بعد از اون دو سالی گذشت آرشام دیگه سمت شیشه نرفت... اما حالشم مثل اولاش نشد... افسردگیش ... بیخیالیش... غم نگاهش... همه اینا به کنار عصبی بودنش... اصلا نمیشد دو کلوم باهاش حرف زد... به همه چی شک داشت... فکر می کرد همه بر علیهش هستن...تا اینکه یه روز خیلی حالش خوب بود... یعنی اثری از عصبانیتم نداشت... اون روز اومد و به من و خواهرش گفت: عاشق شدم... از یه دختر خوشم اومده.. ما گفتیم عشق ثانیه ای نمیشه... اون یه کلم حرفش بود... من این دختر و میخوام... بهترینه... می دونم کنارش به ارامش میرسم...راستش مادرشم خیلی اصرار داشت... متاسفم ساناز اما مامانش میگفت حالا که همچین خانواده ای هست منم از پسرم خسته شدم چرا که نه... وقتی که شما جواب رد دادین آرشام بیخیال شد... چون می گفت تو دوسش نداری... اما حالا مامانش بود که با توجه به اشتیاق پدر و مادرت بیخیال نمیشد... واسه همین چندین بار اومدن...من: فقط اه کشیدم... چیزی نداشتم که بگم...سیاوش: از بعد از اونم که ساناز براتون تعریف کرده...نمی دونستم کجام... مکان و زمان برام گنگ بودن... درک درستی نداشتم... خدایا چرا من؟ خدایا چه جوری؟ کمکم می کنی؟ من گیج شدم.. نمی دونم باید چکار کنم... اما تموم این حرفا به کنار ... حس اینکه آرشام من و دوست داره یعنی باور کنم؟ آره سیاوش گفت اذیتاش و کاراش در حق من همش و همش غیر قابل کنترل بوده... حسادت و شک و دودلی... علیرضا می گه هر جا بری حق و بهش میدن... چون مریضِ... ....با صدای علیرضا که می گفت آرشام دچار بیماری پارانویاست یا همون شک و بددلی به خودم اومدم...سیاوش: پارانویا؟ علیرضا: بله و متاسفانه امروزه، پارانويا اشكال و روشهاي مختلفي براي ابراز خود پيدا كرده... که تو وجود آرشام شک و بددلیه ... و توهمِ اینکه دیگران بهش خیانت می کنن به خصوص همسرش و کسی که دوسش داره به وجود اومده...و عصبانیت... زد و خورد هم شده برخورد و واکنش اون به این شک هایی که داره...واسه درمانش... من مصرف دارو و رفتار درمانی رو پیشنهاد می کنم......(behavior therapy)و می تونم از همین الانم شروع کنم... اما به خانم صالح هم گفتم.... باید خیلی کمک کنه... نباید جا بزنه... من نمی تونم با آرشام ملاقات کنم تا اینکه اعتمادش و جلب کنید... انقدر که با وجود من مشکلی درست نشه... بعد از اون کارها رو بسپارید به من... الان من فقط رو رفتار و گفتار خانم صالح کار می کنم... یعنی می تونم تحت درمان قرارش بدم... اما پارانویا تنها بدیش اینه که حتی ممکنه بعد ها به من شک کنه و این باعث بشه یه دوره از درمان عقب بیفته...سیاوش.» : شما هر کاری از دستتون بر میاد انجام بدین... ما هم کم نمیزاریم... همون بهتر که نفهمه...علیرضا: آرشام هنوز مثل قبل و هیچ تغییری نکرده پس خانم صالح شما نباید انتظار داشته باشید دیگه مشکلی برات پیش نیاد با رفتارت باید کنترلش کنی... باید جلو دارش باشی...بسیار خوب واسه شروع باید دُزِ قرصاش بیاد پایین... همین قرصا رو می خوره با خذف متادون... فقط بازم میگم صبر میخواد و تحمل... درمان از از پيشرفت كندي برخورداره...باید تلاش کنیم که چرخه شك و ترديد اون شكسته بشه و با تمرينایي آرامش بخش و روشهاي كنترل اضطراب از حالت انزوا خارج شه و كم كم با كمك پزشك و اطرافيان خودش، تغييراتي اساسي ،در رفتاراش به وجود بیاد... به نظرم اون افسرده تر از این حرفاس... به خصوص با مشغله جدیدش... یعنی مسئولیت همسر و نگه داشتن اون کنارش...!!!!فر و خاموش کردم اینم از این... انا گفت آرشام لازانیا خیلی دوست داره... براش لازانیا درست کردم امیدوارم خوشش بیاد چون من اولین بارِ لازانیا درست می کنم...تلفن خونه زنگ خورد...من: بله:؟آنا: ساناز الان سیاوش آوردش....من: باشه باشه... مرسی خبر دادی...آنا: ساناز ممنون... تو فرشته ای... ما درحقت بد کردیم اما تو بازم داری کمکمون می کنی.من: این چه حرفیه... من خودمم از زنگیم غافل بودم.. من برم الان میان...خدافظی کردیم... رفتم جلوی آینه... می دونستم سیاوش نمیاد بالا همه چیز هماهنگ شده بود... به تاپ ساده قرمزم که سر شونه هاش دو تا بند می خورد خیره شدم... قشنگ بود بهم میومد... به دامن لی کوتاهم که خودم دوخته بودمش اینم خوب بود... اما یه صندل بپوشم قشنگتره... یاد حرفای علیرضا افتادم... راستش کمی دلهره دارم... استرس دارم... یادت نره داروهای من فقط برای کم کردن استرس و توهماتشه... آرشام یه بیمار پارانوییدِ که تو باید با استفاده از هوش خودت درمانش کنی... واست کم نمیزارم... مطمئن باش شوهرت خوب میشه اما دارم می گم ممکن هم هست که نشه... یادت باشه آرشام خیلی زودرنجِ ... می تونم بگم بدتر شدن آرشام به خاطر رفتارای توام هست... از حالا نباید هیچوقت بهش بگی روانی... نباید وقتی میدونی حساسِ با مردای غریبه گرم بگیری... اما حواست باشه این وسط خودت و گم نکنی. اعتماد به نفست و از دست ندی... چون اون موقع دیگه من باید رو خودت کار کنم... آرشام هیچوقت نباید تو رو ضعیف ببینه... با صدای زنگ از جا پریدم... دکمه آیفون و زدم و زود رفتم صندلام و پوشیدم و کمی عطر زدم... چقدر هیجان و استرس دارم... خدایا من می خوام زندگیم و درست کنم... می خوام اشتباهاتم و جبران کنم... کمکم کن... میخوام به خودم بفهمونم که زندگی معنوی ارزشش خیلی بالاتر از زندگیِ مادیِ... کمکم کن بتونم درست به آرشام کسی که حالا می دونم یه جایی تو قلبم داره کمک کنم و زندگیم و به یه جایی برسونم...با زنگ واحد از فکر اومدم بیرون... با دستای لرزون در و باز کردم... قرار بود زندگی و دوباره شروع کنم علیرضا گفته بود خاطره اونروز و تداعی نکنم... اما گفته بود یه استثناست چون نبایدم در برابرش ساکت باشی... دفاع کن اما درست...معلوم بود تازه رفته حموم اما کمی ضعیف شده بود... خوبه من همش 5روز بیمارستان بودم... یه روزم که کارام طول کشید ... پس چرا عزیز دلم انقدر ضعیف شده... الهی سرش و بالا کرد چشماش چقدر غم داره... نزدیک بود اشکام سرازیر شه اما جلوی خودم و گرفتم...من: سلام... برای اومدن تو خونه خودت اجازه میخوای؟ بیا تو دیگه...دسته گلی که دستش بود و داد بهم...آرشام: سلام... من ، من ... نفسی کشید و گفت متاسفم...من: با خنده گفتم دیگه تکرار نشه پسر خوب... بیا تو...لبخند بی جونی زد و اومد داخل...نشست رو مبل منم دو شاخه گل رزی و که به طرز زیبایی تزیین شده بود و گذاشتم داخل گلدون ... از تو آشپزخونه گفتم... آرشام تا من یه شربت درست کنم توام لباست و عوض کن...رفت تو اتاق... اشکی که تا حالا مانعش بودم چکید... زود پاکش کردم... چرا انقدر ساکتِ؟ خدایا کمکم کن... یادم رفت باید چکار کنم...شربتا رو درست کردم و گذاشتم رو عسلی... به آرشام که رو مبل نشسته بود و سرش و تکیه داده بود به پشتی و چشماش بسته بود نگاه کردم...حرفای علیرضا تو ذهنم بود: نزار بره تو خودش... تو خلوتش باش... نزار تنهایی معنی زیبایی براش پبدا کنه... بزار بدونه یکی هست کنارش... بزار بدونه ترد نشده... بزار بدونه همونقدر که دوست داره دوسش داری... نزار فکر کنه اگه یکی دیگه بود تو جور دیگه رفتار می کردی یا اینکه اون و به آرشام ترجیح می دادی... شاد باش وبخند همونجور که تو مهمونیا شادی... ازش فرار نکن...رفتم و آروم نشستم رو پاش... سرش و بالا کرد و نگام کرد... پاهام و از اونور پاش آویزون کردم.... دستمم تکیه دادم به پشتی مبل...همینجور که تو چشماش نگاه می کردم گفتم... بی معرفت بعد از چند روز دیدمت نه حرف میزنی... نه خانومت و بغل کردی ...نه بوسیدیش... خودم خم شدم رو صورتش و لباش و آروم بوسیدم و اومدم عقب... نگام کرد... لبخند زد... خوب رنگ نگاهش عوض شد... داره کم کم میشه آرشام خودم... بلند شدم که برم... گفت : کجا؟من: آشپزخونه... دستم و کشید و من و دوباره نشوند رو پاش... یه دستش زیر سرم بود با اون یکی دستش سرم و اورد بالا...آرشام: به من نگاه کن...بهش نگاه کردم... مممم حالا که فکر می کنم... من این چشای خمار و دوست دارم... آره خیلی... من این صورت و خیلی دوست دارم... بیشتر از پول لعنتی... حاضر بودم باهاش تو چادر زندگی کنم ولی سالم باشه... ناخواسته اشم درومد...آرشام: پس هنوز یادت نرفته.. پس هنوز از من می ترسی؟ چرا گریه من که الان کاریت ندارم؟من:نهآرشام: هیچی نگو ساناز... من و ببخش که واقعیت و بهت نگفتم... نمی خواستم توام مثل بقیه به چشم یه مهتاد بهم نگاه کنی... من ترک کردم باور کن دو سال ترک کردم... فقط نمی دونم اینا کین که دارن مغز من و کنترل می کنن...علیرضا گفته بود: اینجور آدما فکر می کنن کسی داره مغزشون و روحشون و کنترل می کنه... کسی فکرشو ن و می خونه...من: نه باور کن فراموش کردم عزیزم... یکم از دستت ناراحتم... خوب طبیعیه کسی و که دوسش داری باهات دعوا کنه ازش ناراحت میشی دیگه...در ضمن اصلا همچین فکری نکن... کسی نمی تونه مغز شوهر من و کنترل کنه...آرشام من و محکم تر بغل کرد و گفت:آرشام: یعنی باور کنم دوسم داری؟ به اندازه من؟من: آره باور کن...اما مگه تو دوسم داری؟کمی نگام کرد و گفت: اوهوم خیلی... بعد با اخم گفت: به من که دروغ نمی گی نه؟من: نه عزیزم چرا دروغ بگم... احساسم اونقدرام بی ارزش نیست که راجع بهش دروغ بگم...بعد که شل ترم کرد اومدم از بغلش بیرون که برم تو آشپزخونه... تو فکر بود... داشتم میرفتم که دستم و گرفت و گفت: کجا؟آرشام: کلا عادت داری من و تشنه کنی بعد بزاری بری نه؟خجالت زده سرم و انداختم پایین... راست می گفت من زنش بودم... هر روز و هر شب تشنه ترش می کردم و با بیخیالی از کنارش رد میشدم.. حالا دیگه منم بهش نیاز داشتم... اون موقع منِ احمق فکر می کردم که اگه خواستیم از هم جدا شیم... اگه سالم بمونم می تونم یه شناسنامه پاک بگیرم... اه خیلی خر بودم... یاد حماقتای خودم میفتم دلم می خواد با چاقو افکار زشتم و پاره پاره کنم...!!!!با داغی لبای آرشام که رو لبام بود از فکر اومدم بیرون... انگشتای دستمو انداختم بین موهاش و منم همراهیش کردم... با یه ولع خاص... یه بوسیِ عمیق و طولانی... بعد از خوردن ناهار دیگه آرشام یخش آب شده بود... نشسته بودیم که موبالیم زنگ خورد... بی هوا برداشتمش...
من: بله؟از صدای پشت خط لبخند رو لبم ماسید... اه چرا یادم رفت سایلنتش کنم... آرشامم دیگه نمی خندید و میخواست بدونِ که کیه...اقای محمدی ( دبیر زبانم و همینطور خاستگارم... اما خیلی وقت بود دیگه ندیدمش...): خانم صالح ... سااناز جان خودتی...من: سعی کردم خونسردی خودم و حفظ کنم و خیلی صریح و قاطع بدون اینکه صدام بلرزه گفتم... نخیر اشتباه گرفتین... و بعد گفتم خواهش می کنم خداحافظ... اون بیچاره اصلا حرفی نزده بود... همینکه گوشی و قطع کردم... گذاشتمش رو سایلنت...آرشام: کی بود؟من: یه خانم... با آقای محمدی کار داشت... آرشام سری تکون داد و چیزی نگفت... اومدم تو آشپزخونه و بعد از برداشتن میوه رفتم بیرون...گوشیم تو دستای آرشام بود... چشمام و بستم و فقط از خدا خواستم چیزی نباشه... اما مثل اینکه خدا برای دروغم تنبیه در نظر گرفته بود...آرشام به من و بعد به صفحه گوشی نگاه کردآرشام: محمدی جوون...اه لعنت به من چرا اسمش و اینجوری سیو کردم؟محمدی جوون: ساناز جان من که می دونم خودت بودی هنوزم نمیخوای به پیشنهادم فکر کنی... ؟ خواهش می کنم... چشمام و بستم و باز کردم... آرشام داشت با عصبانیت به من نگاه می کرد... تو یه حرکت گوشیم محکم خورد به دیوار و دل و وردش ریخت بیرون... منم چون ترسیده بودم ظرف میوه از دستم افتاد و چون کریستال بود ریز ریز شد... دوباره به آرشام نگاه کردم... اه ساناز گند کاشتی هنوز نیومده ... خاک تو سرت... خاک تو سر من چرا؟ خاک و سر محمدی که همیشه خدا مزاحم بوده... خدایا دوباره تنم داره میلرزه...آرشام داشت عصبی تر میشد... باید برم موندن جایز نیست... برو تو اتاق ساناز... سیاوش که قفل و عوض کرده دیگه کلیدی نداره... برو... عقب گرد کردم... آرشامم بلند شد... اما ساناز علیرضا گفت ازش فرار نکن... اینجوری فکر می کنه خبری هست... اما من الان هیچکدوم از حرفای علیرضا یادم نیست... وای خدا گفته بود تو این موقعیت چکار کنم...دو قدم رفتم عقب...آرشام یه قدم اومد...نه لعنتی نمی دونم... پس بهتره برم... آره برم تو اتاق... می دونستم لبام حتی از روژم به سفیدی می زنه و رنگم پریده... رفتم عقبتر... اونم همزمان با من میومد جلو...شاید به زودی سکته کنم. اینجوری که تنم می لرزه... خدایا کمک... دوباره منم... نزار اندفعه اتفاقی پیش بیاد من تازه اول راهم.... به پاهاش خیره شدم... اون که دمپایی نداشت... راهی که رفته بودم و برگشتم... همش چند قدم بود...با داد گفتم : نه آرشام...با تعجب وایساد و نگام کرد...من: گلم یکم منطقی باش برات توضیح میدم... الانم دمپایی پات نیست... نیا... یه قدم دیگه برداری شیشه میره تو پات... صبر کن من میام...و با دستام به آرامش دعوتش می کردم... از شیشه ها گذشتم و رفتم پیشش... رو به روش ایستادم... داشتم سکته می کردم .. اما سعی می کردم خونسرد باشم....آرشام بازو م و گرفت و گفت:آرشام: کجا می رفتی کوچولو؟ نمی خواستی بقیه اس ام اسای محمدی جون و بخونی...؟نمی دونم چی شد که من خر گفتم ... نه دیگه مگه تو میزاری زدی گوشی و خورد کردی... اما بعد با ترس بهش خیره شدم... دستش اومد بالا ... چشمام و بستم و سرم و مچاله کردم تو سینش... نباید میزد...من: نه آرشام خواهش می کنم... اشتباه می کنی...آرشام نزد ... اما چنگ زد تو موهام و سرم و اورد بالا... از زور دردم صورتم جمع شده بود...آرشام: اگه اشتباه می کنم چرا داشتی فرار می کردی؟اه منِ ابله نباید فرار می کردم... علیرضا گفته بود که وقتی عصبی میشه جای فرار بمون و توضیح بده... وقتی فرار می کنی یعنی اینکه کاری کردی و حالا میترسی....من: آرشام بیا بشینیم توضیح بدم... کمی نگام کرد و بعد نشستیم... دستم تو دستش بود... انگار که میخوام از دستش فرار کنم...من: گلم اون دبیر زبانم بود... از خاستگارامم بود... فشار دستش رو دستم بیشتر شد...من: اما عزیزم من هر چند بار بهش جواب منفی دادم... الانم نمی دونست که من ازدواج کردم...نه نه اونجوری نگاه نکن... من اصلا جوابش و نمیدادم... خیلی وقتم بود زنگ نزده بود... عزیزم... انتخاب من تویی... من تو رو انتخاب کردم... باور کن... سوء تفاهم شد...دستم و ول کرد...آرشام: بلند شد و پشتش و کرد به من ... داشت میرفت... همونجور که پشتش به من بود گفت:ارشام: مطمئن باشم؟من: آره گلم شک نکن...یهو برگشت سمتم که باعث شد بترسم و از جا بلند شم...با لحن آروم ولی تهدید آمیز گفت: پس خطت و عوض می کنی دیگه؟ من: چرا ؟ من این خط و دوست دارم گلم... آرشام: یه خط بهتر و رندتر برات میخرم... خط ثابت...من: باشه... اما اگه ایرانسلم خریدی موردی نداره .. برای من فرقی نداره...آرشام خندید و گفت چرا> ؟ تو که از هر چیز بهترینش و می خواستی...من: سرم و انداختم پایین و گفتم اون موقع فرق داشت... سرم و اورد بالا و با حالت مو شکافانه ای گفت:آرشام: چی فرق داشت؟من: هیچی... یعنی میگم من تغییر کردم...آرشام... ممم... خوبه... میای بریم بخوابیم.. ؟ من صبح خیلی زود بیدار شدم...من با لبخند بی جونی گفتم بریم...رو تخت دراز کشیدیم... دستاش و باز کرد منم با لبخند ژکوند رفتم تو آغوش عزیز دلم...آرشام دماغش و گذاشته بود رو موهام و نفس میکشید...نفسای داغش که به پوست سرم می خورد... یه جوری میشدم... احساس قشنگی بود...آرشام: دلم برات تنگ شده بود خانمی... خیلی زیاد...من: منم ... دلتنگی و می گم... منم ... خیلی زیاد...آرشام: خنده ای کرد و گفت این چه طرز حرف زدنِ دختر...من: گلم همیشه بخند... صدای خندت و دوست دارم...آرشام چیزی نگفت... بیشتر رفتم تو بغلش... دستم و گذاشتم رو بازوهاش که معلوم بود کلی زحمت کشیده تا شده اینی که من دارم میبینم... همیشه عاشق اینم که مرد بازوهاش قشنگ باشه... دستم و کشیدم رو بازوش...من: دوسشون دارم... بازوهات و دوست دارم...آرشام: دیگه چی دوست داری؟ مممممم... دیگه هر چی که از تو باشه و دوست دارم عزیزم...آرشام من و صاف کرد و اومد روم... دستاش وگذاشت دو طرفم و سنگینیش و از روم برداشت...من: چکار می کنی دیوونه سنگینیا...آرشام: خوب خواستم بگم منم تو رو دوست دارم... همه وجودت دوست دارم خانم گلم... و بعد لباش و گذاشت رو لبام... خیلی خوش میگذشت... بیشترم میگذشت اگه آرشام روم نبود... هولش دادم و انداختمش رو تخت... اینجوری بهتر بود...سرم وبردم جلو ... و دوباره... خوبه که جفتمون فقط و فقط به ارضا شدن فکر نمی کردیم... خوبه که جفتمون از عشقبازی لذت میبردیم... اما حالا دیگه من خودمم بیشتر وبیشتر به آرشام نیاز داشتم... چون دوسش داشتم... نمی دونم... علیرضا گفت که من باید همه جور برای شوهرم باشم.. تا آرشام بدونِ مالکِ منِ و من ازش فرار نمی کنم... بدون که من تمام وجودم برای خودشه...من هیچ حرفی نداشتم... اما الان نه بمونه برای شب... دیگه به چیزی فکر نکردم و بیشتر رفتم تو بغل آرشام... چون می دونم که زندگیم و درست می کنم...
قسمت هفدهم:آرشام: ساعت خواب.. خوبه من خسته بودم تنبل...خندیدم و نشستم.... من: خوب بیدارم می کردی...آرشام دلم نیومد مظلوم خوابیده بودی...آرشام: پاشو آماده شو بریم برات گوشی بخرم عزیزم...من: باشه...اماده شدم رفتم بیرون... همه شیشه ها رو تمیز کرده بود... منم دیگه چیزی نگفتم که یادآور ظهر بشه...خوب یه گوشی خریدم با یه خط... هم گوشیم قشنگ هم خطم رندِ... پیاده اومدیم بیرون... پیشنهاد آرشام بود... خیلی حواسش به منِ... همین معذبم می کنه...یه پسرِ نمی دونم چرا اما از کنار ما که رد شد سوت زد... انگار با کسی کار داشت.. خیلی زودم از کنارمون رد شد... جوری که دیگه ارشام نتونست پیداش کنه... اما بعدش خیلی بعد خمصانه بهم نگاه می کرد... و گفت:آرشام: با تو بود نه> به تو علامت داد...؟با ناباوری نگاش کردم و گفتم:من: چی میگی آرشام... من اصلا نمی شناختمش اون یه رهگذره ساده بود... همین و بس...اما مگه قانع میشد.. همش اخم داشت... تا اینکه گفتم...من: ببینم تو به من اعتماد نداری... ؟ من میگم نمیشناختمش... چه علامتی>؟ مگه اسم من و تو رو همدیگه نیست؟ این حرفِ که زدی... اصلا بریم خونه من دیگه برای شام باهات بیرون نمیمونم...آرشام: چرا بهت بد میگذره با من؟ اگه اون بود میرفتی؟نفسم و سخت دادم بیرون ... فکر نمی کردم انقدر سخت باشه... من باید ناز کنم این ناز بکشه ... حالا شده برعکس...من: ببین من میرم خونه... کاری هم با هیچ کسی ندارم... هر وقت تونیستی بهم اعتماد کنی بیا خونه... وقتی دارم بهت می گم تو،،، یعنی فقط تو...داشتم میرفتم که دستم و گرفت...ارشام: باشه نانازم حالا قهر کردن نداره ... می خواستم خیالم راحت شه... بیا بریم یه چیز بخوریم بعد با هم میریم خونه.من: نه دیگه نمیام...آرشام ... دستم و محکم تر گرفت... و گفت:آرشام: قربونت برم خانمی خوشگلم...ببخشید دیگه.......بعد از خوردن غذا پیاده برگشتیم خونه...آرشام دوش گرفت... خودم براش یه شرتک کوتاه انتخاب کردم... تابستونم که هست... گرمم که هست دیگه نمیخواد چیزی به جز این بپوشِ... اومد بیرون من داشتم برای خودم لباس اماده می کردم..من: آرشام برات لباس گذاشتم رو تخت... اون و بپوش... تو بخواب گلم من م الان میام.. یه دوش 5 دقیقه ایه...آرشام خندید و چیزی نگفت...رفتم حموم و امشب یه حس و حال دیگه داشتم... خودمم نمی دونم چم می شد... کمی برای خودم و آرشام برای زندگیمون دعا خوندم... دروغ چرا کمی هم گریه کردم... خدا خودش می دونه...اومدم بیرون... هه لباسای سر تخت عوض شده بود... یه ست مشکی سفید با یه پیراهن سفید... لامپ اتاق خاموش بود و به جاش چند تا نور قرمز روشن بود که می شد فهمید این فضا برای چی اماده شده... و در آخر صدای یه موسیقی آروم که روح و نوازش میداد... بعد از پوشیدن لباسم ... کمی عطر زدم و کمی رژ لب... در اتاق و باز گذاشتم که آرشام بدونه اومدم بیرون...اومد تو... داشتم مو هام شونه میزدم نگاش کردم و بهش لبخند زدم... امشب آرشامم یه مدل دیگه بود...موهام و برام با شسوار خشک کرد و رفتیم برای خواب ... تا خود صبح بیدار بودیم... دمدمای صبح خوابمون برد... ساعتای قشنگی و کنار هم گذروندیم... تو نگاه هر دومون خواستن و خواسته شدن موج می زد... شبی پر از آرامش... شب یکی شدنمون... شبی که درد و لذت و استرس به یاد موندنیش کرد... آرشام برعکس تصوری که داشتم فوق العادست... هر چیزی که از یه مرد میشه انتظار داشت... شب قشنگی بود...من به یه دنیای جدید پا گذاشتم... حالا دیگه تموم وجودم برای آرشامِ... اونم واسه منِ... فقط واسه خودم... با این فکرا بود که تو بغل مرد زندگیم خوابم برد...صبح بیدار شدم... پتوم کنار بود از دیدن وضعیتم خجالت کشیدم... حالا چه جوری تو چشمای آرشام نگاه کنم؟ اصلا آرشام کجا بود؟ نکنه کارش و کرد رفت؟ نه دیوونه این چه فکریه... اون اینجوری نیست... پا شدم کمی کمر درد و پادرد داشتم احساس می کردم هر لحظه امکان داره پایین تنم بیفته زمین... رفتم حموم و بعد از یه دوش حسابی اومدم بیرون... لباس پوشیدم...در اتاق زده شد... می دونستم آرشامِ... شاید اونم خجالت می کشه که در زده...من: بیا تو...در و باز کرد اصلا بهش نگاه نکردم...اومد نزدیکم.. سنگینیِ نگاهش و حس می کردم... از نیمرخ داشتم اتیش می گرفتم... زیر نگاهش داشتم ذوب میشدم... اومد پشت سرم... از پشت بغلم کرد...آرشام: سرت و بیار بالا ببینم خوشگلم...آروم سرم و اوردم بالا...بهم نگاه کردو یه لبخند زد چقدر خواستنی شده بود... منم یه لبخند خیلی کمرنگ زدم و دوباره سرم و انداختم پایین .. نمی دونم چرا دیشب با اون همه کارا و درخواستامون از هم خجالت نکشیدیم اما من الان... واقعا نمی دونم... گردنبندی آورد جلو از پشت داشت برام می بست... نگاه کردم... اول به گردنبند...آرشام و ساناز که به لاتین رو یه شکل مستطیلی مانند نوشته شده بود خیلی قشنگ بود... سرم و بالا کردم... حالا به ارشام که داشت با لبخند بهم نگاه می کردم نگاه کردم.... دستم و گذاشتم رو پلاک...آرشام: خانم شدنت مبارک عسلم... امیدوارم لیاقت بهترین زن و پرنسس دنیا و داشته باشم...برگشتم سمتش از یقه لباسش گرفتمش و اوردمش پایین... بوسش کرد و رفتم در گوشش خیلی آروم و زمزمه وار گفتم:من: ممنون بهترین پرنسِ دنیا...آرشام: مطمئنی تنها نمی ترسی ؟ یعنی برم؟من : آره عزیزم... مشکلی نست... اگه کاری داشتم بهت زنگ می زنم دیگه برو...آرشام: باشه پس در و قفل کن... بیرون نرو... کار داشتی یا چیزی میخواستی به خودم زنگ بزن...من: باشه خیالت راحت برو...
بلاخره رفت... بعد از بیست روز که نه اما بعد از یه ماه رفت... اینجوری می دونم خودشم خیلی عذاب می کشه... می دونم تو دل عزیز دلم ، گلِ زندگیم چه خبره ... اما دیگه نمی دونم چکار کنم... روزی که قرار بود کارم و تو بیمارستان شروع کنم از آنا خواستم با سیاوش بیاد خونمون و واسه انا توضیح دادم بره بیمارستان و بگه من مشکلی دارم تا چند وقت یا شایدم یکسال نتونم بیام... شانس آوردم که من و میشناخت و قبولم داشت...حالام بلاخره فرستادمش سرکار... مرد تو خونه بمونه هم افسرده میشه هم بی حال... و هم اینکه خلق و خوی زنونه پیدا می کنه....تو این یه ماه زندگی قشنگی داشتیم... سعی می کنم زیاد از خونه بیرون نریم... اما طی تماسی که اونم وقتی آرشام رفت خرید با علیرضا داشتم گفت که باید تو هر محیطی باشه تا کم کم خیالش راحت شه...می گفت مشکل آرشام اینه که نمی تونه اعتماد کنه ... مشکل اون اینه که حتی به خودشم اعتماد نداره... فکر می کنه از اون بهتر خیلی زیاده و اینکه شاید تو یکی از همونا رو بهش ترجیح بدی... ولی من می تونم به جرعت بگم که آرشام بعد از رابطمون خیلی بهتر شد ... حداقل می فهمم که روحیه اش عوض شد... انگار یه بار بزرگ و از رو دوشش برداشتن... بیشتر می خنده... داروهاشم که از نصف تبدیل شده به روزی یه دونه/// می دونم تموم این داروها عوارض داره اما هر چی باشه از شُک دادن بهتره...باید برم پیش علیرضا اما نمی دونم چه جوری... باید به سیاوش زنگ بزنم...شماره و گرفتم ... اما جواب نمیده... دوباره و دوباره اما جواب نداد... قطع کردم... نیم ساعت بعد خودش زنگ زد...من: بی حواس شدم فکر کردم آرشام خونست... با صدای آرومی که میشد گفت دارم با نفسام صحبت می کنم گفتم: الو سلام سیاوش خوبی...نمی دونم چرا اما سیاوشم به تبعیت از من آروم حرف زد.. یهو زدم زیر خنده چند ثانیه بعد اونم خندید...سیاوش: دیوونه آرشام که سرکار...من: بخدا حواسم نبود... تو دیدیش؟ حالش خوبه؟ هنوز نرفته دلم براش تنگ شده...سیاوش: بسوزه پدر عاشقی... آره اما دپرسِ... می گه من باید بیشتر مرخصی داشتم ساناز تنهایی میترسه...من: خوبه بهش گفتم نمی ترسما... خدا کنه کارش زیاد باشه حواسش پرت شه... ببین سیاوش من باید علیرضا رو ببینم هفته پیش سومین جلسمون باید تشکیل می شد ...سیاوش: باشه زنگ بزن از آرشام اجازه بگیر من میام میبرمت...من : باشه مرسی...شماره آرشام و گرفتم:من: الو سلام خوبی عشقم؟آرشام: می دونی چند دقیقه است که پشت خطم؟ با کی حرف میزدی؟من: با فاطمه دوستم... بعدم به تو زنگ میزدم... تو با کی حرف میزدی؟آرشام مِن مِنی کرد و گفت: آتوسا زنگ زده بود کارم داشت... خوبه من یه دستی زدم... اشغال بودن تلفنم یادش بره...نزدیک بود آتیش بگیرم... من: چکار داشت؟آرشام: هیچی...من: هیچی یعنی چی؟ می گم چکار داشت؟ اصلا به من چه... کار نداری؟آرشام: خوب چرا ناراحت می شی خانم گلم؟ هیچی زنگ زده بود بگه این جمعه باهاش برم کوه..یعنی اگه آتوسا پیشم بود از وسط نصفش می کردم...من: خوب تو چی گفتی؟آرشام خنده ای کرد و گفت: حالا چرا حرص میخوری عسلم؟با حرص گفتم: من هیچم حرص نمیخوردم... برو بهت خوش بگذره...آرشام: الهی من فدات شم... گفتم خانمم تنهاست نمی تونم بیام... حالا جیگر من نمی خواد بگه چکار داشت؟من: یکم خیالم راحت شد... نفسی کشیدم گفتم:من: هیچی خواستم بگم یکم برم بیرون...آرشام جدی شد و گفت:آرشام: کجا؟من: حوصلم سر رفته... می رم یکم دور میزنم...آرشام: باشه خودم الان میام بریم بیرون...من: نه نه... نمی خواد... ببین آرشام... من مرد کاری دوست دارم... مردی که مسئولیت پذیر باشه ... یکار نکن فکر کنم که تو اونجوری نیستی...آرشام نفس صدا دار کشید و گفت:آرشام: پس وایسا غروب اومدم با هم بریم بیرون...اصرار بیشتر و جایز ندونستم می دونستم شک می کنه..من: باشه... پس اگه تو میگی تا غروب بشینم در و دیوار و نگاه کنم حرفی نیست... تو زندان تو زندانی شدنم قشنگه...آرشام: باشه گلم برو فقط نیم ساعت دیگه زنگ زدم خونه باش...پوووف اینهمه احساس به خرج دادم... هر چند جواب داد اما نیم ساعت خیلی کمِ... باید برم زنگ خونه علیرضا اینارو بزنم بگم سلام خدافظ برگردم...من: صبر می کنم غروب خودت بیای...آرشام خوشحال شد... جوری که از صداشم فهمیدم...آرشام: الهی من فدای پرنسسم بشم... ممنون عسلی... من: خدا نکنه گلم...پس تا غروب بابای...آرشام: فعلا...زنگ زدم به سیاوش گفتم چی شده... سیاوشم یه پیشنهادی داد که گفت خود علیرضا هم موافقِ ... اما هنوز هیچی نشده استرس... گرفتم... اینکه...اینکه علیرضا بیاد خونه ما...خدایا کمکم کن... زندگیم و نجات بده... می دونم بنده نادونی بودم... اما باور کن سرم به سنگ خورده... باور کن دیگه قدر همه چیو می دونم و ارزشارو فهمیدم... فقط زندگیم ومثل قبلش کن... مثل دوران مجردیم... با این تفاوت که الان همه زندگیمم کنارم هست... خدایا آرشام و درستش کن... باور کن من همینجوریم کنارش زندگی می کنم.. نمی دونم شاید عادت کردم ... اما من دوسش دارم ... دوسش دارم و حرفای فاطمه برام اهمیت نداره که میگه طلاق بگیرم ... من می خوامش... حتی این مدلیش و ... ولی اون خودشم داره عذاب می کشه... پس کمکم کن... فراموشت نکردم ... می دونم هنوزم هستی پس توام فراموشم نکن... امیدم به تواِ... نا امیدم نکن...پا شدم آهنگ و زیاد کردم و همینجور که آهنگ و گوش میدادم ظرف میوه و ماده کردم و بعدم لباس پوشیدم... پوف چقدر استرس داشتم.. من که نمیخواستم خلافی کنم... انا هم می دونست... پدرشوهرمم سیاوش بهش گفته بود... کنترل و برداشتم و زدم اهنگ بعدی...هوای گریه دارم تو این شب بی پناهدنبال تو میگردم دنبال یه تکیه گاهدنبال اون دلی که تنهایی رو میشناسهدستای عاشق من لبریز التماسههزار و یکشب من پر از صدای تو بودگریه هر شب من فقط برای تو بودهزار و یکشب من پر از صدای تو بودگریه هر شب من فقط برای تو بود...سکوت شیشه ایم رو صدای تو میشکنهتو آسمون عشقم شعر تو پر میزنهبا تو دل سیاهم به رنگ آسمونهتو بغض من میشکنن شعرای عاشقونههزار و یکشب من پر از صدای تو بودگریه هر شب من فقط برای تو بودهزار و یکشب من پر از صدای تو بودگریه هر شب من فقط برای تو بود
سکوت شیشه ایم رو صدای تو میشکنهتو آسمون شعرم عشق تو پر میزنهبا تو دل سیاهم به رنگ آسمونهتو بغض من میشکنن شعرای عاشقونههزارو یکشب من پر از صدای تو بودگریه هر شب من فقط برای تو بودمن: سلام خوب هستین؟ ممنون که اومدین بفرمایید تو...علیرضا : به به... بلاخره ما شما رو دیدیم... زن رئیس جمهور بیشتر از شما دیده میشه..خنده ای کردم و گفتم: من: خوبه موقعیت من و میدونید...بفرمائید داخل... و بعد با انا رو بوسی کردم...من: چه خوب شد توام اومدی... خیلی استرس دارم...انا: نترس گلم چیزی نمیشه... من با سیاوش بیرون میشینیم... برید تو اتاقت اونجا حرف بزنید... من: باشه بشینید پذیرایی کنم بعد... سلام سیاوش خان... ممنون...لبخندی زد و گفت:سیاوش.. سلام... خواهش ... به زودی باید جبران کنید و بعد به انا نگاه کرد...منم به انا نگاه کردم که مثلا خجالت کشیده بود و قرمز شده بود...من: بله حتما... چه عجب یه بار این انا قرمز شد...آنا: ا سانی... واقعا که...بعد سیاوش و علیرضا خندیدن...من: باشه بابا بیا برو بشین...آنا: ببین تو برو... وقت طلاست من خودم همه چی میارم...لبخندی زدم و به علیرضا گفتم با من بیاد....تو اتاق من رو تخت نشستم علیرضا هم با کمی فاصله از من نشست.. برگشتم سمتش... اونم همینطور... حالا روبه روی هم بودیم... با رعایت فاصله...!!!!علیرضا: خوب مثل اینکه اوضاع خیلی بهتر از دفعه قبلِ نه؟ این و حتی می تونم از چشمات و پوست شاداب صورتت تشخیص بدم...آنا برامون شربت گذاشت و رفت بیرون....علیرضا منتظر به من نگاه می کرد...سرم و انداختم پایین و گفتم آره خیلی خوب بوده همه چی عااالیه... اما منم رو خیلی چیزا پا گذاشتم... با دوستم بیرون نرفتم... بیمارستان و کلا کنسلش کردم... کم آرایش می کنم... سر پنجره نمیرم... اون باید ناز من و بکشه... کم لطفی نمی کنم. آرشام بی نهایت هوام و داره اما منم خیلی باید ناز کشی کنم... کوچیکترین حرفم و می کنه بزرگترین مسئله... چند روز پیش بهش می گم آرشام ببین ازین تیشرتا بخر... تیشرت تن جانی دِپ تو ماهواره بود... منم دیدم بهش گفتم... از اونروز تاحالا می گه اگه جانی دپ بود اون وترجیح می دادی و ...یهو علیرضا هار هار زد زیر خنده...من: خنده داره...؟ می خندی؟ که چی... خوب من دق میخورم... هم ازینکه بهم اعتماد نداره.. هم ازینکه داره خودش و اذیت می کنه... ببین بزار اینجوری بگم واقعا آرشام نباید ازدواج می کرد ...نه که فکر کنی به فکر خودمم ... چون خودش داره عذاب می کشه...علیرضا: دختر خیلی باحالِ ...آرشام و می گم... ما تو تلوزیونم به زور جذابترین مردِ هالیوود و میبینیم اونوقت ارشام... ای خدا عشق با آدما چکار می کنه... آرشام اگه بیمار پارانویید نبود... عشقش به تو ستودنی میشد... و بعد جدی گفت:علیرضا: زن واسه آرشام مثل سمِ... یه شم کشنده...نا امید بهش نگاه کردم...علیرضا: اما تو باید پادزهر این سم باشی... ممکنه آرشام روزای بدی در پیش داشته باشه... نباید بزاری شکست بخورید یا اینکه این مشکل که در برابر دوست داشتنی که تو چشمات میبینم بزرگ به نظر بیاد...من: بعضی وقتا کم میارم... اما یه حسی تو دلم بهش دارم که به احساس ناامیدیم غلبه می کنه و امیدوار میشم... نمی دونم می تونم بهش بگم عشق یا نه... اما هر چی که هست حاضرم همه چیزم حتی شده با یه چشم ببینم... چشمم و بدم تا آرشام خوب شه... تحمل اینکه خودشم داره عذاب می کشه برام سختِ...گاهی میبینم چه جوری میره تو فکر... بعضی شبا تا صبح بالا سرم بیداره... خودم و میزنم به خواب و گاهی منم باهاش بیدار میشینم... اصلا باهام حرف نمیزنه فقط نگام می کنه... انگار که من میخوام برم و تنهاش بزارم و فرصتش واسه دیدنم خیلی کمِ....من نمیخوام اینجوری باشه... علیرضا اومد جلوتر... دستم و گرفت تو دستش و اشکام و پاک کرد... حس خوبی نداشتم استرسم بدتر شد... جایی که من و آرشام هر شب میخوابیدیم... محل عشقبازیمون... بی منظور دستم و گرفته بود... اون پزشکم بود اما... کاش میرفتیم تو یه اتاق دیگه...علیرضا: از این به بعد سعی کن همینطور باشی اما شدتش و کم کن... آرایشت مثل سابق شه اما منطقی باهاش حرف بزن و قانعش کن... لباس پوشیدنت حرف زدنت هم همینطور... هنوزم نازش و بکش فعلا زودِ بخوای این و قطع کنی اصلا هیچ وقت نباید قطع شه اما یه روز بهت می گم به اندازه ای باشه که خودت ناراضی نباشی... حتما بهش بگو دوسش داری اگه برات سخته حداقل روزی یه بار بهش بگو دوسش داری البته اگه عشقی بهش داشته باشی روزی سیصد بارم بهش بگی نه به غرورت و نه به شخصیتت صدمه ای نمیزنه... یه کاری کن بفهمه تکیه گاهتِ و می خوای بهش تکیه کنی... جوری باهاش برخورد کن که متوجه بشه تو به عنوان مرد زندگیش قبولش داری... کم کم تو مهمونیا حاضر شین خونه نشینی دیگه بسه...سرم وبالا کردم بهش نگاه کردم دوباره اشکم درومد...من: یعنی آرشامِ من خوب میشه؟علیرضا اومد جلوتر... داشت اشکام و پاک می کردعلیرضا: معلومه دختر خوب... تو دختر پاکی هستی... خدا بی جوابت نمیزاره... داری تلاشت و می کنی... فقط تمام توانت و بزار تو این راه که یه روزی بدونی همه تلاشت و کردی...علیرضا: منظورت اینه که اگه یه روزی شکست خوردم بدونم همه تلاشم و کردم دیگه آره؟علیرضا: آره... اما احتمال شکستت شاید 5 درصد باشه...من: امیدوارم که نخوای فقط و فقط امیدوارم کنی...دوباره دستش و اورد کشید تو گودیِ چشمم که اشکام و پاک کنه... که یهو در اتاق باز شد...ترسیدم... با ترس بلند شدم و برگشتم سمت در....آنا هم رنگش پریده بود... یکم نگامون کرد بعد گفت...آرشام داره میاد بالا...با اخم رو به علیرضا گفت: آنا: نمی تونی از خونه بری بیرون... قائم شو... بعد شربتارو برداشت و هول هولی برد بیرون...تند علیرضا رو قائم کردم پشت دکور چوبیم که سه گوش بود از یه ور جا داشت... خودمم اشکام و پاک کردم و رفتم بیرون.... آنا اخم کرده نشسته بود... این چش شد... خوب من یه لحظه ترسیدم دیگه... حتما دستم تو دستای علیرضا بود و داشت اشکام و پاک می کرد ناراحت شده.. اما بی منظور بود...همون موقع زنگ و زدن... در و باز کردم... آرشام بود...من: سلام عزیزم ... خسته نباشی... آرشام اومد جلو تا لبام و بوس کنه...من رفتم عقب و گفتم خسته نباشی... مهمون داریم... و لپش و بوسیدم...فکر کنم ناراحت شد...آرشام: یعنی مهمونمون کیه که نباید ببینه من زنم و چه جوری میبوسم؟من: خوب خجالت میکشم... تو بیا داخل ...زشته...سیاوش اومد جلو گفت...سیاوش: این خروس بی محل منم آرشام جان...آرشام اول با خنده نگاه کرد انگار خوشحال شده بود... اما کم کم خندش تبدیل شد به اخم... اول به سیاوش بعدم به من نگاه کرد...جعبه ای که تو دستش و بود و انداخت زمین... من و که جلوش بودم و هل داد و رفت سمت سیاوش... من افتادم رو زمین...آرشام: تو خونه من چه غلتی می کردی؟ مگه نمی دونی زن من تنهاست؟ ها...؟آنا: آرشام چیکار می کنی؟ منم هستم داداشی... با سیاوش اومدیم ساناز حوصلش سر رفته بود همین... بعدم با نگرانی به آرشام خیره شد...آرشام به من نگاه کرد... با چشمام به ارامش دعوتش می کردم...اومد جلو و دستم و گرفت و از رو زمین بلندم کرد...و بعد رفت تو اتاق...سیاوش عصبی دستی به موهاش کشید و انا داشت ازش عذر خواهی میکرد... اشکم و پاک کردم...من: متاسفم سیاو...نزاشت حرفم کامل شه...سیاوش: لازم نیست... درک می کنم... شاید منم جای اون بودم... حتی اگه حالم خوب بود فکر بد می کردم... آنا اونور نشسته بود دیده نمیشد تقصیر خودمونِ... برو بیارش تو پذیرایی... و بعد آروم اضافه کرد :
علیرضا: یه فکریم به حال روانپزشک مملکت کن...من: ممنون... بعد از برداشتن یه شربت از رو میز رفتم تو اتاق... حالا من چه جوری با آرشام با وجود علیرضا حرف بزنم؟ خدا کنه فقط آرشام دوباره شیطنتش مثل همیشه گل نکنه...رفتم تو اتاق ... آرنجش و به زانوش تکیه داده بود و سرش و گرفته بود بین دستاش... و از اونجا که پشتش به علیرضا بود علیرضا سرش و کج کرده بودو داشت آرشام و نگاه میکرد... و سعی داشت بهم بفهمونه که آرشام و به آرامش دعوت کنم... نشستم کنارش دستم و انداختم دور شونش...من: خسته نباشی مرد خونه... چرا اومدی تو اتاق...؟سرش و بالا کرد... شربت و دادم بهش... یه قلوپ ازش خورد و گذاشت رو میز...آرشام: چیزیت که نشد...من: نه فقط یکم آرنجم درد گرفت...آرشام: متاسفم بازم زود قضاوت کردم عزیزم... ببینم دستتو...من:نمی خواد خوب شد... اشکال نداره عزیزم... ایشالله دفعه بعد جبران می کنی... اما من اگه با هزارتا مردم تنها باشم جز تو کسی و نمیبینم گلم... خیالت راحت باشه... سعی داشتم خیلی آروم حرف بزنم که علیرضا نشنوه...آرشام من و از بالا تنه بغل کرد... خودشم لم داد رو تخت و من و کشید رو خودش... دستاش دور کمرم بود... روسریم و از سرم درآورد...نیم نگاهی به سمت علیرضا انداختم خدا رو شکر نبود...من: بیا بریم بیرون سیاوش اینا منتظرمونن...ارشام بی توجه به حرف من گفت:آرشام دلم برات تنگ شده بود ناز گلم...و بعد آروم پیشونیم و بوسید... و بوسه های ریز، ریز رو کل صورتم تا اینکه رسید به لبام... وای خدا خیلی ستم بود اگه علیرضا ببینه... دستم و قاب صورتش کردم و گفتم:من: عزیزم بهتره بریم بیرون بچه تنهان... آرشام: هیششش... بزار کارم و بکنم...و بعد چشماش و بست و لباش و گذاشت رو لبام... منم یکم همراهیش کردم که شک نکنه یا ناراحت نشه... اما با وجود علیرضا اصلا خوبیت نداشت...آرشام لباش و جدا کرد و گفت:سانازی دلم برات قد چشم مورچه شده بود ...من: خندیدم و گفتم منم دلم برات قدِ سوراخ جوراب شده بود... راستی چقدر زود اومدی؟آرشام: کاری نبود منم زودتر اومدم... من : اخه می خواستم بهت زنگ بزنم چیزی میخواستم... آرشام : چی گلم؟من: هیچی حالا بعدا میریم می خریم...آرشام: تو بگو چی؟من: نمی دونم چرا از صبح هوس پفک کردم...آرشام خنده شیرینی کرد و گفت... فدای هوست گلم... دیگه هوس چی کردی... کلی خجالت کشیدم هم از حرف زدنِ آرشام و هم اینکه علیرضا داره میشنوه گفتم... من: ا خیلی بدی و از روش بلند شدم...آرشامم بلند شد و دوباره من و بوسید گفت... آرشام: الان میرم برای خانم گلم پفک می خرم...من: نه نمیخواد خسته ای...آرشام دوباره بغلم کرد و گفت تو رو که دیدم خستگیام یادم رفت عزیزم... حدایا خوبه همش چند ساعت از هم دور بودیم... منم دلم تنگ شده ... اما الان اصلا وقتش نیست...آرشام: یه قانون جدید باید بزارن... اینکه تا چند ماه کسی خونه تازه عروس و دوماد نره... من خندیدم و گفتم: بیا برو بسه... زشته مهمونامون تنهان...آرشام خندید و جلوتر رفت منم لبم و پاک کردم و پشت سرش...همینکه در و باز کردیم صدای یه عطسه خیلی کوتاه و ضعیف اومد...آرشام برگشت...همینکه در و باز کردیم صدای یه عطسه خیلی کوتاه و ضعیف اومد...آرشام برگشت...نمی دونم تاحالا ترسیدین که بدونید اون لحظه چه حسی داشتم یا نه... اما خودم می دونستم که تو چند ثانیه رنگم از دیوارم سفید تر شده... تموم تنم میلرزید... از ترس اینکه آرشام فهمیده باشه جلوی دهنم و گرفتم و آروم گفتم نه...فکر کنم داشتم میوفتادم...آرشام: ساناز چت شد عزیزم...؟ فکر کنم داری سرما می خوری... اما وقتی دقیق بهم نگاه کرد... شونه هام و گرفت و با هول و صدای بلند گفت انا... و چند لحظه بعد با ترس گفت:آرشام: د آنا مگه با نیستم بیا اینجا... ساناز ... ساناز... سانازم چت شد؟اما من از حال رفتم ... شایدم سکته کردم... واقعا هیچ کس نمی تونه حال اون موقع من و درک کنه... با تمام وجود از کاری که کردم پشیمون شدم... فقط از خدا می خواستم یا من زنده نمونم... یا آرشام چیزی نفهمیده باشه چون اگه آرشام چیزی می فهمید... هیچ توضیح یا توجیهی قانعش نمی کرد..................................................... .با احساس اینکه سوزنی از دسنم درومد و یه لحظه یه تیکه ای پوست دستم جمع شد به هوش اومدم.. به پرستار نگاه کردم...پرستار که صورتش و اخم پر کرده بود...من: سلام... چرا اینجا؟پرستار با همون اخم گفت.:پرستار: از دست شوهرت دیوونمون کرده... خسته شدم...اوووو چقدر عصبی بود این... جای اینکه لبخند بزنه بگه شوهرت چقدر دوست داره...وای خدا من با چه رویی برم بیرون؟ حتما الان آرشما ببینتم خرخرم و میجواِ... اصلا چرا من بیمارستانم؟؟ یه غش کردن ساده که این حرفارو نداره...بلند شدم... و خواستم بیام پایین که دمپایی بپوشم که ... در باز شد...ضربان قلبم تند تند میزد... دوباره احساسی مثل ظهر داشتم.. اما علیرضا بود... با ترس بهش نگاه کردم و اشکام سرازیر شد... اون اینجاست یعنی اینکه ارشامم هست... پس یعنی تموم ... همه چی تموم... خدایا آرشام طلاق می خواد یا اینکه می برتم خونه تا جایی که جا داره زجرم میده... چه غلتی بود کردم؟ یعنی باور می کنه علیرضا روانپزشکِ؟ یا نه فکر می کنه با معشوقم بودم...علیرضا... هی چته دختر... آروم باش... یه عطسه که این حرف رو نداره... باورم نمیشه... شک عصبی؟ اونم به خاطر صدای یه عطسه... اما متاسفم هر کار کردم نشد کنترلش کنم...اون لحظه حالم ونمی فهمیدم فقط گفتم: خفه شو علیرضا... متاسفم تو به درد من نمی خوره... الان آرشام حالش بدترِ... اون دیگه بهم اعتماد نمی کنه... من بدترین کار و در حقش کردم...علیرضا دستم و گرفت و محکم نگه داشت...علیرضا: چته دختر؟ آرشام هیچی نفهمید...همینجور که گریه می کردم گفتم حتما زندانیمم می کنه... گریم داشت شدت می گرفت که ساکت شدم... چشمام و باز کردم و پر سوال به علیرضا خیره شدم...علیرضا: اره هیچی نفمید... الانم رفیق من تو این بیمارستانِ فرمای اونارو پوشیدم اومدم بهت خبر بدم یه وقت چیزی و لو ندی... چون آرشام نمیزاره آنا و سیاوش بیان تو اتاقت و خودش آمادس که اول بیاد تو واسه همین احتمال دادیم که تو لو بدی این نقشه و کشیدیم...
نفس راحتی کشیدم... اما هنوزم دلم و تنم میلرزید...علیرضا: بسه انقدر خودت و براش لوس نکن...خودمونیم خیلی دوست داره ها... داشت میرفت بیرون که سرش و برگردوند و گفتعلیرضا: راستی با این ایده آرشام که میگه چند ماه عروس و دومادای محترم و تنها بزران خونشون نرن به شدت موافقم... به خصوص تو اتاق خوابشون... منِ بیچاره که از خجالت آب شدم... نفهمیدی چقدر لاغر شدم؟ و چند بار برای اینکه دق من و در بیاره ابروهاش و انداخت بالا و خندید و رفت بیرون...از حرص دندونام و محکم رو هم فشار میدادم... پسره ی پررو... حالا این یه چیز دید و شنید باید به روم بیاره؟همون موقع آرشامم اومد تو... اخم داشت خفن...هنوز نه حالم و پرسیده نه حرفی زده گفت:آرشام: این پرروتربن دکتریه که تاحالا دیدم... چی می گفت؟ واسه چی لباش خندون بود از اتاق اومد بیرون؟ مگه نمی گم یه جور با مردم حرف بزن که نیششون برات باز نشه...چشمام و مظلو کردم . ناخواسته چشمام پر از اشک شد... سرم و انداختم پایین و زیر چشمی جوری که خودشم میدید نگاش کردم... لبام جمع کردم و با ناراحتی گفتم هیچی بخدا... من که چیزی بهش نگفتم...آرشام نشست کنار رو تخت... منم مشسته بود... دستش و انداخت دور شونمو من و برگردوند سمت خودش... سرم و آورد بالا...هنوز لبو لوچم آویزون بود که آرشام نامردی نکرد و لب پایینم و که آویزونش کرده بود گرفت تو دهنش و گاز گرفت...اشک تو چشمام بیشتر شد.. انقدر درد گرفت که حد نداشت...من: خیلی واقعا که پاشو برو بیرون... جای اینه که پرسی حالم چطوره؟آرشام خنده ای کرد و گفت:آرشام: تا تو باشی 1. حالت بد نشه و من و نصفه جون کنی... 2 . با لب و لوچه آویزوون دل من و آب نکنی... بعد محکم تر من و بغل کرد و گفت...آرشام: خانم من که چیزی و ازم پنهون نمی کنه؟آرشام: مشکلی پیش اومد که یهو ترسیدی؟ آرشام: کسی حرفی بهت زده یا تهدیدت کرده؟من: نه بابا فقط یه لحظه یهو تو قلبم خالی شد و بعدم که چیزی نفهمیدم....آرشام: خیالم راحت دیگه؟ آخه شک عصبی بود... ما که مشکلی نداشتیم... تازه داشتیم کارای خوب خوب می کردیم..!!!!من:لبخندی زدم و دوباره از یادآوری ظهر کمی خجالت کشیدم اونم یه خاطر وجود علیرضا... و بعد گفتممن: آره بابا خیالت راحت... الانم لباسام و بیار بپوشم بریم...آرشام از تخت اومد پایین و رو به رو ایستاد... سرم و گرفت تو بغلش... آرشام: داشتم سکته می کردم نانازم... باید خیلی مواظبت باشم...من:عزیزم نگرانیت بی جهتِ من که دیگه خوبِ خوبِ خوبِ خوبم...آرشام دستی تو موم کشید و بهم ریخته ترش کرد و گفت:آرشام: باشه نی نی کوچولو و بعدم رفت لباسام و آورد...دارم به حرف انا فکر می کنم، واقعا چی فکر کرد که همیچن حرفی زد؟ توجیهش می کنم اما خیلی ازش ناراحتم دلم نمی خواد باهاش حرف بزنم.... یعنی چی این حرف؟ لحظه آخری که من و گذاشتن خونه و داشتن می رفتن گفت:« ساناز جان ما در حقت بد کردیم قبول... الان اگه می بینی نمی تونی به پای آرشام وایسی و سختته یه کار نکن حالش خرابتر شه... بهش خیانت نکن ... تنها کاری که می تونی انجام بدی از خونش بری همین...» و بعد هم رفت بیرون... منم تنها کاری که کردم به سیاوش گفتم توجیهش کنه و بگه منظوری نبوده و بهش بگه سعی کنه راجع به زندگی کسی نه قضاوت کنه و نه تصمیم بگیره... هه چقدر بد که آدما زود قضاوت می کنن و خودشون و خبره عالم می دونن... و خیلی راحت تصمیم می گیرن....دیگه اخر شب بود.... داشتیم با آرشام منچ می زدیم که سیاوش زنگ زد و برای مهمونی فردا خونشون مارو دعوت کرد...فکر کن اگه مامانم اینا بفهمن اینورا چه خبره... بمیرم چقدر دلم براشون تنگ شده... چقدر سخته از پدرو مادر دور بودن........دوباره حواسم و دادم به سیاوش: مناسبتشم تولد سیامک شد.... و آروم بهم گفت که همه هستن و اولین مهمونیه بعد از شروع به درمانِ ارشامِ و من باید فردا خیلی دقیق عمل کنم... و یه چیز دیگه هم گفت که جفتتون لباسای کشی و اسپرت بپوشین... که توش راحت باشین و بتونید یکمم برامون برقصین...تا آخرش و خوندم کار آنا بود... اون تا رقص من و آرشام و نبینه بیخیال نمیشه...از پسشون بر میام... خدا کمکم می کنه... هم واسه آرشام هم واسه رقص که از حالا استرسش و دارم...و وقتی آرشام من و بغل کرد و برد تو اتاق کامل از فکرش درومدم...ویبرۀ گوشیم که دیشب گذاشته بودمش رو زنگ و زیر بالشتم بود درومد... خودم زنگش و رو ویبره گذاشتم که آرشام بیدار نشه... اشکال نداشت انقدر زود بیدار شدم دیگه نگران اینم نیستم که شب آرایش رو صورتم نمی خوابه چون همون دیشب دوباره سیاوش زنگ زد و گفت دی جِی ئی که می خواست بیاد جور نشده موند واسه پس فردا...بلند شدم و یه نگاه به صورتش انداختم... یه لبخند زدم چه معصوم خوابیده بود... چقدر من دوسش داشتم...آروم از رو تخت اومدم پایین و رفتم بیرون از اتاق... تو دستشویی بیرون دست و صورتم و شستم و تو اتاقای دیگه کمی آرایش کردم... می خواستم براش صبحونه اماده کنم... تو این چند وقتِ زندگیمون من تاحالا صبحونه آماده نکردم...هه خنده دارِ... منی که همیشه می گفتم زنی که شوهرش بی صبحونه از خونه بره بیرون یا نفهمه شوهرش کی رفته بیرون زن خوبی نیست حالا تا حالا یه بارم برای عزیزِ دلم صبحونه اماده نکرده بودم... خوب آرشامم تازه با امروز دو روزِ که می خواد بره سرکار...شونه ای بالا انداختم و چایی ساز و روشن کردم...بلاخره یه سفره خوشمل و خوشمزه انداختم... باید برم آرشام و بیدا کنم ساعت 7 شد...... رفتم تو اتاق و در و آروم باز کردم... رفتم نشستم رو تخت... یکم با انگشتم رو گونش کشیدم و بعد آروم لبم و گذاشتم رو لپش و بوسیدمش...من: آرشام نمی خوای بیدار شی گلم؟هیچ حر کتی نکرد...من: عزیزم بیدار شو باید بری سرکار...آرشام: بخواب ناناسی اذیت نکن می خورمتا...خندم گرفت بیچاره تو توهمِ دیشیه که با موم می کشیدم رو دماغش...دستم و گذاشتم رو بازوهاش و انقدر ظریف می کشیدم روش که قلقلکش اومد و کمی تو جاش تکون خورد...من: مگه با تو نیستم تنبل بلند شو دیگه عزیزم...یه چشمش و باز کرد یکم نگام کرد و لبخند زد و بعد دوباره بستش...یهو از جا بلند شد و نشست و دو تا چشماش و باز کرد... و با اون چشمای خمارش گفت:آرشام: کجا رفته بودی...؟؟من: وا دیوونه ترسیدم... آخه من 7 صبح کجا و دارم برم؟من: پاشو ... پاشو بیا صبحونه بخوریم...آرشام دستم و گرفت و گفت:آرشام: پس چرا ارایش داری؟من: وا عزیزم مگه خودم دل ندارم؟ یا مگه واسه بیرون آرایش می کنم به خاطر کسیِ؟ من اگه ارایش می کنم چه تو خونه چه بیرون ... به خاطرِ اول دلِ خودمه و بعدم تو ...پوووف به همه چیز شک می کنه... خوبه نرفتم نون بخرم...آرشام اتو کشیده و تمیز و مرتب از اتاق اومد بیرون... کیفش و گذاشت کنار در و کتشم انداخت روش... هنوز کسل بود... اما باید میرفت سرکار... با دیدن میزی که چیدم کلی قیافش باز شد...و بعد از خودن صبحانه و کی به به و چه چه و بعدم کلی سفارش که چه کارایی انجام بدم و چه کارایی انجام ندم و... رفت سرکار...خوب ناهار که آرشام نیست منم که زیاد اهلش نیستم... پس تخم مرغ می زنم تو رگ!!! اول برم یه زنگ به علیرضا بزنم و کمی راهنمایی برای فردا بگیرم... بعدم برم یه دست لباس برای خودم و آرشام انتخاب کنم...با کلی دعا این آخرین لباسم و پوشیدم و دارم می رم جلو آینه... خدا کنه خوشم بیاد... هیچ کدوشون جوری نبودن که هم خودم خوشم بیاد هم بهم بیاد و هم باب پسندِ ارشام باشه... آره خیلی خوبه خودشه...یه پیراهن مشکی کوتاه تا دقیقا یه کوچولو پایینتر از باسنم... که آستینای حریر و کار شدش تا کمی پایینتر از آرنجم میومد... یقه بازی داشت که اونم به برکت شال بسته میشد... اما فکر کردم اگه بخوام برقصم چی ؟یه ساپورت با بلوزش ست داشتم اونارو زیرشون میپوشم... هر چند که کمی س ک س ی تر میشه اما هم پوشیده س هم خوبه... اره... یه صندل مشکی هم گذاشتم کنار.. اما یه کفس اشپرت مشکی هم گذاشتم... چون من با پاشنه بلند خیلی واسه رقصیدن راحت نیستم...واسه آرشامم یه شلوار کشی ازینا که جدید مد شده گذاشتم. شلوار یه دست مشکیه و خیلی به تن نمی چسبه و تو تن ازاد وای میسته... یه تیشرت مشکی که آستیناش تا کمی پایینتر از شونش میرسید گذاشتم...وااای لباسای جفتمون جون می داد واسه رقصیدن...تلفن زنگ می زنه برم جواب بدم...من: بله ؟ جونم عزیزم.؟آرشام: منتظر کسی بودی که اینجوری از پشت تلفن داری میخوریش؟یکم ناراحت شدم از طرز حرف زدنش اما خوب دست خودش نبود برای همین به روی خودم نیاوردم و گفتم:من: گلم خوب تلفن ما اصولا آیدی کالر داره و من نگاه کردم و دیدم که شماره تک گلِ زندگیمه به همین دلیل خوشحال شدم و اونجوری جواب دادم... حالا دیدی باز زود قضاوت کردی؟ اوهوم؟آرشا با عصبانیت گفت:آرشام : نه من زود قضاوت نکردم تو کلا تنت می خاره... برای چی تلفن و جواب میدی مثل آدم حرف نمیزنی؟ ها؟ شایدیکی دیگه بود که از دفتر یا کارخونه زنگ میزد اونوقت می خوای چه کار کنی ها؟ با این حرف زدنت که یارو می فهمه چه کاره ای و حالش خرابت میشه...من: با بغض گفتم... اون وقت من چه کاره ام که می فهمه؟آرشام: اونجور که تو حرف میزنی اونجور که تو صدات و آروم می کنی و با هوس حرف میزنی هر کی جای منم باشه فکر می کنه یه کاره ای هستی...همون موقع زنگ خونه زده شد منم تنها کاری که کردم گفتم حالم از افکارت بهم می خوره یعنی اگه نمی گفتم می ترکیدم ... وقتی داشتم گوشی و می زاشتم شنیدم آرشام گفت کی بود زنگ زد؟ اما من دکمه قطع و زده بودم...همونجا وایساده بودم و داشتم گریه می کردم که دوباره زنگ خونه و زدن...رفتم دم در...مرد: سلام خانم این بسته برای شماست...من: شما؟ پستچی که نیستید؟ نگهبان؟مرد: نه خانم فقط خانمی از من خواهش کردن این بسته و بدم بهتون با نگهبانی هماهنگ شده....و بعد یه پاکت و داد بهم و رفت...حسابی کنجکاو بودم که بدونم چی توشه... اومدم تو در و قفل کردم و کلیدم رو در گذاشتم که آرشام نتونه در و از اونور باز کنه... یه حسی بهم می گفت آرشام الان میاد خونه که دیگه زنگ نزده...پاکت و باز کردم ... محتوای توش و در اوردم...باورش سخت بود...باورم نمیشد...یعنی چی؟عکس ، عکس، عکس.... اونم چه عکسایی؟؟
قسمت هجدهم:صورتای من و سیاوش نزدیک همدیگه و دستمم تو دستاش.... خودمم دارم به خودم شک می کنم... درست وقتی گرفته شده که سیاوش داشت قسم می خورد که نامردِ اگه حسی به جز برادری بهم داشته باشه... اما این عکس ؟ چرا اینجوری؟ کی گرفته؟تصویر زاویه خاصی نداشت... انگار یکی کاملا از روبه رو ازمون گرفته...تصویر بعدی من دستم دراز بود و سیاوش داشت بهم آبمیوه میداد...بعدی: داشتم زنگ خونه علیرضا رو میزدم بعدی: با سیاوش دست می دادمبعدی : رفتم تو حیاط خونه علیرضاو بعدی درِ بستۀ خونه...چیو می خواست ثابت کنه؟ اینا یعنی چی؟ خوب چرا برای من فرستاده...؟پشت عکسارو نگاه کردم باید آرم تبلیغ جایی که اینا توش چاپ شده باشه... اما نبود... پشت یکی از عکسا به انگلیش چاپ شده بود « تو بی کانتینیود» یعنی « ادامه دارد»چی ادامه دارد؟ خوب مگه عکسیم مونده... مگه اصلا اینا از رو دشمنی گرفته نشده؟ چون همش به ضررِ منِ... پس چرا برای آرشام نفرستادن.؟تلفن و برداشتم باید به نگهبانی زنگ بزنم...بله؟من: سلام از واحد یک تماس می گیرم... فامیلیه کسی که این بسته و آورد پرسیدین؟ می تونم بدونم... انقدر جدی حرف زدم که به مِن مِن افتاد...نگهبان: راستش... نه... یعنی ... نشد... ب.. بپرسممن: یعنی چی؟ شما که همسر من و میشناشسید می دونید الان چقدر عصبی میشه؟نگهبان» متاسفم اما خیلی زود رفتن... اما بسته رو گفتن بدم به شما نه به شوهرتون...من: خوب من و شوهرم نداریم می دونید که کلا کنترل میشم...می دونم که سر این مسئله ممکنه کارتون و از دست بدین... پس آقای رضایی مثل اوندفعه که پسر خالۀ شوهرم مهمونش و آورد خونه ما و شما به من کمک کردین و به شوهرم نگفتین اندفعه من بهتون کمک می کنم... اگه شوهرم پرسید کسی اومد و با واحد ما کار داشت بگید نه.... و فقط بگید خودتون اومدین و کمی قند ازم گرفتین باشه؟رضائی: وای ممنون خانم شما خیلی خانم خوبی هستید...من: خواهش می کنم من باید برم خداحافظ...این از قضیه زنگ آپارتمان تنها کاری بود که می تونستم انجام بدم...اومدم دوباره شماره بگیرم که گوشی زنگ خورد...بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم...من: بفرماییدآرشام: این بی صاحاب شده چرا انقدر اشغالِ ؟ ها؟ با کی حرف میزدی؟؟؟انقدر بلند حرف میزد و داد می زد که گوشام کر شده بود...با ترس گفتم هیچکی... یعنی با انا...خر خودتی... د لعنتی خر خودتی... آنا که با منِ....و بعد تلفن قطع شد...تموم وجودم می لرزید... با تموم وجود به گه خوردن افتاده بودم... از زندگیم در عرض نیم ساعت سیر شدم... انقدر ضعیف شدم که داشتم به این فکر میکردم رگم و بزنم و خلاص... تنها کار همین بود... اما من جراتش و نداشتم گناه داشت...به چاقو که رو رگ دستم فشار میدادم نگاه کردم... اما از پشت اشکام که مانع دیدم میشد... تصویر مامان... خنده بابا جلوم رژه می رفت... اصلا نمی تونستم چاقو رو پرت کردم کنار... باید یه جوری خودم و نجات میدادم... آرشام خیلی عصبی بود... اما آنا که تو کارخونه نبود... خدایا چه غلتی بود من کردم؟دوباره تلفن زنگ خورد...من با گریه گفتم بله؟سیاوش: الو ساناز چه خبره؟ انا اومده بود شرکت با آرشام داشتن میومدن که من یه چیزایی شنیدم... آرشام می گفت چه طرزِ صحبته و ازین جور چیزا...واااای فهمیدم از دفعه ولی که آرشام زنگ زد آنا پیشش بوده...همه چی و با گریه برای سیاوش تعریف کردم و اونم گفت خودش و میرسونه... ولی آرشام خیلی وقت بود که داشت میومد به سمتِ خونه و سیاوش خیلی دیر تر از سیاوش میرسید...شماره نگهبانی و بعد سیاوش و علیرضا رو پاک کردم... گوشیمم همینطور... قفلِ درو باز کردم و منتظرآرشام شدم... منتظر شدم تا بیاد و ببینم قراره چه بلایی سرم بیاد اما دلمم آروم نمی گرفت... بهتر بود برم تو حموم... آره در وقفل می کنم...عکسا رو قائم کردم زیر گلدونِ تو پذیرایی... رفتم تو حموم و در وقفل کردم .. لباسامم در اوردم و رفتم تو وان... داشتم از ترس سکته می کردم... هق هقم قطع نمیشد.... انقدر هق هق می کردم که نفسم برای سینم سنگین بود... دوباره حرف زدن و التماسای من به خدا... جیغای خفه ای که تو دلم میزدم و خدا رو صدا می کردم... اه منِ خر چرا اومدم تو حموم باید برم بیرون بمونم... بلند شدم که برم بیرون اما... صدای در اتاقم و شنیدم که انگار یکی بازش کرد و کوبیدش به هم... و بعد صدای جیغ آنا و بعدم صدای داد آرشام که می گفت:آرشام: ساناز کجایی... ساانااز... آرشام: تو حمومی؟ و بعد خواست در حموم و باز کنه که در بسته مبود... سعی داشت در و بشکنه اما نمی تونست...خیلی سعی کرد... همش می گفت با کی اون تویی که در و باز نمی کنی؟ از صبح با کی بودی که الان رفتی حموم؟ تو چرا هر روز میری حموم؟.... و ... خیلی چیزای دیگه...ار ترس یه گوشه حموم کز کرده بودم...یهو همه صدا ها خوابید صدای گریه و جیغ انا صدای آرشام... حتی دیگه صدای نفس آرشامم نمی شنیدم...یکهو در حموم با شدت باز شد.... صدای آنا و میشنیدم که می گفت در و باز کن... پس یعنی آنا رو از اتاق بیرون کرده... درم قفل کرده...فقط نگاش میکردم و هق هق می کردم...همینجور میومد جلوتر....آرشام که تا حالا داشت به چشمای به خون نشسته نگام می کرد و آروم میودم جلو.....، و یهو هجوم آورد سمتمجیغی کشیدم و سعی کردم در داخلی حموم و ببندم اما نشد... آرشام اومد تو و خودش در حموم و بست... در قفل نداشت امابسته میشداز ترس قالب تهی کردم... از چشمای آرشام مشخص بود که هیچی نمی فهمه... و شاید تنها چیزی که جلوی چشماشِ عشقبازیه من با کسی دیگست...لباسام و برداشتم بکشمشون رو خودم...اما آرشام نمیزاشت...آرشام: چیه می ترسی بفهمم همه چیزت تا حالا تو دستای یکی دیگه بود؟ آره می ترسی.؟ و بعد کل حموم و نگاه کرد...آرشام: با کی بودی ها؟همون... من و خر می کنی از خونه می فرستی بیرون که با کسای دیگه هم باشی آره؟ و بعد سعی داشت کل تنم و ببینه... منم سعی داشتم از زیر دستاش بیام بیرون که نمیشد... با چنان قدرتی من و می گرفت و همه جام و خیلی دقیق نگاه می کرد که احساس می کردم استخونام تو دستاش خورد میشه...من: آآآآآی آرشام ترو خدا... داری اشتباه می کنی... آخخخ ولم کن... چرا درست نمیشینی با هم حرف بزنیم... و بعد سرم و گذاشتم رو سرامیکای حموم و به حال خودم زار زدم...آرشام از یه دستم گرفت و بلندم کرد خودش نشست منم نشوند رو به روش...آرشام: خوب بیا اینم از نشستن... حالا حرف بزن... بگو...نمی دونستم باید چی بگم... مغزم نمی کشید... کاش الان اون شک عصبی دو روز پیش بهم وارد میشد تا حداقل اینجوری نشه...با کشیده ای که زد تو صورتم به خودم اومدم... خفه شدم... برای یه لحظه خفه شدم... اما بعد از چند ثانیه وقتی چک دوم و خوردم...بغضم ترکید...جیغ میزدم...من: ولم کن بزار برم... آشغال عوضی ... ولم کن... برای چی میزنی... دردم میاد... آرشام من و میزد و می گفت ساکت باش اما من انگار تازه یه انرژی از خدا گرفتم با تموم وجود جیغ میزدم و کمک می خواستم...انقدر جیغ زدم و کتک خوردم که انرژیم تحلیل رفت... دیگه فقط صدای خس خس گلوم بود که شنیده میشد... صدای آب که سکوت و میشکست...انگار اونم خسته شده بود... چون نشسته بود... احساس میکردم حالم ازش بهم می خوره حالم از هر چی مرد بود بهم می خورد... دلم میخواست با دستای خودم خفش کنم اما اون خیلی قوی تر از من بود... چند ثانیه بعد احساس میکردم دوسش دارم... احساس میکردم داره عذاب می کشه و من ناراحتم... دیوونه شده بودم... خودمم نمی دونستم چم شده؟چرا سیاوش نمیومد؟ چرا کسی یه کاری نمی کرد؟ یعنی کسی صدام و نمی شنوه؟یه نیم نگاهی بهم انداخت و بلند شد... منم بلند شدم...من: ببین آرشام بشین... بشین بزار با هم حرف بزنیم... خودم نشستم... اونم نشست...اینبارم اشتباه از من بود... علیرضا گفته بود اگه میدون و خالی کنی مهر تایید زدی به شکای آرشام...آرشام... : ببین فقط بگو... بهم بگو با کی بودی؟ بهم بگو دوسش داری؟؟ و بگو که چی داشت که من نداشتم؟ باور کن میرم... میرم گورم گم می کنم...اشکام درومد... بی صدا اشک می ریختم... می دونستم که الان آرشامم داره عذاب می کشه... اون الان جداً فکر می کنه بهش خیانت شده... تموم لحظه هایی که ممکنه برای من با یه مرد دیگه اتفاق افتاده باشه و از ذهن می گذرونه... صدای من با یه مرد دیگه تو ذهنشه...من: آرشام باورم کن... ازت خواهش می کنم... من و باور کن ... بهم اعتماد کن... التماست می کنم... باور کن من فقط با نگهبانی حرف زدم... همین دارم بهت واقعیت و می گم...واقعا هم داشتم حقیقت و می گفتم اون وقتی که آرشام پشت خط بود داشتم با رضائی حرف میزدم...من: به خدا قسم به جون خودت به مرگ بابام با نگهبانی حرف میزدم.. اصلا برو پرینت بگیر... بعد از اینکه تو زنگ زدی هم به سیاوش زنگ زدم که بیاد اینجا... چون نگران انا بود... آرشام من زنتم چرا بهم اعتماد نمی کنی... مگه تو نبودی می گفتی به خاطر نجابتت انتخابت کردم... ها؟ مگه تو نبودی؟می گم دوست دارم... انقدر دوست داشتن غریبِ که نه باورش داری و نه بهش اعتماد می کنی؟ انقدر این واژه واست غریبه؟ بگو چی بدم که باورت شه؟ جونم خوبه؟ چی آرشام؟ باور کن زندگیم و دوست دارم تو رو دوست دارم... باور کن تعهدی که بهت دارم و زیر پا نمیزارم... باور کن تنها تویی که به عنوان شریک زندگیم قبول دارم.... ارشام من... من... دوستت دارم...حالا آرشامم سرش و تکیه داده بود به من و گریه می کرد... خدا کجایی؟ مرد زندگیم هیچی ازش نمونده... به حال خودم گریه کنم که حالا با این وضعیت تموم امیدم واسه خوب شدنش از دست رفت یا به حال آرشامم که داره نابود میشه... خدایا غرورش چی؟ روز اولی که من دیدمش یادته؟ کوه غرور بود... همون موقع جذبش شدم... من همون مرد به ظاهر سالم و می خوام ... خدایا...پاشد منم بلند کرد... حولم و تنم کرد... در حموم و باز کرد.. سیاوش پشت در بود... داشت با تاسف به من و آرشام نگاه میکرد... انگار که حرفامون و شنیده... در و نگاه کردم شکسته بود...آرشام: سیاوش برو بیرون...سیاوش رفت ... انگار می دونست که دیگه آرشام اروم شده/// انگار اونم می دونست جنگ تموم شد....آرشام من و رو تخت خوابوند...پتوم و کشید رو سرم.... از سر وصورتش آب می چکید... داشت میرفت بیرون که با صدای گرفته گفتم...من: لباسات و عوض کن...برگشت نگام کرد...و بعد از رو تخت لباسایی که براش اماده کرده بودم و ورداشت .. می خواست بره بیرون...من: آرشام... نرو باهات کار دارم...دیگه از خودم نمی دیدم تنها پیش برم باید باهاش صحبت کنم که اگه زندگیمون و دوست داره با هم بریم دکتر...اما آرشام نموند و رفت بیرون...الان سه روز ار رفتن آرشام می گذره... نه تلفن کسی و جواب میده نه یه زنگ زده... از اون روز هر کی اصرار می کنه برم پیششون قبول نمی کنم... حتی مادر شوهرمم زنگ زده و ازم خواست برم پیششون... اما من افسرده تر از اونم که بخوام یه جمع و تحمل کنم... ترجیح می دم تو خونه خودم باشم... سیاوش مهمونی و انداخته واسه اخر هفته اما اصلا عین خیالمم نیست فقط نگران آرشامم... تنها دلخوشیم اینه که گاهی اوقات که خیلی زنگ می زنم بوق اشغال پخش می کنه... همینکه می فهمم حداقل می تونه رد تماس کنه برام خیلیه... دلم براش تنگ شده... خیلی زیاد... اما کار اونروزش خوب نبود... پدر شوهرم فرداش اومد و گفت طلاقت و بگیر انقدر آشنا هست که نیازی نمیبینم آرشام باشه و اونم وقتی بیاد ببینه تو رفتی دیگه حرفی نمیزنه... اما من جسمم می رفت روحم و چکار می کردم... ؟ شاید روز عقد قسم نمی خوریم که تا آخرش تو سلامتی و مریضی یا تو شادی و غم با هم باشیم... اما اون امضا و اون بله برای من حکم یه قسم داره... من نمی خوام حالا که آرشام مریضِ تنهاش بزارم... نمی خوام برم... چون دلم و جا می زارم... من جایی می مونم که دلم اونجاست...
اونروز بعد از رفتن آرشام من تب و لرز داشتم و چون از همه خواستم که برن و تنهام بزارن آخرای شب مجبور شدم زنگ بزنم خدمات درمانی برام پزشک بفرستن... برای آرشامم اس ام اس زدم ... کلا از وقتی عکسارو دیدم به این نتیجه رسیدم که هر کار می کنم به آرشام بگم.. . با علیرضام تلفنی حرف می زنم...خلاصه بهم سرم زدن و کمی بالا سرم موندن و بعد رفتن...به قیافه خودم که تو آینه نگاه می کنم شک می کنم که ساناز باشم... زیر چشمام گود و سیاه شده... لبام خشک شده و پوست پوستِ... سه روزه که حموم نرفتم... دیگه نتونستم تحمل کنم... آرشام کجایی که ببینی سه روزِ حموم نرفتم... دیگه هر روز نمی رم حموم گلم... برگرد...زانو زدم رو زمین و اجازه دادم اشکام بیان... هق هقم بلند شده بود و نجوا گونه از خدا خواهش می کردم آرشام برگردِ... این چه حسی بود که من داشتم؟ عادت بود؟ نه من دوسش داشتم... همش احساس می کنم دارم از دستش میدم... یه چیزی تو دلم می لرزه... همش دلهره و استرس... اما وقتی آرشام پیشمه همش آرامش و امنیت .. حس اینکه یه تکیه گاه دارم... یه پناه امن و مطمئن...صدای بسته شدن در اومد... پا شدم و خودم و زدم به خواب... حتما طبق معمول آنا و سیاوشن... کلید دادم بهشون که بیان و برن اما با من کاری نداشته باشن...در اتاقم باز شد... و یکی اومد کنارم قشنگ حس می کردم... دستش که اومد رو صورتم فهمیدم آناست...آنا: اشکاتم که پاک نکردی... دختر خوب انقدر خودت و عذاب نده... بلند شو بیا یه چیز بخور ... سه روز که هیچی جز آب و سرم به خوردت ندادیم... بلند شو ساناز من که می دونم بیداری... آرشام بیاد ببینتت من و خفه می کنه هااااا...کمی سکوت کرد و دوباره گفت:آنا: اگه نیای بیرون زنگ میزنم همه دوست و رفیقا جمع شن خونتون... تو که نمی خوای ؟ هوم؟چشمام و باز کردم و گفتم... میلم نمیشه...آنا لبخندی زد و گفت:آنا: باشه پس زنگ می زنم...من: باشه الان میام... سیاوشم هست؟آنا: نه ... من تنهام...باشه پس برو اومدم...بلند شدم و کمی هپلی رفتم بیرون... آناتند تند قاشق و پر می کرد و می داد بهم که بخورم ... حالا خوبه مریض نیستم... قاشق و ازش گرفتم و خودم شروع کردم به خوردن...قاشق اول یادم اومد آرشام لوبیا پلو خیلی دوست داره... قاشق دوم به این فکر کردم آرشام چیزی میخوره یا نه...؟... قاشق سوم یه بغض خیلی گنده و با غذام دادم پایین و سعی کردم قورتش بدم... و قاشقای بعدی و انقدر تند تند می خوردم که حس می کردم یه جا گیر کرده... انگار وسط قفسه سینم چند تا سنگ گیر کرده... با آب دادمش پایین... نتونستم جلو اشکام و بگیرم... رفتم تو اتاقم ... اولین چیزی که اومد جلوی دستم یه جا شمعی بود که محکم پرتش کردم تو دکور چوبی اتاقم... اما هیچی نشکست... پوف خسته شدم دیگه....دوباره خوابیدم... اما پشیمون شدم پاشدم و لب تاب آرشام و آوردم ... صدای در اومد یعنی آنا رفت... بیچاره خودش می دونه نباید مزاحمم شه و حوصله ندارم...یه آهنگ پلی کردم و عکسایی که تو دوهفته اول ازدواج من و آرشام از هم می گرفتیم و گذاشتم که ببینم... عکسا خودش می رفت... اهنگم که پلی بود... سرم و گذاشتم رو دستم . اجازه دادم که سد جلوی اشکام بشکنه...........چشم من بیا منو یاری بکنگونه هام خشکیده شد کاری بکنغیر گریه مگه کاری میشه کردکاری از ما نمیاد زاری بکناونکه رفته دیگه هیچ وقت نمیاد ، تا قیامت دل من گریه می خواد...هر چی دریا رو زمین داره خدابا تموم ابرای آسموناکاشکی می داد همَرو به چشم منتا چشام به حال من گریه کنناونکه رفته دیگه هیچ وقت نمیاد ، تا قیامت دل من گریه می خواد...قصۀ گذشته های خوبِ منخیلی زود مثلِ یه خواب تموم شدنحالا باید سر رو زانوم بزارمتا قیامت اشکِ حسرت ببارمدلِ هیشکی مثلِ من غم ندارهمثلِ من غربت و ماتم ندارهحالا که گریه دوای دردمِچرا چشمت اشکشُ کم میاره....خورشیدِ روشنِ مارو دزدیدنزیر اون ابرای سنگین کشیدنهمه جا رنگِ سیاهِ ماتمِفرصت موندنمون خیلی کمِاونکه رفته دیگه هیچ وقت نمیاد ، تا قیامت دل من گریه می خوادسرنوشت چشاش کورِ نمبینهزخم خنجرش می مونه رو سینهلبِ بسته، سینۀ غرقِ به خونقصۀ موندنِ آدم همینهاونکه رفته دیگه هیچ وقت نمیاد ، تا قیامت دل من گریه می خواد..فردا جمعست و جشن تولد سیامک... اما آرشام هنوز نیومده... می خواستم به پلیسم اطلاع بدم... سیاوش به گوشیش اس ام اس داد که می خواییم چه کار کنیم... اما اون در جواب فقط گفته که من خوبم... مواظب سانازم باشید... خداحافظ...نمی دونم چی بگم... اما حالم بدتر شده... به همه هم گفتم که جشن نمیام و دست از سرم بردارن.... به انا هم گفتم دیگه نمی خوام بیاد برام غدا درست کنه... ترجیح می دم یه مدت تنها باشم و با تنهاییم یه جوری کنار میام...اما مگه دست بر می دارن اصلا متوجه نمی شن که من نیاز به تنهایی دارم... اینجور مواقع برای هر کسی تنهایی بهتر از هر چیزیه...پوووف کی داره جیگر کباب می کنه... ؟ اون از دیروزشون که تو خونه جوجه زدن اینم از الانشون... خوبه دیگه به بهنونۀ من میان عشق و حال....وای خدا بوش کل خونه و برداشته حالم داره بهم می خوره... سرم و کردم زیر پتو... از دست انا نمی فهمه من غذا نمی خوام یعنی چی... وای حوصله ندارم اصلا...در اتاق و باز کرد... و بعد بست... حتما اومده ببینه خوابم یا بیدار...یکی رو تخت نشست... این دختر بیخیال نمی شه نمی فهمه می خوام تنها باشم یعنی چی... می ترسم اندفعه یه چیز بهش بگم خفن ناراحت شه...من: انا من نه گشنمه ، نه باهات میام خرید برای جشن... نه میام به اون جشن... برو بیرون... لطفا قبل از رفتنت کلیدارم بزار... ممنون این مدت خیلی زحمت کشیدی...امیدوارم درکم کنی و ناراحت نشی...26 سالِتِ دختر، بچه که نیستی... با آرشام قهری با شکمت چرا قهر کردی؟ بلند شو ببین چه جیگری کباب کردم پاشو تا یخ نکرده...من : می گم نمی خورم نمی یگیریا... تو که انقدر گیر نبودی...اما یهو پتو رو زدم کنار و بلند شدم نشستم...می دونم اون لحظه خنده دار بودم.. مویی که چند روز شونه نشده و احتمالا تو هم گره خورده و سیخ سیخ شده... چشمایی که زیرش سیاهه... اما ...یکم نگاه کردم تا مطمئن شم...وای خدای من آرشام بود...
داشت با لذت نگام می کرد... انگار من یه غذام که با نگاه کردن بهش سیر میشه.... اما یهو یه اخم بزرگ کرد و من و انداخت تو بغلش...آرشام: تو چرا اینقدر لاغر شدی خانمم؟ غذا ندادن بهت بخوری؟ چرا انقدر ضعیف می زنی...؟ فدات شم عسلی متاسفم...ممم دلم برات یه ذره شده بود ناز گلم... پاشو ببینم، پاشو شبیه جوجه اردک زشت شدی...یه دوش بیگر تا من بقیه سیخارو کباب بزنم پاشو برو یه دوش بگیر... با هم بخوریم... بی تو مزه نمی ده...پسش زدم و یه دور دیگه نگاش کردم..اونم لاغر شده بود... تموم اجزای صورتش و گذروندم ... اما مثل من پژمرده نبود... چشماش چی؟ چرا نگاهش و از من می دزدید... حالا که خیالم راحت شد و اومد دلگیریم بیشتر شده... دلم ازش گرفته...بلند شدم و گفتم...برو از اتاق بیرون...آرشام سرش و بالا کرد و با تعجب گفت چکار کنم؟من: گفتم پاشو از اتاق من برو بیرون...آرشام: اتاق تو؟من: آره اتاق من... بیرون...آرشام: یعنی چی؟من: یعنی برو هر جا که تا حالا بودی... همین الان...آرشام رفت بیرون و منم درو محکم کوبیدم بهم... به قفلش که تازه سیاوش عوض کرده بود نگاه کردم... نه نشکست... آخه خیلی بد در و بستم... خیلی هم بد برخورد کردم... خیلی بی تربیتی ساناز... خوب خدایا نارحت بودم.//تو آینه به خودم نگاه کردم راست می گفت شباهت زیادی به جوجه اردک زشت داشتم...حرفش و از ذهن گذروندم:« تو چرا اینقدر لاغر شدی خانمم؟ غذا ندادن بهت بخوری؟ چرا انقدر ضعیف می زنی...؟ »لبخند تلخی زدم... با کتکایی که خوردم انتظار چی داشت؟ بعد از اینکه تو اون موقعیت تنهام گذاشت و رفت انتظار چی داشت؟ اینکه بیاد و یه ادم فربه و سرحال و ببینه؟ یه ادم که معنی غم و مشکل داشتن و نمی دونه؟ لابد انتظار داشت بیاد همون ساناز شاد و سرحال روزای اول و ببینه... به خدا خیلی سختِ که درک کنم تموم رفتاراش با من برای مریضیشه... اما اون هیچی دست خودش نیست وگرنه به قول علیرضا عشقش ستودنی میشد... اون بهترینه... خدایا شکرت که برگشت... اما باید کمی تنبیه شه...رفتم حموم... حس خوبی داشتم... انگار الان یه قرص انرژی زایی یا رد بولی چیزی زدم... اه اه رد بول چیه ؟ به درد نمی خوره... الکی می گن انرژی زا... یه دوش سرپایی گرفتم و اومدم بیرون... یه دوش 15 دقیقه ای... یا به قول مامانم گربه شوری....لباسم و پوشیدم و موهام و شونه کردم و بستمش... نمی دونم حالا که اومده چرا دیگه تو دلم هیچ آشوبی نیست و دلم تنگ نیست... تازه احساس می کنم اشتهامم باز شده اما ساناز نیستم اگه حالا حالاها باهاش حرف بزنم... رفتم بیرون...رو میز نشسته بود ... سیخای کباب لای نون جلوش بودن... معلوم بود منتظر منِ... حسابی گشنم شده بود بوی کباب که تا چند لحظه پیش حالم و بهم میزد الان حسابی اشتهام و تحریک کرده بود... نشستم سر میز... سرش و بالا کرد... بدون اینکه بهش نگاه کنم شروع کردم به خوردن اما اون همش من و نگاه می کرد...منم انگار نه انگار کبابم و خوردم و بلند شدم... اما اون نخورد... یه لحظه عذاب وجدان گرفتم... اون گفت تنها مزه نمیده... گفت که با هم بخوریم... خواستم برگردم و براش لقمه بگیرم... با دستای خودم بزارم دهنش ، کاری که اون همیشه برای من انجام میده اما... به راهم ادامه دادم و رفتم تو اتاق...باید میرفتم آرایشگاه... حوصله نداشتم خودم ابروهام و بردارم می خواستم رنگ موهامم عوض کنم...رفتم تو اتاق و آماده شدم...از تو جا کفشی کفشم و برداشتم و رفتم سمت در که گفت:آرشام: کجا....؟من: میرم آرایشگاه...آرام: خودم میبرمت...من: خودم میرم... ماشین هست...دستم و گذاشتم رو دستیره در... که صدای خیلی جدیش بلند شد:آرشام: گفتم که خودم میبرمت...من: پایین منتظرم... زودتر...اصلا آرایشگاه وقت نداشتم... امیدوارم سرش شلوغ نباشه... یهویی تصمیم گرفتم... یعنی وقتی از حموم اومدم و خودم و تو آینه دیدم...اومد و من ورسوند... وقتی داشتم پیاده میشدم دستم و گرفت...آرشام : از چی ناراحتی:؟من: سکوت...آرشام: خوب من که از سکوت تو چیزی نمی فهمم...من: از این چند روزی که نبودی به پرس شاید از اون فهمیدی...آرشام: ابروهات و هشتی بردار... رنگ موتم عوض کن... من شرابی دوست دارم... راستی موت و کوتا نکنیا...و بعد دستم و ول کرد... پسرۀ پررو... ساناز نیستم اگه موم و شرابی کنم...!!!!تو آینه به خودم نگاه کردم موی دودی خیلی به صورتم میاد...!!! ابروی شیطونیم همینطور!!!!! موهامم که عالی شده گفتم از قدش کوتاه نکنه اما خوردِ خوردش کردم.... یاد حرف آرشام افتادم:« ابروهات و هشتی بردار... رنگ موتم عوض کن... من شرابی دوست دارم... »با اینکه می دونستم حساسِ اما دلم می خواست اذیتش کنم...گفته بود زنگ بزنم بیاد دنبالم... اما من خودم می رم... یه کم باید عادتش بدم... علیرضا گفت یه کمی هم به ردیفه خودم پیش برم... اما زیاده روی نکنم... ماشین گرفتم و مستقیم رفتم خونه...شالم و کشیده بودم جلو موهام و نمی دید... در و که باز کردم داشت چایی می خورد تا من و دید چایی رو آورد پایین و با اخم گفت:آرشام: مگه نگفتم زنگ بزن میام دنبالت؟ حتما باید وایمیستادم جلوی در آرایشگاه؟من: نیاز نبود ... از اونجا تا اینجا دو تا کوچه هم فاصله نیست...داشتم میرفتم سمت اتاق که گفت: خودت اومدی؟ با کی؟ کسی قرار بود بیاد دنبالت.؟نفسم و سخت دادم بیرون و گفتم:من: خودم اومدم با آژانس... از خورشید ماشین گرفتم می تونی زنگ بزنی بپرسی...آرشام: ببینمت چه شکلی شدی؟برگشتم سمتش...اخماش بیشتر رفت تو هم و گفت:من گفته بودم هشتی نه اینجوری...من: این مدل بیشتر بهم میومد...آرشام: کی بهت خط میده که هر چی من می گم برعکسش و انجام میدی؟ چند روز نبودم جایگزین پیدا کردم؟من: مگه دارم خلاف می کنم کسی بهم خط بده؟بعدم رفتم سمت اتاقم... داشتم زیاده روی می کردم دوباره رادارای شک کردنش بلند شد.. اونم توسط خودم...