردن و رفتن...دخترم و بغل کردم:من: دیدی مامانی رفتن... حالا من چکار کنم؟ اشکال نداره همه میان و میرن... ماییم که برای هم میمونیم.... امیدوارم مادر خوبی براتون باشم... مادر... چه واژۀ قشنگی.. الهی هیچ فرزندی غمِ نبودِ مادرش و حس نکنه...اما همون موقع شوکا درو باز کرد و اومد داخل...لبخندی زدم ... انگار اینجوری بهتره... چون هنوز از خودم نمیبینم که بلند شم... یه روز براش جبران می کنم... اون تجربش خیلی بیشتره می تونه کمکم کنه...خوشحال بودم خیلی خوشحال... حالا دیگه خدا دو تا امید بهم داده بود... بهترین هدیه ای که می تونستم ازش بگیرم... دیگه تنها نیستم... آرشام حالا دیگه با مرسات خوش باش... من یه عشق واقعی دارم... اما تو یه هوس کنارت داری...فاطمه: اه ساناز زهرِ مار چقدر زِر زِر می کنی... بچه هات کم بودن خودتم اضافه شدی... اخه کجاش کوچیکِ بچه به این نازی...با گریه گفتم: من: تو چه می فهمی فاطی؟ بچه ام و نگاه کن قدِ پارچِ آب میمونه...شوکا که داشت مثلا شونه هام و ماساژ میداد غش غش زد زیرِ خنده... کلا این دختر خوش خنده بود... من وسطِ گریه زدم زیرِ خنده...من: تو چته؟شوکا: خانم جان چیز دیگه نبود بگی شبیشن؟ بابا طبیعیه... بچه منم کوچیک بود ... توام کوچیک بودی...
من: با اینحال من حرفِ این دکتر و قبول ندارم باید یه دکتر دیگه هم برم...فاطی: خاک تو سرت... احمقِ خرفت...من: تازگیا دقت کردی خیلی بد دهن شدی؟فاطی: من نیستم که ... من دهنم و باز می کنم بچم از تو دلم حرف میزنه... دیگه ببین چی هستی که اون بچه نصفِ سیبیلِ منم فهمیده...من: خفه شو بابا... بده پسرم و ببینم...فاطی: بیا بگیر ، به قول خودت جوجه تیغیت مالِ خودت...من: دهنت و ببند فاطی بهش بر میخوره ها... فکر نکن نمی فهمه... اون مالِ دوماهِ پیش بود که تازه به دنیا اومده بود.... ببین چشماش و مثل ماهی درشت کرده ... با چشماش داره می گه خاله اگه گنده بودم فکت و میفرستادم مکانیکی سرویسش کنن...فاطی: حیف که بچه ای خاله... وگرنه منم میزدم نصفت می کردم... آروین مشغول شد به شیر خوردن... چه با ولعم می خورد... خوبه هر نیم ساعت دارم به این کوشولو شیر می دما...یهو گریۀ آرا بلند شد...فاطی: پوووف همین مادر فولاد زرۀ دیوِ دو سر و کم داشتیم.... ببین ساناز انقدر زِر زدی اینم بیدار شد... حالا کی میخواد ساکتش کنه؟من: وااای فاطی به قرآن سرسام گرفتم... به جان مادرم که تو بیشتر از این دو تا رو مخی.. مگه نه شوکا؟شوکا: چی بگم والا...فاطی: تو دیگه حرف نزن زرافه جان... از دست تو امروز حسابی خوردم... این پسرت خجالت نمیکشه؟ پررو پررو زد تو گوشِ من...فاطی: آهو نه زرافه.... وااای هنوز یادتونه؟ ببخشید آخه یکم حساسِ کسی به اسباب بازیاش توهین کنه...فاطی: حالا همون.... خدا رحم کرد... شوهرم نبود یدونه میزد تو شکمم بچمم به دنیا میومد... فسقلی یه زوریم داره...شایان و نگاه کردم بیچاره معلومِ از این شوکا کتک خورده... اخم کرده و سرش و تا جایی که جا هست انداخته پایین...من: شایان جان بیا اینجا بشین با آروین بازی کن... ببخشیدا همش زحمت... شایان با ذوق اومد سمتِ آروین...شایان: اشکال نداره من دیگه عادت کردم...نگاه کن تروخدا فسقلی چه طاقچه بالاییم میزاره... خوبه از خداشِ...فاطی بده بچم هلاک شد... باید تمرین کنم دو تایی بهشون شیر بدم...فاطی: می تونی از مرسا هم کمک بگیریا...آروین و گذاشتم زمین و واسه چند لحظه چشمام و بستم... جو ساکت و سنگین شد... باز این دهنش و بی موقع باز کرد... بلند شدم و بچه رو ازش گرفتم... من: بدش به من بچم هلاک شد...