ساعت و نگاه کردم دو نصف شب بود... چقدر تشنم بود...پا شدم و رفتم بیرون...یه کم آب خوردم...یعنی آرشام تو کدوم یکی از اتاقا خوابیده؟ شونه بالا انداختم و گفتم مهم نیست... اما از آشپزخونه که اومدم بیرون دیدم آرشام رو مبل خوابیده ... آخی نازی کاش تو بیداری هم انقدر آرامش داشت و آروم بود... هوا سرد نبود چون اول تابستون بود.. اما اسپریت که می دونین چه جوریه مزه میده حتما روشن باشه و تو هم بری زیر پتو... رفتم و یه پتو آوردم انداختم روش... کمی سر پا نگاش کردم نمی دونم چی شد که یهو رو زانو نشستم دستم و کشیدم رو گونش با اینکه ازش ناراحت بودم اما خم شدم و گونش و بوسیدم...بلند شدم و پشتم و کردم بهش که برم... اما مچ دستم و گرفت...چشمام و بستم و با یه نفس عمیق باز کردم ...تو دلم گفتم الان اصلا وقت مناسبی برای بیدار شدنت نبود... بلند شد و دستم و کشید منم دقیقا افتادم رو مبل کنارش... دستش و انداخت دور شونه هام و گفت:آرشام: خوب من زود قضاوت کردم....یعنی چی؟ همین... زود قضاوت کردی؟ لابد منم الان باید بگم فدای سرت عزیزم اشکالی نداره... واقعا که...خواستم بلند شم که من و بیشتر به خودش فشار داد و گفت:خوب خودت و بزار جای من با اون مزخرفاتی که نوشته شده بود تو می خوندی چکار می کردی..؟ اون لحظه حکم یه احمقی و داشتم که گول خورده و زنش با معشوقش دارن بهش میخندن...من: خودتم می دونستی من اینکاره نبودم...تو خیلی بد رفتار کردی...ولم کن میخوام برم بخوابم...آرشام: خوب ... خوب ببخشید... قول میدم پسر خوبی باشم دیگه...اوخی نازی پسرم پشیمونِ... منم که دل رحم...اما باز صحنه های صبح جلوی چشمام رژه می رفت و نمیشد بیخیال شم...من: وقتی فهمیدی آتوسا مقصره رو کجای دلم بزارم ها؟مطمئن باش رفتارت فراموشم نمیشه...دوباره اومدم بلند شم که گفت:آرشام: نانا اذیت نکن دیگه ...من که قبول کردم مقصرم... ببخشید...واسه اتوسا خانمم دارم ...دختره ی اویزون... اما اون لحظه غرورم اجازه نمیداد به غیر از اون رفتار کنم...به خصوص که تو هم بهم فحش دادی...خوب کاری کردی بیرونش کردی....یعنی میخواستم یه دونه بزنم تو گوششا...پسره ی پررو...داشت خرم می کرد الان یعنی؟ اما نمی دونم چرا دیگه از دلم درومد...با اون حال گفتم من میرم بخوابم...باز دستم و گرفتم و ایندفعه کامل بغلم کرد مثل بچه ای که می خواد شیر بخوره ها اونجوری...آرشام: متاسفم... متاسفم که دستام با صورت قشنگت اینکار و کرد...متاسفم که روز اول ازدواجمون اونجور که می خواستم نبود... و بعد لباش و گذاشت رو پیشونیم و یه بوسه طولانی .... منم سرم و گذاشتم رو سینش و اجازه دادم اشکام سرازیر بشه....چند دقیقه بعد آرشام گفت: بخشیدی خانومی؟من: سعی می کنم فراموش کنم...آرشام: لطفا امروز کلا از ذهنت پاک کن... قول میدم روزای خوبی پیش رو داشته باشی قول میدم... و بعد یه آه کشید که جیگرم کباب شد...می خواستم ...اما میشد؟ امیدوارم روزای خیلی خوبی داشته باشیم تا بتونم فراموش کنم...آرشام: بریم بخوابیم؟من: بریم... من وهمونجور برد و گذاشت رو تخت خودشم خوابید... دوباره بغلم کرد و منم کامل رفتم تو بغلش... جوری بودم که قشنگ تو بغلش جا میشدم... آرشام بوسه ای رومی موهام زد و من با نوازشای دستش روی موهام و همراه با یه حس شیرین خوابم برد...آرشام: ساناز نمی خواد چیزی برداری همه چی میخریم...جان من بار سنگینی نکن...من: ببین وقتی رسیدیم اون بالا چیزی جز ساندویچای خونگی بهم مزه نمیده...آرشام اومد و از پشت بغلم کرد...آرشام: قربون خانم خونم... عزیزم میخوای بریم تفریح انقدر خودت و به زحمت نندازه...من: وااای آرشام نفسات به گردنم می خوره یه جوری میشم....جون من اذیت نکن...بیا تموم شد... بزارمشون تو کیسه فریز بریم...آرشام دوباره تو گردنم نفس کشید و گفت:آرشام: چه جوری میشه نازگلم...حالت خراب میشه؟ای خدا این پسر چرا انقدر بی جنبست...من: بریم دیگه بچه ها اومدن سر قرار تا الان...آرشام چیزی نگفت و رفت سمت در...می دونستم کلافست... تو این دو هفته از زندگیمون به جز چند روز اول که من با آرشام به خاطر رفتارش سر سنگین بودم...بقیش روزای خوبی بود و کلی لذت میبیردیم...فقط یه چیز بود هنوز بین ما اتفاقی نیفتاده بود و احساس می کنم که آرشام داره کمی عذاب میکشه... خیلی سعی می کنه بهم نزدیک شه... اما من هنوز برای داشتن رابطه آماده نیستم... عاشق عشقباز هستم کاری که من و آرشام ازش سیر نمیشیم اونم دوست داره... اما نمی دونم اینکه ازش خواستم کمی بهم فرصت بده برای شناخت بیشتر همدیگست و بعد داشتن یه رابطه بی نقص و فراموش نشدنی یا می ترسم و دارم از زیرش در میرم...نمی دونم اما گاهی وقتا احساس می کنم می ترسم...از فکر اومدم بیرون به آرشام که پشتش به من بود و داشت میرفت بیرون نگاه کردم و صداش زدم...من: آرشام؟آرشام همونجور که پشتش به من بود گفت : بله...من: متاسفم...آرشام: من هوسباز نیستم ساناز که بگی واسه هوسم کنارتم... اما نیازم و تو باید بر طرف کنی...زندگی زناشویی ما به چی خلاصه میشه؟ اصلا چیزی هست که بخواییم خلاصش کنیم؟ تحمل من مشکل یا اینکه مسئله ای هست و من نمی دونم؟من: هیچکدوم... گفتم متاسفم سعی می کنم که ... که ...همه چی درست شه...دستش و گذاشت رو دستگیره در و گفت:آرشام: تحملش سخته اما غیر ممکن نیست...فرصت میخوای اینم فرصت...فقط کاش قانعم می کردی... و بعد رفت بیرون... همینجور که ساندویچارو دو تا دو تا می زاشتم تو مشما به اشکام اجازه دادم بیان...نمی دونم چمه....اما فکر می کنم اگه دست خورده شم آرشام دیگه سمتم نیاد... نمی دونم شاید چون زندگیمون با عشق شروع نشد...یعنی آرشام الان دوسم داره که کنارمه؟ من دوست دارم رابطم با نجوای عاشقونه همراه با یه عشق واقعی باشه... من خودمم هنوز عاشق آرشام نیستم... خدایا کاش از احساس واقعیش خبر دارم می کردی کاش برام بیشتر از حس درونش حرف میزد... یعنی این خواستن هوس نیست>؟ ارضای نیاز نیست؟ نمی دونم... خداجونم می دونم هستی کمکم کن...بعد از گذاشتن ساندویچا تو کوله یه نگاه به خودم انداختم و اشکام و پاک کردم رفتم پایین...آرایش نکرده بودم می خواییم بریم کوه و عرق می کنم ...ترجیح دادم طبیعی برم... فقط کمی رژ........رسیدیم سر قرار بچه ها همه اومدن دیگه پیاده نشدیم سلام و الیک کنیم می دونم قاطین حسابی خیلی دیر کردیم آخه...به من چه داشتم برای شکماشون ساندویچ میزدما...!!!آرشامم که تو خودشه حرف نمیزنه باز این پسر برج زهرمار شد...من: فکر می کردم درک کنی آرشام؟ با رفتارت فکر می کنم اومدم تو خونت برای ارضای جسمت... فکر نمی کنم زنت باشم و شریک زندگیت...من به فرصت نیاز دارم... من حتی نمی دونم رابطه ای که قراره با هم داشته باشیم از هوسِ عشقِ ؟ یا شایدم وظیفه؟آرشام: بیخیال راجع بهش حرف نزن... نمی خوام راجع به همچین چیزی بحث کنم...تمایل باید دو طرفه باشه که نیست... نمی گم همسرم عاشقتم ...نه دروغ چرا من به این زودی عاشق نمیشم...اما دوست که دارم... نزدیکیمون به هم می تونه استارت یه عشق قشنگ باشه.... تنها ناراحتی من اینه که مشکلت و نمی فهمم ... من دلیل منطقی میخوام... خیلیا زندگیشون با عشق شروع نشده اما الان دارن با عشق زندگی می کنن و زندگی موفق هم داشتن...دیگخ چیزی نگفتم ماشینا پارک شد و ما پیاده شدیم... کمی از پله ها بالا رفتم بچه که داشتن از کوه میومدن بالا من اصلا حس نداشتم ترجیح میدادم کمی فکر کنم...آتوسا هم بود ...واقعا که این دختر روش خیلی زیاده...آرشامم با بچه میاد فقط منم که تنهام... خوشم میاد آرشام اصلا آتوسا رو محل نمی کنه... یکی از دوستای سیاوشم هست ...پسر با نمکیه..اما یکم زیادی شیطونه...تقریبا رسیده بودیم به جایی که می خواستیم بشینیم... منم هر کاری کردم جز فکر کردن... دریغ از یه درصد...!!!یه پسری اومد کنارم و با صداش که کمی شباهت به صدای دخترونه داشت گفت:پسر: سلام ...چطوری تنها تنها؟مزه نمیده که ...همراه می خوای خانمی...با ترس یه نگاه به آرشام اینا انداختم
...وای خدا رو شکر حواسشون به من نیست...من: بدون اینکه نگاه کنم گفتم نخیر آقا مزاحم نشید...پسر: ای بابا ...همراه که نشد...شوهر می خوای؟ می خوای دوماد مامیت شم... یه نگاه بنداز ... پشیمون نمیشی...نفسم و صدادار دادم بیرون و اومدم برم پیش آرشام اینا...همینکه پشتم و کردم بهش دستم و گرفت.... برگشتم که دستم و آزاد کنه...یا اگه بیخیال نمیشه بزنم تو گوشش...که...واااای خدا نمی دونستم چندشم بشه...حالم به هو بخوره...اون لحظه تنها کاری که کردم یه خنده بود... یه خنده کوتاه...پسره کل موهاش فرفری بود و کلی حجم داشت... یه خط چشم زیر چشمش کشیده بود/// و یه دونه گوشواره گرد انداخته بود ته ابروش اه اه...رژم که داشت... دستم و به زورم که شده بود ول کردم و یه نگاه به قیافش که می خندید و از خنده من سر ذوق اومده بود کردم...من: از حدش گذشتیا...برو...مزاحم نشو... دوباره برگشتم که برم...اما سر جام موندم...لبخندی که رو لبام بود و جمع کردم... همه داشتن من و نگاه می کردن و آرشام با چشمای به خون نشسته تماشاگر بود... یا خدا...عاقبت من و بخیر کن...از رو سنگا به سختی گذشتم و رفتم پیششون...تا اونجا سعی کردم خونسردیم و حفظ کنم...اما مگه میشد...وقتی رسیدم گفتم: من: اه اه حالم بهم خورد...پسره چندش خودش و به زور چسبونده بود به من...شمام که انگار نه انگار نمی خواستین بیایین کمک.؟آتوسا: اخه همچین می خندیدی که فکر کردیم دوستته... من که الانم می گم دوستت بود...مگه نه؟وای همین و کم داشتم...تو یکی خفه جون مادرت... یه جوری حرف میزنه انگار پریدم پسره رو بوسیدم...اه اه فکر کن؟ من اون چندش و ببوسم...من: نه بابا ... مزاحم بود... من مثل تو نیستم عزیزم که به هر مدلی احترام بزارم و گوشواره شم...اوه اوه از گوشاش دود بلند میشد...یه نگاه به جمع کردم و گفتم بریم دیگه...سیاوش: یعنی مزاحم بود؟من: پس چی؟ مزاحم بود دیگه... می گفت می خوام همرات باشم که من داشتم میومدم پیش شما دستم و گرفت...سیاوش: بی ناموس... نگاه کن هنوزم داره نگاه می کنه...بزار حالش و بگیرم...داشت میرفت که سیاوش گرفتش و گفت:سیاوش : ول کن بابا...طرف مشکل داره...بریم...اما حواسمون نبود که آرشام رفته اونور...با اولین مشتی که زد پسره افتاد زمین... یه جیغ خفه کشیدم و داشتم میرفتم سمت آرشام که...یکی من و از پشت گرفتم...هر کار کردم نتونستم برم جلو اما سیامک و سیاوش رفتن...ایش این دخترا هم چه قدرتی دارن نمی تونم خودم و آزاد کنم...اون پسره کلی کتک خورد...آخر سرم با چاقو زد تو دست سیامک و د فرار...وای نمی دونستم بخندم یا گریه کنم... پسره مثل دخترا فرار می کرد... لحظه آخرم برگشت یه زبون درازی به آرشام اینا کرد...آرشام اینا برگشتن سمت ما... اوه اوه این آرشام چرا دوباره ایجوری به من نگاه می کنه...من: بچه ها ولم کنید دیگه تموم شد...اما خاک عالم اینکه دوست سیامکِ...وای من چرا حواسم نبود...آرشام اومد..دست من و گرفت تو دستاش...اگه بگم استخون انگشتام داشت خورد میشد دروغ نگفتم...آرشام: ما میریم خونه... من دیگه حوصله ندارم و بعد گفت خدافظ...حتی نزاشت من خدافظی کنم...برگشتم که سرسری خدافظی کنم...آنا و سیاوش داشتن با نگرانی نگام می کردن... سیامک یه چیزایی به دوستش گفت : حالا اون دو تا هم با نگرانی نگام می کردن...اما آتوسا یه نیشخند مسخره مهمون لباش بود... برگشتم و به آرشام نگاه کردم...نمی دونم چی میشد خودم و میسپردم به خدا...دوباره برگشتم و یه لبخند به بچه ها زدم...آرشام: سرت و برگردون...بسه دیگه...سیر نشدی...>؟..پوف... دستم و به زور از دستش دراودرم و گفتم...من: خودم میام...نه بچه ام که نتونم نه چلاغ...دوباره دستم و گرفت و تند تر راه رفت... رفتیم خونه باید سریع برم تو اتاق و در و قفل کنم...اون نامردا هم می دونن یه چیزش میشه چرا جلوش و نگرفتن...لابد اونام می دونستن این طوری شه نمیشه کاریش کرد...تو ماشین داشت با سرعت سر سام آور میروند که گفتم:من: آرشام کاری نکن که پشیمون شی...چون مطمئن باش اندفعه نمیبخشمت مطمئن باش...سرعتش رفت بالاتر وای یا خدا این دیوونست به خدا...آرشام: خفه شو ساناز...عمت خفه شه..پسره ی بی تربیت... دست کردم تو کیفم...حالا مگه کلیدم پیدا میشد باید با سرعت نور میرفتم و در اتاقم و قفل می کردم...
اها ایناها پیداش کردم... خیلی ریلکس اصلا به روی خودم نیاوردم که چه خبره آروم دستم و از توکیف در آوردم... کلیدم گذاشتم تو جیب کوچیکه... آرشام ریموت و ورداشت و در و باز کرد... همینکه ماشین رفت داخل... منم پریدم پایین د برو که رفتیم... من داشتم در و باز می کردم صدای پاهای آرشام و که داشت تند میومد بالا شنیدم واییییی یا خدا.. در و باز کردم و رفتم تو ...درم بستم .. تند رفتم تو اتاقم و در اونجا هم قفل کردم... نشستم رو تخت ...ارشام اومد تو صدای بسته شدن در و شنیدم...هر لحظه ضربان قلب من می رفت بالاتر... مردم شوهر می کنن مام شوهر کردیم... همه رو برق میگیره من و کفن سوخته مادر بزرگ ادیسون...آرشام دستگیره در و بالا و پایین کرد ... اما قفل بود... محکم کوبید به در... منم مثل این خول و چلا سه متر پریدم هوا...نمی دونم چرا گشنم شده بود... ساندوچارو یادم رفت بدم به بچه ها یکی ورداشتم و یه گاز گنده زدم...آرشام: این در و باز کن ساناز...یه گاز دیگه زدم...آرشام: مگه با تو نیستم می گم در و باز کن؟ ببین فکر نکن بیخیال میشم... باید توضیح بدی برای چی به پسر مردم می خندی ها؟ فکر نکن منم مثل بقیه با توضیح مسخرت قانع شدم ... اصلا... چرا تو بغل دوست سیامک بود ی ها؟ خوشت میاد دستمالی شی؟ همه بهت دست بزنن..؟ آره ... خوب منم دستمالی کردن بلدم که...من: یه لقمه دیگه خوردم... من: اصلا نمی دونستم اونی که بغلم کرده دوست سیامک خانِ... فکر می کردم یکی از دختراست...آرشام: تو که دیدی اون با ما نیست پس حتما پیش شماست... دستای مردونه و از زنونه تشخیص ندادی؟ توجیح خوبی نیست...من: آرشام ببین من مقصر نیستم یه پسر اول صبحی مزاحمم شد... من مقصر نیستم دوست سیا من و نگه داشت و منم نفهمیدم دختر نیست... حالا هم برو هم من برم حموم بیام کمی استراحت کنم هم تو اعصابت آروم شه...آرشام: ساناز منم دارم می گم یا خودت در و باز می کنی یه اگه این در با دستای من باز شه بد میشه...کلید و از تو در برداشتم و گفتم من رفتم حموم فعلا بابای...رفتم و یه نیم ساعتی تو حموم بودم... مطمئن بودم آرشام نمی تونه بیاد تو اتاق اما بعدش چی ؟ بعدش و چکار کنم؟ خدایا از صلاح زنونه استفاده کنم/؟ ناز و عشوه یا گریه؟ با گریه که اعصابش بیشتر خورد میشه ناز و عشوه ام که هیچی حالش و الکی خراب می کنم... من چکار کنم؟ وای حداقل از خونه دل نمی کنه... آخه اینهمه مرخصی برای چی بود... ما که نمی خواییم بریم ماه عسل... خوب مرد همش تو خونه باشه هم خودش خسته میشه هم زن و خسته می کنه... اه اصلا ول کن اعصابم خورد شد.... حوصله حوله و ... نداشتم فقط یدونه گرفتم دورم که از روسینم تا رو باسنم بود تا سرما نخورم...رفتم بیرون... وقتی دیدم آرشام روبه روی در حموم وایساده یه جیغ بلند زدم...آرشام: حالا باید بیشتر ازینا بترسی... جیغاتو حروم نکن...من: من از تو نترسیدم ازینکه می دونستم کسی تو اتاق نیست و یهو یکی و دیدم ترسیدم...وای یا قمر خدایا این گفته بود اگه خودش در و باز کنه برام بد میشه.... خدا جونم دیدی گفتم مطمئنم کسی نمیاد؟ ازین به بعد ازین گوها خوردم همون موقع سوسکم کن بنداز زیر فرش... وای خدایا اگه اندفعه من و بزنه شک نکنه که ازخونه میرم ...مطمئن باشه... وای ای کاش حولم و میپوشیدم ممکنه یه وقت بخوام ازش فرار کنم حولم بیفته ...بی صاحاب ... غصه چند تا چیز بخورم اخه...من: بسه دیگه نگام کردی به اندازه کافی ترسیدم برو بیرون لباسم و بپوشم...آرشام: اومد جلو و جلوتر منم همیجوری عقبکی میرفتم.. تا اینکه رسیدم به در حموم کاش نبسته بودمش الان میپریدم توش و در و قفل می کردم... با یه دستم حولم و گرفتم و همینجور که به آرشام نگاه می کردم آب دهنم و سخت قورت دادم... خوب من تنها یه دختر... هر چیم باشم با از پس یه مرد اونم انقدر غیر قابل کنترل بر نمیاد... یه دست بردم در حموم و باز کردم برگشتم بپرم توش که موهام و از پشت گرفت... وای خیلی فجیح سرم درد گرفت ... من: آخخخ نامرد سرم درد گرفت موهام و ول کن شونه نشدست دردش دوبرابر شد... مگه با تو نیستم.؟ می گم ولش کن...آرشام همینجوری من و با موم کشید عقب منم برای اینکه از دردش کم کنم خودم رفتم عقب... تا اینکه آرشام دستم که رو سرم بود و سعی داشتم موم و آزاد کنم گرفت و من و برگردوند... بر گشتم سرم و آروم آوردم بالا که نگاش کنم... آنچنان زد تو گوشم که چشمام سیاهی رفت و تنها چیزی که یادمه این بود که حوله از دستم ول شد از حال رفتم....... وقتی بیدار شدم رو تختم بودم... وای من لخت از حال رفتم؟ آرشام؟ آره اون دوباره من و کتک زد... اه نامرد... از زندگی فقط کتک زدن و یاد گرفته بی معرفت .. پستِ عوضی...وای من که هنوز لخت بودم... نکرده یه لباس تنم کنه... چرا من و به هوش نیاورد؟ چرا من و نبرد دکتر؟ پتو رو بیشتر کشیدم رو خودم و اجاز دادم سدی که مانع ریزش اشکام بود بشکنه...الهی بی مادر شی آرشام... هه فکر کن... الهی ننه ات به ازات بشینه ... نه نه بر عکس شد الهی تو به ننه اون ازات بشینی... وای خدا فکر کنم دیوونه شدم منظورم این بود که الهی به ازای ننه ات بشینی... اون می دونست تو یه چیزت مشه نباید میومد خاستگاری خانوادت میدونستن... اه حالم از همشون بهم میخوره...پا شدم یه نگاه تو آینه انداختم... رو استخون گونم کبود بود اما خدا رو شکر دیگه باد نکرده بود... صورتم آخر از دست این تصادفی میشه.... یه شلوار جین زغالی پوشیدم و یه تاپ سفیدم پوشیدم رفتم بیرون... آرشام نبود... خوبه پس راحت تر میرم بیرون... ساعت و نگاه کردم 10 صبح بود خوبه همش دو سه ساعت خوابیدم... برگشتم و یکم آرایش کردم... یه مانتو سفید و یه شال سفید مشکی هم سرم کردم بعد از برداشتن کیف و سوئیچ زدم بیرون...واسه آرشامم یادداشت نزاشتم... مطمئنم اول به خودم زنگ میزنه و کسی و الکی نگران نمی کنه... البته امیدوارم این اطمینانم مثل اوندفعه از اب درنیاد...یه فکر به ذهنم رسید... دوباره برگشتم بالا و مدارکم و برداشتم... میرم یه سر بیمارستانی که قرار طرحم و توش بگذرونم ...سوار ماشین شدم و مستقیم رفتم بیمارستان کمالی...
قسمت پانزدهم:بعد از صحبت کردن با رئیس بیمارستان که کاملا با هم آشنا بودیم و من و میشناخت... مراحلی و طی کردم و قرار شد از دو هفته آینده به بعد مشغول به کار شم......ساعت یک بود و منم گشنه مستقیم رفتم فانوس و سفارش یه پیتزا دادم... فروشنده: میبرید؟من: بله...هیچوقت دوست نداشتم تنها یه جا برای غذا خوردن بشینم.......تو ماشین پیتزام و خوردم یه دوغم روش... داشتم آشاغالش و میبردم تو سطل زباله بندازم که گوشیم زنگ خورد... وای چه ضربان قلبم رفت بالا... آرشامِ...من: بله؟آرشام کاملا مشخص بود عصبیه... هه این کی آرامش داشت که الان داشته باشه...آرشام: کجایی؟>من: بیرون... آرشام: با اجازه کی ؟من: خودم... مگه تو میری بیرون اجازه میگیری... یا واسه هر غلطی که می کنی اجازه صادر میشه... ها؟ چی میخوای؟ کیسه بکس نداری/؟ شرمنده دیگه تحملم تموم شد برو یکی دیگه بخر...آرشام: ساناز می گم بیا خونه.... بعد راجع بهش صحبت می کنیم>؟ من: چه جوری صحبت می کنی؟ ها؟ با زدن؟ با کبود کردن؟ گفتی زندگی میخوای؟ گفتی یه خانوداه جدا می خوای؟ گفتی میدونی یا هم بودن و جفت شدن یعنی چی؟ گفتی می دونی زن، همسر یعنی چی... پس کو؟ کو اینهمه چیزایی که می دونستی؟ جرا من فکر می کنم باختم؟ چرا با زندگیم بازی کردی... من می تونستم با یکی دیگه خوشبخت شم.. من به تو فرصت دادم... که بهم زندگی بدی و بهت زندگی ببخشم نه اینکه زندگیم و ازم بگیری... تا کی من باید با ترس بهت نگاه کن ببینم کارایی که انجام میدم درسته یا غلط؟ ها تا کی باید بترسم و از ترست در اتاقم و قفل کنم؟ تا کی شک و بد بینی؟ فکر کردی من کیم ؟ فکر کردی وقتی تعهد دارم و اسم یکی و تو شناسنامه یدک میکشم به کسی دیگه نگاه می کنم؟ تاحالا فهمیدی من یه بارم تو چشمای پسرایی که باهاشون حرف می زنم خیره نمیشم... د نه نمیفهمی... تو فقط چیزی و میبینی که بشه توش شک و بدبینی جا داد... دیگه نتونستم ادامه بدم... به هق هق افتاده بودم... سعی کردم آروم باشم بعد از چند دقیقه سکوت گفتم: من: ببین تو مشکل داری آرشام... من می تونم ازت شکایت کنم تو و خانوادت به من یه چیزی و نگفتین... فکر کردی نمی فهمم قرص می خوری؟ فکر کردی نمی فهمم تعادل نداری؟ فکر کردی نمی فهمم توهم میزنی؟ فکر کردی ندیدم شبایی که با یکی حرف میزنی؟ اون کیه؟ همش توهم و خیالات.... حتما با روح... آرشام توضیح بده... چی داری بگی؟ هااا؟ببین میام خونه نگران نباش ... فقط کمی به تنهایی نیاز دارم دیگه زنگ نزن... اگه میخوای میتونم تلفن و قطع نکنم هر صدایی و بشنوی و بفهمی کجام... ها؟هیچی نگفت فقط قطع کرد... جواب من هیچی بود... آینه ماشین و تنظیم کردم رو خودم... یاد دوران مجردیم افتادم... یاد خونه بابا... شیطنتام... نفرینای مامان... هیچوقت یادم نمیره یه بار که ناخواسته جوابش و دادم گفت دختر الهی سیاه بخت شی... الهی بچت بدتر از این بهت بگه... نکنه نفرین مامانم گرفت؟ نمی دونم اما مامان اونروز من ناخواسته از دهنم پرید و جوابت و دادم... بابا... بابا الهی فدات شم که هیچ مردی به خوبی تو نیست... شاید اگه تو یکم بد بودی من برای انتخاب شوهر بیشتر چشمام و باز می کردم... من فکر می کردم همه مردا به خوبی تو باشن بابای خوبم...خونمون... قربون صفا و صمیمت خونمون... کاش تو خونه من و آرشامم اون صفا و صمیمیت بود... کاش پول نبود اما اعتماد بود اما یکم از محبت و عشقی که تو خونه مجردیم بود میشد تو خونه آرشامم پیدا کرد... آینه و برگردوندم سر جاش... با حرص و غیض اشکام و پاک کردم که باعث شد گونم درد بگیره...زنگ زدم خونه مادر شوهرم انا برداشت...من: الو سلام انا جان خوبی>؟ساناز: به به عروس خانم ... خوبم... چی شد چرا رفتین؟من: نگو نمی دونی انا که اونوقت تورم میزارم تو لیست حقه بازا... بابات خونست>؟آنا: چیزی شده؟من: می گم بابات خونست؟انا: آره الان زنگ زد تا بیست دقیقه دیگه خونست...من: باشه منم دارم میام اونجا...گوشی و قطع کردم و پرتش کردم رو صندلی بغل...ماشین و روشن کردم و خیلی بد حرکت کردم... میدون و دور زدم و داشتم مستقیم میرفتم...... وای ... لعنتی... همین و کم داشتم... تصادف...پیاده شدم با اینکه حالم خوش نبود سرعتم زیاد بود اما اون مقصر بود... دوباره برگشتم گفتم آقا بزن کنار خودمون کنار میاییم نیاز به افسر نیست بزن کنار ماشینا برن...پسر نسبتا جوون شاید حدودا 32 ساله...: با لبخند تشکر آمیزی زد کنار... منم پارک کردم و پیاد شدم...من: آقا مگه نمی بینی تو فرعی هستی و از فرعی به اصلی باید توقف کنی؟اصلا مگه این تقاطع نیست؟ چرا وای نستادین؟؟ شما همینجور اومدین تو خیابون...؟ منم نتونستم کنترل کنم زدم... ببینید ماشین و چکار کردین...پسر: خانم من واقعا متاسفم بله حق باش ماست... اما من یه مشکل خیلی جدی برام پیش اومده بود خیلی عجله داشتم... ممنون که نخواستین افسر بیاد...بعد از یه کیف چرمی خیلی ناز که همون موقع بدجور چشم و گرفت مدارکش و در آورد و در آخر یه کارت بهم داد...پسر: من الان خیلی عجله دارم اما مدارکم پیشتون باشه اگه میشه شما هم کارتنون و یه شماره به من بدید در اولین فرصت ماشینتون و مثل روز اول می کنم...یه نگاه به کارتی که بهم داده بود کردم...سرم و بالا کردم و یه نگاه به خودش کردم... می تونست کمکم کنه... آره یه حسی بهم می گفت خدا برام فرستادتش...کارتش و گرفتم بالا و نشونش دادم... و گفتم:خسارت نمی خوام... به جاش یه جور دیگه کمکم کنید و کارت و چند بار تکون دادم...لبخند زد... لبخندی پر از آرامش... خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم/// بعد کارت و ازم گرفت و با یه خودکار پشتش یه شماره دیگه نوشت...بعد رو به من گفت :پسر: با من تماس بگیرین و معرفی کنید...اما خسارت ماشین جداست...
پسر: شما خانومِ؟من: ساناز... سانازِ صالح....من هم : علیرضا ...علیرضا هدایت... از آشنایی باهاتون خوشوقت و البته بدبخت هستم...من: اومدم بگم منم همینطور که حرفش تو ذهنم تکرار شد... خوشوقت و بدبخت...سرم و بالا کردم ...خندید و گفت شوخی بود... فقط من باید برم مریضم حالش بد شده تا من نباشم نمی تونن انتقالش بدن... با اجازه... تماس بگیرین ... منتظرم...یکم سرجا ایستادم و بعد رفتم تو ماشین... پسره یادش رفت کارت ماشینش و بگیره... هه کارت منم نگرفت چقدر عجله داشت... نمی گه شاید من دزد باشم... اینم از روانپزشک مملکت...با آبی که تو ماشین داشتم کل صورتم و شستم... تو آینه به سیاهی صورتم که انگار بیشتر شده بود نگاه کردم... شالم و آوردم جلو و جوری گذاشتم که معلوم نشه......در خونه پدر شوهرم پارک کردم و زنگ زدم... رفتم داخل... پدر شوهرم و انا بیرون در وایساده بودن منتظرم... من رفتم...با قیافه خیلی جدی و سرد گفتم:من: سلام ... خوبین...؟پدرشوهرم اومد جلو و پیشونیم و بوسید...بعد با انا دست دادم و تعارف کردن برم داخل... جفتشون با چهره ی نگران و ناراحت نگام می کردن... انگار می دونستن چه خبره...جو سنگینی بود انگار همه می دونستن چه خبره... فقط مادر شوهرم بود که پا رو پا انداخته بود و تخمه می خورد... صدای تخمه شکستنش انقدر رو مخم بود که می خواستم پاشم بزنم تو گوشش... چشمام و بستم و نفس عمیق کشیدم انگار همون بهم کلی آرامش داد...من: به چشمای پدر شوهرم که منتظر حرفی از سوی من بود گفتم: فکر کنم شما یه توضیح به من بدهکارید؟ یه حقیقت ... اینطور نیست؟پدرشوهرم: میشه اول بگی چی شده؟شالم و زدم کنار... من: این شده... البته اولین بار نیست... جای دو هفته پیش رفته... مادر شوهرم نگاهی کرد و یه پوزخند زد ...نادیده گرفتم... سعی کردم زود عصبی نشم... انا دستاش و گذاشت جلوی دهنش... و پدر شوهرم نفسش و داد بیرون و با دو تا دست یه دور کشید رو صورتش...پدر: متاسفم ... واقعا متاسفم...من: من نیومدم برای تاسفتون پدرجون... من اومدم برام توضیح بدین... شما مسئول آرشامید... شما باهاش اومدین برای خاستگاری... شما خیلی اصرار داشتین... پس الانم باید جوابگو باشید... پسری که اونقدر ازش تعریف می کردین کجاست... تا حالا عروسی دیدین که روز بعد از عروسیش انقدر کتک بخوره که نتونه تا دو هفته از خونه بیاد بیرون؟ تا حالا تازه عروسی و دیدین که زیر دستای دومادش از حال بره؟ مطمئنم خیلی خوب میدونید پسرتون چشه... شما حمایتش کردین و من و گول زدین...مادر شوهرم با خنده ی طولانی گفت...شادی: واسه تو که بد نشد دختر جون... پول چشمات و کور کرده بود عیبای آرشام و ندیدی... تازه پسرم عیبی نداره... برو به زندگیت برس به ما مشکل شما مربوط نمیشه...یعنی چی؟ یعنی من به خاطر پول آرشام و انتخاب کردم.. نه اینطور نیست.. پول؟ آره پول ... خیلی هم بی تاثیر نبوده...پدر: شادی اگه نمی تونی ساکت باشی برو تو اتاقت...پدر: آره میدونم پسرم چشه... گفتم براش زن می گیرم بلکه بهتر میشه... اما...من: هه اما بدترم شد نه؟شما که تحصیلکرده ای ... شما چرا؟ این چه طرز فکریه که دارین:؟ برای پسر مریضتون زن گرفتین که شاید خوب شه؟ کم نیستن که همچین طرز فکری دارن... یکی برای پسر معتادش زن می گیره که شاید ترک کنه اما نمی دونن مشکلات زندگی و خوشیِ زن داشتن پسرشون و بدتر می کنه... یکی واسه پسر افسردش زن می گیره... یکی دیگه ... واقعا نمی دونم چی بگم... و هیچکدومم فکر نمی کنن پس این زن بدبختی که میاد تو این زندگی چی؟ سهمش چیه؟ مگه اون آدم نیست؟ مگه دل نداره؟ مگه زندگی نمیخواد...؟ یکی بدبخت شه که شاید یکی خوب شه... حتما چند وقت بعدشم می گید یه بچه بیارید همه چی خوب میشه... یکی میگه پایت و سفت کن خیالت راحت باشه... یکی میگه بچه بیار برگ برنده دستت باشه... اما هیچکس نمی گه اون بچه که میاد کجای این دنیا جا داره؟ دلش و به کی خوش کنه؟ هیچیکی نمی گه بچه نیار اول زندگیت و درست کن... همه میگن بچه بیار شاید زندگیت درست شه... اینجاست که میشه بدبختیِ یه نفر دیگه...به انا نگاه کردم... فکر نکنم تاحالا انا ازش کتک خورده باشه... خورده؟ نه... اما من میخورم... تموم تنم کبوده... مچ دستم درد می کنه... تو این دو هفته موهام به شدت میریزه از بس که کشیده شده... نه دلسوزی میخوام... نه تاسف چون دیگه همه چی تموم شده... من طلاق میخوام... نمی تونم دیگه زندگی کنم... نه مهریه میخوام. نه پول نه چیز دیگه فقط زندگیم و میخوام... که شما ازم گرفتینش... دیگه دختر دیگه ای و اینجوری بدبخت نکنید....پدر: ساناز تو مثل دخترم می مونی باور کن پشیمون شدم... وقتی بله دادی... وقتی تو دانشگاهت ازت تعریف شنیدم وقتی همه روت قسم میخوردن... وقتی تو لباس عروس دیدمت اما یکی نمیزاشت بیام و همه چی و بهم بزنم... یکی می گفت پسرم خوب میشه... من به اون حس اعتماد کردم... ساناز آرشام اگه تو بری داغون میشه داغونتر از الان...حالا یه خواهش ازت دارم... کمکش کن... حالا که دیگه بهش تعهد داری... یکم دیگه بهش فرصت بده... بزار همه چی و برات تعریف کنه... یکم باهاش کنار بیا... یکم درکش کن... خواهش می کنم... یه ماه دیگه اگه خودش برات نگفت من برات می گم... بعدش مطمئن باش با یه شناسنامه پاک و هر چی که حقته میفرستمت...بهش فرصت بدم؟ آره بدم... نه ممکنه زیر دستاش بمیرم... اگه ناقص شم چی... ؟ نگفتم مهرش به دلم افتاده... آره دوسش دارم... یعنی کمکش کنم...؟ وای خدا اینجایی نه... ؟ چیکار کنم گیر کردم...می تونم ازاون کمک بگیرم اسمش چی بود ؟ هدایت؟ نه علیرضا... اره آره علیرضا هدایت...خیلی ساکت موندم شاید یک ساعت... با شربتی که آنا جلوم گرفت از فکر اومدم بیرون....من: باشه اما من از آرشام میترسم... خیلی میترسم... بعضی شبا مثل گرگ بالاسرم میشینه و نگام می کنه... واقعا ترسناکِ>.. نمی خوام بابام و مامانم چیزی بفهمه... چون تحمل ندارن...رو کردم به مادر شوهرم و گفتم:شما هم کمی با وجدان حرف بزن... خودت دختر داری.. من بدیش و نمی خوام... اما خدا از همون دستی که دادی بت پس میده... خواستم بیام که پدر شوهرم گفت بمون... خودمم هنوز آرشام و نبخشیده بودم و نمی تونستم ببخشم...دو روز خونه پدر شوهرم موندم .. تو این دو روز خیلی بهم لطف و محبت کرد... منم که کلا میشناسید... زود رحمم و زود میبخشم.. دیگه ازش گله ای ندارم چون می دونم که خودشم پشیمونِ و عذاب وجدان داره... مادر شوهرمم که هیچی اصلا محلم نمی کنه... با روز اولش که مقایسش می کنم... به این پی میبرم که چه روباه مکاریه... بعد از شام از خونه پدر شوهرم اومدم بیرون و راه افتادم سمت خونه...ضبط و روشن کردم...بگو سرگرمِ چی بودی، که اینقدر ساکت و سردی؟خودت آرامشم بودی ، خودت دلواپسم کردی...ته قلبت هنوز باید یه احساسی به من باشه...چقدر باید بمونم تا یکی مثل تو پیدا شه...؟...تو روز و روزگارِ من بی تو روزایِ شادی نیست...تو دنیایِ منی, اما به دنیا اعتمادی نیست....
تو روز و روزگارِ من بی تو روزای شادی نیست...تو دنیایِ منی اما به دنیا اعتمادی نیست......سلام اِی ناله یِ بارون سلام اِی چشمایِ گریونسلام روزای تلخِ من, هنوزم دوستش دارمسلام اِی بغضِ تو سینهسلام اِی آه آینهسلام شب هایِ دل کندن, هنوزم دوستش دارم......نمی دونی تو این روزا چقدر حالم پریشونِ...دلم با رفتنت تنگ و دلم با بودنت خونِخرابِ حالِ من بی تونمی تونم که بهتر شمتو دستایِ تو گل کردمبزار با گریه پرپر شممم.یه بی نشونم تو این خزونیه بی نشونم تو این خزونمن و از خودت بدون،،، یه بی نشونم تو این خزونیه بی قرارم یه نیمه جونمنو از خودتت بدون،،،، منو از خودت بودن؛؛سلام اِی ناله ی بارون سلام اِی چشمای گریونسلام روزای تلخ من هنوزم دوستش دارمسلام اِی بغض تو سینهسلام اِی آه آینهسلام شب هایِ دل کندن, هنوزم دوستش دارم...اشکام و پاک کردم... در و زدم که باز شه... یعنی هنوزم دوستش دارم؟ یعنی اصلا دوسش داشتم؟بعد از پارک ماشین رفتم بالا... در نزدم خودم یه بسم الله گفتم و کلید و انداختم تو در....ای خدا اینجا چه خبره؟؟؟/خونه پر از دود بود... بدون اغراق و بدون هیچ بزرگ نمایی ای می تونم بگم آرشام و از پشت دودا دیدم... یه نگاه به میز انداختم که روی شیشش پر بود از فیتیله سیگار... در و بستم وای دودش خفه کننده بود... اسپریت و روشن کردم... مشروب تیچرز دستش بود... اه لعنت به من کاش نمیخریدمش کاش میز بار نداشتم ...اگه مست شده باشه چی... من الان چی کار کنم...؟ خدایا خیلی سیگار کشیده سکته نکنه... نگاه به مشروب تو دستش کردم ... سیامک گفته بود از این دو تا پیک بخوری گرمت می کنه... با ترس به شیش خیره شدم وای خدا بیشتر از نصفش و خورده بود... تند رفتم و ازش گرفتم... نباید دیگه بخوره... تمام تنم میلرزید... مطمئنم رنگمم پریده بود///برگشت سمتم و نگام کرد انگار تازه متوجه من شده... بلند شد اومد سمتم...با صدای گرفته ای گفت:به به خانم صالح ... خوش گذشت..؟. خوش اومدی... من مشکل دارم آره؟ من مشکل دارم؟ اونوقت تو تو این دو روز کجا بودی؟ تا این موقع شب کجا بودی؟ ساعت و دیدی؟ تا الان تو بغل کی بودی ها؟ الانم اومدی اینجا از وجود من لذت ببری آره؟وای خدا این دوباره حالش بد این چی میگه؟ خدایا کمکم کن... چرا تو قلبم داره خالی میشه...من: خفه شو ... چرت نگو من جایی نبودم... دستم و گرفت... انچنان پیچوند که می دونم جیغم و کل همسایه ها شنیدن... اما کی به دادم رسید هیچ کس؟ هیچ کس نگفت شاید یکی با یه کمک ساده ما کارش به بیمارستان کشیده نشه...هیچ کس نفهمید من چی کشیدم...دستم و ول کن آرشام... دستم داغون شد... روانی با توام...دستم و بیشتر پیچوند و اومد نزدیکم خیلی نزدیک... دهنش بوی سیگار میداد...بوی تلخ مشروب... بوش و دوست داشتم بوی تلخش دلنشین بود... به تلخی زندگی الانم بود... زندگی که خودم با دستای خودم ساختم... اما نه واسه الان...آرشام: کی روانیه؟من: تو ...تو روانی هستی... دیوونه ای....آنچنان کوبید تو دهنم که مزه خون و چشیدم همینطور دندونم که حس کردم شکسته... خدایا... کمکم کن...دستتش و گذاشت رو مانتوم . محکم کشید تموم دکمه هام درومد... مانتوم . بعد شالم و در اورد... خدایا این داشت چکار می کرد... من چی کار کنم؟ از کی کمک بخوام... با یه حرکت من و انداخت رو کولش... جیغ میزدم و گریه می کردم... خون از دهنم میریخت روزمین... اما اصلا نمی تونستم به این فکر کنم که وسیله هام داره چه بلایی سرشون میاد...آنچنان پرتم کرد که گفتم الان میوفتم وسط خیابون... اما رو تخت بودم...سرم محکم خورد به چراغ خوابای بالای تختم... احسا کردم سرم ترکید ...آی خدا...وای نه... فکرشم درد آور... اون تو خودش نیست... مطمئنم فردا هم درست حسابی یادش نمیاد... لعنت به تو ساناز خیلی احمقی که مشروب گذاشتی اونجا... اخه مشروبم کلاس داره... خاک تو سرت... بیشعور... خیلی بی فکری ساناز... آرشام پیراهنش و درآورد و باهاش دهن من و پاک کرد...و بعد سعی داشت تاپم و که حالا بیشتر جلوش از رنگ سفید به قرمز تبدیل شده بود دراره...دستم و گذاشتم رو دستش... و گفتم؟آرشام خواهش می کنم.... میخوای چکار کنی؟آرشام دستم و محکم گرفت و پرت کرد اونور بعد تو یه حرکت از پایین تاپ گرفت و خیلی راحت بدون توجه به گریه من درش آورد دستم و گذاشتم رو سینم... خاک تو سرت ساناز جرا لباس زیر نپوشیدی... نمی دونم درک می کنید یا نه... اون لحظه اصلا به این فکر نمی کردم که آرشام شوهرمِ... حس یه دختری و داشتم که بردنش تو یه باغ ترسناک و میخوان بهش تجاوز کنن... میترسیدم... تمام وجودم فقط خدا رو صدا میزد... با تمام وجودم التماس می کردم به خدا به آرشام///آرشام یدونه زد تو گوشم...
آرشام: سسس... ساکت باش با اینکارات همه چیز بدتر میشه...اونم حکم شوهرم و نداشت... اونم حکم کسی و داشت که میخواست تجاوز کنه...حالا در اثر مستی یا هر چیزی... خدا ازتون نگذره که بهم نگفتین مشکلش چیه... خدایا انقدر حالش خراب بود... منِ خر و ساده بهشون اعتماد کردم... رفتم تو خونشون وبخشیدمشون... به امید اینکه به کمکم میان برای درست کردن زندگیم...خیلی راحت پرید روم... دیگه نمی دونستم چکار کنم...باید یه کاری می کردم ... دوست نداشتم فکر کنم بهم تجاوز شده... می دونستم اون الان هیچی نمیفهمه... باید یه کاری می کردم .... دستم و گذاشتم رو دستش که داشت دکمه شلوارم و باز می کرد... سعی داشتم هق هقم و خفه کنم///من: عزیزم... میشه یکم آب برام بیاری... دهنم تمیز باشه؟ آره؟ مبخوام ببوسمت...خندید... بلند شد... وای کلید درم برداشت... این الان واقعا نمیفهمه؟ اما ذهنش حسابی کار می کنه...فوری بلند شدم و تلفن و که یه بیسیمش تو اتاقمون کنار تخت رو میز بود و برداشتم و رفتم سمت حموم... فکر اینجا رو نکرده بود... نمی دونستم چه جوری دارم راه میرم چون سرم کاملا میچرخید و چشمام همه چی و دو تا میدید... الان وقت غش کردن نبود برم تو حموم بعدش....در بیرونی و قفل کردم و رفتم تو خود حموم اما در دوم قفل نداشت...تند تند شماره خونه پدرشوهرم و گرفتم...انا: بلهمن: الو آنا به بابات بگو آب دستشِ بزاره زمین بیاد آرشام داره من و میکشیه... تو رو خدا بگو بیاد...انا: با گریه گفت چی شده؟من: با گریه گفتم د احمق الان وقت توضیح خواستن نیست... تر و خدا به بابات بگو بیاد... بگو ممکنه نتونم در و براش باز کنم ... اگه در و باز نکردم قفل در و بشکنه و بعد قطع کردم...صدای آرشام اومد... با صدای کشداری گفت:کجایی خوشگله؟من: با صدای بغض دارم و ضعبفم گفتم: عزیزم اومدم حموم... اخه کثیف بودم اینجوری بهت مزه نمیداد... صبر کن الان میام گلم...مثل دخترای خیابونی حرف زدم... ببین به کجا رسیدم... زهر مار بهت مزه نمیداد یعنی چی؟ وان و پر کردم و با شلوار رفتم توش... آرشام خنده ای کرد و با صدای کشداری گفت:آرشام: قربون خانمم باز کن منم بیام..من: وای همین و کم داشتم ... گفتم: گلم برات سوپرایز دارم صبر کن...دیگه صدایی نیومد... منم کم کم داشت خوابم میبرد...مثل کسی بودم که خدا لحظه های اخرنجاتش داده... هنوز میلرزیدم هنوزم فکر می کردم تو قلبم خالیه و من نزدیک به سکته زدنم... زیر لب برای آرامشم صلوات میفرستادم... خدایا شکرت که تو بی پناهی کنارمی.... نمی دونم داشتم میخوابیدم یا داشتم می مردم... فقط خدا کنه یکی من و نجات بده... چون احساس می کنم... سرم داره میره زیر آب... فکر کنم خدا اومد کمکم ...لبخندی زدم... دهنم پر شده بود... نفس نمی کشیدم... یعنی نمی تونستم نفس بکشم...با احساس اینکه یکی از پشت زد بین دو تا کتفم و دارم از وسط نصف میشم و بعدش یکی داره از تو دهنم وجودم و می کشه بیرون به هوش اومدم... سرفه کردم...کجا بودم ؟ تو حموم... واای... یعنی آرشام در و باز کرد؟ دیگه می دونم مُردم... سرم و انداختم پایین و دوباره چشمام و بستم که صدای انا و شنیدم که با گریه گفت...:سیاوش سیاوش چشماش و باز کرد دوباره بست...سیاوش: آنا بیا یه چیز تنش کن... باید ببریمش... نفسش برگشت...وای یعنی سیاوش اینجاست...دوباره چشمام و باز کردم و به آنا نگاه کردم... با صدایی که شک داشتم از گلو خارج شه گفتم...یه چیز بده بپوشم... اما کسی نشنید به تنم اشاره کردم...نمی دوم انا از قیافم ترسید یا از حرف نزدنم.. جیغ خفه ای زد و دستش و گذاشت جلو دهنش... سیاوش من و خابوند رو زمین.. دوباره چشمام و بستم حال نداشتم...چند دقیقه بعد یکی یه چیز انداخت روم... آبروی نداشتمم رفت سیاوش قشنگ من و لخت دیده بود... چشمام وباز کردم پتو بود... سیاوش من و پیچید دور پتو و بغلم کرد...سیاوش: انا بلند شو برو ماشین و روشن کن... خودت و خیس کردی دختر... آنا بلند شد ... سیاوشم پشت سرش... چشمام باز بود اما سیاوش و نگاه نمی کردم خجالت می کشیدم... خجالتم داشت ... من و لخت دیده بود... خوبه شلوار پام بود... تنم درد می کرد ... سردم شده بود..سرم هنوز گیج می رفت... قشنگ نمیدیدم... احساس می کردم میخوام بیارم بالا... پدرشوهرم نشسته بود ... تا من و دید دو دستی زد تو سر خودش و گفت خدا من و ببخشه دخترم... آرشام و دیدم نشسته بود... دستش و پاش بسته بود... بسته بودنش چرا؟نمی دونم چرا نتونستم تحمل کنم... برای چی بستنش؟ خاک تو سرت ساناز ببین چه بلایی سرت اورد... باید بزننش باید انقدر بزننش تا مثل تو خون بالا بیاره ... تا دندوناش تو دهنش خورد شه... اما خدا من دلم نمیاد گناه داره... ساناز دوسش داری آره؟ تو دوسش داری؟ یه قطره اشک از چشمم اومد...نه نمی تونستم بزارم... به زور سعی کردم حرف بزنم... اما نمیشد... اخر سر دستم و آوردم بالا سیاوش متوجه شد... ایستاد...با دست به ارشام اشاره کردم... سیامک لبخند زد...سیاوش: نگران نباش اون باید بره بمیر دختر... نمی دونم چرا اما ناخداگاه اخم مهمون صورتم شد...سیاوش نگاهی به آرشام کرد...و گفت:
سیاوش باید بیان ببرنش... باید بره بیمارستان.. نگاهی به آرشام کردم و داشت من و نگاه می کرد... دوباره چشماش خشمگین بود به من و سیاوش جوری نگاه میکرد که انگار من یه زنِ خرابم و سیاوش معشوقمِ... می دونستم ساکت نمیمونه... با نگاهش آتیشم میزد... شک و دودلیش؟ برای چی بود؟ برای من... با یه حرکت بلند شد داشت میومد سمتم... بلاخره صدام باز شد و با تموم وجودم جیغ زدم.. از ترس... از ترس دوباره له شدن زیر دستای شوهرم....انقدر جیغ زدم و گریه کردم... انقدر تو بغل سیاوش مچاله شدم که از حال رفتم... نفهمیدم آرشام چی شد...چشام و باز کردم... قبل از اینکه تلاش کنم برای اینکه بفهمم کجام... همه چی و از ذهن گذروندم... خوب حالا می فهمم کجام بیمارستان... چی شد؟ چه بلایی سرم اومد...؟/ اجازه دادم اشکام سرازیر شه... خدایا یعنی آرشام خوب میشه؟ من خریت کردم... هم خودم و بدبخت کردم هم آرشام ... خدایا من نباید میگفتم بله... آرشام بدتر و بدتر میشه... چون حسودِ... چون شکاک و بد دلِ...سرمی که دستم بود و درآوردم همچنین دستگاهی که به دستم وصل بود... بلند شدم... جاییم درد نمی کرد اما کمرم خشک شده بود...اونروز من خیلی بیحال بودم اصلا نمی تونستم حرکت کنم... بدنم کوفته و بی حال بود... یعنی مامان می دونه من کجام...؟ بابا چی؟ باید خیلی وقت باشه که اینجام... در و باز کردم... سیامک نشسته بود سرش بین دستاش بود... سیاوش سرش و به دیوار تکیه داده بود و چشماش بسته بود... یه دستشم دور انا که سرش و گذاشته بود رو سینه سیاوش بود... یه لبخند به زدم ایشاالله همچین مشکلایی تو زندگشیون نداشته باشن... در و بستم... با صداش همشون هوشیار شدن...همشون با بهت بهم نگاه می کردم یه لبخند با سیامک و بعد به انا زدم... اما به سیاوش روم نشد نگاه کنم...سرم و انداختم پایین و قطره اشکی که از خجالت سرازیر شده بود و پاک کردم...انا از شک درومد و اومد نزدیک... وای خدا روشکر تو به هوش اومدی و با گریه بغلم کرد...سیام گرفتش و گفت الان وقت احساساتی بودن نیست... بعد رو به من گفت دختر تو چرا وسیله هاتو جدا کردی... ؟تازه به هوش اومدی باید بیان بالاسرت...با صدای خیلی آرومی گفتم: من خوبم... سیامک باشه برو بخواب دکتر ببینت مطمئن شیم بعد میریم... و بعد من و تا اتاق همراهی کرد و یه دکمه که بالای تختم بود و زد...چند دقیق بعد پرستار اومد و بعد از اینکه دید من به هوش اومدم یه چیز کنترل مانند از جیبش در آورد و گفت: دکتر .... .... یه جورایی دکتر و پچش کرد...بعد از دیدنم دکتر گفت که مرخصم و خواست چند کلمه ای تنها باهام حرف بزنه... وقتی همه رفتن بیرون ازم راجع به اتفاقای پیش اومده پرسید من سکوت کردم... اونم لبخندی زد و چیزی نگفت... فقط کاغذی دراورد و گفت: تا پزشکی قانونی برو دختر... به دردت میخوره... کاغذش و گرفتم چیزی نگفتم... اما به دردم نمیخورد...بعد از پوشیدن لباسایی که انا اورده بود رفتم بیرون... فکر می کردم میرم خونه... اما سیاوش جلوی یه ساختمون نگه داشت و گفت پیاده شید... ساختمون میلاد... من: به انا نگاه کردم...آنا: از دندون پزشکی برات وقت گرفته گلم... بازم روم نشد باهاش حرف بزنم و تشکر کنم... انگار اونم می دونست چون جلو چشمای من نمیومد... با آسانسور رفتم طبقه سوم... اصلا خودم و تو آینه ندیدم... ببینم چه شکلی شدم هنوز نمی دونم چند روز بیمارستان بودم...اینا چقدر دلشون خوشه... تموم زندگیم نیست شد... اونوقت اومدن دندون من ودرست کنن... دیگه این چزا به چشمم نمیاد... من خیلی کوته فکر بودم... اره خیلی احمق بودم که فکر می کردم... اگه پول باشه... پشت سرش دل خوش و خوشبختی هم هست... اما الان پول هست... دل خوش نیست... خوشبختی... هه...لبخند تلخی زدم... حتی دیگه تو رویاهامم نمی تونم خوشبختی و پیدا کنم...وقتی که گفت منتظر باشید نوبتتون شه ... سیامکم رفت پایین پیش سیاوش...من: انا پدر و مادرم می دونن کجام؟انا: ببخش اما ما رومون نشد بهشون بگیم چی شده... فقط گفتیم ارشام تو رو غافلگیر کرده و تو موقعیت نداشتی زنگ بزنی ... گفتم نمی دونیم کجان...من: لبخند تلخی زدم و گفت: همچین دروغم نگفتی... هم غافلگیر شدم هم موقعیت نداشتم... خودمم نمی دونستم کجام عزیزم... نمی دونستم این دنیام یا اون دنیا... بهتر که نفهمیدن... بابام نمی تونست تحمل کنه...انا سرش و انداخت پایین و گفت متاسفم ...دستش و گرفتم... این دختر مقصر نبود که حالا بگه متاسفم... اما باز گله داشتم...من: آبی که ریخته شد جمع نمیشه... پس ناراحت نباش... بابات باید تو اون دوروز به من می گفت آرشام می تونه انقدرا هم خطرناک باشه... باید به من از مشکلش میگفت... حالا من چند روز بیمارستان بودم...انا: با امروز میشه پنج روز...من: چقدر ضعیفم منا... حالا این چهار روزم مراقب داشتم؟انا: آره نزاشتیم کسی بیاد ... یا من و سیاوش بودیم یا سیامک و المیرا... پسرا پایین میموندن ما بالا... امروز منتظر المیرا بودیم که تورو تحویل بدیم بهش... تو به هوش اومدی...من: پس حسابی زحتتون دادم...انا: ببین هرچیم بگی... من اون روزای اول می تونستم بهت بگم داداشم مریضِ...می تونستم ازت کمک بخوام... تو انقدر خوب بودی می دونستم ما رو تنها نمیزاری... از یه طرفم ارشام گیر داده بود به تو و بیخیال نمیشد... می دونی سانی معرف ما فامیلتون بود اما نه اونجور که شما می دونید ارشام تورو دیده بود اومدی خونشون... اونجا از تو خوشش اومده بود مثل اینکه خیلی تعقیبت کرده بود و از نجابتت مطمئن بود ... آرشام کلا به هرکسی اعتماد نمی کنه از اون قضیه به بعد به همه چی شک داشت... حتی... حتی ببخشید اما آشنا داشتیم و تموم خطت کنترل شده بود...اون موقع ارشام حالش خیلی خوب بود...اما حالا... حالا حرف تورو درک می کنم آرشام با زن داشتن بدتر شد.. اون میترسه من می دونم خیلی میترسه... میترسه از دستت بده...به خاطر اصرارای آرشام من چند باری به بهونه دخترش رفتم خونشون تا تونستم بگم دنبال یه دختر با مشخصاتی که از تو داشتم دادم... گفتم دنبال همچین دختری هستیم اونم تو رو معرفی کرد... آرشام از تو خوشش میومد... الانم از تو خوشش میاد اما آرشام مریضِ سانی... بهش کمک کن... مغزش آسیب دیدست... در حال ترمیمِ... سلولای مغز آرشام آسیب دیده... آرشام ما... آرشام... نتونست حرفش و کامل بزنه چون باید میرفتم... اما فکر کنم خیلی مهم بود... با نگرانی بهش نگاه کردم...انا: برو حالا وقت واسه حرف زدن زیادِ...
قسمت شانزدهم:وقتی از تو مطب اومدم بیرون... از سیاوش خواستم من و برسونه خونه... و به اصراری آنا که می گفت برم خونشون جواب رد دادم... حتی نمی دونم چم بود که بالحن بدی گفتم که می خوام تنها باشم... اخه سه تاشون اصرار داشتن برم...انا بهم نگفت... نمی دونم واقعا وقت مناسبی نبود یا کسی بهش گفته بود که نگه...لحظه اخر داشتنم پیاده میشدم ....من: آرشام کجاست..؟آنا: خونه ماست...من: می تونی قرصایی که آرشام مصرف می کنه و برام بیارید؟آنا: میخوای چکار ؟من: تا نیم ساعت دیگه بهم برسونید... لطفا... به آرشام نگید من مرخص شدم... یه دو روز کار دارم... بعد از اون آرشام خودش خونه داره...سیاوش نگام کرد...دوباره نگام و دزدیم...سیاوش: من براتون میارم... واقعا خوشحالم که ارشام همچین زنی داره... و بعد گفت: برید بالا منتظرم باشید..در و باز کردم رفتم بالا...همه خونه تمیز بود...یکی تمیزش کرده بود.... از یاداوری اونشب دوباره اشکام سرازیر شد... جلوی در رو زانو نشستم و به حال خودم زار زدم... از خدا کمک خواستم... خدایا چرا دلشورم پایانی نداشت؟ چرا تو دلم یه هول و ولایی بود... خدایا زندگیم رو هواست کمکم کن...بعد از کمی گریه بلند شدم و از تو کیفم که از اون شب بیرون مونده بود... شماره و ورداشتم... خوبه آرشام کیفم و نگشت... جقدر میس کال داشتم... از خونه بود و فاطمه... هفتاد تماس بی پاسخ.... به عکس مامان و بابا که بک گروندم بود نگاه کردم... دوباره اشک و اه/// چقدر بدم میومد ازینکار ... حالا دیگه شده بود همدم تنهاییام...شماره و گرفتم/...الو بفرمایید...من:سلام آقای هدایت...؟بله خودم هستم شما؟من: صالح هستم...بعد از کمی مکث گفت:هدایت: خانم صالح من خیلی وقتِ منتطر شمام... می دونید ماشین بنده الان خوابیده... من: متاسفم آقای هدایت اما من مشکل خیلی جدی داشتم... میخوام بیام پیشتون کارتون دارم و ممکنه خیلی طول بکشه...هدایت: راستش امروز کلا مطب بستست... من کارم روزای فردِ... من: من خیلی مشکل دارم نیاز به مشاوره به یه روانشناس دارم...صدام بغض داشت فکر کنم فهمید...هدایت: می تونید بیاد خونم؟ براتون مقدوره؟ من: اشکال نداره با یکی از اقوام بیام؟هدایت: نه مشکلی نیست... فقط ممکنه معطل بشنبعد از گرفتن ادرس ...یه دوش 10 دقیقه ای گرفتم... تو آینه به قیافه زردم خیره شدم... زیر چشمام سیاه شده بود و بدجور بهم دهن کجی میکرد... لبم زخم بود هنوز رو صورتم چند تا جای زخم بود... دندونم درست شده بود... چقدر گشنه بودم اما نمی تونستم چیزی بخورم... به جز آبمیوه... دست بردم رو کِرم که ارایش کنم... اما نه... دل و دماغ نداشتم... برگشتم... سمت کمد لباس... یه شلوار مشکی... یه مانتوی مشکی... با یه شال مشکی... عزا داشتم ... دلم عزا داشت... احساس میکردم خوشبختیم مرد... درخونه خوش بختی واسه من گل گرفته شد... ناامید بودم... از زندگی... از همه چیز... زنگ و زدن بعد از برداشتن پول و مدارک رفتم پایین... نشستم تو ماشین و سرم و انداختم پایین...سیاوش دستم و گرفت... تعجب کردم...سیاوش: ببین من اونروز مجبور بودم...الان دستت و گرفتم... ببین این دست برادری بود... نامردم اگه به چشم یه خواهر بهت نگاه نکنم... نامردم اگه اونروز نگاه کج بهت کرده باشم... لطفا با من راحت باش من و جای داداشت حساب کن...چیزی نگفتم ... فقط اشکام و پاک کردم...یکم که رفتیم ادرس خونه هدایت و بهش دادم و بهش ماجرا رو تعریف کردم...با خنده گفت : جای آرشام خالی...لبخند تلخی زدم... برای اینا خنده داشت >>؟ نه فقط یه شوخی بود... نمی دونم اما برای من که گریه داشت...من: میشه قبل از رفتن به ابمیوه برام بخری... نمی تونم چیزی بخورم به جز آبمیوه... وقتی رفت به مامان زنگ زدم...مامان: بله بفرمایید...نمی تونستم حرف بزنم بغضم ترکید... جلوی دهنم و گرفته بودم که مامان صدای گریم و صدای جیغم و که ازته دل بود و نشنوه...مامان قطع کرد... دوباره گرفتم... سعی کردم آروم باشم...من: با صدای گرفتم گفتم...سلام مامانی خانم...مامان چند ثانیه حرف نزد اما بعد گفت:مامان: تویی دختر؟من:بله به این زودی صدام یادت رفت ؟ پس کی قراره باشه؟مامان: به گریه افتاد و گفت... می دونی چقدر سخته؟ انقدر ازما فراری بودی که یه زنگ بهمون نمیزنی؟ انقدر اینجا بهت بد میگذشت...؟منم به گریه افتادم... بهونه خوبی بود... من: مامان الهی قربونت برم... دلم برات یه ذره شده...دلم برای بابا یه ذره شده... ببخش... آرشام سوپرایزم کرد ... ازهیچ کس خدافظی نکردیم...مامان: بزار بیایین ... میخوام یه مدت خودم و واسه ارشام سنگین بگیرم محلش نکنم... این چه کاری کرد باهامون کرد... بعد از 26 سال ...حقمون نبود ایجوری جدا شیم... حالا اومدید؟من : نه مامان معلوم نیست کی بیاییم... واسه آرشام کار پیش اومده بیشتر سفر کاریه... واسه منم کار هست... ممکنه دیر بیاییم... مامان: امیدوارم بشه تحمل کرد... من :مامانی بابا نیست؟ مامان: نه... رفته پارک سر کوچه... می گم یکی یه دونم چرا انقد آه میکشه...؟ چرا صدات غم داره مامان... ناراحتی ؟ چیزی شده؟ آرشام ناراحتت می کنه...من: نه مامان فقط از دلتنگیه...من: مامانم باید برم... دیگه این خطم وصله کاری داشتی زنگ بزنید... و بعد خدافظی کردیم...شیشه و دادم پایین و سیاوش و که به کاپوت تکیه داده بود صدا کردم... اومد نشست...من: ببخشید... مامان بود...سیاوش... : خوب کاری کردی زنگ زدی... و بعد آبمیوه هایی و که گرفته بود بود... داد بهم...خونه قشنگی داشت... هر چی به سیاوش اصرار کردم نیومد داخل و گفت کارم تموم شد زنگ بزنه میرم دنبالش...از حیاط نسبتا کوچیکش گذشتم... نزدیکای در خونه بودم که یادم اوم چیزی نخریدم... خجالت اور بود...اما اصلا حواسم نبود...اومد استقبالم... دیگه رسمی نبود یه شلوار ورزشی با یه تیشرت تنش بود... منم رفتم داخل و با راهنماییش رو مبل نشستم...بعد از کمی صحبت کردن بینمون سکوت شد...شربتی که برام اورده بود و گذاشتم رو میز . مدارکش و از کیف دراوردم و دادم بهش... گرفت و گفت ممنون...من: ببخشید دیر شد ... این چند روز بیمارستان بودم...علیرضا: خدا بد نده چرا...من: نیشخندی زدم و گفتم: فعلا که همه بدیِ دنیا واسه من بوده و تموم... اجازه بدید از اول براتون تعریف کنم... فقط قبلش بگم ... مبخوام مریضتون باشم...علیرضا: من مریض قبول نمی کنم...با تعجب سرم و گرفتم بالا... لبخندی زد و گفت... من هیچوقت مریضی نداشتم... همه ی مراجعه کننده های من... دنبال دو تا گوش میگشتن برای خالی کردن خودشون و یه راهنمایی که بهشون بگه چه کار کنن... خوشحال میشم با هم مشکلاتت و حل کنیم... فقط یادت باشه... 70 درصد راه با توا...من: هنوز که چیزی نگفتم...
علیرضا: نگفته میگم 70 درصد راه باتوا... تو باید پیش بری... تا اون بالا...علیرضا بلند شد و گفت:علیرضا: خوب نظرت چیه بری اتاق خوابم؟... نمی دونم چرا یه لحظه ترسیدم نکنه این فکر بد کرده... بهش نگاه کردم... علیرضا... : اتاق کارم با اتاقم یکیه... زیاد کسی اینجا نمیاد... متاسفم اگه باب میل نیست...از رفتارم خجالت کشیدم.. بلند شدم و دنبالش رفتم... رفت و با یه پارچ شربت و دو تا لیوان برگشت... علیرضا: خوب ساناز خانم... بخواب رو تختم و چشمات و ببند ... بعدش واسم حرف بزن... از هر چی که می خوای... هر چی که باعث شده بیای و برام حرف بزنی...تا حالا پیش روانپزشک نرفته بودم... اما لابد همین جوری بود دیگه... خوابیدم رو تخت... معذب نبودم... شروع کردم به حرف زدن... همه چی و گفتم از اول ... از پررنگ ترین دلیلم برای ازدواج... پول... از بی عقلیم... از همه چی... آخر سر بلند شدم از دستمالی که جلوم گذاشته بود برداشتم... اشکام وپاک کردم...من:حالا اومدم کمکم کنی... بگو چکار کنم؟ من دوسش دارم... یه احساس بهش دارم... یه احساس که نمیتونم درکش کنم... ولی هر چی هست نمیزاره ترکش کنم... نمیزاره بیخیالی طی کنم...اومدم بهم بگی... چه جوری رفتار کنم... چه جوری باشم که عوض شه...؟علیرضا: قرصاشم اوردی؟ راه سختیه... البته کمی هم طولانی... اما من و تو با هم به کمک خدا ازش میگذریم... خیالت راحت... ارشام فقط مریضِ همین...قرصار و بهش دادم.. بلند از روشون میخوند...پروپرانولول... تریفن... ابروهاش رفت تو هم ... و هالوپریودُل... متادون...سرش و بالا کرد و گفت: مواد مصرف میکرده؟ دو تا ازین قرصا مربوط میشه به مصرف مواد... اصلا متادون خودش یه جور اعتیادِ به قرصِ///که بهتر از مصرف موادِ... دکتر اینا رو تجویز می کنه تا جایگزین مواد شه..من: با ناباوری گفتم نمی دونم... هنوز بهم نگفتن...علیرضا: زنگ بزن خودم حرف میزنم..من بهتره زنگ بزنم سیاوش پسر خالش بیاد ..اونم از همه چیز خبر داره... زنگ زدم به سیاوش تا بیاد...تا اون بیاد علیرضا برام حرف زد...علیرضا: در هر صورت چه مصرف مواد باشه چه نباشه... که احتمال میدم اعتیاد داشته و ترک کرده...حالا هم این داروها رو مصرف می کنه... چون نمیشه هم مواد مصرف کنه هم این داروها رو بخوره... آرشام دچار بیماری پارانویا شده ... هر چند دیگه از این کلمه استفاده نمیشه و شک و توهم جاش و گرفته اما... متاسفانه این بیماری شوهرتِ.... ما اجازه نداریم ندیده برای بیمار دارو تجویز کنیم... اما اگه پرونده پزشکی اون بیمارستانی که توش بوده و برام بیاری... من براش دارو تجویز می کنم... فقط ...فقط... از وجود من بیخبر باشه برات بهتره... مشکلش خیلی حادِ ... آرشام باید دارو مصرف کنه... و تو هم باید رو رفتارت و اخلاقات کار کنی... یک کمی باید باهاش مدارا کنی... اگه به حرفام گوش بدی... کارایی که می گم پیاده کنی... طی دو سال شوهرت و خوب و سالم تحویلت می دم... بیمارستان افسردگیش و صد برابر می کنه... خودت خوبش کن... اگه دوسش داری... اما سختیش زیاده...دو سال..؟ پارانویا/؟ خدایا اعتیاد... چقدر بدِ حس کنی بازی خوردی... چقدر بدِ خونه ای که از رویاهات برای خودت ساختی اینجوری خراب شه.... خدایا کاش پول نبود اما من و ارشام بودیم... سالم و سرحال بودیم... شاد و خوشحال...من: اگه طلاق بگیرم چی؟ یه حسی می گه جدا شو اما یه حسی قویتر از اون میگه بمون و برای زندگیت تلاش کن...علیرضا: طلاق ساده ترين راهه.اگه زندگيت و دوست داري اگه آرشام و دوست داری... به طلاق فكر نكن.به راه حل فكر كن.پاك كردن صورت مسئله كه كاري نداره.عاقلانه و عاطفانه ترين راه اينه كه ببيني علت مشكل همسرت چي هست. تو الان مشکل و پیدا کردی... به خاطر زندگیت بشین و مبارزه کن... من دلم میسوزه واقعا ... بعضیا خیلی راحت به طلاق فکر می کنن... تو اینجوری نباش... پاک کردن صورت مسئله که همون طلاق میشه کار سختی نیست... این و همیشه به ذهنت بسپار...:زندگي آتشگهي ديرينه پابرجاستكه رقص شعله اش از هر كران پيداست...و گرنه خاموش است و خاموشي گناه ماست..حرف علیرضا من و از فکر آورد بیرون... راست می گفت اما من توانش و داشتم؟ آره داشتم.. من برای آرشام به خاطرش میجنگم... از خودم که نمیتونم پنهان کنم من دوسش دارم...علیرضا: یه جور دیگه هم میشه کمکش کرد... یعنی طول درمانش و کمتر کنیم و روند بهبودیش سریعتر پیش بره...من: چه کاری...علیرضا : ناراحت نشو اما واسه خیلیا جواب داده...من: خوب چیه؟علیرضا: شُک...با ناباوری گفتم اصلا... بمیرمم رضایت برای شک دادن نمیدم... آرشام جوونِ... هیچ فکر کردی بعدش بدنش چقدر ضعیف میشه؟ مسئولیت آرشام الان با منِ خودم قبولش کردم... پس میخوام به نحو احسن تمومش کنم... می دونی خیلیا بودن که جوابای آزمایشاشون برای شک مساعد بوده اما نتونستن اون شک و تحمل کنن؟ میدونی خیلیا بعدش قدرت تکلمشون و از دست دادن یا اینکه خیلی سخت صحبت می کنن؟ خیلیا دستاشون به حالت عادی واینمیسته؟ خیلیا افسرده شدن؟ یا می دونی خیلیا فراموشی گرفتن؟علیرضا نفسش و صدا دار داد بیرون و گفت:علیرضا: آروم باش...الان هر جای دنیا که بری این دو راه و بهت پیشنهاد می کنن... من نظرم راه اولِ... خیلی از خانواده ها یه راه سریع میخوان و عواقبش براشون مهم نیست...من: بین چون تحصیلکرده ی آلمانی و می دونم اونجا سبکای خودش و داشته بهترینا رو تو خودش داره انتخابت کردم پس سعی کن کاری کنی از انتخابم پشیمون نشم... خودمم نمی دونم چرا انقدر زود باهات صمیمی شدم اما یه حسی میگه که می تونی کمکم کنی...علیرضا: من قبلا مورد پارانویا زیاد داشتم... آخرین مریضم تو آلمان هم از پارانویا رنج میبرد هم از سادیسم... اما الان داره زندگیش و می کنه...من: فقط امیدوارم خوب شدن آرشام انقدر طولانی نشه که من خودم و از یاد ببرم...علیرضا: رو خودتم کار می کنیم... از یاد بردن خودت میشه دلیلی برای مریضی دوباره و یا شاید بدتر شدنِ آرشام...من : آخه ... خیلیا هستن بدون مصرف مواد دچار شک وبدبدلی هستن ... اونا چی...علیرضا: ببین... الان شوهر تو دچار توهم و شک شده... اینکه داری بهش خیانت می کنی... برای هر کسی یه منشا داره... یکی بر می گرده به دوران بچگیش... یکی زنش یا دوست دخترش بهش خیانت می کنه... ضربه شدید میخوره... یکی از دوست داشتن زیاد... و یکی فکر می کنه زنش شاید اگه با کسی دیگه حرف بزنه اون و ترجیح بده... که این آخری به اضافه ی پارانویا در اثر مصرف مواد تو جامعه امروزی بشترین درصد و داره... وگرنه خیلیا بدون مصرف مواد دچارش میشن...سیاوش اومد و دیگه حرفی بینمون زده نشد...سیاوش: آرشام بعد از درسش باید خدمتش و میگذروند باباش نتونست با تموم ثروتش کسی و پیدا کنه که بخرن... شد ازین سربازا..تو یه کلانتری ... 12 ماه اونجا بود و تو این یه سال با دو تا مامور دیگه که مهتاد بودن گشت.. و اون دو تا باعث شدن آرشامم بکشه... بهش گفته بودن اعتیاد نداره... آرشام باهاشون کشیده...اینار و خود آرشام گفت...علیرضا: چی کشیده؟سیاوش: آیس... ( آیس اسم اصلی و اسم اول شیشه هست که به اون کریستال هم می گن)علیرضا: متاسفانه این تصور اشتباهیه که انداختن بین همه و می گن که شیشه اعتیاد نداره اما در واقع واقعیت اینه که شیشه یک ماده محرک بسیار اعتیاد آورِ بطوریکه در بسیاری از مقالات پزشکی قدرت اعتیاد زایی اون بیشتر از مواد محرکی مثل کوکائین دونسته شده...سیاوش: دقیقا... ما که نمی فهمیدیم... تا کم کم رفتارای آرشام عوض شد... وقتی اومد... رفتارش عوض شده بود تو جمعامون حاضر نمیشد یا اگه میومد دیرتر از خانوادش بود و خیلی زودم می گفت بریم... چشماش همیشه قرمز بود... حرف زدنش فوقالعاده زیاد بود... مهربونیش صد برابر شده بود... زود میزد زیر گریه... زیادی میخندید... یه بار یادمه نزدیکش که بودم صدای گروم گروم قلبش و میشنیدم... اضطراب داشت... به همه یه جوری نگاه می کرد و اینکه بیشتر وقتا گیج بود...کم کم همه می فهمیدن آرشام یه چیزش میشه.. علیرضا: تموم چیزایی که گفتی علائم مصرف شیشست... و البته قرصای روانگردان یا اکستاسی...من: ماده سازندشون از چیه؟علیرضا به صندلیش تکیه داد و گفت: شیشه از ترکبات آمفتامین یا مت آمفتامین تو آزمایشگاههای غیر قانونی ساخته میشه... در حقیقت هیدروکلراید مت آمفتامین است... سوء مصرف شیشه ترشح دوپامین، سروتونین و نور اپی نفرین را در سیناپسهای عصبی در مغز به شدت افزاش می ده و منجر به تحریک سلولهای مغز می شه . روزای اول مصرف این مواد و در بعضی ها ماه های اول واقعا لذت بخشِ... فرضا اگر شما از شنیدن یک موسیقی لذت می برید و محو آن می شید شخصی که ماده محرک استفاده کرده بر روی نت های آن موسیقی پا می گذارد و همراه با آن به پرواز در میاد!!!! افرادی که شیشه مصرف می کنن بعد از یه مدت صداها رو میبینن و تصاویر رو میشنون!!!!!دوباره علیرضا گفت: سیاوش جان ادامه حرفات و بزن... من احساس کردم این حرفا برای آگاه ساختن کامل خانم صالح نیاز باشه...سیاوش: من خودم شک کرده بودم مهتاد شده... تا اینکه یه روز بی هوا در اتاقش و باز کردم و دیدم پایپ ( وسیله ای از جنس کریستال که با اون شیشه مصرف می کنند) دستشه و داره میکشه... نمی دونستم چکار کنم شکه شده بودم... وقتی به خودم اومدم که اون وسیلش و ریخته بود تو چاه دستشویی و با من تو اتاقش دعوا می کرد و هر چی بهش می گفتم اون چیه ... می گفت هیچی نبود تو توهم زدی...!!!بگذریم چقدر سختی کشیدیم و آرشام چقدر خودش عذاب کشید... چند باری بردیمش کمپ اما هر دفعه تا میومد شروع میکرد... اخر به خاطر تصوراتش و خیالاتش که میگفت : میگفت: استغفرالله خداست... می گفت معصونیت داره... می گفت مادرش تو یه باند خلافِ... می گفت امام زمانِ و خیلی چیزای دیگه... ( اگه خواهان مشاهده همچین بیمارایی هستین... پیشنهاد می کنم یه سر به بیمارستان روانپزشکی ایران بزنید... )مجبور شدیم ببریمش بیمارستان روانی... دکترش می گفت بیمار من هیچی ازش نمونده تموم سلولای مغزش داغون شده... دو ماهی اونجا موند...بیشتر نگهش نمیداشتن... دیگه بقیش با ما بود باید میومد خونه...