من: الهی درد نگیری فاطی خوب نمی تونستی زودتر بگی...فاطی ریز خندید و گفت می خواستم سوپِ ریزِت کنم اینجوری هیجانش بیشتر بود...من: زهرِ مار با این حرف زدنت... واقعا که از هیجان آدرنالینِ که از چشمام میزنه بیرون... دخترۀ بی مزه...هم خودم آماده شده بودم هم نی نی هام و گوگولی کرده بودم... چقدرم ناز شده بودن... آدم دلش غش میره براشون... پسرم که انگار کپِ سیاوشِ... دخترمم کپ خودمِ با این تفاوت که چشماش رنگیه...داشتم میوه میچیدم که زنگ و زدن... وااای هیجان... استرس.. ذوق... کلی احساس مختلف داشتم...اول بابا اومد تو... مامان از آسانسور میترسید داشت از پله ها میومد!!!!بابا با ذوق گفت سلااام سانازِ بابا... مامان شدنت مبارک عزیزم...رفتم تو بغلش... بابا من و محکم به خودش فشار میداد... انگار اونم به اندازۀ من دلتنگ بود... سعی کردم گریه نکنم اما مگه میشد...؟ اون آرشام بود که نباید وقتی دیدمش خودم و ببازم ... واسه بابا... نتونستم خودم و کنترل کنم...من: بابا جونم خیلی دلم تنگ شده بود براتون... خیلی زیاد... بابا: گریه نکن دختر زشته...مامان: برو کنار ببینم دخترم چه شکلی شده... برو اونور...بابا رفت سمتِ بچه هام و مامان بغلم کرد...با تموم وجودم گفتم :من: مامانم مرررسی واسه همه سالایی که کنارم بودی... حالا می فهمم چقدر برام زحمت کشیدی...مامان: الهی مادر قربونت بره... چقدر لاغر شدی دختر... تو دیگه مادر شدی باید به خودت برسی... شیرۀ جونت و میدی به بچه هات دیگه چی برات میمونه...من و از تو بغلش در آورد و نگاه کرد... صورتم و بوس کرد...لبخندی زدم و گفتم:من: جسۀ من همینه مامان... نگرانم نباش... نمیخوای نوه هات و ببینی...؟مامان یه نگاه به بچه هام کرد که تو بغل بابا بودن...مامان: ای الهی من فداشون شم... قربونشون برم... رفت سمتشون و با گریه کلی بوسشون کرد... این دختر لوسِ منم که از بوس کردن بدش میاد زد زیر گریه...بغلش کردم و تو همون حال شوکارو به مامان اینا معرفی کردم و گفتم چقدر برام زحمت کشیده...شوکا گفت که ناهارِ امروز و خودش درست می کنه... فاطی هم رفته تو اتاق بچه هارو بخوابونه ... می دونم قصدشون این بود که من بابا مامان و بابام تنها باشم...من: بابا از خانوادۀ آرشام خبر داری؟بابا: چند باری اومدن بهمون سر زدن... اونم فکر کنم برای این بوده که بفهمن ما ازت خبر داریم یا مثلا خونۀ ما هستی یا نه... بعد از اون نه دیگه خبری ندارم... چند بار آرشام زنگ زد و گفت که زنگ زده حالمون و بپرسه منم حال تو روز ازش میپرسیدم ... اما اونم دیگه زنگ نمیزنه...من: یعنی خبر ندارین ازدواج کرده یا نه...؟بابا دستی تو صورتش کشید و پوفی کشید...بابا: این فکرا چیه دختر؟ ولش کن مهم نیست هر غلتی که می کنه...من: بابا من میخوام بدونم اگه ازدواج کرده برگردم... میخوام با بچه هام راحت زندگی کنم... بچه هام شناسنامه ندارن... باید بیام تکلیفشون و مشخص کنم... اصلا نمی دونم کجا براشون برم دنبال بیمارستان و گواهی بگیرم وقتی بچه هام تو خونه به دنیا اومدن...یهو مامان و بابا با تعجب گفتن:مامان و بابا: چیییی؟ تو خونه؟من: آره بیمارستانی پیدا نمیشد... منم دقیق نمیدونستم کی وقتشه... یهویی شد...بابا چشماش از عصبانیت سرخ شده بود...بابا: حیف... حیف که تو با این قسم دادنات و قول گرفتنات دست و بالم و بستی وگرنه جنازۀ این پسر و تو کرۀ خاکی هم پیدا نمی کردن... نامرد ... بیشرف...مامان با گریه گفت: ای الهی اون دخترِ خونه خراب کن به زمینِ گرم بشینه...من: مامانم نفرین نکن... تقصیرِ اون دختر چیه... آرشام جنبه نداشت... اوم باید چشماش و درویش میکرد و فراموش نمی کرد که یه زن و بچه ای هم هست... تا کی میخواییم هر چی که شد بندازیم تقصیرِ دخترای بیچاره...؟ تو این مسئله مرسا هم مقصر بوده... اما آرشام مردِ زندگی بود ... مردِ یه زن که ازش بچه داشت... اینو نباید فراموش می کرد...با صدا زدن شوکا برای ناهار فکرا منحرف شد و رفتیم که ناهار بخوریم...به تراکتی که تو دستم بود نگاه کردم...به یک منشی خانم جهتِ کار در دفتر وکالت...شرایط... صبح ها ساعتِ 9 تا 1... عصر ساعت 4 تا 9پذیرایی هم با من بود...برای حقوقم نوشته بود که برم اونجا به توافق مرسیم... و اینکه دو تا وکیل تو یه واحد بودن... یعنی من منشیِ دو تا وکیل بودم... احتمالا پول خوبی میدادن... خسته شدم انقدر دنبال کار گشتم ... برای منی که نمی تونستم تو شرکتا کاری پیدا کنم کار سختی بود......به مجتمع تجاری روبه روم نگاه کردم و یه بسم الله و گفتم و بعد از گفتن به نگهبان که برای آگهی اومدم رفتم بالا...در زدم... یه دخترِ جوونی در و برام باز کرد... بعد از اینکه گفتم برای استخدام اومدم، یه فرم بهم داد پر کردم...دختر: عزیزم من باید برم بعد از اینکه فرم و پر کردی ببر دفتر آقای حسنی... خانم محتشم هم پیششون هستن...من: باشه حتما مرسی...خدا روشکر زبانم خوب بود.. آشنایی با کامپیوتر داشتم... تایپم که مسلط بودم... وقتی همه چیز و نوشتم پاشدم در زدم... اما جواب نیومد... دوباره در زدم... وقتی دیدم جواب نمیده در وباز کردم و رفتم داخل...یه لحظه چشمام درست ندید... یه مرد یا شایدم پسر خیلی جوون میزد در حالِ نوشتنِ چیزی بود و موهای بلند و لختش ریخته بود دورش و من نمی تونستم ببینمش...خانم محتشم: سلام...سرم و برگردوندم و خانم و نگاه کردم...من:سلام ببخشید متوجه نشدم...آقای حسنی: خانم هزار بار گفتم وقتی در میزنید و صدایی نمیشنوید بیایید داخل...من: ببخشید اومدم فرم و که پر کردم بهتون بدم...
باز خانم صحراد رفتبدین به خانم ممنون...زن گفت: بفرمایید... نشستم و فرم و دادم بهش...حسنی: مریم من دارم می گم پروندۀ کیفری قبول کردن دردسر داره ردش کن بره من حوصله ندارم دوباره مشکلی پیش بیاد...محتشم بی توجه به حرف شوهرش با تعجب به من نگاه کرد و گفت: محتشم: تحصیلاتتون و درست نوشتین؟من: بله...زن: ولی آخه شما می تونید تو بهترین بیمارستانا کار داشته باشین... مامائی چه ربطی به منشی بودن داره...حسنی سرش و بالا کرد و گفت: چی شد مریم؟ نفهمیدم...اما حرف تو دهنش ماسید... حرفی هم که من میخواستم واسه جواب بگم ماسید...حسنی که حالا فهمیدم همون کیوانِ... گفت:کیوان: ساناز؟مریم گفت: ساناز؟ کیوان : اره...من خودم و جمع و جور کردم و با لبخند گفتممن: هی ببین کی اینجاست... تو که میخواستی قاضی شی... خوبی؟ خوشحالم که تا این حد موفق بودی...و بعد به مریم اشاره کردم و گفتم:من: معرفی نمی کنی؟مریم لبخندی زد و گفت:مریم: من مریمم... همسرِ کیوان..کیوان همونی که پات و سوزوند؟کیوان خنده ای کرد و گفت آره.. ...من: لبخندی از سر خجالت زدم و گفتم.: خوشوقتم. ...منم ساناز...مریم خنده ای کرد و گفت:مریم: میشناسمت کیوان خیلی ازت تعریف می کرد...کیوان : تو ؟ اینجا؟ یادمه کرج بودی... من: اومدم دیگه... همونطور که شما پاگیرِ مریم خانم شدی ... یه چیزی هم مارو اینجا موندگار کرد...کیوان: ازدواج کردی... ؟من: آره بابا عقب مونده شدی رفت... دو تا بچه هم دارم...کیوان: با تعجب گفت جدا؟من: آره... شما چی ندارید... خوب حالا پارتی بازی کنید من و استخدام کنید دیگه...مریم: ساناز جون اما چرا؟من: چی چرا؟تو با این مدرکت حتی می تونی کار دیگه هم پیدا کنی...من: متاسفانه فراریم... نمی تونم کار رسمی داشته باشم...جفتشون با نگرانی گفتن:فراری؟من: اره...چرا؟من: قتل...کیوان محکم زد رو میز و گفت چی؟من: قتل دیگه... بابای بچه هارو کشتم اومدم اینجا خوش گذرونی و بعد غش غش به ساده بودنشون خندیدم...مریمم با من خندید... دیوونه اینجا چکار میکنی؟من: باور کنید فراریم... از دست شوهرم...مریم جدی شد و گفت: خوب؟من: هیچی دیگه برای اینکه بچه هام و ازم نگبره اومدم اینجا... و بعدم براشون یه چیزایی گفتم...مریم: اوه متاسفم چقدر بد... اما کارت درست نیست... اون با اولین شکایت صلاحیت تورو برای بزرگ کردن بچه هات میگیره... کارت به ضررت تموم میشه دختر...با ترس بهش نگاه کردم...من: اما اون منو پیدا نمی کنه... حتی اگه تا آخر عمرم بچه هام بی شناسنامه بمونن بر نمیگردم که بچه هام وبگیره...کیوان به پشتیِ صندلیش تکیه داد و گفت... مشکل اینجاست که این حرف کاملا غیرِ منطقیه... تو که میشه درست حرف میزدی یادتِ.؟و بعد گفت: « چیزی که من میگم درستِ... حرفاو کارای من همیشه درست بوده» دخترۀ دیوونه چایی و ریختی رو پام تازه می گی کارم منطقی و درسته... از تو بیشتر از اینم نمیشه توقع داشت...چون با خنده حرف میزد جدی نگرفتم...من: ای بابا فراموشت نشده هنوز؟ خوب تقصیر خودت بود بهم زیر پا زدی...کیوان: تا وقتی جاش رو پام هست مگه فراموشم میشه..من: بیخیال بابا خودت شروع کردی... حالا برای من کار هت یا نه؟ جایی دارم..؟مریم: نه... نداری... جدیتش باعث شد لبخندم و جمع کنممریم: خواهرم تازه یه مهد تاسیس کرده... نیاز به یه مدیر دیگه هم داره تا اونجارو با کمک هم راش بندازن.... نظرت چیه؟من: با خوشحالی گفتم عاالیه اینجوری دیگه برای بچه هامم مشکلی ندارم... فقط ، فقط ... اسمم ..مریم: نگرا نباش... از اسمِ مستعار برات استفاده می کنیم.. اما نمی تونی بیمه باشی... می دونی که بیمه هم گیر میده و ممکنه برای خواهرم دردسر شه باید حواستون باشه...من: شما ببین خواهرت قبول می کنه منم حواسم هست...مریم: آره بابا تازه ما رو حسابِ کیوان بهت کار میدیم... هر چیم که شد به عنوان ضامن میندازیمش تو قفس...
