قسمت بیست و یکم:با احساس اینکه کسی بالا سرمِ چشمام و باز کردم... دستم هنوزم تیر می کشید و درد می کرد... آرشام نشسته بود و داشت باند دستم و باز می کرد...وقتی دیدم داره باز می کنه... دستم و از دستش کشیدم و نشستم که باعث شد از درد اشک تو چشمام جمع بشه...من: آآآآی...آرشام: دستت چی شده غروب اومدم که سالم بود...من: هیچی بریده... اینجا چکار می کنی؟آرشام: ببینم مگه ما اتاق نداریم که اینجا خوابیدی؟من: باهات قهرم... و بعد روم و برگردوندم...آرشام: اندفعه تو مقصری خانم خانما... من خسته و مونده به عشق تو میام خونه اونوقت برام اخم کردی....من: من اخم نکردم دستم درد می کرد صورتم مچاله شده بود...آرشام: ای من فدای صورت مچالت شم... خوب تو که می دونی من طاقت ندارم و بعد اومد کنارم نشست و گفت:خانم گل من نمی خواست بگه دستم اوف شده ببرمش دکتر... درد نمی کنه/؟انگار منتظر همین حرف آرشام بودم...چون مثل بچه ها زدم زیر گریه و گفتم چرا خیلی... خیلی درد می کنه...آرشام چشمام و که تند تند ازش اشک میومد و بوسید و با اخم نگام کرد... اما تو چشماش می خوندم نگرانِ... وای خدا باورم نمیشه حتی نمِ اشک و تو چشماش می دیدم... زود صورتش و ازم گرفت و گفت:آرشام: اشتباه کردی همون غروب نگفتی... من میرم آماده شم نمی خواد چیزی بپوشی لباست خوبه... برات شال میارم...و بعد رفت بیرون...یه نگاه به لباسام کردم چه اپن مایند شده... یه شلوار شش جیب پام بود به یه تیشرت...از همونحا داد زدم آرشام آماده نشو یه دقیقه بیا...سرش و کرد تو اتاق و گفت بله؟من: می گم دکتر لازم نداره اگه میشه کمکم کن پانسمانش و عوض کنم و یه شستشو درست حسابی بهش بدم... آخه بتادین نزدم بهش...آرشام چشماش گرد شد و گفت یعنی تو از غروب اون زخم و همینجوری بستی؟من: خوب پیدا نکردم...آرشام: پاشو میریم دکتر...من: آرشام باور کن نیاز نیست نصف شبی... جونِ من اصرار نکن...آرشام نفسش و سخت داد بیرون و گفت بیا حداقل شست و شوش بدم...وقتی رفتم از اتاق بیرون به چهار چوب تکیه داده بود... دست سالمم و گرفت و گفت:آرشام: بار اخرت بود واسه چیزای چرت و مسخره قسم دادیا... اونم جونِ خودت...و بعد من و برد رو ظرفشویی...با کلی اه و اوه پانسمانم و عوض کرد...من: مرررسی...آرشام: بسه دیگه چقدر تو اشک داشتی مگه... خانمی حرومش نکن این گوهرا هیفِ به خدا و بعد من و بغل کرد و برد تو اتاقمون و بد از خوردن یه قرص تو بغل آرشام به راحتی خوابم برد....یه هفته گذشت و دستم دیگه درد نمی کنه ... فقط کمی جای زخمش مونده... الانم حاضر و آماده نشستم منتظر آقای خونه بریم خریدِ عید... آخه آقای خونه ممکنه کل اسفند و یه سفر کاری بره و وقت نکنه ببرتم خرید...از الان دلم گرفته قرار تنها بمونم... خودشم خیلی ناراحت بود اما مجبور بود بره... علیرضا بهم گفت این بزرگترین نشونست برای اینکه بدونی آرشام خوب شده و گفت که از این راه میشه مطمئن شد ... چون اگه آرشام هنوز بیمار بود هیچوقت اجازه نمیداد تو تنها بمونی حتی اگه به قیمت از دست دادن کارش میشد... البته قرارِ چون من نمی رم خونه پدرشوهرم انا بیاد پیشِ من///بیخیال بهتره بهش فکر نکنم چون دلم بدجور میگیره... برم آرشام زنگ زد...آرشام : نانازم بریم این مانتو رو بپوش خیلی قشنگِ..من: نه آرشام نگاه کن یه جوریه...آرشام: هیچ جوری نیست بیا بپوش... و بعد دست من و گرفت و رفتیم داخل....تو آینه به خودم نگاه کردم ... چه سلیقه ایم داره قربونش برم...مانتو در عین سادگی ، شیک... خوش دوختم که هست... همین.... منم خوشم اومد..در اتاق پرو باز کردم آرشامم ببینه...آرشام: محشرِ... تو هر چی می پوشی بهت میاد خانم گل...آروم گفتم: من:هندونه ها رو بزار خونه بهم تحویل بده... پس خوبه؟همین؟ من که خوشم اومد...آرشام: آره... اما... اما باید قول بدی بدون من واسه جایی نپوشیش...دوباره دلم گرفت... اه کاش نمی رفت...من: باشه...
اومدم در و ببندم که نزاشت...آرشام: بمون... چند تا دیگه دیدم خوشم اومده...من: لباس زیاد دارم همین کافیه...آرشام: اونارو هم بپوش قشنگن ...چیزی نگفتم و در و بستم... خدا جونم چرا وقتی اسم رفتنش میاد دلم میلرزه... اه این چه حسیه من دارم.؟ کاش می شد منم باهاش برم...لباسای دیگه هم پوشیدم و دو تا مانتو دیگه هم خریدم... شلوارلی هم که به سختی پیدا کردم... چون من نه فاق بلند میپوشم نه کوتاه... پیدا کردن یه چیزی بین این دو تا هم که کار حضرت فیلِ...بعد از خریدای من برای آرشامم چند دست کت و شلوار و کمی لباس اسپرت برای اونجا رفتنش خریدیم...و برای شامم من بر خلاف میل آرشام پیشنهاد دادم ساندویچ پاپیلو بخریم و تو ماشین بخوریم... اتفاقا چقدر هم مزه داد....................... این روزا آرشام چون میخواد بره باید به کاراش برسه زیاد خونه نمیاد وقتی هم که میاد 10 شب شده و خستس...مثل همیشه با هم نیستیم... منم نمی تونم خیلی درکش کنم....خوب کاراش زیاد شده... اما گاهی اوقات دلم میگیره...حتی یه شب که رو مبل خوابم برد... صبح که بیدار شدم دیدم آرشام نیست و منم همونجاییم که دیشب بودم... اگه کمی قبل تر همچین چیزی میشد آرشام اصلا بدون من خوابش نمیبرد/// یا حداقل صبح می تونست من و بزار سر جام...آهی کشیدم و بیخیال شدم... آهنگ و زیاد کردم و رفتم که برای خودم چیپس و پنیر درست کنم... خیلی وقتِ نخوردم... یعنی اگه بیخیالی طی کردن نبود من چکار می کردم/// کاش جمعه ها نبود... کاش پنج شنبه نبود... وقتی سرکار نمیرم تنهایی و بیشتر حس می کنم... بیشتر میفهمم که آرشام حواسش به من نیست...یعنی دوست داشتنش به من واسه وقتی بود که مریض بود؟ یعنی این رفتاراش طبیعیه و من حساس شدم؟ شاید اصلا چیزی نباشه...نه آرشام حتی یه بارم زنگ نمیزنه ببینه من چکار می کنم... وقتی میاد اگه من نرم جلو شاید حتی نه بوسم کنه نه بهم سلام بده...نه ساناز بی انصافی نکن دیشب که اصلا استقبالشم نرفتی اومد و بوسیدت و حالت و پرسید..نمی دونم شاید من زیادی حساس شدم و آرشام فقط سرش شلوغه...با اهنگ زمزمه کردم و مشغول کارم شدم..////به خیالـــــم که تو دنیا واسه تو عزیزترینمآسمون ها زیرِ پامِ اگه با تو رو زمینمبه خیالم که تو با من یه همیشه آشناییبه خیالم که تو با من دیگه از همه جداییمن هنوزم نگرانم که تو حرفام و ندونیاین دیگه یه التماسِ من میخوام بیای بمونی....من و تو چه بی کسیم وقتی تکیمون به بادِبد و خوبِ زندگی منو دستِ، گریه دادهای عزیزِ هم قبیله با تو از یه سرزمینمتا به فردای دوباره، با تو هم قسم ترینممن هنوز نگرانم که تو حرفام و ندونیاین دیگه یه التماسِ من میخوام بیای بمونی... ...بد و خوبمون یکی ، دستِ تو دستِ من بودخواهش هر نفسم با تو همصدا شدن بودیا تو همقصۀ دردم همصدا تر از همیشهدو تا هم خونِ قدیمی از یه خاکیم و یه ریشهمن هنوزم نگرانم که تو حرفام و ندونیاین دیگه یه التماس من می خوام بیای بمونیمن هنوزم نگرانم که تو حرفام و ندونیاین دیگه یه التماس من می خوام بیای بمونیاین دیگه یه التماس من می خوام بیای بمونیاین دیگه یه التماس من می خوام بیای بمونیمن هنوزم نگرانم که تو حرفام و ندونی...////اشکام و پاک کردم و ظرف پیرکسم و گذاشتم تو فر...انقدر گریه کرده بودم که اگه آرشام من و میدید متوجه میشد که یه چیزم میشه... واسه همین تصمیم گرفتم برم حموم... می دونستم دقیق 10 خونست واسه همین 10 دقیقه می خواست به اومدنش رفتم حموم... وان و پر کردم... کمی نیاز به آرامش داشتم کمی هم شامپو و عطر ریختم و خودم و انداختم توش... چشمام و بستم... باید کمی آرامش بگیرم بنابراین به هیچ چیز جزء همون دقیقه و ثانیه فکر نکردم... اما گاهی یه صحنه هایی از خودم و آرشام میومد جلوی چشمام...