رفتم سمتِ اتاق بچه ها و در و بستم ... نشستم یه گوشه ... آرا مشغول خوردن بود... دست کوچولوشو گذاشته بود رو سینم و با چشماش که بش از حد درشتشون کرده بود به من نگاه می کرد... عادت بچه هام بود موقعِ شیر خوردن چشماشون و درشت میکردن... لبخندی بهش زدم و به رو به رو خیره شدم... چند بار تاحالا تو این یه ماه به فاطی گفتم از مرسا و آرشام حرف نزنه ها... اما میگه انقدر میگم که برات عادی شه... که اگه یه روز دیدیشون با تعجب بهشون نگاه نکنی...نفسم و سخت دادم بیرون... من آرشام و نمی بخشم هیچوقت... برای زخمی که رو دلم گذاشت... برای دردی که تو وجودم کاشت... برای بچه هام که تنها شدن... برای خانواده ای که ازم دور کرد... برای زندگی سختی که داشتم... برای دردی که کشیدم... برای همه چیز... اون عشق و به بازی گرفت... یه بازی بی رحمانه...تو وجودم خاکش کردم... تو قلبم یه گوشۀ کوچیک براش در نظر گرفتم... بهتره که اونجا بمونه... اینم میدونم که دیگه برام مهم نیست... شاید عاشقش باشم و عشقش تو وجودم باشه اما احساس بدی که بهش دارم تا همیشه با منه... آرشام بی لیاقت ترین مردِ دنیا بود... بی لیاقت...ده روز بعد از زایمانم بلند شدم... می تونستم راه برم و مشکلی نداشتم... یعنی روز سوم چهارمم مشکلی نبود اما کمی درد داشتم... فاطمه از روزی که اسلامی رفت تا امروز پیشم موند... شوهرشم میره و میاد... هفته ای دو روز میاد اینجا.... شوکا خیلی برام زحمت کشید... به ساعت نگاه کردم... شوکا باید میرفت مطب... من نمی دونم چرا تا بهش نگم نمیره...بلند شدم... رفتم بیرون...من: شوکا بارِ آخرِ بهت می گم برو سرکارتا... فاطمه هست پاشو برو... شایانم که بچه برای خودش یه پا پرستار شده ... برو پیشِ من هست...لبخند شرمگینی زد و گفت: شوکا: ببخشیدا...من: پاشو برو دختر... من مزاحم توام ... نه تو مزاحمِ من...بعد از خداحافظی رفت...فاطمه: می گم خیلی خوشگله ها دیدی... ؟ هر کی ببینتش فکر می کنه کلی آرایش کرده... حتی سرخی گونه هاشم جوریه که نمیشه گفت داهاتیِ گل مَنگولی... انگار رژگونه زده...من: آره چشماشم که کپِ چشمای آهو... انگار که خط چشم کشیده...شایان: آره... مامانم خیلی خوشگله... بزن به تخته چشم نخوره...با فاطی بهم نگاه کردیم و زدیم زیرِ خنده... این پسرِ فضول روزِ اول اصلا حرف نمیزد اما اگه الان ابرازِ وجود نکنه یه چیزش میشه...من : فاطی زنگ میزنی شوهرت اندفعه داره میاد مامان اینارو بیاره..؟ دیگه نمی تونم دوریشون و تحمل کنم... نزدیک به سه ماهه اومدم اینجا فقط یه بار باهاشون حرف زدم... حتما اونا هم ناراحتن...فاطی: نمی گفتی هم همینکار و می کردم... حرکت کردن...من با تعجب گفتم:من: جدا؟ فاطی: آره بابا چی فکر کردی... از دیروز فهمیدم دلتنگی... واسه همین گفتم داره میاد مامانت اینارو هم بیاره...من: بهش می گفتی مواظب باشه یه وقت نکنه کسی دنبالشون بیاد...فاطی: نه بابا حواسش هست...من: پس بیا بریم خرید...فاطی: نه بابا تو با این دو تا وروجک شکموت نمیخواد بیرون بیای...من: نمیشیه که تو خونه زندانیشون کنم... فوقش میشینم تو ماشین بهشون شیر میدم دیگه... تو چرا زورت میاد مگه از سینۀ تو میخورن؟فاطی چشم غره ای رفت و گفت:فاطی: خیلی خوب بابا بلند شو آماده شو...من: باشه .. ببین تو زودتر از من آماده میشی ... کالاسکشونم ببر بزار صندوق مرسی...فاطی: بیا این اولین دردسر...بی توجه به غر زدنش رفتم که وروجکارو آماده کنم... زیاد بیرون نمیریم... اما نمیخوامم بچه ها تو خونه افسرده شن یه وقت...بی توجه به غر زدنای فاطی بچه ها رو سپردم بهش تا برم برای خریدنِ ماهی... کاش شوکا بودا... اون بهتر بلدِ...بعد از خرید و مرغ و ماهی و بقیه وسائلم رفتیم خونه... فاطی زنگ زده بود و گفتن که نیم ساعت دیگه اینجان... بچه ها رو سپردم که شایان که باهاشون بازی کنه و من و فاطی و شوکا عینِ کوزت مشغول کار کردن بودیم...