قسمت بیست و هفتم: مامان اینارو رسوندم ترمینال... حالا دوباره تنها شدم... خیلی پیشم موندن خودشونم کارو زندگی دارن نزدیک به سه ماهه که پیش منن ... امیدوارم مامان اینا تحت هیچ شرایطی لوم ندن... که البته بابا گفت نمیزاره دست آرشام به ما برسه... بارون بدی میومد... رو بچه هارو که خواب بودن پوشوندم و راه افتادم سمتِ مهد... با اینکه عاشق بارون بودم اما شمال یکم زیادی بارون میومد و خیلی هم سرد بود... من عاشقِ بارونیم که بشه زیرش قدم زد... عاشق بوی نمی که حاصل از ریختن قطرات بارون رو زمینِ... *** مهلا: سانی جون تو اجاسه میدی من یه شعلِ خَشنگ بوخونم بلات؟ ( سانی جون اجازه میدی من یه شعر برات بخونم؟) من: خاله بخون باید برم پایین به بچه ها سر بزنم... مهلا: همسایه مون 6 تا پـسل لوس داله/یـکـیـس مـنو دوس دالـه/سـیبیل میبیل نـداله/گفــته که در میاله... من: سانی قوربونت بره... یه جایزه پیشِ من داری اما خاله جان نمیخواد شعر و به کسی یاد بدی... خندید و گفت: باشه خاله خول میدم نگم... وگرنه دیخه پسل همسایه برای خودم نومومونه... ( باشه خاله قول میدم... وگرنه دیگه پسرِ همسایه برای خودم نمی مونه!) خنده ای کردم و گفتم: برو... برو وروجک برو پیشِ شایان تازه اومده اینجا غریبی می کنه... ... هر طبقۀ مهد مخصوصِ یه رنجِ سنیه... بچه های من طبقه اولن و شایان طبقه سوم... شایان هنوز یخش باز نشده... من کارم تو طبقه اولِ اما خوب میام اینجا به شایان سر میرنم... رفتم پایین... طبق معمول آرا و آروین همون جور دراز کش داشتن با هم بازی میکردن... خیلی صمیمی بودن اصلا نمیشد جداشون کرد... رفتم بالاسرشون: من: سلام ژیگولای مامان خوبید؟ دوتاییشون با دستای کوچیکشون دست میزدن و از خنده غش میکردن... بغلشون کردم و نشستم رو صندلی... شیر میخواستن... حالا مگه شیر میخوردن... انقدر که شیطونن... یکی اینور بود یکی اونورم... میشوندمشون رو پام و جوری که اذیت نشن بهشون شیر میدادم... الهی مامان فدای جفتشون شه... دست هم و میگرفتن و شیر میخوردن... انقدر میخوردن تا خسته میشدن و خوابشون میبرد ... ... ساناز جان... ساناز... من: جانم ستاره خانم.. میری بالا مثل اینکه دو تا از مربیا دعواشون شده... با تعجب گفتم: مربیا؟ گفت: ستاره: آره برو بالا جزبۀ تو بهتره... من الان میرم بالا از دست این دو تا خرس گنده خندم میگیره... من: اخه جای اینکه الگو باشن برای بچه ها... ایکارا چیه... رفتم بالا... وای خدای من این زنا چرا دعواشون میشه چشمشون و میبندن و دهناشون و باز می کن... دو تا دختر بودن که همش با هم دعوا داشتن و مثل اینکه دوست پسراشون یکی بود... !!!! دختر: اول خفه شو دخترۀ خراب...فکر کردی نمیدونم رفتی خونش...؟ اون یکی: حداقل من یا یه نفرم تو چی که از اول ج... با داد گفتم: من: جفتتون صداتون و ببرید... فکر کردید چی؟ مثلا شما الگوی بچه ها هستین این فحشا چیه که دارین بهم میدین؟ یکی از بچه ها گفت: سانی دخترۀ خراب یعنی اینکه فاسد شده باید بندازیمش آشگالی؟ من: بچه ها برید سر بازیتون... شما دو تا هم اخراجید... و رفتم پایین.. همه چیزو به ستاره گفتم... ستاره: خوب کاری کردی... من: اگه موافق باشی... واسه اون طبقه یه نفر و میشناسم... نظرت چیه؟ ستاره: کی ؟ مثلِ اینا نباشه... من: نه بابا شوکارو میگم مامانِ شایان... اوه اون که عااالیه... زنگ بزن بهش بگو بیاد... اونم چند روزی بود که دیگه تو مطب کار نمی کرد و دنبالِ کار بود... *** من: الو سلام مامان خوبی؟ مامان: سلام مرسی... دختر ببین چی میگم امروز پدرشوهرت اومده بود درخونمون میگفت از بچه ها خبر ندارم شما خبر دارید یا نه... من: خوب شما چی گفتی؟ مامان: هیچی گفتم... ماهِ پیش ساناز بهم زنگ زد و گفت حالِ خودش و آرشام و بچش خوبه... یه مدتی نمی تونن بهمون زنگ بزنن... من: خوبه اینجوری حداقل خیالِ اونا هم راحتِ... می دونی مامان گاهی می گم کاش به اونا هم همه چی و می گفتم... اما مطمئن بودم اگه بفهمن ارشام و مجبور به زندگیِ اجباری می کردن... اشکال نداره ایشاالله یه روز نوه هاشون و می بینن... مامان: دختر مراقب خودت باش... مسئولیتِ دو تا بچه رو دوشته... حواست باشه ها امانتن دستت... خانوادۀ شوهرتم حق دارن... من: باشه مامان... حواسم هست... اما حق من از همه دنیا بیشترِ... بعد از خداحافظی با مامان کمی به حرفاش فکر کردم راست می گفت اما... برای من شیدنشم درد آورِ... واقعا سختِ که فکر کنم یه روز قرارِ از بچه هام جدا شم... کاش خودمم بدونِ نیاز به ارشام می تونستم براشون شناسنامه بگیرم... اما نمیشه... .... ساک و برداشتم و رفتم پایین کیوان و زنش داشتم میرفتن لاهیجان برای گردش... قرار شد مارو هم ببرن.. دوساعتی راه بود اما ارزش داشت خوش میگذشت... شوکا هم حاضر و اماده اومد بیرون و راه افتادیم... قرار بود سر راه کیوان اینا هم ببینیم... ... خیلی بهم خوش گذشت بعد از این چند ماه اولین باری بود که میومدم یه شهر دیگه و از جاهای دیدنیش بازدید می کردم... واقعا که هم آب و هوای خوبی داره هم پر از صفا و انرژیه فقط حیف که زمستون بود و نمیشد برم آب تنی... اما خیلی جاها رفتیم: موزۀ چای ایران... شیطان کوه.. استخرش که خیلی حال داد...بقعه میر شمس الدین ... دختر پسرا جلوی شیطان کوه وایمیستادن و عکس می گرفتن یه سری پیشِ مجسمش... دلِ منم میخواست... اینکه همدم داشتم و کنارم بود... واسه نگهداری از بچه ها کمکم می کرد... اینجوری بغلم میکرد و عکس میگرفتیم...... اما همش یه رویا و خیال بود برایِ من... آسمونِ من بی ستاره بود... شاید سرنوشت من تو این دنیای بزرگ تنهایی بود و بس... روز دوم بود و باید بر می گشتیم... اما من که بیشتر برای آروین اومده بودم قرار شد همینجا آروینم ببریم پیش یه دکتر خوب برای ختنه ... اما مگه من دلم میومد... بلاخره هم بردیمش... پسر خوبه که تا به یک سال نرسیده ببرنش ختنه... اما زودتر از اینم دلم نمیومد... آخرم من دلم نیومد برم کنارش پیشِ دکتر وایسم و کیوان رفت... تا بچم ازون تو بیاد بیرون تو دلم رخت میشستن... وقتیم اومد بیرون بچم انقدر گریه میکرد که سیاه شده بود... آرا هم که از قیافه داداشش ترسیده بود بی صدا گریه می کرد... مریم سعی داشت من و که با آروین گریه میکردم ساکت کنه و شوکا هم که تجربۀ بیشتری داشت آروین و بغل کرده بود... *** روزها از پی هم می گذشت... من روز به روز افسرده تر میشدم... برای تنها کسی که میخندیدم بچه هام بودن... واسه اونا هم ظاهرم بود که میخندید... دلم خون بود... دلتنگ بودم... اونقدرام که فکر می کردم دیگه صبور نیستم داشتم دق میکردم... بچه ها بزرگ و بزرگ تر میشدن... نه کسی کنارم بود که برای چهار دست و پارفتنشون ذوق کنه... نه کسی پیشم بود که برای دندون درآوردنشون جشن بگیره... نه شوهرم کنارم بود که اولین کلمه از دهن بچش و بشنوه...
