یه دامن مشکی که تا زانوم بود پوشیدم با یه تاپ مشکی ساده... موهامم باز گذاشتم و کمی آرایش کردم...یکمم با عطر دوش گرفتم... آها حالا شد.. چقدر حال میده اذیتش کنم... اما انگار آرومتر شده... یعنی این چند روز کجا بود؟بیخیال شونه ای بالا انداختم و گوشواره هامم انداختم... بعدم رفتم بیرون....برام جالبه که دیگه حرفی نزد انگار از همه چی خوشش اومده بود...اه من می خواستم یکم کل کل کنیما... ( می گن کرم از درختِ)برای خودم یکم آب طالبی ریختم و رفتم تو پذیرای و خیلی ریلکس بی توجه به آرشام که کنار ورودی پذیرایی وایساده بود و من و زیر نظر داشت کنترل و برداشتم و تلوزیون و روشن کردم...اه به خشکی شانس... خاک تو سرت آنا گفته بود از کانالای ماهوارمون خوشش اومده ها... نگو اینارو می گفته... از شانس من رو کانال یوروتیک تی وی بود. این دختراشم که یه صداهایی از خودشون در میارن آبروی آدم و میبرن...نمی دونستم چه کار کنم هول شده بودم... فقط کنترل تلوزیون پیش من بود...آرشامم که داشت می خندید...آرشام: نه خوشم اومد... این کانالا رو هم که نگاه می کنی... مگه نمی دونی گناه داره دختر...من: به من چه این چند روز خواهرت اینجا بوده من اصلا تلوزیون نگاه نمی کردم...آرشام معلومه و بعد کنترل و برداشت زد کانال دیگه...منم نشستم ....اومد نشست و آب طالبیم و گرفت...داشتم از دستش حرص می خوردم حسابی...من: خوب برو برای خودت بردار... بده آب طالبیم و ...آرشام: نچ این لبای خوش طعم تو بهش خورده خوشمزه ترِ... خوب بگو ببینم حالا چی از این کانال یاد گرفتی؟ یا بهتره بگم چیا؟؟ایشی کردم و روم و برگردوندم...من: خجالت بکش من و با این دخترا مقایسه نکن... گفتم که من نگاه نمی کردم... اصلا کنترل و بده باید حذف شن... و بعد بلند شدم که کنترل و از رو میز عسلیِ کنارش بردارم...طبق عادتش که وقتی میشینم من باید رو پاش باشم... من و که داشتم بر می گشتم بشینم تو یه حرکت بلند کرد و پاهاش و دراز کرد رو مبل و من و نشوند رو پاش... منم تو دلم کارخونه قند آب کنی بود برای خودش... اما به روی خودم نیاوردم و مثلا سعی می کردم بیام پایین اما خوب خدایش کمی هم ازش ناراحت بودم...من: ول کن... هم نشیمنگاه دارم هم زیر نشیمنی... آرشام: من دوست دارم اینجوری بشینی....منم پشتم و کردم بهشو نشستم روش...پوووف ای خدا این پسر بیکار نمی تونه بشینه... می دونه من به گردنم حساسم... باید خودم و نگه دارم... صدام در بیاد بدتر می کنه.. اونوقت خودمم نمی فهمم کی آشتی کردم...از پشت سر لباش رو گردنم بود و نفسش می خورد به گردنم ....یهویی من و بلندم کرد و خوابوند رو مبل... خودشم که طبق معمول افتاد روم و با دستاش که دو طرفم بود از سنگینیش کم کرد...منم مثل یه جوجه در برابر یه گربه مثل گارفیلد دست و پا می زدم...من: ولم کن دیوونه...آرشام: ششش.... هیچی نگو.. دلم برای خانمم یه ذره شده بود...من: برای خود خانمت یا آغوشش؟ بلند شو... من کاری باهات ندارم... اه بلند شو...رفت پایینترو غمگین نگام کرد... چند لحظه نگام کرد... وای خدا زیاده روی کردم... عصبی نشد اما غم چشماش... داشت دیوونم می کرد... خسرش و گذاشت رو سینم...آرشام: باور کن دلم برای خودِ خودت تنگ شده بود.. نه برای آغوشت و تن و بدن زیبات... و بعد بین سینم و بوس کرد و رفت از پذیرایی بیرون...اه گندت بزنن ساناز... ا خوب به من چه؟ باید یه کم بیشتر ناز می کشید... نگاه کن ترو خدا خمارم کرد و پا شد رفت... بی ادب... پاشم یه چیز درست کنم برای شام حداقل...داشتم از تو فریزر گوشت چرخ کرده در میاوردم برای خورشت گوشت چرخ کرده که زنگ و زدن... چند ثانیه وایسادم آرشام نیومد... ای بابا... یه روسری سرم کردم و در و باز کردم و سرم و مثل این آدمای فضول از لای در کردم بیرون...آقای رضائی خنده ای کرد و گفت:رضائی: سلام...پس واقعا خنده دار شدم...من: سلام... دسته گلی که دستش بود و دراز کرد و گفت برای شما اومده... با ترس داخل خونه و نگاه کردم و گفتم:من: نه نمی خوام مرسی برای خودتون...رضائی: نه خانم نمیشه... برای شماست... آقا ناراحت میشه...من: مگه آقای ارجمندم « آرشام» می دونه؟رضائی: بله الان زنگ زدم خونه بگم براتون گل فرستادن هستین بیام یا نه ... تلفن خونه قطع بود با موبایلشون تماس گرفتم... گفتن خانم هست بیارین بالا...همونجا اشهدمُ و خوندم و گل و گرفتم اومدم تو... خدا به دادم برسه...چه دسته گل قشنگیم بود... همش گلای رز قرمز و سیاه که دایره دایره رنگش عوض شده بود... چقدرم زیاد بود...دنبال کارت می گشتم که آرشام اومد بیرون از اتاق...دسته گل به اون بزرگی رو پشتم قائم کردم... که می دونم از دو طرفم زده بود بیرون و کلی خنده دار بودم...آرشام: گلا یرای کیه؟ رضائی الان زنگ زده بود... مثل اینکه برای تو فرستادن...من: نه رضائی گفت برای تو فرستادن...آرشام: جدا؟ کو ببینم؟ روش کارت باید داشته باشه...یه قدم رفتم عقب تر...من: نه اول من ببینم...آرشام: فرقی نمی کنه با هم ببینیم...
قسمت نوزدهم:صورتای من و سیاوش نزدیک همدیگه و دستمم تو دستاش.... خودمم دارم به خودم شک می کنم... درست وقتی گرفته شده که سیاوش داشت قسم می خورد که نامردِ اگه حسی به جز برادری بهم داشته باشه... اما این عکس ؟ چرا اینجوری؟ کی گرفته؟تصویر زاویه خاصی نداشت... انگار یکی کاملا از روبه رو ازمون گرفته...تصویر بعدی من دستم دراز بود و سیاوش داشت بهم آبمیوه میداد...بعدی: داشتم زنگ خونه علیرضا رو میزدم بعدی: با سیاوش دست می دادمبعدی : رفتم تو حیاط خونه علیرضاو بعدی درِ بستۀ خونه...چیو می خواست ثابت کنه؟ اینا یعنی چی؟ خوب چرا برای من فرستاده...؟پشت عکسارو نگاه کردم باید آرم تبلیغ جایی که اینا توش چاپ شده باشه... اما نبود... پشت یکی از عکسا به انگلیش چاپ شده بود « تو بی کانتینیود» یعنی « ادامه دارد»چی ادامه دارد؟ خوب مگه عکسیم مونده... مگه اصلا اینا از رو دشمنی گرفته نشده؟ چون همش به ضررِ منِ... پس چرا برای آرشام نفرستادن.؟تلفن و برداشتم باید به نگهبانی زنگ بزنم...بله؟من: سلام از واحد یک تماس می گیرم... فامیلیه کسی که این بسته و آورد پرسیدین؟ می تونم بدونم... انقدر جدی حرف زدم که به مِن مِن افتاد...نگهبان: راستش... نه... یعنی ... نشد... ب.. بپرسممن: یعنی چی؟ شما که همسر من و میشناشسید می دونید الان چقدر عصبی میشه؟نگهبان» متاسفم اما خیلی زود رفتن... اما بسته رو گفتن بدم به شما نه به شوهرتون...من: خوب من و شوهرم نداریم می دونید که کلا کنترل میشم...می دونم که سر این مسئله ممکنه کارتون و از دست بدین... پس آقای رضایی مثل اوندفعه که پسر خالۀ شوهرم مهمونش و آورد خونه ما و شما به من کمک کردین و به شوهرم نگفتین اندفعه من بهتون کمک می کنم... اگه شوهرم پرسید کسی اومد و با واحد ما کار داشت بگید نه.... و فقط بگید خودتون اومدین و کمی قند ازم گرفتین باشه؟رضائی: وای ممنون خانم شما خیلی خانم خوبی هستید...من: خواهش می کنم من باید برم خداحافظ...این از قضیه زنگ آپارتمان تنها کاری بود که می تونستم انجام بدم...اومدم دوباره شماره بگیرم که گوشی زنگ خورد...بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم...من: بفرماییدآرشام: این بی صاحاب شده چرا انقدر اشغالِ ؟ ها؟ با کی حرف میزدی؟؟؟انقدر بلند حرف میزد و داد می زد که گوشام کر شده بود...با ترس گفتم هیچکی... یعنی با انا...خر خودتی... د لعنتی خر خودتی... آنا که با منِ....و بعد تلفن قطع شد...تموم وجودم می لرزید... با تموم وجود به گه خوردن افتاده بودم... از زندگیم در عرض نیم ساعت سیر شدم... انقدر ضعیف شدم که داشتم به این فکر میکردم رگم و بزنم و خلاص... تنها کار همین بود... اما من جراتش و نداشتم گناه داشت...به چاقو که رو رگ دستم فشار میدادم نگاه کردم... اما از پشت اشکام که مانع دیدم میشد... تصویر مامان... خنده بابا جلوم رژه می رفت... اصلا نمی تونستم چاقو رو پرت کردم کنار... باید یه جوری خودم و نجات میدادم... آرشام خیلی عصبی بود... اما آنا که تو کارخونه نبود... خدایا چه غلتی بود من کردم؟دوباره تلفن زنگ خورد...من با گریه گفتم بله؟سیاوش: الو ساناز چه خبره؟ انا اومده بود شرکت با آرشام داشتن میومدن که من یه چیزایی شنیدم... آرشام می گفت چه طرزِ صحبته و ازین جور چیزا...واااای فهمیدم از دفعه ولی که آرشام زنگ زد آنا پیشش بوده...همه چی و با گریه برای سیاوش تعریف کردم و اونم گفت خودش و میرسونه... ولی آرشام خیلی وقت بود که داشت میومد به سمتِ خونه و سیاوش خیلی دیر تر از سیاوش میرسید...