پوز خندی زدم .. خواستم جوابش و بدم که گفت:آرشام: اما یه راه داری که بچه هات و از دست ندی...با ریزبینی نگاهش کردم و گفتم:من: چی؟آرشام: برگرد سرِ زندگیت... از همین الان...خنده ای کردم... من: تو رویاهاتم من دیگه باهات زیرِ یه سقف نمیام تک پسرِ خانوادۀ ارجمند... زدمش کنار و با سرعت رفتم بیرون... آروین نمی تونست خودش وبه من برسونه... بچم داشت میدویید... قدمام و کوتاهتر و آرومتر کردم...آرشام خودش و به من رسوند و آروین و بغل کرد...آرشام: صبر کن تسویه کنم با هم میریم.... البته اگه میخوای پسرتم ببری...حرصم گرفته بود... دیدِ من حساسم... داره اذیت می کنه... دندونام و رو هم فشردم تا چند تا فحشِ آبدار نصیبش نکنم...رفتم و تو ماشین نشستم منتظرش...اومد نشست...آرشام: من رانندۀ شخصیت نیستم که عقب نشستی بیا جلو...من: راحتم... صندلی بچه ها نیست میخوام راحت بغلشون کنم...چیزی زیرِ لب گفت و حرکت کرد...چند دقیقه ای به سکوت گذشت که گفتم:من: دست از سرم بردار... بزار راحت باشم... لطفا... میبینی که یه عزیز از دست دادم... امیدوارم درک کنی...آرشام: آره درک می کنم.. من مثل تو نیستم... تو الان دغدغت زیاده... واسه همین من بچه ها رو میبرم...!!! یکمم سهمِ منن... من و پدر و مادرم... من خیانت کردم، پدرو مادرم چی؟ بد کردی ساناز... بد...من: بازم که حرفِ خودت و میزنی... می گم بچه هام باید پیشِ خودم بمونن... شیر میخوان مگه نمیبینی... مادر می خوان... نمی فهمی؟آرشام: گفتم که می تونی بیای خونت هم شیرشون و بدی هم مادرشون باشی...نه مثلِ اینکه زیادی خونسرد بودنم پرروش کردم...با جدیتی که برای خودمم جای تعجب داشت گفتم:من: نگهدار...اما اون با خونسردی به راهش ادامه داد ... واقعا چی فکر کردم گفتی جدی بودم نمی دونم...من: مگه با تو نیستم میگم نگهدار...؟من: فکر کردی چی؟ دو سالِ تموم خودم و بچه هام تو زجر زندگی نکردیم که بیام اینجا راحت بیام تو خونت... جای من و بچه هام تو خونۀ ادمِ خائنی مثلِ تو نیست...خودمم می دونستم که دعوا کردن جلوی بچه ها درست نیست... اما کنترلم و از دست داده بودم... رفتارایِ من و آرشام غیرِ قابلِ پیش بینی بود... اصلا فکر نمی کردم بتونم انقدر خونسرد و بی تفاوت باشم... و اصلا فکر نمی کردم که آرشام انگار پررو و طلبکار باشه... پسرۀ دماغو!!!جوری باهاش حرف زدم که روش و زیاد کرده... فکر کرده همون موقع هاست که هرچی می گفت نی نی به لالاش می زاشتم و کلی قربون صدقش می رفتم... من: فکر کردی که خیال کردی که بچه هام و بسپرم دستِ تو دیوِ دو سر...اومدم حرف بزنم که یه لحظه هنگ کردم... اوه خدای من سوتی دادم... آبروم رفت نفهمیده باشه فقط...به نیم رخش نگاه کردم... ته چهرش داشت می خندید یعنی فهمیده... خاک بر سرت ساناز، فکر کردی که خیال کردی یعنی چی؟تا خود خونه من و رسوند...آرشام: میام بالا خانواده که چیزی نمی دونن و بعد ماشین و پارک کرد...راستم می گفت همه میدونستن ما رفتیم آلمان... اینم که آبِ گل آلود کوسه می گرفت...آرشام آروین و بغل کرده بود و من آرا رو رفتیم بالا...همه بودن قرار بود شام بدیم... البته خونه خیلی بزرگ نبود و فقط فامیلا بودن... خانوادۀ آرشام و همینطور سیاوشم بود...همه باهام سلام و احوالپرسی کردن و تسلیت گفتن... خانودۀ خودم می دونستن دو قلو دارم... یکم تو بغلِ عموهام گریه کردم... رابطۀ خوبی نداشتیم اما هر چی باشه برای بابا عزیز بودن دلیل نمیشد چون بابا نیست از احترام بیفتن... رسیدم به مادر شوهرم... پدرشوهرم نبود ... داشت با اخم به من نگاه می کرد... حتما بازم سوء تفاهم... لبخندی زدم و رفتم جلو... بدونِ اینکه کسی متوجه شه گفتم:من: سلام ببخشید سر خاک حالِ خوبی نداشتم و تو بغلش در گوشش گفتم:من: بچه ها دوقلو بودن باور کنید... آنا هم شنید.... هر دوشون با چشمایی قدِ کاسه به من نگاه می کردن... همون موقع آنا رفت در گوش سیاوش ... حتما داشت به اونم می گفت...دوباره چشمای شادی جون خیس شد... آرا رو گرفتم سمتش...من: آرا دختری میشناسی مامانم مگه نه؟آرا: اره ...مامایی..من: آره مامان فدات شه... مادر شوهرم دستاش و باز کرد و آرا هم قبول کرد و رفت تو بغلش... رو کردم به آنا بهم چشم غره رفت و گفت:آنا: ساناز باور کن اینکه دو تا آلوچه برامون آوردی باعث نمیشه ببخشمت.. دختر این چه کاری بود؟ و بعد با گریه خودش و انداخت تو بغلم...منم بغلش کردم و اشکای منم سرازیر شد...من: حرف واسه گفتن زیادِ انا... اما نمی تونستم بمونم...سیاوش : سلام عرض کردم... سرم و انداختم پایین و با اخم سلام کردم... سیاوشم یکی از آدمایی بود که باعثِ خرابیِ زندگیم شد... می تونست بهم بگه... شاید قبل ازینکه اولین خیانت بهم بشه خیلی راحت تر می تونستم ببخشم و زندگیم و حفظ کنم...شادی جون با آوا سرگرم بود...من: ببرمش لباساش و عوض کنم؟ شیرشم بدم؟ میارمش زود...شادی جون همینجور که نگاش می کرد گفت:شادی جون: بیا ببرش چقدر بانمک و خواستنیه... چند سالشِ..؟من: 2 ساال و نیم...شادی جون کمی متحیر شد و گفت:شادی جون: پس چرا انقدر کوچولواِ...؟ من: یکم دیر به دنیا اومد... اما دکتر گفته هیچ مشکلی نداره و به زودی رشدش طبیعی میشه... آرا رو گرفتم و رفتم سمتِ اتاق...لباساش و عوض کردم لباسای خودمم عوض کردم...من: آرا مامانم گشنت نیست؟آرا: چلا مامان... اما بیلینج می خوام... ( چرا مامان اما برنج میخوام)...من: آخخ مامان فدای زبونِ شیرینت ... چه عجب یه بار تو گفتی غذا می خوری... بیا بریم ببینیم مادر جون چی داره برات داغ کنم...بردمش بیرون... خدا رو شکر از ظهر چیزی مونده بود...منم گشنم بود... یه یه بار مصرف برداشتم و بردم تو اتاقم... دو تا قاشق کوچیکم برداشتم...آرا رو گذاشتم تو اتاق... رفتم دیدم آروین تو بغلِ آرشامِ و با سیاوش دارن به شیرین کاریاش می خندن... خوبه متهما پیشِ هم نشستن... رفتم نزدیکشون و با اخم گفتم:من: آروین مامان بیا بریم غذا بخور... خدایا وقتی ازم گرفتی و بهم بخشیدی ، فهمیدم کهمعادله زندگی ، نه غصه خوردن برای نداشته هاستو نه شاد بودن برای داشته ها . . .آروینم که تو دنیا چیزی و با شکم عوض نمی کنه زود اومد تو بغلم...سیاوش خندش و جمع کرده بود و آرشام داشت با لذت بهم نگاه می کرد... واقعا که ...برگشتم تو اتاق... خودم داشتم ضعف می کردم اما بچه ها از من گشنه تر بودن... جوری که دلم نیومد یه قاشقم خودم بخورم... اما دلم ضعف میرفت برای همون یه قاشقِ کوچیک از غذا... آرشامم که اومده بود تو اتاق و داشت نگاه می کرد...آروین: مامان بریم پیشِ شایان...من: میریم مامان ایشاالله به زودی میریم پیششون...آرشام: شما هرجا خواستی میری من بچه هام و میبرم... دیگه تموم شد هر چقدر پیشت بودن بسه... مگه اینکه به شرطم گوش کنی...من: ببین آرشام من تو رو فراموشت کردم... خاکت کردم رفت... تو برای من مردی... نمی دونم با مرسا چکار کردی... طلاق گرفتی ، رفت یا نرفتنش و نمی دونم... اما بدون اونروزی که من پا تو خونۀ تو بزارم روزِ مرگمِ... باور کن ... امیدوارم زندگیِ خوبی داشته باشی... برو سراغِ یکی دیگه...آرشام: خیلی جدی تر از من و با صدایی که حالا خیلی عصبی بود گفت:آرشام: هه نکنه فکر کردی من این دو سال برای تو میمردم و جون میدادم؟ برای منم اولاش سخت بود... بعدش فراموش کردم... خیلی راحت همونطور که تو فراموش کردی...خدایا من هنوزم واسه عطرِ تنش میسوزم... هنوزم دوسش دارم... اونوقت اون میگه فقط کمی دلگیر شد و بعدم فراموش کرد... خیلی خر بودی که فکر کردی عاشقته ساناز... عشق یه اتفاق بود که دامنگیر تو شد.. تو وجودِ آرشام یه هوس بود برای گرفتنِ داشته هات...اشکال نداره ساناز هنوزم امید هست برای زندگی ... به دو تا گلی که خدا بهت داده نگاه کن... سرم پایین بود انقدر پلک زدم تا اشک چشمم نریزه.. بلند شدم و خیلی خونسرد به قد و بالاش که رو صندلی کامپیوتر لمیده بود نگاه کردم...
من: خوشحالم که بهم فکر نمی کنی... و بهت تبریک می گم که دیگه از احساسی رنج نمی بری... منم همینطورم...پام گیر کرد به لبۀ موکت نزدیک بود بخورم زمین... یه بار مصرفم از دستم افتاد... اما آرشام من و گرفت و کشید بالا... و برگردوند سمتِ خودش... رفتم تو بغلش... تپشِ قلبِش و حس می کردم... لابد اونم حس می کنه... خیلی بهم نزدیک بودیم... نگاه آرشام رفت رو لبام... منم به لباش نگاه کردم... آب دهنمو قورت دادم و چشمام و بستم... اما بچه ها اینجا بودن... همچین کاری جلوشون اصلا خوب نیست... بعدم من دلم نمیخواد دیگه آرشام دست مالیم کنه... دستم و گذاشتم رو سینش و هولش دادم عقب...از دلِ آرشام: زیرِ سایۀ درخت ایستاده بودم و منتظرش بودم... دعا می کردم که بیاد... مطمئن بودم به خاطرِ باباش میاد...خدا می دونه چه هیاهویی تو وجودم بود... سعی می کردم خونسرد باشم اما انگار تو دلم یکی داشت تاب بازی می کرد... از هیجانِ زیادی سرم سنگین شده بود... خیلی براش ناراحت بودم... واقعا متاسفم که پدرش و از دست داد... می دونم که خیلی دوسش داشت... دخترا همیشه یه عشقِ خاصی به پدراشون دارن... شاید بچۀ منم دختر باشه... حیف که نشد عشقم و به پایِ بچم بریزم... اما فکر کنم بتونم جبران کنم...داشتم خاطرات و مرور می کردم، یهو چشمم خورد بهش... نتونستم جلوی اشکام و بگیرم... خودش بود... هیچ فرقی نکرده بود... همونقدر خوش هیکل بود و چهرش نازتر و خواستنی تر شده بود... خانمانه تر راه میرفت... یه پسر تو بغلش بود... بچۀ من بود؟ آره... خدا می دونه که چقدر خودم و کنترل کردم نرم جلو... نرم و بغلش کنم... بگم اشتباه شد... بگم اشتباه کردم... بگم اشتباه کردی...دلم میخواست برم جلو... برم و تکیه گاش باشم... برم تا بهم تکیه کنه...اما می ترسیدم سرم داد بزنه... پَسم بزنه... اونوقت همه می فهمیدن... اونوقت خانوادشم می فهمیدن... پس ایستادم ... ایستادم و نگاه کردم.. به عشقم... حسرت خوردم که ندارمش... چقدر ازش دلگیر بودم که خودش و ازم دریغ کرد... چقدر ازش دلگیر بودم که بهم فرصتِ توضیح نداد... بهم فرصتِ جبران نداد... با خودم عهد بسته بودم دیدمش بزنم تو گوشش... اما با دیدنش هر چی که گفته بودم، هر عهدی که با خودم بسته بودم و فراموش کردم... هیچی نمی خواستم جز اینکه کنارش باشم...با دیدنِ یه پسرِ ژیگول و خوش تیپ که پست سرش بود و چیزی بهش گفت ، دلم اتیش گرفت... آره خوب یه زن چه جوری میخواد دو سالِ تموم تنها باشه؟ اما باور نکردم... اون مرد ممکن بود یه مزاحم باشم... سانازِ من مثلِ برگِ گل پاک بود... دلم میخواست که همین و باور داشته باشم...پاهاش میلرزید... توانِ این و نداشت که قدم بردارِ... بلاخره خودش و رسوند و زانو زد...برای باباش عزاداری می کرد.. همه چیزش و دوست داشتم.. عزاداریشم قشنگ و دردناک بود... مثلِ فراغش....برام قشنگ بود، چون به روزِ وصال فکر می کردم... دردناک بود چون با تمومِ وجودم عاشقش بودم...ساناز وقتی رفت من با تمومِ وجود خودش و فرزندش و میپرستیدم... کاش بشه براش توضیح داد... کاش بهم فرصت بده... کاش هنوزم دوسم داشته باشه و مثلِ اونموقع ها براش اهمیت داشته باشم...کم کم همه رفتن.. ساناز حتی نذاشت مامانم نوه اش و بغل کنه... شاید میترسید... یا شاید فکر می کرد قرارِ بدزدیمش... مخصوصا با تهدیدایی که اخیرا یاد میدادم که آنا به فاطمه بگه...همه رفته بودن... رفتم نزدیکش...بلند شد و خورد بهم... دلم میخواست بغلش کنم... مثل همیشه که تو بغلم جا میشد...اما نشد... می خواستم بدونم دوسم داره یا نه...وقتی برگشت و خیلی راحت تو چشمام نگاه کرد فهمیدم اون مثل من تو خودش یه جدالِ سخت نداره... اون خیلی صبور تر و خونسرد تر از من بود... شایدم مثل همیشه می خواست با خونسردی برنده باشه... هر جور که بود صدایی از تو هنجرم درومد و بهش تسلیت گفتم...اونم خیلی ساده تشکر کرد...پسرم و قبلا جایی دیده بودم اما یادم نمیومد... شایدم تو خواب بود...وقتی ساده به مامانش گفت نمی شناسمش دلم آتیش گرفت... قلبم شکست... شک کردم که پسرم باشه... اما خوب با این حال حق داره که من و نمیشناسه...وقتی اون پسرِ خوشتیپ اومد و خیلی راحت اسمِ زنِ من و به زبون اورد دلم میخواست خفش کنم... انقدر بزنمش که نتونه بلند شه... حسِ بدتری هم داشتم که وقتی فهمیدم بچۀ تو بغلش دخترِ سانازِ ... پس یعنی ازدواج کرده؟اما نه این ممکن نیست اون زنِ منِ... نمی تونه همچین کاری کنه؟ نمی تونه خیانت کرده باشه...تو دلم گفتم خفه شو آرشام تو نمی تونی بگی اون چی کار کنه... تو با کارات روحش و کشتی... شکستیش... کاری کردی که از همه چیز فرار کنه....نمی دونم چی شد اما وقتی به خودم اومدم که داشت با چشمای اشک نشسته به من نگاه می کرد... دستِ خودم نبود... اینکه فکر کردم با یه مردِ دیگه.... وای حتی فکر کردن بهشم سخت بود.. واسه همینم دستم دوباره هرز رفت... زدم تو گوشش... کاش می تونستم جای یه سیلی بوسش کنم... قلبم تند تند میزد...وقتی پسره که ساناز خیلی راحت بهش می گفت کیوان خواست پسرم و بغل کنه حسودیم شد ... حتما جایِ من این به بچم محبت می کرده... حتما با این میرفته پارک... آتیش گرفتم.... دلم میخواست اونم آتیش بزنم...باهاش گلاویز شدم میخواستم تمومِ دقِ این دو سال و سرش خالی کنم.. اما ساناز داشت می رفت... سپردمش به سیاوش که بگیرنش تا من بتونم با ساناز برم...تو ماشین وقتی بچه از حال رفت ترسیدم... اما دلم میخواست ساناز اذیت شه نمی دونم شاید چون من داشتم دیوونه میشدم...وقتی برای بچش التماس می کرد وقتی گفت دخترِ منِ وقتی گفت بچه هام دوقولو هستن... با این حرفش تمومِ دنیا مالِ من شد... دلم میخواست بغلش کنم... اما لحظه ای بعد دلم پر از غمِ عالم شد... من دو تا بچه یه گوشه دنیا داشتم... دو سالِ تموم... چجوری بزگ شدن؟ چی خوردن؟ چی پوشیدن؟ من و میشناسن؟وقتی گفت بچه ها تو خونه به دنیا اومدن دلم میخواست جلوش زانو بزنم... طلبِ بخشش کنم که انقدر به خاطرم زجر کشیده... میخواستم زانو بزنم و بپرستمش... از نظرِ من ساناز مقدس بود... زنِ من قابلِ ستایش بود... چقدر سختی... یه زنِ تنها... اما باز چون اون بیخیال بود و با من مثلِ بقیه عادی برخورد می کرد منم نقابِ سردی به چهرم زدم و مثل خودش شدم... مثل اینکه دغدغه زندگی انقدر براش زیاد بوده که راحت من و فراموش کرده...یه حسی بهم می گفت الکی خودت و سبک نکن... غرورت و نشکن و رات و بکش برو... می گفت تو قلبِ ساناز برای تو جایی نیست.. اما یه حسی صد برابر قویتر می گفت: چرا هست بمون و بجنگ... تو باید جبران کنی... باید توضیح بدی... برای این زن شکستِ غرور بی ارزشترین چیزیه که می تونی بدی... حس دوم و دوست داشتم... من حاضر بودم جونمم بدم تا دوباره با ساناز زندگی کنم... فقط حیف که بیانش مثلِ فکر کردنش نبود... یعنی راحت بود تو فکر بگم جونم و برات میدم اما تو بیان... اه خیلی ضعیفم... واسه یه پسر خیلی سختِ ابرازِ عشق کنه... شاید به خاطرِ مرد بودنی که از بچگی بهممون گفتن... اینکه باید سخت باشیم... اما من دلم نمی خواد مرد بودنم باعث شه عشقم و از دست بدم... چه اشکال داره که مردا هم راحت بتونن بگن دوستت دارم... می دونم اون موقع بهترین حس به یه زن داده میشه...
وقتی پسرم آبروم و برد که مامانش و نگاه کردم... فهمیدم یه مردِ کوچولو تربیت کرده... اما من فقط داشتم لذت میبردم که بچم داشت از وجودِ مامانش سیراب میشد و جون می گرفت...می خواستم یه جوری بیارمش تو خونه و کم کم زندگی رو بسازم و بهش از همه چیز بگم... اما اون خیلی راحت از کنارم گذشت و گفت تو رویامم همچین روزی و نمی تونم ببینم...وقتی گفت براش مُردم خیلی زورم اومد... دلم میخواست جفتمون و با هم سر به نیست کنم.. اما برای جبران گفتم برای منم خیلی مهم نبود... اما بعد خیلی پشیمون شدم... دهَنِ من همیشه بی موقع باز میشه... لعنت به دهنِ من...وقتی خواستم بوسش کنم و نزاشت... سانازی که عاشقِ لب بازی و زبون بازی بود... راحت کشید کنار... پس یعنی دیگه جایی ندارم... خدایا کمکم کن... نزار بشکنم...آخخ سانازم با تو بودن رویاست... فرشتۀ آسمونی...دستِ خودم نبود اما داشتم از بچه ها به نفعِ خودم استفاده می کردم...خدا می دونه که من بچه هام و بدونِ مادرشون نمیخوام... خواستۀ اصلیِ من همۀ زندگیم سانازمه...من سانازم و می خوام... با اینکه لبایِ وسوسه انگیز و صورتیِ ماتش من و برده بود به زندگی ای که قبلا داشتیم اما خودم و کنترل کردم... هولش دادم عقب و رفتم بیرون...چند دقیقه بعد بچه ها اومدن بیرون اما ارشام دوساعتی تو اتاقم بود... نمی دونم داشت چیکار می کردم اما گذاشتم رو حسابِ اینکه حالش بدِ... چون خودمم اگه چاره داشتم میرفتم و یه جا خلوت می کردم... به تنهایی نیاز داشتم...همه سعی داشتن غمِ نبودِ بابا رو حش نکنم... روحیم و عوض کنن... بگم و بخندم... اما اگه خنده ای هم رو صورتم بود فقط و فقط یه تظاهر ساده صورتم می خندید اما دلم خون بود... ازینکه بابا نیست ، ازینکه مامان تنهاست، ازینکه زندگیم رو هواست... فکرایی که دوباره به سرم زده بود... اه دیگه غیرِ ممکنِ... دیگه فرار نمی کنم... آرشام به اندازه کافی تنبیه شده... البته برنمی گشتم پیشش اما اونم حق داشت پدر باشه، پدری کنه... تنبیهی که من برای آرشام در نظر گرفته بودم دوری از بچه هاشیی بود که لیاقتش و نداشت... مسلما دوری از من براش مهم نبود و مجازات حساب نمیشد... چون مرسارو داشت... اما نمی دونستم مرسا کجاست؟بچه ها رو میسپارم بهش اما نه برای همیشه می تونه یه هفته ای پیشِ خودش نگه داره..!!! همینم خیلی با خودم کلنجار رفتم که قبول کردم... اصلا نه من می تونم بدون کوچولوهام زندگی کنم نه بچه ها بدونِ من دووم میارن... با صدای مامان از فکر اومدم بیرون.... انگار چند سال پیرتر شده... می دونم غصه دارِ... بعضی شبا می فهمم که بیدار و داره با عکس بابا حرف میزنه...مامان: دختر تو تو آشپزخونه چکار می کنی...بیا برو بیرون...بعد اومد نزدیکترم و آروم گفت:مامان: با آرشام آشتی کردی؟من: نه مامان سرخاکِ بابا دیدمش... همه کاراش تظاهرِ دارم اذیت میشم...مامان: این پسری که من دیدم تمومِ کاراش از تهِ دلِ... بیا برو بشین تو هال... خیلی زشتِ گناه داره...من: باشه برای من که مهم نیست...برای اینکه مامان دیگه چیزی نگه رفتم تو پذیرایی... عمو اینا شب می موندن خونمون... آرشام جلوی همه گفت:آرشام: ساناز جان آماده شو ما هم بریم خونه...تو دلم چند تا فحش بارش کردم و بعد با لحنی که سعی می کردم ملایم باشه گفتم:من: بهترِ فعلا پیشِ مامان باشم تنهاست...و بعد پشتِ چشمی براش نازک کردم... که از چشمِ عموم دور نموند و عمومم یه چشم غرۀ حسابی تحویلم داد...آرشام کلافه بلند شد و گفت پس من میرم خونه...تا دمِ در بدرقش کردم و گفتم:من: ببین حواست و جمع کن من پام و تو خونۀ تو نمیزارم.... و سعی نکن کاری کنی که مثلا جلوی جمع پاشم باهات بیام خونت... چون اونجوری میرم و تو خیابون میخوابم.. تا خونۀ تو نیام... یه کار نکن نتونم تو مراسمِ بابام بمونم و دوباره سر به نیست شم..آرشام: از همین جا تا اونورِ دنیا برات مراقب گذاشتم خانوم کوچولو... خوابای رنگی ببینی ... اونم خوابِ من... بابای..و بعد رفت... دلم می خواستم دستم انقدر دراز بود که میرفت دنبالش و میپیچید دور گردنش تا خفش کنه...پسرِ کلی سرتِق و تخس شده تو این دو سال...همینکه اومدم تو عمو گفت:عمو: کار خوبی نکردی تنها فرستادیش... زن باید هر جا شوهرش گفت بره... اگه الان بره خونه یکی دیگه حق داره...از حرفش ناراحت شدم... یعنی چی؟ یعنی یه زنی اگه به خاطرِ مشکل به این بزرگی یه شب نره خونه شوهرش باید بهش خیانت کنه؟ مگه غریزۀ مردا چیه؟ ببخشید اما حیوون که نیستن نتونن خودشون و نگه دارن... بدونِ اینکه حرفی بزنم بلند شدم رفتم تو اتاق به بچه هام سر بزنم... بیچاره زن عموم حتما اگه یه شبی حالِ درستی نداشته باشه عموم همچین کاری می کنه...مردم انقدر بیکارن که برای سرگرمی زندگیِ همنوعشون و به خون می کشن... اسم یکی و میزارن بچۀ طلاق و پستِ سرش هزار جور حرف ردیف می کنن.. غافل ازینکه شایداین بچۀ طلاق خیلی بهتر از بچۀ تو بزرگ شده باشه با این تفاوت که اون نتونسته پدر و مادر و با هم داشته باشه.... مردمی که از رو قیافه نظر میدن.. مردمی که سعی دارن ستارالعیوب باشن واسه کارای زشتِ خودشون اما یادشون میره می تونن همین صفت و برای مردمِ دیگه هم داشته باشن... ای خدا شکرِ بزرگیت ... فقط هوای بچه های منم داشته باش...شب با افکاری درهم و با فکر کردن به آینده ای نا معلوم هم برای خودم و هم برایِ بچه هام به خواب رفتم...چند روزی گذشت ... حالا دیگه مامان تقریبا می تونست به کارا برسه ... هنوزم غصه می خورد اما دیگه باید عادت می کرد... زندگیم عادی شده بود... اینکه آنا زنگ بزنه... فاطمه دلداریم بده و بگه بابات جایِ حقِ گریه نکن ناراحت شه... کیوان و مریم راهنماییم کنن... مامان بگه برو سرِ زندگیت و...یه روز صبح چشمام و باز کردم.... به آرشام که بالا سرم بود نگاه کرد... بهم لبخند زد و بهش لبخند زدم... دستام و باز کردم بیاد تو بغلم... اما...یه لحظه به خودم اومدم ای خاک تو سرم باز من تو بی هوشی به سر می بردم و سوتی دادم... آرشام و پس زدم و دستام و جمع کردم و با اخم بلند شدم...همزمان با من آروین و آرا هم بلند شدن...قیافه جفتشون خنده دار بود...آرا کل موهاش در اثر الکتریسیته رو هوا بود... آروینم یه چشمش باز و یه چشمش بسته بود و لنگه های شلوارش یکی بالا و یکی پایین بود...خندم و جمع کردم و برگشتم سمت آرشام...من: تو اینجا چه کار می کنی اولِ صبح؟آرشام: اومدم به زن و بچم سر بزنم... ببین بچه هام چه نازن... بابا قربونشون بره...من: زن که نداری... اینم از بچه هات... سر زدی حالا خوش اومدی...آروین : مامان گشنمه...آره: آله منم...من: پاشین برین مادر جون سر و وضعتون و درست کنه من الان میام...اونا رفتن... مثل اینکه آرشام میل نداشت بره... منم ازونجایی که هیچی به جز یه تاپ و یه شلوارک نداشتم.. پتو مسافرتی رو کشیده بودم دورِ خودم...من: تشریف میبری بیرون؟ الان میام حرف بزنیم...آرشام ابرویی بالا انداخت و از کنارم بلند شد و نشست رو صندلی ...من: پوفی کشیدم و همونطور که پتو دورم بود بلند شدم...آرشامم بلند شد و از پشت بغلم کرد... و با قدماش به سمتِ جلو حرکت کرد... برای اینکه خیلی بهم نچسبه منم باهاش حر کت کردم و همزمان غر هم میزدم... در و بست و همونجور که من و از پشت بغلم کرده بود گفت:آرشام: نانازی یادتِ تو آشپزخونه همیشه پای ظرفشویی اینجوری بغلت می کردم... یا وقتایی که داشتی آرایش می کردی... یادش بخیر... انقدر خوشم میاد اینجوری تو بغلم می گیرمت... من: پوفی کشیدم و گفتم :من: آرشام من هیچی از گذشتم یادم نیست... همۀ خاطرات و گل گرفتم... و بعد سعی کردم از تو بغلش بیام بیرون...تو گوشم یه آه کشید که توش پر از حسرت بود... اما حالِ من دیگه داشت یه جورایی میشد.... چه کنیم هات بودن ای دردسرارم داره... پتو رو از رو شونه هام کشید و انداختش... نفسای گرمش میخورد تو گوشم.... خودش می دونست چه جوری من و هوایی کنه... که بی حس شم و چیزی بهش نگم... آرشام: برگرد سر زندگیت ساناز خواهش می کنم... دلم برات یه ذره شده.... برای تنت... بدنت... خودت همۀ وجودت...هه خاک تو سرت ساناز... از اولم باید می فهمیدم... بازم یه وسیله برای ارضای جسمش... چون خودشم خمار بود و بیشترِ تمرکزش رو حرفاش بود زورش کمتر شده بود و می تونستم دستام و ول کنم... تو یه حرکت دستام و از دستش کشیدم بیرون . برگشتم سمتش...من: بیا برو بیرون آرشام...آرشام: ساناز... من..من: خواهش می کنم حرف نزن ... حالم بهم می خوره از حرفات... از حرفایی که بوی بد می ده... بیا برو زنِ ج... تو خیابون زیاد هست که خودت و باهاشون خالی کنی... هنوز حرفم کامل نشده بود که زد تو گوشم... که یه طرفِ صورتم سوخت... نه مثلِ اینکه خیلی در برابرش کوتاه اومده بودم... از سوزشش اشک تو چشمام جمع شده بود...با دستام یقش و گرفتم و اومدم با داد بگم که به چه حقی من و میزنه؟ چه حقی تو زندگیم داره؟ که چی از جونم میخواد...اما اون با دستش سفت جلوی دهنم و گرفت...دست و پا میزدم و گریه می کردم... اشکام تند تند میومد...آرشام: ششش... چیزی نشده... ببخشید اما زدم تا یاد بگیری دیگه خودت و با زنای خیابونی مقایسه نکنی...انگشتش و می کشید رو قسمتی که زده بودتم...آرشام: ببین ساناز ما باید با هم حرف بزنیم... تا حالا فکر می کردم هنوز می تونم مثلِ اونموقع ها روت حساب کنم...فکر می کردم مثلِ گذشته دوسم داری... اما الان می بینم سانازِ الان خیلی فرق کرده... انگار بخششی در کار نیست...ببین باید باهات حرف بزنم... می خواستم برگردی سرِ زندگی و کم کم برات بگم و توضیح بدم... اما انگار باید قبلتر برات می گفتم تا شاید یه درصدم جایی برای برگشت باشه... به خاطرِ من... به خاطرِ بچه هامون و خودت...بلاخره دستش و برداشت...آخی داشتم خفه میشدم... اما تا اومدم حرف بزنم... لباش و گذاشت رو لبام و یه بوسۀ طولانی... یه لذت کوتاه... و یه تجدید خاطره... سرش و برد عقب و نگام کرد... و بعد رو چشمام و بوسید...
قسمت بیست و نهم:آرا: مامانی چی تار می کردی؟برگشتم و با عصبانیت به آرشام نگاه می کردم...آرشام: هیچی مامان دندونش درد گرفته بود داشتم دندونش و می کشیدم بابایی...آرا یکم نگامون کرد اما چیزی نگفت و رفت بیرون... حتما داشت فکر می کرد این پسرۀ کم عقل چه جوری دندونِ مامانش و کشیده...!!!من: واقعا که اگه بره با داداشش اینکارو انجام بده چی؟ مگه نمی دونی هر کار ببینن و دوست دارن انجام بدن...؟ مگه نمی دونی الگوشون ما بزرگتراییم؟ چرا حواست به کارات نیست؟ اه آرشام واقعا که ... هوسباز...با دستاش بازوهام و گرفت...آرشام: به من نگاه کن...یه تکونِ کوچیک بهم داد...سرم و بالا کردم و بهش نگاه کردم..آرشام: باور کن که کارام از هوس نیست... ساناز باورم کن... من... من...من: تو چی؟تو چشمام نگاه می کرد... منم تو چشماش نگاه می کردم... نمی دونم چرا رنگِ نگاش باهام حرف میزد... تو چشماش عشق موج میزد... اما عشق به من؟ می دونم چشمای منم اون لحظه گویای همۀ حرفای دلم بود... امیدوارم نتونه بخونه...آرشام: ساناز من دوست دارم باور کن...من: نیشخندی زدم... سعی داشتم باورش نکنم... نمی تونستم باورش کنم...من: پس خانمِ زندگیت چی شد؟ مرسا جونت...آرشام: ساناز انقدر اسمِ اون و نیار.. چرا دوست داری آتیشم بزنی...؟تویی که از یه زنگ زدنِ مرسا به من ناراحت میشدی چه جوری دلت میاد...؟ چه جور قبول می کنی هر دقیقه من و بهش نسبت بدی؟من: نسبتارو که خودت جور کردی زن و شوهر...آرشام: نه ساناز باور کن اینطور نیست...دستم و از دستاش کشیدم بیرون لباسام و برداشتم که برم اون اتاق عوض کنم...لحظه ای که داشتم میرفتم بیرون گفت:آرشام: ساناز فرصت بده باهات حرف بزنم... خواهش می کنم بهم فرصت بده...رفتم تو اتاق و لباسام و عوض کردم و به کیوان زنگ زدم...الهی بیچاره برگشتِ شمال و گفت که فعلا ماشینش دستم باشه و اون از ماشینِ من استفاده می کنه...تلفن و قطع کردم... داشتم به حرفای آرشام فکر می کردم که دوباره تلفنم زنگ خورد...این شماره رو میشناختم از خونۀ مادر شوهرم بود...من: جانم؟آنا: خوبی ساناز..؟ گوشی مامان کارت داره./.شادی: سلام عروسکم چطوری؟؟من: سلام ... ممنون شما خوبی؟شادی: شکرِ خدا... بچه ها چطورن؟ من: اونا هم خوبن...شادی: ساناز جان امشب بیا اینجا می دونم موقعیتِ خیلی خوبی نیست اما پدر شورهت تحمل نداره می خواد نوه هاش و ببینه... دلش برای خودت یه ذره شده... دِ بیا پوسیدیم ... بیا یکم برامون حرف بزن... بیا حرف بزنیم...من: حقم داره... باشه عزیزم میام فقط... شادی: چی...؟من: اگه میشه...روم نمیشد بگم...شادی جون خنده ای کرد و گفت:شادی جون: می دونم چی می خوای بگی.... باشه ارشام نمیاد خیالت راحت... مراقبِ خودتون باشد .. دیر نیاییدا... زود بیایین...من: باشه چشم خداحافظ...واقعا کنجکاو شدم راجع به زندگیِ مرسا و آرشام بعد از رفتنم بدونم... اینکه چی شده؟ چرا نیست؟ کجا رفته؟ اصلا شاید باشه و آرشام به خاطرِ بچه هاست که اینکارا رو می کنه.... یعنی آرشام می گه من برم کنار مرسا زندگی کنم و بچه هام و بزرگ کنم؟ نه بابا انقدرام بیشعور نیست که...کلی سوال تو ذهنم بود که باید میپرسیدم... حتما امشب از انا میپرسم...آرشام باز رفته بود... از مامان ممنونم با اینکه خودش وضعِ خوبی نداره اما باز از بچه هام مراقبت می کنه.... منم اینروزا واقعا نمی تونم فکرم و متمرکز کنم... به هیچی...کارایِ آرشام حسابی گیجم کرده... مثلِ شخصی حرف میزنه که گناهی نکرده که خیلی مقصر نیست... همش می گه اشتباه کردم ، اشتباه کردی... واقعا نمی فهمم......تا دیروز حسِ خجالت نداشتم... اما نمی دونم الان چرا احساس می کنم از روی مادر شوهرم اینا خجالت می کشم یا شرمندشونم... رفتم تو... باباجون بغلم کرد و بعد رو پیشونیم و بوسید... بهم نگاه کرد... با لبخند...سرم و انداختم پایین و گفتم:من: شرمنده...باباجون: دشمنت شرمنده دختر جون... من اگه بودم اول جفتشون و می کشتم بعد فرار می کردم... بی عرضه... و بعد خنده ای کرد...سرم و آورد بالا و گفت:باباجون: خانم تر شدی... خیلی خانم تر... ممنونم ازت برای نگهداری از بچه هام میدونم سخت بوده...نمِ چشماش به خوبی مشخص بود...بابا جون: برای پدرت متاسفم اما بدون چه با آرشام باشی چه نباشی رو من می تونی حساب کنی.. منم جای پدرت... به خوبی بابات نمی تونم باشم مردِ بزرگی بود اما می تونم همراهت باشم...تشکر کردم...روش و برگردوند سمت بچه ها... کلی به دلش نشستن... مخصوصا با زبون بازیا و شیطنتاشون... خوب بود که بچه هام و جوری تربیت کردم که از کوچیکی خودشون و نگیرن ... اصلا دلم نمی خواست با واژۀ کلاس گذاشتن و افه گذاشتن آشنا بشن... برای موفقیت خودشون در آینده... به نفعِ خودشون بود...سر شام بودیم که باباجون جون پرسید:بابا جون: بابا جان آرشام باهات صحبتی نکرده؟من: چرا بیشترِ روزا میاد خونۀ مامان... اما بابا جون...من: راستش بابا جون من تصمیم ندارم برگردم سرِ زندگیم... و ازتون می خوام کمکم کنید... من یه هیچ وجه دوباره با آرشام زندگی نمی کنم...همه از خوردن دست کشیدن و یه لحظه سکوت شد...
آروین : مامان به من دوخ بده بخورم...براش دوغ ریختم و دادم بهش... سرم و بالا کردم و گفتم:من: متاسفانه زندگی دوبارۀ من و آرشام یعنی سیاه شدنِ آیندۀ نوه هاتون... چه فایده داره وقتی قرار باشه تا آخر عمر من به ارشام شک داشته باشم و این باعثِ دعوامون باشه؟به نظرتون زندگی ای که توش اعتماد وجود نداره دیگه چیزی ازش می مونه... نمی خوام با دعوا و بحث و جَدَل سرنوشتِ بچه هام و تغییر بدم...من: نوه هاتون و ازتون نمی گیرم هر وقت خواستین بیایین خونم... هر وقت خواستین بیایین دنبالشون... اما از من نگیرینشون... بچه ها کنارِ من بهتر بزرگ میشن... ایشاالله که آرشام با مرسا یا هرکسی دیگه زندگی آروم و خوبی و شروع کنه...باباجون: که اینطور... پس آرشام هنوز درست باهات حرف نزده...بعد رو به شادی جون کرد و گفت: باباجون: پس داره چکار می کنه این پسر ابله؟ هر روز میره مزاحمِ عروسم میشه که چی؟ پس چی براش می گه...؟شادی جون چیزی نگفت و سرش و انداخت پایین...من: من نمی دونم چی و هنوز بهم نگفته.. اما می دونم آرشام برای خیانتش هیچ جوری نمی تونه من و توجیه و متقاعد کنه که برگردم سرِ زندگی... من با مامانم صحبت کردم... ایشاالله بعد از چهلمِ بابا دادخواستِ طلاق و بعدم میرم شمال برای فروشِ خونه... اما زود بر می گردم اینجا...باباجون: کمی صبر داشته باش دختر عجولانه تصمیم نگیر... معلومه که هنوز دوسش داری.. من و که نمی تونی خامِ حرفات کنی... شما دو تا بچه دارین..به آینده ای که با وجودِ جفتتون می تونه براشون قشنگتر باشه فکر کنید... عشق صبر می طلبه دختر جون... صبر...و بعد تلفن و از خدمتکار گرفت و از رو میز بلند شد...دستم و گرفت... منم چون با حرص و شدت راه میرفتم یه دور زدم و افتادم تو بغلش... دستام و زدم رو سینش و خودم و کشیدم عقب...به اطرافم نگاه کردم... خدارو شکر کوچه خلوت بود...من: بابا چی میخوای از جونم؟ ولم کن بزار برم... دست از سرم بردار...آرشام: ساناز ببین می خوام یه حرفایی برات بزنم... می خوام یه چیزایی و برات روشن کنم...من: ببین هر حرفی باشه حتی اگه بخوای بگی بی گناهی... من نمی بخشمت...آرشام با اعصابی داغون گفت:آرشام: مطمئنی ساناز؟من: آره که مطمئنم... تو تو زندگیِ من جایی نداری...آرشام سرش و چند بار عصبی تکون داد...آرشام: باشه... باشه... باشه...اما یهو دستِ من و گرفت و عصبی دنبالِ خودش کشید...و در همون حال گفت: آرشام: زندگیِ بچه هامون که ارزشش و داره به حرفام گوش بدی ها؟ نداره؟ واسه تو نداره .. اما واسه من داره... حداقل بعدا شرمنده دلم و بچه هام نمیشم که حرف نزدم... حداقل بعدا می دونم که من واسه بودنت تو زندگی تلاشم و کردم و کم نزاشتم...بلاخره من و رسوند به ماشین و سوارم کردم تو ماشین اما از سمتِ راننده بعد هولم داد که بشینم رو صندلیِ کناریش... می خواستم در و باز کنم و فرار کنم... چرا امروز انقدر وحشی شده بود؟ واسه همینم به حرفش گوش نمی دادم...زرنگتر از منِ ... منو گرفت فرار نکنم و وقتیم نشست درار و قفل کرد...برگشت سمتم... آرشام: ساناز آروم باش... بابا تو که اینجوری نبودی... من: آرشام خواهش می کنم... من نیاز به ارامش دارم ... تو همش داری به من استرس وارد می کنی... اینهمه تشویش ، اینهمه دلهره نه برای بچه هامون خوبه نه برای خودمون... باور کن دلم ازت گرفته و باور کن دلم باهات صاف نمیشه... من نمی تونم دیگه باهات زیرِ یه سقف باشم...آرشام: باشه ساناز... هر چی تو بگی قبول.. با اینکه با کم محلیات آتیش می گیرم... با اینکه با رفتارات دلم و میسوزونی... با اینکه حرفات خونم و خراب می کنه... اما تو یه لطفی کن به حرفام گوش بده... منم قول میدم بعدش هر تصمیمی گرفتی بهش احترام بزارم... قول میدم...دلم براش میسوخت... دلم برای خودمم میسوخت.. اون داشت از چیزایی می گفت که من یه ذره هم بهشون اعتماد نداشتم؟ می سوزه؟ داغون میشه؟ اینا احساساایه که من دارم نه اون... خدا می دونه چقدر دلم می خواد برم و سرم و بزارم روشونش ، گریه کنم... گله کنم... ناز کنم... اما حیف که جایِ هیچ گله و گریه ای برام نزاشت...من: بگو ارشام... می شنوم...ازم رو برگردوند و به روبه رو خیره شد...آرشام: بی مقدمه شروع می کنم زود از اصلِ مطلبم می گم که وسطش حرفی نزنی که نگی وقتت و گرفتم... اما باور کن ساناز به جونِ خودت به جونِ بچه ها که دروغ نمی گم حتی یه کلمش... حتی چیزایی که به ضررمِ هم می گم...چند دقیقه ای ساکت شد و به رو به رو خیره شد... انگار داشت برای خودش تکرار می کرد که چه جوری بگه...سرم و تکیه دادم به صندلی و چشمام و بستم...من: منتظرم...آرشام: « چند وقتی بود مرسا بهم زنگ میزد... منم تقریبا بعضی از زنگاش و جواب مبدادم و بعضیارو نه... اوناییم که جواب میدادم بهت می گفتم...کامل و دقیق همۀ مکالمه هامون و می دونستی...یه روز صیح زود از خونه درومدم بیرون... داشتم میرفتم سرکار که گوشیم زنگ خورد... منم به خیالِ اینکه تویی بدونه اینکه شماره و ببینم جواب دادم.... مرسا بود... با صدایی که میلرزید و انگار میخواست گریه کنه صدام زد و گفت:مرسا: آرشاام...بهش گفتم بله؟ مشکلی پیش اومده.؟ بابا اینا خوبن؟گفت که آره گفت بابا اینا مسافرتن...گفت یه مشکلی برای خودش پیش اومده گفت که یکی یه نامردی در حقش کرده.... و خیلی چیزای دیگه... واقعا سر در نمیاوردم که چرا به من می گه... وقتی ازش پرسیدم گفت تو این دنیا کسی و به اندازه تو دوست ندارم و برای تو گفتم... من بهش گفت خجالت بکش دختر من زن دارم... درست نیست که به من فکر کنی و بعد بهش گفتم دیگه به من زنگ نزن و قطع کردم...چند دقیقه بعد اس ام اس داد که من کلی قرص خوردم و گفت که داره میمیره و حلالیت خواست....همۀ این حرفا باعث شد مسیرِ من عوض شه و من برم سمتِ خونشون... خواستم بهت زنگ بزنم بیای اما از یه طرف گفتم هول می کنی از یه طرف گفتم رسیدم اگه به هوش بود که میبرمش بیمارستان اگه نبود زنگ میزنم اورژانس و بعدا به تو می گم... اما الان خیلی خوشحالم که اونروز بهت زنگ نزدم ... چون ممکن بود مرسای نامرد اونروز بلایی سرت بیاره... اگه می دونستم مسیرِ زندگیم عوض میشه نمی رفتم... میزاشتم بمیرِ... اما اون در اصل قرص نخورده بود که بخواد بمیرِ...وقتی رسیدم... در بسته بود رفتم بالا و پریدم تو حیاتشون... دری اصلی که وارد خونه میشدی باز بود... رفتم تو هر چی صدا کردم مرسا جواب نداد... همینکه اسمش و صدا می کردم رفتم سمتِ اتاقش صدای یه موزیکِ ملایم از اتاقش میومد... در و باز کردم رفتم تو...منتظر بودم جسمِ بی جونِ مرسا رو تو اتاق و رو تختش ببینم... تا وسطای اتاق رفتم...اما اون کثافت جسم لختش رو تخت بود و داشت خیلی کثیف به من نگاه می کرد و سیگار می کشید.. روم و ازش گرفتم... گفتم خیلی پستی ... همونجور که چشمام بسته بود خواستم برگردم که یکی از پشت کفِ دستاش و گذاشت پشت گوشم و با یه ضربۀ خیلی دردناک من دیگه چیزی نفهمیدم......چشمام و بستم میی دونستم بقیش چی میتونه باشه... لابد... با هم بودن... اما آرشام فکر کرده من خزعبلات و باور می کنم؟ خدایا باور کنم؟ خدایا کمکم کن... بعد از گفتنِ حرفاش اولین حسی که وجودم و بگیره یعنی اینکه تو میخوای با توجه به همون حس پیش برم......آرشام: چشمام و که باز کردم منگ بودم... اصلا یادم نبود که کجام... فکر می کردم تویی که داره بدنم و نوازش می کنه... لبخندی زدم و بغلت کردم... وقتی چشمام و باز کردم اخرین عکسم ازم گرفته شد و بعد اون پسر رفت بیرون و در و قفل کرد...
هوشیار شدم ... فهمیدم کجام... اما خیلی دیر شده بود.. چون همون یه عکسِ آخر برای تو بس بود که فکر کنی من با مرسا بودم... مرسا کاری نکرده بود اما انقدر عکس گرفته بود که بتونه من و غلامِ خودش کنه...زدم تو گوشِ مرسا و پرتش کردم اونور... مرسا خندۀ کثیفی کرد و لباسش و برداشت و پوشید... می خواستم زنگ بزنم به پلیس اما چی می گفتم؟ واقعا نمی دونستم... هنوز هنگ بودم و تو شک... سعی کردم در و باز کنم تا بتونم دوربین و از اون پسرِ اشغال بگیرم اما وقتی در و شکستم اون رفته بود... لباسام و پوشیدم... مرسا کلی از دستم کتک خورد... طوری که اخر سر خون بالا آورد... اما نمی دونم چرا باز می خندید... البته بعدا فهمیدم... با خنده هاش بهم می گفت راحت باش منم دارم برات...لباسام و پوشیدم و خودم و مرتب کردم... جوری که تو من و دیدی شک نکنی... چون نمی دونستم چی بهت بگم... هیچ توضیحی نداشتم...عذابِ وجدان داشتم... احساس می کردم که بهت خیانت کردم... باید با یکی حرف میزدم و راهنمایی می گرفتم...این اتفاقا واسه همون شبی بود که من دیر رسیدم خونه... که بابا زد تو گوشم... اما من بیهوش بودم و کاری از دستم ساخته نبود... وقتی دیدمت که حالت بدِ عذاب داشتم... اما باور کن ساناز اون کاری باهام نکرده بود... فقط یه دستمالیِ ساده که بتونه چند تا عکس داشته باشه... باور کن حتی تو بیهوشیمم کاری نکرده بود که مشکلی برای خودش پیش بیاد...ساناز: واقعا نمیدونستم چی بگم.... دستم و گرفتم جلوی دهنم تا هق هقم و خفه کنم... خیلی سختِ مردی که عاشقشی بیاد تعریف کنه... تعریف کنه از اینکه یه زنِ دیگه چه جوری لخت تو بغلش بوده... اما واقعا بیهوش بوده؟ واقعا خودش نمی خواسته؟ واقعا هیچ قصدی از رفتن تو اون خونه نداشته؟ نکنه من بی فکر رفتم؟ نه من بی فکری نکردم... آرشام بی فکری کرد... سعی کردم به ادمۀ حرفاش توجه کنم... اما واقعا دلم می خواست زار بزنم...بعدا زنگ زدم به علیرضا و ازش خواستم ببینمش...می خواستم ازون کمک بگیرم و ازش بخوام اون یه جوری بهت بگه....اما هنوز پیشِ علیرضا نرفته بودم که یه سری عکس برام اومد... تو تمومِ عکسا سر مرسا جوری بود که قیافش مشخص نمیشد...اما اگه تو میدی قشنگ می فهمیدی مرساست... همونطور که سیاوش دید و فهمید...هیچکدوم ازون عکسا منطقی نبود چون تو همش من خواب بودم و یه جسمِ بی جون... اما وقتی آخرین عکس و دیدم چشمام و بستم و اشهدم و خوندم...من با چشمایی خمار و لبخند سر مرسا رو تو سینم فشار میدادم و دستم رو تنش بود... اما باور کن اون لحظه هنوز منگ بودم و نمی فهمیدم فکر می کردم تویی...ساناز باور کن تنها اشتباهِ من این بود که رفتم تو خونۀ مرسا... از همینجا خیانتای ناخواستۀ من به تو شروع شد...آرشام: از بعد از اون مرسا ازم خواسته هایی داشت که اگه انجام نمیدادم می گفت عکسارو میفرستم برای ساناز... مطمئنم این عکسارو ببینه بچش میفته و خیلی چیزای دیگه... میگفت کاری می کنم یه هفته ای طلاقش و بگیره...کمتر بهت نزدیک میشدم... ازینکه میدیدم مرسا بهم دست میزنه چندشم میشد... دلم نمیومد بهت نزدیک شم باهات حرف بزنم... فکر می کردم خیلی کثیفم... دیوونه شده بودم... عصبی و روانی... تا اینکه سیاوش یه روز که داشتم سر کارگرا داد و بیداد می کردم صدام کرد و ازم دلیل خواست... فکر می کرد مشکلی با تو دارم.. خواست کمکم کنه... یکم که حرف زد براش از همه چیز گفتم و عکسارو گذاشتم جلوش...بیچاره اونم هنگ کرده بود... کلی دری وری به من گفت که با خریت و سادگی کار دستِ خودم دادم... از اون به بعد مرسا زنگ میزد باهاش برم ناهار بیرون... بیشترِ وقتا بهونه میاوردم یا اینکه با سیاوش میرفتم...اونشب که بهت گفتم دوستم تصادف کرده مرسا بهم زنگ زده بود و گفت که حوصلش سر رفته باباش اینا نیستن گفت که برم پیشش...اگه می گفتم نه شروع می کرد به تهدید... قطع کردم و زنگ زدم به سیاوش... خونۀ ما بود اما چون نمی خواست گند کاریه بدتری بشه و مرسارو میشناخت اونم اومد...ساعت دو بود که مرسا رضایت داد دست از سرمون بر داره.... میخواستم برگردم خونه اما روم نمیشد بر میگشتم میخواستی حالِ دوستم و بپرسی من به چه رویی دروغ می گفتم؟ می گفتم حالش بد بود یا سلام رسوند... نه واقعا ستم بود... با سیاوش رفتم خونشون... سیاوش زنگ زد به انا گفت رسیده منم پیشش بودم... اما بازم روم نشد بهت زنگ بزنم...تا اونروز که گفتی تولد دعوتیم ... من از قبل خبر داشتم... اگه یادت باشه اونروزا یکمی شاد تر بودم... مرسا بهم گفته بود باید براش کاری انجام بدم گفته بود اگه براش کاری و که میگه انجام بدم برای همیشه دست از سرم بر میداره...اون بهم گفت با نوید رابطه داشته و باید کاری کنم که نوید حسودیش بشه و بهم گفت باید اون حرفا رو بزنم ... همون حرفای زشتی که تو شنیدی...باور کن وقتی اون حرفا رو میزدم خودم چندشم میشد... انگار با هر یه کلمه ازون حرفا داشتم جون می دادم اصلا نمی تونستم درست حرف بزنم... متوجه نشدم تو شنیدی و رفتی.... بعدشم خواستم بیام دنبالت اما مرسا نزاشت... بهش گفتم هر غلتی دلت میخواد بکن... به تو گفتم برگرد خودم میبرمت تو گفتی نه... گفتی حالت خوبه... مرسا هم که جلوی خودم داشت زنگ میزد یکی برای تو عکس بیاره که بهش گفتم می مونم...مسافرتم به اصفهان فقط یه سفرِ کاری بود باور کن راست می گم... اگه بهت گفتم خونمون نری می ترسیدم با بابا حرف بزنی و ساعتای کاریه اونروزام و که مرسا اذیت می کرد بفهمی... فقط همین...خیلی خوشحال بودم... اما تو غمگین بودی... غم از چشمات میبارید... من خوشحال بودم که همه چی تموم شده و فکر می کردم تو غمگینی چون دارم میرم مسافرت... اما همه چی تموم نشده بود... احساس می کردم ازم زده شدی... شاید چون به خودم شک داشتم... واسه اینکه مطمئن شم بهت زنگ نزدم توام زنگ نزدی... روزِ سوم زنگ زدم نبودی.... گفتم شمارم و میبینی زنگ میزنی اما دریغ... حتی یه میس کالم از تو نداشتم... گفتم آنا بیاد در خونه ... اومد و گفت تو نیستی.... گفت که نگهبان گفته تو رفتی مسافرت... خیلی از دستت عصبی شدم... واقعا دلم میخواست بودم و خرخرت و می جوییدم ... بلاخره دوروز دیرتر رسیدم خونه... که دیدم هیچی سر جاش نیست... مرسای بیشرف آخرین ضربشم زده ...وقتی فهمیدم چی شده به دوستت زنگ زدم اونم بی خبر بود.... رفتم سراغِ مرسا... انقدر زدمش که اومد بره تو بالکن اتاقش و درشو ببنده اما من گرفتمش اومد خودش و آزاد کنه که پرت شد پایین...با ترس برگشتم سمتش... وااای یعنی آرشام ادم کشته بود...؟برگشت سمتم... نگاهم و ازش دزدیم...آرشام: نمرد... اما پاش شکست... دستاش شکست...ازم شکایت کردن و من برای اینکه به زور واردِ خونه شدم و کتک زدنِ مرسا با کلی پول و پارتی بازی 6 ماه زندان برام بریده شد و هفتاد ضربه شلاق...6 ماهی که اون تو بودم .. مردم... یه مرده اومد بیرون... مردۀ متحرک... بابا در نبودِ من کلِ ایران و گشت... اما من قبول نداشتم خودم دوباره شروع کردم... همه جارو گشتم... افسرده شده بودم... علیرضا نبود من میشدم همون آرشامی که کلی تلاش کردی سالم شه... می تونی ازش بپرسی... اون تو همه روزای سختم بود... اون حق و ازت گرفته بود و داده بود به من... به نظرش تو مقر بودی... اما من می دونم که مقصر اصلی خودمم...الانم ساناز... می دونم بهت خیانت کردم... می دونم پستم... پست ترینم... لایقِ هیچی نیستم... اما اونقدام نامرد نیستم که یه فرصتِ دیگه به من و خودت ندی...باور کن اگه بری میمیرم... زندگی بدونِ تو رنگِ قشنگی نداره... باور کن با خاطراتت زندگی کردن و حسرت خوردن، حسی به جز مرگ بهم نمی ده... بمون کنارم قول میدم خریت و سادگیم باعث نشه زندگیم و دوباره ببازم... باور کن ساناز... من و مرسا هیچ رابطه ای به جز اینکه اون سعی کنه من و تحریک کنه و من وا بدم و اینکه ازم استفاده ببره نداشتیم... باور کن اگه کنارم بود اصلا بهش نگاه نمی کردم... وقتایی که لباساش بیش از حد باز بود همیشه چشمام و میبستم... سیاوشم تقصیری نداشت... اون خیلی برات ارزش و احترام قائلِ به حدی که هنوز با آنا نامزدِ همیشه می گه باید وایسم تا خواهرم بیاد بعد عروسی کنیم... سیاوش با من موافق بود و نزاشت من چیزی بگم اون گفت بعد از به دنیا اومدنِ بچه خیلی بهترِ... خیلی گریه کرده بودم... هم به حالِ خودم... هم... آرشام...حواسم رفت به چوبی که روش یه شعر نوشته بود و رو داشبورد بود...دلم نمياد که بگم به خاطر دلم بموناما بدون با رفتنت از تن خستم ميره جونبمون براي کوچهاي که بي تو لبريزه غمهابري تر از آسمونش ابراي چشماي منهبمون واسه خونهاي که محتاج عطر تن توستبمون واسه پنجره اي که عاشق ديدن توست!در و باز کردم که پیاده شم...دستم و گرفت...آرشام: ساناز منو می بخشی مگه نه؟ بر می گردی سر زندگیت؟ بگو آره ...اونم داشت گریه می کرد... خدایا نمی خوام خورد شه... نمی خوام خورد تر از این شیم...آرشام: ساناز خواهش می کنم... باور کن میمیرم برات ... برای وجودت و حضورت... برای حضورت تو لحظه هام...
اصلا بمون تو خونه و زندگیت و خودت و اواره نکن... بمون اونجا من هفته ای یه بار میام به بچه ها سر میزنم و ببینمت... اگه خواستی اصلا نمیام... فقط میام و از دور نگات می کنم تا روزی که مطمئن شی می تونم بازم آقای خونت باشم... همونی که همیشه بهم می گفتی.... اما برگرد تو خونت...دستم و از تو دستش کشیدم بیرون...من: نه ... برای من و تو فرصت فرصتی نمونده...خوب چی بهش می گفتم؟ من بهش گفته بودم حتی اگه حرفاشم بشنوم نظرم بر نمی گرده... اصلا اون واقعا به من خیانت کرده بود... منم گفته بودم که خیانت و نمی بخشم....وای ساناز وجدانت کجا رفته... ؟ درسته اون خودش و مقصر می دونه و داره تو آتیش عذابِ وجدان میسوزه اما تو که خوب خودت و دلت خبر دارین که اون گناهی نکرده...کمی از روش خجالت می کشیدم... احساس می کردم اون بی گناهه و من گناهکار... بنظرِ خودم کاراش منطقی بود... به نظرم اگه اون موقع بهم می گفت ممکن بود زندگیم خیلی بدتر از اینی که الان هست بشه...با اینحال دوباره گفتم:من: راه من و تو از هم جداست ...آرشام: ساناز... پیاده شدم و در و بستم...کمرم خم شده بود... شکستم... بدجوری خورد شدم... ارشام روحِ بزرگی داشت که همه سختیارو تحمل کرد که مشکلی برای من پیش نیاد... روحِ بزگی داشت که خودش و مقصر میدونست و به من حق داد که رفتم... اما من... خیلی پست بودم... از اونروز دو هفته ای می گذره... قلبم شکستِ ... دلم مرده... شاید من می تونستم زندگیِ بهتری داشته باشم... همینطورم آرشام، که کمتر از من زجر نکشید...آرشام مقصِر نبوده... من خیلی زود قضاوت کردم... با اینکه خودش فکر میکنه خیانت کرده اما من می گم زیادی به فکر من بودن باعث شده که حرفی نزنه... از نظرِ من اون خیانت نکرده و من بخشیدمش.. اون قلبِ بزرگی داره که عذابِ کارای مرسا رو تنهایی تحمل کرده... من از این دید نگاه می کنم... عقلم و منطقم این و می گه...اما خودم و نه... خودم و نمی تونم ببخشم... من بد کردم... حالام به ارشام فرصتی می دم برای با بچه هاش بودن... اونم حق داره... حقی که من دوسال و نیم ازش گرفتم... من با سیاوشم حرف زدم... اونم تمومِ حرفای آرشام و گفت و اونم می گفت آرشام مقصر نیست... خودم می دونم... شاید خوب باشه بعضی وقتا فرصت داد و صبور بود... فکر می کردم بزرگ شدم... اما بازم حماقت و بازم اشتباه کردن... انسان جایزالخطاست تو همۀ مراحلِ زندگیش... اما ساناز مرتکبِ خطای زشت و بزرگی شدی...از اونروز دیگه آرشام بهم زنگ نزد... دیگه نیومد اینجا... دیگه حتی نیومد بچه هاشم ببینه... انگار باید باور می کردم وقتی گفت تو مهمتری...فقط وقتی من به انا برای طلاق گفتم آرشام گفت که بگو هر وقت که بخواد میام دادگاه فقط بهش بگو قلبم و اتیش نزنه... بگو که تا من زنده ام اسمِ کسِ دیگه نره تو شناسنامش و گفته خیلی نگران نباشِ چون خیلی موندنی نیستم..انقدام نا امید ولش نمی کنم و برم... بهش انگیزه برای زندگی میدم و بعد میرم... برای دو سال زندگیش و ازش گرفتم بس بود... کاش کمی با دیدِ بهتر نگاه می کردم... اما از حق نگذریم منم مقصر نیستم... هر زنی هم جایِ من بود تو اون شرایط بهتر از این فکر نمی کرد...آرشام نمیومد اما آروین و آرا بهش عادت کرده بودن... انگار کم کم داشتن معنیِ پدر و بابا رو درک می کردن... خوشحال بودم... می تونستن کنارِ پدرشون زندگیِ خوبی داشته باشن...مراسمِ چهلمِ بابا برگزار شد هر جور که بود برگزار شد و رفت... مراسم تموم شد و هر کسی از یه طرفی رفت سرِ زندگیش... خوش به حالِ بابا ... حالا که فکر می کنم نباید برای عزیزامون که رفتن غصه بخوریم، البته دلتنگی برای اوناست که باعث میشه اشک بریزیم و ناراحت باشیم... اما میشه یه این امید زندگی کرد که جایِ ما هم اونجاست و یه روزی می بینیمشون... اونا جایی بهتر و بالاتر از ما هستن... جایِ حق خیلی بهتر از این دنیای ناحقِ ماست...هیچ کدوم از خانوادۀ شوهرم باهام بد برخورد نمی کنن... اما تو چشمای همشون غم و ناراحتی از تصمیمی که گرفتم پیدا میشه... وقتی همه از خونه رفتن..اومدم تو اتاق به بچه ها سر بزنم... شادی جون دنبالم اومد...شادی جون: غمِ اخرت باشه دخترم... ایشاالله تو شادیات شرکت کنم...من: ممنون شادی جون... غم نبینید... شادی جون: ساناز با اینکه آرشام خواسته حرفی نزنیم.. با اینکه گفته با بردنِ اسمش تورو عذاب ندیم اما دخترم تو راجع به تصمیمت مطمئنی؟اشک از چشمام چکید و گفتم: بله... مطمئنم... شادی جون: اما ساناز بچه همونقدر که مادر میخوان پدرم می خواد... کاشکی می تونستی آرشام و ببخشی... بچم از عذابِ وجدان و غصه چیزی به تنش نمونده... خواهش می کنم ساناز تو آرشام و یه بار به زندگی برگردوندی... نزار فکر کنم خودتم ازمون گرفتیش... داره از بین میره...هنوز خبر نداشتن که بچه ها قرارِ پیشِ آرشام بمونن...من: ایشاالله آرشام کنارِ یکی دیگه زندگیِ خوشی رو شروع می کنه...مادر شوهرم اهی کشید و خداحافظی کرد و رفت...وای خدایا باید زودتر ازینجا برم تا اونروز نبینم... صد درصد اونروز ،روزی ی که آرشام با کسی دیگه همقدم شه روزِ مرگ روح و جسممِ... نه که چیزی ازشون مونده!!! اونروز نابود میشم...آنا: کارِت درست نیست ساناز به خدا خیلی عذاب می کشه... مخصوصا از اونروز، از اونروز که برات حرف زد و تو گفتی نمی بخشیش... اون فکر می کنه زندگی تو بچه هاش و نابود کرده... ببین می شنوی صداش و می شنوی صدای داد و فریادشُ... آنا ساکت شد تا من بشنوم...صدای آرشامم بود... آرشامِ من... عزیزِ دلم به خاطرِ منِ احمق که بلد نیستم چه تصمیمی برای زندگی بگیرم داره زجر می کشه... آخخ که خیلی احمقی ساناز...من: الو آنا هستی؟آنا در حالی که گریه می کرد گفت آره...من: می تونی تا یه ساعت دیگه اینجا باشی/؟آنا: چرا؟
من: تو بیا کارت دارم...آنا: باشه خدافظ...باید زودتر تصمیم و عملی می کردم./..همینجور که گریه می کردم نگاهی به آروین و آرا انداختم... چقدر این لباسا بهشون میومد هدیۀ شادی جون بود... اوه فرشته های من چه جور دوریتون و تحمل کنم؟آروین: مامان چرا گِلیه؟من: هیچی مامانم ... برو عمه میبرتون پارک بعدم میرید پیشِ بابا...آرا: تو نمیای/؟من: نه من باید برم جایی... ممکنه چند وقت نیام... پیشِ بابا مراقبِ خودتون باشید...آرا: باشه مامان... پس صبح بیا...لبخندی زدم... فرشته کوچولوهای من نمی تونن درکِ درستی از رفتن و موندن داشته باشن... خوش به حالشون کاش منم بچه بودم... کاش میشد ما آدما تو همین سن دنیایی به قشنگیِ دنیای بچه ها برای خودمون بسازیم...رو کردم به آروین و گفتم:من: مامانم یادت باشه تو باید از خواهر کوچولوت مراقبت کنیا...همینطورم تو دخملِ نازم...هردو شون قول دادن و رفتن تو ماشینِ آنا....ساکشون و دادم به آنا...من: برنامۀ غذاییشون تو ساکِ... پفک خیلی دوست دارن اما بهش حساسیت دارن... نباید بخورن... همین دیروز از شیر گرفتمشون...... حداقل روزی دو لیوان شیر بهشون بده... یه نامه دادم بهش...من: اینم بده به آرشام...آنا: ساناااز...روم و برگردوندم...در حالی که به هق هق خفه ای افتاده بودم و تمومِ صدام و جمع کردم و گفتم برو آنا... و رفتم بالا...چیزِزیادی تو نامه برای آرشام ننوشتم... فقط براش نوشتم که چیزی جز خندیدنش ازش نمی خوام... براش نوشتم خیالش راحت باشه و راحت زندگی کنه چون اون به من خیانت نکرده و من بخشیدمش... بهش گفتم اون کسی که برام سختِ ببخشمش خودمم و اینکه لایقِ تربیت بچه هام نیستم... نوشتم یه مدتی نیاز دارم تنها باشم... بر می گردم و به کارای طلاق سر و سامون میدم...همین... چه راحت... چه راحت چرخ و فلک می چرخه... تا حالا اون عذاب کشید حالا نوبتِ منِ.......وسیله هام و جمع کردم ... باید برگردم شمال... شاید آرامشی که اینجا پیدا نمی کنم اونجا باشه... منتظرِ مامانم ... از صبح رفته بود تهران دنبالِ کارای حقوق بابا و چیزای دیگه... و بعدم رفته بود خونه عموم که عمو برسونش کرج... صبرم تموم شده به خدا... بلاخره مامان اومد بعد از کمی نصیحت و اینکه تصمیمِ درستی نگرفتم... کمی گریه کردن و اشک ریختن واسه دوری از بابام ازش خداحافظی کردم و رفتم پایین...تو پارکینگ وسیله ها رو گذاشتم صندوق ... نمی دونم چرا یه حسی داشتم... دلشوره داشتم... کاش زنگ بزنم حالِ بچه ها رو بپرسم... نه ساناز بهونه نگیر... روت و کم کن... رات و بکش برو...اومدم بشینم تو ماشین که یکی من و گرفت و یه دستمال گذاشت جلوی دهنم... سعی داشتم تقلا کنم... اما زود بی حس شدم و بعدم بیهوش.......خیلی سنگین چشمام و باز کردم... دوست داشتم ببندمش... اما یهو یادم افتاد که تو پارکینگ .. اوه خدای من ، من توسطِ اشخاصی ربوده شدم... وای تو این موقعیت اینجوری حرف زدنم برایِ چی بود؟چقدر این اتاق آشناست.. اینجا که... اینجا که اتاقِ من و آرشامِ...آره گفته بود خونه و پس گرفته... اما من اینجا چه کار می کردم؟ هنوز گیج بودم... لباسام و نگاه کردم... لباس خوابم... اولین لباسِ خوابی که برای آرشام پوشیدم...آرشااااام؟آرشام: جاااانم؟با تعجب رو تخت غلت زدم که ببینم کی پشتمِ که مستقیم رفتم تو بغلش...من: تو بودی...؟ آقای دزد؟آرشام: که می خواستی بری آره؟ حسابت و برسم؟حالا که تو بغلش بودم دلم نمی خواست نه حرف بزنم نه تکون بخورم... دوست نداشتم الان راجع به همه چی توضیح بخوام.... دوست نداشتم بهش توضیح بدم داروی بیهوشیِ رویِ دستمالا خیلی تایید شده نیست...عکسایی که من برده بودم اما الان تو اتاق رو دیوار بود... خوشحالم که همه چی سرجاشِ...آرشام: من فدای اون لبای خوردنیت... من فدای چشمای نازت... گفته بودم مادرِ وروجکا از خودشون خیلی مهمترن که... بعدم تو که من بخشیدی چرا عذابم میدی...؟ من که عمرا بزام بری... تازه گرفتمت کوچولویِ تو بغلیم.. و بعد من و سفت تو بغلش فشار داد... آرشام: به فرصتِ دوباره برای جفتمون فکر کن....لبخندی زدم... به رنگِ ارامش ... انگار آرامش همینجاست... تو همین خونه... کنارِ عزیزِ دلم... آقای خونم... و پدرِ بچه هام...پام و انداختم بینِ پاهاش و اونم یه پاش و قفل کرد دورم... قشنگتر از این نمیشد... لباش و گذاشت رو لبام... دوباره حسش کردم .. انگار همه چی واقعی بود... خدایِ من ، من خواب نمیبینم و بیدارم... منم همراهیش کردم... پتو رو کشید رومون، و بعد دوباره با هم بودن...پایان