اونروز آروین گفت ماما... پشت سرشم ارا تکرا کرد... زندگیم تکرا بود و تکرار... امروز تکرار دیروز.. تنها چیزی که میدیم بزرگتر شدن بچه هام بود... رشدشون روزی بود... احسا میکردم خیلی پیر شدم... حالا من 29 ساله بودم... دو سالِ تموم من تو تنهایی زندگی کردم... بچه هام تو تنهایی بزرگ شدن... حتی پدر و مادرمم نمی تونستم ببینم... به گفتۀ بابا انگار که مراقب داشتن... آروین: مامان... مامان... مامانی.. پاسووو... من گسنمه... من: آروین شکموی مامان بگیر بخوا تازه اولِ صیحه... آروین: تروخدا من گشنمه... نه مثل اینکه تا الانم خیلی تحمل کرده... من: آرا کجاست؟ آروین: هنوز لالاست ... من: بیا مامان فدات شه یکم شیر بخورتا صبحونه آماده کنم ... مامان خیلی خستست... آروین خودش لباسم و داد بالا و مشغول شد... چند دقیقه بعد آرا هم اومد کنارش و مشغول شد... من: شما دو تا دقت کردین صبح بخیر یادتون رفت؟ آرا: سَلَم مامایی... صوب بخیل... ( سلام مامانی صبح بخیر...) من: صبح قشنگ توام بخیر مامانم... بلند شید پاشم براتون صبحونه درست کنم... بلند شدم و دو تا تخم مرغ گذاشتم عسلی شه... آرا و آروینم رفتن مثلا دست و صورتشون و بشورن... قدشون که نمیرسه... دستای کوچیکشون و بزور میبرن زیرِ آب و جای اینکه آب تو دستاشون بریزه از زیر دستاشون سر میخوره تو تنشون... من: سرما میخورید بسه... جفتشون ریز میخندیدن... در اصل داشتن آب بازی میکردن... باید زودتر کارام و بکنم... ساعت 4 با بچه ها تو ساحل قرار داریم... امروز ژیگولای من میرن تو دو سال و قراره من براشون یه جشنِ دور همیِ 5 -6 نفره بگیرم... می خوام خودم الویه درست کنم... کیکم براشون سرِ راه میخرم... ... یه دور دیگه خونه و نگاه کردم.... چیزی جا نذاشتم... در و بستم و رفتم... سوئیچ و دادم دست شوکا و گفتم: من: تو رانندگی کن... شوکا: وای نه من خرابکاری می کنما... من: نمی کنی دختر ... اعتماد به نفست کجا رفته بشین پشت فرمون... اینهمه تمرین کردیما... یکم که رفتیم گفتم: من: یکن سرعتت و ببر بالا برو دو ... همینکارو کرد... من: یکم بالاتر برو سه... رفت اما نگاه کردم... من: شوکااا... بازم که رفتی 4... کلاژ و بگیر... کلاژ و گرفت و خودم رفتن سه... نمی دونم این دختر چرا دنده سه و چهار و مشکل داره هنوز... خوبه کلی باهاش کار کردما... وقتی رسیدیم گفتم: من: برو ثبت نام کن.. انقدر هستی قبول شی... اونجوری راحت تر بهت یاد میدم... بچه هام و که پشت کمربندای مخصوصشون دست و پا میزدن بیان بیرون در اوردم و گفتم صبر کنن... وسیله هارو برداشتم و رفتیم جای قرار... کیوان و مریمم بودن... واقعا که سواحلِ جمخاله پر از آرامشه و خیلی زیباست... نشستیم و کمی هم گپ زدیم... چون کیک یادم رفته بود کیوان رفت کیک خرید و برگشت... بعد از خوردن کیک شوکا یکم زد رو سطل و یکم شمالی برامون خوند... بعدش کیوان خواست هر کی یه چیز بخونه... آروین طبق معمول با شایان رفتن بازی کنن... آرا هم که به من تکیه داده بود و به کیوان که داشت میخوند گوش میداد... نوبت به من رسید نمی دونستم چی بخونم... یکمی فکر کردم و خواستم شروع کنم اما... .... دوباره دل هوایِ با تو بودن کرده نگو این دل دوریِ عشقت و باور کرده دلِ من خسته ازین دست به دعاها بردن همۀ آرزوهام با رفتنِ تو مردن حالا من یه آرزو دارم تو سینه که دوباره چشمِ من تورو ببینه... ... برگشتم ببینم صدایِ ضبطِ کیه... کیوان: بیخیال تو اهنگت و بخون... از چیزی که میدیدم تمومِ تنم یخ کرد و شروع کردم به لرزیدن... برگشتم سمتِ بچه ها... اون ماشینِ آرشام بود... اونم خودش بود که نشسته بود... نشته بود جلوی ماشینش و زانوهاش و بغل گرفته بود... و به دریا نگاه میکرد... وای نه... آروینم رفته بود و داشت ماشینش و نگاه میکرد... با شایان نزدیکِ ماشینش بودن... یه دور دیگه برگشتم... آروین تو بغلِ آرشام بود... مریم اومد نزدیکم: ساناز چت شد؟ چیه؟ اشکام راه خودشون و باز کرده بودن و تند تند میومدن.... من: آرشام... آرشام... تروخدا آروین وبیارید اون آرشامِ... همه برگشتن سمتش... کیوان : بلند شو برو تو ماشینت حواسش به تو نیست... عقب بخواب شوکا تو رانندگی کن... مریم وسیله ها رو جمع کن میریم... همونجور که گریه میکردم رفتم تو ماشین... آرا تو بغلم بود و اشکام و پاک میکرد... خابوندمش رو خودم و سرش و فشار دادم تو سینم... آرشام هنوزم فراموشت نکردم... فکر می کردم دیگه برام مهم نیستی اما هستی... آرشام... تو چی داری؟ تو جز جدایی و بی وفایی برام چی به یادگار گذاشتی؟ خدایا سهم من چرا ازین زندگی اینه...؟ انگار میخواستم برم پایین... برم تو بغلش... اما بچه هام... مرسا؟ بازم فکرام باعث شد که همونجا بمونم و یادگاریش و دخترش و تو بغل بگیرم و برای تنهاییم... برای عشقم اشک بریزم... دلم غم داشت... صدای موجا بهش دامن میزد... انگار که داشتن دلم و تیکه تیکه میکردن... اینجا قبلا هم با ارشام اومده بودم... اون عیدی که بابا مامان اینا اومده بودیم... کیوان : آروین و شایان و گذاشت تو ماشین و به شوکا گفت: کیوان: حرکت کن... مواظبش باش... ما هم الان میاییم اونجا... یکم که دور شدیم... بلند شدم و برگشتم پشت... هنوزم همونجا نشسته بود و به دریا خیره بود... هنوزم همون آرشام بود... آرشامی که من عاشقش بودم... انگار فقط من بودم که کمرم خم شده بود و کم اورده بودم... زندگیم تو تنهاییم سخت بود ... تیره بود... با دیدنِ آرشام تیره تر شد... سیاهِ سیاه... خودم از خدا میخواستم ببینمش... فقط یه بار ... اما حالا... حالا می گم کاش نمی دیدمش...از آروین پرسیدم اون آقا چی گفت؟ تو چی گفتی؟ آروینم گفت: هیچی مامان... من بهش گفتم ماشینت خوشگله... من اسباب بازیش و دارم.. بعدم بهش گفتم که چقدر میشناسمش... اونم من و گرفت تو بغلش و بوسید گفت... اونم باید همسن تو باشه... البته من و کشت تا اینارو از دهنش بشنوم...اما آرشام شک نکرده بود... خدایا حداقل اونموقع می گفتم ازش متنفرم و فراموشش کردم یا می گفتم تو قلبم خاکش کردم الان چکار کنم با این آتیشی که تو قلبم راه افتاده...؟ دلم طاقت نداره... تموم وجودم اسمش و فریاد میزنه... خودش و می خوام.. آغوشِ گرمش... چشمای قشنگش ... دلم می خواد لمسم کنه... اه حِسای بی خود... دارم دیوونه میشم... دارم می سوزم... عطش دارم... عطر تنش و میخوام... ... دیگه مهد نمیرم... یعنی کیوان گفت دیگه نمی خواد بری... چون اعصابم خورد شده بود.... حوصلۀ سر و صدای بچه هارو نداشتم... تصمیم گرفتم یه مدت تو خونه باشم... شوکا می دونه حالم زیاد خوب نیست شایان و با خودش میبره مهد... خواستم یه مدت تنها باشم... دارم آلبوم عروسیمون و نگاه می کنم... آرا: مامایی این تیه؟ ( مامانی این کیه؟) من: باباست مامانی ... باباتِ... آرا دوباره به عکس خیره شد... انگار که واژۀ غریبی و بهش گفتم... آرا: مامان توجاست ؟ حواسم بهش نبود... من: کی کجاست مامان؟ آرا: بابایی دیگه... من: رفته مسافرت مامانم...