شماره نگهبانی و بعد سیاوش و علیرضا رو پاک کردم... گوشیمم همینطور... قفلِ درو باز کردم و منتظرآرشام شدم... منتظر شدم تا بیاد و ببینم قراره چه بلایی سرم بیاد اما دلمم آروم نمی گرفت... بهتر بود برم تو حموم... آره در وقفل می کنم...عکسا رو قائم کردم زیر گلدونِ تو پذیرایی... رفتم تو حموم و در وقفل کردم .. لباسامم در اوردم و رفتم تو وان... داشتم از ترس سکته می کردم... هق هقم قطع نمیشد.... انقدر هق هق می کردم که نفسم برای سینم سنگین بود... دوباره حرف زدن و التماسای من به خدا... جیغای خفه ای که تو دلم میزدم و خدا رو صدا می کردم... اه منِ خر چرا اومدم تو حموم باید برم بیرون بمونم... بلند شدم که برم بیرون اما... صدای در اتاقم و شنیدم که انگار یکی بازش کرد و کوبیدش به هم... و بعد صدای جیغ آنا و بعدم صدای داد آرشام که می گفت:آرشام: ساناز کجایی... ساانااز... آرشام: تو حمومی؟ و بعد خواست در حموم و باز کنه که در بسته مبود... سعی داشت در و بشکنه اما نمی تونست...خیلی سعی کرد... همش می گفت با کی اون تویی که در و باز نمی کنی؟ از صبح با کی بودی که الان رفتی حموم؟ تو چرا هر روز میری حموم؟.... و ... خیلی چیزای دیگه...ار ترس یه گوشه حموم کز کرده بودم...یهو همه صدا ها خوابید صدای گریه و جیغ انا صدای آرشام... حتی دیگه صدای نفس آرشامم نمی شنیدم...یکهو در حموم با شدت باز شد.... صدای آنا و میشنیدم که می گفت در و باز کن... پس یعنی آنا رو از اتاق بیرون کرده... درم قفل کرده...فقط نگاش میکردم و هق هق می کردم...همینجور میومد جلوترآرشام که تا حالا داشت به چشمای به خون نشسته نگام می کرد و آروم میودم جلو.....، و یهو هجوم آورد سمتمجیغی کشیدم و سعی کردم در داخلی حموم و ببندم اما نشد... آرشام اومد تو و خودش در حموم و بست... در قفل نداشت امابسته میشداز ترس قالب تهی کردم... از چشمای آرشام مشخص بود که هیچی نمی فهمه... و شاید تنها چیزی که جلوی چشماشِ عشقبازیه من با کسی دیگست...لباسام و برداشتم بکشمشون رو خودم...اما آرشام نمیزاشت...آرشام: چیه می ترسی بفهمم همه چیزت تا حالا تو دستای یکی دیگه بود؟ آره می ترسی.؟ و بعد کل حموم و نگاه کرد...آرشام: با کی بودی ها؟همون... من و خر می کنی از خونه می فرستی بیرون که با کسای دیگه هم باشی آره؟ و بعد سعی داشت کل تنم و ببینه... منم سعی داشتم از زیر دستاش بیام بیرون که نمیشد... با چنان قدرتی من و می گرفت و همه جام و خیلی دقیق نگاه می کرد که احساس می کردم استخونام تو دستاش خورد میشه...من: آآآآآی آرشام ترو خدا... داری اشتباه می کنی... آخخخ ولم کن... چرا درست نمیشینی با هم حرف بزنیم... و بعد سرم و گذاشتم رو سرامیکای حموم و به حال خودم زار زدم...آرشام از یه دستم گرفت و بلندم کرد خودش نشست منم نشوند رو به روش...آرشام: خوب بیا اینم از نشستن... حالا حرف بزن... بگو...نمی دونستم باید چی بگم... مغزم نمی کشید... کاش الان اون شک عصبی دو روز پیش بهم وارد میشد تا حداقل اینجوری نشه...با کشیده ای که زد تو صورتم به خودم اومدم... خفه شدم... برای یه لحظه خفه شدم... اما بعد از چند ثانیه وقتی چک دوم و خوردم...بغضم ترکید...جیغ میزدم...من: ولم کن بزار برم... آشغال عوضی ... ولم کن... برای چی میزنی... دردم میاد... آرشام من و میزد و می گفت ساکت باش اما من انگار تازه یه انرژی از خدا گرفتم با تموم وجود جیغ میزدم و کمک می خواستم...انقدر جیغ زدم و کتک خوردم که انرژیم تحلیل رفت... دیگه فقط صدای خس خس گلوم بود که شنیده میشد... صدای آب که سکوت و میشکست...انگار اونم خسته شده بود... چون نشسته بود... احساس میکردم حالم ازش بهم می خوره حالم از هر چی مرد بود بهم می خورد... دلم میخواست با دستای خودم خفش کنم اما اون خیلی قوی تر از من بود... چند ثانیه بعد احساس میکردم دوسش دارم... احساس میکردم داره عذاب می کشه و من ناراحتم... دیوونه شده بودم... خودمم نمی دونستم چم شده؟چرا سیاوش نمیومد؟ چرا کسی یه کاری نمی کرد؟ یعنی کسی صدام و نمی شنوه؟یه نیم نگاهی بهم انداخت و بلند شد... منم بلند شدم...من: ببین آرشام بشین... بشین بزار با هم حرف بزنیم... خودم نشستم... اونم نشست...اینبارم اشتباه از من بود... علیرضا گفته بود اگه میدون و خالی کنی مهر تایید زدی به شکای آرشام...آرشام... : ببین فقط بگو... بهم بگو با کی بودی؟ بهم بگو دوسش داری؟؟ و بگو که چی داشت که من نداشتم؟ باور کن میرم... میرم گورم گم می کنم...اشکام درومد... بی صدا اشک می ریختم... می دونستم که الان آرشامم داره عذاب می کشه... اون الان جداً فکر می کنه بهش خیانت شده... تموم لحظه هایی که ممکنه برای من با یه مرد دیگه اتفاق افتاده باشه و از ذهن می گذرونه... صدای من با یه مرد دیگه تو ذهنشه...من: آرشام باورم کن... ازت خواهش می کنم... من و باور کن ... بهم اعتماد کن... التماست می کنم... باور کن من فقط با نگهبانی حرف زدم... همین دارم بهت واقعیت و می گم...واقعا هم داشتم حقیقت و می گفتم اون وقتی که آرشام پشت خط بود داشتم با رضائی حرف میزدم...من: به خدا قسم به جون خودت به مرگ بابام با نگهبانی حرف میزدم.. اصلا برو پرینت بگیر... بعد از اینکه تو زنگ زدی هم به سیاوش زنگ زدم که بیاد اینجا... چون نگران انا بود... آرشام من زنتم چرا بهم اعتماد نمی کنی... مگه تو نبودی می گفتی به خاطر نجابتت انتخابت کردم... ها؟ مگه تو نبودی؟می گم دوست دارم... انقدر دوست داشتن غریبِ که نه باورش داری و نه بهش اعتماد می کنی؟ انقدر این واژه واست غریبه؟ بگو چی بدم که باورت شه؟ جونم خوبه؟ چی آرشام؟ باور کن زندگیم و دوست دارم تو رو دوست دارم... باور کن تعهدی که بهت دارم و زیر پا نمیزارم... باور کن تنها تویی که به عنوان شریک زندگیم قبول دارم.... ارشام من... من... دوستت دارم...حالا آرشامم سرش و تکیه داده بود به من و گریه می کرد... خدا کجایی؟ مرد زندگیم هیچی ازش نمونده... به حال خودم گریه کنم که حالا با این وضعیت تموم امیدم واسه خوب شدنش از دست رفت یا به حال آرشامم که داره نابود میشه... خدایا غرورش چی؟ روز اولی که من دیدمش یادته؟ کوه غرور بود... همون موقع جذبش شدم... من همون مرد به ظاهر سالم و می خوام ... خدایا...پاشد منم بلند کرد... حولم و تنم کرد... در حموم و باز کرد.. سیاوش پشت در بود... داشت با تاسف به من و آرشام نگاه میکرد... انگار که حرفامون و شنیده... در و نگاه کردم شکسته بود...آرشام: سیاوش برو بیرون...سیاوش رفت ... انگار می دونست که دیگه آرشام اروم شده/// انگار اونم می دونست جنگ تموم شد....آرشام من و رو تخت خوابوند...پتوم و کشید رو سرم.... از سر وصورتش آب می چکید... داشت میرفت بیرون که با صدای گرفته گفتم...من: لباسات و عوض کن...برگشت نگام کرد
و بعد از رو تخت لباسایی که براش اماده کرده بودم و ورداشت .. می خواست بره بیرون...من: آرشام... نرو باهات کار دارم...دیگه از خودم نمی دیدم تنها پیش برم باید باهاش صحبت کنم که اگه زندگیمون و دوست داره با هم بریم دکتر...اما آرشام نموند و رفت بیرون...الان سه روز ار رفتن آرشام می گذره... نه تلفن کسی و جواب میده نه یه زنگ زده... از اون روز هر کی اصرار می کنه برم پیششون قبول نمی کنم... حتی مادر شوهرمم زنگ زده و ازم خواست برم پیششون... اما من افسرده تر از اونم که بخوام یه جمع و تحمل کنم... ترجیح می دم تو خونه خودم باشم... سیاوش مهمونی و انداخته واسه اخر هفته اما اصلا عین خیالمم نیست فقط نگران آرشامم... تنها دلخوشیم اینه که گاهی اوقات که خیلی زنگ می زنم بوق اشغال پخش می کنه... همینکه می فهمم حداقل می تونه رد تماس کنه برام خیلیه... دلم براش تنگ شده... خیلی زیاد... اما کار اونروزش خوب نبود... پدر شوهرم فرداش اومد و گفت طلاقت و بگیر انقدر آشنا هست که نیازی نمیبینم آرشام باشه و اونم وقتی بیاد ببینه تو رفتی دیگه حرفی نمیزنه... اما من جسمم می رفت روحم و چکار می کردم... ؟ شاید روز عقد قسم نمی خوریم که تا آخرش تو سلامتی و مریضی یا تو شادی و غم با هم باشیم... اما اون امضا و اون بله برای من حکم یه قسم داره... من نمی خوام حالا که آرشام مریضِ تنهاش بزارم... نمی خوام برم... چون دلم و جا می زارم... من جایی می مونم که دلم اونجاست...