اولین بوسم... عروسیمون... آتلیه... صحنه هایی که برای شکار لحظه ازمون گرفه بودن/// با یاد آوریش لبخندی زدم... چشمکی که آرشام زد ... بوسایی که برام میفرستاد... اولین ابراز عشقش... وقتایی که پشیمون میشد... تولدش... آهی کشیدم... نمی دونم چرا انقدر نا امید شدم..شاید من پر توقع شده بودم... اما یه زن وقتی مردش فرق کنه خیلی زود می فهمه... انقدر بهش اطمینان دارم که می گم پای زنِ دیگه ای درمیون نیست...شایدم باشه نه برای کارشِ.. اما آرشام باید بفهمه که نباید کارش و تو زندگی مشترکمون دخالت بده همونجور که از من خواست کارم تو زندگیمون تاثیر نداشته باشه... اما حالا.. نمی دونم واقعا چی بگم...دغدغۀ بیش از حد آرشام باعثِ سردیه خیلی زیادِ زندگیمون شده اما انگار درک نمی کنه که داریم از هم دور و دور تر میشیم.....خیلی وقت بود تو حموم بودم... که یه دفعه در حموم باز شد... اه یادم رفته بود قفلش کنم ... چشمام و باز نکردم... سعی کردم آروم باشم و نزنم زیر گریه... کاش بیاد من و بزنه حداقل میدونم که مثل قدیم براش ارزش دارم... کاش بهم بفهمونه هنوز براش وجود دارم... هنوزم یه حسی بهم داره...آرشام: مگه تو نمی دونی من چه ساعتی میام؟ برای چی وقت رسیدن من اومدی حموم... از ساعت 10 تالا منتظرتم ... ساعت و دیدی 12 شد نمی خوای بیای بیرون... بازم جوابش و ندادم بزار بره بیرون...... آرشام: تو چند روزِ چته ناناز؟ ها؟ مگه من شوهرت نیستم... مگه نباید وقتی میام خونه ببینمت و انرژی بگیرم... مگخ نگفتم وقتی از سرکار میام جلو چشمام باش؟ می شنوی..؟ چرا ازم دوری می کنی...ها؟
من: یکی نیست بگه همه اینا کار خودتِ... اما شاید راست بگه... نه ... خودش مقصرِ....یهو یکی منو بلند کرد با وحشت چشمام و باز کردم...آرشام بود... داشت نگام می کرد... با نگرانی...آرشام: خوبی؟ چرا جواب نمیدی... نگران شدم... و بعد سرم و گذاشت رو سینش.... مثل یه بچه تو بغلش بودم... چقدر نیاز داشتم... به خودش به وجودش...نزدیک بود اشکم در بیاد کلا این چند وقت زود رنج شده بودم... نمی دونم چرا فکر می کردم دلم شکسته... هیچی نگقتم... دوباره من و گذاشت تو وان... رفت و دوش و باز کرد... خودشم لباساش و درآورد و دوباره من و بغل کرد...و برد زیر آب... مثل یه بچه که مامانش میشورتش من و شست و بعدم خودش حولم و بهم پوشوند... و رفتیم بیرون... اصلا باهاش حرف نمیزدم... انگار زبونم قفل شده بود... می دونستم حتی یه کلمه هم حرف بزنم بغضم می ترکه... دلم میخواست بازم تو بغلش باشم... بهم آرامش میداد... امنیت... حسش می کردم... حس بودن... اینکه هست... اینکه هنوز دارمش... انگار خودش فهمیده بود ناراحتم... غمگینم... فهمیده بود دلم گرفته ... از کاراش ... از خودش...چون وقتی لباسم و بهم پوشوند.. من و گرفت تو بغلش سرم و گذاشتم رو سینش...موهام و که حالا نم دار بود و نوازش میکرد...با صدای آرومی که من فکر می کنم کمی هم میلرزید گفت:آرشام: یه مدت سرم خیلی شلوغ بود خانمی... اما حالا دیگه تا وقتی که برم خونه ام... دیگه تموم شد... متاسفم خانمم... متاسفم نازگلم.... این مدت جدا از کارای خودم به خاطر یه مشکلاتی مجبور شدم به بابا هم کمک کنم...سردم شده بود... فکر کنم فهمید پتو رو کشید رو خودمون...سرم و بالا کردم و نگاش کردم از نفسای منظمش میشد فهمید که خوابِ... یکم نگاش کردم... چقدر خسته بود.. چقدر خوابش میومد...بیشتر رفتم تو بغلش... ببخش که بد قضاوت کردم... تا صبح نخوابیدم... فقط نگاش کردم... خدایا یعنی دیگه بالاتر از این حسی از عشق هست که به من بدی؟ چرا دارم عذاب می کشم... انگار یکی داره خفم می کنه...انگار دارن قلبم و پاره پاره می کنن...دوباره سرم و گذاشتم رو سینش... صدای قلبش آرامشی بود برای اعصاب بهم ریختم... انگار که ترمیم شدن... لبخندی زدم و چشمام و روی هم گذاشتم.........صبح بیدار شدم... گفته بود دیگه نمیره سرکار... واسه همین آروم و بی سر و صدا بدون اینکه صبحونه بخورم رفتم بیمارستان...امروز آرامش بیشتری داشتم ... انگار فقط یه اطمینان میخواستم...قرار بود آنا بیا بیمارستان... داروهاش تموم شده بود... جواب آزمایشش و گرفتم... پرولاکتین خونش نرمال شده بود... دیگه تیروئید نداشت... اونم نرمال بود... اما هنوز مشکل داشت...متاسفم براش... اشکال نداره تحت درمان باشه هیچ مشکلی براش پیش نمیاد...خدا کنه همۀ دخترا سرسری نگیرن و تو سن پایین برای مشکلایی که به چشمشون کوچیک میاد برن دکتر... انا اگه تحت درمان نبود هیچ وقت حامله نمیشد... یه مریضیش خوب شدنی نیست... اما تحت نظر می تونه حامله شه... خدا رو شکر.....................من: سلام خانم خوشگله...آنا: سلام چطوری... چقدر لاغر شدی... دلم برات تنگ شده بود... خیلی بی معرفتی خونه ما نمیای...من: خوب تو بیا با معرفت... فکر نکنم مامانت خیلی دوست داشته باشه من بیام اونجا... در ضمن حرف آخر مامانت و هیچ وقت فراموش نمی کنم...آنا: باور کن خودشم ناراحتِ... نمی دونم خواب نما شده چی شده اما خیلی تغییر کرده... من: شاید چون آرشام خوب شده... بیخیال بیا بشین...نشست و واسش توضیح دادم از بیماری که داشت... اما بهش اطمینان دادم که هیچوقت هیچ مشکلی براش پیش نمیاد و وقتی خیالش راحت شد گذاشتم که بره...تلفنم زنگ خورد...من: سلام...آرشام: سلام خانمیه خودم... اولا یه عزیزم به سلامات میچسبوندی...لبم و گاز گرفتم حالا که دیگه مثل قبل شده بود باید اعتراف کنم که خودمم خیلی مقصر بودم...من: خوبی عزیزم؟آرشام نفس صداداری کشید و گفت:آرشام: الان اره... خیلی خوبم.. چرا صبح بیدارم نکردی؟من: گفتم خسته ای بخوابی...آرشام: قرربونت بره آرشام... اما میخواستم خودم ببرمت بیمارستان... ماشین بردی؟من: آره...آرشام: باشه پس من غروب پیام دنبالت اما دیگه ماشین نمیارم...من: باشه گلم... مراقب خودت باش...آرشام: توام همینطور نازگلم.. تا بعد خدافظ...من: خدافظ...با انرژی صد برابر از قبل رفتم سراغ کارم...دو هفته ای میشد از مامان اینا خبر نداشتم... باید یه زنگ بهشون بزنم هم خبر بدم دارم میام هم دلم برای صداشون تنگ شده...شماره و گرفتم...اما جواب ندادن... دوباره و سه باره اما بازم جواب ندادن...جای نگرانی نداشت... یعنی احساس بدی نداشتم...زنگ زدم به موبایل بابا جواب داد...سلام به دختر گلم... خوبی بابا..من: سلام به به پدر گرام چطوری بابایی؟بابا در حالی که صداش می لرزید گفت چقدر دلم برای صدای یکی یه دونم تنگ شده بود...خوبی دخترم؟من: مرسی بابا شما خوبی/؟زنگ زدم خونه نبودین...بابا: من که پارکم مامانتم رفته خونه خالت دارن برای هستی جهیزیه میخرن اینروزا بیشتر اونجاست...من: به سلامتی پس اینطور که معلومه عید عروسیشونه... خوشبخت باشن...بابا: آره دیگه اگه خدا بخواد... خوب پسرم چطوره؟ اذیتت که نمی کنه...من: نه بابا مثل خودت خوب و مهربونِ... زنگ زدم یه خبر خوش بدم... البته برای خودم که خوشِ...بابا: خدا روشکر... از اولم می دونستم به خوب کسی سپردمت... خوش خبر باشی بابا جان...: آهی کشیدم و گفتم... دارم میام ایران... عید ایرانم بابایی...بابام خنده ای کرد و گقت:بهترین خبر دنیا بود دخترم.. به سلامت برسی ایشاالله...من: ممنون بابا... خیلی دوستون دارم...بابا: زنده باشی دخترم... برو مزاحمت نمیشم...من: مراحکی بابا پس به مامانم بگید... خداحافظ....بابا: خدانگهدارت باشه سانازِ بابا......