یه روز میاد... آروین به تبعیت از آرا دستش و گذاشت رو یکی از عکسا ... آروین: این چی مامان؟ من: اون عمس مامانی... عمه آنا... آروین: این توشش؟ ( این کوشش؟) من: این چیه مامان... باید بهش بگی عمه... هر وقت دیدیش بهش بگو عمه که ناراحت نشه... پیشِ باباست مامانم... یکم عکسارو نگاه کردم... دلم میخواست یکم برم به اونروزا اما این وروجکا نمیزاشتن کنجکاو بودن همه رو بشسناسن... منم براشون توضیح دادم... البته قبلا هم نشونشون داده بودم که وقتی دیدنشون بشناسنشون... مثل یه درس.. هفته ای یه بار... اما باز هر بار دارم آلبوم و نگاه می کنم میان بالاسرم... دلم میخواست برم اونجا... برم اونجایی که آرشام نشسته بود... شاید هنوز کمی از وجودش و گرماش اونجا برای حس کردن باشه... خدایا اون هنوز شوهرمِ حتی اگه با مرسا هم ازدواج کرده باشه من با فکر کردن بهش گناه نمی کنم... فقط دارم خودم و عذاب میدم همین و بس... شاید هیچ وقت دیگه تو زندگیم راش ندم و نبخشمش اما نمی تونم منکر دوست داشتنم بشم... خدایا تبدیل به نفرتش نکن همونطور که تو این دو سال نکردی... یه کار نکن فکری که جدیدا به سرم میزنه زندگیم و سیاه کنه... من نمیخوام انتقام بگیرم... نمی خوام با انتفام زندگیِ بچه هام و قلبم و سیاه کنم. هوای دلم مثلِ آسمونِ خدا بارونی بود... زنگ زدم یکم با مامان حرف بزنم... الو مامان... مامان با صدایی که نمی دونم خوابالو بود یا گریه کرده بود گفت: مامان: سلام دختر... تویی؟ من: سلام مامان آره سانازم... گریه کردی؟ مامان: نه دخترم خواب بودم... من: الان چه وقتِ خوابِ تنبل خانوم... مامان: یه چرت بود... تازه خوابیده بودم... من: پس بد موقع مزاحم شدم... بابا خوبه؟ مامان اهی کشید و گفت مراحمی دخترم... اونم خوبه... احساس کردم حال صحبت کردن نداره... بیشتر حالم گرفته شد... بعد از یه خداحافظی مامان قطع کرد... حتی حالِ بچه هامم نپرسید... دیگه فراموش شدیم... راسته که می گن از دل برود هر انکه از دیده برفت... وقتی پدرو مادرم فراموشم کردن... حتما آرشامم حتی دیگه یادِ بچه هاش نیست... اما اون اهنگ چی... یعنی اون اهنگ و همینجوری گذاشته بود یا منظوری داشت؟ رفتم رو تراس... قطرات بارون میخورد تو صورتم... بوی نم و رطوبت میومد تو دماغم... سرم و گرفتم بین دستام و به آسمون نگاه کردم... شقیقم تیر می کشید... خدایا یا راحتم کن یا انقدر عذابم نده... نزار آرزوی مرگ کنم... نجاتم بده... چرا تا میبینمش ضعیف میشم؟ این چه حسیه؟ من کلی تمرین کردم که قوی باشم که مقاوت کنم.... اگه قرار باشه انقدر ناتوان باشم که کلام و باد میبره... خدای بهم قدرتی بده که از پس همه چیز بر بیام که بتونم خودم بچه هام و بزرگ کنم... آروین اومده بود رو تراس و کنارم ایستاده بود .. با دستای کوچیکش شلوارم و گرفته بود که بریم تو... برگشتم عقب آرا از بارون خوشش نمیومد ... یعنی از رعد و برق میترسید... سرش و از تو خونه کرده بود تو تراس و با ترس نگام میکرد... باید میرفتم تو... بچه هام چه گناهی کردن... باید بخندم برای دلِ بچه هام... برای شادیشون... باید انقدر شاد باشم که صدای خندشون فضای خونه و پر کنه... من: آروین مامان بدو تو سرما میخوری... بدو ببینم... لباس خودم و آروین و عوض کردم... تصمیم گرفتم برم پیشِ شوکا... باید حواسم و پرت می کردم... ... شوکا رنگ و مش خریده بود که موهاش و براش رنگ کنم... نشسته بود رو صندلی و چشم به دستای من دو خته بود... یه نگاه تو آینه قدی به خودم انداختم... خیلی وقت بود موم و رنگ نکرده بودم... از وقتی از خونۀ ارشام اومدم بیرون... موهام مشکیه مشکی بود... چرا به خودم نمیرسیدم؟ سانازی که یه زمانی بی آرایش از خونه بیرون نمیرفت دو سالِ که حتی یه رژم نمیزنه... شوکا دستش و گذاشت رو دستم... حواسم بهش نبود... انگار اونروز آرشام و دیدم به خودم اومدم... به خودم اومدم و دیدم چقدر فرق کردم... چقدر عوض شدم... باید به خودم برگردم باید بشم همون ساناز... همون سانازی که ارشام از خوشگلیش تعریف میکرد... مگه من چی کم دارم؟ مگه چی تغییر کرده... ؟ فقط دیگه همسفرم پیشم نیست... فقط دو سال بزرگتر شدم یه زنِ 29 ساله... فقط مادر شدم... همین...!!! اشکام و پاک کردم و مشغول شدم... تا رنگ موش بگیره ... براش بند انداختم و ابروهاش و برداشتم... حسابی عوض شده بود... من: شوکا قصد نداری ازدواج کنی؟ شوکا اهی کشید و گفت : نه... من: چرا؟ شوکا: دلم نمیخواد به کسی خیانت کنم... نه به قلب خودم که جز شوهرم کسی و نمی پذیره نه به کسی که قراره بیاد تو زندگیم... من دیگه عاشق نمیشم... من: شوکا اینجا که کسی نیست خودمونیم... نمی گم هوسبازم نمی گم به کسی فکر می کنم... من وضم با تو فرق داره شوهر دارم... اما مثل تو تنهام ... شوکا احساست و چه کار می کنی ؟ نیازت ؟ خوب میدونی که هر انسانی حداقل هر دو هفته یکبار باید رابطه داشته باشه... برای روحیش ... برای سلامتیش برای دفع سمومِ بدنش... برای نیازی که خودش داره.... فکر کن ازت راهنمایی خواستم... چه کار می کردی؟ من افسرده شدم... الان بهش نیاز دارم اما نیست... نمیشه که باشه... نخواستم که باشه... شوکا: سختِ خیلی سخت... سخت نه برای هوس برای اینکه به اغوش گرمش عادت کرده بودم... سخته نه برای هوس برای اینکه تو بغلش احساسِ امنیت می کردم... سخت برای اینکه وقتی باهاش بودم و یه شبی و تا صبح با هم میگذروندیم به اوج میرسیدم... اوج لذت... اوج احساس زن بودن... اوج عشق... منم افسرده شدم... منم بهش نیاز داشتم اما الان... الان دیگه عادت کردم... فقط میدونم بدنم و یا به قول خودش که می گفت برگِ گلمو هیچکسی به جز اون لمس نمی کنه... این و مطمئنم... حتی اگه تو آتیشِ نیاز بسوزم... همیشه همینه... البته نه برایِ همه... بیشتر زنای ایران میسوزن... برای عشق میسوزن... همیشه گفتن خوش به حالِ مردی که زنش واقعا عاشقش باشه... زنای ایران همه عاشقن... عاشق مردشون عاشقِ زندگیشون... این مردان که هیچوقت نمی فهمن... کاش شوهرِ شوکا زنده بود... مطمئنم زوج خوبی بودن... مطئنم بهش خیانت نمی کرد... خدا همیشه خوبارو می بره... گلچین می کنه.... میبره که تو این دنیای خراب فاسد نشن... خیانت... بنظرم خیانت زشت ترین واژه دنیاست... خوش به حال دختری که آخرین عشقِ یه مرد باشه... کاش من آخرین عشق آرشام بودم... کاش... کاش اولین عشقش نبودم اما آخریش بودم... چشمام و باز کردم... برای امروز کلی نقشه داشتم... از همین حال صبحِ قشنگی بود... نمی دونم چرا فکرمی کردم خدا امروز میخواد برام از اسمون بباره!!!بچه ها رو اماده کردم و خودمم لباسام و پوشیدم... سعی کردم تیپ بزنم... اما آرایش نکردم... این به عهدۀ آرایشگاه بود... چند دست لباس برای خودم و چند دست لباس برای بچه ها برداشتم و زدم بیرون... اول بچه ها رو گذاشتم مهد... و بعد رفتم سمت آرایشگاهی که آدرسش و از مریم گرفته بودم... …. قبلا وقت گرفته بودم اما دوباره
براش توضیح دادم... من: رنگ داشتم... اپیلاسیون... مانیکور... پدیکور... آها اصلاح صورتمم هست... و بعدم یه ارایش قشنگ... زن که اسمش مهتاب بود لبخندی زد و خواست که بشینم رو صندلی و با اصلاح ابرو و صورتم شروع کرد... بعدش ازم خواست رو صندلی دیگه بشینم تا موهام و کمی کوتاه کنه... آخرین باری که کوتاه کردم دوسال و نیمِ پیش خونۀ آرشام بود... سانازی که ماهی یه بار یه سانت از موهاش و کوتاه می کرد حالا دو سال دست به موش نزده بود... ... به صورتم نگاه کردم چقدر تغییر کردم... واقعا بچه هام چه جوری قیافه من و تحمل می کردن... ابروهام عینِ پاچۀ بز شده و بود... عینِ منگلا شده بودم... بیچاره اسمِ منگلا بد رفته ... واقعا چرا به خودم نمیرسیدم..؟ باید به فکر روحیۀ بچه هام باشم... باید شاد باشیم و بخندیم... باید صدای خندۀ بچه هام هیچوقت قطع نشه... به طرح ناخنام نگا کردم... لاک صدفی روی ناخونام خورده بود و حلقه های زنجیری مانند به رنگ مشکی سفید و سرخابی گوشه ناخونام کار شده بود... راضی بودم همه چیز خوب بود... بعد از آرایشگاه رفتم مهد دنبالِ بچه ها... هم موهام باز بود هم بارون میومد... نمشید پیاده شم واسه همین از ستاره خواستم بچه ها رو بیاره... ستاره بچه ها رو آورد و گذاشت عقب و ازم تعریف کرد و گفت مبارکِ... بعد از اینکه رفت... قبل از اینکه حرکت کنم طبقِ معمول آرا از بین دو تا صندلی اومد و جلو نشست... من: سلام مامانی خوبی دخترم؟ آرا با تعجب نگام کرد و بعد لبخند زد و سرش و کج کرد... با لحن با مزه ای گفت: آرا: یییی... مامایی تویی...؟ من: بغلش کردم و گفتم که بله که منم دخملی.... آروینم اومد جلو و موهام و کشید... من: آیی چیکار می کنی پسر؟ آروین: چه جیییگلی شدی مامان... ( چه جییگری شدی مامان) ای پدرسوخته زبونت برده به بابات... بچه ها رو نشوندم تو صندلیاشون و راه افتادم... درسته که آرشام نیست ازم تعریف کنه ... اما ژیگولایِ خونه حسابی بهم انرژی و اعتماد به نفس دادن... تو آتلیه چندین مدل عکس انداختیم.. تو این دو سال ماهیانه بچه ها رو میاوردم ازشون عکس مینداختم اما خودم نه... بعد از عکسا هم رفتیم برای ناهار... اما مگه این دو تا ژیگول ناهار خوردن؟ به زمین غذا دادن همش!!! غذاشون و میریختن پایین... همینه دیگه غد بازیشون گل می کنه ادعای بزری می کنن نمیزارن کمکشون کنی این میشه... ... آرا تو ماشین خوابش برده بود... آروم بغلش کردم و با آروین رفتیم بالا ... آروینم خسته بود تا رسیدیم ... لباساش و در آورد و خوابید... هر چی بهش می گم لخت نخواب مریض میشی گوش نمیده... پتو رو کشیدم روش و رفتم حموم دوش بگیرم... از حموم اومدم و داشتم کمی آرایش میکردم که شوکا هم اومد پیشم... اونم بچش خواب بود و تو بغلش بود... کلی از قیافم تعجب کرد و تعریف کرد... شوکا: وای دختر صورتت باز شده... رنگِ پوستت بیشتر به چشم میاد... شاداب تر شدی... خیلی خوشحال شدم ... مبارکِ... چی بود اونجوری خودتم افسرده میشدی... من: ممنون گلم ... بیا بشین... تخمه آوردم و همونجور که خاطره هاش می گفت با هم مشغول شدیم... حرفاش که تموم شد گفتم: من: راستی شوکا میخوام بچه هام و از شیر بگیرم... مامان می گفت کافیه... شوکا: آره منم همینکه رفت تو دوسال از شیر گرفتم شایانو... من: چه جوری؟ شوکا: چسب برق زدم... سیاه... من: میترسم بترسن تو روحیشون تاثیرِ منفی بزاره... من قهوه میمالم هم رنگش و کمی تغییر میده هم مزش خوب نیست... یعنی بچه ها دوست ندارن... شوکا: اینم فکر خوبیه... پا شدم و مشغول درست کردن قهوه شدم... بچه ها بیدار شده بودن و شوکا باهاشون سرگرم بود... قهوه و سرد کردم و مالیدم به سینم... شوکا شایان و برد بیرون.. بچه ها اومدن رو پام نشستن که شیر بخورن... من: ژیگولایِ مامان پیشی یکم می می رو اوف کرده آروم بخوریدا... هردوشون با نگرانی بهم نگاه کردن... آخه اصلا از گربه خوششون نمیومد... سینم و با ترس نگاه کردن و گذاشتن تو دهناشون... اما زود کشیدن عقب... آرا: مامایی تَخِ... ( مامانی تلخ) من: آره مامان دیگه همیشه اینجوری می مونه... آروین: مامان به من از شیرِ تو یخچال بده... آرا: آله ... منم میخولم... آرا و آرتین با اینکه همسنِ هم بودن اما هر کی میدیدشون فکر می کرد آرا یک سالشه و یک سال از آرتین کوچیکتره... و زبونشم نسبت به آرتین گیرِ بیشتری داشت... بلند شدم... دلم سوخت خواستم دوباره بهشون شیر بدم اما اینجوری بهتربود... چون هر چی بزرگتر بشن سخت تره و ممکنه عادت به مکیدنِ چیزی پیدا کنن.. مثل خیلی از بچه هایی که تا سن 9 یا 10 سالگی انگشتشون و می مکن... به بچه ها شیر دادم و نشستم... زنگِ اف اف بلند شد... همزمان گوشیمم زنگ خورد... فاطی بود گذاشتم بعدا خودم بهش زنگ بزنم... در و باز کردم مریم و کیوان بودن...فاطی بیخیال نمیشد ... جواب دادم: من: سلام چطوری دوستم تو که انقدر کنه نبودی... چقدر زنگ میزنی...؟ فاطی: گوش کن ساناز... گوش کن... وردار بیا کرج... من: چی؟ برای چی؟ چرا ناراحتی ؟ فاطی: تو فقط بیا کرج ساناز... من: خوب چرا؟ تروخدا حرف بزن... نگرانم کردی... فاطی: بیا بهت میگم... من: ای بابا تو که موقعیتِ من و می دونی نمیشه... فاطی: ای بابا جمع کن این موشو گربه بازی و بسه دیگه... آرشام تاحالا بچه هفتمشم به دنیا اومده... هه حتما واقعا همینطوره چیزی نگفتم و گفتم: حالا می گی چی شده؟ فاطی: بابات... بابات زیاد حالش خوب نیست.. صبح راه بیفت بیا کرح و بعد قطع کرد... با زانو نشستم رو زمین یعنی چی شده...؟ اشکام سرازیر شد... بابای خوبم... چه بلایی سرش اومده؟ به خودم که اومدم داشتم با هول وسیله جمع می کردم... کلید و گذاشتم رو اپن و گفتم ببخشید خونه خودتونه من باید برم... مریم و کیوان هنوز تو شک بودن... کیوان: صبر کن من میبرمت... من: نه خودم میرم... کیوان: لابد با این حالت میخوای رانندگی کنی...؟ مریم: اره کیوان میبرتت... و بعد با کیوان راه افتادیم... شاید اگه وقتِ دیگه ای بود از اینکه تو مورانو نشستم غرقِ لذت میشدم اما الان عینِ خیالمم نبود... پس بابا حالش بد بود که این چند وقت زیاد مامان باهام حرف نمیزد...؟ که بابا گوشیش وجواب نمیداد... ؟ خدایا گفتم می دونم که امروز میخوای برام بباری... اما منظورم خوبیو خوشی بود... یعنی به من خنده و شادی نیومده؟ این سرنوشت نمی تونه ببینه من نقاب بیخیالی زدم به صورتم.... حتی یه تظاهرِ ساده ام نمی تونه ببینه... از یه طرف نگران بابا بودم از یه طرف اینکه آرشام من و ببینه... نگرانی برای بابام بیشتر بود... حالا از کجا معلوم آرشام بدونه بابا کدوم بیمارستانِ؟ اونم فکر می کنه من نمیام... پس نمیاد.. چون همه می دونن ما آلمانیم.. خانوادۀ پدرشوهرم چی؟ اونا از کجا می دونن؟ مامان که گفت چند بار بیشتر نیومدن و دیگه هیچ خبری نداریم... خدایا خودت به خیر بگذرون... کل راه و فکر کردم... حتی یه دقیقه هم چشم رو هم نزاشتم... یه کلمه هم به کیوان حرف نزدم... رسیدیم کرج... مامان خونه نبود... زنگ زدم به فاطمه.. الو فاطی مامان خونه نیست من رسیدم... کرجم.. بابا کدوم بیمارستانِ؟
فاطی: من که گفتم صبح بیا الان نمی تونی ببینیش... ببین خونۀ مامانِ من یادتِ کجاست؟ برید اونجا... فردا 1 تا دو آماده باش بهت زنگ میزنم آدرس میدم... من: خوب تو الان بگو من یه کاریش می کنم... فاطی: وااای ساناز تروخدا اینجا دیگه دست از لجبازی بردار... همینکه گفتم برو خونۀ مامانم تا بهت زنگ بزنم... به خاطر خانوادۀ ارشامم هست که می گم... من: کیوانم با منِ... فاطی: باشه... چه بهتر... بابای منم هست برید خونه ما... من فردا بهت زنگ میزنم... تا بیای...خداحافظ... و بعد قطع کرد... این دختر چرا اینجوری می کنه؟ به کیوان آدرس دادم تا بره خونۀ مادرِ فاطی... من: باشه ساعت 2....فاطی: اُکی حالا گوشیو بده به کیوان من آدرس بدم بهش... من: خوب به خودم بگو... تو اصلا چرا صدات اینجوریه مشکلی برات پیش اومده؟ فاطی: نه بابا ساناز... فقط یه چیزی خودت و برای دیدنِ آرشام اماده کن... من: مگه می دونی که میاد... فاطی: من از چیزی خبر ندارم... اما می دونم همین دور و وراست... سایتم ببینه آفتابی میشه... و اینکه متاسفم من نیستم... نمی شه بیام بچم مریضِ... من: اشکال نداره... ببین بابا کی مرخص میشه؟ اصلا بدونِ اینکه کسی بفهمه انتقالش بدین تهران... من تو بهترین بیمارستان بستریش می کنم... فاطی: آخ چقدر تو احمقی ساناز. کی میخوای قبول کنی بزگ شدی؟ یکم بزرگ شو... بسه دیگه... دو سال بچه اشو ازش جدا کردی... هر چی که بود هیچ قانونی این حق و بهت نمیداد که بی خبر بزاری بری.... همین حالاشم شنیدم داره میره شکایت کنه... مثل اینکه کل ایران و گشته... من: تو از کجا میدونی... فاطی: دیروز آنا رو دیدم.. اون بهم گفت... گفت که داداشم هر شهرِ ایران و چند بار رفته... تمومِ بیمارستانارم گشته... حتی پزشک قانونی... من: مثل اینکه باید خودم و آماده کنم... ببین پس من بچه هام و میزارم پیشِ مامانت... فاطی: لازم نیست... چون مامانِ منم با بابام میان بیروت میخوان برن جایی... من:فاطی مطمئنی مشکلی برای بابام پیش نیومده...؟ فاطی: میای میبینی... فقط این و میدونم تو خیلی مقاومی... دو تا بچه داری که بهت نیاز دارن... که قرارِ الان به خاطرشون یه جنگ دوباره و شروع کنی... من: داری نگرانم می کنیا... اگه چیزی شده باشه و بهم نگفته باشی اونوقت نمی بخشمت.... فاطی: گفتنیا رو گفتم... دیدنیارو میای میبینی... من: گوشیو میدم به کیوان آدرس بده... ما تا نیم ساعت دیگه راه میفتیم... دل تو دلم نبود... فاطی با رفتارش به دلشوره و استرسم دامن زده بود... خدا می دونه چه جوری از دیروز تاحالا تحمل کردم اما الان... فکر می کنم فاطی یه چیزی و درست نمی گه... اصلا درست حرف نمی زنه... امیدوارم بابا خیلی حالش بد نباشه... واسه دیدنِ آرشام کاش یه موقعیتِ دیگه بود الان هیچ حرفی ندارم... هیچ چیزی آماده نکردم بهش بگم.. چه جوری بگم تنها دلیلی که میزارم بچه هاتو ببینی اینه که دیگه واقعا به شناسنامه نیاز پیدا کردن؟ چون حتی مهد ستاره هم یه سری گیرا میدادن... خودم قصدِ دیدنش و داشتم اما نه تو یه همچین موقعیتی و نه با حضورِ بچه ها... بلاخره تحمل نکردم بلند شدم و آماده شدم بچه هارم اماده کردم... من: کیوان جان لطفا بریم... کیوان دستی تو موش کشید و کلافه گفت: بشین زودِ حالا.... من: نه دیگه صبرم تموم شد... اگه میشه یه دور بزنیم بعد بریم بیمارستان... کیوان بلند شد و بعد از خدافظی با مامانِ فاطی راه افتادیم... نمی دونم آروین چش بود... دیشب که از خواب پرید هی گفت خوابِ بد دیدم حالام از من جدا نمیشه... سعی داشتم آرومش کنم و به آرامش دعوتش کنم... اما آروین اصلا رضایت نمی دادم... و آرا نمی تونست ببینه من فقط آروین و بغل می کنم... کلا همیشه همینطوره برای یه بچه خیلی سختِ که ببینه محبت والدین به فرزندا نصف نمیشه بلکه برای یکی بیشتر از اون یکی محبت هست که بریزن به پاش... من: کیوان کدوم بیمارستانِ؟ چرا سمتِ حصارک؟ یعنی رجائی بستری شده؟ اوه خدای من یعنی قلبش بوده...؟ کیوان نفسش و صدا دار داد بیرون و گفت صبر کن دختر بابا تو که صبور بودی... دقت کردی از استرس دیروز تاحالای تو بچه هاتم افسرده شدن؟ دقت کردی اینکه دیشب آروین و دعوا کردی باعث شد خواب بد ببینه؟ تو نباید تو هیچ شرایطی پشتِ بچه هات و خالی کنی... مطمئن باش اگه بچه هات محبتی نبینن میرن سمتِ آرشام و مطمئن باش آرشام با اولین دیدار بچه هات و ازت میگیره... آروین و آرا و محکم تر تو بغلم گرفتم... غیرِ ممکن بود... جزء محالاتِ که من بچه هام و از دست بدم... کم کم وقتی دیگه از بیمارستانِ رجائی هم گذشتیم... دلشورم دو برابر شد به خصوص وقتی پیچیدیم تو جادۀ خلوتِ امامزاده محمد... ندیده می تونستم بگم رنگ صورتم از گچِ دیوارم سفید تره... کیوان قفلِ مرکزی و زد... با ترس بهش نگاه کردم... تموم موهای تنم سیخ شده بود... چی میخواستن بهم بگن؟ چی میخواستن؟ اوه نه حتما اومدیم اینجا دنبالِ کسی... من: اومدیم دنبالِ کسی؟ چرا اینجا؟ کیوان: باید بریم جلوی در ورودیِ امامزاده فاطمه اومده اونجا منتظرِ... تو جای پارک ایستاد... دلم جواب میداد ... دلم جوابم و میداد اما من قبول نمی کردم... از استرس و ترس معدم میسوخت... اشک تو چشمام پرشده بود... اما لبخند تلخی زدم و سعی کردم اشکای مزاحم و دور کنم... انگار یکی داره تو دلم رخت میشوره.. از استرس یخ کرده بودم... کیوان دستم و گرفت... برای اولین بار بود... بهش نگاه کردم... کیوان: ببین ساناز... ببین چقدر یخی... مقاوم باش دختر... تو قابلِ ستایشی ... با گذشتت قابل ستایش شدی ... ثابت کن... ثابت کن بازم می تونی... نزار دید اطرافیان بهت فرق کنه... همه میدونن تو چقدر مقاوم بودی... نزار فکر کنم همش تظاهر بوده... حرفاش و نمی فهمیدم... معنیِ حرفاش و نمی فهمیدم... نمی تونستم درک کنم... قوی باشم؟ خوب که چی...؟ کیوان: یخ کردی دختر ... فشارت افتاده... من: خوبم... بریم پیشِ فاطی... لبخندِ تلخی زد... کیوان: ضعیف بودن یعنی ریختنِ دیواری که دو سال و نیمِ تموم براش زحمت کشیدی یعنی از بین رفتنت... در و باز کرد... منم در و باز کردم... اومد سمتِ من... من: میشه بچه ها رو نگه داری... بمون اینجا من میرم ببنم فاطی کجاست... کیوان: منم باهات میام... اما بده بچه ها رو بغل کنم... آروین و گرفتم سمتش.. آروین محکم به گردنم چسبیده بود... سنگین بود... سختم بود... اما اینم از شانسِ امروزم بود... آرا محکم گوشۀ مانتوم و گرفته بود... انگار اونا هم احساسِ خطر میکردن... هرجور که بود کیوان ارا رو بغل کرد... با پاهایی که میلرزید و دلی که نزدیک به مرگش بود جلوی کیوان راه افتادم... کیوانم دنبالم میومد... رفتم... همیشه سختم بود بیام اینجا... عموم و عمم اینجا خاک بودن هر وقت که میومدی باید از مزار شهدا رد میشدی تا برسی به امامزاده و قبرای دیگه ... آخه فاطی حداقل جای دیگه قرار میزاشتی... اصلا دلم نمیخواست حرف دلم و باور کنم... از هر طرف صدای گریه میومد... از هر طرف یه جور به دلم چنگ میزدن... باخره رسیدم به جایی که می گفتن... عموهام... خاله ها... بابای آرشام... شادی جون... هستی... سیاوش... المیرا... سیامک... آنا... همه رو از دید گذروندم... برگشتم سمتِ کیوان... لبخندِ تلخی زدم... اشکام صبرشون تموم شده شروع کردن به ریختن.. من: انگار همه منتظرن... دوباره برگشتم... با پاهایی لرزون پیش رفتم... من: آروینم مامان حالم خیلی بده می ترسم از دستم بیفتی... بیا پایین... آروین: نه مامان تروخدا من و تنها نزار میدونم اذیتت کردم... می دونم من و میخوای بدی به اون آقا بدجنسِ...
خدایا تو این موقعیت این بچه چی می گفت...؟ هنوز کسی من و ندیده بود... پام پیچ خورد... نزدیک بود بیفتم ... اما نیفتادم... کیوان: خوبی...؟ جوابشو ندادم... به راهم ادامه دادم... حواسم به صدای جیغی بود که خیلی میشناختمش... انگار این صدای مامانمه... چرا مامان جیغ میزنه... اصلا مامان چرا اینجاست؟ مگه نباید پیشِ بابا باشه... بلاخره رسیدم... همه با تعجب نگام میکردن... برگشتم... چشمام و بستم و یه نفسِ عمیق کشیدم... انگار یه شخصِ مهم اومده باشه... همه ساکت شدن... همه راه و برام باز کردن.. کی مرده؟ اینا دور کی جمع شدن؟ قبرِ کی؟ یه چشمشون به من بود یه چشمشون به بچه تو بغلم... آنا و شادی جون اشکشون سرازیر شد... پلکام میلرزید... دستام میلرزید... دلم مثل یه گنجشک که تو دستای گربه اسیر شده میزد... اون لحظه آرزوی مرگ داشتم... حسی که مرگ بهم میداد خیلی قشنگتر بود... حتی فکرش... بلاخره خودم و رسوندم... رسوندم به همه...تنها صدایی که میشنیدم نالۀ سوزناکِ مامانم بود که از نوحه خونم جیگر سوز تر بود..... رفتم نزدیک... نزدیک و نزدیک... آروین ازم جدا نمیشد.... گذاشتمش زمین... کنار یه تپه خاکی که اومده بود بالا ... اوه خدایا به خانوادش صبر بده... یعنی کی مرده؟ دیگه پاهام توان نداشت... با زانو نشستم... من : چی شد؟ فاطی کجایی؟ مگه نگفتی بیام بریم پیشِ بابا؟ کی مرده؟ فاطمه تو کجایی؟ برگشتم سمتِ مامان که با ترس به من نگاه میکرد... مامان... مامان چرا اینجایی؟ مگه نباید مراقبِ بابا باشی؟ مامان تروخدا... یکی حرف بزنه... عموم اومد نزدیک اومد آروین و که با گریه میخواست بیاد تو بغلم و ازم بگیره... با ترس بهش نگاه کردم و مچ آروین و گرفتم... عمو دستش و کشید و رفت عقب... دیگه صدام در نیومد... یکی درِ گوشم گفت: مردن حقِ... خدا شوهرت و بچه ات و برات نگه داره... چشمام و بستم و یه نفسِ عمیق کشیدم... یعنی میخواستن بگن بابام اینجاس؟ نه غیرِ ممکنِ... قضیۀ من شده قضیۀ دختری که تو سن 4 سالگی مادرش و از دست داد و 8 سالش که بود بردنش کنار یه تیکه سنگ گفتن انقدر مامان مامان نکن... مامانت اینجاست... الان من و آوردن چیو بهم ثابت کنن..؟ بغضم ترکید... قدرت نداشتم حرف بزنم... گله کنم... منم حق داشتم ببینمش... اصلا بابا این تو بود؟ من: بابا... ب... بابا.. با.. پاشو خواهش می کنم... پاشو.. بابا بگو به چشمام اعتماد نکنم... بابا بلند شو دلم داره از تو سینه در میاد... بابا خواش می کنم... بابا من قربون قلب مهربونت بشم... پاشو من قلبم و بهت بدم... بابا تو پاشو یه دور دیگه بخند... خواهش می کنم... اونوقت ببین من جونم و میدم برای یه خندت... برگشتم سمتِ مامان... حالا دیگه همه داشتن راحت گریه می کردن... من: مامان چرا بدونِ من؟ ها؟ با جیغ گفتم... من: دِ مگه من حق نداشتم... دو سالِ ندیدمش... بی معرفتا... چطور تونستین... چنگ میزدم و تو خاک و جیغ میزدم... چطور تونستین... ؟ چی شد که تکیه گام ریخت... واسه چی ؟ ها... سرم و گذاشتم روخاک و زجه زدم... اما نه بابا صدام و شنید ... نه خدا... خدایاااا... دیگه جونی برام نبود... یکی از زیر بغلم گرفت و بلندم کرد... سیاوش بود.... حالم ازش بهم میخورد... اگه این نبود... اگه... بابام... هولش دادم عقب... با تعجب بهم نگاه کرد و رفت عقب... انگار مراسم تموم شده بود... همه داشتن میرفتن... همه رفتن... هنوز نشسته بودم... آخر سر عمو که داشت میرفت گفت: عمو جان شوهرت کجاست؟ من: پروازش دیرتر بوده عمو... شما برید... کم کم خلوت شد... نمیدونم اصلا آوا و کیوان کجا بودن... آروین نشسته بود و به خاکا نگاه می کرد... انگار میدونست نباید حرفی بزنه... مامان حالش بد شد خاله ها بردنش... آنا و شادی جون نشستن سر خاک.. شادی: نوه ماست؟ سرم و بالا کردم و نگاه کردم... من: آروین مامان میشناسی؟ سلام کردی؟ آروین سرش و بالا کرد یکم نگاه کرد... آروین: سلام عمه...آنا... اما انگار مادر بزرگش از یادش رفته بود... هر دوشون زدن زیرِ گریه... شادی بلند شد بغلش کنه... با ترس مچش و گرفتم... با التماس بهشون خیره شدم... من: خواهش می کنم... اگه ببرینش میمیرم... مادر شوهرم عقب عقب رفت... آنا گرفتش... اونا هم رفتن... به قبر خیره شدم... من: دیدی بابا؟ دیدی همه رفتن...؟ تنهات گذاشتن؟ بابای خوبم توام مثل من غریبی... اما نگران نباش من هستم... بابایی کاش بودی... بابا چجوری دلم بیاد بسپرمت به خاک؟ بابای خوبم... بابای قشنگم... اگه می دونستی حس بودنت چقدر قشنگ بود، این حس و ازم نمی گرفتی... بابا... انقدر زجه زدم که بیحال شدم... آروین: مامان من گشنمه... خدایا بچم یادم رفت اصلا... کاش یکی بود... کاش یکی بود بهش تکیه کنم... کاش یکی کمکم کنه.... من: آروینم مامان حالش خوب نیست... نمی تونه بغلت کنه... آروین: خودم میام مامانی... فقط بیریم... داره عقم میگیره... بچم چند ساعته تو آفتاب نشسته دم نزده... بایدم عقش بگیره... خدایا... این کیوان کجاست... اوا کوش؟ یه فاتحه دیگه خوندم... حالا دیگه هر روز جای من اینجا بود.. پیشِ بابام... بلند شدم... برگشتم که برم ... خوردم به یه آقا... بدونِ اینکه سرم و بلند کنم گفتم ببخشید... آروین اومد این سمتم و دستم و گرفت... از اون مرد که محکم ایستاده بود گذشتم... اما... اما مچِ دستم و گرفت... چشمام و بستم و نفسم و سخت دادم بیرون... فاطی راست می گفت باید خودم و آماده می کردم... سفت دستِ آروین و گرفتم... چند قدم رفتم عقب... می دونستم کیه اما سرم و بالا کردم تا مطمئن شم... صدای قلبم و میشنیدم... گونه هام داشتن اتیش می گرفتن... خودمم همینطور...سرم و بالا کردم.. نگاهش تو نگاهم گره خورد... اونم چشماش قرمز بود... اونم گریه کرده بود... اونم ضعف و ضعیف بودن تو چشماش موج میزد... اونم شکسته شده بود... یعنی اینجوری نشون میداد... زود نگاهم و ازش گرفتم... پاهام از هیجان و از وصالی تا این حد تلخ می لرزید... ساناز باز تو حرف زدی؟ کدوم وصال؟ اون فقط برای بچش اومده... باشه مهم نیست... برای من دیدنشم از صدتا وصال قشنگتره... مهم اینه که الان هست دلتنگیِ نبودنش مهم نیست... ای دختر دیوونه بهت خیانت کرد... اشکال نداره... وای ساناز تروخدا مثل آدم برخورد کن... جواب خیانتش و بده... آدم حسابش نکن.... نه حواسم هست... من که نمی خوام ببخشمش.... نمیخوام باهاش زندگی کنم... فقط میخوام الان وجودش و حس کنم... هر چند که بعدش زندگیم واسه غمِ نبودش می شه.. به جهنم... سعی کردم مقاوم باشم... صاف ایستادم و دوباره خواستم که برم... که صداش بلند شد... با صدایی که سعی داشت محکم باشه گفت:تسلیت می گم... غمِ آخرت باشه... اوه انتظار داشتم بزنه تو گوشم... اما اون خیانت کرده بود... پس قبول داشت... پس منکرش نمیشد... می خواستم جوابش و ندم اما نشد... من: ممنون غم نبینی... آروین: مامان این همون آقاست که گفتم چقدر میشناسمش...؟ من: آره مامان... آروین: مامان ولش کن دروغ گفتم نمیشناسمش بیا بریم من گشنمه... دستش و محکم گرفتم... آرشام با بغضی آشکار گفت: آرشام: پ... پسرِ منه؟ اشکم و پاک کردم و گفتم من: آره... اما تو تو زندگیش جایی نداری... پس فکرِ اینکه ازم بگیریش و از سرت بیرون کن... می تونی با یه زنِ دیگه بچه داشته باشی...
ذهنش و در گیر نکن... دوباره اومدم برم... دستم و گرفت... تموم تنم میلرزید... هنوز دستاش و دوست داشتم... کلی گرما ، کلی آرامش برام داشت... دیگه برنگشتم... همونجا موندم... سعی کردم دستم و آزاد کنم... اما نمیشد... اه فاطی خدا لعنتت کنه... همون موقع که یهبار می گفت هست یه بار می گفت نیست باید میفهمیدم چه خبره... درست باهام حرف نزد که درست فکر کنم... آرشام: منم حق داشتم... هر چقدر پست بودم حق داشتم که الان بچم نگه مامان نمیشناسمش ولش کن بریم... حق داشتم بچم باباش و بشناسه... واسه تو و از نظرِ تو بد بودم واسه بچم که می تونستم خوب باشم... من: مرسایی که من دیدم یه روزی بچمم از چشمت مینداخت... دستم و ول کن... دستکثیفت و بردار کیوان و دیدم که داشت میومد سمتم... اوه خدایا نیاد... نمی خوام بفهمه دو تا بچه داره... اونجور که دستم و فشار میده معلومه خیلی عصبیه... خدایا اگه بفهمه دیگه نمیشه کنترلش کرد... اما کیوان رسید بهم... کیوان: ساناز مشکلی پیش اومده... آوا زد زیرِ گریه... آوا: مامان بیا بگلم کن.. ( مامان بیا بغلم کن) آرشام دستم و محکم تر گرفت... احساس می کردم دستم از مچ داره قطع میشه... دستم و ول کرد و برگشت... صدای نفساش ومیشنیدم... آرشام: اونم بچۀ تواِ؟ به تو گفت مامان؟؟ من: با گریه گفتم آره... برگشت سمتم... برگشتم سمتش... با غم نگام کرد... بعد با سوال... بعد خشم و بد عصبانیت... و بعد زد تو گوشم... آرشام: هنوز زنم بودی... هنوز اسمت تو شناسناممه... آشغال... چطور تونستی یه حرومزاده به دنیا بیاری... ؟ وای نه تحملش خیلی سخت بود به بچه خودش می گفت حرومزاده... آرشام: باید می دونستم... همتون کثیفین... مرسا بهونه بود... از من سیر شده بودی... خوشت میومد عذابم بدی... آره تو انتقام گرفتی... انتقام کتکایی که خوردی... انتقام روزای اول... من نمی فهمیدم ساناز ،تو چرا نفهم شدی؟ کیوان اومد نزدیکتر... آوا رو از بغلش گرفتم... کیوان: خوبی ساناز..؟ هوییی حواست باشه دستت بهش نخوره... من: آره بچه ها رو ببر تو ماشین منم میام... تو چیزی نگو کیوان... کیوان خواست آروین و بغل کنه... اما آرشام از موهاش گرفت و سرش و بلند کرد... آرشام: نامردِ آشغال میدونی حکمت اعدامه؟ فکر کردی میگذرم ازت؟ فکر کردی ؟ من هنوز شوهرشم... بی غیرت... بی ناموس... کیوان زد به سینۀ آرشام و هولش داد عقب... کیوان: شوهر بودن به نوشتن تو یه کاغذ نیست... شوهر بودن تعهدیِ که باید مثل یه مرد پاش وایسی... آرشام یقش و گرفت... با هم گلاویز شدن... کیوان سوئیچ و پرت کرد... کیوان: برو ساناز... برو... سوئیچ و برداشتم... اوه خدای من سیاوشم هست.. سیاوشم اومد... سیامکم بود... سعی داشتم جداشون کنم... بچه هام گریه می کردن... من: ولش کنید چند نفر به یه نفر... سیاوش تروخدا یه کاری کن... سیاوش سعی داشت جدا کنه... سیامک فحش میداد... آرشام با عصبانیت حرصش و خالی می کرد... کیوان: ساناز مگه با تو نیستم می گم برو... بعدا هم میشه حرف زد.... سوئیچ و برداشتم... توانی نمونده بود.... بچه هام و بغل کردم و سعی کردم بِدواَم... دوییدم... سنگین بودن... قلب خودمم سنگین بود.. نفسم گرفته بود... برگشتم عقب و نگاه کردم... آرشام با قدمایی بلند و خیلی محکم داشت میومد...کیوان تو دستای سیامک و سیاوش بود... مردم داشتن دورشون جمع میشدن... بیچاره... بمیرم...بعدا توضیح میدم الان عصبیه... منطق حالیش نیست... بازم دوییدم... از دور دزدگیر و زدم و بچه ها رو گذاشتم تو ماشین و نشستم... ماشین و روشن کردم.. اما تو لحظۀ آخر در باز شد و آرشام من و هول داد که برم رو صندلیِ کنار... می تونستم درو باز کنم و فرار کنم... اما بچه هام می موندن... آرشام ماشین و روشن کرد و حرکت کرد... صدای جیغ لاستیکا بچه هام و پرت کرد جلو... آروین چیزیش نشد... اما آرا از حال رفت... بچم ضعیف بود ... از عقب کشیدمش جلو... با ترس بهش نگاه کردم... من: برو بیمارستان... وحشی بچم از حال رفت... آرشام: حرومی بود از اولم باید می مرد... من: خفه شو ... سنگدل بی رحم... خواش می کنم... آرشام تورو قرآن... پسرت مالِ تو ... هیچی ازت نمیخوام... راحت طلاقم و میگیرم... ترخدا بچم داره از دستم میره... آرشام: معلومه خیلی عزیزِ... پس بین این و پسرم خیلی فرق گذاشتی آره؟ با عصبانیت حرف میزد و با سرعت میروند... دیگه نمیشد کاری کرد...با جیغ گفتم: من: آرشام به قرآن بچۀ خودتِ... به خدایی که میپرستی دخترتِ... آرشام زد رو ترمز و برگشت سمتم... چییی/؟ من: به قرآن دختر خودته... آروین و آرا دوقلو هستن... خواهش می کنم برو بیمارستان... آرشام: دروغ می گی.... من: ببین ریسک نکن... آزمایش میدید... به مرگ خودم قسم... راست می گم... آرشام : لعنتی... نامرد... من پستم ساناز؟ والله که تو پست تری... یعنی دو تا بچه داشتم؟ چه جور تونستی بزاری دوسالِ تموم با حسرت به بچه ها نگاه کنم... چجور؟ گازش و گرفت... هر چی آوارو صدا می کردم جواب نمیداد... تنها بیمارستان بچه تو کرج... تو عظیمیه بود... بلاخره رسیدیم.... آرشام آوا رو ازم گرفت و رفت ... ماشین و قفل کردم و آروین و بغل کردم و رفتم تو... ... .. خدایا دختر کوچولوم... چقدر جون داشت که اون سوزن و تو دستش تحمل کنه... با آرشام از پشتِ شیشه نگاش می کردیم... کیوان کیه؟ من: یه دوست قدیمی... زن داره... انگار نفس راحت کشید... حتما فکر می کرد مثلِ خودش معشوقه دارم... آرشام: می گن ضعیفِ ... چرا؟ مگه پول نداشتی که ببریشون دکتر؟ آروینم ضعیفِ؟ بهشون نمیرسیدی...؟ من: یه جور حرف میزنی انگار بی رحم ترینم...نه آروین مشکلی نداره... آرشام: به خدا که هستی... نیشخندی زدم و گفتم نه اندارۀ تو... یادت من و تو 7 ماهگی ول کردی و با معشوقت رفتی سفر؟ به این میگم بی رحمی... نفسش و سخت داد بیرون... حرفم و نشنیده گرفت... آرشام: چرا ضعیفِ؟ جوابم و ندادی؟ من: دیر به دنیا اومد... نمی دونستم دو قلو هستن.. دکترمم نمی دونست... آرشام: تو کدوم بیمارستان؟ کدوم شهر؟ من همه جا رو گشتم... من: شمال... تو خونه... برگشت سمتم... نگاه تعجب زدش و دیدم اما به روی خودم نیاوردم... منتظر بودم بچم به هوش بیاد... منتظر جنگ دوم و اخرین جنگ زندگی مشترکمون بودم... آرشام: نگاه کن تروخدا بچم چقدر ضعیفه ... باید اسمش و میزاشتی بند انگشتی... شبیه مورچه میموند... کلِ صورتش و هیکلش فقط دو تا چشم بود... بهش نگاه کردم... همچین با غصه حرف میزد که منم دلم کباب شد... اما دکتر بهم گفته بود مشکلی نیست و به زودی با مصرف دارو رشدِ طبیعی داره... من: جای نگرانی نداره... دکتر گفته به زودی درست میشه... لطف کن دیگه حرف نزدن... اعصابت و ندارم... واقعا صداش مثلِ قار قارِ کلاغ بود برام از بس که غر زده بود... آرشام: حالا چرا تو خونه؟ من: به تو ربطی نداره... حوصله ندارم برات توضیح بدم... بیا برو یه چیز برای آروین بخر... گشنه خوابش برد... هیچی نخورده... آقای ارجمند... برگشت سمتم و با بهت و انتظار نگام کرد... من : براش رانی بخر... رانیِ هلو... نی هم بگیر... با شیرین عسل... چیزی نگفت سری تکون داد و رفت... جالب بود تا الان آرشام آرشام از دهنم نمی افتاد... اون موقع استرس داشتم نمی فهمیدم... وگرنه آرشام دیگه برای من ارجمندِ... چرا از مرسا حرف نمیزنه... اه چرا اینجوری انقدر مزخرف با هم برخورد کردیم؟ هر چی برای گفتن تو تنهاییام داشتم برای اینکه نشون بدم ضعیف نبودم و نیستم از یادم رفت... اه چرا همیشه اینجوریه؟ چرا نتونستم کمی بهتر برخورد کنم؟ نشستم رو صندلیا... آیا واقعا من عزادار بودم؟ باورم که شه دیگه بابا تو جمعامون نیست؟ زندگیم به غم خلاصه میشه و بس؟ بابایی دلم برات تنگ میشه... خیلی زیاد.... آرشام چه کار می کنه؟ بچه هام و میگیره؟ دوباره برم...؟ ازم شکایت می کنه؟ اوه خدایا خسته شدم از قایم شدن... کمکم کن... اه نمیخوام آرشام و ببینم... میخوام ازش دور باشم...
قسمت بیست و هشتم:سرم و به دیوار تکیه دادم و سعی داشتم به اینکه آروین چقدر تو بغلِ آرشام میخنده توجه نکنم... از اینکه بچم می خندید خوشحال بودم اما اینکه تو بغلِ آرشام بود... نه... حسِ بدی بهم دست میداد... بغض داشت خفم میکرد.. آرشام شیرین عسل و مثل هواپیما میبرد و آروینم کلی ذوق می کرد و می خورد... انگار حسودیم میشد... اما نمی دونم به اینکه آروین داره برای آرشام می خنده حسودی می کنم یا اینکه آروین میتونه تو بغل آرشام باشه اما من نمی تونم... پوفف به کل دیوونه شدم......با غیض گفتم:من: بچه 10 ماهه نیست که گولش بزنی برای غذا خوردن... اون گشنست اذیتش نکن همینجوریم بدی می خوره.... اه توجه نمی کنه اصلا... عینِ خیالشم نیست... لعنتی...رفتم سمتِ پرستاری که داشت میرفت سمتِ اتاق...من: ببخشید خانم... می تونم برم تو اتاق پیشِ دخترم...؟رستار: آره بیا برو بیدارِ ... بهونه می گیره...بی توجه به ارشام رفتم تو اتاق... رفتم نزدیک و بغلش کردم...من: مامان پیش مرگت شه دخملی ... چت شد مامانم؟آرا: مامایی می می می خوام...انگار هم من یادم رفته بود که از شیر گرفتمش هم اون یادش رفته بود که پیشی می میو خورده... نشستم رویکی از مبلا که برای همراه گذاشته بودن...جوری بود که اگه آرشام اومد پشتِ شیشه من و نبینه و سینم و گذاشتم تو دهنش...آرشام راست می گفت دخترم مثل مورچه بود... عروسکای مورچه که جدیدا می فروشن... الهی مامان بمیره... فدای صورت ماه و نازت شم...همینجور داشتم گریه می کردم... شاید مادرِ خوبی نبودم... اما توصیفِ موقعیتِ منم غیرِ قابلِ درک بود... شاید فکر می کردم کار درستیه... ببخشید مامانی... باور کن تمومِ سعیم و کردم زودتر به دنیا بیای اما نشد... منم خیلی عذاب کشیدم...آرا یه لحظه از میک زدن دست کشید... با چشمای خیرش که بیش از حد درشت شده بود خندید... بچم انگار جونِ دوباره گرفته...منم بهش خندیدم... رو شکمش و قلقلک دادم... قلقلکی بود ... خندید... غش غش... خندش کل اتاق و برداشته بود... دوباره مشغول شد...در اتاق باز شد... می دونستم آرشامِ... چون صدای آروینم میومد...آرا کنجکاو شد بدونِ کیه... سرش و از رو دستم بالا کرد که ببینه کیه که سینم از دهنش درومد و یه صدایی داد... کمی خجالت کشیدم... مانتو و کشیدم جلو... آرا داشت میخندید... دختر خوش خنده ای بود... برگشتم ببینم به چی می خنده...آرشام داشت براش شکلک در میاورد.. اما من و که دید جدی شد... نگاهش روی سینم بود... نگاه کردم... آرا مانتوم و داده بود کنار و داش می خورد...شالم و انداختم جوری که معلوم نشه... نمی دونم چرا ولی دوست نداشتم من و دید بزنه... بره مرسا جونش و دید بزنه...یهو آروین با دستای کوچیکش یدونه زد تو دهنِ آرشام...من و آرشام هر دو با تعجب نگاش کردیم...آروین رو به آرشام گفت:آروین: من و بزار زمین... بوشول... نیگا نکن... ( من و بزار زمین... بیشعور... نگاه نکن...)اوه این پسر دست از این کاراش بر نمیداره ... نمی دونم چرا انقدر حساسِ... شاید چون بعضی وقتا بهش می گم مردِ خونه...یرگشتم که آرشام خندم و نبینه... بیچاره آرشام... بدجوری خورد تو پَرِش...آروین و گذاشت پایین...آروین دویید سمتِ من... حالا اونم شیر میخواست و ذوق میکرد که دیگه گربه کاری نکرده... انگار همون چسبِ سیاه کار ساز تر بود...حالا من جلوی آرشام چه جوری بهشون شیر بدم؟آرشام: بهشون گفتی باباشونم... اما نگفتی حقِ من چیه و تو مالِ منی..؟من: نیشخندی زدم... من: چه خوش خیال.!!! کی گفته من مالِ توام؟ من مالِ تو بودم اما وقتی که مریض بودی وقتی که تو کلِ دنیا فقط من و میدیدی و با واژه خیانت اشنایی نداشتی... شاید رسما جدا نشده باشیم... اما طلاق عاطفه ، طلاق عشق و طلاق محبت ... همۀ اینا اتفاق افتاد...آرشام: اونوقت کِی؟ کی انجام داد؟من: وقتی که تا صبح با مرسا تنها بودی و به من دروغ گفتی دوستت تصادف کرده... وقتی که زنت تو بدترین و سخت ترین شرایط به سر میبرد و نیاز داشت تو کنارش باشی اما تورو کنارِ یه دختر دیگه دید که داشتی بهش می گفتی اون زنِ خونتِ... وقتی...گریه امونم نداد... نمی خواستم گریه کنم... اما وقتی یادِ اون لحظه ها میفتادم اشک ریختنم غیرِ اردای بود..آرشام: اومد بالا سرم و آرا رو که حالا سیر شده بود و خودش و تو بغلم جمع کرده بود ازم گرفت...آرا اول نمیرفت... اما وقتی آرشام یکم باهاش بازی کرد رفت تو بغلش...آرشام: یه سوال.... مرسا کجا با تو حرف زد؟من: خونه... دکمه مانتوم و بستم...آرارو ازش گرفتم.. دست آروین و گرفتم و گفتم:من: خدا فظ...آرشام بازوم و گرفت...آرشام: کجا؟دستش و پس زدم و گفتم :من: خیلی راحت و ساده برخورد می کنی آقای ارجمند... جای تعجب داره برام که خودت و زدی به نفهمی... خوبه که میدونی با دیدنت عذاب می کشم... چیو میخوای ثابت کنی؟ چی میخوای؟ بچه هات و ؟هه... بمیرمم بچه هام و به دستِ پدرِ بی مسئولیتی چون تو نمیسپرم... تو فقط به من خیانت نکردی... به بچه هاتم خیانت کردی... حالام که می بینی اومدم...می خوام یکم شرایطم درست شه... میرم دنبالِ کارای طلاق... توام یه لطفی کن برای بچه ها شناسنامه بگیر... من گواهیشو جور می کنم...آرشام اومد جلو...آرشام: متاسفم برات چون من هر دو رو میخوام... میخوام خودم بزرگشون کنم... شکایت می کنم که دو سالِ بچه هام و بردی ... خیلی راحت رد صلاحیتت میشی...بتدِ دلم پاره شد پس اینم حالیشه... یعنی میخواد بچه هام و بگیرِ؟