اونروز بعد از رفتن آرشام من تب و لرز داشتم و چون از همه خواستم که برن و تنهام بزارن آخرای شب مجبور شدم زنگ بزنم خدمات درمانی برام پزشک بفرستن... برای آرشامم اس ام اس زدم ... کلا از وقتی عکسارو دیدم به این نتیجه رسیدم که هر کار می کنم به آرشام بگم.. . با علیرضام تلفنی حرف می زنم...خلاصه بهم سرم زدن و کمی بالا سرم موندن و بعد رفتن...به قیافه خودم که تو آینه نگاه می کنم شک می کنم که ساناز باشم... زیر چشمام گود و سیاه شده... لبام خشک شده و پوست پوستِ... سه روزه که حموم نرفتم... دیگه نتونستم تحمل کنم... آرشام کجایی که ببینی سه روزِ حموم نرفتم... دیگه هر روز نمی رم حموم گلم... برگرد...زانو زدم رو زمین و اجازه دادم اشکام بیان... هق هقم بلند شده بود و نجوا گونه از خدا خواهش می کردم آرشام برگردِ... این چه حسی بود که من داشتم؟ عادت بود؟ نه من دوسش داشتم... همش احساس می کنم دارم از دستش میدم... یه چیزی تو دلم می لرزه... همش دلهره و استرس... اما وقتی آرشام پیشمه همش آرامش و امنیت .. حس اینکه یه تکیه گاه دارم... یه پناه امن و مطمئن...صدای بسته شدن در اومد... پا شدم و خودم و زدم به خواب... حتما طبق معمول آنا و سیاوشن... کلید دادم بهشون که بیان و برن اما با من کاری نداشته باشن...در اتاقم باز شد... و یکی اومد کنارم قشنگ حس می کردم... دستش که اومد رو صورتم فهمیدم آناست...آنا: اشکاتم که پاک نکردی... دختر خوب انقدر خودت و عذاب نده... بلند شو بیا یه چیز بخور ... سه روز که هیچی جز آب و سرم به خوردت ندادیم... بلند شو ساناز من که می دونم بیداری... آرشام بیاد ببینتت من و خفه می کنه هااااا...کمی سکوت کرد و دوباره گفت:آنا: اگه نیای بیرون زنگ میزنم همه دوست و رفیقا جمع شن خونتون... تو که نمی خوای ؟ هوم؟چشمام و باز کردم و گفتم... میلم نمیشه...آنا لبخندی زد و گفت:آنا: باشه پس زنگ می زنم...من: باشه الان میام... سیاوشم هست؟آنا: نه ... من تنهام...باشه پس برو اومدم...بلند شدم و کمی هپلی رفتم بیرون... آناتند تند قاشق و پر می کرد و می داد بهم که بخورم ... حالا خوبه مریض نیستم... قاشق و ازش گرفتم و خودم شروع کردم به خوردن...قاشق اول یادم اومد آرشام لوبیا پلو خیلی دوست داره... قاشق دوم به این فکر کردم آرشام چیزی میخوره یا نه...؟... قاشق سوم یه بغض خیلی گنده و با غذام دادم پایین و سعی کردم قورتش بدم... و قاشقای بعدی و انقدر تند تند می خوردم که حس می کردم یه جا گیر کرده... انگار وسط قفسه سینم چند تا سنگ گیر کرده... با آب دادمش پایین... نتونستم جلو اشکام و بگیرم... رفتم تو اتاقم ... اولین چیزی که اومد جلوی دستم یه جا شمعی بود که محکم پرتش کردم تو دکور چوبی اتاقم... اما هیچی نشکست... پوف خسته شدم دیگه....دوباره خوابیدم... اما پشیمون شدم پاشدم و لب تاب آرشام و آوردم ... صدای در اومد یعنی آنا رفت... بیچاره خودش می دونه نباید مزاحمم شه و حوصله ندارم...یه آهنگ پلی کردم و عکسایی که تو دوهفته اول ازدواج من و آرشام از هم می گرفتیم و گذاشتم که ببینم... عکسا خودش می رفت... اهنگم که پلی بود... سرم و گذاشتم رو دستم . اجازه دادم که سد جلوی اشکام بشکنه...........چشم من بیا منو یاری بکنگونه هام خشکیده شد کاری بکنغیر گریه مگه کاری میشه کردکاری از ما نمیاد زاری بکناونکه رفته دیگه هیچ وقت نمیاد ، تا قیامت دل من گریه می خواد...هر چی دریا رو زمین داره خدابا تموم ابرای آسموناکاشکی می داد همَرو به چشم منتا چشام به حال من گریه کنناونکه رفته دیگه هیچ وقت نمیاد ، تا قیامت دل من گریه می خواد...قصۀ گذشته های خوبِ منخیلی زود مثلِ یه خواب تموم شدنحالا باید سر رو زانوم بزارمتا قیامت اشکِ حسرت ببارمدلِ هیشکی مثلِ من غم ندارهمثلِ من غربت و ماتم ندارهحالا که گریه دوای دردمِچرا چشمت اشکشُ کم میاره....خورشیدِ روشنِ مارو دزدیدنزیر اون ابرای سنگین کشیدنهمه جا رنگِ سیاهِ ماتمِفرصت موندنمون خیلی کمِاونکه رفته دیگه هیچ وقت نمیاد ، تا قیامت دل من گریه می خوادسرنوشت چشاش کورِ نمبینهزخم خنجرش می مونه رو سینهلبِ بسته، سینۀ غرقِ به خونقصۀ موندنِ آدم همینهاونکه رفته دیگه هیچ وقت نمیاد ، تا قیامت دل من گریه می خواد..
فردا جمعست و جشن تولد سیامک... اما آرشام هنوز نیومده... می خواستم به پلیسم اطلاع بدم... سیاوش به گوشیش اس ام اس داد که می خواییم چه کار کنیم... اما اون در جواب فقط گفته که من خوبم... مواظب سانازم باشید... خداحافظ...نمی دونم چی بگم... اما حالم بدتر شده... به همه هم گفتم که جشن نمیام و دست از سرم بردارن.... به انا هم گفتم دیگه نمی خوام بیاد برام غدا درست کنه... ترجیح می دم یه مدت تنها باشم و با تنهاییم یه جوری کنار میام...اما مگه دست بر می دارن اصلا متوجه نمی شن که من نیاز به تنهایی دارم... اینجور مواقع برای هر کسی تنهایی بهتر از هر چیزیه...پوووف کی داره جیگر کباب می کنه... ؟ اون از دیروزشون که تو خونه جوجه زدن اینم از الانشون... خوبه دیگه به بهنونۀ من میان عشق و حال....وای خدا بوش کل خونه و برداشته حالم داره بهم می خوره... سرم و کردم زیر پتو... از دست انا نمی فهمه من غذا نمی خوام یعنی چی... وای حوصله ندارم اصلا...در اتاق و باز کرد... و بعد بست... حتما اومده ببینه خوابم یا بیدار...یکی رو تخت نشست... این دختر بیخیال نمی شه نمی فهمه می خوام تنها باشم یعنی چی... می ترسم اندفعه یه چیز بهش بگم خفن ناراحت شه...من: انا من نه گشنمه ، نه باهات میام خرید برای جشن... نه میام به اون جشن... برو بیرون... لطفا قبل از رفتنت کلیدارم بزار... ممنون این مدت خیلی زحمت کشیدی...امیدوارم درکم کنی و ناراحت نشی...26 سالِتِ دختر، بچه که نیستی... با آرشام قهری با شکمت چرا قهر کردی؟ بلند شو ببین چه جیگری کباب کردم پاشو تا یخ نکرده...من : می گم نمی خورم نمی یگیریا... تو که انقدر گیر نبودی...اما یهو پتو رو زدم کنار و بلند شدم نشستم...می دونم اون لحظه خنده دار بودم.. مویی که چند روز شونه نشده و احتمالا تو هم گره خورده و سیخ سیخ شده... چشمایی که زیرش سیاهه... اما ...یکم نگاه کردم تا مطمئن شم...وای خدای من آرشام بود...داشت با لذت نگام می کرد... انگار من یه غذام که با نگاه کردن بهش سیر میشه.... اما یهو یه اخم بزرگ کرد و من و انداخت تو بغلش...آرشام: تو چرا اینقدر لاغر شدی خانمم؟ غذا ندادن بهت بخوری؟ چرا انقدر ضعیف می زنی...؟ فدات شم عسلی متاسفم...ممم دلم برات یه ذره شده بود ناز گلم... پاشو ببینم، پاشو شبیه جوجه اردک زشت شدی...یه دوش بیگر تا من بقیه سیخارو کباب بزنم پاشو برو یه دوش بگیر... با هم بخوریم... بی تو مزه نمی ده...پسش زدم و یه دور دیگه نگاش کردم..اونم لاغر شده بود... تموم اجزای صورتش و گذروندم ... اما مثل من پژمرده نبود... چشماش چی؟ چرا نگاهش و از من می دزدید... حالا که خیالم راحت شد و اومد دلگیریم بیشتر شده... دلم ازش گرفته...بلند شدم و گفتم...برو از اتاق بیرون...آرشام سرش و بالا کرد و با تعجب گفت چکار کنم؟من: گفتم پاشو از اتاق من برو بیرون...آرشام: اتاق تو؟من: آره اتاق من... بیرون...آرشام: یعنی چی؟من: یعنی برو هر جا که تا حالا بودی... همین الان...آرشام رفت بیرون و منم درو محکم کوبیدم بهم... به قفلش که تازه سیاوش عوض کرده بود نگاه کردم... نه نشکست... آخه خیلی بد در و بستم... خیلی هم بد برخورد کردم... خیلی بی تربیتی ساناز... خوب خدایا نارحت بودم.//تو آینه به خودم نگاه کردم راست می گفت شباهت زیادی به جوجه اردک زشت داشتم...حرفش و از ذهن گذروندم:« تو چرا اینقدر لاغر شدی خانمم؟ غذا ندادن بهت بخوری؟ چرا انقدر ضعیف می زنی...؟ »لبخند تلخی زدم... با کتکایی که خوردم انتظار چی داشت؟ بعد از اینکه تو اون موقعیت تنهام گذاشت و رفت انتظار چی داشت؟ اینکه بیاد و یه ادم فربه و سرحال و ببینه؟ یه ادم که معنی غم و مشکل داشتن و نمی دونه؟ لابد انتظار داشت بیاد همون ساناز شاد و سرحال روزای اول و ببینه... به خدا خیلی سختِ که درک کنم تموم رفتاراش با من برای مریضیشه... اما اون هیچی دست خودش نیست وگرنه به قول علیرضا عشقش ستودنی میشد... اون بهترینه... خدایا شکرت که برگشت... اما باید کمی تنبیه شه...رفتم حموم... حس خوبی داشتم... انگار الان یه قرص انرژی زایی یا رد بولی چیزی زدم... اه اه رد بول چیه ؟ به درد نمی خوره... الکی می گن انرژی زا... یه دوش سرپایی گرفتم و اومدم بیرون... یه دوش 15 دقیقه ای... یا به قول مامانم گربه شوری....لباسم و پوشیدم و موهام و شونه کردم و بستمش... نمی دونم حالا که اومده چرا دیگه تو دلم هیچ آشوبی نیست و دلم تنگ نیست... تازه احساس می کنم اشتهامم باز شده اما ساناز نیستم اگه حالا حالاها باهاش حرف بزنم... رفتم بیرون...رو میز نشسته بود ... سیخای کباب لای نون جلوش بودن... معلوم بود منتظر منِ... حسابی گشنم شده بود بوی کباب که تا چند لحظه پیش حالم و بهم میزد الان حسابی اشتهام و تحریک کرده بود... نشستم سر میز... سرش و بالا کرد... بدون اینکه بهش نگاه کنم شروع کردم به خوردن اما اون همش من و نگاه می کرد...منم انگار نه انگار کبابم و خوردم و بلند شدم... اما اون نخورد... یه لحظه عذاب وجدان گرفتم... اون گفت تنها مزه نمیده... گفت که با هم بخوریم... خواستم برگردم و براش لقمه بگیرم... با دستای خودم بزارم دهنش ، کاری که اون همیشه برای من انجام میده اما... به راهم ادامه دادم و رفتم تو اتاق...باید میرفتم آرایشگاه... حوصله نداشتم خودم ابروهام و بردارم می خواستم رنگ موهامم عوض کنم...رفتم تو اتاق و آماده شدم...از تو جا کفشی کفشم و برداشتم و رفتم سمت در که گفت:آرشام: کجا....؟من: میرم آرایشگاه...آرام: خودم میبرمت...من: خودم میرم... ماشین هست...دستم و گذاشتم رو دستیره در... که صدای خیلی جدیش بلند شد:آرشام: گفتم که خودم میبرمت...من: پایین منتظرم... زودتر...اصلا آرایشگاه وقت نداشتم... امیدوارم سرش شلوغ نباشه... یهویی تصمیم گرفتم... یعنی وقتی از حموم اومدم و خودم و تو آینه دیدم...اومد و من ورسوند... وقتی داشتم پیاده میشدم دستم و گرفت...آرشام : از چی ناراحتی:؟من: سکوت...آرشام: خوب من که از سکوت تو چیزی نمی فهمم...من: از این چند روزی که نبودی به پرس شاید از اون فهمیدی...آرشام: ابروهات و هشتی بردار... رنگ موتم عوض کن... من شرابی دوست دارم... راستی موت و کوتا نکنیا...و بعد دستم و ول کرد... پسرۀ پررو... ساناز نیستم اگه موم و شرابی کنم...!!!!تو آینه به خودم نگاه کردم موی دودی خیلی به صورتم میاد...!!! ابروی شیطونیم همینطور!!!!! موهامم که عالی شده گفتم از قدش کوتاه نکنه اما خوردِ خوردش کردم.... یاد حرف آرشام افتادم:« ابروهات و هشتی بردار... رنگ موتم عوض کن... من شرابی دوست دارم... »با اینکه می دونستم حساسِ اما دلم می خواست اذیتش کنم...گفته بود زنگ بزنم بیاد دنبالم... اما من خودم می رم... یه کم باید عادتش بدم... علیرضا گفت یه کمی هم به ردیفه خودم پیش برم... اما زیاده روی نکنم... ماشین گرفتم و مستقیم رفتم خونه...شالم و کشیده بودم جلو موهام و نمی دید... در و که باز کردم داشت چایی می خورد تا من و دید چایی رو آورد پایین و با اخم گفت:آرشام: مگه نگفتم زنگ بزن میام دنبالت؟ حتما باید وایمیستادم جلوی در آرایشگاه؟من: نیاز نبود ... از اونجا تا اینجا دو تا کوچه هم فاصله نیست...داشتم میرفتم سمت اتاق که گفت: خودت اومدی؟ با کی؟ کسی قرار بود بیاد دنبالت.؟نفسم و سخت دادم بیرون و گفتم:من: خودم اومدم با آژانس... از خورشید ماشین گرفتم می تونی زنگ بزنی بپرسی...آرشام: ببینمت چه شکلی شدی؟برگشتم سمتش...اخماش بیشتر رفت تو هم و گفت:من گفته بودم هشتی نه اینجوری...من: این مدل بیشتر بهم میومد...آرشام: کی بهت خط میده که هر چی من می گم برعکسش و انجام میدی؟ چند روز نبودم جایگزین پیدا کردم؟من: مگه دارم خلاف می کنم کسی بهم خط بده؟بعدم رفتم سمت اتاقم... داشتم زیاده روی می کردم دوباره رادارای شک کردنش بلند شد.. اونم توسط خودم...یه دامن مشکی که تا زانوم بود پوشیدم با یه تاپ مشکی ساده... موهامم باز گذاشتم و کمی آرایش کردم...یکمم با عطر دوش گرفتم... آها حالا شد.. چقدر حال میده اذیتش کنم... اما انگار آرومتر شده... یعنی این چند روز کجا بود؟بیخیال شونه ای بالا انداختم و گوشواره هامم انداختم... بعدم رفتم بیرون....برام جالبه که دیگه حرفی نزد انگار از همه چی خوشش اومده بود...اه من می خواستم یکم کل کل کنیما... ( می گن کرم از درختِ)برای خودم یکم آب طالبی ریختم و رفتم تو پذیرای و خیلی ریلکس بی توجه به آرشام که کنار ورودی پذیرایی وایساده بود و من و زیر نظر داشت کنترل و برداشتم و تلوزیون و روشن کردم...اه به خشکی شانس... خاک تو سرت آنا گفته بود از کانالای ماهوارمون خوشش اومده ها... نگو اینارو می گفته... از شانس من رو کانال یوروتیک تی وی بود. این دختراشم که یه صداهایی از خودشون در میارن آبروی آدم و میبرن...نمی دونستم چه کار کنم هول شده بودم... فقط کنترل تلوزیون پیش من بود...آرشامم که داشت می خندید...
آرشام: نه خوشم اومد... این کانالا رو هم که نگاه می کنی... مگه نمی دونی گناه داره دختر...من: به من چه این چند روز خواهرت اینجا بوده من اصلا تلوزیون نگاه نمی کردم...آرشام معلومه و بعد کنترل و برداشت زد کانال دیگه...منم نشستم ....اومد نشست و آب طالبیم و گرفت...داشتم از دستش حرص می خوردم حسابی...من: خوب برو برای خودت بردار... بده آب طالبیم و ...آرشام: نچ این لبای خوش طعم تو بهش خورده خوشمزه ترِ... خوب بگو ببینم حالا چی از این کانال یاد گرفتی؟ یا بهتره بگم چیا؟؟ایشی کردم و روم و برگردوندم...من: خجالت بکش من و با این دخترا مقایسه نکن... گفتم که من نگاه نمی کردم... اصلا کنترل و بده باید حذف شن... و بعد بلند شدم که کنترل و از رو میز عسلیِ کنارش بردارم...طبق عادتش که وقتی میشینم من باید رو پاش باشم... من و که داشتم بر می گشتم بشینم تو یه حرکت بلند کرد و پاهاش و دراز کرد رو مبل و من و نشوند رو پاش... منم تو دلم کارخونه قند آب کنی بود برای خودش... اما به روی خودم نیاوردم و مثلا سعی می کردم بیام پایین اما خوب خدایش کمی هم ازش ناراحت بودم...من: ول کن... هم نشیمنگاه دارم هم زیر نشیمنی... آرشام: من دوست دارم اینجوری بشینی....منم پشتم و کردم بهشو نشستم روش...پوووف ای خدا این پسر بیکار نمی تونه بشینه... می دونه من به گردنم حساسم... باید خودم و نگه دارم... صدام در بیاد بدتر می کنه.. اونوقت خودمم نمی فهمم کی آشتی کردم...از پشت سر لباش رو گردنم بود و نفسش می خورد به گردنم ....یهویی من و بلندم کرد و خوابوند رو مبل... خودشم که طبق معمول افتاد روم و با دستاش که دو طرفم بود از سنگینیش کم کرد...منم مثل یه جوجه در برابر یه گربه مثل گارفیلد دست و پا می زدم...من: ولم کن دیوونه...آرشام: ششش.... هیچی نگو.. دلم برای خانمم یه ذره شده بود...من: برای خود خانمت یا آغوشش؟ بلند شو... من کاری باهات ندارم... اه بلند شو...رفت پایینترو غمگین نگام کرد... چند لحظه نگام کرد... وای خدا زیاده روی کردم... عصبی نشد اما غم چشماش... داشت دیوونم می کرد... خسرش و گذاشت رو سینم...آرشام: باور کن دلم برای خودِ خودت تنگ شده بود.. نه برای آغوشت و تن و بدن زیبات... و بعد بین سینم و بوس کرد و رفت از پذیرایی بیرون...اه گندت بزنن ساناز... ا خوب به من چه؟ باید یه کم بیشتر ناز می کشید... نگاه کن ترو خدا خمارم کرد و پا شد رفت... بی ادب... پاشم یه چیز درست کنم برای شام حداقل...داشتم از تو فریزر گوشت چرخ کرده در میاوردم برای خورشت گوشت چرخ کرده که زنگ و زدن... چند ثانیه وایسادم آرشام نیومد... ای بابا... یه روسری سرم کردم و در و باز کردم و سرم و مثل این آدمای فضول از لای در کردم بیرون...آقای رضائی خنده ای کرد و گفت:رضائی: سلام...پس واقعا خنده دار شدم...من: سلام... دسته گلی که دستش بود و دراز کرد و گفت برای شما اومده... با ترس داخل خونه و نگاه کردم و گفتم:من: نه نمی خوام مرسی برای خودتون...رضائی: نه خانم نمیشه... برای شماست... آقا ناراحت میشه...من: مگه آقای ارجمندم « آرشام» می دونه؟رضائی: بله الان زنگ زدم خونه بگم براتون گل فرستادن هستین بیام یا نه ... تلفن خونه قطع بود با موبایلشون تماس گرفتم... گفتن خانم هست بیارین بالا...همونجا اشهدمُ و خوندم و گل و گرفتم اومدم تو... خدا به دادم برسه...چه دسته گل قشنگیم بود... همش گلای رز قرمز و سیاه که دایره دایره رنگش عوض شده بود... چقدرم زیاد بود...دنبال کارت می گشتم که آرشام اومد بیرون از اتاق...دسته گل به اون بزرگی رو پشتم قائم کردم... که می دونم از دو طرفم زده بود بیرون و کلی خنده دار بودم...آرشام: گلا یرای کیه؟ رضائی الان زنگ زده بود... مثل اینکه برای تو فرستادن...من: نه رضائی گفت برای تو فرستادن...آرشام: جدا؟ کو ببینم؟ روش کارت باید داشته باشه...یه قدم رفتم عقب تر...من: نه اول من ببینم...آرشام: فرقی نمی کنه با هم ببینیم...
قسمت بیستم:وای خدا چکار کنم... یعنی از طرف کیه؟ آرشام چرا داره اخمش بیشتر میره تو هم... ما که هنوز نخوندیم.... آرشام: چرا ترسیدی و رنگت پریده؟ مگه به خودت شک داری... ؟ خوب شاید از طرف فامیل برات فرستادن... دلیل خاصی داره که می ترسی... نفس عمیقی کشیدم و گل و آوردم جلو... من: بیا... آرشام: دست خودت باشه... کارت داره؟ ببین چی نوشته روش... کارت و که قشنگ تو دید هم بود برداشتم و نگاش کردم... کارت کوچیکی بود.... چند تا عکس رز برجسته بود...که دورشون یه رمان برجسته قرمز اکلیلی هم داشت... بازش کردم....« ساده نوشتن را چون ساده زيستن دوست دارم ، پس ساده مي نويسم دوستت دارم » و بعد پایین نوشته شده بود... آرشام... آرشام؟ آرشام کیه؟ .... آها همین آرشام دیگه...!!!. وای یعنی ؟ یه لحظه عصبی شدم فراوون... یعنی خودش نمی دونه این شوخیش درست نیست...؟ سرم و بالا کردم و با عصبانیت گفتم: من: این چه شوخیِ زشتی بود...؟ آرشام خنده ای کرد و گفت... فدات بشه آرشام... خانمی تو ترسو نبودی که... یه شوخی ساده... حالا دیگه آشتی کنیم باشه؟ از ظهر تا حالا خسته شدم از رفتارات... نمی گی دل کوچیکم گناه داره...؟ اوخـــــــــــی... نازی عشقم... الان دلم می خواد بغلش کنم... چون عینهو این پسر بچه های لوس شده... اما اخمی کردم و گفتم نه... کی گفته دل تو کوچیکه؟ عادت کردی هر کاری دلت می خواد انجام بدی بعد بیای راحت بگی ببخشید؟ آره؟ من: اگه الان من یه هفته می رفتم تو چکار می کردی؟ آرشام: خوب تو که همچین کاری نمی کنی... اما حتی یه ساعتم ازت بی خبر باشم یعنی اینکه من و دوست نداری و یه مرد دیگه و دوست داری که حتی فکرشم زشته... و اون روز، روزِ مرگ تو و اون پسرست... فهمیدی؟ وااا این چش شد... کلمات آخر و خیلی بلند و با حرص ادا کرد انگار حالا همچین اتفاقی افتاده... منم مثل خودش با حرص گفتم..: من: فعلا که تو رفتی... آرشام: باور کن وقتی عصبی می شم وقتی چیزی اذیتم می کنه... خیلی زود از کوره در میرم... وقتی می فهمم چکار کردم که خیلی دیر شده... اونروزم اصلا نمیشد که بمونم... آرشام: حالا گلا قشنگن مگه نه؟ من: با اخم گفتم... آره قشنگن... آرشام: من فدای اخم خوردنیت بشم خانم گلم... حالا بخند آشتی دیگه... بسوزه پدرِ دلسوزی ... لبخند زدم... همین کافی بود آرشام از موقعیت استفاده کنه و من و بگیر تو بغلش دیوونست پسرِ نمی گه من می ترسم... من: وای آرشام سرم گیج میره من و بزار پایین... لطفا... من: آرشامی... لطفا دیگه... بابا این چه طرز بغل کردنِ... هر لحظه احساس می کنم دارم از رو شونه هات سقوط می کنم.... آرشام من و گذاشت پایین و گفت: آرشام: آماده شو شام بریم بیرون... من: خودم داشتم غذا درست می کردم که... آرشام: نه شام میریم بیرون... واسه جشن فردا هم لباس بخریم... من: من لباس دارم... توام داری... آرشام: باشه بابا.. حالا تا دیروز عشق خرید بودیا... اونموقع که من میخوام خرید کنم نمی خوای شانسِ منِ دیگه...+++++++++++++ یه نگاه تو آینه انداختم... خوب شده بودم... از آرایشگاه خواستم خیلی ساده درستم کنه... مدل ژورنالی... راست می گن هر چی ساده تر بهتر.... بهتره برم آرشام پایین وایساده...++++ وااای نازی عسلم... اونم رفته آرایشگاه موهاش و هم کوتاه کرده هم درست کرده چقدرم بهش میاد.. نگاه کن ترو خدا هیکل خوردنیش و ریخته بیرون... نمی دونم چرا ناراحت شدم اینجوری دیدمش... چقدر خوش هیکلِ الانم که با یه تیشرتِ یه وجبی کل هیکلش و ریخته بیرون... با این حال بیخیال رفتم سمت ماشین... من: سلام... ... تکیش واز ماشین گرفته ... اومد جلو... آرشام: سلام خانم طلا چه خوشگل شدی تو عزیزم... و بعد بازوهام و گرفت و پیشونیم و بوسید... همون موقع یه نفر یه چیز گفت که من کلا از حس اومدم بیرون... مرد: به به!!!! راحتین... ؟ بکش کنار آقا...چه نسبتی با هم دارین ایشاالله؟ آرشام چند لحظه به آقای زحمت کش نیروی انتظامی نگاه کرد و گفت: آرشام: خانم برو تو ماشین... انقدر جدی گفت که جرات زدن حرفی و به خودم ندادم... خواستم بشینم تو ماشین که مرد گفت: پلیس: شما تشریف ببرم تو ماشین ما... نمی خوام مامور زنمون بیاد ببرتت... آرشام: عصبی پرید تو حرفش و گفت: آرشام: طرفِ شما منم... من و نگاه کن... بعد به طرف من گفت: ساناز شنیدی چی گفتم بشین تو ماشین... من معطل نکردم و نشستم تو ماشین... می شنیدم آرشام می گفت زنمِ... هیف که کار دارم شما باید خجالت بکشید با این رفتارتون... اما اونا شناسنامه میخواستن که ما هیچکدوم نداشتیم... یعنی همرامون نبود... به اینکه جدا جدا ازمون سوال بپرسن هم که رضایت نمی دادن... در آخر از آینه دیدم که با چند تا تراول 50 تومنی که آرشام داد... اونا رفتن آرشامم اومد نشست... آرشام: مفت خور... هیف که عجله داشتم وگرنه پول بی زبون و دست تو نمیدادم... پولم و پاره کنم بریزم تو جوب به اینجور اشخاص که همه شخصیتارو بدنام کردن ندم... بعد برگشت سمت من و گفت: آرشام: تو خوبی خانمی؟ من با اخم گفتم: من: دیگه جلوی کسی سر من داد نزنیا... لحن حرف زدنت درست نبود... آرشام: خوب مگه ندیدی چجوری داشت می خوردت؟ اونم با نگاه کردن... من: باشه حرکت کن... مثلا آنا گفت ما زودتر از مهمونای دیگه بریم... آرشام: تولد انا که نیست تولد سیامکِ... من: خوب انا هم اونجاست دیگه راه بیفت...++++++++++++++++++ خوب اگه مرسا( دختر همکار بابای آرشام) و آتوسا دست از سر آرشام بردارن همه چی عاالیه... جشن قشنگیه... اما یه بدی داره من تاحالا نتونستم برقصم بدجوریم قر دارم... نگاه کن تروخدا که چی الان؟ مرسا با انگشت اشارش می کشه رو بازوهای آرشام، چشماشم که خمار کرده، هر چند مین یه بارم یه زبون هوسناک به لبش می کشه... خوب منم بودم از خود بی خود میشدم چه برسه به آرشام... اصلا برای چی آرشام پیش من نیست؟ اه کاش بهم شک کنه پیش خودم بمونه... به پسری که بهم پیشهاد رقص داد نگاه کردم... چه جدیدا همه خوش هیکل شدن؟ اما به آرشام من که نمیرسن... به آرشام نگاه کردم... یه چند لحظه دیگه مطمئنا مرسا تو بغلش بود... پسر که خودش و نوید معرفی کرده بود ، رد نگام و دنبال کرد و وگفت: باور کن اگه اونقد که تو بهش فکر می کنی بهت فکر کنه... نوید: دوست پسرته؟ من: نخیر... پسرخالۀ سیامک و شوهر بندست... با تعجب گفت: نوید: جدی میگی...؟!!! من اگه با زنم بیام اینجور جاها هیچوقت تنهاش نمیزارم... اه اینم که داشت من و تحریک می کرد... دستش و نگرفتم اما بلند شدم و رو به روی هم شروع کردیم به رقصیدن... کلی باهاش رقصیدم... شریک رقص خوبی بود... بعد از اینکه اهنگ تموم شد...
دیگه خسته شده بودم و نفس نفس می زدم... یهو برقا خاموش شد..اما لیزر شو و بخار هنوزم رو به راه بود.... دی جی اهنگی که یکی از دوستام برای رقص مبارزه خاموش برام ساخته بود و گذاشت... هیچکس جز آرشام ازش خبر نداشت پس کار خودشِ... اما من باید یکم آب بخورم بعد شروع کنیم... به آرشام نگاه کردم... عصبی بود... معلومه این بی هوا اهنگ گذاشتنشم برای اینه که من با نوید نرقصم... دی جی از همه خواست بشینن و از آرشام خواست بیاد وسط... و آرشام به سبک خودمون من و برای رقص دعوت کرد .... جای کم اوردن نبود نمیشد... پس منم ایستادم... چون اون دعوت به رقص کرده بود خودشم باید شروع می کرد...خوب حالا اون باید با تکنیکای رقص هیپاپ و تکنو با کمی تغییر و کمی محکمتر و خیابونی تر دور من یا روبه رو میرقصید یه جور سایه کاری بود ... یعنی حق اینکه ضربه ها واقعی باشه و نداریم چون همش رقصِ و یه جور کارِ سایه به حساب میاد... حالا آرشام میرقصه و من نباید در برابر حرکتاش بترسم و یا جای خالی بدم...یکم که رقصید... وقتی دید حرکتی نمی کنم... یهو و خیلی ناگهانی دستشو از کنار گونم رد کرد... جوری که من فکر کردم مثلا می خواد من و بزنه اما من حرکتی نکردم و با یه لبخند ژکوند دستام و گذاشتم زیر بغلم و یا به عبارتی خودم و بغل کردم... و خیلی ریلکس نگاش کردم... اونم به کارش ادامه داد و و یه موج ضرب دار به دستش داد...بعد از کمی خستگی آرشام با یه رقص سینه تمومش کرد حالا نوبت من بود...وای خدا همه حرکتارو انجام داده بود انا راست گفت که استادِ... اول با رقص پا و یه جور بریک دنس خودم و بهش رسوندم... بعد با چرخش و ضرب کمر دورش چرخیدم... یه لحظه یاد حرف معلمم افتادم... اگه طرف مقابلتون مرد بود و دیدید نمی تونید شکستش بدین کافیه کمی از صلاح های زنونه استفاده کنید...خوب الان آرشام شوهرمه پس هیچ اشکال نداره...رفتم جلو و خودم چسبوندم بهش یعنی انگار که من و از پشت بغل کرده... دستم و انداختم دور گردنش تو بغلش خودم و پیچو تاب میدادم و کمرم و می چرخوندم از چشماش معلوم بود دو دقیقه دیگه اونجوری بمونم لب تو لب میشیم.... ولش کردم و اومدم عقب و یهو با یه حرکت سایۀ من که یه جور زیر پا میشه ترسید و کشید عقب...همه دست زدن و من شدم برنده اما هنوز تموم نشد حالا دو تایی با هم باید هیپاپ می رقصیدیم...خلاصه کلی هم اونجوری باهم رقصیدیم و بعدم بنده جنازه نشستم رو یکی از مبلا چون واقعا خسته شده بودم....یه لیوان آب اومد سمتم بدونه اینکه نگاه کنم کیه گرفتمش و خوردم... وقتی اومدم لیوان و بدم دیدم نویدِ... نوید: دستخوش بابا عااالی بود... با اینکه این رقص تو ایران خیلی مربی نداره و اصلا شناخته شده نیست خیلی عاالی رقصیدی... انگار که زیردستِ اونوریا بودی...لبخندی زدم و گفتم مرسی... و برگشتم سمت آرشام که سرش پایین بود اما اخماش کاملا مشخص بود...ای بابا خوبه خودش تاحالا تو بغل مرسا بود... دوباره حساس شده اونم به نوید... بعد از اینکه یه کمی با انا و سیاوش و کمی هم با سیامک و المیرا رقصیدیم... داشتم می نشستم که یهو نوید گفت:یه افتخاری هم به ما بده...خواستم بگم کمی آب بخورم بعد که///آرشام با جرص دست من و گرفته جلو همه که حالا سکوت کرده بودن و داشتن ما رو نگاه می کردن.. من و کشید به سمت اتاقا... اما من با لبخند مصنوعی سعی کردم ظاهر سازی کنم و قدمام و تند تر کردم که دیگه انقدر آبروریزی نشه...اه ابروم رفت... دیگه اگه بیام بیرون تو این جمع ساناز نیستم...آرشام: تو مگه زن من نیستی؟ تو مگه نمی دونی که فقط برای منی؟ میشه بپرسم اینهمه عرض اندام کردنت برای چیه؟؟ اگه به رقص بود که با خودم رقصیدی... برای چی هی میری وسط دلبری می کنی... می خواستی توجه همه مردا رو به خودت جلب کنی؟ خوب دیدی که شد....آرشام: ساناز... ساناز... هیف که خونه خودمون نیستیم...من: خونه خودمون بودیم که چی؟ که بزنی؟ آره خوب کار دیگه ای بلد نیتس... اه واقعا واست متاسفم .. خیلی بی فرهنگی آرشام...آرشام... شونم و گرفت و گفت:آرشام: اونوقت اونایی که اون بیرون با تو لاس می زنن و توام جوابشونو با لبخند می دی فرهنگ دارن دیگه...؟ آره؟من: ول کون چونم و فکم خورد شد.. من با اونا چکار دارم...بعدم اونی که لاس میزنه تویی نه من...آرشام: آها همین خوبه خودت گفتی...آرشام: تو مگه نمیبینی این مرسا و اتوسا چه جوری می چسبن بهم... نمی تونی بیای بشینی کنارم که اونا هم لش بازیشون و ببرن واسه یکی دیگه...آرشام: با توام چرا جواب نمیدی؟و بعد یکو با دستش محکم سرم و هول داد و خوردم به تخت... یه لحظه احساس کردم همه چی برام سیاه شد و دوباره رنگ عادی گرفت...خدایا یعنی جواب اینکه یکی دیگه هرز بازی در میاره رو هم من باید بدم...؟احساس کردم حالم خیلی بدِ... سرمم درد گرفته بود...آرشام با نهایت بی رحمی من و تنها گذاشت و کلیدم از رو در برداشت و از اونور در و قفل کرد...اه چرا اینجوری شد؟ خدایا یعنی من نمی تونم یه روز بخندم؟ یعنی همیشه باید آخر هر خندۀ من یه شکنجه ای برام در نظر بگیری؟یعنی با خودم کنار بیام؟ بگم سرنوشتم این بوده؟ آره خوب ما دخترا تو توجیه هر چیزی استادیم... منم مقصر خودم بودم...اما چی شد که اینجوری شد؟ یعنی همه تاوان ندونم کاریاشون و اینجوری میدن... اصلا کدوم ندونم کاری ...؟ خدا یا آرشام چرا روز به روز بدتر میشه؟ اون اعصابش از هرزگی یه دختر خورده منو میزنه ؟ که چی.؟ زدم زیر گریه .. دیگه بغض داشت خفم میکرد... صدای جیغ و سوت مهمونا مثل پتک میزد تو سرم شایدم صدای قلب و دل شکستم بود که می خورد تو سرم...عشق اینه؟ اینه که بمونم عذاب بکشم... ؟کاش عاشق نبودم... اگه عشق نیست ، پس هر چیزی که هست فقط می خوام فارغ شم... از این حس لعنتی... اونوقت شاید تصمیم درست بگیرم... اما تصمیمِ درست چیه؟ نه ساناز نباید ترکش کنی...یه حسی بهم می گفت برو اما یه حسی روبه رو بود که می گفت اون به خاطرتواِ که الان تو این وضعیتِ... بلاخره تو جدال حسای وجودم خوابم برد... بهتر بود... اره نباید هیچی بشنوم... نباید فکر کنم اون بیرون الان کی تو بغلِ آرشام... یا دارن چه کار می کنن....با احساس اینکه از رو زمین بلند شدم... از خواب پریدم اما چشمام و باز نکردم...صدای آرشام بود که سر انا داد زد و گفت به تو ربطی نداره و بعد خداحافظی کرد... یعنی من و کجا داره می بره؟من و خوابوند تو ماشین... وقتی حرکت کریدم چشمام و باز کردم...
چند دقیقه بعد فهمیدم که میریم سمتِ خونه... حتما من خواب بودم بیدارم نکرده... نمی دونم... 6 ماه بعد.... ساعت و نگاه کردم... نگاه کن تر و خدا این پسر یه جمعه ها خونستا... من: آرشاااااام بیا کمک... عجب غلتی کردم خواستم تغییر دکور بدما... ای الهی بگم چی نشی پسر مگه با تو نیستم... خدایا این چرا انقدر تنبل شد جدیدا؟ من: آرشااااام... از کمر افتادم /// آرشام خوابالو با موهای سیخ سیخ و نامرتب اومد بیرون و در حالی که یه چشمش باز بود جلوشو ببینه و اون یکی بسته گفت: آرشام: از دل نیفتی خانومم کمر که مهم نیست... سلام خسته نباشی عسلی /.... چرا بیدارم نکردی کمکت کنم؟ کوسن مبل و که کنار دستم بود محکم پرت کردم که تو هوا گرفتش... من: چه ربطی داشت... تو خجالت نمی کشی از صبح دارم صدات می کنم...؟ چقدر جدیدا می خوابی... آرشام: کمال همنشین در من اثر کرد... من: کم کم ترکش کن چون منم از این به بعد مثل تو میشم دیگه... داشت میرفت دستشویی که برگشت سمتم... آرشام: هنوزم ته دلم راضی نیست سانازم... من: آرشااام نه نیار دیگه عزیزم ... قول دادم که هیچ مشکلی پیش نیاد.... نفسش و سخت داد بیرون و رفت تو دست به آب... +++++++++++ تونستم بعد از اون شب مهمونی با آرشام حرف بزنم... البته خیلی آروم آروم.... حدودا دو ماه بعد تونستم کامل بهش بگم من روانپزشک دارم توام بیا بریم پیشش.... کم کم با کمک سیاوش از علیرضا بهش گفتم... تونستم راضیش کنم هر دو برای درمان بریم پیشش... البته حرفی از مریضیش زده نشد... و علیرضا جوری حرف میزد یعنی اینکه این امر عادیه تو زندگی هر کسی ممکنِ به وجود بیاد. آرشام روزای اول تغییری نکرد... هیچ گاهی به من حرفایی میزد که اگه نمی دونستم مریضِ برای همیشه ترکش می کردم... اما کم کم با علیرضا صمیمی شد... جوری که گاهی خودش تنها میرفت پیش علیرضا... البته باید بگم که وقتی با علیرضا صمیمی شد که علیرضا با دختر خالش نامزد کرد... روش حساس بود اما نه مثل قبل... خواستۀ علیرضا هم این بود که آرشام بره پیشش... اینکه آرشام خودش بفهمه که نیاز به مشاوره و راهنمایی داره که موفق هم شدیم... کم کم بعد از سه ماه... می تونستم تنها تا سوپر مارکت پایین برم... شاید برای شما چیزی نباشه... اما وقتی زنگ زدم به آرشام و گفتم آرشام من می خوام برم بیرون دور بزنم یه پفکم هم بخرم گفت: « یه پفک خریدن که دور زدن نداره عسلی.... برو پایین پفک بخر.... غروب که اومدم میریم پایین دورم میزنیم... رسیدی زنگ بزن که نگرانت نباشم» همین برای من خیلی بود... انقدر خوشحال بودم که به سیامک و سیاوش و همینطور آنا هم خبر دادم/// همه خیلی خوشحال بودن... این یعنی قدم اول خوب شدنِ آرشام... بعد از اون یه مدت دیگه نزاشت برم بیرون... وقتی ازش دلیل میپرسیدم می گفت: بد عادت میشی... میری دوستای جدید پیدا می کنی و من از جمع های زنونه خوشم نمیاد چون بر علیه مردا تصمیم میگیرن و یه زن ساده ای مثل تورو انقدر پر می کنن که میشی دشمن خونی شوهرت... و خیلی دلایل دیگه... البته نمی گم خوبِ خوب شد... یه بار که همسایه یغلی ازم پیچ کوشتی 4 سو خواست و من نمیشناختم ازش خواستم بیاد داخل و خودش از تو جعبه بردارِ... در ساختمون باز بود و آرشامم اومد دید... من همراه محسن پسر همسایه دولا ایستاده بودم و داشتیم حرف میزدیم و دنبال پیچ گوشت می گشتیم... من وقتی برگشتم و دیدم آرشام تو ورودی اشپزخونه وایساده خیلی ترسیدم... نمی دونم چرا شاید چون از عصیانیت وحشتناک شده بود... وقتی پسر همسایمون رفت... فورا رفتم تو یکی اتاق مهمونا اما نتونستم در و قفل کنم... آرشام: حالا دیگه دولا وایمسیتی جلوی پسر همسایه و یقه لباست و براش باز می کنی که چی؟ من: این چه حرفیه... من پیچ کوشتی... یعنی اون پیچ کوشتی میخواست من بلد نبودم داشت باهام می گشت که پیدا کنه... آرشام اومد جلو و جلوتر و من انقدر رفتم عقم که تخت مانعم شد و نشستم روش... آرشام: اونوقت دیدی وقتی که تو داشتی اون توو رو نگاه می کردی، اون چشمش تو سینه های تو بود؟ و بعد یهو دست انداخت و یقم و پاره کرد و داد زد: د یهو لخت می شدی براش... چرا سخی میدین به خودتون... و آنچنان چکی بهم زد که مزه خون و تو دهنم حس کردم... ... بعد از اون روز تا یه هفته اصلا و به هیچ صورتی باهاش حرف نزدم اونم خیلی سنگین برخورد می کرد... و طی حرفاییی که به علیرضا زده بود.. اندفعه کاملا من و مقصر میدونست... با اینکه رفتار تندی داشت اما من کم کم آرومتر شدم و بلاخره نفهمیدیم چه جوری اما آشتی کردیم.... این اخرین کتک من بود طی این شش ماه.. اما بحث و جدل زیاد داشتیم... و اما مهمترین خبر اینه که بلاخره آرشام رضایت داد من شروع به کار کنم... اما بهتره بگم... طرح من توسط یکی از دوستان و البته کمی پول و نمرات بالایی که داشتم... یا شایدم باید بگم پارتی بازی به 6 ماه تبدیل شد... که البته تو مدرک همون دوسال میزدن.... و قرارِ که من از فردا شروع به کار کنم... اما آرشام بازم نگرانیایی خاص خودش و داره... وقتی آرشام دستاشو انداخت دور گردنم از فکر اومدم بیرون و برگشتم سمتش.... آرشام: خانم طلای من به چی فکر می کنه که حواسش به من نیست؟ و بعد اومد رو مبل و من و نشوند رو پاش و گفت... آرشام: اگه بیمارستان رفتنت باعث شه من و فراموش کنی اصلا نری بهتره... دماغش وکشیدم و گفتم... من: حسود کوچولو... تو با هیچی برای من قابل مقایسه نیستی... واسه من تو سوای همه چی هستی ... پس انقدر بیخودی خودت و نگران نکن عزیزم... تو چشمام زل زد نمی دونستم چرا بعد از اینهمه مدت وقتی زیادی تو چشماش نگاه می کردم... خجالت می کشیدم و ذوب میشدم... سرم و با دستاش آورد بالاووو خودم و تو چشماش چندین هزارتا میدیدم... حالا دیگه دل کندن از چشماش برام سخت بود به خصوص با این حالت قشنگ و عجیبش... آرشام: به چی زل زدی... من: خودم و تو چشمات چند تا می بینم... و بعد سرم و آوردم پایینتر و چشماش و بوسیدم... لباش و گذاشت رو لبام... همیشه تو دستای آرشام و تو بغل آرشام اگه بهشتی باشه من اون بهشت و میبینم... و از خدا می خوام عشق آرشام و احساسش به من هیچ وقت تمومی نداشته باشه و تا ابد باقی بمونه... وای روز اولی چقدر خسته شدم... . با اینکه فعلا من بیشتر بیننده ام اما بازم خسته شدم... هم فکرم هم قلبم هردو خسته شدن... رو صندلی نشستم و به پشتیِ صندلی تکیه دادم خواستم واسه چند ثانیه چشمام و ببندم و آرامش بگیرم... اما همش عمل اون زن جلوی چشمام بود... چقدر سخت و دردناک./// اینهمه عمل طی دوران تحصیل دیدم هیچکدوم انقدر عذاب نکشیدن...
از یادآوریش اشکام سرازیر شد... همونجا هم گریم گرفت ... اما خودم و کنترل کردم... پزشک خودشم می گفت اولین عمل اینجوری بود... پر از درد پر از غذاب... اما همشون سالم بودن... خدایا شکرت... هم سه تا پسر شیطون و هم مادرشون... وای خدا اگه آرشام بود... دوباره گیر میداد که من بچه می خوام... البته من خودمم بچه دوست دارم اما هنوز کمی زوده... آرشام دورۀ درمانیش طی شه بعد اگه خدا بخواد ما هم یه نی نی توچولو میاریم... لبخندی زدم و پاشدم آماده شم... آرشامم کم کم می رسه... گفته خودش من و میزاره خودشم میاد دنبالم... اول ناراحت شدم و بهش گفت می خوای برام سرویس بگیر... مثل این بچه مدرسه ایا... اما بعدش اون نیمه لیوانم نگاه کردم... به قول علیرضا می گه تو که کاری نمی خوای انجام بدی براتم بد نیست... تازه به نفعتم هست... بعدم گفت انقدر ازینکه آرشام بهت نزدیکه گله نکن... من مراجعه کننده زیاد دارم که از دوری شوهرشون می نالن... راست می گه... خدا نیاره اونروز... رفتم بیرون با دیدن ماشین آرشام که تو همه ماشینا تابلو بود ... نشستم ... مثل همیشه بهم دست دادیم و همدیگرو بوسیدیم... آرشام: خسته نباشی خانم دکترم... چطور بود روز اولی؟ چیزی از عمل سخت و اینا بهش نگفتم چون ممکن بود بهونه بگیره... من: همه چی عااالی بود عسل طلا... مرسی... توام خسته نباشی آقای خونم... خنده ای کرد و سرعتش و زیاد تر کرد... +++++++++++ آرشامی من دلم برای مامان بابام یه ذره شده... می خوام ببینمشون.. .پس بهشون زنگ می زنم می گم عید میاییم ایران... ببین آواخرِ بهمن شد دیگه... آرشام: نانا خدایی از وقتی شروع کردی به حرف زدن من حرفی زدم...؟ خوب عزیزم من که حرفی نزدم.. حرفی هم ندارم... از اولم خودت گفتی نیستیم... آرشام: خوب بابا... اونجوری نگاه نکن... حق با تو... درستِ.... اونموقع باید رو زندگیمون تمرکز می کردیم... باشه زنگ بزن بگو عید از کلن آلمان میاییم ایران... خنده ای کردم و عروسک کنارم و انداختم سمتش... آرشام: عروسک و گرفت تو دستاش و گفت... آرشام: ببینش مثل دلقکا می مونه اینم عروسکِ تو انتخاب کردی؟ ها؟ من: بِدش بهم بچم و ناااسه... گوناه داله... سَنخ دل... آرشام خنده ای کرد و من و بغلم کرد... آرشام: نمیشه یدونه ازین عروسکا... طبیعیش و بهمون بدی؟ ها خانمی...؟ من: ا آرشام باز گیر دادیا... من الان بچه نِ می خوام... باشه هانی؟؟؟ برای بار هزارمین بار آرشام با خنده بهم گفت بچه می خواد و منم گفتم کمی صبر کن... نگاه کن انگار زنش مرده... دپرس و غمگین پاشد رفت بیرون.... یعنی بچه انقدر مهمِ؟ از یه طرف تازه اولِ کارمِ... از یه طرف تازه آرشام رو به بهبودیه و از طرفی هنوز آمادگی مادر شدن و ندارم بنظرم کمی نیاز به استراحت دارم... نمی خوام وقتی هنوز استرس تو وجودمه بچه دار شم.. نمی خوام وقتی هنوز گاهی اوقات آرشام کنترلش و از دست میده بچه داشته باشم... همه اینا رو بچم تاثیر میزاره خوب... شونه ای بالا انداختم و رفتم ببینم این پسر کوچولو باز چرا ناراحت شد... صدای آهنگ میومد... تو اتاق خودمون بود... آروم دستگیرۀ در و آوردم پایین که برم داخل اما در قفل بود... سرم و تکیه دادم به در و منم به آهنگ گوش دادم... انگار عزیزِ دلم خیلی ناراحتِ... نمی دونم چرا وقتی غم داره دلم زیر و رو میشه... همه دنیارو میدم واسه یه لبخندش... +++++++++ با انا یه دور دیگه به خونه نگاه کردیم همه چی عالی بود... دیگه دم دمای اومدنِ آرشامم هست... امروز مثل همیشه آرشام بهم زنگ نزد... فقط یه بار زنگ زد ببینه خونه هستم یا نه... خو پنج شنبه ها من کلا بیمارستان نیستم... می دونم از دستم ناراحته... اخه تولدشِ.... حتما فکر می کنه من تولدش و فراموش کردم... اما من براش سوپرایز داشتم... آنا ازم خداحافظی کرد و رفت... به خودم تو آینه نگاه کردم... په پیراهن ریونِ قرمز که یقه بازی داشت و بنداش پشت گردنم بسته میشد و بلندیش تا تقریبا روی رونم میشد... موهام و ساده اتو کشیدم و جلوش و کج ریختم و کمی پوش دادم که خوش حالت تر وایسه... یه آرایش ساده... خونه و نگاه کردم... نورای کمرنگ آبی و بنفش و قرمز لوستر که عوض میشد... موزیک آرومی که گذاشته بودم... همه چی آماده بود تا آرشام بیاد : من، خونه، کادو... همه چی عااالی بود برای یه شب به یاد موندنی... صدای کلید که تو در میچرخید و شنیدم... زود از رو مبل که روش دراز کشیده بودم اومدم پایین و صندالام و پوشیدم... آهنگ و پلی کردم و تا حد ممکن ولوم دادم... آرشام که با اخم اومده بود تو... اول یه دور خونه و نگاه کرد و بعدم به من... با ذوق دست زدم و گفتم: تفلدت مبارک!! کم کم لبخند جانشینِ اخماش شد... آهنگ و کم کردم و رفتم در خونه و بستم و بوسش کردم... من: حسِ بودنت مبارک عزیزم... خسته نباشی آقای خونه... خنده ای کرد و لبام و بوسید... آرشام: فکر کردم یادت رفته خانم گلم... من: مگه میشه روز به این مهمی و یادم بره... من: برو لباست و عوض کن و بیا ...... بعد از اینکه کمی رقصیدن... نجواهای عاشقونه آرشام در گوشم و بوسه های ریزی که ازم میگرفت...بعد از خوردن کیک کوچولو دونفرمون که خودم درست کرده بودم.... نوبت رسید به کادو... خوب چون من یه نفر بودم براش دو تا کادو خریدم... اول از همه فندک و روان نویسی که از جنس نقره بود و خودم ماه پیش با کمک سیاوش براش سفارش داده بودم و دادم... کلی خوشش اومد و تعریف کرد... و بعدم ساعتی که خودم نتونستم برم اما سیاوش کلِ تهران و زیر و رو کرد و عکس گرفت تا بلاخره من این ساعت مارک و گرونو براش انتخاب کردم... من: دلم می خواد همیشه ساعت دستت باشه... اگه انتظار زیادی نیست هر وقت دیدیش یاد من بیوفتی... من و نشوند بین پاهاش و لبام و بوسید... بدون این ساعتم... تک تک لحظه هام با یاد تو وبه خاطر تو سپری میشه خانم گلم... سرش و گذاشت رو سینم... منم چونم و تکیه دادم رو سرش و و گرفتمش تو بغلم... آرشام: می دونی بهترین ساعت دنیا چه ساعتیه؟ پیش خودم گفتم حتما می خواد بگه این ساعتی که تو برام خریدی... با این حال گفتم... من: چه ساعتی؟ آرشام: بهترین ساعت دنیا ساعتیه که دیدمت خانمی... بیشتر به خودم فشارش دادم و رو سرش و بوسیدم... من: دوستت دارم آرشامم... آرشام: من بیشتر همۀ وجودم . شب قشنگی بود... شبی مثل بقیه شبای با هم بودن... با هم یکی شدن... و یا شبایی که کنار هم سر شد... کلا کنار آرشام بودن قشنگه و آرامش بخش....
من: سلام... آرشام: سلام خانم گلم چرا هر چی زنگ می زنم جواب نمیدی عزیزم؟ خدایا شکرت اگه قدیم بود الان میخواست بگه بغل یه نفر بودی... من: متاسفم عزیزم... تو بخش بودم... گوشی پیشم نبود... آرشام: آها .. باشه... خواستم بهت بگم من امروز نمی تونم بیام دنبالت خودت می تونی بری خونه؟ شرکت کارا زیاد شده... کلا دو ماهه آخر همینه من: بله که می تونم ... گلم من باید برم کار نداری؟ آرشام: نه فقط مراقب خودت باش... آژانس بگیری خیالم راحت تره... رسیدی خونه هم بهم زنگ بزن... از خونه زنگ بزن... من: بااشه... توام همینطور مواظب خودت باش بای... آرشام: تو قلبمی ... بای... وقتی که قطع کرد اولین کاری که کردم به علیرضا زنگ زدم... الو: سلام بهترین دکترِ دنیا... علیرضا خنده ای کرد و گفت: علیرضا: چی شده؟ باز آرشام چیکار کرده که تو خشحال شدی و به من می گی بهترین؟ من: ا بدجنس همیشه گفتم به کارت اطمینان دارم... هیچی گوشیم و که جواب ندادم ایراد نگرفت... تازه گفته خودم برم خونه... اما گفت رسیدم از خونه زنگ بزنم انگار می ترسه که مثلا نرم خونه... علیرضا: خوب خدا رو شکر... می دونستم حالش خیلی بهتر شده... امروز پیش من بود... من: جدا... ؟ نگفت بهم... علیرضا: شاید شب بهت بگه... چون من کلا قرصاش و قطع کردم... دیگه نیازی بهشون نداره... اما جلساتی که براش گذاشتم وحتما باید بیاد.... از خوشحالی جیغ خفه ای کشیدم و گفتم مرررسی.... وای خیلی خوشحال شدم... آخر هفته با خانمیت خونه ما دعوتی... علیرضا: باشه بهت خبر میدم... واقعا روز اولی که به تو می گفتم آرشام دو سالِ خوب میشه با 60 درصد اطمینان حرف میزدم... ولی تو رو نا امید نمی کردم... آرشام حداقل 2 سال باید دارو می خورد و تا یکسال هم تحت درمان می موند... اما الان 9 ماهه می تونم بگم 97 درصد از مشکلش حل شده و تا 3 یا 4 ماهه دیگه سالمِ سالم میشه... فقط یه چیزی.... با نگرانی گفتم چی؟ علیرضا: نترس بابا چیز بدی نیست... فقط خواستم بگم امیدوارم به رفتار یه بیمار پارانویید که برای بیشتر خانما کمی ضعیفترش و برای خیلیا همین حدشم خوشآیندِ عادت نکرده باشی... و بتونید یه زندگی عادی رو درست کنید... من: نه بابا... کدوم زنی راضی داره شوهرش برای کوچکتری مسئله بهش شک کنه و کتکش بزنه...؟ سر هیچ بنده ای نیاد به خدا... علیرضا: خیلیا بودن که عادت کردن و میپسندیدن و البته اونا هم مریض بودن و تحت درمان قرار گرفتن... خوبه که تو خودت و نباختی... اما باز باید آرشامِ واقعی و ببینیم و نظر بدیم... علیرضا: خوب حالا نمی خواد بری تو فکر ... من باید برم... من: باشه مرررسی... فقط یه چیز با آرشام راجع به بچه حرف زدی...؟ علیرضا: آره... می دونی اون می گه فکر می کنم ساناز نمی خواد از من بچه داشته باشه... یعنی فکر می کنه تو هنوز کامل نبخشیدیش که بخوای یه بچه از وجود جففتون به این دنیا بیاد... این حرفای خودشِ و البته کمی بیماریشم تو حرفی که میزنه تاثیر داره و باعث میشه کاملا منطقی نباشه... من: نمی دونم چکار کنم... من اصلا آمادگی ندارم... علیرضا: به نظر من وقت بدی هم نیست... اما شاید کمی استراحت براتون بد نباشه... خودم دوباره باهاش حرف میزنم... پس جمعه یادت نره... علیرضا باشه باشه حتما... من: راستی راستی ... قضیۀ عکسا رو به آرشام گفتی؟ علیرضا: آره... بهم گفت اصلا مهم نیست و می دونم که خیلیا به عشق من و ساناز حسودی میکنن... و اینم گفت که خودم میدونم سیاوش به غیر از چشم برادری منظور دیگه ای نداره ... منم که خودش میشناسه و فهمید برای چی اومدی خونم... من: خوب خدا رو شکر... پس برو مزاحمت نمیشم... ممنون بابت همه چی... علیرضا: خواهش...خداحافظ... +++++++++++++ خودمم دارم فکر می کنم تو دوران مجردیم عاشق نی نی کوچولو بودم... الانم دوست دارم فقط کمی مشکلِ برام... اگه آرشام قبول کنه تا بعد از عید خیلی خوبه... چون ماه های اولم میشه آخرای طرحم و این عااالیه... آژانس گرفتم و رفتم خونه بهتر حالا که داره خوب میشه کمی بیشتر به حرفاش گوش بدم می دونم تاثیر زیادی داره... ///// وقتی رسیدم خونه... یه دوش گرفتم و برای آرشام لازانیا درست کردم می دونم که خیلی دوست داره... منم خیلی دوست دارم... باید کمی خونه و مرتب کنم خیلی وقت دست به سیاه و سفید نزدم... بعد از جارو کشیدن و یه گرد گیری حسابی به این فکر رسیدم که مشروبا رو کلا خالی کنم و به جاش آب بریزم داخلش... آره فکر خوبی بود... هم میز بارم خالی نمی موند هم مشروب نبود که خطری داشته باشه که مثل اوندفعه شه... خوب کارام تموم شد... نشستم تلوزیون و روش کردم و مشغول شدم/// صدای کلید توی در باعث شد کاسۀ تخمم و بزرام کنار و برم تو پذیرایی... اوخ اوخ نازی ... معلومه خیلی خستست... رفتم جلو... من: سلام گلم خسته نباشی مردِ خونه معلومه حسابی انرژی مصرف کردیاا... آرشام پیشونیم و بوسید و گفت... سلامت باشی خانمی آره... حسابی... اما خیلی گشنمه... من: برو یه دوش 5 قیقه ای بگیر تا من میز و بچینم... من مشغول شدم و آرشامم رفت دوش بگیرِ... سفره رو چیدم.. اما هر چی دکمه بی صاحابیِ یخچال رو زدم مگه یخ میومد بیرون... معلوم نیست چشه.. مجبور شدم از تو فریزر قالبای بزرگ یخ و بردارم... و دیوونگی کردم و خواستم با چاقو یخ و بشکنم که دستم و بریدم... دقیقا کف دستم و بریدم... زخمش عمیق نبود اما نیاز به پانسمان داشت... خیلیم درد می کرد... می دونستم اگه آرشام ببینه حسابی ناراحت میشه و صد در صد باید من وببر دکتر... پس خودم پانسمانش کردم که نبینه... سر میز... بدجور تو خودم بودم چون دستم داشت اذیت می کرد و نبضش میزد... آرشام هنوز دستم و ندیده بود چون زیر میز بود و با اون دستم می خوردم... متوجه شدم چندبار زیر چشمی نگام کرد... اخه از تعریفاش واسه غذام حتی نمی تونستم یه لبخند بزنم اگه هم میزدم یه لبخند بی جون بود... آخر سر چنگالش و چاقوش و پرت کرد و بلند شد... من: کجا تو که هنوزچیزی نخوردی؟ آرشام: ممنون سیر شدم... و بعد رفت از تو آشپزخونه آب ورداشت... نگاه کن تروخدا من به خاطر اینکه دوغ دوست داره کلی عذاب دیدم اونوقت این رفت آب خورد... دوباره برگشت و دست اشارش و به نشونه تهدید آورد بالا و گفت: آرشام: ببین ساناز... من قبول کردم بیمار بودم... پارانویا داشتم یا هر کوفتی.. اما قبول نمی کنم هر برداشتم به این بهونه تموم شه و توجیه شه... خر نیستم میفهمم یه خبرایی هست... نمی دونم چته... یا چی می خوای... اما اگه تحمل من برات سخته می تونی بگی شامم بیرون از خونه بخورم... این که دیگه اخم و تخم نداره... و بعد رفت تو اتاق... من که اماده گریه کردن بودم با حرف آرشام یه بهونه بهتر پیدا کردم و زدم زیر گریه اما آروم گریه می کردم که نشنوه... فقط اشک میریختم... دستم بدجور میسوخت... تو دلم مامانم و صدا می کردم... کاش مثل بچه گیام الان مامان و بابام بودن... هیچوقت راحت از کنار این چهرۀ ناراحت بچشون نمی گذشتن... نمیتونستم چیزی و جمع کنم... خوابم میومد... رفتم تو یکی از اتاقا و دراز کشیدم... و نفهمیدم که کی خوابم برد...