خواستم به فاطمه هم زنگ بزنم که یادم افتاد چند روز پیش که باهاش حرف میزدم گفت داره گوشیش و میبره تعمیرگاه و تا آخر هفته خاموشِ... این مدت اون از همه چیم خبر داشت... حتی می دونست ایرانم.. اما قسمت نشد ببینمش... اینروزا باید فکر سوغاتی برای همه باشم... البته فقط خانواده مادری...تصمیم گرفتم بگردم دنبال ادکلن و لوازم آرایشی اصل... اینجوری همه فکر می کنن از اونور آوردم... از مغازۀ گوهردشتم که شکلاتای اونر و میاره براشون شکلات میخرم...خدایا ببخش اما کار دیگه نمیشه کرد... کیفم وبرداشتم و رفتم پایین... قرار بود با آرشام بریم شهر بازی...اما هنوز به پایین نرسیده بودم که دوباره تلفنم زنگ خورد... از خونه پدر شوهرم بود...من: بله.؟آنا: سلام گلم خوبی...؟من: سلام خانم مودب... ممنون خوبم... سیاوش اونجاست؟انا: زهرمار یه بار خواستم مثل آدم بحرفما...من: والا همون اوایل بود این اواخر جز خر و الاغ ما چیزی از زبون تو نشنیدیم...آنا: عروسم عروسای قدیم... ببین ما شب میاییم خونتون... شب نشینی...با کمی تعجب گفتم: من: همه؟آنا: بله همه... مشکلی داری؟ خونه داداشمه ها...من: تو حق نداری بیای اما بقیه خوش اومدن...آنا: نه جدا من و مامی و بابا شب میاییم خونتون...من: خوش اومدین عزیزم... خوب شام بیایین...انا: نه می دونم بیمارستان بودی... باز اگه از صبح خبر داده بودیم یه چیز...من: باشه پس منتظرتونم گلم...برگشتم بالا و برای فردا مرخصی گرفتم... شب نگهشون میدارم... حالا که دارن میان زشته... اونم مادر شوهرم همینم خیلی برام ارزش داره... یه لبخند زدم... فکر کنم آشتی کنیم... آرشامم خیلی خوشحال میشه...آرشام که داشت زنگ میزد و ریجکت کردم و رفتم پایین...از پارکینگ اومدم بیرون آرشام جلوی در ایستاده بود...من: بپر بالا ببینم خوشتیپ...آرشام نشست و با خنده گفت:آرشام: وروجک معلومه کجایی یه ربع دیر کردیا...من: ببخشید امشب مهمون داشتیم می خواستم شب نگهشون دارم تا مرخصی بگیرم طول کشید...آرشام برگشت سمت من و به در تکیه داد...آرشام: مهمونی کی هست؟ تا اونجا که من یادمه از وقتی ازدواج مردیم به جز علیرضا وزنش و سیامک و سیاوش کسی خونه ما نیومده...من: آنا یادت رفت گلی... علیرضام که همش یکی دوبار اومده جمعه این هفته هم که شما خونه نبودی نیومدن... آبرومم بردی...آرشام: وااای ترخدا غر نزن دیگه... حالا بگو کی هست...من: مامانت اینا...سرش و تکون داد و گفت... خوش اومدن...فهمیدم که نفهمید چی گفتم...چند ثانیه بعد با تعجب گفت:کدوم مامانم اینا؟خنده ای کردم و گفتم:من: دیوونه مگه چند تا مامان داری؟ امشب میان شب نشینی خونمون ...آرشام: مامانمم میاد؟ جدی میگی؟من: بله.. جدی میگم...آرشام: سانازی یه چیز بگم گلم...؟من: بگو هانی...آرشام: خانم گلم می دونم از مامان ناراحتی اما آدمی نبود پاشه بیاد خونمون یعنی باور کن الان شاخ در نیاوردم خیلیه... اگه باهات خوب برخورد کرد آشتی کنیم باشه؟لبخندی زدم و گفتم... من از مامانت ناراحت نیستم... اگه دیگه خونتونم نیومدن ترجیح دادم احتراما حفظ شه تا اینکه خودش من و بخواد...آرشام دستش و گذاشت رو دستم که رو دنده بود و دستم و گرفت و بوسید...من: با این حساب برنامۀ پارک کنسل شد... بریم یکم خرید کنیم... تو که عین خیالت نیست ... فکر کنم چند روزی هست میوه نخوردم...آرشام: خوب بابا چند بار تاحالا گفتی... آبروم و بردی یادم میرفت خو...من: همون بهتر یادت میرفت تو بری بابزار هر چی گندیدست جمع می کنن میدن بهت ....آرشام عصبی گفت : آرشام: نانامن: مگه دروغ میگم؟و بعد خندیدم...من و آرشام حاضر و آماده منتظر مادرشوهرم اینا بودیم...هر دو استرس داشتیم این و از حالتای آرشام می فهمیدم...من برای اینکه نمی دونستم مادر شوهرم می خواد صلح کنه یا اینکه من و قبول کرده...وآرشام شاید به خاطر اینکه بین دو تا عزیز گیر کرده بود و از رفتار مادرش میترسید....اما من هم به خاطر اینکه بزگترِ هم اینکه آرشامم دوسش داره سعی می کنم اگه بازم حرفی زد به دل نگیرم........بلاخره رسیدن بالا... اول پدرشوهرم اومد داخلمستقیم اومد و بهم دست داد و پیشونیم و بوسید...من: چه عجب بلاخره یه سر به خونه فقیر فقرا زدین... خوش اومدین بابا جون بفرمایید...اوه بعدم شادی جون اومد داخل... چقدرم خوشتیپ شده از حق نگزریمم خیلی خوب مونده ها...!!!!وای باور نکردنیه چون خیلی ساده و بی آلایش اومد سمتم و من و بوسید...شادی جون: سلام ساناز جون...بعد در گوشم گفت:
شادی جون: ببخشید باید زودتر از اینا میومدم... تو سختیات... امیدوارم من و ببخشی... به خاطر طرز فکرم...خدای من چقدر مهربون شده... از خودم بابت پیش بینی اینکه چطور میخواد رفتار کنه خجالت کشیدم...من: خوش اومدین.. من هیچ گلگی ندارم و از دستتون ناراحت نیستم و تعارفش کردم بشینه...آنا هم نشست...حسابی ازشون با کمک آرشام پذیرایی کردم... آرشام انگار شادتر شده بود...اونم خیلی وقت بود که مامانش و زیارت نکرده بود و فکر کنم ناراحت بود اما الان...شب به اصرار من موندن... به خصوص وقتی فهمیدن من مرخصی گرفتم... تازه به شوخی گفتم آقا جون باید برامون صبح کَلَپچ بخره از زیرشم نمی تونه در ره... و انا هم استقبال کرد... صبح زود آرشام و میفرستم واسه کله پاچه......آنا: ساناز ما که لباس نیاوردیم آخه...من: اشکال نداره عزیزم... الان بهتون لباس میدم...و با مادر شوهرم و انا رفتیم تو اتاق خوابمون... به آنا و مادر شوهرم تیشرتایی و دادم که هنوز مارک روشون بود... چون خوب شاید خوششون نیاد لباس من و بپوشن...شادی جون گفت:ساناز این که نواِ یکی از این لباسات و بده... مگه مریضی که لباست و نپوشم دختر...منم لبخندی زدم و برگشتم سر کشو که یه لباس دیگه براش بیارم... که انا گفت:آره عزیزم به منم یکی از لباسات و بده... کچلی که واگیر دارنیست!!!!همونجور که دنبال لباس بودم گفتم مرسی... که یهو مادر شوهرم و انا زدن زیر خنده..با تعجب برگشتم سمتشون... حرف آنا رو تو ذهنم تکرار کردم... تیشرت و پرت کردم سمتش و گفتم:من: خیلی بدجنسی... دیوونه...خلاصه هر کی رفت تو اتاقش و خوابید... اما آرشام مگه میخوابید... انرژی مضاعف گرفته بود نصف شبی من و اذیت کنه...آرشام: نانا پاشو اون لباس پلنگی رو بپوش...!!!!من: آرشام جان عزیزم مهمون داریم زشته... بزار بخوابم خسته ام...اما انگار آقا آرشام گوشاش استعفا داده بود چون تا خود صبح مجبور شدم به حرفاش گوش بدم...ساعت نزدیکای 8 بود...من: آرشام: پاشو برو کله پاچه بخر هم من بدجور هوس کردم...هم آنا دیشب می گفت...آرشام: وای نه ساناز... برو یه دوش بگیر... به مامان اینا بگو من خوابم...برگشتم بهش نگاه کردم...من: خیلی پررویی به خدا... ببخشید که منم اندازه شما انرژی صرف کردم...من و فشار داد تو بغلش و گفت... باشه بابا بیا بریم با هم دوش بگیریم... بعد میریم بیرون... منم میرم کله پاچه میگیرم... قهر کردن نداره که خانمی...اما همون موقع یهو انا محکم در و باز کرد...آنا: ساناز بیا........بدبخت حرفش و خورد..حالا من می گردم دنبال سر پتو، مگه پیدا میشه... آخر سر آرشام پتو رو کشید رو مون و خودش و زد به خواب...آنا یکم دیگه نگاهمون کرد رفت بیرون...یدونه زدم تو کله آرشام گفتم:من: اخه تو این مغزِ کشمشی رو از کی به ارث بردی؟ 4 ساعته تورو بیدار دیده تازه یادت افتاد خودت و بزنی به خواب...؟تازه تو که یه چی تنته آبروی من رفت...آرشام: بیخیال بیا بریم دوش بگیریم زدوتر بریم بیرون... دیگه روم نمیشه نگاش کنم... دخترۀ فضول یکی نیست بگه تو مگه دست نداری در بزنی...من: ببخشید که ما مهمون داریم و وقت اینکارا نبودااا...آنا در و زد...آنا: بابا کله پاچه خرید بیایید با هم بخوریم...بعد از دوش گرفتن... رفتیم بیرون... انا بیچاره اصلا به ما نگاه نمی کرد... فکر کنم خجالت کشیده بود... ما دو تا هم بدتر... من: شادی جون شما چرا زحمت کشیدی من و بیدار میکردی من میزو میچیدم... بابا جون دستت درد نکنه... من می خواستم صبح آرشام و بفرستم کله پاچه بخره...باباجون: بخور بابا نوش جونت... زبون بزار براش خانوم... زبون دوست داره...من: آره... زبون و مغز...آنا: منم از همینا میخوام...بابا جون: نترس دختر به اندازه گرفتم تموم نمیشه... و بعد خندید...نمی دونم چرا از بوش معدم یه جوری میشد...من عاشق کله پاچه بودم اما الان انگار میلم نمیشه... فکر کنم غذای دیشب مونده رو دلم....اولین قاشق و که بردم سمت دهنم همینکه یکم مزه آب کله پاچه خورد به زبونم و چشیدمش... احساس کردم هر چی تو معدمه میخواد بیاد بالا ... قاشق و پرت کردم و رفتم سمت دستشویی...
قسمت بیست و دوم:تو دستشویی یه آب به سر و صورتم زدم و اومدم بیرون///آرشام بیرون در وایساده بود...آرشام : چی شد خوبی؟ بریم دکتر...من: نه بابا توام... الکی حالت تهوع گرفتم آبروم سر میز رفت وگرنه اصلا بالا نیاوردم... فکر کنم از غذای دیشبِ تقصیر توام هست دیگه... بی موقع ازم کار می کشی... اه... آرشام بازوم و گرفت و گفت:یه جور حرف میزنی انگار زوری بوده...ای خدا باز این اون رگِ نمی دونم چی چیش باد کرد...من: نه بابا زوری نبود عزیزم.. فقط موقعش نبود... بیا بریم سر میز زشته...آرشام: حالا مطمئنی حالت خوبه... ؟من: آره ... قیافم بد نیست؟آرشام: نه خانمی خوشگل تر از همیشه.. بعد گفت: آرشام: سانازی ببخشید خانمم... زیاده روی کردم...دستش و گرفتم و گفتم بیا بریم سر میز.......من: ببخشید...بابا جون با لبخند گفت: زنده باشی دخترم...وا از کی تاحالا هر کی حالش به هم خورد بهش می گن زنده باشی... والا من اگه باشم می گم ایششش... مرده شورت و ببرن...اینا چرا اینجوری من و نگاه می کنن... انا که انگار یه موجود جدید دیده داره کشفش می کنم... شیطونه میگه چشمام و براش لوچ کنم دیگه نگام نکنه ها... مادر شوهرمم زیر چشمی هوام و داره... ای بابا... آرشامم فهمید فکر کنم...آرشام: آنا تو صورت نانا که کله پاچه نیست... صبحونت و بخور....نمی دونم اصلا چرا حالم داشت بد میشد خفن...آخر سر شادی جون گفت: شادی جون: مثل اینکه امروز کله پاچه باهات جور نمیاد... بزار برات یه چیز دیگه بیارم...من: وای نه.. ببخشید باباجون من خیلی کله پاچه دوست دارما... نمی دونم چرا امروز اینجوری شده...خودم میارم شادی جون...تند تند کره مربا گذاشتم وسط...اصلا وقتی رنگ مربای هویج و دیدم انگار دنیار و بهم دادن .کلی هم خوردم... البته کلی که نه زیر نگاهاشون مگه میشد خورد...بعد از صبحونه... آرشام و باباش نشستن پشت میز شطرنج که بازی کنن .. من و آنا و شادی جون هم نشستیم منچ بازی کنیم...هنوز بازی شروع نشده بود که شادی جون آروم گفت:شادی جون: ساناز می گم برو آزمایش... فکر کنم حامله ای...با صدای بلندی گفتم:من: حامله؟ من/؟که باعث شد آرشامم برگرده...شادی جون: چقدر تو عجولی دختر... آرومتر می گفتی همه فهمیدن که... آره دیگه... حالا که بلند گفتی من احتمال میدم حامله باشی...آرشام با جدیت خیلی انچنانی گفت:آرشام: کی ؟ ساناز؟آنا: پَ نَ پَ... مَش باقر... هه هه ههآرشام یه چشم غرّه ئی به آنا رفت که ساکت شد....باباجون: آره پسرم منم سر میز فهمیدم...پوف خوب آدم خجالت می کشه چقدر راحت حرف میزنن... یکمم که مراعات نمی کنن...آرشام: با اخم گفت:آرشام: ساناز فقط یکم ضعیف شده بود همین... باباجون: یه آزمایش ساده که ضرر نداره......واای نمی دونم چی بگم... امکان نداره... من الان اصلا آمادگی ندارم... نه ... غیر ممکنِ... من حامله نیستم... همین تازگی قرمز شدم... نه امکان نداره... دوباره با خودم گفتم : وا تو دکتری مثلا ساناز... خیلی از زنا تو ماه های اول بارداری پریود میشن... حتی چند نفری وقت زایمان فهمیدن که حامله ان...آرشام دیگه هیچی نگفت و با باباش مشغول بازی شد اما اخم داشت... وا این دیگه چشه این که از خداش بود بچه دار شیم...منم با شادی جون مشغول بازی شدم اما مگه می تونستم فکرم و یه جا جمع کنم... هنوز دو ماه و نیم از طرحم مونده اخه... خوب اگه حامله هم باشی... تا دو ماه و نیم دیگه مشکلی نیست می تونی طرحت و بگذرونی...انقدر حواسم پرت بود ... من که تو منچ رقیب نداشتم اول آنا ازم برد بعدم شادی جون...اه کاش مهمون نداشتم... باید آرشام و بفرستم بیبی چک بخره...نمی دونم چی شد اما هر چی اصرار کردیم بابا اینا برای ناهار نموندن و رفتن... فکر کنم فهمیدن جفتمون یه بحث اساسی داریم... همین که در بسته شد... اومدم برگردم تو حال بشینم که آرشام دستم و گرفت:آرشام: مامان چی میگفت؟من: فکر نکنم چیزی باشه... فقط یه کم ضعیف شده بودم...آرشام: اگه چیزی باشه چی؟ من: اون و دیگه از خودت بپرس... مگه تو نمی گفتی حواست هست ؟ ها...؟ تو حواست نبوده اگر هم چیزی شده...من که گفته بودم آمادگی ندارم از قصد اینکار و کردی... رفتم رو مبل نشستم...آرشام اومد و کنارم نشست... مچ دستم و گرفت خیلی محکم...آرشام: د احمق من وقتی دارم واسه یه ماه میرم چه جور می تونم همچین کاری کنم؟... نه ممکن نیست... ساناز من نیستم تو تنها اینجا... لعنتی...من: پاشو آرشام پاشو برو یه بیبی چک بخر........ شک دارم... بلند شو برو...آرشام همونجور بلند شد که بره...من: کجا؟ پول داری؟ ببین دو تا بخر...آرشام: آره تو جیب شلوارم هست...رو مبل دراز کشیدم و فکر کردم به این روزای آخر ... کلا یکم تغییرو تحول داشتم اما شک دارم برای حاملگی باشه... آرشام چقدر دیر کرد... خوبه یه بیبی چک خواستما...دستم کشیدم رو شکمم.. یعنی حامله ام؟ یعنی الان نی نی تو شکمم دارم؟ مممم خوب فکر کردن بهش یه حس خوب بهم میده... خدایا ناشکری نمی کنم... اما اگه واقعا خبریه کاش میزاشتی واسه بعد از عید... تصمیمِ خودمم همین بود... هر چی قسمت باشه.......
من: چه عجب بلاخره اومدی داشت خوابم میبرد...آرشام: چه کار کنم... تا خود داروخونه هی می گفتم بیبی چک ، بیبی چک که خیرِ سرم یادم نره... جلو در داروخونه یادم رفت اسمش چی بود... رومم نمیشد برم داخل بگم یه چیز بدین بفهمم زنم حاملست یا نه...آخرم یکم فکر کردم به یه نتیجه رسیدم اینکه تست بارداری خوبه... رفتم داخل گفتم...مرد میگه منظورتون بیبی چکِ دیگه...؟منم با کلی ذوق گفتم آها دمتون گرم از همینا دو تا بدین...مرد میگه مگه دو تا زن داری؟می گم نه آقا یکیه می خواییم مطمئن شیم... یه جورایی محکم کاری...فکر کنم به عقلم شک کرد چون تا وقتیم که بیاییم بیرون داشت بهم میخندید...آرشام: حالا بیا بریم چک کنیم...!!!!با تعجب نگاش کردم...من: تو کجا؟آرشام: مگه من نباید باشم...؟!من: مگه بچه تو بدن تو رشد می کنه...؟ بیا برو بشین آرشام... آبرومون و بردی بی سوات...!!!!آرسام با لب و لوچه آویزون نشست و منم رفتم دستشویی...مثل این پسر بچه ها می مونه....در و باز کردم اومدم بیرون... آرشام: هیچ معلوم هست چهار ساعت اون تو چکار می کنی؟ چی شد...؟من: + بود/// اما تا فردا صبح صبر کن اون یکی هم امتحان کنم...آرشام: اون مرد گفت این جوابش رد خور نداره... لعنتی......از برخوردِ آرشام دلگیر شدم... وقتی یه زن میگه حامله ام مردش باید دورش بگرده بهش تبریک بگه... اینکه داره بابا میشه و جشن بگیره اما آرشام، آرشامی که تا دیروز بچه داشتن آرزوش بود و از روانپزشک میخواست وساطت کنه داره میگه لعنتی...بدون توجه بهش رفتم تو اتاق و دراز کشیدم...نهایت من خیلی باشم یه ماهمه/// دیگه این کارا برای چیه... اون بره برگرد من هنوز تغییری نکردم... نکنه پشیمون شده؟ وای نکنه بچم و نخواد؟ بیخود کرده... نزدیک بود اشکم دراد... آخه ساناز چرا فکرای چرت می کنی... اون بیچاره که گفت نگرانته که بدون اون، این یه ماه چی میشه...کم کم با همین فکرا خوابم برد....با صدای زنگ در از خواب پریدم...رفتم بیرون... کلی عروسک جلوی در ورودی بود و آرشام داشت با تعجب بهشون نگاه می کرد...من: اینا چیَن؟آرشام: سلام ساعت خواب راحتی؟ بدون اینکه بگی میری راحت لالا؟ بابا و مامان فرستادن... من: چه دل خوشی دارن... اولا که هنوز معلوم نیست... دوما بابای بچه زانوی غم بغل گرفته و خوشحال نیست اونوقت اطرافیان...نیشخندی زدم و به عروسکا اشاره کردم... و بی توجه به آرشام رفتم تو آشپزخونه...داشتم از تو جا میوه ای میوه بر میداشتم که آرشام از پشت بغلم و کرد و دستش و گذاشت رو شکمم... من و کشید عقبتر و در یخچال و بست...سرش تو گودی گردنم بود و آروم نفس می کشید...آرشام: آخه خانم گل کی گفته من خوشحال نشدم؟ مگه همین من نبودم خودم و برای بچه می کشتم... من آرزومه یه کوچولو از وجود جفتمون داشته باشیم... آرزومه که مامان بچم باشی... اما آخه نانازی من میخوام برم این یه ماه و چه کار می کنی؟من: آرشام زیاد دلت و خوش نکن گلم شاید همچین چیزی نباشه... بعدم اون یه ماه که قرار نیست اتفاق خاصی بیفته... تو ماه مهمی نیست که میری... با خیال راحت برو و برگرد...آرشام: پس قول میدی این یه ماه و بری خونه مامان؟ سرکارم نری؟وای خدا از همین میترسیدم...من: ببین آرشام: من مادر این بچه میشم... بهش که نمی خوام ظلم کنم اگه دیدم داره بهم آسیب می زنه سرکارمم نمیرم... اما حالا که چیزیم نیست می تونم کار کنم... خونه مامانتم من حرفی ندارم باشه میرم...آرشام: مطمئنی... شاید یهو نفهمی داره بهت آسیب میرسه///من: آرشام جدیدا چرا بی فکر حرف میزنی؟ نترس می فهمم/////مممم/// باشه....مرسی خانم گل... یه چی بگم؟من: بگو عزیزم.. اما اول بیا بریم بشینیم... پیش دستی میوم و برداشتم و رفتیم بیرون...یه کم از سیب و گاز زدم...من: بگو...آرشام: می گم بچم مُنُگُل نشه؟ به خاطر دیشب....خندیدم... انقدر خندیدم که سیب پرید تو گلوم...آرشام تند تند برام آب آورد...آرشام: آرومتر بچم خفه شد... چه خبرته...من: بابا بزار این شکل بگیره بعد هی بچم بچم کن...من: در ضمن آرشام خان نداشتیما... تبعیض قائل نشو...آرشام: خوب مادر بچمم داشت خفه میشد دیگه... آرومتر بخور... حالا چرا خندیدی؟ حرف خنده داری زدم؟من: بله که زدی...چرا چرت میگی بی سوات؟ یعنی چی منگل شه؟ معلومه که نه///آرشام: عقده ای چی؟ عقده ای نمیشه؟ میگم نکنه مازوخیسم بگیره.؟ آخه تو دیشب خیلی درد کشیدیا... نکنه از درد خوشش بیاد...من: یه لحظه با نگرانی به آرشام نگاه کردم... جدی جدی نگران بود... اشک تو چشماش جمع شده بود و با نگرانی به من نگاه می کرد...رفتم نزدیکتر و سرش و گرفتم تو سینم... من: عسلی هیچ مشکلی براش پیش نمیاد... مطمئن باش عزیزم... این حرفا چیه که میزنی... در ضمن من اصلا اذیت نشدم. هر چیم که بود لذت بود برای جفتمون...لطفا دیگه بهش فکر نکن... مطمئن باش که جوجومونم آسیب ندیده... رابطه داشتن تو این دوران که اشکالی نی عزیزم....آرشام رو چلال گلوم و بوس کرد و گفت امیدوارم خانم گلم... آرشام: بلاخره مامان کوچولو هم شدی... وجودت تو زندگیم پر از نعمت بود خانمی... حالااام که داری از وجودت بهم یه هدیه بزرگ میدی... خدایا شکرت... مررررسی گلِ نازم... ممم قراره بهم یه نی نی بدی... یه گل خوشگل... مثل خودت...
من: اوهوم...یه گل که داره تو وجودم رشد می کنه از وجودِ من و تو... من و آرشام : گلِ عشقِ من و تو....وبعد سرم و گذاشتم رو سینش و به صدای قلبش و نفسای منظمش گوش سپردم...به برگۀ تو دستم نگاه کردم... به حرفای دکترم فکر کردم... من یک ماهه حامله ام... یک ماه؟ چرا نفهمیدم؟ من که ... از 10 روز به بعد نشون میده... شاید خودم و زدم به اون راه یا مطمئن بودم که رعایت می کنم... شونه ای بالا انداختم و نشستنم تو ماشین...آرشام: نزاشتی باهات بیام بالا... گوشیتم که جواب ندادی دق مرگمم که کردی... نی نی داری دیگه؟من: برگشتم سمتش...من: آرشام... آرشام...آرشام: نیستی؟ وای بگو تمومش کن...من: آرشام...یهو با جیغ گفتم تبریک می گم بابا شدی... بابا توشولو... بابا توشولوی خوشمل...آرشام بغلم کرد و بوسیدم و بعدم راه افتاد... حسابی کبکش خروس می خوند... اما یه بار شاد بود یه بار غمگین...همش ناراحت این بود که یه ماه نیست ...آرشام: خانمی باید مهمونی بدیم... من: آرشام زشته بابا من خجالت می کشم... بلاخره به گوش همه میرسه دیگه... به دنیا اومد بعدش جشن می گیریم...آرشام: خجالت نداره خانم گل... تو خونوادۀ ما واسه هر بچه جشن میگیرن... مممم همین یه بچست دیگه آرزو به دل می مونما... آخ جووووون دارم بابا میشم...برگشتم سمتش و گفتم:ندید بدید همچین میگی انگار مردم به خودشون ندیدن...بعدم کی گفته همین یه بچست؟آرشام: واااای ساناز نگو که توام بچۀ زیاد دوست داری که من و اینهمه خوشبختی مهالِ... آرشام: من عاشق اینم که 7 یا شایدم 10 تا بچه دورم باشن... هر جا میرم صف بکشن دنبالم... آرشام: اخخخ الهی بابایی قررربونشون بره...نگاش کردم چقدر ذوق داشت منم خوشحال شدم خیلی زیاد احساس کسی و دارم تو بهشته یا رو ابرا نشسته اما آرشام واقعا زیادی خوشحالِ...من: حالا قربون کی داری میری؟ 10 بچه ای که هنوز وجود ندارن...؟ واقعا که...آرشام: قررربونِ مادر حسودشونم میرم عسلی ...و بعد لپم و کشید.......بعد از اینکه من و رسوند سرکارم خودشم رفت... وای خدا چقدر این پسر حرف زد امروز.... از رنگ سیسمونی گرفته تا مدل تخت و مارکش... دستی کشیدم رو شکمم و قدمام و تند تر کردم... مرخصی ساعتیم تموم شده بود... نیم ساعت پیش باید می رسیدم....خانم صالح... خانم صالح...ایستادم اما برنگشتم پشت سرم و نگاه کنم.... چقدر صداش آشنا بود خدایا من این صدا رو قبلا یه جایی شنیدم...برگشتم سمت صدا اونم دیگه به من رسیده بود...اوه خدای من یادم اومد... معلم زیست دبیرستانم...من: آقای.. آقای اسلامی؟ درسته...مرد با کمی تعجب نگام کرد... انگار اونم داشت تو ذهنش می گشت ببینه من و کجا دیده...آقای اسلامی: کوچولوی کلاسا..؟ شاگردِ استثنایی...؟من: دقیقا... اینجوری می گفتن...خوبید؟ وای من خیلی خوشحالم که شمارو اینجا میبینم... اسلامی: از صبح دارم می گردم ببینم این فامیلیه صالح واسه کجا بوده... چقدر بزرگ شدی خانم شدی برای خودت... الان که می بینمت کلی خستگیم در رفت... واقعا باعثِ افتخارِ که اینهمه تعریفی که شنیدم از یکی از شاگردام بوده... شنیدم زدی رو دستِ دکتر اینجا و یه عمل سخت و انجام دادی؟؟؟من: خنده ای کردم و گفتم: من: خجالتم ندید... معلما و استادای خوب داشتم که اینجام... راستی با من چه کار داشتین؟اسلامی: بیا بریم تو اتاقم کارت دارم...من: مگه شما هم اینجا کار می کنید؟اسلامی... از امروز من رئیس بیمارستانم...من: اوه پس چه افتخاری نصیبمه...خنده ای کرد و گفت با من بیا... از دیروز میخواستم راجع به مسئله ای باهات حرف بزنم... اما متاسفانه مرخصی بودی...من:بله نشد که بیام...رفتیم تو اتاقش...نشست پشت میز... در حال بررسی یه پرونده بود... در همون حال هم گفت:اسلامی: ازدواج کردی؟من: بله... حدودا یک سالی میشه...اسلامی : خوشبخت بشی... از سر و روت و زنده دلیت معلومه زندگی خوبی داری... همیشه خوش باشین...خوب بریم سر اصل مطلب...یه بیمارستان تو شمال هست که هنوز کار داره ... یعنی افتتاح هم نشده... از حالا دنبال نیروهای جوون و خوب میگرده که تحصیلشون تو یه دانشگاه خوب بوده...می خواستم تو رو بفرستم حالا که دیدم شاگرد خودمی دیگه به انتخابم شک ندارم...اسلامی نظرت چیه؟من: والا راستش شوهر من کارش اینجاست... اصلا با کار کردنِ من موافق نیست چه برسه که تو یه شهر دیگه هم باشه... موقعیت خوبیه.. اما من فکر نکنم بتونم برم...اسلامی : عجله نکن... یک سال تا افتتاح این بیمارستان مونده... مطمئن باش اگه دوسال دیگه هم پات و بزاری تو اون محیط نه اونا از تو دل می کنن نه تو از اون محیط خوب و عالی... می تونی راجع بهش فکر کنی...برای اینکه یه وقت ازم ناراحت نشه ... حرفش و تایید کردم و گفتم بهش خبر میدم... و اومدم بیرون...خودمم می دونستم جوام نه هست... اصلا به آرشام نمی گم که اوقات تلخی کنه... شهر من همینجاست.... من باید همینجا زندگی کنم... خانوادم اینجان...روز پرکاری داشتم... حالا دیگه کمی هم زود خسته میشدم... باید کمتر کار کنم و زیاد از خودم کار نکشم... شاید بتونم به آقای اسلامی اعتماد کنم و بهش بگم حامله ام تا کمکم کنه راحت تر این دوره رو بگذرونم... اما خداییش چقدر فعال بود ... اونموقع که معلم زیستمون بود می گفت میخوام دوباره درس بخونم... و حالا به آرزوشم رسیده بود...یه هفته ای از اون ماجرا گذشت... زندگیم روزبه روز قشنگ و قشنگتر میشه... البته اگه این حسایِ بد ازم دوری کنه... همش فکر می کنم نکنه آرشام نتونه 9 ماه دووم بیاره... نکنه خیانت کنه... اما آرشام من فرق داره... آره معلومه که فرق داره... خلاصه این حسا دست از سرم ور نمیداره.... اما سعی می کنم ناراحتیم و زیاد بروز ندم... پدر شوهرم هر روز یا عروسک میفرسته خونمونه یا با خودش عروسک میاره... مادر شوهرمم که واقعا می تونم بگم حالا دیگه برام با مادر خودم هیچ فرقی نداره... با آرشام تو این یه هفته سوغاتیایی که باید میخریدیم و خریدم... کلی پیراهن برام خریدِ... انگار تو این یه ماه که نیست من چقدر شکم در میارم...
رویا: چقدر تو فکری تو دکتر... کارت تموم شد...من: مرسی ... ممنون گلم... خوب شدم...رویا: خواهش... پاشو خوشگله شوهرت مارو کشت انقدر در اتاقت و زد...من: پوفی کشیدم و همونجور که خز کوتاهم و میپوشیدم گفتم:از دست این شوهر... معلوم نیست میخواد من و کجا ببره... خوب حداقل میزاشت میومدم آرایشگاه دیگه...رویا همنجور که لباسش و میپوشید با مهسا ریز ریز خندید و گفت...:رویا: برو حتما یه خبرایی هست دیگه...شونه ای بالا انداختم و رفتم جلو آینه خودم و مرتب کنم...رویا و مهسا خداحافظی کردن و رفتن...آرشام اومد تو اتاق و یه نگاه بهم انداخت...آرشام: مثل همیشه ناز و خوشگل... همونی که میخواستم شدی... یه چهرۀ عروسکی و مامان... بیا بریم خانمی...من: لبخندی زدم و گفتم: من: آقای خیلی خوشتیپ میشه بگی کجا؟ میشه بگی کجاست که من نه برای آرایشم خودم تصمیم گرفتم نه لباسم؟ کجا که از هر چیز برای من بهترین و انتخاب کردی؟آرشام: بیا عجله نکن... تو که انقدر عجول نبودی دختر... بیا می فهمی...شونه ای انداختم بالا و دنبالش راه افتادم...همین که وارد شدیم... ببمک بود که سر من میترکوندن... همه با هم تولدت مببارک میخوندن ... ممم تازه دو هزاریم ، 5 هزاری شد...برگشتم سمت آرشام...آرشام: تولدت مبارک مامان کوچولو... لبخندی زدم و با شوق گفتم... مرسی ... تو دیوونه ای پسر...اومد در گوشم و گفت:آرشام: آره دیوونۀ تو... و بعد بهم چشمک زد...فرصت نشد جوابش و بدم... مادرشوهرم اومد و باهام روبوسی کرد... بعدم آنا... کم کم با همۀ مهمونا حال و احول کردم همه اومده بودن...حتی علیرضا و خانمیشم بودن.... هنوز یه روز مونده بود تا تولد من اما آرشام میخواسته که من شک نکنم...همه چی عااالی بود... خیلی خوش گذشت من زیاد نرقصیدم آرشام نمیزاشت... خودمم زود خسته میشدم اما یادمه قشنگ معلم رقص عربیم 2 ماه بار دار بود همیشه میرقصید... هیچ اتفاقی هم برای بچش نیفتاد......وقت بریدن کیک بود... یه کیک چهار طبقه... کدومش و میخواستم ببرم خدا می دونه!!! یه دونه طبقه کیک که پایین و کنار تر از همه بود روش و پر کرده بودن از شمع های ریز ریز... دقت که کردم 27 تا بود... یعنی تولد 27 سالگیمم شد... بعد از خوندن آهنگا رفتم جلو تر و همونجور که دستم تو دستای آرشام بود چشمام و بستم و آرزو کردم... آرزوی اینکه خانوادۀ 3 نفرم تا ابد همینجور شاد و خوشحال باشه... و بعد شمعارو فوت کردم...دست و سوت و جیغ .. این انا خجالتم نمیکشه.. سوت بلد نیست بزنه ورداشته سوت معلمای ورزش و آورده هی اون و میزنه ... گوشمون و کر کرده...!!!!بعد از اینکه انا رقص چاقو انجام داد نوبت به بریدن کیکا بود...مونده بودم چه کار کنم... اما از بالا رو هر کیک یه برش زدم...آرشام نتونست تحمل کنه و با چاقو یکم کیک و خورد... منم کلی هوس کرده بودم... مخصوصا اون یه تیکه کیکی که رو چاقوی آرشا بود و داشت چشمک میزد... دلم فقط همون و میخواست....چشمام روش بود.. اما آرشام نفهمیده بود که چشمم دنبالشه... یهو مادر شوهرم چاقو ا ز آرشام گرفت...شادی جون: مگ نمیبینی چشمش دنبال این کیکِ... خوب بده بهش دیگه...آرشام با تعجب به من نگاه کرد... منم لبخند زدم و سرم و انداختم پایین... خوب گناه داشت دوست داشت خودش بخوره...آرشام یه قاشق کوچیک برداشت و کیک رو چاقورو داد بهم... آخی خوردمش.... اگه نمیخوردم عقده ای میشدم فکر کنم....آرشام: خانم گل هر چی هوس کردی بهم بگو.. نبینم نگیا.... چشم و دهن بچم تو خواب باز میمونه ها...من: اولا که فقط چشم نه دهن... بعدم باشه... ببخشید خودتم دوست داشتیش...آرشا: نه بابا اینهمه کیک من که مثل تو دیوونه نیستم دلم کیک رو چاقو بخوادمن: دیوونه خودتی من نخواستم بچمون خواست...آرشام: آخخخ من فدای بچه و مامان بچه با هم بشم......طبق درخواست آنا دی جی از همه خواست ساکت باشن تا انا کادوهارو اعلام کنه...هر کی یه چی برام خریده بود... از لباس و عروسک تا ظرف و تابلو...نوبت به کادوی مرسا که رسید گفت.:مرسا: آنا اگه میشه باز نکن... بده خود ساناز بعدا بازش می کنه...منم بیخیال تشکر کردم.. پیش خودم گفتم حتما لباس زیرِ روش نمیشه تو جمع... لباس زیر بود.... اما...آرشام ورش داشت و چون کوچیک بود گذاشت تو کیفم...نوبت رسید به کادوی خانواده آرشام...نانا یه کادوی بزرگ آورد... گفت خودت بازش کن...بازش کردم توش یه چیز مثل مکعب مستطیل بود که تو کادو بود آوردمش بیرون و مشغول شدم به باز کردنش...وقتی آوردمش بیرون با اینکه نفهمیدم چیه خواستم تشکر کنم که یهو خشکم زد... واااا خاک عالم اینکه مای بِیبیه... بهش نگاه کردم چشمک زدم و از خنده غش کرد.. همه هم باهاش میخندیدن...من: دیوونه این چه کاری بود..تو دلم گفتم: حیف که همه اینجان زشته وگرنه میزدم تو کلۀ خودت و آقا سیاوش...نانا: یه شوخی... ته جعبه و نگاه کن کادوی اصلیت اونجاست... پیش خودم فکر کردم حتما پستونک و شیشه شیرِ... اما یه جعبه کوچیک بود... بازش کردم...نانا برام یه انگشتر خریده بود که سنگ روش شرف و شمش بود... هم خیلی قشنگ بود... هم اینکه برای من که حامله ام عااالیه... می تونست بهترین باشه... بوسیدمش و تشکر کردم...نوبت کادوی مادر شوهرم بود... یه گردنبند که پلاکش آیة الکرسی بود... واقعا قشنگ بود و به دلم نشست...پدرشوهرمم برام یه دستبند خریده بود... اونم قشنگ بود....نوبت آرشام بود... اول از همه بوسم کرد... بعدم یه جعبه که مشخص بود جعبۀ سرویس طلاست بهم داد... بازش کردم واقعا قشنگ بود... خیلی ظریف و دخترونه... طلای سفید... میدونست که من چقدر طلا سفید دوست دارم... ازش تشکر کردم... اما گفت هنوز یه کادوی دیگش مونده... حتما من دو تا کادو خریدم می واست طلافی کنه اما اون که واسم سنگ تموم گذاشته بود...ووووای خدای من یه گیتار... من عاشق گیتارم... بهتر از این نمیشه...آرشام: خیلی خوبه هم واسه تو هم واسه بچم... این یه ماه که نیستم حتما کلاساش و برو ثبت نامت کردم... هر روز .من: وووای مرسی آرشام تو بهترینی... بوسش کردم...وقتی برگشتم سمت مهمونا حواسم رفت به مرسا... که داشت با حرص نگامون میکرد و پوست لبش و می جوید... اما الان واسه من اصلا اون مهم نبود... مهم خودم و خودش بودیم... مهم صمیمیت و عشقمون بود...به درخواست آرشام کادوها بعدا برامون میومد در خونه ... دوباره رقصیدن و شیطنت و بعدم شام و بعدشم همه بوس بوس ، خونه... بعدشم لالا.......من: وای آرشام حسابی خسته شدم... مرسی گلم همه چی عالی بود... ای کاش مامان بابامم بودن اونوقت دیگه چیزی کم نداشت...آرشام بینیم و کشید و گفت:از سالای بعد اولین نفری که دعوت میشن مامان و باباتن... و بعد با لحن غمگینی گفت:آرشام: سانازم متاسفم به خاطر من خیلی عذاب کشیدی... خیلی اذیت شدی... به خاطر من مجبور شدی به مامانت و بابات دروغ بگی... به خاطر من روزای قشنگی نداش....حرفش و قطع کردم...من: همش به خاطر تو نبود به خاطر قلبمم بود... دیگه فکرشم نکن... خوشحالم که به خاطر تو الان اینجام ... به خاطر تو دنیامم میدم عسلم...آرشام همونجور که دستش تو گودی کمرم بود و کمرم و ماساژ میداد گفت:آرشام: سانازم تو بهترینی... بهترین انتخابی که میتونستم داشته باشم... خیلی دوست دارم عزیزم......با یه دنیا عشق تو بغل آرشام و دستای آرشام به خواب رفتم...
قسمت بیست و سوم:همونجور که اشک میریختم به آرشامم نگاه کردم... دوباره من و نگاه کرد روش و از من برگردوند انگار اونم داشت گریه میکرد... چند ثانیه ای اونجوری موند و برگشت سمتم...اومد و کنارم رو مبل نشست... با صدایی که میلرزید گفت..:آرشام: خانمی سخت هست... سخت ترش نکن... خواهش می کنم سانازم...سرش و آورد پایینتر و رو اشکام و بوسید... و بعد اشکام و پاک کرد...آرشام: دلم برات تنگ میشه... بدون تو بودن حتی یه لحظشم سخته چه برسه یه ماه... دستش و کشید رو شکمم مواظب خودت باش... آرشام: مواظب کوچولومم همینطور////وبعد دستش و گذاشت لای موهام و من و کشید سمت خودش... انگار داشت موهام و بود میکرد... نفساش که به پوست سرم میخورد کل تنم و داغ میکرد... تموم تنم ، قلبم و همۀ وجودم دوستت دارم و فریاد میزد...آرشام: دلم برای عطر تنت تنگ میشه سانازم... حالا بخند... بخند بزار فقط لبخندت تو ذهنم بمونه...باور کن اگه میشد نمیرفتم.. بخند سانازم...من: بزار منم بیام فرودگاه...آرشام: سانازم باور کن اگه بیای من نمی تونم برم... برای خودتم سخت میشه گلم...بعد من و از خودش جدا کرد و دستام و گرفت تو دستاش...آرشام: خانمی قول بده ، قول بده که این یه ماه بهت بد نمی گذره..؟ قول بده دیگه گریه نکنی باشه؟ بزار حداقل فقط دلتنگت باشم نه نگرانت... بعد چشماش ملتمسش و بهم دوخت... آرشام: باشه زندگی؟من: باشه.. اما زود بیا...آرشام: ببین یه ماهم نیستا همش 23 روزه... فکر نکن دروغ می گم بلیطمم که دیدی دو سرِ بود... حالا بخند زود باش ببینم...بلاخره یه لبخند زدم... و خندیدم...بلند شد منم باهاش بلند شدم... تا دم در رفتم... همه کاراش و کرده بود... به خاطر من تاحالا هم وایساده بود...من: برو دیرت نشه...آرشام: فدای سرت خانمم... بیا بغلم ببینم...بعد از کلی سفارش و بوسیدن بلاخره رفت....انگاریکه قلب منم کند و برد... آره خوب آرشام هر جا که باشه قلب منم باهاشِ...قرار بود بعد از اینکه آرشام رفت آنا بیاد دنبالم... الان فرودگاهن تازه... وسیله هامم آرشام جمع کرده بود... رفتم تو اتاقم... یکم رو تخت نشستم و دستی رو تخت کشیدم... یاد شیطنتامون و خاطره هامون افتادم... همش و دوست داشتم... هر چیزی که با آرشام باشه قشنگه.... حتی اون خاطره های تلخم...خدایا فقط کمکم کن دووم بیارم... کاش یکم دلبستگیم کمتر بود... حداقل انقدر نبود که فکر کنم بی آرشام میمیرم... فقط زودتر برگرد...فقط خداجونم امیدوارم نکنیش مثل ساعتای انتظار که هیچ وقت تمومی نداره... زود بگذرونش... مثل ساعتایی که شادی و نمی فهمی که کی گذشتِ ....باشه انا جان برو نگران منم نباش... یکم تمرین کنم... معلمهِ بیچاره خسته شد از دستم هنوز نمی تونم درست این گیتار و تو دستم بگیرم..انا: همش به خاطرِ دوری از آرشامِ... ذهنت درگیرِ... پس مراقب خودت باش گلم... فعلا... سعی می کنم زود بیام...گیتار و گرفتم دستم... باید یکم تمرین کنم... میخوام زودِ زود یاد بگیرم خیلی علاقه دارم...آرشام یه هفتس که رفته... سخت بود اما الان کمی بهترم... ولی دلم ازش گرفته... گفته بود هر روز زنگ میزنه اما فقط دوروزِ اول زنگ زد... یه بارم پریشب زنگ زد و گفت که نمی تونه زیاد تماس بگیره و کلی از دلم در اورد...اما اخه دیگه شبا که سرکار نیست که.... بیخیال فکر کردن شدم و شروع کردم به زدن...دیروز معلمه می گفت اگه بخوام میتونه همزمان با زدن خوندنم تمرین کنیم... میخوام بگم آره... تعریف نباشه صدای خیلی قشنگی دارم.... تمرین کنم از پسش بر میام....صدای زنگ گوشیم و خاموش کردم و بلند شدم که آماده شم... امروز حتما باید یه سر برم خونه... نزدیک به دو هفتست که آرشام رفته و من همش دارم این چند دست لباس و میپوشم بهتره که هم یه سر به خونه بزنم و هم لباس بردارم...آماده شدم... طبق معمول پدر شوهرمم بیدار بود که من ببره...آروم گفتم:من: بابا جون مرسی شما برو سرکار من با ماشین خودم میرم از بیمارستان یه سر میرم خونه یکم لباس بردارم....باباجون: خوب خودم میادم دنبالت میبرمت....من: نه زحممتون میشه.. شاید امشب موندم خونه یکمم کار دارم... مرسی...نه دختر نمیخواد خونه بمونی بیا همینجا....من: باشه باشه نمیخواد نگران شین... پس من خودم میام...یه لیوان شیر داد دستم و با کیک یزدی .. با خجالت گرفتم و تشکر کردم.. جدیدا تنبل شدم.. تا گوشیم زنگ میخوره اسنوزش می کنم واسه 5 مین بعد انقدر که دیرم میشه و جای اینکه من صبحونه اماده کنم بابا جون زحمت میکشه... خدمتکار خونه ام که نازش از ما بیشتر میگه من 8 صبح شروع به کار می کنم و از اونجایی که چندین ساله اینجاست ازش زیاد ایراد نمی گیرن...از خونه زدم بیرون و رفتم سمت بیمارستان ... .......کلید و انداختم تو در و در وباز کردم.. همینکه وارد شدم... دلم گرفت... دلتنگیم تشدید شد... اخ آرشامم چقدر دلم برات تنگ شده... دلم برات یه ذره شده عزیزم...خوبه همین یه ساعت پیش باهاش حرف زدم حالش خوب بود... یکمی صداش گرفته بود که گفت سرما خورده...لباسام و در آوردم و رفتم که وسیله هام و بردارم... حتما همین خونه باید برم حموم... بهتره...کشو ها رو باز می کردم که لباس بردارم... کشوی سوم داشتم از تو کشوی جورابام، جوراب بر میداشتم که کادوی مرسا رو دیدم... ا اصلا یادمون نبودا.... یادم رفت باز کنم... برش داشتم و نشستم رو تخت...باز کردم... یه لباس خواب آبی سورمه ایه حریر بود... خیلی ناز بود.. با ست لباس زیرش و جوراباش.... خیلی س. ک س. ی بود... تو کادوش یه کاغذم بود.. برش داشتم...نوشته بود: