انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  13  پسین »

گل عشق من و تو


زن

 
عمو سبزي فروش
بله
سبزي كم فروش
بله
سبزي گل داره
بله
در و دل داره
بله
عمو سبزي فروش
بله
خيار چنبر داري
بله
تربچه ت گليه
بله
ته ش قنبليه
بله
عمو سبزي فروش
بله...
بسه بسه آبرومون و بردید... آهنگ دیگه بلد نبودیید؟
برگشتیم سمت بچه ها که از خرید برگشته بودن و گفتیم: دلتونم بخواد...اونا هم نشستن و شروع کردیم به گفتن چرت و پرت و...
سرم رفت تو گوشی اس آرشام و خوندم و سرم و بالا کردم که یه حرفی بزنم..اما دیدم سیامک و یه دختر دارن با هم قدم میزنن... حتما دوست دخترشه...بلند شدم و بعد از گفتن الان میام به بچه ها رفتم سمتشون...
از پشت نزدیکشون شدم و گفتم..:
اُ اُ شیطونم که هستی...با خانم چه نسبتی دارین سیامک خان؟؟
سیامک و المیرا جفتشون برگشتن سیامک اول کمی متعجب شد اما بعد خندید و بهم دست داد و گفت تو اینجا چه کار می کنی؟
من : با دوستا اومدیم روز آخری دور هم باشیم...
یه نگاه به المیرا انداختم که بهم اخم کرده بود...اوخی نازی حتما حسودیش شده...
من: سیامک معرف نمی کنی؟
سیامک: اوه ببخشید...
المیرا جان زن آرشام پسر خالمه... ساناز توام که المیرا و میشناسی دیگه...
من: دستم و بردم جلو به المیرا دست دادم و گفتم بله که میشناسم...خوشوقتم خانمی...
المیرا: ای وای پس شما ساناز خانمی و بعد اومد جلو گونه من و بوسید...
بمیرم طفل معصوم فکر کرده من زن دومم!!!
با هم نشستیم روی صندلی و گفتم خوب شد دیدمتون... راستی مگه پارکای کرج و ازتون گرفتن که اومدین اینجا...
سیامک: نه اما اونجا دیگه تکراری شده بود... و بعد با المیرا زدن زیر خنده...
به گفتن ای شیطونا اکتفا کردم و گفتم...:
من: راستی خوب شد دیدمتون./..دوست دارم یکی از ساقدوشای من و آرشام تو و المیرا باشین...قبول؟
المیرا: مگه منم دعوتم...
من: آره عزیزم...
سیامک : اما من هنوز المیرا رو به مامان اینا معرفی نکردم...
المیرا با ناراحتی سرش و انداخت پایین...
منم دست المیرا رو گرفتم و گفتم اما المیرا حتما باید یکی از ساقدوشای من باشه... توام می تونی همون شب به مامانت اینا معرفیش کنی بهترین فرصت... المیرا جان کارت برای خانوادتم هست...اونا هم می تونن تشریف بیارن که آشناییتوت همونجا شروع شه دیگه...
المیرا: وااای مرسی تو چقدر مهربونی...
سیامک: خوب باز تو احساساتت قلمبه زد بیرون؟
المیرا زد به شونه سیامک و گفت:
المیرا: ا سیا من فقط گفتم مهربونه... از تو که هیچ کاری بر نمیاد...
سیامک خندید و گفت:
سیامک: راستی گفتی ساقدوشات؟ یعنی کیا هستن دیگه؟
من: حدس بزن از عشاق تابلو فامیل...البته فقط یکی و میشناسی...
سیامک کمی فکر کرد و گفت نمی دونم...
من: بیچاره المیرا...خدایا این پت کی بود که گیر المیرا افتاد...
سیامک: نگران نباش ساناز جان المیرا هم خودش متِ... بعد دو تایی باهم زدن زیر خنده و المیرا گفت:
خیلی بدی سیا...
من: خوب نمی خواد دعوا کنید... یه جفتشون که هستی دختر خالم با کیوان پسر عممه... یه جفتشونم انا و سیاوش...
سیامک: ای ول...بابا باهوش...توام فهمیدی این دو تا یه چیزشون هست پس...
من: آره بابا تابلواِ...
خیلی خوب شد...
من: فقظ المیرا جان می دونی که ساقدوشام لباساشون باید ست باشه... واسه آخر هفته می تونی بیای؟ جمعه؟ بریم که خریدای شمام انجام بدیم که من با خیال راحت برم سراغ جهیزیه..
المیرا: باشه....منم اونروز بیکارم...
من: خانوادت که مشکلی ندارن:؟
المیرا: نه...
من: خوب خدا رو شکر...من با بقیه هم هماهنگ می کنم که بریم...
و بعد از کلی تعارف که بیان تو جمع ما قبول نکردن و منم باهاشون خدافظی کردم و رفتم پیش بچه ها...
در کل روز خوبی بود بچه ها که با من بودن و رسوندم خونشون و خودمم سر جهانشهر با آرشام قرار دارم...یه آرایشگاه پیدا کردم کارش عااالی تر از چهره به چهرست... کلا از کاراش که تو گوشی دوستم بود خوشم اومد برم ببینم چه جوریاست دیگه...
آرشام بهم پول داد و من رفتم بالا... دو تا واحد بود... یکی مخصوص آرایش و مراقبتهای پوستی یکیش هم مو...
زنگ قسمت آرایش و زیبایی و زدم و در و برام باز کردن و من رفتم داخل...
بعد از دیدن نمونه کاراش و صحبت... کردن راجع به همه چی گفتم:
من: من سه تا ساقدوش دارم که می خوام مثل هم درست شن...یعنی با گریم خیلی به هم نزدیک شن و شبیه هم...
آرایشگر که حالا فهمیدم اسمش رویاست: هیچ مشکلی نیست... کار آرایشت با منه... آرایش دوستات و میسپرم به ستاره و مهسا... اونا هم کارشون عااالیه... ولی من عروسام و خودم درست می کنم...کار موهاتم که گفتم با خانم شِیوانیه... خیالت راحت باشه... پس ساقدوش داری؟ اولین عروسم هستی که می خوای ساقدوشات ست هم باشن و کلا سه تا ساقدوش داره...
من: آره کلی برنامه براشون دارم... ساقدوشام جفتای عاشق هستن...
رویا: اُه پس عاللیه... خیالت راحت باشه...بسپار به من...
من : خیالم راحته... راستی می خوام سبک آرایشم باهاشون فرق داشته باشه...
رویا: لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:خیالت راحت...تو فرشته مجلسی و سبک مهسا و ستاره با من خیلی فرق داره...
     
  
زن

 
من: خوبه...فقط من حنابندونم یک روز با عروسیم فاصله داره...
رویا: باشه روز دقیق و به من می گی می خوام یادداشت کنم عزیزم...بله 28 تیر یعنی 28 همین ماه حنابندونمه و سی ام هم عروسیم...سی و یکم هم پاتختی...
رویا : خوب پس بیست و پنجم همین ماه اینجا باش برای یه سری ماساژ و کراتینه کردن... و 27 بیا برای اپیلاسون... 29 هم یه روز قبل از عروسیت بیا برای پاکسازی پوست و یه چک کلی... راستی نظرم اینه که موت و رنگ کنی...
و همینجور که حرف میزد تند تند یادداشتم می کرد...
من: رنگ؟ باشه ببینید من خودم و میسپارم به شما از کارتون خوشم اومده امیدوارم جوری باشه که بازم اینوری بیام...
رویا: خیالت راحت تو خودت نازی من نازترت می کنم... جوری که عروستم بیاری اینجا...
یکی از کار کنا که بعد فهمیدم مهساست خنده ای کرد و گفت تازه خرش و سوار شده اوووووو کو تا کره خرش....
حرفش خنده دار بودا اما یعنی آرشام خره منم سوارش شدم؟
رویا خنده ای کرد اما زود جمع و جورش کرد و گفت: مهسا هزار بار !!! گفتم با این شوخیات شاید یکی ناراحت شه... و بعد رو به من گفت خیلی شوخ طبعِ...
من: بزارید راحت باشه... و بعد از دادن کمی پول خداحافظی کردم و رفتم بیرون و تقویمی کوچیکی که رویا توش وقتام و نوشته بود گذاشتم تو کیفم... کاراش عااالی بود اما کی باورش میشه من با اون سه روزی که میرم و سه تا ساقدوشم 3 ملیون بدم؟؟!!!! خوب باید خوشگل شم... شوهرم مثلا پولداره ها...
آتلیه هم شد آتلیه کلاسیک که هم تو خود رایشگاه کاراش بود هم با آرشام رفتیم دیدیم...خوشم اومد...
دوباره مثل همیشه هیچ جا رخت خواب خود آدم نمیشه... اما نمی دونم چرا خوابم نمیبرد...راستی با آنا و هستی و همینطور سیاوش و کیوان هماهنگ کردم همشون خیلی خوشحال شدن و با کله قبول کردن جمعه 10 صبح همشون و سر جهانشهر ببینیم که هر کی با جفتی که من انتخاب کردم مثل جوجه اردک زشت دنبال ماشین ما راه بیفتن بریم تهران براشون لباس بخریم.... وای راستی باید چند دست لباس اسپرت بخرم چند روز قبل عروسی با آرشام بریم آتلیه گفته باید با لباسای اسپرت ازمون عکس بگیره...
دیدم نه مثل اینکه با افکار درهمم خوابم نمیبره پس هندزفریم و گذاشتم تو گوشم ورفتم تو پلی لیستم و همینجوری پلی کردم...از شانسم آهنگ مورد علاقم درومد.:

زندگی راستی چه زود میگذره
آدم از فردای خود بی خبره
زندگی راستی چه زود میگذره
آدم از فردای خود بی خبره
گاهی از مدرسه و کیف و کتاب گفتی برام
گاهی از شیطونی های بی حساب گفتی برام
گاهی از مردم بی عاطفه نالیدی واسم
گاهی از عاشقی و رنج و عذاب گفتی برام
زندگی راستی چه زود میگذره
آدم از فردای خود بی خبره
زندگی راستی چه زود میگذره
آدم از فردای خود بی خبره
کاشکی میشد که بخندم همیشه
چه کنم دست خودم نیست نمیشه
دیگه اون روزهای زیبا نمیاد
دیگه اون خنده به لبها نمیاد
زندگی راستی چه زود میگذره
آدم از فردای خود بی خبره
زندگی راستی چه زود میگذره
آدم از فردای خود بی خبره
گاهی از مدرسه و کیف و کتاب گفتی برام
گاهی از شیطونی های بی حساب گفتی برام
گاهی از مردم بی عاطفه نالیدی واسم
گاهی از عاشقی و رنج و عذاب گفتی برام
زندگی راستی چه زود میگذره
آدم از فردای خود بی خبره
زندگی راستی چه زود میگذره
آدم از فردای خود بی خبره
زندگی راستی چه زود میگذره
آدم از فردای خود بی خبره
پس یعنی ما نمی تونیم از لباسای مارک چیزی براتون پیدا کنیم...چون یا سایزتون نیست یا کلا تکِ... یا خوشتون نمیاد...اشکال نداره ..آرشام ببرمون کوچه برلند اونجا شک ندارم پیدا می کنن...آرشام چیزی نگفت و همه سوار ماشیناشون شدن...
حالا اگه من بودم نمی رفتا... دیووونه...
من: من که می گم همین... و بعد با صدای یکمی بلند تر گفتم : هستی، آنا اون تو چکار می کنید بیایید دیگه... المیرا پوشید...آنا در اتاق پرو و باز کرد گفت:
آنا: کولی بازی در نیار اومدم... چطوره؟
من: وااای خیلی بهت میاد... کلا رنگ آبی به همه میاد... به المیرا هم میومد...
انا: مگه اونا هم پوشیدن؟ پیراهن که یکی نداشت...
من: چرا از مغازه بغلی که مدلش و داشت گرفت...
آنا... آها...بگو سیاوش بیاد ببینه...
من: منتظر بودی من رسمیش کنم...خجالت بکش...
آنا: خجالت واسه چی بکشم؟ خجالت باید من و بکشه!!!!بگو بیاد دیگه...
من: پوووف حالا اگه ما بودیم هزار جور رنگ عوض می کردیما.... حداقل قرمز شو یکم!!!! و بعد رفتم و سیاوش و صدا کردم...
سیامکم که از دراتاق پرو المیرا تکون نمی خورد... اما کیوان و هستی...کیوان اصلا نیومد نگاه کنه...خوب این دو تا اولین بارشون بود که اصلا با هم میومدن بیرون... باید یکار می کردم یخشون باز شه...
نگاه به اتاق پرو هستی که بسته بود کردم..معلوم نیست داره اون تو چکار می کنه...رفتم سمت کیوان...
من: بهتر نیست از احساست بگی... دیگه وقتشه ها شایدم کمی دیر شده باشه...
کیوان با نگرانی گفت: دیر؟ چرا دیر؟
من: پس دوسش داری....؟ خوب هر دختری خاستگار داره دیگه... یکیشون سمج باشه و با موقعیت و اخلاق عااالی جواب دختر میشه بله... پس امروز وقتشه تو ماشینم که تنهایین...
کیوان سری تکون داد ورفت سمت اتاق پرو هستی...
پوففف ای بابا اینا چرا هیچ کدوم قرمز نمیشن؟!!! حسرت به دل موندما...
کیوان: هستی خانم میشه در و باز کنید..منم ببینم.؟
با این حرفش آرشام پقی زد زیر خنده...
آرشام: چی و ببینی پسر؟ مگه اون تو دلقک هست؟
کیوانم خندید و گفت: یه لحظه هول شدم ببخشید... بعد دوباره گفت هستی خانم سالمید؟
هستی: بله این زیپ بالا نمیره...
آنا از تو اتاق پرو داد زد: فیلمشه بابا واسه ما که بالا رفت...با دستای خودمونم بالا رفت....
هستی در و باز کرد ...اوخییی نازی بمیرم انگار سونا بود انقدر قرمز شده بود...خوب هم به خاطر هوای اون تو بود هم معلوم بود خجالت کشیده...
     
  
زن

 
من: نَمیری آنا...
هستی: ساناز این و میبندی...
کیوان: نه من میبیندم...چقدر بهتون میاد...
ای خدا این تاحالا رو نداشتا...خوبه یه جرقه زدم...حالا سه تاشون پوشیده بودن... چقدرم ناز بود...اونروز آرشام سه تاشون و می دید... پس یعنی الان می تونن بیان بیرون تو آینه قدی خودشون و ببینن... آنا و المیرا مشکلی نداشتن هستی هم نه خیلی ولی یکم خجالتی بود... دیگه بلاخره اومدن بیرون...
عااااااالی بود...رنگ پوست سه تاشون سفید بود و آبی کاربنی خیلی بهشون میومد... ناز شده بودن...خودشونم که خوششون اومده بود... خدا رو شکر خدا باهامون یار بود که همون فروشگاه کفش و کیف هم داشت و ما ستشون و پیدا کردیم..و بعد از خریدشون زدیم بیرون که واسه آقایون هم خرید کنیم...اونا هم باید ست شن دیگه...
موقع ناهار همه حسابی خسته بودیم...
کیوان: بابا این ساقدوش چی بود تو بنا کردی؟ خسته شدم...
من: واسه شما که بد نشد و بعد به هستی اشاره کردم...
همه خندیدن و هستی سرش و انداخت پایین... خدا رو شکر این یکی رنگ عوض می کنه...عقده ای نشدم حداقل!!!
من: اما هنوز همه چی تموم نشده...
آنا: واای نه جان من...
من: اون دو تا دیگه با شما کار نداره... یه آرایشگاه آقایونه که من آرایشگاه پارسیان و انتخاب کردم چون گریمورش هم دانشکده ایمه و کاراش و دیدم حرف نداره...باهاش صحبت کردم که شما سه تا رو شبیه به هم درست کنه...اونم گفته نگران نباشم...آرشامم که با شماست...
آرشام: نگفته بودی؟ کی صحبت کردی؟ کی رفتی بیرون...
اوه اوه این از چشماش معلومه اگه چاره داشت من و تو همین جمع ناک اوت می کرد..
من: بعد از آخرین امتحانمون باهاش صحبت کردم...
سیامک: کی همون که اونروز تو پارک دخترونه می خوند؟
آرشام: کدوم پارک؟
سیامک که فکر کرد من به آرشام نگفتم با یه قیافه شرمنده سرش و انداخت پایین...
من: ا آرشام حواست کجاست...گفته بودم بعد از اخرین امتحان با اکیپمون می رم بیرون که ...رفتیم پارک و من سیامک و اونجا دیدم...
آرشام به یه آها اکتفا کرد و ولی در گوشم گفت:
آرشام: نگفته بودی اکیپتون پسرم داره...
من: تو هم نپرسیدی...چیز خیلی مهمی هم نبود...
دیگه حرفی زده نشد تا دوباره من شروع کردم...
من: بچه ها اون یکی و نگفتم...
ماشیناتون...
همه به هم گفتن: ماشینامون؟
من: آره دیگه مگه چیه...ماشیناتون باید ست باشه...ماشین ما همون پُرشه میشه اما نه زرد...آرشام پرشه قرمز می خوام باشه..؟
آرشام خیلی جدی به گفتن یه باشه اکتفا کرد...پوف حداقل جلو اینا حفظ آبرو کن... اما کسی متوجه نبود...
سیاوش: ببین من ماشینم سفیدِ...حداقل من دیگه ماشین کرایه نکن... سیامک و کیوان کرایه کنن...
سیامک: خوب منم ماشینم سفیدِ...
سیاوش: خو من ماشینم مدل بالاتره...
کیوان: منم ماشینم سفیده!!!!
بعد همه با هم زدیم زیر خنده...
من: باشه بابا همتون ماشین دارین ...همتونم ماشیناتون سفیده... بچه من با نظر سیاوش موافقم... کمِری خوبه...
سیامک: پس کرایه دو تا کمری سفید دستای ورشکست آرشام و میبوسه...
آرشام: اگه می دونستم یه عروس بردن انقدر استرس ودنگ و فنگ داره به جان خودم از این غلطا نمی کردم...
آنا: از قدیم گفتن ادم هر چی پولدارتر کِنِس تر...خجالت داره آرشام...
دیگه حرفی زده نشد و غذاهامون و خوردیم... بعد از رسیدن به میدون کرج... بچه ها همه از هم جدا شدیم...آرشامم که از وقتی فهمید تو اکیپمون پسرم بوده و من فقط با دخترا تو پارک نبودم اخماش رفته تو هم...شایدم برای اینکه من خودم با ارایشگرش حرف زدم ناراحت شده.... ای بابا...چه گیری کردیما...
آرشام: خوب...
بیا شروع شد...
من: خوب...
آرشام: چند نفر بودین؟ جفت جفت؟
من: کجا چند نفر بودیم؟
آرشام: کوچه علی چپ بن بستِِ برگرد!!!!!
زرشک !!!! فهمید خودم و زدم به اون راه....
من : آها پارک و می گی؟
برگشت یه نگاه عاقل اندر احمق بهم انداخت...
ای خدا مثلا خواستم دعوا نشه ها...
من: هیچی یه 15 نفری میشدیم... نه بابا جفت کجا بود... بیشتر دختر بودیم...
آرشام: چرا نگفتی پسرا هم هستن...
من: همچین می گی پسرا که انگار کل دانشگاه باهامون بودنا... من که گفتم با اکیپمون میریم...کلا از ترم اول با هم بودیم ... تحقیقاتمون بحثامون... کلا دیگه...
آرشام: حسابی هم خوش گذشته نه؟ کی صداش و دخترونه می کرد؟ آرایشگره؟
پیش خودم فکر کردم اگه بگم آره...ممکنه این فکر کنه خبریه و نره آرایشگاه ...
من: نه بابا...یه پسره هست انقدرم شفتِ که نگو... ( خدایا من و عفو کن )
آرشام: می دونستی جلفِ باهاشونِ اونوقت تو هم رفتی؟
ای بابا بدتر شد که... دیگه صبرم تموم شد....
من: تو چرا انقدر گیر میدی؟ من الان چند ساله میشناسمشون...خودمم بد و خوبم و تشخیص میدم...تو تازه اومدی تو زندگی من راجع به کسی قضاوت نکن...ببین من 26 سالمه من و نمی تونی تغییر بدی... روزیم که من ودیدی برات نقش بازی نکردم که بگی من و نمیشناسی از اولم همین بودم... می تونستی تحقیق کنی... این فرصت و داشتی... حقته که بدونی چکار می کنم...اما این حق و نداری که حتی فکر کنی کارام اشتباهه...چون من خودم درست و غلط و تشخیص میدم... یه بار گفتم الانم می گم پشیمونی یک کلم بگو...خلاص... نه من و اذیت کن نه خودت و.... این بحثم ادامه پیدا نکنه به نفع جفتمونه... نگاه نکن با کلی ذوق دارم برنامه عروسی رویاهام و میچینم و مدیریت می کنم...همه چی درسته اما یه چیز درست نیست...اونم تویی... دیگه گریم درومد...
من:فهمیدی آرشام: ؟ نگاه به خندم نکن که ظاهرمه...باطنم داره داغون میشه...باطنم هنوز نمیدونه شریکش کیه...من هنوز نشناختمت...نگه دار پیاده میشم...
آرشام سرعتش تند تر شده بود و نگه نمی داشت...
من با داد: مگه با تو نیستم می خوام تنها باشم نگه دار...یهو زد رو ترمز که نزدیک بود برم مثل مگس له شده بچسبم به شیشه... پیاده شدم و جهت مخالف ماشین حرکت...با جیغ لاستیکا برگشتم...رفته بود... خوبه انچنانی دعوامون نشده بودا!!!!! گفتم الان مثل فیلما دنده عقب می گیره میاد دنبالم...بعد من می گم خیلی بدی ؛ بد بد بد... بعد اون می گه حالا سوار شو من می گم نوموخوام.... بعد یهو ملت میریزن سر آرشام... بعد من می گم ولش کنید...ولی کسی صدام و نمیشنوه ...بعد که کتکش زدن من سوار ماشین میشم میبینم خیلی خونی شده... میریم باند و بتادین می خریم تو پارک همه رو براش میبندم!!!!! (یه اه جانسوز کشیدم و گفتم: همش رویا بود...کلا من همش تو رویا زندگی می کنم...)
و بعد ایستادم تا تاکسی بیاد... اولین تاکسی که رد میشد تا درِ دربست و شنید زودی وایساد و دنده عقب گرفت...منم نشستم و گفتم:
من: امامزاده حسن!!!!
راننده: خانم 50000 تومن میشه ها...
من: با اینکه حالم خراب بود اما این دیگه داشت سوء استفاده میکرد.گفتم:
من: آقا الان آژانس می گرفتم منو با 2500 میبرد اصلا نمی خوام پیاده میشم... راننده های دیگه 2000 می گیرن....
راننده: باشه خانم 2500 بشین...!!!!
نگاه کن تروخدا از 5000 تومن یهویی اومد چقدر... نشستم و چیزی نگفتم اونم راه افتاد....
از کوچه امامزاده اومدم بیرون و به سمت شاه عباسی حرکت کردم... بازم مثل همیشه داشتم تو آرامش زیادی غرق میشدم که خوردم به یه دختره...
من: ببخشید خانم ...تقصیر من بود... متاسفم...
     
  
زن

 
دختره: بله که تقیر تو بود...مگه کوری خانم؟
از کنارش رد شدم...وا مردم اعصاب ندارنا... دو دقیقه دیگه وایمیستادم میگفت باید وایسی افسر بیاد کروکی بکشه...گواهینامم می گیرفت×!!!
به گوشیم نگاه کردم نه مامان اینا زنگ زده بودن نه آرشام... نمی دونم چرا انتظار داشتم آرشام بهم زنگ بزنه... داشتم میزاشتمش تو کیفم که زنگ خورد...آنا بود...
من: جونم عزیزم...
آنا: فکر کردی آرشامم اونجوری جون میدی؟
من: نه دیوونه شمارت سیو بود با خودت بودم...
آنا: وااای الان نمیشه وگرنه همینجا از خوشحالی ولو میشدم...اخه سیاوشم هست.. ببین کجایی؟ می خواییم استارت خرید جهیزیه بزنیم...
من:وای نه انا من امروز خیلی خسته ام...
آنا: نگران نباش کار خاصی نمی کنیم... فعلا فقط برای اتاق خوابا میریم... نترس یه فروشگاه خیلی بزرگ تو مهرشهر هست ...اگه بگم هزاران طرح و مدل توش پیدا می کنی کم گفتم... همونجا می تونی
سه تا اتاق خوابت و دکور کنی...
من: باشه...من ماشین ندارما...
آنا: نترس من دارم عزیزم... کجا ببینمت؟
من الان سر شرافتم بیام اونور خیابون میشم سر جهانشهر...همونجا ببینمت...؟
انا: آره بشین تو پارک شرافت تا 10 مین دیگه اونجام...
من: باشه...فقط انا؟
انا: جانم: هیچی زود بیا و بعد قطع کردم...
می خواستم بپرسم آرشاامم میاد اما نپرسیدم...می دونستم ایده آرشامه که بریم برای جهیزیه...اما انگار که انا تنها می خواد بیاد... دختر 18 ساله جای اینکه بشینه درس بخونه... همش در حال گردشه...
من: قبل از اینکه بریم...من باید اول خونه و ببینم...
انا: چه عجب یادت افتاد کلید آوردم و بعدم به سیاوش گفت: بپیچ سمت خونه آرشام...
...
خونه قشنگی بود...لوکس و شیک... همینکه وارد میشدی یه حال کوچیک بود شاید حدودا 25 متر بود... اینجا یه دست مبل شش نفره میخواست... کنارشم یه آشپزخونه اپن که خیلی شیک و ناز بود ...یعنی فقط دلم می خواست نگاش کنم خیلی مامان بود...اکازیون!!!!
بعد کنار آشپزخونه یه راهرو می خورد که انا گفت میره سمت اتاق خوابا و کنار راهرو هم یه در بود که آنا گفت سرویس بهداشتیه...اول رفتم سمت چپم که پذیرایی بود...اونجا هم همه چی عاااالی بود...اگه دکور شه فوق العاده میشه...حدودا شاید 50 متر بود...خوبه واسه من و آرشام بزرگم هست... اتاق خوابا هم عالی بودن...همه چی بیستِ بیست منتظر وسیله ها بود....
انا: فقط عزیزم اگه می خوای می تونی از کسی کمک بگیری یکی از دوستای آرشامم هست...
من: نه گلم...می خوام همه چیز با سلیقه خودم خریده و شه و با سلیقه خودم چیده شه...
سیاوش: از انتخاباتونم میشه فهمید خوش سلیقه اید پس جای نگرانی نیست...خوب بریم؟ تا مهر شهر برسیم یک ساعت راهه...تو این ترافیک ممکنه دیر ترم برسیم...
تو ماشین کسی حرفی نمیزد و منم از انا خواستم سیستم و روشن کنه... حداقل اون قار قار کنه...
آنا: سیاوش سیدیت چند تا اهنگه؟
سیاوش : می خوای چکار؟
آنا: تو بگو؟
سیاوش: 15 تا آلبومه... هر آلبوم حدودا 6 یا 7 تا آهنگ...
آنا برگشت سمت من و گفت خوب از 1 تا 15 یه عدد انتخاب کن.
من با گیجی گفتم 9...
آنا: خوب حالا از 1 تا 6
من: می خوای چه کار ...خوب 3...
آنا: خوب ببین من میزنم آلبوم 9 اهنگ 3 ...هر چی که بود یعنی آرشام خونده واسه تو...
من: واااا دیوونه...بیچاره سیاوش از دست تو چی می کشه...
سیاوش قاه قاه خندید...
انا: زهر مار سیاوش به چی میخندی؟؟//؟///
سیاوش خندش و جمع کرد اما ته چهرش هنوز می خندید...
انا: واقعا که سانی...
بعد با حالت قهر ازم رو برگردوند...
من: خیلی خوب بابا قهر نکن...شوخی کردم بزن ببینم اهنگش چیه...
دوباره با ذوق لبخندی زد و آهنگ و پلی کرد...
واااااااااااای این آهن خوشملِ... دوسش می دارم...آخ جووون....یعنی آرشام داره به من می گه؟

احساس

این احساسی که من دارم
شبیهِ بغضِ چشماته
که هر موقع که نیستی تو
شبیهِ سایه همراته
...
این احساسی که من دارم
اگرچه خیلی غمگینه
ولی وقتی تو رویامی
به قلبم خیلی می شینه
...
این احساسی که من دارم
فقط دوست داشتن محضه
دل عاشق به یادت هست
توی هر جا و هر لحظه
....
این احساسی که من دارم
مرور عشق دیروزه
که بعد از رفتنت بازم
برام انگار مرموزه
....
این احساسی که من دارم
از احساس تو لبریزه
که این روزای عمر من
برام شبهای پاییزه
....
این احساسی که من دارم
فقط شوق تورو داره
از اون وقتی که تو رفتی
دو چشمم اشک میباره
     
  
زن

 
قسمت سیزدهم:
خرید جهیزیه خیلی زودتر از اون چیزی که فکر می کردم تموم شد...اصلا این روزای باقیمونده به عروسیم زود گذشت...البته هنوز چند روزی مونده...آرشام برای خرید جهیزیه باهام نیومد ...فقط نمی دونم چی شد که برای خرید مبلمانم اومد...اصلا مهم نیست بره به جهنم...تصمیم دارم یکم ادبش کنم...یعنی که چه؟مردَم انقدر لجباز و مغرور ؟ نوبره والا... اینا رو بیخیال... از جهیزیم بگم؟
تما وسایل برقیم کلا رنگ مشکی شد از یخچالم و ماشین لباسشوویی گرفته تا سولاردم و ماشین ظرفشویی...خدایی اثاثام تکن مطمئنا اگه خودم جهیزیه می بردم همچین چیزایی نمی خریدم... داشتم می گفتم همه مشکین و با دکوریای لیمویی رنگ تزعین شدن...کلا همیشه مشکی با لیمویی و زرد رنگ قشنگی در میاد و خیلی شیکِ..
. تو حال یه دست مبل راحتی ال مانند به رنگ مشکی انتحاب کردم که با فرش ماکارونی مشکی سفید که وسطشون اندا ختم خیلی خوشگل شده.... میز ناهار خوری ده نفرم که جدا از همه گذاشته شده بود و خیلی به پذیراییم نما میداد...
حالا پذیرایی از پرده های حریر و کتان حریر که خیلی هنر مندانه دوخته شده بودن بگم... زیرشون حریر سفید بود و روشون یه کتان حریر قهوه ای میومد که یه طرفه بود و تا روی زمین میومد و اونجا جمع میشد و روی این حریر قهوهای یه مخمل کرم میوم که تا نصفه ادامه داشت و از نصفه جمع میشد... خیلی قشنگ بودن... مدلش و از یه ژورنال برای کشور لبنان انتخاب کردم... ...من عاشق گل بنجامینم خیلی دوست دارم... کناره مبل که حالت باز داره گوشه و کنج دیوار یه گلدون بنجامین گذاشتم... همیشه گلای طبیعی رو به مصنوعی ترجیح میدم... و کنج همه این وسائل یه آباژور خیلی شیک گذاشته بودم... اوه راستی یادم رفت بگم یه گوشه پذیراییم جایی که تقریبا خالیه یه میز بار گذاشتم...خیلی خوشگله و منم عاشق وسایل لوکسم... وبرای روش چند تا گلَس گذاشتم و سیامک هم دید بی مشروب و الکل میزم بی صقاست به سفارش خودم برام بلک & وایت، وُدکا، و تیچرز آورد...و من گذاشتم رو میز بارم...
مبلای پذیراییم مدل سلطنتی و به رنگ کرم و قهوه ای بودن که خیلی شیک چیده شده بودن...البته تو چیدن آنا و المیرا و هستی بهم کمک کردن و ازشون ممنونم و فرشمم به رنگ کرم قهوه ای و مشکیه که اونم خیلی قشنگه... گوشه پذیراییم جایی که خالی بود یه لوستر آویز گذاشتیم که با الماسیاش که تا نزدیکای زمین اومده و رنگای آبی و صورتی و قرمزی که داره به خونه زیبایی میده...
راستی یادم رفت از محل برگزاری عروسیم بگم...حنابندونم که شد تالار قصر تارا که جای شیکی بود و برای ما و مهمونام خوب بود... میموند عروسی و پا تختیم ...پاتختی خونه بود که اینم دیگه حرفی توش نبود و عروسیمم تو یه سالن خیلی شیک و مدرن بود...وای انقدر باحال بود اولش که وارد میشدی یه حیاط بزگ داشت که دو طرفش آبنماهای خیلی بزرگ بود و وسط یه فرش قرمز پهن بود تا جایی که میرسیدی به در سالن و کناره های این فرش قرمز شمع روشن میشد البته اونروز فقط نمایشی چند تاش و برای ما با کامپیوتر روشن کرد در اصل شمع های واقعی نبودن...خیلی قشنگ بود و توی خود سالن هم هر میزی با رنگ خاصی تزئین شده بود... یه همچین سالنی کنار دری که وارد میشدی بود که اون قسمت مردونه بود... آخر شبم که قرار بود بریم خونه آرشام اینا که اونجا هم میز و صندلی تو باغ چیده بودن . مختلط بود...
فردا حنابندونمه... وای الکی استرس می گیرم...یعنی طبیعیه>؟ زیاد دور و ورم نمیاد.... شاید اونم استرس داره نمی دونم ولی انقدر از دستش ناراحتم که اصلا دلم نمیخواد محلش کنم...پسره نکبت ...
دارم با آرشام میرم آرایشگاه اصلا حرف نمیزنه... نمی دونم چی بگم این چند روز خیلی حرص خوردم به خدا...بلاخره سکوت و شکست و گفت:
آرشام: ببین میشه مثلا وسطای آرایش بیای پاینن من ببینم اگه خوشم نیومد بگم بشوری...
ای خدا؟ االان این حرف نزنه نمی گن لالِ که...
من: واقعا چی فکر کردی این حرف و زدی؟مگه تو میخوای بشینی پایین منتظر من.؟
آرشام: نشینم؟
من: نه دلیلی نداره که...توام برو به آرایشگاهت اینا برس...بعدم اینجا از چهره به چهره مطمئن تره خیالت راحت...
نفسش و صدا دار داد بیرون و چیزی نگفت...
کنار آرایشگاه پارک کرد و بعد از اینکه لباسم و برام آورد بالا رفت...بعضی از کاراش و دوست داشتم اما گاهی اوقات موافق صد در صد بودم که بزنم تو کلش...
قبل از اینکه شروع کنه بهش گفتم:
من: رویا جون من امشب رقص عربی و هیپاپ دارم یه جوری درستم کن یه وقت خدایی نکرده موهام باز نشه یا مثلا آرایشم به خاطر تحرک زیادم نریزه... موهامم کامل نبند... شینیونم باز و بسته باشه بهتره و اینکه من لباسم یکیش زیتونیه یکیش مشکی لیمویی...
رویا همینجوری که صندلی و تنظیم کرد و به من اشاره کرد که بخوابم روش گفت:
روی: خیالت راحت تمام وسیله هام ضد آب...می تونی تو استخر بری و چند ساعت شنا کنی هیچ بلایی سرشون نمیاد...واسه لباستم نگران نباش کلا رنگ زیتونی و زرد به هم میان و منم نزدیک به هم آرایشت می کنم...
و بعد یه چیزی بست دور سرم و شروع کرد... به هیچ عنوان اجازه نداد وسط کارش به صورتم نگاه کنم چون می گفت..آرایش نیمه کار هیچ قشنگی نداره که توام بخوای نگاش کنی... همینجور که کارش و میکرد یه خانم با یه میز چرخ دار اومد سمتم و یه صندلی هم برای خودش آورد و دستم و گرفت و اونم مشغول شد....نمی دونم چکار می کرد و لی با قلم مویی که تند تند رو دستم انگشتام و روی دستم و مچم مییومد قلقلکم گرفته بود.... بلاخره بعد از نیم ساعت کارش با دستم تموم شد و جاش وعوض کرد و وقتی رویا اود این سمتم اون خانم که اسمشمم نمیدونسشتم اومد سمت دیگم...یه ربع بعد کارش با دستم تموم شد این دستم هیچ قلقکی یا چیزی نداشت...
فکر کنم بعد از سه ساعت بود که کار آرایشم تموم شد... سرم و بالا کردم و خودم و تو آینه نگاه کردم... اما قبل از اینکه ببینم رویا گفت من میرم اون سالن الان میام...
من: باشه و بعد به خودم نگاه کردم...
باور کنید بدون هیچ اغراقی می تونم بگم معرکه شده بودم... مژه هایی که دونه ای کار شده بود و انگار مژه خودم بود سایه خیلی نازی که واقعا فوق العاده بود...لبام که به حالت قلوه ای و عروسکی درومده بود...کلا من اون ساناز نبودم... انقدر شوک بودم که صدای مهسارو نشنیدم تا اینکه زد به شونم و گفت:
مهسا: دختر تو کجایی؟ بیا بیرون...وای چقدر ناز شدی...می گم خودت اینجوری شدی بیچاره دوماد...حنابندونتون باید تو بخش مراقبتهای ویژه انجام شه... پاشو پاشو برو اون سالن...
من مات و مبهوت بلند شدم و رفتم سمت در...دستم و گذاشتم رو در که باز کنم...وای بازم باورم نمیشد به طرح های ریزی که با قلم مشکی به دست سمت راستم داده بودن نگاه کردم واقعا فوق العاده بود...مثل دست هندیا شده بود با این تفاوت که من فقط رو یه دستم بود و تا کمی بالاتر از مچم ادامه داشت!!!!
رفتم اون سالن برای درست کردن موهام...
شالم انداختم سرم و گرفتمش دور شونه هام واز آرایشگاه اومدم بیرون...دقیقا همون فکری که می کردم آرشامم همونقدر شکه شده بود...اما خیلی زود روش و ازم برگردوند و بهم چشم غره رفت...که همین باعث شد فیلمبردار با تشر بگه؟
فیلمبردار: باور کن من دوماد به بد عنقی تو ندید...بعد نیای بگی فیلمم خراب شدا... جای اینکه به عروست بگی چه خوشگل شدی بهش اخم می کنی و چشم غره میری؟ که چی بشه.؟
آرشام اومد چیزی بگه که دستش و فشار دادم...می دونستم الان می خواد بگه به شما چه مربوط... با فشار دستم آرشام چیزی نگفتم و یه لبخند بهم زد... نگاه کن ترخدا ببین چقدر ناز میشه... نمی دونم تاحال کسی بهش گفته با این لبخند بی خرج چقدر ناز میشه؟یادم باشه بهش بگم...
باهم رفتیم تو آسانسور و رفتیم پاینن از فیلمبردار خواستیم زیاد فیلم نگیره...نمی دونم چرا تموم ذوقم کور شده بود...به جاش یه بغض خیلی سنگین تو گلو بود...رفتیم بیرون...اولین چیزی که رو به روم بود یه پُرشه به رنگ زیتونی بود لبخندی زدم و تو دلم گفتم چی میشه این ماشین ما بود... خیلی باحال میشد...
اما همون موقع آرشام دست من و گرفت و برد سمت همون ماشین...
با تعجب بهش نگاه کردم و منتظر توضیح بودم...
خنده ای کرد و گفت دیدم رنگ زیتونی خیلی بهت میاد وقتیم که این ماشین و دیدم دلم نیومد ازش بگذرم... حالا میبینم که کارم درست بود کنارش که وایسادی قیمت ماشین صد برابر شد...با توام ست شده ها... و بعد در ماشین وبرام باز کرد و من و نشون تو ماشین و دولا شد پایین...
داشتم به رو به روم نگاه می کردم...به فیلمبردار که بهم با دستاش گفت: هیس...هیچی نگو انگار داشت مچ گیری میکرد...وا ما که کاری نمی کردیم!!!
آرشام: من و نگاه کن نانا...
برگشتم...
من: بله...
لبش و گذاشت رو لبم و یه بوسه خلی کوتاه از لبام کرد...
آرشام: باور کن همین الانم تو شکم... واسه همین نتونستم بالا بهت بگم تو واقعا خیلی ناز بودی و الان خیلی ناز تر شدی...خواستنی تر و بعد دستم و گرفت و بوسید.... و در و بست و اومد که بشینه...
وای خدا چقدر شیرین بود... چقدر این چند لحظه رو دوست داشتم...
نشست تو ماشین و راه افتادیم...
     
  
زن

 
آهنگ و روشن کرد و داشت می خوند...اما حواسم به اهنگ نبود...
من: قضیه ماشین چیه؟ ماشین خودت چی؟ من که قرمز خواستم چه جوری تند تند ماشین عوض می کنی؟
آرشام: دوستم نمایشگاه داره امروز اونجا بودم می خواستم یه ماشین دیگه بردارم...این و دیدم دیگه نتونستم به ماشین دیگه ای نگاه کنم...
من: کاش یه مورانو مشکی بر میداشتی...
آرشام: خوشم میاد تو انتخاب ماشین هم سلیقه ایم...می خوای برم ور دارم هستش؟
من: نه دیگه همین واسه حنابندون قشنگتره...
من: راستی آرشام نظرم واسه عروسی عوض شد ماشینمون همون بنفش باشه بهتره...من بنفش خیلی دوست دارم...اما نه تیره ها...
آرشام: منم می خواستم بهت بگم آنا گفته بود بنفش دوست داری...آره اونم قشنگه...اما ممکنه تا اون موقع جور نشه...چون سفارشیه...
دیگه چیزی نگفتیم و رفتیم سمت آتلیه... اصلا تحمل نداشتم نمی دونم چرا انقدر انرژیم زیاد بود...
... تو آتلیه...این عکاس یه ژستایی میداد..آرشامم دق میخورد...
یکی از عکسامون آرشم پشت من وایساده بود...منم یه حالتی که مثلا کرواتش و گرفتم و کشیدم داره میاد سمت من...!!!
یه ژستمون آرشام لم داده داده بود و به آرنج دستش تکیه داده بود و منم پشتش نشسته بودم...یه دستمم انداختم جلوش و گذاشتم رو زمین یه دستمم پشتش بود و باید خم می شدم و میبوسیدمش... وااااای خیلی خوشم اومد ژشت قشنگی بود...
این اخرین عکسی بود که گرفتیم کلا خیلی عکس بود حالا من همش و نگفتم...
همین که عکاس گفت چند لحظه استراحت عکسای دو تایی تمومه... خواستم بلند شم که آرشام گفت:
آرشام: نه صبر کن...
من: دستم درد گرفتا...راحت لم دادی...
آرشام: نانا من بوس می خوام...
تعجب کردم خدایا همین الان ماچه بارونش کردما...
من: پاشو زشته...
اومدم بلند شم که دستم و گرفت و گفت من جدی گفتما...
دوباره دولا شدم بوسیدمش...حواسم به عکاس بود که سرش و بالا کرد و خندید...بکم خجالت کشیدم...
گفتم زشته بلند شو...
چیزی نگفت وبلند شد... بعد از گرفتن عکسای تکی و رفتن تو استودیوی دیگش برای درست کردن یه کلیپ حدودا 20 دقیقه ای .حرکت کردیم به سمت تالار...وای وای این یه فیلمبردار بود پدرمون و دراورد از این به بعد میشن 3 تا فیلمبردار...دو تا تو زنونه ، یکی تو مردونه...
تو تالار...ما باید میرفتیم طبقه بالا پله های مار پیچ نازی داشت... طبق گفته فیلمبردار اول آرشام چند پله میومد بالا و بعد دست من و می گرفت و کمکم می کرد برم بالا... تا اخر اینجوری رفتیم و بعد هم به فامیل تک تک سلام دادیم و نشستیم...
بعد از اینکه همه کمی رقصیدن ...اعلام کرد که نوبت عروس و دوماد هستش و بعدم دوماد بره پایین... با چند تا اهنگ رقصیدیم و آرشام بعد از اینکه من ونشوند رفت...
المیرا رو صدا کردم...
من: المیرا جان ببین این سی دی و بده به سیامک بگو وقتی بهش زنگ زدم آهنگ یک و بعدش آهنگ دو رو برام بزارن اگه قبول نکردن...بگو درخواست عروسه...
المیرا : باشه...
کمی نشستم و بعد از خوردن شربتم...لباسام واز آنا گرفتم ورفتیم رختکن با کمک آنا همه چیم و عوض کردم...
آنا: واااای سانی وقتی اومدی داخل اصلا نشناختمت واقعا کارش عااالیه...منم عروسیم میرم پیش رویا...
من: آره خودمم خودم و نشناختم... دختر تو قرمز شدن رسمت نیست؟
آنا : نه بابا...دیگه گذشت اون دوران...سانی چه هیکلی دای...خیلی س ک س یه...
من:زشته دختر...مرسی...بریم...
رفتم بیرون همه با تعجب نگاه می کردن...حتما می گن نه به اون پیراهنش و کفش پاشنه 11 سانتیش نه به این کفش تختش و لباس عربیش...
زنگ زدم به سیامک و گفتم:
من: سیامک جان می تونی بگی آهنگ و پلی کنه...؟
سیامک: آره صبر کن ...فعلا...
چند دقیقه بعد از تو میکروفون اعلام شد که خوب مثل اینکه عروس خانم می خوان هنر نمایی کنن...
من:چه پررو
اما بی اقا دوماد صفا نداره...آقا دوماد شما برو بالا...منم این آهنگ و بزارم...
وای خدا من فقط میخواستم تو فیلم بیفته داشته باشیم... بیخیال من که خجالت نمی کشم...
آهنگ و گذاشت:
اول آهنگ آروم بود که تو طراحی من با موج دستام و انگشتام و بعدم موج بدنم از سینه هام به باسنم و برعکس بود...
عادت داشتم رو رقصم جای خنده کامل یا نیش باز فقط یه لبخند بدون اینکه دندونام معلوم شه بزنم کلا به مدل رقص عربیم همین میومد...حالا باید یه دور میچرخیدم و آروم سرم و میاوردم پایین و موم میریخت پایین بعد یهو اهنگ تند میشد که من با یه ضرب محکم سرم و میاوردم بالا و سینم و میدادم جلو و دوباره عقب...
همینکارم کردم که دیدم آرشام جلو در ورودی وایساده و دهنش کلی باز مونده... ویکی از فیلمبردا را هم داره خفن ازش فیلم می گیره...به رقصم ادامه دادم و تمومش کردم.... خیلی خسته شدم...اون ضربا...لرزشا...رقص سینه حسابی خستم کرده بود...
تموم که شد در حالی که نفس میزدم و همه داشتن با دست زدن تشویقم می کردن رفتم سمت آرشام و دستش و گرفتم ...
من: تو چرا چشمات و اینجوری کردی؟
آرشام: تا حالا کسی بهت گفته خیلی قشنگ میرقصی...
من: آره... و بعد نشستیم...
آخه این ارکستر دیوونه گفت عروس خانم باید کمی استراحت کنه بعد ادامه بده...
آرشام: تو تا دیوونم نکنی بیخیال نمیشی... همه چیت و امشب رو نکن مردا دوست دارن زنشون و کشف کنن...
من: نترس تا آخر عمرتم نمی تونی کشفم کنی...سوپرایز زیاده
آرشام : اومد در گوشم و گفت قربون خانم کشف نشدنیممم....
خندیدم و سرم وانداختم پایین و تکه موزی که آرشام داد بهم و خوردم...
5 دقیقه بعد بود که آمادگی دادو منم بعد از درآوردن جینگیل مینگیلای عربی رفتم وسط...
می خواستم با آهنگ آن دِ فلور جنیفر برقصم... نمی دونم چه جوری از حرکاتم بگم...
رقص پام و حرکتای خاصش...انداختن سرم به چپ و راست .... لرزش باسنم که مخصوص جنیفر و در اخر یه بوس برای آرشام فرستادم و رو دو تا پام نشستم وسرم وانداختم پایین...
با دسته 5000 تومنی که آرشام ریخت رو سرم بلند شدم...خواستم بگم دیوونه من از این کار بدم میاد...نباید اینکار و می کردی معنی خوبی نمی ده اما گذاشتم رو حساب اینکه بلد نیست و جو زده شده...
بچه های فامیلم که پخش زمبین بودن و داشتن پول جمع می کرد...شاید منم بچه بودم اینکار و می کردم!!!
وقتی نشستی از بلند گو به من خسته نباشید گفت و از آرشام خواست بره پایین...آرشام قبل از اینکه بره پایین گفت:
آرشام: ببینم رقص مبارزه خاموش بلدی؟
من: آره بلدی؟
آرشام یه تای ابروش و داد بالا و گفت استادم...
من: بابا اعتماد به سقف...منم بلدم...اما امشب دیگه جون ندارم...
آرشام: نه عزیزم سوپرایزه یه شب دیگست... و بعد از اینکه دستم و بوسید رفت...
وای فکر کنم شب عروسی می خواد تلافی کنه ولی من که دیگه نمی تونم لباس عروس عوض کنم!!!!
رقص مبارزه خاموشم یه جور رقص خیابونی هیپاپِ به اینصورت که یه دختر و یه پسر مقابل هم قرار می گیرن و اول دختره شروع می کنه به رقصیدن که یه جور مبارزه سایست دختره هر کار که می کنه پسره نباید بترسه و بعد هم که نوبت پسره میشه برقصه به همین صورته . دختره هم نباد بترسه...در آخر که یکی کم آورد( کسی که از حرکت سایه طرف مقابلش بترسه و واکنش نشون بده کم آورده و بازندست) دختر و پسر باید با هم شروع کنن به رقصیدن با هم و رقص و تموم کنن...
یه نگاه تو آینه به خودم انداختم...خوب شده بودم...به موهام که کلا با چسپ مو و بابلیس فر عروسکی شده بود... احساس می کردم کلم بوی وایتکس میده...اما با اسپری که الان رویا برام زد دیگه این حسو ندارم...موهای فرم که دورم ریخته شده یه قاپ کرم – عسلی برای صورت گردم...
چقدر از رنگ موم راضیم رنگ عسلی با مش کرم که حالت لولایت درومده... از اونجایی که من برنز کنم شبیه دخترای خیابونی میشم ازش خواستم تیرم نکنه... یادم باشه بپرسم کرم گریم دور چشمم چی بوده...آخه چشمام شده عین وقتی که آدم از خواب پا میشه بعضی وقتا دیدی چقدر چشما خوش حالته؟ اونجوری...بینیم و نگاه بینی کوچولوم یه تراشیدگی روش افتاده انگار عملیه...به حق چیزای ندیده چه جوری اینجوری شدم من؟ رژ گونم که خیلی خوشمل بود و گونه هام و کلی برجسته کرده بود و در آخر رنگ سرخ لبام که به رنگ مشکی سایم خیلی میومد... به دستام و لختی گردنم تا سینم از لباس عروس نگاه کردم که همش با اسپری شده بود همرنگ پوست صورتم...انگار که رو پوست خودم آرایشم کردن!!!!
     
  
زن

 
راستی تا یادم نرفته بگم پا تختی و کنسل کردم به آرشام گفتم یه روز مهمونی میدیم...چون دیگه نمیکشم واقعا...
رویا: عروس خانم از آینه دل بکن آقا دوماد اومدن...
من: برگشتم و به رویا لبخند زدم...
من: حالا میشه این ساقدوشای عزیزم و ببینم//؟
رویا: آره چرا که نه بیایید بیرون...
یهویی سه تا فرشته اومدن بیرون...
دستامو گذاشتم جلوی دهنم و گفتم اُ مای گاد...
رویا: بچه ها حرف نزنید ببینم میشناسه...
من یه نگاه بهشون کردم انقدر مثل هم بودن که تشخیص سخت میشد...
من: اونی که از همه کوتاه تر آناست...
آنا: زهر مار کوتول خودتی...
بعد همه خندیدن... المیرا رو هم رو لاغریش تشخیص دادم...
بعد از کمی فیلمبرداری آرشام اومد دنبالم دسته گلم و که رز قرمز بود... اوخی نازی شوهرم چه خوشمل شده... جذاب و خواستنی... وقتی ما اومدیم بیرون سیاوش و سیامک و کیوان اومدن دنبال دخترا...
آرشام: چقدر ملوس شدی...مثل عروسکا شدی...
من: مرسی...توام خیلی جذاب شدیا...به قول اینگلیسیا ساچ اِ کیوت مَن!!!!
آرشام: اُه تنکس...
و بعد خندیدیم... رفتم پایین... وای ماشینم و تا الان ندیدم حتی سبک تزئین و گل زدنم پای من نبود...آرشامم سلیقش خوبه ها...عقب که اصلای جای نشستن نبود پر بود از بادکنکای سفید و یاسی...ماشین که همون پُرشه بنفش بود به سبک هندی تزئین شده بود وای خدا خیلی ناز بود... خیلی ذوق کردم...
سوار شدیم و رفتیم آتلیه برای گرفتن عکس...
سه تا کمری سفید ساقدوشا هم که به طور بنفش ست هم درست شده بود دنبالمون بودن و یکی از پشت دو تاشونم از سمت چپ و راست ماشین ما حرکت می کردن... خیلی قشنگ شده بود...
آرشام : یه نگاه به هستی و کیوان که کنارمون بوق بوق می کردن انداخت و گفت:
خدا خیرت بده جوون اینا رو به هم رسوندی...
من: آره خیلی وقته همدیگرو دوست داشتن... خودم از نگاهاشون فهمیده بودم...
آرشم: آنا و سیاوش همینطور سیامک و المیرا هم که چایی معطل قند بودن...
من : خندیدم و گفتم ...آره...
کمی سکوت بود تا اینکه آرشام گفت: اما هستیتونم خوشگله ها خیلی ناز شده...
نمی دونم بی منظور گفت یا منظور داشت...شایدم طبیعی باشه که من یا هر دختری انتظار داره دوماد روز عروسیشون جز عروسش کسی و نبینه و فقط از عروسش تعریف کنه... با اینکه خیلی خیلی ناراحت شدم...اما سعی کردم اُپن مایند باشم و بد فکر نکنم و به گفتن آره اکتفا کردم...سرم و چرخوندم سمت خیابون وبه ماشینا و ادمایی که با ذوق و خنده به ماشینای ما نگاه می کردن نگاه کردم...
...
بعد از عکس گرفتن تو استودیوهای مختلف آتلیه رفتیم به سمت باغ...
تو باغ مدلای مختلف عکس انداختیم...ساقدوشامونم با هامون عکس انداختن...
یکی از عکسای ما با ساقدوشا اینجوری بود که آرشام بین سه تا دخترا بود اما نگاهش با من بود و میخواست بیاد پیش من که هرکدوم از دختر داشتن توجه آرشام و به اونور جلب می کردن... و منم که بین سه تا پسرا...آرشام آنا چنان اخمی کرده بود که فیلمبردار دوباره گفت بابا یکم بخند بزارفیلمتون قشنگ شه...
من نمی دونم چرا ناراحت میشه با پسرا حرف میزنم یا گرم میگیرم... لباسم بالاش کامل لخته ها هیچی نمیگه اما تا میرم مثلا با سیامک حرف میزنم... میگه سیامک داشت سینت و نگاه میکرد... فکر کنم مرد بد دل به این می گن نه؟
به این خصوصیتشم تازه پی بردم... همینه دیگه وقتی می گم دختر که تو قرآنم اومده که مثل گل محمدی میمونه نباید خود و به راحتی بسپره دست کسی... همینه دیگه....
من گفتم سه ما نامزد بمونیم همدیگرو بیشتر بشناسیم.. اما قبول نکرد... عاقبتش میشه یا آدم شدن مرد که احتمالش 20 درصدِ , یا سوختن و ساختن زن که 50 درصد جامعه به اینصورت زندگی میکنن... یا طلاق که 40 درصدم بعد از ازدواج جدا میشن..
خوب چه کاریه؟ یه سه ماه بیشتر نامزد بمونید که اگه با هم نمیسازین و جفت هم نیستین حداقل نری تو خونش پژمرده شی بعدم بهت بهت بگن دستمالی شده یا دستخورده...
بعد از باغ به سمت تالار راه افتادیم... ماشینا پارک شد و ما رفتیم داخل کسی نبود ... من و آرشام را افتادیم و اولین قدممون و گذاشتیم رو فرش قرمز( یه لحظه جو من و گرفت و فکر کردم رو فرش قرمز هالیوودم!!!) وای خیلی ناز بود آب نماها روشن بودن و صدای آب آرامش اونجا بود... کناره های فرش شمعا روشن بود که بین هر کدوم یه شاخه گل رز قرمز بود... یکم که رفتیم جلوتر آب نماها قطع شد و نور حیاط کمتر شد و کلی گلبرگ گل رز ریخت رو سرم... وای خدای من این دیگه تو مغزم نمی گنجید واقعا قشنگ بود...غرق لذت شدم.. به آرشام نگاه کردم... خندید و بهم چشمک زد...پس این سوپرایزش بود...
من: چند تا شاخَشه؟
آرشام: این 200 تا شاخست...اما از مهریت نیست عزیزم...
من:مرسیییی...سرم و برگردوندم عقب که ببینم ساقدوشا کجا جیم زدن که فیلمبردار یه عکس ازم گرفت...
اینا تا آخر شب پدر من و در میارن...تو آتلیه هم که کلی سوتی دادیم... آخر سر بهمون گفت: شکار لحظه هاتون از تموم عروس دومادا بیشتر بوده یعنی ما سوژه ترین عروس و دوماد سال بودیم...
رفتیم بالا ساقدوشا هم اومدن... اما پسرا رفتن قسمت مردونه...دخترا پشت من حرکت می کردن... آرشام بعد از اینکه یه تراول 50 تومنی گذاشت تو سینی یکی از خدمه که برامون اسفند دود کرده بود دست من و گرفت و خودش پیچید سمت راست که طبق معمول بریم سر هر میز و خوش آمد بگیم... بعد انجام این کار نشستسم... و ساقدوشامم نشستن تو جایگاهشون که طبق سفارش ما تازه درست شده بود...اما با بهت به من نگاه میکردن بعدم به ساقدوشا....مامانمم که همش میومد یه دور قربونم میرفت و برمیگشت...
خیلی خسته شده بودم احساس می کردم دیگه نمیکشم...بعد از اینکه دخترا برامون رقصیدن نوبت ما شد... که اول با آهنگ خاطر خوامِ آرمین نصرتی رقصیدیم ( من نمی دونم از جون آهنگای آرمین نصرتی چی می خوان ؟؟!!!)
بعد با آهنگ الهی قربونت برم شهرام صولتی... بعدشم که آرشام خواسته شد و رفت اون سالن...
دیگه کلی رقصیدیم من وسط بودم و همه دورم گرد شده بودن و جیغ داد می کردن...کردی...شمالی...
وای وای شمالی خیلی حال داد به خصوص که من با اون لباس عروسم سخت بود اما رقصیدم...
یه اهنگم من و ساقدوشام رقصیدیم...بعدم نشستم... دیگه نا نداشتم... یه آینه از المیرا گرفتم..آرایشم اخ نگفته بود واقعا دستش طلا... فقط با دستمال عرقم و که درومده بود و پاک کردم...
داشتم شربتم و میزدم تو رگ که آنا ازم گرفت و یه رد بول داد بهم...
من: نه نه من اصلا خوشم نمیاد...
آنا: بخور الان بدترشم بهت میدم... دیوونه انرژیت داره ته میکشه آرشام برات نقشه ها داره...بخور ببینم... دیگه به هر زوری بود خوردم...تا اینکه انا دوباره اومد و به زور یه کمی بهم مشروب داد گفت گرم شم...
...دوباره آرشام اومد بالا... اندفعه باید دو نفره میرقصیدیم... پیست رقص خالی شد...نورا کمرنگ و کمرنگ تر شدن و لیزرشو , رقص نور روشن شد... از کف سالن دود بلند میشد... خیلی باحال بود و آهنگم می خوند و من و آرشام ماهرانه می رقصیدیم...
اهنگ اینگلیش بود اگه برای درست کردن قافیه کلمات و اشتباه ادا نمی کرد من یه چیزایی متوجه میشدم... سرم و گذاشتم رو شونه آرشام و سعی کردم معنی اهنگ و درک کنم...
بعد از اینکه اهنگ تموم شد... رفتیم تو اتاق مخصوصمون برای صرف شام...
واقعا من الان می تونم یه گاو و درسته بخورم...
آرشام: بهت نمیاد...
من: اِ توام شنیدی؟ وای خیلی گشنمه...
آرشام: من که ناهار فرستادم آرایشگاه...
من: بله چرا انقدر زیاد؟ برای شامشونم موند...من میل نداشتم زیاد نخوردم...
آرشام به میز که دیگه کامل برامون چیدی بودن اشاره کرد و گفت حالا بخور...
یه نگاه به غذاها که از هرکدوم تو یه ظرف که نه میشد گفت بشقاب نه دیس برامون ریخته بودن انداختم: سوپ، جوجه چینی، باقالی پلو و گوشت, فسنجون و ژله و کرم کارامل...
ای بابا دوباره این فیلمبردار پیداش شد...
فیلمبردار: آقا دوماد یه تیکه جوجه که خیلی بزرگ نباشه بردار با چنگال بزار تو دهن عروس خانم... و بعد منم برعکس اینکار و کردم...بعدم یه تیکه گوشت...بعدم که مثلا تموم کردیم و گیلاسایی که انا برامون ریخته بود و زدیم به هم طبق رسم اول نزدیک دهنم کردم کمی مکث و بد یکم خوردم...
آرشام: نه خوشم اومد اینکاره ای فکر می کردم با یه امل ازدواج کردم...
چشمام شد 15 تا..!!! چی؟!!!! اُمُل... چقدر بی ادب ...حداقل نمی گه پیشش نگم زشته...پشت چشمی نازک کردم و بعد از اینکه فیلمبردار رفت شروع کردیم به خوردن...
من که اگه سوپ میخوردم دیگه نمی تونستم چیزی بخورم... واسه همین شروع کردم جوجه چینی و فتح کردن...آرشام با من خورد.
     
  
زن

 
وقتی به خودم اومدم که در حال ترکیدن بودم و داشتن می گفتن که باید بریم...
یه سری رفتن اما تموم ماشینا آماده باش بودن برای دور دور کردن...واقعا هیچی به اندازه این عروس کشون مزه نمیداد...
نشستیم تو ماشین بازم فیلمبردار مثل جوجه اردک زشت اومد دنبال ما... اونم با ماشین پشتیمون بود.... خداییش دلم براش میسوزه امروز جای غذا از دست ما حرص خورد فقط....
نشستیم و د برو که رفتیم... اول جهانشهر و بعد عظیمیه بعدم طبق معمول پای کوه ...آرشام میخواست بپیچه بام که گفتم آرشام نگه دار...
آرشام: چرا؟
من: نگه دار دیگه...
آرشام نگه داشت:
آرشام: بفرما...
من: جاها عوض...
چشماش گرد شد و گفت یعنی چی؟
من: جاها عوض دیگه...
آرشام: ببین این با پراید خیلی فرق داره بیخیال شو...اومد حرکت کنه که دستم و گذاشتم رو فرمونم و گفتم:
من: می گم جاها عوض بگو چشم ...من قبلا هم پُرشه روندم...
آرشام پوز خندی زدو گفت جدا تو خواب؟
من: نخیر ماشین همدانشکده ایام...مگه نمیبینی انقدر بوق بوق کردن کر شدم...پیاده شو...
آرشام دستم و گرفت من دوباره در ماشین و بستم...
آرشام: کدوم همدانشکده ای؟
من: آروم تر مچ دستم شکست... بزار بهت میگم فعلا راه بیفتیم همه صداشون درومده...
پیاده شدم آرشامم پیاده شد... رو به سه تا پسران ساقدوش گفتم جاهاتون و با کناریتون عوض کنید...خوب شد رانندگی بلد بودنا...هستی که با خودم گواهینامه گرفت... نشستم و حرکت کردم حالا همه میومدن کنار ماشین جیغ جیغ میکردن...آرشامم میخندید و در همون حین گفت:
خوب میشنوم...
من: هیچی بابا یه روز یکی از همکلاسیامون که دستش شکسته بود ازم خواست ببرمش شهرشون...من بودم و فاطی و... خونش اینجا نبود بروجرد بود... منم بردمش اونم پُرشه داشت...پّرشه مشکی...
آرشام: واقعا این دخترا رو هیچوقت نمیشه شناخت... بعد سرش و روبه بیرون کردم و برای آتوسای بیشعور که کنار ماشینمون بود بوس فرستاد...این ساقدوشا کوشن پس؟؟
بعد از دور زدن بیشتر مهمونا رفتن از 500 نفر شدیم شاید 80 نفر.... تو باغم میزو وصندلی چیده بودن آنا من و برد بالا و گفت :
آنا: یه سوپرازتم اینجاست..
من فوری کفشام و دراوردم و گفتم وایی نگو که خیلی خسته ام...
آرشام یه جعبه دراورد و گفت پاشو پاشو... آرشام می گفت قراره با هم برقصین اونم مبارزه خاموش...
من: ببین اون رقص واسه امشب نیست اصلا درست نیست... می دونی که حالتای اغوا کننده و س ک س ی داره...
آنا: پاشو ببینم خودتون رعایت کنید دیگه بعد یه کفش تخت با یه پیراهن از جنس ریون و به رنگ مشکی دراورد و گفت پاشو بپوش منم با کلی غر زدن ساپورت پوشیدم و بعدم پیراهن که تا زر باسنم بود و بعدم کفشا...آخیش چه کفش راحتی ...به کمک آنا تاجمم دراوردم ...موهامم که تا 300 سال دیگه هم فراش باز نمیه...( اگه می خوایید موتون این مدل دراد... یه کم یه کم از موتون بگیرید بهش تافت یا چسب موی فراوون بزنید بعد کامل بمالید روش چند بار که با دست رو موتون بکشید مو کاملا بهم می چسبه بعد بپیچید دور بابلیس اگر بابلیس ندارید بپیچید دور اتوی مو البته اتوی مو نباید خیلی پهن باشه ، چند ثانیه نگه دارید بعد ول کنید...موتون دقیقا مدل عروسکی فر میشه...)
بعد از یه دور کَل و رقصیدن با آرشام... همونجور نشستم تو ماشین که بریم سمت خونه...خدا کنه همسایه ها نبینن الان می گن عروس کو پس؟ حتما جا مونده...
همه همون پایین گریه کردن و باهامون خدافظی کردن...خودم نخواستم برم خونمون برای خدافظی چون می دونستم برام سخته بخوام از خونه دل بکنم... آرشام با دستش صورتم و پاک کرد و رفتیم بالا... رفتم تو خونه برقا خاموش بود و چیزی نمیدیدم اما خونه پر بود از بوی گل رز...قرار بود امروز کمی از گلایی که مهریم بود داده شه حتما همونه...آرشام برقارو زد وای نازی خونه خیلی خوشمل شده بود...تموم گلدونای خونه پر بود از گلای رز...
همینجور داشتم نگاه می کردم که بین زمین و اسمون معلق شدم...یه جیغ خفه کشیدم آخا خیلی ناگهانی بود...چشمام و که باز کردم تو بغل آرشام بودم...بهم خندید و گفت:
آرشام: خیلیم ناگهانی نبود تو که می دونستی من الان تا تخت باید بغلت کنم...
من: چشم از چشماش گرفتم و به گره کرواتش نگاه کردم و گفتم حواسم نبود...
آرشام چیزی نگفت و من وبرد تو اتاق و گذاشت رو تخت...
من: می خوام برم حموم با این مو نمی تونم بخوابم...
آرشام: خوب ما نمی خواییم بخوابیم که عزیزم...
یکم خجالت کشیدم و گفتم: من باید برم حموم اول...
آرشام رفت و در حموم و باز کرد و گفت بفرما خانم... بلند شدم و رفتم تو حموم...
آرشام با شیطنت گفت منم بیام...
من: نه تو بعد از من بیا...لباسام و در آوردم وای باید وان و میزاشتم پر شه بیخیال رفتم اون یکی حموم...
به هر زحمتی بود تموم چسب موی موهام و شستم و با صابونی که رویا گفته بود تموم صورتم و پاک کردم... اومدم بیرون...
آرشام نبود اما یه لباس خواب مشکی قرمز برام انتخاب کرده بود...واقعا مردا چراانقدر عشق قرمزن؟!!!لباس و پوشیدم و موهام و شونه زدم ...انقدر با حوله آب موهام و گرفتم که انگار نه انگار الان حموم بودم...یه کرم به صورتم زدم و با یه رژ... کمی عطرم رو خودم خالی کردم...
رفتم بیرون...آرشامم حموم بود صدای آب میومد... رفتم رو تخت و خوابیدم...کمی استرس داشتم و از اونجایی که من اگه استرس داشته باشم خوابم نمیبره نفهمیدم کی خوابم برد...!!!!
دم دمای صبح بود بیدار شدم...آرشام لخت بود یعنی فقط شورتش تنش بود... کامل بغلم کرده بود... لبخندی زدم و دستم و گذاشتم رو دستش...خواب بود...
وای من خوابم برد این بیچاره حتما دلش نیومده بیدارم کنه...اشکال نداره همون بهتر که اتفاقی نیافتاد...
من معتقدم که شب اول که خسته ایم نباید اتفاقی بیفته چون خاطره خوشی به جا نمیزاره و ممکنه خیلیا از نزدیکی به هم زده بشن ...این و روانشناسا هم میگن...

اینم شروع قسمت سخت زندگی من... امیدوارم قسمت همتون بشه!!!! ( برداشت بد نکنید منظورم این بود ایشاالله عروسیتون....شب همگی بخیر...
     
  
زن

 
قسمت چهاردهم:
چشمام و که باز کردم دیگه مثل دیشب تو بغل آرشام نبودم اصلا آرشام نبود...ساعت و نگاه کردم 12 بود...یعنی آرشام کجاست؟؟؟ بلند شدم و بعد از تعویض لباس و شستن صورتم کمی ارایش کردم و رفتم بیرون...
آرشام نشسته بود تو حال و سرش و گرفته بود بین دستاش...انگار که کلافست...
من: سلام عزیزم.. صبح بخیر...کی بیدار شدی؟
اومدم برم سمتش...که با اخم سرش و بلند کرد سر جام وایسادم...این چرا اینجوری شده بود...حتما به خاطر دیشبِ...
من: آرشام ببخشید من دیشب نمی خواستم بخوابم باور کن سرم و گذاشتم رفتم...
آرشام: مهم نیست... چیزی که زیادِ زن...
از حرفش خشکم زد...چقدر بیشعور...نامردِ بیمعرفت... چیزی نگفتم داشتم برمی گشتم برم تو اتاق که...
آرشام: صبر کن..
همونجور که پشتم بهش بود ایستادم...
آرشام: با تواَم...
دستم از حرص مشت شد و برگشتم سمتش...
با دستش اشاره کرد به پایین اُپن نگاه کردم...سه تا دسته گل بود...
دوباره به آرشام نگاه کردم...منتظر توضیح بودم که گفت:
آرشام: کارتای روش و بخون همش واسه تواِ...
لبخندی زدم احتمال میدادم یکیش برای فاطی باشه چون دیشب نتونست بیاد...
شنیدم که آرشام زیر لب گفت: چه خنده ایم کرد...کثیف...
با من بود گفت کثیف؟
رفتم و اولین کارت و ورداشتم...
از نوشته روش هنگ کرده بودم...یعنی چی؟ آرشام حق داشت ناراحت باشه....نوشته بودن:
« خانمی خانم شدنت مبارک... هرچند از قبل خانم خودم بودی »
وا یعنی چی؟ یعنی من قبلا با یکی دیگه بودم؟ دسته گل و آوردم بالا و بینش دنبال یه اسمی چیزی بود ...اما دریغ از یه کارت دیگه که بتونم جوابم سولام و بگیرم...
آرشام: دیگه چیزی نیست برو سراغ بعدی و بعد جلوی خودم از دو بسته قرص هر کدوم دو تا خورد...
انقدر شکه بودم که به قرصاش گیر ندم...رفتم سراغ بعدی:
« سلام عسل طلا خوشحالم که برای کنار هم بودن دیگه ترس و واحمه ای نیست... و صدمون برداشته شد و پایین نامه نوشته بود اردلان»
سدمون؟ کدوم سد؟ منظورش پرده منِ؟ پس اینا چرا دو پهلو می حرفن؟ اون می گه خودم خانومت کردم...این میگه می تونیم با هم باشیم... پس یعنی تا اینجا من با دو نفر بودم...هه...اردلان؟ تاحالا همچین اسمی نشنیدم...
آرشام: برو بعدی...
بعدی و نگاه نکردم... رام و کج کردم و برگشتم سمت اتاق
ارشام: کجا...؟ میشنوم...
چی و میشنوه؟ وای خدا من الان به این چی بگم؟ نکنه خودش این شوخی زشت و کرده؟
برگشتم سمتش چشماش به خون نشسته بود...یعنی ممکنه نقش باشه...
من: روز اول زندگی باور کن اصلا شوخی قشنگی نیست...حوصلت و ندارم مزاحمم نشو..بعد راه اتاق و در پیش گرفتم که برم...
یهو از پشت موم کشیده شد...جیغی کشیدم و افتادم زمین...سرم و بلند کردم به آرشام که بالا سرم ایستاده بود نگاه کردم... خدایا پس یعنی شوخی نیست؟ کی همچین کاری کرده یعنی؟ خدا لعنتش کنه...
نشد به ادامه نفرین برسم...ارشام دوباره از مو گرفتم و بلندم کرد. احساس می کردم الان پوست سرم کنده میشه...
آرشام: توضیح نمیدی... ؟ نه؟ من چقدر خوش خیال بودم که ازین هرزه های خیابونی گیرم نیومده...اونوقت تو خودت سر دستشونی آره؟
اومدم بزنم تو گوشش که دستم و گرفت...خیلی محکم گرفت و پیچوند...
من: آی آی دستم ول کن...
آرشام: کثافت فکر کردی می تونی خودت و به من بندازی...کور خوندی؟ مطمئن باش منم ازت استفاده میبرن همونجور که بقیه بردن بعدم میندازمت آشغالی...اما حالا حالا باید اینجا باشی...
سعی می کردم ازش جدا شم...خدایا این چی می گفت؟ کاش میرفتم دکتر... اه خودشون گفتن نیاز به تایید دکتر برای دختر بودن من ندارن...
من: ولم کن وحشی... چته؟ تو مگه به من اعتماد نداشتی ؟ اعتماد نداشتی؟ تو نبودی به من گفتی واسه نجابتم واسه اینکه فرق دارم؟ حالا چی میشنوم...واسه چند تا گل مسخره که معلوم نیست که باهامون لج کرده؟ آره... بغض کرده بودم...
آرشام چونم و گرفت دستش و سرم برگردوند سمتش جوری که فکر می کردم چونم الانِ که بشکنه...
آرشام: هی هی ... گریه نکن...صلاح جدید تر بیار...اینکه وردارن بدوزنش که خرجی نداره ...داره؟
وای یعنی من قبلا رابطه داشتم بعدم؟ یعنی چی...
من: ولم کن احمق خوب دکتر میفهمه...من و ببر هر دکتری که می خوای...
آرشام: دکتر چرا خودمم میفهمم...بعد دستای و من و گرفت و کشید سمت اتاق خواب...
اما من می ترسیدم این دیوونه کاری کنه که بعدا نشه جبرانش کرد...واسه همین با زانو نشستم رو زمین و گفتم من نمیام ولم کن..نمی خوام تو معاینم کنی اصلا مگه دکتری؟...بعد اشکام درومد...
من: ولم کن...خواهش می کنم ...ببین باشه من و طلاق بده خوبه؟ باور کن من چیزی و ندوختم... اما باشه طلاقم بده ولی شخصیتم و خورد نکن...
آرشام از شونه گرفت و بلندم کرد...
آرشام: کور خوندی اگه فکر کردی طلاقت میدم که با اسم من تو شناسنامت عشق و حال کنی...هه من چقدر خر بودم ...هی جواب رد میدادی که من حریص تر شم آره؟ می خواستی یه اسم تو شناسنامت باشه که هر گوهی خواستی بخوری...
خدایا دیگه از توانم خارج بود این چرا اینجوری می کنه....
من با گریه داد گفتم: خیلی پستی آرشام...تو نامرد ترینی...وحشی بازوم و ول کن...یه روز میفهمی اشتباه کردی و امیدوارم اونروز بتونی جبران کنی...می دونم نمی تونی. و بعد با صدای بلند تری گفتم: هرزه تویی و همه وجودتِ...ولم کن روانی...
همینجور ادامه میدادم که با سیلیای پی در پی آرشام خفه شدم... دو طرف صورتم میسوخت... آرشام ولم کرد و منم همونجا افتادم...دیگه هیچی یادم نیست...چون نمی دونم خوابم برد یا از حال رفتم...
........
چشمام و باز کردم میخواستم بلند شم...اما تموم بدنم درد می کرد... من چرا اینج وسط حال خوابیدم؟ یادم اومد چی شده بود...اه خدایا این گلا کار کدوم نامردی بود...
به زورم که شده بلند شدم . رفتم تو دستشویی راهرو... اول خودم و تخلیه کردم...فکر بد نکنید به خدا شماره 1 بود...!!!! رفتم جلوی آینه برای شستن صورتم...وای یا خدا...این من بودم؟ مگه میشه...الهی دستت بشکنه آرشام...به دیوار دستشویی تکیه دادم و همونجور که به خودم نگاه می کردم اشک ریختم...تموم صورتم به جز پیشونی و پشت چشمام و فکم کبود بود...لبم یه کمی پاره شده بود و اونورش کمی باد کرده بود....دیگه نتونستم بیشتر از این به خودم نگاه کنم و رفتم بیرون...
همین که در دستشویی و باز کردم آرشامم از یکی از اتاقا اومد بیرون... وقتی نگام کرد انگار نشناخت اما چند لحظه بعد به خودش اومد و بدون گفتن چیزی از کنارم رد شد...
و با صدای بلندی گفت:
شام تا ساعت 7 باید آماده باشه...
خدایا این شعور نداره؟ مگه من کلفتشم...دیده نمی تونم درست راه برما....حالا من براش چی درست کنم...ساعت 4 بود... بیخیال چیزی درست نمی کنم... اصلا دیگه باهاش کاری ندارم فقط بزار زخمام خوب شه یه دقیقه هم تحملش نمی کنم... حیف...حیف که نمیخوام بابام من و اینجوری ببینه... رفتم سمت اتاق ...چهره ام انقدر داغون بود که خودم حالم بهم میخورد...به زور کرم گریم و هزار جور کوفتی پوشوندمشون...امافقط صورتم نبود که داغون بود... روحمم داغون بود... کم کم اشک راهش و پیدا کرد...
خدایا یعنی باید به آرشام حق بدم؟ یعنی کارش درست بود ؟ یعن اگه منم بودم همچین قضاوتی راجع به زنم میکردم اونم انقدر سریع؟
یکم رژ زدم و بعد از جمع کردن موهام رفتم بیرون... واقعا کلیپس رو سرم سنگینی می کرد...دستت بشکنه...
با صدای آیفون برگشتم... دکمه و زدم و تصویر و نگاه کردم...آتوسا بود..اَه... این چی میخواد الان؟
من: بله
آتوسا: مهمون نمیخوای ؟باز کن منم...
من: خوش اومدی و در و باز کردم...
آرشام اومد کنار آیفون...
آرشام: کی بود؟
من: اتوسا..
آرشام خنده ای کرد و گفت : حالا که فکر می کنم من خر گفتم آتوسا زیاد آویزونه نگرفتمش...اما تو... بعضی وقتا ادما خیلی خر میشن...شاید چون میخواستم بهت ثابت کنم من هر چی بخوام مال منِ اینجوری شد...ادامه حرفش و نزد چون آتوسا رسیده بود بالا و داشت زنگ میزد...
     
  
زن

 
با چشمام که توش پر بود از اشک و جایی و نمیدیدم بهش نگاه کردم...
آرشام آروم گفت: گمشو برو اشکات و پاک کن..نمیخوام فعلا کسی بفهمه تا منم مجبور شم توضیح بدم چه کاره ای...
دوییدم سمت اتاق اشکام بند نمیومد...اما به هر زوری بود آبغوره گیری و به بعد موکول کردم...الان آرشام خیلی راحت خام میشه ... چون...چون فکر می کنه من دختر خوبی نیستم نباید بزارم خام آتوسا شه...
رفتم بیرون با لبخند اما تو حالا نبودن...رفتم تو پذیرایی صدابی خندشون میومد..پوف خندش واسه اینه کتکش و اخمش واسه من...
رفتم تو پذبرایی رو مبلی نشسته بودن که من و نمی دیدن... منم نیمرخشون و میدیدم...این چه طرزش بود دبگه؟ آتوسا نشسته بود وسط پاهای آرشام و لم داده بود به دست آرشام و داشت دستش و می کشید رو لبای آرشام...
هه بعد به من می گه خراب... کار خودش و با این دختر نمیبینه...؟؟
رفتم جلو و با اخم سلام دادم...آتوسا تو بغل آرشام بهم دست داد...اصلا حس پذیرایی نداشتم... نشستم...
آتوسا: بچه فکر کردم الان میام اینجا با صحرای کربلا مواجه میشم...آرشام فکر نمی کردم انقدر اپن مایند باشیا..
نه من و نه آرشام منظورش و نمی فهمیدیم ینی چی؟ خوب ما که صحرای کربلا داشتیم...
آتوسا: راستی ساناز چرا صورتت اینجوریه...انگار پف داره؟
چیزی نگفتم و به آرشام نگاه کردم...
ساناز خنده ای کرد و گفت: ای بابا همه کمر درد میگیرن واسه تو رو صورتت تاثیر داشته؟
تلفن زنگ خورد بدون اینکه چیزی به این دختره وقیح بگم رفتم و جواب دادم...
آرشام نگام می کرد میخواست بفهمه کیه...مامانم بود گله می کرد چرا از صبح هر بار زنگ زده من خواب بودم...
من: خوب مامان قربونت برم خسته بودم دیگه...
مامان: می دونم قربونت برم...سخت بود؟
ای بابا یکم فکر نمی کنن شاید آدم خجالت بکشه... کی میشه خانواده ها از شب اول ازدواج بچه هاشون نپرسن خدا می دونه... یا سوال بدی مامان آرزو داشتم همون موقع فرشته مرگ بیاد و من و ببره...
مامان: مامانم خیلی بزرگ نبود؟ الان مشکلی نداری؟ جاییت درد نمی کنه... اگه اره بیاییم باهاش حرف بزنیم...
جااانم؟/ کنترلم و از دست دادم و با صدای تقریبا بلندی گفتم:
من: واقعا که مامان نمی دونم بهت چی بگم...فکر نمی کنی حرفت خیلی زشت بود؟
مامان: یهو پرید...
من: نمی دونم چی بگم...میخوام برم و بعد تلفن و قطع کردم...
پوفی کشیدم و برگشتم سمت آرشام و اتوسا که به من نگاه می کردن... اما بی توجه بهشون رفتم تو آشپزخونه شربت درست کنم...اَه دختره نکبت خجالتم نمی کشه...که چی اونجوری خودش و انداخت تو بغل آرشام...آرشام بی اراده ام که کلا وا داده چشماش داره خمار میشه...تو چشماش پر از هوسِ.... آره منم یه دختر خودش و اونجوری بمالِ بهم حالم داغون میشه...لعنتی... شربت درست کردم داشتم می بردم که آتوسا و آرشامم اومدن تو حال شربتا رو همونجا گذاشتمشون...

آتوسا نگاهی به گلا انداخت و با خنده گفت:
آتوسا.: آرشام وقتی دیدی عکس العملت چی بود؟ من تصورم چیز دیگه ای بود...
من با تعجب بهش نگاه کردم...
من: یعنی تو می دونی این گلا کار کیه؟
آتوسا آره بابا...
من: خوب کی؟
آتوسا خندید و گفت:
آتوسا : خودم دیگه...یه شوخی ساده بود...
اول با تعجب بعد با بهت و بعدم با خشمی بهش نگاه می کردم که باعث شد لبخندش و جمع کنه...به آرشام نگاه کردم که شاید اونم عصبی باشه اما اون خیلی خونسرد بود... میخواستم جفتشون و خفه کنم...
آرشام: دیوونه شوخیت خوب نبودا...
آتوسا با لحن مضحکی گفت:
آتوسا: می دونم عسلی... و بعدم دوباره رفت تو بغل آرشام...
همونجور که نشسته بودم با حرص گفتم:
من: آتوسا پاشو از خونه من برو بیرون...
آتوسا با تعجب نگام کرد و گفت چی گفتی؟
اومدم دوباره حرفم و تکرا کنم که آرشام با حرص گفت:
آرشام: ساناز برخوردت درست نیست...
من: لابد برخورد ایشون درسته آره؟ بعد رو به آتوسا گفتم یا همین الان میری بیرون یا زنگ میزنم داداشات بیان جمعت کنن.... می دونستم از سیامک و سیاوش می ترسه...
آتوسا بلند شد ایشی گفت و کیفش وبرداشت و مثل این پوست کلفتا دوباره آرشام و بوسید و رفت...
به آرشام نگاه کردم که عین خیالش نبود و داشت با خونسری تموم نگام می کرد...
من: احمقِ آشغال... و بعد راه اتاق و در پیش گرفتم که از پشت بغلم کرد و تقریبا داشت من و میچلوند...
آرشام: با کی بودی؟
من: معلومه با تو...فکر کردی همه مثل تو هرز میرن...نه من ازوناش نیستم که کسی و بشونم وسط پام و باهاش لاس بزنم... و بعد با داد گفتم ولم کن کثیف...
آنچنان هولم داد که اگه دستام و رو زمین نمیزاشتم الان دماغم شکسته بود...
هیچی بهش نگفتم فقط برگشتم و نگاش کردم...
و بعد رفتم تو اتاق و در و قفل کردم ... کلی گریه کردم و غصه خوردم چی میخواستم چی شد؟ اشتباه از خودم بود از اول همه چی و سر سری گرفتم و گفتم خوب میشه...شاید به خاطر اون یه ذره مهریه که از آرشام تو وجودم نشسته...خوب چرا دروغ مهرش به دلم افتاد که سکوت کردم...اما حالا نمی دونم چی بگم... احساس می کنم خیلی رویایی با همه چی برخورد کردم...آره خیلی رویایی... تو رویایی برخورد کردی ساناز...به هیچی درست فکر نکردی...تو که زرنگ بودی...همه از زرنگیات می گفتن حالا چی شد؟ اینجوری میخواستی با اقتدارت و به قول خودت زرنگی که حرف میزدی زندگیت و درست کنی؟> هه این از روز اول که برای همه شیرین ترین روزاست...اما تقصیر اون بود...
گوشیم و ورداشتم و به فاطی اس دادم باید میرفتم پیش یه روانپزشک باید با یکی حرف بزنم اما نمیرم پیش اون دوستم که روانپزشک بود اینجوری ممکنه آرشام حساس تر شه و اذیت کنه...
به فاطی اس دادم خوبی بی معرفت؟
فاطی: سلام عزیزم ببخشید بخدا شرمندم...بعدا برات توضیح میدم...
من:دشمنت شرمنده گلم... اشکال نداره...گلم میشه شماره اون روانشناسی که گفتی تو کرجِ و کارش خیلی خوبه و بهم بدی...
چند دقیقه دیرتر اس ام اس اومد... بالای اس ام اس یه شماره بود زیرش نوشته بود اسمش محمد رود نشینِ... حالا می خوای چکار؟ چرا نمیری پیش رفیق شفیق؟
من: واسه مشکلاتم دیگه تو که می دونی... نه برم پیش غریبه بهتره...
فاطمه: خود دانی اما این دکتر از رفیق شفیق خودم آنچنانی تره ها...حالا برو پیشش...
من: باشه مرسی گلم...
فاطمه: خواهش عزیزم مواظب خودت باش...برگشتم خونه میزنگم بحرفیم...
من: قربونت توام همینطور...اما فاطی بهتره فعلا زنگ نزنی...
فاطی: چرا ... نانا نگران شدم طوری شده؟
من: نه بابا...نگران نباش...شاید بریم مسافرت...خداحافظ....
گوشی و گذاشتم و بلند شدم برم حموم...خدایا متاسفم دروغ گفتم...اما نمی خوام کسی صورتم و ببینه...
بعد از یه چرت چند دقیقه ای که تو وان زدم اومدم بیرون و یادم افتاد امروز به کل نماز و فراموش کردم... نمازم و خوندم...
خیلی گشنم بود... از صبح چیزی نخورده بودم و عادتم بود و قتی غصه داشتم خوردنم دو برابر میشد ولی امروز هیچی به هیچی...ساعت و نگاه کردم... 9 شب بود...
از اتاق رفتم بیرون صدای تلوزیون میومد پس یعنی خونست آره دیگه باباش گفته تا یه ماه نیا؟؟ یعنی چی؟ پس کاراش و کی انجام میده؟ رفتم سر یخچال حوصله نداشتم چیزی آماده کنم... چاقو رو برداشتم و دو تا از سوسیارو جدا کردم کمی نونم برداشتم و همونجا رو اپن نشتم سوسیارو خام خام گذاشتم لای نون و کم کم خوردم...
لقمه آخر بود که آرشام لقمه رو ازم گرفت...
آرشام: می دونستی تک خور یعنی سگ خور..
بدون اینکه به حرف زشتش و به خودش اهمیت بدم اومدم پایین...کمی آب خوردم و با اخم و بدون اینکه بگم تو هم ادمی برگشتم تو اتاق اونم دیگه چیزی نگفت... کتاب آلمانی در سفر و برداشتم و شروع کردم به خوندن خیلی وقت بود شروع کرده بودم از زبان آلمانی خوشم میومد...
نمی دونم چقدر گذشته بود که آرشام دستگیره و بالا و پایین کرد...در قفل بود چیزی نگفت فقط یه ضربه به در زد ... به جهنم... پا شدم حس لباس خواب نداشتم یه تاپ و یه شلوارک پوشیدم و پریدم زیر پتو... بعد از کمی گریه کردن راحت خوابیدم...
     
  
صفحه  صفحه 5 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

گل عشق من و تو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA